PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار محمد حسين غروى اصفهانى



صفحه ها : [1] 2

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۱۶, ۱۴:۳۴
با سلام خدمت دوستان گرامی

در این تاپیک دیوان اشعار مرحوم حاج شيخ محمد حسين غروى اصفهانى معروف به (كمپانى ) نگارش می شود. به این صورت که در هر پست بخشی از کتاب به ترتیب صفحات قرار می گیرد.

از دوستان گرامی خواهش میکنم در این تاپیک مطلبی ننویسند. در غیر این صورت با عرض معذرت حذف خواهد شد.

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۱۶, ۱۴:۳۶
بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان کتاب: دیوان شعر
تالیف :مرحوم حاج شيخ محمد حسين غروى اصفهانى معروف به (كمپانى )

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۱۶, ۱۴:۳۷
گفتار مصحح
اين ديوان گرانبها كه اكنون كه اكنون در اختيار علاقمندان قرار ميگيرد بدون مبالغه يكى از شاهكارهاى ادبى محسوب ميشود و هر قسمتى از آن ((مدائح و مراثى ، غزليات )) داراي پايه اى ارجمند است و در خصوص ‍ مدائح آن مضامين كم نظيرى بكار رفته است كه انسانرا در عاليم غير از آنچه در اطراف خود مى بيند سير ميدهد، و اين معنى از ديده صاحب نظران پوشيده نيست . مصحح خود را كم مايه تر از آن ميداند كه اين كتاب را مورد تمجيد قرار دهد و منظور از تمهيد اين ((گفتار)) تذكر چند نكته است :
1 - نسخه اصلى قسمت دوم در دسترس نبود و در استنساخ هم دقت كافى نشده بود لذا در تصحيح اشكالاتى پيش آمد كه بعضى از آنها در پاورقى ياد آورى شد. اما قسمت اول كتاب بخط شيواى شاعر فقيد كه بعدا مراجعه و تصحيح شده بود مورد استفاده قرار گرفت
2 - نظر بحفظ اصل در عناوين قصائد هيچگونه تغييرى داده نشد و حتى در فهرست هم صورت آنها محفوظ مانده است .
3 - با اينكه مدائح و مراثى در نسخه اصل بدون ترتيب ضبط شده بود براي تسهيل بترتيبى كه ملاحظه ميشود منظم گشت .
هفتم شهر ذى القعده 1378
بيست و پنجم ارديبهشت 1338
سيد كاظم موسوى

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۱۷, ۱۰:۵۵
شرح حال مختصرى از آيت الله فقيد شيخ محمد حسين اصفهانى رضوان الله عليه
بسم الله الرحمن الرحيم
1 - خانواده اش :
آيت الله شيخ محمد حسين پسر حاج محمد حسن پسر على اكبر پسر آقا بابا پسر آقا كوچك پسر حاج محمد اسماعيل پسر حاج محمد حاتم نخجوانى . حاج محمد اسماعيل از نخجوان به اصفهان مهاجرت كرد و بهمين جهت آيت الله فقيد باصفهان انتساب يافت .
2 - ولادتش :
استادما شيخ - قدس الله سره - در دوم محرم سال 1296 هجرى در خانواده اى كريم و شريف پا بدنيا نهاد. پدرش حاج محمد حسن از تجار معروف كاظمين مردى پارسا و به پارسائى معروف بود و با اينكه بازرگان بود علم و علماء را دوست ميداشت . آيت الله در آغوش يك چنين مرد دانش پژوه و پاكدامن پرورش مى يافت .
3 - زندگانيش :
آيت الله اصفهانى قدس الله نفسه در خانواده خود با تنعم و تمكن بسر ميبرد. پدرش حاج محمد حسن براى او ميراث هنگفتى گذاشته بود و اين ميراث خوشبخت و مبارك هم در راه تحصيل آيت الله به مصرف رسيد.
آيت الله فقيد از آنجائيكه ميان نعمت و ثروت پرورش يافته بود مردى منيع الطبع و ابى النفس ببار آمده بود. پدر شادروان و روشنفكرش راه تحصيل معارف و كسب مكارم را در پيش پايش باز گذاشته بود.
شيخ - قدس سره - كه فطرتا مستعد ارتقاء و اعتلا بود از موفقيت خود بخوبى استفاده كرد و نبوغ فطرى خود را در همان دوران كودكى آشكار ساخت .
هنوز طفلى نورس بود كه ميتوانست بازيباترين طرزى خط بنويسد و چون در آن روزگار صنعت خط از صنايع طريفه و جميله شمرده ميشد اين كودك نوسال ميان اهل ذوق و علم شهرتى به كمال يافت .
فنون جميله مواهبى خدا داد هستند كه ذات اقدس حق جمال و عز بهر كس از بندگانش مشيت فرمود اعطا خواند نمود.
شيخ اعلى الله درجته در سنين نزديك بيست از كاظمين به نجف اشرف - على مشرفها افضل الصلوات - مهاجرت كرد. وى در اين هنگام در تحصيلات مقدماتى خود كامل بود بنا بر اين ميتوانست به تحصيل فقه و اصول بپردازد.
وى در نجف اشرف محضر درس آيت الله العظمى شيخ محمد كاظم خراسانى معروف به ((آخوند)) را درك كرد و تا سال 1329 از آن محضر مقدس كسب مككارم و معالم مى كرد تا ((آخوند)) اعلى الله تعالى فى الفردوس مقامه وفات يافت . او از مشاهير شاگردان آخوند - قدس نفسه - شمره ميشد. سيزده سال تمام شيخ ما شاگرد آخوند خراسانى بود و طى اين مدت حاشيه اى نيز به ((كفايه الاصول )) استاد خود نوشت .
وى در فقه شاگرد علامه ى محقق سيد محمد اصفهانى قدس الله نفسه بود وديرى نپائيد كه استاد اصفهانى او نيز وفات يافت .
آيت الله شيخ محمد حسين اصفهانى اعلى الله مقامه از سال 1329 كه آخوند به عليين ارتحال يافت مستقلا به تدريس وافاده پرداخت و چندين با دوره هاى اصول و فقه مكاسب را تدريس فرمود.
در مكتب عالى او عده ى زيادى از علماى مشهور عصر تربيت يافتند كه پس ‍ از او هر كدام مدرس نوينى براى تعليمات علوم اسلامى بوجود آوردند. آخرين دوره ى اصول را كه طولانى ترين دوره هاى تدريس او به شمار ميرود در سال 1344 آغاز و به سال 1359 بپايان رسانيد. وى در اين دوره ى پانزده ساله بسيارى از غوامض و معضلات اصول را تحليل و تحقيق فرمود. و بر اصول تعليقات و حواشى سودمندى نگاشت و جز اول ايت تعليقات به چاپ هم رسيد. ولى با اين جزوه چاپ شده نمى توان از آنهمه تعليقات حواشى بى نياز ماند و همچنان طى اين مدت رساله هاى كوچكى هم تقرير فرمود كه از آن جمله ((رساله ى گرفتن اجرت از عمليات واجبه )) را ميشود نام برد.
اين رساله از آن قبيل رساله هاست كه نظيرش را نظر دقت در تحقيق و اداى مطلب نوشته نشده است .
ومن - الحمدالله - اين توفيق را ادراك كردم كه از سال 1345 محضر تدريس استاد را دريافته ام ، و بعد استاد مصلح و محقق ما دوره جديدى را در اصول آغاز كرد. هدفش در اين دوره ى جديد تهذيب علم اصول و تنقيح و اختصار و تنظيم ابواب و ((كلاسه كردن )) مطالبش بود. اين فكر فكرى بود كه تا آنوقت سابقه نداشت وى با شهامت و اقدام شگرفى بكار گذشتگان دست اصلاح پيش برد. بسيارى از ((مبادى )) را كه بجاي ((مسائل )) گذاشته بود بجاى بو خود بر گردانيد. و مسائل را در جاى مبادى قرار داد زيرا حقا جايش مبادى بود مثل ((مشتق )).
و اصول را خلاف آنچه معمول بود به چهار مبحث تقسيم كرد و يكباره به اختلاطاتى كه ميان مباحث پديد آمده بود خاتمه داد. و مباحث چهار گانه اى كه براي اصول تنظيم فرمود از اينقرار است :
1 - مبحث الفاظ
2 - مبحث ملازمات عقليه
3 - مباحث حجت
4 - مباحث اصول علميه
آيت الله فقيد به همين اسلوب به تصنيف كتابى در اصول اقدام فرمود. اهل علم بخود مژده داده بودند كه با انتشار اين كتاب طرز تعليم و تعلم اصول به ساده ترين وضعى عوض خواهد شد و همه انتظار مى كشيدند كه چه وقت استاد از اين اقدام عظيم فراغت خواهد يافت .
اما افسوس كه اجل مهلتش نداد و اين كتاب را كه يك سال هم در تنظيمش ‍ زحمت كشيده و وقت صرف شده بود بپايان نرسانيد.
استاد در روز پنجم ماه ذى الحجه سال 1361 بهنگام سپيده دم بدار بقا رحلت كرد، عليه السلام و رضوانه .
جاى افسوس و حسرت بسيار است كه اين شعله علم و فضيلت نابهنگام فرو نشست و عصر ما كه بى نهايت احتايج بيك چنين كتاب سودمند و عزيز دارد نوميد ماند.
شيخ ما اعلى الله درجته گذشته از مقام علمى و صفاى نفسانى مردى مجاهد و مبارزه و اصلاح طلب بود و چنانچه بارها در محافل خصوصى به ما ابراز ميفرمود دلش بسيار مشتاق بود كه دين و علوم دين اسلام را در مقامى مشعشع و عالمى ببيند.
او مردى بود كه در علوم و دانش هاى گوناگون مقامى شامخ داشت :
در فلسفه حكيمى عرفان مشرب بود. در اخلاق مخزن اسرار بود. در تخليه و تحليه و سير و سلوك به مقام شهود رسيده بود. در فقه و اصول امام و حجت بود در ادبيات فارسى و عربى استاد بود.

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۱۷, ۱۰:۵۸
4 - شخصيت علميش :
او - قدس الله نفسه العزيز - از آن گوهرهاى گرانبها بود كه از اقيانوس ‍ خلقت كمتر بدست خواهد آمد. وى عنصرى عبقرى بود كه بايد روز گارها بگذرد تا مادر دهر نظير او را دنيا بياورد.
اگر دست تقدير او را بر كرسى مرجعيت و رياست عامه مى نشانيد و زمام روحانيت را به كف با كفايت او ميگذاشت ديده ميشد كه چه تحولات عظيمى در تشكيلات روحانى اسلام بوجود مى آيد و چگونه مجراى تاريخ عوض ميشود.
و حتى اگر فاجعه اى رحلت او چند سالى بعقب مى افتاد اين حركت عظماى علمى آشكار ميشد ولى افسوس كه مشيت الهى به امضاى دعوت او تعلق گرفت و اين ثلمه ى جبران ناپذير در بنيان روحانيت پديدار گشت .
شايد خوانندگان گمان برند كه نگارنده همچون ((بيو گرافيست ها)) در ترجمه ى شخصيت اين قهرمان عظيم الشان جانب مبالغه و گزاف را گرفته است ولى آنانكه با تصنيفات و تعليقات بى مانندش آشنا ميشوند شايد از اين سوء ظن استغفار كنند.
5 - فلسفه ش :
آيت الله فقيد اعلى مقامه درس فلسفه را در مكتب فيلسوف عرفانى معروف ميرزا محمد باقر اصطهباناتى فرا گرفت .
وى در درياى فلسفه و عرفان آنچنان فرورفت كه عقايد و آثار فلسفى او را در تمام نوشته هاى او خواهيد يافت ، مثلا كسانيكه حاشيه ى او را بركفايه ى آخوند ميخوانند طغيان معلومات فلسفى او را در مباحث اصولى بصورتى مى بينند كه گمان ميكنند دارند يك كتاب فلسفه را مطالعه ميكنند.
وى در ارجوزه هائيكه در مدح رسول اكرم و ائمه ى اطهار صلوات الله عليهم انشا فرموده آنچنان بالحن فلسفى سخن ميگويد كه گوئى دارد يك مبحث حكمى را تحقيق و تحليل ميكند.
و در عين حال آراء فلسفى او درباره ى معصومين عليهم السلام از حدود احاديث و اخبار آنان تجاوز نمى كند يعنى آنچه را كه حق مدح و ستايش ‍ است بجا مى آورد. مشعشع ترين آثار فلسفى او ((تحفه الحكيم )) است كه منظوم است و بايد اين اثر بديع را آيتى از آيات هنر شمرد.
6 - معلومات ادبيش :
شيخ - رضوان الله عليه - در ادبيات عرب استاد بود زيرا عمر گرانمايه اش ‍ در كاظمين و نجف گذشت . از آثار منظوم او در عربى كه بصورت قصيده انشاء شده بود و مسلما از بدايع آثار ادبى عرب بود اكنون چيزى در دست نيست ولى ديوان فارسى او كه مشحون از مدايخ اهل بيت عليهم السلام و غزل هاى عرفا نيست امروز شعرا و ادباى ايران را در برابر خود مبهوت ميدارد. (1) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link1)
7 - شمايلش :
اندكى كوتاه قامت ولى چهارشانه بود در اواخر عمرش لاغر شده بود. رنگ بشره او هم به زردى گرائيده بود.
خلاف ديگران او هميشه عمامه ى كوچك بر سر مى بست . محاسنش پر پشت و چشمانش تيز بين بد. اما بيشتر سر به پائين داشت و زمين را مينگريست . و حتى به طرف خطاب خود هم بيش از يك نگاه گذران نگاه ديگرى نمى انداخت يعنى چشمانش به كسى خيره نميشد.
بر سيمايش هميشه ابهامى ديده ميشد كه گمان ميرفت اين قيافه هميشه غمناك است هميشه در فكر مستدام خود غرق بود و معهذا سريع الذهن و حاضر جواب بود. سخنانش غالبا چاشنى لطيفه و مزاح داشت تا آنجا كه در هنگام تقرير مطالب علمى هم از اين بذله هاي شيرين خود دارى نمى كرد. محفلى گرم و مالوف و معاشرتى دور از تكلف و گفتارى سرورانگيز داشت و در عين حال حشمت زهد و وقار علم همچون هاله اى شكوهمند وجود عزيزش را احاطه كرده بود و با همه حسن معاشرت و لطف مشرب اين حريم همواره ميان او و مردم بر قرار بود.
در آن مقام شامخ براى همه حتى براى كودكان هم فروتنى و تواضع داشت . بسيار آهسته صحبت مى كرد و اين آهسته گوئى بارها شاگردانش را به فرياد در آورده بود ولى هيچوقت اين عادت را ترك نمى گفت .
شاگردانش تا بودند از اين آواى آرام او گله داشتند و خودش هم تابود از اين آواى آرام دست نمى كشيد.
از اجتهاد او در عبادت هرچه گفته شود كم است زيرا او سالكى و اصل ، و عارفى فانى بود او از همه بريده و به دوست پيوسته بود.
8 - تاليفاش :
قلم تصنيف و تاليف روانى داشت و تا آنجا براى تقرير و تحرير مسائل آماده بود كه حاجتى به تسويد و تبيض نداشت . همان نسخه اول كه از زير دستش ‍ در مى آمد آماده چاپ بود. حتى بيك بازديد هم نيازمند نبود.
و اكنون آنچه از قلم گرانمايه اش بيادگار مانده است .
1 - حاشيه بر كفايه الاصول كه جز اولش در ايران به طبع رسيده و جز دومش هم چاپ شده
2 - حاشيه بر مكاسب
3 - حاشيه بر رساله ى ((قطع )) شيخ انصارى قدس الله سره
4 - رساله ى بزرگ در اجاره
5 - رساله اى در اجتهاد و تقليد
6 - رساله اى در نماز مسافر
7 - رساله اى در طهارت
8 - رساله اى در نماز جمعه
9 - رساله اى در تحقيق حق و حكم ((در كتاب بيع مكاسب بصورت حاشيه نوشته شده ))
10 - رساله اى در اجرت گرفتن بر اعمال واجبه
11 - دو رساله در دمشق
12 - دو رساله در دمشق
13 - رساله اى در قواعد تجاوز و فراغ و اصالت صحت و اصالت يد
14 - رساله اى در صحيح واعم
15 - رساله اى در موضوع علم
16 - رساله اى در معاد
17 - منظومه ى تحفه الحكيم در فلسفه
18 - منظومه اى در 24 رجز در مدح رسول الله و مراثى ائمه صلى الله اعليهم
19 - منظومه اى در روزه
20 - منظومه اى در اعتكاف
21 - ديوان شعر فارسى و غزلهاى عرفانى
22 - ديوان شعر در مدايح و مراثى اهل بيت عليهم السلام
23 - رساله ى عمليه در فقه به فارسى و عربى
24 - رساله اى در مشرك
25 - رساله اى در حروف
9 - نفوذ اجتماعيش :
علاقه ى عاشقانه اى كه شاگردانش بوى داشتند آنقدر شديد بود كه جالب توجه بود شاگردانش وى را تا حدود تقديس احترام ميكردند و بايد دانست كه اين محبت مقدس بى جهت نبود. شاگردان او او را بدردليل شايسته ى اينهمه احترام و عشق ميشمردند.
1 - مقام شامخ او در علوم و فكر بلند او در پرواز و ذوق دقيق او در اصلاحات محافل روحانى و مناعت و ابا و عزت نفس او حقا مستحق تمجيد و تقديس بود
2 - مهربانى پدارنه ى او كه در حقيقت او را براى شاگردانش نمونه اى از يك پدر رئوف و يك استاد عطوف نشان ميداد.
لطف بى ريا و صميمانه اى كه نسبت به بزرگ و گوچك بكار ميبرد و يرا محبوب بزرگ و كوچك ساخته بود من اميدوار بودم كه در شرح شخصيت ابو بتوانم بيانى كافى تر و گفتارى دلنشين بكار ببرم ولى كمى فرصت و ضيق وقت مجالى بيش از آنچه گفته شد بمن نداد.
از تو پوزش مى خواهم اى استاد بزرگ كه نتوانسته ام حق مقام ترا بقدر وسع خويش نيز ادا كنم . تا آنجا كه بياد دارم تو هميشه بر خطاهاى ما پرده ى اغماض مى كشيد بنابر اين ميتوانم از تو همچنان اغماض و عفو بخواهم و از درگاه پروردگار متعال مسئلت ميدارم از روحانيت تو بمن الهام بخشد كه بار ديگر در فرصت وسيع ترى بتوانم تقصير خودم را در اين مقدمه جبران كنم و آنچه شايسته ى مقام مقدس تست بنگارم .
ماه رجب 1363 محمد رضا مظفر

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۱۷, ۱۱:۰۰
قسمت اول : مدائح و مراثى
در ولادت سيد المرسلين صلى الله عليه و آله
عنقاء طبعم ياد كرد
از قله قاف قدم
روح القدس امداد كرد
در هر نفس در هر قدم
كردم باسانى صعود
از عالم غيب و شهود
تا قاب قوسين وجود
تا حد اقليم عدم
گشتم چه از خود بى خبر
نخل اميدم داد بر
زد آفتاب عقل سر
حتى انجلت عنى الظام
ديدم بعين حق عيان
در مجمع روحانيان
ماليس يحكيه البيان
ما ليس يحويه القلم
از نغمه خيل ملك
خندان و رقصان نه فلك
ذرات عالم يك بيك
در سلك عشرت منتظم
شادان زماهى تا بماه
از مژده ميلاد شاه
شاهنشه انجن سپاه
فرمانده لوح و قلم
فيض نخستين عقل كل
ختم و نبيين و رسل
ارباب انواع و مثل
اندردرش كمتر خدم
رفرف سوار راه عشق
زيبا نگار شاه عشق
شاه فلك خرگاه عشق
سلطان اقليم همم
عقل العقول الواسعه
شمس الشموس الطالعه
بدر البدور اللامعه
كشاف استار الغم
ديباچه ايجاد او
سر حلقه ارشاد او
ميزان عدل وداد او
حرف نخست اول رقم
بزم حقيقت طور او
شمع طريقت نور او
يك آيه از دستور او
مجموعه كل حكم
توراه و انجيل و زبور
رمزى از آن دستور نور
نور كلامش در ظهور
بر فرق كيوان زد علم
خال و خطش ام الكتاب
لعل لبش فصل الخطاب
رفتار او معجز ماب
گفتار او محيى الرمم
لولاك ، تشريف برش
تاج ((لعمرك )) بر سرش
از ذره كمتر در درش
فر فريدون جاه جم
گردون مهر و ماه او
خاك ره خرگاه او
در گاه عالى جاه او
پشت فلك را كرده خم
سرشار شدى درياى عشق
يا ابر گوهرزاى عشق
چون دره بيضاى عشق
تابيد از كان كرم
از محفل غيب مصون
شد شاهد هستى برون
يا از رواق كاف و نون
قدا شرق المجلى الاتم
لا هوت حى لم يزل
از مطلع حسن ازل
بالحق و الصدق نزل
ناسوت شد باغ ارم
شد نقطه حسن نگار
پرگار وحدت را مدار
توحيد را كرد استوار
زد نقش كثرت را بهم
علم سرا پا نور شد
رشك فضاى طور شد
ام القرى معمور شد
از مقدم صدر الامم
بشكست طاق كسروى
بنياد ايمان شد قوى
دست قواى معنوى
شد فاتح ملك عجم
آئينه آئين او
جام حقايق بين او
جمع الجوامع دين او
شد خير اديان لاجرم
گنج معارف را گشود
سر حقيقت را نمود
افشاند هر درى كه بود
عم البريا بالنعم
دربارگاه قرب حق
بر ما سوى بودش سبق
بگذشت از هفتم طبق
وز عرش اعظم نيز هم
چون همتش بالا كشيد
تا بزم او ادنى كشيد
عقل از تصصور پا كشيد
فى مثله جف القلم
آدم صفى الله شد
تشريف آن درگاه شد
نخليكه خاطر خواه شد
بهر ثمر شد محترم
طوفان عشقش دل گرفت
از نوح تا ساحل گرفت
در سايه اش منزل گرفت
تا شد ضجيع ابن عم
از آتش شوق خليل
كلك و عصا رد شد كليل
گوئى بياد ابن جميل
كرده است بنياد حرم
موسى كليم طور او
ديدار او منظور او
عيسى يكى رنجور او
او رو حبخش و روح دم
از ماه كنعانى مگو
كاينجا ندارد آبرو
شد در ره عشقش فرو
صد يوسف اندرچاه غم
سر خليل اهل الله او
سر دل آگاه او
عالم رعيت شاه او
بشنو ز من بى بيش و كم
شاها گداى اين درم
وز جان و دل مدحتگرم
هرگز از ايندر نگذرم
خواهى بگو: لا يا نعم

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۱۷, ۱۱:۰۱
در مبعث سيد المرسلين صلى الله عليه و آله
صبح سعادت دميد، ياد صبوحى بخير
صومعه بر باد رفت ، دور بيفتاد دير
يار غيور است و نيست نام و نشانى زغير
دم مزنيد از مسيح عذر بخواه از عزير
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
وادى بطحاى عشق بارقه طور شد
سينه سيناى عشق باز پر نور از نور شد
يا سر سوداى عشق باز پر از شور شد
يا كه زصهباى عشق عاقله مخمور شد
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
كشور توحيد را شاه فلك فر رسيد
عرصه تجريد را چشمه خاور رسيد
روضه تعزيد را لاله احمر رسيد
گلشن اميد را نخل شكر بر رسيد
خواجه عالم نعاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
شاهد زيباى عشق شمع دل افروز شد
طور تجلاى عشق باز جهانسوز شد
لعل گهرزاى عشق معرفت آموز شد
در دل داناى عشق هر چه شد امروز شد
خواكه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
روز عنايت رسيد زميدء فيض وجود
بابنهايت رسيد قوس نزول و صعود
يا كه رسيد حد كمال وجود
سر ولايت رسيد بمنتهاى شهود
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
قبله اهل يقين حل بوادى منى
كعبه اسلام و دين يافته اقصى المنى
كيست جر آن نازنين نعمه سراى ء انا))
نيست جز آنكه جبين رونق بزم دنى
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
سكه شاهنشهى بنام خاتم زدند
رايت فرماندهى بعرش اعظم زدند
كوس رسول اللهى در همه عالم زدند
بگوش هر آگهى ساز دمادم زدند
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
از حرم لامكان عقل نخستين رسيد
از افق كن فكان طلعت ياسين رسيد
ز بهر لب تشنگان خضر ببالين رسيد
بگمرهان جهان جام جهان بين رسيد
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
شاهد غيب مصون پرده بر انداخته
رابطه كاف و نون ، كار جهان ساخته
عقل بدشت جنون زهيبتش تاخته
زهره همى تاكنون به نغمه پرداخته
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
زاوج اختر گذشت موج محيط كرم
رسدره برتر گذشت نخل علوم و حكم
پايه منبر گذشت از سرلوح و قلم
از سر و افسر گذشت خسرو و ملك عجم
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
تاج سر عقل كل باج ز كيوان گرفت
ز انبيا و رسل بيعت و پيمان گرفت
ز هيبت او مثل راه بيابان گرفت
بر سر هر شاخ گل ، زمزمه دستان گرفت
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
رايت حق شد بلند، سر حقيقت پديد
بطالعى ارجمند طالع اسعد دميد
دواى هر دردمند اميد هر نااميد
بگوش هر مستمند رحمت رسيد
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر
چنان بسيط زمين دائره ساز شد
كه از مقام مكين روح به پرواز شد
بر آن دل نازنين بنغمه دمساز شد
مفتقر دل غمين غنچه صفت باز شد
خواجه عالم نهاد تاج رسالت بسر
عرصه گيتى گرفت از قدمش زيب و فر

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۱۸, ۱۶:۲۹
(ترجيعات )
در مديحه سيد كائنات و اشرف موجودات سيد المرسلين و خاتم النبيين صلى الله عليه و آله (چهارده بند)
بند اول
اى خاك ره تو خطه خاك
پاكى ز تو ديده عالم پاك
آشفته موى تست ، انجم
سر گشته كوى تست افلاك
اى بر سرت افسر ((لعمرك ))
وى زيب برت قباى لولاك
تاج سرت افسر لعمرك
تشريف برت قباى لولاك
زيب سرت افسر لعمرك
ديباى برت قباى لولاك
اى رهبر و رهنماى گمراه
وى هادى وادى خطرناك
عالم ز معارف تو واله
تو نغمه سراى ((ماعرفناك ))
يا اعظم صوره تجلى
فيها الله ، ما ادق معناك !
دامان جلالت اى شهنشاه
هرگز نفتد بدست ادراك
اين بنده و مدح چون تو شاهى ؟
حاشاك از اينمديحه حاشاك
فرموده بشانت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۲۲, ۰۶:۳۰
بند دوم
اى مظهر اسم اعظم حق
مجلاى اتم و نور مطلق
اى نور تو صادر نخستين
وى مصدر هر چه هست مشتق
ايعقل عقول و روح ارواح
وى اصل اصول هر محقق
ايشمس شموس و نور انوار
وى اعظم نيرات و اشرق
اى فاتحه كتاب هستى
هستى ز تو يافته است رونق
در سير تو اى نبى ختمى
ذوالغايه بغايه گشت ملحق
اى آيه اى از محامد تست
قرآن مقدس مصدق
وصف تو بشعر در نگنجد
دريا نرود ميان زورق
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۲۲, ۰۶:۳۱
بند سوم
اى اصل قديم و عقل اقدم
وى حادث با قديم توام
در رتبه توئى حجاب اقرب
بودى تو نبى و در گل آدم
طغرى صحيفه وجودى
هر چند توئى كتاب محكم
با عزم تو چيست ايخداوند
قدر قدر و قضاى مبرم ؟
ملك و ملكوت در كف تست
چون خاتمى اى نبى خاتم
از لطف تو شمه ايست فردوس
وز قهر تو شعله اى جهنم
قد ملك است در برت راست
پشت فلكست در درت خم
قهم خرد و زبان گويا
در وصف تو عاجزند و ابكم
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۲۷, ۱۵:۰۶
بند چهارم
اى صاحب وحى و قلب آگاه
داراى مقام ((لى مع الله ))
اى محرم بارگاه لاهوت
وى در ملكوت حق شهنشاه
اى بر شده از حيض ناسوت
بر رفرف عز و شوكت جاه
وانگه ز سرادقات عزت
بگذشتى و ماند امين درگاه
اى پايه قدر چاكرانت
بالاتر از اين بلند خرگاه
از شرم تو زرد چهره مهر
وز بيم تو دل دو نيم شد ماه
اين بوى بهشت عنبر ينست
يا ذكر جميل تو در افواه ؟
از نيل تو پاى و هم لنگست
وز ذيل تو دست فهم كوتاه
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۲۸, ۰۷:۳۱
بند پنجم
ملك و ملكوت از تو پر نور
اى در تو عيان تجلى طور
با روى تو چيست بدر انور؟
باموى تو چيست ليل ديجور؟
روزى تو ظهور غيب مكنون
موى تو حساب سر مستور
در خطبه ملك استقامت
قد تو باعتدال مشهور
اى از تو بپا نظام عالم
وى بى تو جهان هباء منثور
اول رقم تو لوح مخفوظ
رشخ قلمت كتاب مسطور
خرگاه تو فوق سقف مرفوع
در گاه تو رشك بيت معمور
مداحى من ترا چنانست
كز چشمه خور نثا كند كور
فرمود بشاءلت ايزد پاك

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۲۸, ۰۷:۳۲
بند ششم
ايگو هر قدس فيض اقدس
وى صبح ازل اذا تنفس
ذات تو ز هر بدى منزه
ز الايش نيستى مقدس
خاك در تست عرصه خاك
فرمان بر تست چرخ اطلس
دست من و دامن تو؟ هيهات
عنقا نشود شكار كركس
طبع من ووصف صورت تو؟
معناى دقيق و طفل نورس
مدح تو چنانكه لايق تست
در عهده خالق تو و بس
در نعت تو هر بليغ ابكم
در وصف تو هر فصيح اخرس
نعت من و شاءن تو؟ تعالى
وصف من و قدرتو؟ تقدس
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۲۸, ۰۷:۳۲
بند هفتم
اى نقطه ملتقاى قوسين
وى خارج از احاطه اين
اى واسطه وجوب و امكان
وى مبده و منتهاى كونين
اى رابطه قديم و حادث
وى ذات تو جامع الكمالين
اى واحد بى نظير و مانند
كز بهر تو نيست ثانى اثنين
جز تو كه نهاده پاى رفعت
بر عرش ، فكان قاب قوسين ؟
غير از تو كه فيض صحبت دوست
دريافت و لا حجاب فى البين ؟
ديدى و شنيدى آنچه راه ((لا
اذن سمعت و لارات عين ))
با قدر تو وصف من بود نقص
با شان تو مدح من بود شين
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۲۸, ۰۷:۳۳
بند هشتم
اى بدر تمام و نير تام
با نور تو نيرات اجرام
در جنب تو، مبدعات لاشى
با بود تو، كائنات اعدام
اى نقش نخست و حرف اول
وى ام كتاب و ام اقلام
اى مركز جمله دوائر
آغاز ز تست وز تو انجام
يكنفخه تست هر قدر فيض
وز يك نظر تو هر چه انعام
عالم همه يك تجلى تست
از صبح ازل گرفته تا شام
اى محرم خاص محفل قدس
وى بر همه خلق رحمت عام
مدح تو چنانكه در خورتست
از ما طمعى بود بسى خام
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۲۸, ۰۷:۳۳
بند نهم
اى آينه تجلى ذات
مصباح وجود را تو مشكوه
اى ماه جمال نازنيت
نور الارضين و السماوات
چون شمس حقيقت تو سرزد
اعيان وجود جمله ذرات
ذات تو حقيقه الحقائق
نفس تو هويه الهويات
اى نسخه عاليات احرف
وى دفتر محمكمات آيات
اى پايه رتبه منيعت
برتر ز مدارج خيالات
وى قامت معنى رفيعت
بيرون ز ملا بس عبارات
در نعت تو اى عزيز كونين
اين جمله بضاعتيست مزجاه
فرموده بشاءنت ايزد پاك

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۲۸, ۰۷:۳۳
بند دهم
يا نير كل مظلم داج
يا هادى كل راشد ناج
دين تو چو شمع عالم افروز
آئين تو چون سراج وهاج
ايصدر سرير قاب قوسين
وى بدر منير اوج معراج
ايگشته جواهر حقائق
در درج حقيقت تو ادراج
در حلقه بندگان كويت
عقلست كمين غلام محتاج
در منطقه بروج قدرت
بر حبيست سماء ذات ابراج
بر فرق سپهر و فرقدانش
خاك در تست دره التاج
با قدر تو چيست هر دو گيتى ؟
يك قطره كنار بحر مواج
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۲۸, ۰۷:۳۴
بند يازدهم
ايعقل نخست و حق ثانى
ذات تو حقيقه المثانى
مرآه وجود، چون تواش نيست
يك صورت و يك جهان معانى
اى در تو جمال حق نمودار
زيبنده تست ((من رآنى ))
اى طور تجلى الهى
صد همچو كليم در توفانى
كر كنه تو را كليم جويد
طور است و جواب لن ترانى
اى پادشه سرير سرمد
وى خسرو ملك جاودانى
اوصاف تو در بيان نگنجد
ور هر سر مو شود زبانى
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۲۸, ۰۷:۳۴
بند دوازدهم
يا دافع جيشه الاباطيل
يا دامغ صوله الاضاليل (2) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link2)
قرآن تو برده حكم تورات
فرقان تو كرده نسخ انجيل
بر خوان تو ريزه خوار ميكال
طفلى است بمكتب تو جبريل
سيماى تو داده داد تكبير
بالاى تو كرده كار تهليل
اى صورت تو برون ز تشبيه
وى معنى تو برون ز تمثيل
ذات تو مثال ذات بيمثل
اوصاف تو فوق حد تكميل
مشكوه مقام جمع و اجمال
مراه مقام فرق و تفصيل
مدح تو ومن ؟ خيال باطل
وصف تو و من ؟ نتيجه تعطيل
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۲۸, ۰۷:۳۴
بند سيزدهم
اى اصل اصيل و فرع ممدود
وى جامع علم و دوحه جود
اى عين عيان و قلب عرفان
وى گنج نهان و سر مععبود
اى شمع جمال و نور مطلق
وى شاهد بزم غيب مشهود
اين نشهنه جاى جلوه تست
ميعاد، شهود و يوم موعود
فرش ره تست عرش اعظم
عرش تو بود مقام محمود
يا شافى صدر كل مصدور
من اعذب منهل و مورود
از چشمه فيض تست سيراب
در دار وجود هر چه موجود
مدح تو نه حد ممكناتست
بى حد نشود محاط محدود
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۲۸, ۰۷:۳۵
بند چهاردهم
ايفيض مقدس از شوائب
وى نور مهذب از غياهب
ارواح ز فيض تو در اشباح
اى مظهر واهب المواهب
آفاق به نور تو منور
ايشمس مشارق و مغارب
ايجاد تو منتهى المقاصد
ابداع تو غايه المطالب
جل الملك البديع صنعه
ما اودع فيك من عجائب
يا من بفنائه الرواحل
حلت و انيخت الركائب
خرگاه تو مطرح الامانى
درگاه تو معقل الرعائب
با شان تو چيست اينمدايح ؟
با قدر تو چيست اينمناقب ؟
فرموده بشاءنت ايزد پاك
لولاك لما خلقت الافلاك

سوگند
۱۳۸۹/۰۶/۲۸, ۰۷:۳۶
در سوگ سيد المرسلين صلى الله عليه و آله
ماتم جهانسوز خاتم النبيين است
يا كه آخرين روز صادر نخستين است
روز نوحه قرآن در مصيبت طاها است
روز ناله فرقان از فراق ياسين است
خاطرى نباشد شاد در قلمرو ايجاد
آه و ناله و فرياد در محيط تكوين است
كعبه را سزد امروز رو نهند بويرانى
زانكه چشم زمزم را سيل اشك خونين است
صبح آفرينش را شام تار باز آمد
تيره اهل بينش را ديده جهان بين است
رايت شريعت را نوبت نگونساريست
روز غربت اسلام روز وحشت دين است
شاهد حقيقت را هردو چشم حق بين خفت
آه بانوى كبرى همچو شمع بالين است
هادى طريقت را زندگى بسر آمد
گمرهان امت را سينه پر از كين است
شاهباز وحدت را بند غم بگردن شد
كركس طبيعت را دست و پنجه رنگين است
شد هماى فرخ فر بسته بال و بى شهير
عرصه جهان يكسر صيد گاه شاهين است
خاتم سليمان را اهرمن بجادو برد
مسند سليمانى مركز شياطين است
شب ز غم نگيرد خواب چشم نرگس شاداب
ليك چشم هر خارى شب بخواب نوشين است
پشت آسمان شد خم زير بار اين ماتم
چشم ابر شد پرنم در مصيبت خاتم

سوگند
۱۳۸۹/۰۷/۰۴, ۰۷:۵۲
در ميلاد اميرالمؤمنين عليه السلام (ده بند)
بند اول
گوهرى را از صدف آورده طبعم در كنار
يا كه از خاك نجف تا بنده درى آبدار
برد تا حد عدم تا قاب قوسين وجود
رفرف طبع مرا، يك غمزه زاندلدل سوار
شاهد بزم ولايت شاه اقليم وجود
شمع ايوان هدايت نير گيتى مدار
صورت زيباى او يا طلعت ((الله نور))
معنى والاى او يا سر ((لم تمسه نار))
خط دلجويش طراز مصحف كون و مكان
خال هندويش مدار گردش ليل و نهار
پرتوى از نور رويش طور سيناى كليم
بنده در گاه كويش صد سليمان اقتدار
مشرق صبح ازل خورشيد لم يزل
چرخ تا شام ابد در زير حكمش برقرار
در برش پير خرد چون كودكى دانش پژوه
بر درش عقل مجرد همچو پيرى خاكسار
شاهباز اوج او ادنى بهنگام عروج
يكه تاز عرصه ايجاد گاه گيرودار
گوش جان بگشا و بشنواز امين كردگار:
لافتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

سوگند
۱۳۸۹/۰۷/۰۴, ۰۷:۵۲
بند دوم
باز جان ميپرورد ساز پيام آشنا
يا كه از طور غرى مى آيد آواز ((انا))
ميدمد صبح ازل از كوى عشق لم يزل
يافروزان شمع روى شاهد بزم ((دنى ))
جلوه شمع طريقت چشمها را خيره كرد
يا سنا برق حقيقت ميزند كوس فنا
كعبه را تاج شرف تا اوج ((اوادنى )) رسيد
يافت چون از مولد ميمون اواقصى المنى
قبله اهل يقين شد خطه بيت الحرام
روضه خلد برين شد ساحت خفيف و منا
بيت معموران شود ويران از ينحرست رواست
يا بيفتد گنبد دوار من اعلى البناء
از پى تعظيم خم شد گوئيا پشت فلك
فرش را عرش معلى گفت تبريك و هنا
يا وليد البيت غوغاى نصارى در مسيح
گرچه ميزيبدترا، لكن تعالى ربنا
مفتقر گرميكند با يك زبان مدحتگرى
ميكند روح الامين با صدا نوا مدح و ثنا
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

سوگند
۱۳۸۹/۰۷/۲۰, ۱۴:۲۲
بند سوم
كعبه چونگوى سبق از سينه سينا گرفت
پايه برتر از فراز گنبد مينا گرفت
خانه ، بى سالار و صاحب بود تا ميلاد شاه
سربكيوان ز دچه رب البيت دروى جا گرفت
تاز برج كعبه خورشيد حقيقت جلوه كرد
چرخ چارم سوخت از حسرت دل از دنيا گرفت
كعبه شد تا با مقام لى مع اللهى قرين
از شرافت همسرى تابزم او ادنى گرفت
خاك بطحازين عنايت آنچنان شد سر بلند
رونق عز و شرف از مسجد اقصى گرفت
كعبه شد تا مركز طاوس گلزار ازل
تا ابدزاغ و زغن يكسره ره صحرا گرفت
خلوت حق شد زهرديو و دد ناپاك پاك
در پناه اسم اعظم ، منزل و ماوا گرفت
خير مقدم اى همايون طالع برج شرف
ملك هستى زيب و فر زانطلعت غرا گرفت
نغمه دستان نباشد در خور اينداستان
شور جبريل امين در عالم بالا گرفت
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

سوگند
۱۳۸۹/۰۷/۲۷, ۰۷:۴۰
بند چهارم
گوهرى شد از درون كعبه بيرون از صدف
كرد بيت الله را با آنشرف بيت الشرف
گوهرى سنگين بهار، رخشان شد از بيت الحرام
كز ثريا را كرد كمتر از خرف
كعبه شد از مقدم اوقاف عنقاء قدم
شاهبازان طريقت در كنارش صف بصف
سينه سينا مگر از هيبتش شد چاك چاك
يا شنيد از رافتش موسى نداى ((لا تخف ))
زاشتياقش يوسف صديق در زندان غم
وز فراقش پير كنعان نغمه ساز را اسف
خلعت خلت شد ارزانى بر اندام خليل
كرد بنياد حرم چرن بهر آن نعم الخلف
كعبه را شد همسرى با تربت خاك غرى
مبدء اندر كعبه بود و منتهى اندر نجف
آسمان زد كوس شاهى در محيط كن فكان
زهره ، ساز نغمه تبريك زدبى چنك و دف
هر دو گيتى را بشادى كرد فردوس برين
نغمه روح الامين ، بايك جهان شوق و شعف
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

سوگند
۱۳۸۹/۰۷/۲۷, ۰۷:۴۰
بند پنجم
آفتاب عالم لاهوت از برج قدم
كرد گيتى را چه صبح روشن از سر تا قدم
كعبه شد مشكوه مصباح جمل لم يزل
بيت ، رب البيت را گرديد مجلاى اتم
كوكب درى درى بگشود ارفيض وجود
كز فروغش نيست جز نام دروغى از عدم
كلك قدرت در درون كعبه نقشى را نگاشت
پايه اش را برد برتر از سر لوح و قلم (3) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link3)
كعبه گوئى كنز مخفى بود گوهر زاى شد
زين شرافت تا ابد گرديد در عالم علم
مكه شدام القرى از مقدم ام الكتاب
قبه عرش برين زد بوسه بر خاك حرم
شاه اقليم ((سلونى )) تا قدم در كعبه زد
قبله حاجات گشت و مستجار و ملتزم
از مروت داد عنوانى ، صفا و مروه را
وز فتوت آبروئى يافت زمزم نيز هم
منطق تقرير ميگويد: لقد كل اللسان
خامه تحرير مينالد: لقد جف القلم
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

سوگند
۱۳۸۹/۰۷/۲۷, ۰۷:۴۰
بند ششم
گلشن خلد برين شد عرصه بيت الحرام
تا خرامان گشت دروى تازه سروى خوشخرام
نونهالى معتدل از بوستان ((فاسقم ))
شاخه طوبى برى از روضه دار السلام
قامتى در استقامت چون صراط مستقيم
سرو آزادى بقامت همچو ميزانى تمام
قد و بالاى دل آرايش بغايت دلستان
عالم از حسن نظامش در كمال انتظام
شمع بزم كبريائى گاه قد افراختن
نخله طور تجلاى الهى در كلام
نقطه بائيه بود و در تجلى شد الف
مصحف كونين را داد افتتحاح و اختتام
تا قيامت وصف آنقامت نگنجد در بيان
ليك ميدانم قيامت ميكند از وى قيام
زان ميان حاشا اگر آرام حديثى در ميان
سر خاص الخاص كى باشد روا در بزم عام ؟
وصف آن بالا نباشد كار هر بى پا و سر
من كجا و مدحت آن سرور والا مقام ؟
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

سوگند
۱۳۸۹/۰۷/۲۷, ۰۷:۴۱
بند هفتم
تا درخشان شد درون كعبه زان وجه حسن
ثم وجه الله روشن شد، برون شد شك وظن
چونكه بودش خلوت غيب الغيوبى جايگاه
ديد بيت الله را نيكو مثالى در وطن
كعبه شد طور حقيقت سينه سينا شكافت
پور عمران كو كه تا باز آيدش آواز ((لن ))؟
در محيط كعبه چندان موج زد درياى عشق
كز نهيبش گشت نه فلك فلك لشگر شكن
سر وحدت از جيبش آنچنانشد آشكار
كز درو ديوار بيت الله فرارى شد و ثن
نقش باطل چيست با آنصورت يزدان نما؟
با وجود اسم اعظم كى بماند اهرمن ؟
تا علم زد بر فرار كعبه شاه ملك عشق
عالم توحيد را يكباره روح آمد بتن
شهريار لافتى تازد قدم در آن سرا
حسن ايام جوانى يافت اين دهر (دير) كهن
تيشه بر سر كوفت از ناقابلى فرهاد وار
مفتقر، هر چند ميگويد بشرينى سخن
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

سوگند
۱۳۸۹/۰۷/۲۷, ۰۷:۴۱
بند هشتم
كعبه تا نقطه بائيه را در بر گرفت
در جهان گوى سبق از چار دفتر برگرفت
در محيط كعبه شد تا نقطه وحدت مدار
عالم ايجاد را آن نقطه سرتاسر گرفت
نامه هستى شد از طغراى نامش نامور
طلعتى زيبا از آن ديباچه فتر گرفت
تا كه زير پاى اورا از دل و جان بوسه داد
آنچه را در وهم نايد كعبه بالاتر گرفت
از قدوم روح قدسى از شعف پرواز كرد
شاهباز سد ره را در زير بال و پر گرفت
شد حرم دار الامان در رقص آمد آسمان
تا كه شعرى (4) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link4) بوسه بر خاك ره مشعر گرفت
چشمه خاور فروغى ديد از آن مه جبين
نار طور از شعله نور جمالش در گرفت
عقل فعال از دبستان كمالش بهره يافت
چون خداوند سخن جابر سر منبر گرفت
شهسوارى آمد اندر عرصه ميدان رزم
كز سراى عالم امكان سرو افسر گرفت
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

