PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بهترین شعرهایی که خوانده ام



صفحه ها : 1 2 [3] 4 5 6 7 8 9

بی ریا
۱۳۹۳/۰۸/۰۱, ۲۰:۵۵
سلام
خیلی زیبا بود،ممنون.


سلام . شعر و نوشته ای که در مورد اربابم حسین (ع) باشه حتما دلنشینه :)):Rose:



دل را اگر از حسین بگیرم چه کنم
بی عشق حسین اگر بمیرم چه کنم
فردا که کسی را به کسی کاری نیست
دامان حسین اگر نگیرم چه کنم

طاهره
۱۳۹۳/۰۸/۰۳, ۰۶:۱۲
مرتضی امیری اسفندقه
ماه محرم آمده باید دگر شوم
باید به خود بیایم و زیر و زبر شوم

باید سبک عبور کنم از خیال سود
باید خلاص از تب و تاب ضرر شوم

آزاد از مثلث تزویر و زور و زر
آزاد از هر آنچه نقوش و صور شوم

باید عوض شوم چه به چپ چه به راست،‌ها
بهتر اگر نمی‌شود از بد بتر شوم

از بد بتر چرا شوم اما؟ محرم است
از خوب می‌شود که در این ماه، سر شوم

این ماه می‌شود که شوم چیز دیگری
یک چیز دیگری که ندانم اگر شوم

یک چیز دیگری که نباید به وهم هم
یعنی که نه فرشته شوم نه بشر شوم

خیر مجسم است محرم، بعید نیست
این ماه، تا ابد تهی از هرچه شر شوم

حتی اگر یزیدیم و در سپاه کفر
چون حر، بعید نیست شهید نظر شوم

شب با یزید باشم و فردای انتخاب
قربانی حسین، نخستین نفر شوم

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۰۸/۰۳, ۱۸:۱۷
سلام. این شعر رو قبلا هم توی این موضوع ارسال کردم ولی دوباره ارسال می کنم. چون فوق العاده زیباست
.........
پس از مردن چه خواهم شد
نمی دانم
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که ازخاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست
کودکی گستاخ و بازیگوش
که او یکریز و پی درپی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان آشفته و آشفته تر سازد
و گیرد او بدین ترتیب
تاوان سکوت و انتقام و اختناق مرگبارم را
.....
شعر از: سید مرتضی موسوی اهری

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۰۸/۰۳, ۲۲:۳۷
با حسین از یا حسین یك نقطه كم دارد ولی
با حسین بودن كجا و یا حسین گفتن كجا

با حسین و یا حسین هر دو پر معنا ولی
یا حسین گفتن كجا و با حسین بودن كجا

یا حسین گفتن نوشتار علمهای شماست
با حسین بودن علمداری او در كربلاست

یا حسین فهمیدن معنای نهی از منكر است
با حسین ای عاشقان ایفای نهی از منكر است

یا حسین گفتن یعنی گریه كردن بر حسین
با حسین بودن یعنی ذوب گشتن در حسین

صادق
۱۳۹۳/۰۸/۰۴, ۰۸:۱۹
ای حسین ای عشق خوش سودای ما
ای فدایت هیهی وهیهای ما
اشک ها سیلاب در سوگ شماست
چون بود سرمایه ی فردای ما

طاهره
۱۳۹۳/۰۸/۰۴, ۱۰:۱۹
شعر ( آخر شده ماه حسین من میزبان گم کرده ام ) (http://imam-hossein.blogfa.com/post-108.aspx)

ای ساربان آهسته ران آرام جان گم کرده ام
آخر شده ماه حسین من میزبان گم کرده ام

در میکده بودم ولی بیرون شدم چون غافلین
ای وای ازین بی حاصلی عمر جوان گم کرده ام

پایان رسد شام سیه آید حبیب من ز ره
اما خدا حالم ببین من مهربان گم کرده ام

ای وای ازین غوغای دل از دلبرم هستم خجل
وقت سفر ماندم به گل من کاروان گم کرده ام

نعمت فراوان دادی ام منت به سر بنهادی ام
اما ببین نامردی ام صاحب زمان گم کرده ام

من عبد کوی عشقم و من شاه را گم کرده ام
آقا تو را گم کرده ام مولا تو را گم کرده ام

بنوشتم این نامه چنین با خون دل ای مه جبین
اما ببین بخت مرا نامه رسان گم کرده ام

یوسف
۱۳۹۳/۰۸/۰۴, ۱۳:۳۳
در این دنیا اگر غم هست
صبوری کن خدا هم هست

اگر دشمن کنارت هست
مخور غصه خدا هم هست

اگر فقر و فقیری هست
منال هرگز، خدا هم هست

اگر در عشق فریبی هست
چه غم لیکن خدا هم هست

به دنبال حقیقت
۱۳۹۳/۰۸/۰۴, ۱۸:۳۰
سلام بر محرم و حال و هوایش!
شعر زیر سروده ی سید حمید رضا برقعی است

به نام عشق




«قتل الله قوماْ قتلوک»




...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان




مثل تیری که رها می شود از دست کمان




خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود




بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود




مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود




مست می آمد و رخساره برافروخته بود




روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته




بر تنش دست یدالله حمایل بسته




بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد




زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد




یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را




آمده باز هم از جا بکند خیبر را




آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را




معنی جمله در پوست نگنجیدن را




بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید




زیرپایش همه کون و مکان می چرخید




بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد




رفت از میسره از میمنه بیرون آمد




آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه




گفت:لاحول ولاقوه الابالله




مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون




به تماشای جنونش همه دنیا مجنون




آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است




بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است




رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی




پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی




نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد




به تماشای نبرد تو خداوند آمد




با همان حکم که قرآن خدا جان من است




آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است




ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست




دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست




آه آیینه در آیینه عجب تصویری




داری از دست خودت جام بلا می گیری




زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای




به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای




پدرت آمده در سینه تلاطم دارد




از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد




غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا




آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا*




گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید




با فغان پسرم وا پسرم می آید




باز هم عطر گل یاس به گیسو داری




ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟!




کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است




یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!




مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای






چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟

!




من تو را در همه کرب و بلا می بینم




هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم




ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی




کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی




مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم




باید انگار تو را بین عبا بگذارم




باید انگار تو را بین عبایم ببرم




تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم...





* جایی خواندم که روزی در کودکی شهزاده علی اکبر(ع) از پدر انگور خواستند و البته فصل این میوه نبود امام دست در ستون مسجد بردند، و با معجزه ای خوشه انگوری به فرزند خود دادند و فرمودند:خدا آن روز را نیاورد که تو از من چیزی بخواهی و من ...

منتظران ظهور
۱۳۹۳/۰۸/۰۴, ۲۰:۵۷
پس از مردن چه خواهم شد
نمی دانم
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که ازخاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست
کودکی گستاخ و بازیگوش
که او یکریز و پی درپی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان آشفته و آشفته تر سازد
و گیرد او بدین ترتیب
تاوان سکوت و انتقام و اختناق مرگبارم را
.....
شعر از: سید مرتضی موسوی اهری

سلام...چقدر شبیه شعر سوتک دکتر شریعتی هست...


http://hajaref.persiangig.com/image/shariati/1%D8%B4%D8%B1%DB%8C%D8%B9%D8%AA%DB%8C.jpg

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۰۸/۰۴, ۲۱:۱۲
سلام...چقدر شبیه شعر سوتک دکتر شریعتی هست... http://hajaref.persiangig.com/image/shariati/1%D8%B4%D8%B1%DB%8C%D8%B9%D8%AA%DB%8C.jpg خیلی خوب می شد اگه ما در مورد چیزی که نمیدونیم به قطعیت نظر ندیم. این شعر اسمش سوتک هستش ولی متعلق به "سید مرتضی موسوی اهری" ... ولی این شعر روی جلد یکی از کتاب های دکتر شریعتی چاپ شده و خیلیا فکر می کنند متعلق به ایشونه که البته نیست. موسوی اهری شاعر بسیار توانمند و آزادی خواه بود که دارای اندیشه ی جالب و قابل تامل بود. ... دکتر شریعتی مرد بزرگیه ولی جملاتی که ازش خوندم بیشتر از سر احساس و نه عقل بیان شده که البته جملات زیبا رو به ایشون ربط میدن. که خیلی از این جملاتی که اصلا مال ایشون نیست

منتظران ظهور
۱۳۹۳/۰۸/۰۴, ۲۱:۲۳
ولی جملاتی که ازش خوندم بیشتر از سر احساس و نه عقل بیان شده


سلام...در مقام دفاع نیستم ولی به حرفی که میزنم ایمان دارم ... فقط این قسمت رو جواب میدم چون نشون دهنده آگاهی بسیار بسیار پایین شما از دکتر هست گمان نمیکنم بجز جملاتی که گفتن هیچ کتاب خاصی از ایشون رو مطالعه کرده باشید ...این صحبتتون کلام رو به همین جا ختم میکنه...

در پناه حق...

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۰۸/۰۴, ۲۱:۲۳
http://www.hshokoohi.com/images/newspost_images/taraneh.gif

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۰۸/۰۴, ۲۱:۳۵
ولی جملاتی که ازش خوندم بیشتر از سر احساس و نه عقل بیان شده





سلام...در مقام دفاع نیستم ولی به حرفی که میزنم ایمان دارم ... فقط این قسمت رو جواب میدم چون نشون دهنده آگاهی بسیار بسیار پایین شما از دکتر هست گمان نمیکنم بجز جملاتی که گفتن هیچ کتاب خاصی از ایشون رو مطالعه کرده باشید ...این صحبتتون کلام رو به همین جا ختم میکنه...

در پناه حق...
کتاب زیاد برای خوندن هست و آدم نباید وقتشو برای خوندن هر کتابی صرف کنه.
در ضمن بنده عرض کردم جملاتشون از سر احساس هستش و چیزی در مورد کتابشون نگفتم.
همچین پست هامون بی شعر موندن
.....
سرود سرو

در باغ های و هوی غریبی فتاده است
از هر طرف صدای تبر می رسد بگوش
و چرخ سفله
سینه خورشید خویش را
با دشنه کسوف از هم دریده است!
در اختناق باغ نفس بند می شود
گوئی که بامداد قیامت رسیده است
اینک پرندگان باغ
با بالهای خسته ی خود بر فراز باغ
پرواز می کنند
و با زبان خود که همان بیزبانی است
هر دم هزار همهمه آغاز می کنند!
از هر طرف صدای تبر می رسد به گوش
و خورشید با آنهمه جلالت و حشمت
در زیر چکمه های کسوف آرمیده است
بانگی بلند
در کوهها و افقهای دوردست
می پیچد، هولناک
باید ز سروهای باغ
حتی یکی بجا نگذاریم هر کجاست
.....
شعر از: مرتضی موسوی اهری

طاهره
۱۳۹۳/۰۸/۰۵, ۱۱:۵۱
موج کرم به اوج تلاطم رسیده است
ناز و نماز و شوق و تبسم رسیده است
داود عاشقی به ترنم رسیده است
کعبه کجاست ... قبله هشتم رسیده است

Partofar
۱۳۹۳/۰۸/۰۵, ۱۸:۱۹
صد بار اگر توبه شکستی بازآ***********************این درگه ما درگه نومیدی نیست

طاهره
۱۳۹۳/۰۸/۰۶, ۰۶:۳۱
آمدم با تو سحرها حرف‎هایم را زدم
ناله‎های ربنا یا ربنایم را زدم
بعد از این یک ماه هر چه شد دگر پای خودت
من برای بنده بودن دست و پایم را زدم
حال میخواهی ببخش و یا که میخواهی نبخش
من که هر شب آمدم اینجا صدایم را زدم
دست خالی ، کیسه خالی ، گردن کج ، بارها
بر در میخانه ات دست گدایم را زدم
پیش مردم آبرویم را مبر ؛ من هر کجا......
رفته ام حرف کریمی خدایم را زدم
کاشکی باور کنی مردانه توبه کرده ام
کاشکی باور کنی قید خطایم را زدم
زود آمد ضامنم شد زود بخشیدی مرا
تا درِ صحن علی موسی الرضایم را زدم
آخر ماهی خیالم را تو راحت کن بگو
پای تقدیر تو امضای عطایم را زدم
ماه مهمانی که طی شد، کی محرم می رسد
کی ببینم خیمه ماه عزایم را زدم
التماست می کنم امسال راهی ام کنی
من که هر شب ناله‎ی کرب و بلایم را زدم

صادق
۱۳۹۳/۰۸/۰۶, ۰۹:۱۳
روضه خوان :

هلا عباس وش در ایل عشاق
عَلَم بردوش وساغرنوش ومشتاق
تویی مشعل بدست وکربلایی
عزامند شهیدان خدایی
دو دریا معرفت ره توشه ی توست
چو زینب غمگسار پیشه ی توست
دو اقیانوس می اندر سبویت
خروش و موج خیزد از گلویت
دو جیحون اشک جاری دیدگانت
غم خون خدا ورد زبانت
قبول حق شود این ناله نی
گوارا باد این جام پیا پی

***********
ارزگانی

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۰۸/۰۶, ۲۰:۵۷
کاش میشد دشنام، جای خود را به سلامی می داد
گلِ لبخند به مهمانیِ لب می بردیم،
بذرِ امید به دشتِ دلِ هم.
کسی از جنسِ محبت، غزلی را می خواند
و به یلدایِ زمستانی و تنهاییِ هم،
یک بغل عاطفه ی گرم به مهمانیِ دل می بردیم...
....
"کیوان شاهبداغی"

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۰۸/۰۶, ۲۱:۰۴
در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور
مثلِ خواب دمِ صبح
و چنان بی تابم
که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت
بروم تا سرِ کوه
دورها آواییست که مرا می خواند...
.....
سهراب سپهری

به دنبال حقیقت
۱۳۹۳/۰۸/۰۷, ۰۶:۰۷
من دلم سخت می گیرد
وقتی از پنجره می بینم، حوری ، دختر بالغ همسایه،
زیر کمیاب ترین نارون روی زمین فقه می خواند!!!

(سهراب سپهری)

طاهره
۱۳۹۳/۰۸/۰۷, ۰۶:۵۶
بازهم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
اشک‌ها ریختم و غسل شهادت کردم
روضه خوانت شدم و عرض ارادت کردم
تا بیافتد به من آن گوشه نگاهت، آنگاه
«هر که دارد هوس کرببلا بسم‌الله»
حرفی از کرببلا شد که دلم می‌لرزد
چشمم از اشک پر و عکس حرم می‌لرزد
باز هم مرثیه در دست قلم می‌لرزد
کوه هم شانه‌اش از وسعت غم می‌لرزد
وقت پرواز شد و باز شنیدم در راه
«هر که دارد هوس کرببلا بسم‌الله»
کاروان رفت و زمان از سفرت جا می‌ماند
آسمان خیره به چشمان ترت جا می‌ماند
شهر از فیض نماز سحرت جا می‌ماند
کعبه از گردش بر دور سرت جا می‌ماند
و تو گفتی که شده راه سعادت کوتاه
«هر که دارد هوس کرببلا بسم‌الله»
همگی دور تو و خیمه که می‌شد تاریک
با دو انگشت تو دیدند خدا را نزدیک
جبرئیل آمد و می‌گفت به هر یک تبریک
دست بیعت به تو دادند و شدند آن یاری که
نیست در باورشان یک سر سوزن اکراه
«هر که دارد هوس کرببلا بسم‌الله»
ناگهان حس غریبانه‌ای آمد به وجود
چشم‌ها باز شد و در پی یک کشف و شهود
بوی سیب آمد و می‌خواند لبم اذن ورود
در همان لحظه که غیر از تو دگر هیچ نبود
در و دیوار حسینیه همه شد مداح
«هر که دارد هوس کرببلا بسم‌الله»

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۰۸/۰۹, ۰۴:۰۸
آسمان خشک شد و نيست خبر، يعني چه؟
شعر مي بارد و اکسير هنر يعني چه؟
رنگ اين قافيه از غم شد و وزنش ماتم
هي رديفم شده :او رفته سفر...،يعني چه؟
روضه خوان گفت تو را کرب و بلا خواهم برد
هر که دارد هوس خون جگر يعني چه؟
روضه خوان گفت زني پشت دري...اما بعد...
تو بيا ترجمه کن سينه و در يعني چه؟
گفت مردي شده غربت زده و محرم چاه
پس«عليٌ بشرٌ کيفَ بَشر»*يعني چه؟
گفت يک کودک لب تشنه به دنبال سراب
بر کف دست پدر... تير سه سر يعني چه؟
آه اي حضرت موعود بيا ثابت کن
"ارثِ اين مادرِ خم گشته کمر"يعني چه؟
اللهم عجل لولیک الفرج

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۰۸/۰۹, ۱۶:۴۳
دلم گرفته است
دلم گرفته‌است
به ایوان می‌روم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهٔ شب می‌کشم
چراغ‌های رابطه تاریکند
چراغ‌های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک‌ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی‌ست
.....
فروغ فرخزاد

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۰۸/۰۹, ۲۱:۳۹
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
.....
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

طاهره
۱۳۹۳/۰۸/۱۰, ۰۷:۴۹
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
.....

ممنون زیبابود :Rose:

طاهره
۱۳۹۳/۰۸/۱۰, ۰۷:۵۲
ملکا ذکر تو گویمملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدائی
نروم جز به همان ره که توام راهنمائی
بری از رنج و گدازی ، بری از درد نیازی
بری از بیم و امیدی بری از چون و چرائی
همه درگاه تو جویم ، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که بتوحید سزائی
تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی
تو نماینده ی فضلی تو سزاوار ثنائی
همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری همه جودی و سخائی
لب و دندان سنائی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهائی

http://blogfa.com/images/smileys/28.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/28.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/28.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/28.gif

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۰۸/۱۲, ۲۳:۱۵
نوایی نوایی نوایی نوایی
همه با وفایند تو گل بی وفایی
غمت در نهان خانه ی دل نشیند
بنازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل سبک پر قدم زن
مبادا غباری به محمل نشیند
نوایی نوایی نوایی نوایی
همه باوفایند تو گل بی وفایی

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند

بنازم به بزم بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند
گدایی به شاهی مقابل نشیند

نوایی نوایی نوایی نوایی
همه باوفایند تو گل بی وفایی

به پا یت خلد خار آسان برارم
چه سازم به خاری که بر دل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گل نشیند

خوشا کاروانی که شب راه طی کرد
دم صبح اول به منزل نشیند
الهی بر افتد الهی بر افتد نشان جدایی
جوانی بگذرد تو قدرش ندانی
.....
طبیب اصفهانی

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۰۸/۱۳, ۲۰:۱۲
تقدیم به بانوی صبر:

این جان فشانی از تن بی جان زینب است
وقت غزل سرایی طفلان زینب است
آلاله ها تشنه ی شهد شهادتند
این شاهکار شوکت دامان زینب است..
سر ها به زیر تیغ و بدن ها اسیر تیر
چشم حسین مضطر و حیران زینب است
زینب میان خیمه و شرمنده ی حسین..
که آه....فقط دو طفل به دامان زینب است
جان ها فدای یک سر مویت برادرم.
جان کمترین هدیه ی شیران زینب است
دیگر نمانده برادر چیزی ولی بدان
یک آن فدای توآنی که آن زینب است
بگذار تا که بفهمد روزگار ظلم
حسین شاه عالم و سلطان زینب است

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۰۸/۱۴, ۲۱:۳۱
http://nmedia.afs-cdn.ir/v1/image/Eqi3UzufAAyIaR6fp-CGGxG4brAqxa31-jailBdsW3VDTVflHL4-IQ/s/w535/

به دنبال حقیقت
۱۳۹۳/۰۸/۱۶, ۰۷:۱۵
سخت آشفته و غمگین بودم




به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...


خوب، گیر آوردم !!!


صید در دام افتاد


و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،

آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...


” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”


بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد


چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد


هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله



ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……


گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام،

گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است

درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….


چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….


من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم


با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...


سهراب سپهري

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۰۸/۱۷, ۱۴:۱۵
با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام


طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی‌ام

آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه‌ی طوفانی‌ام


دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام


آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام


ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی‌ام

خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟



حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی‌ام



حرف بزن، حرف بزن، سال‌هاست
تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام



ها به کجا میکشی‌ام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانی‌ام!

ابدیت
۱۳۹۳/۰۸/۱۷, ۱۷:۲۹
حافظ:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

صائب تبریزی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را

هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

و :
اگر آن دلبر تبریز بدست آرد دل مارا
به روی چون مه اش بخشم هزاران بیت زیبا را

ز من دل برده آن دلبر که من بیخود شدم از خود
بدست من اگر باشد ببخشم کهکشانها را






,


عارف تهرانی (حیدر پاشاپور)

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
شعار و حرف پر کرده تمام ادعا ها را

یکی بخشیده چون حافظ سمرقند و بخارا را
یکی چون صائب تبریز سر و دست و تن و پا را

از این سو شهریار داده تمام روح و اجزا را
از آن سو بانو دریایی گرفته حال ما ها را

سعادتمند شاعر نیز فقط گفت و نداد هرگز
نه ملک و نه بخارایی ، نه روح و نه تن و پا را

ولی من می شناسم کس که او نه گفت و نه دم زد
بدون حرف عمل کرده تمام ادعا ها را

کسی که خانمانش را رها از بهر جانان کرد
بدون منت او بخشید سر و دست و تن و پا را

و او آهسته و آرام برای عشق محبوبش
فدا کرده به گمنامی تمام روح و اجزا را

به جز اینها پدر ، مادر، برادر ها و خواهر ها
کلاس و مدرک و همسر و حتی عشق بابا را

اگر خواهی بدانی کیست ، وجودت از سجود اوست
تمامی خودش را داد ، به ما بخشیده دنیا را

نه گفتش ترک شیرازی ، نه گفتش خال هندویش
و او نامش شهید است ، او ، عمل کرد ادعا ها را

تو هم گرچه نمیدانی ولی مدیون او هستی
شهیدی که به ما بخشید ، همه دنیا و عقبی را

الا یا ایها الشاعر رها کن حرف ، عمل باید
تو هم چون عارف تهران ندانی فرق این ها را

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۰۸/۱۸, ۱۱:۵۱
وقتی پرنده خسته به آنجا رسیده بود
جمعییتی به دور کِسی صف کشیده بود
دوربین و نور و مردم بیکار و میکروفن
مردی جلیقه پوش که قدری خمیده بود
آرایش وگریم هنرپیشه های زن
یک رهگذر که فیلم به عمرش ندیده بود
یک زن قدم زنان به دیالوگ نگاه کرد
مردی که حس گرفته و آنجا لمیده بود
دوربین و نور و بعد صدا... اندکی درنگ
"اکشن" صدای مردی از آن سو رسیده بود
زن گفت من بدون تو... "کات، آه لعنتی"
مرد جلیقه پوش چه دادی کشیده بود
این بی صحاب لعنتی اینجا چه می کند؟
یک لنگه کفش بغض هوا را دریده بود
آغوش نیمه باز هنر پیشه بسته شد
خندید، او که اشک به چشمش رسیده بود
بعدن یکی که لنگه کفشی به پا نداشت
لی لی کنان میان لوکیشن دویده بود
حالا پلان پشت صحنه فیلمِ (به رنگ عشق)
تصویر یک پرنده که فیلمی ندیده بود
ناگه پرنده خسته وخونین پرید ورفت
از سنگ مزه ای به گمانم چشیده بود
.......
کاوس کمالی نژاد

طاهره
۱۳۹۳/۰۸/۱۹, ۰۹:۵۶
http://www.totalgifs.com/borboletas/104.gif

کلماتم را
در جوی سحر می‌شویم
لحظه‌هایم را
در روشنی باران (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86)‌ها

تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بی‌دغدغه بی‌ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بی‌پرده بگویم
که تو را
دوست می‌دارم تا مرز جنون
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی (http://www.asheghaneha.ir/poet/%d9%85%d8%ad%d9%85%d8%af%d8%b1%d8%b6%d8%a7-%d8%b4%d9%81%db%8c%d8%b9%db%8c-%da%a9%d8%af%da%a9%d9%86%db%8c)

یوسف
۱۳۹۳/۰۸/۱۹, ۱۶:۳۹
هر دم از این باغ بری می رسد
تازه تر از تازه تری می رسد


باغ پر از غنچه و گل باز شد
از گل یخ هم خبری می رسد؟


گل که بی خار اگر راست شد
از همه سو صد ضرری می رسد


مهر و مه و باد و زمین، آسمان
در صف و از گل ثمری می رسد!


