توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بهترین شعرهایی که خوانده ام
صفحه ها :
1
2
3
4
5
6
7
8
[
9]
هم نظری هم خبری هم قمران را قمری
هم شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
مولانا
یار با ما بی وفایی میکند
بی گناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بی وفا
جای دیگر روشنایی میکند
سعدی
چو به خنده بازیابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش
بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش
خاقانی
ای روی خوب تو سبب زندگانی ام
یک روزه وصل تو طرب جاودانی ام
جز با جمال تو نبود شادمانی ام
جز با وصال تو نبود کامرانی ام
بی یاد روی خوب تو ار یک نفس زنم
محسوب نیست آن نفس از زندگانی ام
دردی نهانیاست مرا از فراق تو
ای شادی تو آفت درد نهانی ام
انوری
به جان جوشم که جویای تو باشم
خسی بر موج دریای تو باشم
تمام آرزوهای منی، کاش
یکی از آرزوهای تو باشم
محمدرضا شفیعی کدکنی
http://www.coca.ir/wp-content/uploads/2018/11/اشعار-عاشقانه-کوتاه-شاملو.jpg
تو را دوست دارم
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته می کند
شاملو
کیستی که من اینگونه به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم
نان شادی ام را با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم
کیستی که من این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش با تو
درنگ می کنم!
شاملو
دل های ما که به هم نزدیک باشن
دیگر چه فرقی می کند
که کجای این جهان باشیم
دور باش اما نزدیک
من از نزدیک بودنهای دور میترسم
شاملو
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
شاملو
http://www.coca.ir/wp-content/uploads/2018/06/شعر-غمگین-فروغ-فرخزاد.jpg
آن کسی را که تو می جویی
کی خیال تو به سر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یار دگر دارد
فروغ فرخزاد
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
میشست کاکلی به لب آب تقره فام
آن بال های نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود
فروغ فرخزاد
http://www.coca.ir/wp-content/uploads/2018/07/شعر-ملک-الشعرای-بهار.jpg
هر آن چیزکان زی تو نبود نکو
به دیگر کسانش مکن آرزو
ملک الشعرای بهار
http://www.coca.ir/wp-content/uploads/2018/07/شعر-گل-گل.jpg
شبی در محفلی با آه و سوزی
شنیدستم که پیر پاره دوزی
چنین می گفت با سوز و گدازی
گِلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
گرفتم آن گِل و کردم خمیری
خمیری نرم نیکو چون حریری
معطر بود و خوب و دلپذیری
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
همه گِل های عالم آزمودم
ندیدم چون تو و عبرت نمودم
پو گِل بشنید این گفت و شنودم
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
و لیکن مدتی با گُل نشستم
گُل اندر زیر پا گسترده پر کرد
مرا با همنشینی مفتخر کرد
چو عمرم مدتی با گُل گذر کرد
کمال همنشین در من اثر کرد
و گر نه من همان خاکم که هستم
ملک الشعرای بهار
سلام...من بهترین شعری که خونده بودم یه شعری بود به نام دو چَک! :)... (بر وزن همون شعر دو کاج هست مثلا ولی شعرش خیلی قوی تره! دو کاج که اصلا قوی نیست، زودم تموم میشه!:) ...ولی این شعر من خیلی طولانیه! فورا تموم نمیشه که !:) ....شاید شما بگین چگ خوب نیست بچه عقده ای میشه بعدا بزرگ شد تو رو دنبال میکنه!:) ولی من میگم اتفاقا برعکس چک خوردن اگر اندازه داشته باشه نه تنها عیبی نداره بلکه هر چی جرامه و ناخالصی تو تن و ذات آدم باشه همه رو تراش میده میشوره میریزه میبره بیرون! روح آدم یک سویی میفته که! تازه بهتر از این، باعث فیلسوف شدن آدم هم میشه! مثلا من خودم چک خیلی داشتم، هر وقت چک می خوردم نمی دونم بی خیر چی چی میشدم که!:) یهو می دیدین فارغون فارغون علوم افسانه ای به مغز شما سرازیر میشد !....یک دانشمند قویی ای میشه آدم که! :)
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده، دو کاج، روییدند
سالیان دراز ، رهگذران
آن دو را چون دو دوست، می دیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه ی باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت: ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامّل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار، از تو بیزارم
دور شو، دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم
بینوا را سپس تکانی داد
یار بی رحم و بی محبت او
سیم ها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط، دید آن روز
انتقال پیام، ممکن نیست
گشت عازم، گروه پی جویی
تا ببیند که عیب کار از چیست
سیم بانان پس از مرمت سیم
راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگ دل را نیز
با تبر تکه تکه، بشکستند
دو کاج (نسخه ی جدید )
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده، دو کاج، روییدند
سالیان دراز ، رهگذران
آن دو را چون دو دوست، می دیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه ی باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت: ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامّل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با نرمی
دوستی را نمی برم از یاد،
شاید این اتفاق هم روزی
ناگهان از برای من افتاد.
