توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطرات مقام معظم رهبری از روزهای پیروزی انقلاب اسلامی
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۳, ۱۲:۲۵
خاطرات مقام معظم رهبری از روزهای پیروزی انقلاب اسلامیتهران - ایرنا - در آن روزها ما در یک حالت بُهت بودیم. در حالی که در همه ی فعالیتهای آن روزها ما طبعاً داخل بودیم. همان طور که می دانید ما عضو شورای انقلاب بودیم و یک حضور دائمی وجود داشت. لکن یک حالت ناباوری و بهت بر همه ی ما حاکم بود. من یک چیزی بگویم که شاید شما تعجب بکنید.
http://img7.irna.ir/1392/13921112/81019986/81019986-5461766.jpgبه گزارش ایرنا ، پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله خامنه ای، خاطرات رهبرمعظم انقلاب اسلامی را از روزهای پیروزی انقلاب اسلامی منتشر کرده است.
متن خاطره رهبر معظم انقلاب اسلامی:
من تا مدتی بعد از 22 بهمن هم که گذشته بود بارها به این فکر می افتادم که ما خوابیم یا بیدار. و تلاش می کردم که از خواب بیدار شوم. یعنی اگر خواب هستم، این رؤیای طلائی که بعدش لابد اگر آدم بیدار شود هر چه قدر خواهد بود خیلی ادامه پیدا نکند، اینقدر برای ما شگفت آور بود مسأله.
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۳, ۱۲:۲۵
**سجده ی شکر...
آن ساعتی که رادیو برای اول بار گفت صدای انقلاب اسلامی، یک همچی تعبیری. من تو ماشین داشتم از یک کارخانه ای می آمدم طرف مقرّ امام. یک کارخانه ای بود که عوامل اخلال گرِ فرصت طلب آن جا جمع شده بودند و شلوغی راه انداخته بودند و در بحبوحه ی انقلاب که هنوز شاید بختیار هم بود، آن روزهای مثلاً شاید هفدهم، هجدهم و مشکلات هنوز در نهایت شدت وجود داشت و هنوز هیچ کار انجام نشده بود اینها به فکر باج خواهی و باجگیری بودند. توی یک کارخانه ای راه افتاده بودند، تحریکات درست کرده بودند و اینها، ما رفتیم آن جا که یک مقداری سروسامان بدهیم. در مراجعت بود که رادیو اعلان کرد که صدای انقلاب اسلامی. من ماشین را نگه داشتم آمدم پائین روی زمین افتادم و سجده کردم. یعنی اینقدر برای ما غیر قابل تصور و غیر قابل باور بود. هر لحظه ای از آن لحظات یک مسأله داشت، به طوری که اگر من بخواهم خاطرات ذهنی خودم را در آن مثلاً بیست روزِ حول و حوش انقلاب بیان کنم یقیناً نمی توانم همه ی آن چه را که در ذهن و زندگی آن روزِ ما می گذشت را بیان کنم.
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۳, ۱۲:۲۶
**ورود امام!
روز ورود امام البته آن روزِ ورود ایشان که ما از دانشگاه، می دانید که متحصن بودیم در دانشگاه دیگر، می رفتیم خدمت امام، توی ماشین من یک وقتی خدمت خود امام هم گفتم همین را. همه خوشحال بودند، می خندیدند، بنده از نگرانیِ بر آنچه که برای امام ممکن است پیش بیاید بی اختیار اشک می ریختم و نمی دانستم که برای امام چی ممکن است پیش بیاید. چون یک تهدیدهایی هم وجود داشت.
بعد رفتیم وارد فرودگاه شدیم، با آن تفاصیل امام وارد شدند. به مجرد این که آرامش امام ظاهر شد نگرانیها و اضطراب ما به کلی برطرف شد. یعنی امام با آرامش خودشان به بنده و شاید به خیلی های دیگر که نگران بودند، آرامش بخشیدند.
وقتی که بعد از سالهای متمادی امام را من زیارت می کردم آن جا، ناگهان خستگی این چند ساله مثل این که از تن آدم خارج می شد. احساس می شد که همه ی آن آرزوها مجسم شده در وجود امام و با کمال صلابت و با یک تحقق واقعی و پیروزمندانه این جا در مقابل انسان تبلور پیدا کرده.
وقتی که آمدیم وارد شهر شدیم از فرودگاه و با آن تفاصیلی که خب همه ی شماها شاهد بودید و بحمداللَّه هنوز در ذهن همه ی مردم شاید آن قضایا زنده است، همان طور که می دانید امام عصری از بهشت زهرا رفتند به یک نقطه ی نامعلومی و برادرانمان حالا به طور مشخص، آقای ناطق نوری امام را در حقیقت ربودند و به یک مأمنی بردند که از احساسات مردم که می خواستند همه ابراز احساسات بکنند و امام از شب قبلش که از پاریس حرکت کرده بودند تا دم غروب، تقریباً دمادم غروب دائماً در حال فشار کار و حضور بودند و هیچ یک لحظه استراحت نکرده بودند یک مقداری استراحت بدهند به امام.
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۳, ۱۲:۲۶
**امام در مدرسه ی رفاه
ما هم پائین بودیم یعنی ما در آن حال، ما رفته بودیم رفاه. مدرسه ی رفاه کارهایمان را انجام می دادیم. قبل از آنی که امام وارد بشوند ما نشسته بودیم با برادرانمان و روی برنامه ی اقامتگاه امام و ترتیباتی که بعد از ورود امام باید انجام بگیرد یک مقداری مذاکره کرده بودیم، یک برنامه ریزیهایی شده بود.
آن روزها یک نشریه ای ما درمی آوردیم که بعضی از اخبار و مثلاً اینها در آن نشریه چاپ می شد، از همان رفاه این نشریه بیرون می آمد. یک چند شماره ای منتشر شد. البته در دوران تحصن هم یک نشریه ی دیگری آن جا راه انداختیم یک دو سه شماره هم آن درآمد.