مهر به گل داد همی رنگ و فام
زین گل زیبا چه بری می رسد؟


مه به شب تیره بر او نور داد
تا که ببیند اثری می رسد؟


باد تنش ناز و نوازش نمود
گفت : ببین رهگذری می رسد


سنگ سیه نرمتر از خاک شد
ابر سیه هم که سری می رسد


گل در اندیشه و چشمش به راه
خار دلش خون ، شرری می رسد


گر چه در باغ بسی گل شکفت
از گل من ، کی خبری می رسد؟


هورمزا ، بهر چه گل ساختی؟
هر دم از این گل ضرری می رسد!

ღ پریا ღ
۱۳۹۳/۰۸/۲۲, ۰۰:۴۹
فهمیـده ام از چشـم تـو ؛

تلـخ اسـت نگاهـت ...

چـون رشتـه ی مـن ؛

رشتـه ی بـادام شنـاسـی سـت ...

ღ پریا ღ
۱۳۹۳/۰۸/۲۲, ۰۰:۵۰
تمـام اهـل زمیـن را ؛

جهنـمی کـردی ...

کـه آیـه آیـه ی چشمـت ؛

"یــوسـوس النــاس" اسـت ...

ღ پریا ღ
۱۳۹۳/۰۸/۲۲, ۰۰:۵۴
همـان نیمـا کـه میگفتـش :





تـو را مـن چشـم در راهـم شبـاهنگـام ؛



نمیـدانسـتــــــــ کـه مـن هـر لحظـه در یــادم ؛



نمیـدانسـتــــــــ کـه مـن هـر لحظـه مشتــاقــم ؛



بیـایـی سـوی فریـــادم ...



اگـر نیمـا شبـاهنگـام بـه یــاد عشــق مـی افتـــد ؛



ولـی هـر لحظـه گویــم مـن ؛



تـو را مـن چشــم در راهـــم ... !

Partofar
۱۳۹۳/۰۸/۲۲, ۰۶:۴۵
**************************صد با اگر توبه شکستی بازآ *************این درگه ما درگه نومیدی نیست
...
وباز هم توبه
وبازهم استغفار و........................صد با اگر توبه شکستی بازآ *************این درگه ما درگه نومیدی نیست

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۰۸/۲۴, ۲۱:۱۶
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پایوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
...
حسین پناهی

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۰۸/۲۴, ۲۱:۴۷
آشفته بود این دل و بیمار هم شدیم


بیمار که شدیم گرفتار هم شدیم

ما برای تو نه که باری نبرده ایم

تازه برای تو همه سربار هم شدیم

ما جای اینکه دلخوشی حضرتت شویم

ماندیم در گناه و دل آزار هم شدیم

آزرده بود از دل ما قلب یوسف و

دست تهی روانه ی بازار هم شدیم


وقتی نمیشناسمت آقا چه فایده

گیرم اگر که دعوت دیدار هم شدیم

ما سنگ بر زلالی آیینه ریختیم

روشن که هیچ بلکه همه تار هم شدیم

وقتِ گناه، ما جلویش در نیامدیم

گاهی برای معصیت ابزار هم شدیم

ما را به حال خویش دمی تو رها مکن

غافل شدیم تا که ز تو خوار هم شدیم

انگار که بدی دلم را ندیده ای

تازه غریق رحمت بسیار هم شدیم


گرچه گناهکار ولی فاطمیه ها

گریان روضه ی در و دیوار هم شدیم

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۰۸/۲۴, ۲۲:۰۳
بهار آمد که غم از جان برد،غم در دل افزون شد
چه گویم از غم آن سرو خندان جان و دل خون شد
گروه عاشقان بستند محملها و وارستند
تو دانی حال ما وا ماندگان در این میان چون شد؟
گل از هجران بلبل،بلبل از دوری گل هردم
بطرف گلستان هر یک بعشق خویش مفتون شد
حجاب از چهره ی دلدار ما باد صبا بگرفت
چو من هر کس بر او یک دم نظر افکند مجنون شد
بهار آمد ز گلشن برد زردی ها و سبزی ها
بیمن خور گلستان سبز ،بستان گرم و گلگون شد
بهار آمد بهار آمد بهار گلعذار آمد
به میخواران عاشق گو خمار از صحنه بیرون شد
....
امام خمینی (ره)

فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۳/۰۸/۲۴, ۲۳:۰۶
نقل قول از ایت الله بهجت : این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور
پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم
سالها منتظر سی صد و اندی مرد است.
انقدر مرد نبودیم که یارش باشیم.
اگر امد خبر رفتن ما را بدهید.
به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم. یا حق.

طاهره
۱۳۹۳/۰۸/۲۵, ۰۶:۲۱
شنیده اید که آسایش بزرگان چیست
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
به کاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خون نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن روح را نفرسودن
رهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دری که فتنه اش اندر پس است نگشودن

پروین اعتصامی


http://www.totalgifs.com/borboletas/104.gif

طاهره
۱۳۹۳/۰۸/۲۵, ۰۶:۲۳
با همه لحن خوش آوایی ام
در به در کوچه تنهایی ام
ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمه تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ما می شدی
مایه آسایه ما می شدی
هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبه حلال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه مارا عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامه جان من است
نامه تو خط امان من است
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
پ (http://jomalatziba.ir/)رده برانداز زچشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده دیدار ما
آقاسی (http://jomalatziba.blogfa.com/post-315.aspx)

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۰۸/۲۵, ۱۴:۱۴
عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت

تا که در اوج بهاران برگریزانش گرفت



عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت


ابرهای تیره را دید و دلش لرزید... باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت


"یاری اندر کس نمی بینم..." غزل را حفظ بود
تا به خود آمد دلش از دوست دارانش گرفت


پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکرکرد؛
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت


چندگامی دور شد...اما دلش جا مانده بود
آخرین ته مانده ی خود را به دندانش گرفت


داشت از دیدار چشمان تو بر می گشت که

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

ایلام سرابله
۱۳۹۳/۰۸/۲۵, ۱۵:۳۶
دل بردی از من به یغما ای ترک غارتگر من

دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من

عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد

رفتی چو تیر کمان شد از بار غم پیکر من

می‌سوزم از اشتیاقت در آتشم از فراغت

کانون من سینه من سودای من آذر من

بار غم عشق او را گردون نیارد تحمل

چون میتواند کشیدن این پیکر لاغر من

اول دلم را صفا داد، ایینه ام را جلا داد

آخر به باد فنا داد ، عشق تو خاکستر من

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او

زان سفر دراز خود عزم وطن نمی​کند

دل به امید روی او همدم جان نمی​شود

جان به هوای کوی او خدمت تن نمی​کند

طاهره
۱۳۹۳/۰۹/۰۱, ۰۸:۳۸
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا كبوتر عشق است بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب
كه روزگار بسی فتنه زیر سر دارد
بخوان دعای فرج را و ناامید مباش
بهشت پاك اجابت هزار در دارد
بخوان دعای فرج را كه صبح نزدیك است
خدای را شب یلدای غم سحر دارد
بخوان دعای فرج را به شوق روز وصال
مسافر دل ما نیت سفر دارد
بخوان دعای فرج را ز پشت پرده اشك
كه یار گوشه چشمی به چشم تر دارد
بخوان دعای فرج را كه یوسف زهرا
ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد
بخوان دعای فرج را كه دست مهر خدا
حجاب غیبت از آن روی ماه بردارد

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۰۹/۰۱, ۰۹:۴۸
اینجا در این سردابِ سردِ خانه ی من
پاییز می روید به روی شانه ی من
پاییز می بارد و می روید دوباره
صدها گل حسرت کنار ِخانه ی من
درخنده ی زیبای تو گم میشود باز
امشب صدای گریه ی دزدانه من
از یاد رفتم ناگهان افسوس افسوس
دیگرنمی خواند کسی افسانه ی من
من برگهایم را برایت گریه کردم
ای آشنا با خلوت بیگانه ی من
.............
کاوس کمالی نژاد

صادق
۱۳۹۳/۰۹/۰۱, ۱۰:۰۲
هلا مرد سیاوش در کجایی ؟
چرا بر بام کیوانت نیایی؟
مگر بال عقابت خسته گشته؟
ویا منقار شعرت بسته گشه ؟
چرا شب رنگ شعرت گشته خاموش
چرا ذوقت نمی گیری در آغوش ؟
چرا شمشیر شعرت در غلاف است
تن از سرد و سرما در لحاف است
چرا بیرون نمی آی بمیدان ؟
چرا گم کرده ی راه شبستان ؟
مگر از ذوق گردید ی مسافر
که پرسشت نمی آید به خاطر ؟

http://www.totalgifs.com/borboletas/104.gif

صادق
۱۳۹۳/۰۹/۰۱, ۱۰:۰۳
اینجا در این سردابِ سردِ خانه ی من
پاییز می روید به روی شانه ی من
پاییز می بارد و می روید دوباره
صدها گل حسرت کنار ِخانه ی من
درخنده ی زیبای تو گم میشود باز
امشب صدای گریه ی دزدانه من
از یاد رفتم ناگهان افسوس افسوس
دیگرنمی خواند کسی افسانه ی من
من برگهایم را برایت گریه کردم
ای آشنا با خلوت بیگانه ی من
.............
کاوس کمالی نژاد


هلا مرد سیاوش در کجایی ؟
چرا بر بام کیوانت نیایی؟
مگر بال عقابت خسته گشته؟
ویا منقار شعرت بسته گشه ؟
چرا شب رنگ شعرت گشته خاموش
چرا ذوقت نمی گیری در آغوش ؟
چرا شمشیر شعرت در غلاف است
تن از سرد و سرما در لحاف است
چرا بیرون نمی آی بمیدان ؟
چرا گم کرده ی راه شبستان ؟
مگر از ذوق گردید ی مسافر
که پرسشت نمی آید به خاطر ؟

http://www.totalgifs.com/borboletas/104.gif

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۰۹/۰۱, ۱۰:۳۱
هلا مرد سیاوش در کجایی ؟
چرا بر بام کیوانت نیایی؟
مگر بال عقابت خسته گشته؟
ویا منقار شعرت بسته گشه ؟
چرا شب رنگ شعرت گشته خاموش
چرا ذوقت نمی گیری در آغوش ؟
چرا شمشیر شعرت در غلاف است
تن از سرد و سرما در لحاف است
چرا بیرون نمی آی بمیدان ؟
چرا گم کرده ی راه شبستان ؟
مگر از ذوق گردید ی مسافر
که پرسشت نمی آید به خاطر ؟

http://www.totalgifs.com/borboletas/104.gif
به جان مادرم راهو اشتباه اومدی.
باید بری کوچه بغلی
یعنی اینجا
http://www.askquran.ir/thread16514-14.html#post712727
.......
شعری نیز بنویسیم که اسپم نزده باشیم.
.......
اگر يار مرا ديدي به خلوت
بگو اي بي وفا اي بي مروت
گريبانم ز دستت چاك چاكو
نخواهم دوخت تا روز قيامت

فلك نه همسري دارد نه هم كف
به خون ريزي دلش اصلاً نگفت اف
هميشه شيوه كارش همينه
چراغ دود مانيرا كند پف

فلك! در قصد آزارم چرايي
گلم گر نيستي خارم چرايي
تو كه باري ز دوشم برنداري
ميان بار، سر بارم چرايي

ز دل نقش جمالت در نشي يار
خيال خط و خالت در نشي يار
مژه سازم به دور ديده پر چين
كه تاونيم در نشي يار

اگر زرين كلاهي عاقبت هيچ
اگر خود پادشاهي عاقبت هيچ
اگر ملك سليمانت ببخشند
در آخر خاك راهي عاقبت هيچ
..
بابا طاهر

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۰۹/۰۱, ۱۰:۳۸
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم

قناعت میکنم با درد چون درمان نمی یابم

تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمی بینم

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی بینم

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم

دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی آید

دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی بینم

خوشا و خرم ا آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی بینم

کنون دم درکش ای سعدی ; که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست ; وان دم هم نمیبینم

به دنبال حقیقت
۱۳۹۳/۰۹/۰۲, ۱۹:۱۳
بغض سینه
آقا مگر بهانه کنم اشک دیده را تا لحظه ای نظاره کنی بغض سینه را
قهرت که اینچنین دلِ ما را ربوده است مهرت چه می کند شرر وارهیده را
تنها میان صحن حرم سیر می کنم شاید کرم کنی و نوازی غریبه را
آقاترین غریب! چه زیباست غربتت با این لقب چه می شکنی قلب شیعه را
باید کمی کنار ضریحت عطش شوم تا تر کنی به می لبِ خشکِ تکیده را
با پای دل نیآمده ام لاف می زنم! اما خودت ببین نمِ نم نم چکیده را
مولا شنیده ام که سه جا یاد می کنی از بابِ لطف، زائر قامت خمیده را
اول زمان رفتن جان از تنش به مرگ بار دگر به گاه سؤال از عقیده را
گفتی برای سیر صراطت غمین مباش با من! به شرط آنکه بیاری زمینه را
آری زمینه اش دو سه جو معرفت بُود آن گاه یک سلام و بگیر این عطیّه را
از گنبدت ستاره ی شب نور می برد تا روشنی دهد بقیعِ مدینه را
واللَه که طفلِ عشق، نوآموز مکتب است جایی که مهر توست گِلِ هر آفریده را
هر شب دوباره اشک بهانه ست دستِ من تا لحظه ای نظاره کنی بغض سینه را

(سراینده: حجت الاسلام مهدوی ارفع(بیات) ، سروده شده در حرم امام رضا علیه السلام)

طاهره
۱۳۹۳/۰۹/۰۳, ۱۲:۴۵
فیض نور خداست در دل ما

از دل ماست نور منزل ما


نقل ما نقل حرف شیرینش

یاد آن روی شمع محفل ما


در دل از دوست عقدهٔ مشکل

در کف اوست حلّ مشکل ما


تخم محنت بسینهٔ ما کشت

آنکه مهرش سرشته در گل ما


سالها در جوار او بودیم

سایهٔ دوست بود منزل ما


در محیط فراق افتادیم

نیست پیدا کجاست ساحل ما


مهر بود و وفا که میکشتیم

از چه جور و جفاست حاصل ما


دست و پا بس زدیم بیهوده

داغ دل گشت سعی باطل ما


دل بتیغ فراق شد بسمل

چند خواهد طپید بسمل ما


چونکه خواهد فکند در پایش

سر ما دستمزد قاتل ما


طپش دل زشوق دیدار است

به از این چیست فیض حاصل ما


در سفر تا بکی تپد دل ما

نیست پیداکجاست منزل ما


بوی جان میوزد در این وادی

ساربانا بدار محمل ما


هر کجا میرویم او با ماست

اوست در جان ما و در دل ما


جان چو هاروت و دل چو ماروتست

زاسمان اوفتاده در گل ما


زهرهٔ ماست زهرهٔ دنیا

شهواتست چاه بابل ها


از الم های این چه بابل

نیست واقف درون غافل ما


کچک درد تا بسر نخورد

نرود فیل نفس کاهل ما


فیض از نفس خویشتن ما را

نیست ره سوی شیخ کامل ما

به دنبال حقیقت
۱۳۹۳/۰۹/۰۵, ۲۱:۴۸
عواقب غزل سرایی

یك روز كه زیبا غزلی در نظر افتاد

ما را هم از عشّاق سرودن به سر افتاد



اما ز بد اقبالی و ناشی گری ما

با بانوی منزل جدلی سخت درافتاد



می گفت «سیه چشم»و«سیه زلف» دگر كیست؟

یاد تو چرا باز به رویی دگر افتاد؟



این بار كمی بحث فراتر ز جدل رفت

آینده ی رؤیایی ما در خطر افتاد



گفتم تو گمان كن كه شدی همسر حافظ

گفتا همه بدبختی از آن بدگهر افتاد



او بوده بهانه كه شما خیره سران را

نقل لب و چشم و قد و ساق و كمر افتاد



ای بشكند این دست كه با بیش و كمت ساخت

افسوس ز عمری كه به پایت هدر افتاد



جز خون جگر از هنرت چیست نصیبم؟

سوزی سخنش داشت كه در جان شرر افتاد



گفتم زدی آتش به دلم، طعنه زنان گفت

آتش به حرمخانه ی شاه قجر افتاد



وقتی كه هوو هست رقیب تو اقلّاً

دانی كه سر و كار تو با یك نفر افتاد



بسیار قسم خوردم و او نیز به پاسخ

هر بار به نفرین و به آه جگر افتاد



عمری به گمانم كه هنرمند و ادیبم

آنگونه ادب كرد كه از سر هنر افتاد



بیچاره اساطیر ادب پس چه كشیدند

با آنهمه اشعار كه ما را خبر افتاد



حافظ كه چه شبها به در میكده خوابید

یا مولوی از ترس زنش در سفر افتاد



ما غرق خیالات، از آن «قند فراوان

یك ذرّه چشیدیم، كه آن هم «شِكَر»! افتاد



بدرود «غزل»!؛ وای نه؛ نام تو زنانه است

شاید به همین نام مرا دردسر افتاد

امیرحسین مانیان

revenger
۱۳۹۳/۰۹/۰۶, ۰۱:۳۴
موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه است ، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است

پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است

طاهره
۱۳۹۳/۰۹/۰۶, ۰۸:۴۸
زندگی خالی نیست
مهربانی هست،سیب هست،ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد

سهراب سپهری

صادق
۱۳۹۳/۰۹/۰۶, ۱۰:۱۹
:Rose:
:Rose:
زندگی با شعر زیبا می شود
قلب پیر از شعر برنا می شود
مثل حافظ گر غزل خواندکسی
چشم کور از شوق بینامی شود
:Gol::Gol:
:hamdel::hamdel:
:Sham::Sham:

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۰۹/۰۶, ۱۰:۳۳
با همـــه بی ســــرو سامانــیم

باز به دنــبال پـــــریـــشانــیم

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویـــران شدنی آنی ام

آمــده ام بلکه نــــگاهم کنـــی

عاشـــق آن لحظه ی طوفانیم

دل خوش گرمای کسی نیستم

آمــــده ام تا تو بســـــوزانیم

آمــــده ام باعطـــش سال ها

تا تو کمی عشــــق بنوشانیم

ماهـی بــرگشته زدریا شــــدم

تا تو بگـــیری وبمیــــرانی ام

خوب ترین حادثه می دانمت

خوب تـــرین حادثه می دانیم ؟

حرف بـــزن ابِر مرا باز کن

دیـــر زمانیست که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سال هاست

تشـنه یک صحبت طولانی ام

هان...به کجا می کشیم خوبِ من؟

هان...نکشانی به پشیمـــــانی ام!

belher2
۱۳۹۳/۰۹/۰۶, ۱۸:۵۱
به کجا چنین شتابان ؟

گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
محمدرضا شفیعی کدکنی

به دنبال حقیقت
۱۳۹۳/۰۹/۰۷, ۲۱:۵۴
خوشا گریه ، نه این گریه !!
خوشا گریه ی یعقوب که نور بصرش رفت ، چو روزی پسرش رفت ...
خوشا قصه ی یعقوب !!
که گرگان بیابانی و پیراهن خونین عزیزش همه کذب است ...
خوشا چاه !!
همان چاه که یوسف به سلامت ز درش باز درآمد و
نه یک قطره ی خون ریخت در آن جا و
نه انگشت کسی گم شده آن جا و
کنارش نه تلی بود نه تپه !!
وَ یعقوب ندیده است دمی یوسفِ در چاه ...
خوشا قصه ی یعقوب !!
که گودال ندارد
وَ آه از دل آن خواهر غم دیده که از روی تلی دیده که « الشّمر ... »
عجب مجلس گرمی شده این جا ،
همین کنج اتاقم که به جز من و به جز روضه ی ارباب ،
کسی نیست و انگار که عالم همه جمعند همین جا !
و انگار که این پنجره و فرش و در و ساعت و دیوار،گرفتند دمِ حضرت ارباب :
حسین جان، حسین جان، حسین جان، حسین جان.

( talabegi.blog.ir )

طاهره
۱۳۹۳/۰۹/۰۸, ۰۷:۲۹
روز وصل

http://sl.glitter-graphics.net/pub/193/193331uol2asze0g.gif

غم مخور ایام هجران رو بپایان میرود

این خماری از سر ما می‌گُساران میرود

پرده را از روی ماه خویش بالا میزند

غمزه را سر میدهد غم از دل و جان می‌رود

بلبل اندر شاخسار گُل هُویدا می‌شود

زاغ با صَد شرمساری از گُلستان می‌رود

محفِل از نور رُخ او نور افشان می‌شود

هر چه غیر از ذکر یار از یاد رِندان می‌رود

ابرها از نور خورشید رخش پنهان شوند

پرده از رُخسار آن سرو خرامان می‌رود

وعدة دیدار نزدیک است یاران مُژده باد

روز وصلش می‌رسد ایام هجران می‌رود

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۰۹/۰۹, ۰۷:۰۵
http://askdin.com/gallery/images/8087/1_1_.jpg (http://askdin.com/gallery/images/8087/1_1_.jpg)

از دست فراقت، چه بگویم، چه بگویم ؟

ماندم که کجا مانده بجویم، چه بگویم؟

عمریست در میکده ات خسته نشستم

تا پر شود از عشق، سبویم، چه بگویم؟

آمار شب و روز خود از دست خودم رفت

آشفته تر از پیچش مویم، چه بگویم؟

کارم شده هر جمعه فقط ناله و گریه

اشکم که شده آب وضویم، چه بگویم؟

گفتند صبوری کنم امّا به خدایت

مردم سر این بغض گلویم، چه بگویم؟

شرمنده ام از روی شما غرق گناهم

ریزد عرق شرم ز رویم، چه بگویم؟

مبهوت جمال تو شوم گر که بیایی

آن وقت ندانم،چه نگویم،چه بگویم...؟!

طاهره
۱۳۹۳/۰۹/۰۹, ۰۸:۲۴
|





الا یا ایها المهدى، مدام الوصل ناولها
که در دوران هجرانت بسى افتاد مشکلها
صبا از نکهت کویت نسیمى سوى ما آورد
ز سوز شعله شوقت چه تاب افتاد در دلها
چو نور مهر تو تابید در دلهاى مشتاقان
ز خود آهنگ حق کردند و بربستند محملها
دل بى‏بهره از مهرت، حقیقت را کجا یابد
حق از آیینه رویت، تجلى کرد بر دلها
به کوى خود نشانى ده که شوق تو محبان را
ز تقوا داد زاد ره، ز طاعت بست محملها
به حق سجاده تزیین کن، مَهِل محراب و منبر را
که دیوان فلک صورت، از آن سازند محفلها
شب تاریک و بیم موج و گردابى چنین هایل
ز غرقاب فراق خود رهى بنما به ساحلها
اگر دانستمى کویت، به سر مى‏آمدم سویت
خوشا گر بودمى آگه، ز راه و رسم منزلها
چو بینى حجت حق را، به پایش جان فشان اى فیض!
متى ما تلق من تهوى، دع الدنیا و اهملها

فیض کاشانی

مهربان تانری
۱۳۹۳/۰۹/۱۹, ۱۶:۳۷
بسم الله الرحمن الرحیم

هردم به گوشم می رسد..
آوای زنگ قافله...
این قافله تا کربلا...
دیگر ندارد فاصله...
یک زن میان محملی...
اندر غم و تاب تب است....
این زن صدایش آشناست...
ای وای من این زینب(س) است.