مهر بانی بگوش باد رسید
باد آرام شد، ملایم شد،
کاج آسیب دیده ی ما هم
کم کمک پا گرفت و سالم شد.
میوه ی کاج ها فرو می ریخت
دانه ها ریشه می زدند آسان،
ابر باران رساند و چندی بعد
ده ما نام یافت کاجستان ...
justawebuser
۱۳۹۷/۱۲/۰۴, ۱۶:۳۰
نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هر کجا خبری هست ادعایی نیست
+ فاضل نظری
مستانہ مستم میڪنی
دل را زدستم میڪنی
گہ باده نوشم ای صنم،
گہ مے پرستم میڪنی
در سوزو تابم میڪنی
هر دم خرابم میڪنی
گہ مے نوازے ماه من
گاهے زهستم میڪنی
#مولانا
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت
به رقص درآیی
قصه عشق، انسان بودن ماست
اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیست
سرت را بالا بگیر و لبخند بزن
”فهمیدن” کار هر آدمی نیست…
“احمد شاملو”
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است
خاقانی
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
میگریزی ز من و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم
فروغ فرخزاد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد ..
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
فاضل نظری
I let it fall, my heart,
And as it fell you rose to claim it
It was dark and I was over
Until you kissed my lips and you saved me
My hands, they're strong
But my knees were far too weak
To stand in your arms
Without falling to your feet
But there's a side to you
That I never knew, never knew
All the things you'd say
They were never true, never true
And the games you play
You would always win, always win
But I set fire to the rain
Watched it pour as I touched your face
Well, it burned while I cried
'Cause I heard it screaming Out your name,
Your name
When I lay with you
I could stay there
Close my eyes
Feel you here forever
You and me together nothing gets better
'Cause there's a side to you
That I never knew, never knew
All the things you'd say
They were never true, never true
And the games you play
You would always win, always win
But I set fire to the rain
Watched it pour as I touched your face
Well, it burned while I cried
'Cause I heard it screaming out your name,
Your name
I set fire to the rain
And I threw us into the flames
Well, it felt something died
'Cause I knew that that was
The last time, the last time
Sometimes I wake up by the door,
That heart you caught must be waiting for you
Even now when we're already over
I can't help myself from looking for you
I set fire to the rain
Watched it pour as I touched your face
Well, it burned while I cried
'Cause I heard it screaming Out your name,
Your name
I set fire to the rain,
And I threw us into the flames
Well, it felt something died
'Cause I knew that, that was the last time
The last time
Let it burn
Let it burn
Let it burn
پیشنهاد میکنم آهنگشو گوش کنید:
روزبه بمانی (خواننده) _کجا باید برم
کجا باید برم یه دنیا خاطره ات تو رو یادم نیاره کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بذاره
چه کردم با خودم که مرگو زندگی برام فرقی نداره
محاله مثله من تویه این حاله بد کسی طاقت بیاره
کجا باید برم که تو هر ثانیه ام تو رو اونجا نبینم کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم
قرار بعد تو چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم دیگه هر جا برم چه فرقی میکنه از عشقه تو همینم
جوونیمو سفر کردم که از تو دور شم یک دم
منو هر جور میبینی شبیه یک سفرنامه ام شبیه یک سفرنامه ام
کجا باید برم یه دنیا خاطرت تو رو یادم نیاره کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بذاره
چه کردم با خودم که مرگو زندگی برام فرقی نداره
محاله مثله من تویه این حاله بد کسی طاقت بیاره
** آهنگ از رضا بهرام **
به دردی که ماند از تو
♫♫♫♫
به دادم نمیرسی…
♫♫♫♫♫♫
رفتی آواره شد خانه
ماندم غریبانه ، لعنت به بی کسی…
قلب من این چنین آسان نمی لرزید…
عشقت اما به غم هایش نمی ارزید!!!
♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫
دنیا را بردی همراهت به نابودی…
دنیا غم شد مگر تو چند نفر بودی….
من همانم که دل از دنیا بریدم….
با غمت آتش به باران میکشیدم….
هر چه خواستی ، خواستم عشقی ندیدم!!!!
خاطراتم را چرا یادت نمانده….
غصه ها من را به پایانم رسانده…
بی وفا مهر و وفا یادت نمانده!!!
در عشق سلیمانی، من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم، هم مرد پری خوانم
@};-
هر کس که پری خو تر، در شیشه کنم زو طرح
برخوانم و افزونش حراقّه بجنباند...
:geryeh:
الهی بمیرم اگه باز ببینم غم توی چشمات
الهی که باشه برای دل من تمومی دردات
الهی بمیرم واسه ی اون نگاهت که انقدر نجیبه
الهی بمیرم واسه اشک چشمات که خیلی غریبه
بمیرم الهی واسه تو واسه تو تو که گریه کردی
تو که لحظه لحظه تموم غم ها رو با من سر می کردی
دیگه گریه بس کن بزار واسه ی من تموم غم هات رو
بزار من بمیرم که طاقت ندارم ببینم چشات رو بمیرم الهی
الهی بمیرم اگه باز ببینم غم توی چشمات
الهی که باشه برای دل من تمومی دردات
الهی بمیرم واسه ی اون نگاهت که انقدر نجیبه
الهی بمیرم واسه اشک چشمات که خیلی غریبه
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
:geryeh:
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
#همایون_شجریان
#مست_نگاه
لب خندان تو برق چشمان تو برده قرار از دل عاشق زارم
با من بي نوا بيش از اينم جفا دگر مکن يارم ♩♬♫
اي گل ارغوان همچو سرو چمان اي در شب تار من روشنايي
بت چين و ختن روح و جاني به تن دل ميربايي ♩♬♫
آتش زده اي بر دل واي از من و آه از دل
زندگي بي تو شده بيحاصل ♩♬♫
دل شده مجنون چه کنم با دل
مستم زنگاه تو زان چشم سياه تو
همه دم افتاده به چاه تو ♩♬♫
صنما سرگشته ی راه تو
از عشقت آرام جان ♩♬♫
شده ام شيداي زمان
پیشنهاد میکنم آهنگشو گوش کنید:
روزبه بمانی (خواننده) _کجا باید برم
کجا باید برم یه دنیا خاطره ات تو رو یادم نیاره کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بذاره
چه کردم با خودم که مرگو زندگی برام فرقی نداره
محاله مثله من تویه این حاله بد کسی طاقت بیاره
کجا باید برم که تو هر ثانیه ام تو رو اونجا نبینم کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم
قرار بعد تو چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم دیگه هر جا برم چه فرقی میکنه از عشقه تو همینم
جوونیمو سفر کردم که از تو دور شم یک دم
منو هر جور میبینی شبیه یک سفرنامه ام شبیه یک سفرنامه ام
کجا باید برم یه دنیا خاطرت تو رو یادم نیاره کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بذاره
چه کردم با خودم که مرگو زندگی برام فرقی نداره
محاله مثله من تویه این حاله بد کسی طاقت بیاره
با سلام برای کسایی که یه غم خاص دارن، غمی که متفاوته با همه ی غم ها...