- عرض کنم که - من برگشتم آن جا و منتظر بودیم لحظه به لحظه که ببینیم چه خواهد شد. اطلاع پیدا کردیم که امام رفتند به یک نقطه ای که یک مقداری آن جا استراحت کنند، نماز ظهر و عصرشان را ظاهراً نخوانده بودند نزدیک غروب شده بود، نماز ظهر و عصرشان را بخوانند و اینها. آخر شب بود، من داشتم خبرهای آن روز را تنظیم می کردم که توی همان نشریه ای که گفتیم چاپ بشود و بیاید بیرون.
ساعت حدود ده شب بود تقریباً، یک وقت دیدیم که از در حیاط داخلی [مدرسه ی]رفاه - که از آن کوچهِ باز می شد یک در کوچکی بود - یک صدای همهمه ای احساس کردم من و یک چند نفری آن جا سر و صدا کردند و {پیدا شد} معلوم شد که یک حادثه ای واقع شده.
من رفتم از دم پنجره نگاه کردم دیدم بله امام، تنها از در وارد شدند. هیچکس با ایشان نبود. و این برادرهای پاسدار، - پاسدار که یعنی همان کسانی که آن جا بودند - که ناگهان امام را در مقابل خودشان دیده بودند سر از پا نشناخته مانده بودند که چه بکنند و دور امام را گرفته بودند، امام هم علی رغم آن خستگی که آن روز گذرانده بودند با کمال خوشروئی با اینها صحبت می کردند. اینها هم دست امام را می بوسیدند، البته شاید یک ده پانزده نفر مثلاً مجموعاً بودند، همین طور طول حیاط را طی کردند رسیدند به پله هایی که به حال طبقه ی اول منتهی می شد و آن پله ها پهلوی همان اتاقی هم بود که من توی آن اتاق بودم. من از پنجره آمدم دم در اتاق وارد هال شدم که امام را از نزدیک ببینم. امام وارد شدند. تو هال هم عده ای از بچه ها بودند اینها هم رفتند طرف امام، دور امام را گرفتند که دست ایشان را ببوسند.
من هر چی کردم نزدیک بشوم دست امام را ببوسم دیدم که به قدر یک نفر مزاحمت برای امام ایجاد خواهد شد و علی رغم میل شدیدی که داشتم بروم خدمت امام دست ایشان را ببوسم، کنار ایستادم و امام از دو متری من عبور کردند.
من نزدیک نرفتم چون دیدم شلوغ است دور و ور ایشان و رفتنِ من هم به این شلوغی کمک خواهد کرد. عین این احساس را من توی فرودگاه هم داشتم. توی فرودگاه همه می رفتند طرف امام من هم خیلی دلم می خواست بروم، اما خودم را مانع شدم، بعضی دیگر هم مانع می شدم که بروند طرف امام که ایشان را خسته نکنند.
امام آمدند از پله ها رفتند بالا و در این حین پای پله ها در حدود شاید یک سی چهل نفری، چهل پنجاه نفری آدم جمع شده بود. رفتند دم پاگرد پله ها که رسیدند که می خواستند بروند بالا. یکهو برگشتند طرف این جمعیت و نشستند روی زمین و همه نشستند، یعنی خواستند که رها نکرده باشند این علاقه مندان و دوستداران خودشان را. یکی از برادران آن جا یک مقداری صحبت کرد و یک خیر مقدم حساب نشده ی پرهیجانی - چون هیچکس انتظار این دیدار را نداشت - گفت. بعد هم امام یک چند کلمه ای صحبت کردند و رفتند بالا در اتاقی که برایشان معین شده بود راهنمائی شدند به آن جا. و همین طور دیگر خاطرات لحظه به لحظه...
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۳, ۱۲:۵۳
شاگرد آیت الله شهید سید محمد باقر صدر تعریف میکردند:
وقتی شهید صدر سرود معروف "ایران ایران ایران، رگبار مسلسل ها..." را شنیدند از فرط خوشحالی سجده شکر کردند...
ما چقدر قدردان این نعمتیم؟!
https://lh4.googleusercontent.com/-0C0Kv2XIq0A/Uu1dpHg6DsI/AAAAAAAAKrA/NXm1HtgSXZE/w506-h750/enqelab.jpg
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۳, ۱۲:۵۸
وقتی که شهید بهشتی، در پاریس خدمت امام شرفیاب شدند، صحبت هایی شد و ایشان به ایران آمدند و برای تشکیل کمیته استقبال از حضرت امام عده ای از دوستان را به منزل خودشان دعوت کردند آنجا من جملات ایشان در گوشم زنگ می زند که فرمودند، برادران کمربندها را محکم ببندید، امام بزودی می آید، امامی که من ملاقات کردم ساعت رفتن شاه را می داند، ساعت ورود خودش را می داند، و آینده را هم می داند
و آقا روح الله آمد و عوض کرد مسیر تاریخ را ...
https://lh6.googleusercontent.com/-VkLrl9t74K0/Uuz1TbY82jI/AAAAAAAAyLo/ymEGJLKQnXE/w506-h750/483838_120.jpg
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۳, ۱۹:۴۹
خيال مىكنند اين هنرى است كه ما كشور را به حالت ابتذال قبل از انقلاب بكشانيم. در اين جهت سعى مىكنند. چقدر غفلت است! چقدر تأسّفآور است! جوانان ما در دوره جوانى توانستند خود را از آن تخديرى كه فضاى كشور شده بود، خلاص كنند؛ حركتى كنند و ايران را نجات دهند. ايران رفته بود؛ ما گم شده بوديم؛ ما زير دست و پاها له شده بوديم.