سوگند
۱۳۸۹/۰۷/۲۷, ۰۷:۴۱
بند نهم
كعبه كوى حقيقت قبله اهل وصول
مستجار علوى و سفلى و ارواح عقول
نسخه اسماء و سرلوح حروف عاليات
مصدر افعال ، اول صادر و اصل الاصول
آنكه بودش قاب و قوسين اولين قوس صعود
كعبه اش گاه تنزل آخرين قوس نزول
در رواق عزتش اشراقيان را راه نيست
در حريم خلوتش عقلست ممنوع از دخول
ريزه خوار خوان او ميكال با حفظ ادب
حامل فرمان او جبرئيل با شرط قبول
قطره اى از قلزم جودش محيطى بيكران
عكس از نور جمالش آفتابى بى افول
حاكم ارض و سمايى شبهه اندر رتق و فتق
واجب ممكن نمايى اتحاد و بى حلول
خاتم دور ولايت فاتح اقليم عشق
هر كه اين معنى نميداند ظلوم است و جهول
دست هر ادارك كوتاه است از دامان او
پس چگويم من ؟ تعالى شانه عما نقول
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

سوگند
۱۳۸۹/۰۷/۲۷, ۰۷:۴۲
بند دهم
شد سمند يكه تاز طبع را زانو دو تا
چون قدم زد در مديح شهسوار لافتى
خامه مشكين من چون مينگارد اين رقم
خون خورد از رشك و حسرت نافه مشك ختا
گر بگيرم باج از تاج كيان نبود عجب
چون سرايم نغمه اى از تار جدار هل اتى
اى سروش غيب پيغامى ز كوى يار من
جان بلب آمد ز حسرت همتى حتى متى ؟
عمر بگذشت و نديدم روى خوبى ايدريغ
زندگانى رفت بر باد فنا واحسرتا
روز من از شب سيه تر كو جهان افروز من ؟
صبحم از شام غريبان تيره تر واغربتا
در حضيض جهل افتادم ز اوج معرفت
در ميان شهر دانش در كنار روستا
عشق گفتا دست زدن در دامن شير خدا (5) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link5)
تار هائى از نهنگ طبع چون پور متى (6) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link6)
آنكه در اقليم وحدت فرد و بى مانند بود
وانكه اندر عرصه ميدان نبودش هيچ تا
گوش جان بگشاد و بشنواز امين كردگار:
لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

سوگند
۱۳۸۹/۰۷/۲۷, ۰۷:۴۲
در ولادت مولايمان اميرالمومنين عليه السلام
بوى گل و سنبل است يا كه هواى بهار؟
زمزمه بلبل است يا كه نواى هزار؟
نفحه روح القدس ميرسد از بزم انس
يا كه نسيم صبا ميوزد از كوى يار؟
صفحه روى زمين همچو بهشت برين
از چه چنين عنبرين ؟ وز چه چنين مشكبار؟
لاله خودرو برست ، ژاله برويش نشست
بوى خوشش كردمست هر كه بدى هوشيار
چرخ مرصع كمر چتر ملمع بسر
گوهر انجم كند بر سرم مردم نثار
هم به بسيط زمين ، پهن بساط نشاط
هم به محيط فلك ، سور و سرور استوار
صبح ازل ميدمد از افق لم يزل
شام ابد ميرمد از دم شمس النهار
مظهر غيب مصون مظهر مافى البطون
از افق كاف و نون سر زده خورشيد وار
مالك ملك وجود، شمع شبستان جود
شاهد بزم شهود، پرده گرفت از عذار
از افق لا مكان عين عيان شد عيان
قطب زمين و زمان كون و مكان رامدار
روح نفوس و عقول اصل اصيل اصول
نفس نفيس رسول خسرو و الاتبار
دافع هر شك وريب ، پاك زهر نقص و عيب
فالق اصباح غيب از پس شبهاى تار
ناظم سر و علن بت فكن و بت شكن
غره وجه الزمن دره راس الفخار
شاخه طوبى مثال ، در چمن اعتدال
ماه فروزان جمال ، در فلك اقتدار
قبه خر گاه او قبله اهل كمال
پايه در گاه او ملتزم و مستجار
طفل دبستان اوست حامل وحى اله
بلبل بستان اوست پيك خداوند گار
قاسم ارزاق كيست ؟ ريزه خور خوان او
قابض ارواح كيست ؟ بنده فرمانگذار
صاحب تيغ دو سر، از دم او مفتخر...
روح قدس ، فيض بر از در او بيشمار
مظهر و مجلاى حق ، طور تجلاى حق
برد بيك جلوه از سينه سينا قرار
نير انجم خدم تافت ز اوج حرم
شد ز حضيض عدم نور وجود آشكار
گوهر بحر قدم از صدف آمد برون
فلك محيط كرم در حرم آمد كنار
كعبه پر از نور شد، جلوه كه طور شد
سر ((انا الله )) ز نور گشت عيان نى ز ((نار))
مكه شد از بوى او رشك ختا و ختن
وز چمن روى او گلشن دارالقران

سوگند
۱۳۸۹/۰۷/۲۷, ۰۷:۴۳
در مديحه اميرالمؤمنين عليه السلام
شير بيشه ابداع سر ز بيشه بيرون كرد
عقل پير را از بيم دل دو نيم و مجنون كرد
بيرق ضلالت را سرنگون و وارون كرد
رايت هدايت را بر فراز گردون كرد
چهره حقيقت را همچو لاله گلگلون كرد
داده گلشن دين را جويبار تيغش آب
لاله زار ياسين را كرده خرم و شاداب
شمع بزم آئين را كرده مهر عالمتاب
داده داد تمكين را روز خيبر و احزاب
در احد فداكارى از شما افزون كرد
بازوى قويمندش (7) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link7) بسكه داد قوت داد
در حرم خداوندش افسر فتوت داد
با حبيب دلبندش رتبه اخوت داد
همچو نى بهر بندش نغمه نبوت داد
در حرم جهانى رامست خويش و مفتون كرد
تا به تيغ خون آشام داد عشق و مستى داد
در سران بد فرجام داد ضرب دستى داد
در برابر اصنام داد حق پرستى داد
تا به پيكر اسلام داد روح و هستى داد
تا كه دين و آئين را چون هما همايون كرد
ساز دست و شمشيرش تا ابد در آواز است
گوئى از بم و زيرش زهره نغمه پرداز است
شمع تيغ سر گيرش تا فلك سرافراز است
در فضاى تدويرش دست و سر به پرواز است
كو زبان كه تا گويم دست و تيغ او چون كرد؟
برق تيغ خون ريزش بر سران عالم زد
شعله شرر بيزش بر روان اعظم زد
دود آتش تيزش طعنه بر جهنم زد
بازوى دلاويزش عرش و فرش بر هم زد
تا صراط ايمان را مستقيم و موزون كرد
آفتاب نورانى روز بدر كرد اشراق
يا كه سيف ربانى جلوه كرد در آفاق
آنكه در سر افشانى روز بزم طاق
با قضاى يزدانى همعنان و هم ميثاق
با قدر خداوندش از نخست مقرون كرد
ذوالفقار آتشبار بر قريش آتش زد
تا بگنبد دوار شعله كشا كش زد
شور برق آن بتار سران سر كش زد
تا كه سكه اقرار بر قلوب بى غش زد
تا كتاب هستى را همچو مكنون كرد
چون بدعوت وحدت مظهر احد آمد
نقش رايت نصرت يا على مدد آمد
رو بلافتى رتبت ، پير بيخرد آمد
كفر محض بدفطرت پور عبدود آمد
قطره عرض اندامى بر محيط جيحون كرد
عزم رزم بر سر داشت باسر سران يكسر
پا بمرك خود برداشت شد چو بگل اندر
گرچه كوه پيكر داشت شد ز كاه هم كمتر
دل كه آن دلاور داشت همچو آهنين پيكر
آبشد چنان كز سر هر چه داشت بيرون كرد
كلك تيغ جانكاهى نقش خاك راهش كرد
از فراز خود خواهى سرنكون بچاهش كرد
خرمنى ز گمراهى برق زد تباهش كرد
ضربت يداللهى كوه بود و كاهش كرد
پنجه خداوند ش غرق لجه خون كرد
پيل مست لب پر كف عزم شير شيران كرد
يا ز ابلهى مرحب روبه مير ميدان كرد
روز عمر خود را شب يا كه خانه ويران كرد
تيره بخت بد كو كب ، آرزوى نيران كرد
يا كه پنجه بى مغز موهومش در محيط هامون كرد
آسمان و هفت اختر حلقه در كويش
چرخ را كند چنبريك اشاره زا برويش
چيست قلعه خيبر با كمند نيرويش ؟
چيست كندن آندرپيش زور بازويش ؟
آنچه نايد اندرو هم آن يمين ميمون كرد
تا بحلقه در شد آشنا دو انگشتش
قلعه هاى خيبر شد همچو موم در مشتش
هر كه را برابر شد تيغ سر زد از پشتش
ور زپيش او در شد صيحه قضا كشتش
قلعه را ز كشتارش همچو فلك مشحون كرد
رفت كشتى ايمان در احد چه در گرداب
بود از جگر نالان يا على مرا درياب
دست و تيغ سر افشان ، كرد همتى ناياب
تا بعرصه ميدان شد دل دليران آب
روزگار دشمن را تيره و دگرگون كرد
آستين چه بالا زد آسمان بزير آمد
تا قدم بهيجا زد شيد در نفير آمد
تيغ را بهر جا زد مرگ در صفير آمد
بر سر سران پا زد تا سرسرير آمد
مسند نبوت را استوار و مامون كرد
فاتح ولايت بود خاتم النبيين را
مصدر عنايت بود صادر نخستين را
رايت هدايت بود هادى المضلين را
قلعه حمايت بود ملك دين و ايمان را
با پيمبرش ايزد چون كليم و هارون كرد
مفتقر بصد خجلت و ثنا آورد
وز فريضه ذمت شمه اى بجا آورد
در بر ولى نعمت تحفه گدا آورد
بر در فلك حشمت مورى التجا آورد
پاى را باميدى از گليم بيرون كرد

سوگند
۱۳۸۹/۰۷/۲۷, ۰۷:۴۳
مديحه امير عليه السلام در روز غدير
باده بده ساقيا ولى زخم غدير
چنك بزن مطربا ولى بياد امير
تو نيز ايچرخ پير بيا ز بالابريز
داد مسرت بده ساغرعشرت بگير
بلبل نطقم چنان قافيه پدراز شد
كه زهره در آسمان بنغمه دمساز شد
محيط كون و مكان دائره ساز شد
سرور روحانيان هو العلى الكبير
نسيم رحمت وزيد دهر كهن شد جوان
نهال حكمت دميد پرزگل ارغوان
مسند حشمت رسيد بخسرو خسروان
حجاب ظلمت دريد ز آفتاب منير
وادى خم غدير منطقه نور شد
يا ز كف عقل پير تجلى طور شد
ياكه بيانى خطير ز سر مستور شد
يا شده در يكسرير قران شاه و وزير
شاهد بزم ازل شمع دل جمع شد
تا افق لم يزل روشن از آنشمع شد
ظلمت ديو و دغل ز پرتوش قمع شد
چه شاه كيوان محل شد بفرار سرير
چون بسر دست شاه شير خدا شد بلند
بتارك مهر و ماه ظل عنايت فكند
بشوكت فر و جاه بطالعى ارجمند
شاه ولايت پناه بامر حق شد امير
مژده كه شد مير عشق وزير عقل نخست
بهمت پير عشق اساس وحدت درست
باب شمشير شير عشق نقش دوئيت بشست
بزير زنجير عشق شير فلك شد اسير
فاتح اقليم جود بجاى خاتم نشست
يا بسپهر وجود نير اعظم نشست
يا بمحيط شهود مركز عالم نشست
روى حسود عنود سياه شد همچو قير
صاحب ديوان عشق عرش خلافت گرفت
مسند ايوان عشق زيب و شرافت گرفت
گلشن خندان عشق حسن و لطافت گرفت
نغمه دستان عشق رفت باوج اثير
جلوه بصدناز كرد ليلى حسن قدم
پرده زرخ باز كرد بدر منير ظلم
نغمه گرى ساز كرد معدن كل حكم
يا سخن آغاز كرد عن اللطيف الخبير
بهر كه مولى منم على است مولاى او
نسخه اسمامنم على است طغراى او
سر معما منم على مجلاى او
محيط انشا منم على مدار و مدير
طور تجلى منم سينه سينا على است
سر انا الله منم على مشار مشير
حلقه افلا كرا سلسله جنبان على است
قاعده خاكرا اساس و بنيان على است
دفتر ادارك راطراز و عنوان على است
سيد لولاك را على وزير و ظهير
دائره كن فكان مركز عزم على است
روى زمين و زمان بنور او مستنير
قبله اهل قبول غره نيكوى اوست
كعبه اهل وصول خاك سر كوى اوست
قوس صعود و نزول حلقه ابروى اوست
نقد نفوس و عقول ببار گاهش حقير
طلعت زيباى او ظهور غيب مصون
لعل گهر زاى او مصدر كاف است و نون
سر سويداى او منزه از چند و چون
صورت و معناى او نگنجد اندر ضمير
يوسف كنعان عشق بنده رخسار اوست
خضر بيابان عشق تشنه گفتار اوست
موسى عمران عشق طالب ديدار اوست
كيست سليمان عشق بر در او؟ يك فقير
اى بفروغ جمال آينه ذوالجلال
مفتقر خوش مقال مانده بوصف تو لال
گرچه براق خيال در تو ندارد مجال
ولى ز آب زلال تشنه بود ناگزير

سوگند
۱۳۸۹/۰۷/۲۷, ۰۷:۴۴
در مدح مولايمان اميرالمؤمنين سلام الله عليه
صبا اگر گذار تو فتد بكوى يار من
ز مرحمت بگو بان نگار گلعذار من
كه اى زبيوفائى تو تيره روزگار من
چرا نظر نميكنى براين دل فكار من ؟
ترحمى ترحمى ز دست رفته كار من
هماره سوختم در آرزوى يكنظاره اي
نه عمر ميرسد نه در دراست چاره اي
نه بينى ارفتد ز آتش دلم شراره اي
نه بر زمين گياهى و نه بر فلك ستاره اي
چرا حذر نميكنى ز آه شعله بار من
صبا بشهريار من بشير وار ميرسد
چه بلبلان خوشنواز لاله زار ميرسد
بيا تو اى صبا كه از تو بوى يار ميرسد
نويد وصل يار من زهر كنار ميرسد
خوش آندمى كه بينمش نشسته در كنار من
صبا درود بيكران يملا الفضا
بكن نثار آستانه على مرتضى
ولى كارخانه قدر مهيمن قضا
محيط معرفت ، مدار حلم و مركز رضا
كه كعبه درش بود مطاف و مستجار من
صحيفه جوامع كلم مجامع حكم
لطيفه معانى كرم معالى همم
رقيه محامد ادب محاسن شيم
كتاب محكم حديث حسن ليلى قدم
كه در هواى عشق او جنون بود شعار من
بمشهد شهود او تجليات ذات بين
ز بود حق نمود او حقائق صفات بين
ز نسخه وجود او حروف عاليات بين
مفصل از حدود او تمام مجملات بين
منزه است از حدود اگر چه آن نگار من
جواهر عقول جمله درج درج گوهرش
نفائس نفوس را مدد ز لولو ترش
طبايع و مواد بندگان كوى قنبرش
دميد صبح آفرينش از جبين انورش
قلمرو و جود را گرفت شهسوار من
ببين طفيل بود او مركب و بسيط را
رهين فيض جود او مجرد و خليط را
چه نقطه وجود او مدار شد محيط را
نمود يك نمود او كه و مه و سيط را
روا بود انا اللهى زيار بختيار من
موسس مبانى و موصل اصول شد
مصو رمعانى و مفصل فصول شد
حقيقه المثانى و مكمل عقول شد
برتبه حق ثانى و خليفه رسول شد
خلافت از نخست شد بنام شهريار من
معرف معارف و محدد جهات شد
مبين لطائف و معين نكات شد
مفرق طوائف و مولف شتات شد
مفرج مخاوف و سفينه النجاه شد
اميد گاه و مقصد دل اميدوار من
بمستجار كوى او عقول جمله مستجير
ز آفتاب روى او مه منير مستنير
ز جعد مشكبوى او حيات عالم كبير
ز شهد گفتگوى او كه شكريست دلپذير
مذاق دهر شكرين چه شعر آبدار من
بود غدير قطره اى ز قلزم مناقبش
فروغ ذره اى ز نور نجم ثاقبش
نعيم خلد بهره اى ز سفره مواهبش
اگر مرا بنظره اى كشد دمى بجانبش
بفرق فرقدان رسد كلاه افتخار من
جمال جانفزاى او ظهور غيب مستتر
دو زلف مشكساى او حجاب سر مستسر
ز پرچم لواى او لواى كفر منكسر
ز تيغ جانگزاى او قواى شرك منتشر
چه از غمش قواى بى ثبات و بيقرار من
مقام او بمسند سرير قرب سرمدى
حسام او موسس اساس دين احمدى
كلام او مروج شريعت محمدى
ز جام او بنوش اگرتر است ميل بيخودى
بجان دشمنان دين چه دست و تيغ آخته
پلنگ و شير خشمگين به بيشه زهره باخته
چه در مصاف مشركين بر آنصفوف تاخته
ملك هزار آفرين به نه فلك نواخته
چه جاى نغمه و نواى بلبل هزار من ؟
ز تيغ شعله بار او خم فلك بجوش شد
ز برق ذو الفقار او چه رعد در خروش شد
ز بدرو كارزار او ملك ز عقل و هوش شد
ز خيبر و حصار او ذكر حق خموش شد
چه واله از تجليات قهر كرد كردگار من
چه نسبت است با هما، بهائم و وحوش را؟
به بيخبر دمكن قرين خداى عقل و هوشرا
به درد نوش خود فروش پير ميفروش را
اگر موحدى بشو ز لوح دل نقوش را
ولايتش كه در غدير شد فريضه امم
حديثى از قديم بود ثبت دفتر قدم
كه زد قلم بلوح قلب سيد امم رقم
مكمل شريعت آمد و متمم نعم
شد اختيار دين بدست صاحب اختيار من
بامر حق امير عشق شد وزير عقل كل
ابوالفتوح گشت جانشين خاتم رسل
رسيد رايه الهدى بدست هادى سبل
كه لطف طاعتش بود نعيم دائم الا كل
جحيم شعله اى ز قهر بزرگوار من
بمحفلى كه شمع جمع بود شاهد ازل
گرفت دست ساقى شراب عشق لم يزل
معرفت ولايتش شد و معين محل
كه اوست جانشين من ولى امر عقد و حل
بدست او بود زمام شرع پايدار من
رقيب او كه از نخست داد دست بندگى
در آخر از غدير او نخورد آب زندگى
كسيكه خوى او بود چه خوك و سگ درندگى
چه مار و كژدم گزنده ، طبع وى زنندگى
همان كند كه كرد با امير شه شكار من

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۳۵
در سوگ اميرالمؤمنين عليه السلام (ده بند)
بند اول
خم گردون دون لبريز خونست
بكام باده نوشان واژگونست
نصيب هر كه باشد قربش افزون
از اين ميناى غم جامى فزونست
حريف مجلس صهباى بيچون
قرين غصه بى چند و چونست
نه انجامست اين جام بلا را
كه از آغاز هستى تا كنونست
عجب رسمى است دوران فلكرا
كه جور و دور او از حد برونست
مرا اين نقش گوناگون گردون
به رنگارنگ محنت دهنمونست
هر آشوبيست در ملك شهادت
ز شور عالم غيب مصونست
اگر شورى ندارد عقل رهبر
چرا سر گشته دشت جنونست ؟
مگر بالا بلندرايت دين
ز تيغ ابن ملجم سرنگونست ؟
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۳۵
بند دوم
ملائك زينمصيبت اشكبارند
خلائق چهره در خون مينگارند
خزان گلشن دين شد كه مردم
ز سيل اشك چون ابر بهارند
چه جاى گريه است و اشكباريست
بجاى اشك بايد خون ببارند
همانا سوز برق و ناله رعد
ز سوز سوگواران ياد گارند
عزيران روى از اينغم ميخراشند
كنيزان زين مصيبت داغدارند
جوانان پير در عهد جوانى
كه يك عالم بلا را زير بارند
نواميس امامت بى ملامت
پريشان موى وزارند و نزارند
خواتين حجازى را ز آشوب
سزد ملك عراق از بن بر آرند
نواخوان بانوان شورش انگيز
بسوز قمرى و شور هزارند
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۳۵
بند سوم
زمين از چيست خوان غصه و غم ؟
ز مرگ كيست پشت آسمان خم ؟
بسيط خاك تا ايوان افلاك
محيط ناله و آه است و ماتم
خدنگ كينه زخمى زد بدلها
كه هرگز به نخواهد شد به مرهم
قلم زد منشى ديوان محنت
پس از اين بر حديث ما تقدم
ز قتل فاتح اقليم وحدت
دو تا شد قامت يكتاى خاتم
دو چشم فرقدان خونبار گردد
حسن را با حسين بيند چه با هم
مپرس از ناله جانسوز جبريل
مگو از سيل اشك چشم آدم
خليل الله قرين شعله آه
بود نوح نبى با نوحه همدم
بطور غم دل از كف داده موسى
بگردون صيحه زد عيسى ابن مريم
زخون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۳۶
بند چهارم
نشورى شد بپا از يك جهان شور
نه از طى سجل و عرض منشور
عجب شورى در اينظلمت سراشد
ز شور ساكنان عالم نور
بگوش اهل دل فرياد جبريل
حكايت ميكند از نفخه صور
ز سيل اشك سوزان خطه خاك
بعين حق نمايد بحر مسجور
چرا از هم نريزد سقف مرفوع
چرا ويران نگردد بيت معمور؟
كلام الله ناطق گشت خاموش
چرا نبود كتاب الله مهجور؟
ظهور غيب مكنون رفت در خاك
تجلى كرد سر سر مستور
شكست از تيشه كين شاخ طوبى
ز غم آتش فشان شد نخله طور
بماتحانه حوراء انسى
بسر خاك مصيبت ميكند حور
ز خون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۳۶
بند پنجم
فتاد از تيشه بى اعتدالى
ز باغ ((فاستقم )) طوبى مثالى
چو سرو جويبار رحمت افتاد
نرست از گلشن حكمت نهالى
ز شمشير لعين لم يزل شد
بخون رنگين جمال لا يزالى
ز تيغ ملحدى شق القمر شد
وليكن تا بابروى هلالى
نمانداز تيزى چنگال كركس
ز عنقاد حقيقت پر و بالى
دريغ از گردش گردون كه آمد
به بند بنده اى مولى الموالى
فغان از پستى دنيا كه افتاد
بدست سفله اى رب المعالى
نمى بردش تجلى گر بكلى
ندادى شير، روبه را مجالى
چنين تقدير شد صبح ازل را
كه تا شام ابد بروى بنالى
زخون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۳۶
بند ششم
چه از شمشير كين شق القمر شد
زمين و آسمان زير و زبر شد
قلم منشق شد و نقشش مصيبت
در الواح معانى و صور شد
خم گردون نيل عم افشاند
جهان را جامه ماتم به بر شد
قضا طرح بساطى از عزا ريخت
كز آه و ناله بنياد قدر شد
نصيب اهل دل زينخوان ماتم
سر شك ديده و خون جگر شد
ببادى قاف تا قاف ابد رفت
چه عنقا ازل بيبال و پر شد
بداغ نامرادى هر دلى سوخت
چه شمشير مرادى شعله ور شد
نسيم صبحگاهى چو نسموم است
از اين آتش كه در وقت سحر شد
سرى از صرصر بيداد بشكافت
كه خاك غم جهانى را بسر شد
زخون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۳۷
بند هفتم
چه سلطان هما را بال و پر سوخت
شهنشاه حقيقت را جگر سوخت
سموم كين چه زد بر گلشن دين
نه تنها شاخ گل هر خشك و ترسوخت
ز داغ لاله زار علم و حكمت
كتاب و سنت خير البشر سوخت
تبه شد خرمن شمس معارف
همانا حاصل دور قمر سوخت
ز سوز منشى ديوان تقدير
قضا را خامه و لوح و قدر سوخت
سزد كز چشم زمزم خون ببارد
كه ركن و حجر حجر سوخت
مگو از رونق اسلام و ايمان
كه اعظم رايت فتح و ظفر سوخت
بسر طوبى كند خاك مصيبت
كه سر و گلشن وحدت ز سر سوخت
چو نرگس هر كه شب را بود بيدار
دلش از شعله آه سحر سوخت
زخون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۳۷
بند هشتم
نه در عرش است و فرش اينشيون و شين
بود در ماوراء حيطه اين
در آنگلشن كه قمرى را بود شور
غراب البين گمنام است فى البين
ز سر تاج رسالت بر زمين زد
خداوند سرير قاب و قوسين
چرا از دل ننالد صاحب شرع
ز قتل مفتى (8) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link8) دين قاضى دين
دوتا شد تارك آن يكه تازى
كه بودى پشت زين رواروى او زين
سر مسند نشين عدل و انصاف
لقد اضحى بسيف الجور نصفين
چرا بحر حكم عين معارف
چنين خشكيده در يك طرفه العين ؟
مگر فرمانرواى كن فكان رفت
كه آشوب است در اقليم كونين ؟
سزد قرآن كه از وحدت بنالد
برفت آنكس كه بودى ثانى اثنين
زخون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۳۷
بند نهم
چرا نبود رعيت را رعايت
مگر رفت از ميان شاه ولايت ؟
چرا آشفته شد شمل حقيقت
مگر حق را نگو نسار است رايت ؟
چرا از نو حريم بيت الصنم شد
مگر ويرانشد اركان هدايت ؟
چرا اسلام مينالد ز غربت
مگر رفتنش ز سر ظل حمايت ؟
چرا قرآن قرين سوزو ساز است
مگر هر سوره شد محو و هر آيت ؟
چرا سنت زند بر سينه و سر
مگر از حادثى دارد روايت ؟
چرا آئينه خورشيد تيره است
مگر از قصه اى دارد حكايت ؟
چرا خونابه ميبارد ز گردون
مگر از غصه اى دارد شكايت ؟
جهان بيجان ز قتل جان جانان
فغان ز بنجور و داد از اينجنايت ؟
زخون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۳۷
بند دهم
مرا دل بهر آنشاهى دو نيمست
كه از تيغ كجش دين مستقيمست
چه شد مسند نشين مع الله ؟
كه فرش راه او عرش عظيمست
حرم نالان خداوند حرم كو؟
كه اركان هدايت زو قويمست
مطاف زهره روحانيان كو؟
كه كويش مستجار است و حطيمست
چه بر سر قبله توحيد را رفت
كه در محراب طاعت سردو نيمست ؟
تجلى آنجنابش بد از دست
كه گفتى طور سينا و كليمست
و گرنه بر سليمان آفرينى
چه جاى حمله ديو رجيمست ؟
شها در آستانت مفتقر چون
سگ اصحاب كهفست ور قيمست
بفرما يك نظر بر حال زارش
كه لطف عام و انعامت عميمست
زخون محراب و مسجد لاله گونست
اميرالمؤمنين غرقاب خونست

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۳۸
در ولادت صديقه طاهره ، فاطمه سلام الله عليها
زد ليلى حسن قدم در بزم حدوث قدم
يا سينه سينا زداز سر انا الله دم
يا شاهد هستى شد در جلوه ز غيب حرم
يا از افق عصمت رخشان شده بدراتم
يا گوهر درج شرف تابيده بحر كرم
روئيده گل خود رو از آب و گل آدم
وز لاله گلشن جان گيتى شده باغ ارم
يا صبح از ل طالع از ناصيه خاتم
يا كلك عنايت كرد طغراى وجود، رقم
آنصنع بديع كه شد ز آرايش لوح و قلم
يا زهره زهرا زدبر قبه عرش ، علم
بانوى ملك حشمت خاتون ملوك خدم
ناموس جمال ازل طاوس رياض قدم
كاندر حرم لاهوت جز او نبود محرم
ام الخلفا كه بود پيوسته پناه امم
هم قبله اهل دعاهم كعبه اهل همم
مشكوه نبوت را مصباح منير ظلم
انوار ولايت را چرخ فلك اعظم
افلاك امامت را او محور مستحكم
اسرار حقايق را سرچشمه و بحر خضم
هم معدن صدق و صفا هم گنج علوم و حكم
انسيه حورا اونى آسيه و مريم
صديقه كبرى او او سيده عالم
در ستر و عفاف و حيا باسر قدم توام
در عزم و مشيت او حكم ازلى مدغم
فرمان قضا و قدر در محكمه اش محكم
از قلزم جودش چه اين هر دو جهان ؟ يك نم
جز دست وجودش كو غارتگر ملك عدم ؟
يكشمه بهشت برين ز انگلشن حسن شيم
عقلست عقال درش نفس از نفسش همدم
رونق بطبيعت داد آنعنصر جود و كرم
هر ذره اى ز پرتو او شد دره افسر جم
هر چه نبود زان بيش در وصف جمالش كم
در نعت كمالاتش هر ناطقه اى ابكم
اى نام دلارايت بر خسته دلان مرهم
تا كى دل مفتقرت نالان بكمند غم ؟
اين سينه غمزده را لطفى كن و كن خرم

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۳۸
در مدح سيده النساء سلام الله عليها
دختر فكر بكر من ، غنچه لب چه واكند
از نمكين كلام خود حق نمك ادا كند
طوطى طبع شوخ من گر كه شكر شكن شود
كام زمانه را پر ااز شكر جانفزا كند
بلبل نطق من ز يك نغمه عاشقانه اي
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا كند
خامه مشكساى من گر بنگارد اين رقم
صفحه روزگار را مملكت ختا كند
مطرب اگر بدين نمط ساز طرب كند گهى
دائره وجود را جنت دلگشا كند
منطق من هماره بندرچه نطاق نطق را
منطقه حروف را منطقه السما كند
شمع فلك بسوزد از آتش غيرت و حسد
شاهد معنى من از جلوه دلبربا كند
نظم بد بدين نسق از دم عيسوى سبق
خاصه دميكه از مسيحا نفسى ثنا كند
و هم باوج قدس ناموس آله كى رسد؟
فهم كه نعت بانوى خلوت كبريا كند؟
ناطقه مرا مگر روح قدس كند مدد
تا كه ثناى حضرت سيده نساء كند
فيض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه
چشم دل از نظاره در مبد و منتهى كند
صورت شاهد ازل معنى خسن لم يزل
و هم چگونه وصف آئينه حق نما كند
مطلع نور ايزدى مبدء فيض سرمدى
جلوه او حكايت از خاتم انبيا كند
بسمله صحيفه فضل و كمال معرفت
بلكه گهى تجلى از نقطه تحت با كند
دائره شهود را نقطه ملتقى بود
بلكه سزد كه دعوى لو كشف الغطا كند
حامل سر مستسر حافظ غيب مستقر
دانش او احاطه بر دانش ماسوى كند
عين معارف و حكم بحر مكارم و مكر
گاه سخا محيط را قطره بى بها كند
ليله قدر اوليا، نور نهار اصفيا
صبح جمال او طلوع از افق علا كند
بضعه سيد بشر ام ائمه غرر
كيست جز او كه همسرى باشه لا فتى كند
وحى نبوتش نسب ، جود و فتوتش حسب
قصه اى از مروتش سوره هل اتى كند
دامن كبريانى او دست رس خيال نى
پايه قدر او بسى پايه بزير پا كند
لوح قدر بدست او كلك قضا بشست او
تا كه مشيت الهيه چه افتضا كند
در جبروت حكمران ، در ملكوت قهرمان
در نشئات كن فكان حكم بماتشا كند
عصمت او حجاب او عفت او نقاب او (9) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link9)
سر قدم حديث از آن سترو از آن حيا كند
نفخه قدس بوى او جذبه انس خوى او
منطق او خبر ز لا ينطق عن هوى كند
قبله خلق روى او كعبه عشق كوى او
چشم اميد سوى او تا بكه اعتنا كند
بهر كنيزش بود زهره كمينه مشترى
چشمه خور شود اگر چشم سوى سها كند (10) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link10)
مفتقرا متاب رو از در او بهيچ سو
زانكه مس وجود را فضه او طلا كند

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۳۹
در سوگ صديقه طاهره ، فاطمه سلام الله عليها
دل افسرده ام از زندگى آمد بيزار
ميرسد بسكه بگوش دل من ناله زار
ناله وا ابتا ميرسد از سوخته اي
كز دل مادر گيتى به برد صبر وقرار
صد چه قمرى كند از ناله او نوحه گرى
ميچكد خون دل و ديده ز منقار هزار
شررى زهره زهرا زده در خرمن ماه
كه نه ثابت ماند و نه ديگر سيار
جورها ديد پس از دور پدر در دوران
نه مساعد ز مهاجر نه معين از انصار
بت پرستى بدر كعبه مقصود و اميد
آتشى زد، كه بر افروخته تا روز شمار
شرر آتش و آنصورت مهوش عجبست
نور حق كرد تجلى مگر از شعله نارا
طور سناى تجلى متزلزل گرديد
چون بدان سينه بى كينه فروشد مسمار
نه ز سيلى شده نيلى رخ صديقه و بس
شده از سيل سيه ، روى جهان تيره و تار
بشنو از بازو و پهلو كه چه ديد آن بانو
من نگويم چه شد اينك درو اينك ديوار
دل سنگ آبشد از صدمه پهلو كه فتاد
گوهرى از صدف بحر نبوت به كنار
بسكه خستند و شكستند ز ناموس اله
بازوى كفر قوى ، پهلوى دين گشت نزار
محتجب شد بحجاب ازلى وقت هجوم
گر شنيدى كه نبودش بسروروى خمار
قره باصره شمس حقيقت آرا
چون كند جلوه در او خيره بماند بصار
بند در گردن مرد افكن عالم افكند
بت پرستى كه هميداشت بگردن زنار
منكر حق شد و بيعت ز حقيقت طلبيد
آنكه ز اول بخداوندى او كرد اقرار
رفت از كف فدك و ناله بانو بفلك
كه نه حرفش شرفى داشت و نه قدرش مقدار
هيچكس اصل اصيلى نفروشد به نخيل
جز خبيثى كه بود نخل شقاوت را بار
نير برج حياشد چه هلالى زهزال
يا چه آهى كه بر آيد ز درون بيمار
روز او چون شب ديجو روتن او رنجور
لاله سان داغ و چو نرگس همه شب رابيدار
غيرتش بسكه جفا ديد زامت نگذاشت
كه پس از مرگ وى آيند بگردش اغيار

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۳۹
در سوگ صديقه طاهره ، فاطمه سلام الله عليها (هفت بند)
بند اول
تا در بيت الحرام از آتش بيگانه سوخت
كعبه ويران شد حرم از سوز صاحبخانه سوخت
شع بزم آفرينش با هزاران اشك و آه
شد چنان كز دود آهش سنه كاشانه سوخت
آتشى در بيت معمور ولايت شعله زد
تا ابد زانشعله هر معمور هر ويرانه سوخت
آه از آن پيمان شكن كز كينه خم غدير
آتشى افروخت تا هم خم و هم پيمانه (11) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link11) سوخت
ليلى حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم
همچو مجنون عقل رهبر را دل ديوانه سوخت
گلشن فرخ فر توحيد آندم شد تباه
كز سموم شرك آنشاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طمعه افعى صفت
تا كه از بيداد دو نان گوهر يكدانه سوخت
حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا
خرمنى در آرزوى خام آب و دانه سوخت
كركس دون پنجه زد بر روى طاوس ازل
عالمى از حسرت آنجلوه مستانه سوخت
آتشى آتش پرستى در جهان افروخته
خرمن اسلام و دين را تا قيامت سوخته

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۴۰
بند دوم- ششم
سينه اى كز معرفت گنجينه اسرار بود
كى سزاوار فشار آندر و ديوار بود؟
طور سيناى تجلى مشعلى از نور شد
سينه سيناى وحدت مشتعل از نار بود
ناله بانو زد اندر خرمن هستى شرر
گوئى اندر طور غم چون نخل آتشبار بود
آنكه كردى ماه تابان پيش او پهلو تهى
از كجا پهلوى او را تاب آن آزار بود؟
گردش گردون دنن بين كز جفاى سامرى
نقطه پروردگار وحدت مركز مسمار بود
صورتش نيلى شد از سيلى كه چو نسيل سياه
روى گيتى (12) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link12) زين مصيبت تا قيامت تار بود
شهريارى شد به بند بنده اى از بندگان
آنكه جبريل امينش بنده دربار بود
از قفاى شاه ، بانو با نواى جانگداز
تا توانائى بتن ، تاقوت رفتار بود
گرچه بازو خسته شد، وز كار دستش بسته شد
ليك پاى همتش برگنبد دوار بود
دست بانو گرچه از دامان شه كوتاه شد
ليك بر گردون بلند از دست آنگمراه شد
گوهرى سنگين بها از ابر گوهر بار ريخت
كز غم جانسوز او خون از در و ديوار ريخت
تا ز گلزار حقايق نو گلى بر باد رفت
يك چمن گل صرصر بيداد ز آنگلزار ريخت
شاخه طوبى مثالى را ز آسيب خسان
آفتى آمد كه يكسر هم برو هم بار ريخت
غنچه نشگفته اى از لاله زار معرفت
از فراز شاخسارى از جفاى خار ريخت
اختر فرخ فرى افتاد از برج شرف
كاسمان خوناب غم از ديده خونبار ريخت
طوطى اى زينخا كدان برواز كرد و خاك غم
بر سراسر طوطيان عالم اسرار ريخت
بسملى در خون طپيد از جور جبار عنيد
يا كه عنقاء ازل خون دل از منقار ريخت
زهره زهرا چه از آسيب پهلو در گذشت
چشمه هاى خون ز چشم ثابت و سيار ريخت
مهسط روح الامين تا پايمال ديو شد
شورشى سر زد كه سقف گنبد دوار ريخت
از هجوم عام بر ناموس خاص لايزال
عقل حيران سر گردان زبان لالست لال
شد بپا شور و نوا تا از دل بانوى شاه
رفت از كف صبرو طاقت فوت از زانوى شاه
حسته شد پهلوى خاتون رفت از او تاب و توان
آنچنان كز پيچ و تابش بسته شد بازوى شاه
تا حقيقت را بنا حق دست و گردن بسته شد
دست بيدار دعيت باز شد بر روى شاه
روى بانوى دو گيتى شد ز سيلى نيلگون
سيل غم يكباره از هر سوروان شد سوى شاه
سامرى گوساله اى را كرد مير كاروان
تا قيامت خلق را گمراه كرداز كوى شاه
هر كه با آواز: گوساله آمد آشنا
تا ابد بيگانه ماند از صحبت دلجوى شاه
نغمه ((انى انا الله )) نشنود گوساله خواه
غره دينا نه بيند غره نيكوى شاه
خاتم دين را بجادو برد دست اهرمن
شرمى از يزدان نكرد و بيمى از نيروى شاه
گرچه دست بندگى داد از نحست اندر غدير
ليك آن بد عاقبت لب تر نكرد از جوى شاه
خضر ميبايد كه تا توشد ز آب زندگى
نيست آب زندگى شايان هر خوك و سگى
طمعه زاغ و زغن شد ميوه باغ فدك
ناله طاوس فردوس برين شد بر فلك
زهره چرخ ولايت نغمه جانسوز داشت
تا سماك آن ناله حانسوز ميرفت از سمك
چشم گريان و دل بريان بانو اى عجب
نقش هستى را نگرد از صفحه ايجاد حك
شاهد بزم حقيقت شمع ايوان يقين
اشكريزان رفت در ظلمت سراى ريب و شك
كى روا بودى رودسر گرد كوى اين و آن
انكه بودى خاك راهش سرمه چشم ملك ؟
مستجار هر دو گيتى قبله حاجات ، برد
دست حاجت پيش انصار و مهاجر يك بيك
بيوفا قومى ، دل آنان ز آهن سخت تر
وعده هاى سست آنان چون هوائى در شبك
پاس حق هرگز مجو از مردم حق ناشناس
هركه حق را ننگرد كورش كند حق نمك
مفتقرگر جانسپارى در ره بانوسزااست
راه حق است ((ان تكن لله كان الله لك ))
همچو قمرى با غمش عمرى بسر بايد كنى
چاره دل را هم از اين رهگذر بايد كنى
نور حق در ظلمت شب رفت در خاك اى دريغ
بادلى از خون لبالب رفت در خاك ايدريغ
طلعت بيت الشرف را زهده تا بنده بود
آه كان تابنده كوكب رفت در خاك ايدريغ
آفتاب چرخ عصمت با دلى از غم كباب
با نتى بيتاب و پرتب رفت در حاك ايدريغ
پيگرى آزرده از آزار افعى سيرتان
چون قمر در برج عقرب رفت در خاك ايدريغ
كعبه كرو بيان و قبله روحانيان
مستجار دين و مذهب رفت در خاك ايدريغ
ليلى حسن قدم با عقل اقدم هم قدم
اولين محبوبه زب رفت رفت در خاك ايدريغ
حامل انوار و اسرار رسالت آنكه بود
جبرئيلش طفل مكتب ، رفت در خاك ايدريغ
آن مهين بانو كه بانوئى از آن بانو نبود
در بساط قرب اقرب ، رفت در خاك ايدريغ
آنكه بودى از محيط فيض وجودش كامياب
هر بسيط و هر مركب رفت در خاك ايدريغ
شد ظهور غيب مكنون باز غيب مستتر
تربتش از خلق پنهان همچو سر مستسر

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۴۰
بند هفتم
بيت معمور ولايت را اجل ويرانه كرد
آنچه را با خانه صد چندان بصاحبخانه كرد
شمع روى روشن زهرا چه آنشب شد خموش
رهره ساز و نغمه ماتم در آن كاشانه كرد
آه جانسوز يتيمان اندر آن ماتم سرا
كرد آشوبى كه عقل محض را ديوانه كرد
داغ بانو كرد عمرى با دل آنشهريار
آنچه شمع انجمن يكباره با پروانه كرد
شاه با آن پر دلى از دو گيتى بر گرفت
خانه را كانشب تهى زانگو هر يكدانه كرد
بارها كردى تمناى فراق جسم و جان
چونكه ياد از روز گار وصل آنجانانه كرد
سر بزانوى غم و با غصه بانو قرين
عزلت از هر آشنائى بود و هر بيگانه كرد
شاهد هستى چه از پيمانه غم نيست شد
باده نوشان را خراب از جلوه مستانه كرد
ساقى بزم حقيقت گوئيا از خم غم
هر چه در خمخانه بودى اندر آن پيمانه كرد
مفتقر را شورى از انديشه بيرون در سراست
هر دم او را از غم بانو نوائى ديگر است

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۴۱
در مدح امام حسن مجتبى عليه السلام
صبا ز لطف چه عنقا برو بقله قاف
كه آشيانه قدس است و شرفه اشراف
چه خضر در ظلمات غيوب زن قدمى
كه كوى عين حياتست و منبع الطاف
بطوف كعبه روحانيان به بند احرام
كه مستجار نفوس است و للعقول مطاف
بطرف قبله اهل قبول كن اقبال
بگير كام ز تقبيل خاك آن اطراف
بزن بقائمه عرش معدلت دستى
بگو كه اى ز تو بر پا قواعد انصاف
بدرد خويش چرا درد من دوا نكنى
بمحفلى كه بنوشند عارفان مى صاف
بجام ما همه خون ريختند جاى مدام
نصيب ما همه جور و جفا شد از اجلاف
منم گرفته بكف نقد جان ، توئى نقاد
منم اسير صروف زمان ، توئى صراف
شهابمصر حقيقت ، تو يوسف حسنى
من و بضاعت مزجاه و اينكلافه لاف
رخ مبين ، و، آئينه تجلى ذات
مه جبين تو نورمعالى اوصاف
تو معنى قلمى ، لوح عشق را رقمى
تو فالق عدمى ، آنوجود غيب شكاف
تو عين فاتحه اى بلكه سر بسمله اي
تو باء و نقطه بائى و ربط نونى و كاف
اساس ملك سعادت بذات تو منسوب
وجود غيب و شهادت بحضرت تو مضاف
طفيل بود تو فيض وجود نامحدود
جهانيان همه بر خوان نعمتت اضياف
برند فيض تو لاهوتيان بحد كمال
خورند رزق تو ناسوتيان بقدر كفاف
علوم مصطفوى را لسان تو تبيان
معارف علوى را بيان تو كشاف
لب شكر شكنت روحبخش گاه سخن
حسام سرفكنت دل شكاف گاه مصاف
محيط بحرمكارم ز شعبه هاشم
مدار و فخر اكارم ز آل عبد مناف
ابو محمد امام دوم باستحقاق
بگانه وارث جد و پدر باستخلاف
ترا قلمر و حلم و رضا بزير قلم
بلوح نفس تو نقش صانت است و عفاف
سپهر و مهردو فرمانبرند در شب وروز
يكى غلام مرصع نشان يكى زرباف
ز كهكشان سپهر و خط شعاعى مهر
سپهر غاشيه كش ، مهر خاورى سياف
غبار حاك درت نور بخش مردم چشم
نسيم رهگذرت رشك مشك نافه ناف
در تو قبله حاجات و كعبه محتاج
ملاذ عالميان در جوانب و اكناف
يكى بطى مراحل براى استظهار
يكى بعرض مشاكل براى استكشاف
بسوى روى تو چشم اميد دشمت و دوست
بگرد كوى تو اهل وفاق و اهل خلاف
بر آستان ملك پاسبانت از دل و جان
ملوك را سرذلت بدون استنكاف
نه نعت شان رفيع تو كار هر منطيق
نه وصف قدر منيع تو حد هر وصاف
شهود ذات نباشد نصيب هر عارف
نه آفتاب حقيقت مجال هر خشاف (13) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link13)
نه در شريعت عقلست بى ادب معذور
نه در طريقت عشقست از مديحه معاف