بیشتر آهنگهای روزبه بمانی اونو پرت میکنه وسط گردبادهای دلتنگی،
فوقالعاده حال عجیبی میده به آدم
سپاس
شهر خالی جاده خالی کوچه خالی خانه خالی
جام خالی سفره خالی ساغر و پیمانه خالی
کوچ کردن دسته دسته آشنایانم ولی باز
باغ خالی باغچه خالی شاخه خالی لانه خالی
وای از دنیا که یار از یار می ترسد
غنچه های تشنه از گلزار می ترسد
عاشق از آوازه دیدار می ترسد
پنجه ی خنیاگران از تار می ترسد
شهسوار از جاده ی هموار می ترسد
این طبیب از دیدن بیمار می ترسد
نشد یک لحظه از یادت جدا دل؛ زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل!
ز دستش یک دم آسایش ندارم، نمی دانم چه باید کرد با دل؟
هزاران بار منعش کردم از عشق، مگر برگشت از راه خطا دل؟...
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد، فلاکت دل، مصیبت دل، بلا دل!
از این دل، داد من بستان خدایا، ز دستش تا به کی گویم: خدا، دل!
درون سینه آهی هم ندارد :geryeh: ستمکش دل، پریشان دل، گدا دل!
به تاری گردنش را بسته زلفت، فقیر و عاجز و بی دست و پا دل!
بشد خاک و ز کویت برنخیزد، زهی ثابت قدم دل، باوفا دل!
ز عقل و دل، دگر از من مپرسید؛ چو عشق آمد، کجا عقل و کجا دل؟!
تو، لاهوتی، ز دل نالی، دل از تو، حیا کن، یا تو ساکت باش یا دل!
#لاهوتی
مايه اصــــل و نسب در گردش دوران زر است
هر كسي صاحب زر است او از همه بالاتر است
دود اگر بالا نشيند كســـر شــأن شــعـله نيست
جاي چشم ابرو نگيرد چونكه او بالا تراست
ناكسي گر از كسي بالا نشيند عيب نيست
روي دريا، خس نشيند قعر دريا گوهر است
شصت و شاهد هر دو دعوي بزرگي ميكنند
پس چرا انگشت كوچك لايق انگشــــتر است
آهن و فولاد از يك كوه مي آيند برون
آن يكي شمشير گردد ديگري نعل خر است
كــــره اسـب ، از نجابت از پـس مــــادر رود
كــــره خــر ، از خــريت پيش پيش مــــادر است
كاكـل از بالا بلندي رتبــه اي پيدا نكرد
زلف ، از افتادگي قابل به مشك و عنبر است
پادشه مفلس كه شد چون مرغ بي بال و پر است
دائماً خون ميخورد تيغي كه صاحب جوهر است
سبزه پامال است در زير درخت ميوه دار
دختر هر كس نجيب افتـاد مفت شوهر است
صائبا !عيب خودت گو عيب مردم را مگو
هر كه عيب خود بگويد، از همه بالا تر است
#صائب_تبریزی
اگر با دل مهربان تو من بی وفا شده ام، پشیمانم
اگر غیر تو در جهان به کسی آشنا شده ام، پشیمانم
امیدم تویی، نا امیدم مکن، جز تو یاری نکنم
سحر شد بگو با کدام آرزو، سر به بالین گذارم
به عشقت قسم، بر دو چشمت قسم
جز تو گر با کسی همنوا شده ام
پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم
چرا پشت پا بر جهان نزنم
به دست خود آتش به جان نزنم
بگو با همه بی پناهی خود
چرا شعله بر آشیان نزنم
عهدی که چشم مست تو بستم
دیوانگی کردم آن را شکستم
خدا داند، خدا داند
جز تو گر با کسی همنوا شده ام
پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم
می میرم از این پریشانی
دردا که هرگز نمی دانی
با من چه کرد این پشیمانی
حال با خدای خود گفتگو دارم
عشق گذشته را آرزو دارم
خدا داند، خدا داند
امید دل ناامیدم تویی، جز تو یاری ندارم
سحر شد بگو با کدام آرزو، سر به بالین گذلرم