رهبر انقلاب اسلامی 1377/02/07
https://lh6.googleusercontent.com/-iR1P87cDfrY/Uu5g9k3tz4I/AAAAAAAAFPc/8XCQcnp4jNk/w506-h750/khamenei-29bahman-010.jpg
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۴, ۱۲:۲۸
در سال 1350 هجري شمسي كه قضيه جشن هاي 2500ساله شاهنشاهي پيش آمد، نداي امام از نجف اشرف باعث حركتهايي در حوزه علميه مشهد گرديد و ساواك با اطلاع از اين كه همه اين تحريك ها به محوريت چند نفر انجام مي پذيرد كه در رأس آنها حضرت آيت الله خامنه اياست از اين رو ايشان را دستگير و روانه زندان كرد. بنده نيز به همين دليل در زندان بودم. فرداي آن روز حضرت آيت الله خامنه اي كه در سلول مجاور من بود، بر اثر نفوذي كه در زندانبانان گذاشته بود موفق شده بود از سلول بيرون بيايد. ايشان وقتي مرا با آن وضع رقت بار ديد، فرمود:ديشب تو بودي كه ناله مي كردي؟ پاسخ دادم بله. ادامه دادم با همين وضع خون آلود مجبور شدم نماز صبح را براي اين كه قضا نشود بجا آورم،آيا نمازم صحيح است؟ آقا فرمودند : بهترين نمازي كه شايد در عمرت موفق به خواندن آن شدي همين دو ركعت بوده است. ديشب كه ناله هاي تورا مي شنيدم با خود مي گفتم: اين شخص كيست يك لحظه در دلم به جده ام حضرت زهرا )س( متوسل شدم كه صاحب اين ناله هر كه هست از شكنجه خلاصي يابد. اين سخن و ملاقات چنان در من تأثير گذاشت كه دردهاي ناشي از شكنجه را به فراموشي سپردم
حجت الاسلام صادقي )مشهد(
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۴, ۱۲:۳۰
قبل از انقلاب من سيزده ساله بودم كه از طرف اداره اوقاف در مسابقات سراسري قرائت قرآن مشهد شركت كردم. در افتتاحيه مسابقات يكي از داوران از من خواست تا قرآن بخوانم .( من به علت اين كه جلسات از طرف دستگاه شاهنشاهي بود) نپذيرفتم. او اصرار كرد و من باز جواب رد دادم. در كنار من پيرمرد تاجري بود كه مرا مي شناخت. به من گفت: جواد چرا نمي روي قرآن بخواني؟ من گفتم نمي خوانم. گفت: اگر بروي پنجاه تومان به تو خواهم داد، گفتم: نمي روم.گفت: اگر بروي صد تومان مي دهم، گفتم: نمي روم. گفت دويست تومان مي دهم، گفتم:حتي اگر 500 تومان هم به من بدهي، قرآن نخواهم خواند . بعدها پيرمرد جريان را براي پدرم نقل كرده بود . روزي خدمت حضرت آيت الله خامنه اي بودم همين كه آقا مشغول صحبت بودند، يك دفعه صحبتشان را قطع كردند و فرمودند: من يك بدهي به جواد آقا دارم و پانصد تومان از جيب خود در آوردند به من دادند. من متعجب ماندم. آقا فرمودند: خودت هم نمي داني براي چه به تو بدهكارم!؟ ما هميشه به خاطر قرآن خواندن شما جايزه مي داديم ولي اين بار به خاطر قرآن نخواندنت به شما هديه مي دهيم. بعدها فهميدم كه جريان فرآن نخواندن مرا پدرم براي ايشان نقل كرده بود
جواد سادات فاطمي)از قاريان قرآن - مشهد)
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۴, ۱۲:۳۲
در ملاقاتي كه موسيقي دانان و خواننده ها با مقام معظم رهبري داشتند، ايشان مفصّل در مورد انواع موسيقي، ابعاد موسيقي، شكل ها و رديف هاي آوازي صحبت كردند. آقاي دكتر لاريجاني تعريف مي كرد: زماني كه سخنراني تمام شد، تمام صاحب نظراني كه حضور داشتند حتي اشخاصي كه خود صاحب سبك مي باشند از اطلاعات وسيع ايشان، متحيّر مانده بودند
حجت الاسلام پاينده )از اساتيد دانشگاه(
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۴, ۱۲:۳۳
يكي از مسئولان نظامي دستور تصرف مكاني را صادر كرده بود. گرچه حق با او بود، اما شيوه اقدام قانوني نبود. سازمان قضايي نيروهاي مسلح گزارش حادثه را تنظيم و خدمت مقام معظم رهبري ارسال كرد. ايشان در زير آن گزارش، مرقوم فرمودند: با متخلف برخورد كنيد ولو پسر من باشد
. حجت الاسلام نيازی
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۴, ۱۲:۳۵
آخرين سفر خارجي مقام معظم رهبري در دوران رياست جمهوري، سفر به كشور چين بود. قبل از نشستن هواپيما در فرودگاه پكن، خبر دادند كه رهبر چين به شدت مريض است و امكان ملاقات او با حضرت آيت الله خامنه اي وجود ندارد.آيت الله خامنه اي نيز تصميم گرفتند متقابلاً يكي دو ملاقات تنظيم شده را لغو كنند، چون ملاقات با رهبر چين بسيار مهم بود و مي بايست انجام پذيرد. نزديك ساعت 6عصر، وقت ملاقات با نخست وزير چين بود و آقا فرمودند: من به اين ملاقات نمي روم! براي من به عنوان يك سفير، اين خبر بسيار تلخ بود. نگران بودم كه چه اتفاقي رخ خواهد داد. ما موضوع را به اطلاع چيني ها رسانديم.ساعت مقرر فرا رسيد. همه افراد آماده مذاكره بودند. خبرنگارها ايستاده بودند، اما از ورود هيأت ايراني خبري نشد! خبرنگارها مخابره كردند كه در رابطه ايران و چين مشكل جدي ايجاد شده است. مدتي گذشت، ساعت6/5 عصر، نخست وزير چين از محل كنگره خلق به محل اقامت رئيس جمهور ايران آمد واز همان دور، با صداي بلند گفت: كوچكتر به ديدار بزگتر آمده است! بعد وارد اتاق شد. حدود يك ربع با آقا صحبت كرد و گفت: ما نهايت احترام به مهمان را، به خصوص شخصيتي مثل جناب عالي، وظيفه خود مي دانيم. مشكل بيماري رهبر چين جدي است و پزشكان ايشان را ممنوع الملاقات كرده اند. با اين حال، ما موضوع ملاقات را بررسي مي كنيم تا حل شود. با توجه به وعده نخست وزير چين، آيت الله خامنه اي پذيرفتند كه در جلسه شركت كنند و با يك ساعت تأخير در كنگره حاضر شدند و مذاكره انجام شد. روز بعد به آقا گفته شد: با توجه به نامساعد بودن حال رهبر چين، فقط ده دقيقه ملاقات صورت بگيرد كه ملاقات در بيست دقيقه انجام شد
دكتر علاءالدين بروجردي
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۶, ۰۶:۵۰
"خاطرات مقام معظم رهبري از دوران مبارزه (1)"
"تحصن در بیمارستان مشهد"
در مجلس روضه نشسته بود که آمدند و گفتند تلفن با او کار دارد. تلفن از بیمارستان امام رضا بود و خبر حمله رژیم شاه به مرد و زن و بچه شیر خوار را می داد.