Partofar
۱۳۹۳/۰۹/۲۹, ۰۲:۲۵
آنــکــه دامــن مـی زنـد بـر آتـش جـانـم، حـبـیـب اسـت
آنـکـه روز افـزون نـمـایـد درد من، آن خود طبیب است

آنــچـه روح افـزاسـت، جـام بـاده از دسـت نـگـار اسـت
نـی مـدرّس، نـی مـربّی، نـی‏حـکـیـم و نـی خـطـیـب است

سـرّ عـشـقـم، رمـز دردم در خـم گـیـسـوی یـار اسـت
کـی بـه جـمـع حـلـقـه صـوفـیّ و اصـحـاب صـلـیـب اسـت؟

از فــتــوحــاتــم نــشــد فــتــحــیّ و از مــصــبـاح، نـوری
هــر چـه خـواهـم، در درون جـامـه آن دلـفـریـب اسـت

درد مــی جــویــنــد ایـن وارسـتـگـان مـکـتـب عـشـق
آنکه درمان خواهد از اصحاب این مکتب، غریب است

جـرعـه‏ای مـی خـواهـم از جـام تـو تـا بـیـهـوش گـردم
هــوشـمـنـد از لـذّت ایـن جـرعـه مـی، بـی نـصـیـب اسـت

مــوج لــطــف دوســت، در دریــای عــشــق بــی کـرانـه
گـــاه در اوُج فـــراز و گــاه در عــمــق نــشــیــب اســت


امام راحل ره

asal
۱۳۹۳/۰۹/۲۹, ۰۸:۴۶
و آتش چنان سوخت بال و پرت را که حتّی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفترچه ی خاطراتت دلم گشت هر گوشه ی سنگرت را
و پیدا نکردم در آن کنج غربت به جز آخرین صفحه ی دفترت را
همان دستمالی که پیچیده بودی در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی به آن زخم بازوی همسنگرت را
همان دست هایی که پولک نشان شد و پوشید اسرار چشم ترت را
سحرگاه رفتن زدی با لطافت به پیشانی ام بوسه آخرت را
و با غربتی کهنه تنها نهادی مرا آخرین پاره پیکرت را
و تا حال می سوزم از یاد روزی که تشییع کردم تن بی سرت را
کجا می روی ای مسافر؟ درنگی! ببر با خودت پاره ی دیگرت را

این شعر اون موقع توی کتاب های درسی بود ولی یه کم فرق میکرد :Gig:

طاهره
۱۳۹۳/۰۹/۲۹, ۰۸:۵۰
گرد و غبار غم زده خیمه به سینه ام
من زائر قبور خراب مدینه ام
آن جا که گریه ها همه خاموش و بی صداست
هر کس بمیرد از غم آن سرزمین رواست
آن جا که بغض سینه گلو گیر می شود
حتی جوان ز غربت آن پیر می شود
خاکش همیشه سرخ و هوایش غباری است
از گریه های فاطمه آیینه کاری است
اهل مدینه باب عداوت گشوده اند
بر اهل بیت ظلم فراوان نموده اند
هر کس دم از علی زده تخریب می شود
صدیقۀ مطهره تکذیب می شود
دنبال بی کس اند که تنهاترش کنند
صیاد بلبل اند که خونین پرش کنند
از نسل هیزمند و به آتش علاقه مند
تفریح شان تمسخر هر نالۀ بلند
در خواب هم نشان حیا را ندیده اند
نیروی خویش را به رخ زن کشیده اند

asal
۱۳۹۳/۰۹/۲۹, ۰۸:۵۲
و بهترین شعری که تو عمرم خوندم


یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، (http://www.asemooni.com/culture) دل خونم مکن من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو … من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم در رگ پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهم باش تا شاهت کنم صد چو لیلا کشته در راهت کنم. (http://www.asemooni.com/culture)

أسئلونی
۱۳۹۳/۱۰/۰۵, ۱۸:۱۲
و بهترین شعری که تو عمرم خوندم


یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، (http://www.asemooni.com/culture) دل خونم مکن من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو … من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم در رگ پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهم باش تا شاهت کنم صد چو لیلا کشته در راهت کنم. (http://www.asemooni.com/culture)


واقعا زیبا و قشنگ بود!!!!
میشه منبع و آدرس شعر رو هم برامون ارسال بفرمایید؟؟
کلا متحول و منقلب شدم!!!!

فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۳/۱۰/۰۵, ۱۸:۴۶
تا سحر ای شمع بر بالین من
امشب از بهر خدا بیدار باش.
سایه ی غم ناگهان بر دل نشست
رحم کن امشب مرا غمخوار باش
کام امیدم به خون اغشته شد
تیر های غم چنان بر دل نشست
کاندر ین دریای مست زندگی
کشتی امید من بر گل نشست.
اه ! ای یاران به فریادم رسید
ورنه مرگ امشب به فریادم رسد.
ترسم ان شیرین تر از جانم ز راه
چون به دام مرگ افتادم رسد.
گریه و فریاد بس کن شمع من
بر دل ریشم نمک دیگر مپاش
قصه ی بی تابی دل پیش من
بیش از این دیگر مگو خاموش باش
جز توام ای مونس شبهای تار
در جهان دیگر مرا یاری نماند
زان همه یاران بجز دیدار مرگ
با کسی امید دیداری نماند
همدم من مونس من شمع من
جز توام در این جهان غمخوار کو
و اندرین صحرای وحشت زای مرگ
وای بر من .وای برمن یار کو ؟
اندرین زندان من امشب شمع من
دست خواهم شستن از این زندگی
تا که فردا همچو شیران بشکنند
ملتم زنجیر های بندگی . دکتر علی شریعتی .

asal
۱۳۹۳/۱۰/۰۶, ۰۵:۲۱
واقعا زیبا و قشنگ بود!!!!
میشه منبع و آدرس شعر رو هم برامون ارسال بفرمایید؟؟
کلا متحول و منقلب شدم!!!!

ممنون
تو نت سرچ کنید پیداش میکنید
ولی این شعر خیلی مشهور بود فکر کنم توی کتاب درسی هم داشتیم

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۱۰/۲۴, ۰۶:۰۲
خواجه مگو که من منم! من نه منم نه من منم!







گر تو تویی و من منم ، من نه منم نه من منم



عا شق زار او منم بی دل و یار او منم



با غ و بهار او منم من نه منم نه من منم


یار و نگار او منم غنچه و خار او منم



بر سر دار او منم من نه منم نه من منم


لاله عذار او منم چاره ی کار او منم



حسن وجوار او منم من نه منم نه من منم


باغ شدم ز ورد او داغ شدم ز گرد او



زاغ شدم ز درد او من نه منم نه من منم


آب گذشت از سرم بخت برفت از برم



ماه بریخت اخترم من نه منم نه من منم


لاف زدم ز جام او گام شدم ز گام او



عشق چه گفت نام او من نه منم نه من منم


روح مرا حیات ازو ذات مرا صفات ازو



فقر مرا زکات از او من نه منم نه من منم


جان مرا جمال از او نفس مرا جلال ازو



عشق مرا کمال ازو من نه منم نه من منم


غرق شدم ز روح او بحر شدم ز نوح او



تا برسد فتوح او من نه منم نه من منم


دولت شید او منم باز سپید او منم



راه امید او منم من نه منم نه من منم


گفت برو تو شمس دین هیچ مگو از آن واین



تا شودت گمان یقین من نه منم نه من منم

طاهره
۱۳۹۳/۱۰/۲۴, ۰۶:۵۰
تاریک کوچه‌های مرا آفتاب کن
با داغ‌های تازه، دلم را مجاب کن
ابری غریب در دل (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d8%af%d9%84) من رخنه کرده است
بر من بتاب، چشم مرا غرق آب کن

ای عشق (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d8%b9%d8%b4%d9%82) ای تبلور آن آرزوی سبز
برخیز و چون سکوت (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d8%b3%da%a9%d9%88%d8%aa)، دلم را خطاب کن
ای تیغ سرخ زخم، کجا می‌روی چنین
محض رضای عشق، مرا انتخاب کن
ای عشق، زیر تیغ تو ما سر نهاده‌ایم
لطفی اگر نمی‌کنی، اینک عتاب کن
سلمان هراتی

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۱۰/۲۴, ۰۹:۳۸
من ﺁﻥ ﻧﺎﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺁﻭﺍﺯﻡ
ﺻﺪﺍﯼ ﺯﺧﻤﯽ ﺳﺎﺯﻡ
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺑﺎﺵ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﺭﺍﺯﻡ
ﻣﻦ ﺁﻭﺍﺯ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﻢ
ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻐﺾ ﺑﺎﺭﺍﻧﻢ
ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺍﺯ ﻧﯿﺴﺘﺎﻧﻢ
ﻏﻤﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ
ﻣﺮﺍ ﺑﺸﻨﻮ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﻡ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﻦ
ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﮐﻦ
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﯾﺎ ﯼ ﺩﻝ ﺗﻨﮕﯽ
ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﺮﻋﻪ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﮐﻦ

بی ریا
۱۳۹۳/۱۰/۲۴, ۰۹:۴۹
بی تو طوفان زده دشت جنونم

صید افتاده بخونم

تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم ؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی

نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی

چون در خانه ببستم ،

دگر از پای نشستم ،

گوئیا زلزله آمد ،

گوئیا خانه فرو ریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدائی

برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی ، تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من ؟

که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل ،

به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدائی ؟

نتوانم ، نتوانم

بی تو من زنده نمانم .....

هما میر افشار

بی ریا
۱۳۹۳/۱۰/۲۴, ۱۲:۲۰
می شود پردهٔ چشمم پر کاهی گاهی
دیده ام هر دو جهان را به نگاهی گاهی

وادی عشق بسی دور و درازست ولی
طی شود جادهٔ صد ساله به آهی گاهی

در طلب کوش و مده دامن امید زدست
دولتی هست که یابی سر راهی گاهی

اقبال لاهوری

یارب .
۱۳۹۳/۱۰/۲۷, ۱۲:۴۰
سلام علیکم

امام (ره)شعری دارند که یک بیت آن سالهاست مرا درگیر خودش کرده است ،بارها آن را خوانده ام و هربار نکته ای تازه فهمیدم و وجودم را به هم ریخته است...

رَسَم آیا به وصال تو که در جان منی؟
هجر روی تو که در جان منی، نیست روا...
ما همه موج و تو دریای جمالی ای دوست
موج دریاست، عجب آنکه نباشد دریا !

گاهی آدم وقتی اشعار بزرگان عرفانی مانند امام خمینی(ره) ، آیت الله بهجت(ره ) ، رهبری(روحی فداه) و غیره رامیخواند با خودش میگوید این بزرگواران که هستند؟ مگر اینان ملک هستند؟مگر غیر از ما آدمها بودند؟پس چگونه شده است که توانسته اند به چنین روح عظیمی دست پیدا کنند؟ آیا ما هم اگر بخواهیم نمیتوانیم به چنین مقامهایی برسیم؟!! شاید تفاوت ما با این بزرگواران این است که رسیدن به وادی عشق یک راز دارد! که اگر کسی به آن راز پی ببرد مابقی مسیر را میبرندش، اینان این راز را فهمیده اند ،اما ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم....

امام خمینی (ره)
سر زلفت به کناری زن و رخسارگشا
تا جهان محو شود، خرقه کشد سوی فنا
به سر کوی تو ای قبله دل، راهی نیست
ورنه هرگز نشوم راهی وادیّ مِنا
از صفای گل روی تو هر آن کس برخورد
بَرکَند دل ز حریم و نکُند رو به صفا
طاق ابروی تو محراب دل و جان من است
من کجا و تو کجا؟ زاهد و محراب کجا؟
ملحد و عارف و درویش و خراباتی و مست
همه در امرِ تو هستند و تو فرمانفرما
خرقه صوفی و جام می و شمشیر جهاد
قبله‏گاهی تو و این جمله، همه قبله نما
رَسَم آیا به وصال تو که در جان منی؟
هجر روی تو که در جان منی، نیست روا
ما همه موج و تو دریای جمالی ای دوست
موج دریاست، عجب آنکه نباشد دریا


خداوند عاقبت همه مارا ختم به خیر بگرداند
یازهرا(س)

یوسف
۱۳۹۳/۱۱/۰۸, ۱۷:۰۰
شبیه شمع چکیدن به تو نمی آید
و مرگ را طلبیدن به تو نمی آید
خودت بگو که مگر چند سال داری تو
جوانِ شهر، خمیدن به تو نمی آید
هزار بار نگفتم نیا به دنبالم
میان کوچه دویدن به تو نمی آید
فقط بلند مشو چونکه زود می افتی
بدون بال پریدن به تو نمی آید
تلاش کن که دو چشمی مرا نگاه کنی
چنین ندیدن و دیدن به تو نمی آید
چه خوب بود فقط گوشواره می افتاد
چه کرده اند شنیدن به تو نمی آید
تکان نخور قفس سینه ات تکان نخورد
نفس بلند کشیدن به تو نمی آید
بمان که دخترمان را خودت عروس کنی
به آرزو نرسیدن به تو نمی آید ....

فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۳/۱۱/۰۸, ۱۸:۴۰
اواره
" نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزنده شمع
سایه دسته گلی بر دیوار
همه گل بود ولی روح نداشت !
سایه ای مضطرب و لرزان بود.
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده سرگردان بود.!
شمع خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند.
کس نپرسید :کجا رفت ؟ که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند !
این منم خسته در این کلبه تنگ
جسم در مانده ام از روح جداست.
من اگر سایه خویشم یا رب
روح اواره من کیست . کجاست.؟
فریدون مشیری .

Partofar
۱۳۹۳/۱۱/۰۹, ۰۵:۲۴
*************************** .............
رازی اســـت درون آســتــیــنــم


رمزی است برون ز عقل و دینم
در زمــره عــاشــقـان سـر مـسـت


بــی قــیــد ز عـار صـلـح و کـیـنـم
در جـــرگـــه طـــیـــر آســـمـــانــم


در حـــلـــقـــه نــمــلــه زمــیــنــم
در دیــده عــاشــقــان، چــنــانــم


در مــنــظــر سـالـکـان، چـنـیـنـم
دلـــبـــاخـــتـــه جـــمـــال یـــارم


وارســـتـــه ز روضـــه بـــریـــنــم
بــا غــمــزه چــشــم گـلـعـذاران


بـــیـــزار ز نـــاز حـــور عـــیــنــم
گـــویـــم بـــه زبـــان بـــی‏زبــانــی


در جـــمـــع بـــتـــان نــازنــیــنــم
*********************ای نــقــطــه عــطــف راز هـسـتـی
*********************بـر گـیـر ز دوسـت، جـام مـسـتـی
بـرخـاسـت ز عـاشـقـی، صـفـیـری


می خواست ز دوست دستگیری
او را بــــه شــــرابــــخـــانـــه آورد


تــا تــوبــه کـنـد بـه دسـت پـیـری
از عـشـق، دگـر سـخـن نـگـویـد


تــا زنــده کــنــد دلــش فــقــیـری
درویــش صــفــت، اگــر نــبـاشـی


از دوری دلــــبــــرت بــــمـــیـــری
مـیـخـانـه، نـه جـای افـتخار است


جـای گـنـه اسـت و سـر بـه زیری
بــا عــشـوه بـگـو بـه جـمـع یـاران


آهــســتــه، و لــیــک بــا دلــیــری
**********************ای نــقــطــه عــطــف راز هـسـتـی
*********************بـر گـیـر ز دوسـت، جـام مـسـتـی

*********************************.......

. ..

امام راحل ره

طاهره
۱۳۹۳/۱۱/۰۹, ۰۵:۲۹
چشم خونبارست ابر نوبهار زندگی
آه افسوس است سرو جویبار زندگی
اعتمادی نیست بر شیرازهٔ موج سراب
دل منه بر جلوهٔ ناپایدار زندگی
یک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست
خرج بیش از دخل باشد در دیار زندگی
بادهٔ یک ساغرند و پشت و روی یک ورق
چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگی
چون حباب پوچ، از پاس نفس غافل مشو
کز نسیمی رخنه افتد در حصار زندگی
خاک صحرای عدم را توتیا خواهیم کرد
آنچه آمد پیش ما از رهگذار زندگی
سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد
چیست حال خضر یارب زیر بار زندگی
دارد از هر موجه‌ای صائب درین وحشت‌سرا
نعل بیتابی در آتش جویبار زندگی

طاهره
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۱:۲۱
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان مارا بس

Partofar
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۱:۲۷
نام شعر: جان جهان

بـه تـو دل بـستم و غیر تو کسی نیست مرا

جُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مرا
عـاشـق روی تـوام، ای گل بی مثل و مثال


بـه خـدا، غـیـر تـو هـرگـز هوسی نیست مرا
بـا تـو هـسـتم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولی

چـه تـوان کـرد که بانگ جرسی نیست مرا
پـرده از روی بـیـنـداز، بـه جـان تـو قـسـم

غـیـر دیـدار رخـت مـلـتـمـسـی نـیست مرا
گــر نــبــاشـی بـرم، ای پـردگـی هـرجـایـی

ارزش قـدس چـو بـال مـگـسـی نیست مرا
مـده از جـنـت و از حـور و قـصورم خبری

جـز رخ دوسـت نظر سوی کسی نیست مرا





امام راحل ره

شقایق
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۱:۴۵
جان جهان! دوش کجا بوده ای؟


نی، غلطم، در دل ما بوده ای؟!

آه که من دوش چه سان بوده ام؟
آه که تو دوش که را بوده ای؟!
رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش قبا بوده ای
زهره ندارم که بگویم ترا"
بی من بیچار کجا بوده ای؟"
رنگ رخ خوب تو، آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده ای
آینه ای، زنگ تو عکس کسی است
تو ز همه رنگ جدا بوده ای
مولوي

شقایق
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۱:۵۰
دید موسی یک شبانی را به راهکو همی گفت ای خدا و ای اله


تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت


ای خدای من فدایت جان من
جمله فرزندان و خان و مان من


تو کجایی تا سرت شانه کنم
چارقت را دوزم و بخیه زنم


جامه ات شویم شپش هایت کشم
شیر پیشت آورم ای محتشم


ور تو را بیماریی آید به پیش
من تو را غمخوار باشم همچو خویش


دست ِ کت بوسم بمالم پای کت
وقت خواب آید بروبم جای کت


گر ببینم خانه ات را من دوام
روغن و شیرت بیارم صبح و شام


هم پنیر و نان های روغنین
خمرها چغرات های نازنین


سازم و آرم به پیشت صبح و شام
از من آوردن ز تو خوردن تمام


ای فدای تو همه بزهای من
ای به یادت هی هی و هی های من


زین نمط بیهوده می گفت آن شبان
گفت موسا با کی استت ای فلان ؟!


گفت با آن کی که ما را آفرید
این زمین و چرخ از او آمد پدید


گفت موسا های خیره سر شدی !
خود مسلمان ناشده کافر شدی


این چه ژاژ است این چه کفر است و فشار
پنبه ای اندر دهان خود فشار


گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد


چارق و پا تابه لایق مر تو راست
آفتابی را چنین ها کی رواست ؟!


گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را


آتشی گر نامده است این دود چیست
جان سیه گشته روان مردود چیست ؟!


گر همی دانی که یزدان داور است
ژاز و گستاخی تو را چون باور است؟!


دوستی بی خرد خود دشمنی است
حق تعالی زین چنین خدمت غنی است


با که می گویی تو این با عم و خال ؟!
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال !؟


شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست


ور برای بنده است این گفتگوی
آن که حق گفت او من است و من خود او


آن که گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور و او تنها نشد


آن که بی یسمع و بی یصبر شده است
در حق آن بنده این هم بیهده است


بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند سیه دارد ورق


گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنس اند مرد و زن همه


قصد خون تو کند تا ممکن است
گر چه خوشخوی و حلیم و ساکن است


فاطمه مدح است در حق زنان
مرد را گویی بود زخم سنان


دست و پا در حق ما آسایش است
در حق پاکی حق آلایش است


لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است


هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست
هر چه مولود است او زین سوی جوست


زانکه از کون و فساد است و مهین
حادث است و محدثی خواهد یقین


گفت : ای موسا دهانم دوختی !
وز پشیمانی تو جانم سوختی


جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابان و برفت


وحی آمد سوی موسی از خدا
ـ بنده ی ما را زما کردی جدا ؟!


تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی


تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الشیاء عندی الطلاق


هر کسی را سیرتی بنهاده ایم
هر کسی را اصطلاحی داده ایم


در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم


در حق او نور و در حق تو نار
در حق او ورد و در حق تو خار


در حق او نیک و در حق تو بد
در حق او خوب و در حق تو رد


ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گرانجانی و چالاکی همه


من نکردم خلق تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم


هندیان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح


من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و دُرفشان


ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را


ناضر قلبیم اگر خاشع بود
گر چه گفت لفظ ناخاضع بود


زانکه دل جوهر بود گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض جوهر غرض


چند ازاین الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با سوز ساز


آتشی از عشق در خود برفروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز


موسیا آداب دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند


عاشقا ن را هر زمان سوزید نی است
بر ده ویران خراج و عشر نیست

گر خطا گوید ورا خاطی مگو
گر شود پر خون شهید آن را مشو

خون شهیدان را از آب اولی تر است
این خطا از صد صواب اولی تراست

در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پا چیله نیست


تو ز سرمستان قلاووزی مجو
جامه چاکان را چه فرمایی رفو؟!

ملت عشق از همه دین ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست

لعل را گر مهر نبود باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست

بعد از آن در سر موسی حق نهفت
رازهایی کان نمی آید به گفت

بر دل موسی سخن ها ریختند
دیدن و گفتن به هم آمیختند

چند بی خود گشت و چند آمد به خود
چند پرّید از ازل سوی ابد

بعد از این گر شرح گویم ابلهی است
زان که شرح این ورای آگهی است

ور بگویم عقل ها را برکند
ور نویسم بس قلم ها بشکند

ور بگویم شرح های معتبر
تا قیامت باشد آن بس مختصر

لاجرم کوتاه کردم من زبان
گر تو خواهی از درون خود بخوان

چون که موسی این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید

بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پره ی بیابان برفشاند

گام پای مردم شوریده خود
هم زگام دیگران پیدا بود

یک قدم چون رخ ز بالا تا شکیب
یک قدم چون پیل رفته بر اریب

گاه چون موجی برافرازان علم
گاه چون ماهی روانه بر شکم

گاه بر خاکی نوشته حال خود
همچو رمالی که رملی برزند

گاه حیران ایستاده گه دوان
گاه غلطان همچو گوی از صور جان

عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هر چه می خواهد دل تنگت بگو

کفر تو دین است و دینت نور جان
ایمنی وز تو جهانی در امان

ای معاف یفعل الله ما یشا
بی محابا رو زبان را برگشا

گفت ای موسی از آن بگذشته ام
صد هزاران ساله زان سو رفته ام

تازیانه برزدی اسبم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون برگشت

محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد

حال من اکنون برون از گفتن است
آن چه می گویم نه احوال من است

نقش می بینی که در آیینه ای است

نقش توست آن نقش آن آیینه نیست
محمد جلال الدين بلخي

شقایق
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۱:۵۱
بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم












همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم








شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم








شدم آن عاشق دیوانه که بودم








در نهانخانه ی جانم، گل یاد تو درخشید








باغ صد خاطره خندید،








عطر صد خاطره پیچید







یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم








ساعتی بر لب آن جوی نشستیم








تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت








من همه، محو تماشای نگاهت








آسمان صاف و شب آرام








خوشه ی ماه فرو ریخته در آب








شاخه ها دست بر آورده به مهتاب








شب وصحرا و گل و سنگ








همه دل داده به آواز شباهنگ







یادم آید گفتی:








"که از این عشق حذر کن!