به عشقت قسم، بر دو چشمت قسم
جز تو گر با کسی آشنا شده ام
پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم، پشیمانم
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو
ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو
ای فلک بیمن مگرد و ای قمر بیمن متاب
ای زمین بیمن مروی و ای زمان بیمن مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بیمن مباش و آن جهان بیمن مرو
ای عیان بیمن مدان و ای زبان بیمن مخوان
ای نظر بیمن مبین و ای روان بیمن مرو
شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بیمن مرو
خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بیمن مرو
در خم چوگانت میتازم چو چشمت با من است
همچنین در من نگر بیمن مران بیمن مرو
چون حریف شاه باشی ای طرب بیمن منوش
چون به بام شه روی ای پاسبان بیمن مرو
وای آن کس کو در این ره بینشان تو رود
چو نشان من تویی ای بینشان بیمن مرو
وای آن کو اندر این ره میرود بیدانشی
دانش راهم تویی ای راه دان بیمن مرو
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو
#مولانا
حراج عشق
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر
من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم
فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریه پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم
ملول از ناله بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من میدر سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
سعادتمند
۱۳۹۸/۰۴/۱۴, ۰۰:۲۶
در شهر عشق رسم وفا نیست، بگذریم
یارای گفتن گلهها نیست، بگذریم
دردیست در دلم که دوایش نگاه توست
دردا که درد هست و دوا نیست، بگذریم
گفتی رقیب با من تنها مگر کجاست؟
گفتم رقیب با تو کجا نیست؟ بگذریم...
ابری که میگذشت به آهنگ گریه گفت:
دنیا مکان «ماندن» ما نیست، «بگذریم»
هرچند دشمنم شدهای دوست دارمت
بر دوستان گلایه روا نیست، بگذریم
بوی جوی مولیان آیدهمی
یادیار مهربان آیدهمی
حسنعلی ابراهیمی سعید
۱۳۹۸/۰۴/۲۵, ۲۲:۲۰
علامه حسن زاده آملی شعری بدون نقطه در وصف پیامبر اعظم (ص) سرودهاند كه بدین ترتیب است:
محمود مسلم ملائک
امار مطاع در ممالک
هم سالک و هم سلوک و مسلوک
او مالک و ماسواه مملوک
هر حکم که داد هر دل آگاه
سر لوحه حکم اسم الله
اسمی که در او دوای هر درد
اسمی که روای مرئه و مرد
اسمی که مراد آدم آمد
اسمی که سرود عالم آمد
سوداگر اگر در او دل آسود
سودا همه سود دارد و سود
مر همدم کردگار عالم
کی هول و هراس دارد و همّ
دل در حرم مطهر او
گل گردد و هم معطّر او
هر دل که ولای وصل دارد
همواره هوای وصل دارد
موسی که هوای طور دارد
کی دل سر وصل حور دارد
ای وای مر آدم هوس را
دل داده کام سگ مگس را
در وصل صمد رسد رصدگر
در اسم احد رود سراسر
درگاه سحر مراد سالک
دادار دهد علی مسالک
لوح دل آملی اوّاه
دارد صور ملائک الله
http://http://1.irartesh.ir/dl/uploads/حسنعلی ابراهیمی سعید/1555837225283312.jpg (http://http://1.irartesh.ir/dl/uploads/حسنعلی ابراهیمی سعید/1555837225283312.jpg)
شنیدم دوستم داری، اگر آری، غلط کردی!