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۴۱
در سوگ امام حسن مجتبى عليه السلام
هر كه آشفته دل و سوخته جان همچو منست
نكند ميل چمن ور همه عالم چمن است
هر غم از دل بتماشاى گلستان نرود
ژعالم اندر نظر غمزده بيت الحزن است
نه هر آشفته بود شيفته روى نگار
نه پريشانيش از زلف شكن در شكن است
گوش جان ناله قمرى صفتى ميطلبد
نه پى زمزمه بلبل شيرين سخن است
من نجويم لب جو كاب من آتش صفت است
سبزه روى نكو خضرت وجه حسن است
جز حسن قطب ز من مركز پرگار محن
كس نديده كه بانواع محن ممتحن است
نقطه دائره و خطه تسليم و رضا
نوح طوفان بلا يوسف مصر محن است
راستى فلك و فلك همچو حبابيست بر آب
كشبى حلم وى آنجاى كه لنگر فكن است
بكه نالم كه سليمان جهان خانه نشين
خاتم مملكت دين بكف اهرمن است
شده از سوده الماس ، زمرد لعلش
سبز پوش از اثر زهر گل ياسمن است
آنكه چو نروح بسيط است در اينجسم محيط
زهركين در تن او همچو روان در بدن است
شاهد لم يزلى شمع شبستان وجود
پاره هاى جگر و خون دلش در لگن است
ناوك خصم بر او از اثر دست و زبان
بر دل و بر بدن و بر جگر و بر كفن است
كعبه بتخانه و صاحب حرم از وى محروم
جاى سلطان هما مسكن زاغ وزغن است

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۴۱
در سوگ امام حسن مجتبى عليه السلام ، هفت بند
بند اول
آنشاخ گل كه سبز بود در خزان يكيست
افشانده غنچه گل سرخ از دهان يكيست
آنگوهرى كز آتش الماس ريزه شد
ياقوت خون ز لعل لب او روان يكيست
آن لعل در فشان كه زمرد نگار شد
داد از وفا سوده الماس ، جان يكيست
آن نخل طور كز اثر زهر جانگداز
از فرق تا قدم شده آتش فشان يكيست
آن شاهباز اوج حقيقت كه تير خصم
نگذاشته ز بال و پر او نشان يكيست
آنخضر رهنما كه شد از آب آتشين
فرمانرواى مملكت جاودان يكيست
آن نقطه بسيط محيط رضا كه بود
حكمش مدار دائره كن فكان يكيست
آن جوهر كرم كه چه سودا بسوده كرد
هرگز نداشت چشم بسود و زيان يكيست
چشم فلك نديده بجز مجتبى كسى
شايان اين معامله ، آرى همان يكيست
طوبى مثال گلشن آل عبا بود
ريحانه رسول خدا مجتبى بود

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۴۲
بند دوم
هرگز كسى دچار محن چون حسن نشد
ور شد دچار آن همه رنج و محن نشد
خاتم اگر ز دست سليمان بباد رفت
اندر شكنجه ستم اهرمن نشد
نوح نجى گر از خطر موج رنجه شد
غرقاب لجه غم بنياد كن نشد
يوسف اگر چه از پدرپير دور ماند
ليكن غريب و بى همه كس در وطن نشد
شمع ار چه سوخت از سر شب تا سحر ولى
خونابه دل و جگرش در لگن نشد
پروين نثار ماهرخى كانچه شد بر او
پروانه راز شمع دل انجمن نشد
حقا كه هيچ طايرى از آشيان قدس
چون او اسير پنجه زاغ و زغن نشد
جز غم نصيب آن دل والا گهر نبود
جز زهر بهر آن لب شكر شكن نشد
دشنام دشمن آنچه كه با آن جگر نمود
از زهر بهر بى مضايقه با آن بدن نشد
از دوست آنچه ديد ز دشمن روا نبود
جز صبر، دردهاى دلش را دوا نبود

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۴۲
بند سوم
هرگز دلى زغم چه دل مجتبى نسوخت
ور سوخت زاجنبى دگر از آشنا نسوخت
هر گلشنى كه سوخت ز باد سموم سوخت
از باد نوبهار و نسيم صبا نسوخت
چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت
كز دشمنان زهر بد و هر ناسزا نسوخت
از هر خسى چه آن گل گلزار معرفت
شاخ گلى ز گلشن آل عبا نسوخت
جز آن يگانه گوهر توحيد را كسى
ز الماس سوده لعل لب دلربا نسوخت
هرگز برادرى به عزاى برادرى
در روزگار، چونشه گلگون قبا نسوخت
باور مكن دلى كه چه قاسم بناله شد
زان ناله پر از شرر وا ابا نسوخت
آندم كه سوخت حاصل دوران ز سوز زهر
در حيرتم كه خرمن گردون چرا نسوخت
تا شد روان عالم امكان ز تن روان
جنبده اى نماند كزين ماجرا نسوخت
خاموش شد چراغ دل افروز مجتبى
افروخت شعله غم جان سوز مجتبى

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۴۲
بند چهارم
شاهى كه حكم بر فلك و بر ستاره داشت
آزرده شد چنان كه ز مردم كناره داشت
عمرى اسير محنت و از عمر خويش سير
جز صبر چون دچار بلا شد چه چاره داشت ؟
حق خلافتش چه بنا حق گرفته شد
از سوز دل برونق باطل نظاره داشت
گر ميشنيد كوه گران آنچه او شنيد
از هم شكافت ، گرچه دل از سنگ خاره داشت
آندم كه از سمند خلافت پياده شد
شوريده بر سرداق او هر سواره داشت
چون در رسيد خنجر بران به ران او
يكباره رفت اگر كه نه عمر دوباره داشت
روى زمين مگر همه سيناى طور بود
از بسكه آه سينه شكافتش شراره داشت
آنكس كه بود رابطه حادث و قديم
از زهر جانگزاجگرى پاره پاره داشت
تنها نشد ز سوده الماس خونجگر
تا عمر داشت خون جگر را هماره داشت
خونابه غم از جگر اندر پياله ريخت
يا غنچه گل از دهن شاخ لاله ريخت

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۴۳
بند پنجم
شاهى كه بود گوشه نشينى شعار او
محنت قرين او شد و غم بود يار او
آن كو دميد صبح ازل از جبين او
شد تيره تر ز شام ابد روزگار او
محكوم حكم ديو شد آنخسروى كه بود
روح الامين چه بنده فرمانگزار او
موسى اگر بطور غمش ميزدى قدم
بيخود شدى ز آه دل شعله بار او
يكباره گر مسيح بديد آنچه او بديد
ميشد دو باره چرخ چهارم چه دار او
آنسرو سبز پوش چه گل سر خروى شد
آرى ز بسكه خون جگر شد نگار او
روى حسن چه سبز شد از زهر غم فزود
تا شد سرشك ديده و دل جويبار او
طوبى نثار آنقد و قامت كه بعد مرگ
از چار سو خدنك سه پر شد نثار او
پرورده كبار پيمبر بد از نخست
محروم شد در آخر كار از كنار او
آن سرورى كه صاحب بيت الحرام بود
بيت الحرام بهر چه بروى حرام بود

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۴۳
بند ششم
اى ماه چرخ پير و مهين پور عقل پير
كز عمر سير بودى و در بند غم اسير
قربان آن دل و جگر پاره پاره ات
از زهر جانگداز وز دشنام و زخم تير
اى در سرير عشق ، سليمان روزگار
از غم تو گوشه گير ولى اهرمن امير
از پستى زمانه و بيداد دهر شد
ديوى فراز منبر و روح الامين بزير
مير حجازى پاى سرير امير شام
ايكاش سرنگونشدى آن ميرو آنسرير
الحاد گشته مركز توحيد را مدار
شد كفر محض حلقه اسلام را مدير
دستان ز چيست بسته زبان ، در سخن غراب
ايلعل در فشان تو دلجوى و دلپذير
يا للعجب ز مردم دنيا پرست دون
يوسف فروخته بمتاعى بسى حقير؟
ايدستگير غمزدگان روز عدل و داد
دست ستم ز چيست ترا كرده دستگير؟
تا شد هماى سدره نشين در كمند غم
عنقاء قاف شد ز الم دردمند غم

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۴۳
بند هفتم
ايروح عقل اقدم و ريحانه نبى
كز خون دل ز غصه دوران لبالبى
ايشاه داد گر ز بيداد روزگار
روزى نيارميده نياسوده اى شبى
از دوستان ملامت بيحد شنيده اي
تنها نديده اى الم از دست اجنبى
چون عنصر لطيف تو با خصم بد منش
مركز نديد كس قمر برج عقربى
زهر جفا نمود ترا آب خوشگوار
از بسكه تلخكامى و بيتاب و پر تبى
از ساقى ازل نگرفته است تا ابد
چو نساغر تو هيچ ولى مقربى
آرى بلا بمرتبه قرب اوليا است
وندر بساط قرب نبود از تو اقربى
گردون شود نگون ورخ مهر و مه سياه
كافتاده در لحد چه تو تابنده كوكبى
نشنيده ام نشانه تير ستم شود
جز نعش نازنين تو در هيچ مذهبى
اى مفتقر بنال چه قمرى در اين عزا
كاين غصه نيست كمتر از آن زهر جانگزا

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۴۴
در ولادت سيد الشهدا سلام الله عليه
بيا به بزم حسينى و بشنو از عشاق
بگوش هوش نواى حجاز و شور عراق
بكن مشاهده شاهدان شهد سخن
بنوش مى ز كف ساقيان سيمين ساق
بياد مولد سبط دوم امام سوم
فتاده غلغله از شش جهت ز سبع طباق
فلك ز ثابت و سيار از براى نثار
نهد لئالى منثوره را على الاطباق
بر اوج چرخ مناطق به تهنيت ناطق
بود معاينه جوزا غلام بسته نطاق
سرود زهره به تبريك حضرت زهرا
چنان بنغمه ، كه شد هشترى ز طاقت طاق
خطيب عالم ابداع داد داد سماع
كه لايزال برقص است اين بلند رواق
عطارد از پى انشاء تهنيت ، رمزى
نگاشت بر صفحات صحائف آفاق
ز ذوق باده وحدت بشكر اين نعمت
تمام عالميان را چه شكر است مذاق
نمود طالع اسعد بطلعت ميمون
چه نور لم يزل از مشرق ازل اشراق
زدند كوس بشارت ز ملك تاملكوت
بيمن حضرت شاهنشه على الاطلاق
سليل عقل نخستين دليل اهل يقين
دوم خليفه جد و پدر باستحقاق
ز وحدت احديت وجود او مشتق
جمال مبده كل را بمنتهى مشتاق
لطيفه دل والاى معرفت زايش
صحيفه كرم است و مكارم اخلاق
رموز نسخه وحدت ز ذات او مفهوم
نكات مصحف آيات را بود مصداق
جمال شاهد بزم دنى و لو ادنى
فروغ شمع حقيقت مقام استغراق
بهمت نبوى شاهباز گاه عروج
بصولت علوى يكه تاز گاه سباق
قضا ز منشى ديوان او گرفته قلم
قدر ز طفل دبستان او برد اوراق
مدار ملك حقيقت مدير فلك فلك
محيط عشق و محبت مشوق الا شواق
مليك مملكت بردبارى و تسليم
ولى عهد و وفا در قلمرو ميثاق
بچهره فالق صبح هدايت ازلى
به تيغ تيز روش ضلال را فلاق
ز تيغ سر فكش كل باطل زاهق
حق از بيان حقايق نشان او احقاق
ز فيض رحمت اوزنده قابض الارواح
بخوان نعمت او بنده قاسم الارزاق
ملايك از سر حيرت شواخص الابصار
ملوك بر در دولت نواكس الاعناق
نيافت بر در او رفرف خيال مجال
براق عقل چه ديوانه در عقال و وثاق
شها بطور تو خر الكليم مغشيا
بيك تجلى ، و از يك عنايت تو افاق
تجلى تو در آئينه وجود نمود
هزار نقش مخالف بچشم اهل وفاق
گل حديقه معنى نه وصف صورت تست
نه نعت غره غرا است قره الاحداق
ظهور غيب مصون سر مطلق مكنون
بود ز وصف برون و البيان ليس يطاق
مرا چه نيست به نيل معانى تورهى
سخن درست نباشد بدين طريق و سياق
همين بس است كه خون ترا خداست بها
از آنكه بهر عروس شهادت است صداق
جمال يار تو را بود كعبه مقصود
معناى عشق تو ميدان جنگ اهل شقاق
مقام مقدس تو وخيل بندگان رهت
بطون او ديه بود و ظهور خيل عتاق
ز اهلبيت تو بود الوداع بانگ سماع
شب وصال تو با دوست ، بود روز فراق
بر اوج نيزه عروج تو از حضيض زمين
سر تو سر پيمبر، سنان نيزه براق

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۴۴
در وارد شدن به كربلا
موكب شاه فلك فر در زمين نينوا
چون فرود آمد تجلى الله فى وادى طوى
تا كه خرگاه امامت شد در آنجا استوار
آسمان زد كوس الرحمن على العرش استوى
گر چه شد ملك عراق از مقدمش رشك حجاز
ليك ز آهنگ حسينى شد پر از شور و نوا
كايدريغا اين سليمان را بساط سلطنت
ميرود بر باد و كام اهرمن گردد روا
كعبه اسلام را اينجا شود اركان خراب
قبله توحيد را از هم فرو ريزد قوا
رايت گردون دون در اين زمين گردد نگون
چون بيفتد از كف ماه بنى هاشم لوا
باز خواهد شد نمايان صورت شق القمر
باز خواهد شد هويدا معنى نجم هوى
سروها در اين چمن از بيخ و بن گردد قلم
شاخهاى گل در اين گلزار، بى برگ و نوا
خاك اين وادى بياميزد بسى با خون پاك
تا كه گردد خاك پاكش دردمندان را دوا
در كنار آب ، مهمان جان سپارد تشنه لب
آنچنان كز دود آهش تيره گون گردد هوا
خون روان گردد چه نيل از چشمه چشم فرات
از فغان كودكان تشنه كام نينوا
كاروان غم رود منزل بمنزل تا شام
صبح روى شاه روى نى دليل و پيشوا
بر سر نى سرپرست بانوان خود بود
ماه روى شاه چون خورشيد خط استوا
زير زنجير ستم سر حلقه اهل كرم
دستگير خصم گردد و دست گيرما سوا

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۰۶, ۱۰:۴۴
دوازده بند در جواب محتشم عليه الرحمه
بند اول
باز اين چه آتش است كه بر جان عالم است ؟
باز اين چه شعله غم و اندوه ماتم است ؟
باز اين حديث حادثه جانگداز چيست ؟
باز اين چه قصه ايست كه با غصه توام است ؟
اين آه جانگزاست كه در ملك دل بپاست
يا لشگر عزاست كه در كشور غم است ؟
آفاق پر زشعله برق و خروش رعد
يا ناله پياپى و آه دمادم است ؟
چونچشمه چشم مادر گيتى ز طفل اشك
روى جهان چو موى پدر كشته درهم است
زين قصه سر بچاك گريبان كروبيان
در زير بار غصه قد قدسيان خم است
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر
گويا ربيع ماتم و ماه محرم است
ماه تجلى مه خوبان بود به عشق
روز بروز جذبه جانباز عالم است
مشكوه نور و كوكب درى نشاتين
مصباح سالكان طريق وفا حسين

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۱۵, ۰۸:۰۲
بند دوم


گلگون قباى عرصه ميدان كربلا

زينت فزاى مسند ايوان كربلا

لب تشنه فرات و روانبخش كائنات

خضر زلال چشمه حيوان كربلا

سرمست جام ذوق و جگر سوز ناز شوق

غواص بحر وحدت و عطشان كربلا

سرباز كوى دوست كه در عشق روى دوست

افكنده سر چه كوى بچو گان كربلا

ركن يمان و كعبه ايمان كه از صفا

در سعى شد ز مكه بعنوان كربلا

لبيك بر زبان بسر دست نقد جان

روى رضا بسوى بيابان كربلا

چون نقطه در محيط بلا ثابت القدم

گردن نهاد بر خط فرمان كربلا

بر ماسواى دوست سر آستين فشاند

آسوده سر نهاد بدامان كربلا

سر بر زمين گذاشت كه تا سر بلند شد

وز خود گذشت تا زخدا بهره مند شد

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۱۵, ۰۸:۰۳
بند سوم
ارباب عشق را چه صلاى بلا زدند
اول بنام عقل نخستين صلا زدند
جام بلا بكام بلى گو شد از الست
سنگ بلا بجانب بانگ بلى زدند
تاج مصيبتى كه فلك تاب آن نداشت
بر فرق فرقدان شه لافتى زدند
پس بر حجاب اكبر ناموس كبريا
آتش ز كينه هاى نهان بر ملا زدند
شد لعل در فشان حقيقت زمر دين
الماس كين چه بر جگر مجتبى زدند
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا
كوس بلا بنام شه كزلا زدند
فرمان نو خطان ركابش كه خط محو
بر نقش ما سوى ز كمال صفا زدند
دست و لا زدند بدامان شاه عشق
بر هر دو عالم از ره تحقيق پا زدند
در قلزم محبت آنشاه چون حباب
افراشتند خيمه هستى بروى آب

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۱۵, ۰۸:۰۳
بند چهارم
ترسم كه بر صحيفه امكان قلم زنند
گر ماجراى كرب و بلا را رقم زنند
گوش فلك شود كر و هوش ملك ز سر
گر نغمه اى ز حال امام امم زنند
زان نقطه وجود حديثى اگر كنند
خط عدم بر بط حدوث و قدم زنند
آن رهبر عقول كه صد همچو عقل پير
در وادى غمش نتوان يك قدم زنند
ماه معين چو زهر شود در مذاق دهر
گر از لبان تشنه او لب بهم زنند
وز شعله سرادق گردون قباب او
بر قبه سرادق گردون علم زنند
سيل سرشك و اشك ، دمادم روان كنند
گر ز اشك چشم سيد سجاد دم زنند
تا حشر، دل شود بكمندش غمش اسير
گر ز اهلبيت او سخن از بيش و كم زنند
كلك قضا است از رقم اين عزا كليل
لوح قدر فرو زده رخساره را به نيل

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۱۸, ۰۸:۰۲
بند پنجم
سهم قدر ز قوس قضا دلنشين رسيد
در مركز محيط رضا تير كين رسيد
كرد آنسه شعبه ، نقطه توحيد را دو نيم
وز شش جهت فغان بسپهر برين رسيد
سر مصون ز مكمن غيب آشكار شد
زان ناوكى كه بر دل حق مبين رسيد
بازوى كفر و طعنه كفار شد قوى
زانطعين نيزه اى كه به پهلوى دين رسيد
از تاب رفت شاهد سلطان معرفت
زانسوز و سازها كه بشمع يقين رسيد
آمد بقصد كعبه توحيد پيل مست
ديو لعين بمهبط روح الامين رسيد
افعى صفت گرفت سر از گنج معرفت
بد گوهرى بمخزن در ثمين رسيد
آن نفس مطمئنه ، حياتى ز سر گرفت
زان نفخه اى كه در نفس آخرين رسيد
مستغرق جمال ازل گشت لا يزال
نوشيد از زلال لقا شربت وصال

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۱۸, ۰۸:۰۲
بند ششم
شد نوك چه نقطه ايجاد را مدار
از دور ماند دائره اليل و النهار
سر زد چه ماه معرفت از مشرق سنان
از مغرب ، آفتاب قيامت شد آشكار
شيرازه صحيفه هستى ز هم گسيخت
شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار
كلك ازل ز نقش ابد تا ابد بماند
لوح قدر فتاد چه كلك قضا ز كار
در گنبد بلند فلك ، ناله ملك
افكند در صوامع لاهوتيان شرار
عقل نخست نقش جهانزار بگريه شست
وندر عقول زد شرر از آه شعله بار
يكباره سوخت همچو سپند از غمش خليل
آمد دوباره نوح بطوفان غم دچار
در طور غم كليم شد از غصه دل دو نيم
و ندر فلك مسيح چنانشد كه روى دار
سر حلقه عقول چه برنى مقام كرد
قوس صعود عشق ظهورى تمام كرد

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۱۸, ۰۸:۰۲
بند هفتم
در ناكسان چه قافله بيكسان فتاد
يك بوستان ز لاله بدست خسان فتاد
يك رشته اى ز در يتيم گران بها
در دست ظلم سنگدلان ، رايگان فتاد
يك حلقه اى ز منطقه چرخ معدلت
در حلقه اسيرى و جور زمان فتاد
زان پس گذار دسته دستان دلستان
در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد
هر بيدلى بناله شد از داغ لاله اي
هر بلبلى بياد گلى در فغان فتاد
ناموس حق ز جلوه طاوس كبريا
گشت آنچنان كه مرغ دلش ز آشيان فتاد
قمرى صفت بر آن گل گلزار معرفت
ناليد آنقدر كه ز تاب وتوان فتاد
ياقوت خون ز جزع يمانى بر او فشاند
يادش چه زا نعقيق لب در فشان فتاد
پس كرد روى خويش سوى روضه رسول
كى جد تاج بخش من اى رهبر عقول

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۱۸, ۰۸:۰۳
بند هشتم
اين لولوتر و در گلگون حسين تست
وين خشك لعل غرقه در خون حسين تست
اين مركز محيط شهادت كه موج خون
افشاند تا بدامن گردون حسين تست
اين نيرى كه كرده بدرياى خون غروب
وز شرق نيزه سر زده بيرون حسين تست
اين مصحف حروف مقطع كه ريخته
اجزاى او بصفحه هامون حسين تست
اين مظهر تجلى بيچند و چون كه هست
از چند و چون ، جراحتش افزون حسين تست
اين گوهز ثمين كه بخا كست و خون دفين
مانند اسم اعظم مخزون حسين تست
اين هادى عقول كه در وادى غمش
عقل جهانيان شده مجنون حسين تست
اين كشتى نجات كه طوفان ماتمش
اوضاع دهر كرده در دگر گون حسين تست
آنگاه رو بخاوت ام المصلب كرد
وز سوز دل بمادر دلخون خطاب كرد

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۱۸, ۰۸:۰۳
بند نهم
اى بانوى حجاز مرا بى نوا ببين
چون نى نوا كنان ز غم نينوا ببين
اى كعبه حيا بمناى وفا بيا
قربانيان خويش بكوى صفا ببين
نو رستگان خويش سراسر بريده سر
وز خون نو خطان بسرا پا حنا ببين
در خاك و خون طپان مه رخسار شه نگر
زنگ جفا بر آينه حق نما ببين
بر نخل طور سر انا الله را نگر
وز روى نى تجلى رب العلى ببين
اى خفته نهفته اندر حجاب قدس
بر خيز و بى حجابى ما بر ملا ببين
زنجير جور سلسله عدل را قرين
توحيد را بحلقه شرك آشنا ببين
پرگار كفر نقطه اسلام را محيط
دين را مدار دائره اشقيا ببين
ايما دراز يزيد و ز ابن زياد داد
وز آنكه اين اساس ستم را نهاد داد

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۱۸, ۰۸:۰۳
بند دهم
كاش آنزمان سراى طبيعت نگون شدى
وز هم گسسته رابطه كاف و نون شدى
كاش آنزمانكه كشتى ايمان بخون نشست
فلك فلك ز موج غمش غرقه خون شدى
كاش آنزمان كه رايت دين بر زمين فتاد
زرين لواى چرخ برين واژگون شدى
كاش آنزمان كه عين عيان شد بخون طپان
سيلاب خون روان ز عيون عيون شدى
كاش آنزمان كه گشت روان كاروان غم
ملك وجود را بعدم رهنمون شدى
كاش آنزمان كه زد مه يثرب بشام سر
چون شام صبح روى جهان تيره گون شدى
كاش از حديث بزم يزيد و شه شهيد
دل خونشدى ز ديده حسرت برون شدى
گر شور شام را بحكايت در آورند
آشوب با مداد قيامت رد آورند

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۱۸, ۰۸:۰۳
بند يازدهم
اى چرخ تا در اين ستم آباد كرده اي
پيوسته خانه ستم آباد كرده اي
بنياد عدل و داد بسى داده اى بباد
زين پايه ستم كه تو بنياد كرده اي
تا داده اى بدشمن دين كام داده اي
يا خاطرى ز نسل خطا شاده كرده اي
از دوده معاويه و زاده زياد
تا كرده اى بعيشن و طرب ياد كرده اي
آبى نصيب حنجر سرچشمه حيات
از چشمه سار خنجر فولاد كرده اي
سر حلقه ملوك جهان را بعدل و داد
در بند ظلم و حلقه بيداد كرده اي
اى كجروش به پرورش هر خسى بسى
جور و جفا بشاخه شمشاد كرده اي
تا برق كين بگلشن ايمان و دين زدى
آفاق را چه رعد پر از داد كرده اي
چون شكوه ترا بدر داور آورند
دود از نهاد عالم امكان بر آورند

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۱۸, ۰۸:۰۳
بند دوازدهم
خاموش مفتقر كه دل دهر آب شد
و ز سيل اشك عالم امكان خراب شد
خاموش مفتقر كه از اين شعر شعله بار
آتش بجان مرد و زن و شيخ و شاب شد
خاموش مفتقر كه از اين راز دلگداز
صاحبدلى نماند مگر دل كباب شد
خاموش مفتقر كه ز برق نفير خلق
دود فلك بر آمد و خرق حجاب شد
خاموش مفتقر كه بسيط زمين ز غم
غرق محيط خون شد و در اضطراب شد
خاموش مفتقر كه ز بيتابى ملك
چشم فلك سر شك فشان چون سحاب شد
خاموش مفتقر كه ز دود دل مسيح
خورشيد را بچرخ چهارم نقاب شد
خاموش مفتقر كه در اين ماتم عظيم
آدم بتاب آمد و خاتم ز تاب شد
كس جز شهيد عشق وفائى چنين نكرد
وز دل قبول بار جفائى چنين نكرد

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۱۸, ۰۸:۰۴
در سوگ سيد الشهدا عليه السلام شانزده بند
بند اول
بسيط روى زمين باز بساط غم است
محيط عرش برين دائره ماتم است
باز چرا مهر و ماه تيره چه شمع عزاست
باز چرا دود آه تا فلك اعظم است
ماتم جانسوز كيست گرفته آفاق را
كه صبح روى جهان تيره چه شام غم است
شور حسينى است باز كه با دو صد سوز و ساز
نه در عراق و حجاز در همه عالم است
بحلقه ماتمش سد ره نشين نوحه گر
بزير بار غمش قامت گردون خم است
ز شور خيل ملك دل فلك بيقرار
ديده انجم اگر خون بفشاند كم است
داغ جهانسوز او در دل ديو و پريست
نام غم اندوز او نقش گل آدم است
عزاى سالار دين ، دليل اهل يقين
سليل عقل نخست ، سلاله عالم است
خزان گل زار دين ماه محرم بود
در او بهار عزا هماره خرم بود

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۱۸, ۰۸:۰۴
بند دوم
چه نوبت كارزار به نو جوانان رسيد
نخست اين كار زار بجان جانان رسيد
قرعه جانباختن بنوجوانى فتاد
كه ناله عقل پير و باج كيوان رسيد
آينه عقل كل مثال ختم رسل
جلوه حسن ازل در او بپايان رسيد
بجان نثارى شاه بعزم رزم سپاه
از افق خيمه گاه چه ماه تابان رسيد
ذبيح كوى وفا، خليل صدق و صفا
بزير تيغ جفا، دست و سر افشان رسيد
تيغ شرر بار او صاعقه عمر خصم
ولى ز سوز عطش بر لب او جان رسيد
بحلقه اهرمن شد اسم اعظم نگين
خدا گواه است و بس چه بر سليمان رسيد
يوسف حسن ازل طمعه گرگ اجل
ناله جانسوز او به پير كنعان رسيد
رسيد پير خرد بر سر آن نوجوان
بناله چون بلبل و شاخ گل ارغوان

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۱۸, ۰۸:۰۴
بند سوم
كاى قد و بالاى تو شاخه شمشاد من
وى بكمند غمت خاطر آزاد من
اى مه سيماى تو مهر جهانسوز من
اى رخ زيباى تو حسن خدا داد من
سوز تو ايشمع قد، داغ تو اى لاله رو
تا بفلك ميبرد آه من و داد من
ملك دل آباد بود بجويبار وجود
آه كه سيل عدم (فنا) بكند بنياد من
چه بر سليمان رسيد صدمه ديو پليد
شد از نظر ناپديد روى پريزاد من
جلوه پيغمبرى بخاك و خون شد طپان
مگر در اين غم رسد خدا بفرياد من
حسرت داماديش بر دل زارم بماند
بحجله گور رفت جوان ناشاد من
ليلى حسن ازل و اله و مجنون تست
چون برود تا ابد نام تو از ياد من
پس از تو اى نوجوان شدم زمين گير تو

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۱۸, ۱۳:۵۳
بند چهارم
چه اكبر نوجوان بنو جوانى گذشت
بماتمش عقل پير ز زندگانى گذشت
شبيه عقل نخست ز رندگى دست شست
يا كه ز اقليم حسن يوسف ثانى گذشت
روى جهان تيره شد چه شام غم تا ابد
چه صبح نورانى عالم فانى گذشت
اگر دگرگون شود صورت گيتى رواست
كه يكفلك زماه و يك جهان معانى گذشت
گلشن دهر كهن چه باك اگر شد تباه
كه يكچمن گل ز گلزار جوانى گذشت
چشم فلك هر قدر اشك فشاند چه سود
چه تشنه كام از قضاى آسمانى گذشت
چه كعبه شد پايمال گريست زمزم چنان
كه سيل اشك از سر ركن يمانى گذشت
بكام دشمن جهان شد آنزمان كانجوان
بنا مرادى برفت به كامرانى گذشت
كوكب اقبال شاه شد از نظر ناپديد
روى فلك شد سياه ديده انجم سفيد

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۳, ۱۰:۱۴
بند پنجم
گوهر يكتاى عشق در يتيم حسن
خلعت زيباى عشق كرد به برچون كفن
غره غراى او بود چه يكباره ماه
قامت رعناى او شاخ گل نسترن
ببارى شاه عشق خسرو جمجماه عشق
فكند در راه عشق دست و سر و جان و تن
بخون سر شد خضاب ، صورت چون آفتاب
معنى حسن الماب عيان بوجه حسن
بباد بيداد رفت شاخ گل ارغوان
ز تيشه كين افتاد ز ريشه سرو چمن
تا شده رنگين بخون جعد سمن ساى او
خورده بسى خون دل نافه مشك ختن
هماى اوج ازل بدام قوم دغل
بكام گرگ اجل يوسف گل پيرهن
بدور او بانوان حلقه ماتم زدند
شاهد رخسار او شمع دل انجمن
چه شمع در سوز و ساز لاله باغ حسن
خداست داناى راز ز سوز داغ حسن

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۳, ۱۰:۱۴
بند ششم
چه نو خط شاه رفت بحجله قتلگاه
ساز مصيبت رسيد تا افق مهر و ماه
كرده نثار سرش اهل حرم در اشك
لاله رخان در برش ستاده با شمع و آه
نهاد گردون دون بطالعى واژگون
بساط سورى كه شد ماتم از او عذر خواه
بخون داماد بست ، بكف حنا نو عروس
رخت مصيبت بتن كرده چه بخت سياه
عروس و داماد را نصيب شد مسندى
يك از جهاز شتر واند گر از خاك راه
دود دل بانوان مجمره عود بود
مويه كنان مو گنان زار و نزار و تباه
سلسله بانوان چو مو پريشان شدند
روز چه شب شد سياه بچشم حق بين شاه
قيامتى شد بپا بگرد آن سرو ناز
عراق شد پر ز شور ز بانوان حجاز

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۳, ۱۰:۱۴
بند هفتم
چه اصغر شير خوار نشانه تير شد
مادر گيتى ز غم بماتمش پير شد
شير فلك بنده همت آن بچه شير
كه آب تيرش بكام نكوتر از شير شد
چونكه ز قوس قضا سهم قدر شد رها
حلق محيط رضا مركز تقدير شد
تا كه زخار خدنگ گل گلويش دريد
بلبل بيدل از اين غصه ز جان سير شد
تا ز سموم بلا غنچه سيراب سوخت
لاله بدل داغدار، سرو زمين گير شد
ناوك بيداد خصم داد چه داد ستم
خون ز سرا پرده چون سيل سرازير شد
يوسف كنعان عشق طعمه پيكان عشق
قسمت يعقوب پير ناله شبگير شد
سلسله قدسيان حلقه ماتم زدند
عقل مجرد ز غم بسته زنجير شد
ديده گردون بر آن غنچه خندان گريست
مادر بيچاره اش هزار چندان گريست

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۳, ۱۰:۱۴
بند هشتم (14) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link14)
ناله بر آورد كه طاقه (شاخه ) ريحان من
وى گل نو رسته گلشن دامان من
اى بسر و دوش من زينت آغوش من
مكن فراموش من جان تو و جان من
ديده ز من بسته اى با كه تو پيوسته اي
ياد نمى آورى هيچ ز پستان من
از چه چنين خسته اى وز چه زبان بسته اي
شور و نوائى كن اى بلبل خوشخوان من
غنچه لب باز كن ، برگ سخن ساز كن
اى لب و دندان تو لولو و مرجان من
تير ز شيرت گرفت وز من پيرت گرفت
تا چه كند داغ تو بادل بريان من
مادر بيچاره ات كنار گهواره ات
منتظر ناله ات اى گل خندان من
غنچه سيراب را آتش پيكان بسوخت
رفت بباد فنا خاك گلستان من
حرمله كرد از جفا ترا زمادر جدا
نكرد انديشه از حال پريشان من
گل گلوى ترا طاقت ناوك نبود
لايق آن تير سخت گلوى نازك نبود

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۳, ۱۰:۱۴
بند نهم
كاش شدى واژگون رايت گردون دون
چون علم شاه عشق شد بزمين سرنكون
ساقى بزم الست ز زندگى شست دست
ديد چه بى يارى شاهد غيب مصون
ماه بنى هاشم از مشرق زين شد بلند
دميد صبح ازل از افق كاف و نون
شد سوى ميدان روان ز بهر لب تشنگان
آب طلب كرد و ريخت در عوض آب ، خون
تا كه جدا شد دو دست زانشه يكتا پرست
شمع قدش شد ز خون چو شاخ كل لاله گون
سينه سپر كرد و رفت به پيش تير سه پر
تا كه شد از دام تن طائر روحش برون
ز ناله يا اخا شاه در آمد ز پا
از حركت باز ماند معدن صبر و سكون
رفت ببالين او با غم بيحد و حصر
ديد تنش چاكچاك ز زخم بيچند و چون
ناله ز دل بر كشيد چه شد ز جان نااميد
گفت كه پشت مرا شكست گردون كنون
مرا به مرگ تو سر گشته و بيچاره كرد
پرده گيان مرا اسير و آواره كرد

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۳, ۱۰:۱۵
بند دهم
اى بمحيط وفا نقطه ثابت قدم
نسخه صدق و صفا دفتر جود و كرم
همت والاى تو برده ز عنقا سبق
جز بتو زيبنده نيست قبه قاف قدم
سروسهى ساى تو تا كه در آمد ز پاي
شاخه طوبى شكست پشت مرا كرد خم
رايت منصور تو تا كه نگونسار شد
زد شرر آه من برسر گردون علم
صبح جمال تو شد تيره چه در خاك و خون
بار عيال مرا بست سوى شام غم
قبله روى تو رفت ببار گاه قبول
ريخت ز نا محرمان حرمت اهل حرم
دست تو كوتاه شد تا كه ز تيغ جفا
شد سوى خر گاه من بلند دست ستم
ايكه گذشتى ز جان ز بهر لب تشنگان
خصم ببين در حرم روان چه سيل عرم
پس از تو ايجان من جهان فانى مباد
بى تو مرا يك نفس ز زندگانى مراد

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۳, ۱۰:۱۵
بند يازدهم
چه شهسوار وجود بست ميان بهر جنگ
شد بعدم رهسپار فرقه بى نام و ننگ
فضاى آفاق را بر آن سپاه نفاق
چه تنگناى عدم كرد بيك باره تنگ
بجان گرگان فتاد شير ژيان
برو بهان حمله ور، ز هر طرف شد پلنگ
مرغ دل خصم او بقدر يك طائرى
كه شاهباز قضا در او فرو برده چنگ
تيغ شرر بار او چون دهن اژدها
دشمن خونخوار او طعمه كام نهنگ
شد سر بد سيرتان چه گو بچوگان او
ز خون خونخوار گان روى زمين لاله رنگ
ز تيغ تيزش بلند نعره هل من مزيد
نماند راه فرار و نبود جاى درنگ
تا بجبينش رسيد سنگ ز بد گوهرى
شكست آئينهه تجلى حق بسنگ
نقطه وحدت شد از تير سه پهلو دو نيم
سر حقيقت عيان شد چه فروشد خدنگ
بتن توانائى از خدنگ كارى نماند
خسرو دين را دگر تاب سوارى نماند

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۳, ۱۰:۱۵
بند دوازدهم
چه ز آتش تير كين جان و تن شاه سوخت
ز دود آه حرم خيمه و خرگاه سوخت
چه نخله طور غم سوخت ز سوز ستم
ز فرق سر تا قدم سر اناالله سوخت
ز رفرف عشق چون عقل نخستين فتاد
به سدره المنتهى امين در گاه سوخت
زد چه سموم بلا به گلشن كربلا
ز داغ آن لاله زار شمع رخ ماه سوخت
اگر چه بيمار عشق ز سوز تب شد ز تاب
از الم تب نسوخت كز ستم راه سوخت
مسيح گردون نشين آه دلش آتشين
چه زير زنجير كين شاه فلك جاه سوخت
ز شورش بانوان پر ز نوا نينوا
ز ناله بيدلان هر دل آگاه سوخت
ز حالت بيكسان از ستم ناكسان
دوست نگويم چه شد، دشمن بد خواه سوخت
دو ديده فرقدان ز غصه خونبار شد
دميكه بانوى حق بناله زار شد

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۳, ۱۰:۱۵
بند سيزدهم
كاى شه لب تشنگان كنار آب روان
زنده لعل لبت خضر ره رهروان
سموم جانسوز كين زد بگلستان دين
ريخت ز باد خزان سرو و گل و ارغوان
سيل سرشك از عراق رفت بملك حجاز
شور و نوا از زمين تا فلك از بانوان
رباب دل بر گرفت ز اصغر شير خوار
گذشت ليلاى زار ز اكبر نوجوان
سلسله عدل وداد به بند بيداد رفت
ز حلقه غل فتاد غلغله در كاروان
يوسف كنعان غم عازم شام ستم
عزيز مصر كرم قرن ذل و هوان
لاله رخان خوار و زار، پريوشان بيستار
برهنه پا روى خار ز جور ديوان دوان
نيست پرستار ما بغير بيمار ما
پناه اين بانوان نيست جز اين ناتوان
سايه لطف تو رفت از سرما بيكسان
سوخت گلستان دين ز سور قهر خسان

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۳, ۱۰:۱۶
بند چهاردهم
جلوه روى تو بود طور مناجات ما
كعبه كوى تو بود قبله حاجات ما
شربت ديدار تو آب حيات همه
صحبت اين ناكسان مرگ مفاجات ما
خرمن عمر عزيز رفت بباد ستيز
ز آتش بيداد سوخت حاصل اوقات ما
از تو نگشتم جدا در همه جا وز قضا
تا بقيامت فتاد ديد و ملاقات ما
بى تو اگر ميروم چاره ندارم ولى
اينهمه دورى نبود شرط مكافات ما
وعده ما و تو در بزم يزيد پليد
تا كنى از طشت زر جلوه بميقات ما
راه درازى به پيش همسفران كينه كيش
همتى از پيش بيش بهر مهمات ما
شمع صفت ميروم سوخته و اشك ريز
ايسر نورانيت شاهد حالات ما
بى تو نشايد كه ما بار بمنزل بريم
يا كه بسختى مگر بار غم دل بريم

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۳, ۱۰:۱۶
بند پانزدهم
تا تو شدى كشته ما بيسر و سامان شديم
يكسره سر گشته كوه و بيابان شديم
خيمه و خرگاه ما رفت بباد فنا
به لجه غم اسير دچار طوفان شديم
از فلك عز و جاه بروى خاك سياه
بچاه غم سرنگون چو ماه كنعان شديم
ز كعبه كوى تو بحسرت روى تو
بحلقه فرقه اى ز بت پرستان شديم
ايسر تو برسنان شمع ره كاروان
ز دست نظار گان سر بگريبان شديم
پرده گيان تو را حجاب عزت دريد
تاكه تماشا گه پرده نشينان شديم
گاه بزندان غم حلقه ماتم زده
بكنج ويرانه گاه چه گنج شايان شديم
چه ساربان عزا نواخت بانگ رحيل
سر تو شد روى نى گمشد كان را دليل

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۳, ۱۰:۱۶
بند شانزدهم
چه نيزه شد سربلند از سر سر وجود
شمع صفت جلوه كرد شاهد بزم شهود
سر بفلك بر كشيد چه آه آتش فشان
بست بر افلا كيان راه صدور و ورود
آنكه مسيحا بدى زنده لعل لبش
بدير ترسا گهى ، گهى بدار يهود
گاه بكنج تنور گاه باوج سنان
يافته حد كمال قوس نزول و صعود
گاه بويرانه بود همدم آه و فغان
گاه به بزم شراب قرين شطرنج و عود
از افق طشت زر صبح ازل زد چه سر
بشام شد جلوه گر مهر سپهر وجود
منطق داوديش لب بتلاوت گشود
يا كه انا الله سرود آيه رب ودود
نقطه توحيد را دست ستم محو كرد
مركز دين را بباد رفت ثغور و حدود
كاش دل مفتقر در اين عزا خون شدى
در عوض اشك ، كاش ز ديده بيرون شدى

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۳, ۱۰:۱۶
در شب عاشوراء
امشب شب وصالست روز فرداست
در پرده حجازى شور عراق فرداست
امشب قران سعد است در اختران اخر گاه
يا آنكه ليله ابدر روز محاق فرداست
امشب ز لاله رويان فرخنده لاله زاريست
رخسارهاى چونشمع در احتراق فرداست
امشب نواى تسبيح از شش جهت بلند است
فرياد وا حسينا تا نه رواق فرداست
امشب بنور توحيد خر گاه شاه روشن
در خيمه آتش كفر دود نفاق فرداست
امشب زروى اكبر قرص قمر هويداست
آسيب انشقاق از تيغ شقاق فرداست
امشب شگفته اصغر چون گل بروى مادر
پيكان و آن گلوار بوس و عناق فرداست
امشب خوشست و خرم شمشاد قد قاسم
رفتن بحجله گور با طمراق فرداست
امشب نهاده بيمار سر روى بالش ناز
گردن بحلقه غل پا در وثاق فرداست
امشب بروى ساقى آزادگان گشاده
بندگران دشمن بر دست و ساق فرداست
امشب نشسته مولا بر رفرف عبادت
پيمودن ره عشق روى براق فرداست
امشب شب عروجست تا بزم قاب و قوسين
هنگام رزم و پيكار يوم السباق فرداست
امشب شه شهيدان آماده رحيل است
ديدار روى جانان يوم التلاق فرداست
امشب بگو ببانو يكساعتى بيارام
هنگامه بلا خيز مالا يطاق فرداست
امشب قرين يارى از چيست بيقرارى
دل گر شود ز طاقت يكباره طاق فرداست

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۷, ۱۳:۵۶
در شب يازدهم
خاك غم بر سر گلزار جهان باد امشب
رفته گلزار نبوت همه بر باد امشب
خر گه چرخ ستم پيشه بسوزد كه بسوخت
خر گه معدلت از آتش بيداد امشب
سقف مرفوع نگون باد كه گرديده نگون
خانه محكم تنزيل ز بنياد امشب
شد سرا پرده عصمت ز اجانب نا پاك
در رواق عظمت زلزله افتاد امشب
شده از سيل سيه كعبه توحيد خراب
وين عجبتر شده بيت الصنم آباد امشب
از دل پرده نشنيان حجازى عراق
ميدود تا بفلك ناله و فرياد امشب
شورش روز قيامت رود از ياد گهى
كز ابوالفضل كنند اهل حرم ياد امشب
از غم اكبر ناشاد و نهال قد او
خون دل ميچكد از شاخه شمشاد امشب
نو عروسان چمن را زده آتش بجگر
شعله شمع قد قاسم داماد امشب
حجت حق چه بنا حق بغل جامعه رفت
كفر مطلق شده از بند غم آزاد امشب
بانوان اشكفشان ، ليك چو ياقوت روان
خاطر زاده مرجانه بود شاد امشب
ديو، انگشتر و انگشت سليمان را برد
نه عجب خون رود از چشم پريزاد امشب
ايدريغا كه بهمدستى جمال لعين
دست بيداد فلك داد ستم داد امشب
چهره مهر سيه باد كه بر خاكستر
خفته آن آينه حسن خدا داد امشب
برق غيرت زده در خرمن هستى ز تنور
كه دو گيتى شده چون رعد پر از داد امشب