لحظه ای چند بر این آب نظر کن








آب آیینه عشق گذران است








تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است








باش فردا، که دلت با دگران است.








تا فراموش کنی، چندی ازین شهر سفر کن"







با تو گفتم: " حذر از عشق؟ ندانم








سفر از پیش تو، هرگز نتوانم،








تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم








حذر از عشق ندانم، نتوانم."


اشکی از شاخه فرو ریخت








مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت...


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم








پای در دامن اندوه کشیدم








نگسستم، نرمیدم.









رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم









نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم








نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم








بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

فریدون مشیری

شقایق
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۱:۵۲
فلک جز عشق محرابی ندارد


جهان بی خاک عشق آبی ندارد



غلام عشق شو کاندیشه این است



همه صاحبدلان را پیشه این است



جهان عشق است و دیگر رزق سازی



همه بازی است الا عشقبازی



اگر بی عشق بودی جان عالم



که بودی زنده در دوران عالم



کسی کز عشق خالی شد ، فسرده است



گرش صدجان بود ، بی عشق مرده است



نروید تخم کس بی دانه عشق



کس ایمن نیست جز در خانه عشق



ز سوز عشق خوشتر در جهان نیست



که بی او گل نخندید ، ابر نگریست



اگر عشق اوفتد در سینه سنگ



به معشوقی زند در گوهری چنگ



که مغناطیس اگر عاشق نبودی



بدان شوق آهنی را چون بودی؟



وگر عشق نبودی بر گذرگاه



نبودی کهربا جوینده کاه



بسی سنگ و بسی گوهر به جایند



نه آهن را ، نه که را می ربایند



طبایع جز کشش کاری ندارند



حکیمان این کشش را عشق خوانند



گر اندیشه کنی از راه بینش



به عشق است ایستاده آفرینش



گر از عشق آسمان آزاد بودی



کجا هرگز زمین آباد بودی؟



چو من بی عشق خود را جان ندیدم



دلی بفروختم ، جانی خریدم




ز عشق آفاق را پر دود کردم



خرد را دیده خواب آلود کردم



کمر بستم به عشق آن داستان را



صلای عشق در دام جهان را



نظامی

شقایق
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۱:۵۳
درکنـــــــــــج دلــم عشق کســی خانــــه ندارد



کـــس جـای در ایــن خــانهء ویــــرانه نــــدارد


دل را بکــــــــف هــر کــه نهـــــم باز پس آورد


کـس تاب نگهــــــــــداری دیـــــوانه نـــــدارد


در بـزم جهـــان جــز دل حســـرت کـش ما نیـست


آن شمــــع که میســــوزد و پــروانـــه نـــــدارد


گفتــــم مــه مــن از چــه تـو در دام نیفتـــــــی


گفتــــــا چـــه کنــم دام شمـا دانـــــه نـــــدارد


ای آه مکـــش زحمـــــت بیهــوده كه تاثیــــــــر


راهــــــی به حــــریم دل جـــانانـــــه نـــــدارد


در انجمــــــن عقـــــل فــــروشــان ننهــم پــای


دیــــوانــه ســر صحبــــت فــرزانــــه نـــــدارد


از شــــاه و گــدا هــر کـه در ایــن میـکده ره یافـت


جــز خون دل خـــویــش به پیمـــــــانـه نـــــدارد


تا چنـــــد کنـــی قصـــه ی اسکنــــــــدر و دارا


ده روزه عمـــــــــر این همـه افســانـــه نــــــدارد

حسين پژمان بختياري

شقایق
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۱:۵۴
حاجیان رَخت چو از مکه برندمدتی در عقب سر نگرند


تا به جایی که حرم در نظر است
چشم حجاج به دنبال سر است


من هم از کوی تو گر بستم بار
باز با کوی تو دارم سر و کار


چشم دل سوی تو دارم شب و روز
چشم بر کوی تو دارم شب و روز


تو صَنم قبله ی آمالِ منی
چون کنم صرف نظر ؟ مال منی


روی رخشنده ی تو قبله ی ماست
مَردُم دیده ی ما قبله نماست
ايرج ميرزا

شقایق
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۱:۵۴
باغبانی قطره ای بربرگ گل دیدوگفت این چهره جای اشک نیست
گفت من خندیده ام تا زاده ام
دوش بر خندیدنم بلبل گریست
من همی خندم به رسم روزگار
کاین چه ناهمواری وناراستیست
خنده ماراحکایت روشن است
گریه بلبل ندانستم زچیست
لحظه ای خوش بوده ایم ورفته ایم
آنکه عمرجاودانی داشت کیست
من اگریک روزه توصدساله ای
رفتنی هستیم،گر یک یادویست
درس عبرت خواندازاوراق من
هرکه سوی من به فکرت بنگریست
خرمم باآنکه خارم همسراست
آشنا شدباحوادث هرکه زیست
نیست گل رافرصت بیم وامید

زانکه هست امروزودیگرروزنیست
پروین اعتصامی

شقایق
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۱:۵۵
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش

نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم
رهي معيري

شقایق
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۱:۵۶
ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی

چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
تو که آتشکده عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی
تو به صد نغمه زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست
تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی
ناز می کرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی
چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک
که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی
شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان
با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی
شب مگر حور بهشتیت به بالین آمد
که تواش شیفته زلف و بناگوش شدی
باز در خواب شب دوش ترا می دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت
به چه گنجینه اسرار که سرپوش شدی
ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت
آتشی بود در این سینه که در جوش شدی

شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم
که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی
شهريار

شقایق
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۱:۵۷
ابرم كه ميروم ز دريا




روانم در به در صحرا به صحرا



نشان کشتزار تشنه ای کو



که بارانم که بارانم سراپا


پرستوی فراری از بهارم


یک امشب میهمان این دیارم


چو ماه از پشت خرمن ها بر اید


به دیدارم بیا چشم انتظارم


کنار چشمه ای بودیم در خواب


تو با جامی ربودی ماه از آب


چو نوشیدیم از آن جام گوارا


تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب


به من گفتی که دل دریا کن ای دوست


همه دریا از آن ما کن ای دوست


دلم دریا شد و دادم به دستت


مکش دریا به خون پروا کن ای دوست


به شب فانوس بام تار من بود


گل آبی به گندمزار من بود


اگر با دیگران تابیده امروز


همه دانند روزی یار من بود


نسیم خسته خاطر شکوه آمیز


گلی را می شکوفاند دل آویز


گل سردی گل دوری گل غم


گل صد برگ و ناپیدای پاییز


من و تو ساقه یک ریشه هستیم


نهال نازک یک بیشه هستیم


جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر



شکسته از دم یک تیشه هستیم...

فريدون مشيري

شقایق
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۱:۵۹
شيعيان ديگر هواي نينوا دارد حسين(عليه السلام)

روي دل با كاروان كربلا دارد حسين(عليه السلام)
از حريم كعبه جدش به اشكي شست دست
مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسين(عليه السلام)
ميبرد در كربلا هفتاد و دو ذبح عظيم
بيش از اينها حرمت كوي منا دارد حسين(عليه السلام)
پيش رو راه ديا نيستي كافيش نيست
اشك و آه و عالمي هم هم در قفا دارد حسين(عليه السلام)
بسكه محملها رود منزل به منزل با شتاب
كس نمي داند عروسي يا عزا دارد حسين(عليه السلام)
رخت و ديباج حرم چون گل به تاراجش برند
تا به جايي كه كفن از بوريا دارد حسين(عليه السلام)
بردن اهل حرم دستور بود و سر غيب
ور نه اين بي حرمتيها كي روا مي داشت حسين(عليه السلام)
سروران، پروانگان شمع رخسارش ولي
چون سحر روشن كه سر از تن جدا دارد حسين(عليه السلام)
سر به زين نهاده، راه پيماي عراق
مي نمايد خود كه عهدي با خدا دارد حسين(عليه السلام)
او وفاي عهد را با سر كند سودا ولي
خون به دل از كوفيان بيوفا دارد حسين(عليه السلام)
دشمنانش بي امان و دوستانش بي شمار
با كدامين سر كند، مشكل دوتا دارد حسين(عليه السلام)
سيرت آل علي(عليه السلام) با سرنوشت كربلا است
هر زمان از ما، يكي صورت نما دارد حسين(عليه السلام)
آب خود با دشمنان تشنه تقسيم مي كند
عزت و آزادگي بين تا كجا دارد حسين(عليه السلام)
دشمنش هم آب مي بندد به روي اهل بيت
داوري بين با چه قوم بي حيا دارد حسين(عليه السلام)
بعد از اينش صحنه ها و پرده ها اشكست و خون
دل تماشا كن، چه رنگين سينما دارد حسين(عليه السلام)
ساز عشق است و به دل هر زخم پيكان زخمه اي
گوش كن عالم پر از شور و نوا دارد حسين(عليه السلام)
دست آخر كز بيگانه شد ديدم هنوز
با دم خنجر نگاهي آشنا دارد حسين(عليه السلام)
شمر گويد گوش كردم تا چه خواهد از خدا
جاي نفرين هم به لب ديدم دعا دارد حسين(عليه السلام)

اشك خونين گو بيا بنشين به چشم شهريار
كاندرين گوشه عزايي بي ريا دارد حسين(عليه السلام)

شهريار

بهار ♥ها
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۳:۴۸
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد // گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

برای من مگری و مگو دریغ دریغ // به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد

جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق // مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

مرا به گور سپاری مگو وداع وداع // که گور پرده جمعیت جنان باشد

فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر // غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد

تو را غروب نماید ولی شروق بود // لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد

کدام دانه فرورفت در زمین که نرست // چرا به دانه انسانت این گمان باشد

کدام دلو فرورفت و پر برون نامد // ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد

دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا // که های هوی تو در جو لامکان باشد

http://www.askquran.ir/member81688-albums1737-37560.jpg

بهار ♥ها
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۳:۵۳
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات


من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی // عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم // باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه // ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان // که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند // تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان // این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت // همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا // در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم // چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن // تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد // که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده // نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

بهار ♥ها
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۳:۵۴
ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را

اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این

روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد

چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن

گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم

اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم

آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یرغو بقا آن بردمی

کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگ دل احباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او

آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو

ای بی بصر من می‌روم او می‌کشد قلاب را

بهار ♥ها
۱۳۹۳/۱۱/۲۰, ۱۳:۵۷
اصلا حسین جنس غمش فرق میکند!
این راه عشق پیچ و خمش فرق میکند!
اینجا گدا همیشه طلبکار میشود!
اینجا که آمدی کرمش فرق میکند
شاعر شدم برای سرودن برایشان
این خانواده محتشمش فرق میکند!
صد مرده زنده میشود از ذکر یا حسین
عیسای خانواده دمش فرق میکند!
تنها نه اینکه جنس غمش جنس ماتمش
حتی سیاهی علمش فرق میکند
با پای نیزه روی زمین راه میرود!
خورشید کاروان قدمش فرق میکند!
من از ( حسین منی ) پیغمبر خدا
فهمیده ام حسین همه اش فرق میکند!

http://www.negarkhaneh.ir/UserGallery/2013/10/jallali_01125649.jpg

یا غیاث المستغیثین
۱۳۹۳/۱۱/۲۱, ۰۳:۱۴
عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...



عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم توئی ،آجرک الله!عزیز دو جهان یوسف در چاه ،دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهء دلدادهء دلسوخته ارباب ندارد...تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی...


گریه کن ،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است وببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضهء مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است ،ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنهء یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند ...» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی ... تو کجایی...

Partofar
۱۳۹۳/۱۱/۲۱, ۰۵:۱۹
نام شعر: لب دوست

گـرچـه از هـر دو جـهـان هـیـچ نـشـد حـاصل ما

غــم نــبــاشــد، چــو بـود مـهـر تـو انـدر دل مـا
حاصل کونْ و مکان، جمله ز عکس رخ توست

پـس هـمـیـن بس که همه کوْن و مکانْ حاصل ما
جــمــلــه اسـرار نـهـان اسـت درونِ لـب دوسـت

لــب گــشــا! پــرده بــرانـداز ازیـن مـشـکـل مـا
یــا بــکــش یــا بــرَهـان زیـن قـفـس تـنـگ، مـرا

یــا بــرون ســاز ز دل، ایــن هــوس بــاطــل مــا
لـــایـــق طـــوْف حـــریـــم تـــو نــبــودیــم اگــر

از چــه رو پــس ز مــحــبــت بـسـرشـتـی گِل مـا؟






امام راحل ره

اهورانی
۱۳۹۳/۱۱/۲۱, ۰۵:۴۳
آبـــ طلبـــــ نکرده همیشه مراد نیستـــــ

گاهی بهانه ایستـــــ که قربانی اتـــــ کنند

صادق
۱۳۹۳/۱۱/۲۱, ۰۷:۵۸
http://nmedia.afs-cdn.ir/v1/image/VVNrrLn6prSHRvlkYHX4L535AlYilzLkHylniqMfMxkHWAKpEv iznQ/s/w535/





شب انقلاب است و طوفان بزم
سپه دار آماده جنگ و رزم

یلان سر افراز ایران زمین
خروشان وجوشان چو دریای چین

کمندی به بازو کمانی بدست
بدشمن بیاورده کامل شکست

سپه دار این رزم پیروز مند
سر افراز و و الا چو ماه بلند

جهان زیر الطاف پاکش بود
محبان همه سینه چاکش بود

بود مرد دانا و والا گُهر
پر از علم وتقوا وفضل وهنر

تمثل نموده است روح خدا
بود در جهان رهبر و پیشوا

ز خُم خمینی خُمستان شده است
شکو فه به فصل زمستان شده است

شمیم گل رز آید همی
نسیم دل افروز آید همی

در امشب ستاره فروز آورد
زمین را ز نور ش به روز آورد

چو پیروز گردیده است انقلاب
جهان گشته زین موج در اضطراب

http://www.askdin.com/images/smilies/Small/Gol.gifhttp://www.askdin.com/images/smilies/Small/Gol.gifhttp://www.askdin.com/images/smilies/Small/Gol.gifhttp://www.askdin.com/images/smilies/Small/Gol.gifhttp://www.askdin.com/images/smilies/Small/Gol.gif
http://www.askdin.com/images/smilies/Small/hamdel.gifhttp://www.askdin.com/images/smilies/Small/hamdel.gifhttp://www.askdin.com/images/smilies/Small/hamdel.gifhttp://www.askdin.com/images/smilies/Small/hamdel.gifhttp://www.askdin.com/images/smilies/Small/hamdel.gif

اهورانی
۱۳۹۳/۱۱/۲۱, ۰۸:۲۵
به پیش باد تو ما همچو گردیم بدان سو که تو گردی چون نگردیم

ز نور نوبهارت سبز و گرمیم

ز تأثیر خزانت سرد و زردیم


ز عکس حلم تو تسلیم باشیم

ز عکس خشم تو اندر نبردیم


عدم را برگماری جمله هیچیم

کرم را برفزایی جمله مردیم


عدم را و کرم را چون شکستی

جهان را و نهان را درنوردیم


چو دیدیم آنچ از عالم فزون است

دو عالم را شکستیم و بخوردیم


به چشم عاشقان جان و جهانیم

به چشم فاسقان مرگیم و دردیم


زمستان و تموز از ما جدا شد

نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم


زمستان و تموز احوال جسم است

نه جسمیم این زمان ما روح فردیم



چو نطع عشق خود ما را نمودی

به مهره مهر تو کاستاد نردیم


چو گفتی بس بود خاموش کردیم

اگر چه بلبل گلزار و وردیم
مولانا

Partofar
۱۳۹۳/۱۱/۲۱, ۱۰:۱۸
نام شعر: آفتاب نیمه‌شب

ای خـوب رخ کـه پـرده نـشـینی و بی‏ حجاب

ای صــدهــزار جــلــوه‏گــر و بــاز در نــقـاب
ای آفــتــابِ نــیــم شــب، ای مــاهِ نــیـمـروز

ای نـجـم دوربـیـن کـه نـه مـاهـی، نـه آفـتاب
کـیـهـان طـلـایـه دارت و خورشید سایه‏ات

گــیــســوی حــور خـیـمـه نـاز تـو را طـنـاب
جـانـهـای قـدسیان همه در حسرتت به سوز

دلــهــای حـوریـان هـمـه در فـرقـتـت کـبـاب
انـــمـــوذج جـــمــالــی و اســطــوره جــلــال

دریــای بــیــکــرانــی و عــالـم هـمـه سـراب
آیــا شــود کــه نــیــم نــظــر سـوی مـا کـنـی

تــا پـر گـشـوده کـوچ نـمـایـیـم از ایـن قِبـاب
ای جــلــوه ات جــمــالْ دهِ هــرچـه خـوبـرو

ای غمزه ات هلاکْ کنِ هر چه شیخ و شاب
چـشـم خـرابِ دوسـت خـرابـم نـموده است

آبــادی دو کــوْن بــه قــربــان ایــن خــراب



امام راحل ره

اهورانی
۱۳۹۳/۱۱/۲۱, ۱۰:۳۰
"خداوند جان و خرد"


به نام خداوند جان و خرد

کز این برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای

خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهر

فروزنده ماه و ناهید و مهر

زنام و نشان و گمان برتر است

نگارنده بر شده پیکر است

به بینندگان آفریننده را

نبینی،مرنجان دو بیننده را

نیابد بدونیز اندیشه راه

که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هرچه زین گوهران بگذرد

نیابد بدو راه، جان و خرد

خرد گر سخن برگُزیند همی

همان را گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس او را چو هست

میان بندگی را ببایدت بست

خرد را و جان را همی سنجد او

در اندیشه سخته کی گنجد او

بدین آلت رای و جان و زبان

ستود آفریننده را کی توان

به هستیش باید که خستو شوی

ز گفتار بیهوده یکسو شوی

پرستنده باشی و جوینده راه

به ژرفی به فرمانش کردن نگاه

توانا بود هر که دانا بود

ز دانش دل پیر برنا بود

ازین پرده برتر سخن گاه نیست

به هستی مر اندیشه را راه نیست

اهورانی
۱۳۹۳/۱۱/۲۱, ۱۰:۵۶
آنكه عيب تو گفت يار تو اوست
وانكه پوشيده داشت مار تو اوست

طاهره
۱۳۹۳/۱۱/۲۳, ۰۵:۰۱
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

حدیث 74
۱۳۹۳/۱۱/۲۳, ۰۵:۱۰
شیعتی مهما شربتم ماء عذب فاذکرونی
او سمعتم بشهید او غریب فاندبونی
فانا السبط الذی من غیر جرم قتلونی
و بجرد الخیل بعد القتل عمدا سحقونی
لیتکم فی یوم عاشورا جمیعا تنظرونی
کیف استسقی لطفلی فابوا ان یرحمونی

ترجمه:
شیعیان من هنگامی که آب گوارا نوشیدید مرایادکنید.
ویاهنگامی که از شهیدی یا غریبی (خبری)شنیدید، برمن ندبه نمائید.
من، نواده(پیامبر) هستم که مرا بی گناه کشتند.
وپس از آن از روی عمد، مرا پایمال خیل اسبان نمودند.
ای کاش ، همگی در روز عاشورا بودید ومی نگریستید.
که چگونه برای کودک خردسالم ، مطالبه آب نمودم وآنان سرباززدند.

Partofar
۱۳۹۳/۱۱/۲۳, ۰۵:۳۸
نام شعر:دریا و سراب

مــا را رهــا کــنــیـد در ایـن رنـج بـی‏حـسـاب


بــا قــلــب پــاره پــاره و بــا سـیـنـه ‏ای کـبـاب
عمری گذشت در غم هجران روی دوست


مــرغــم درون آتــش، و مــاهــی بــرون آب
حـالـی، نـشـد نـصـیـبـم از ایـن رنج و زندگی


پـیـری رسـیـد غـرق بـطـالـت، پـس از شباب
از درس و بـحـث مـدرسـه ام حـاصـلی نشد


کـی مـی‏تـوان رسـیـد بـه دریـا از این سراب
هــرچــه فــراگــرفــتـم و هـرچـه ورق زدم


چـیـزی نـبـود غـیـر حـجـابـی پـس از حجاب
هـان ای عـزیـز، فـصـل جـوانـی بـهـوش بـاش


در پـیـری، از تـو هـیـچ نـیـایـد بـه غیر خواب
ایـن جـاهـلـان کـه دعـوی ارشـاد مـی کنند


در خـرقـه شـان بـه غـیـر مـنم تحفه‏ای میاب
ما عیب و نقص خویش، و کمال و جمال غیر


پـنـهـان نـمـوده‏ایـم، چـو پـیـری پـس خـضـاب
دم در نــَی‏آر و دفــتــر بــیــهــوده پــاره کـن


تــا کــی کــلــام بــیــهـُـده گــفـتـار نـاصـواب



امام راحل ره

اهورانی
۱۳۹۳/۱۱/۲۳, ۰۸:۳۳
در اين مقام مجازي بجز پياله مگير
در اين سراچۀ بازيچه غير عشق مباز

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۱۲/۱۰, ۲۰:۱۶
ديري‌است از خود، از خدا، از خلق دورم
با اين‌همه در عين بي‌تابي صبورم
پيچيده در شاخ درختان، چون گوزني
سرشاخه‌هاي پيچ‌درپيچ غرورم
هر سوي سرگردان و حيران در هوايت
نيلوفرانه پيچكي بي‌تاب نورم
بادا بيفتد سايه‌ي برگي به پايت
باري، به روزي روزگاري از عبورم
از روي يكرنگي شب و روزم يكي شد
همرنگ بختم تيره رختِ سوگ و سورم
خط مي‌خورد در دفتر ايام، نامم
فرقي ندارد بي‌تو غيبت يا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابيانم
چون سنگ‌پشتي پير در لاكم صبورم
آخر دلم با سربلندي مي‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاك گورم
....
"قیصر امین پور"

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۱۲/۱۰, ۲۲:۴۱
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

کاظم بهمنی

Partofar
۱۳۹۳/۱۲/۱۱, ۰۴:۳۱
......
مـــهـــدی امـــام مــنــتــظــر، نــو بــاوه خــیــرالــبــشــر

خـلـق دو عـالـم سـر بـه سـر، بـر خوان احسانش، نگین
مــهــر از ضــیــائـش ذرّه ای، بـدر از عـطـایـش بـدره ‏ای

دریا ز جودش قطره ای، گردون زِ کشتش خوشه چین
مــــرآت ذات کــــبــــریــــا، مــــشــــکـــوة انـــوار هـــدا

مــنــظــور بــعــث انــبــیــا، مــقــصــود خــلـق عـالـمـیـن
امـرش قـضـا، حـکـمـش قدر، حُبّش جنان، بغضش سقر

خــاک رهــش، زیــبــد اگــر بــر طُرّه سـایـد حـورِعـیـن
دانــنــد قــرآن ســر بــه سـر، بـابـی ز مـدحـش مـخـتـصـر

اصــحــاب عــلــم و مــعــرفــت، اربـاب ایـمـان و یـقـیـن
ســلــطــان دیــن، شــاه زَمَن، مــالـک رقـاب مـرد و زن

دارد بـــه امـــرِ ذوالـــمِنَن، روی زمـــیــن زیــر نــگــیــن
ذاتـــش بــه امــر دادگــر، شــد مــنــبــع فــیــض بــشــر

خــیـل مـلـایـک سـر بـه سـر، در بـنـد الـطـافـش رهـیـن
حــبّش، ســفــیــنــه نــوح آمــد در مَثــل، لــیـکـن اگـر

مــهــرش نــبــودی نــوح را، مــی بـود بـا طـوفـان قـریـن
گــر نــه وجــود اقــدســش، ظـاهـر شـدی انـدر جـهـان

کــامــل نــگــشـتـی دیـن حـق، ز امـروز تـا روز پـسـیـن

....




