توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بهترین شعرهایی که خوانده ام
صفحه ها :
1
2
3
4
5
6
[
7]
8
9
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۳/۰۷, ۲۳:۱۸
"دوری :
همچون سایه ای که در رویش مداوم نور رنگ بازد.
دشت ها و دریاهای شگفت غیبی پیاپی می رسند.
و مرا در دامن خود فرو می کشند.
و من هر بار. در سینه ی چشم اندازی تازه.
می میرم و جان می گیرم.
و مدام در رنج و شوق مرگ و حیات بی امان خویشم !
حالتی دارم که در وهم نمی گنجد.
هر لحظه این جهان. تابناک تر و بی کرانه تر می نماید.
و هر لحظه دورتر و حقیرتر.
چه رویای پر شکوه و چه حقیقت پر جلالی است !
همه ذرات این عالم با ذرات وجود من اشنایند.
نمی دانم چگونه ام ؟
هراس و شک و شگفتی.
و لذت و اضطراب و نیاز.
و کنجکاوی و انس و حیرت.
و انتظار و اشتیاق.
و بسیار حالت های غریبی که دل های نفرین شدگان زمین.
و زندانیان اسوده ی زمانه نمی شناسند.
در من به هم امیخته اند.
و مرا در سینه ی گدازان این افتاب. فرو می برند.
و من. گرم لذتی سرشار.
خود را تسلیم این موج ناپیدایی کرده ام که شتابان.
به دور دست این دریا می رود.
و مرا نیز بی خویش می برد.
* * * ( دکتر علی شریعتی. )
سعادتمند
۱۳۹۵/۰۳/۰۷, ۲۳:۲۷
اجل می آید از آن در که فکرش را نمی کردی
از آنکس می خوری خنجر که فکرش را نمی کردی
همیشه رسم این دنیاست برگردی ببینی که -
زمین خوردی از آن باور که فکرش را نمی کردی
خیال آسمان , بر خاک گرمت زد ندیدی که
چه خاکی ریختی بر سر که فکرش را نمی کردی
خودت این مار را در آستین پروردی و خود را
گزیدی آنچنان آخر که فکرش را نمی کردی
میان دوستان و دشمنان هنگام جان کندن
همان کس می شود کافر که فکرش را نمی کردی
فراموشی و خاموشی گرفته تاب دنیا را
برای تو همین بهتر که فکرش را نمی کردی
در آماج بلا سینه سپر کردی ولی گرگی
گرفته پشت تو سنگر که فکرش را نمی کردی:Rose:
سید_مهدی_نژاد_هاشمی
در بساطم ذره ای تمهید نیست
جز حسین فاطمه امید نیست
صد سلامش داد باید هر پگاه
تا که اشک آلود گردد سجده گاه
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۳/۰۸, ۱۱:۰۰
" غروب کن !
ای خورشید.
بر دم دروازه ی مغرب ایستاده ای چه کنی؟
چشم انتظار کیستی؟
غروب کن!
بگذار شب بیاید.
بگذار جامه ی سیاهش را بر چهره ی کائنات افکند.
بگذار شب بر سرم باز خیمه زند !
* * *
بوی یاس:
بوی یاس با ادم حرف می زند.
خیلی حرف ها را من فقط از بوی یاس شنیده ام.
گل یاس بو ندارد.
ان چه از او می تراود.
خاطره های معطر.
خیال های لطیف و پنهانی و پاک و خوب شاعری است.
شاعری که هیچ کس او را نمی شناسد.
شاعری که خود را هم اکنون.
در عمق متروک محرابی مخفی کرده است.
* * *
( دکتر علی شریعتی. )
اندر سوگ آفتاب :
سپهر برین در خروش و غم است
جهان جمله در سوگ و در ماتم است
چو روح خدا از زمین پر کشید
از این غصه اشکم به سان یَم است
چه گویم از آن جلوه ی فاطمی ؟
چو جدش حسین وارث آدم است
جهان معاصر از او زنده شد
و نامش فروزنده در عالم است
چو البرز بالا بلند و سترگ
به تاریخ ایران چو جام جم است
فروغش فروزان تر از مهر و ماه
که او جلوه ی خورشید خاتم است .
به مناست عروج ملکوتی امام خمینی ره
12/3/1395 .
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۳/۱۲, ۱۲:۴۴
اشعاری از اقا میرزا ابوالقاسم راز شیرازی :
" عاشق و صادق بگو کیست بغیر از علی
عارف ناطق بگو کیست بغیر از علی
در همه اشیا نهان از همه عالم عیان
جان جهان سر جان کیست بغیر از علی
نور همه انبیاء سر همه اولیا
روح همه اتقیاء کیست بغیر از علی
معدن جود و سخا منبع علم و حیا
بحر صفا و وفا کیست بغیر از علی
حی و توانا علی قادر و دانا علی
سر سویدا علی کیست بغیر از علی
در شب اسری علی باشه لولا علی
از همه اعلی علی کیست بغیر از علی
اول و اخر علی باطن و ظاهر علی
بر همه قاهر علی کیست بغیر از علی
بر همه سرور علی قائد و رهبر علی
ساقی کوثر علی کیست بغیر از علی
حاسب روز شمار قاسم جنات و نار
شافع دارالقرار کیست بغیر از علی
مبدا و میعاد خلق باعث ایجاد خلق
منشا ارشاد خلق کیست بغیر از علی
قل هو درشان او ها هو میدان او
راز ثنا خوان او کیست بغیر از علی. "
( ابوالقاسم راز شیرازی. )
Tuberose
۱۳۹۵/۰۳/۱۳, ۰۳:۱۶
http://uupload.ir/files/6g8v_99217103460899730045.gif
زَهرا زَهرا تِکیه گَه علی است
گَرچهِ قَدَش خَم است
در دَستِ خانِدانِ او دستاسِ عالم است
نَزدِ زَهراقلبِ علی از غم بِدور
در خانمانِ اَمانِ از عالم بِدور
هَر لحظه بود از چشمِ نامحرم بِدور، از چشمِ نامحرم بِدور
خوشا بِه فاطِمهِ کِه دِل بِه این جَهان نداده است
خوشا بِه فاطِمهِ کِه دِل بِه این جَهان نداده است
دَرونِ خانه ی علیبِهشتِ او چهِ ساده است
گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر
گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر
زَهرا زَهرا،هَمسایهِ بُردِه است، فِیض از دعایِ اوُ
گَشتِه زَبانزَد در جَهان، حُجبُ و حَیایِ اوُ
دَردِ حِیدَر تَنها فِراقِ فاطِمهِ است
جانش لَبریز از اِشتیاقِ فاطِمهِ است
شَرحِ نابِ نَهجُ البَلاغهِ فاطِمهِ است، نَهجُ البَلاغهِ فاطِمهِ است
وَلی چِرا چِهل شَب است گِرفتهِ رو زِ مُرتَضی
شَبیهِ شامِغم شُدهِ چهِ تیره روزِ مُرتَضی
وَلی چِرا چِهل شَب است گِرفتهِ رو زِ مُرتَضی
شَبیهِ شامِ غم شُدهِ چهِ تیره روزِ مُرتَضی
غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر
غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر
آه از سیلی ای بی حَیا مَزن، بَرویِ مادَرَم
دیدی چِه آمد ای خُدا ،در کُوچِه بَر سَرم
آه از سیلی ای بی حَیا مَزن، بَرویِ مادَرَم
دیدی چِه آمد ای خُدا ،در کُوچِه بَر سَرم
این سُو یِک دَست شُد سَدِ راهِ فاطِمهِ
آن سُو دیوار تَنها پَناهِ فاطِمهِ
تارو تیرهِ گَشتهِ نِگاهِ فاطِمهِ، گَشتهِ نِگاهِ فاطِمهِ
نِگاهِ خیره ی حَسَن بِه چادُرُ و بِه مادَر است
کاش آن دو دَستِ بی حَیا در بینِ کُوچهِ می شِکست
نِگاهِ خیره ی حَسَن بِه چادُرُ و بِه مادَر است
کاش آن دو دَستِ بی حَیا در بینِ کُوچهِ می شِکست
خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار
مادَرَم هَمان کُوچه ی بَنی هاشم از دُنیا رَفت
خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار
http://uupload.ir/files/6g8v_99217103460899730045.gif
مَداح دکترمیثم مطیعی
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۳/۱۳, ۱۳:۲۱
"شعرهایم. نثرهایم :
من در همه ی زندگی جز نثر و شعر.
سرمایه ای و اندوخته ای ندارم.
وارث نثرهایم مردمند.
- که همیشه دوستشان داشته ام-
و وارث شعرهایم روح این صومعه است.
که مرا دوست می دارد.
نثرها را برای مردم گفته ام. از مردم است.
و شعرها را در این صومعه سروده ام.
و از روح اسرار امیز و لطیف صومعه است.
نثرهایم در سینه ی مردم خواهد ماند.
و شعرهایم در دل صومعه هرگز فراموش نخواهد گشت.
و من که در زندگی ام جز شعر و نثر نیندوختم.
این چنین جاودانی خواهم گشت.
پس چرا از مرگ بترسم ؟
( دکتر علی شریعتی. )
منتظر منجی(عج)
۱۳۹۵/۰۳/۱۵, ۱۶:۰۳
گاه می اندیشم ...
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی، اما
خواب نوشین کبوترها را
در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت:
«چه تهیدستی تو »
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ.....
من چه دارم که سزاوار تو؟
هیچ.....
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
هیچ......
بی تو در می یابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می خواندی.....
حمید مصدق
تو خوبی
مثل
خاطره ی
یک بار
سفر به شمال
برای
یک خانواده ی فقیر
"تو همیشه در یاد منی"!
علیرضا روشن
سعادتمند
۱۳۹۵/۰۳/۱۵, ۲۱:۵۸
عباس جان
علقمه پر شده از عطر گل یاس ، بگو
مادرم بوده کنارت که حسین بی خبر است
وعده ی ما به نوک نیزه به هر شهر و دیار
که به دنبال سرت خواهرمان رهسپر است
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۳/۱۶, ۰۰:۲۶
" چه می بینم !
درخت زرین افتاب در برابرم می روید و من.
در پرتو سربی سحر.
سواد ابادی ای را می یابم که بر کرانه ی هستی رنگ می گیرد.
و هر دم به چشم. اشناتر می اید.
و اکنون کوه ها و رود ها و باغ ها و برج و باروها
و خانه ها و جاده ها و کوچه ها همه را
و ان کوچه که با هم همیشه از ان گذر داشتیم.
و... ان خانه... همان کوه و همان رود.
و انک دهانه ی اشنا و خاطره امیز همان غار.
افتاب تا بلندی چاشتگاه بالا امده است.
و صبح. همه جا را روشن کرده است.
و هستی به لبخندی به رنگ دوست داشتن می خندد.
اه. چه می بینم !
چه ها می یابم !
( دکتر علی شریعتی.)
حال من حال دل آدم و حواست ..نمیدانی تو
چیدن سیب, همان دغدغۀ ماست ..نمیدانی تو
من پی سیب دلت ,روی بهشت خط زده ام !
که بهشت با تو, همین جاست .....نمیدانی تو
حال من, حال پلنگی است که از دیدن ماه
دردلش ,یک سره غوغاست ..... .نمیدانی تو
حال من, حال ِدلِ دانۀ اسفندکه با سوختنش
ازسرت دور کند هر چه بلایاست ..نمیدانی تو
بس که هرلحظه , دل و عقل,سرت میجنگند
جگرم سوخته از آتش دعواست ,نمیدانی تو
مانده ام بین دل و عقل ,که حق بر که دهم ؟!
حرف اخر سر یک بام و دو هواست ,.نمیدانی تو
حال من حال کسی هست که در بستر مرگ
نیمه ای مرده و هم زنده به دنیاست ,نمیدانی تو
گرچه از رنگ رخم ,راز درون گشته عیان
باز انکار من و هر دفعه حاشاست ,نمیدانی تو
عهدکردم که دگر نام تو از یاد برم ,هیچ نشد
بس که یادتومرا ,عین تسلاست ...نمیدانی تو
من نه ان کس که دلش, بر سر دستش باشد
عاشقی برتو فقط ,این همه زیباست ,نمیدانی تو
گرچه آواره شدم ,یوسف من , بی گنهی
همه تقصیر هوسهای زلیخاست ..نمیدانی تو
#آسیه_مهرابی
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۳/۱۸, ۱۲:۴۹
"اشک زهره :
با مرگ ماه. روشنی از افتاب رفت
چشم و چراغ عالم هستی به خواب رفت
الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت.
نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت.
این تابناک تاج خدایان عشق بود.
در تند باد حادثه همچون حباب رفت!
این قوی نازپرور دریای شعر بود.
در موج خیز علم. به اعماق اب رفت !
این مه که چون منیژه لب چاه می نشست.
گریان به تازیانه افراسیاب رفت!
بگذار عمر دهر سر اید که عمر ما
چون افتاب امد و چون ماهتاب رفت.
ای دل . بیا. سیاهی شب را نگاه کن!
در اشک گرم زهره ببین. یاد ماه کن!
( فریدون مشیری. )
روزه تمرین است بر آدم شدن
جانشین حق در عالم شدن
چون که از روزه بشر گردد صمد
خواب او گردد همه ذکر احد
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۳/۱۹, ۲۳:۴۳
"خورشید جاودانی :
در صبح اشنایی شیرین مان . ترا
گفتم که مرد عشق نئی. باورت نبود.
در این غروب تلخ جدایی. هنوز هم
می خواهمت چو روز نخستین. ولی چه سود!
می خواستی به خاطر سوگندهای خویش
در بزم عشق بر سر من جام نشکنی
می خواستی به پاس صفای سرشک من
این گونه دلشکسته به خاکم نیفکنی
پنداشتی که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش می شود ؟
پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش می شود ؟
تو رفته ای که بی من. تنها سفر کنی.
من مانده ام که بی تو . شب ها سحر کنم.
تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی.
من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم.
روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور
من شب چراغ عشق تو را نیز می برم !
عشق تو. نور عشق تو. عشق بزرگ تو است
خورشید جاودانی دنیای دیگرم.
( فریدون مشیری. )
منتظر منجی(عج)
۱۳۹۵/۰۳/۲۱, ۱۵:۱۸
تو از ... هر در ... که بازآیی ... بدین ... خوبی و زیبایی
دری باشد ... که از رحمت ... به روی خلق ... بگشایی
ملامتگوی بیحاصل ... ترنج از دست ... نشناسد
در آن معرض ... که چون یوسف ... جمال از پرده بنمایی
به زیورها ... بیارایند ... وقتی ... خوبرویان را
تو سیمین تن ... چنان ... خوبی ... که زیورها ... بیارایی
چو بلبل ... روی گل ... بیند ... زبانش ... در حدیث ... آید
مرا ... در رویت از ... حیرت ... فروبستهست ... گویایی
تو با این حسن ... نتوانی ... که روی از خلق ... درپوشی
که همچون ... آفتاب ... از جام و حور ... از جامه ... پیدایی
تو صاحب منصبی ... جانا ... ز مسکینان ... نیندیشی
تو خواب آلودهای ... بر چشم بیداران ... نبخشایی
گرفتم ... سرو آزادی ... نه از ماء مهین زادی
مکن ... بیگانگی با ما ... چو دانستی ... که از مایی
دعایی ... گر ... نمیگویی ... به دشنامی ... عزیزم ... کن
که گر ... تلخ است ... شیرینست ... از آن لب ... هر چه ... فرمایی
گمان ... از تشنگی ... بردم ... که دریا ... تا کمر ... باشد
چو پایانم برفت ... اکنون ... بدانستم ... که دریایی
تو خواهی ... آستین افشان و خواهی ... روی ... درهم کش
مگس ... جایی ... نخواهد رفتن از ... دکان حلوایی
قیامت ... میکنی ... سعدی ... بدین ... شیرین سخن ... گفتن
مسلم نیست ... طوطی را ... در ایامت ... شکرخایی
سعدی
من خراباتيم از من سخن يار مخواه
گنگم از گنگ پريشان شده گفتار مخواه
من که با کوري و مهجوري خود سرگرمم
از چنين کور تو بينايي و ديدار مخواه
چشم بيمار تو بيمار نموده است مرا
غير هذيان سخني از من بيمار مخواه
با قلندر منشين گر که نشستي هرگز
حکمت فلسفه و آيه و اخبار مخواه
مستم از باده عشق و از مست چنين
پند مردان جهان ديده و هشيار مخواه
«این غزل(روز وصل) فقط ده ساعت مانده به پیوستن روح مقدس حضرت امام خمینی(ره) به ملکوت اعلی، بدست جلیل رسولی تحریر شد.(خردادماه 1368)»
روز وصل
غم مخور ایام هجران رو بپایان میرود
این خماری از سر ما میگُساران میرود
پرده را از روی ماه خویش بالا میزند
غمزه را سر میدهد غم از دل و جان میرود
بلبل اندر شاخسار گُل هُویدا میشود
زاغ با صَد شرمساری از گُلستان میرود
محفِل از نور رُخ او نور افشان میشود
هر چه غیر از ذکر یار از یاد رِندان میرود
ابرها از نور خورشید رخش پنهان شوند
پرده از رُخسار آن سرو خرامان میرود
وعدة دیدار نزدیک است یاران مُژده باد
روز وصلش میرسد ایام هجران میرود
رحیم معینی کرمانشاهی
بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است
جامه پاکی دگر وپاکی دامان دگر است
کس ندیدیم که انکار کند وجدان را
حرف وجدان دگر و گوهر وجدان دگر است
کس دهان را به ثناگویی شیطان نگشود
نفی شیطان دگـر و طاعت شیطان دگر است
کـس نگفته است ونگوید که دد ودیو شویـد
نقش انسان دگر ومعنی انسان دگر است
کـس نیامد که ستاید ستم وتفرقه را
سخن از عدل دگر، قصه احسان دگر است
هرکه دیدم بخدمت کمری بست بعهـد
مرد پیمان دگر وبستن پیمان دگر است
هرکه دیدیـم بحفظ گله از گرگان بود
قصد قصاب دگر ، مقصد چوپان دگر است
محمد سلمانی
چنان ز پند شما ناصحان زمین گیرم
که گر دوباره نصیحت کنید، می میرم
مرا به خویشتن خویش وانهید که من
نه از قبیله ی زهدم، نه اهل تزویرم
مرا به حال دگردیسی ام رها سازید
که در شگفت ترین لحظه های تغییرم
اسیر وسوسه ی سفره های تان نشوم
که از سلاله ی مردان چشم و دل سیرم
حریم خواب من آن سوی خواب های شماست
اگرچه مثل شما واژگونه تعبیرم
کمی دقیق تر از هر کسی مرور کنید
مرا که صاحب داوودی از مزامیرم
شما به سوی همان قله ها شتابانید
که من زفتح بلندای شان سرازیرم
مرا به پیروی از عاقلان چه می خوانید؟!
که من برای خودم مرشدم ، خودم پیرم!
سعادتمند
۱۳۹۵/۰۳/۲۱, ۲۳:۱۶
جمعه احوال عجيبي دارد
هر كس از عشق نصيبي دارد
در دلم حس غريبي جاري است
و جهان منتظر بيداري است
جمعه، با نام تو آغاز شود
يابن ياسين همه جا ساز شود
جمعه يعني غزل ناب حضور
جمعه ميعاد گه سبز حضور
جمعه هر ثانيه اش يكسال است
جمعه از دلهره مالامال است...
ابر چشمان همه باراني است
عشق در مرحله پاياني است
كاش اين مرحله هم سر مي شد
چشم ناقابل ما تر مي شد...
اللهم عجل لولیک الفرج
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۳/۲۲, ۱۳:۴۷
"افتاب پرست :
در خلوت خود نشسته ام : ناگاه
مرگ اید و گویدم :" ز جا برخیز!
این جامه عاریت بدور افکن
وین باده جانگزا به کامت ریز ! "
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم!
می خندد و می کشد در اغوشم!
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم !
ان دور. در ان دیار هول انگیز
بی روح. فسرده. خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدم ها
بازیچه مار و طعمه مورم
در ظلمت نیمه شب. که تنها مرگ
بنشسته به روی دخمه ها بیدار
وامانده مار و مور و کژدم را
می کاود و زوزه می کشد کفتار!
روزی دو. به روی لاشه غوغایی است
انگاه. سکوت. می کند غوغا !
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ ان مغاک وحشت زا
سالی نگذشته. استخوان من
در دامن گور. خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی فرجام
این قصه دردناک. خواهد شد!
ای رهگذران وادی هستی!
از وحشت مرگ می زنم فریاد:
بر سینه سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد !
ای وای. چه سرنوشت جانسوزی
اینست حدیث تلخ ما. این است.
ده روزه عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است.
از گور چگونه رو نگردانم ؟
من عاشق افتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
" از کرده خویشتن پشیمانم. "
من تشنه این هوای جان بخشم
دیوانه این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامده ست بر خیزم
در دامن زندگی بیاویزم. "
( فریدون مشیری. )
مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم... با دل های تنها بیشتر
درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم
قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر
بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر
هر شبِ عمرم به یادت اشک می ریزم ولی
بعدِ حافظ خوانیِ شب های یلدا بیشتر
رفته ای ... اما گذشتِ عمر تاثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز ... فردا بیشتر
زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر
هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر
بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی :"عاشقم"
خون انگشتم بر آجر حک کنم : ما بیشتر...
حامد_عسکری
ستاره مشرقی
۱۳۹۵/۰۳/۲۳, ۱۶:۴۵
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۳/۲۴, ۰۰:۲۲
"ارادت :
و تو ای اموزگار بزرگ درس های شگفت من !
ای که دست کینه توز مرگ.
- در ان حال که عطشم به نوشیدن جرعه هایی
که از چشمه ی جاوید درون پر از عجایبت
در پیمانه های زرین کلماتت می ریختی.
مرا بی تاب کرده بود-
در این کویر سوخته ی پر هول. تنها رها کرد.
ای که به من اموختی
که عشقی فراتر از انسان و فروتر از خدا نیز هست.
و ان دوست داشتن است.
و ان اسمان پر افتاب و زیبای " ارادت" است.
و اکنون تو با مرگ رفته ای.
و من این جا. تنها به این امید دم می زنم که با هر "نفس".
"گامی" به تو نزدیک تر می شوم و ...
این زندگی من است.
( دکتر علی شریعتی. )
گفت با من نکته دانی اهل دل ؛ کی خدا گنجد درون آب و گل
خانه ی حق چارچوبی تنگ نیست ؛ حج همین گردش به دور سنگ نیست
حج حجامت می کند ارواح را ؛ پاک میسازد ز دل اشباح را
حج تو آن گه قبول حق شود ؛ که دلت در نور مستغرق شود
طوف سنگ کعبه حج اصغر است ؛ حج اصغر شاخ بی برگ و پر است
حج اکبر کن به خون احرام کن ؛ سینه را بر تیغ ها اطعام کن
کربلا بیت الحرامی دیگر است ؛ حاجیانش را مقامی دیگر است
نیتش ترک سرو پا گفتن است در پی اش تکبیر در خون خفتن است
از حرم تا قتلگه سعی صفاست ؛ رد پای اهل بیت مصطفاست
عید اضحی ذبح اکبر را ببین ؛ کعبه ی در خون شناور را ببین
ای جوانان بنی هاشم ، چرا ؛ بر نمیدارید تابوت مرا
تاک تا کی سرکند در آفتاب ؛ تا ز شاخ وبرگ او جوشد شراب
ای خماران را شرابی سوخته ؛ ما عطشناکیم و آبی سوخته
بی تو در چاهیم و آهی آتشین ؛ دولی از دور طنابی سوخته
دوش دیدم خیمه هایی را به خواب ؛ شعله گون در پیچ و تابی سوخته
از حرارت سوختم آبی کجاست ؟ چشم حسرت ماند و خوابی سوخته
خشک سالی می تپد از شش جهت ؛ آسمان دارد سحابی سوخته
ذوالجناح آمد ولیکن بی سوار ؛ خسته با زین ورکابی سوخته
کاروان بر باد گویی می رود ؛ غرق ماتم در نقابی سوخته
می رود تا شام در بهت غروب ؛ بر سر نی آفتابی سوخته
و .
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۳/۲۷, ۰۰:۰۴
پرستش :
ای شب. به پاس صحبت دیرین. خدای را
به او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند. بشتابد به یاریم.
ای دل. چنان بنال که ان ماه نازنین
اگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمی رود
هر چند بسته. مرگ. کمر بر هلاک من
ای شعر من. بگو که جدایی چه می کند
کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی.
ای چنگ غم. که از تو بجز ناله برنخاست !
راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی.
ای اسمان. به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم.
داری خبر که شب همه شب دور از ان نگاه
مانند شمع. سوختم و اشک ریختم ؟
ای روشنان عالم بالا. ستاره ها
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید
یا جان من ز من بستانید بی درنگ
یا پا فرا نهید و خدا را خبر کنید !
اری. مگر خدا به دل اندازدش . که من
زین اه و ناله راه به جایی نمی برم.
جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من
از حال دل اگر سخنی بر لب اورم.
اخر اگر پرستش او شد گناه من.
عذر گناه من. همه . چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و ارزوی من
او هستی من است که اینده دست اوست.
عمری مرا به مهر و وفا ازموده است
داند من ان نیم که کنم رو بهر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند
اما- اگر خدا بدهد- عمر دیگری !
( فریدون مشیری. )
| دالـان بـهشـت |
۱۳۹۵/۰۳/۲۷, ۰۰:۱۷
به یک پلک تـــو مـیبخشم تمـــام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشـــیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد مــیگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقبها را
شعر از: زنده یاد نجمه زارع
منتظر منجی(عج)
۱۳۹۵/۰۳/۲۷, ۰۵:۴۸
در دل سنگ دلبران ناله اثر نمیکند
چاره داغ هجر را، دیده تر نمیکند
بسکه گرفته ابر غم روزنه ی بهار را
چلچله ای زبام ما میل گذر نمی کند
راه دراز پیش رو ،بار گناه پشت سر
فکر سفر نمیکنی، مرگ خبر نمیکند
خفته به خاک تیره بین ،خیل دلاوران ولی
یک تن از این تهمتنان ،سینه سپر نمیکند
بیهوده بر درندگان ،نسبت شر چه میدهی؟
کین همه فتنه در جهان غیر بشر نمیکند
یوسف مصری را بگو ،سکه بنام خود مزن
کانچه به عمر کرده ام ،مرغ سحر نمیکند
ناله آتشین من شعله به جان شب زند
هر پسری عزیز شد ،یاد پدر نمیکند
سرزنشم مکن اگر از همه پا کشیده ام
طبع لطیف آدمی با همه سر نمیکند...
مهدی سهیلی
| دالـان بـهشـت |
۱۳۹۵/۰۳/۲۷, ۰۹:۵۱
یاد دارم یک غروب سرد سرد
می گذشت از توی کوچه دوره گرد.
«دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم»
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شکست.