آقای طبسی و چند تن از علما و معاریف مشهد که در آن جلسه روضه بودند، را در اتاقی جمع کرد و آن چه از اوضاع بیمارستان شنیده بود را تعریف کرد. او نظرش این بود که رفتن آن ها به آن جا مانع از ادامه تهاجم و حمله به بیمارستان می شود.
تصمیم گرفتند به طرف بیمارستان به راه بیفتند. لحن قاطع و پر شورش علمای معروف مشهد را از جمله میرزا جواد اقای تهرانی و آیت الله مروارید را هم، همراه جمعیت کرده بود.
مردم کوچه و بازار وقتی آن ها را می دیدند و متوجه قضیه می شدند می افتادند پشت سر جمعیت. از بازار تا بیمارستان یک ساعتی راه بود و حالا جمعیتشان بزرگ و چشم گیر شده بود.
جمعیت شعاری هم نمی داد، فقط پیاده حرکت می کرد تا رسیدند نزدیک بیمارستان امام رضا که فلکه ای هم جلوی آن بود.
جمعیت باید از خیابانی که منتهی به فلکه می شد رد می شدند، که از دور دیواری از سربازان مسلح را دیدند. در یک لحظه احساس کرد که جمعیت با دیدن سربازان مضطرب شده است.
به کسانی که صف مقدم بودند گفت که با متانت و بدون هیچ تغییری پیش روی می کنیم تا مردم پشت سرمان بیایند. سرها را انداختند پایین و بدون اینکه به روی خود بیاورند که مقابلشان سرباز مسلحی وجود دارد، از سربازها عبور کردند.
جمعیت پشت سر آن ها آمد و سربازها هم کاری نتوانستند بکنند. در بیمارستان را باز کردند و جمعیت در میدان مرکزی بیمارستان توقف کردند.
جای گلوله و رگبار و پوکه های کالیبر 50 در محوطه را که دیدند، خشم شان بیشتر شد. با اینکه برای کشتن و متفرق کردن مردم ژ3 و کالیبرهای کوچک تر هم کفایت می کرد اما رژیم در کمال وقاحت از کالیبر 50 استفاده کرده بود.
یک ساعتی آن جا بودند در حالی که نمی دانستند چه کار باید بکنند. معلوم نبود که تهاجم ادامه دارد یا نه؟ تا اینکه پیشنهاد تحصن داد. پیشنهادش این بود که همین جا بمانند تا خواسته هایشان را برآورده شود. کاغذ آوردند و خواسته هایشان را نوشتند. *نوشتند که فرماندار نظامی مشهد باید عوض شود و عامل گلوله باران بیمارستان باید محاکمه شود.*
بعدها پوکه های کالیبر 50 را به خبرنگاران خارجی نشان داد و گفت این ها یادگاری های ماست، ببرید و به دنیا نشان دهید که چه طور با ما رفتار می شود.
https://lh3.googleusercontent.com/-2NeHMICuegA/UvCy28dTBbI/AAAAAAAAAJk/ZSd-U0adPrs/w506-h750/BeFunky_Untitled.jpg.jpg
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۶, ۰۶:۵۱
https://lh6.googleusercontent.com/-9a0eF2pMzWI/UvCayOuz3II/AAAAAAAADlA/XaeDnjOnJPk/w506-h750/61574_606337742772497_366292303_n.jpg
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۷, ۲۱:۴۶
https://lh3.googleusercontent.com/-WMJ5H_VbOOI/UvO_ggzuNOI/AAAAAAAADqo/L_4iKfUdmzY/w506-h750/1240398_607596929313245_206998504_n.jpg
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۷, ۲۱:۵۴
در زندان ساواک
http://www.shia-news.com/files/fa/news/1391/2/14/16230_975.jpg
*ورودی موزه عبرت، مقام معظم رهبری با كنجكاوی، گوئی میخواهند تك تك لحظات نخستین باری را كه قدم به این محوطه خوفناك نهادند به یاد آورند، به اطراف نگاهی میاندازند:
«وقتی به ایستگاه قطار رسیدم، مرا به اتاقی بردند و چند نفری در اطرافم بودند. بعد مرا بردند و در ماشینی نشاندند و یادم نیست كه چشمهایم را بستند یا گفتند كه سرم را پائین بیندازم. به هر تقدیر جائی را نمی دیدم. این را فهمیدم كه از خیابان سپه آمدیم و به جائی رسیدیم كه دست راست پیچیدیم. به نظرم مرا از پلههائی بالا بردند و پائین آوردند و مسیر بسیار طولانی بود تا بالاخره به اینجا و سپس به اتاق افسر نگهبان رسیدیم. آن دو ماموری كه مرا از مشهد آورده بودند، در اینجا از من عذرخواهی و با من خداحافظی كردند و رفتند. بعد لباس ما را گرفتند و لباس زندان به ما پوشاندند و رفتیم داخل.»