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۷, ۱۳:۵۶
و نيز در شب يازدهم
دل خاتم ز خون لبريز در اين ماتمست امشب
اگر گردون ببارد خون در اينماتم كمست امشب
تو گوئى فاتح اقليم عشق امشب بود بى سر
كه خاك تيره بر فرق نبى خاتم است امشب
ملك چون نى نوا دارد، فلك خونابه ميبارد
مگر بر روى نى چشم و چراغ عالم است امشب
چراغ دوده بطحا ز باد فتنه خاموش است
نه يثرب بلكه اوضاع دو گيتى در همست امشب
ز سيل كفر امشب كعبه اسلام ويران است
حرم چون لجه خون ز اشك چشم زمزمست امشب
نميدانم چه طوفانى است اندر عالم امكان
كه صد نوح از مصيبت غرقه موج غم است امشب
ز دود خيمه گاه او خليل آتش بجان دارد
روان خونابه دل از دو چشم آدم است امشب
كليم الله بود مدهوش از طور تنور او
ز خاكستر مگر آن زخم سررا مرهم است امشب
زبانم باد لال از گفتگوى بحدل و جمال
دچار اهرمن گوئى كه اسم اعظم است امشب
تعالى از قدو بالاى عباس آن مه والا
كه پشت آسمان از بهر آن قامت خم است امشب
نه تنها كرده ليلى را غم مرگ جوان مجنون
كه عقل پير در زنجير اين غم مدغم است امشب
عروس حجله گيتى سيه پوش از غم قاسم
مگر آن لاله رو شمع عزا و ماتم است امشب
ز داغ شير خوارى مادر گيتى بزن بر سر
كه با ناوك گلوى نازك او توام است امشب
حديث شورش انگيزيست اندر عالم بالا
مگر در حلقه زنجير عقل اقدم است امشب
مگر سر رشته تقدير را از گردش گردون
بگردن حلقه غل چون قضاى مبرم است امشب
تن تب دار را امشب ز حد بگذشته تاب و تب
مگر بيمار با آه يتيمان همدم است امشب
مهين بانوى خلوت خانه حق عصمت كبرى
اسير و دستگير و بيكس و بى محرم است امشب
ز حال بانوان نينوا چون نى نوا دارم
ولى از سوز اين ماتم زبانم ابكم است امشب

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۷, ۱۳:۵۶
بندهاى متفرقه
مصباح نور جلوه گر اندر تنور بود
يا در تنور آيه الله نور بود
گاهى باوج نيزه گهى در حضيض خاك
در غايت خفاء و كمال ظهور بود
گاهى مدار دائره سوز و ساز شد
گاهى چه نقطه مركز شورنشور بود
يا شمع جمع انجمن آه و ناله شد
يا شاهد بساط نشاط و سرور بود
گاهى چه نقطه بر در سر حلقه فساد
راس الفخار بر در راس الفجور بود
آخر به بزم باده مست غرور رفت
لعل لبى كه عين شراب طهور بود
يا للعجب كه نقطه توحيد آشنا
با چوب خيزران اثيم كفور بود
قرآن قرين ناله شد آندم كه منطقش
داود بود و نغمه سراى زبور بود
تورات زد بسينه چه از كينه شد خموش
صوت انا اللهى كه ز سيناى طور بود
انجيل خون گريست چه آزرده بنگريست
لعلى كه روح بخش و شفا صدور بود

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۷, ۱۳:۵۶
در سوگ سيد الشهدا سلام الله عليه
چون شد محيط دائره خطه جنود
خالى زهر كه بود مگر نقطه وجود
نور تجلى احديت تتق كشيد
سر زد جمال غيب ز آئينه شهود
در پيشگاه شاهد هستى چه شمع سوخت
نابود شد بمجزه عشق همچو عود
آشوب در سراى طبيعت ز حد گذشت
سلطان معرفت چه مجرد شد از حدود
مرغ دلى نماند كه در قيد غم نشد
چونشد هماى سد ره نشين مطلق از قيود
آن مصدر وجود فرو كوفت كوس عشق
در عرصه اى كه عقل نيابد ره ورود
در راه عشق مبد فيض آنجه داشت داد
تا شد عيان بعالميان منتهاى جود
دست از جوان ككشيد كه بدخوشترين متاع
وز نقد جان گذشت كه بد بهترين نقود
مستغرق وصال چنانشد كه مينمود
شور وداع پرده گيانش نواى عود
شد بر فراز رفرف همت سوار و تاخت
من منتهى النزول الى غايه الصعود
گردون هماره داشت بتعظيم او ركوع
شد تا كند ز هيبت تكبير او سجود
خصم از نهيب تيغ چه ريح العقيم او
اندر گريز، همچو ز خور طائر ولود
تيغش بسر فشانى دشمن چه باد عاد
اسبش بشيهه آيتى از صيحه ثمود
تا شد سرش بنيزه چه عيسى بروى دار
ليكن نه فارغ از ستم فرقه يهود
از حال آن سرم نبود تاب سرگذشت
چندان بلا كشيد كه آبش ز سر گذشت

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۷, ۱۳:۵۶
همچنين در سوگ حضرت مظلوم عليه السلام
در جهان نشنيده ام تا بود اين چرخ كبود
كز سليمان اهرمن انگشت و انگشتر ربود
دست بيداد فلك دستى جدا كرد از بدن
كز نهاد عالم امكان بر آمد داد و دود
از پى ديدار جانان كرد نقد جان نثار
وه چه جانى ! يعنى اندر گنج هستى هر چه بود
كرد قربانى جوانى را كه چشم عقل پير
چشمه خون در عزاى جانگزاى او گشود
مادر گيتى چنان در ماتم او ناله كرد
تا كه كرشد گوش گردون از نواى رود درود
داد بهر جرعه اى از آب درى آبدار
در كنار آب دريا، آه از اين سودا وسود
قاب قوسين عروجش بود بر اوج سنان
شد باو ادنى روان چون در تنور آمد فرود
از سر نى شاهد بزم حقيقت زد چه سر
گمرهان را جلوه شمع طريقت مى نمود
سربه نى ليكن ز سر عشق جانانش بلب
نغمه اى كان نغمه درمزمار داودى نبود
ديرترسا را گهى روشن تر از خورشيد كرد
گاه پندارى مسيحا بود بردار جهود
بالب و دندان او جز چوب بيداد يزيد
همدم ديگر ندانم داد از اين گفت و شنود
آنچه ديد آنلعل لب از جور دوران كم نداشت
از چه چوب خيزران اين نغمه ديگر فزود

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۷, ۱۳:۵۷
و نيز در سوگ او عليه السلام
ايكه از زخم فراوان مظهر بيچند و چونى
در حجاب خاك و خون چو نشاهد غيب مصونى
آه و واويلا چنانكوبيده سم هيونى
همچو اسم اعظمى كه حيطه دانش برونى
ويكه با آن تشنه كامى غرقه درياى خونى
آنچه گويم آنچنانى باز صد چندان فزونى
بانوانرا خيمه سر بودى اكنون سر نگونى
خيمه سوزان را نميگوئى چرا ((يانار كونى ))؟
ناز پرورد تو بودم داد از اين حال كنونى
عزت و حرمت مبدل شد بخوارى و زبونى
سرخ روئيرا بسيلى برد چرخ نيلگونى
سرفرازى رفت و شد پامال هر پستى و دونى
ازرباب دلكباب آخر نميپرسى كه چونى
ياكه از ليلى چرا سر گشته دشت جنونى
عمه ام آندختر سلطان اقليم ((سلونى ))
نيست اندر عالم امكان چو او ذات الشجونى
نيست جز بيمار ما را محرمى يا رهنمونى
ناگهان بشنيد از حلقوم شه راز درونى
شيعتى ما ان شربتم رى عذب فاذا كرونى
او سمعتم بغريب او شهيد فاندبونى (15) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link15)

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۷, ۱۳:۵۷
مخمس غزل شيخ سعدى در مصيبت
رفت اصغر شيرينم ز آغوشم و دامانم
برگ گل نسرينم يا شاخه ريحانم
آنغنچه خندان را من غنچه نميخوانم
آندوست كه من دارم و ان يار كه من دانم
شيرينى دهنى دارد دور از لب و دندانم
كى مهر و وفا باشد اين چرخ بداختر را
تا خلعت دامادى در بر كنم اكبر را
بينم بدل شادى آن طلعت دلبر را
بخت آن نكند با من كانشاخ صنوبر را
بنشينم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ايجعد سمن سايت دام دل شيدائى
درنر گسل شهلايت شور سر سودائى
بى لعل شكر خايت كوتاب و توانائى ؟
اى روى دل آرايت مجموعه زيبائى
مجموع چه غم دارد از من كه پريشانم
ايشمع رخت شاهد در بزم شهود من
موى تو و بوى تو مشك من و عود من
از داغ تو داد من وز سوز تو دود من
درياب كه نقشى مانداز طرح وجود من
چون ياد تومى آرم خود هيچ نميمانم
ايلعل لبت ميگون وى سر و قدت موزون
عذارى جمالت را من وامق و من مفتون
رفتى تو و جانا رفت جان از تن من بيرون
ايخوبتر از ليلى بيم استكه چون مجنون
عشق تو بگرداند در كوه و بيابانم
ايكشت اميدم را خود حاصل بيحاصل
سهلست گذشت از جان ليكن ز جوان مشگل
تند آمدى و رفتى ايدولت مستعجل
دستى ز غمت بر دل پائى ز پيت در گل
با اين همه صبرم هست از روى تو نتوانم
زود از نظرم رفتى اى كوكب اقبالم
يكباره نگون گشتى ايرايت اجلالم
آسوده شدى از غم من نيز بدنبالم
در خففيه همى نالم وين طرفه كه در عالم
عشاق نمى خسبند از ناله پنهانم
سوز غمت اى مهوش در سوخته ميگيرد
فرياد مصيبت كش در سوخته ميگيرد
خوناب مرارت چش در سوخته ميگيرد
بينى كه چه گرم آتش در سوخته ميگيرد
تو گرم تر از آتش من سوخته تر زانم
اى دوست نميگويم چون آگهى از حالم
از مرگ جوانانم وز ناله اطفالم
گردست جفا سازد نابودم و پا مالم
با وصل نمى پيچم وز هجر نمى نالم
حكم آن كه تو فرمائى من بنده فرمانم
از بيش و كم دشمن هر چند كه بسيارند
با كم نبود هرگز چون در ره گل خارند
با نقش وجود تو چون نقش بديوارند
يكپشت زمين دشمن گر روى بمن آرند
از روى تو بيزارم گر روى بگردانم
زندان بلايت را صد باره چه ايوبم
من يوسف حسنترا همواره چه يعقوبم
من عاشق ديدارم من طالب مطلوبم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
از ذوق تو مدهوشم در وصف تو حيرانم
زد مفتقر شيدا ز اول در اين سودا
شد بار دلش آخر سود و بر اين سودا
تاگشت سمندروار در اخگر اين سودا
گويند مكن سعدى جان در سراينسودا
گر جان برود شايد من زنده با جانم

سوگند
۱۳۸۹/۰۹/۲۷, ۱۳:۵۷
ايضا مخمس غزل شيخ سعدى در مصيبت
تشنه لبا بآب مهر تو سرشته شد گلم
چون بكنم دل از تو و چون ز تو مهر بگسلم
گرچه بلاى دوست را از سر شوق حاملم
بار فراق دوستان بسكه نشسته بر دلم
ميرود و نميرود ناقه بزير محملم
ملك قبول كى شود جز كه نصيب مقبلى
لايق عشق و عاشقى برگ گلست و بلبلى
بار غم ترا چون من كس نكند تحملى
بار بيفكند شتر چون برسد منزلى
بار دلست همچنان ور بهزار منزلم
داس غم تو ميكند حاصل عمر را درو
درد و بلاهمى رسد از چپ و راست نوبنو
رفتم و دل بماند در سلسله غمت گرو
ايكه مهار ميكشى صبر كن و سبك برو
كز طرفى تو ميكشى وز طرفى سلاسلم
شوق تو ميزند ز سر شورو زناى غم نوا
تن سوى شام غم روان دل بزمين كربلا
جز من داغديده را درد نبوده بيدوا
بار كشيده جفا پرده دريده هوا
راه ز پيش و دل ز پس واقعه ايست مشكلم
تا تو بخاطر منى ديده بخواب كى شود؟
راحت و عشق روى تو؟ آتش و آب كى شود؟
غفلت از تو درره شام خراب كى شود؟
معرفت قديم راهجر، حجاب كى شود؟
گر چه بشخص غائبى ، در نظرى مقابلم
ما بهواى كوى تو دربدريم و كو بكو
وز غم هجر روى تو با اجليم روبرو
كى شود آنكه من كنم شرح غم تو موبمو
آخر قصد من توئى غايت جهد آرزو
تا نرسد بدامنت دست اميد نگسلم
سوخت ز آتش غم هجر تو پر و بال من
چون شب تار روز من هفته و ماه و سال من
نقش تو در ضمير من مونس لايزال من
ذكر تو از زبان من فكر تو از خيال من
كى بود كه رفته اى درك و در مفاصلم
گر چه اسير حلقه سلسله اجانبم
يا كه چه نقطه ، مركز دائره مصائبم
ورچه ز حد برون بود منطقه نوائبم
مشتغل توام چنان كز همه چيز غائبم
مفتكر توام چنان كز همه خلق غافلم
ايكه بعرصه وفا از همه برده اى سبق
جز تو كه سرنهاده از بهر نثار بر طبق ؟
خواهر داغديده را يك نظرى جمال حق
گر نظرى كنى كند كشته صبر من ورق
ور نكنى چه بردهد كشت اميد حاصلم ؟
مفتقرا بعاشقى گشت بساط عمرطى
كى برسى بدولت وصل نگار خويش كى ؟
پيرى بندبند دل شور و نوا كند چه نى
سنت عشق سعديا ترك نميدهى بمى
چون ز دلم رود برون خون سرشته در گلم
منكه بلاف عاشقى همسر صد مبارزم
گرچه فنون عشق را به همه جهل حائزم
ورچه نصاب شوق را با همه فقر فائزم
داروى درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره كار عشق را با همه عقل جاهلم

سوگند
۱۳۸۹/۱۰/۱۴, ۱۰:۳۴
در سوگ امام مظلوم سيد الشهدا سلام الله عليه
اى بميدان وفا از دل و جان كرده نثار
كرده هفتاد و دو تن يكتنه قربان نگار
سر وتن در ره يار
همگى شير شكار
سر به نى شمع دل انجمن ناله و آه
نقطه مركز يكدائره ، سرمه رخسار
شاهد بزم اله
محو نور الانوار
تن پر از غنچه بشكفته ز پيكان خدنگ
لاله زارى سر هر غنچه دو صد مرغ هزار
گلشنى رنگارنگ
زار چون ابر بهار
نونهالان همه روئيده به پيرامن او
ليك از سوز درون فى الشجر الاخضر نار
سبزه دامن او
تا فلك رفته شرار
همه چون نخله طور از عطش افروخته دل
همه از باد خزان ريخته در فصل بهار
خشك لب سوخته دل
مانده بى گل گلزار
ههمه شاداب ز خوناب ولى سينه كباب
يك گلستان همه بى آب و دو دريا بكنار
تشنه از قحطى آب
بهره هر خس و خار
يكطرف سروسهى ساى ابوالفضل قلم
سرو آزاد قدش گشته تهيدست زبار
از كف افتاده علم
دستش افتاده ز كار
تا از آن هيكل توحيد جدا گشت دو دست
رفت و بگسيخت ز هم سلسله يار و تبار
كمر شاه شكست
شد حرم بى سالار
يكطرف يوسف حسن ازل و گرگ اجل
رنگ خون بر رخ ماهش چه بر آئينه غبار
گشته همدست و بغل
شد جهان تيره و تار
طره اكبر ناكام بخون رنگين است
نه عجب گر ز غمش خونشده تار و زشمار
دل شه خونين است
نافه مشك تتار
يكطرف قاسم ناشاد كه در حجله گور
نو عروسان چمن غمزده و زار و نزار
بسته آئين سرور
داغ آن لاله عذار
بدن نازك او تا شده پامال ستور
دست و پا تاكه بخون سروتن كرده نگار
شد بپا شور نشور
چشم گردون خونبار
يكطرف اصغر شيرين دهن از ناوك تير
غنچه با تنگدلى خنده زد از ناوك خار
آب نوشيده و شير
بر رخ بلبل زار
طوطى باغ بهشت از ستم زاغ و زغن
شكر شكر فشاند از دهن شكربار
رخت بست از گلشن
بهر قربانى يار
يكطرف پرده گيان شور و نواسر كرده
بانوان دو سرا شهره هر شهر و ديار
همگى بى پرده
دستگير اغيار
لاله رويان همه را داغ مصيبت بر دل
بيكس و بى سر و سالار بجز يك بيمار
همه را پا در گل
دست و پا سلسله دار

سوگند
۱۳۸۹/۱۰/۱۴, ۱۰:۳۴
نيز در سوگ او عليه السلام
اى اسم اعظم حق كز عالمى نهانى
وى شمع نور مطلق كز روى نى عيانى
در خاك و خون طپانى
چون ماه آسمانى
اى كعبه حقيقت كز اوج عرش هستى
وى كعبه طريقت كز لطف و مهربانى
پامال پى مستى
سر خيل كاروانى
اى درمناى ميدان از نقد جان گذشته
رسم از تو شد بدوران آئين جانفشانى
وز نوجوان گذشته
در راه يار جانى
اى شاه خر كه عشق اى جوهر فتوت
كافشانده در ره عشق هر گوهر گرانى
اى عنصر مروت
هر گنج شايگانى
سيمرغ قاف همت مرغى ز آشيانت
شهباز اوج حشمت بى قدر ديدبانى
ياسر بر آستانت
بى نام و بى نشانى
طوفان مانم تو شورى بپا نموده
در لجه غم تو يا بحر بى كرانى
كز نوح دل ربوده
او غرقه و جهانى
اى يوسف گل اندام ز چيست غرقه خونى
وز گرگ زشت فرجام صد پاره آنچنانى
در چاه غم نگونى
كاندر نظر نمانى
اى سينه تو سينا از زخمهاى پيكان
ليكن ز چشم بينا اى طور لن ترانى
در خلوت دل و جان
در خاك و خون نهانى
ايسبنر بوستانت از غنچه هاى خندان
وى سرخ گلستانت از خون هر جوانى
يا از نيازمندان
چون لاله ارغوانى
ايمخزن معارف اى گنج علم و حكمت
از مركب مخالف يك مشت استخوانى
وى كان جود و رحمت
در حيرتم چنانى
ايسر كه از غم عشق سر گرد كوى يارى
پيوسته در خم عشق يا نيزه آشيانى
گوئى كه گوى يارى
يا كنج خا كدانى
ايسر كه طور نورى گاهى چه آيه نور
يا در ته تنورى يا بر سر سنانى
گاهى چه سر مستور
گوئى كه لامكانى
ايلعل عيسوى دم با رنج عشق چونى
اى بوسه گاه خاتم با آن شكر فشانى
وز چيست تيره گونى
دمساز خيزرانى
اى نغمه ساز توحيد افسرده از چه هستى
كز آنلب و دهن ديد خضر آب زندگانى
آزرده از كه هستى
داود نغمه خوانى
چون نغمه انا الله از طور نور سر زد
دست بريده ناگاه چون مرگ ناگهانى
ياسر ز طشت زر زد
كرد آنچنانكه دانى

سوگند
۱۳۸۹/۱۰/۱۴, ۱۰:۳۵
نوحه خطاب بحضرت ولى عصر عليه السلام
يا امام العصر يا ابن الطاهرين الطيبين
شور محشر را عيان با ديده حق بين ببين
يا ولى المومنين
يا ولى المومنين
عترت خير الورى را بنگر اندر كربلا
بين مقتول و ماسور بايدى الظالمين
دشت پررنج و بلا
يا ولى المومنين
حرمه الرحمن اضحت فى انتهاك و انهتاك
بسكه خون حق بنا حق ريخت در آنسر زمين
احسن الله عزاك
يا ولى المومنين
از حيضيض خاك شد تا اوج گردون موج خون
فاستبانت حمزه من قبل ماكادت تبين
آسمان شد لاله گون
يا ولى المومنين
امست الغبراء حمرى لدماء سائلات
شد پر از خون دامن صحرا و مارا آستين
من نحور زاكيات
يا ولى المومنين
از سموم كين خزان شد گلشن آل رسول
و على الغصان للو رقاء نوح و اءنين
روضه قدس بتول
يا ولى المومنين
لهف نفسى قامت الساعه وانشق القمر
رنگ خون بنشست بر آئينه غيب مبين
حين وافاه الحجر
يا ولى المومنين
سهم كين اندر مقام قاب قوسين كردجاي
فهوى للّه شكرا و هو مقطوع الوتين
يا كه در عرش خداي
يا ولى المومنين
لست انساة صريعا و هو مغشى عليه
برد آن ملحد سر از دفتر ايمان و دين
اذا اتى الشمراليه
يا ولى المومنين
سرزد گنج معرفت برداشت آن افعى صفت
لم يراقب فيه جبار السماذاك اللعين
با كمال معرفت
يا ولى اللمومنين
و نعاه بعد ماناغاه دهرا جبرئيل
جان جانان كرد جان قربانى جان آفرين
قتل السبط الاصيل
يا ولى المومنين
بحر مواج بقا، سرچشمه آب حيات
لم يذق حتى قضى من بارد الما المعيز
بر لب شط فرات
يا ولى المومنين
ولقد امسى سليبا و هو من عليا نزار
كرد در بر جامه اى از خون حلق نازنين
فاكتسى ثوب الفخار
يا ولى المومنين
روح قرآن معنى تورات و انجيل و زبور
ياله صدرا حوى اسرار رب العالمين
گشت پايمال ستور
يا ولى المومنين
اشرقت شمس الهدى من مطلع الرمح الطويل
عالم تكوين شده پر نور از آن ماه جبين
ياله زره جليل
يا ولى المومنين
كوكب درى و مصباح ازل مشكوه نور
فانثنى راس العلى ذلاله و هوحزين
سر زد از كنج تنور
يا ولى المومنين
فى خباء لم يخب وفاده عند الفود
شعله او زد علم بر قبه عرش برين
اضرموا نار الحقود
يا ولى المومنين
كعبه توحيد شد پامال جمعى پيل مست
فاستحلواو استبا حواثقل خير المرسلين
يا گروهى بت پرست
يا ولى المومنين
ابرزت اسرى بنات الوحى ربات الخدور
همنشين ناله و همراه آه آتشين
حسر احرى الصدور
يا ولى المومنين
بانوان ملك يثرب رهسپار شام شوم
ناوبات با كيات خلف زين العابدين
همچو سبى ترك و روم
يا ولى المومنين
قائد الاسلام امسى فى قيود من حديد
شاهباز اوج وحدت شد بدام مشركين
و هو يهدى ليزيد
يا ولى المومنين
اى امام منتظر اى شهسوار نشاتين
سيدى قم ، فمتى تشفى صدور المسلمين ؟
يا لثارات الحسين
يا ولى المومنين

سوگند
۱۳۸۹/۱۰/۱۴, ۱۰:۳۵
در زبان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام
ناله نى است ايدل يا كه از لب شاه است
يا كه نخله طور ونغمه انا الله است
داستان دستانست از فراز شاخ گل
يا كه بانك قرآنست كز شه فلك جاه است
گرچه بانوان يكسر بيسر ندوبى سالار
ليك شاهد مقصود شمع جمع اينراه است
او چه شمع كاشانه بانوان چوپروانه
يا چه خوشه پروين گرد خرمن ماه است
اى هماى بى همتا سايه رامگير از ما
سايه سرت مارا خيمه است و خر گاه است
شهسوار من آرام بر پياد گان رحمى
پاى همرهى لنگست دست چاره كوتاه است
ايكه سربلندى تو زير پاى خود بنگر
زانكه نازنينان را سر بخاك در گاه است
از فراز نى لطفى كن بگوشه چشمى
زانكه بى پناهان را گوشه اى پناه گاه است
از لب روان بخشت زنده كن دل مارا
گر چه نغمه اين نى دلخراش و جانكاه است نك
آنكه باغمت سانكمز است همنشين وهمراز است
دود سينه سوزان يا كه شعله آه است محج
غمگسار بيمارت داغدار ديدارت
گريه شبانگاه و ناله سحر گاه است
از دو چشم بيدارش و زغم دل زارش
آن يگانه غمخوارش واقفست و آگاه است

سوگند
۱۳۸۹/۱۰/۱۴, ۱۰:۳۵
در لسان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام
اى بقربان تو خواهر تو
خواهر با جان برابر تو
كاش بودى زير خنجر شمر
جگر من جاى حنجر تو
تشنه كاما سوخت جان منخرا
كام خشك و ديده تر تو
خاك عالم باد بر سر من
روى خاك افتاده پيكر تو
يا بعيد الدار عن وطنه
عاقبت شد خاك بستر تو
يوسف گل پيرهن نگذاشت
خصم دون يكجامه در بر تو
جوى اشك چشم من چه كند
با تن در خون شناور تو
اى شهنشاه قلمرو عشق
كو سپهسالار لشكر تو
رايت گردون هماره نگون
كو علمدار دلاور تو
نه تنها بسوختى كه بسوخت
عالمى از داغ اكبر تو
خون روان از چشم مادنكر دهر
از غم بى شير اصغر تو
نونهال باغ من بكجاست
قاسم آنشاخ صنوبر تو
اى برادر سر بر آرو بپرس
چه شد ايغمديده معجر تو
گردش چرخ كبود ربوكمد
گوشوار از گوش دختر تو
رفتم از كوى تو زار و نزار
با دلى پر از غصه از بر تو
تا كند چون نى نوا دل من
چون به بينم روى نى سر تو
تا بشام و بزم عام رود
خواهر بى يار و ياور تو
تا به بيند اين ستمكش زار
ناسزاها از ستمگر تو
تاكه چوب خيزران چه كند
با لبان روح پرور تو
تا بنالد همچو مرغ هزار
خواهر بى بال و بى پر تو

سوگند
۱۳۸۹/۱۰/۱۴, ۱۰:۳۶
لسان حال مظلومه زينب الكبرى عليهاالسلام
اى نازنين برادر شد نوبت جدائى
بهر وداع خواهر دستى نمى گشائى
يا روز بينوائى
لطفى نمى نمائى
اى شاه اوج هستى از چيست ديده بستى
از ما چرا گسستى غافل چرا زمائى
هنگام سرپرستى
پيوسته با كجائى
يك كاروان اسيريم چون مرغ پرشكسته
زين غم چرا نميريم ناموس كبريائى
در بند خصم بسته
چون پرده ختائى
ما را حجاب عصمت گردون دون دريده
ما را نگشته قسمت جز خون دل دوائى
معجز ز سر كشيده
جز درد دل دوائى
پرده .....ده كرده دوران
بيداد خصم مارا داده سخن سرائى
....ران
در بزم بى حيائى
اطفال .....(16) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link16)
چون بچه كبوتر كى باشدش رهائى
زين آتش فروزان
از كركس دغائى
بمار و حلقه غل وانگه شتر سوارى
كى باشدش تحمل ز ينگونه ماجرائى
بى محمل و عمارى
از حد برون جفائى
گر رفتم از بر تو معذورم اى برادر
حاشا ز خواهر تو آئين بيوفائى
مقهورم اى برادر
يا ترك آشنائى
گر غالب از حضورم در دام غم گرفتار
يك نيزه از تو دوريم ليكن نه دست و پائى
ليكن سر تو سالار
نه فرصت نوائى
چون لاله داغداريم چون شمع اشكريزان
هر يك دو صد هزاريم در شور و غم فزائى
ايشاهد عزيزان
در سوز غصه زائى
ساز غم تو كم نيست ليكن مجال دم نيست
در سينه حرم نيست جز آه جان گزائى
زين بيشتر ستم نيست
جز اشك بيصدائى
كشتى شكستگانيم در موج لجه غم
يكدسته خسته جانيم ما را تو ناخدائى
يا در شكنجه غم
زين غم بده رهائى
راه دراز در پيش و ز چاره دست كوتاه
يكحلقه زار و دلريش نه برگ و نه نوائى
نه خيمه و نه خرگاه
نه جز خرابه جائى
امروز روز يارى است از بانوان بيكس
هنگام غمگسارى است گاه گره گشائى
از كودكان نورس
يامنتهى رجائى
با يك سپاه دشمن با صد بلا دچارم
يا رب مباد چون من آواره مبتلائى
ناچار خوار وزارم
بيچاره مبتلائى
ز آغاز شد سرانجام ما را اسيرى شام
ما را نداده ايام جز ناسزا سزائى
صبح اميد شد شام
جز محنت و بلائى
دردا كه با دل ريش سر گرد راه شاميم
ما از پس وتو از پيش ما را تو رهنمائى
رسواى خاص و عاميم
يا قبله دعائى
اى آنكه بر سرنى دمساز راه عشقى
چون ناله نى از پى نبود مرا جدائى
در كوفه يا دمشقى
از چون تو دلربائى

سوگند
۱۳۸۹/۱۰/۱۴, ۱۰:۳۶
لسان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام
اى يك جهان برادر وى نور هر دو ديده
چون حال زار خواهر چشم فلك نديده
بى محمل و عمارى بى آشنا ويارى
سر گرد هر ديارى خاتون داغديده
خورشيد برج عصمت شد در حجاب ظلمت
پشت سپهر حشمت از بار غم خميده
دردانه بانوى دهر بى پرده شهره شهر
بر نى مقابل ما سر بر فلك كشيده
بنگر بحال اطفال در دست خصم پامال
چون مرغ بى پر و بال كز آشيان پريده
يكدسته دلشكسته بندش بدست بسته
يكحلقه زار و خسته خارش بپا خليده
گردون شود نگونسر ديوانه عقل رهبر
ليلى اسير و اكبر در خاك وخون طپيده
دست سكينه بر دل پاى رباب در گل
كافتاده در مقابل اصغر گلو دريده
بر بسته دست تقدير بيمار را بزنجير
عنقاء قاف و نخجير هرگز كسى شنيده
آهش زند زبانه روزانه و شبانه
از ساغر زمانه زهر الم چشيده
رفتم بكام دشمن در بزم عام دشمن
داد از كلام دشمن خون از دلم چكيده
كردند مجلس آراناموس كبريا را
صاحبدلان خدا را دل از كفم رميده
گر مو بمو بمويم آرام دل نجويم
از آنچه شد نگويم با آن سر بريده
زانلعل عيسوى دم حاشا اگر زنم دم
كز جان و دل دمادم ختم رسل مكيده

سوگند
۱۳۸۹/۱۰/۱۴, ۱۰:۳۶
خدا حافظى هايش
اى خسرو خوبان مكن آهنگ ميدان
بهر خدا رحمى بر اين شيرين زبانان
اى جان جانان
اطفال حيران
اى شمع جمع و مونس دلهاى غمخوار
جانا مكن جمعيت ما را پريشان
ما را مكن خوار
اى شاه ذى شان
شاها بسامانى رسان آوارگان را
ما را ميفكن اى پناه بى پناهان
بيچارگان را
در اين بيابان
ايشاهباز لامكان ترك سفر كن
مرغان قدسى را منه در چنگ زاغان
صرف نظر كن
در دام عدوان
ما را ميان دشمنان مگذار و مگذر
يك كاروان زن چون بماند بى نگهبان
بى يار و ياور
اى شاه خوبان
باخصم ناكس چون كنند اطفال نورس
يارب اسيرى چون كند با نازنينان
زنهاى بيكس
خلوت نشينان
آيا باميد كه ما را ميگذارى
مائيم ويكتن ناتوان سوزان و نالان
با آه و زارى
دشمن فراوان
شد شاه دين با يك سپه از ناله و آه
شد رو بميدان وز قفا خيل عزيزان
بيرون ز خرگاه
افتادن و خيزان
كاى شهريار كشور صبر و تحمل
كاندر قفا دارى بسى دلهاى بريان
قدرى تامل
با چشم گريان
مهلا حماك الله عن شر النوائب
تا توشه برداريم از ديدار جانان
يا ابن الاطائب
كامد بلب جان
جانا مكن قطع رسوم آشنائى
ما را ببر همره ترا گرديم قربان
روز جدائى
اى ماه تابان
از خواهران و دختران دل برگفتى
از ما گسستى با كه پيوستى بدينسان
يكباره رفتى
آوخ ز هجران
تنها مزن خود را بر اين لشگر حذر كن
تا در ركابت جانفشانيم از دل و جان
ما را سپر كن
جاى جوانان

سوگند
۱۳۸۹/۱۰/۱۴, ۱۰:۳۷
از زبان رقيه دخت امام حسين سلام الله عليها
صبا به پير خرابات از خرابه شام
ببر ز كودك زار اين جگر گداز پيام
كه اى پدر ز من زار هيچ آگاهى
كه روز من شب تار است و صبح روشن شام
بسرپرستى ماسنگ آيد از چپ و راست
بد لنوازى ماها ز پيش و پس دشنام
نه روز از ستم دشمنان تنى راحت
نه شب ز داغ دل آرامها دلى آرام
بكودكان پدر كشته مادر گيتى
همى ز خون جگر ميدهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما شمع آه بيوه زنان
انيس و مونس ما ناله دل ايتام
فلك خراب شود كاين خرابه بى سقف
چه كرده با تن اين كودكان گل اندام
دريغ و درد كز آغوش ناز افتادم
بروى خاك مذلت بزير بند لئام
بپاى خار مغيلان بدست ستم
ز فرق تا قدم از تازيانه نيلى فام
بروى دست تو دستان خوشنو بودم
كنون چه قمرى شوريده ام ميانه دام
بدامن تو چه طوطى شكر شكن بودم
بريخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر كام
مرا كه حال ز آغاز كودكى اين است
خداى داند و بس تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود
براى غمزدگان صبح عيد مردم شام
بناله شررانگيز بانوان حجاز
بنغمه دف و نى شاميان خون آشام
سر تو بر سر نى شمع و ما چه پروانه
بسوز و ساز ناسازگارى ايام
شدند پرد گيان تو شهره هر شهر
دريغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام
سر برهنه بپا ايستاده سرور دين
يزيد و تخت زر و سفره قمار و مدام
ز گفتگوى لبت بگذرم كه جان بلب است
كرا است تاب شنيدن كرا مجال كلام ؟

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۰۷
فى اربعين
بار غم فرود آمد در زمين ماريه باز
هر چه غصه بود آمد دلخراش و سينه گداز
يا كه كاروان حجاز
در حريم محرم راز
بود شور رستاخيز يا نواى غمزد گان
هر دلى ز غم لبريز داد راز و نياز
حلقه ستم زده گان
با شه غريب نواز
نو گلى چه غنچه شكفت نغمه زد چه بلبل زار
با پدر بزارى گفت كامده بسوز و گداز
زار همچو مرغ هزار
پروريده تو بناز
خار پاى ما بنگر خوارى اسيران بين
چون كبوتر بى پر غرقه خون ز پنجه باز
حال دستگيران بين
نيمه جان زرنج دراز
بانوان دل بريان در كمند اهل ستم
روى اشتر عريان نه عمارى و نه جهاز
زير بند اهل ستم
صبح و شام در تك و تاز
كودكان خونين دل همچو گوى سرگشته
دشمنان سنگين دل هر يك از نشيب و فراز
يا چه بخت برگشته
همچو تير خورده گراز
شام ماتم ما بود صبح عيد مردم شام
مركز تماشا بود بانوان مير حجاز
آه از آن گروه لئام
با نقاره و دف و ساز
از يزيد و آن محفل دل لبالب خون است
ما غمين و او خون شدل ، او بتخت زر بفراز
ديده رود جيحون است
ما چه سيم دردم گاز
كعبه را شكست افتاد ز انچه رفت بر سر تو
دست بت پرست افتاد قبله دعا و نماز
زانچه ديد گوهر تو
مفتقر بسوز و بساز

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۰۷
در مدح و سوگ زينب كبرى سلام الله عليها
شاهباز طبعم باز عندليب شيدا شد
يا كه طوطى نطقم طوطى شكرخا شد
رفرف خيالم رفت تا مقام اوادنى
يا براق عقلم را جا بعرش اعلى شد
مشترى شدم از جان مدح زهره روئيرا
منشى عطارد را خامه عنبر آسا شد
گوهرى نمايان شد از خزانه غيبى
وز كتاب لاريبى آيه اى هويدا شد
از معانى بكرم زال چرخ شد واله
حسن دختر فكرم باز در تجلى شد
يكه تاز فكرت را باز شد دو ته زانو
تا بمدحت بانو همچو چرخ پويا شد
در حريم آن خاتون ره نيابد افلاطون
اسم اعظم مكنون رسم آن مسمى شد
اوست بانوى مطلق در حرمسراى حق
بزم غيب را رونق آن جمال زيبا شد
برج عصمت كبرى دخت زهره زهرا
كو بغره غرا مهر عالم آرا شد
از فصاحت گفتار و ز ملاحت رفتار
سر حيدر كرار در وى آشكارا شد
گلشن امامت را گلبن كرامت بود
باغ استقامت را رشك شاخ طوبى شد
طور علم ربانى طور حكم سبحانى
با كمال انسانى در جمال حورا شد
عقل بنده كويش ، عشق زنده بويش
وامق مه رويش صد هزار عذرا شد
عرش فرش در گاهش پيش كرسى جاهش
در پناه خر گاهش كل ما سوى الله شد
آسمان زمين بوسش ماه شمع فانوسش
پرده دار ناموسش ساره بود و حوا شد
كعبه الامانى بود در كنها اليمانى بود
مستجار جانى بود ليك اسير اعدا شد
شد بر اشتر عريان بادلى ز غم بريان
مهد عصمتش گريان ز انقلاب دنيا شد
حكم برمنا ياداشت مركز بلايا گشت
قبله البرايا بود كعبه الرزايا شد
در سرداق عصمت در حجاب عزت بود
بى حجاب و بى خر كه كوه و دشت پيماشد
شد عقيله عالم رهسپار شام غم
چشم چشمه زمزم خونفشان به بطحاشد
يكه شاهد وحدت دخت خسرو اسلام
شمع محفل جمعى بدتر از نصارى شد
آنكه آستانش بود رشك جنه الماوى
همچو گنج شايانش در خرابه ماوى شد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۰۸
در مدح و سوگ مسلم بن عقيل سلام الله عليه
اى قبله عقول و امام بنى عقيل
صلوات بر تو باد بالا شراق و الاصيل
اى بدر مكه ، نور حرم ، ماه بى نظير
وى مالك رقاب امم ، شاه بى بديل
اى در گه تو كعبه آمال هر فريق
وى خر گه تو قبله آمال هر قبيل
اى در مناى عشق وفا اولين ذبيح
وى در مقام صبر و صفا دومين خليل
اى طره ترا شده و الليل رهنما
وى روى نازنين ترا والضحى دليل
اى سرو معتدل كه بميزان عدل نيست
در اعتدال شاخه سرو ترا عديل
يك نفخه اى زبومى تو هر هشت باغ خلد
يك رشحه اى ز كوثر لعل تو سلسبيل
در گوهر فلك نبود قدرت كمال
چشم فلك نديده جمالى چنين جميل
اى تشنگان باديه را خضر رهنما
در وادى ضلال توئى هادى سبيل
اى يكه تاز رزم و سرافراز بزم عزم
كز جان و دل معارف حق را شدى كفيل
شاه خواص را بلياقت سفير خاص
افزود بر جلال تو اين رتبه جليل
اى در كمند طائفه بيوفا اسير
وى در ميان فرقه دور از خدا ذليل
بستند با تو عهد و شكستند كوفيان
آوخ ز بيوفائى آن مردم رذيل
بيخانمان بكوفه فتادى غريب وار
اى منزل رفيع تو ماواى هر نزيل
شداد عاد و نسل خطا زاده زياد
داد ستم بداد بر آن عنصر اصيل
كى عاقر ثمود جفائى چنين نمود
از ياد رفت واقعه ناقه و فصيل
هرگز نديده هيچ مسلمان ز كافرى
ظلمى كه ديد مسلم از آن كافر محيل

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۰۸
در مدح و سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه
دل شوريده نه از شور شراب آمده مست
دين و دل ساقى شيرين سخنم برده ز دست
ساغر ابروى پيوسته او محوم كرد
هركه را نيستى افزود بهستى پيوست
سرو بالاى بلندش چه خرامان ميرفت
نه صنوبر كه دو عالم بنظر آمده پست
قامت معتدلش را نتوان طوبى خواند
چمن فاستقم از سرو قدش رونق بست
لاله روى وى از گلشن توحيد دميد
سنبل روى وى از روضه تجريد برست
شاه اخوان صفا ماه بنى هاشم اوست
شد در او صورت و معنى بحقيقت پيوست
ساقى باده توحيد و معارف عباس
شاهد بزم ازل شمع شبستان الست
در ره شاه شهيدان ز سر و دست گذشت
نيست شد از خود و زد پا بسر هر چه كه هست
رفت در آب روان ساقى و لب تر ننمود
جان بقربان وفا دارى آن باده پرست
صدف گوهر مكنون هدف پيكان شد
آه از آن سينه و فرياد از آن ناوك و شست
سرش از پاى بيفتاد و دو دستش ز بدن
كمر پشت و پناه همه عالم بشكست
شد نگون بيرق و شيرازه لشگر بدريد
شاه دين را پس از او رشته اميد گسست
نه تنش خسته شد از تيغ جفا در ره عشق
كه دل عقل نخست از غم او نيز بخست
حيف از آن لعل درخشان كه ز گفتار بماند
آه از آن سرو خرامان كه ز رفتار نشست
يوسف مصر وفا غرقه بخون وا اسفا
دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۰۸
در سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه
برادر چه آخر ترا بر سر آمد
كه سرو بلند تو از پا در آمد
چه شد نخل طوبى مثال قدت را
كه يكباره بى شاخ و برگ و بر آمد
چه از تيشه اين ستم پيشه مردم
بشاخ گل و نو نهال تر آمد
دريغا كه آئينه حق نما را
بسى زنگ خون بر رخ انور آمد
چه خورشيد خاور بخون شد شناور
مهى كز فروغ رخش خاور آمد
ندانم كه ماه بنى هاشمى را
چه بر سر از اين قوم بداختر آمد
ز سردار رحمت سرى ديد زحمت
كه تاج سر هر بلند افسر آمد
دريغا كه عنقاء قاف قدم را
خدنگ مخالف ببال و پر آمد
دو دستى جدا شد ز يكتاپرستى
كه صورتگر نقش هر گوهر آمد
كفى از محيط سخاوت جدا شد
كه قلزم در او از كفى كمتر آمد
دريغا كه دريا دلى ز آب دريا
برون با درونى پر از اخكر آمد
عجب در يكدانه خشگ لعلى
ز دريا برون با دو چشم تر آمد
ز سوز عطش بود درياى آتش
دهانى كه سرچشمه كوثر آمد
دريغا كه آن را رايت نصرت آيت
نگون سر زبيداد يكصر آمد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۰۸
در سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه
تا كه شد سرو سهى ساى ابى الفضل قلم
تا صنوبر بر او سوخت ز سر تا بقدم
كمر شه شده خم
سوخت گلزار قدم
تا كه آن شمع دل افروز ز سر تا پا سوخت
نخله طور شرر بار شد از آتش غم
شاهد يكتا سوخت
شعله ور زين ماتم
تا كه آنسرو خرامان لب جوى افتاده
دامن دشت ز خون آمده چون باغ ارم
جوى خون سرداده
لاله زارى خرم
شاخ طوباى قدش بسكه بخون غلطان شد
زده بر صفحه رويش خط ياقوت رقم
شاخه مرجان شد
رقمى بس محكم
داد از اين آتش بيداد كه اندر پى آب
ريخت بر خاك بلا خون خداوند همم
عالمى گشت خراب
عنصر جودو كرم
ساقى تشنه لبان در طلب آب روان
خشك لب رفت وبرون آمد از آن بحر خضم
داد دست و سر وجان
با دو چشمى پر نم
رايت معدلت از صرصر بيداد افتاد
آه ماتم زدگان زد بسر چرخ علم
داد از اين ظلم و فساد
شرر اندر عالم
شاه بيچاره و شيرازه لشگر پاره
تا نگونسار شد آن بيدق گردون پرچم
بانوان آواره
حامل بيدق هم
تا شد آن سينه كه بودى صدف گوهر دين
و هم پنداشت كه در مخزن اسرار و حكم
هدف ناوك كين
رخنه زد نامحرم
بسكه پيكان بلا بر بدنش بنشسته
خار از غنچه مگر رسته و پيوسته بهم
شده چون گلدسته
همه با هم توام
تا كه سلطان هما شد سپر تير سه پر
حمله از چار طرف كرد بمرغان حرم
با چنان شوكت و فر
كركس ظلم و ستم
دست تقدير دو دستى ز تنش كرد جدا
ريخت زن حادثه بال و پر عنقاء قدم
كه بدى دست خدا
طائر عيسى دم
تا بيفتاد دو دست از تن آن مير حجاز
دست كوتاه مخالف به پناه گاه امم
شد بيكباره دراز
به نواميس حرم
سر سردار حقيقت ز عمود آنچه بديد
خاك بر فرق فريدون و سرو افسر جم
نتوان گفت و شنيد
پس از اين رنج و الم
شاه اخوان صفا رفت ز اقليم وجود
شمع ايوان وفا شد به شبستان عدم
با تن خون آلود
با دلى داغ از غم