«اول سال است؛ نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟»
بوی نان تازه هوش از ما ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
صورتش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از آن خواهرم دلگیر بود
مشکل ما درد نان تنها نبود
شاید آن لحظه خدا با ما نبود
باز آواز درشت دوره گرد
رشته ی اندیشه ام را پاره کرد
«دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم»
خواهرم بی روسری بیرون دوید.
«آی آقا ! سفره خالی می خرید . . . .؟ ! ؟»
محمدرضا يعقوبي
+
این روزها نیازمندان کشورمون رو فراموش نکنیم @};-
ستاره مشرقی
۱۳۹۵/۰۳/۲۷, ۱۳:۵۳
نه نغمه نی خواهم و نه طرف چمن
نه یار جوان نه باده صاف كهن
خواهم كه به خلوتكده ای از همه دور
"من باشم و من باشم و من باشم و من "
....
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۳/۲۷, ۲۲:۱۴
" اسیر :
جان می دهم به گوشه زندان سرنوشت.
سر را به تازیانه او خم نمی کنم.
افسوس بر دو روزه هستی نمی خورم
زاری بر این سراچه ماتم نمی کنم.
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد انکه روح مرا رام کرده است!
جان سختی ام نگر. که فریبم نداده است.
این بندگی که زندگیش نام کرده است!
بیمی به دل ز مرگ ندارم. که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.
گر من به تنگ های ملال اور حیات
اسوده یک نفس زده باشم. حرام من !
تا دل به زندگی نسپارم. به صد فریب
می پوشم از کرشمه هستی نگاه را
هر صبح و شام. چهره نهان می کنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت. از تو کجا می توان گریخت؟
من راه اشیان خود از یاد برده ام
یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن.
با من تلاش کن. که بدانم نمرده ام
ای سرنوشت. مرد نبردت منم. بیا
زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه- خدا را- مکن دریغ
روح مرا در اتش بیداد خود بسوز
ای سرنوشت. هستی من در نبرد تست
بر من ببخش زندگی جاودانه را
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند.
محکم بزن به شانه من تازیانه را. "
( فریدون مشیری. )
ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بیوفا نگار من، میکند به کار من
خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمیخواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، میکند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ روز میدیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم
مینهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمیشاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
شیخ بهایی
!لب ما و قصّهی زلف تو، چه توهّمی! چه حکایتی
!تووسرزدن به خیال ما، چه ترحّمی! چه سخاوتی
!به نماز صبح وشبت سلام! وبه نوردرنَسَبت سلام
!وبه خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی
وسط «الست بربّکم» ، شدهایم در نظر تو گم
دل ما پیاله ، لب تو خم ، زدهایم جام ولایتی
به جمال ، وارث کوثری ، به خدا حسین مکررّی
!به روایتی خود حیدری ، چه شباهتی ! چه اصالتی
« بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی
شده پردوچشم تودرازل ، یکی ازشراب و یکی عسل
!نظرت چه کرده دراین غزل ، که چنین گرفته حلاوتی
تو که آینه تو که آیتی ، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی ، تو قیام کن که قیامتی
زد اگر کسی در خانهات ، دل ماست کرده بهانهات
که به جستجوی نشانهات ، ز سحر شنیده بشارتی
غزلم اگر تو بسازی ام ، و نیام اگر بنوازی ام
به نسیم یاد توراضی ام ، نه گلایهای نه شکایتی
نه، مرا نبین ، رصدم نکن ، ونظربه خوب وبدم نکن
ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی
| دالـان بـهشـت |
۱۳۹۵/۰۳/۲۷, ۲۳:۵۸
این همه مست در این شهر که پس هشیاراست
این همه خفته در این شهر که پس بیدار است
فتنه می بارد از این ابر سیه برزنگی
لیک صحبت زگل و مزرعه ی بی خار است
همه در کار دروغ اند و همه می کوبند
آب در هاون اندوه که پس بیکار است
کوچه ها در تب بیداد اناالحق سوزد
دار خالیست زمنصور که پس بر دار است
نازنین شهر پر آشوب نگاهی لطفی
نه فقط شهر پر آشوب جهان بیمار است
آسمان مرده زمین مرده و دلها مرده
این هوا پاک عفن گشته زبس مردار است
قصه ی عشق من و تو چه بگویم باری
ابر و باد است که دائم همه جا در کار است
(مهدی ناصری)
| دالـان بـهشـت |
۱۳۹۵/۰۳/۲۸, ۰۰:۰۵
شبها که چشم مست تو پرناز مي شود
يعني گره زکار دلم باز مي شود
ساز غم کلام تو شيوا و دلپذير
در خلوت شبانه من ساز مي شود
با قصه هاي روشن باران طلوع صبح
در من سرود عشق بو آغاز مي شود
نقش نگاه گرم تو در ذهن سرد من
کم کم بدل به صورت يک راز مي شود
يک روز يا دو روز ندانم تمام عمر
دل با غم فراق تو دمساز مي شود
با مرغکان عاشق و گنجشککان کوي
بر بام و بر درخت هماواز مي شود
وقتي روي زپيشم و تنها شود دلم
آنوقت پاي غم به دلم باز مي شود
محمد مهدي ناصري
ستاره مشرقی
۱۳۹۵/۰۳/۲۸, ۰۷:۰۲
به چه می خندی !؟
به چه چیز!؟
به شكست دل من
یا به پیروزی خویش !؟
به چه می خندی...!؟
به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد!؟
یا به افسونگریه چشمانت
كه مرا سوخت و خاكستر كرد...!؟
به چه می خندی !؟
به دل ساده ی من می خندی
كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست !؟
یا به جفایت كه مرا زیر غرورت له كرد !؟
به چه می خندی !؟
به هم آغوشی من با غم ها
یا به ........
خنده دارست.....بخند
منتظر منجی(عج)
۱۳۹۵/۰۳/۲۸, ۰۸:۰۸
ای صمیمی! . . . ای دوست
گاه و بیگاه لب پنجره ی خاطره ام میایی
دیدنت . . . حتی از دور
آب بر آتش دل می پاشد
آنقدر تشنه ی دیدار تو ام
که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم
دل من لک زده است
گرمی دست تو را محتاجم
و دل من . . . به نگاهی از دور
طفلکی می سازد
ای قدیمی! . . . ای خوب
تو مرا یادکنی . . . یا نکنی
من به یادت هستم
من صمیمانه به یادت هستم
دایم از خنده لبانت لبریز
دامنت پرگل باد
ستاره مشرقی
۱۳۹۵/۰۳/۲۸, ۲۲:۰۰
تقدیم به تو دوست مهربونم :
دل من دیر زمانی ست که می پندارد:
« دوستی » نیز گلی ست
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را
-دانسته-
بیازارد!
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار،
هر سخن ، هر رفتار،
دانه هایی ست که می افشانیم
برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .
گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس
زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت
با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند
- شادی روح تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ، عطر افشان
گلباران باد
دوست میدارم که با خویشان خود بیگانه باشم
همدم عقلم چرا همصحبت دیوانه باشم
دل به هر کس کی سپارم من در دلها مقیم
تا نتوانم شمع مجلس شد چرا پروانه باشم
آزمودم آشنایان را فغان از آشنایی
آرزومندم که با هر آشنا بیگانه باشم
مرغ خوشخوانم وگر در حلقه زاغان نشینم
کی توانم لحظه ای در نغمه مستانه باشم
مردمی گم شد میان آشنایان از تو پرسم
با چنین نامردمان بیگانه باشم یا نباشم
از مهدی سهیلی
مادر! مرا ببخش .
فرزند خشمگين و خطا كار خويش را
مادر! حلال كن كه سرا پا نامت است
با چشم اشكبار، ز پيشم چو ميروي
سر تا بپاي من
غرق ملامت است.
***
هر لحظه در برابر من اشك ريختي
از چشم پر ملال تو خواندم شكايتي
بيچاره من، كه به همه ي اشكهاي تو
هرگز نداشت راه گناهم نهايتي
***
تو گوهري كه در كف طفلي فتاده اي
من، ساده لوح كودك گوهر نديده ام
گاهي بسنگ جهل، گهر را شكسته ام
گاهي بدست خشم بخاكش كشيده ام
***
مادر! مرا ببخش.
صد بار از خطاي پسر اشك ريختي
اما لبت به شكوه ي من آشنا نبود
بودم در اين هراس كه نفرين كني ولي ــ
كار تو از براي پسر جز دعا نبود.
***
بعد از خدا ، خداي دل و جان من توئي
من،بنده اي كه بار گنه مي كشم به دوش
تو، آن فرشته اي كه زمهرت سرشته اند
چشم از گناهكاري فرزند خود بپوش.
***
اي بس شبان تيره كه در انتظار من ـــ
فانوس چشم خويش ــ به ره ، بر فروختي
بس شامهاي تلخ كه من سوختم زه تب ـــ
تو در كنار بستر من دست بر دعا ـــ
بر ديدگان مات پسر ديده دوختي
تا كاروان رنج مرا همرهي كني ـــ
با چشم خواب سوز ـــ
چون شمع دير پاي ـــ
هر شب، گريستيئ ـــ
تا صبح ، سو ختي.
***
شبهاي بس دراز نخفتي كه با پسر ـــ
خوابد به ناز بر اثر لاي لاي تو.
رفتي به آستانه مرگ از براي من
اي تن به مرگ داده، بميرم براي تو.
***
اين قامت خميده ي در هم شكسته ات ـــ
گوياي داستان ملال گذشته هاست
رخسار رنگ رفته و چشمان خسته ات ـــ
ويرانه اي ز كاخ جمال گذشته هاست.
***
در چهره تو مهرو صفا موج مي زند
اي شهره در وفا و صفا! مي پرستمت
در هم شكسته چهره تو، معبد خداست
اي بارگاه قدس خدا! مي پرستمت.
***
مادر!من از كشاكش اين عمر رنج زاي ـــ
بيمار خسته جان به پناه تو آمده ام
دور از تو هر چه هست، سياهيست ، نور نيست
من در پناه روي چو ماه تو آمده ام
مادر ! مرا ببخش
فرزند خشمگين و خطا كار خويش را
مادر ،حلال كن كه سرا پا ندامت است
با چشم اشكبار ز پيشم چو مي روي ـــ
سر تا به پاي من ـــ
غرق ملامت است مهدی سهیلی
از آسمان ابري ام تقدير مي بارد
يعني - دل من سرنوشت مبهمي دارد
دستم - که عمري بي طرف بود - از تو ،بعد از اين
دیگر نمي خواهد که آسان دست بردارد
...
مانند من - در رفتن و ماندن - دو دل هستي
آري،تو هم ، بي من دلت طاقت نمي آرد
من کوچه تنهايم ، اما در سکوت من
تنها تو هستي آنکه بايد گام بگذارد
چشمان اين کوچه ،همه شب کهکشان ها را
پيش خودش ، راه عبور تو مي انگارد
اين کوچه - گرچه کوچه اي بن بست و بي عابر -
مي خواهد اما ، خويش را در دست تو بسپارد :
تا بلکه لحظه لحظه اندوه خود را نيز
با انعکاس گام هر گام تو بشمارد
سهیل محمودی
سهیل محمودی :
شب رفت و صبح دید كه فرداست
پلكی زد و ز خواب به پا خاست
از شرق آبهای كفآلود
خورشید بر دمیده و پیداست
با این پرندههای خوش آواز
ساحل ز بانگ و هلهله غوغاست
انگار دوش، دختر خورشید
این دختری كه این همه زیباست؛
تن شسته در طراوت دریا
كاین گونه دلفریب و دل آراست
زان ابرهای خیس كه ساحل
از دركشان به نرمی دیباست؛
در دوردست آبی دریا
یك لكه ابر گمشده پیداست
گویی كه چشمهای تر او
در كام صبح، گرم تماشاست
این نرم موجهای پیاپی
گیسوی حلقه حلقه دریاست
دریا ـ كه مثل خاطره دور است ـ
دریا ـ كه مثل لحظه همین است ـ
این حجم بینهایت آبی
تلفیقی از حقیقت و رؤیاست
این پاك، این كرامت سیال
آمیزهای ز خشم و مداراست
گاهی چو یك حماسه بشكوه
گاهی چو یك تغزل شیواست؛
مثل علی به لحظه پیكار
مثل علی به نیمه شبهاست
مردی كه روح نوح و خلیل است
روحی كه روح بخش مسیحاست
روحی كه ناشناخته مانده
روحی كه تا همیشه معماست
روحی كه چون درخت و شقایق
نبض بلوغ جنگل و صحراست
در دوردست شب، شب كوفه
این نالههای كیست كه برپاست؟
انگار آن عبادت معصوم
در غربت نخلیه به نجواست
این شب، شب ملائكه و روح
یا رازگونه لیله اسراست؟
آن نور در حصار نگنجید
پرواز كرد هر طرفی خواست
فریاد آن عدالت مظلوم
در كوچهسار خاطره برجاست
خود روح سبز باغ گواه است:
آن سرو استقامت تنهاست
او بر ستیغ قاف شجاعت
همواره در تجرد عنقاست
در جستجوی آن ابدیت
موسای شوق، راهی سیناست
وقتی كه شب به وسعت یلداست
خورشید گرم یاد تو با ماست
ای چشمهسار! مزرعهها را
یاد هماره سبز تو سقاست
برخیز ـ ای نماز مجسم! ـ
برمأذنه، بلال در آواست
در سردسیر فاصله، محراب
آغوش گرمجوش تمناست
بیتو هنوز كعبه حرمت
با جامه سیه به معزاست
بیتو مدینه ساكت و خاموش
بیتو هوای كوفه غمافزاست
بیتو هوای ابری چشمم
عمری برای گریه مهیاست
وقتی تو در میانه نباشی
شادی چو عمر صاعقه كوتاست
بیتو گسسته، دفتر مانی
بیتو شكسته، چنگ نكیساست
بیتو پگاه خاطره تاریك
با تو نگاه پنجره بیناست
بیتو صدای آب، غم آلود
با تو نوای نای، طربزاست
ـ ای آن كه آفتاب ترینی! ـ
با تو چه وحشتیم ز سرماست
روح تو چون قصیده بلند است
دیگر چه جای وصف تو ما راست؟
گر چه خویش را به هر چه خواستم رسانده ام
عشق من ! قبول کن هنوز بی تو مانده ام
تو : نهایت تمام قله های دوردست
من : کسیکه عشق را به قله ها رسانده ام
هر شب از هزار و یک شبی که با تو بوده ام
دامنی ستاره پیش پای تو فشانده ام
گرچه من سرم برای عشق درد می کند
با وجود این , تو را به دردسر کشانده ام
دامن تمام ابرهای دوردست را
با هوای آفتاب روی تو تکانده ام
گرچه آسمان تمام هستی مرا گرفت
بر لبم به خاطر تو شکوه ای نرانده ام
خوب من ! به جان آینه, به چشم تو , قسم
یک دل زلال در برابرت نشانده ام
حرف آخرم : همین که با تمام شاعریم
غیر تو ، برای هیچکس غزل نخوانده ام !
سهیل محمودی
از بهترین شعرهای سهیل محمودی
آغاز من ، تو بودی و پایان من تویی
آرامش پس از شب توفان من تویی
حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطح
زیباترین بهانه ایمان تویی
احساسهایی از متفاوت میان ماست
آباد از توام من و ، ویران من تویی
آسان نبود گرد همه شهر گشتنم
آنک ، چه سخت یافتم :" انسان " من تویی
پیداست من به شعله تو زنده ام هنوز
در سینه من ، آتش پنهان من تویی
هر صبح ، با طلوع تو بیدار می شوم
رمز طلسم بسته چشمان من تویی
هر چند سرنوشت من و تو ، دوگانگی است
تنهای من ! نهایت عرفان من تویی
صد هزاران آفرین جان آفرین پاک را
کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را
تلخ می گویی و من می بینمت از دور و بس
زهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک را
غنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
کرد تردامن رخت این چشمهای پاک را
گر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم است
کز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را
شهسوارا، عیب فتراک است صید چون منی
گاه بستن عذرخواهی کن ز من فتراک را
چون دلم زو چاک شد، ای پندگو، راضی نیم
از رگ جان خود اردوزی در این دل چاک را
چشمه عمرست و خلقی در پیش، حیفی قویست
آشنایی با چنان دریا، چنین خاشاک را
ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد
رحمتی ناموخت آن سنگین دل ناباک را
امیر خسرو دهلوی
چه میکنی؟ چه میکنی؟
درین پلید دخمه ها
سیاهها ، کبودها
بخارها و دودها ؟
ببین چه تیشه میزنی
به ریشه ی جوانیت
به عمر و زندگانیت
به هستیت ، جوانیت
تبه شدی و مردنی
به گورکن سپردنی
چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
چه می کنم ؟ بیا ببین
که چون یلان تهمتن
چه سان نبرد می کنم
اجاق این شراره را
که سوزد و گدازدم
چو آتش وجود خود
خموش و سرد می کنم
که بود و کیست دشمنم ؟
یگانه دشمن جهان
هم آشکار ، هم نهان
همان روان بی امان
زمان ، زمان ، زمان ، زمان
سپاه بیکران او
دقیقه ها و لحظه ها
غروب و بامدادها
گذشته ها و یادها
رفیقها و خویشها
خراشها و ریشها
سراب نوش و نیشها
فریب شاید و اگر
چو کاشهای کیشها
بسا خسا به جای گل
بسا پسا چو پیشها
دروغهای دستها
چو لافهای مستها
به چشمها ، غبارها
به کارها ، شکستها
نویدها ، درودها
نبودها و بودها
سپاه پهلوان من
به دخمه ها و دامها
پیاله ها و جامها
نگاهها ، سکوتها
جویدن برو تها
شرابها و دودها
سیاهها ، کبودها
بیا ببین ، بیا ببین
چه سان نبرد می کنم
شکفته های سبز را
چگونه زرد می کنم
زنده یاد مهدی اخوان ثالث
من آن درخت زمستانی ، بر آستان بھارانم
که جز به طعنه نمی خندد ، شکوفه بر تن عریانم
ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم
شکوه سبز بھاران را ، برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم
چنان ز خشم خداوندی ، سرای کودکی ام لرزید
که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم
درین دیار غریب ای دل ، نشان ره از چه کسی پرسم ؟
که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم
میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند ، بھار من به زمستانم
نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،
دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم
غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم
کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ، ای ایران به بوی خاک تو مھمانم
از : نادر نادرپور
جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا
ذره است این، آفتاب است، آن کجا و این کجا
دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبهای
ورنه پای ما کجا وین راه بیپایان کجا
ترک جان گفتم نهادم پا به صحرای طلب
تا در آن وادی مرا از تن برآید جان کجا
جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق
این تن لاغر کجا بار غم هجران کجا
در لب یار است آب زندگی در حیرتم
خضر میرفت از پی سرچشمهٔ حیوان کجا
چون جرس با ناله عمری شد که ره طی میکند
تا رسد هاتف به گرد محمل جانان کجا
هاتف اصفهانی
چو آمد زواره سپیده دمان
سپه راند رستم هم اندر زمان
پس آنگه سوی زابلستان کشید
چو آگاهی از وی به دستان رسید
همه سیستان پیش باز آمدند
به رنج و به درد و گداز آمدند
چو تابوت را دید دستان سام
فرود آمد از اسپ زرین ستام
تهمتن پیاده همی رفت پیش
دریده همه جامه دل کرده ریش
گشادند گردان سراسر کمر
همه پیش تابوت بر خاک سر
همی گفت زال اینت کاری شگفت
که سهراب گرز گران برگرفت
نشانی شد اندر میان مهان
نزاید چنو مادر اندر جهان
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
زبان پر ز گفتار سهراب کرد
چو آمد تهمتن به ایوان خویش
خروشید و تابوت بنهاد پیش
ازو میخ برکند و بگشاد سر
کفن زو جدا کرد پیش پدر
تنش را بدان نامداران نمود
تو گفتی که از چرخ برخاست دود
مهان جهان جامه کردند چاک
به ابر اندر آمد سر گرد و خاک
همه کاخ تابوت بد سر به سر
غنوده بصندوق در شیر نر
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت
بپوشید بازش به دیبای زرد
سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفت اگر دخمه زرین کنم
ز مشک سیه گردش آگین کنم
چو من رفته باشم نماند بجای
وگرنه مرا خود جزین نیست رای
یکی دخمه کردش ز سم ستور
جهانی ز زاری همی گشت کور
چنین گفت بهرام نیکو سخن
که با مردگان آشنایی مکن
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز
به تو داد یک روز نوبت پدر
سزد گر ترا نوبت آید بسر
چنین است و رازش نیامد پدید
نیابی به خیره چه جویی کلید
در بسته را کس نداند گشاد
بدین رنج عمر تو گردد بباد
یکی داستانست پر آب چشم
دل نازک از رستم آید بخشم
برین داستان من سخن ساختم
به کار سیاووش پرداختم
فردوسی
بسکهوحشت کردهاست آزاد، مجنونمرا
لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا
در سر از شوخی نمیگنجد گل سودای من
خم حبابی میکند شور فلاطون مرا
داغ هم در سینهام بیحسرت دیدار نیست
چشم مجنون نقش پا بودهست هامون مرا
کو دم تیغیکه در عشرتگه انشای ناز
مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا
ساز من آزادگی، آهنگ من آوارگی
از تعلق تار نتوان بست قانون مرا
از لب خاموشتوفان جنون را ساحلم
این حباب بینفس پل بست جیحون مرا
عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت
ناز بسیارست برمن بخت واژون مرا
داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند
طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا
عشق میبازد سراپایم بهنقش عجز خویش
خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا
غافلم بیدل زگرد ترکتازیهای حسن
میدمد خط تاکند فکر شبیخون مرا
بیدل دهلوی
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۳/۲۹, ۰۰:۱۳
" بحر در کوزه :
من اکنون رسیده ام به کناره ی دریایی بی انتها.
دریایی موج زن از درد.
دریایی از ان الهام های پاک اهورایی
که در این قرن های سکوت جاهلی.
ابشخور هیچ احساسی نبوده است.
از ان گوهر های گران بهای غیبی
که در این خلوت تاریخ.
در صدف هیچ" فهمیدنی" نگنجیده اند.
و من چگونه این کوزه ها را پر کنم.
و بدهم به دست توی تشنه.
ای جان سوخته ی اپولون !
ای که جوی الوده ی این بازار
از کنارت می گذرد !
می دانم تشنه ای اما ...
اما این دریا را در کوزه نمی توان کرد. "
( دکتر علی شریعتی. )
ستاره مشرقی
۱۳۹۵/۰۳/۲۹, ۰۲:۲۷
بهار آمد که غم از جان برد،غم در دل افزون شد
چه گویم از غم آن سرو خندان جان و دل خون شد
گروه عاشقان بستند محملها و وارستند
تو دانی حال ما وا ماندگان در این میان چون شد؟
گل از هجران بلبل،بلبل از دوری گل هردم
بطرف گلستان هر یک بعشق خویش مفتون شد
حجاب از چهره ی دلدار ما باد صبا بگرفت
چو من هر کس بر او یک دم نظر افکند مجنون شد
بهار آمد ز گلشن برد زردی ها و سبزی ها
بیمن خور گلستان سبز ،بستان گرم و گلگون شد
بهار آمد بهار آمد بهار گلعذار آمد
به میخواران عاشق گو خمار از صحنه بیرون شد
....
امام خمینی (ره)
ستاره مشرقی
۱۳۹۵/۰۳/۲۹, ۰۲:۲۹
شبی در شب ترین شبها، تو ماهم می شوی آیا؟
تو تسلیم تماشای نگاهم می شوی آیا؟
شبیه یک پرنده، خیس از باران که می آیم؟
تو با دستان پر مهرت، پناهم می شوی آیا؟
پس از طی کردن فرسنگها راهی که می دانی
کنار خستگیها، تکیه گاهم می شوی آیا؟
شناکردن میان خاک را بد من بلد هستم
تو اقیانوس موج آماج را هم می شوی آیا؟
نگاه ناشیانه من به هستی داشتم عمری
تو تصحیح تمام اشتباهاتم می شوی آیا ؟
ا گر بی روز و بی تقویم ماندم من
به و صل فصلهایت، سال و ماهم می شوی آیا؟
برای دوستم داری گواهت بوده ام عمری
برای دوستت دارم گواهم می شوی آیا؟
شب افسانه ای با تو طلوع تازه ای دارد
تو در صبح اساطیری پگا هم می شوی آیا؟
صبور و ساده ای اما ،عمیق و ژرف،عشق من
برای حرف نجوا، نعره چاهم می شوی آیا؟
پس از صد سال ا گر بد ترجمه کردی نگاهم را
به پاس اشکهایم عذر خواهم می شوی آیا؟
تو شیرین تر از آن هستی که شادابیت کم گردد
و از خود تلخ می پرسم تباهم می شوی آیا؟؟!؟
ستاره مشرقی
۱۳۹۵/۰۳/۲۹, ۰۲:۳۰
می رسم اما سلام انگار یادم می رود
شاعری آشفته ام، هنجار یادم می رود
با دلم این گونه عادت کن، بیا، بر دل مگیر !
بعد از این هر چیز یا هر کار یادم می رود
من پر از دردم، پر از دردم، پر از دردم، ولی
تا نگاهت می کنم انگار یادم می رود
راستی چندی ست می خواهم بگویم بی شمار:
"دوستت دارم" ولی هر بار یادم می رود
مست و سرشاری ز عطر صبح تا می بینمت
وحشت شب های تلخ و تار یادم می رود
شب تو را در خواب می بینم همین را یادم است
قصه را تا می شوم بیدار یادم می رود
من پر از شور غزل های تو ام، اما چرا
تا به دستم می دهی خودکار یادم می رود
ستاره مشرقی
۱۳۹۵/۰۳/۲۹, ۰۲:۳۴
شبیـه مورچـــــه ای زیــــــر پـــا لگد شده ام
و مدتی است که حس می کنم جسد شده ام
بــــرای من کـــــــــــه دروغ بزرگتان بودم
سعادتی است که امروز مستند شده ام
من از شبی که به پوچیم طعنه زد شیطان
به خــویش آمدم امروز اگــــر عدد شده ام
از آن شبی که مسیر خدا دوتا می شد
اسیــر حیله ی هر پـــای نابلد شده ام
شبیه نیمه ای از سایه ی خودم هر شب
کـــه دربه در پی آن نیمه می رود شده ام
و مثــل سیـگاری بعــد آنکه دود شدم
به زیر پاشنه ی کفشتان لگد شده ام
من آن ستاره ی تاریک و بی نشان هستم
کـــه در حوالـــی شهــر شما رصد شده ام
مرا بـــه چوبـــه ی دار درخت ها بستید
به جرم آنکه از این کوچه باغ رد شده ام
ستاره مشرقی
۱۳۹۵/۰۳/۲۹, ۰۳:۰۴
با همـــه بی ســــرو سامانــیم
باز به دنــبال پـــــریـــشانــیم
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویـــران شدنی آنی ام
آمــده ام بلکه نــــگاهم کنـــی
عاشـــق آن لحظه ی طوفانیم
دل خوش گرمای کسی نیستم
آمــــده ام تا تو بســـــوزانیم
آمــــده ام باعطـــش سال ها
تا تو کمی عشــــق بنوشانیم
ماهـی بــرگشته زدریا شــــدم
تا تو بگـــیری وبمیــــرانی ام
خوب ترین حادثه می دانمت
خوب تـــرین حادثه می دانیم ؟
حرف بـــزن ابِر مرا باز کن
دیـــر زمانیست که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشـنه یک صحبت طولانی ام
هان...به کجا می کشیم خوبِ من؟
هان...نکشانی به پشیمـــــانی ام!