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۷, ۲۲:۰۱
*حیاط باریك جلوی موزه عبرت را عبور میكنند و به آستانه ورودی میرسند، آنجا كه روزگاری افسر نگهبان مینشست و دیدن قیافه خشن و رعبآور او، نخستین تصویری بود كه در ذهن و خاطر مینشست:
«میخواهم همان مسیری را بروم كه آن روز طی كردم.»
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۷, ۲۲:۰۱
*راهروهای تاریك، امروز با چراغهای كمسوئی روشن هستند. آن راهروهای خفه و تاریك، هرچند هنوز سردند و دل را میلرزانند، اما با مقایسه با آن دوران، بسیار پاكیزه و تماشائی! شدهاند. خاطرات یكی یكی زنده میشوند. مقام معظم رهبری آرام و با طمانینه از پلههای كمیته مشترك بالا میروند و آن روزها را به خاطر میآورند. در اتاقی، تندیس طیب رضائی، زیر نور كمرنگ چراغ سقف، با صلابت و با لبخند رضایتی بر لب، ایستاده است. لبخند كمرنگی در چهره رهبر میدود، بارقهای از یك آشنائی دور، حتی اگر نه با چهره، با دل كه دل مردان خدا، با یكدیگر الفت دارد.
مقام معظم رهبری نگاهی به قفسههای لباس زندانیان میاندازند و راهروها و اتاق ها را به دقت نظاره میكنند. رگههائی از رنج و خاطراتی از نالههای خفته در سینه، رنگ غم را در نگاه ایشان مینشاند.
آیا این همه افسانه است؟ آن مرد كیست كه او را به نردههای ایوان صلیب كردهاند و این دایرههای بیپایان، شاهد رنج و دوار تمام ناشدنی چه كسانی هستند؟
در این بندها، چه نالهها كه در گلو خفه شده و چه پرستاریها و مهربانیهای عمیقی كه این رنجدیدگان را به یكدیگر پیوند داده است. اصلاً همین همدلیها بود كه تحمل هر رنجی را ساده میكرد.
و این هم آن سلول آشنا و توقفی در برابر سلول انفرادی آن سالها:
«این سلول 40/2 در 60/1 بود. من 8 ماه در این سلول بودم.»
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۷, ۲۲:۰۱
*در برابر تابلوی عكس منوچهری كه با یقه باز و چهرهای كریه به مخاطبان خود چشم دوخته است:
«با همین چهره و قیافه و یقه باز كه یك چیزی هم به گردنش انداخته بود، نگاهی به من كرد و گفت: خامنهای توئی؟ گفتم: بله. پرسید: مرا میشناسی؟ گفتم: نه. گفت: من منوچهری هستم. و نگاه كرد به چهره من تا اثر حرفش را در صورتم ببیند. خیلی چیزها دربارهاش شنیده بودم و فورا او را شناختم، ولی به روی خودم نیاوردم. بعد گفت: "من تو را خوب میشناسم. تو همان كسی هستی كه مثل ماهی از دست بازجو لیز میخوری. تك تك كارهای تو چیزی نیست، اما مجموعش خدا میداند كه چیست.»
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۷, ۲۲:۰۲
* و عبور از برابر تصویر دوستان آشنا و آشنایان دوست. آنان كه همسفران تو بودند و رفتند: بهشتیها، رجائیها، باهنرها و ... و آنان كه همسفر تو نبودند، اما در همان مسیری كه تو رنج بردی، جوانی و عمر خویش را گرو گذاشتند و توقفی در برابر هریك، با بار حسرتی گران كه اگر بودند، چه یاریها توانستند كرد در برداشتن این بار سنگینی كه مسئولیتش نامیدهاند، مسئولیت رستگار زیستن و دیگران را نیز به رستگاری فرا خواندن.
تو گوئی صدای بهشتی را میتوان از ورای این دیوارهای ضخیم شنید:
«و لازمه اینكه امروز این ملت راه خودش را میرود این است كه اكثریت قاطعش راه اسلام فقاهت را پذیرفت...»
*و شهید رجائی كه صادقانه از مردمش سخن میگوید:
«ما شاهد فریاد الله اكبر، فریاد لاالهالاالله همه مردم این سرزمین از مرد و زن و كوچك و بزرگ بودهایم. همه اینها باید اتحادشان حفظ شود.»
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۷, ۲۲:۰۲
*وگذاری بر سلول انفرادی:
«در داخل سلول، بهرغم اینكه دیوارش قطور بود، با مورس با زندانی سلول كناری صحبت میكردم و او به من گفت: رجائی همسایه من است.»
*در آن روزهائی كه ارتباط كلامی ممكن نبود، زندانیان هوشمند به هر شیوهای دست میزدند تا بتوانند با یكدیگر سخن بگویند و این سخنگفتنها چه كوتاه بود و چه پرمعنا. دنیائی معنا در كلمهای و عبارتی:
«من حسین هستم. رجائی در سلول كناری من است. میخواهد بداند شما كه هستید؟»
«من سید علی خامنهای هستم.»