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۰۸
در سوگ ابى الفضل و برادرانش عليهم السلام از زبان مادرشان ام البنين عليهاالسلام
چشمه خود در فلك چارمين
سوخت ز داغ دل ام البنين
آه دل پرده نشين حيا
برده دل از عيسى گردون نشين
دامنش از لخت جگر لاله زار
خون دل و ديده روان ز آستين
مرغ دلش زار چه مرغ هزار
داده ز كف چار جوان گزين
اربعه مثل نسور الربى
سدره نشين از غمشان آتشين
كعبه توحيد از آن چار تن
يافت زهر ناحيه ركنى ركين
قائمه عرش از ايشان بپاي
قاعده عدل از آنها متين
نغمه داودى بانوى دهر
كرده بسى آب دل آهنين
زهره ز ساز غم او نوحه گر
مويه كنان موى كنان حور عين
ياد ابوالفضل كه سر حلقه بود
بود در آن حلقه ماتم نگين
اشكفشان سوخته جان همچو شمع
با غم آن شاهد زيبا قرين
ناله و فرياد جهان سوز او
لرزه در افكنده بعرش برين
كاى قد و بالاى دلاراى تو
در چمن ناز بسى نازنين
غره غراى تو الله نور
نقش نخستين كتاب مبين
طره زيباى تو سرو قدم
غيب مصون در خم او چين چين
همت والاى تو بيرون ز وهم
خلوت ادناى تو در صدر زين
رفتى و از گلشن ياسين برفت
نو گلى از شاخ گل ياسمين
رفتب و رفت از افق معدلت
يكفلكى مهر رخ و مه جبين
كعبه فرو ريخت چه آسيب ديد
ركن يمانى ز شمال و يمين
زمزم اگر خون بفشاند رواست
از غم آن قبله اهل يقين
ريخت چه بال و پر آن شاهباز
سوخت ز غم شهير روح الامين
آه از آن سينه سينا مثال
داد ز بيدادى پيكان كين
طور تجلاى الهى شكافت
سر انا الله بخون شد دفين
تير كمانخانه بيداد زد
ديده حق بين ترا از كمين
عقل رزين تاب تحمل نداشت
آنچه تو ديدى ز عمود وزين
عاقبت از مشرق زين شد نگون
مهر جهانتاب بروى زمين
خرمن عمرم همه بر باد شد
ميوه دل طمعه هر خوشه چين
صبح من و شام غريبان سياه
روز من امروز چه روز پسين
چار جوان بود مرا دلفروز
و اليوم اصبحت و لا من بنين
لا خير فى الحياه من بعدهم
فكلهم امسى صريعا طعين
خون بشوايدل كه جگر گوشگان
قد و اصلو الموت بقطع الوتين
نام جوان مادر گيتى مبر
تذكرينى بليوث العرين
چونكه دگر نيست جوانى مرا
لا تدعونى و يك ام البنين
مفتقر از ناله بانوى دهر
عالميان تا بقيامت غمين

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۰۹
در مدح و سوگ على اكبر سلام الله عليه
ايطلعت زيباى تو عكس جمال لم يزل
وى غره غراى تو آئينه حسن ازل
اى دره بيضاى تو مصباح راه سالكان
وى لعل گرهر زاى تو مفتاح اهل عقد و حل
ايغيب مكنو نرا حجاب ز انگسيوى پر پيچ و تاب
وى سر مخز ونرا كتاب زانخط خالى از خلل
پيش قد دلجوى تو طوبى گياه جوى تو
اى نخله طور يقين وى دوحه علم و عمل
روح روان عالمى جان نبى خاتمى
طاوس آل هاشمى ناموس حق عز و جل
در صولت و دل حيدرى زانرو على اكبرى
در صف هيجا صفدرى در گاه جنگ اعظم بطل
در خلق و خلق و نطق و قيل ختم نبوت را مثيل
اى مبدء بيمثل و بى مانند را نعم المثل
اى تشنه بحرو صال ، سرچشمه فيض و كمال
سرشار عشق لايزال ، سرمست شوق لم يزل
ذوق رفيع المشربت افكند در تاب و تبت
تو خشك لب ز آب و لبت عين زلال بى زلل
كردى چه با تيغ دوس در عرصه ميدان گذر
بر شد ز دشمن الحذر و ز دوست بانگ العجل
دست قضا شد كارگر در كار فرماى قدر
حتى اذا نشق القمر لما تجلى و اكتمل
عنقاء قاف قرب حق افتاده از هفتم طبق
در لجه خون شفق نجم هوى ، بدر افل
يعقوب كنعان محمن قمرى صفت شد در سخن
كاى يوسف گل پيرهن اى طمعه گرگ اجل
اى لاله باغ اميد از داغ تو سروم خميد
شد ديده حق بين سفيد و الراس شيبا اشتعل
اى شاه اقليم صفا سرباز ميدان وفا
بادا على الدنيا العفا بعد از تواى مير اجل
اى سرو آزاد پدر ايشاخ شمشاد پدر
ناكام و ناشاد پدر اى نونهال بى بدل
گفتم به بينم شاديت عيش شب داماديت
روز مباركباديت ، خاب الرجاء و الامل
زينب شده مفتون تو آغشته اندر خون تو
ليلى ز غم مجنون تو، سر گشته سهل و جبل
شاه دين را بود شور محشر بر سر نعش شهزاده اكبر اى شكيب دل آرام جانم
اى روان تن ناتوانم
اى جگر گوشه مهربانم
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
تو هماى حقيقت نشانى
شاهباز بلند آشيانى
از چه در خاك و در خون طپانى
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
چهره ات يك فلك آفتابست
طره ات يك جهان مشك نابست
اى دريغا كه در خون خضا بست
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
اى پر از زخم كين اينچه حالست
اين حقيقت بود يا خيالست
يكتن و اين جراحت محالست
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آن طلت ماه رخسار
حيف از آنقامت سرو رفتار
حيف از آن منطق شهد گفتار
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آنقد با اعتدالت
حيف از آنشاخ طوبى مثالت
دست كين تيشه زد بر نهالت
اى على اكبر اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آنمشگسا سنبل تر
حيف از آنجعد و موى معنبر
دل ز داغت چه عودى بمجمر
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آنروى و موى نبوت
حيف از آنروز و بازو و قوت
داد از اينقوم دور از مروت
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
لعل خشك تو اى لولوتر
قوت جان بود و ياقوت احمر
گرچه مرجان ما را زد آذر
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
ااى عقيق لبت كهربائى
كى شود غنچه لب گشائى
عندليبانه گوئى نوائى
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
بود اميدم اى نازنينم
بزم داماديت را بچينم
حجله شاديت را ببينم
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
اى دريغا ز ناكامى تو
جان فداى خوش اندامى تو
و انقد و قامت نامى تو
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آن لاله ارغوانى
شد خزان در بهار جوانى
خاك غم بر سر زندگانى
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
واى بر حال ليلاى مجنون
گر به بيند ترا غرقه در خون
بادل زار او چون كنم چون
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
روى در دشت و هامون گذارد
ياسر نعش تو جان سپارد
طاقت اين مصيبت ندارد
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
آه اگر عمه مستمندت
بيند اين زخم بيچون و چندت
تا قيامت بود دردمندت
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
خواهرت روز و شب ميگداز
يا بسوز ز غم يا بسازد
كو برادر كه او را نوازد
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۰۹
در سوگ على اكبر عليه السلام از زبان مادرش
بود هر گلى را بهار و خزانى
خزان گل من بهار جوانى
بود شاخ گل سبز در هر بهارى
گل من ز خون بدن ارغوانى
نه يكگل ز من رفته ، يكبوستان گل
نه يك نوجوان ، يك جهان نوجوانى
جوانا توانائى من تو بودى
بماندم من و پيرى و ناتوانى
ترا نخل شكر برى پروريدم
نه پنداشتم زهر غم ميچشانى
بگرد تو پروانه و ش ميدويدم
تو چون شمع سرگرم در سرفشانى
تو چون شاخ مرجان ز ياقوت خونى
من از اشك خونين عقيق يمانى
بميقات ديدارت احرام بستم
كه جانى كنم تازه زان يار جانى
سروش غمت گفت در گوش هوشت
كه اى آرزومند من ! لن ترانى
ز سر پنجه دشمن ديو سيرت
نمى يابى از اهرمن هم نشانى
جوانا نهالى نشاندم باميد
كه در سايه او كنم زندگانى
دريغا كه از گردش چرخ گردون
سر او كند بر سرم سايبانى
جوانا بهمت تو عنقاء قافى
برفعت هماى بلند آشيانى
توئى يكه تمثال عقل نخستين
توئى ثانى اثنين سبع المثانى
نزيبد سرت را سر نيزه بودن
مگر جان من شمع اين كاروانى ؟
جوانا فروغ تو از مشرق نى
بود رشك مهر و مه آسمانى
ولى روز مارا سيه كرده چندان
كه مردن به از عشرت جاودانى
فداى سر نازنين تو گردم
كه از نازنينان كند ديدبانى
نظر بستى از عمر و از ما نبستى
كنى سرپرستى ز ما تا توانى
پس از اين من و داغ آن لاله رو
كه يكصور تست و جهانى معانى
پس از اين من و سوز آن شمع قامت
كه در بزم و حدت نبوديش ثانى
هر آن سر كه سوداى آنسر ندارد
بود بر سر دوش بار گرانى
دلى گر نسوزد ز سوز غم تو
نبيند بدنيا رخ شادمانى

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۰۹
نيز در سوگ او عليه السلام از زبان مادرش
صبا برو تا بكوى جانان
كه تا كنى تر دماغ جانان
ببر بگلزار نوجوانان
سلام اين پير ناتوان را
چه بگذرى بر نهال اكبر
نهال نوباوه پيمبر
بپاى آن شاخه صنوبر
ببوسه اى زنده كن روان را
بگو بآن نوجوان نامى
كه از جوانى نديده كامى
تفقدى كن بيك پيامى
شدم فدا آن لب و دهان را
بمادر دل كباب خسته
ببين كه بندش بدست بسته
چه مرغ بى بال و پر شكسته
كه گفته بدرود آشيان را
چه آرزوها كه بود بر دل
تو رفتى و جمله رفت در گل
ز خرمن عمر من چه حاصل
چه ديدم اين داغ ناگهان را
صنوبرى را كه پروريدم
ز تيشه كين بريده ديدم
ز نيشكر زهر غم چشيدم
ز شاخ گل خارجانستان را
ز بوستان رفت يكچمن گل
كه دل ربود از هزار بلبل
كدام مادر كند تحمل
جدائى يك جهان جوان را
ز يك جهان جان دوديده بستم
چه رفت جان جهان ز دستم
بماتمش تا كه زنده هستم
ز ناله بر هم زنم جهان را
دريغ از آنغره چو ماهش
دريغ از آن طره سياهش
كه كرده آئين حجله گاهش
ز دود غم تيره آسمان را
بحجله خاك و خون نشسته
ز خون سراپا نگار بسته
ز مادر زار دل شكسته
ربوده هم تاب و هم توان را
ز سوز اين غم شبان و روزان
چه لاله داغم چه شمع سوزان
چه نخله طور غم فروزان
كشم چه آه شرر فشان را
بناخن از سينه مى خراشم
چه كوهكن كوه مى تراشم
من و فراق ، زنده باشم ؟
بخود نمى بردم اين گمان را
تو بر سر نى دليل راهى
بلاله روئى چه شمع و ماهى
پناه يكدسته بى پناهى
ببين چه حالست بانوان را
تو سر بلندى و شهسوارى
خبر ز افتادگان ندارى
من از قفاى تو چون غبارى
كه از پى افتاده كاروان را
چه خوش بود روز بينوائى
بسرپرستى ما بيائى
مكن از اين بيشتر جدائى
كه داده بر باد خانمان را
لسان حال ليلاى جگر خون عقول ماسوى را كرده مجنون بيا بلبل كه تا با هم بناليم
كه ماهجران كش و شوريد حاليم
ز تو گل رفت وز ما گلعذارى
تو را فرياد و ما را آه و زارى
تو را وصل گل ديگر اميد است
بهار ديگر از بهر تو عيد است
وليكن گلعذارم را بدل نيست
بهار ديگرى ما را امل نيست
فراقى را كه اندر پى وصالست
نه چون هجريست كور اتصالست
گلى از گلشن من رفت بر باد
كه تا محشر نخواهد رفت از ياد
گلى شد از من غمديده در خاك
كه گل در ماتمش زد پيرهن چاك
ز من باد خزان برگ گلى ريخت
كه خاك غم سر هر بلبلى ريخت
مرا بر سينه داغ گلعذار يست
كه گل در پيش او مانند خاريست
كبابم كرده داغ لاله روئى
كه برد از لاله حمراه نكوئى
زمين گيرم براى سرو قدى
كه سروش بنده در بالا بلندى
يگانه گوهرى گم شد ز دستم
كه جوياى ويم تا زنده هستم
بساكس نوجوان رخت از جهان بست
وليكن نو گل من ناگهان بست
نميدانم چه شد آنسرو آزاد
ببادى ناگهان از پا در افتاد
نديد آن يوسف مصر ملاحت
بدوران جوانى روى راحت
اگر گرگ اجل خونين دهن نيست
چرا پس يوسف گل پيرهن نيست
دريغ از قامت شمشادى او
كفن شد خلعت دامادى او
دريغ از سرو بالاى رسايش
دريغ از گيسوان مشگسايش
دريغ از حلقه پر پيچ و تابش
دريغ از كاكل در خون خضابش
هزاران حيف كانشاخ صنوبر
ز نخل زندگانى گشت بى بر
هزاران حيف گانگيسوى مشگين
بخون فرق سر گرديده رنگين
هزاران حيف كانخورشيد خاور
ميان لجه خون شد شناور
فغان كائينه روى پيمبر
بخاك تيره شد الله اكبر
فغان ز انقامت طوبى مثالش
كه دست جور برداز اعتدالش
من اندر وصف او مدهوش هستم
نه ليلايم كه مجنون وى استم
بصورت طلعت الله نور است
بمعنى غيب مكنون را ظهور است
بر وى و موى و سيما و شمائل
پيمبر آيت و حيدر دلائل
بيا اى عندليب گلشن من
ببين تاريك چشم روشن من
بيا اى نو گل گلزار مادر
بكن رحمى بحال زار مادر
بيا اى نونهال باغ مادر
بزن آبى بسوز داغ مادر
بيا اى شمع جمع محفل ما
ببين ظلمت سراشد منزل ما
بيا اى شاهد يكتا زيبا
كه دل رابيش از اين نبود شكيبا
ترا با شيره جان پروريدم
دريغا كز تو جانا دل بريدم (17) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link17)
ندانستم كه مرگ ناگهانى
عنان گيرد ترا در نوجوانى
بهمت ميتوان از جان گذشتن
وليكن از جوان نتوان گذشتن
چنان داغم كزين پس تا بميرم
سر از زانوى غم هرگز نگيرم
من و ياد قد شمشادى تو
من وناكامى و ناشادى تو
من و ياد لب خشكيده تو
من و سوز دل تفتيده تو
من و آن زخمهاى بيحسابت
من آن پيكر در خون خضابت
جوانا رحم كن بر پيرى من
مرامگذار با يكدشت دشمن
جوانا سوى مادر يك نظر كن
بيا رحمى بر اين چشمان تر كن
اگر خو كرده باشى با جدائى
مكن قطع رسوم آشنائى
گهى حال دل غمناك ما پرس
ز آب ديده نمناك ما پرس
سوال از خال غمناكان ثوابست
خصوصا آن دلى كز غم كبابست

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۰۹
و نيز در سوگ على اكبر از زبان مادرش
ز فراق لاله روى تو سينه داغ دارد
دل داغديده از سينه من سراغ دارد
دل چرخ پير بگداخت بنوجوانى تو
چه دلى است خام كز سوخته اى فراغ دارد
بتو بود روشن ايشمع جهانفروز مادر
شب من ز شعله آه كنون چراغ دارد
نكنم پس از تو فردوس برين دكر تمنا
چه خزان شود گلستان كه هواى باغ دارد
تو لب فرات گر تشنه جگر سپرده اى جان
لب من هماره از خون جگر اياغ دارد
دلم آب شدنى ز بى آبى غنچه لب تو
كه زياد خشكى كام توتر دماغ دارد؟
من و داستان دستان ز خرابى گلستان
من و شور و شين قمرى كه بباغ وراغ دارد
من و قاتل جفاكار تو همسفر چه طوطى
كه مدام همنشينى چه كلاغ وزاغ دارد
شرر غم تو در منطق مفتقر نگنجد
چكند رسول دل معذرت از بلاغ دارد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۰
و نيز در سوگ على اكبر از زبان مادرش
دل ناتوان ليلى ز غم تو ميگذارد
چكند اگر نسوزد چكند اگر نسازد
تو سوار روى نى مادر دل كبابت از پى
نه عجب اگر كه در پاى نى تو سر ببازد
تو اگر چه سر بلندى نظرى بزير پا كن
كه نظر بزيردستان به بزرگ مى برازد
تو هماى دولتى سايه فكن بر اين ضعيفان
كه بزير سايه ات سرو بلند سر فرازد
تو سوار يكه تازى به پيادگان مدارا
كه پياده رانشايد ز پى سواره تازد
من اگر ز غم بميرم ز سرت نظر نگيرم
كه بچون تو نازنينى دل عالمى ببازد
چه شود اگر نوازش كنى از نيازمندان
چه نى تو بند بندم ز غم تو مى نوازد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۰
در سوگ على اكبر عليه السلام
دل سنگ خاره شد خون ز غم جوان ليلى
نه عجب كه گشته مجنون دل ناتوان ليلى
ز دو چشم روشن شاه برفت يك فلك نور
چه ز خيمه شد روان ، يا كه ز تن روان ليلى
دل شاه خون شد از شور فراق شاهزاده
ز نواى بانوان حرم و فغان ليلى
ز حديث شور قمرى بگذر كه برده از دست
دل صد هزار دستان غم داستان ليلى
پر و بال طائره سدره نشين بريخت زينغم
چه هماى عزت افتاد ز آشيان ليلى
چه فتاد نخله طور تجلى الهى
بفلك بلند شد آه شرر فشان ليلى
چه بخون خضاب شد طره مشگساى اكبر
بسرود مو كنان مويه كنان زبان ليلى
كه ز حسرت تو اى شمع جهانفروز مادر
شب و روز همچو پروانه بسوخت جان ليلى
نه چنان ز پنجه گرگ دغا تو چاكچاكى
كه نشانه جويم از يوسف بى نشان ليلى
باميد پروريدم چه تو شاخه گلى را
ندهد فلك نشان چون گل بوستان ليلى
كه بزير سايه سرو تو كام دل بيابم
اسفا سر تو بر نى شده سايبان ليلى
تو به نى برابر من ، من اسير بند دشمن
بخدا نبود اين حاثه در گمان ليلى
من و آرزوى دامادى يك جهان جوانى
كه برفت و دود بر خاست ز دودمان ليلى
من و داغ يكچمن لاله دلگشاى گيتى
من و سوز يك جهان شمع جهانستان ليلى
من و ياد سرو اندام عزيز نامرادم
من و شور تلخى كام شكر دهان ليلى
نه عجب ز شور بانو بنواى غم نوازد
دل زار مفتقر بنده آستان ليلى

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۰
در سوگ على اكبر عليه السلام
چون شد بميدان جلوه گر شهرزاد اكبر
آن عرصه شد چون سينه سينا سراسر
پور پيمبر
الله اكبر
حسن ازل از غره اش نيكو نمايان
سر قدم در طره اش از دوش تا بر
چون ماه تابان
مكنون و مضر
روى چو ماهش شاهد بزم حقيقت
موى سياهش پرده دار ذات انور
شمع طريقت
در حسن منظر
شمع قدش در سر فرازى گيتى افروز
سوز غمش در جانگدازى همچو آذر
ليكن جهانسوز
يا آه مضطر
آئينه پيغمرى اندر شمائل
در صولت و در صفدرى مانند حيدر
رب الفضائل
آن شير داور
رفرف سوار اوج معراج سعادت
زد در فضاى جان هماى همتش پر
بهر شهادت
تا بزم دلبر
دست ستيزش بسته پاى هر فرارى
شمشير تيزش مير بودى از سران سر
هر مرد كارى
چون باد صرصر
از رعد برق تيغ آن ابر بلا بار
چندانكه شد هوش از سر خصم بداختر
روى جهان تار
گوش فلك كر
شير فلك چون حمله شبل الاسد ديد
شاهين صفت زد پنجه در خون كبوتر
بر خود بلرزيد
مير غضنفر
از دود آهش تيره شد آفاق و انفس
و زكام خشگش چشمه چشم فلك تر
گاه تنفس
تا روز محشر
سرچشمه آب زلال زندگانى
نوشيد آب از چشمه ساز تيغ و خنجر
در نوجوانى
آن خضر رهبر
تيغ قضا چون بر سر سر قدر شد
و ز مشرق زين شد نگون خورشيد خاور
شق القمر شد
در خون شناور
پيك مصيبت پير كنعان را خبر كرد
گرگ اجل را ديد با يوسف برابر
عزم پسر كرد
بى يار و ياور
گفتا كه اى ناديده كام از نوجوانى
بعد از تو بر دنياى فانى خاك بر سر
در زندگانى
اى روحپرور
اى نونهال گلشن طاها و ياسين
اى جويبار حسن را شاخ صنوبر
ايشاخ نسرين
برگ گل تر
آن قامت رعنا چه شد كز پا در افتاد
شد عاقبت نوباوه باغ پيمبر
ناكام و ناشاد
بى برگ و بى بر
آن طره مشكين چرا در خون خضابست
وان غره غرا چرا گرديده مغبر
در پيچ و تابست
با خاك همسر
اى در ملاحت ثانى عقل نخستين
كن جستجوئى از پدر و ز حال مادر
بر خيز و بنشين
اى نيك محضر
اى بر تو ميمون و مبارك حجله گور
روز مباركباديت پر شور و پر شر
تا نفخه صور
و ز شب سيه تر
آخر كفت شد خلعت دامادى تو
ز اول ترا از خون حنا آمد مقرر
غم ، شادى تو
در خاك بستر
گردون دون كرد از تو جانا نااميدم
از نوجوانى در لطافت روح پيكر
تا دل بريدم
وز جان نكوتر
بخت سيه رخت عزا ما را به بر كرد
خاك مصيبت بر سر ما ريخت يكسر
خون در جگر كرد
بخت نگونسر
جان جهانى در جوانى ناگهان رفت
لشكر نخواهد كس پس از سالار لشكر
ملك جهان رفت
در هيچ كشور
چون رايت فتح و ظفر آمد نگونسار
هرگز مبادا لشكرى با شوكت و فر
شد كار شه زار
بى شه مظفر
جانا تو رفتى و شدى آسوده از غم
ما را دچار آتش بيداد بنگر
روح تو خرم
چون پور آزر (18) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link18)
زهر فراقت در مذاقم كارگر شد
ما را ز خون دل ، تو را دادند ساغر
عمرم بسر شد
از آب كوثر
تنها نه كلك مفتقر آتش فشانست
زد شعله اندر دفتر ايجاد يكسر
آتش بجانست
سر لوح دفتر

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۰
در سوگ على اكبر عليه السلام
سيل غم حمله چنان كرد كه آب از سر رفت
خشك لب بادل تفتيده و چشم تر رفت
نوجوان اكبر رفت
روح پيغمبر رفت
گلشن آل نبى ز اتش بيداد بسوخت
چمن فاستقم از باد فنا يكسر رفت
سرو آزاد بسوخت
نه كه برگ و بر رفت
نخله طور ز سوز عطش از پا افتاد
دود آه دل شه تا فلك اخضر رفت
شاخ طوبى افتاد
وز فلك برتر رفت
يك فلك ماه نمود از افق حسن غروب
تيره شدروى دو گيتى چو مه انور رفت
آه از آن طلعت خوب
چشمه خاور رفت
يكچمن سرو شد از تيشه بيداد قلم
تا قد و قامت رعناى على اكبر رفت
از گلستان قدم
نخل شكر بر رفت
در التاج نبوت چه عقيق گلگون
تا ز شهزاده آزاد سر و افسر رفت
شده غلطان در خون
از دم خنجر رفت
شاه را ناله شهزاده چه آمد در گوش
پير كنعان بسر پور روانپرور رفت
شد در افغان و خروش
جانش از پيكر رفت
يوسفى ديد ز سر پنجه گرگان صد چاك
ناله وا ولدا ز انشه گردون فر رفت
كز سمك تا بسماك
تا در داور رفت
عندليبانه بر آن غنچه خندان بگريست
گفت ما را بجگر آنچه ترا بر سر رفت
چون بخونش نگريست
بلكه افزون تر رفت
اى گل گلشن توحيد نهال اميد
بوستان خرم و سبز است و گل احمر رفت
بتو آخر چه رسيد
نونهال تر رفت
اى دهان تو روانبخش دو صد خضر و مسيح
آب تو از لب شمشير و دم خنجر رفت
كه شدى تشنه ذبيح
كه بر آن خنجر رفت
نوجوانا قد سرو تو زمين گيرم كرد
تو برفتى و يكباره دل و دلبر رفت
غم تو پيرم كرد
جان و جانپرور رفت
بيفروغ رخت اى شمع جهان افروزم
روشنى بخش دل و ديده من ديگر رفت
تيره چون شب روزم
تا دم محشر رفت
كوكب بخت من از اوج سعادت افتاد
وه چه زود از نظرم آن حسن المنظر رفت
رفت اقبال بباد
آن بلند اختر رفت
اى جوان مرگ من و حسرت دامادى تو
آرزوها همه با جان من از تن در رفت
غم ناشادى تو
نا مراد اكبر رفت
واى بر حال دل غمزده ليلى باد
خبرت هست چهابر سر اين مادر رفت
كه نديدت داماد
بى پسر آخر رفت
سر بصحرا زده ليلى ز غمت اى مجنون
تا بشام غم از ايندشت بلا يكسر رفت
با دلى غرقه بخون
بيسر و سرور رفت
خاك غم بر سر دنيا كه وفا با تو نكرد
خرمن عمر گرانمايه بيك صرصر رفت
جز جفا با تو نكرد
يك جهان اكبر رفت

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۱
در سوگ على اكبر عليه السلام
از شاهزاده اكبر اى باد نو بهارى
كز بوى مشك و عنبر هر خطه شد تتارى
گويا پيام دارى
هر عرصه لاله زارى
زانطره پر از خون تارى بهمره تست
ليلى ببين چو مجنون دارد فغان و زارى
آرى بهمره تست
هر تار او هزارى
شاخ صنوبر او از خاك و خون دميده
كز روى نى سر او دارد ز خون نگارى
سر بر فلك كشيده
از زخمهاى كارى
سروقدش لب آب چون نخلى طور سوزان
هرگز مباد شاداب سروى ز جويبارى
چون آتش فروزان
در هيچ روزگارى
رخساره اى كه برتر از مهر خاور آمد
ياقوت روح پرور از در آبدارى
در خون شناور آمد
سر زد زهر كنارى
آنما هرو كه پروين پروانه رخش بود
آئينه جهان بين گوئى گزيده آرى
در خاك و خون بيالود
آئين خاكسارى
از لعل نامى او يا رشك چشمه نوش
چون خشك كامى او زد يك جهان شرارى
خاموش باش خاموش
در هر سخنى گلدارى
نوباوه نبوت از تشنگى چنانسوخت
از باد شعله بارى
مرغ خبر بر آمد از لاله زار رويش
كز بانوان بر آمد فرياد بيقرارى
از شاخسار مويش
آشوب سوگوارى
در لاله زار عصمت داغش بجان شرر زد
وز جويبار رحمت موج سرشك جارى
كاتش بخشك وتر زد
چو نسيل كوهسارى
ليلى بماتم او خاك سيه بسر كرد
چون قمرى از غم او عمرى بسو گوارى
هر دم پسر پسر كرد
نالان چو مرغ زارى
كاى نونهال اميد از بيخ و بن فتادى
گردون بسى بگرديد تا شد چهه شام تارى
در عين نا مرادى
صبح اميدوارى
نخلى كه پروريدم يك عمر با دو صد ناز
آخر بريده ديدم ناورده هيچ بارى
بودم باو سرافراز
جز زهر ناگوارى
ايحسرت تو در دل داغ درون مادر
با غصه تو مشكل يك روز پايدارى
ايغرفه خون مادر
يا صبر و بردبارى
اى سرو قد آزاد بنگر اسيرى من
گردون نميدهد ياد خاتون داغدارى
يا دستگيرى من
در زير بند خوارى
اى يوسف عزيزم گرگ اجل چها كرد
خوناب ديده ريزم چون ابر نوبهارى
از من ترا جدا كرد
تاوقت جانسپارى
اى رشك چشمه نور روز سياه ما بين
يكدسته زار ور نجور سر گرد هر ديارى
حال تباه ما بين
بى آشنا و يارى
گر ميروم بخوارى امروز از بر تو
ليكن تو شهسوارى من از پيت بزارى
زين پس من و سر تو
سرگشته چون غبارى
اى شاهباز حشمت شد نيزه آشيانت
وز بعد مهد عصمت ما را شتر سوارى
جانها فداى جانت
بى محمل و عمارى

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۱
در مدح و سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
به نكهت هوا رشك مشك ختن شد
به نزهت زمين روضه نسترن شد
گلستان بود سبز ز استبرق گل
چمن سبز از سندش ياسمن شد
پر از لاله شد، باغ ، وداغ جوانان
بياد من آورد و بيت الحزن شد
گل ارغوان گر بدامادى آمد
وليكن شقايق عروس چمن شد
زهر سبزه زارى لب جويبارى
بخاطر خط قاسم بن الحسن شد
بود نقل هر محفلى نقل رويش
حديث قدش شمع هر انجمن شد
لبش بود سرچشمه آب حيوان
سزد خضر اگر بنده آن دهن شد
بلى قوت جان بود ياقوت لعلش
عقيق يمن درج در عدن شد
اگر يوسف از چه در آمد وليكن
گرفتار آن غبغب و آن زقن شد
بصورت پيمبر بصولت چه حيدر
فداى حسينى بوجه حسن شد
به هيبت سبق برد از شير گردون
كمين چاكرش خاور تيغزن شد
چه بر رخش همت رخش جلوه كردى
تمتن فروتر ز زال كه : شد
چنان صف اعدا دريدى كه گفتى
بميدان كين حيدر صف شكن شد
فغان كان صنوبر بر سرو بالا
به بيخ و بنش تيشه ريشه كن شد
دريغا كه آنشاخ گل پيرهن را
بجاى قباى عروسى كفن شد
مهين خواستگار نگار ازل را
نگارى سراپا ز خون بدن شد
نثار سر او خدنگ مخالف
سنان در بر او حمايل فكن شد
روان شد ز ديوار قسمت بلائى
كه شهزاده آزاد از قيد تن شد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۱
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
در عدن زنگار بدن عقيق يمن شد
چه غرق خون تن شهزاده قاسم بن حسن شد
دريد جامه طاقت در اين عزا گل سورى
دمى كه خلعت داماديش بدل كفن شد
بياد خط لبش سبزه جوى اشك روانكرد
ز نور شمع قدش لاله داغدار چمن شد
ز نا مرادى و نا كاميش بدور جوانى
چه داغها بدل چرخ پير و دهر كهن شد
چه رو نهاد بميدان فلك سرود بافغان
كه طوطى شكر افشان اسير زاغ و زغن شد
خدنك و سنك زهر سونثار آن سرو گيسو
سنان خصم جفا جو عروس حجله تن شد
ز برق آه ملك نه فلك چو رعد خروشان
چه ابر تيغ بر آن شاهزاده سايه فكن شد
چو حلقه زد نرمين خون از آنكلاله مشكين
زمين ماريه رنگين و رشك مشك ختن شد
بخون يوسف گل پنجه زد چه گرگ مخالف
روان سرور روحانيان روان ز بدن شد
ز سوز شمع كرامت به پيشگاه امامت
درون سينه دل مفتقر چوخون به لگن شد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۱
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
شد قاسم داماد در حجله گور
بر وى مباركباد اين عشرت و سور
در حلقه دشمن با ساز غم رفت
چشم فلك روشن زين سور پر شور
در عرصه ميدان چون غنچه خندان
وز عشوه جانان سرمست و مخمور
ماهى درخشان شد از رخش همت
نورى نمايان شد از قله طور
آنقد و آن بالا شمع دل افروز
وان غره والا نور على نور
برتن كفن پوشيد در رزم كوشيد
تا شربتى نوشيد از عين كافور
آنچهره گلگلون يا ماه گردون
آغشته شد دو خون سر مستور
ياقوت خونش كرد چون شاخ مرجان
سم هيونش كرد چون در منثور
از خون سر رنگين شد دست داماد
كف الخضيب است اين يا پنجه حور
چون ماه انور شد در برج عقرب
وز نيش خنجر شد چون جاى زنبور
زد مرع روحش پر از شاخه تن
شه آمدش بر سر با قلب مكسور
در يتيمى ديد آلوده در خون
خون از دلش جوشيد چون بحر مسجور
گفتا كه اى ناكام از زندگانى
وز عشرت ايام محروم و مهجور
گيتى پر از غم شد از شادى تو
سور تو ماتم شد تا نفخه صور
آن قامت رعنا شمع عزا شد
وان صورت معنى آئينه گور
آن نونهال تر خشكيده يكسر
وانشاخ طوبى بر، از برگ و بر عور
از گنج شايانم دردانه اى رفت
يا گوهر جانم شد از صدف دور
رفتى و از تن رفت جان دو گيتى
از چشم روشن رفت يك آسمان نور
داع تو جانا برد از بانوان دل
وز من همانا برد از بازوان زور
نشنيده كس داماد همخوابه خاك
اينقصه اى ناشاد شد از تو مشهور
ايكاش مى افتاد اين سقف مرفوع
بعد از تو ويران باد آن بيت معمور
دست مرا از كار دست قضا بست
سرگشته چون پرگار مجبور و مقهور
يارى زبى يارى جستى عزيزم
افغان ز ناچارى اى نازنين پور
خواندى مرا اى رود سودى نديدى
قسمت ترا اين بود سعى تو مشكور

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۱
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
چون يافت تو خط شاه فرمان جان نثارى
از بانوان خر گاه برخواست آه وزراي
يا دستخط يارى
فرياد بيقرارى
نو باوه نبوت از بوستان هاشم
سر حلقه فتوت در عزم و پايدارى
يا شاهزاده قاسم
در رزم و سرسپارى
ماه رخشن درخشان از رخش همت وراي
لعل لبش در افشان گاه سخن گذارى
جون مهر عالم آراي
چون ابر نوبهارى
سرو قدش خرامان در گلشن امامت
و ز دوش تا بدامان مويش بمشگبارى
در باغ استقامت
چون ناففه تتارى
تيغش بسر فشانى مانند باد صرصر
رمحش بجانستانى همچون قضاى بارى
افكندى از سران سر
در جان خصم كارى
افسوس كان دلارام شد صبح عمر او شام
نا شاد رفت وناكام هنگام كامكارى
از دستبرد ايام
شد سور سوگوارى
شاح صنوبر او از بيخ و بن در افتاد
پر غنچه شد بر او از زخمهاى كارى
نخل شكر بر افتاد
مانند لاله زارى
شد لاله عذارش در عين نوجوانى
سر زد هر كنارى از هر خدنگ خارى
داغ آنچنانكه دانى
زخمى زهر كنارى
تا جعد مشگسارا در خون خضاب كرده
تا بسته دست و پارا از خون سر نگارى
دلها كباب كرده
سيل سرشك جارى
تا آن جوان ناشاد پامال اسبها شد
سرو قدش شد آزاد از هر برى و بارى
از قيد تن رها شد
از هر تعلق آرى
تا نور عقل كلى پا بر سر بدن زد
ز آئينه تجلى بر خواست هر غبارى
بر خاكدان تن زد
هر تيرگى و تارى
آخر بحجله گور بر خاك تيره خفته
گردون نديده در سور آئين خاكسارى
در خاك و خون نهفته
در هيچ روزگارى
دردا كه ماه گردون در چاه غم نگون شد
گرگ اجل بدوران هرگز نديده آرى
آفاق تيره گون شد
زين خوبتر شكارى
ساز غمش چنان زد در حلقه جوانان
كاتش باتش و جان زد هر شور او شرارى
از سوز جان جانان
هر نغمه مرغزارى
دردا كه سوز سازش در بانوان شر رزد
بر گرد سرو نازش هر بانوئى هزارى
شور نشور سر زد
هر ديده جويبارى

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۲
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
مژده كامد از ميدان نامراد و ناشادم
مدتى نشد چندان كرد از غم آزادم
نوجوان دامادم
نوجوان دامادم
مادر جگر خون را روز غم بسر آمد
طالع همايون را رسم شكر بنهادم
قاسم از سفر آمد
نوجوان دامادم
بخت من دگرگون نست ناله جوانان چيست
از چه غرقه خونست قد شاخ شمشادم
آه جان جانان چيست
نوجوان دامادم
حلقه جوانان را قاسمم نگين گشته
نقد گوهر جان را عاقبت ز كف دادم
ياز صدر زين گشته
نوجوان دامادم
بانوان نوائى چندزانكه تازه داماد است
روز سور اين فرزند در غريبى افتادم
نا مراد و ناشاد است
نوجوان دامادم
حجله جوانم را بانوان بيارائيد
من دل و روانم را از پيش فرستادم
يا بخون بيالائيد
نوجوان دامادم
آروزى دامادى ماند در دل زارم
مادرانه فريادى حق رسد بفريادم
بانوان گرفتارم
نوجوان دامادم
نو خطان گل افشانيد بر سر مزار او
شمع آه بنشانيد ياد سرو آزادم
يادى از عذار او
نوجوان دامادم
آنخط دلا را نو خطان بياد آريد
اين جوان زيبا را كاشكى نمى زادم
چون بخاك بسپاريد
نوجوان دامادم
نو خط رشيد من ناگهان ز دستم رفت
مايه اميد من رفت و كند بنيادم
يك جهان ز دستم رفت
نوجوان دامادم
داغ لاله رويش كرده شمع سوزانم
تاب طره مويش داده آه بر بادم
تا ابد فروزانم
نوجوان دامادم
گلشن عذار او بهر چيست افسرده
من كه در كنار او جوى اشك بگشادم
مادرش مگر مرده
نوجوان دامادم
در اشك شورانگيز شد نثار ناكامم
دود آه آتش بيز عود رود نا شادم
قاسم دل آرامم
نوجوان دامادم
بعد از اين چه خواهد رفت بر من پسر كشته
تا ابد نخواهد رفت نا مرادم از يادم
يا كه بخت برگشته
نوجوان دامادم

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۲
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
اى بقربان جانفشانى تو
شام شد صبح زندگانى تو
عزيز مادر
عزيز مادر
يكچمن لاله رفت و كرد داغم
يا گل روى ارغوانى تو
ز غصه و غم
عزيز مادر
يكفلك شد ز آفتاب خاور
يا رخ ماه آسمانى تو
بخون شناور
عزيز مادر
يك جهان صورت از صحيفه حسن
رفت با يك جهان معانى تو
لطيفه حسن
عزيز مادر
يكيمن از عقيق بى صفا شد
يا عقيق لب يمانى تو
چه كهر باشد
عزيز مادر
حجله ات را بخون نگار بستم
واى از اين سور و كامرانى تو
بخون نشستم
عزيز مادر
آرزوهاى من برفت از دل
داد از اين مرگ ناگهانى تو
برفت در گل
عزيز مادر
شاخ شمشاد من شدم زمين گير
چون بياد آورم جوانى تو
ز سوز غم پير
عزيز مادر
حلقه سور شد محيط ماتم
شد غم و غصه شادمانى تو
فضاى عالم
عزيز مادر
غنچه لب ز گفتگوى به بستى
جان بقربان خوش زبانى تو
مرا بخستى
عزيز مادر
نخله طور من ز تشنگى سوخت
سوز آهنگ لن ترانى تو
مرا بيفروخت
عزيز مادر
زير سم سمند كين چنانى
ايدريغا ز بى نشانى تو
كه بى نشانى
عزيز مادر
سايه سرت آرزوى من بود
شد سر نيزه سايبانى تو
سر تو بنمود
عزيز مادر
از غمت قامتم دو تا شد اى رود
دلنوازى و مهربانى تو
كجا شد اى رود
عزيز مادر
من به بند غمت چنان اسيرم
دل نگيرم ز دلستانى تو
كه تا بميرم
عزيز مادر
مو بمو تا ابد اگر بمويم
از هزاران غم نهانى تو
يكى نگويم
عزيز مادر

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۲
در سوگ عبدالله بن الحسن عليهماالسلام
يگانه درى يتيم عقيق لب لعل فام
بيازده سالگى دو هفته ماهى تمام
شاخ گل تازه اى ز گلشن مجتبى
نديده چرخ كهن چون قداو خوشخرام
كتاب جان باختن حمايل گردنش
از آنكه عبداللهش بود بتحقيق نام
دو گوشوارش بگوش ولى ز سر رفته هوش
چو ديد يكتائى پادشه خاص وعام
بعز و فرزانگى از حرم آمد برون
كه تا كند از صفا طواف بيت الحرام
رفت بخنجر ذبيخ كند نيازى مليح
كعبه اسلام را ز جان كند استلام
ربود پروانه را شمع دل انجمن
گشت غزال حرم پيش دلارام رام
رهسپر راه عشق شد سپرشاه عشق
چه خصم بدخواه عشق تيغ كشيد از نيام
بداد دست و گرفت بدامن شاه جاي
شد هدف تير كين در آن خجسته مقام
خسرو ملك قدم سوخت ز سر تا قدم
ز داغ شهزاده مليح شيرين كلام
داغ دل شاه عشق فزون زاندازه شد
زخم جگر تازه بود تازه تر از تازه شد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۲
در مدح و سوگ عبدالله ،كودك شير خوار معروف به على اصغر سلام الله عليه و على ابيه
كنار مادر گيتى ز طفل اشك بودتر
بياد خشكى حلقوم و تشنه كامى اصغر
رضيع ثدى امامت مسيح مهد كرامت
شفيع روز قيامت ولى خالق اكبر
بمحفل ازلى شمع جمع و شاهد وحدت
بحسن لم يزلى ثانى شبيه پيمبر
يگانه كوكب درى آستان ولايت
بطلعت آيت ((الله نور)) را شده مظهر
چه شير خواره كه شير فلك مسخر و خارش
چه طفل شير كه صد عقل را شده رهبر
بچهره رشك گل ومل ، بطره رونق سنبل
بشور و تغمه ز بلبل هزار بار نكوتر
لبش چه گوهر رخشان عقيق و لعل درخشان
نه از يمن بدخشان ز گنز مخفى داور
دريغ و درد گه ياقوت لعل روح افزايش
چه كهر باشد و مرجان دوست را زده آذر
لبى كه غنچه سيراب از او گرفته طراوت
چنان فسرده شد از تشنگى كه لايتصور
ز قحط آب ، لبى خشك ماند در لب دريا
كه سلسبيل لبش بود رشك چشمه كوثر
لبى ز سوز عطش زد شرر بخرمن هستى
كه بود مبدء عين الحيوه خضر و سكندر
نداشت شير چه آن بچه شير بيشه هيجا
شد آبش از دم پيكان آبدار مقدر
لبان او به تبسم ز ذوق باده وحدت
زبان او مترنم ز شوق جلوه دلبر
دريد خار خدنگ آنگوى چونگل و سر زد
زباز وى پدر و خون ز چشم مادر و خواهر
در عدن زنگار بدن عقيق يمن شد
چه شد گلو هدف ناوك برنده چه خنجر
خليل دشت بلا خون همى فشاند به بالا
كه اين ذبيخ من اى دوست تحفه ايست محقر
ز اشك پرد گيان وز شور نوحه سرايان
سزد كه چشم ملك كور باد و گوش فلك كر

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۳
در زبان حال مادر شيرخوار سلام الله عليهما
لاله باغ دل من على جان على جان
شمع دل محفل من على جان على جان
طوطى من كز بر من پريدى چه ديدى
غرقه بخون بسمل من على جان على جان
خرمن عمر تو چه رفت بر باد ز بيداد
سوخت ز غم حاصل من على جان على جان
گوهر تابنده من ز كف شد تلف شد
دولت مستعجل من على جان على جان
تاب و توانائى من ز دل رفت بگل رفت
مايه آب وگل من على جان على جان
حلق ترا تير ستم ديده بريده
زخم غمت قاتل من على جان على جان
روز من از سوز غمت چه شب تار مپندار
تيره تر از منزل من على جان على جان
حرمله بر كند مرا ز بنياد چه بنهاد
داغ ترا بر دل من على جان على جان
يوسف من گرگ اجل ترا برد مرا خورد
وه ز دل غافل من على جان على جان
لايق آن دسته گل ستوده نبوده
دامن ناقابل من على جان على جان
خنده اى اى غنچه گل كه شايد گشايد
عقده اين مشكل من على جان على جان
بارد گر پنجه بزن برويم چه گويم
زين هوس باطل من على جان على جان
عمر من سوخته جان بسر رفت هدر رفت
زخمت بيحاصل من على جان على جان
همسفرم بودى و بى تو اكنون ز دل خون
ميچكد از محمل من على جان على جان

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۴
در سوگ شير خواره از زبان مادرش عليهماالسلام
خبر مقدم على اصغر ز سفر ميايد
لوحش الله كه بهمراه پدر ميايد
ناز پرورد من آمد سوى گهواره ناز
ميسزد گر بنهم بر قدمش روى نياز
طوطى من اسخنى ، از چه زبان بسته شدى
سفرى بيش نرفتى كه چنين خسته شدى
ناز آغاز كن و جلوه كن از آغوشم
كه من اين جلوه بملك دو جهان نفرشم
اى جگر تشنه كه با خون جگر آمده اي
خشك لب رفتى و باديده تر آمده اي
از چه آغشته بخونى تو باغوش پدر
تو كه رفتى بسلامت بسر دوش پدر
آخر اى غنچه پژمرده كه سيرابت كرد
نغمه تير ترا از چه چنين خوابت كرد
از چه اى بلبل شيدا تو چنين خاموشى
يا كه از سوز عطش باز مگر مدهوشى
گل من خار خدنگ كه گلوى تو دريد
گوش تا گوش ترا تير جفاى كه دريد
پنجه ظلم كه ايغنچه گل خارت كرد
كاين ستم بر تو و بر مادر غمخوارت كرد
چه شد اى بلبل خوشخوان ز نوا افتادى
ز آشيان رفتى و در دام بلا افتادى
چه شد ايروح روانم كه ز جان سير شدى
بهر يك قطره آبى هدف تير شدى
بودم اميد كه تا بال و پرى باز كنى
نه كه از دست من غمزده پرواز كنى
آرزو داشتم از شير ترا باز كنم
برگ عيشى ز گل روى تو من ساز كنم
ناوك خصم ترا عاقبت از شير گرفت
دست تقدير ز شيرت بچه تدبير گرفت
اگرت آب نداد و مرا شير نبود
نارنين حلق ترا طاقت اين تير نبود
تير كين با تو چه اى كودك معصومم كرد
اين قدر هست كه از روى تو محرومم كرد
واى بر حرمله كانديشه ز خون تو نكرد
رحم بر كودكى و سوز درون تو نكرد
ايدريغا كه شدى كشته بى شيرى من
پس از اين تا چه كند داغ تو و پيرى من
واى بر حال دل مادر بيچاره تو
پس از اين مادر وقنداقه و گهواره تو
چشم از مادر غمديده چرا پوشيدى
مگر اى شيره جان شير كه را نوشيدى
يادى از مادر بى شير و ز پستان نكنى
خنده بر روى من ايغنچه خندان نكنى
داد از ناوك بيداد كه خاموشت كرد
مادر غمزده را نيز فراموشت كرد
طاقتم طاق شد آن طاقه ريحانم كو
طوطى شهد دهان شكر افشانم كو
حيف و صد حيف كه برگ گل نسرينم رفت
ناز پرورده من ، اصغر شيرينم رفت