منتظر منجی(عج)
۱۳۹۵/۰۳/۲۹, ۰۳:۳۶
http://s4.picofile.com/file/8101259292/548_rain.jpg
ما همانیم ، همانی که خودت میدانی
دوهواییم دمی صاف و دمی بارانی
پیش بینی شدنِ حال من و تو سخت است
دوهواییم ... ولی بیشترش طوفانی
دل من اهل کجا بود که امروز شده است
با دل تنگِ قلم های تو هم استانی
آخرین مقصد تو شانه من بود !... نبود ... ؟
گریه کن هرچه دلت خواست ولی پنهانی
شاید این بار به شوقِ تو بتابد خورشید
رو یه این پنجره ی در شرفِ ویرانی
باز باید بکشی عکس پریشان مرا
گوشه ی قابِ همان جان و دل بارانی
آب با خود همه دهکده را خواهد برد
اگر این رود زمانی بشود طغیانی ...
فرخی سیستانی:
ز باغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید
کلید باغ ما را ده که فردامان به کار آید
کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید
تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید
چو اندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید
ترا مهمان ناخوانده به روزی صد هزار آید
کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید
چنان دانی که هر کس را همی زو بوی یار آید
بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید
ازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
کنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آید
نبیند کس که از خنده دهان گل فراز آید
ز هر بادی که برخیزد گلی با می به راز آید
به چشم عاشق از می تابه می عمری دراز آید
به گوش آواز هر مرغی لطیف وطبعساز آید
به دست می ز شادی هر زمان ما را جواز آید
هوا خوش گردد و بر کوه برف اندر گداز آید
علمهای بهاری از نشیبی بر فراز آید
کنون ما را بدان معشوق سیمینبر نیاز آید
به شادی عمر بگذاریم اگر معشوق باز آید
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
زمین از خرمی گویی گشاده آسمانستی
گشاده آسمان گویی شکفته بوستانستی
به صحرا لاله پنداری ز بیجاده دهانستی
درخت سبز را گویی هزار آوا زبانستی
به شب در باغ گویی گل چراغ باغبانستی
ستاک نسترن گویی بت لاغر میانستی
درخت سیب را گویی ز دیبا طیلسانستی
جهان گویی همه پر وشی و پر پرنیانستی
مرا دل گر نه اندر دست آن نامهربانستی
به دو دستم به شادی بر، می چون ارغوانستی
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد
نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و در خور شد
زمین از نقش گوناگون چنان دیبای ششتر شد
هزار آوای مست اینک به شغل خویشتن در شد
تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد
جهان چون خانهٔ پر بت شد و نوروز بتگر شد
درخت رود از دیبا و از گوهر توانگر شد
گوزن از لاله اندر دشت با بالین و بستر شد
ز هر بیغوله و باغی نوای مطربی بر شد
دگر باید شدن ما را کنون کفاق دیگر شد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
می اندر خم همیگوید که یاقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم
اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی، که شادی را روان گشتم
مرا زین پیش دیدستی نگه کن تا چسان گشتم
نیم زانسان که من بودم دگر گشتم جوان گشتم
ز خوشرنگی چو گل گشتم ز خوشبویی چو بان گشتم
ز بیم باد و برف دی به خم اندر نهان گشتم
بهار آید برون آیم که از وی با امان گشتم
روانها را طرب گشتم طربها را روان گشتم
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
می اندر گفتگو آمد، پس از گفتار جنگ آمد
خم و خمخانه اندر چشم من تاریک و تنگ آمد
به گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمد
کس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آمد
مرا باری همه مهر از می بیجاده رنگ آمد
زمرد را روان خواهم چو از روی پرنگ آمد
به خاصه کز هوا شبگیر آواز کلنگ آمد
ز کاخ میر بانگ رود بونصر پلنگ آمد
کنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمد
به طرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمد
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
ملک یوسف کنون در کاخ خود چون رودزن خواند
ندیمان را و خوبان را به نزد خویشتن خواند
می بیجادهگون خواهد بت سیمین ذقن خواند
بتی خواند که او را شاخ باغ نسترن خواند
گروهی ماهرویان را به خدمت بر چمن خواند
نگاری از چگل خواند نگاری از ختن خواند
ز خوبی «آیة الکرسی» سه ره بر تن به تن خواند
مرا گر آرزوش آید میان انجمن خواند
گهی اشعار من خواند گهی ابیات من خواند
وگر شیرین سخن گویم، مرا شیرین سخن خواند
بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی
ملک الشعرای بهار:
یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
کودک اشک من شود خاکنشین ز ناز تو
خاکنشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیدهام، بهر تو زر خریدهام
خواجه! به هیچکس مده بندهٔ زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟
گر دو جهان هوس بود، بیتو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
خیز، بهار خونجگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۳/۲۹, ۱۱:۱۱
"یک تویی :
ان چه را در همه ی افرینش نیست.
ان چه را طبیعت از داشتنش محروم است.
از ساختنش عاجز است.
من دارم. من می افرینم.
اری ای ایمان! ای عشق!
من دیگر نیستم. من دیگر ندارم.
با تو هیچ چیز انباز نیست.
تو یگانه ای. بی شریکی. بی نظیری.
همه تویی.
من نیز نیستم. ندارم. نمی خواهم.
من نه مرد دنیایم.
"من نه مرد زن و زر و جاهم. "
من گرسنه ی مائده های این مردار نیستم.
ای عشق!
من تشنه ی "این هواهای عفن و این اب های ناگوار" نیستم.
ای ایمان!
من ایمانم را. عشقم را. به زندگی کردن نیز نخواهم الود.
اخلاص! اخلاص!
یعنی فقط تو !
یکتایی! یکتویی! ...
( دکتر علی شریعتی. )
کــاش دور و بــر مــا ايــن هـمــه دلـبـنـد نـبــود
و دلـــم پــيــش کــسـي غـيــر خــداونـد نـبــود
آتـشـي بــودي و هــر وقــت تــو را مـي ديــدم
مــثــل اسـپــنــد دلم جـاي خودش بــنــد نـبـود
مثل يک غنچه که از چيده شدن مي تـرسـيــد
خــيـــره بــودم بــه تــو و جـرات لــبــخـنـد نـبـود
هـرچـه مـن نقشه کشيدم به تو نزديک شـوم
کـم نــشـد فـاصـلـه؛تـقـصـيـر تـو هرچنـد نـبــود
شدم از«درس» گريزان و به «عشقت» مشغول
بــيــن ايــن دو چــه کـنـم نقـطه ي پـيـونـد نبود
مدرسه جاي کسي بود که يک دغدغه داشـت
جــاي آنــهـا کـه بــه دنـبــال تــو بــودنــد نـبــود
بـعـد از آن هـر کـه تـو را ديـد رقـيـبم شد و بعـد
اتــفــاقـي کـه رقــم خــورد خـوشـايــنـد نــبــود
آه اي تــابـــلــو ي تــازه بــه ســرقــت رفــتـــه!
کـــاش نــقـــاش تــو ايـن قــدر هـنـرمـنـد نـبـود
کاظم بهمني
| دالـان بـهشـت |
۱۳۹۵/۰۳/۳۱, ۱۶:۴۶
مرا درياب
تو اي تنهاترين شاهد
تو اي تنها در اين دنيا و هر دنيا
بجز تو آشنايي من نمييابم
بجز تو تكيهگاه و همزباني من نميخواهم
مرا درياب
تو ميداني كه من آرام و دلپاكم
و ميداني كه قلبم جز به عشق تو
و نام تو
و ياد تو
نخواهد زد
و ميداني كه من ناخوانده مهماني در اين ظلمتسرا هستم
مرا درياب
كه من تنهاترين تنهاي بيسامان اين شهرم
مرا بنگر.. مرا درياب
قسم به راز چشمانم
به اقيانوس بيپايان رويايم
به رنگ زرد به رنگ بيوفاييها
به عشق پاك
به ايمانم
به چين صورت مادر
به دست خستهي بابا
به آه سرد تنهايي
به قلب مردهي زاغان
به درد كهنهي زندان
به اشك حسرت روحم
به راز سر به مُهر سينهي اسبم
اگر دستم بگيري و
از اين زندان رها سازي
برايت عاشقانه شعر خواهم گفت
همين يك قلب پاكم را
و روح بيقرارم را كه زندانيست
به تو اي مهربان تقديم خواهم كرد
مرا از غربت زندان رها گردان
نگاه بيپناهم بر در زندان تنهايي روح خستهام خشكيد
مرا درياب
مرا درياب كه غمگينم
شعر از: ئهوين
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۴/۰۱, ۰۰:۱۲
" دنیای من :
و چه سخت و طولانی بود گذر بر "وادی حیرت" !
مرگی که یک عمر طول کشید!
غربت. وطنم بود و افتاب پدرم. کویر اتش خیز. مادرم.
با سر انگشتان نوازشگر باران اشک روییدم
و با گریه ی ابرهای اندوهبار. سیراب نوشیدم.
ودر خاک پر برکت و حاصل خیز درد. ریشه بستم.
و با رنج پروردم و در انتظار. قد کشیدم.
تنهایی. خانه ی دلم شد و انزوا بسترش.
و یاس گهواره اش و ارزوی بی امید. پیر قصه گویش.
و شعر. شیر پستان های دایه اش و بی کسی. اغوش ارام بخشش.
و عطش. اب خوش گوارش و فسانه. شیرینی کامش.
و خیال. حکایتگر معشوقش و اسطوره. تاریخش.
و قصه. خاطره ساز اینده اش و کلمات. نوازشگران خوب و مهربانش.
و قلم. جبرئیل پیام اورش و دفتر. میعادگه محرمش.
و شب. نخلستان خلوت نالیدنش.
و دوست داشتن. اموزگارش.
و ایمان. مکتبش و قربانی. امتحانش.
و غربت. وطنش و یاس و امیدش
و جدایی. سرود هر سحرش
و فرار. زمزمه ی هر روزش و ورد هر نیم شبش
و رهایی (رستگاری) مذهبش
و صخره و مهتاب. میعادگهش
و بهشت " اوپا" سر منزل ارزویش. "
( دکتر علی شریعتی.)
http://files.facenama.com/i/attachments/1/1450154706466698_large.jpg
عاقلی بودم ک عشق امد امانم را گرفت
بندبند جسم وجان واستخوانم را گرفت
لال گشتم تا ک عشق امد ب ایوان دلم
در ازای این محبت او زبانم را گرفت
با اشاره من بدوگفتم ک خوشحالم ولی
او بحالم گریه کرد, شوق نهانم را گرفت
کور و کر بودم نفهمیدم ک عقلم را ربود
باجنون امدسراغم وای, ایمانم را گرفت
من شدم کافرپرستش کردم اورا تا خدا
اوخدایم گشت و از من اسمانم راگرفت
برزبان راندم بگویم حرف دل را با کسی
او ز من غارت نمود شرح بیانم را گرفت
خواستم با او بگویم راز این قلب حزین
هجرامد مهلت و وقت و زمانم را گرفت
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۴/۰۳, ۰۰:۴۱
" مسیح :
و مسیح متولد شد.
گلی سپید بر دامنی رویید
که بر ان تنها و تنها " روح القدوس " نشسته بود.
غنچه ی عشقی بر شاخه ی سبزی
که از بوسه ی عاشقانه ی نسیمی بارور شده بود.
نسیمی که از دم پاک و اهورایی خداوند
در "هوای" مریم برخاسته بود.
روح شگفتی که از کالبد زیبای "کلمه" سر کشیده بود.
کلمه ای که با "قلم زرین" خداوند
بر دفتر ابرفام روح نا ارام رام مریم
نقش شده بود.
( دکتر علی شریعتی. )
ستاره مشرقی
۱۳۹۵/۰۴/۰۳, ۰۳:۴۳
باید از محشر گذشت...
این لجنزاری که من دیدم
سزای صخرههاست
گوهر روشندل از کان جهانی دیگر است.
عذر می خواهم پری
من نمیگنجم در آن چشمان تنگ.
با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند
روی جنگلها نمیآیم فرود
شاخ زلفی گو مباش
آب دریاها کفاف تشنهی این درد نیست
بره هایت میدوند
جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو...
یک شب مهتاب از این تنگنای
بر فراز کوهها پرمیزنم
میگذارم میروم
ناله ی خود میبرم
دردسر کم می کنم
چشمهایی خیره میپاید مرا
غرش تمساح میآید به گوش
کبر فرعونی و سحر سامری است
دست موسی و محمد با من است
میرویم،وعده ی آنجا که با هم روز و شب را آشتی است
صبح چندان دور نیست...
ستاره مشرقی
۱۳۹۵/۰۴/۰۳, ۰۳:۴۴
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمی داند
نگاهش میکنم
شاید
بخواند از نگاهه من که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند
به برگ گل نوشتم من
که او را دوست میدارم
ولی افسوس
او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارم
ولی ناگه
ز ابر تیره برقی جست و روی ماه تابان را بپوشانید
من به خاکستر نشینی عادت دیرینه دارم
سینه مالامال غم اما دلی بی کینه دارم
پاکبازم من ولی در آرزویم عشق باز یست
مثل هر جنبندهای من هم دلی در سینه دارم
من عاشقه، عاشق شدنم
در کدامین مکتب و مذهب جرم است پاکبازی
در جهان صدها هزاران پاکباز از سینه دارم
کار هر کس نیست مکتب داری این پاکبازان
هدیه از سلطان عشق بر هر دو پایم پینه دارم
پینه دارم
من عاشقه، عاشق شدنم
من از بیراهه های هله بر می گردم و آواز شب دارم
هزار و یک شبی دیگر نگفته زیر لب دارم
مثال کوره میسوزم تنم از عشق امید طرم دارد
حدیث تازه ای از عشق مردان حلب دارد
من عاشقه، عاشق شدنم
من به خاکستر نشینی عادت دیرینه دارم
سینه مالامال غم اما دلی بی کینه دارم
پاکبازم من ولی در آرزویم عشق باز یست
مثل هر جنبنده ای من هم دلی در سینه دارم
من عاشقه،عاشق شدنم
مسعود امینی
مدتی هست در آزارم و میدانی تو
به کمند تو گرفتارم و میدانی تو
@};-
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو
داغ عشق تو به لب دارم و میدانی تو
@};-
گر ز آزدن من هست غرض مردن من
مُردم آزار نکش از پی آزردن من!
@};-
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد
:geryeh:
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۴/۰۵, ۲۳:۵۷
نماز خوف :
"میان مشرق و مغرب ندای محتضری ست
که گاه می گوید :
"من از ستاره دنباله دار می ترسم
کا از کرانه مشرق ظهور خواهد کرد. "
به رنگ دود در ایینه ها نمودار است.
و در رواق مساجد شکاف افتاده ست.
و در کنیسه گل های ساده مریم
مجال شوق و نیایش
نمی دهد ما را.
طلوع صبحدمان خروج دجال است.
که اب را به گل و لاله راه می بندد
و روشنی را
در جعبه های ماهوتی.
به روی شاخه گردوی پیر. شانه سری
نماز خوف می خواند.
نماز خوف.
مگر چیست؟
غبار و دود مسلسل بر اسمان سحر
کسوف لبریزی ست.
تو نیز همره دجال می روی هشدار
به رودخانه بیندیش
که اسمان را در خویش می برد سیال.
تو پاک جانی اما
هوای شهر پلید است.
اگر یکی ز شهیدان لاله
- کشته تیر
ز خاک برخیزد.
به ابر خواهد گفت
به باد خواهد گفت
که این فضا چه پلید است و اسمان کوتاه.
و زهر تدریجی
عروق گل ها را از خون سالم سیال
چگونه خالی کرده ست.
من وتو لحظه به لحظه
- کنار پنجره مان.
بدین سیاهی ملموس
خوی گر شده ایم.
کسی چه می داند.
بیرون چه میرود.
در باد.
تمام روزنه ها بسته ست.
من و تو هیچ ندانستیم.
درین غبار.
که شب در کجاست. روز کجا.
و رنگ اصلی خورشید و
اب و گل ها چیست.
درخت ها را پیوند می زنند
چنانکه
به روی شاخه بادام سیب می بینی
به روی بوته بابونه
لاله های کبود.
چه مهربانی هایی !
اگر به اب ببخشی
حباب خواهد شد.
من و تو هیچ ندانستیم
که ان درخت تنومند روشنایی را
کجا به خاک سپردند.
یا کجا بردند ؟
بلور شسته هر واژه انچنان الود
که از رسالت گل.
خار و خس. رواج گرفت.
میان مشرق و مغرب ندای محتضری ست
که گاه می گوید :
من از ستاره دنباله دار می ترسم.
عذاب خشم الاهی ست.
نماز خوف بخوانیم.
نماز خوف !
(شفیعی کدکنی. )
لالایی
خواننده: علی زند وکیلی
لالا کن دختر زیبای شبنم لالا کن رویه زانویه شقایق
بخواب تا رنگ بی مهری نبینی تو بیداریه که تلخه حقایق
تو مثله التماس من میمونی که یک شب روی شونه هاش چکیدم
سرم گرم نوازشهای اون بود که خوابم برد و کوچش رو ندیدم
حالا من موندمو یه کنجه خلوت که از سقفش غریبی چکه کرده
تلاطمهای امواج جدایی زده کاشونمو صد تکه کرده
دلم میخواست پس از اون خوابه شیرین دیگه چشمم به دنیا وا نمیشد
میونه قلب متروکم نشونی دیگه از خاطره پیدا نمیشه
♫♫♫♫♫♫
♫♫♫♫♫♫
صدام غمگینه از بس گریه کردم ازم هیچ اسمو هیچ آوازه ای نیست
نمیپرسه کسی هی در چه حالی خبر از آشنای تازه ای نیست
به پروانه صفتها گفته بودم که شمعم میله خاموشیه من نیست
پرنده رو درختم آشیون کن حالا وقت فراموشیه من نیست
تو مثله التماس من میمونی که یک شب روی شونه هاش چکیدم
سرم گرم نوازشهای اون بود که خوابم برد و کوچش رو ندیدم
ستاره مشرقی
۱۳۹۵/۰۴/۱۱, ۱۴:۵۹
هر چه هستی ، باش با توام
ای لنگر تسکین !
ای تکانهای دل !
ای آرامش ساحل !
با توام
ای نور !
ای منشور !
ای تمام طیفهای آفتابی !
ای کبود ِ ارغوانی !
ای بنفشابی !
با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین !
با توام
ای شادی غمگین !
با توام
ای غم !
غم مبهم !
ای نمی دانم !
هر چه هستی باش !
اما کاش...
نه ، جز اینم آرزویی نیست :
هر چه هستی باش !
اما باش!
قیصر امین پور
«فاطمه،فاطمه است»
*****
خواستم از وصف گل یادی کنم
مثل بلیل ذوق و فریادی کنم
خواستم گویم که زهرا کوثر است
دختر ِ والاترین پیغمبر است
خواستم گویم خدیجه مام اوست
جمله عالم جلوه ای از جام اوست
خواستم گویم علی هست همسرش
زین سبب تابد به عالم گوهر اش
خواستم گویم حسن زو جلوه کرد
با کرامت های خود صد عشوه کرد
خواستم گویم حسین از نور اوست
لاله وُش از جلوه های طور اوست
خواستم گویم که مام زینب است
مهر او تابنده در روز و شب است
خواستم گویم که نه انجم از اوست
پیشوای جمله ی مردم از اوست
این همه هست لیک زهرا نیست این
او بود تنها و هم تنها ترین
او فقط زهرا و یاسی عاطر است
جلوه ی زیبای اسم فاطر است
هر دو عالم حلقه ی انگشتر است
جلوه ی هستی نگینش کوثر است
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گم گشته دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم! که یار به حالم نظر نگرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست
در کار عشق او که جهانیش مدعی است
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست؟
گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به ناله هر عندلیب نیست
امیر هوشنگ ابتهاج"سایه"
از پس شیشه عینک استاد
سرزنش وار به من مینگرد
باز از چهره من میخواند
که چه ها در دل من میگذرد
میکند مطلب خود را دنبال
بچه ها عشق گناه است گناه
وای اگر بر دل نو خواسته ای
لشکر عشق بتازد ناگاه
مبصر امروز چو اسمم را خواند
بی خبر داد کشیدم غایب
دوستانم همگی خندیدند
که جنون گشته به طفلک غایب
بچه ها هیچ نمیدانستند
که من اینجایم و دل جای دگر
من به یاد تو و آن خاطره ها
که تورا دیدم با جامه زرد
تو سخن گفتی اما نه ز عشق
من سخن گفتم اما نه ز درد
من به یاد تو وآن خاطره ها
یاد آن لحظه که بگذشت چو باد
که در این وقت به من مینگرد
از پس شیشه عینک استاد
میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود
میسوختم از حسرتو و عشق تو بسم بود
عشق تو بسم بود که این شعله بیدار
روشنگر شبهای بلند قفسم بود
آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
دست من و آغوش! تو هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
بالله که جز یاد تو گر هیچ کسم هست
حاشا که بجز عشق تو گر هیچ کسم بود
لب بسته و پر سوخته از پیش تو رفتم
رفتی، بخدا گر هوسم بود بسم بود
فریدون مشیری
هیـچ جـز یـاد تـو ، رویای دلاویـزم نـیست
هیـچ جـز نـام تـو ، حـرف طـرب انگـیزم نـیست!
عـشق می ورزم و می سـوزم و فـریـادم نـه!
دوست می دارم و می خـواهـم و پـرهـیزم نـیست.
نـور می بـیـنم و می رویـم و می بـالم شـاد ،
شاخه می گـستـرم و بـیـم ز پـائـیـزم نـیست.
تـا به گـیتی دل ِ از مهـر تـو لبـریـزم هـست
کـار با هـستی ِ از دغـدغـه لـبریـزم نـیست
بخـت آن را کـه شـبی پـاک تـر از بـاد ِ سـحر ،
بـا تـو ، ای غـنچه نشکـفـته بـیامیـزم نـیست.
تـو بـه دادم بـرس ای عـشق ، که با ایـن هـمه شـوق
چـاره جـز آنکـه به آغـوش تـو بگـریـزم نـیست.
فریدون مشیری
امشب غزل مرا به هوایی دگر ببر
تا هر کجا که میبردت بال و پر ببر
تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای
این بارم از زمین و زمان دورتر ببر
اینجا برای گم شدن از خویش کوچک است
جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر
آرامشی دوباره مرا رنج میدهد
مگذار در عذابمو سوی خطر ببر
دارد دهان زخم دلم بسته میشود
بازش به میهمانی آن نیشتر ببر
خود را غزل ! به بال تو دیگر سپرده ام
هرجا که دوست داری ام امشب ببر ببر
"محمد علی بهمنی"
خرم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست
راحت جان و شفای دل بیمار آنجاست
من در این جای همین صورت بی جانم و بس
دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست
فلک این جاست ولی کوکب سیار آنجاست
آخر ای باد صبا بویی اگر می آری
سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست
درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم
روم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست
نکند میل دل من به تماشای چمن
که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست
سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست
رخت بر بند که منزلگه احرار آنجاست
"سعدی شیرازی"
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی؟
دل وجانم به تو مشغول و نگه بر چپ و راست
تا حریفان ندانند که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
"سعدی شیرازی"
گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
تا زود تر از واقعه گویم گله ها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزله ها را
پر نقش تر از نقش دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله هارا
ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
"محمد علی بهمنی"
نشود فاش کسی آنچه میان منو توست
تا اشارات نظر نامه رسان من وتوست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهیی که زبان من وتوست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من وتوست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من وتوست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ار نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان منو توست
این همه قصه فردوس وتمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان منو توست
نقشئ ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هر کجا نامه عشق است نشان من وتوست
سایه ز اتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان منو توست
"هوشنگ ابتهاج(سایه)"
به لب چشمه سرشب به شتاب آمده بود
کوزه بر دوش ، پی بردن آب آمده بود
خوی وحشی نگهان ده بالا را داشت
آب از دیدن او در تب و تاب آمده بود
در هوا از نفسش عطر گل سنجد ریخت
شادی انگیز تر از بوی گلاب آمده بود
پیر مردان همه گفتند که همزاد پری ست
بس که شاداب زجوبار شباب آمده بود
کوزه در آب فرورفته و از قهقه اش
اشک در چشم بلورین حباب آمده بود
رقص را در گذر باد به ریواس تنش
مخملی بود که از کوچه خواب آمده بود
عصمتش راه به هر دزد نگاهی می بست
گرچه سکر آور و سرمست و خراب آمده بود
"خسرو احتشامی"
نور زهرا هست مارا چلچراغ *
کی شویم بی نور او رو سوی باغ ؟
خوش بخوان ای سیدی مادر صفت *
تا که گل خندد فضا و باغ وراغ
Im_Masoud.Freeman
۱۳۹۵/۰۴/۱۴, ۲۳:۰۶
زندگی یعنی چکیدن
همچو شمع از گرمی عشق
**
زندگی یعنــی لطافت
گم شدن در نـــرمی عشق
**
زنـــدگی یعنی دویدن
بی امـــان در وادی عــشق
**
رفتــــن و آخــــر رسیــــدن
بر در آبـــادی عشـــق
**
می توان هـــر لحظه هر جا
عاشـق و دلداده بودن
**
پر غـــرور چون آبشــــاران
http://l.yimg.com/us.yimg.com/i/mesg/emoticons7/8.gif بودن ، اما ســـاده بــودن http://l.yimg.com/us.yimg.com/i/mesg/emoticons7/8.gif
**
می شـــود اندوه شـــب را
از نگاه صبــح فهمیـــد
**
یا به وقت ریـــزش اشــک
شادی بگذشــته را دید
**
می توان در گریــــه ابــر
با خیال غنـــچه خوش بود
**
زایـــش آینـــــده را در
هر خــــزانی دید و آســــود.
ستاره مشرقی
۱۳۹۵/۰۴/۱۵, ۱۴:۲۱
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
از : کاظم بهمنی
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۴/۱۵, ۲۳:۱۳
"من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
اینگونه
گرم و سرخ
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ زای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین
احساس می کنم
در هر کنار گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان میروید از زمین . "
( احمد شاملو. )
* * *
" به کجا چنین شتابان "
گون از نسیم پرسید
" دل من گرفته زین جا.
هوس سفر نداری.
زغبار این بیابان؟"
همه ارزویم. اما
چه کنم که بسته پایم..."
به کجا چنین شتابان؟ ...
به هر ان کجا که باشد به جز این سرا سرایم. "
سفرت بخیر! اما. تو دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی.