امام راحل ره

صادق
۱۳۹۳/۱۲/۱۱, ۰۵:۴۰
هست زهرا آفتاب هر جمال
پشت در افتاد مانند هلال
از افق چون ناپدید گردید ماه
اشک آلود گشت چشم بی مثال

mina*
۱۳۹۳/۱۲/۱۱, ۰۶:۲۷
یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری

به خداوندی و فضلت که نظر بازنگیری

درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی

یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری

سعدی

اهورانی
۱۳۹۳/۱۲/۱۱, ۰۷:۴۲
سراسیمه سلام هنگام انتظار سلام هنگام رسیدن سلام

کسی مسافر این آخرین قطار نشد
کسی که راه بیندازمش سوار نشد !
چقدر گل که به گلدان خالی ام نشکفت
چقدر بی تو زمستان شد و بهار نشد
من و تو پای درختان چقدر ننشستیم !
چه قلب ها که نکندیم و یادگار نشد
چه روزها که بدون تو سال ها شد و رفت
چه لحظه که نماندیم و ماندگار نشد
همیشه من سرِ راهِ تو بودم و هر بار کنار آمدم و آمدم کنار ... نشد !
قرار شد که بیایی قرارِ من باشی
دوباره زیرِ قرارت زدی ؟! قرار نشد ...
" مهدی فرجی "

اهورانی
۱۳۹۳/۱۲/۱۱, ۰۷:۴۹
سراسیمه سلام هنگام انتظار سلام هنگام رسیدن سلام






اگر مَرا دوست نداشته باشی ...

دراز می کشم و می میرم !

" مرگ "

نه سفری بی بازگشت است

و نه

ناگهان محو شدن
" مرگ "
دوست نداشتنِ توست !
درست ... آن موقع که باید دوستم بداری ...

فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۳/۱۲/۱۱, ۰۸:۳۲
سیر ابدی.

نمی دانم این سیر ابدی
و این کشف و شهود مستی بخش
که هر روز و هر دم مرا
در این اقیانوس اعظم و بی کرانه و بی انتهایی
که خلسه و جذب و مراقبت و تا مل و اشراق می نامند .
ولی نام دیگری دارد.
و نام ندارد که در نام نمی گنجد
فرو تر می برد و غرقه تر می سازد .
تا کجا ها می کشد وتا کجاها می رسم ؟
تا خدا و ان سوی دریای خدا
تا کجا ؟
ان سوی هر سویی
تا چه می دانم ؟
اما می دانم که تا منزل مرگ خواهم رفت
و می دانم که مرگ منزلی در نیمه راه است.
ایا از ان سوی مرگ نیز سفری خواهد بود ؟
کاشکی باشد.!
کاشکی از پس امروز بود فردایی ! دکتر علی شریعتی.

صادق
۱۳۹۳/۱۲/۱۱, ۰۹:۴۳
ديري‌است از خود، از خدا، از خلق دورم
با اين‌همه در عين بي‌تابي صبورم
پيچيده در شاخ درختان، چون گوزني
سرشاخه‌هاي پيچ‌درپيچ غرورم
هر سوي سرگردان و حيران در هوايت
نيلوفرانه پيچكي بي‌تاب نورم
بادا بيفتد سايه‌ي برگي به پايت
باري، به روزي روزگاري از عبورم
از روي يكرنگي شب و روزم يكي شد
همرنگ بختم تيره رختِ سوگ و سورم
خط مي‌خورد در دفتر ايام، نامم
فرقي ندارد بي‌تو غيبت يا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابيانم
چون سنگ‌پشتي پير در لاكم صبورم
آخر دلم با سربلندي مي‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاك گورم
....
"قیصر امین پور"

ای سیاوش تا کنون بودی کجا ؟
سر شکستی شیشه را ، یا دست وپا ؟
گر شما باشی سیاوش های عشق
پس چرا رفتی بدریای دمشق ؟
تا کنون پیدا نبودی ای پسر
جنگ با خود داشتی یا با پدر؟
خوب پسر باش و دیگر بازی مکن
با حقایق جنگ وبد سازی مکن
گوش کن یک شمه از گفتار نیک
نوش کن یک لقمه از کردار نیک
در میا ن جمله ی اصحاب باش
جنگ را بگذار از احباب باش
چون سیاوش باش ای فرزند شاه
تا نباشی بی سپاه و بی پناه

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۱۲/۱۱, ۱۳:۵۳
چنان دل کندم از دنیا
که شکلم شکل تنهایی ست
ببین مرگ مرا در خویش
که مرگ من تماشایی ست

مرا در اوج می خواهی
تماشا کن تماشا کن
دروغین بودم از دیروز
مرا امروز تماشا کن

در این دنیا که حتی ابر
نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند
تو هم بگذر از این تنها

فقط اسمی به جا مانده
از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی
قلم خشکیده در دستم

گره افتاده در کارم
به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن
چه راهی پیش رو دارم

mashhadtour
۱۳۹۳/۱۲/۱۱, ۱۳:۵۴
این موضوع زیبا ترین موضوعی بود که تو انجمن دیدم خیلی ممنونم از همه

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۱۲/۱۱, ۱۴:۱۶
و علیکم:doosti:
:Gig:
یه نادانی از روی نادانی ما رو یه مدت از این فضا دور کرده بود ولی باز ما اومدیم و صادق خان باز جواب اشتباهی توی تاپیک گذاشت.;)
میگم این سه تا تاپیک رو با هم اشتباه گرفتی. یه جا یادداشت کن داداش که یادت نره:Gol:

1. ( http://www.askquran.ir/thread43203.html ) مخصوص شعرهای دوست داشتنی کاربران
2. ( http://www.askquran.ir/thread16514.html ) مخصوص اشعار مناظره ای بین کاربران و مدیران
3. ( http://www.askquran.ir/thread47964.html ) مخصوص پرسش ها و پاسخ های مناظره ای دینی

با این حال:



ای سیاوش تا کنون بودی کجا ؟
سر شکستی شیشه را ، یا دست وپا ؟
گر شما باشی سیاوش های عشق
پس چرا رفتی بدریای دمشق ؟
تا کنون پیدا نبودی ای پسر
جنگ با خود داشتی یا با پدر؟


رفتم از اینجا که اخمت وا کنم
خویش را در قلب خالق جا کنم
گر خدا ما را به قلبش ره نداد
لاجَرَم ترک دل و دنیا کنم

خوب پسر باش و دیگر بازی مکن
با حقایق جنگ وبد سازی مکن
گوش کن یک شمه از گفتار نیک
نوش کن یک لقمه از کردار نیک


ما به این بازیگری آسوده ایم
ما به زهر طعنه ها آلوده ایم
بارها هم رفته ایم از یادها
ما همانجایی که باید، بوده ایم


در میا ن جمله ی اصحاب باش
جنگ را بگذار از احباب باش
چون سیاوش باش ای فرزند شاه
تا نباشی بی سپاه و بی پناه

ما رعایا جرممان تحقیر بود
روز و شب بر دستمان زنجیر بود
قلب برخی از شماها پیش از این
در نگاه اهرمن تسخیر بود
....
آقا برو پاسخ بده سوالات شعری رو

محدثه67
۱۳۹۳/۱۲/۱۱, ۱۵:۴۸
خانم اهورانی این دو شعر آخری که گذاشتید عالی بودن...:Rose:

أسئلونی
۱۳۹۳/۱۲/۱۲, ۰۱:۴۷
ای سیاوش تا کنون بودی کجا ؟
سر شکستی شیشه را ، یا دست وپا ؟
گر شما باشی سیاوش های عشق
پس چرا رفتی بدریای دمشق ؟
تا کنون پیدا نبودی ای پسر
جنگ با خود داشتی یا با پدر؟
خوب پسر باش و دیگر بازی مکن
با حقایق جنگ وبد سازی مکن
گوش کن یک شمه از گفتار نیک
نوش کن یک لقمه از کردار نیک
در میا ن جمله ی اصحاب باش
جنگ را بگذار از احباب باش
چون سیاوش باش ای فرزند شاه
تا نباشی بی سپاه و بی پناه

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟!
بی وفا، حالا که من افتاده ام از پا چرا؟!

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی،
نازنین، این زودتر می خواستیم، حالا چرا؟!

صادق
۱۳۹۳/۱۲/۱۲, ۰۷:۲۲
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟!
بی وفا، حالا که من افتاده ام از پا چرا؟!

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی،
نازنین، این زودتر می خواستیم، حالا چرا؟!





آفرین بر دکتر این انجمن
گاه مثل غنچه خندد در چمن
گر سیاوش آن سیاه کاری کند
او فغان از روح بیماری کند
پس نما درمان روحش ای دلیر
تا نگردد کار بر بیمار دیر

طاهره
۱۳۹۳/۱۲/۱۲, ۰۸:۱۵
ای روح آفتاب چرا پا نمی شوی





بانوی بو تراب چرا پا نمی شوی
پهلوی من هم از خبر رفتنت شکست
رکنم شده خراب چرا پا نمی شوی
با قطره قطره اشک سلامت نموده ام
زهرا بده جواب چرا پا نمی شوی
خورشید لطمه دیده حیدر بلند شو
بر جمع ما بتاب چرا پا نمی شوی
رفتی و روی صورت خود را کشیده ای
ای مادر حجاب چرا پا نمی شوی
بی تو تمام ثانیه ها دق نموده اند
رفته زمان بر آب چرا پا نمی شوی
روی کبود تو به نگاهم اشاره کرد
مردم از این خطاب چرا نمی شوی
می میرد از تنفس دلگیر کوچه ها
این غنچه های ناب چرا پا نمی شوی
رحمان نوازنی

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۱۲/۱۲, ۰۸:۲۰
زان یارِ دلنَوازم؛ شُکریست با شکایت
گر نکته دانِ عِشقی؛ بِشنو تو این حکایت

رِندانِ تِشنه لب را؛ آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان؛ رَفَتَند از این ولایت

در زُلفِ چون کَمندش؛ ای دل مَپیچ کانجا
سَرها بُریدهِ بینی؛ بی جُرم و بی جنایت

چَشمت بِه غَمزهِ ما را؛ خون خورد و می پَسَندی
چَشمت بِه غَمزهِ ما را؛ خون خورد و می پَسَندی

جانا روا نباشد؛ خونریز را حمایت
جانا روا نباشد؛ خونریز را حمایت

در این شبِ سیاهم؛ گُم گَشت راهِ مقصود
از گوشه ای بُرون آی؛ ای کوکبِ هدایت


از هر طرف که رفتم؛ جُز وحشتم نَیفزود
زِنهار از این بیابان؛ وین راهِ بی نهایت

ای آفتابِ خوبان؛ می جوشَدَ اندرونم
یک ساعتم بِگُنجان؛ در سایه عنایت

ای آفتابِ خوبان؛ می جوشَدَ اندرونم
یک ساعتم بِگُنجان؛ در سایه عنایت

محدثه67
۱۳۹۳/۱۲/۱۲, ۱۷:۴۸
نمی خواهی اگر من را، تو را هر لحظه می خواهم
که تو معشوق من هستی، همان معشوق دلخواهم





شبی افتاد تصویرت، درون چشمه ی چشمم


پلنگی خیره بر آبم، تو هستی چهره ی ماهم





نه شیرازی، نه تهرانی، تو هستی آنکه می بخشم


به یک لبخند کوتاهش، سمرقند و بخارا هم





بیا قدری محبت کن، کنار من قدم بردار


تمام آرزویم شد، تو باشی یار و همراهم





"که عشق آسان نمود اول..." برای من نخوان وقتی


که از دشواری پایان عشق آگاه آگاهم





همیشه متهم کردی، مرا با انگ خودخواهی


تو هستی جسم و روح من، اگر اینقدر خودخواهم





اگرچه شد غزل شعرم، ولی اقرار باید کرد


شبیه شعر نیمایی: "تو را من چشم در راهم"





احسان نصری

Partofar
۱۳۹۳/۱۲/۱۲, ۲۳:۰۷
......

مـــمــکــن؛ امــا نــمــود هــســتــی از وی

مــمــکــن؛ امــا ز مــمــکــنــات فــزونــتـر
وین نه عجب؛ زانکه نور اوست ز زهرا

نــور وی از حـیـدر اسـت و او ز پـیـمـبـر
نـــور خـــدا در رســـول اکـــرم پــیــدا

کــرد تــجــلّی ز وی، بــه حـیـدر صـفـدر
وز وی، تــابـان شـده بـه حـضـرت زهـرا

ایــنـک ظـاهـر ز دخـت مـوسـیِ جـعـفـر
ایـن اسـت آن نـور کـز مـشـیّت کُنْ کـرد

عــالــم، آن کــو بــه عــالــم اسـت مـنّور
ایــن اســت آن نــور کــز تــجــلّی قـدرت

داد بــه دوشــیــزگــان هــســتــی، زیـور
شـیـطـانْ عـالِم شدی، اگر که بدین نور

نــاگــفــتــی آدم اسـت خـاک و مـن آذر
آبــروی مــمــکــنــاتْ جـمـلـه از ایـن نـور

گـــر نَبــدی، بــاطــل آمــدنــد ســراســر
جـلـوه ایـن، خـود عَرَض نـمود عَرَض را

ظــلّش بــخــشــود جــوهــریّت جــوهــر
عـیـسـی مـریـم بـه پـیـشـگـاهش دربان

مــوســیِ عـمـران بـه بـارگـاهـش چـاکـر
آن یـک چـون دیـده بان فرا شده بردار

ویـن یـک چـون قـاپـقـان مـعـطی بر در
یـا کـه دو طـفـلـنـد در حـریـم جـلـالش

از پــی تــکــمــیــل نـفـس آمـده مـضـطـر
آن یــک انــجــیــل را نــمــایــد از حـفـظ

ویـــن یــک تــورات را بــخــوانــد از بــر
گـر کـه نـگـفـتـی امـام هـسـتـم بـر خلق

مــوســی جــعــفــر، ولّی حــضــرت داور
فاش بگفتم که این رسول خدای است

مــعــجــزه اش مــی بــوَد هـمـانـا دخـتـر
دخـتـر، جـز فـاطـمـه نـیـایـد چـون ایـن

صُلــب پــدر را و هــم مــشــیـمـه مـادر
دخـتـر، چـون ایـن دو از مـشیمه قدرت

نـــامـــد و نــایــد دگــر هــمــاره مــقــدّر
آن یــک، امــواج عــلــم را شـده مـبـدا

ویـن یـک، افـواج حـلـم را شـده مصدر
آن یــک مــوجــود از خــطــابــش مَجْلـی

ویــن یــک، مـعـدوم از عـقـابـش مُسْتَر
آن یــک بــر فــرق انــبــیــا شــده تـارک

ویــن یــک انــدر ســرْ اولــیــا را مـغـفـر
آن یــک در عــالــم جــلــالــت کــعـبـه

ویــن یــک در مُلــک کــبـریـایـی مَشْعـر
لَمْ یَلِدم بــســتــه لـب وگـرنـه بـگـفـتـم

دخــت خــدایــنــد ایــن دو نـور مـطـهّر
آن یـک، کـوْن و مـکـانْش بـسته به مَقْنَع

ویـن یـک، مُلکِ جهانْش بسته به معْجَر
چـادر آن یـک، حـجـاب عـصـمـت ایـزد

مــعْجــرِ ایــن یــک، نــقـاب عـفّت داور


......





امام راحل ره

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۱۲/۱۳, ۰۷:۳۹
بی تو غم پنجره بی پرده است.... آینه اسباب کشی کرده است


ای گل پر پر که به شب پر زدی ..... جان مرا آتش دیگر زدی



ای ز غم جاده نگاه تو تر.... جاده ز گمگشتگی ات با خبر


ای به لب آینه ها نام تو ..... منعکس حیرت ما گام تو



ای ز سر شوق تو آواز من ..... دامن تو کودکی ناز من


می روی و کوچه ما ابری است..... دامن باران پرِ بی صبری است



بی تو غم پنجره بی پرده است..... آینه اسباب کشی کرده است


کوچه پر از پیچ و خمت شد مرو .... آینه نقش قدمت شد مرو



اینقدر از خواب پریدن بس است..... زجه آیینه شنیدن بس است


عشق همین است، ملامت شدن.... بر سر انگشت، علامت شدن



عشق گناه است گناهی عظیم .... دوزخ زیبای عذابی الیم


عشق وبایی است تبش اشتیاق.... عشق گناهی است عذابش فراق



من تب آیینه ی آه تو ام .... مرتکب عشق گناه تو ام


عشق تو بر گردن من می تند .....شاهرگ اشک مرا می زند



آه نگاهی بفِکن بر تنم..... از لب تو خون شده پیراهنم

Partofar
۱۳۹۳/۱۲/۱۳, ۱۰:۴۶
************مدیحه نوریْن نیّرین فاطمه زهرا و فاطمه معصومه، سلام اللّه علیهما

ای ازلـــیّت بـــه تـــربـــت تـــو، مــخــمــر*******وی ابـــدیّت بــه طــلــعــت تــو، مــقــرّر

آیـــت رحـــمـــت ز جــلــوه تــو هــویــدا ********رایـــت قــدرت در آســتــیــن تــو مُضْمَر

جــودت هـم بـسـتـرا بـه فـیـض مـقـدس********لــطــفــت هــم بــالــشـا بـه صـدرِ مُصَدّر

عـصـمـت تـو تـا کـشـید پرده به اجسام ********عــالَم اجــســام گــردد عــالَم دیــگــر

جــــلــــوه تــــو نـــور ایـــزدی را مَجْلـــی********عــصــمــت تــو ســرّ مــخــتـفـی را مَظـهـر

گــویــم واجــب تــو را، نــه آنَتْ رتــبـت ********خــوانــم مـمـکـن تـو را، ز مـمـکـن بـرتـر

مــمــکــن انــدر لــبــاس واجــب پــیــدا ********واجـــبـــی انـــدر ردای امــکــان مَظْهــر

مـمـکـن؛ امّا چـه مـمـکـن، عـلـت امکان********واجـــب؛ امـــا شــعــاع خــالــق اکــبــر

مــمــکــن؛ امّا یــگــانــه واسـطـه فـیـض********فـیـض بـه مـهـتـر رسـد وزان پـس کـهـتر

مـــمــکــن؛ امــا نــمــود هــســتــی از وی******مــمــکــن؛ امــا ز مــمــکــنــات فــزونــتـر

وین نه عجب؛ زانکه نور اوست ز زهرا *********نــور وی از حـیـدر اسـت و او ز پـیـمـبـر

نـــور خـــدا در رســـول اکـــرم پــیــدا **********کــرد تــجــلّی ز وی، بــه حـیـدر صـفـدر

وز وی، تــابـان شـده بـه حـضـرت زهـرا*********ایــنـک ظـاهـر ز دخـت مـوسـیِ جـعـفـر

ایـن اسـت آن نـور کـز مـشـیّت کُنْ کـرد*********عــالــم، آن کــو بــه عــالــم اسـت مـنّور

ایــن اســت آن نــور کــز تــجــلّی قـدرت********داد بــه دوشــیــزگــان هــســتــی، زیـور

شـیـطـانْ عـالِم شدی، اگر که بدین نور*********نــاگــفــتــی آدم اسـت خـاک و مـن آذر

آبــروی مــمــکــنــاتْ جـمـلـه از ایـن نـور********گـــر نَبــدی، بــاطــل آمــدنــد ســراســر

جـلـوه ایـن، خـود عَرَض نـمود عَرَض را**********ظــلّش بــخــشــود جــوهــریّت جــوهــر

عـیـسـی مـریـم بـه پـیـشـگـاهش دربان********مــوســیِ عـمـران بـه بـارگـاهـش چـاکـر

آن یـک چـون دیـده بان فرا شده بردار**********ویـن یـک چـون قـاپـقـان مـعـطی بر در

یـا کـه دو طـفـلـنـد در حـریـم جـلـالش*********از پــی تــکــمــیــل نـفـس آمـده مـضـطـر

آن یــک انــجــیــل را نــمــایــد از حـفـظ********ویـــن یــک تــورات را بــخــوانــد از بــر

گـر کـه نـگـفـتـی امـام هـسـتـم بـر خلق******مــوســی جــعــفــر، ولّی حــضــرت داور

فاش بگفتم که این رسول خدای است*******مــعــجــزه اش مــی بــوَد هـمـانـا دخـتـر

دخـتـر، جـز فـاطـمـه نـیـایـد چـون ایـن*******صُلــب پــدر را و هــم مــشــیـمـه مـادر

دخـتـر، چـون ایـن دو از مـشیمه قدرت*******نـــامـــد و نــایــد دگــر هــمــاره مــقــدّر

آن یــک، امــواج عــلــم را شـده مـبـدا*******ویـن یـک، افـواج حـلـم را شـده مصدر

آن یــک مــوجــود از خــطــابــش مَجْلـی*****ویــن یــک، مـعـدوم از عـقـابـش مُسْتَر

آن یــک بــر فــرق انــبــیــا شــده تـارک*****ویــن یــک انــدر ســرْ اولــیــا را مـغـفـر

آن یــک در عــالــم جــلــالــت کــعـبـه ******ویــن یــک در مُلــک کــبـریـایـی مَشْعـر

لَمْ یَلِدم بــســتــه لـب وگـرنـه بـگـفـتـم*****دخــت خــدایــنــد ایــن دو نـور مـطـهّر

آن یـک، کـوْن و مـکـانْش بـسته به مَقْنَع****ویـن یـک، مُلکِ جهانْش بسته به معْجَر

چـادر آن یـک، حـجـاب عـصـمـت ایـزد*******مــعْجــرِ ایــن یــک، نــقـاب عـفّت داور

آن یــک، بــر مُلــک لــا یــزالــی تــارُک******ویــن یــک، بــر عـرش کـبـریـایـی افـسـر

تــابــشــی از لــطــف آن، بــهــشـت مُخَلّد**** ســایــه‏ای از قــهـر ایـن، جـحـیـم مُقَعّر

قــطــره‏ای از جــود آن، بــحــار ســمـاوی***** رشـحـه‏ ای از فـیـض ایـن، ذخـایـر اغـیر

آن یــک، خــاکِ مــدیــنـه کـرده مـزّیـن ******* صــفــحـه قـم را نـمـوده، ایـن یـک انـور

خـاک قـم، ایـن کـرده از شرافتْ، جنّت****** آب مـــدیــنــه نــمــوده آن یــک، کــوثــر

عـرصـه قـم، غـیـرت بـهشت برین است*****بــلـکـه بـهـشـتـش یَسـاولـی اسـت بـرابـر

زیـبـد اگـر خـاک قم به عرش کند فخر*******شــایــد گــر لــوح را بــیــابــد هــمــســر

خــاکـی عـجـب خـاک آبـروی خـلـایـق******مــلــجــا بــر مــســلــم و پـنـاه بـه کـافـر

گـر کـه شـنـیـدنـدی ایـن قـصیده هندی***** شــاعــر شــیــراز و آن ادیــب سـخـنـور

آن یـک طـوطـی صـفـت هـمـی نسرودی*****ای بــه جــلــالــت ز آفــریــنــش بــرتــر

ویــن یـک قـمـری نـمـط هـمـاره نـگـفـتـی****ای کــه جـهـان از رخ تـو گـشـتـه مـنـوّر


*************************امام راحل ره

سلمان فارسی
۱۳۹۳/۱۲/۱۳, ۱۱:۳۰
وقتی گدای فاطمه بودن برای ماست

احساس میکنیم که دو عالم گدای ماست

با گریه بهر فاطمه آدم عزیز است

این گریه خانه نیست که دولت سرای ماست

اینجا به ما حسین حسین وحی میشود

پیغمبریم و مجلس زهرا حرای ماست

سلمان شدن نتیجه همسایگی اوست

زهرا برای سیر کمال ولای ماست

تنها وسیله ای که نخش هم شفاعت است

چادر نماز مادر ارباب های ماست

باران به خاطر نوه ی فضه میرسد

ما خادمیم و ابر کرم در دعای ماست

فرموده اند داخل آتش نمیشویم

فردا اگر شفاعت زهرا برای ماست علی اکبر لطیفیان

سعادتمند
۱۳۹۳/۱۲/۱۳, ۱۲:۲۳
گرفته ام و دلتنگ ...هواگرفته و من گرفته...کاش میشد تمام صفحه های گرفته ی زندگی را بارید تاارام شد .
بارانم ببار دلتنگم ...یعنی فهمیدن گرفته ها این همه سخت اس ...پس دیگر هیچ ...برای تو که همیشه مرا فهمیده ای خواهم بارید باور کن باتمام احساسم.