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۵
زبان حال مادر شير خوار سلام الله عليهما
سبزه دامن من ، تازه گل احمر من
رفت افروخته دل سوخته جان از بر من
تشنه لب اسغر من
كودك گلبر من
گل نورسته شاداب چرا پژمرده
بوستان خرم و خشكيده نهال تر من
وز چه رو افسرده
شاخ طوبى بر من
غنچه بسته دهن باز شد از خار خدنگ
برد يكباره قرار از دل و هوش از سر من
خنده زد بادل تنگ
روح از پيكر من
كودك من كه در آغوش پدر رفت برون
در حجاب شفق افتاده مه انور من
آمد آغشته بخون
آه از اختر من
در يكدانه شاداب عقيق آسا شد
چرخ ، ياقوت روان ريخته در ساغر من
گوهرى والا شد
از دو چشم تر من
كودك من چه گل نسترن از باغ گذشت
چرخ نيلوفرى از گلشن فرخ فر من
ارغوانى بر گشت
بردبار و بر من
طائره سدره نشين از چه زمين گير شده
شده دست ستم حرمله غارتگر من
هدف تير شده
ريخت بال و پر من
اى هماى ازل اى هدهد اقليم الست
تا ابد داغ غمت بر دل غمپرور من
كه ترا بال شكست
دل پر اخگر من
از كماخانه تقدير تراتير آمد
واى بر اين دل بيمار و تن لاغر من
بمن پير آمد
زانچه آمد سر من
سينه غمزده ام تا كه ترا ماوا بود
ايدريغا چه شد آنجلوه خوش منظر من
سينه سينا بود
نر اكبر من
از زلال لب شيرين تو دور افتادم
خضر حاشا كه بدين چشمه شود رهبر من
تا بگور افتادم
اى لبت كوثر من
شيره جان من از شير مگر سير شدى
خاك بر فرق من و شير من و شكر من
يا گلو گير شدى
اى سر و سرور من
بلبل خوش سخنم طوطى شيرين دهنم
ور نه اين سان كه تو باز آمده اى از درمن
نغمه اى زن كه منم
نشود باور من
نازنين حلق تو گر تشنه و بى شير نبود
بستان داد من از حرمله اى داور من
لايق تير نبود
كه توئى ياور من
تو ز گف رفتى و افتاد مرا پايه عمر
زيب دوش و بر من رفت وزر روز بور من
رفت سرمايه عمر
صدف گوهر من

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۵
در رجوع اهل بيت امام به مدينه طيبه
بسوى وطن باز گشتند ياران
خروشان چه رعد، اشكباران چه باران
چه لاله فروزان و چون شمع سوزان
ز داغ غم و دورى گلعذاران
چمن شد پر از قمرى شورش انگيز
بر آمد ز گلشن نواى هزاران
نواى حجاز زهر سو بپا شد
ز شور عراقى آن سوگواران
گروهى اسير غم نوجوانان
گروهى زمين گير آن شهسواران
باميد، پرورده هر يك جوانى
ولى شام شد صبح اميدواران
چه بر آستان رسالت رسيدند
ز كف شد قرار دل بيقراران
چه برگ خزان ريخته از چپ و راست
باشك روان همچه ابر بهاران
بسر بسكه خاك مصيبت فشاندند
حرم گشت چون كلبه خاكساران
مهين بانوى خلوت كبريائى
بگفت اى سر و سرور تاجداران
ز كوى حسين تو دارم پيامى
كه برده است هوش از سر هوشياران
لبش خشك و تن غرقه لجه خون
سرش روى نى رهبر رهسپاران
پس از زخم هاى فراوان كارى
نگويم چه كردند آن نابكاران
به پيرامنش نونهالان نامى
چگويم ز جانان و آن جان نثاران
گر از بانوان نبوت بگويم
دل سنگ گريد بر آن داغداران
ز بيداد گردون دل بانوان خون
چه رفتند در محفل ميگساران
گر از سختى ما بخواهى نشانه
بود شانه من يكى از هزاران

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۵
فى كساء (19) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link19)
تا عقل نخستين زد در زير كساء قدم
در پرده تجلى كرد ناموس جمال قدم
چون شاهد هستى را بى پرده شهود نبود
در پرده فروزان شد آنشمع دل عالم
معراج نبوت بود تا خلوت او ادنى
كان پرده بخود ناليد از زينت آن مقدم
آن لولو لالا شد اندر صدف امكان
آن دره والا شد در بوته كان كرم
درياى نبوت را هنگام تلاطم شد
هم لولو و هم مرجان رستند ز قعريم
آن روضه خضرا شد از روى حسن خندان
وان لاله حمرا شد از بوى حسين خرم
هيهات اگر رويد اندر چمن گيتى
چون آن دو گل خود رو از آب و گل آدم
اكليل رسالت را بودند دو رد ثمين
مشكوه نبوت را مصباح منير ظلم
اقليم ولايت را ميقات فتوح آمد
زانروى به پيوستند هم فاتح و هم خاتم
تا ماه ولايت شد با مهر نبوت جفت
از رشك كسا بر خواست دود از فلك اعظم
در بزم حقيقت كرد تا شمع طريقت جاي
آن پرده چه سينا زد از سر انا الله دم
آن عرش سلونى بود يا مسند هارونى
كاندر پى تعظيمش پشت فلك آمد خم ؟
چون دائره هستى زان چار بهم پيوست
حوراء فلك حشمت شد محور مستحكم
هرگز نشود مركز انوار ولايت را
جز نيره عظمى ما اشرقها و اتم
آن نقطه وحدت بود شمع دل جمع آمد
يا شاهد اصلى شد در غيب مصون مد غم
زان پنج چه شد لبريز زانگنج جواهر خيز
از پرده برون شد راز بر عرش كشيد علم
در مملكت ايجاد حق داد ستايش داد
چندانكه ز تقريرش هر ناطقه اى ابكم
تشريف محبت شد زيب تن آن تنها
غايت بظهور آمد زان پنج نه بيش و نه گم
در منطقه هستى جز برج ولايت نيست
در صفحه امكان نيز جز آن رقم محكم
ديوان مشيت را هر يك قلم اعلى
الواح قضا و قدر زان پنج گرفته رقم
از پرتو آن پنج است هر شارق و هر غارب
وز گوهر آنگنج است هر سر كه بود مبهم
از غره غراشان وز طره زيباشان
الصبح اذا اسفر و الليل اذا اظلم
جبريل چه پروانه در دور حرمخانه
تا شمع جهان سوزش در پرده كند محرم
فرمان طهارت را از حق بشفاعت برد
با تحفه تقديمى شد داخل خيل خدم
از مفتقر ناچيز اين نظم عبيرآميز
نبود عجب ارباشد از روح قدس ملهم

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۵
در سوگ سيد الساجدين عليه السلام
دل بود بيمار آن بيمار عشق مه جبين
تن بود رنجور آن رنجور يار نازنين
آهوى طبعم به نخجير غمش تا شد اسير
چون به زنجير ستم سر رشته دنيا و دين
شد به بند بندگان ، سر حلقه آزادگان
يا سليمان حلقه اهريمنان را شد نگين
نقطه اسلام پر كار كفر آمد محيط
مركز عدل حقيقى شد مدار ظلم و كين
طائره قدس از فضاى انس رفت اندر قفس
شاهباز اوج وحدت شد بدام مشركين
همنشين زاغ شد طاوس باغ كبريا
يا كه عنقاء و همابا كركس و شاهين قرين
چون اسير روم رفت از كربلا تا شام شوم
پادشاه يثرب و شهزاده ايران زمين
زيب و زين عالم امكان على بن الحسين
نور يزدان سيد سجاد زين العابيدن
مشرق صبح ازل مفتون حسن لم يزل
دردمند شام محنت مبتلاى شامتين
سرو باغ استقامت نخله پر نور طور
گرچه شد بى شاخ و بر آن دوحه علم و يقين
شد ز سوز تب ز تاب ، آمد ز داغ دل بتاب
گرچه آهش بود گاهى سرد و گاهى آتشين
كنز مخفى بود ليكن شهره هر شهر شد
تا شود سر محبت آشكارا و مبين
ناله ((ياليت امى لم تلدنى )) بر كشيد
بهر هتك حرمت ناموس رب العالمين
آنكه همچون نقطه مركز بود ثابت قدم
كى نهد پا از محيط صبر بيرون اينچنين ؟
انه شى عجاب صبره عند المصاب
زشت باشد آفرين بر صبر آن صبر آفرين
آنكه از وى شد نظام عالم هستى بپاي
سر برهنه شد بپا در محفل پستى لعين
شاهد گيتى سراپا سوخت در بزم شراب
همچو شمع از سوز دل با شعله آه و انين
((لا تقل هجرا)) شند از معدن جهل و غرور
عين اسرار علوم اولين و آخرين
يافت در ويرانه شام خراب از كين مكان
آنكه بود اندر مقام لى مع اللهى مكين
گنج را ويرانه بايد، خاصه گنج معرفت
زين سبب ويرانه آمد مخزن در ثمين
بسكه تلخيها چشيد آن خسرو شيرين لبان
زهر را نوشيد در آخر نفس چون انگبين

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۵
در سوگ سيد الساجدين عليه السلام
اى پيك غم بر گو چه شد بيمار مارا
آن نوجوان ناتوان بينوا را
دلدار ما را
بى آشنا را
جز بانوان بينوا بودش پرستار
يابود جز اشك روان آن دلربا را
يا هيچ غمخوار
آبى گوارا
جز حلقه زنجير آيا مونسى داشت
بوسيد جز بند گران آن دست و پا را
همره كسى داشت
آن پيشوا را
كس دلنوازى كرد از او جز تازيانه
پيمود با او جز جفا راه وفا را
آه از زمانه
رسم صفا را
جز زهر غم نوشيده آن سرچشمه نوش
جز خون دل درمان نبود آن مبتلا را
يا رفته از هوش
آن بى دوا زا
با اشتر عريان چه كرد آنزار و رنجور
مصداق الرحمن على العرش استوى را
با آن ره دور
كرد آشكارا
روزش سيه تر بود از شام غريبان
دود دلش ميزد شرر بر سنگ خارا
سر در گريبان
سوزان فضا را
از تب تنش چون آتش سوزنده سوزان
كز نخله طور قدش ((آنست نارا))
شمع فروزان
ياران خدا را
سر حلقه شرك
بستند زاغان بال سلطان هما را
با فرقه شرك
دست خدا را
شد گردن سر رشته تقدير و تدبير
كلك غمش سوزانده ديوان قضا را
در غل و زنجير
يا ماسوى را
روزى كه صبح غم زد از شام بلا سر
از مشرق نى شمع بزم كبريا را
ديدند يكسر
شمس الضحى را
آوارگان نينوا دنبال بيمار
نظارگر آئينه ايزد نما را
با چشم خونبار
رب العلى را
اى داد و بيداد از جفاى مردم شام
بى پرده كردند اختر برج حيا را
بى ننگ و بى نام
آل عبا را
از ناله ((يا ليت امى لم تلدنى ))
دانند قدر محنت شام بلا را
ارباب معنى
وان ماجرا را
اى بيت معمور فلك ويرانه گردى
ويرانه بردند عترت خير الورى را
هرگز نگردى
بيت الهدى را
گنج حقيقت را بكنج غم سپردند
بردند قدر گوهر سنگين بها را
ويرانه بردند
بى منتها را
شمع طريقت را بماتخانه جا شد
آتش فشان كرد از ثريا تاثرى را
شمع عزا شد
ارض و سما را
دردا كه داراى مقام ((لى مع الله ))
شد كفر مطلق را بخوارى مجلس آرا
با ناله و آه
آن بى حيا را
چون شمع اندر بزم آن سرمست باده
وندر فراز تخت زر ننگ نصارى
بر پا ستاده
راس السكارى
از ((لا تقل هجرا)) زبان عقل فعال
اى چرخ دو نپرور ز حد بردى جفا را
از سوز غم لال
قدرى مدارا

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۶
در مدح امام ابى جعفر الباقر عليه السلام
بهار آمد هوا چون زلف يارم باز مشگين شد
زمين چون رويش از گلهاى رنگارنگ رنگين شد
نگارستان چينى شد زمين از نقش گوناگون
چمن رشك ختن از ياسمن و زبوى نسرين شد
دل آشفته شد محو گلى از گلشن طاها
اسير سنبلى از بوستان آل ياسين شد
چگويم از گل رويش ؟ مپرس از سنبل مويش
ز فيض لعل دلجويش مذاق دهر شيرين شد
كرا نيرو كه با آن آفتاب رو زند پهلو
كه در چوگان حسنش قرص خورد چون گوى زرين شد
بميزان تعادل با گل رويش چه باشد گل
كه با آن خرمن سنبل كم از يكخوشه پروين شد
جمال جانفزاى او ظهور غيب مكنون بود
دو زلف مشكساى او حجاب عز و تمكين شد
هم از قصر جلال او بود عرش برين برجى
هم از طور جمال او فروغى طور سينين شد
بباغ استقامت اولين سرو آنقد و قامت
بميدان كرامت شهسوار ملك تكوين شد
شه ملك قدم ، مالك رقاب اكرم و اعظم
مه انجم خدم ، بدر حقيقت ، نير دين شد
سليل پاك احمد، زيب و زين مسند سرمد
ابو جعفر محمد، باقر علم نبيين شد
محيط علم ربانى ، مدار فيض سبحانى
كه در ذات و معانى ثانى عقل نخستين شد
لسان الله ناطق و الدليل البارع الفارق
مشاكل از بيان دلستانش حل و تبيين شد
حقائق گو، دقائق جو، رقائق جو، شقائق بو
سراج راه حق ، كز او رواج دين و آئين شد
درش چون سينه سينا برفعت گنبد سينا
لبش جانبخش و روح افزا، دلش بنياد حق بين شد
مرارتها چشيد آن شاه خوبان از بنى مروان
مگر آن تلخ كامى بهر زهر كين به تمرين شد
عجب نبود گر از آن اخگر سوزان سرا پا سوخت
چه او را شاهد بزم حقيقت شمع بالين شد
براى يكه تاز عرصه ميدان جانبازان
ز جور كينه مروانيان اسب اجل زين شد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۶
در مدح امام ابى عبدالله الصادق سلام الله عليه
ربيع است و دل بر جمال تو شائق
نه بر لاله و ارغوان و شقائق
ربودى تحمل زمن ، گل ز بلبل
چه ليلى ز مجنون و عذار ز وامق
ببوى خوش گل شود مست بلبل
ببوى تو ديوانه بيچاره عاشق
نه چون خط نيكويت اندر رياحين
نه چون سنبل مويت اندر حدائق
نه زيباست با قامتت شاخ طوبى
نه لايق بسرو قدت نخل باسق
توئى دوحه بوستان معارف
توئى گلبن گلستان حقائق
توئى عقل اقدم توئى روح عالم
محيط دوائر مدار مناطق
توئى نير اعظم ونور انوار
چراغ معارف فروغ مشارق
توئى منطق حق و فرمان مطلق
الى الحق داع و بالحق ناطق
امام الهدى صالح بعد صالح
دليل الورى صادق بعد صادق
خليف النقى جعفر بن محمد
كثير الفواضل عظيم السوابق
دليل حقيقت لسان شريعت
امام طريقت بكل الطرائق
به تجليل او دشمن و دوست يكسان
به تحليل او هر مخالف موافق
ز منصور (20) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link20) مخذول چندان بلا ديد
لقد كاد تنهد منه الشواهق
سر اهل ايمان سرو پاى عريان
بسى رفت در محفل آن منافق
نگويم ز گفت و شنودش كه بودش
كسم الافاعى و حد البوارق
چنان تلخ شد كامش از جور اعداء
كه شد سم قاتل بر او شهد فائق (21) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link21)

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۶
در مدح امام ابى عبدالله الصادق عليه السلام
نواى بلبل ز عشوه كل
فغان قمرى ز شور سنبل
گرفته از كف عنان طاقت
ربوده از دل مرا تحمل
ز طوطى طبع بالطافت
خموش بودن زهى خرافت
بزن نوائى كه بيم آفت
بود در اين صبر و اين تامل
بزن نوائى بياد ساقى
گهى حجازى گهى عراقى
كه وقت فرصت نمانده باقى
مكن توقف مكن تعلل
زخم وحدت بنوش جامى
ز جام عشرت بگير كامى
مباش در فكر ننگ و نامى
كه عين خامى است اين تخيل
بساز عيشى بكوش مطرب
مى دمادم بنوش مطرب
بدامن ميفروش مطرب
بزن دمى پنجه توسل
بمدح آن دلبر يگانه
به نغمه اى كوش عاشقانه
به بر ز دل غصه زمانه
مكن به بنياد غم تزلزل
ز وصف آن نازنين شمائل
بوجد سامع برقص قائل
ولى ندانم كه نيست مائل
بانخط و خال و زلف و كاكل
دلى ز سوداى او نياسود
بمجمر خال او كنيد دود
چنانكه شد هر چه بود نابود
چه عنبر و صندل و قرنفل
تبارك الله از آن مه نو
فكنده بر مهر و ماه پرتو
هزار شيرين هزار خسرو
بحلقه بند گيش درغل
بلب حديثى ز سر مجمل
بحسن مجموعه مفصل
بچين آن گيسوى مسلسل
فتاده هم دور و هم تسلسل
دهان او رشك چشمه نوش
زلال خضر اندر او فراموش
نه عارضست آن نه اين بنا گوش
كه يكفلك ماه و يكچمن گل
بصورت آن گوهر مقدس
ظهور معناى ذات اقدس
بقعر دريا نميرسد خس
بكنه او چون رسد تعقل
بطلعت آئينه تجلى
ز عكس او نور عقل كلى
ز ليلى حسن اوست ليلى
مثال ناقص گه تمثل
بر وى و موى آن يگانه دلبر
جمال غيب و حجاب اكبر
بجلوه سر تا قدم پيمبر
دراوعيان سر كل فى الكل
حقيقه الحق و الحقائق
كلام ناطق امام صادق
علوم را كشف الدقادق
رسوم را حافظ از تبدل
صحيفه حكمت الهى
لطيفه معرفت كما هى
كتاب هستى دهد گواهى
كه هستى از او كند تنزل
خليفه خاتم النبيين
نتيجه صادر نخستين
سلاله طاوها و ياسين
سليل رفرف سوار و دلدل
يگانه مهر سپهر شاهى
بحكمش از ماه تا بمانى
ملوك را گاه عذر خواهى
بر آستانش سر تذلل
بخلوت قدس ((لى مع الله ))
جمال او شاهدى است دلخواه
بشمع رويش خرد برد راه
كه اوست حق را ره توسل
حريم او مركز دوائر
بدور آن نقطه جمله سائر
مدار احسان و فيض دائر
محيط هر لطف و هر تفضل
نخست نقش كتاب لاريب
بزرگ طغراى نسخه غيب
چه صبح صادق كه شق كند جيب
فكند اندر عدم تخلخل
ز مشرق حسن او در آفاق
هزار خورشيد كرده اشراق
كه شد ز طاقت دل فلك طاق
زمين بباليد از اين تحمل
علوم او جمله عالم آرا
عقول از درك او حيارى
زبان هر خامه نيست يارا
كه نعت او را كند تقبل
قلمرو معرفت بار شاد
بكلك مشگين اوست آباد
محاسن خوى او خدا داد
در او بود رتبه تامل
صبا برو تابقاب قوسين
بگو بان شهريار كونين
كسى بغير از تو نيست در بين
كه مفتقر را كند تكفل
چه كم شود از مقام شاهى
اگر كنى سوى ما نگاهى
كه از نگاهى برد سياهى
برو سفيدى كند تحول
ز گردش آسمان چه گويم
كه بسته دام مكر اويم
نه دل كه راه قصيده پويم
نه طبع را حالت تغزل
چنان بدام فلك اسيرم
كه عرش ميلرزد از نفيرم
بمستجار تو مستجيرم
در توام قبله تبتل
مگر تو اى غايه الامانى
مرا باميد خود رسانى
نمى سزد اين قدر توانى
مكن از اين بيشتر تغافل

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۷
در مدح امام موسى بن جعفر الكاظم سلام الله عليه
باز شورى ز سر ميزند سر
شور شيرين لبى پر ز شكر
شور عشق بتى ماهر خسار
با قد و قامتى چون صنوبر
حلقه زلف او دام دلها
عنبر آسا به از نافه تر
آنكه در چين زلفش دل من
چون غزالى پريشان و مضطر
روى او دلربا آفت عقل
بوى او جانفزا روح پرور
غمزه اش جانستاند بمژگان
كه بشمشير و گاهى بخنجر
شعله روى او آتش افروز
عاشق كوى او چون سمندر
مطربا شام هجران سحر شد
ميدمد صبح و صلى منور
ساز عيشى كن و نغمه اى زن
تا كه گوش فلك را كند كر
تا بكورى چشم رقيبان
بهر ه بر دارم از وصل دلبر
ساقيا از خم عشق جانان
باده بايد بريزى بساغر
ساغرى سبز همچون زمرد
باده اى همچو ياقوت احمر
باده اى تلخ كارد بسر شور
ليك شيرين چه قند مكرر
تا مرا توسن طبع سركش
رام گردد نه پيچد ز من سر
تا مرا بلبل نطق گويا
عندليبانه گردد ثنا گر
در مديح خداوند گيتى
روح عالم ، روان پيمبر
عقل اقدام ، امام مقدم
در حدوث زمانى موخر
نسخه عاليات حروف است
دفتر عشق و عنوان دفتر
مشرق آفتاب حقيقت
مطلع نير ذات انور
آنكه از نور ذاتست مشتق
وانكه در كائناتست مصدر
كنز مخفى اسرار حكمت
معرفت را است تا بنده گوهر
مظهر غيب مكنون مطلق
اسم اعظم در او رسم مضمر
شاه اقليم حسن الهى
كز ستايش بسى هست برتر
ترسم از غيرتش گر بگويم
ماه كنعان غلامى است در بر
يوسف حسن او صد چو يعقوب
در كمند فراقش مسخر
با گلستان حسنش ندارد
پور آزر هراسى ز آذر
با كليم آنچه شد از تجلى
ميكند نور او صد برابر
طور سينا و انى انا الله
روضه قدس و موسى بن جعفر
كاظم الغيظ باب الحوائج
صائم الدهر فى البرد و الحر
قبه كعبه بارگاهش
قبله الناس فى البحر و البرد
آسمان حلقه اى بر در او
بلكه از حلقه اى نيز كمتر
آستان ملك پاسبانش
كوى اميد كسرى و قيصر
مستجير درش دشمن دو دوست
مستجار مسلمان و كافر
اى مدير مناطق دمادم
وى مدار دوائر سراسر
نقطه خطه صبر و تسليم
در محيط مكارم چه محور
در حقيقت توئى شاه مطلق
در طريقت توئى پيرو رهبر
در شريعت تو هفتم امامى
حاكم و معنى چار دفتر
عرش را فرش راه تو خواندم
هاتفى گفت اى پست منظر
طائر سدره المنتهى را
طائر همتش بشكند پر
اولين پايه اش قاب و قوسين
آخرين پايه بگذار و بگذر
آنچه در قوه و هم نايد
كى تواند كند عقل باور
اى اميد دل مستمندان
نيست اين رسم آقا وچاكر
يا بيفكن مرا در چه گور
يا كه از چاه محنت برآور

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۷
در سوگ امام موسى الكاظم عليه السلام
عمرى ار موسى كاظم ز جفا مسجون بود
در صدف گوهر بحر عظمت مكنون بود
مظهر غيب مصون بود و حجاب ازلى
اسم اعظم ز نخست از همه كس مخزون بود
ماه كنعان بد و شد گاه تنزل در چاه
يا كه زندان شكم ماهى و او ذوالنون بود
كاظم الغيظ كه با صبر و شكيبائى او
صبر ايوب چه يك قطره كه با جيحون بود
پرتوى بود كه تابيد از اين نور جمال
آن تجلى كه دل موسى از او مفتون بود
پور عمران نكشيد آنچه كه موسى ز رشيد
ظلم فرعون نه همچون ستم هارون بود
پاى در سلسله سر سلسله عشق نهاد
ليلى حسن ازل را ز ازل مفتون بود
سندى ار زهر ستم ريخت بكامش چه عجب
تلخى كام وى از تلخى زهر افزون بود
از رطب سوخته موسى چه ز انگور رضا
نخل وحدت ثمرش ميوه گوناگون بود
كس ندانست در آنحال كه حالش چون گشت
غمگسار وى و غمپرور وى ، بيچون بود
گر بمطموره غريبانه بجانان داد
دل بيگانه و خويش از غم او پر خون بود
شحنه شهر اگر شهره نمودش چون مهر
ليك از بار غمش فلك فلك مشحون بود

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۷
در سوگ ابى الحسن موسى سلام الله عليه هفت بند
بند اول
زندانيان عشق چه شب را سحر كنند
از سوز شمع و اشك روانش خبر كنند
مانند غنچه سر به گريبان در آورند
شور و نواى بلبل شوريده سر كنند
چون سر بخشت يا كه بزانوى غم نهند
يكباره سر ز كنگره عرش بر كنند
با آن شكسته حالى و بى بال و بى پرى
تا آشيان قدس بخوبى سفر كنند
چون رهسپر شوند بسيناى طور عشق
از شوق سينه را سپر هر خطر كنند
آنان كزين معامله هستند بيخبر
بر گوكه تا بمحبس هارون نظر كنند
تا بنگردند گنج حقيقت بكنج غم
آن لعل خشك را به در اشك تر كنند
بر پا كنند حلقه ماتم بياد او
تا عرش و فرش را همه زير و زبر كنند
آتش بعرصه ملكوت قدم زنند
ملك حدوث را ز غمش پر شرر كند
تا شد بزير سلسله سر حلقه عقول
افتاد شور و غلغله در حلقه عقول

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۷
بند دوم
از گردش فلك سر و سالار سلسله
شد در كمند عشق گرفتار سلسله
آنكو مدار دائره عدل و داد بود
شد در زمانه نقطه پر كار سلسله
نبود هزار يوسف مصرى بهاى او
آن يوسفى كه بود خريدار سلسله
تا دست و پا و گردن او شد بزير غل
رونق گرفت زانهه بازار سلسله
هرگز گلى نديده خاك آنچه را كه ديد
آن عنصر لطيف ز آزار سلسله
آگه ز كار سلسله جز كردگار نيست
كان نازنين چه ديد ز كردار سلسله
غمخوار و يارتا نفس آخرين نداشت
نگشوده ديده جز كه بديدار سلسله
جان شد جدا و سلسله از هم جدا نشد
گوئى وفا نبود مگر كار سلسله
جانها فداى آن تن تنها كه از غمش
خون ميگريست ديده خونبار سلسله
دين قصه غصه ايست جهانسوز و جانگداز
كوتاه كن كه سلسله دارد سر دراز

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۷
بند سوم
شد سرنگون چو يوسف دوران بچاه غم
از عقل پير شد بفلك دود آه غم
زندان چنان ز غنچه خندان او گريست
كز گلشن زمانه در آمد گياه غم
مجنون صفت ز غصه ليلى نهاد سر
پير خرد بدشت غم از خانقاه غم
چون سر نهاد سرور دوران بر وى خشت
افشاند بر سر همه خاك سياه غم
افتاد چون بساط سليمان بدست ديو
بنشست جاى باغ ارم دستگاه غم
آن خضر رهنما كه لبش بود جانفزا
عالم ز سوز او شده سر گرد راه غم
شاهى كه بود سرور آزادگان دهر
شد در كمند غصه اسير سپاه غم
باب الحوائج آنكه فلك در پناه اوست
عمرى ز بيكسى بشد اندر پناه غم
آن خسروى كه گيتى از اواخر است شد
زندان غم قلمرو و او پادشاه غم
خون ميرود ز ديده انجم بحال او
گر بنگرد به پيكر همچون هلال او

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۷
بند چهارم
شمسى كه از غمش دل هر لاله داغ داشت
قمرى ز شور او چه نواها بباغ داشت
با آن دلى كه داشت لبالب ز غم كجا
از سيل اشك و آه دمادم فراغ داشت
زندانيان غم ز غمش آگهند و بس
بى غم ز حال غمزدگان كى سراغ داشت
باور مكن كه شمع دل افروز بزم غيب
جز آه سينه سوز بزندان چراغ داشت
تا آنكه جان سپرد بجز خون دل نخورد
وز دست ساقى غم و محنت اياغ داشت
شد پيكرى ضعيف كه چون روح محض بود
در بند آنكه ديو قوى در دماغ داشت
طاوس باغ انس و هماى فضاى قدس
بنگر چه رنجها كه ز زاغ و كلاغ داشت
از پستى زمانه عجب نيست كابلهى
طوطى بهشت (22) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link22) و گوش بآواز زاغ داشت
دستان سراى سدره از اينداستان غم
شور و نوا و غلغله در باغ وراغ داشت
تنها نه در بسيط زمين شور جانگزاست
كاندر محيط عرش برين حلقه عزاست

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۸
بند پنجم
زهرى كه در دل و جگر شاه كار كرد
كار هزار مرتبه از زهر مار كرد
زهرى كه صبح روشن آفاق را ز غم
در روزگار، تيره تر از شام تار كرد
زهرى كه از رطب بدل شاه رخنه كرد
در نخل طور شعله غم آشكار كرد
زهرى كه داد مركز توحيد را بباد
ياللعجب كه نقطه شرك استوار كرد
زهرى كه چون دل و جگر و سينه را گداخت
از فرق تا قدم همه را لاله زار كرد
زهرى كه چون بآن دل والا گهر رسيد
كوه وقار را ز الم بيقرار كرد
زهرى كه ميشكافت دل سنگ خاره را
در حيرتم كه با جگر او چه كار كرد
زهرى كه چون رسيد بسر چشمه حيات
از موج غم روانه دو صد جويبار كرد
زهرى كه كام دشمن دون شد از او روا
در كام دوست زهر غم ناگوار كرد
سرشار بود از غم ايام جام او
بى زهر بود تلخ ‌تر از زهر كام او

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۸
بند ششم
از ساج و كاج ، تخت و عمارى مگر نبود
ليكن مگر ز تخته در بيشترنبود
از عرش بود پايه قدرش بلندتر
حاجت به نردبان غم آور دگر نبود
روى فلك سياه و ز حمال و نعش شاه
جز چند تن سيه كس ديگر مگر نبود
نعش غريب ديده بسى چشم روزگار
بى قدر و احترام ، ولى اينقدر نبود
خاكم بسر كه يكسره دنبال نعش او
جز گرد راه كسى رهسپر نبود
با آنكه بود شهره آفاق نام او
حاجت بهشره كردن در رهگذر نبود
زينت فزاى عرش اگر ماند روى جسر
جز روى آب عرش برين را مقر نبود
جز طفل اشك مادر گيتى كنار او
از خواهر و برادر و دخت و پسر نبود
جز برق از غمش نكشيده آه آتشين
جز رعد در مصيبت او نوحه گر نبود
گر دجله خونشدى ز غمش همچو رود نيل
هرگز غريب نيست كه موسى بود قتيل

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۸
بند هفتم
كر و بيان ز غصه گريبان زدند چاك
لاهوتيان ز سينه زدند آه سوزناك
روحانيان بماتم او جمله نوحه گر
يا مهجه الحقيقه ارواحنا فداك
معموره فلك شده ويرانه غمش
گو آن غريب داد بمطموره جان چه باك
از دود آه وناله بود تيره ماه و مهر
و ز داغ باغ لاله سمك سوخت تا سماك
شور نشور سر زده زين خاكدان دون
چون شد روان بعالم قدس آنروان پاك
نزديك شد كه خرمن هستى رود بباد
آندم كه رفت حاصل دوران بزير خاك
آخر دو ميوه دل عقل نخست سوخت
از سوز نخله رطب و از نهال تاك
باب الحوائج از رطب و شاه دين رضا
زانگور، سوختند در اين تيره گون مغاك
اى كاش آنكه نخل رطب را بپروريد
وانكو نهال تاك نشاندى ، شدى هلاك
از زهر غم گداخت دل و جان مفتقر
درهم شكست از الم اركان مفتقر

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۹
درمدح امام ابى الحسن الرضا عليه السلام
بريد باد صبا خاطرى پريشان داشت
مگر حديثى از آن زلف عنبر افشان داشت
نسيم زلف نگار از نسيم باد بهار
فتوح روح روان و لطافت جان داشت
صبا ز سلسله گيسوى مسلسل يار
هزار سلسله بر دست و پاى مستان داشت
پيام يار عزيز مليح روخ افزا است
دم مسيح توان گفت بهره اى زان داشت
حديث آن لب و دندان چه درفشانى كرد
شكست رونق لولو، سبق ز مرجان داشت
يمن كجا و بدخشان ؟ مگر صبا سخنى
از آن عقيق درخشان و لعل رخشان داشت
بيادم از نفس خرم صبا آمد
گلى كه لعل لبى همچو غنچه خندان داشت
بحضرت خطش از خضر جان و دل ميبرد
چه طعنه ها كه دهانش بآب حيوان داشت
خطا است سنبله گفتن بسنبل تر او
باعتدال قد و قامتى بميزان داشت
هزار نگته باريكتر ز مواينجاست
بصد كرشمه ز اسرار حسن جانان داشت
مهى كلاه كيانى بسر چو كيكاوس
كه افسر عظمت بر فراز كيوان داشت
بخسروى ، همه بندگان او پرويز
جهن بصحبت شيرين بزير فرمان داشت
زناى حسن همى زد نواى يا بشرى
جمال يوسفى اندر چه زنخدان داشت
صبا دميد خور آسا ز مشرق ايران
مگر كه ذره اى از تربت خراسان داشت
محل امن و امانى كه وادى ايمن
هر آنچه داشت از آن خطه بيابان داشت
مقام قدس خليل و مناى عشق ذبيح
كه نقد جان بكف از بهر دوست قربان داشت
مطاف عالم امكان ز ملك تا ملكوت
كه از ملوك و ملك پاسبان و دربان داشت
بمستجار درش كعبه مستجير و حرم
اساس ركن يمانى ز ركن ايمان داشت
بمروه صفه ايوان او صفا بخشيد
حطيم و زمزم از او آبرو و عنوان داشت
مربع حرمش رشك هشت باغ بهشت
كه پايه برتر از اين نه رواق گردون داشت
بقاف قبه او پر نميزدند عنقا
بر آستانه او سر هماى گردون داشت
درش چو نقطه محيط مدار كون و مكان
هر آفريده نصيبى بقدر امكان داشت
شها سمند طبيعت ز آمدن لنگست
بدان حظيره اميد وصول نتوان داشت
فضاى قدس كجا رفرف خيال كجا
براق عقل در آن عرصه گر چه جولان داشت
در تو مهبط روح الامين و حصن حصين
ز شرفه شرف عرش و فرش ، ايوان داشت
قصور خلد ز مقصوره تو يافت كمال
ز خدمت در آن روضه ، رتبه رضوان داشت
توئى رضا كه قضا و قدر سر تسليم
بزير حكم تو اى پادشاه داشت
تو محرم حرم خاص لى مع اللهى
ترا عيان حقيقت جدا ز اعيان داشت
تجلى احديت چنان ترا بربود
كه از وجود تو نگذاشت آنچه وجدان داشت
جمال شاهد گيتى بهستى تو جميل
كه از شعاع تو شمعى فلك فروزان داشت
كتاب محكم توحيد از آن جبين مبين
بچشم اهل بصيرت دليل و برهان داشت
حديث حسن ترا خواند فالق الاصباح
كه از افق غسق اليل را گريزان داشت
تو باء بسمله اى در صحيفه كونين
ز نقطه تو تجلى نكات قرآن داشت
ز مصدر تو بود اشتقاق مشتقات
ز مبدء تو اصالت اصول اكوان داشت
مقام ذات تو جمع الجوامع كلمات
صفات عز تو شانى رفيع بنيان داشت
حقايق ازلى از رخ تو جلوه نمود
دقايق ابدى از لب تو تبيان داشت
نسيم كوى تو يحيى العظام و هى رميم
شميم بوى تو صد باغ روح و ريحان داشت
مناطق فلكى چاكر تراست نطاق
ز مهر و ماه بسى گوى زر بچو كان داشت
فروغ روى ترا مشترى هزاران بود
ولى كه زهره آن زهره روى تابان داشت
بمفتقر بنگر كز عزيز مصر كرم
باين بضاعت مزجاه چشم احسان داشت
باين هديه اگر دورم ازادب چه عجب
همين معامله را مور با سليمان داشت

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۹
در مدح و سوگ امام ابى الحسن الرضا عليه السلام
دل فسرده من همچو طالع منحوس
چنان نخفته كه خيزد ز جا ببانگ خروس
دلى كه عكس جمال ازل بدى ز اول
در آخر آمده از شورى عمل معكوس
دلى كه بود خود آئينه تجلى ، شد
ز زنگ معصيت و سير قهقرى منكوس
دلى كه طائر قدس است و ز آشيان جلال
ز بهر دانه در اين خاكدان بود محبوس
ز لوح دل نتوان زنگ معصيت بردن
مگر بسودن بر خاك آستانه طوس
مطاف عالم اسلام و كعبه ايمان
حريم محترم قدس حضرت قدوس
يگانه روض مقدس كه هفت گنبد چرخ
بر آستان رفيعش زند هزاران بوس
مقام عالى شاهى كه در زمين و زمان
ببام عرش معلى بسلطنت زده كوس
امير علوى و سفلى ز ملك تا ملكوت
مليك حق و ملك ، مالك عقول و نفوس
رضا نبى و وصى را سلاله نامى
خداى عز و جل را بزرگتر ناموس
ملك ستاده پى خدمتش على الافدام
بجان و دل خط فرمان نهاده فوق روؤ س
غلام حكمت و راءيش دو صد ارسطاليس
مريض دار شفايش هزار بطلميوس
چه از مدينه خور آساسوى خراسان رفت
فتاد مشرق و مغرب به ناله و افسوس
خيانتى كه ز مامون بروز كرد نكرد
بهيچ بنده يزدان پرست هيچ مجوس
اگر چه داشت از آن بى وفا ولايت عهد
وليك بود بر او ملك طوس همچو خنوس
بدشت غربت اگر زهر خورد و جان بسپرد
ولى بجذبه انس خداى شده مانوس
چه شمع ، گرم تجلاى شاهد وحدت
كه شهد بود بر او زهر آن كفور يؤ وس
چه شاهد آيدت از در بشاخ گل منگر
چه شمع انجمن آمد خموش شد فانوس
بآفتاب حقيقت شعاع سان پيوست
كه از سموم بلا سوخت جان شمس شموس
ز دست زاغ سيه زهر خورد از انگور
ز شوق ، جلوه مستانه كرد چون طاوس

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۹
در سوگ امام ابى الحسن على بن موسى الرضا عليه السلام
خبر از طوس مگر آمده با پيك صبا
كه چه گل كرده بتن پيرهن صبر قبا
از غريب الغرباء
از غمش آل عبا
طور سيناى تجلى شده يكسان با خاك
گوئى از سوز غم و حسرت آن مهر لقا
سينه سينا چاك
خر موسى صعقا
يوسف مصر حقيقت چه شد از يثرب دور
پير كنعان طريقت بسرودى ز قفا
شد بپا شور نشور
نغمه وا اسفا
تا كه آن قبله آفاق روان شد ز حرم
سيل خوناب غمش موج زد از ام قرى
خونفشان شد زمزم
تا ثريا ز ثرى
چون سنا برق حقيقت به سنا باد رسيد
از تجلاى شكوهش دل آن كوه رسا
عرش بر خود لرزيد
نعره زد در رعد آسا
مرو از مقدم او شد ز صفا باغ ارم
ز فروغ رخ او مطلع انوار هدى
شد پناگاه امم
ملجاء شاه و گدا
طوس شد تا ز شرف مركز ازل
سزد ار بوسه زند بر ره او عرش علا
يا كه ناموس ازل
جل شاءنا و علا
آه از آن عهد ولايت كه بنامش بستند
نشنيدم كه بآن عهد كسى كرده وفا
دل او را خستند
مگر از زهر جفا
تخت شاهى بعوض تخته تابوتش بود
ز انجنايت كه ز ماموران شده باشاه رضا
زهر غم قوتش بود
سوخت ديوان قضا
آن ستم پيشه كه با خسرو اقليم الست
نه ز حق بيم و نه انديشه اى از روز جزا
عهد را بست و شكست
نه هراسى زسزا
پنجه زد بر رخ عنقاء قدم زاغ سياه
ريخت زين واقعه بال و پر سلطان هما
عالمى گشت تباه
شاهد غيب نما
گر غريبانه در آن منزل غربت جان داد
ليك از جلوه دلدار شدش كام روا
در ره جانان داد
و بسى درد دوا
نوح طوفان بلا رخت از اين مرحله بست
غرقه لجه غم شد دل خلق دو سرا
فلك ايجاد شكست
يك بيك نوحه سرا
تا كه از زهر ستم سوخت ز سر تا بقدم
رفت زين حادثه هائله بر باد فنا
شمع ايوان قدم
رونق بزم ((دنا))
ميوه باغ نبوت چه ز انگور كشيد
ريخت برگ و بر آنشاخ گل روح افزا
زهر جانسوز چشيد
نخله شكر زا
با دل و با جگرش دانه انگور چه كرد
خرمنى سوخت ز يك خوشه بيقدر و بها
زهر مستور چه كرد
و چها كرد چها
نه عجب گر ز غمش فلك خون گريد
يا پر از خون شود اين سينه سوزان فضا
رود جيحون گريد
از غم شاه رضا

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۱۹
در مدح امام ابى جعفر الجواد عليه السلام
باز طبعم را هواى باده گلگون بود
در سرم شور و نوا و نغمه موزون بود
نوبهار است و كنار يار، ساقى مى بيار
طالع مى با مبارك طلعتى ميمون بود
باده گلرنگ و نگارى شوخ و شنگ و وقت تنگ
هر كه را اين سود و اين سودا نشد مغبون بود
صحبت حورى سرشتى ، باغ و گشتى چون بهشت
هر كه اين عشرت بهشتى (23) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link23) بخت او وتارون بود
صحبت حورى سرشتى ، باغ و گشتى چون بهشت
جز حديث مى گو كافسانه و افسون بود
ساقيا ده ساغرى ، بر گردنم نه منتهى
از زخمى كش يك حباب او خم گردون بود
از خم وحدت كه لبريز محبت بود و عشق
از خمى كاندر هوايش در خم افلاطون بود
از خم ميناى عشق حسن ليلاى ازل
كز صبوحش عقل تا شام ابد مجنون بود
باده گلگون اگر خواهى برون از چند و چون
از خم عشق ولى حضرت بيچون بود
پادشاه كشور ايجاد ابو جعفر جواد
آنكه در عين حدوثش با قدم مقرون بود
مصحف آيات و عنوان حروف عاليات
غايه الغايات كاو صافش ز حد بيرون بود
مظهر غيب مصون و مظهر ما فى البطون
سر ذاتش سر اسم اعظم مخزون بود
گنج هستى را طلسم و با جهان چو نجان و جسم
مخزن در ثمين و لولو مكنون بود
فالق صبح ازل مصباح نور لم يزل
كز تجليهاى او اشراق گوناگون بود
طور سيناى تجلى مطلع نور جلى
كز فروغش پور عمران واله و مفتون بود
شد خليل از شعله روى مهش آتش بجان
فلك عمر نوح از سوداى او محشون بود
گر ذبيح اندر رهش صد بار قربانى شود
در مناى عشق او از جان و دل ممنون بود
چشم يعقوب از فراق روى او بى نور شد
يوسف اندر سجن شوق كوى او مسجون بود
در كمند رنج او رنجور ايوب صبور
طمعه كام نهنگ عشق او ذو النون بود
بر سر راهش نخستين راهب راغب مسيح
آخرين پروانه شمع رخش شمعون بود
قرنها بگذشت ذوالقرين با حرمان قرين
خضر از شوق لبش سر گشته هامون بود
غره وجه محمد قره العين على
زهره زهرا و در درج آن خاتون بود
فرع ميمون امام ثامن ضامن رضا
اصل مامون تمام واجب و مسنون بود
عرش اعلى در برش مانند كرسى بر درش
امر عالى مصدرش ما بين كاف و نون بود
لعاش اندر روح افزائى به از عين الحيات
سروش از طوبى بر عنائى بسى افزون بود
گرد روى ماه او مهر فلك گردش كند
پيش گرد راه او خر گاه گردون بود
گاهى از غيرت گهى از حسرت آنماهرو
قرص خور چو نشمع سوزان و چه طشت خون بود