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را. "
( شفیعی کدکنی. )
بسمه الجمیل
از برای حق صحبت سالها ** باز گو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود ** عقل و روح و دیده صد چندان شود
لا تکلفنی فإنی فی الفنا ** کلت أفهامی فلا أحصی ثنا
کل شیء قاله غیر المفیق ** إن تکلف أو تصلف لا یلیق
من چه گویم یک رگم هشیار نیست ** شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر ** این زمان بگذار تا وقت دگر
قال أطعمنی فإنی جائع ** و اعتجل فالوقت سیف قاطع
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق ** نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی ** هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سر یار ** خود تو در ضمن حکایت گوش دار
خوشتر آن باشد که سر دلبران ** گفته آید در حدیث دیگران
مولانا
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۴/۱۶, ۲۳:۲۷
" چه زلال!
همچون پرنده ای بلند پرواز.
بر فراز همه ی شعرها و عشق ها.
همه ی فهم ها و حرف ها چرخ می خورم.
دلم حلقوم تشنه ای است در زیر باران بهارینی
که از غیب بر زمین فرو می کوبد.
می بارد و می بارد.
هر قطره ای کلمه ای.
چه زلال!
چه خوب!
( دکتر علی شریعتی. )
ستاره مشرقی
۱۳۹۵/۰۴/۱۶, ۲۳:۵۸
آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار
از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار
ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز
ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار
در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد
ای دیده! اشک میریز، ای سینه! باش افگار
هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم
راه زیارت است این، نه راه گشت بازار
با زائران محرم، شرط است آنکه باشد
غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار
ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم
این نکتهها بگیرید، بر مردمان هشیار
در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار
در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی
در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار
شیخ بهایی
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۴/۱۷, ۰۰:۳۸
" شاید محال نیست ...
انکس که درد عشق بداند
اشکی بر این سخن بفشاند:
این سان که ذره های دل بی قرار من
سر در کمند عشق تو. جان در هوای توست
شاید محال نیست که بعد از هزار سال.
روزی غبار ما را. اشفته پوی باد.
در دور دست دشتی از دیده ها نهان.
بر برگ ارغوانی.
- پیچیده با خزان-
یا پای جویباری.
- چون اشک ما روان- .
پهلوی یکدگر بنشاند!
ما را به یکدگر برساند!
( فریدون مشیری. )
سیاوش عشق
۱۳۹۵/۰۴/۲۷, ۲۳:۵۷
بی مرز تر از عشقم و بی خانه تر از باد
ای فاتح بی لشگر من خانه ات آباد
حافظ به تمسخر به دلم گفت فلانی
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
دور از تو فقط طعنه خورِ مردمِ شهرم
مجنونم و یک شاعرِ دیوانه ی دل شاد
دستم به جدایی برسد، رحم ندارم
بد شد "گذرِ پوست به دبّاغ نیفتاد"
با اینکه دلم گفته مدارا کنم اما
ای داد از این دوری و از عشق تو بی داد
شهریار
ستاره مشرقی
۱۳۹۵/۰۴/۲۸, ۰۷:۴۸
گاهی وقتا قلب گل ها، توی سینه شون می میره
واسه پرپر شدناشون، صدتا لاجَرَم میارن
آدما هم گاهی وقتا توی زندگی، تو بازی
حتی گاهی توی شادی واسه خنده، کم میارن
خیلی راهه تا سپیده، دلا میگیرن از این شب
حتی شاعرانِ عاشق، توی شعرا غم میارن
اونا که یه روزی آسون، راه غصه ها رو بستن
حالا واسه ی رسیدن، صدتا پیچ و خم میارن
یاد اون روزا که چشمات، حرف قلبمو می فهمید
نه مثِ حالا که غم ها!، ما رو یاد هم میارن
تو از اون روزی که رفتی، دل به عشقی تازه بستی
نه! ندیدی چه بلایی خاطرات سرَم میارن
... اسماعیل رضوانی خو ...
ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟
در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریــــزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟
محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بـــر ســــرم افتـــاد ، کجایی ؟
آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم
در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی ؟
اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی ؟
دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟
کجا سفر رفتی؟ که بی خبر رفتی؟
اشکم را چرا ندیدی؟ از من دل چرا بریدی؟
پا از من چرا کشیدی؟ که پیش چشمم بر دگر رفتی؟
بیا به بالینم که جان مسکینم تاب غم دگر ندارد جز بر تو نظر ندارد
جان بی تو ثمر ندارد مگر چه کردم که بی خبر رفتی
چه قصه ها تو از وفا گفتی با من
تو بی محبتی کنون جانا یا من؟!
تو چون آن شرر به خدا خبر ز خدا نداری!!
رود آتش از سر آن سرا که تو پا گذاری
سوز دلم را تو ندانی آتش جانم ننشانی
با غمت در آمیزم از بلا نپرهیزم
پیش از آن برم بنشین کز میانه برخیزم
رو به تو کردم به خدا خو به تو کردم که هم آغوش تو باشم
دل به تو بستم به امیدت بنشستم که قدح نوش تو باشم
چه شود اگر نفس سحر خبری ز تو آرد
به کس دگر نکنم نظر که دلم نگذارد
رفتی و صبر و قرار مرا بردی
طاقت این دل زار مرا بردی
:geryeh::geryeh::geryeh::geryeh:
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۵/۰۱, ۱۳:۲۸
"عاشق مشوید اگر توانید
تا در غم عاشقی نمانید.
این عشق به اختیار نبود
دانم که همین قدر بدانید
هرگز مبرید نا عاشق
تا دفتر عشق بر نخوانید
اب رخ عاشقان مریزید
تا اب زچشم خود نرانید
معشوقه وفا به کس نجوید
هر چند زدیده خون چکانید
این است رضای او که اکنون
بر روی زمین یکی نمایید
این است سخن که گفته امد
گر نیست درست بر مخوانید
بسیار جفا کشید اخر
او را به مراد او رسانید
این است نصیحت سنایی
عاشق مشوید اگر توانید!
(سنایی)
منتظر منجی(عج)
۱۳۹۵/۰۵/۰۶, ۱۱:۴۹
اگر مَرا دوست نداشته باشی ...
دراز می کشم و می میرم !
" مرگ "
نه سفری بی بازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
" مرگ "
دوست نداشتنِ توست !
درست ... آن موقع که باید دوستم بداری ...
منتظر منجی(عج)
۱۳۹۵/۰۵/۰۶, ۱۱:۴۹
می خواهم از این آینه ها خانه بسازم
یک خانه برای تو جداگانه بسازم
یک خانه ی صحرایی بی سقف پُر از گُل
با دور نمای پَر پروانه بسازم
من در بزنم ، باز کنی ، از تو بپرسم
آماده ای از خواب تو افسانه بسازم؟
هر صبح مربای غزل ، ظرف عسل ، من
با نان تن داغ تو صبحانه بسازم
شاید به سرم زد ، سر ظهری ، دم عصری
در گوشه آن مزرعه میخانه بسازم
وقتی که تو گنجشک منی ، من بپرم باز
یک لانه به ابعاد دو دیوانه بسازم
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۵/۰۶, ۱۳:۲۹
"غزلی برای درخت :
تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در اغوشت اسمان
بالایی ای درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زیبایی ای درخت
وقتی که بادها
در برگهای در هم تو لانه می کنند.
وقتی که بادها
گیسوی سبز فام ترا شانه می کنند.
غوغایی ای درخت
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد تو
خنیانگر غمین خوش اوایی ای درخت
در زیر پای تو
اینجا شب است و شب زدگانی که چشماش
صبحی ندیده است
تو روز را کجا ؟
خورشید را کجا؟
در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت؟
چون با هزار رشته تو با جان خاکیان
پیوند می کنی
پر وا مکن زرعد
پر وا مکن ز برق که بر جایی ای درخت
سر بر کش ای دمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت.
* * *( سیاوش کسرایی. )
متن آهنگ تیتراژ سریال پریا
با درد عمیقت دل من تو دیدی که مردم چه کردن
تو پیش غرورم نشستی تو زخمای قلبم رو بستی
شکل رفتن این روزگار منو تو گریه تنها نذار
منو از آدما پس بگیر منو دست خودم نسپار
جز تو هیچکی مهربون نبود با هجوم این درد
زندگی منو از عشق من راحت جدا کرد
من هنوز همون درد دیروزم آدم همیشه
هیچکی مثل من عاشقت نبود عاشقت نمیشه
******
تو که میدونی دنیا چه رسم تلخی داره
از هرچی که میترسی اونو سرت میاره
صدا زدم دنیا رو نفس کشیدم تو باد
هوای تو اینجا بود منو نجاتم میداد
جز تو هیچکی مهربون نبود با هجوم این درد
زندگی منو از عشق من راحت جدا کرد
من هنوز همون درد دیروزم آدم همیشه
هیچکی مثل من عاشقت نبود عاشقت نمیشه
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۵/۱۸, ۲۳:۴۶
"در این سرای بی کسی. کسی به در نمی زند
به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان. چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب. در سحر نمی زند.
نشسته ام در انتظار این غبار بی سحر
دریغ کز شبی چنین سپیده سحر نمی زند.
گذر گهی است پرستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای اشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من. دگر خرابتر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند.
* * *
گفتمش:
شیرین ترین اواز چیست؟
چشم غمگینش برویم خیره ماند.
قطره قطره اشکش از مژگان چکید.
لرزه افتادش به گیسوی بلند.
زیر لب. غمناک خواند.
ناله زنجیرها بر دست من !
* * *
گفتمش
ان گه که از هم بگسلد...
خنده تلخی به لب اورد گفت :
ارزویی دلکش است. اما دریغ!
بخت شورم ره بر این امید بست
و ان طلایی ز ورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست !...
من بخود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست
* * *
گفتمش
بنگر. درین دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی است!
سر به سوی اسمان بر داشت. گفت :
چشم هر اختر چراغ زورقی است
لیکن این شب نیز دریایی است ژرف
ای دریغا شب روان! کز نیمه راه
می کشد افسون شب در خوابشان...
* * *
گفتمش
فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان...
گفت
اما در شبی این گونه گنگ
هیچ اوایی نمی اید بگوش...
* * *
گفتمش
اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست !
گفت
ای افسوس. در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند.
این صدای پای اوست...
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها. پرسیدمش:
خوشترین لبخند چیست ؟
شعله ای در چشم تاریکش شکفت.
جوش خون در گونه اش اتش فشاند.
گفت
لبخندی که عشق سر بلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من زجا بر خاستم.
بوسیدمش. "
(ابتهاج )
ستاره مشرقی
۱۳۹۵/۰۵/۱۹, ۱۲:۲۶
میروم خسته و افسـرده و زار
سـوی منزلگــه ویرانه خویش
به خـدا می برم از شهـــر شما
دل شوریــده و دیوانــه خویش
می برم تا که در ان نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گنـاه
شستشویش دهم از لکه عشــق
زین همـــه خواهش بیجا وتباه
می برم تا زتو دورش ســـازم
زتو ،ای جلــــوه امید محــــال
می برم زنـــده بگورش سازم
تا از این پس نکنــد یاد وصال
ناله می لرزد،می رقصد اشک
آه ، بگــــذار که بگریزم مـــن
از تو ، ای چشمه جوشان گناه
شایـد آن به کـه بپرهیـــزم من
بخـــدا غنچـــــه شـــادی بودم
دست عشق آمد و از شاخـم چید
شعلــه آه شد م ، صــد افسوس
که لبــم باز بر آن لب نرسیـــد
عاقبت بنــد سفـــر پایـــم بست
میروم، خنده به لب،خونین دل
می روم از دل من دست بردار
ای امیـــــد عبث بی حاصــــل...
فروغ فرخزاد
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۵/۱۹, ۲۲:۴۸
" از چشمه تا دشت :
از در افشان ابر بهاری.
شد دو جوی از یکی چشمه جاری.
هر دو ایینه رو. هر دو روشن.
هر دو جان افرینان گلشن.
از گذر گاه ان چشمه تا دشت.
راهشان کمکم از هم جدا گشت.
راه این یک گذشت از چمن زار
و ان دگر از میان لجن زار !
این حیات افرین شد ز پاکی
و ان سیه روی از گند ناکی !
هریک از ما یکی زان دو جوییم !
ابتدا. پاک جان. راه جوییم.
گر به گلشن در ایی. بهشتیم .
ور به گلخن. پلیدیم. زشتیم!
اجتماعی اگر تابناک است.
حاصل نور جان های پاک است.
از جوان بیگناهی چه خواهی
در جهانی به این دل سیاهی ؟!
(فریدون مشیری. )
منتظر منجی(عج)
۱۳۹۵/۰۵/۲۱, ۱۳:۳۹
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
فاضل نظری
ما در ظلمتایم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
عشقهای معصوم ، بیکار و بی انگیزهاند
و دوست داشتن
از سفرهای دراز تهیدست باز میگردد
دیگر
امید درودی نیست
امید نوازشی نیست
احمد شاملو
محمدعلی بهمنی:
بهار بهار
صدا همون صدا بود
صدای شاخهها و ریشهها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی؟
صدات میاد... اما خودت کجایی
وابکنیم پنجرهها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطرهها رو یا نه؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازهتر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازهتر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصهها بود
خواب و خیال همه بچهها بود
آخ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطهچین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجرهها رو دوست داشت
بهار اومد پنجرهها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بیجواب شد
دروغ نگم، هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود
اي كه هر دم دم ز حيدر ميزني
بر يتيمــــان علــــي سر مي زني
شاهـد اقبـــــال در آغوش کیست
كيسه نان و رطب بر دوش كيست
كيست آن كس كز علي يادي كند
بر يتيمـان مــن امــــــــدادي كند
دست گيرد كودكـان درد را
گرم سازد خانه هاي سرد را
اي جوانمردان جوانمردي چه شد
شيوه رندي و شبگـــردي چه شد
شيعگي تنها نماز و روزه نيست
آب تنها در ميان كــــوزه نيست
كاسه را پر كن ز آب معرفت
تا درو جوشد شراب معرفت
بادۀ ممــــا رزقنــاهـــــم بنــوش
ينفقون بنيوش و در انفاق كوش
هم بنوش و هم بنوشان زين سبو
لـن تنالـــــوا البـر حتــي تنفقــــوا
جستجويي كن سبـــوي باده را
شستشويي كن به مي سجاده را
اي مسلمان زاده بعد از هر اذان
ركعتي تنهي عن الفحشا بخـــوان
گر نمــــازت ناهي از منكر شود
از اذانت گوش شيطان كر شود
هر سحـر دست نيايش باز كن
بيخود از خود تا خدا پرواز كن
بال مرد حق بود دست دعا
ليس الانسان الا ما سعـــي
محمد رضا آغاسی
آسیمه سر رسیدی
از غربت بیابان
دلخسته دیدمت در
آوار خیس باران
وا مانده در تبی گنگ
ناگه به من رسیدی
من خود شکسته از خود
در فصل نا امیدی
در برکهء دو چشمت
نه گریه و نه خنده
گم کرده راه شب را
سرگشته چون پرنده
من ره به خلوت عشق
هر گز نبرده بودم
پیدا نمیشدی تو
شاید که مرده بودم
من با تو خو گرفتم
از خنده ات شکفتم
چشم تو شاعرم بود
تا این ترانه گفتم
در خلوت سرایم
یک باره پر کشیدی
آن گاه ای پرنده
بار دگر پریدی
شعر از :اکبر آزاد
دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را
من دوست دارم زندگی با دستهایت را
از بیقراریهای قلب من خبر دارد
بادی که میدزدد برای من صدایت را
روی زمین بودی و من در ماه دنبالت
باید ببخشی شاعر سر به هوایت را
تسخیر تو سخت است آنقدری که انگار
در مشت خود جا داده باشم بینهایت را
زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دستهای من نگیری دستهایت را
هرکس تو را گم کرد دنبال تو در من گشت
انگار میبینند در من رد پایت را
بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی
گنجشکها خانه به خانه ماجرایت را
وقتی پُر است از خاطراتت شعرهای من
باید بنوشی با خیال تخت چایت را !
"رویا باقری"
متن آهنگ نیما مظفری به نام میخوام با تو باشم
—————
میخوام با تمام وجودم بگم اگه پیش من تو نباشی یه وقت
اگه تو نباشی توی زندگی شب و روز من میگذره خیلی سخت
میخوام با تمام وجودم بگم به تو معنی عشق و دوست داشتن رو
میخوام تا بفهمی توی زندگی نباید بگی جمله رفتن رو
——————————–
میخوام با تو باشم برای همیشه میخوام تا بدونی که بی تو نمیشه
میخوام لحظه هام رو کنار تو باشم نمیشه یه لحظه من از تو جداشم
——————————–
نمیشه نباشی توی زندگیم بدون تو دنیای من مبهمه
میخوام با تمام وجودم بگم که قلبم واسه تو داره میزنه
نمیشه تورو راحت از یاد برد دیگه نیست تو دنیا کسی مثل تو
نباشی تمومه واسم زندگی میخوام با تمام وجودم تورو
——————————–
میخوام با تو باشم برای همیشه میخوام تا بدونی که بی تو نمیشه
میخوام لحظه هام رو کنار تو باشم نمیشه یه لحظه من از تو جداشم
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۵/۲۶, ۱۳:۴۱
" باغ :
بهار می رسد اما زگل نشانش نیست
نسیم. رقص گل اویز گل فشانش نیست
دلم به گریه خونین ابر می سوزد
که باغ خنده به گلبرگ ارغوانش نیست.
چمن بهشت کلاغان و بلبلان خاموش.
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست.
چه دل گرفته هوایی چه پا فشرده شبی
که یک ستاره لرزان در اسمانش نیست
کبوتری که درین اسمان گشاید بال
دگر امید رسیدن به اشیانش نیست!
ستاره نیز به تنهائیش گمان نبرد
کسی که هم نفسش هست و هم زبانش نیست!
جهان به جان من انگونه سرد مهری کرد
که در بهار و خزان. کار با جهانش نیست
ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست.
(فریدون مشیری. )
سیاوش عشق
۱۳۹۵/۰۵/۲۹, ۰۰:۳۳
سختَ ست که عاشِق شوی و هیچ ندانند
هر شـِعر بگویی بنـویسند که اَحسنت!!!
امیرحسین اثناعشری
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۵/۲۹, ۲۲:۱۳
"کابوس :
خدایا. وحشت تنهاییم کشت
کسی با قصه من اشنا نیست
درین عالم ندارم هم زبانی
به صد اندوه می نالم- روا نیست- .
شبم طی شد. کسی بر در نکوبید.
به بالینم چراغی کس نیفروخت.
نیامد ماهتابم بر لب بام.
دلم از این همه بیگانگی سوخت.
به روی من . نمی خندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست.
نه شعرم می دهد تسکین به حالم.
به غیر از اشک غم در دفترم نیست.
بیا ای مرگ. جانم بر لب امد
بیا در کلبه ام شوری بر انگیز
بیا شمعی به بالینم بیفروز
بیا شعری به تابوتم بیاویز!
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که این مرگ است و بر در می زند مشت!
- بیا. ای همزبان جاودانی.
که امشب وحشت تنهاییم کشت!
( فریدون مشیری. )
غزل آهسته آهسته
رباید دلبر از تو دل ولی آهسته آهسته
مراد تو شود حاصل ولی آهسته آهسته
سخن دارم ز استادم نخواهد رفت از یادم
که گفتا حل شود مشکل ولی آهسته آهسته
تحمل کن که سنگ بی بهایی در دل کوهی
شود لعل بسی قابل ولی آهسته آهسته
مزن از ناامیدی دم که آن طفل دبستانی
شود دانشور کامل ولی آهسته آهسته
به نور دانش و تقوا، شود گمگشتگانی را
به حق آوردن از باطل ولی آهسته آهسته
همای عشق ما را بُرده با خود در بر دلبر
ازین منزل بآن منزل ولی آهسته آهسته
که باید ناخدا ، کشتی در امواج دریا را
کشاند جانب ساحل ولی آهسته آهسته
بدامن دامن دُر ثمین دیدگانم شد
سرشک رحمتش نازل ولی آهسته آهسته
سحرگاهی دل آگاهی چه مینالید از حسرت
که آه از عمر بیحاصل ولی آهسته آهسته
▫️ منبع : دیوان اشعار علامه حسن زاده آملی
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
@};-
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم!
هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست
@};-
دیریست که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
@};-
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست...
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۶/۰۷, ۰۰:۰۴
" ازاد :
نجات یافتم!
سبک بار شدم!
سقف کوتاه و سنگین اسمان را
ناگهان از بالای سرم برداشتند.
ملکوت پاک و بی مرز رهایی بر سرم خیمه افراشت.
تجرد را همچون یک روح گریخته از تابوت کالبد. احساس می کنم.
همچون جان نور. جوهر عشق. روح ایمان. در من حلول کرد.
چه ازاد و سبک دم می زنم!
روح همه ی بهارها
عطر همه ی گلها
و نسیم همه ی بشارت های بهشت را
با هر نفسی می مکم. می نوشم.
و در روح ناپیدای معبد
- همچون عطشی گرم که در جان چشمه ای سرد فرو می نشیند. -
فراموش می شوم. "
( دکتر علی شریعتی.)
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد : تو به من گفتي :
از اين عشق حذر كن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا ، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم :
"حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پيش تو؟
هرگز نتوانم!
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"
باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!
اشكي ازشاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد،
يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۶/۰۸, ۰۰:۲۱
"بودن " ت!؟
ای شکست!
که ان خوب ترین گوهر زیبای اهورایی ات را
در پس جلوه های رنگین و چشمگیر این جهانی
از یاد برده ای !
غریقی در طوفان تنها مانده است.
اخرین فریادهای خسته اش را
- که تو را می خواند - بشنو. بشتاب. او را در یاب .
ان با رقه ی قدسی ات را
از انبوهه این درخشیدن هایی که هر چه تندتر می درخشند.
ان "تو" ی خوب و راستین تو را تاریک تر می کنند. نجات بخش!
ای همه در " نمودن" گرفتار!
"بودن" ت !؟
( دکتر علی شریعتی. )
فاصله ها (خواننده: علی لهراسبی)
اگه فاصلـــه افتاده
اگه من با خودم سردم
تو کاری با دلم کردی
که فکــرشم نمی کردم
چه آسون دل بریدی
از دلــی که پای تو گیــره
که از این بدترم باشی
واسه تو نفسـش میره
نمی ترسم اگه گاهــی دعــامون بــی اثــر می شه
همیـشـه لحظۀ آخـــر خـــدا نزدیکتر می شه
تو رو دستِ خودش دادم
که از حـالم خبــر داره
که حـتـی از تو چشماشـو یه لحظه برنمی داره
تو امـید مـنی امـا
داری از دسـت مـن مـیری
با دسـتهای خودت داری
هـمه هسـتیمو میگیری
دعـا کردم تو روبـازم
با چـشمی که نـخوابـیده
مگه مـیذاره دلتـنگی
مـگه گـریه امـون مـیده
مریـضـم کـرده تنـهایی
ببـین حـالم پریـشونه
من اونقدر اشـک مـیریزم
کـه برگردی به این خـونه
[ چه تلــخه تو همــون باشی
که تنهائـــیمو می ســـازه
یه چــیزی جا بــزار اینجا
مـــنو یـــاد تو بـــندازه
صــدا کن اســمــمو
شــاید از این کابــوس برگردم
تو کـــاری با دلـــم کردی
که فکـــرشم نمـــی کـردم
حسـابش رفته از دسـتم
شبـایی رو کـه بـیدارم
شـاید از گـریه خوابـم بـرد
درهـارو باز مـیذارم
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۶/۰۸, ۱۳:۴۲
"اسمان :
اسمان.
کشور سبز ارزوها.
چشمه ی مواج و زلال نوازش ها. امیدها و ...
انتظار! انتظار! ...
سرزمین ازادی. نجات. جایگاه بودن و زیستن.
اغوش خوشبختی. نزهتگه ارواح پاک فرشتگان معصوم.
میعادگاه انسانهای خوب.
از ان پس که از این زندان خاکی.
با دست های مهربان مرگ. نجات یابند!
( دکتر علی شریعتی.)
| دالـان بـهشـت |
۱۳۹۵/۰۶/۰۸, ۱۳:۵۸
در امتداد خزان ، روزها زمستانی
و در غیاب شما ، آفتاب زندانی
جسارت است ولی یک سوال می پرسم
چقدر در پس پرده حضور پنهانی ؟
ببین برای شما جمعه ندبه می خوانند
نوادگان زمین خسته از پریشانی
چه وقت میرسد آقا نگاهتان باشد
برای شب زدگان آیت غزل خوانی ؟
چرا نمی رسی ای منتقم ببین امروز
به نیزه ها شده قرآن به دست شیطانی
دوباره پنجره ها ، زل زدن به غربت شهر
در انتظار شما ای طلوع پایانی
شعر : علی سلیمانی
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۶/۰۹, ۰۰:۲۰
"چشم به راه :
ای که تو ان من دیگرمی.
ای تو که ان توی دیگرتم.
ای هموطن من. همشهری من. هم کوچه ی من. همخانه ی من!
اشنای من. خویشاوند من !
مگر نه تو خود را مسافری می یابی؟
مگر نه که می دانی سفری هستی ؟
مگر نه این است که سفری در پیش داری؟
ای همسفر من !
ای همسفر من. برخیز!
زاد سفر برگیر و قدم در راه نه
که من در پایان راه.
بی صبرانه چشم به راه رسیدن توام.
تا از ان جا تو را ببرم.
از این کشور غریب به سرزمینمان باز گردیم.
به اشیانمان در اییم. "
( دکتر علی شریعتی. )
http://8pic.ir/images/eew7hbjwm9n7z99we9y6.jpg
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۶/۰۹, ۲۳:۴۰
" پیام اشنایی :
"رجعت"
شور انگیزترین ارزوی دل های خونا کرده به تبعیدگاه است.
نیمی از عمر را
در تبعیدگاه سیاه به سر کردم و با ان خو نکردم.
با قلعه بانان بیعت نبستم.
تنها و غمگین در خلوت جمعیت خلق می گردم
و با کسم کاری نیست.
و گویی هر چشمی مرا چشم خلیفه ای است.
در من اویخته و مرا امید رهایی نیست.
پیام اشنایی نیست. "
( دکتر علی شریعتی. )
و گویی هر چشمی مرا چشم خلیفه ای است.
سلام
چقدر جناب دکتر فوق دیپلم شعر گفتند
خوندنش سخت درکش سخت تر و فهمش محال بود
http://notarin.ir/wp-content/uploads/%D8%AF%D9%84-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D9%88-%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D9%88%D8%B1%D8%AF-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-4.jpg
در شب پیوند زهرا و علی
زهره و ناهید با نور جلی
آسمان را نور فشانی کرده است
گلشن وگل را نشانی کرده است
سوسن و پیچیک بهم پیچیده اند
غنچه های گل بهم خندیده اند
پس شبی پر ناز و پر معنا بود
زین سبب اشعار من زیبا بود
( سروده شب اول ذالحجه )[/quote]
تاریخ ازدواج حضرت على (ع)و فاطمه (س)چه زمانى بود و هر کدام چه سنّى داشتند؟
مسعودى در مروج الذهب تاریخ ازدواج على با فاطمه (س)را سال دوم هجرت دانسته (1) ومشهورترین نظر در این باره ، اوّل ذى الحجة سال دوم هجرت است .(2)
بنا برقول مشهور فاطمه (س)در سال پنجم بعثت به دنیا آمد و شش ساله بود که مادرش (خدیجه ) از دنیا رفت و در سال دوم هجرت با على (ع)ازدواج کرد. بنابراین سن حضرت زهرا هنگام ازدواج با على (ع)حدود ده سال بوده است
برخی تاریخ تولد حضرت زهرا را چند سال جلوتر و تا سال پنجم پیش از بعثت نیز گفته اند که با این حساب سن ازدواج حضرت فاطمه افزایش پیدا می کند.