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۱۲/۱۳, ۱۲:۳۰
آمدی، رفت ز دل صبر و قرارم، بنشین
بنشین تا به خود آید دل زارم بنشین

دل و دین بردی و اکنون پی جان آمده ای
بنشین تا به تو آن هم بسپارم بنشین

آمدی کز غم بیرون ز شمارم پرسی؟
بنشین تا به تو یک یک بشمارم بنشین

از برم رفتی و می میرم از این غم، باری
به کنارم ننشستی به مزارم ... بنشین
..........
داعی انجدانی

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۱۲/۱۳, ۱۲:۳۱
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت ... جوابش کردم !

دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم ...

منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی مُرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و ... به خوابش کردم

دل که خونابه غم بود و جگرگوشه درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مُردن تدریجی بود
آن چه جان کند تنم ، عمر حسابش کردم ...
.......
محمد فرخی یزدی

فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۳/۱۲/۱۳, ۱۸:۵۱
محراب عشق.
مرا کز عشق به ناید شعاری مبادا تا زیم جز عشق کاری
فلک جز عشق محرابی ندارد جهان بی خاک عشق ابی ندارد
غلام عشق شو که اندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است.
جهان عشق است و دیگر زرق سازی
همه بازیست الا عشق بازی
اگر بی عشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم ؟
کسی کز عشق خالی شد فسرده است
گرش صد جان بود بی عشق مرده است.
اگر خود عشق هیچ افسون نداند
نه از سودای خویشت وارهاند؟
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست
که بی او گل نخندید ابر نگریست
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده ی کاه
بسی سنگ و بسی گوهر به جایند
نه اهن را نه که را می ربایند.
هر ان جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش
گر اتش در زمین منفذ نیاید
زمین بشکافد و بالا شتابد
وگر ابی بماند در هوا دیر
به میل طبع هم راجع شود زیر
طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند.
گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده افرینش
گر از عشق اسمان ازاد بودی
کجا هرگز زمین اباد بودی
چو من بی عشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم
ز عشق افاق را پر دود کردم
خرد را دیده خواب الود کردم. نظامی گنجوی.

محدثه67
۱۳۹۳/۱۲/۱۴, ۱۷:۳۰
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث






دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث






در بهای بوسه‌ای جانی طلب
می‌کنند این دلستانان الغیاث






خون ما خوردند این کافردلان
ای مسلمانان چه درمان الغیاث





همچو حافظ روز و شب بی خویشتن
گشته‌ام سوزان و گریان الغیاث

شقایق
۱۳۹۳/۱۲/۱۴, ۱۷:۴۲
زیر باران دوشنبه بعد از ظهر

اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد
سیب ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد و غبار
قبلا این صحنه را... نمی دانم
در من انگار می شود تکرار
آه سردی کشید ، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه
گفت : آرام باش ! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر گریه نکن
مرد گریه نمی کند پسرم
چادرش را تکاند با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بی تفاوت ما
ناله هایش فقط تماشا شد
------------
صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن ! این صدای روضه ی کیست؟
طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانه ای مشکی است
-------------
با خودم فکر می کنم حالا
کوچه ی ما چقدر تاریک است
گریه ، مادر ، دوشنبه، در ، کوچه

راستی! فاطمیه نزدیک است
سید حمید برقعی

شقایق
۱۳۹۳/۱۲/۱۴, ۱۷:۴۳
آنکس که گفت برای تو مردم دروغ گفت!!

من راست گفته ام که برای تو زنده ام. http://s5.picofile.com/file/8118946668/%D8%B9%D8%B4%D9%82_%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9%D8%A7% D9%86%D9%87.jpg

شقایق
۱۳۹۳/۱۲/۱۴, ۱۷:۴۵
در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم
می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشم
روزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنم

در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامان
یک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنم

یا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برم
یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنم

دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست
یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنم

از عشق از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو
انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم

یا تو مسلمان نیستی یا من مسلمان نیستم
می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم





"عبدالجبار کاکایی"

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۱۲/۱۶, ۰۷:۱۶
http://s3.picofile.com/file/7837958923/%D9%86.jpg (http://s3.picofile.com/file/7837958923/%D9%86.jpg)

شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند

سهراب سپهری

طاهره
۱۳۹۳/۱۲/۱۶, ۱۱:۱۳
امام زمان(عج)-مناجات فاطمیه



آقا بیا دعای مرا مستجاب کن

ما را برای نوکریت انتخاب کن

قلبم شبیه سنگ شد از کثرت گنه

امشب بیا و سنگ دلم را تو آب کن

تأثیر جرم و معصیت اشک مرا گرفت

دستی بکش به روی دلم فتح باب کن

تا کی به لب دعای فرج، تا کی انتظار؟!

آقا به حقّ فاطمه پا در رکاب کن

ای منتقم بیا که دلم سخت زخمی است

رحمی نما بر این دل زارم شتاب کن

ای روضه خوان فاطمیه روضه ای بخوان

امشب میان سینۀ ما انقلاب کن

ما در پی تلافی سیلی کوچه ایم

یعنی به روی غیرت ما هم حساب کن

طاهره
۱۳۹۳/۱۲/۱۶, ۱۱:۱۵
امام زمان(عج)-مناجات فاطمیه




اگر ز قافله دوریم، خوب می دانیم

ولی به لطف تو هر سال جا نمی مانیم

و باز هم به نگاه محبتت امسال

کنار سفرۀ این فاطمیه مهمانیم

هزار فاطمیه رفته و نیامده ای

نگو که باز بدون تو روضه می خوانیم

بیا که در گذر گردباد این دنیا

در انتظار شروع بهار و بارانیم

قسم به ساحل چشمان ابری ات عمریست

به لطف بارش چشم شماست گریانیم

و گرنه مثل بیابان خشک دل هامان

فقیر روزی این سفره های بی نانیم

از این که بار غم مادر تو را دنیا

به دوش برد، ولی خم نگشت حیرانیم

به انتقام غم صورت کبود بیا

که ما کنار شما پیرو شهیدانیم

فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۳/۱۲/۱۶, ۱۷:۴۵
" اسمان
بی ترانه مانده است.
پیش از این
زیر گنبد کبود
رودی از پرنده بود .



" با هر غم
به چاهی فرو می افتم
که در امدنم نیست
و به هر شادی
به اسمانی پرواز می کنم.
که سقفی ندارد.


" دیدار ما
چون اب و ماه
چه دور !
چه در هم !


" صدای زنگ در امد
باز کردم صبح بود .

" شکوفه
لحظه ای است که می روید .
سیب
اتفاقی است که می افتد . اشعار کو تاه

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۱۲/۱۶, ۲۱:۵۵
http://s5.picofile.com/file/8159870226/pouya314.jpg


بـا این همـه مـهر و مـهربـانـی
دل می دهدت که خشم رانی ؟
وین جـمله شیشه خـانه ها را
درهم شـکـنـی بـه لـن تـرانـی
در زلـــزلـــه اســـت دار دنــیــا
کز خـانه تـو رخت می کشانی؟
نــالــان تــو صــد هـزار رنـجــور
بـی تـو نـزیـنـد هـیـن تـو دانـی
دنـیـا چـو شـب و تـو آفـتـابــی
خلقان همه صورت و تـو جـانی
هر چـنـد کـه غـافـلـند از جـان
در مـکــســبــه و غــم امــانـی
امـا چـون جـان ز جـا بــجـنـبـد
آغــاز کــنـنــد نـوحــه خــوانـی
خـورشـیـد چـو در کـسـوف آید
نـی عـیش بـود نـه شـادمـانی
تـا هـسـت از او بـه یـاد نـارنـد
ای وای چــو او شــود نـهـانـی
ای رونـــق رزم و جـــان بـــازار
شــیـریـنـی خــانــه و دکــانـی
خاموش که گفت و گو حجابند
از بـــحــر مــعــلــق مــعــانــی

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۱۲/۱۶, ۲۱:۵۹
http://s4.picofile.com/file/8164850268/pouya388.jpg

مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست

که راحت دل رنجور بی‌قرار منست


به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر

گرش به خواب ببینم که در کنار منست


اگر معاینه بینم که قصد جان دارد

به جان مضایقه با دوستان نه کار منست


حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز

ولیک درخور امکان و اقتدار منست



نه اختیار منست این معاملت لیکن

رضای دوست مقدم بر اختیار منست


اگر هزار غمست از جفای او بر دل

هنوز بنده اویم که غمگسار منست


درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد

برو که هر که نه یار منست بار منست


به لاله زار و گلستان نمی‌رود دل من

که یاد دوست گلستان و لاله زار منست


ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت

دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست


و گر مراد تو اینست بی مرادی من

تفاوتی نکند چون مراد یار منست

Partofar
۱۳۹۳/۱۲/۱۷, ۰۱:۴۹
مــژده فــروردیــن ز نــو، بــنــمــود گــیــتــی را مــسـخّر*********جـیـشـش از مـغـرب زمـیـن بـگـرفـت تـا مشرق، سراسر
رایــتــش افــراشـت پـرچـم زیـن مُقَرنـس چـرخ اخـضـر**********گــشــت از فــرمــان وی، در خـدمـتـش گـردون مـقـرّر
****************************بـر جـهـان و هـر چـه انـدر اوسـت یـکـسر حکمران شد
قــدرتــش بــگــرفــت از خــطّ عــرب تــا مُلــک ایــران************از فـــــراز تـــــوده آنــــوِرسْ تــــا ســــر حــــدّ غــــازان
هـنـد و قـفـقـاز و حـبـش، بـلـغـار و تـرکـستان و سودان********* هـم، طـراز دشـت و کـوهـسـتـان و هـم، پـهـنـای عـمان
***************************دولــتــش از فــرّ و حــشــمــت، تــالـی سـاسـانـیـان شـد
کـــرد لـــشـــکـــر را ز ابـــر تـــیـــره، اردویـــی مــنــظّم***********داد هـــر یــک را ز صَرصَر، بــادیــه پــیــمــایــی ادهــم
بــر ســرانِ لــشــکــر از خــورشــیــد نــیّر، داد پـرچـم***********رعــد را فــرمــان حــاضــر بـاش دادی چـون شـه جـم
********************بـــرق از بــهــر ســلــام عــیــد نــو آتــشــفــشــان شــد
***************************************......



*************************************امام راحل ره

بی ریا
۱۳۹۳/۱۲/۱۷, ۰۱:۵۸
همه روز روزه بودن،‌ همه شب نماز کردن

همه ساله حج نمودن ، سـفر حجاز کردن

شب جمعه‌ها نخفتن ،‌ به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیـــــازش، طلــــــب نیـاز کردن

به خــدا که هیچ کس را ، ثمر آنقدر نباشد

که به روی ناامــــــیدی در بســته باز کردن

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۱۲/۱۷, ۱۴:۲۴
چه کسی می داند

که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهــــایی؟

چه کسی می داند

که تو در حسرت یک روزنه در فردایــی؟

پیله ات را بگشا،

تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایــی!!



"سهراب سپهری"


http://upload.estekhdamiha.com/images/vtu3evqm7h7gtlrde7rn.jpg

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۱۲/۱۷, ۱۶:۰۵
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جانِ بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی
.........
رهی معیری

حدیث 74
۱۳۹۳/۱۲/۱۷, ۱۶:۳۹
من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم
از آن روزی که اربابم شود بیمار میترسم

رها کن صحبت یعقوب و دوری و غم فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم

همه گویند این جمعه بیا ،اما درنگی کن!
از این که باز عاشورا شود تکرار میترسم

تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم ...
از آن روزی که منصب میشود انکار میترسم...

فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۳/۱۲/۱۷, ۱۷:۰۳
من و تو :

ان یکی امد در یار بزد
گفت یارش :کیستی ای معتمد ؟
گفت : "من" گفتش : " برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز اتش هجر و فراق
کی پزد کی وارهاند از نفاق "
رفت ان مسکین و سالی در سفر
در فراق یار سوزد از شرر
پخته شد ان سوخته پس باز گشت
باز گرد خانه ی انباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجهد بی ادب لفظی زلب
بانگ زد یارش که "بر در کیست هان ! "
گفت:بر در هم تویی ای دلستان "
گفت : " اکنون چون منی ای من در ا
نیست گنجایی دو من را در سرا
نیست سوزن را سر رشته ی دو تا
چون که یکتایی درین سوزن درا " " مولوی "

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۱۲/۱۸, ۰۵:۲۰
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک

آسمانِ آبی و ابر سپید

برگ‌های سبز بید

عطر نرگس، رفص باد

نغمۀ شوق پرستوهای شاد

خلوتِ گرم کبوترهای مست

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار

خوش به‌حالِ روزگار

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها

خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز

خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش به‌حالِ آفتاب

فریدون مشیری

nekuee
۱۳۹۳/۱۲/۱۸, ۰۵:۲۱
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

اهورانی
۱۳۹۳/۱۲/۱۸, ۰۷:۲۷
شعر از : مژده ژیان
شاخه ها دائم عبادت ميكنند
خالق خود را اطاعت ميكنند

قصه اي زيباست ،مرگ و زندگي
فصلها آن را حكايت ميكنند

مرگ را هر ساله از جان ميخرند
عاشقي ، تا بي نهايت ميكنند

در پي هم فصلها در يك صف اند
نظم را گويي رعايت ميكنند

فصل تابستان هواي چشمه هاست
برگها آنجا طهارت ميكنند

هر زمستان شاخه ها بي برگ و بار
صبر را گويي حكايت ميكنند

چون خزان وقت هبوط برگهاست
شاخه ها گاهي شكايت ميكنند

مهر ،محراب دعا و بندگي است
عاشقان، آنجا زيارت ميكنند

دلبري زيباست ،بانوي بهار
فصلها بر او حسادت ميكنند

شاخه ها با گردش چرخ فصول
عشـــق را گويي روايت ميكنند

اهورانی
۱۳۹۳/۱۲/۱۸, ۰۷:۵۵
سراسیمه سلام هنگام انتظار سلام هنگام رسیدن سلام



شعرهایی که آرومتون میکنه کدوم شعرا هستن؟
خوب از حق نگذریم شعرهایی که هدفشون مشخصه
یعنی شروع خوب داره
خوب واژ ه ها کنار هم جا گرفتن و نهایتا یه جمع بندی و پایان مناسب از واژه ها
ببینید حقیقتا شعر خوبه و شاید خیلی ظریف تر از نثر منظورش رو میروسونه و اگر قرار باشه توش هجو هم بیاد سنگین میشه
طبع گریز میشه
منظورم اینه شعر یه رسالته نه یک ابزار جنگی حتی در نقد هم باید اون لطافت ذاتی رو حفظ کنه
جوری حرف بزنه که اصل موضوع با ظرافتی بس زیبا چون تاندون ساعت در حال عبور از ذهن باشه
من به شخصه اول شعر های مولانا رو دوست دارم و بعد حافظ و فردوسی
در میان شاعران معاصر هم افرادی که زیبا می سرایند یا سراییده اند کم نیستند : سهراب سپهری ،فریدون مشیری
بستگی داره از چه منظری به شعر نگاه کنیدیا نسبت به احوالتون به دنبال شعر بگردید
اما یقین دارم اشعاری که توش از هم بد میگن یا این که نفرین میکنن اصلا شعر نیستن یه هجو نامه که هیچ انرزی مثبتی که نداره هیچ انسان رو ناامید هم میکنه

نیلوفر
۱۳۹۳/۱۲/۱۹, ۰۸:۴۸
به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم

به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم


من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران

که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم


منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر

به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم


چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان

برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم


به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان

که :نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم


ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من

چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم


شده‌ام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا

نرسد بلا به تو دلربا گر ازین بلا برهانیم


هاتف اصفهانی

Partofar
۱۳۹۳/۱۲/۱۹, ۰۹:۱۱
دل کـه آشـفـتـه روی تـو نـبـاشد، دل نیست

آنـکـه دیـوانـه خـال تـو نـشـد، عاقل نیست
مــسـتـی عـاشـق دلـبـاخـتـه از بـاده تـوسـت

بـجـز ایـن مستیم از عمر، دگر حاصل نیست
عــشـق روی تـو دریـن بـادیـه افـکـنـد مـرا

چه توان کرد که این بادیه را ساحل نیست
بـگـذر از خـویـش اگـر عـاشـقِ دلـباخته‏ای

کـه مـیـان تو و او، جز تو کسی حایل نیست
رهـرو عـشـقـی اگـر، خـرقـه و سجاده فکن

کـه بـجـز عـشق، تو را رهرو این منزل نیست
اگــر از اهــل دلــی صــوفــی و زاهـد بـگـذار

کـه جـز ایـن طایفه را راه درین محفل نیست
بــرخَمِ طــرّه او چــنــگ زنـم، چـنـگ زنـان

کـه جـز ایـن حـاصـل دیـوانه لایعقل نیست
دست من گیر و از این خرقه سالوس، رهان

کـه در ایـن خـرقه بجز جایگه جاهل نیست
عــلـم و عـرفـان بـه خـرابـات نـدارد راهـی

کـه بـه مـنـزلـگـه عـشّاق ره بـاطـل نـیـسـت






امام راحل زه

فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۳/۱۲/۱۹, ۱۷:۲۹
" شب
شب فرو می افتد
ومن تازه می شوم.
از اشتیاق بارش شبنم.
نیلوفرانه
به اسمان دهان باز میکنم.
ای افریننده ی شبنم و ابر
ایا تشنگی مرا پایان می دهی ؟
تقدیر چیست ؟
می خواهم از تو سرشار باشم.





وهم سبز
" تمام حفره های شب را می کاوم .
بر فطرت خزه ها دست می سایم.
که به انتشار عطر تو
بر سنگها پهن شده اند.
یک وهم با رویاهای سبز
در مزرعه می خواند.
من فکر می کنم انجا
عطر تو
دگرگون کننده تر
به گوش می رسد.


شانه های سنگی
گاهی انقدر واقعیت داری
که پیشانی ام به یک تکه ابر سجده می برد .
به یک درخت خیره می شوم.
از سنگها توقع دارم
مهربانی را .
باران بر کتفم می بارد .
دستهایم هوا را در اغوش می گیرد.
شادی پایین تر از این مرتبه است.
که بگویم چقدر .
گاهی انقدر واقعیت داری
که من
صدای فرو ریختن
شانه های سنگی شیطان را می شنوم .

صدیقه طاهره
۱۳۹۳/۱۲/۱۹, ۱۸:۱۶
دوش آمد این ندا بر گوش من ای هوشیار
گوشِ دل را باز کن بشنو ز هر عضو آشکار
خود شنیدم دوش قمری خواند با جمعی هَزار
راهبی در دِیر این می‌گفت و در محراب یار

لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار

در رهی بودم که بانگی آمد از یک کوهسار
گوش کردم من شنیدم نغمه از آهنگ تار
می‌رسد این نغمه از اعماق قلب روزگار
هر طنین قلب می‌گوید به ما در حال کار

لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار

در فضای بیکران می‌گفت هر گرد و غبار
بانگ از خورشید و از ناهید آمد در مدار
این صدا آمد ز رعد و تندر و ابر بهار
جمله می‌گفتند ماهی‌ها درون جویبار

لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار

پار کردم قصد حج لیک از نجف بودم گذار
چشم اشتر بر حرم افتاد و داد از کف قرار
هر چه کوشیدم که تا برهانمش زین حال زار
با زبان بی‌زبانی گفت با داد و هوار

لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار

بود عَمر عبدُوَد از پهلوانان کبار
لیک او کافر بُد و می‌بود زان آل و تبار
تا به خاک افتاد با شمشیر شیر نامدار
کرد با خود صحبتی بر لب برانید این شعار

لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار

گفت «سیمرغ» ای علی ما را ز یارانت شمار
کن نصیبم تا که باشم با تو روزی همجوار
چون تو را هستند عاشق جملگی دار و ندار
این ندا می‌آید از هر برگ برگ شاخسار

لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار

Partofar
۱۳۹۳/۱۲/۲۰, ۰۰:۴۶
بــهــار شــد، در مــیـخـانـه بـاز بـایـد کـرد

بــه سـوی قـبـلـه عـاشـق، نـمـاز بـایـد کـرد
نـسـیـم قـدس بـه عـشـاق بـاغ مژده دهد

کـه دل ز هـر دو جـهـان، بـی نیاز باید کرد
کـنـون کـه دسـت بـه دامان سرو می‏نرسد

بـه بـیـد عـاشـق مـجـنـون، نـیـاز بـایـد کرد
غمی که در دلم از عشق گُلعذاران است

دوا بــه جــام مــیِ چـاره سـاز بـایـد کـرد
کـنـون کـه دسـت بـه دامان بوستان نرسد

نــظــر بــه سـرو قـدی سـرفـراز بـایـد کـرد




امام راحل ره

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۱۲/۲۰, ۰۱:۴۳
دوش می آمد و رخساره بَراَفروخته بود



تا کجا باز دلِ غَمزده ای سوخته بود


رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی



جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود


جانِ عُشاق سِپَند رُخِ خود میدانست



وآتش چهره بدین کار بَراَفروخته بود



گر چه میگفت که زارت بِکُشم؛ میدیدم


که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود



دل بَسی خون بِکَف آورد؛ ولی دیده بِریخت


الله الله که تَلَف کرد و که اَندوخته بود



کُفرِزُلفش رهِ دین میزد و آن سنگین دل


در پِیش مَشَعلی از چهرهِ بَراَفروخته بود



یار مفروش بدنیا؛ که بسی سود نکرد


آنکه یوسف بِسَرهِ ناصَرهِ بِفروخته بود


گفت وخوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یارب این قلب شناسی ز که آموخته بود

Partofar
۱۳۹۳/۱۲/۲۰, ۰۱:۵۶
بـا گـلـرخـان بـگـویـیـد ما را به خود پذیرند

از عـاشـقـان بـیـدل، هـمـواره دسـت گـیـرند
دردی اسـت در دلِ مـا، درمـان نـمی پذیرد