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۲
درمدح و سوگ امام ابى جعفر الجواد عليه السلام
توسن طبعم كه داشت سبق بيوم الطرد
كنون چنان مانده شد كه ((قيل : يكبوالجواد))
(توسن طبعم كه بود من الجياد الجياد (24) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link24)
كنون چنان مانده شد كه لايجيد الطرد (25) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link25))
بلبل نطقم ز بس گشته اسير قفس
به نغمه دارد هوس نه سير ذات العماد
آتش شوق از خمود مى نكند هيچ دود
طبع روان از خمود گشته نظير جماد
نوبت آن شد كه باز بال و پرى كرده باز
كنم ز كوى نياز مرغ دلى اصطياد
تا كه بچو كان عزم كوى سعادت برم
روى ارادت برم بسوى باب المراد
روح نبى و ولى ، لطف خفى و جلى
محمد بن على هو التقى الجواد
آينه دات حق ، گنج كمالات حق
مصحف آيات حق ز مبتدا تا معاد
صورت و معناى حق ديده بيناى حق
حجت كبراى حق على جميع العباد
دفتر آداب عشق فاتح ابواب عشق
قائد ارباب عشق الى سبيل الرشاد
نير تابنده اوست شمع فروزنده اوست
خداى را بنده اوست و للورى خيرهاد
هادى راه نجات در همه مشكلات
ذاك شفيع العصاه يوم يناد المناد
عروه دين منقصم از ستم معتصم
عاقر قوم ثمود ثانى شداد عاد
ريخت بكامش ز قهر شربت سوزنده زهر
كه تلخ كام دهر و حلوه لايعاد
ز زهر، جانسوزتر ز تير دلدوزتر
همدمى ام فضل طعنه بنت الفساد
بغربت ار در گذشت من نكنم سر گذشت
كه آبش از سر گذشت ز ظلم اهل عناد
شاهد بزم شهود شمهع صفت رخ نمود
جلوه او دل ربود وفاز بالاتحاد
ز خرمن حسن خويش داد باو خوشه اي
تا شودش توشه اى و انه خير زاد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۳
در مدح امام ابى الحسن على الهادى عليه السلام
فتاده مرغ دلم ز آشيان در اين وادى
كه هر كجا رود افتد بدام صيادى
بدانه اى در يكدانه ميدهد بر باد
نه گوش هوش و نه چشم بصير نقادى
چنان اسير هوا و هوس شدم كه نپرس
نه حال نغنه سرائى نه طبع وقادى
نه شمع انجمنى تا كه روشنى بخشد
نه شاهدى كه غم از دل برد بشيادى
دلا دل از همه بر گير و خلوتى به پذير
مدار از همه عالم اميد امدادى
مگر ز قبله حاجات و كعبه مقصود
ملاذ حاضر و بادى على الهادى
محيط كون و مكان نقطه بصير وجود
مدار عالم امكان مجرد و مادى
شها تو شاهد ميقات لى مع اللهى
تو شمع جمع شبستان ملك ايجادى
صحيفه ملكوتى و نسخه لاهوت
ولى عرصه ناسوت بهر ارشادى
نه ممكنى و نه واجب چه واحدى بمثل
كه هم برون ز عدد هم قوام اعدادى
مقام باطن ذات تو قاب قوسين است
بظاهر ار چه در اين خاكدان اجسادى
كشيدى از متوكل شدائدى كه بدهر
نديده ديده گردون ز هيچ شدادى
گهى به بركه درندگان گهى زندان
گهى به بزم مى و ساز باغى عادى
تو شاه يكه سواران دشت تو صيدى
اگر پياده روان در ركاب الحادى
ز سوز زهر و بلاهاى دهر جان تو سوخت
كه بر طريقه آباء و رسم اجدادى

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۳
درمدح امام ابى محمد الحسن العسكرى عليه السلام
باز كمندى فكند جعد مجعد
آهوى طبع مرا كرد مقيد
سلسله موى آن زلف مسلسل
سخت مرا بسته چون عهد موكد
داد شميمى از آن موى معنبر
عظم رميم مرا روح مجدد
پيك صبا آورد خرم و خندان
زان لب و دندان خبر، مرسل و مسند
قوت دل و جان از آن حقه ياقوت
لولو و مرجان از آن در منضد
سر حقيقت از آن پير طريقت
آيه رحمت از آن رحمت بيحد
عين معارف لسان الله ناطق
الحسن بن على بن محمد
عسكرى آن شاه اقليم ولايت
كش همه عالم بود جند منجد
بسمله مصحف عالم امكان
نقطه بائيه نسخه سرمد
فالق صبح ازل مطلع انوار
مشرق شمس ابد فيض موبد
خاك گذرگاه او طبع مجسم
بنده در گاه او عقل مجرد
طلعت زرين مهر شمع رواقش
شرفه ايوان او طاق زبر جد
كس نزند جز تواى محرم لاهوت
در حرم كبريا تكيه بمسند
سجده كند مهر و مه چون بنشيند
يوسف حسن تو بر تخت ممهد
شاخه طوبى كجا آن قد زيبا
نخله طور است و يا روح مجسد
زد بدلت آتشى زهر كه در دهر
شعله او تا ابد ماند مخلد
شاهد اصلى پس از شمع جمالت
شد به پس پرده غيبت ممتد
ناظم كون و مكان چون ز ميان رفت
شمل حقيقت شد اينگونه مندد
ايچه خوش آندم كه در جلوه در آيد
كوكب درى از آن برج مشيد
تا كه بديدار آن طلعت ميمون
تا كه باشراق آن طالع اسعد
سينه سينا شود عرصه گيتى
روشن و بينا شود ديده ارمد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۳
در ولادت حضرت حجت عجل الله فرجه
فيض روح قدسى باز طبع مرده را جان داد
عندليب نطقم را دستگاه دستان داد
بلبل غزل خوان را جاى در گلستان داد
طوطى شكر خا را ره بشكر ستان داد
كام تشنه ما را خضر آب حيوان داد
موج عشق بى پايان قطره را بدريا برد
باد، مشت خاكى را برتر از ثريا برد
دستبرد اسكندر هر چه داشت دارا برد
عشق يار شهر آشوب عقل را بيغما برد
از تنم توانائى برد و آه سوزان داد
آسمان بازادى كوس خير مقدم زد
زهره با دو صد شادى نغمه دمادم زد
عشرت خدا دادى ساز عيسوى دم زد
صورت پريزادى راه نسل آدم زد
فتنه رخش بر باد نقد دين و ايمان داد
شمع شاهد و حدت باز در تجلى شد
نقش باطل كثرت محو لا و الا شد
تا كه رايت نصرت زيب دوش مولا شد
ساز نغمه عشرت تا بعرش اعلى شد
عيش و كامرانى را شاه عشق فرمان داد
شاد باش اى مجنون صبح شام غم آمد
با قدى بسى موزون ليلى قدم آمد
اسم اعظم مكنون مظهر اتم آمد
گنج گوهر مخزون معدن كرم آمد
تخت پادشاهى را عز و شان شايان آمد
آفتاب لاهوت از مشرق ازل سر زد
تا ابد شرر اندر آفتاب خاور زد
باز سينه سينا شعله از جگر بر زد
باز پور عمران را مرغ شوق دل پر زد
دور باش غيرت داد در حريم امكان داد
صورتى نمايان شد از سرداق معنى
طلعتى بسى زيبا قامتى بسى رعنا
فرق فرقدان سايش زيب تاج كرمنا
رانده رفرف همت تا مقام اوادنى
بزم ((لى مع الله )) را رونقى بپايان داد
سر مستسر آمد در مظاهر اعيان
غيب مستتر آمد در مشاهد عرفان
شاه مقتدر آمد در قلمرو امكان
سير منتصر آمد در ممالك امكان
درد دردمندان را حق صلاى درمان داد
آنكه نسخه ذاتش دفتر كمالاتست
مصحف كمالاتش محكمات آياتست
اولين مقاماتش منتهى النهاياتست
طور نور و ميقاتش پرتوى از آن ذاتست
جلوه دلارايش جان گرفت و جانان داد
مبدء حقيقت را اوست اولين مشتق
خطه طريقت را اوست هادى مطلق
مسند شريعت را اوست حجت بر حق
كشور طبيعت را اوست صاحب سنجق (26) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link26)
بندگان او را حق حشمت سليمان داد
بزم غيب مكنون را اوست شاهد مشهود
ذات حق بيچون را اوست فيض نامحدود
عاشقان مفتون را اوست غايت مقصود
دوستان دلخون را اوست مهدى موعود
در قلوب مشتاقان نام ناميش جان داد
اى ز ماه تا ماهى بندگان فرمانت
مسند شهنشاهى لايق غلامانت
بزم لى مع اللهى خلوتيست شايانت
جلوه اى بكن گاهى تا شويم قربانت
جان ز كف توان داد ليك يار نتوان داد
اى حجاب ربانى تا بچند پنهانى
اى تو يوسف ثانى تا بكى بزندانى
شد محيط امكانى همچو شام ظلمانى
جلوه كن باسانى همچو صبح نورانى
بيش از اين نشايد تن زير بار هجران داد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۳
مدح امام بقيه الله فى العالمين عجل الله فرجه
همره باد صبا نافه مشك ختن است
يا نسيم چمن و بوى گل و ياسمن است
ديده دل شده روشن مگر اى باد صبا
همرهت پيرهن يوسف گلپيرهن است
شده شام دل آشفته غمگين خوشبوى
مگر از طرف يمن بوى اويس قرن است
يا مسيحا نفسى ميرسد از عالم غيب
كه دل مرده دلان تازه تر از نسترن است
نفخه اى مى وزد از عالم لاهوت بلى
نه نسيم چمن است و نه ز طرف يمن است
اى صبا با خبر مقدم يار آمده اي
خير مقدم كه نسيم تو روان بدن است
گر از آن سرو چمان نيست ترا تازه بيان
صفحه روى زمين بهر چه صحن چمن است
ورنه تاريست از آن طره ار ترا
از چه دلها همه در دام تو صيد رسن است
عرصه دهر پر از نغمه يا بشرى شد
خبر ار هست از آنغبغب و چاه ذقن است
و هم پنداشت كه دارد نفس باد صبا
شرح آن نقطه موهوم كه نامش دهن است
گر ندارد خبرى زان لب لعل شكرين
طوطى طبع من ، از چيست كه شكر شكن است
ورنه حرفيست از آن خسرو شيرين دهنان
بلبل نطق من از چيست كه شيرين سخن است
گر حديثى نبود زان در دندان بميان
از چه رو ناطقه ام معدن در عدن است
اى نسيم سحرى اين شب روشن چه شبست
مگر امشب مه من شمع دل انجمن است
چه شبست اين شب فيروز دل افروز چه روز
مگر امشب شب اشراق دل آرام من است
مشرق شمس ابد مطلع انوار ازل
صاحب العصر ابو الوقت امام زمن است
مظهر قائم بالقسط حجاب ازلى
معلن سر حفى مظهر ما قد بطن است
مركز دائره هستى و قطب الافطاب
آنكه با عالم امكان مثل روح و تن است
مالك كن فيكون و ملك كون و مكان
مظهر سلطنت قاهره ذى المنن است
بحر مواج ازل چشمه سرشار ابد
كاندر آن صبح و مسا روح قدس غوطه زن است
طور سيناى تجلى كه لبى همچو كليم
ارنى گو سر كويش همگى را وطن است
يوسف مصر حقيقت كه دو صد يوسف حسن
نتوان گفت كه آندر ثمين را ثمن است
منشى دفتر انشا، قلم صنع خدا
ناظم عالم امكان بنظام حسن است
آنكه در كشور ابداع مليك است و مطاع
و اندر اقليم بقا مقتدر موتمن است
كلك لطفش زده بر لوح عدم نقش وجود
دست قهرش شرر خرمن دهر كهن است
هم فلك را حركت از حركات نفسش
هم زمين را ز طمانينه نفسش سكن است
دل والا گهرش مخزن اسرار اله
ديده حق نگرش ناظر سر وعلن است
حجت قاطعه الحاد و ضلال
رحمت واسعه و كاشف كرب و محن است
حاوى علم و يقين حامى دين و آئين
ماحى زيغ و زلل ، محيى فرض و سنن است
جامع الشمل پس از تفرقه اهل وفاق
باسط العدل پس از آنكه زمين پر فتن است
اى سليمان زمان ، پادشه عرش و مكان
خاتم ملك تو تا كى بكف اهرمن است
اى هماى ملا قدس و حمام جبروت
تا بكى روضه دين مسكن زاغ و زغن است
اى رخت قبله توحيد و درت كوى اميد
تا بكى كعبه دلها همه بيت الوثن است
پرده از سر انا الله برانداز دمى
تا بدانند كه شايسته اين ما و من است
عرش با قدر جلال تو چه ارمن است و سما
عقل فعال و كمال تو چه طفل و لبن است
دل بدريا زده از شوق جمالت الياس
خضر از عشق تو سر گشته ربع و دمن است
كعبه در گه تو قبله ارواح عقول
خاك پاك ره تو سجده گه مرد و زن است
اى ز روى تو عيان جنت ارباب جنان
بى تو فردوس برين بر همه بيت الحزن است
اى شه ملك قدم از مكمن غيب
وى مسيحا ز تو همدم دم باز آمدن است
اى كه در ظل لواى تو كند گردون جاي
نوبت رايت اسلام بر افراشتن است
اى ز شمشير تو از بيم ، دل دهر دو نيم
گاه خون خواهى شاهنشه خونين كفن است

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۴
در مدح حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه
دلبرا دست اميد من و دامان شما
سر ما و قدم سرو خرامان شما
خاك راه تو مژگان من ار بگذارد
ناوك غمزده و يا خنجر مژگان شما
شمع آه من و رخسار چون لاله تو
چشم گريان من و غنچه خندان شما
لب لعل نمكين تو مكيدن خظيست
كه نه طالع شودم يار نه احساس شما
رويم از نرگس بيمار تو چون ليموزرد
به نگردد مگر از سيب ز نخدان شما
نه در اين دائره سرگشته مهم چون پرگار
چرخ سرگشته چو گو نيست بچو كان شما
درد عشق تو نگارا نپذيرد درمان
تا شوم از سر اخلاص بقربان شما
خضر را چشمه حيوان رود از ياد اگر
ز سرش رشحه اى از چشمه حيوان شما
عرش بلقيس نه شايسته فرش ره تست
آصف اندر صف اطفال دبستان شما
نبود ملك سليمان همه با آن عظمت
مورى اندر نظر همت سلمان شما
جلوه ديد كليم الله از آن ديد جمال
نغمه اى بود انا الله ز بيابان شما
طائر سدره نشين را نرسد مرغ خيال
بحريم حرم شامخ الاركان شما
قاب قوسين كه آخر قدم معرفت است
اولين مرحله رفرف جولان شما
فيض روح القدس از مجلس انس تو و بس
نفحه صور صفيريست ز دربان شما
گر چه خود قاسم الا رزاق بود ميكاييل
نيست در رتبه مگر ريزه خور خوان شما
لوح نفس از قلم عقل نميگردد نقش
تا نباشد نفس منشى ديوان شما
هر چه در دفتر ملكست و كتاب ملكوت
قلم صنع رقم كرده بعنوان شما
شده تا شام ابد دامن آفاق چه روز
زده تا صبح ازل سر ز گريبان شما
چيست تورات ز فرقان شما؟ رمزى و بس
يك اشارت بود انجيل ز قرآن شما
هست هر سوره بتحقيق ز قرآن حكيم
آيه محكمه اى در صفت شان شما
آستان تو بود مركز سلطان هما
قاف عنقاء قدم شرفه ايوان شما
مهر با شاهد بزم تو برابر نشود
مه فروزان بود از شمع شبستان شما
خسرو اگر بمديح تو سخن شيرين است
ليكن افسوس نه زيبنده و شايان شما
ايكه در مكمن غيبى و حجاب ازلى
آه از حسرت روى مه تابان شما
بكن اى شاهد ما جلوه اى از بزم و صال
چند چو نشمع بسوزيم ز هجران شما
مسند مصر حقيقت ز تو تا چند تهى
ايدوصد يوسف صديق بقربان شما
رخش همت بكن ايشاه جوانبخت تو زين
تا شود زال فلك چاكر ميدان شما
زهر شير فلك آب شود گر شنود
شيهه زهره جبين تو سن غران شما
مفتقررا نه عجب گر بنمائى تحسين
منم امروز در اينمحله حسان شما

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۴
در مدح حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه
بر هم زنيد ياران اين بزم بى صفا را
مجلس صفا ندارد بى يار مجلس آرا
بى شاهدى و شمعى هرگز مباد جمعى
بى لاله شور نبود مرغان خوشنوا را
بى نغمه دف و چنگ مطرب برقص نايد
وجد سماع بايد كز سر برد هوا را
جام مدام گلگون خواهد حريف موزون
بى مى مدان تو ميمون جام جهان نمارا
بى سرو قد دلجوى هرگز مجو لب جوى
بى سبزه خطش نيست آب روان گوارا
بى چين طره يار تاتار كم ز يك تار
بى موى او بموئى هرگز مخر ختا را
بى جامى و مداحى هرگز نپخته خامى
تا كى به تلخ كامى سر مى برى نگارا
از دولت سكندر بگذر، برو طلب كن
با پاى همت خضر سرچشمه بقا را
بر دوست تكيه بايد بر خويشتن نشايد
موسى صفت بيفكن از دست خود عصا را
بيگانه باش از خويش و ز خويشتن مينديش
جز آشنا نه بيند ديدار آشنا را
پروانه وش ز آتش هرگز مشو مشوش
دانند اهل دانش عين بقا فنا را
داروى جهل خواهى بطلب ز پادشاهى
كاقليم معرفت را امروزه اوست دارا
ديباچه معارف سر دفتر.....
معروف كل عارف چون مهر عالم آرا
عنوان نسخه غيب سر كتاب لاريب
عكس مقدس از عيب محبوب دلربا را
ناموس اعظم حق غيب مصون مطلق
كاندر شهود اويند روحانيون حيارى
آئينه تجلى معشوق عقل كلى
سرمايه تسلى عشاق بينوا را
اصل اصيل عالم فرع نبيل خاتم
فيض نخست اقدم سر عيان خدا را
در دست قدرت او لوح قدر زبونست
با كلك همت او وقعى مده قضا را
اى هدهد صبا گوى طاوس كبريا را
باز آ كه كرده تاريك زاغ وزغن قضا را
اى مصطفى شمائل وى مرتضى فضائل
وى احسن الدلائل ياسين و طاوها را
اى منشى حقائق وى كاشف دقائق
فرمانده خلائق رب العلى على را
اى كعبه حقيقت وى قبله طريقت
كن يمان ايمان عين الصفا صفا را
اى رويت آيه نور وى نور وادى طور
سر حجاب مستور از رويت آشكارا
اى معدلت پناهى هنگام داد خواهى
اورنگ پادشاهى شايان بود شما را
انگشتر سليمان شايان اهرمن نيست
كى زيبد اسم اعظم ديو و دد دغارا
از سيل فتنه كفر اسلام تيره گونست
دين مبين زبونست در پنجه نصارى
اى هر دل از تو خرم پشت و پناه عالم
بنگر دو چار صد غم يك مشت بينوا را
اى رحمت الهى در ياب مفتقر را
شاها بيك نگاهى بنواز اين گدا را

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۴
در استغاله به حضرت حجت عجل الله فرجه
ايحريمت كعبه توحيد را ركن يمان
آستانت مستجار است و درت دار الامان
پيش كرسى جلالت عرش كمتر پايه اي
بيت معمور جمالت قبله هفت آسمان
چرخ اعظم همچو گوئى در خم چو كان تست
خر گهت را كهكشان آسمان يك ريسمان
شاهبازان فضاى قدس را عنقاء قاف
يكه تازان محيط معرفت را قهرمان شاهد
زيباى بزم جمع جمع و شمع جمع
دره بيضاى وحدت ناظم عقد جمان
هيكل جود و فتوت را توئى انسان عين
خانه وحى و نبوت را چراغ دودمان
چيست با فرمان تو كلك قضا، لوح قدر
هر دو در ديوان تو خدمتگزار و ترجمان
فيض سبحانى و آن لاهوت ربانى قرين
امر كاف و نون و آن عزم همايون توامان
مادر گيتى طفيل طفل مطبخ خانه ات
خوان احسان ترا آباء علوى ميهمان
در گلستان حقائق شاخه طوبى توئى
در چمن زار معارف قد سرو تو چمان
اى بطلعت صورتى بيرون ز مرآت خيال
وى برفعت سر معنائى كه نايد در گمان
قاب قوسين دوا بروى تو اى رفرف سوار
عالمى را مى زند برهم بان تير و كمان
شاه اقليم ولايت مالك كون و مكان
خسرو ملك هدايت صاحب عصر و زمان
قطب اقطاب طريقت يا مدار معرفت
حامل سر حقيقت يا محل ايتمان
اى كفيل دين و آئين حافظ شرع مبين
كس ندارد جز تو ميثاق الهى را ضمان
حجت حق بر جهان و بهجت كون و مكان
گلشن دين از تو خرم روح ايمان شادمان
مردم چشم دو گيتى روشن از ديدار تست
همتى اى روشنادئى بخش چشم مردمان
بار بستند از اين دنياى دون جانهاى پاك
يك جهان جانى براى يك جهانى جان بمان
اى خداوند حرم اى محرم اسرار غيب
يا بكى باشد حرم در دست اين نامحرمان
باز شد بيت الصمد بيت الصنم يا للاسف
كاسر اصنام كو؟ شاها توئى دست همان
خانه هاى قدس حق را پاى پيلان محو كرد
خاندان نجد را ايزد كند بى خانمان
خانه هائى را كه برتر بود از سبع شداد
خانه هائى را كه بودى رشك جنات ثمان
خسروا صبر و تحمل پيشه كردن تا بكى
تيشه بى انديشه زن بر ريشه اين ظالمان
پادشاها در كجا بودى زمين كربلا
كان شه مظلوم بى ياور بچنگ طاغيان
گرچه در معنى جوابش را همى گفتى بجان
ليك در صورت نبودى ياور او در عيان

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۴
در استغاثه به حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه
آمد بهار و بى گل رويت بهار نيست
باد صبا مباد چه پيغام يار نيست
بى روى گاعذار مخوانم بلاله زار
بى گل نواى بلبل و شور هزار نيست
بى سرو قد يارچه حاجت بجويبار
ما را سرشك ديده كم از جويبار نيست
بى چين زلف دوست نه هر حلقه اى نكوست
تارى ز طره اش به ختا و تتار نيست
بزمى كه نيست شاهد من شمع انجمن
گر گلشن بهشت بود سازگار نيست
گمنام دهر گردد و ويران شود به قهر
شهرى كه شاه عشق در او شهريار نيست
اى سرو معتدل كه بميزان عدل و داد
سروى باعتدال تو در روزگار نيست
اى نخل طور نور كه در عرصه ظهور
جز شعله رخ تو نمايان زنار نيست
مصباح بزم انس بمشكوه قرب قدس
حقا كه جز تجلى حسن نگار نيست
اى قبله عقول كه اهل قبول را
جز كعبه تو ملتزم و مستجار نيست
امروز در قلمرو توحيد سكه زن
غير از تو اى شهنشه والا تباز نيست
در نشئه تجرد و اقليم كن فكان
جز عنصر لطيف تو فرمانگذار نيست
جز نام دلرباى تو از شرق تا بغرب
رينت فزاى دفتر ليل و نهار نيست
در صفحه صحيفه هستى به راستى
جز خط و خال حسن ترا اعتبار نيست
و ندر محيط دائره علم و معرفت
جز نقطه بسيط دهانت مدار نيست
با يكه تاز عزم تو زانو دوته كند
اين توسن سپهر كه هيچش قرار نيست
اى صبح روشن از افق مهدلت در آى
ما را زياده طاقت اين شام تار نيست
ما را ز قلزم فتن آخر الزمان
جز ساحل عنايت و لطف كنار نيست
در كام دوستان تو اى خضر رهنما
آب حبات جز ز لبت خوشگوار نيست
اى طاق ابروى تو مرا قبله نياز
از يك اشاره اى كه مشير و مشار نيست
غير از طواف كوى تو اى كعبه مراد
هيچ آرزو در اين دل اميدوار نيست
غير از حديث عشق تو اى ليلى قدم
مجنون حسن روى ترا كار و بار نيست
شور شراب لم يزلى در سر است و بس
جز مست باده ازلى هوشيار نيست

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۵
قسمت دوم : غزليات
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين
اى شمع جهان افروز بيا وى شاهد عالم سوز بيا اى مهر سپهر قلمرو غيب
شد روز ظهور و بروز بيا
اى طائر سعد فرخ رخ
امروز توئى فيروز بيا
روزم از شب تيره تراست
اى خود شب ما را روز بيا
ما ديده براه تو دوخته ايم
از ما همه چشم مدوز بيا
عمريست گذشته بنادانى
اى علم و ادب آموز بيا
شد گلشن عمر خزان از غم
اى باد خوش نوروز بيا
من مفتقر رنجور توام
تا جان بلب است هنوز بيا
اى خاك درت جام جم ما آيا خبرت هست از غم ما ما جمله اسير كمند توايم
آسوده تو از بيش و كم ما
اى سينه لبالب غم تو
و ز ناله و آه دمادم ما
باز ساز غمت دمساز شديم
اى راز و نياز تو محرم ما
درد تو علانيه عين دوا
زخم تو معاينه مرهم ما
لطف تو نشاط بهشت برين
قهر تو عذاب جهنم ما
پيمان شكنى ز طريقت تست (27) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link27)
مائيم و طريقه محكم ما
خرم دل مفتقر از غم تست
فرياد از اين دل خرم ما
اى مرهم سينه خسته ما
وى مونس قلب شكسته ما
ما بلبل شورانگيز توايم
اى تازه گل نو رسته ما
در نغمه گرى دستان تواند
در گلشن وحدت دسته ما
پيوسته بود با نفحه صور
اين زمزمه پيوسته ما
برخاسته تا افق گردون
فرياد ز بخت نشسته ما
كى حلقه شود در گردن يار
اين دست بگردن بسته ما
از مفتقر اين غوغا چه عجب
وز اين غزل برجسته ما

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۵
در عشق تو شهره آفاقم ديوانه حلقه عشاقم گر جلوه كنى ز رواق دلم
بيزار از حكمت اشراقم
از قيد هوى گر باز شوم
شهباز اريكه اطلاقم
جز خال و خط تو نمى بينم
لغراى صحيفه اوراقم
از خلق كريم تو ميطلبم
راهى بمكارم اخلاقم
در حسن ترا چون جفتى نيست
البته ز طاقت من طاقم
سر گشته كوى توام ، چكنم
با اين هوس دل مشتاقم
اى فاقه و فقر تو مايه فخر
من مفتقرم من مشتاقم

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۶
صهباى خم تو خرابم كرد سوداى غم تو كبابم كرد زد آتش عشق چنان شررى
در من ، كه سراپا آبم كرد
درياى غمت متلاطم شد
چندان كه بمثل حبابم كرد
آن غمزه ز تاب و توانم برد
وان طره بپيچش و تابم كرد
وان غمزه مست بشيرينى
آسوده ز شور شرابم كرد
مخمورى نرگس بيدارش
از نشئهه خويش بخوابم كرد
رمزى ز اشاره ابرويش
عارف بخطا و صوابم كرد
من مفتقرم ليك از كرمش
گنجينه در خوشابم كرد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۶
عمريست كه دست و گريبانم با بخت سياه و رقيبانم هر ديده كه روز سياهم ديد
پنداشت كه شام غريبانم
بيمار مسيح دمى هستم
نوبت نرسد بطبيبانم
من بنده واله عشق توام
بيزار ز ساده فريبانم
از عشق تو بى خرد وادبم
هر چند اديب اديبانم
پيمانه ز مى لبالب شد
حاشا كه دگر ز لبيبانم
از مفتقر اينهمه دورى چيست ؟
آخر نه مگر ز قريبانم ؟

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۶
مهر تو رسانده بماه مرا وز چه بذروه جاه مرا افسوس كه طالع تيره من
بنشاند بخاك سياه مرا
جز خرقه فقر و فنا نبود
تشريف عنايت شاه مرا
عمرى بدرش برديم پناه
نگرفت دمى به پناه مرا
در رهگذرش چون خاك شدم
بگذشت و نكرد نگاه مرا
چون گرد دوديدم در عقبش
بگذشت و گذاشت براه مرا
سوزانده مرا چندانكه نماند
جز شعله ناله و آه مرا
من سوخته تو و مفتقرم
ديگر مستان بگناه مرا

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۶
اى بسته بند هوى و هوس جهدى تا هست اين نيم نفس اى طوطى شكر خا تا كى
با زاغ و زغن باشى بقفس
از شاخه گل پوشيده نظر
سودا زده هر خارى و خس
هر لاشه نباشد طعمه شير
عنقا نرود بشكار مگس
دولت در سايه شاهين نيست
سلطان هما را زيبد و بس
كارى ز تو هيچ نرفت از پيش
رحمى بر خويش بكن زين پس
گر خود نكنى بر خود رحمى
اميد مدار ز ديگر كس
اى دوست ندارد مفتقرت
فرياد رسى تو بدادش رس

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۶
تا نخل اميدم را تو برى شيرين تر از اين نبود ثمرى اندر نظر ارباب كمال
حاشا كه چه عشق بود هنرى
در منطقه اش فلك الافلاك
نبود جز حلقه مختصرى
عشق است نشانه انسانى
عشق است مميز ديو و پرى
تا در طلب آب و علفى
حيوانى و در شكل بشرى
از خط طريقت دور استى
وز علم و حقيقت بيخبرى
اى ماه جهان افروز بكن
بر بام سيه رويان گذرى
من مشترى تو و مفتقرم
خو كرده چه زهره بنغمه گرى

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۶
هر كس كه بعهد وفا نكند پس دعوى صدق و صفا نكند عشق تو قرين بسى رنجست
رنجور تو فكر دوا نكند
تلخى ز تو ايشيرين جهان
سهلست ، وليك خدا نكند
با اين همه بى سر و سامانى
دل جز كوى تو هوا نكند
لعل نمگين ترا حقى است
تا كس نمكيده ادا نكند
با غمزده تو دل غمزده ام
يك لحظه اميد بقا نكند
اميد كه دست مرا تقدير
از دامن دوست جدا نكند
تا مفتقر از تو رعايت ديد
بيمى از فقر و فنا نكند

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۷
آن دل كه بياد شما نبود شايسته هيچ بها نبود از هاتف غيب شنيدستم
حرفى كه بحال خطا نبود
آن دل نه دلست كه آب و گلست
كى طور تجلى ما نبود
درد دل عاشق بيدل را
جز جلوه يار و دوا نبود
افسوس كه خاطر شاطر شاه
گاهى بخيال گدا نبود
با لاله روى تو محرم شمع
ما محروميم و روا نبود
در حلقه زلف تو دست زدن
جز قسمت باد صبا نبود
مهجورم و مفتقرم ليكن
در كار تو چون و چرا نبود
چشمى كه ز عشق نمى دارد
از لولو تر چه كمى دارد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۷
هر كس كه غم تو بسينه گرفت ديگر بجهان چه غمى دارد آن دل كه ز ياد تو يافت صفا
خوشباد كه جام جمى دارد
با لعل تو هر كه بود همدم
هر لحظه مسيح دمى دارد
هر كس كه فداى وجود تو شد
در ملك عدم قدمى دارد
آنكس كه : جام تو كامى ديد
ناكامى خويش همى دارد
خود بين ز طهارت محرومست
در كعبه دل صنمى دارد
اين طرفه حديث از مفتقر است
كز لوح قدم رقمى دارد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۷
هر كس خط و خال تو ميجويد جز خطه عشق نمى پويد (28) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link28)آن دل كه چو شمع بود روشن
جز لاله عشق نمى بويد
آرى ز زمين دل عاشق
جز مهر گياه نمى رويد
هر كس كه بسر دارد شورى
جز از غم يار نمى مويد
فرهاد لب شيرين دهنان
شرطست كه دست از جان شويد
جز مفتقر تو كسى خبرى
از سنت عشق نمى گويد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۷
با نيك و بد دنيا خوش باش چون باده صافى بيغش باش بر خاك چه لب (؟) برو آرام
وز باد هوى نه چو آتش باش
از خلق زمانه كناره بگير
يا با همگى بكشا كش باش
با مردم نادان كله مزن
تسليم كن و بزاخفش باش
از ديو طبيعت دورى كن
ديوانه يار پريوش باش
جمعيت خاطر اگرطلبى
چون زلف نگار مشوش باش
گر نقش نگار همى جوئى
از اشك و سرشك منقش باش
چون مفتقر اندر كوى وفا
از روى نياز بلاكش باش

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۷
افسوس كه گوهر نفس نفيس از كف دادى بمتاع خسيس از يوسف عشق گذشته بهيچ
با گرگ هوى همراز و انيس
بستى ز بساط سليمان چشم
با ديو طبيعت گشته جليس
دردى كه تراست دوا نكند
صد جالينوس و ارسطاليس
از بحث و نظر سودى نبرى
هر چند كنى عمرى تدريس
با صدق و صفا پيوند بكن
زن تيشه به بيخ و بن تلبيس
از مفتقر اين رقم كافى
بر لوح دل صافى بنويس

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۸
آن سينه كه مهر تو مه دارد روزى چه شبان سيه دارد قربان وفاى دلى گردم
كو جانب عشق نگه دارد
اقليم ملاحت را نازم
كامروزه بمثل تو شه دارد
جانم بفداى زنخدانى
كان يوسف حسن به چه دارد
در حلقه زلف خم اندر خم
يكسلسله خيل و سپه دارد
شاها دل غمزده ام گلها
زانصاحب تاج و گله دارد
هر چند گه بنده گنهكارم
گر لطف كنى چه گنه دارد
اى سرو سهى قد، مفتقرت
عمريست كه چشم بره دارد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۸
برقى از غمزه مستى زد آتش در خرمن هستى زد تا فتنه آن رخ جلوه نمود
بنياد مرا چه شكستى زد
هندوى دو زلفش آشوبى
در جان يگانه پرستى زد
رفتم كه ببوسم پايش را
از بى لطفى سر دستى زد
بالاى بلندش رانازم
كز ناز قدم بر پستى زد
صد همچو مفتقر خود را
تيرى بفكند و بشستى زد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۸
يار آنچه بسينه سينا كرد با اين دل سوخته ما كرد قربان فروغ رخش كه مرا
نابود چه طور تجلى كرد
سيلاب غمش از چشمه دل
اشك مژه ام را دريا كرد
بر زخم دلم افشاند نمك
شررى بملاحت بر پا كرد
گر برد توانائى ز تنم
دل را صد باره توانا كرد
از عشق مرا ز حضيض ثرى
برتر از اوج ثريا كرد
صد شكر كه طوطى مرا
از نغمه عشق شكر خا كرد
آن سود كه مفتقر از تو نمود
جان را با جانان سودا كرد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۸
هر كس بتو دست تولى زد پا بر سر عرش معلى زد تا با تو دلم همدم شد، دم
از سد ((دنا فتدلى )) زد
هر كس كه ((بلى )) گوشه زالست
بر نقش جهان رقم ((لا)) زد
از روى مه تو فروغى بود
برقى كه ز طور تجلى زد
از شعله روى تو عالم سوخت
آتش در بنده و مولى زد
بى عشق تو گمره هر كه قدم
در وادى صائم و صلى زد
دل بتو هر كه تسلى داد
عشق تو قلم بتسلى زد
شد مفتقر شيدا مجنون
در عشق تو نغمه ز ليلى زد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۸
اى بسته دل اندر خوان طمع وى خسته تن از پيكان طمع اى مرغ دلت پيوسته كباب
از نائره سوزان طمع
فرياد كه آب رخت را ريخت
بر خاك مذلت ، نان طمع
حيف است يوسف طبع عزيز
در بند و غل زندان طمع
از گنج قناعت بى خبرى
اى دل كه شدى ويران طمع
يا آنكه بنه دندان بجگر
يا آنكه بكش دندان طمع
يا گوش بهر بد و نيك بده
يا آنكه به بند زبان طمع
بر حالت مفتقرت جانا
رحمى كن و بستان جان طمع

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۹
اى محور دائره ملكوت سر گشته باديه ناسوت تا چند در اين قفس خاكى
اى بلبل گلزار جبروت
اى مه كه فور رفتى بمحاق
يادى بكن از افق لاهوت
در خطه ايمان زن قدمى
تا چند به پيروى طاغوت
كو ساغر زمرد رنگ
وان باده سرخ به از ياقوت
تا روح ترا قوت بخشد
تا آنكه شود جانت را قوت
زان باده عشق خلاصى يافت
از حوت طبيعت صاحب حوت
از عشق تو در سر مفتقرت
شورى كه ندارد تاب سكوت

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۹
اى تاب و توانم را برده رحمى بر اين دل افسرده برگى از گلشن خرم عمر
باقى بود آن هم پژمرده
خوناب جگر از ساغر دل
در فصل بهار غمت خورده
بيمار توايم و نه پرسيدى
كاين غمزده به شد يا مرده
رنجور، مرنجانيده كسى
آزرده كدام كس آزرده
رفتم بشمار غلامانش
آوخ كه بهيچم نشمرده
جانا قدمى نه ، مفتقرت
بر خاك درت سر بسپرده

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۹
اى داغ تو لاله باغ دلم وى سوز تو نور چراغ دلم اى ترا ز لطف تو گلشن جان
وى تازه ز قهر تو داغ دلم
سر گشته كوى تو شد دل من
هرگز نروى بسراغ دلم
اميد كه هيچ مباد تهى
از باده شوق اياغ دلم
حقا كه فراق تن و جانم
خوشتر باشد ز فراغ دلم
اين نامه شوق از مفتقر است
يعنى كه رسول بلاغ دلم

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۲۹
رسواى زمانه زبانم كرد فاش اين همه راز نهانم كرد با اين همه نتوانم گفت
عشق تو چنين و چنانم كرد
گيرم كه زبان بندم از عشق
با اشك روان چه توانم كرد
آهم چه زبانه كشد بكند
بالاتر از آنچه زبانم كرد
رخساره زرد گواه دلست
كاتش گل سرخ بجانم كرد
سوداى تو در بازار جهان
آسوده ز سود و زيانم كرد
شورى بسرم شيرين دهنى
افكند، و شكر بدهانم كرد
من مفتقر پيرم از غم
عشق تو دوباره جوانم كرد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۰
آن كيست كه بسته بند تو نيست يا آنكه اسير كمند تو نيست آن دل نه دلست كه از خامى
در آتش عشق ، سپند تو نيست
از راه سعادت گمراهست
آنكس كه ارادتمند تو نيست
لقمان كه هزارانش پند ست
جز بنده حكمت و پند تو نيست
فرهاد تو را اى شيرين لب
خوشتر ز شكر و قند تو نيست
كوته نظريم و مديحه ما
زيبنده سرو بلند تو نيست
هر چند در افشاند طبعم
ليكن چكنم كه پسند تو نيست
اى مفتقر اينجا رفرف عقل
لنگست و مجال سمند تو نيست

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۰
گر باده دهد بر باد مرا از غم بكند آزاد مرا آن دل كه بود از باده خراب
خوشتر ز هزار آباد مرا
اى شاخه شمشاد از غم تو
شادم چه نخواهى شاد مرا
ايشاه قلمرو دل چه خوشست
بيداد ترا، فرياد مرا
سوداى تو شيره جان منست
با عشق تو مادر زاد مرا
بيمى نكنم از سيل فنا
گر بر كند از بنياد مرا
من مفتقرم كاين شور و نوا
آن غنچه خندان داد مرا

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۰
از نرگس مست تو مخمورم هر چند خرابم ، معمورم از لاله روى تو مى سوزم
چون شمع و ز سر تا پا نورم (29) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link29)
از مهر تو سينا سنه من
از عشق تو چون شجر طورم
عمرى بگذشت (30) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link30) بمستورى
امروزه بعشق تو مشهورم
تا روز نشور نخواهد رفت
سوداى تو از سر پر شورم
با اين همه نزديكى چكنم
كز ساحت تو بسى دورم
از نيل توال تو محرومم
وز بزم وصال تو مهجورم
لطفى كن و مفتقر خود را
در ياب كه زنده در گورم

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۰
هر جا كه بسوى تو مى بينم يكجا همه روى تو مى بينم درياى محيط دو گيتى را
يك قطره ز جوى تو مى بينم
طغراى صحيفه هستى را
در طره موى تو مى بينم
اركان اريكه حشمت را
در كعبه كوى تو مى بينم
از صبح ازل تا شام ابد
يك نغمه زهوى تو مى بينم
نبود عجب ار خم گردون را
سرشار سبوى تو مى بينم
من مفتقر سودا زده را
شوريده بوى تو مى بينم

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۰
تا گوهر عشق اندوخته ام چشم از همه عالم دوخته ام تا با غم عشق تو ساخته ام
همواره سراپا سوخته ام
تا سينه من سيناى غم است
چون نخله طور افروخته ام
از دفتر عشق تو روز نخست
ديباچه غم آموخته ام
با شور غمت سودا زده ام
نقد دل و دين بفروخته ام
هر كس بدل آرامى دلشاد
من مفتقر دل سوخته ام

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۰
از يار نياز نديده كسى جز عشوه و ناز نديده كسى گويند بسوز و بساز ولى
اين سوز و گداز نديده كسى
يكساعت جور ترا بر من
در عمر دراز نديده كسى
باز آ كه اينهمه دورى را
از محرم راز نديده كسى
جز لطف و نوازش دلجوئى
از بنده نواز نديده كسى
اين شور و نواى عراقى را
در ملك حجاز نديده كسى
جز از لب مفتقرت هرگز
اين نغمه و ساز نديده كسى

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۱
تنها نه منم به كمند هوا من رام ركوب العشق هوى از من نه عجب كه گنه كارم
وصفى الله عصى فغوى
جز اشك و سرشك من از دل من
من حدث عن قلبى و روى ؟
رنجور ترا بهبودى نيست
اذا ليس لداء الحب دوا
شد ملم عراق پر از آشوب
ز سرود حجازى و شور و نوا
تو روح روان منى جانا
نكنى ز چه حاجت بنده روا
نه ز گريه مرا چشمى بينا
نه ز سوز غمت گوشى شنوا
اى شاخ گل تر من رحمى
بر مفتقر بى برگ و نوا

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۱
آن سينه كه تير ترا هدفست گنجينه معرفت و شرفست دل گوهر نه صدفست آرى
گر گوهر عشق ترا صدفست
آن سر كه نرفته بچو كانت
گر كوى زراست كم از خزفست
كى آن تن لايق قربانى است
كاندر طلب آب و علفست
كور است ز ديدار رخ تو
آنديده كه باز بهر طرفست
از زمزمه عشق تو كراست
گوشى كه بنغمه چنگ و دفست
عمرى كه سر آمد در غم تو
سرمايه خرمى و شعفست
يكدختر فكر كه هست مرا
بهتر ز دو صد پسر خلفست
درى كه ز منطق مفتقر است
پرورده آب و گل نجفست

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۱
از هر گل شور نرويد گل شيرين سخنى سزد از بلبل قمرى صفت ار شورى دارى
زيبنده بود هوس سنبل
در غمزده مست تو جادو ئيست
دل برده ز مملكت بابل
سر حلقه اهل دلم ليكن
ديوانه حلقه آن كاكل
كى غلغله شاهى شنود
تا يوسف حسن نه بيند غل
از جزء، نتيجه كل مطلب
تا آنكه شود پيوسته بكل
سوداى مثال تو در سر من
گوئى افلاطون است و مثل
مجنون توام اى ليلى حسن
يا مفتقرم ، ما شئت فقل

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۱
بخدا كه ز غير تو بيزارم وز خويش هميشه در آزارم آواره كوه و بيابانم
سرگشته كوچه و بازارم
چون مرغ شب آويزم همه شب
روزانه چه بلبل گلزارم
در خرمن نه فلك آتش زد
يك شعله ز آه دل زارم
رنجورم و باز مرنجانم
بيزارم و باز نيازارم
آن خاطر نازك را ترسم
كز زارى خويش بيازارم
من مفتقر سودا زده ام
اينست متاعم و ابزارم

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۱
آن دل كه ز عشق چه غنچه شكفت هر نكته كه گفت ز حسن تو گفت بيدار غمت از صبح ازل
تا شام ابد يك لحظه نخفت
گوش دل هر هوشيار دلى
هر نغمه شنفت هم از تو شنفت
مژگان من دلرفته ز دست
جز خاك ره كوى تو نرفت
از اشك و سر شك روان دلم
پيداست حقيقت راز نهفت
آن دل كه نگشته ز طاقت طاق
حاشا كه بود با عشق تو جفت
اين غم كه نصيب مفتقر است
هرگز ندهد از دست بمفت

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۱
تا رايت عشق افراخته ام در وادى حيرت تاخته ام هنگام قمار نظر بازى
يكجا دل و دين را باخته ام
از عشرت و شادى بى خبرم
تا با غم دل پرداخته ام
از من نه عجب گرنيست نشان
در بوته غم بگداخته ام
حاشا كه ز كوى تو پاى كشم
جز كوى ترا نشناخته ام
يك نكته ز عشق اندوخته ام
وز كف دو جهان انداخته ام
گر مفتقرم از دولت عشق
با گنج قناعت ساخته ام

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۱
اى در طلب همه عالم گم افلاطون رفته فرو در خم سر گشته كوى تو اند افلاك
آشفته موى تواند انجم
از شش جهت آوازه عشاق
برخواسته تا فلك هفتم
در وادى عشق تو طفل رهند
پيران طريقت بل هم هم
كى مردم ديده ترا بيند
اى بيرون از افق مردم
بحريست عميق پر از گرداب
يكقطره اوست دو صد قلزم
گر شير فلك باشى بمثل
دم در كش و هيچ مجنبان دم
زد دانه خال تو راه خيال
فرياد ز رهزنى گندم
يا آنكه ز پاى طلب بنشين
يا مفتقر از سر هستى قم