.على (ع)در سیزده رجب سال 30عام الفیل متولد شد. ده ساله بود که پیامبر در چهل سالگى به پیامبرى مبعوث شد وسیزده سال همراه پیامبر در مکه و شعب ابى طالب به سر برد و دو سال بعد از هجرت با فاطمه (س)ازدواج کرد.بنابراین 25ساله بود.(3)
پی نوشت==
1 .مسعودى , مروج الذهب , ج 2 ص 295.
2.حسین عمادزاده , چهارده معصوم :, ج 1 ص 256.
3.همان , ص .
منتظر منجی(عج)
۱۳۹۵/۰۶/۱۸, ۱۲:۱۱
%%-%%-%%-%%-%%-
دل بسته ام از همه عالم به روی دوست
وز هر چه فارغیم، به جز گفتگوی دوست
ما را زمانه دل نفریبد به هیچ روی
الا به موی دل کش و روی نکوی دوست
باغ بهشت کاین همه وصفش کنند نیست
جز جلوه ای ز صحن مصفای کوی دوست
گل های باغ با همه شادابی و نشاط
خار آیدم بدیده نبینم چو روی دوست
یک موی یار خویش به عالم نمی دهم
ما بسته ایم رشته جان را به موی دوست
بر ما غم زمانه ز هر سو که رو کند
مائیم و روی دل به همه حال سوی دوست
ما جز رضای دوست تمنا نمی کنیم
چون آرزوی ماست همه آرزوی دوست
%%-%%-%%-%%-
آمدی، رفت ز دل صبر و قرارم، بنشین
بنشین تا به خود آید دل زارم بنشین
دل و دین بردی و اکنون پی جان آمده ای
بنشین تا به تو آن هم بسپارم بنشین
آمدی کز غم بیرون ز شمارم پرسی؟
بنشین تا به تو یک یک بشمارم بنشین
از برم رفتی و می میرم از این غم، باری
به کنارم ننشستی به مزارم ... بنشین
داعی انجدانی
از پدر آموختم من این سَبَق
هست زهرا زادگان محبوب حق
پس دعایم کن هلا محبوب دوست
چون کلید آسمان در دست توست
دست تو در دست مادر وصل هست
جمله عالم فرع و زهرا اصل هست
نیست امیدی بجز زهرای پاک
تا بگیرد دست این یک ذره خاک
دست من دردست فرزندان اوست
دست فرزندان در دامان اوست
قطره زین راه وصل دریا می شود
پیش خورشید ذره پیدا می شود
(ارزگانی عید قربان /1437 = 22/6/1395)
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۶/۲۳, ۱۳:۱۳
"زنهار...
ای شاخه شکوفه بادام !
خوب امدی -
سلام!
لبخند می زنی ؟
اما این باغ بی نجابت
با این شب ملول...
زنهار از این نسیمک ارام!
وین گاه گه نوازش ایام !
بیهوده خنده می زنی افسوس !
بفشار در رکاب خموشی
پای درنگ را.
باور مکن که ابر ...
باور مکن که باد...
باور مکن که خنده خورشید بامداد ...
من می شناسم این همه نیرنگ و رنگ را.
( شفیعی کدکنی. )
عرفان درعرفه :
ساقیا می ده که آمد روز وصل
تا شود جان و دلم از غیر فصل
ساقیا این ساغرم لبریز کن
جام قلبم را ز می سر ریز کن
می نیوشم تا ببنم روی تو
با سر و جان آیم اندر کوی تو
جرعه جرعه نوشم از جام وصال
خوش ببنم جلوه ی نور هلال
روز عرفان است عارف می نیوش
در وصال حضرت جانانه کوش
جان و دل اندر ره اش قربانی کن
با بصیرت خویش را عرفانی کن
کربلا گر مسلخ عشاق شد
جان عالم سوی آن مشتاق شد
خاک آن از طور سینا شد فزون
رفت از هفتم فلک نورش برون
جرعه نوشیده ست از خون خدا
از حسین و اهل بیت سر جدا
زین سبب گفت آن عزیز تشنه لب
آن امام عشق و عرفان و ادب
گر شود این سر از این پیکر جدا
بی و سر و پیکر روم پیش خدا
سجده بی سر می کنم در نزد دوست
هر چه دارم پیشکش در پیش اوست
این بود جان مایه ی عرفان وعشق
تا ابد لرزیده زان کاخ دمشق
( 21/6/1395 = روز عرفه /1437)
سلام
زمزمه ی این روزهام
دست از طلب ندارم ...
http://bayanbox.ir/view/5299566794562338844/%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D8%B2-%D8%B7%D9%84%D8%A8-%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D9%85.jpg
آمدی، رفت ز دل صبر و قرارم، بنشین
بنشین تا به خود آید دل زارم بنشین
دل و دین بردی و اکنون پی جان آمده ای
بنشین تا به تو آن هم بسپارم بنشین
آمدی کز غم بیرون ز شمارم پرسی؟
بنشین تا به تو یک یک بشمارم بنشین
از برم رفتی و می میرم از این غم، باری
به کنارم ننشستی به مزارم ... بنشین
واقعا عالی بود
=d>@-)
یک موی یار خویش به عالم نمی دهم
ای کاش این دل ها
اونقدر ظرفیت و لیاقت پیدا کنند
که باکی نباشه براشون دنیا چه گونه میگذره ... وقتی محبوب هست و...
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۶/۲۳, ۲۲:۴۵
"حتی به روزگاران :
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره. در چشم جویباران
ایینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها بر انگیخت از سنگ کوه ساران
ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران
گفتی: " به روزگاران مهری نشسته " گفتم :
"بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران "
بیگانگی ز حد رفت. ای اشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان. سر خیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند.
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران.
وین نغمه محبت. بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی ست اواز باد و باران.
( شفیعی کدکنی )
مقام فاطمه زهرا سلام الله علیها :
*****
زمان و زمین جلوه ی بود اوست
خدای جهان پاک معبود اوست
ملایک به در گاه او ساجد اند
ولی حیِّ سبحان مسجود اوست
***
سپهر برین تا به هفتم فلک
بنی آدم و جن و نوعِ ملک
طفیل وجودش بود بی گمان
همه ریزه خوارانِ نان و نمک
***
و دریا و هامون و کوه و درخت
غزالان و مرغانِ فرخنده بخت
گل سوسن و یاسمین و حریر
و لعل بدخشان و یاقوتِ تخت
***
همه بهر زهرا پدید آمدند
به امید ناز و نوید آمدند
چه گویم من از کوثر بی مثال
که آلاله هایش شهیدآمدند
***
حبیب و علی بهر آن نازنین
تجلی نمودند روی زمین
مپندار این گفته را سر سری
کلامی ست قدسی و علم الیقین
***
وجودش ز نور نبی زاده شد
زمین و زمان بهرش آماده شد
شکوفید چون غنچه ی ناز او
علیّ جهانبان به او داده شد .
***
از این کفوی والا و بالا ی او
از این شوی همتاو اعلا ی او
ده و یک ستاره پدیدار شد
خوشا سرو لولو ی لا لای او
العبد ارزگانی .
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۶/۲۷, ۱۴:۱۱
" غزلی در مایه شور و شکستن :
نفسم گرفت ازین شب. در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق. از دل سنگ. بر ار رایت خون.
به جنون. صلابت صخره کوه سار بشکن
تو که ترجمان صبحی. به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا. صف انتظار بشکن.
" سر ان ندارد امشب که بر اید افتابی ؟ "
تو خود افتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی. که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران. همه سو فکنده سایه
تو به اذرخشی این سایه دیو سار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو. اینجا.
تو ز خویشتن برون ا. سپه تتار بشکن.
( شفیعی کدکنی. )
شمیم مهر :
مهر ای یاد آور نام خدا
مهر ای یاد آور راه رضا
مهر ای یاد آور مهر وصفا
مهر ای یاد آور لطف ووفا
مهر ای یاد آور درس وکتاب
مهر ای یاد آور گل های ناب
مهر ای یاد آور آموز گار
مهر ای یاد آور گل در بهار
مهر ای یاد آور مشق وفلم
مهر ای یاد آور خانم صنم
مهر ای یاد آور گل های ناز
مهر ای یاد آور راز ونیاز
مهر ای یاد آور چرخ فلک
مهر ای یاد آور شوق ملک
مهر ای یاد آور صد گونه گل
مهر ای یاد آور فرخنده مٌل
مهر ای یاد آور مهر آوران
مهر ای یاد آور پیر وجوان
مهر ای یاد آور ختم سفر
مهر ای یاد آور علم وهنر
مهر ای یاد آور نظم دقیق
مهر ای یاد آور یاد رفیق
مهر ای یاد آور مشق وکلاس
مهر ای یاد آور شکر وسپاس
ارزگانی
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۷/۰۱, ۱۳:۰۳
"باغ میرا :
پاییز محزونی
که در خون تو می خواند
گامی به تو نزدیک و گامی دور
ارام همراه تو می اید
روزی تمام باغ را
تسخیر خواهد کرد.
ای روشن ارای چراغ لالگان.
در رهگذار باد !
با من نمی گویی
ان اهوان شاد و شنگ تو
سوی کدامین جوکنارانی گریزان اند ؟
اه !
شب های باران تو وحشتناک
شب های باران تو بی ساحل
شب های باران تو از تردید و
از اندوه لبریز است.
من دانم و
تنهایی باغی
که رستنگاه اوای هزاران بود.
وینک
خنیاگرش خاموش
و ارایه اش
خونابه برگان پاییز است.
(شفیعی کدکنی. )
ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن
همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن
پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین
خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن
عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن
بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن
گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز
هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن
عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن
جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن
چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخههای خرد خویش از بار، وارون داشتن
هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن
هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن
زنده یاد پروین اعتصامی
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۷/۰۱, ۲۳:۲۰
"رها :
ای ترسای بی باک بی دین!
این سال خورده مرد علم و دین را
در این صنعان پلیدستان وحشی میازار !
مپرس. مگو. مخواه.
مخوان. مشنو. مبین.
میندیش. مبوی. مچش. میا.
فقط و فقط
رها کن. رها شو !
( دکتر علی شریعتی. )
شب وصل است و تبِ دلبری جانان است
ساغر وصل لبالب به لب مستان است
در نظر بازیشان اهل نظر حیران است
گوئیا مشعله از بامِ فلک ریزان است
چشم جادوی سحر زین شب و تب گریان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
«یارب این بوی خوش از روضة جان می آید؟
یا نسیمی است کزان سوی جهان می آید؟»
«یارب این نور صفات از چه مکان می آید؟»
«عجب این قهقهه از حورِ جنان می آید!»
یارب این آبِ حیات از چه دلی جوشان است؟
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
«چه سَماع است که جان رقص کنان» می آید؟
«چه صفیر است که دل بال زنان می آید؟»
چه پیامی است؟ چرا موج گمان می آید؟
چه شکار است؟ چرا بانگ کمان می آید؟
چه فضائی است؟ چرا تیر قضا پران است؟
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
گوش تا گوش، همه کرّ و فرِ دشمنِ پست
شاه بنشسته، بر او حلقة یاران الست
«پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست»
چار تکبیر زده یکسره بر هر چه که هست
خیمه در خیمه صدای سخن قرآن است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
وَه از آن آیتِ رازی که در آن محفل بود
«مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود»
«عشق می گفت به شرح آنچه بر او مشکل بود»
«خم می بود که خون در دل و پا در گل بود»
ساغر سرخ شهادت به کف مستان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
این حسین است که عالم همه دیوانة اوست
او چو شمعی است که جانها همه پروانة اوست
شرف میکده از مستی پیمانة اوست
هر کجا خانه عشق است همه خانة اوست
حالیا خیمه گهش بزمگه رندان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
قل هوالله بزاید زلبش، رمز احد
لم یلد گوید و لم یولد و الله صمد
این تمنا ز احد در دل او رفته زحد:
می وصلی بچشان - تا در زندان ابد
بشکنم - از خم وحدت که چنین جوشان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
محرمان حلقه زده در پی پیغامی چند:
«چشم اِنعام مدارید ز اَنعامی چند»
«فرصتِ عیش نگه دار و بزن جامی چند»
که نماندست ره عشق مگر گامی چند
در بلائیم ولی عشق بلا گردان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
امشب است آنکه «ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند»
«با من راه نشین باده مستانه زدند»
«قرعه فال به نام من دیوانه زدند»
یوسفِ فاطمه را ننگِ جهان زندان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
هان که گوی فلک صدق به چوگان من است
ساحت کون و مکان عرصه میدان من است
دیدة فتح ابد عاشق جولان من است
هر چه در عالم امر است به فرمان من است
پیش ما آتش نمرود گلِ بستان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
«هان و هان ناقة حقیم» مجوئید حیَل
«تا نبرد سرتان را سرِ شمشیرِ اجل»
«پیش جان و دل ما آب و گلی را چه محل؟»
«کار حق کن فیکون است نه موقوف علل»
بی فروغ رخ او ، جان و جهان بی جان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
ظهر فردا عملِ مذهب رندان بکنم
«قطع این مرحله با مرغ سلیمان» بکنم
حمله بر شعبده از دولت قرآن بکنم
«آنچه استاد ازل گفت بکن»، آن بکنم
عاقبت خانه ظلم است که آن ویران است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
«نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه داران پی کاری گیرند»
و به تاریکی شب ره به کناری گیرند
صادقان زآینة صدق، غباری گیرند
صحنة مشهد ما صحن نگارستان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
گفت عباس که: من از سر جان برخیزم
از «سر جان و جهان دست فشان برخیزم»
«از سر خواجگی کون و مکان برخیزم»
من «ببویت ز لحد رقص کنان برخیزم»
این چه روح است و کرامت که در این یاران است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
در شب قتل، نگفت از سر و سامان، زینب
«داشت اندیشه فردای یتیمان، زینب»
گفتی از یادِ پریشانی طفلان، زینب
داشت آن شب همه گیسوی پریشان، زینب»
این چه خوابی است که در خوابگه شیران است؟
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
ظهر فردا، قد رعنای حسین است کمان
باز جوید شه بی یار ز عباس نشان
ز علمدارِ خود آن خسرو شمشاد قدان
«که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان»
قرص خورشید هم از خجلت او پنهان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
علی اکبر به اجازت ز پدر خواهشمند:
صبر از این بیش ندارم، چکنم تا کی و چند؟
جان به رقص آمده از آتش غیرت چو سپند
بوسه ای بر لب خشکم بزن ای چشمه قند
دستی اندر خم زلفی که چنین پیچان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
«او سلیمان زمان است که خاتم با اوست»
«سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست»
نفس «همت پاکان دو عالم با اوست»
زخم شمشیر و سنان چیست؟ «که مرهم با اوست»
پس چه رازی است که خنجر به گلو بُران است؟
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
شام فردا که رسد، زینبِ گریان و دوان
در هیاهوی رذیلانة آن اهرمنان
پرسد از پیکر صدچاک شه تشنه زبان
«که شهیدان که اند اینهمه خونین کفنان؟»
جگر رود فرات از تف او سوزان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
او که دربانی میخانه فراوان کرده است
نوش پیمانة خون بر سر پیمان کرده است
اشک را پیرهنِ یوسفِ دوران کرده است
چنگ بر گونه زده موی پریشان کرده است
در دل حادثه مجموعِ پریشانان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
یارب این شام سیه را به جلالی دریاب
بال و پر سوخته را با پر و بالی دریاب
«تشنة بادیه را هم به زلالی دریاب»
جشن دامادی جان را به جمالی دریاب
که عروسِ شرف از شوق حنابندان است
امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
ظهر فردا بدنش زیر سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع
شاید کمتر کسی بداند شعر امشبی را شه دین در حرمش مهمان است...که سالیان است شب عاشورا در هیئات میخوانیم از پدر آیه الله العظمی بهجت یعنی مرحوم کربلایی محمود بهجت!
یا عزیز زهرا
۱۳۹۵/۰۷/۲۴, ۲۰:۵۸
چیست فرق آدمی با جانور
تا که می نازد به خود از آن بشر
آدمی را گرنبود این امتیاز
بود بیش از جانور غرق نیاز
هست این نیروی ممتاز بشر
عقل دور اندیش و آینده نگر
در شگفتم من چرا این برتری
گشته در او مایه ی وحشیگری
در طبیعت بیگمان هرجانور
هست در هنگام سیری بی خطر
من نمیدانم،نمیدانم چرا نوع بشر
وقت سیری می شود خونخوارتر
بر میان جنگل دورو دراز
هیچ حیوان دیده ای همجنسباز؟
هیچ شیری دیده ای در بیشه زار
جمع شیران را کشد بالای دار؟
هیچ گرگی بوده کز بحر مقام
گرگ ها را کرده باشد قتل عام؟
هیچ ماری دیده ای با زهر خود
کشته ها برپا کند در شهر خود؟
هیچ میمون ساخته بمب اتم
تا که هستی را کند از صحنه گم؟
دیده ای هرگز الاغی باربر
مین گذارد کار ،زیر پای خر؟
هیچ اسبی دیده ای غیبت کند؟
یا به اسب دیگری تهمت زند؟
هیچ خرسی آتش افروزی کند؟
یا گرازی خانمان سوزی کند؟
هیچ گاوی دیده ای کز اعتیاد
داده گاو و گاوداری را به باد؟
پس چرا،پس چرا انسان با عقل و خرد
آبروی دام و دد را می برد؟
پس بود دیوانه بی آزار تر
زان که محروم است از عقل بشر
مولوی استاد حکمت درجهان
کرده بس این نکته را شیرین بیان
"آزمودم عقل دور اندیش را
بعد ازاین دیوانه سازم خویش را"
سعادتمند
۱۳۹۵/۰۷/۲۵, ۱۱:۰۲
یا علی نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی
بابی انت و امّی
گوییا هیچ نه همّی به دلم بوده، نه غمّی
بابی انت و امّی
تو که از مرگ و حیات، این همه فخری و مباهات
علی ای قبله حاجات
گویی آن دزد شقی تیغ نیالوده به سمّی
بابی انت و امّی
گویی آن فاجعه ی دشت بلا هیچ نبوده است
درِ این غم نگشوده است
سینه ی هیچ شهیدی نخراشیده به سمّی
بابی انت و امّی
حق اگر جلوه ی با وجه أتَمّ کرده در انسان
کان نه سهل است و نه آسان
به خود حق که تو آن جلوه ی با وجه أتَمّی
بابی انت و امّی
منکِر عید غدیر خم و آن خطبه و تنزیل
کر و کور است و عزازیل
با کر و کور چه عیدی و چه غدیریّ و چه خُمّی
بابی انت و امّی
در تولا هم اگر سهو ولایت!چه سفاهت
اُف بر این شَمّ فقاهت
بی ولای علی و آل، چه فقهی و چه شمّی!
بابی انت و امّی
تو کم و کیف جهانیّ و به کمبود تو دنیا
از ثَری تا به ثریّا
شَر و شور است و دگر هیچ نه کیفیّ و نه کمّی
بابی انت و امّی
آدمی جامع جمعیت و موجود أتَمّ است
گر به معنای أعَمّ است
تو بِهین مظهر انسان و به معنای أعمّی
بابی انت و امّی
چون بود آدم کامل غرض از خلقت آدم
پس به ذریه عالم
جز شما مهدِ نبوت نبُوَد چیز مهمی
بابی انت و امّی
عاشق توست که مستوجب مدح است و معظّم
منکرت مستحق ذَم
وز تو بیگانه نیرزد نه به مدحی و نه ذمّی
بابی انت و امّی
بی تو ای شیر خدا سبحه و دستار مسلمان
شده بازیچه ی شیطان
این چه بوزینه که سرها همه را بسته به ذمّی
بابی انت و امّی
لشکر کفر اگر موج زند در همه دنیا
همه طوفان همه دریا
چه کند با تو که چون صخره ی صمّا و
بابی انت و امّی
یا علی خواهمت آن شعشعه ی تیغ زرافشان
هم بدو کفر سرافشان
بایدم این لَمَعان دیده، ندانم به چه لِمّی
بابی انت و امّی
از : استاد شهریار
این شعر هم فقط خدا میدونه شاعرش چه غمی تو دلش داشته...
:-< :)
از آن زمان که آرزو چو نقشی از سراب شد
تمام جستجوی دل سوال بی جواب شد
@};-
نرفته پای تشنه ای به جستجوی چشمه ها
خطوط نقش زندگی چو نقشه ای بر آب شد
@};-
چه سینه سوز آه ها که خفته بر لبان ما
هزار گفتنی به لب اسیر پیچ و تاب شد
@};-
نه شور عاشقانه ای نه ذوق شاعرانه ای
قرار عاشقانه ام شتاب در شتاب شد
@};-
نه فرصت شکایتی نه قصه و روایتی
تمام جلوه های جان چو آرزو به خواب شد
@};-
نگاه منتظر به در نشسته شد عمر به سر
نیامده به خود نگر که دوره ی شباب شد
این شاه غزل بسیار زیبا هم از طبیب اصفهانی...خیلی زیباست. غم و اظهار نیاز عجیبی در شعر هست.
غمش در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
@};-
*به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گل نشیند
@};-
خلد گر به پا خاری، آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟
@};-
پی ناقه اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند
@};-
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشیند
@};-
عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیند
@};-
بنازم به بزم محبت که آن جا
گدایی به شاهی مقابل نشیند
@};-
طبیب، از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل، نشیند؟
این بیت علاوه بر اینکه بهترین بیت این غزل هستش، دو تا نقل داره.
یکیش همینه ولی یه نقل دیگه هم میگه " پی محملش آنچنان زار گریم"
هوشنگ ابتهاج
چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه ی شکسته ایست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت ؟
چنان نشسته کوه در کمین ِ دره های این غروب ِ تنگ
که راه بسته می نمایدت ؟
زمان ِ بیکرانه را تو با شمار گام عمر ِ ما مسنج
به پای او دمی است این درنگ ِ درد و رنج
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش !
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۸/۰۶, ۲۱:۵۳
بیان تفسیر ایه شریفه: یا ایهاالمزمل:
خواند مزمل نبی را زین سبب
که برون أ از گلیم ای ابو الهرب
سر مکش اندر گلیم و رو مپوش
که جهان جسمی ست سرگردان تو هوش
هین مشو پنهان ز ننگ مدعی
که تو داری نور وحی شعشعی
هین قم الیل که شمعی ای همام
شمع دایم شب بود اندر قیام
بی فروغت روز روشن هم شب ست
بی پناهت شیر اسیر ارنب ست
باش کشتیبان در این بحر صفا
که تو نوح ثانئی ای مصطفی
ره شناسی می بباید بالباب
هر رهی را خاصه اندر راه اب
پیش این جمعی چو شمع اسمان
انقطاع و خلوت اری را بمان
وقت خلوت نیست اندر جمع ای
ای هدی چون کوه قاف و تو همای
بدر بر صدر فلک شد شب روان
سیر را نگذارند از بانگ سگان ...
هین روان کن ای امام المتقین
این خیال اندیشگان را تا یقین ...
خیز در دم تو به صور سهمناک
تا هزاران مرده بر روید زخاک
چون تو اسرافیل وقتی راست خیز
رستخیزی ساز پیش از رستخیز
هر که گوید کو قیامت ای صنم !
خویش بنما که قیامت نک منم "
(مثنوی معنوی)
سیاوش عشق
۱۳۹۵/۰۸/۰۸, ۱۷:۲۱
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
همای گو مفکن سایه شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمیرود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد
حافظ
Tuberose
۱۳۹۵/۰۸/۰۹, ۰۶:۰۶
http://uupload.ir/files/6g8v_99217103460899730045.gif
زَهرا زَهرا تِکیه گَه علی است
گَرچهِ قَدَش خَم است
در دَستِ خانه دارِ او دستاسِ عالم است
نَزدِ زَهراقلبِ علی از غم بِدور
در خانه ماند اَما نَه از عالم بِدور
هَر لحظه بود از چشمِ نامحرم بِدور، از چشمِ نامحرم بِدور
خوشا بِه فاطِمهِ کِه دِل بِه این جَهان نداده است
خوشا بِه فاطِمهِ کِه دِل بِه این جَهان نداده است
دَرونِ خانه ی علیبِهشتِ او چهِ ساده است
گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر
گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر
زَهرا زَهرا،هَمسایهِ بُردِه است، فِیض از دعایِ اوُ
گَشتِه زَبانزَد در جَهان، حُجبُ و حَیایِ اوُ
دَردِ حِیدَر تَنها فِراقِ فاطِمهِ است
جانش لَبریز از اِشتیاقِ فاطِمهِ است
شَرحِ نابِ نَهجُ البَلاغهِ فاطِمهِ است، نَهجُ البَلاغهِ فاطِمهِ است
وَلی چِرا چِهل شَب است گِرفتهِ رو زِ مُرتَضی
شَبیهِ شامِغم شُدهِ چهِ تیره روزِ مُرتَضی
وَلی چِرا چِهل شَب است گِرفتهِ رو زِ مُرتَضی
شَبیهِ شامِ غم شُدهِ چهِ تیره روزِ مُرتَضی
غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر
غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر
آه از سیلی ای بی حَیا مَزن، بَرویِ مادَرَم
دیدی چِه آمد ای خُدا ،در کُوچِه بَر سَرم
آه از سیلی ای بی حَیا مَزن، بَرویِ مادَرَم
دیدی چِه آمد ای خُدا ،در کُوچِه بَر سَرم
این سُو یِک دَست شُد سَدِ راهِ فاطِمهِ
آن سُو دیوار تَنها پَناهِ فاطِمهِ
تارو تیرهِ گَشتهِ نِگاهِ فاطِمهِ، گَشتهِ نِگاهِ فاطِمهِ
نِگاهِ خیره ی حَسَن بِه چادُرُ و بِه مادَر است
کاش آن دو دَستِ بی حَیا در بینِ کُوچهِ می شِکست
نِگاهِ خیره ی حَسَن بِه چادُرُ و بِه مادَر است
کاش آن دو دَستِ بی حَیا در بینِ کُوچهِ می شِکست
خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار
مادَرَم هَمان کُوچه ی بَنی هاشم از دُنیا رَفت
خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار
http://uupload.ir/files/6g8v_99217103460899730045.gif
مَداح دکترمیثم مطیعی
http://uplod.ir/wib5id8rive9/Shab2Fatemieh1-1393[04].mp3.htm
http://www.1doost.com/Files/Hafez/png/200.png
سیاوش عشق
۱۳۹۵/۰۸/۱۱, ۱۸:۴۳
باز هم قصه ی من، قصه ی کم حوصله هاست
دردل می کنم این بار که وقت گله هاست
جاده ها نیز مرا از نفس انداخته اند
پای من خسته ی پیمودن این فاصله هاست
این طرف تاول پاهای زمین گیر من است
آن طرف خط غبار گذر قافله هاست
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است
گریه هم پاسخ تلخی به همین مسئله هاست
تا فراموش شدن مانده ام و می مانم
مرگ پایان من و قصه کم حوصله هاست
سهراب سپهری
اشعار ژاله اصفهانی (http://temenna.blogfa.com/post/2644)
هنوز در دل ما شور و زور بازوست
بیا درخت بکاریم ، باز روی زمین
بدون آنکه بگوئیم،
کی شکوفه دهد
و میوه ای که به بار آورد،
که خواهد چید.