دسـتـی بـه عـاشـقان ده، کز شوقِ دل بمیرند
پــا نــه بــه مــحــفــلِ مــا، تـاراج کـن دل مـا

بـنـگـر بـه بـاطـل مـا، کـز آب و گِل خـمـیـرند
سـوداگـرانِ مـرگـیـم، یـاران شـاخ و برگیم

رنــدان پــا بــرهــنـه، بـر حـال مـا بـصـیـرنـد
پـاکـنـد مـی‏فـروشـان، مـستانِ دل‏خروشان

بربسته چشم و گوشان، پیران سر به زیرند
بـردار جـام مـی را، جـم را گـذار و کـی را

فـرزنـد مـاه و دی را، کـایـنـان چو ما اسیرند




امام راحل ره

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۱۲/۲۱, ۰۸:۰۸
خالی ام خالی از آواز ، خالی از جرات پرواز
ای غزلترین ترانه منو از ازل بیاغاز
منو پر کن از ستاره از یه فریاد دوباره
از یه آهنگ قدیمی که خریداری نداره
منو پر کن از پرستو از شب نگاه آهو
از تو خاکستر دریا زنده شد ، ترانه باتو
با تو بادبادک رویا توی پنجه های باده
بی تو حتی یه چراغم از سر کوچه زیاده
ترانه ی سکوتمو تنها تو میشنوی عزیز
عطر زلال تنتو رو تن لحظه هام بریز
بگو از شب تا خروس خون ،فاصله چن تا ستاره س
بگو کی لحظه ی ناب اون تولد دوباره س
بگو تا سفره ی هفت سین چن تا یخبندون سرده
بگو چشمای ترانه چن تا بغضو گریه کرده
بگو با منی که نبض روزگارو دس بگیرم
بگو تا ازین ترانه خنده هامو پس بگیرم
بگو هستی که بمونم پشت زندگی نمیرم
تو که تو قصه نباشی از تموم قصه سیرم
ترانه ی سکوتمو تنها تو میشنوی عزیز
عطر زلال تنتو رو تن لحظه هام بریز

محدثه67
۱۳۹۳/۱۲/۲۳, ۱۳:۳۳
می گفت زنده ام به تو و باوری نداشت
این پادشاه پشت سرش لشکری نداشت
مانند آشنای غریبه در این جهان
جز مرز های بسته ی خود کشوری نداشت
گفتم بمان که دولت عشق است بودنت
اما توجهی به چنین دلبری نداشت
وقتی که رفت قامت دیوار قد کشید
آنقدر قد کشید که دیگر دری نداشت
من ماندم و کبوترحسی که هیچ گاه ...
بال و پر رها شده ی دیگری نداشت
یک آن تبر به دست دلم را هدف گرفت
وقتی شکست دعوی پیغمبری نداشت
آتش گرفت هیزم چشم ترم ولی
انگار- هیچ- نیت ِ افسونگری نداشت
.
شیطان نشست وسوسه ای روبراه کرد
آدم ولی دوباره دل ِ کافری نداشت

سید مهدی نژاد هاشمی

شقایق
۱۳۹۳/۱۲/۲۳, ۱۴:۴۳
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان
کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم
که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان
گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان

فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۳/۱۲/۲۳, ۱۸:۲۳
" یافت ایینه زنگیی در راه
و اندر او روی خویش کرد نگاه
بینی پخج دید و دو لب زشت
چشمی از اتش و رخی ز انگشت
چو بر او عیبش اینه ننهفت
بر زمینش زد ان زمان و بگفت :
" کان که این زشت را خداوند است
بهر زشتیش را بیفگنده ست
گر چو من پر نگار بودی این
کی در این راه خوار بودی این
بی کسی او ز زشتخویی اوست
ذل او در سیاه رویی اوست "
این چنین جاهلی سوی دانا
اینت رعنا و اینت نا بینا ! ( سنایی )

صادق
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۰۵:۳۷
بیا تا بگوییم ز یاس کبود
بیادش نماییم گفت وشنود
بیا تا بگرییم زهجران گل
زیادش شوییم زار وخاطر ملول
چو او جلوه جان احمد بود
بسان علی نور سرمد بود

Partofar
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۰۷:۳۲
دلـــبـــاخـــتـــه جـــمـــال یـــارم


وارســـتـــه ز روضـــه بـــریـــنــم
بــا غــمــزه چــشــم گـلـعـذاران


بـــیـــزار ز نـــاز حـــور عـــیــنــم
گـــویـــم بـــه زبـــان بـــی‏زبــانــی


در جـــمـــع بـــتـــان نــازنــیــنــم
999999999999999999999999ای نــقــطــه عــطــف راز هـسـتـی
999999999999999999999999بـر گـیـر ز دوسـت، جـام مـسـتـی





امام راحل ره

فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۰۷:۴۹
" سنگی ست زیر اب
در گود شبگرفته ی دریای نیلگون
تنها نشسته در تک ان گور سهمناک .
خاموش مانده در دل ان سردی و سکون
او با سکوت خویش
از یاد رفته ای ست در ان دخمه ی سیاه
هرگز بر او نتافته خورشید نیمروز .
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه
بسیار شب که ناله بر اورد و کس نبود.
کان ناله بشنود
بسیار شب که اشک بر افشاند و یاوه گشت
در گود ان کبود
سنگی ست زیر اب . ولی ان شکسته سنگ
زنده ست می تپد به امیدی در ان نهفت
دل بود اگر به سینه ی دلدار می نشست
گل بود .اگر به سایه ی خورشید می شکفت . ( هوشنگ ابتهاج ) .

شقایق
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۰۸:۵۲
با اینکه شبیه خودتان انسانم
اما خودمانیم کمی شیطانم
پیغمبر خنده دارم و می‌خواهم
لبخند به لب‌های شما بنشانم

***
پشت سرشان به پیش‌شان می‌خندم
بر صومعه و کشیش‌شان ‌می‌خندم
زورم که نمی‌رسد به قلدرها من
پس حداقل به ریش‌شان می‌خندم

***
آرام نشسته با ادب می‌خواند
طبق ادبیات عرب می‌خواند
حاجی که قضا شده نماز صبحش
هرروز خدا نماز شب می‌خواند

***
توحید بهانه خدایی تنهاست
این خانه نشانه خدایی تنهاست
یک خانه بدون زن در این دنیا نیست
جز کعبه که خانه خدایی تنهاست

***
نه لکه‌ای بر پیرهنم افتاده
نه نام وطن از دهنم افتاده
وقتی که پلاک را گرفتم دیدم
خون پدرم به گردنم افتاده

***
شیرینی تو از رطبت می‌ریزد
انگار ستاره از شبت ‌می‌ریزد
ماتیک نزن خواهر دینی لطفاً
خون دل مردم از لبت می‌ریزد

***
مداح جوان سینه زنان رفت به شام
همراه صدای کاروان رفت به شام
گفتند که شام از دهن می‌افتد
از روضه کوفه ناگهان رفت به شام

***
آمار تمام روضه‌ها دستش بود
با پای برهنه کفش ما دستش بود
از مجلس روضه دست خالی برگشت
البته دوتا ظرف غذا دستش بود

***
هی قیمت بازار عزا می‌شکند
مداح جدا شیخ جدا می‌شکند
در مجلس روضه کفش ما را بردند
هر کس به طریقی دل ما می‌شکند

***
هرچند که با ژست فرنگی خندید
بر سنت ما به این قشنگی خندید
این بولدزر دهن گشاد عوضی
هر روز به خانه کلنگی خندید

منتظرمهدی زهرا
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۱۰:۴۱
http://namakstan.ir/wp-content/uploads/2015/03/funny-poems.jpg (http://namakstan.ir/funny-poems.html)
ازدحام و فشار از هر سو
زور آرنج و ضربه زانو
بدترین بوی عالم است الحق
بوی سیر و پیاز و عطر و عرق

منتظرمهدی زهرا
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۱۰:۴۸
نفس باد صبا آفت جان خواهد شد

عید می آید و اجناس گران خواهد شد
قیمت میوه و شیرینی و آجیل و لباس

باز سرویس گر فک و دهان خواهد شد
همسرم چند ورق لیست به من خواهد داد
و سرا پای وجودم نگران خواهد شد
می زنم ساز مخالف دو سه روزی اما
عاقبت هرچه که او گفت همان خواهد شد

منتظرمهدی زهرا
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۱۰:۵۲
http://namakstan.ir/wp-content/uploads/2014/04/humorous-poetry-nowruz.jpg (http://namakstan.ir/category/%D8%B4%D8%B9%D8%B1-%D8%B7%D9%86%D8%B2)
عجب رسمیه رسم زمونه
خونه مون عیدا پر مهمونه
می رن مهمونا از اونا فقط
آشغالِ میوه به جا می مونه !
کجاست اون کیوی ؟ چی شد نارنگی ؟
کجا رفت اون موز ؟! خدا می دونه !
جعبه خالی ِ شیرینی هنوز
گوشه ی طاقچه پیش گلدونه

منتظرمهدی زهرا
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۱۰:۵۳
پدر باید ببیند دکترایت
زمانه بد شده جانم فدایت
دعا کن …
دعا کن مدرکت جعلی نباشد
زدانشگاه هاوایی نباشد

منتظرمهدی زهرا
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۱۱:۱۳
برای او شده این کار خوب و نان آور
گَهی به کوچه ،گَهی پارک گَه خیابان است
چه شغل بهتر از این که بدون سرقفلی
ویا اجاره بها سود آن دوچندان است

منتظرمهدی زهرا
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۱۱:۱۵
چه نیک گفت ظریفی :گدایی گرننگ است
ولیک شغل پراز سود وگنج ِپنهان است
برای جلب نظرها سرشک غم بارد
چو شُد به خانه ،به ریش من و تو خندان است

منتظرمهدی زهرا
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۱۱:۱۸
کسی که آبروی خویش را معامله کرد
کجا به فکر صفت های پاک انسان است
گدای حرفه ای هرروز چاق و چلّه شود
نحیف آنکه نیازش به لقمه ای نان است

منتظرمهدی زهرا
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۱۱:۱۸
کمک به همچو گدایی ستم به محرومین
هموکه سرخی صورت به ضرب دستان است
اگر به گفته ی «جاوید» نیک تر نگری
یقین شود که گدا همچو گنج ِ پنهان است

منتظرمهدی زهرا
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۱۱:۱۸
پیامک زد شبی لیلی به مجنون
که هر وقت آمدی از خانه بیرون
بیاور مدرک تحصیلی ات را
گواهی نامه ی پی اچ دی ات را

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۱۲:۳۵
ای دوست، دلم همیشه کاشانه ی توست

بنگر نظری، ببین که دیوانه ی توست

این دل که شب و روز به دنبال تو است

مدیون مِی و مهر و پریشانی توست

گر توانم که رسم بر نوک گیسوی صفا

به یقین گویمت اِی جان، که همان دوری توست

تا به کی با دل و این دوری تو باید ساخت؟

تا به کی غصّه ی این دل، سببش دیدن توست

دهم این نامه ی نالان دل ِ خود را بر باد

چون فقط اوست که لایق به لقای من و توست

کیمیاگر
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۱۲:۴۸
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم


به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم


به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم


به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم


حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم


می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم


هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم




"البته این شعر چند جور دیگه هم تصحیح شده"

یوسف
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۱۶:۴۰
باز گويد رسم عاشق اين بود . . . . . . . . . . . . . . . . . . بلكه اين معشوق را آيين بود
چون دل عشاق را در قيد كرد . . . . . . . . . . . . . . . .خودنمايي كرد و دل ها صيد كرد
امتحانشان را ز روي سرخوشي . . . . . . . . . . . . . . پيش گيرد شيوه عاشق كشي
در بيابان جنونشان سر دهد . . . . . . . . . . . . . . . . . . ره به كوي عقلشان كمتر دهد
دوست مي دارد دل پر دردشان . . . . . . . . . . . . . . اشك هاي سرخ و روي زردشان
چهره و موي غبارآلودشان . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . مغز پرآتش، دل پردودشان
دل پريشانشان كند چون زلف خويش . . . . . . . . . . . . زآنكه عاشق را دلي بايد پريش
خم كندشان قامت مانند تير . . . . . . . . . . . . . . . .روي چون گُلشان كند همچون زرير
يعني اين قامت كماني خوشتر است . . . رنگ عاشق زعفراني خوشتر است
جمعيتشان در پريشاني خوش است . . . . . . قوت، جوع و جامه، عرياني خوش است
خود كند ويران، دهد خود تمشيت . . . . . . . . . . . . .خود كُشَدشان باز خود گردد دِيَت
تا گريزد هر كه او نالايق است . . . . . . . . . . . . . . . درد را منكر، طرب را شايق است
تا گريزد هركه او ناقابل است . . . . . . . . . . . . . .عشق را مكره، هوس را مايل است
وآنكه را ثابت قدم بيند به راه . . . . . . . . . . . . . . . . . .از شفقت مي كند بر وي نگاه
اندك اندك مي كشاند سوي خويش . . . . . . .مي دهد راهش به سوي كوي خويش
بدهدش ره در شبستان وصال . . . . . . . . . . . . . . بخشد او را هر صفات و هر خصال
متحد گردند با هم اين و آن . . . . . . . . . . . . . . . . . . . هر دو را مويي نگنجد در ميان
مي نيارد كس به وحدتشان شكي . . . . . . . . . . . .عاشق و معشوق مي گردد يكي

یوسف
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۱۶:۵۲
شب و روز در ره تو من مبتلا نشسته
تو گذر کنی نگوئی تو کئی چرا نشسته
ز تو کار بسته دارم دل و جان خسته دارم
بدر طبيب عشقم باميدها نشسته
چه شود همين تو باشی ره مدعی نباشد
من و شمع ایستاده تو بمدعا نشسته

ز دو چشم نيم خفته باشاره نکته گفته
که برد دل نهفته بکمين ما نشسته
بتو کی رسد نگاهم که ز زلف و چشم و ابرو
برهش سلاح داران همه جابجا نشسته
بتو چون رسد فغانم چو پر از صداست کویت

ز فغان داد خواهان که براهها نشسته
همه رنج و محنت و غم همه درد و سوز و ماتم
سپه بلای عشقت چه بجان ما نشسته
ره خير ا گر بپوئی دل خستهٔ بجوئی
چو ملک چو حور بينی بدر دعا نشسته
چو ز دست فيض آید بجز از فغان و ناله
چکنم بغير زاری من در بلا نشسته

فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۳/۱۲/۲۴, ۱۶:۵۶
" هست شب یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است.
باد نو باوه ی ابر از بر کوه
سوی من تاخته است.
هست شب همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا .
هم از این روست نمی بیند اگر گم شده ای راهش را .
با تنش گرم بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب !
هست شب . اری شب. ( نیما یو شیج ) .

mohaddese18
۱۳۹۳/۱۲/۲۵, ۱۴:۴۹
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست
این چه شمعی ست که شمع ها همه پروانه اوست

منتظر منجی(عج)
۱۳۹۳/۱۲/۲۵, ۱۴:۵۶
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه ! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

دردلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

" بال " وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست

فاضل نظری

فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۳/۱۲/۲۵, ۱۷:۵۷
" ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو .
می برد مرا به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو

زیر بال مرغکان خنده هات
زیر افتاب داغ بوسه هات
- ای زلال پاک - !
جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو !
ای همیشه خوب !
ای همیشه اشنا !
هر طرف که می کنم نگاه
تا همه کرانه های دور
عطر و خنده و ترانه می کند شنا
در میان بازوان تو !

ماهی همیشه تشنه ام
ای زلال تابناک !
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک ! (فریدون مشیری ).

سعادتمند
۱۳۹۳/۱۲/۲۶, ۰۵:۱۵
چوخ سئورم آنادیلی دانیشام



آذربایجان ائللرینه قاریشام
تورکه یادام ولی فارسا تانیشام
ایسلامین مکتبی بئله اورگدیب
منی بئله،سنی بئله اورگدیب
یاحوسین دئمیشم عمرون اوزونی
دادمامیشام نامردلرین دوزونی
قویمامیشام قورد آپارا قوزونی
هاردا گورسم قوردی ،هارای باسارام
بیر گون دوتوب اونی داردان آسارام
بو میللت کی بئله گدیب یوخویا
من گورخیرام اجنبی تور توخیا
بولبول ترانه سین بایقوش اوخیا
طوطی گئده قارقا غزل خوان اولا
سئرچه گلیب قیرقیا سولطان اولا
من گورخیرام خمیرلر چوخ آجیا
شیعه نین قالا عادتی تک آدیا
قارداش باخا نامحرم تک باجیا
کیچیک چیخا بویوکلرین بوینینا
میللت توشه قیزیل گولین اوینینا
بیرشاهین عهدینده باغبان بئچارا
قیزیل گولدن پیوند ویردی چینارا
شاه گلنده قارا بختی آغارا
چینارباشیندا بیر اتک گول وره
خوشی گله باغبانا بیر شی وره
عزیزلر سولطان گلدی بیر گون باشین گوزادی
باخدی گووه گوردی عجب اوضادی
باغبان ایاغا،باغبان ایاغ اوسته قویوب هرزادی
ددی بو گول گرک باغدان داشینا
نیه کیچیک چیخیب بویوکلرین باشینا
آغلیمی گینه ده الدن الدیلار
قارداشی قارداشدان ایری سالدیلار
موددت بیزه دوشمنلر ال چالدیلار
گلین بیزده قورانا بیر ال چالاک
حسین کیمین او امریندن درس آلاک

حدیث 74
۱۳۹۳/۱۲/۲۶, ۰۹:۲۵
ای دل ای دل ای روزگار دل من کربلا میخواد

دیگه تو این شهر گناه نفسم بالا نمیاد


اینجا بختم سیاه شده با جوونیم تباه شده

آدما اینجا آقاجون تفریحشون با گناه شده


اینجا مردم تو حیا و معرفت خیلی فقیرن

تو شبای فاطمیه تو شهر عروسی میگیرن


اصلا انگار نمیدونن تو کوچه مادرو زدن

چهل تا گلچین ریشۀ گل نیلوفرو زدن



یه نگاه کن ای آقاجون آبروی منو بخر

زندۀ من اگه نشد مُردمو کربلا ببر

سیاوش عشق
۱۳۹۳/۱۲/۲۹, ۰۴:۲۲
بهار آمد که غم از جان برد،غم در دل افزون شد
چه گویم از غم آن سرو خندان جان و دل خون شد
گروه عاشقان بستند محملها و وارستند
تو دانی حال ما وا ماندگان در این میان چون شد؟
گل از هجران بلبل،بلبل از دوری گل هردم
بطرف گلستان هر یک بعشق خویش مفتون شد
حجاب از چهره ی دلدار ما باد صبا بگرفت
چو من هر کس بر او یک دم نظر افکند مجنون شد
بهار آمد ز گلشن برد زردی ها و سبزی ها
بیمن خور گلستان سبز ،بستان گرم و گلگون شد
بهار آمد بهار آمد بهار گلعذار آمد
به میخواران عاشق گو خمار از صحنه بیرون شد
.......
امام خمینی (ره)

فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۳/۱۲/۲۹, ۰۹:۳۹
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشنید به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد


در ان گوشه چندان غزل خواند ان شب
که خود در میان غزلها بمیرد.

گروهی بر انند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد انجا بمیرد

شب مرگ از بیم انجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد


من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد.

چو روزی ز اغوش دریا بر امد
شبی هم در اغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی اغوش واکن
که میخواهد این قوی زیبا بمیرد.

طراوت باران
۱۳۹۴/۰۱/۰۲, ۱۷:۱۵
ای شیر خدا شاه ولایت مددی
ای بحر سخا خان عنایت مددی
در وادی بی کفایتی حیرانم
ای صاحب رتبه کفایت مددی

فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۴/۰۱/۰۲, ۱۷:۴۵
" دستی ز کرم به شانه ی مانزدی

بالی به هوای دانه ی ما نزدی

دیریست دلم چشم به راهت دارد.

ای عشق سری به خانه ی ما نزدی . قیصر امین پور.


ای ابر بهار

اینجا همه پیوسته تو را می خوانند

لب تشنه و دلخسته تو را می خوانند.

ای ابر بهار بر سر باغ ببار

گلهای زبان بسته تو را می خوانند.


هوای عشق

اگر ای عشق پایان تو دور است

دلم غرق تمنای عبور است

برای قد کشیدن در هوایت
دلم مثل صنوبر ها صبور است. سلمان هراتی.

شکفتن

غم عشقی که در خود می نهفتم

شبی ان را به چشم خسته گفتم

دل من مثل ابری گریه سر داد
سحر شد مثل خورشیدی شکفتم . سلمان هراتی.

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۰۹
جارو نکن عزیز من این خانه را به زور
بر دامنت نگیر دو دردانه را به زور

بگذار موی دخترمان را چنان که هست
دستت نگیر فاطمه جان شانه را به زور

بنشین کنار بی کسی ام چون نمی شود
آباد کرد خانه ی ویرانه را به زور

پژمرده ای و از همه ی اسم های تو
یادآور است روی تو "ریحانه" را به زور

مردی که کنده بود در قلعه را ز جا
وا می کند پس از تو در خانه را به زور

ساقی پر است جام نفس بعد فاطمه
دیگر نزن تعارف پیمانه را به زور...

حسین زحمتکش

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۱۰
ای بکر ترین برکه! هلا سوره ی صافی
پرهیز کن از این همه پرهیز اضافی

مُهری بزن از بوسه به پیشانی سردم
بد نام که هستیم به اندازه ی کافی

تلخینه ی آمیخته با هر سخنت را
صد شکر، شکرپاش لبت کرده تلافی

با یافتن چشم تو آرام گرفتم
چون شاعر درمانده پس از کشف قوافی

چندی ست که سردم شده دور از دم گرمت
بر گردنم از بوسه مگر شال ببافی

علیرضا بدیع

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۱۰
کرک هایِ قالی
رو به رفتنت خم شده اند

علیرضا روشن

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۱۱
نمی خواهی اگر من را، تو را هر لحظه می خواهم
که تو معشوق من هستی، همان معشوق دلخواهم

شبی افتاد تصویرت، درون چشمه ی چشمم
پلنگی خیره بر آبم، تو هستی چهره ی ماهم

نه شیرازی، نه تهرانی، تو هستی آنکه می بخشم
به یک لبخند کوتاهش، سمرقند و بخارا هم

بیا قدری محبت کن، کنار من قدم بردار
تمام آرزویم شد، تو باشی یار و همراهم

"که عشق آسان نمود اول..." برای من نخوان وقتی
که از دشواری پایان عشق آگاه آگاهم

همیشه متهم کردی، مرا با انگ خودخواهی
تو هستی جسم و روح من، اگر اینقدر خودخواهم

اگرچه شد غزل شعرم، ولی اقرار باید کرد
شبیه شعر نیمایی: "تو را من چشم در راهم"

احسان نصری

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۱۲
ای کاش دلتنگی تو بودی
می دیدمت هر روز

سید علی میر افضلی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۱۳
شب گذشته من و او، چه خواب خوبی بود
در آن سیاهی شب آفتاب خوبی بود

همیشه موقع دیدار او دلم می ریخت
اگرچه ترس نبود، اضطراب خوبی بود

گناه نیمه شب ما کلام حافظ شد
گناه نیمه شب ما ثواب خوبی بود

تفاُلی نزد و یک غزل برایم خواند
ولی عجب غزلی! انتخاب خوبی بود

"چه مستی است ندانم که رو به ما آورد"
جهان به رقص در آمد... شراب خوبی بود

سوال کردم از او عشق چیست؟ چشمانش
سکوت ریخت برایم، جواب خوبی بود

تمام شب تن او را ورق ورق خواندم
غزل، سپید، ترانه، کتاب خوبی بود

اگرچه شاعر آیینی ام دلش می خواست
که عاشقانه بگویم، عذاب خوبی بود

سید حمیدرضا برقعی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۱۳
من سیگاری نیستم
فقط تو کمی دیر کرده ای

محمد ستایشی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۱۴
گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میاندیش
بگذار که دل حل کند این مسئله ها را

محمدعلی بهمنی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۱۴
به دوست داشتنت مشغولم

همانند سربازی که سال هاست
در مقری متروک
بی خبر از اتمام جنگ
نگهبانی می دهد...