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۲
از عشق تو اندر تاب و تبم و ز شوق تو در وجد و طربم از شمه لطف تو سلمانم
وز شعله قهر تو بو لهبم
هندوى بت خال تو شدم
رسواى تو در عجم و عربم
با سر ره عشق تو مى پويم
گر مانده شود پاى طلبم
من بنده حلقه بگوش توام
جز اين نبود حسب و نسبم
خود را بشمار غلامانت
مى آورم ، و دور از ادبم
اى شام غمم را صبح اميد
بازآ كه شود چون روز، شبم
از عشق تو سينه لبالب غم
وز شوق تو آمده جان بلبم
گر سوخته مفتقر چه عجب
از خامى مدعيان عجبم

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۲
اى روى تو قبله حاجاتم وى كوى تو طور مناجاتم مصباح جهان افروز ترا
از پرتو لطف تو مشكوتم
گر سينه شود سينا چه عجب
گر جلوه كنى بميقاتم
تا خاك نشين ره تو شدم
شد جام جهان بين مرآتم
گر گوهر معرفت اندوزم
گنجينه كل كمالاتم
معموره حين تو كرده مرا
سر گشته كوى خراباتم
گر بنده خويشم گردانى
بيزار ز كشف و كراماتم
اى يوسف حسن ازل نظرى
كز عشق تو تا بابد ماتم
اين است كلافه مفتقرت
اين است بضاعت مزجاتم

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۲
از جان بگذر جانان بطلب آنگاه ز جانان جان بطلب با قلب سليم اسلام بجو
پس مرتبه سلمان بطلب
از فتنه شرك جلى و خفى
ايمن چه شوى ايمان بطلب
در وادى فقر بزن قدمى
پس دولت بى پايان بطلب
گر گنج حقائق ميطلبى
از گنج دل ويران بطلب
ور گلشن خندان ميجوئى
چشمى ز غمش گريان بطلب
گر باده خام ترا بايد
اى دل جگر بريان بطلب
گر همت خضر ترا باشد
سر چشمه جاويدان بطلب
سوز غم و ساز سخنرانى
از مفتقر نالان بطلب

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۲
تا بى خبرى ز ترانه دل هرگز نرسى بنشانه دل روزانه نيك نمى بينى
بى ناله و آه شبانه دل
تا چهره نگردد سرخ از خون
كى سبزه دمد از دانه دل
از موج بلا ايمن گردى
آنگه كه رسى بكرانه دل
از خانه كعبه چه ميطلبى
اى از تو خرابى خانه دل
اندر صدف دو جهان نبود
چون گوهر قدس يگانه دل
در مملكت سلطان وجود
گنجى نبود چو خزانه دل
در راه غمت كرديم نثار
عمرى بفسون و فسانه دل
جانا نظرى سوى مفتقرت
كاسوده شود ز بهانه دل

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۲
بسامانى رسان يارا سر سودائى ما را و گرنه ده شكيبائى دل شيدائى ما را براق عقل در حيرت شود از رفرف طبعم
چه بيند گاه همت آسمان پيمائى ما را
بگلزار معارف بلبلم كن اى گل خوشبو
ببين دستان سرائى و چمن آرائى ما را
مناز اى گنبد مينا برفعت كين خم گردون
حبابى بيشتر نبود خم مينائى ما را
بفرما جلوه اى اى شمع جمع بزم جانبازان
ببين آنگاه چون پروانه بى پروائى ما را
بشكر آنكه يكتائى تو در اقليم زيبائى
بخور گاهى بغمخوارى غم تنهائى ما را
بعشق ذ گر و فكر نقش باطل صرف شد عمرى
بسوزان اى حقيقت دفتر دانائى ما را
شد از ترك عنايت بى نهايت مفتقر رسوا
چرا چندين پسندى خوارى و رسوائى ما را

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۲
فروغ حسن تو داده است چشم بينا را بهر چه مينگرد جلوه طور سينا را بگوش جان شنود هر كه محرم راز است
ز آسمان و زمين نغمه ((انا الله )) را
لطيفه دل آگاه در صحيفه كون
كند مطالعه دائم صفات و اسما را
نقوش صفحه امكان شئون يكذاتند
هزار اسم نمايند يك مسمى را
مكن ملامت شوريدگان بى سر و پا
نداند آدم شوريده سر، زسر پا را
حكايت لب شيرين ز كوهكن بشنو
ببين بديده مجنون جمال ليلى را
حديث عاشق صادق بجوى از وامق
و گر نه عذر بنه عشق روى عذرا را
پيام يار بهر گوش آشنا نبود
صبا است ماشطه آن زلف عنبر آسا را
ز آهوان ختا، جوى مشك نافه چين
بچين زلف بتان ، حلقه بين دل ما را
ز لوح سينه دلا رنگ خون زشت بشوى
بچشم پاك توان ديد روى زيبا را
ز مفتقر ادب عشق ار بياموزى
چه خاك راه شوى عاشقان شيدا را

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۳
جانفشانى بكن ار ميطلبى جانان را كس بجانان نرسد تا نفشاند جان را روى بر خاك بنه تا كه بر افلاك روى
سر بده تا نگرى سرورى دوران را
ماه كنعان نرود بر فلك حشمت مصر
تا نبيند الم چه ، ستم زندان را
نوح را كشتى اميد بساحل نرسد
تا نيايد غم غرق و خطر طوفان را
همت خضر كند طى بيابان فنا
ورنه كى بوده نشان ز آب بقا حيوان را
حسن ليلى طلبد شيفته اى چون مجنون
كه يكباره كند ترك سر و سامان را
نافه مشك ختا تا نخورد خون جگر
نبرد رونق گلزار بهارستان را
تا شقائق نكشد بار مشقت عمرى
نربايد بلطافت دل چون نعمان را
مفتقر گر نكشى پاى طلب زانسر كوى
دست در حلقه زنى عبير افشان را

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۳
دلبرا گر بنوازى بنگاهى ما را خوشتر است ار بدهى منصب شاهى ما را بمن بى سر و پا گوشه چشمى بنما
كه محال است جز اين گوشه پناهى ما را
بر دل تيره ام اى چشمه خورشيد بتاب
نبود بدتر از اين روز سياهى ما را
از از ب در دل ما تخم محبت كشتند
نبود بهتر از اين مهر گياهى ما را
گر چه از پيشگه خاطر عاطر دوريم
هم مگر ياد گند لطف تو گاهى ما را
با غم عشق كه كوهيست گران بر دل ما
عجب است ار نخرد دوست بكاهى ما را
نه دل آشفته تر و شيفته تر از دل ماست
نه جز آن خاطر مجموع گواهى ما را
مفتقر راه بمعموره حسن تو نبرد
بده اى پير خرابات تو راهى ما را

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۳
اى روح روان تند مرو وامش رويدا خلقتى ز پيت و اله و سر گشته و شيدا اى يوسف حسن از رخ خود پرده مينداز
از بيم حسودان ، فيكيدوا لك كيدا
صبح ازل از مشرق روى تو نمايان
شام ابد از مغرب موى تو هويدا
بى روت بود صبح من از شام سيته تر
وز ناله ام افتاده صدى العشق بصيدا
سوداى تو هر چند كه سود دو جهان است
شورى است بسر فاش كن سر سويدا
با ساز غمت عاشق بيچاره چه سازد
رازى است در اين پرده نه پنهان و نه پيدا
بى سلسله در بند بود مفتقر تو
زنجير غمت اصبح للعاشق قيدا

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۳
من ز مجنون و تو در حسن سبق برده ز ليلى دل من سينه سينا، رخ تو طور تجلى هر كه را روى بيارى و نگارى بكنارى
جز بدامان تو ما را نبود دست تولى
نالم از سرزنش حاشيه بزم تو؟ حاشا
كنم از تازه حريفان تو گاهى گله ؟ كله
گر چه دوريم ولى مست مى شوق حضوريم
عارفان را نبود جز بتو هم از تو تسلى
و هم گز نتواند كه بدان پايه برد پى
رفرف همت اگر بگذرد از عرش معلى
ذره هر چند در اين مرحله همت بگمارد
تاب خورشيد ندارد و متى اقبل ولى
قاب قوسين دوا بروى تو بس منظر عاليست
قوه باصره عقل دنا ثم تدلى
مفتقر بار غيور است ز خود نيز بينديش
يتجلى لفواد عن سوى الله تخلى

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۳
تبارك الله از آن طلعت چو ماه و تعالى نه ماه را است چنين غره و نه اين قد و بالا نديده در افق اعتدال ديده گردون
كوجهه قمرا او كحاجبيه هلالا
جمال چهره خورشيد از آنشعاع جبينست
و حيث قابله البدر فاستتم كمالا
زند عقيق لبش طعنه ها بلعل بدخشان
سبق برد در دندان او ز لولو لالا
هزار خسرو پرويز را دل است چو فرهاد
ز شور صحبت شيرين آن شهنشه والا
بخنجر مژه و تير غمزه ام مزن اى جان
كه خسته ام من و بيجان ، ولا اطيق قتالا
ز رنج عشق تو رنجورم آنچنانكه تو دانى
كه گر بجانب من بنگرى رايت خيالا
ببانگ ديو طبيعت چنان زراه شدم دور
كه گر تو دست نگيرى لقد ضللت ضلالا
ذليل و مفتقرم ايعزيز مصر حقيقت
بده نجاتم از اين پستى و ببر سوى بالا

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۳
اى كه ز خوبى نصيب يافته حد نصاب درى و ياقوت لب ، سيم بر، و زر نقاب اى كه بمعموره حسن تو، فرماندهى
لشگر عشق تو كرد كشور دل را خراب
حسرت روى تو داد هستى ما را بباد
وز غم تو دل گداخت ، شد جگر از غصه آب
طره طرار تو روز مرا كرده تار
نرگس بيمار تو برده شب از ديده خواب
لاله رخسار تو شمع جهانسوز من
سينه از او داغدار، مرغ دل از وى كباب
تيغ دوا بروى تو برده ز سر هوش من
شور تو شوريده ام كرده نه شور شراب
خط تو ديباچه دفتر حسن ازل
گشته مصور در او معنى علم الكتاب (31) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link31)
تا ندرد مفتقر پرده پندار را
كى نگرد يار را جلوه كنان بيحجاب

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۴
كعبه كوى تو رشك حلد برين است قبله روى تو آفت دل و دين است سلسله گيسوى تو حلقه دلها است
پيچ و خم موى تو دام آهوى چين است (32) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link32)
چشمه نور است يا بود و يد بيضا
پرتو نور است يا كه نور جبين است
خنده لعل تو يا كه معجزه بين
غمزه چشم تو يا كه سحر مبين است
شاخه طوبى مثال آن قد رعنا است
سرو، هر آنكس شنيده است همين است
خلقت حشمت سزد بآن قد و بالا
عالم هستى ترا بزير نگين است
آنچه كه شوريده ام نمود چو فرهاد
صحبت شيرين آن لب نمكن است
ليلى حسن ترا نه من ، همه مجنون
عشق رخت با جنون هماره قرين است
بانگ انا الحق بزن كه پرتو حسنت
جلوه گر از طور آسمان و زمين است
تشنه ديدار تست مفتقر زار
آب حياتم توئى نه ماء معين است

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۴
صبح ازل از مشرق تو دميده است تا شام ابد پرده خورشيد دريده است حيف است نگه جانب مه با مه رويت
ماه آن رخ زيباست هر آنديده كه ديده است
هرگز نكنم من سخن از سرو و صنوبر
سرو آن قد و بالا است هر آنكسكه شنيده است
اى شاخه گل در چمن ((فاسقم )) امروز
چو نسرو تو سروى بفلك سر نكشيده است
تشريف جهان گيرى و اقليم ستانى
جز بر قد رعناى تو دوران نبريده است
اى طور تجلى كه ز سيناى تو موسى
مرغ دلش اندر قفس سينه طپيده است
سرچشمه حيوان نبود جز دهن تو
خضر از لب لعل نمكين تو مكيده است
از ذوق تو بلبل شده در نغمه سرائى
وز شوق تو گل بر تن خود جامه دريده است
اى روى دلارام تو آرام دل ما
باز آ كه شود رام من اين دل كه رميده است
باز آ كه به از نفخه وصل رخ جانان
بر سوخته شجر نسيمى نوزيده است
لطفى بكن و مفتخرم كن بغلامى
كس بنده بازادگى من نخريده است
در دائره شيفتگان ديده دوران
آشفته تر از مفتقر زار نديده است

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۴
از تو بيداد وز من ناله و فرياد خوش است چهچهه از بلبل و از گل همه بيداد خوش است حسن ليلى پى سرگشتگى مجنون است
شور شيرين و فداكارى فرهاد خوش است
بنده شيفته روى تو را آزادى است
عشق در تربيت بنده و آزاد خوش است
شعله روى تو در خرمن دل آتش زد
حاصل عمر اگر شد همه بر باد خوش است
تا بكى در پى كوته نظرانى نگران
چشم دل باز بكن صنعت استاد خوش است
خوى ديو از دل ديوانه خود بيرون كن
گر ترا آمدن روى پريزاد خوش است
بيمى از سيل فنا نيست ، زبد عاقبتى است
ورنه اين طرح دلاويز ز بنياد خوش است
مفتقر ! لشگر غم گر كه خرابت نكند
شادمان باش كه در كشور آباد خوش است

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۴
مذمت عاشقان ز پستى همت است عشق رخ مهوشان فريضه ذمت است ز عشق منعم مكن اى ز خدا بى خبر
كه نقطه مركز دائره رحمت است
مترس از طعنه جاهل افعى صفت
كه عشق گنجينه معرفت و حكمت است
ز نعمت عشق هان مبادا غافل شوى
كه نقمت بيعلاج غفلت از اين نعمت است
ز پرتو نور عشق طور تجلى است دل
چه داند آنكس كه درباديه ظلمت است
ز عشق بر بند لب مگر ز روى ادب
كه حضرت عشق را نهايت حرمت است
صفاى عشقت بود كدورت طبع را
كه عشق سرچشمه طهارت و عصمت است
ز زحمت و صدمه عشق هراسان مباش
كه راحت جاودان در خور اين زحمت است
عشق تو جانا مرا شد ز ازل سرنوشت
كه تا ابد مفتقر شاكر از اين قسمت است

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۵
دلى كه شيفته روى آن پريزاد است ز بند ديو طبيعت هماره آزاد است خراب باده عشق تو اى بت سرمست
خرابى دل او زين خراب آباد است
ز جام باده طلب عكس شاهد وحدت
كه نقش باطل كثرت چوكاه بر باد است
اگر بگوى حقيقت گذر كنى بينى
اساس ملك طبيعت چه سست بنياد است
برنگ و بوى مشو غره و بجو يارى
كه حسن صورت معنى او خداد است
نگار من بگش چهره تا كه بگشائى
ز كار من گرهى را كه مشكل افتاد است
قمار عشق بسى باتو باختيم ولى
تو را عجب كه فراموش شد مرا ياد است
درون سوختگان را نمانده جز آهى
چه حال داد نباشد چه جاى فرياد است
قرين يار سهى سرو را چه آگاهى است
از آنكسيكه زمين گير شاخ شمشاد است
ز تلخ كامى ايامى خوشترين خبرى
حكايت لب شيرين و شور فرهاد است
چو مفتقر بغم دوست مبتلائى نيست
و ليك چون غم عشق است دل بسى شاد است

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۵
چه آيد بسر ما همه از دورى تو است بانگ رسوائى من نيز ز مستورى تواست اين خمارى كه مرا بر سر سودا زده است
نشئه غمزده آن نرگس مخمورى تو است
عاشق سيب زنخ را نبود درمانى
ور بود باده رمانى انگورى تو است
بلبل نطق مرا تا بدم نفخه صور
هوس زمزمه بر شاخ گل سورى تو است
رو مگردان ز من تيره دل اى چشمه نور
كه مرا روشنى دل ز رخ نورى تو است
مفتقر با همه آلايش پيدا و نهان
طالب مرحمت معنوى و صورى تو است

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۵
در سرى نيست كه سوداى سر كوى تو نيست دل سودازده را جز هوس روى تو نيست سينه غمزده اى نيست كه بى روى و ريا
هدف تير كمانخانه ابروى تو نيست
جگرى نيست كه از سوز غمت نيست كباب
يا دلى تشنه لعل دلجوى تو نيست
عارفان را ز كمند تو گريزى نبود
دام اين سلسله جز حلقه گيسوى تو نيست
نسخه دفتر حسن تو كتابى است مبين
ور بود نكته سر بسته بجز موى تو نيست
ماه تابنده بود بنده آن نور جبين
مهر رخشنده بجز غره نيكوى تو نيست
خضر عمريست كه سرگشته كوى تو بود
چشمه نوش بجز قطره اى از جوى تو نيست
نيست شهر يكه ز آشوب تو غوغائى نيست
محفلى نيست كه شورى ز هياهوى تو نيست
مفتقر در خم چو كان تو گوئى است
چرخ با آن عظمت نيز بجز گوى تو نيست

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۵
براستان (33) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link33) كه سر من بر آستانه تست نواى روز و شبم شور عاشقانه تست هماره تير دلم را به تير غمزه مزن
چرا كه پرورش او به آب و دانه تست
مرا ز دام هوا و هوس رهائى بخش
كه اين هماى همايون ز آشيانه تست
دل ار بملك دو گيتى نميدهم چه عجب
از آنكه گوهر يكدانه خزانه تست
فضاى سينه اگر رشك طور سينا شد
حريم قدس تو و پيشگاه خانه تست
اگر چه بانگ انا الحق ز غير حق نسزد
ولى بگوش من اين نغمه ها ترانه تست
بگيرد داد من از چرخ پير و بيدادش
مگر نه شير فلك رام تازيانه تست
نچات مفتقر از ورطه بلاعجب است
ولى اميد بالطاف خسروانه تست

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۷
جز غمت سر سويداى مرا رازى نيست ليك دم بسته زبان را سر غمازى نيستدل گرفتم ز دو گيتى و چنان يكه شدم
كه بجز ساز غم عشق تو دمسازى نيست
از غم لاله روى تو شد داغ و چه باك
شمع را تا نبود شعله سر افرازى نيست
عشق را هر كه ندانسته ببازيچه گرفت
عاقبت ديد كه جز بازى جانبازى نيست
بوالعجب (34) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link34)حال من شيفته و عشده تست
كه زمن جمله نياز و زتو جز نازى نيست
طبع افسرده كجا شعرتر و تازه كجا
دل چنان خسته كه ديگر سر آوازى نيست
از ازل تا بابد عشق تو شد قسمت ما
عشق را هيچ سر انجامى و آغازى نيست
مفتقر را زده سوداى تو شورى بر سر
ورنه در مرحله قافيه پردازى نيست

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۷
جز ببوى تو مشام دل و جان عاطر نيست خاطرى كز تو فراغت طلبد خاطر نيست سالكى را كه دل از كف نبرد جذبه شوق
گر چه عمرى بسلوك است ولى سائر نيست
ديده اى را كه بود جز بتو هر سو نظرى
بخدا در نظر اهل نظر ناظر نيست
مرغ دل در قفس سينه كه سيناى تو نيست
گر چه دستان زمانست ولى ذا كر نيست
دل ارباب حضور و هوس حور و قضور
حاش لله كه چنين خمتشان قاصر نيست
هر كه در دام توم افتاد بگرديد خلاص
عشق را اول اگر هست ولى آخر نيست
دل بمعموره حسن تو بود آبادان
گرچه از باده خرابست ولى بائر نيست
مفتقر را مگر از بند، تو آزاد كنى
بال و پر بسته چه پرواز كند، قادر نيست

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۷
زشوق آن روى با طراوت نهاده بر كف سر ارادت اگر برانى زهى شقاوت و گر بخوانى زهى سعادت بدرد عشق تو دردمندم ز رنج هجر تو مستمندم
چه باشد اى سرو سر بلندم مريض خود را كنى عيادت
من آنچه از غم نصيب دارم از آن رخ دلفريب دارم
نه تاب صبر و شكيب دارم نه ديگرم طاقت جلادت
چرا چو بلبل نمى خروشم كه عشوه گل ربوده هوشم
از اين پس از در سخن نكوشم زهى خرافت زهى بلادت
من و سماع رباب مطرب من و سوال و جواب مطرب
من و حضور جناب مطرب وز او افاضت وز او افادت
مرا كن اى شهريار نامى غلام آن آستان سامى
اگر نيم لايق غلامى ولى مرا مى سزد سيادت
بر آستانت بسر نيازم براستانت كه سر فرازم
همين بود روزه و نمازم زهى حضور و زهى عبادت
گذشت عمرى به تشنه كامى زخم وحدت نخورده جامى
نه بيم ننگ و نه فكر نامى زهى رياضت زهى زهادت
نظاره اى اى نگاار جانى مگر مرا سوى خود كشانى
ز خود پرستى مرا رهانى اگر چه سخت ترك عادت
دلى ندانم منزه از عيب ز ظلمت شك و شبهه و ريب
مگر كند شمع محفل غيب تجلى از عرصه شهادت
بيك تجلاى عالم افروز
شب سيه را كند به ازروز
بطالع سعد و بخت فيروز
بيابى اى مفتقر مرادت

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۷
مست صهباى تو در هر گذرى نيست كه نيست زانكه سوداى تو در هيچ سرى نيست كه نيست ديده اى نيست كه از شوق تو گريان نبود
ز آتش تو بريان جگرى نيست كه نيست
سينه گنجينه عشق تو و از لخت جگر
لعل رمانى و والا گهرى نيست كه نيست
همتى بدرقه راه من گمشده كن
راه عشقست زهر سو خطرى نيست كه نيست
نخل شكر بر تو زهر غم آورده ببار
سرو آزاد ترا برگ و برى نيست كه نيست
دست بيداد ببند اى فلك سفله پرست
ورنه اين مظلمه را دادگرى نيست كه نيست
صبح اميد مرا تيره تر از شام مكن
كه مر شعله آه سحرى نيست كه نيست
عشق در پرده اگر باخته ام ميدانم
با چنين شور و نوا پرده درى نيست كه نيست
گر چه از بزم تو مهجور و بصورت دورم
ليكم از عالم معنى خبرى نيست كه نيست
مفتقر خود بنظر بازى اگر مينازد
تا بدانند كه صاحب نظرى نيست كه نيست

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۸
تا دل آشفته ام شيفته روى تست هر طرفى رو كنم روى دلم سوى تست بگرد بيت الحرام طواف بر من حرام
اى صنم خوشخرام كعبه من كوى تست
دل ندهم از قصور بصحبت حسن حور
بهشت اهل حضور صحبت دلجوى تست
نافه مشك ختا گر طلبم من خطاست
مشك من و عود من موى تو و بوى تست
زنده لعل لبت خضر و نباشد عجب
چشمه آب حيات قطره اى از جوى تست
راهزن رهروان غمزه فتان تو
دام دل عارفان سلسله موى تست
سوز و گداز جهان از غم غمازيت
راز و نياز همه در خم ابروى تست
طائفه اى مست مى ، مست هوا فرقه اي
مفتقر بينوا مست هياهوى تست

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۸
گر چه عمريست كه دل از غم عشقت ريش است ليك چند يست كه اين غائله بيش از پيش است بهره من همه زان نخل شكر بر زهر است
قسمت من همه زانچشمه نوشين نيش است
هر كه شد طره هندوى ترا حلقه بگوش
گر بگويند عجب نيست كه كافر كيش است
عاشق انديشه ندارد ز بدو نيك جهان
آرى انديشه گرى پيشه دور انديش است
كامرانى دو گيتى طمع خام بود
همت عاشق دلسوخته از آن بيش است
روى در خلوت دل كن تو بيگانه نئى
آنچه سالك طلبد گر نگردد در خويش است
مفتقر همت پاكان ز قلندر مطلب
هر كه در فقر و فنازد قدمى درويش است

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۸
ما را بجهان جز بتو كارى نبود جز بر كرمت اميدوارى نبود بيتابى عاشق بود از قلب سليم
زيرا كه سليم (35) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link35) را قرارى نبود
مست تو بحز دم ز انا الحق نزند
در خاطرش انديشه دارى نبود
دل نخله طور است چه غوغا كو را
جز سر اناالحق بروبارى نبود
آئينه دل راا كه ز وحدت صافى است
جز كثرت موهوم غبارى نبود
در كون و مكان دائره وحدت را
جز نقطه دل هيچ مدارى نبود
آن سينه كه سيناى تجلاى تو شد
در پرده دريش اختيارى نبود
از باده عشق هر كه گرديد خراب
بر لاف و گزافش اعتبارى نبود
در بزم شراب و ساقى گلرخ يار
البته اميد هوشيارى نبود
جانا نظرى مفتقر كوى ترا
جز فقر و فنادار و ندارى نبود

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۸
فدائيان ره عشق دوست مرد رهند چه جان بجانان ز بند تن برهند ز شاهراه طريقت حقيقت ارطلبى
در آخرين نفست ، اولين قدم بدهند
بروز چاه طبيعت بدر كه چون صديق
زمام مملكت مصر در كفت بنهند
ز شوق گلشن جان بلبلان چنان هستند
كه بى تكلفى از دام اين جهان برهند
صفاى دل بطلب رو سفيد خواهى بود
و گرنه اى چه بسار و سفيد و دل سيهند
ز شور آن لب شيرين بنانل چون فرهاد
كه خسروان جهان فكر افسرو كلهند
نظر بملك دو گيتى كجا گدايان راست
كه در قلمرو وحدت يگانه پاد شهند
چه شمع ، گاه تجلى ببزم شاهد جمع
بروز حمله ورى يكه تاز بزمگهند
چه گيسوان مسلسل بدور روى نگار
عجب مدار كه سلطان عشق را سپهند
اگر چه مفتقر ز ذره كمتر است ولى
اميدوار بانان بود كه مهر و مهند

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۸
مژده باد زندان را قاصد صبا آمد حضرت سليمان را هدهد سبا آمد مژده بادت اى بلبل ميدمد بصحرا گل
شور رفته دارد گل و موسم نوا آمد
كوفت كوس آزادى آسمان بصد شادى
يا كه شاخ شمشادى با قد رسا آمد
صبح شام غم سرزد آفتاب خاورزد (36) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link36)
يار حلقه بر در زد بوى آشنا آمد
زهره نغمه زد آزاد مشترى دل از كف داد
از پى مباركباد چرخ در صدا آمد
شد جوان زندانى بر سرير سلطانى
بهر پير كنعانى كحل توتيا آمد
گر چه موج بى پايان زد بكشتى دوران
نيست با كى از طوفان نوح ناخدا آمد
طالب حقيقت را نوبت تجلى شد
سالك طريقت را خضر رهنما آمد
باز كن دو چشم دل بين كه كيف مدالضل
مفتقر مشو غافل سايه هما آمد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۹
مرا در سر بود كه در هر سر نميگنجد نواى عاشقى در ناى تن پرور نمىگنجد كتاب ليلى و مجنون بمكتب خانه افسانه است
حديث عاشق و معشوق در دفتر نمى گنجد
واى عند ليب و شور قمرى داستانها ساخت
چه لطف است اينكه اندر طائر ديگر نمى گنجد
نه هر مرغ شكر خائى بود طوطى شكر خا
كه طوطى را بود شهدى كه در شكر نمى گنجد
ز حسن دختر فكرم بود زال جهان و اله
كنار مادر گيتى جز اين دختر نمى گنجد
مرا جز ساغر ابروى آرزوئى نيست
نشاط عشق در هر باده و ساغر نمى گنجد
نهال معرفت از جويبار چشم جويد آب
چنان آبى كه اندر چشمه كوثر نمى گنجد
بلوك اهل دل از حيطه تعبير بيرون است
بجز در همت اين معناى فرخ نمى گنجد
اگر مشتاق يارى مفتقر از خويش خالى شو
خليل عشق در بتخانه آزر نمى گنجد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۹
گر تير غمى بشست گيرد بر سينه ما نشست گيرد پشت فلك از تجلى او
همچون دل ما شكست گيرد
يك غمزه آن دو نرگس مست
صد شهر خراب و مست گيرد
اين خام در آرزوى جامى است
كز ميكده الست گيرد
از باده عشق نيست گردد
تا دل زهر آنچه هست گيرد
گاهى ز حقايق معانى
زان صورت حق پرست گيرد
سر رشته كار خود بيابد
گر زلف تو را بدست گيرد
در بند تو مفتقر شد آزاد
بستى چه كسى ز بست گيرد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۹
رموز عشق را جز عاشق صادق نميداند حديث حسن عذرا را بجز وامق نميداند مرا شوقى بود دردل كه اظهارش بود مشكل
چه رازاست آنكه جز صاحبدل شامق نميداند
علاج دردمند عشق صبر است و شكيبائى
ز من بشنو، طبيب ماهر حاذق نميداند
بلى سر حقيقت راز مردان طريقت جوى
لسان عشق را البته هر ناطق نميداند
نينديشد ز آخر هر كه ز اول عشق آموزد
ز خود بگذشته هرگز سابق و لاحق نميداند
نشايد مشت خاكيراچه آتش سركشى كردن
كه هر سنجيده خود را بر كسى فائق نميداند
مده فرماندهى در ملك دل ديو طبيعت را
كه عقل اين حكمرانى را بر او لايق نميداند
بعيب ظاهر مخلوق بر باطن مكن حكمى
كه مكنون خلائق را بجز خالق نميداند
بپرس از مفتقر هر نكته اى كز عشق ميخواهى
فنون عشق عذرا را بجز وامق نميداند

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۹
آن يار لاله رو گرما را نمينوازد سهلست ، از چه ما را چو شمع ميگذارد دل آبشد ز هجرش ديگر چسان بسوزد
اميد وصل او نيست تا با غمش بسازد
عمريست در نيازم در پاى سرو نازم
تا كى نياز آرم تا چند او بنازد
غير از نيازمندى از بندگان نشايد
جانا تو نازنينى ناز از تو مى برازد
اى يكه تاز ميدان در عرصه ملاحت
آهسته تا كه عاشق جان در رهت ببازد
ترسم ز گرد راهت هم كس نشان نيابد
ور چون سمند گردون اندر پيت بتازد
گر مفتقر دهد جان در پاى نازنينت
سر تا باوج كيوان از شوق بر فرازد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۳۹
سر غنچه در گريبان دل لاله داغ دارد زنوا و شور قمرى كه بباغ و راغ داردعجب از دل تو جانا كه بحال ما نسوزد
چه دليست خام كز سوخته اى فراغ دارد
تو قرين يارى از سوختگان خبر ندارى
دل بيغم از دل غمزده كى سراغ دارد
دلم از غم تو تاريكتر از شب فراقست
بدو ديده در رهت منتظر و چراغ دارد
ز گل رخ تو تا بلبل نطق من جدا شد
نه سر غزل سرائى نه هواى باغ دارد
شررى مرا بجانست كه در بيان نگنجد
چكند رسول دل معذرت از بلاغ دارد
خبر درون ما را ز لبان تشنگان جو
نه از آنكه از مى ناب بكف اياغ دارد
كه بود تصتع از منطق طوطى شكرخا
كه همى ز ابلهى گوش بسوى زاغ دارد
تو پرى اگر دمى از در مفتقر در آئى
بگريزد از تو آن ديو كه در دماغ دارد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۴۰
خسته اى را كه دگر طاقت وقوت نبود گر تفقد نكنى شرط مروت نبود پدر پير فلك را نبود مهر و وفا
شفقت نيز مگر رسم ابوت نبود
با فراق تو فرينم ز چه اندر همه عمر
گر مرا با غم عشق تو اخوت نبود
دلبرا هر كه در اين در بغلامى شده پير
گر شود رانده از اين در ز فتوت نبود
كس بمقصد نرسد گر نكنى همراهى
قطع اين مرحله با قدرت و قوت نبود
مفتقر در همه كون و مكان كوى اميد
جز در صاحب ديوان نبوت نبود

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۴۰
عاشق از فتنه هراسان نشود تا كه مشكل نشود واقعه آسان نشود هر كه ز آسيب ره عشق هراسان باشد
به كه اندر هوس سيب ز نخدان نشود
يا كه از كار فرو بسته نباشد گريان
يا كه دل بسته آن پسته خندان نشود
منتهاى غم آه ، اول شاديست بلى
تا باخر نرسد درد تو درمان نشود
دل آشفته ز جمعيت خاطر دور است
تا كه در حلقه آن زلف پريشان نشود
تا مسخر نشود ديو طبيعت روزى
خاتم ملك در انگشت سليمان نشود
تا نگردد چه عصا بهر كليم افعى طبع
از كفش چشمه خورشيد درخشان نشود
شجر بى ثمر و شاخه بى برگ و بر است
سر و دستى كه نثار ره جانان نشود
مفتقر روح وصالست فراق تن و جان
بسر دوست كه تا اين نشود آن نشود

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۴۰
بخت شود يار، يار اگر بگذارد (37) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link37) يا فلك كجمدار اگر بگذارد نغمه بلبل خوشست و عشوه سنبل
داغ دل لاله زار اگر بگذارد
از پى شام فراق صبح و صال است
گردش ليل و نهار اگر بگذارد
گوشه خلوت توان قرار گرفتن
شوق دل بى قرار اگر بگذارد
جان بود آئينه تجلى جانان
نيك نظر كن غبار اگر بگذارد
همچو كليمند عارفان ((ارنى )) گوى
غيرت روى نگار اگر بگذارد
تا بفلك ميرسد نواى ((اناالحق ))
از لب عشاق دار اگر بگذارد
همت خضرم كشد بچشمه حيوان
جام مى خوشگوار اگر بگذارد
شهره شهرم بعشق روى نكويان
تا محك اختيار اگر بگذارد
مست غروريم و مدعى حضوريم
محتسب هوشيار اگر بگذارد
كار شود ساز از عنايت يزدان
اهرمن تا بكار اگر بگذارد
بنده سركش قرين آتش قهر است
لطف خداوند گار اگر بگذارد
مفتقر از دامن تو دست ندارد
تفرقه روزگار اگر بگذارد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۴۰
بجرم آنكه عاشقم ز من كناره ميكند دچار درد عشق را بدرد چاره ميكند بعرصه اى كه يكه تاز حسن او قدم زند
هزار رخنه در دل در صد سواره ميكند
فروغ روى او چنان زند ره خيال را
كه عقل پير پرده خيال پاره ميكند
فداى ماه پاره اى شوم كه تير غمزه اش
دو نيمه قرص ماه را بيك اشاره ميكند
چه لاله داغم از غمش و ليك خوشدلم كه او
چه شمع ايستاده و مرا نظاره ميكند
هر آنچه ميكند بمن نگار ماهروى من
نه چرخ كجروش نه طالع و ستاره ميكند
شب است روز تار من ز دردر بيشمار من
مگر بلاى عشق را كسى شماره ميكند
ز سوز آه مفتقر چرا حذر نميكنى
مگر نه سوز او اثر بسنگ خاره ميكند

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۴۰
دوش هاتف غيبى حل اين معما كرد سود هر دو عالم يافت هر كه با تو سودا كرد از رموز لوح عشق هر كه نكته اى آموخت
در محاسن رويت صد صحيفه انشا كرد
مهر ماه رخسارت شاهد دل آرايت
شمع روشن دل را مهر عالم آرا كرد
آن يگانه دوران تا دم از تجلى زد
عرصه دو گيتى را رشك طور سينا كرد
كرد با دل عشاق ناله دل مطرب
آنچه را كه با موسى نغمه ((اناالله )) كرد
كرد لعل دلجويش با روان مشتاقان
آنچه روح قدسى كرد يادم مسيحا كرد
يا كه معنى حسنش رونقى بصورت داد
كسب هر كمالى بود صورت از هيولا كرد
قيس عامرى (38) (http://www.ghadeer.org/social/Divan_sh/footnt01.htm#link38) عمرى سر بكوه و صحرا زد
تا كه سرى از عشق ليلى آشكارا كرد
تيشه فداكارى كند ريشه فرهاد
شور عشق ، شيرين را در زمانه رسوا كرد
عشوه گل رويش داد دلستانى داد
طبع مفتقر را چون عندليب شيدا كرد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۴۱
گهى بكعبه جانان سفر توانى كرد كه در مناى وفا ترك سر توانى كردبراه عشق توانى كه رهسپر گردى
اگر كه سينه خود را سپر توانى كرد
بچار بالش خواب آنگهى تو تكيه زنى
كه تن نشانه تير سه پر توانى كرد
نسيم صبح مراد آنگهى كند شادت
كه خدمت از سر شب تا سحر توانى كرد
ز فيض گفت و شنودش چه بهره ها ببرى
اگر بطور شهودش گذر توانى كرد
ترا ببوى حقيقت دماغ تر گردد
اگر كه ديو طبيعت بدر توانى كرد
اگر بلند شوى از حضيض و هم خيال
ز اوج عقل چه خورشيد سر توانى كرد
ره ار چه تيره و تار است و طى او مشكل
ولى بهمت اهل نظر توانى كرد
جدا مشو ز در دوست مفتقر هرگز
كه چاره دل از ين رهگذر توانى كرد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۴۱
سينه تنگم مجال آه ندارد جان بهواى لب است و راه ندارد گوشه چشمى بسوى گوشه نشين كن
زانكه جز اين گوشه كس پناه ندارد
گرچه سيه رو شدم غلام تو هستم
خواجه مگر بنده سياه ندارد
از گنه من مگو كه زاده آدم
نا خلف استى اگر گناه ندارد
هر كه گدائى ز آستان تو آموخت
دولتى اندوختى كه شاه ندارد
گنج تجلى ز كنج خلوت دل جو
نيك نظر كن كه اشتباه ندارد
پير خرد گر بخلوت تو برد پى
جز در آن خانه خانقاه ندارد
مهر تو در هر دلى كه كرد تجلى
داد فروغى كه مهر و ماه ندارد
مهر گياه است حاصل دل عاشق
آب و گل ما جز اين گياه ندارد
مفتقر از سر عشق دم نتوان زد
سر برود زانكه سر نگاه ندارد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۴۱
تجلى كرد يارم تا كه گيتى را بيارايد ولى چون نيك ديدم خويشتن را خواست بنمايد بجز آئينه رويش نه بيند روى نيكويش
كه آنزيبنده صورت را جز اينمعنى نميشايد
كدامين ديده را يارا كه بيند آن دلارا
جمال يار را ديدن بچشم يار مى بايد
از آن زلف خم اندر خم بود كار جهان درهم
مگر مشاطه باد صبا زان طره بگشايد
گر آن هندوى عنبر سامسلمان را كند ترسا
عجب نبود كه بر اسلامش ايمانى بيفزايد
تعالى زان قد و بالا كه زير سايه سروش
بسى سرهاى بى سامان بيارايد بياسايد
نيابد آبروروئى كه بر خاك رهش نبود
ندارد سرورى آن سر كه بر آن در نمى سايد
بيا تا جان سپارد مفتقر جانا باسانى
كه بى ديدار جانان من بر لب نميايد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۴۱
هله اى نيازمندان كه گه نياز آمد سروجان بكف بگيريد كه سرو ناز آمد هله اى كبوتران حرم حريم عزت
كه هماى عرش پيما سوى كعبه باز آمد
هله اى گروه مستان كه بكام مى پرستان
بدو صد ترانه آن دلبر دلنواز آمد
هله اى اميدوارن باميد خود رسيدند
كه صلاى رحمت از حضرت بى نياز آمد
هله اى عراقيان شور و نوا كه كعبه اكنون
بطواف كوى دلدار من از حجاز آمد
هله ايغزل سرايان كه شگفته غنچه گل
بترنم و نوا بلبل نغمه ساز آمد
همه طالبان ديدار جمال ((لن ترانى ))
كه ز طور عشق آواز جگر گداز آمد
هله مفتقر در اين راه بكوب پاى همت
كه بهمت است هر بنده كه سرفراز دارد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۴۱
غره غراى تو چشم مرا خيره كرد طره زيباى تو عقل مرا تيره كرد برد بشيرين لبى شيره جان مرا
كام مرا شكرين بردن آن شيره كرد
سلسله موى تو يافت چه آشفتگى
رشته عمر مرا حلقه زنجيره كرد
حسن تو اى مه جبين رهرو عشقم نمود
لطف تو اى نازنين طبع مرا چيره كرد
شيوه عاشق كشى سيره معشوق ما است
آنچه بمن ميكند آن روشن و سيره كرد
از پس عمرى بزد جامه تقوا به نيل
مفتقر از بسكه از روى و ريا زيره كرد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۴۱
اگر بشرط مروت وفا توانى كرد گذر بصفه اهل صفا توانى كرد بهمت ار بروى برتر از نشين خاك
بزير سايه هزاران هما توانى كرد
بجد و جهد چه عنقا برو بقله قاف
اگر كه حوصله آن فضا توانى كرد
شهود بجلوه جانان ترا نصيب شود
اگر ز جاجه جان را جلا توانى كرد
بگنج معرفت و دولت بقا برسى
اگر تحمل فقر و فنا توانى كرد
بشاهباز حقيقت گهى تو ره ببرى
كه باز آز و هوا را رها توانى كرد
اگر بگلشن ديدار او رهى يابى
ز شور عشق چه داستان نوا توانى كرد
شميم طره او گر ترا رسد بمشام
فتوحها چه نسيم صبا توانى كرد
دو ديده بر هم و چشم دلى فراهم كن
بيك نظاره او كيما توانى كرد
بشاهراه طريقت چه رهسپارى شوى
ز گرد راه بسى توتيا توانى كرد
بدر اشك و عقيق سرشك روى بشوى
كه تا بهمت پاكان دعا توانى كرد
چه حلقه بر دو او باش مفتقر همه عمر
كه درد خويش ازين در دوا توانى كرد

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۴۲
عاكفان حرمت قبله اهل كرمند واقف از نكته سر بسته لوح و قلمند خاكساران تو ماه فلك ملك حدوث
جان نثاران تو شاه ملكوت قدمند
خرقه پوشان تو تشريف ده شاهانند
درد نوشان تو آئينه گر جام جمند
بندگان تو ز زندان هوا آزادند
در كمند تو و آسوده زهر بيش و كمند
جانب اهل طريقت بحقارت منگر
زانكه در باديه معرفت اول قدمند
گرچه شوريده و ژوليده و بى پا و سرند
ليك در عالم جان صاحب طبل و علمند
ناوك غمزه من بر دل اين غمزدگان
زانكه اين سلسله صيد حرم و محترمند
نام نام آور اين طائفه را ميمون دان
زانكه در دفتر ايجاد مبارك قدمند
مفتقر دست تو و دامن آنان كه همه
خضر جانند و مسيحا نفس و روح دمند

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۴۲
گفتم چه ديدم آن رخ و آن زلف تابدار: ((آمنت بالذى خلق الليل و النهار)) از طور كوى دوست سنا برق روى دوست
آمد چنان بجلوه كه ((آنست منه نار))
هر ديده اى چه شمع دل افروز اشك ريز
هر سينه اى ز داغ جهانسوز لاله زار
از عاشقان نواى ((اناالحق )) بر آسمان
ميزد علم اگر كه نمى بود بيم دار
با قبه جلال وى اين نه رواق را
در ديده كمال چه قدر است و اعتبار
تا خم شد آسمان كه شود حلقه درش
از مهر و مه نهاد بسر تاج افتخار
يك تار از دو طره او را بباد داد
باد صبا و روز مرا تيره كرد و تار
با چين او كسى نبرد نام ملك چين
تارى از او قلم زده بر خطه تتار
بالا بلند او گذرى كرد از چمن
آب از دوديده كرد روان سرو جويبار
نخل شكر برش كه ز شيرين گرفته تاج
فرهاد وار كرده مرا كوه غم ببار
زد مفتقر بياد تو اى دوست اين رقم
شايد بروزگار بماند بياد گار

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۴۲
تا بكى اى نوش جان ميزنيم نيشتر زخم از اين بيشتر يا دل از اين ريشتر ز اه من انديشه كن بيخ جفا تيشه كن
مهر و وفا پيشه كن بيشتر از پيشتر
در نظر اهل دل سادگى آزادگى است
جز متصنع مدان از همه بد كيش تر
عاقبت انديشى از عاشق صادق مجوى
نيست كس از خود پرست عاقبت انديش تر
دشمن جان شد مرا مدعى دوستى
وز همه بيگانه تر هر كه بدى خويش تر
اى بنصاب جمال يافته حد كمال
نيست مرا آرزو جز نظرى بيشتر
خرمن حسن ترا موقع احسان بود
مفلسم و مفتقر از همه درويشتر

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۴۲
خوشست از دوست گر لطفست و گر قهر به از شهد است از دست بتان زهرعروس عشق را در سنت عشق
بود جان گرامى كمترين مهر
ز آشوب رخت اى يار سرمست
نمى بينم دلى فارغ در اين شهر
ز دنيا رخت مى بايست بستن
نشايد زندگى با فتنه دهر
غمت در باطن است اما خموشم
دريغا كاين خموشى بشكند ظهر
ز درياى دلم چون خون زند موج
به پيوندد سرشك ديده چون نهر
ثنا جوى توام هر صبح و هر شام
دعا گوى توام فى السر و الجهر
مگو شد مفتقر بى بهره از دوست
غمش دارم كه باشد بهترين بهر

سوگند
۱۳۹۰/۰۷/۲۷, ۱۶:۴۲
اى از خط تو سبز لب جويبار عمر و ز غنچه تو خرم و خندان بهار عمر اى در محيط كون و مكان نقطه بسيط
رحمى كه شد ز دائره بيرون مدار عمر
داغم من از فراغ تو از فرق تا قدم
اى جلوه تو شمع دل لاله زار عمر
در چين طره تو چه آهو دلم فتاد
بيخود نگشته تيره چنين روزگار عمر
ديدم بسى جفا پس از انديشه وفا
باسست عهدى تو چه سخت است كار عمر
عمريكه بى تو در گذرد سودمند نيست
بى خدمت تو بار گرانى است با بار عمر
از حد گذشت شوق دل بيقرار من
دارم دگر چگونه اميد قرار عمر
عمرى گذشت ديده براه تو دوختيم
كامى نيافتيم در اين رهگذر عمر
اى خضر جان مفتقر تشنه كام سوخت
ارزانى تو جام مى خوشگوار عمر