شنیدم گفته ای عشق است و ناچاری، غلط کردی
به عهدت اعتمادی نیست، سهل انگارِ سرخورده
نشد یک قلب را سالم نگهداری، غلط کردی
نگو من دوستت دارم، رفیق معصیت کارم
ازاین احساس بیزارم که توداری، غلط کردی
شنیدم گفته ای زوری تو را بردند و، مجبوری
بسازی باغم دوری، چه اجباری؟! غلط کردی
خبر داری که سرخورده م؟ پس ازتوبارها مردم؟
خبرداری کم آوردم؟ خبرداری؟ غلط کردی!
دلم را زنده میبردی، توکه سوگندمیخوردی
دل مرده پس آوردی، طلبکاری؟ غلط کردی
دلت وحشی ست رامش کن، مرا براو حرامش کن
نگو لطفا تمامش کن، نکن زاری، غلط کردی
مجتبی سپید
از کنارم رد شدی بـی اعتنا، نشناختی
چشم در چشمم شدی ، امّا مرا نشناختی
در تمام خاله بازی های عهد کودکی
همسرت بودم همیشه بی وفا، نشناختی ؟!
لی له بازِ کوچه ی مجنون صفت ها، فکر کن…
جنبِ مسجد… خانه یِ آجرنما … نشناختی ؟!
دخـترِ همسایه ! یادِ جِر زنی هـایت بخیر !
این منم تک تازِ گرگم بر هوا ، نشناختی ؟!
اسمِ من آقـاست، امّا سالها پیش این نبود
ماه بانو! یادت آمد؟ “مشتبا”، نشناختی ؟!
کیست این مردِ نگهبانت که چشمش بر من است ؟!
آه ! آری … تازه فهمیدم چرا نشنـاختی !
مجتبی سپید
بی من آنجا، غافل ازمن، غافل از این انتظار
بی تو اینجا، بیقرارم، بیقرارِ بیقرار!
تا بیایی، با همه احوال پرسی میکنم
تا نگویند اهل کوچه، آمدم اینجا چکار
ریشه در تنهایی ام دارد، نه در تن خواهی ام !
درک من سخت است با این مردم ناسازگار
دیرکردی یا زمان ازدست من خارج شده ست؟!
دیر کردی مطمئناً، من که روزی چندبار…
ازخدا پنهان نبوده، از تو پنهان میشوم
از تو که هرقدر هم پنهان شوی باز آشکار…
دوستت دارم غریبه همچنان بافاصله
دوستت دارم، نمیدانم چرا دیوانه وار…
باغت آباد است، حق داری که چادرسرکنی
سیب صورت، چشم خرما، گونه حلوا، لب انار
ناخوشی، شاید برایت استراحت داده اند
وای یعنی ناخوشی امروز؟! یاپروردگار!
ناخوشم، گیجم، غمینم، خسته ام، مات ام، ببین
با نبودت هربلایی بود، آوردی به بار!