زانیار پرور

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۱۵
در این زمانه که احساس مثل سابق نیست
برای عشق، کسی جز تو لایق نیست

هواشناسی کشور دروغ می گوید
که هیچ باد خوشی با دلم موافق نیست

جهان به منطقه ای جنگ دیده می ماند
فقط تویی که دلت جزو این مناطق نیست

ولی چه سود، که سرگرم کار خود شده ای
و بی خیالی ات از روی عقل و منطق نیست

چگونه نورِ هدایت به دادمان برسد؟
کسی که فکر تماشای صبح صادق نیست

به این نتیجه رسیدم که بی تو سر بکنم
قبول می کنم این مرد، دیگر عاشق نیست

امید صباغ نو

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۱۵
سر تا سر جان ما پر از تب نشده
چون جام جنون ما لبالب نشده

ما منتظریم ماه کامل بشود
دور قمری چهارده شب نشده

جلیل صفربیگی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۱۶
تمام اصل های حقوق بشر را خواندم
و جای یک اصل را خالی یافتم
و اصل دیگری را به آن افزودم

عزیز من
اصل سی و یکم:
هر انسانی حق دارد
هر کسی را که می خواهد دوست داشته باشد

پابلو نرودا

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۱۶
نه نگاهی، نه سلامی، نه کمی گپ زدنی
گرچه من رودم و تو لایق دریا شدنی

برق چشم تو به هر بت بخورد می شکند
چه کسی دیده بتی با هنر بت شکنی

ادبیات جهان محو جمالت شده، چون...
تو کلاسیکِ زن هستی و مدرنیته تنی

با چنین وصف کجا می شود از عشق گذشت؟
ای تن تُردِ تو چینی و لبانت وطنی

"قل هو الله و احد" غیر خدا نیست ولی
می پذیرم تو اگر لافِ ان الحق بزنی

عمران میری

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۱۷
پدرت
در خیابان انقلاب کرد

تو
در دلم...

نيما معماريان

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۱۸
سیب غلتان رودخانه ی من، آهوی نقش بسته بر چینی
پری قصه های کودکی ام، قالی دستبافِ تزیینی

خُنکای نسیم اول صبح، گرمی چای عصر پاییزی
به چه نامی تو را صدا بزنم؟ لیلی روزگار ماشینی

دور مجنون گذشت اینک من، دور لیلا گذشت اینک تو
دست بردار از این حکایت تلخ، تا بگویم چقدر شیرینی

از کدامین عشیره ای بانو، که در این شهر آسمان زنجیر
شیر از آفتاب می دوشی، میوه از باغ ماه می چینی

ای جهان بر مدار مردمکت، چشم بردارم از تو؟ ممکن نیست
منم آنکس که زندگی کرده، سالها با همین جهان بینی

گیسووان سیاه پوشت را، روی دیوار شانه ها آویز
تا ببینی غزلسرایان را، همه مشتاق شعر آیینی

جنبش سبز فتنه انگیزی، اگر از جای خویش برخیزی
کودتاچیِ مخملی دامن، شورشی! بهتر است بنشینی

عشق حق مسلم من و توست، مابقی را به دیگران بسپار
هرچه داری اگر به عشق دهی، کافرم گر جُویی زیان بینی

مجید آژ

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۱۸
عزیزم
زمستان میانمان ریش سفیدی کرده است،

نمی آیی؟

بهرنگ قاسمی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۱۹
زمین خلاصه ای از چشم آسمانی توست
غزل برآمده از بازی زبانی توست

نه اندونزی و ژاپن، نه بم، نه هائیتی
تکان دهنده ترین صحنه، شعرخوانی توست

کمی نخند، کمی دور شو، کمی بد باش
که هرچه می کشم از دست مهربانی توست

هرآنچه را بفروشم نمی رسد وسعم
به خنده ی تو که سوغات دامغانی توست

بلوغ زود رسم علت کهولت نیست
اگر که پیر شدم مشکل از جوانیِ توست

دو سال می گذرد من هنوز سربازم
وظیفه ی شب و روزم ندیده بانی توست

یاسر قنبرلو

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۲۰
انبوهی از اين بعد از ظهر های جمعه را
به ياد دارم كه در غروب آنها
در خيابان
از تنهايی گريستيم

ما نه آواره بوديم، نه غريب
اما
اين بعد از ظهر های جمعه
پايان و تمامی نداشت

می گفتند از كودكی به ما
كه زمان باز نمی گردد
اما نمی دانم چرا
اين بعد از ظهر های جمعه باز می گشتند

احمدرضا احمدی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۲۱
از کوچه شما که رد میشوم
حس خوبی دارم
مثل رد شدن قطاری
از میان شکوفه های گیلاس

سهیل ملکی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۲۲
من
تنها دل تو را نمی خواهم

کلیه ات را می خواهم...

حسین ناصری

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۲۲
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار ابر بهاری، ببار... کافی نیست

چنان که یخ زده تقویم ها اگر هر روز
هزار بار بیاید بهار، کافی نیست

به جرم عشق تو باشد که آتشم بزنند
برای کشتن حلاج، دار کافی نیست

گل سپیده به دشت سپید می روید
سپیدبختی این روزگار کافی نیست

خودت بخواه که این انتظار سر برسد
دعای این همه چشم انتظار کافی نیست

فاضل نظری

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۲۳
حرفی نمانده بین ما...
جز همین که...

بین خودمان بماند:
دوستت دارم...

کامران رسول زاده

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۲۳
دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی
که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی

تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟
بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟

انقلابی شده در سینه ی من، فتنه ی توست
سبزیِ چشم تو باعث شده رسوا بشوی

من پس انداز دلم را به تو دادم که تو هم
بیمه ی عمر دلم روز مبادا بشوی

غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی
دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی

حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم؟
حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی؟

نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب
دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی

احسان نصری

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۲۴
شاه بودم، تخت رفت و تاج هم پيدا نشد
سر نخِ مشكوك اين تاراج هم پيدا نشد

دست در دستت، به لب لبخند، روي اين زمين
حال و احوالي كه در معراج هم پيدا نشد

يار من بودي به حكم دل، دريغ اما دريغ
توي دستت يك دولوي خاج هم پيدا نشد

درسخوان بودم ولي كنكور عشقت سخت بود
تست هايش در كتاب گاج هم پيدا نشد

سعي جانفرساي من، از اين غزل تا چشم تو
در صفا و مروه ي حجاج هم پيدا نشد

ايمان صابر

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۳۱
خانه ام یک کلید بیش نداشت
به تو دادم
و سرگردان خیابان ها شدم...

شهاب مقربین

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۳۱
با چشم سیاه آمده در شعر که جانی بشود
تا عامل یک جنگ و نزاع همگانی بشود

با مردم آواره ی چشمش، چو اوباما باید
کاندید نوبل در جهت صلح جهانی بشود

موهای رها در وزش باد دلیلش این است:
تا عالم و آدم، همه مجنون و روانی بشود

با این شکرِ خنده اش آمار دیابت هر روز
بالا رود و باعث موج نگرانی بشود

از حالت موزون صدایش دل هر مومن و شیخ
می لرزد و مجذوب همین چرب زبانی بشود

حالم شده مانند به آن رعیت دلداده ی ده-
ترسیده که معشوقه ی او همسر خانی بشود

حقم به خدا بردن دستان تو شد، می ترسم...
مانند المپیک کُره، باز تبانی بشود

احسان نصری

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۳۲
با همه دشواری اش از حق نباید بگذریم
محضِ جانب داری اش از حق نباید بگذریم

عشق کاری کرده با من که مغول با ری نکرد
-با همه خونخواری اش- از حق نباید بگذریم

هرچه دیوار کجِ عشق است، بر دوش من است-
-زحمتِ معماری اش، از حق نباید بگذریم

سود این معدن برای بهتر از ما بود و شد
سهم ما بیگاری اش، از حق نباید بگذریم

گاه آمد مرهمم باشد، نمک زد روی زخم
با ندانم کاری اش، از حق نباید بگذریم

دل شکستن عادتش بود و پس از آن میرسید
نوبت دلداری اش، از حق نباید بگذریم

موقع رفتن ولی بر روی ساکش می چکید
اشکهای جاری اش، از حق نباید بگذریم

سید ایمان زعفرانچی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۳۳
نه عزیز زیبای من
خبری از قرص های اعصاب و بی خوابی نیست

بعد از تو...
تازه فهمیده ام که
چقدر تنهایی به آدم خوش می گذرد

میلاد تهرانی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۳۴
باز امشب سیل غم ها سینه ام ویرانه کرد
یاد تو حال مرا چون حال یک دیوانه کرد

هر دمی نقش رخت آتش به جانم می زند
هجر تو لبخند را با صورتم بیگانه کرد

روزهایم بی تو محنت بار و پر رنج و غم است
عشق چون آمد تو را شمع و مرا پروانه کرد

لذت عمرم به دوشادوش گشتن با تو بود
لیک اکنون آهِ هجران در دلم کاشانه کرد

حال ای ذات مبری، ای خدای عاشقان
دست تقدیرت دلم را بی سر و سامانه کرد

سهام الدین خداشناس

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۳۴
مسافر کناری ام که پیاده شد،
پنجره ای گیرم آمد
باقیِ مسیر را گریستم

لیلا کردبچه

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۳۵
خرابت میکند چشمان آبادی هر از گاهی
به آتش می کشاند شهر را بادی هر از گاهی

تو شیرین هزاران خسرو هم باشی دلم قرصست
که می افتد به یادت عشق فرهادی هر از گاهی

تو رستم باش و من سهراب، اما خوب میدانم
که می افتد به پای صید، صیادی هر از گاهی

تو با من سرگرانی و من از قهر تو غمگینم
ولی شادم به اینکه با کسی شادی هر از گاهی

تو دربند نگاهی نیستی، هرگز نمی فهمی
که قلیانهای دربند و فرحزادی هر از گاهی...

حسین زحمتکش

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۳۶
آن زمانی که از برم رفتی، آسمان در کنار من بارید
و پس از آن تمام رویاهام، چون نظامی که سرنگون گردید

زندگی بعد رفتنت دیگر، روی خوش را گرفته از این مرد
و به جایش خدا هم انگاری، روی سگ را به این جهان بخشید

این منم، او که از غم دوریت، در بغل می گرفت زانویش
او که هر بار رد شدی از او، مثل ارگی کهن شد و لرزید

درد من را دقیق تر بشناس، درد من جنس اصل رنجش هاست
هرکسی هم اگر به جایم بود، به خودش تا همیشه می پیچید

خسته ام من شبیه سربازی، که پس از هشت سالِ پر آزار
از اسارت به خانه اش برگشت، و خودش را عموی طفلش دید

احسان نصری

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۳۶
وقت افتادن
اگر حق انتخاب با من بود
از بلندای برج
شاید هم کمی بالاتر
کنار ابرها انتخابم بود،

نه از چشم سیاه تو...

بهمن فاطمی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۳۷
به شهر رنگ ها رفتيم، گفتي زرد نامرد است
اگر رنگي تو را در خويش معنا كرد، نامرد است

تو تصوير مني يا من در اين آيينه تكرارم؟
جهان آيينه ي جادوست، زوج و فرد نامرد است

چه قدر از عقل مي پرسي، چه قدر از عشق مي خواني
از اين باز آي نااهل است، از آن برگرد نامرد است

نه سر در عقل مي بندم، نه دل در عشق مي بازم
كه اين نامرد بي درد است، و آن پر درد نامرد است

بيا پيمان ببنديم از جهانِ هم جدا باشيم
از اين پس هر که نام عشق را آورد، نامرد است

فاضل نظری

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۳۸
چشم هایت
"وزیر پیشنهادی علوم" اند
و من
"اصولگراترین نماینده ی مجلس"

هرچه قدر هم که توجیه کنی
باز هم
هر نگاهت را "فتنه" می بینم

محمدعلی آهنگران

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۳۸
زیر باران بنشینیم که باران خوب است
گم شدن با تو در انبوه خیابان خوب است

با تو بی تابی و بی خوابی و دل مشغولی
با تو حال خوش و احوال پریشان خوب است

روبرویم بنشین و غزلی تازه بخوان
اندکی بوسه پس از شعر فراوان خوب است

موی خود وا کن و بگذار به رویت برسم
گاه گاهی گذر از کفر به ایمان خوب است

شب خوبی ست، بگو حال زیارت داری؟
مستی جاده ی گیلان به خراسان خوب است

نم نم نیمه شب و نغمه ی عبدالباسط
زندگی با تو... کنار تو... به قرآن خوب است

ناصر حامدی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۳۹
خیلی چیزها بلدم
عشق من

حالا دیگر
فقط می خواهم
تو را یاد بگیرم
نقطه به نقطه...

عباس معروفی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۴۰
چند سالی می شود من خاطرم آزرده است
یک نفر قلب مرا دزدید و با خود برده است

خانه غمگین، قاب خالی، ساعتی درگیر خواب
روی قالی تک تکِ گل هایمان پژمرده است

غصه خوردن را رها کردم ولی این روزها
ذره ذره گم شدم، چون غصه من را خورده است

بی خیالم، بی خیالِ بی خیال از رفتنت
ظاهرا شادم ولیکن باطنم افسرده است

"آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟"
دیر کردی، شهریارِ قصه هایت مرده است

احسان نصری

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۴۰
وقتی می خندی
عشق،
کوچک ترین اتفاقی ست
که می افتد...

مریم ملک دار

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۴۱
بین صدها سرفرازی یک تباهی لازم است
گاه در چشم خلایق روسیاهی لازم است

زندگی شطرنج با خویش است، تا کی فکرِ بُرد؟
در میان صفحه گاهی اشتباهی لازم است

رشته ی بین من و او با گره کوتاه شد
معصیت آنقدرها بد نیست، گاهی لازم است

هر که از دل پاکی ام دم زد مرا تنها گذاشت
آمدم حفظش کنم دیدم گناهی لازم است

بعد از این در راه عشقم هر گناهی می کنم
در پشیمان کردنم لطف الهی لازم است

ما صراط مستقیم بی تقاطع ساختیم
گفته "لا اکراه فی الدین" پس دو راهی لازم است

کاظم بهمنی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۴۱
اتاق جای کوچکی ست
برای این همه تنهایی

سید محمد مرکبیان

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۴۲
عشق ويرانگر او در دلم اردو زده است
هرچه من قلب هدف را نزدم او زده است

بيستون بود دلم... عشق چه آورده سرش
که به ارگ بمِ ويران شده پهلو زده است؟

مو پريشان به شکار آمد و بعد از آن روز
من پريشانم و او گيره به گيسو زده است

دامنش دامنه هاي سبلان است، چقدر
طعم شيرين لبش طعنه به کندو زده است

مثل مغرورترين کافر دنيا که دلش
از کَفَش رفته و حتي به خدا رو زده است

ناخدايي شده ام خسته که بعد از طوفان
تا دم مرگ دعا خوانده و پارو زده است

تا دم از مرگ زدم گفت:"دعا کن برسي"
لعنتي باز فقط حرف دو پهلو زده است

عبدالمهدی نوری

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۴۳
احتمال داشتن تو به صفر رسیده...
ولی این شعرها نفهمند...
نمی فهمند

حبیب ذوالفقاری

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۴۳
یک به یک سرهای سبز از روی تن ها ریخته
بر زمین چون برگ گل دست و سر و پا ریخته

این بیابان روزگاری لاله زاری می شود
بس که خون عاشقان بر خاک صحرا ریخته

اهل دل در سر سپردن بی نیازند از کلام
خون خود را هر که اینجا با یک ایما ریخته

هیچ کس غیر از خود یوسف نمیداند که چیست
آتش عشقی که بر جان زلیخا ریخته

رود میریزد به دریا غالبا! اما ببین
در کنار علقمه دریا به دریا ریخته

من یقین دارم خدا با خلق خاک کربلا
خاک خود را اینچنین بر فرق دنیا ریخته

گفت موسی: کاشکی می شد خدا را دید و حق
نوری از خورشید نی در طور سینا ریخته

نور خورشید اغلب از بالا به پایین بوده است
در تنور خولی از پایین به بالا ریخته

کی کسی سمت پیمبرزاده سنگ انداخته ست؟!
حتما اینجا کیسه ای از نان مولا ریخته

تا نگوید کس «اناالمجنون» نمیداند که چیست-
ارزش اشکی که از چشمان لیلا ریخته

خوش به حال هر که عمر و جان و مال خویش را
زیر پای تک تک اولاد زهرا ریخته

اصغر عظيمی مهر

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۴۴
اصلا حسين جنس غمش فرق مي كند
اين راه عشق، پيچ و خمش فرق مي كند

اينجا گدا هميشه طلبكار مي شود
اينجا كه آمدي كرمش فرق مي‌كند

شاعر شدم براي سرودن برايشان
اين خانواده محتشمش فرق مي كند

صد مرده زنده مي شود از ذكر يا حسين
عيساي خانواده دمش فرق مي كند

از نوع ويژگي دعا زير قبه اش
معلوم مي شود حرمش فرق مي كند

تنها نه اينكه جنس غمش، جنس ماتمش
حتي سياهي علمش فرق مي كند

با پاي نيزه روي زمين راه مي رود
خورشيد كاروان قدمش فرق مي كند

من از "حسينُ منّي" پيغمبر خدا
فهميده ام حسين همه اش فرق مي كند

علی زمانیان

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۴۴
اي تير، خطا كن! هدفت قلب رباب است
يا حنجره ی سوخته ی تشنه ی‌ آب است؟

كوتاه بيا تير سه شعبه، كمي آرام
هوهو نكن اين شاپرك تب زده خواب است

او آب طلب كرده فقط، چيز زيادي است؟
گيرم كه ندادند ولي اين چه جواب است؟

رنگش كه پريده، دو لبش مثل دو چوب است
نه، تير! تو نه، چاره ی كارش فقط آب است

اين طفل گناهي كه نكرده كمي انصاف
اينجاست،‌ ببينيد كه حالش چه خراب است

اين مرثيه را ختم كنيد آي جماعت
يك جرعه نه، يك قطره دهيدش كه ثواب است

سید محمد بابامیری

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۴۵
شمشیر برهنه... آسمان... مرد... زمین
تلفیق هزار بغض و یک درد... زمین

از کعبه به سمت کربلا جاری شد
ما را به کجای قصه آورد زمین؟

حسنا محمدزاده

یا حسین
در جواب یارخواهی ات
صبر می کنیم
خیمه ها که خوب سوخت
روی آتشش برای هر که یارتان شود
قیمه می پزیم...

احسان پرسا

با من
به گذشته بیا

دارم از حال می روم

آرش ناجی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۴۵
چند روزی می شود می سوزم اما هیچکس
دردهایم را نمی فهمد در اینجا هیچکس

از سرِ شب عهد کردم با تمام زخمها
جز به بابایم نگویم حرف خود با هیچکس

مثل بابا، مثل عمه، مثل سقا، مثل... نه!
من هم از جایی زمین خوردم که حتی هیچکس

دیگر امشب طاقتم طاق است ای شلاقها
هرچه پیش آید خوش آید یا پدر یا هیچکس

باید از غصه بمیرم، دستهایی مهربان
روزگاری دور من بودند و حالا هیچکس

قول داده می رسد امشب و یا نزدیک صبح
مطمئن باشید دیگر می روم تا هیچکس...

ناله هایم، گریه هایم، زخم پایم، گوشها...
صورتم را هم نبیند صبح فردا هیچکس

من قسم خوردم به این گیسو و این لبهای سرخ
مثل تو بابا نمی آید به دنیا هیچکس

علیرضا لک

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۴۶
روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه
نیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه

این چه خورشیدِ غریبی است که با حالِ نزار
پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه

باغبانی است عجب، آن که در آن دشتِ بلا
به خزانی ثمرش رفت، ولی قولش نه

شیرمردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار
دستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه

جان من برخیِ «آن مرد» که در شط فرات
تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه

هر طرف می نگری نامِ حسین است و حسین
ای دمش گرم، سرش رفت، ولی قولش نه

حسین جنتی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۴۷
اگر امشب بت من دست به ابرو ببرد
خبر مرگ مرا باد به هر سو ببرد

هر کسی شعر به چشمان تو تقدیم کند
مثل این است که رقاصه به باکو ببرد

سر مویی اگر از حسن تو معلوم شود
سر انگشت زیاد است که چاقو ببرد

روسری های تو باعث شده زنبور عسل
جای گل حسرت و اندوه به کندو ببرد

لب من عطر تو را دارد و من می ترسم
نکند مادرم از بوسه ی مان بو ببرد

باز هم خیره به عکست شده ام تا شاید
این سری چشم تو را چشم من از رو ببرد

حسین زحمتکش

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۴۸
بگیر آنقدر محکم در بغل دلبسته ی خود را
که در بر دارد انگاری هلویی هسته ی خود را

صلات ظهر هم باشد، شبم آغاز خواهد شد
به محض اینکه می بندی دو چشم خسته ی خود را

شدم چون آینه محو وجود بی مثال تو
بیا در من ببین شخصیت بر جسته ی خود را

تمام عمر مثل سایه دنبال خودم بودم
چطور از من جدا کردی من وابسته ی خود را؟

گره روی گره افتاده وا کن اخم هایت را
نکش در هم دو ابروی به هم پیوسته ی خود را

به دنیا ظلم کن اما نه با من که خودی هستم
که چاقو می برد هر چیزی الا دسته ی خود را

جواد منفرد

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۴۹
روزی آخر تو مرا شیخِ اجل میخوانی
روز میلاد مرا روز غزل میخوانی

شب به شب، بیت به بیتِ غزلیّاتم را
درِ گوشِ پسرت جای مَثَل میخوانی

اگر اخبار نخواندی خبرِ مرگم را
شبی از پچ پچه ی اهل محل میخوانی

باد، آموخته هر روز نوازش بکند
شاعری را که تو هر شب به جدَل میخوانی

جادویی هست در این شعر که لذت نبری
بعد از این غیرِ من از هرکه غزل میخوانی

مهدی فرجی

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۴۹
صبر کن، آرام، کم کم آشنا هم می شویم
عده ای قبلاً شدند و ما دو تا هم می شویم

مثل هر کاری از اول سخت می گیریم و بعد –
ساده در آغوش یکدیگر رها هم می شویم

شرم، چیزی دست و پاگیر است و وقت ما کم است
پس به مقدار ضرورت بی حیا هم می شویم

گرچه عمری سربزیری خصلت ما بوده است
هر کجا لازم شود سر به هوا هم می شویم

دیر یا زود آتش هر عشق می خوابد، کمی -
صبر کن، نسبت به هم بی اعتنا هم می شویم

از همان راهی که می آییم؛ برخواهیم گشت
بعد از آن با سادگی از هم جدا هم می شویم

اصغر عظیمی مهر

شقایق
۱۳۹۴/۰۱/۰۳, ۰۲:۵۰
پاییز که می شود
خوشحالم
ریزشِ برگ ها
مرا به تو نزدیک تر می کند

پنجره ی اتاقت از لابلای درختان معلوم نبود...

ایرج تمجیدی