بهار تازه نفس،خرم و دل افروز است
بیا خیال کنیم
تولد من و تو صبحگاه امروز است. ژاله اصفهانی
_________________________
جدا ز تو ای رفته از بر من
نمانده دگر جان به پیکر من
@};-
شکفته گل و من جدا ز تو ام
کجا شود این قصه باور من
@};-
غمت به وجودم نرفته برون
دانمی که کنون...
بی خبر ز من و روزگار منی
@};-
بود چه نیازی به باغ و گلم
ای امید دلم
آن زمان که تو گل در کنار منی
@};-
جدا زتو ای رفته از بر من
نمانده دگر جان به پیکر من
@};-
شکفته گل و من جدا ز تو ام
کجا شود این قصه باور من
@};-
جواب دلم را
بگو چه بگویم
@};-
اگر ز تو پرسد
به او چه بگویم
@};-
بگو چه بگویم ... بگو چه بگویم
بیژن ترقی :)
شعری از زنده یاد قیصر امین پور برای دخترش
بوی بهار می شنوم از صدای تو
نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو
ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو
ای صورت تو آیه و آیینه خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو
صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو
رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو
چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو
امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو
در خاک هم دلم به هوای تو می تپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو
همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانیشان لای لای تو
بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:
یک لحظه تو به جای من و من به جای تو
این حال و عالمی که تو داری، برای من
دار و ندار و جان و دل من برای تو
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۸/۱۳, ۱۸:۰۷
اواره:
نیمه شب بود و غمی تازه نفس.
ره خوابم زد و ماندم بیدار.
ریخت از پرتو لرزنده شمع.
سایه دسته گلی بر دیوار.
همه گل بود. ولی روح نداشت!
سایه ای مضطرب و لرزان بود.
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده سرگردان بود!
شمع. خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید:کجا رفت؟ که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند!
این منم خسته در این کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست.
من. اگر سایه خویشم. یارب.
روح اواره من کیست. کجاست؟
(فریدون مشیری)
منتظر منجی(عج)
۱۳۹۵/۰۸/۱۴, ۰۰:۴۵
دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت دارم
دل ات را می بویند
روزگار غریبی ست ...
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند ...
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوختْ بارِ سرود و شعر
فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی ست ...
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است .
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابان اند بر گذرگاه ها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی ست،
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه ها را بر دهان ...
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
...
زنده یاد احمد شاملو
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۸/۱۴, ۱۲:۴۳
جام اگر بشکست ...؟
زندگی در چشم من شب های بی مهتابی را ماند.
شعر من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند.
ابر بی باران اندوهم. خار خشک سینه کوهم.
سال ها رفته است کز هر ارزو خالی است اغوشم.
نغمه پرداز جمال و عشق بودم. - اه-
حالیا. خاموش خاموشم.
یاد از خاطر فراموشم !
روز. چون گل . می شکوفد بر فراز کوه
عصر. پرپر می شود این نو شکفته- در سکوت دشت-
روزها این گونه پرپر گشت.
لحظه های بی شکیب عمر
چون پرستو های بی ارام در پرواز
رهروان را چشم حسرت باز...
اینک این جا شعر و ساز و باده اماده است.
من - که جام هستیم از اشک لبریز است - می پرسم :
- "در پناه باده باید رنج دوران را ز خاطر برد؟
با فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داد؟
در نوای ساز باید ناله های روح را گم کرد؟"
ناله من می تراود از در و دیوار
اسمان-اما سراپا گوش و خاموش است!
همزبانی نیست تا گویم به زاری - ای دریغ -
دیگرم مستی نمی بخشد شراب.
جام من خالی شدست از شعر ناب.
. ساز من : فریاد های بی جواب !
نرم نرم از راه دور
روز. چون گل می شکوفد بر فراز کوه
روشنایی می رود در اسمان بالا
ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است - اما من :
همچنان در ظلمت شب های بی مهتاب.
همچنان پژمرده در پهنای این مرداب.
همچنان لبریز از اندوه می پرسم :
- "جام اگر بشکست؟
ساز اگر بگسست؟
شعر اگر دیگر به دل ننشست ؟"...
(فریدون مشیری .)
شیدایی - حامد همایون (خواننده)
ای جان قلب منه آشفته ی دلداده مرنجان
ای جان دستی بزنو گردش تقدیر بگردان ای جان
ردی خبری پیک امیدی بفرستم
تا کور شود چشمه ی تاریک حسودان
دلبرا جان جان جان جان
مطربا وای وای وای وای
های من هی هی هی هی
هوی من های های های های
یا رب به سمت من یارم روانه کن صبرم به سر رسیده
با من بگو بگو از راز قلب او رنگ از رخم پریده
وای از شبی که بی یادش سحر شود هرگز چنین نباشد
با تار گیسویش دامی به وسعتم برقا وطن تنیده
دزدیده چون جان می روی
اندر میان جان من
سرو خرامان منی
ای رونق بُستان من
چون می روی بی من مرو
ای جانِ جان بی تن مرو
وز چشم من بیرون مشو
ای شعله ی تابان من
تا آمدی اندر برم
شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من
ای روی تو ایمان من
.
.
.
معشوق به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۸/۱۴, ۱۹:۵۵
حلاج :
در اینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد.
باز ان سرود سرخ "انا الحق "
ورد زبان اوست.
تو در نماز عشق چه خواندی؟ -
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند
نام ترا به رمز.
رندان سینه چاک نشابور
در لحظه های مستی
- مستی و راستی -
اهسته زیر لب
تکرار می کنند .
وقتی تو . روی چوبه دارت.
خموش و مات بودی.
ما:
انبوه کرکسان تماشا.
با شحنه های مامور.
مامورهای معذور .
همسان و همسکوت
ماندیم .
خاکستر ترا
باد سحرگهان
هر جا که برد .
مردی زخاک روئید.
در کوچه باغهای نشابور .
مستان نیمشب به ترنم.
اوازهای سرخ ترا باز
ترجیع وار زمزمه کردند.
نامت هنوز ورد زبانهاست.
( شفیعی کدکنی. )
سیاوش عشق
۱۳۹۵/۰۸/۱۶, ۲۰:۰۴
شدم گمراه و سرگردان،
میان این همه ادیان
میان این تعصب ها،
میان جنگ مذهب ها!
یکی افکار زرتشتی،
یکی افکار بودایی
یکی پیغمبرش مانی،
یکی دینش مسلمانی
یکی در فکر تورات است،
یکی هم هست نصرانی!
هزاران دین و مذهب هست،
در این دنیای انسانی ... خدا،
یکی... ولی... اما... هزاران فکر روحانی ....
رها کردیم خالق را
گرفتاران ادیانیم!
تعصب چیست در مذهب؟!
مگر نه این که انسانیم؟!
اگر روح خدا در ماست...
خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیز پس برای چیست؟!
برای خود پرستی هاست...
من از عقرب نمی ترسم
ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد
لباس میش می ترسم
از آن جشنی که اعضای تنم دارند،
خوشحالم ولی،از اختلافِ
مغز و دل با ریش می ترسم
هراسم ، جنگ بینِ
شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندنِ
اندیشه در آتیش می ترسم
تنم آزاد؛ اما، اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاقِ افکار تهی بر خویش می ترسم..!!
کلام آخر این شعر
یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش
وهم از خویش میترسم.
سیمین بهبهانی
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۸/۱۶, ۲۱:۳۵
جادوی سکوت:
من سکوت خویش را گم کرده ام !
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من.که خود افسانه می پرداختم.
عاقبت افسانه مردم شدم !
ای سکوت. ای مادر فریادها.
ساز جانم از تو پر اوازه بود.
تا در اغوش تو . راهی داشتم.
چون شراب کهنه. شعرم تازه بود.
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت. ای مادر فریادها!
گم شدم در این هیاهو. گم شدم.
تو کجایی تا بگیری داد من ؟
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من !
(فریدون مشیری )
..............................................
سرد شده ای
درست مثل این چایی
اما نمی دانم چرا از دهان نمی افتی!
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۸/۱۸, ۲۰:۱۳
تا غم اویز افاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده.
خنده روشنی های خورشید
در دل تیرگی ها فسرده.
ساز افسانه پرداز باران
بانگ زاری به افلاک برده
ناودان ناله سر داده غمناک!
روز. در ابرها رو نهفته
کس نمی گیرد از او سراغی
گر نگاهی. دود سوی خورشید!
کور سو می زد شب چراغی!
ور صدایی به گوش اید از دور
هوی باد است و هوی کلاغی!
چشم هر برگ از اشک لبریز !
می برد باد . تا سینه دشت.
عطر خاطر نو از بهاران.
می کشد کوه بر شانه خویش.
بار افسانه روزگاران .
من در این صبحگاهان غم انگیز
دل سپرده به اهنگ باران .
باغ. چشم انتظار بهار است.
دیرگاهی است کاین ابر انبوه.
از کران تا کران تار بسته.
اسمان زلال از دم او
همچو ایینه زنگار بسته
عنکبوتی است کز تار ظلمت
پیش خورشید. دیوار بسته
صبح. پژمرده تر از غروب است !
تا بشویم ز دل ابر غم را
در سر من هوای شراب است.
باده ام گر نه درمان درد است.
مستی ام گر نه داروی خواب است.
با دلم. خنده جام. گوید:
پشت این ابرها افتاب است!
بادبان می کشد زورق صبح!
( فریدون مشیری.)
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
حافظ
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۸/۱۹, ۲۲:۳۹
غریق:
دست غریقی به دست توست. که دریا
در پی ان طعمه. در تلاش و تکاپوست.
دست غریقی به دست توست . که هر موج
می زندش مشت.
می کندش موی.
می دردش پوست !
هر چه توان در تو بوده . برده به غارت.
هر چه رمق در تو بوده رفته به تاراج.
می کشدت درد.
می کشدت درد.
می کشدت اب.
بر سر و روی تو تازیانه امواج!
زور تو ناچیز و زور موج زیاد است.
راه تو بسته ست و دست و پای تو خسته ست.
دست تو از دست او جدا شدنی نیست
رشته ای از جان او به جان تو بسته است!
طرفه نبردی است. نابرابر. خونبار.
حمله موجت میان ورطه کشانده ست.
گاه. یقین می کنی. که اینک. تا مرگ.
فاصله ای جز یکی دو لحظه نمانده ست !
دیر زمانی است. این غریق. دریغا
سخت فسرده ست و دل به مرگ سپرده ست.
در تو. شگفتا! هنوز . در دل گرداب
ذره ای از گرمی امید. نمرده ست!
( فریدون مشیری. )
بهترین شعر هایی که خواندم..
راست می گفتند
همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
زمانی که از دست می رفت
و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت
چشم می گشودم همه رفته بودند
مثل "بامدادی" که گذشت
و دیر فهمیدم که دیگر شب است
" بامداد" رفت
رفت تا تنهایی ماه را حس کنی
شکیبایی درخت را
و استواری کوه را
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
به حس لهجه "بامداد "و شور شکفتن عشق
در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت
"من درد مشترکم "مرا فریاد کن.
فریدون مشیری
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۸/۲۳, ۱۳:۱۹
هان ای پدر پیر. که امروز.
می نالی ازین درد روانسوز.
علم پدر اموخته بودی
" واندم که خبر دار شدی سوخته بودی"
افسرده تن و جان تو در خدمت دولت
قاموس شرف بودی و ناموس فضیلت
وین هر دو . شد از بهر تو اسباب مذلت.
چل سال غم و رنج ببین با تو چه ها کرد.
دولت. رمق و روح ترا از تو جدا کرد.
چل سال ترا برده انگشت نما کرد.
وانگاه چنین خسته و ازرده رها کرد
از مادر بیچاره من یاد کن امروز:
هی جامه قبا کرد
خون خورد و گرو داد و غذا کرد و دوا کرد.
جان بر سر این کار فدا کرد.
هان ای پدر پیر!
کو ان تن و ان روح سلامت؟
کو ان قد و قامت؟
فریاد کشد روح تو. فریاد ندامت !
علم پدر اموخته بودی
"واندم که خبر دار شدی . سوخته بودی "
از چشم تو ان نور کجا رفت؟
ان خاطر پر شور کجا رفت؟
" میراث پدر " هم سر این کار هبا. رفت
و ان شعله که بر جان شما رفت.
دودش همه در دیده ما رفت.
امروز تو ماندی و همین درد روانسوز.
نفرین نکند سود به استاد بد اموز!
چل سال اگر خدمت بقال نمودی
امروز به این رنج گرفتار نبودی!
هان ای پدر پیر.
چل سال در این مهلکه راندی.
عمری به "تماشا"و "تحمل" گذراندی.
دیدی همه ناپاکی و خود پاک بماندی.
اوخ! که مرا نیز بدین ورطه کشاندی!
علم پدر اموخته ام من!
چون او همه در دام بلا سوخته ام من
چون او همه اندوه و غم اندوخته ام من.
ای کودک من. مال بیندوز.
و ان علم که گفتند. میاموز!
(فریدون مشیری. )
سیاوش عشق
۱۳۹۵/۰۸/۲۵, ۱۷:۴۶
مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم... با دل های تنها بیشتر
درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم
قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر
بم که بودم فقر بود و عشق، اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر
هر شب عمرم به یادت اشک می ریزم ولی
بعد حافظ خوانی شب های یلدا بیشتر
رفته ای... اما گذشت عمر تاثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز... فردا بیشتر
زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ تر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر
هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد، زلیخا بیشتر
بر بخار پنجره یک شب نوشتی : عاشقم
خون شد انگشتم بر آجر حک کنم : ما بیشتر...
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۸/۲۵, ۲۲:۰۰
دوستی:
دل من دیر زمانی است که می پندارد:
"دوستی" نیز گلی است.
مثل نیلوفر و ناز .
ساقه ترد ظریفی دارد.
بی گمان سنگدل است انکه روا میدارد.
جان این ساقه نازک را
-دانسته- بیازارد.!
در زمینی که ضمیر من و توست .
از نخستین دیدار.
هر سخن. هر رفتار.
دانه هایی است که می افشانیم.
برگ و باری است که می رویانیم
اب و خورشید و نسیمش "مهر" است.
گر بدانگونه که بایست به بار اید.
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید.
انچنان با تو در امیزد این روح لطیف.
که تمنای وجودت همه او باشد و بس.
بی نیازت سازد. از همه چیز و همه کس.
زندگی. گرمی دلهای به هم پیوسته ست.
تا در ان دوست نباشد همه درها بسته است.
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز.
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز.
دانه ها را باید از نو کاشت.
اب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد.
رنج می باید برد.
دوست می باید داشت!
با نگاهی که در ان شوق بر ارد فریاد
با سلامی که در ان نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دلهامان را
مالامال از یاری . غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به اواز بلند:
- شادی روی تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه
عطر افشان
گلباران باد.
(فریدون مشیری. )
Tuberose
۱۳۹۵/۰۸/۲۶, ۰۵:۰۱
http://uupload.ir/files/2yp8_72849118837941407269.gif
من بِه خالِ لبت ای دوست، گرفتار شدم
چشمِ بيمارِ تو را ديدم و بيمار شدم
فارغ از خودشدم و کوس «انا الحق»بزدم
همچو منصور خريدارِ سَرِدار شدم
غمِ دلدار فکنده است، به جانم شَرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم
درِميخانه گُشاييد، برويم شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم
جامه زهد و ريا کندم و بر تن کردم
خرقه پيرِ خراباتی و هشيار شدم
واعظِ شهر که از پندِ خود آزارم داد
از دمِ رندِ می آلوده مددکار شدم
بُگذاريد که از ميکده،يادی بِکُنَم
من که با دستِ بتِ ميکده، بيدار شدم
http://uupload.ir/files/u95_53358083041317028838.gif
روح الله الموسوی الخمینی (قدس سره شریف)
http://www.askquran.ir/attachment.php?attachmentid=42448&d=1479329214
غنچه ای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام، دلت زود آزرد
آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد
زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد
گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد
دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد
خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد
تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد
چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو میباید مرد
تو بباغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد
اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد
غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد
ساقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد
پروین اعتصامی(خدایش رحمت کند)
ما که این همه برای عشق (http://jeyhoon.blogfa.com/post-960.aspx)
زنده یاد قیصر امین پور
ما که این همه برای عشق
آه و ناله ی دروغ می کنیم
راستی چرا؟!...
در رثای بی شمار عاشقان
که بی دریغ...
خون خویش را نثار عشق می کنند
از نثار یک دریغ هم
دریغ می کنیم؟
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۸/۲۷, ۱۹:۲۳
ارغوان:
چگونه پیچک غم.ارغوان شادی را .
به باغ خاطر ما جاودانه پژمرده ست!
چگونه کم کم زنگار نا امیدی ها.
جلای ایینه شور و شوق را برده ست.
لبان ما . دیری است.
به هم فشرده چو نیلوفران نشکفته ست.
چنان به زندگی بی نشاط خو کردیم.
که نقش روشن لبخند یادمان رفته ست!
ببین به چهره این مردمان راهگذار.
دل تمامی شان غنچه نخندیده ست.
هنوز خانه ای از خانه های این سامان
شبی ز بانگ سرود و سرور همخوانان
دمی ز شادی و پاکوب دست افشانان
به خود نلرزیده ست!
ببین که بر سر دلهای مان چه اوردیم!
ببین نخواسته با عمر خود چه ها کردیم!
چرا چو ماتمیان. بی خروش می مانیم ؟
چرا سرود نیایش. به بامداد. به نور.
سرود گندم. باران.
سرود شالیزار
سرود مادر . کودک . پدر.
سرود وطن.
سرود زندگی و عشق را نمی خوانیم؟
یکی بپرس. که از زندگی چه می دانیم؟
نفس کشیدن ایا نشان زیستن است؟
خموش. مردن؟یا
شور و شوق پروردن!؟
چو افتاب. به این لحظه ها درخشیدن.
امید و شادی و شور و نشاط بخشیدن.
مگر نه اینکه غمی سهمگین به دل داریم
مگر نه اینکه به رنجی گران گرفتاریم.
نشاطمان را باید همیشه. چون خورشید.
- بلند و گرم- در اعماق جان نگهداریم.
مده به پیچک غم . اب و افتاب و نسیم
بیا دوباره به فریاد ارغوان برسیم !
(فریدون مشیری. )
غزلی زيبا از مولانا در مدح حضرت بقیه الله (عج).
ای غایب از این محضر از مات سلام الله
وی از همه حاضرتر از مات سلام الله
ای نور پسندیده وی سرمه هر دیده
احسنت زهی منظر از مات سلام الله
ای صورت روحانی وی رحمت ربانی
بر مؤمن و بر کافر از مات سلام الله
چون ماه تمام آیی و آن گاه ز بام آیی
ای ماه تو را چاکر از مات سلام الله
ای غایب بس حاضر بر حال همه ناظر
وی بحر پر از گوهر از مات سلام الله
ای شاهد بینقصان وی روح ز تو رقصان
وی مستی تو در سر از مات سلام الله
ای جوشش می از تو وی شکر نی از تو
وز هر دو تویی خوشتر از مات سلام الله
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
هم مشکی و هم عنبر از مات سلام الله
****
منبع: #دیوان_شمس،
مولانا جلال الدین محمد بلخی.
یه نفر هست که میدونم میشنوه درد دلامو
میگیره دستمو آروم همیشه داره هوامو
یه نفر هست که امیدم رو نمیذاره بمیره
شب و روز عشق زمین شد تووی این سینه اسیره
وقتی دلدادی میفهمی عاشقی دردی قشنگه
دور خونه ی عزیزت وقتی میگردی قشنگه
نمیذاره پا بذاره روی چشمای تو بارون
پشت تو کوه میبینی وقتی پر میکشی با اون
پر میکشی با اون
******
متن آهنگ جدید همه دردامو میدونه با صدای فاطمه
******
یه نفر هست که محاله منو جایی جا بذاره
تا ببینه بی قرارم میبینم اون بی قراره
من هنوز چیزی نگفتم همه حرفامو میدونه
تا بیاد اشک توی چشمام خودشو زود میرسونه
وقتی دلدادی میفهمی عاشقی دردی قشنگه
دور خونه ی عزیزت وقتی میگردی قشنگه
نمیذاره پا بذاره روی چشمای تو بارون
پشت تو کوه میبینی وقتی پر میکشی با اون
پر میکشی با اون
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۸/۲۹, ۱۹:۲۹
پرستو:
ستاره گم شد و خورشید سر زد
پرستویی به بام خانه پرزد
در ان صبحم صفای ارزویی
شب اندیشه را رنگ سحر زد:
پرستو باشم و از دام این خاک
گشایم پر . به سوی بام افلاک
ز چشم انداز بی پایان گردون
در اویزم به دنیایی طربناک
پرستو باشم و از بام هستی
بخوانم نغمه های شوق و مستی
سرودی سرکنم با خاطری شاد
سرود عشق و ازادی پرستی.
پرستو باشم. از بامی به بامی
صفای صبح را گویم سلامی
بهاران را برم هر جا نویدی
جوانان را دهم هر سو پیامی
تو هم روزی اگر پرسی زحالم
لب بامت ز حال دل بنالم
وگر پروا کنم بر من نگیری
که می ترسم زنی سنگی به بالم!
(فریدون مشیری)
__________________________
زیر پای هر درخت، یک تبر گذاشتیم
هرچه بیشتر شدند، بیشتر گذاشتیم
تا نیفتد از قلم، هیچیک در این میان
روی ساقههایشان، ضربدر گذاشتیم
از برای احتیاط، احتیاطِ بیشتر
بین هر چهار سرو، یک نفر گذاشتیم
جابهجا گماردیم، چشمهای تیز را
تا تلاش سرو را بیثمر گذاشتیم
کارِمان تمام شد، باغ قتلعام شد
صاحبانِ باغ را، پشتِ در گذاشتیم
سوختیم و ریختیم، عاقبت گریختیم
باغِ گُر گرفته را، شعلهور گذاشتیم
روزِ اوّلِ بهار، سفرهیی گشوده شد
جایِ هفتسینمان، هفت سر گذاشتیم
در بیان شاعری، حرف اعتراض بود
هی نگو چرا نگفت، ما مگر گذاشتیم؟
این سؤال دختر کوچکم «بنفشه» بود
چندمین بهار را پشت سر گذاشتیم؟
محمد سلمانی
__________________________
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۸/۲۹, ۲۲:۴۵
یک گل بهار نیست:
یک گل بهار نیست
صد گل بهار نیست
حتی هزار باغ پر از گل. بهار نیست
وقتی:
پرنده ها همه خونین بال
وقتی ترانه ها همه اشک الود.
وقتی ستاره ها همه خاموشند!
وقتی که دستها
با قلب خون چکان
در چارسوی گیتی.
هر جا به استغاثه بلند است.
ایا کسی طلوع شقایق را
در دشت شب گرفته . تواند دید؟
وقتی بنفشه های بهاری
در چارسوی گیتی
بوی غبار وحشت و باروت میدهند.
ایا کسی صفای بهاران را
هرگز گلی به کام تواند چید؟
وقتی که لوله های بلند توپ
در چارسوی گیتی
در استتار شاخه و برگ درخت هاست.
این قمری غریب.
روی کدام شاخه بخواند؟
وقتی که دشت ها.
دریای پر تلاطم خون است.
دیگر نسیم. زورق زرین صبح را
روی کدام برکه براند؟
اکنون که ادمی
از بام هفت گنبد گردون گذشته است
گردونه زمین را
از اوج بنگریم.
از اوج بنگریم.
ذرات دل به دشمنی و کینه داده را
وز جان و دل به جان و دل هم فتاده را
از اوج بنگریم و . ببینیم
در این فضای لایتناهی
از ذره کمترانیم
غرق هزار گونه تباهی!
از اوج بنگریم و ببینیم
اخر چرا به سینه انسان دیگری
شمشیر میزنیم؟
ما ذره های پوچ.
درگیرودار هیچ .
در روی کوره راه سیاهی. که انتهاش
گودال نیستی است
اخر چگونه تشنه به خون برادریم؟
از اوج بنگریم
انبوه کشتگان را
خیل گرسنگان را
انباشته به کشتی بی لنگر زمین
سوی کدام ساحل
تا کهکشان دور.
سوغات می بریم؟
ایا رهایی بشریت را
در چار سوی گیتی.
در کائنات.
یک دل امیدوار نیست؟
ایا درخت خشک محبت را
یک برگ سبز. در همه شاخسار نیست؟
دستی بر اوریم
باشد کزین گذرگه اندوه بگذریم
روزی که ادمی
خورشید دوستی را
در قلب خویش یافت.
راه رهایی از دل این شام تار هست.
و انجا که مهربانی لبخند میزند
در یک جوانه نیز
شکوه بهار هست!
(فریدون مشیری.)
مجموعه شعر
اشتباه از شما نبود!
تقصیر من هم نبود!
به جان مادرم
خودکشی هم نبود
زنگ که زدم
اشتباهی
پنجره را
جای در باز کرد
گفتم از شیراز نامه دارید
به جای پلهها
باز اشتباهی
مثل پرندهها از پنجره پرواز کرد.
از:سارامحمدی اردهالی
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۸/۳۰, ۲۱:۲۸
در ایوان کوچک ما:
جز خنده های دختر دردانه ام"بهار"
من سالهاست باغ و بهاری ندیده ام !
وز بوته های خشک لب پشت بام ها.
جز زهر خند تلخ.
کاری ندیده ام.
بر لوح غم گرفته این اسمان پیر
جز ابر تیره. نقش و نگاری ندیده ام !
در این غبار خانه دود افرین- دریغ
من رنگ لاله و چمن از یاد برده ام.
وز انچه شاعران به بهاران سروده اند
پیوسته یاد کرده و افسوس خورده ام.
در شهر زشت ما.
اینجا که فکر کوته و دیواره بلند
افکنده سایه بر سر و بر سرنوشت ما!
من سالهای سال
در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط. .
در ارزوی دیدن یک شاخسار سبز .
یک چشمه. یک درخت.
یک باغ پر شکوفه. یک اسمان صاف.
در دود و خاک و اجر و اهن دویده ام!
تنها نه من. که دختر شیرین زبان من.