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۷, ۲۲:۰۳
http://media.farsnews.com/Media/8711/ImageReports/8711250841/7_8711250841_L600.jpg
*و اینان كه هستند كه جوانی و جان و خانمان خویش را بر سر پیمان نهادند؟ روحانی، دانشجو، كارگر، دانشآموز، خادم مسجد، مهندس، معلم، سپاهیدانش، دانش آموز، راننده و ... بیكار. چه اتفاق و همدلی شكوهمندی! معنای دقیق ملت. و چه شبهای طولانی و پرمحنتی، شبهائی پر از نالههای دلهرهآور:
«هروقت ما را برای بازجوئی میبردند، در این حیاط و این ایوانها، مرتبا صدای فریاد، بلند بود. همیشه یكی سر یكی داد میزد و این تقریبا بلا استثنا بود. در سلول هم كه بودیم، شاید تا صبح، چون ما خوابمان می برد و نمیفهمیدیم، ولی تا زمانی كه بیدار بودیم، صدای فریاد شكنجه دیده از یك طرف و صدای فریاد بازجو از طرف دیگر بلند بود. البته میگفتند اینها نوار است كه میگذارند. شاید نوار بود، شاید هم واقعی بود. نمیشود مطمئن بود كه همیشه نوار بوده باشد. تصادفا یك بار، هم بازجو اشتباه كرد و هم مامور متوجه نشد و چشمبند را از روی چشم من برداشتند و من مسیری را كه به سمت اتاق بازجوئی میرفت، دیدم.»
«هنگامی كه نگهبان میخواست زندانی را برای بازجوئی ببرد، از آنجا كه بنا بود زندانیان دیگر متوجه نشوند كه این زندانی بهخصوص در اینجاست و اساس زندان انفرادی، همین بود؛ نگهبان میآمد و مثلا اگر با من كه علی حسینی بودم كار داشت، در سلول را باز میكرد و میپرسید:«علی كیست؟» و من جواب میدادم:«منم.» او یك چیزی را روی سر زندانی میانداخت و دستش را میگرفت و میبرد.»
«مرا به اتاق بازجوئی بردند و بازجو گفت: بنویس. گفتم: چه بنویسم؟ گفت: هرچه دلت میخواهد بنویس. منظورش این بود كه شرح حال بنویسم و وقتی كم بود میگفت: این كم است، باید بیشتر بنویسی. میخواست حرف بكشد. این شگرد بازجوئیشان بود.»
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۷, ۲۲:۰۳
http://media.farsnews.com/Media/8711/ImageReports/8711250841/2_8711250841_L600.jpg
*دیدن تندیس حسینی، آن هیولای خوفناك و كسانی كه انواع شكنجهها را روی آنها امتحان میكردند، زجرآور و گزنده است، اما این تصویر مشمئزكننده را تندیس زندانیان سلول عمومی كه از یكدیگر پرستاری میكنند و به یكدیگر دل و جرئت میدهند، اندكی از خاطر میبرد:
«حمام هفتهای یك بار بود و حداكثر 10 دقیقه. هر تعدادی كه در سلول بودیم فرق نمیكرد و ده دقیقه برای استحمام، وقت داشتیم. از صابونهائی كه قدیمها با آن رخت میشستند به ما میدادند. ما را با چشم بسته میآوردند اینجا.»
*و همدلی در قاموس دژخیمان، ممنوع است:
«قرآن هم كه میخواندیم، نگهبان میآمد و میگفت: «آهسته. حرف زدن ممنوع!» البته این، عملی نبود، لكن تذكر اینها موجب میشد كه آرام و درگوشی حرف بزنیم.»
*شب است و قرص ماه در آسمان نشانه امید، صبح صادق:
«بله، من خودم یادم هست كه یك بار كسی را به این نردهها به صلیب كشیده بودند.»
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۷, ۲۲:۰۳
*و این صفت مردان حق است كه در تاریكترین سیاهچالها، نور هدایت را در مییابند و درباره باریكه نوری در حد یك شعاع باریك، عارفانه میسرایند:
«یك روز صبح، دیدیم فضای تاریك اینجا روشن شد. سابقه نداشت چون تنها روشنی اینجا آن چراغ كم نور پشت میلهها بود. از آن پنجره هم هیچ وقت نور نمیآمد. من نگاه كردم به بالای سرم و دیدم یك خط باریك آفتاب بر اثر گردش فصل داخل اتاق افتاده. این نور یك ربع ساعتی بود و رفت. ابتدا همین باریكه نور بود و بعد بهتدریج بیشتر و تبدیل به یك نوار نور به قطر ده پانزده سانت شد. در این تاریكی عمیق، این نور بسیار مغتنم بود.»
http://media.farsnews.com/Media/8711/ImageReports/8711250841/6_8711250841_L600.jpg
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۷, ۲۲:۰۴
http://static.cloob.com//public/user_data/album_photo/1056/3165749-b.jpg
*و بهار در زندان:
«پشت این سلول درختی بود كه به هنگام بهار، گنجشكها میآمدند و روی شاخ و برگهایش مینشستند و سر و صدا میكردند كه مایه تفریح و شادمانی ما شده بود.»
*و شایستگانند كه طلوع فجر از دل شب دیجور را باور دارند و همانها هستند كه شكوه همدلی و رافت را میشناسند:
«در سلول چهار نفر بودیم. یكی از آنها آقائی بود كه همسرش هم در اینجا زندانی بود. گفتیم یك فكری كنیم كه این آقا از همسرش خبری بگیرد. به نگهبان گفتیم امشب نظافت این راهرو را به عهده ما بگذار. او هم لطف كرد و پذیرفت. یكی از بچههای همسلولی كه بچه زبل و زرنگی بود، سر نگهبان انتهای راهرو را گرم كرد و همسلولی ما توانست بیاید جلوی سلول و از پشت در با همسرش صحبت كند.»