از من " حکایت" گل و صحرا شنیده است!
پرواز شاد چلچله ها را ندیده است.
خود . گر چه چون پرستو. پرواز کرده است.
اما. از این اطاق به ایوان پریده است!
شب ها که سر به دامن "حافظ" روم به خواب.
در خواب های رنگین . در باغ افتاب
شیراز می شکفد. زیباتر از بهشت
شیراز می درخشد. روشن تر از شراب.
من با خیال خویش.
با خواب های رنگین.
با خنده های دختر دردانه ام بهار
با انچه شاعران به بهاران سروده اند.
در باغ خشک خاطر خود شاد و سرخوشم.
اما "بهار" من.
این بسته بال کوچک. این بی بهار و باغ.
با بالهای خسته در ایوان تنگ خویش.
- در شهر زشت ما.
اینجا که فکر کوته و دیواره بلند.
افکنده سایه بر سر و سرنوشت ما -
تنها چه می کند؟
می بینمش که :غمگین. در ژرف این حصار.
در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط
در ارزوی دیدن یک شاخسار سبز.
یک چشمه. یک درخت.
یک باغ پر شکوفه. یک اسمان صاف.
حیران نشسته است!
در ابر های دور
بر ارزوی کوچک خود چشم بسته است.
او را نگاه میکنم و رنج می کشم!
(فریدون مشیری.)
منتظر منجی(عج)
۱۳۹۵/۰۹/۰۱, ۱۹:۴۴
این شعر امشب از طرف از یه عزیزی برام رسید
یکی از زیباترین شعرایی هست که تابحال خوندم :
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۹/۰۲, ۲۱:۵۸
وصف جمال:
ان نه روی ست که من وصف جمالش دانم
این حدیث از دگری پرس که من حیرانم
همه بینند نه این صنع که من می بینم
همه خوانند نه این نقش که من می خوانم
سرو در باغ نشانند و ترا بر سر چشم
گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست
دیر سالی ست که من بلبل این بستانم
باش تا جان برود در طلب جانانم
که به کاری به ازین باز نیاید جانم
هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز
صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم
عجب از طبع هوسناک منت می اید
من خود از مردم بی طبع عجب می مانم
گفته بودی که بود در همه عالم سعدی؟
من به خود هیچ نیم هر چه تو گویی انم. "
کلیات دیوان سعدی.
متن آهنگ آهنگی که دوست داشتی حمید عسکری
همین که یک نفر از دور لباسش رنگ تو باشه
همین که تو مسیر من یه گل فروشی پیداشه
بازم یاد تو می افتم
همین که عصر یه جمعه آدم تو خونه تنهاشه
همین که یک نفر اسمش شبیه اسم تو باشه
بازم یاد تو می افتم
با آهنگی که دوست داشتی تموم کافه ها بازن
تموم شهر همدستن منو یاد تو بندازن
تو نیستی سرد و یخبندون تموم فصلا پائیزه
گذشتن از تو واسه من گذشتن از همه چیزه
همین که عکس تنهایی کنار دریا میگیرم
بدون شب بخیر تو به خواب گریه ها میرم
بازم یاد تو می افتم
با هر بارون با هر برفی که میشینه رو این کاجا
میرم هرجایی تو این شهر میرم هرجای این دنیا
بازم یاد تو می افتم
یه وقتایی همه چی هست ولی اونی که باید نیست
دوبار ترکم کن مردن به این آسونی ها هم نیست
تو نیستی سرد و یخبندون تموم فصلا پائیزه
گذشتن از تو واسه من گذشتن از همه چیزه
علی ولی زاده
۱۳۹۵/۰۹/۰۳, ۰۵:۰۳
http://susawebtools.ir/img/gallery/linepic/380.gif
نادره پیری ز عرب هوشمند
گفت به عبدالملک از روی پند
زیر همین قبه و این بارگاه
روی همین مسند و این دستگاه
بر سپری چون سپر آسمان
تازه سری بود و از آن خون چکان
سر که هزارش سر و افسر فدا
صاحب دستار رسول خدا
دیدم و دیدم که ز ابن زیاد
دید و چها دید؟ که چشمم مباد!
کار به مختار چو چندی فتاد
دستخوشش شد سر ابن زیاد
از پس چندی سر آن خیرهسر
بُـــد بـترِ مختــــار به روی سپر
باز چو مصعب سر و سردار شد
دستخوش او ســـر مختـــار شد
و این سر مصعب بود ای نامدار
تـا چــه کنــد بـا ســـر تو روزگار
حیف که یک دیده بیدار نیست
هیچ کس از کار خبردار نیست
نه فلک از گردش خود سیر شد
نه خــم این طـــاق سرازیر شد
مات همینم که درین بند و بست
این چه طلسمی است که نتوان شکست
http://bahar22.com/ftp/zibasazi/09/image/27.gif
درد است به جانم چه کنم نیست طبیبی
پنهان شده در خنده ی من بغض عجیبی
در راه رسیدن به تو افتاده ام از پا
چنگی بزنم بی تو به دامان رقیبی
هر کس به طریقی ثمری دید ولی ما
جز خون دل از عشق نبرديم نصيبي
از غير اگر طعنه شنيديم غمي نيست
درد است ولي طعنه ی جان سوز حبيبي
لب تشنه به دنبال تو هر لحظه دویدم
شاید به سرابی دل ما را بفریبی
هر روز پريشان تر و تنها ترم از قبل
چون بلبل پركن شده ام نيست شكيببي
در طالع ما نيست دلي شاد و سري خوش
آری که گران شد تمام چیدن سیبی ..
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۹/۰۳, ۲۱:۳۰
شجاع:
حیف.
میدانم که دیگر.
بر نمی داری از ان خواب گران. سر.
تا ببینی
خورد سال سالخورد خویش را
کاین زمان . چندان شجاعت یافته ست .
تا بگوید : - "راست گفتی. پدر "... !
* * *
بگو به ان که. دل از بار غم گران دارد:
دو چهره است که همواره این جهان دارد.
یکی عیان و دگر چهره در نهان دارد.
یکی همیشه به پیش نگاه ما پیداست.
که با تولد . مرگ.
با طلوع. غروب.
که با بهار بهشت افرین. خزان دارد.
یکی. همیشه نهان است . اگر چه. در همه جا
به هر چه درنگری. با تو داستان دارد!
نه با تولد. مرگ.
نه با طلوع. غروب.
نه با بهار. خزان.
که هر چه هست در او. عمر جاودان دارد!
تو را به چهره پنهان این جهان راه است.
نه از فراز سپهر.
نه از دریچه ماه.
نه با کمان و کمند.
نه با درفش و سپاه!
همه وجودت از ان بی نشان . نشان دارد.
جهان چو گشت به یک چهره جلوه گر ز نخست
نگاه چاره گر چهره افرین با توست
نگاه توست که رنگ دگر دهد به جهان
اگر که دل بسپاری به " مهر ورزیدن"
اگر که خو نکند دیده ات به " بد دیدن"
امید توست که در خارزار . کوه. کویر
اگر بخواهد . صد باغ ارغوان دارد.
دلت به نور محبت . اگر بود روشن
تو همیشه چو گل تازه و جوان دارد.
بر استان هنر. گر سری فرود اری
چراغ نام تو هم جاودانه جان دارد.
نه اسمان . نه ستاره. نه کهکشان . نه زمان.
تو چهره ساز جهانی. تو چهره ساز جهان!
هر انچه می طلبی از وجود خویش بخواه!
چگونه با تو بگوید؟
مگر زبان دارد!
(فریدون مشیری. )
منتظرمهدی زهرا
۱۳۹۵/۰۹/۰۴, ۰۷:۳۷
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است
وقت هر دلتنگی سویشان دارم دست
جرئتم میبخشد
روشنم میدارد
شاعر:نیمایوشیج
علی اسفندیاری
به پیوست این شعر
خود را
در باقیمانده ی سپیدی کاغذ می پیچم
بگو
حضرت مرگ بیاید
دیگر زندگی شعر تازه ای ندارد
از : مینو نصرت
علی ولی زاده
۱۳۹۵/۰۹/۰۶, ۱۲:۰۹
http://susawebtools.ir/img/gallery/linepic/499.gif
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را
گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سحر ببستند خواب را
اول نظر ز دست برفتم عنان عقل
وان را که عقل رفت چه داند صواب را
گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بیحاصل است خوردن مستسقی آب را
دعوی درست نیست گر از دست نازنین
چون شربت شکر نخوری زهر ناب را
عشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیست
همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را
آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را
قوم از شراب مست و ز منظور بینصیب
من مست از او چنان که نخواهم شراب را
سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق
تیــر نظـر بیفکنـــد افــراســـــــــیاب را
منتظرمهدی زهرا
۱۳۹۵/۰۹/۰۶, ۱۷:۱۸
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !
با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
فریدون مشیری
اگه عاشق نیمایی بخونش...
پیشنهاد میکنم ادبیاتی های کانون بخوننش اونایی که واقعا نیمارو میشناسن بخوننش...
اونایی که رابطه نیماوفریدون مشیری رو میدونن...
اونی که میدونه نیما یوشیج کیه...
این ابیات، علاوه بر زیبایی و آرایه های شعری، دارای نتایج اخلاقی است و صائب، شرط رسیدن به معراج را توجّه به دوست، دل کندن از زمین، رها شدن از منیت، دعا و تواضع می داند.
شاعر بعدی،مولوی است که در مثنوی و دیوان شمس، حدود 35 بار، از واژه معراج استفاده کرده است.
چون به یک شب، مه بُرید ابراج را
از چه منکر می شوی معراج را
فعل و قول و صدقْ شد قوت ملک
تا بدین معراج شد سوی فلک
عشق، معراجی است سوی بام سلطان جمال
از رخ عاشق فروخوان قصه معراج را
در تیره شب چون مصطفی می رو طلب می کن صفا
کان شه ز معراج شبی، بی مثل و بی اشباه شد
به معراج برایید چو از آل رسولید
رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید
شاعران دیگر هم از واژه معراج استفاده کرده اند که به چند مورد اشاره می شود.
علی ولی زاده
۱۳۹۵/۰۹/۰۷, ۲۰:۵۵
http://fantasyflash.ru/anime/lines/image/lines24.gif
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست
سعدی
کویر
شگفتا! وقتی که بود نمی دیدم،
وقتی میخواند نمی شنیدم...
وقتی دیدم که نبود...
وقتی شنیدم که نخواند...!
چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد و زلال،
در برابرت، می جوشد و می خواند و می نالد،
تشنه آتش باشی و نه آب ...
و چشمه که خشکید،
چشمه از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد
و به هوا رفت،
و آتش، کویر را تافت
و در خود گداخت
و از زمین آتش روئید
و از آسمان بارید
تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش،
و بعد ِ عمری گداختن
از غم ِنبودن کسی که،
تا بود،
از غم نبودن تو میگداخت.
و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را،
در غربت این آسمان و زمین بیدرد،
دردمند می دارد و نیازمند
بیتاب یکدیگر می سازد،
دوست داشتن است.
و من در نگاه تو،
ای خویشاوند بزرگ من،
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود
و در ارتعاش پراضطراب سخنت،
شوق فرار پدیدار
دیدم که تو تبعیدی این زمینی!
و اکنون تو با مرگ رفتهای و من اینجا
تنها به این امید دم می زنم
که با هر نفسی گامی به تو نزدیک تر می شوم...
و این زندگی من است.
"دکتر شریعتی"
منتظرمهدی عج
۱۳۹۵/۰۹/۰۸, ۱۸:۵۵
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
این دل غمدیده حالش به شود دل بدمکن
وین سر شوریده باز آیدبه سامان غم مخور
دورگردون گر دوروزی برمراد ما نرفت
دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
ای دل ارسیل فنا بنیاد هستی بر کند
چون تو را نوح است کشتیبان زطوفان غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نیی از سرغیب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
دربیابان گربه شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است ومقصدبس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله می داند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر وخلوت شب های تار
تا بود وردت دعا ودرس قرآن غم مخور
سعادتمند
۱۳۹۵/۰۹/۰۹, ۰۰:۵۷
قاطار بایاتی لاری
منیم ائلیم هاردادی؟
مسئول فیکری واردادی
واغزالی اودلانیبدی
تبریزیمیز داردادی
عزیزینم وار یارا
قلبیم اولوبدور پارا
یئتین دادا آی ائللر
تبریز دوشوبدور دارا
دوست توتار دوشمن آتار
دوست دوستون گزیب تاپار
ریز علی نی سسله یین
اود توتوب یاندی قاطار
عزیزیم آنا سیزلار
قم چکر آناسیزلار
قاطاردا یانانلارا
آغلایار آنا سیزلار
عزیزینم کسیر لر
گؤر نه چکیب اسیر لر؟
قاطاردا آلیشانلار
دیرین دیرین اسیرلر
:-
علی ولی زاده
۱۳۹۵/۰۹/۰۹, ۰۵:۵۳
http://susawebtools.ir/img/gallery/linepic/371.gif
حشمت محتشمان مــایهٔ مــرگ فقــراست
داد ازین رسم فرومایه که در شهر شماست
یارب این شهرچه شهرست وچه خلقنداین خلق
کــه بــه هــر رهگـذری نعـش غریبـی پیـداست
میشنیدم ســحری طفـل یتــیمی مـی گفت:
هر بلایی که به ما میرسـد از ایـن وزراست
خــانـهٔ «محتشـم» آبــاد کــه از همــت او
شیون و غلغله در خانهٔ مسکین و گداست
از خــدایــش بــه حقیقــت نرسد برگ مراد
آنکه فارغ ز غم ومحنت مخلوق خــداست
نـوشـداروی نصیحــت چه دهد سود بهــار
به مریضی که به هر قاعده محکوم فناست
http://susawebtools.ir/img/gallery/linepic/205.gif
ملک الشعرای بهار
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۹/۱۰, ۱۲:۵۹
دریچه ها:
ما چون دو دریچه . روبروی هم
اگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز اینده
عمر اینه ی بهشت. اما ... اه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است.
نه مهر فسون. نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد. "
( مهدی اخوان ثالث. )
http://s6.picofile.com/file/8177358634/58946466617297467625.jpg
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۹/۱۰, ۲۱:۵۸
" دوست:
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفخه ای از گیسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من اری پیامی از بر دوست
وگر چنانکه در ان حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست.
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
دل صنوبریم همچو بید لرزان ست
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش ازاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست .
(دیوان حافظ)
سیاوش عشق
۱۳۹۵/۰۹/۱۶, ۲۲:۲۷
آمدی در خواب من دیشب چه کاری داشتی؟
ای عجب از این طرف ها هم گذاری داشتی
راه را گم کرده بودی نیمه شب شاید عزیز
یا که شاید با دل تنگم قراری داشتی
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۹/۱۷, ۲۱:۱۷
احساس:
من اکنون احساس می کنم .
بر تل خاکستری از همه ی اتش ها و امید ها و خواستن هایم .
تنها مانده ام.
و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم .
و اعماق اسمان ساکت را می نگرم.
و خود را می نگرم.
و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ.
این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است.
و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر
که تو این جا چه می کنی؟
امروز به خودم گفتم :
من احساس می کنم.
که نشسته ام زمان را می نگرم که میگذرد .
همین و همین.
( دکتر علی شریعتی . )
متن آهنگ بی قرار امین حبیبی
(پیشنهاد میکنم آهنگشم گوش کنید، گرچه فک میکنم خیلیاتون شنیده باشید)
اونکه یه وقتی تنها کسم بود
تنها پناهه دله بی کسم بود
تنهام گذاشتو ، رفت از کنارم
از درد دوریش ، من بی قرارم
خیال میکردم پیشم میمونه ، ترانه ی عشق واسم میخونه
خیال میکردم ، یه همزبونه…نمیدونستم نامهربونه..
با اینکه رفته اما هنوزم ، از داغ عشقش دارم میسوزم
فکر و خیالش همش باهامه ، هر جا که میرم جلو چشامه
دلم میخواد تا دووم بیارم ، رو درد دوریش مرهم بزارم
اما نمیشه راهی ندارم ، نمیتونم من طاقت بیارم
اونکه یه وقتی تنها کسم بود
تنها پناهه دله بی کسم بود
تنهام گذاشتو ، رفت از کنارم
از درد دوریش ، من بی قرارم
خیال میکردم پیشم میمونه ، ترانه ی عشق واسم میخونه
خیال میکردم ، یه همزبونه…نمیدونستم نامهربونه..
میروم.............(خداحافظی)
میروم خسته و افسـرده و زار
سـوی منزلگــه ویرانه خویش
http://public.fileup.ir/d/2145063/imagesCAA7G5FF.jpg
به خـدا می برم از شهـــر شما
دل شوریــده و دیوانــه خویش
می برم تا که در ان نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گنـاه
شستشویش دهم از لکه عشــق
زین همـــه خواهش بیجا وتباه
می برم تا زتو دورش ســـازم
زتو ،ای جلــــوه امید محــــال
می برم زنـــده بگورش سازم
تا از این پس نکنــد یاد وصال
ناله می لرزد،می رقصد اشک
آه ، بگــــذار که بگریزم مـــن
از تو ، ای چشمه جوشان گناه
شایـد آن به کـه بپرهیـــزم من
بخـــدا غنچـــــه شـــادی بودم
دست عشق آمد و از شاخـم چید
شعلــه آه شد م ، صــد افسوس
که لبــم باز بر آن لب نرسیـــد
عاقبت بنــد سفـــر پایـــم بست
میروم، خنده به لب،خونین دل
می روم از دل من دست بردار
ای امیـــــد عبث بی حاصــــل...
فروغ فرخزاد
منتظرمهدی زهرا
۱۳۹۵/۰۹/۲۲, ۱۵:۱۳
ديرگاهي است در اين تنهاييرنگ خاموشي در طرح لب استبانگي از دور مرا مي خواند،ليك پاهايم در قير شب است.
رخنه اي نيست در اين تاريكيدر و ديوار به هم پيوستهسايه اي لغزد اگر روي زميننقش وهمي است ز بندي رسته.
نفس آدمها سر به سر افسرده استروزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا،هر نشاطي مرده است
دست جادويي شبدر به روي من و غم مي بندد.مي كنم هر چه تلاش،او به من مي خندد.
نقش هايي كه كشيدم در روز،شب ز راه آمد و با دود اندود.طرح هايي كه فكندم در شب،روز آمد و با پنبه زدود.
ديرگاهي است كه چون من همه رارنگ خاموشي در طرح لب است.جنبشي نيست در اين خاموشي،دستها، پاها در قير شب است.
سهراب سپهری
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۹/۲۲, ۲۲:۱۱
هرگز نمی نالم :
نه . من هرگز نمی نالم.
قرن ها نالیدن بس است.
می خواهم فریاد کنم.
اگر نتوانستم . سکوت می کنم.
خاموش مردن بهتر از نالیدن است.
یا حق.
علی ولی زاده
۱۳۹۵/۰۹/۲۲, ۲۳:۴۳
http://uupload.ir/files/iipw_73992859186082760474.gif
ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست
مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست
خفتگان را چه خبر زمزمهٔ مرغ سحر؟
حیوان را خبر از عالم انسانی نیست
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست
روی اگر چند پری چهره و زیبا باشد
نتوان دید در آیینه که نورانی نیست
شب مردان خدا روز جهان افروزست
روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست
پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن
کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست
حذر از پیروی نفس که در راه خدای
مردم افکنتر ازین غول بیابانی نیست
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست به جز عارف ربانی نیست
با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی
کالتماس تو به جز راحت نفسانی نیست
خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور
برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست
آخری نیست تمنای سر و سامان را
سر و سامان به از بیسر و سامانی نیست
آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد
عارفان جمع بکردند و پریشانی نیست
وانکه را خیمه به صحرای فراغت زدهاند
گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست
یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد
مشنو ار در سخنم فایده دو جهانی نیست
حاصل عمر تلف کرده و ایام به لغو
گذرانیده، به جز حیف و پشیمانی نیست
سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی
به عمل کار برآید به سخندانی نیست
تا به خرمن برسد کشت امیدی که تراست
چارهٔ کار به جز دیدهٔ بارانی نیست
گر گدایی کنی از درگه او کن باری
که گدایان درش را سر سلطانی نیست
یارب از نیست به هست آمدهٔ صنع توایم
وانچه هست از نظر علم تو پنهانی نیست
گر برانی و گرم بندهٔ مخلص خوانی
روی نومیدیم از حضرت سلطانی نیست
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تو ببخشای که درگاه تو را ثانی نیست
دست حسرت گزی ار یک درمت فوت شود
هیچت از عمر تلف کرده پشیمانی نیست
http://susawebtools.ir/img/gallery/linepic/382.gif
قصائد «مواعظ»سعدی
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۹/۲۳, ۱۰:۲۴
من چیستم؟
افسانه ای خموش در اغوش صد فریب
گرد فریب خورده ای از عشوه ی نسیم
خشمی که خفته در پس هر درد خنده ای
رازی نهفته در دل شب های جنگلی
من چیستم؟
فریادهای خشم به زنجیر بسته ای...
بهت نگاه خاطره امیز یک جنون
زهری چکیده از بن دندان صد امید
دشنام پست قحبه ی بد کار روزگار
من چیستم؟
بر جا ز کاروان سبک بار ارزو
خاکستری به راه
گم کرده مرغ در به دری راه اشیان
اندر شب سیاه
من چیستم؟
یک لکه ای ز ننگ به دامان زندگی
و ز ننگ زندگانی الوده دامنی
یک ضجه ی شکسته به حلقوم بی کسی
راز نگفته ای و سرود نخوانده ای
من چیستم ؟
من چیستم؟
لبخند پر ملامت پاییزی غروب
در جستجوی شب ...
یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات
گمنام و بی نشان
در ارزوی سر زدن افتاب مرگ. "
(دکتر علی شریعتی. )
چه فرقی میکند
مرداد و بهمن ، آذر و خرداد
هوای زندگی بی تو
دَمـادَم ابـری و سـرد است !
چرا رفتی چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست
چرا رفتی چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
♫♫♫♫♫♫
خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
چرا رفتی چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
♫♫♫♫♫♫
چرا رفتی چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست
چرا رفتی چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
♫♫♫♫♫♫
دل دیوانه را دیوانهتر کن
مرا از هر دو عالم بیخبر کن
♫♫♫♫♫♫
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
چرا رفتی چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۹/۲۳, ۲۱:۳۱
"نبودن"
صدایی که هیچ گاه در سکوت این شب. خاموش نمی شود.
فریاد دردمند و ملتهب گیلگمش. قهرمان سومر!
ناله هایش را از فاصله ی پنج هزار سال می شنوم.
که در زیر این اسمان . همچون خود او اواره میگردد.
و دست به در و دیوار این جهان تنگ می کشد.
تا روزنه ی پروازی بگشاید.
که دلش سخت گرفته است!
شوق پرواز...
ارزوی فرار!
چه شورانگیز و خوب است سفر!
گریز. پرواز .
چه خوب است نبودن !
(دکتر علی شریعتی. )
ساغرم شکست ای ساقی
رفتهام زدست ای ساقی
درمیان توفان
برموج غم نشسته منم
در زورق شـکستـــه منـــم
ای نـاخـــدای عــالـم
تا نـام مـن رقـم زدهشـد
یکبـاره مـهـــر غـم زدهشــد
بــر ســرنـوشـت آدم
ساغرم شکست ای ساقی
رفتهام زدست ای ساقی
....................
تـو تشنـه کـامم کُشتی
در ســــراب نــــاکــــامـیهــا
ای بــلای نافرجامیها
نبــرده لـب بــــرجــامــی
میکشم بهدوش ازحسرت
بارهستی و بدنامیها
برموج غم نشسته منم
در زورق شـکستـــه منـــم
ای نـاخـــدای عــالـم
تا نـام مـن رقـم زدهشـد
یکبـاره مـهـــر غـم زدهشــد
بــر ســرنـوشـت آدم
ساغرم شکست ای ساقی
رفتهام زدست ای ساقی
شده تا نيمه ي شب در بزني ، وا نکنند؟
يا دري را شده با سر بزني ، وا نکنند؟!
پشت در ، بيد بلرزي و به جايي برسي
که تهِ فاجعه پرپر بزني ، وا نکنند؟
روي يک پله ، درِ خانهي بيفرجامي
بتپي، قلب کبوتر بزني ، وا نکنند؟!
تو بداني که يکي هست که بيطاقت توست
باز تا طاقت آخر بزني ، وا نکنند؟!
خندهاي کردم و گفتم : دل من! گريه نکن
تو اگر صد شب ديگر بزني ، وا نکنند!
اين در بسته ، عزيز دل من! بسته به توست
شده باور کني و در بزني ، وا نکنند؟!
دکتر حسن دلبري
از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل
اما چه غم غمی که خدا می دهد به دل
گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ
از اشک چشم نشو و نما می دهد به دل
تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن
غم می رسد به وقت و وفا می دهد به دل
دل پیشواز ناله رود ارغنون نواز
نازم غمی که ساز و نوا می دهد به دل
این غم غبار یار و خود از ابر این غبار
سر می کشد چو ماه و صلا می دهد به دل
ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی
زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل
غم صیقل خداست خدا یا ز مامگیر
این جوهر جلی که جلا می دهد به دل
قانع به استخوانم و از سایه تاجبخش
با همتی که بال هما می دهد به دل
تسلیم با قضا و قدر باش شهریار
وز غم جزع مکن که جزا می دهد به دل
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۰۹/۲۵, ۲۰:۰۷
وقتی ...
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار امدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم.
وقتی او تمام شد.
من اغاز شدم.
و چه سخت است. تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است.
مثل تنها مردن !
(دکتر علی شریعتی. )
منتظر منجی(عج)
۱۳۹۵/۱۰/۰۳, ۱۶:۴۲
ماهی روحم درین دنیا برایش آب نیست
لذت دریاشدن جز در دل محراب نیست
"مثل ماهی قرمزی هستم که قلب کوچکش
لحظه ای آسوده از دلشوره ی قلاب نیست"
شوق دریا در وجودم دائما پر میکشد
بیقرارم جای من در قعر یک مرداب نیست
موج در موجم از این دریا پر از دلتنگیم
ترسی از این برکه هرگز ؛ گر مرا تالاب نیست
ماهی قرمز چو عاشق شد جسارت میکند
در مسیر عاشقی بیمش ز پیچ و تاب نیست
میزنم دل را به دریای رهایی عاقبت
هرچه باداباد ترسی از غم سیلاب نیست
ماهی تنگم به انگشت دلم در میزنم
"سرو نازم" تا رهایی غیر دریا باب نیست ..
سعادتمند
۱۳۹۵/۱۰/۰۳, ۱۸:۴۷
عمرى به هر كوى و گذر گشتم كه پیدایت كنم
اكنون كه پیدا كرده ام بنشین تماشایت كنم
الماس اشك شوق را تاجى به گیسویت نهم
گل هاى باغ شعر را زیب سراپایت كنم
بنشین كه با من هر نظر، با چشم دل، با چشم سر
هر لحظه خود را مست تَر، از روى زیبایت كنم
بنشینم و بنشانمت انسان كه خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت كنم
بوسم تو را با هر نفس اى بخت دور از دسترس
ور بانگ بردارى كه بس غمگین تماشایت كنم
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۱۰/۰۴, ۱۳:۱۰
"در رثای از دست دادن یگانه دردانه . فروغ فرخزاد :
به جست و جوی تو
بر درگاه کوه می گریم.