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۷, ۲۲:۰۵
*و خوش آن لحظاتی كه ذلت كسانی را شاهد بودیم كه خود را مقتدر تصور میكردند:
«در اتاق بازجوئی بودیم كه فردی كه نامش یادم نیست، به مشیری اشاره كرد و گفت: «ایشان خیلی در این مورد زحمت كشیدند.» مشیری هم گفت: «خیر! خود ایشان بودند كه خیلی مؤثر بودند.»من دیدم اینها سعی دارند مسئولیت را به گردن دیگری بیندازند و ثابت كنند كه دیگری در این دستگاه آدم مؤثری است و خود او هیچكاره است. تلقی من از حرفهای اینها و آنچه كه برحسب تعارف به هم میگفتند این بود كه میخواستند در برابر من بگویند كه آنها در این دستگاه كارهای نیستند. در دلم خدا را شكر كردم كه من، یك طلبه فقیر ضعیف زندانی هستم و اینها در این فكرند كه خودشان را در برابر من كه قدرتی ندارم، تبرئه كنند.»
*و بخشش و بزرگواری صفت مردان حق است:
«بعد از انقلاب یك روز در دفتر حزب بودم كه گفتند زن آقای مشیری آمده و اصرار دارد با شما ملاقات كند.«گفتم: «بگوئید بیاید.» آمد و گریه كرد كه: «مشیری را گرفتهاند و او گفته كه من به فلانی بدی نكردهام. برو پیش او و بگو اگر من بدی نكردهام، یك چیزی بگوید كه من نجات پیدا كنم.» اعدامی بود. آن روزها این افراد را كه میگرفتند، اعدام میكردند. من گفتم: درست میگوید.» و گمان میكنم یك چیزی هم در این باره نوشتم.
http://media.farsnews.com/Media/8711/ImageReports/8711250841/5_8711250841_L600.jpg
*منبع:شاهد یاران
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۷, ۲۲:۱۲
خاطرات رهبر معظم انقلاب حضرتآیت الله خامنه ای از فعالیت شهید محمد حسین کریمپور احمدی در دوران تبعید و پس از پیروزی انقلاب اسلامی
آشنایی با شهید کریمپور در دوران تبعید من در ایرانشهر اتفاق افتاد .در اولین روزهایی که ما رفته بودیم ،با ایشان آشنا شدیم و به این ترتیب که در یکی از شهرها که من و آقای حجتی کرمانی در آنجا تبعید بودیم، یک شب که دیر وقت به منزل رسیده بودیم، دیدیم در منزل را زدند .آقای حجتی رفتند در را باز کردند. دیدیم که یک جوانی آمد ،خیلی گرم و با محبت و با اظهار صمیمیت خیلی زیاد وارد شد. من ایشان را نمی شناختم .آقای حجتی هم نمی شناخت .خودش را معرفی کرد. معلوم شد با صاحبخانه ما خویشاوند است و در اداره بازرگانی زاهدان کار می کند .جوانی بسیار علاقمند و با اخلاص بود.
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۷, ۲۲:۱۳
در اولین روزهایی که وارد ایرانشهر شده بودیم با آقای کریمپور آشنا شدیم .چند نفر از برادران خوب و خدمتگزار در ایرانشهر بودند که هر کسی به عنوان تبعیدی می رفت آنجا ،اینها علیرغم دستگاه، از او پذیرایی می کردند .ماهم که وارد ایرانشهر شدیم، همین برادران عزیز با ما آشنا شدند و در اولین ساعت های ورودم من را پیدا کردند و به منزل خودشان بردند و در این شبی که می گوییم، آقای کریمپور آمد سراغ ما. ما میهمان آن برادر بودیم .آن روز ایرانشهرو افراد آن جزو مبارزین به حساب می آمدند .معلوم شد که صاحب منزل ما به این جوان بسیار عزیز اطلاع داده بود که من میهمان او هستم؛ ایشان هم پا شده از زاهدان این راه طولانی را طی کرده آمده بود که مرا ببیند .چون در اولین دیدارها طبعاً به مباحث سیاسی و انقلابی کمتر کشانده می شدیم ،جلسه اول با یک مقدار صحبتهای معمولی و آشنایی گذشت ،لکن ایشان ارتباط ما را رها نکرد .با اینکه در زاهدان ساکن بود، هرچند وقت یک بار می آمد ایرانشهر و با ما دیدار می کرد .مسائلی را سؤال می کرد .ما هم ترجیحاً به ایشان اعتماد بیشتری پیدا کرده بودیم و حرفهایی که با جوانها آن روزها در میان می گذاشتیم، با ایشان هم در میان گذاشتیم و ایشان را آماده کردیم تا تعدادی از برادران خوب و فعال را در زاهدان پیدا کند و یک سلسله کارهایی را نیز شروع کند .البته این در سال 1356 بود و هنوز مبارزات عمومی مردم و حوادث قم، تبریز، یزد و دیگر شهرستانها پیش نیامده بود .ما آقای کریمپور را تشویق کردیم که در زاهدان به تلاشهای تبلیغاتی ،اسلامی و انقلابی بپردازد .ایشان هم طبق همان برنامه ریزی که ما می کردیم، عمل می کرد. جوانی بود مؤمن،باصفا ،شجاع و با اخلاص و بخاطر گرمی و گیرایی و خوش صحبتی دارای جاذبه و دوستی و رفاقت بود و خیلی زود توانست با مرحوم آقای کفعمی ارتباط نزدیک بر قرار کند و ایشان را وادار کند که مسجد خود را پایگاه تبلیغات اسلامی قرار دهد، که این کار در آن روز زاهدان مسأله مهمی محسوب می شد .سخنرانهایی را دعوت می کردند و در حقیقت حوادث به دست این برادر و در پایگاه مسجد جامع زاهدان – مسجد مرحوم کفعمی –انجام گرفت که در ماههای آخر انقلاب به حوادث خونینی منتهی شد .طبعاً جریانات انقلابی زاهدان با مقاومت شدید دستگاه مواجه شد . برخوردهایی نیز پیش آمد و چماق به دستان دستگاه از یک طرف و مأمورین رسمی از طرف دیگر مردم را زیر فشار قرار می دادند .لکن زمینه ای که فراهم شده بود، زمینه بسیار خوبی بود .البته یک عده جوانهای خوب دیگری هم در زاهدان بودند و مرحوم کریمپور خیلی زود توانست با این همه محافل مسلمان و مبارز ارتباطات نزدیکی را بر قرار کند .