در استانه دریا و علف
به جست و جوی تو
در معبر باد می گریم در چار راه فصول
در چار چوب شکسته پنجره یی
که اسمان ابر الوده را
قابی کهنه میگیرد
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند؟تا چند؟
ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن و عشق را
که خواهر مرگ است و جاودانگی
رازش را . با تو در میان نهاد
پس به هیئت گنجی درامدی:
بایسته و از انگیز
گنجی از ان دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان دلپذیر کرده است.
نامت سپیده دمی ست که پریشانی اسمان می گذرد.
متبرک باد نام تو !
و ما همچنان دوره می کنیم
شب و روز را
هنوز را ...
(احمد شاملو. )
میخواستم ترانهای باشم
که بچههای دبستانی از بر کنند!
دریا که میشنود
طوفانش را پشتش پنهان کند
و برگهای علف نتهای بهم خوردنشان را
از روی صدای من بنویسند..
میخواستم ترانهای باشم
که چشمه زمزمهام کند
آبشار با سنج و دهل بخواند..
اما ترانهای غمگینم و دریا
غروب بچههایش را جمع میکند
که صدایم را نشنوند!
نتهایم را تمام نکرده چرا رهایم کردی..!؟
شمس لنگرودی
سعادتمند
۱۳۹۵/۱۰/۰۵, ۱۹:۵۹
تلنگر...
✨یادتان هست همه عین برادر بودند؟
✨تاجر و کارگر انگار برابر بودند؟
✨یادتان هست چه شوری همه جا برپا بود؟
✨عجم وترک و لر و کرد وعرب آنجا بودند؟
✨یادتان هست همه گوش بفرمان بودند؟
✨سینه چاک سخن پیر جماران بودند؟
✨یادتان هست که میگفت اگر پُرباریم...
✨همه را از نمک ماه محرم داریم...؟
✨یادتان هست که از حیله ی دشمن میگفت؟!!!!
✨یادتان هست که از پیله ی دشمن میگفت؟!!!
✨گفت:دلداده ی دشمن دلتان را نبرد!!!
✨مثل طوفان زده ها حاصل تان را نبرد!!!
✨جنگ! جنگ است! فقط رنگ عوض میگردد...
✨نقشه ها در پی هر جنگ عوض میگردد...
✨جنگ آنروز اگر موشکی و سرکش بود...!
✨آتش فتنه ی امروز پُر از ترکش بود...!
✨جنگ امروز به دنبال اصول دین است...!
✨این همان زخم قدیمی ست ببین چرکین است...!!!
✨چشم وا کُن اَخَوی! خوب ببین یار کجاست...؟!!!
✨نخل بسیار ولی میثم تمّار کجاست...؟
✨أینَ عَمّار! کجائید جوانان وطن...!
✨أینَ عَمّار! بیائید جوانان وطن...!
✨ما مَحال است که از بیعت مان برگردیم...!
✨تا مثل پسر فاطمه بی سر گردیم...!
✨بعد از این شام سیه بار سحر می آید...!
✨یوسف گمشده دارد ز سفر می آید...!
.
یادمان هست که مدیون شهیدان هستیم...
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۱۰/۰۵, ۲۱:۳۵
اشعار نیما :
یا چشم مرا زجای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا باز گذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
دیری است که در زمانه دون
از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر جان سپارم
نه بخت بد مراست سامان
وای شب . نه تراست هیچ پایان
انجا که ز شاخ گل فرو ریخت
انجا که بکوفت باد بر در
و انجا که بریخت اب مواج
تابید بر او منور
ای تیره شب دراز . دانی.
کانجا چه نهفته بدنهانی؟
بوده است ولی ز درد خونین
بوده است رخی زغم مکدر
بوده است بسی سر پر امید
یاری که گرفته یار دربر
کو ان همه بانگ و ناله زار ؟
کو ناله عاشقان غمخوار؟
در سیر تو طاقتم بفرسود
زاین منتظر چیست عاقبت سرد؟
تو ایینه دار روزگاری
یا دوره عشق پرده داری؟
یا دشمن جان من شدستی ؟
ای شب. بنه این شگفتکاری
بگذار مرا به حالت خویش
با جان فسرده و دل ریش.
(نیما یوشیج )
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۱۰/۰۶, ۱۳:۲۹
ای کاش اب بودم
ای کاش اب بودم
گر می شد ان باشی که خود می خواهی
ادمی بودن
حسرتا!
مشکلی است در مرز ناممکن نمی بینی.
ای کاش اب بودم به خود می گویم-
نهالی نازک به درختی گلشن رساندن را
(- تا بد زخم تبر بر خاکش افکنده در اتش سوزان ما را )
یا نشانی سمت کاجی را سر سبز جاودانه بخشیدن
(- از ان بیشتر که صلیبش الوده کننده به لخته لخته خونی بی حاصل ؟)
یا به سیراب کردن تشنه ای
رضایت خاطری احساس کردن
(- حتی اگرش به زانو نشانده اند. )
در میدان جوشان از افتاب و عربده
یا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرتت را بر نمی انگیزد
قابیل بر دار خود شدن یا جلاد دیگر اندیشان
یا درختی بالیده نا بالیده را . "
مهدی اخوان ثالث.
با مـــن قدم بزن، تنهاتــــر از همه
اِی مصرعِ سکوت، در شعرِ همهمه
با مــن قدم بزن، چله نشینِ عشق
فرمانروای قلب در سرزمینِ عشق...
علیرضا آذر
قلبمٖ به حدیثی که شنیدی مشکن
عهدم به خطایی که ندیدی مشکن
تیغی که بدو فتح نمودی مفروش
جامی که بدو باده کشیدی مشکن
ملک الشعرای بهار
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۱۰/۰۶, ۱۹:۲۳
"گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام
و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهایتان زخم دار است
با ریشه چه می کنید ؟
گیرم که بر سر این باغ بنشسته در کمین پرنده اید.
پرواز را علامت ممنوع می زنید
با جوجه های نشسته در اشیان چه می کنید
گیرم که می کشید
گیرم که می برید
گیرم که میزنید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید!
یا حق.
منتظر منجی(عج)
۱۳۹۵/۱۰/۰۸, ۱۷:۰۹
من آن درسم که روز امتحانش را نمیدانی
همان آهنگ زیبا که زبانش را نمیدانی
مرا حل کرده ای پاسخ بدست آورده ای اما
از این ارقام طولانی یکانش را نمیدانی
نمازی بود در شهری میان راه دلبستن
وضو داری ولی وقت اذانش را نمیدانی
مرا چون عید فطری دوست داری،مشکلت اینجاست
به این عیدی که دل بستی زمانش را نمیدانی
محبت کافه ای شیک و تماشایی ست در تهران
که وصفش را شنیدی و نشانش را نمیدانی
به خاطر داشتی من را شبیه شعری از حافظ
که ترکیب درست واژگانش را نمیدانی
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۱۰/۰۸, ۱۹:۰۷
"طلوعی اهورایی:
در خواب های من .
هر لحظه جلوه ی پریزادی می یابی.
و در برابر پنجره ی زندگی من.
در سینه ی اسمان افراشته ی خیال من.
در دور دست افق های کبود من
و در دامان افتاب بلند دوست داشتن.
در دم شکوهی اریایی می گیری و طلوعی اهورایی !...
(دکتر علی شریعتی )
Meysam Ebrahimi
Ashk
اشک روی گونه هام یه یادگاریه
اشک جزوِ زندگیمه خیلی عادیه
اشک همدم چِشای بی قرارمه
اشک مرهم غم(ها)ی گَنگ و مبهمه
اشک یعنی من دلم گرفته از همه
اشک یعنی جای من تو زندگیت کمه
اشک حرف بیصدای قلب خستهمه
اشک رنگه عشقه ، رنگه غربت و غمه
اشک آبرویِ عشقِ رویِ صورتم
جای تو یه آینه مونده توی خلوتم
راه نداره دل به دل که خیسه چشمه من
اشک یعنی با سوکت شب یکی شدن
گریه میکنم به حال و روزه بیخودم
اشک یعنی کـــاش عاشقت نمیشدم
زل زدم به آینه جای چشم تو هنوز
دوس ندارم این عذاب و حس کنی یه روز
اشک یعنی وایستادن توو اوجِ خستگی
درد قلبی که نمیشه جایی ام بگی
رنگِ در پریده بس که منتظر شدم
تو بهم بدی نکردی بد شدم خودم
پرسه میزنم دوباره زیرِ آسمون
اشــــــــک یعنــــــی ... عطرِ توو هوای توی خونمون
اشک آبرویِ عشقِ رویِ صورتم
جای تو یه آینه مونده توی خلوتم
راه نداره دل به دل که خیسه چشمه من
اشک یعنی با سوکت شب یکی شدن
گریه میکنم به حال و روزه بیخودم
اشک یعنی کـــاش عاشقت نمیشدم
عمرم به سر رسید نشد یارتان شوم
آقا نشد که لایق دیدارتان شوم
غفلت بساط کرد سر راه طفل دل
وایَم نشد که راهیِ بازارتان شوم
واصل اگر به عَرضه حسن تو می شدم
چیزی نداشتم که خریدارتان شوم
باری ز دوش حضرتتان بر نداشتم
شرمنده ام که تا به کجا بارتان شوم
سیاوش عشق
۱۳۹۵/۱۰/۱۰, ۲۱:۵۶
با من چه کردهاند که بی آسمان شدم؟
بر من چه رفته است که آتش بهجان شدم؟!
با من چه کردهاند که این گونه بیخطر
کبریت نیم سوختهی شهرتان شدم!
میخواستم بهار شوم باغبان نخواست
میخواستم درخت شوم نردبان شدم..!
علیاکبر یاغی تبار
Tuberose
۱۳۹۵/۱۰/۱۱, ۰۴:۰۶
http://uupload.ir/files/mfkz_78671929995544833266.gif
زَهرا زَهرا تِکیه گَه علی است
گَرچهِ قَدَش خَم است
در دَستِ خانِدارِ او دستاسِ عالم است
نَزدِ زَهراقلبِ علی از غم بِدور
در خانمانِد اَما نِه از عالم بِدور
هَر لحظه بود از چشمِ نامحرم بِدور، از چشمِ نامحرم بِدور
خوشا بِه فاطِمهِ کِه دِل بِه این جَهان نداده است
خوشا بِه فاطِمهِ کِه دِل بِه این جَهان نداده است
دَرونِ خانه ی علیبِهشتِ او چهِ ساده است
گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر
گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر، گُلِ پَیمبَر
زَهرا زَهرا،هَمسایهِ بُردِه است، فِیض از دعایِ اوُ
گَشتِه زَبانزَد در جَهان، حُجبُ و حَیایِ اوُ
دَردِ حِیدَر تَنها فِراقِ فاطِمهِ است
جانش لَبریز از اِشتیاقِ فاطِمهِ است
شَرحِ نابِ نَهجُ البَلاغهِ فاطِمهِ است، نَهجُ البَلاغهِ فاطِمهِ است
وَلی چِرا چِهل شَب است گِرفتهِ رو زِ مُرتَضی
شَبیهِ شامِ غم شُدهِ چهِ تیره روزِ مُرتَضی
وَلی چِرا چِهل شَب است گِرفتهِ رو زِ مُرتَضی
شَبیهِ شامِ غم شُدهِ چهِ تیره روزِ مُرتَضی
غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر
غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر، غَریبِ حِیدَر
آه از سیلی ای بی حَیا مَزن، بَرویِ مادَرَم
دیدی چِه آمد ای خُدا ،در کُوچِه بَر سَرم
آه از سیلی ای بی حَیا مَزن، بَرویِ مادَرَم
دیدی چِه آمد ای خُدا ،در کُوچِه بَر سَرم
این سُو یِک دَست شُد سَدِ راهِ فاطِمهِ
آن سُو دیوار تَنها پَناهِ فاطِمهِ
تارو تیرهِ گَشتهِ نِگاهِ فاطِمهِ، گَشتهِ نِگاهِ فاطِمهِ
نِگاهِ خیره ی حَسَن بِه چادُرُ و بِه مادَر است
کاش آن دو دَستِ بی حَیا در بینِ کُوچهِ می شِکست
نِگاهِ خیره ی حَسَن بِه چادُرُ و بِه مادَر است
کاش آن دو دَستِ بی حَیا در بینِ کُوچهِ می شِکست
خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار
مادَرَم هَمان کُوچه ی بَنی هاشم از دُنیا رَفت
خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار، خُدانِگَهدار
http://uupload.ir/files/mfkz_78671929995544833266.gif
مَداح دکترمیثم مطیعی
دل که بعد از دیدنت دیگر به جایش بند نیست
عقل هم با دیدن چشم تو قدرتمند نیست
ساده مثل عامل تاراج "بانک صادرات"
قلب من را برده ای ، دستم به جایی بند نیست
می شود پایان تلخ عاشقی را حدس زد
پاسخ عاشق ولی چیزی بجز لبخند نیست
اسم خود را حذف کردم از صف اهدای عضو
قلب عاشق ها که دیگر قابل پیوند نیست
من فقط با وصف زیبایی تو شاعر شدم
پیش چشمت اسم شاعر لایقم هرچند نیست
#علی_صفری
یک بغل شعر در اندوه نگاهت داری
تو به منظومه ی خیام شباهت داری
من که خیاطم و هرروز غزل میدوزم
تو به پوشیدن شعرام،مهارت داری
تو شبیه شب یلدایی و من می دانم
ته چشمات چه اندازه اصالت داری
دل و دین و غزل و خانه به یغما بردی
مثل قوم مغولی،میل به غارت داری
تو که از روز ازل فاتح شعرم بودی
ته دیباچه ی شعرام اقامت داری
سعادتمند
۱۳۹۵/۱۰/۱۷, ۱۶:۳۶
حرف دل شیعیان علی ابن ابیطالب
بعد مرگم ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﻟﺤﺪﻡ
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻋﺸﻖ حسين بن ﻋﻠﯽ ﺭﺍ ﺑﻠﺪﻡ
ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮐﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻤﯿﻦ
ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﻃﭙﺶ ﻫﺎﯼ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺣﺴﯿﻦ
ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﭘﺮﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﮔﻞ ﯾﺎﺱ
ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﻣﺴﺖ ﻭ ﺧﺮﺍﺏ ﻋﺒﺎﺱ
ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﺯازل ﻣﺬﻫﺒيم
ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﺍﺑﺪ ﺯﯾﻨﺒﯿﻢ
ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺖ ﺍﺯ ﻗﺪﺡ ﺳﺎﻏﺮﯾﻢ
ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻋﻠﯽ ﺍﮐﺒﺮﯾﻢ
ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺩﮔﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭﺳﺖ
ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻋﻠﯽ ﺍﺻﻐﺮ ﺍﻭﺳﺖ
ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮔﻨﻪ ﭘﺮﺩﻩ ي ﻣﻬﺘﺎﺑﺶ ﺷﺪ
ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭﺳﯿﻨﻪ ﺯﻥ ﺷﺎﻫﺶ ﺷﺪ
ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺟﺎ
ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪﮐﻪ ﻣﺄﻭﺍﺵ ﺷﺪﻩ ﮐﺮﺑﺒﻼ
ﻧﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻧﻮﮐﺮ ﺑﺪﻋﻬﺪﯼ ﺑﻮﺩ
ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ " ﻣﻨﺘﻈﺮ" ﻣﻬﺪﯼ ﺑﻮﺩ
نه غزل نوشته بودم نه ترانه ای سرودم
که به حرمت سکوتم، تو به دیدنم بیائی
نه سراغ من گرفتی نه سخن به نامه گفتی
به همان بهـانه ای که،نشنیده ای ندائــی
فریدون مشيري
سعادتمند
۱۳۹۵/۱۰/۱۷, ۲۰:۲۷
✍گلایه هی خدا از بنده های جدا از خدا
عالم ز برایت آفریدم، گله کردی
از روح خودم در تو دمیدم، گله کردی
گفتم که ملائک همه سرباز تو باشند
صد ناز بکردی و خریدم،گله کردی
جان و دل و فطرتی فراتر ز تصور
از هرچه که نعمت به تو دادم، گله کردی
گفتم که سپاس من بگو تا به تو بخشم
بر بخشش بی منت من هم گله کردی
با این که گنه کاری و فسق تو عیان است
خواهان توأم، تویی که از من گله کردی
هر روز گنه کردی و نادیده گرفتم
با اینکه خطای تو ندیدم، گله کردی
صد بار تو را مونس جانم طلبیدم
از صحبت با مونس جانت، گله کردی
رغبت به سخن گفتن با یار نکردی
با این که نماز تو خریدم، گله کردی
بس نیست دگر هرچه که از ما گله کردی؟؟!
از عالم و آدم گله کردی و شکایت
خود باز خریدم گله ات را، گله کردی..
سعادتمند
۱۳۹۵/۱۰/۱۷, ۲۰:۳۵
از ازل آب و گلم گفت : که من کوثری ام
فاطمی دین و حسینی ، حسنی ، حیدری ام
همه ی دلخوشی ام ای گل زهرا (س) این است
که خوش اقبال از این مرحمت داوری ام
سر در قصر بهشتی دلم بنوشتند
که مسلمان مرام حسن عسگری ام
چه کسی مثل من دل شده دلبر دارد ؟
چه کسی مثل تو ای دوست کند دلبری ام ؟
من که مجنونم و آشفته – تورا می خوانم
سربازار غمت-یوسف من – مشتری ام
به همه نسل بنی فاطمه سوگند که من
تا صف حشر بگویم که علی اکبری ام
آری آری بخدا کف زدن اینجاست حلال
که حسن داده مرا وعده دیدار و وصال
آسمان مهر وتولای تو داردآقا
عرش درسینه تمنای تو دارد آقا
حور و قلمان بهشت اند گدای نفست
باغ رضوان سر سودای تو دارد آقا
از شعاع افق چشم تو بالاتر چیست؟
ماه سودای قدم های تو دارد آقا
هل اتا آید وآقایی تو می خواند
جبرئیل آیت غرای تو دارد آقا
عرصه محشر وآغاز شفاعت از توست
عالمی حسرت فردای تو دارد آقا
گوشه صحن وسرایت ، حرم آل عباست
خاک سرداب گل پای تو دارد آقا
زیر پایت نظر افکن که تماشا دارد
دل آواره به خاک قدمت جا دارد
وای اگر جلوه کنی ! – جلوه نکرده این است
هرچه خون است به پای علمت می ریزد
بی تو خورشید خریدار ندارد یعنی ،
هرچه نور است ز عرش حرمت می ریزد
عمر نوح ای همه روح – تو را لازم نیست
کشتی نوح از این عمر کمت می ریزد
از دل خسته خداوند نگیرد غم تو
که سرور از دل دریای غمت می ریزد
دست خالی نرود هیچکس از درگه تو
از تهیدستی سائل درمت می ریزد
تو ابالمهدی (عج) زهرایی(س) ودوم حسنی (ع)
مجتبای دگر فاطمه (س) – آقای منی
تاکه من چون حسن عسگری (ع)آقا دارم
ز عیار گل دلبر دل زیبا دارم
زندگی زیر لوایش چه صفایی دارد !
روزگار خوشی از این قد و بالا دارم
با محبت تر از این جمله ندارم در دل
که به بالای سرم مثل تو بابا دارم
به وجود تو امام حسن عسگری(ع) است
که به کنعان دلم یوسف زهرا (س) دارم
ای بنازم به مقامت که امانت داری
من امان نامه ز امضای تولا دارم
حاجت روی جگر گوشه تو ما را کشت
ای بسا دست توسل به تو مولا دارم
مادرت منتظر آمدن مهدی (عج) توست
صبح میلاد تو هنگامه هم عهدی توست
سامرا خاک گل ماست خدا می داند
خاک من از گل مولاست خدا می داند
نظر از سامره بردار دلم را بنگر
حرم عسگری اینجاست خدا می داند
نه من از کوی تو دورم به همین منزل چند
بعد منزل نه به اینهاست خدا می داند
حج تویی کعبه تویی در دل من خانه توست
طوف کوی تو مهیاست خدا می داند
حرم و گنبد و گلدسته تو در عرش است
عرش زوار دل ماست خدا می داند
طلب و دعوت و همت همگی نزد شماست
ورنه دل قافله پیماست خدا می داند
بین مانیست کمی فاصله یابن الهادی (ع)
جز من و گرد همین قافله یابن الهادی (ع)
علی ولی زاده
۱۳۹۵/۱۰/۱۷, ۲۲:۴۷
http://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/58393567011084706918.gif
وقت سحر، به آینهای گفت شانهای
کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست
ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد
خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست
هرگز تو بار زحمت مردم نمیکشی
ما شانه میکشیم بهر جا که تار موست
از تیرگی و پیچ و خم راههای ما
در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست
با آنکه ما جفای بتان بیشتر بریم
مشتاق روی تست هر آنکس که خوبروست
گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد
هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست
در پیش روی خلق بما جا دهند از انک
ما را هر آنچه از بد و نیکست روبروست
خاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ
خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست
چون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان
در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست
زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت
دوری گزین که از همه بدنامتر هموست
ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن
این جامه چون درید، نه شایستهٔ رفوست
از مهر دوستان ریاکار خوشتر است
دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست
آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است
دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست
پروین، نشان دوست درستی و راستی است
هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست
http://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/58393567011084706918.gif
تمثیلات پروین اعتصامی
هوشنگ ابتهاج
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم
چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتش دوران که خواهد داد بر بادم
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
در آن روی و بد حالی نبودم از رخت خالی
به دل می دیدمت وز جان سلامت می فرستادم
سزد کز خون من نقشی بر آرد لعل پیروزت
که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم
این شعر هم اشک به چشم آدم میاره
نه هرکه در غم خویش است محرم هنر است
که شور و شوقی اگر هست در غم هنر است
@};-
مباش شاد به این زندگی زود گذر
چرا که عالم جاوید عالم هنر است
@};-
به غیر عشق در این راه رهنمایی نیست
که هرکه همره عشق است همدم هنر است
@};-
به شهسوار سپاه طلیعه داربگو
به دوش مرد هنرمند پرچم هنراست
@};-
هنروری نگین نیاز خود نفروخت
به دست حاتم گنجور خاتم هنر است
@};-
زبان شکوه فروبسته ام ز سوز درون
چرا که زخمه ساز تو مرهم هنر است
@};-
مگر ز ساز همایون دلم شود خرم
که خود نشانه ای از روی خرم هنر است
بیژن ترقی
http://s6.picofile.com/file/8177925484/1254.jpg
منتظر منجی(عج)
۱۳۹۵/۱۰/۱۹, ۱۸:۲۸
خنده زدی زنـده شدم ، طعنه زدی بنده شدم
جــلوه ی لبخند تـو را دیــدم و رقـصنــده شـدم
یوسف گم گشته تویی، احسن الافسانه تویی
روی تـو را دیــدم و مـن عصمت لـغـزنـده شـدم
راز در ایـن خــانــه مگو بــا دل پــروانـه کـه شب
شعلـه ی عشق آمد و من آتش سوزنده شـدم
عقل متـرســان و بیــار ، از قــدح بـــاده ی نــاب
چــونکه من از سـاغـر و می فربه و بالنده شدم
شمع تـویی، نور تویی شهره ی کاشانه تویی
مــهر تـــو را دارم و زان اینهمــه تــابـنــده شـدم
گــفت مــرا ســاده دلـی ، وز گهر خـاک و گلی
رفتـم و بـی مـنت می در غمـش افـکنده شـدم
شعر و غـزل چاره نشد بر دل شوریده ی من
رنــدم و از شوکـت او ، یکسـره شـرمنـده شدم
رند تبریزی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
#سعدی
منتظر منجی(عج)
۱۳۹۵/۱۱/۰۲, ۱۴:۰۳
تقدیم به مریم سادات عزیزم :
قربان دلت ؛نام گلت؛ چهره ى نازت
پايا نفست ؛ خنده لبت؛ نغمه ى سازت
در صورت تو نقش دو ماهى ست به دريا
شكّر دهنِ چون عسلت ؛غنچه ى بازت
سجاد ه ى تو نور شود ، عشق همين جاست
سر تا قدمت ،چشم ترت ،حين نمازت
دردانه تويى ؛ وهم تويى ، قصه تويى تو
بوسم غزل و وصف رخ چشم نوازت
من درد سرت ؛ دور و برت ؛ منتظر تو
يا پشت درت ؛ پر ز غمت ؛ در پى رازت
@};-
تقدیم به مریم سادات عزیزم :
قربان دلت ؛نام گلت؛ چهره ى نازت
پايا نفست ؛ خنده لبت؛ نغمه ى سازت
در صورت تو نقش دو ماهى ست به دريا
شكّر دهنِ چون عسلت ؛غنچه ى بازت
سجاد ه ى تو نور شود ، عشق همين جاست
سر تا قدمت ،چشم ترت ،حين نمازت
دردانه تويى ؛ وهم تويى ، قصه تويى تو
بوسم غزل و وصف رخ چشم نوازت
من درد سرت ؛ دور و برت ؛ منتظر تو
يا پشت درت ؛ پر ز غمت ؛ در پى رازت
@};-
:dosti::dosti::dosti:
گل مینا هزاران رنگ دارد
ولی مینای من یک رنگ دارد
اگرچه نیستم همسایه او
دل من سوی او آهنگ دارد
فریده بنده مخلص خدا
۱۳۹۵/۱۱/۰۲, ۱۹:۵۰
تک بیتها:
ریشه نخل کهن سال از جوان افزونترست
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را
از تیر اه مظلوم . ظالم امان نیابد
پیش از نشانه خیزد از دل فغان کمان را
معیار دوستان دغل روز حاجت ست
قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب
ادمی پیر چو شد حرص جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد
حریص را نکند نعمت دو عالم سیر
همیشه اتش سوزنده اشتها دارد
از پشیمانی سخن در عهد پیری می زنم
لب به دندان می زنم اکنون که دندانم نماند
یک عمر همچو غنچه در این بوستان سرا
خون خورده ایم تا گره از دل گشاده ایم.
از نسیمی دفتر ایام برهم می خورد.
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن .
(صائب تبریزی. )
طراوت باران
۱۳۹۵/۱۱/۰۳, ۱۰:۴۰
خاطرت هست روزگارم را؟
جایگاهِ مقدسی بودم
وزنِ یک عشق روی دوشم بود
من برای خودم کسی بودم
من برای خودم کسی هستم
دور و بر خورده عشق هم کم نیست
آنکه دل از تو برد،
هر کس هست .
بندِ انگشت کوچکم هم نیست !
علیرضا آذر
© کلیه حقوق مادی و معنوی این انجمن متعلق به مرکز ملی پاسخگویی به مسائل دینی است.
کپی برداری تنها با ذکر منبع جایز است.
2000-2023