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۷, ۲۲:۱۳
یک حرکتی در زاهدان به وجود آمد که می توانیم بگوییم سنت گذار و شروع کننده اولیه این حرکت مرحوم کریمپور بود.
یادم می آید در اوایل پیروزی انقلاب به دنبال مأموریتی که امام برای زاهدان به من محول کرده بودند ،به این شهر رفتم .غوغایی در آنجا بود .هم گروهکهای ضد انقلاب راست و هم گروهکهای ضذ انقلاب چپ تلاش زیادی می کردند .یکی از امیدهای استکبار این بود که مناطقی را که در آنها دوگانگی مذهبی وجود دارد، کانونهای تشنج و مقابله با انقلاب کنند و دودستگی راه بیندازند و مردم را به جان هم بیندازند. این یک سیاست حساب شده ای بود که استکبار به دنبال آن بود و لذا در اوایل انقلاب دیدند که در خیلی از مناطق مرزی هیجاناتی را به صورت کاذب و مصنوعی به وجود آوردند که همه اینها علیه انقلاب و دولت انقلابی بود.
وقتی که شهید کریمپور در اولین ساعات ورودم مرا ملاقات کرد ،خاطرم جمع شد. دیدیم این جوان مؤمن همانند بسیاری از جوانهای خوب زاهدان در خط درست قرار دارد و من از همان اوایل انقلاب تا انتها در همه جریانات و موضع گیریهای سیاسی و دوخطی هایی که در زاهدان انجام می گرفت، همواره شهید کریمپور را در خط درست یافتم .شهید کریمپور در فتنه بنی صدر تلاش می کرد و فتنه ای که ضد انقلاب راست در ماههای اول انقلاب بوجود آورده بود و می خواستند برادران بلوچ هم با هوشیاری نگذاشتند که این توطئه سر بگیرد ،اما بالاخره کسانی بودند که دستخوش این توطئه بودند. در آن فتنه هم شهید کریمپور فعال، پر نشاط و آگاه بود .آن وقتی که من درتهران بودم و شهید کریمپور غالباً گزارشاتی از زاهدان برای ما می فرستاد .می دیدم که مسائل را خیلی روشن و خوب بیان می کند .علیه شهید کریمپور تبلیغات زیادی می کردند ،اما او هیچ دلسردی پیدا نمی کرد .وقتی به زاهدان رسیدم، با چهره نگران کننده شهر مواجه شدم ،اما عنصری که به من آرامش می بخشید و جریان خط امام و انقلاب اصیل همچنان در زاهدان حاکمیت دارد، مرحوم کریمپور و روحیه پرنشاط او بود ،زیرا چهره او نشانگر حاکمیت خط امام و جریان انقلابی اصیل در بلوچستان و زاهدان بود.
کیمیای محبت
۱۳۹۲/۱۱/۱۷, ۲۲:۱۳
باید بگویم که تمام وقت او بعد از انقلاب ،صرف خدمت می شد .شاید نتوانستم فهرستی از خدمات این شهید را ارائه بدهم و آن هم به خاطر این است که ایشان درشهرستان زندگی می کرد و مسائل جزئی و ریزی که در آنجاها جریان دارد، ممکن است ما به صورت ریز و دقیق از آن مطلع نباشیم .خود او هم اهل تظاهر نبود که بیاید و بگوید .زندگی اش بسیار ساده و فقیرانه می گذشت و با قناعت زندگی می کرد و تمام وقتش را صرف انقلاب می نمود . حقیقتاً دشوار خواهد بود که انسان، همین قدر می دانم که بعد از انقلاب ،نه پست و مقامی ،نه فرماندهی و نه مسائل مالی و پولی هیچ کدام اورا به خودش جذب نکرد ،خدمات یک چنین فردی راکه تمام عمرش به خدمت می گذرد ،یک به یک بیان کند؛ لکن در رابطه با بلوچستان هر کاری که داشتیم، حتی قبل از انقلاب که برای سیل زدگان یک گروه امداد تشکیل دادیم، در تمام این کارهایی که من درجریان بودم، شهید کریمپور یکی از عناصر فعال و تعیین کننده و بسیار مؤثر بود. این عمر کوتاه و پربرکت و سر تا پا مبارزه این جوان مؤمن انقلابی و شجاع را باز هم اشباع نمی کرد وبه همین جهت بود که با داشتن فرزند به جبهه رفت وبه شهادت رسید. این شهید عزیز از جمله مصادیق کامل آن مطلبی است که من یک وقتی گفتم :آن که شهادت مزدی و پاداشی است که خدای متعال برای جهاد افراد با اخلاص می دهد و خداوند متعال این زندگی منور و روشن و سرتا پا اخلاص و شور و هیجان انقلابی را باید با یک چنین پایان مبارکی ،یک فرجام پرافتخاری یعنی شهادت ختم می کرد و لطف الهی شامل حال ایشان شد و به شهادت رسید .
© کلیه حقوق مادی و معنوی این انجمن متعلق به مرکز ملی پاسخگویی به مسائل دینی است.
کپی برداری تنها با ذکر منبع جایز است.
2000-2019