هی غریبه! میروم امان میدانی چقدر
بی تواینجا بی قرارم، بی قرارِ بی قرار…
مجتبی سپید
علت بوسیدن اجبار, میدانی که چیست
!تو موافق نیستی، این کار میدانی که چیست!؟
این جنون هروقت میبینم تو را سرمیزند
بوسه میخواهد دلم، اصرار میدانی که چیست!؟
مثل داروهای کم پیدا، نبودت فاجعه ست
من پر از درد توام، بیمار میدانی که چیست!؟
دستهایم رابگیر وچشمهایم را ببین
لااقل یک مرتبه، یک بار میدانی که چیست!؟
بی جوابی، پاسخ دردآور چشمان توست
از سکوتت خسته ام، بیزار میدانی که چیست!؟
من فقط بوسیدمت اینقدرنفرینم نکن
منطقی رفتارکن، رفتار میدانی که چیست!؟
آمرانه، ظالمانه، جاهلانه، هرچه هست
دوستت دارم تو را، بسیار میدانی که چیست!؟
مجتبی سپید
این منم، خون جگر از بد دوران خورده
مرد رندی که رکب های فراوان خورده
غم ویرانی خود را به چه تشبیه کنم؟
فرض کن کوه شنی طعنه ی طوفان خورده
عشق را با چه بسازد به کدامین ترفند
شاعری که همه ی عمر غم نان خورده
چه به روز غزل آمد که همه منزوی اند
قرعه بر معرکه ی معرکه گیران خورده
از دهان کس و ناکس خبرش می آید
شعر -این باکره ی دست هزاران خورده-
با چنین فرقه ی نسناس، یقین پاپوش است
اتهامی که به شخصیت شیطان خورده
دشتمان گرگ، اگر داشت نمی نالیدم
نیمی ازگله ی ما را سگ چوپان خورده
جرم من فاش مگوهاست و حکمم سنگین
چه کند شاهد سوگند به قرآن خورده
شعر هم عقل ندارد که در این شهر شعور
گذرش برمن دیوانه ی دوران خورده
مجتبی سپید
توهم مثل منی آره؟
شبا خوابت نمیگیره؟
توهم هرشب خیالاتت
براش تا ناکجامیره؟
توهم میترسی تنهاشی؟
توهم دلتنگ چشماشی؟
توهم مثل منی اصلا
دلت میخوادپیشش باشی؟
خیال کن بایکی دیگس
تحمل کن فقط فرضه
ببین خندیدناشونو!!
چه حالی میشی اون لحظه؟
درست مثل همون لحظه
الان دنیای من درده
تصورکن همون موقع
چشاش سمت تو برگرده
((مجتبی سپید))
قد کشیدی تا جوانی پا به پایم حیف شـــــــد
دست دوران کرد،ازدستت جدایم حیف شـد
خوب یادم هست گاهــی با مداد قرمــــــزت
رنگ می کردی لبانت را برایم حیف شــــد
ما دو تا از کوچه های کودکــــی های همیم
گرچه حالا تو کجاومن کجایم حیف شــــــد
دستِ من بودولب وابرو وچشم و مـوی تو
لحظه هایی که سرت راروی پایم...حیف شد
حاج خانمی! شدی ده سال بعدومن هنــــــوز
مثل سابق بین مردم مشتبایم حیف شــــــــــد
رفتی و دیگرنخواندم کوچه هم محــروم شد
سالها از گرمیٍ سوز صدایم حیف شـــد
این جوانی جزتو خیلی چیزها را هم گرفت
ازدوچرخه تا تفنگ و تیله هایم حیف شــــد
قــدر انگشتان دستم دوستت میداشتــــم
دیر فهمیدم که کم بود ادعایم حیف شد
http://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gif
"مجتبی سپید"
همیشه فکر میکنم کجا گذاشتم تورا
کجا سرم شلوغ شد که جا گذاشتم تورا
تو آنقدر عروسکی که من شبیه کودکان
میان هر چه داشتم جدا گذاشتم تو را
ترحمم بهانه شد که از قفس در آرمت
فقط به قدر لحظه ای رها گذاشتم تو را
غزال تیز پای من دلم گلایه میکند
که در هجوم گرگها چراگذاشتم تورا ...
شبیه بیتهای من خراب این وآن شدی
اگرچه از ازل خودم بنا گذاشتم تو را
مجتبی قراگوزلو
گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
... لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مىشود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا مىکند
خلق و خوى گرگ پیدا مىکند
هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مىنماید، گرگ هست
در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر
اینکه مردم یکدگر را مىدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مىکنند
این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب
فریدون مشیری
:xپلک بگشا نازنینم صبح زیبایت بخیر:x
دلربا و بهترینم! صبح زیبایت بخیر
خواب نوشینت گوارا نوش مژگان خمار
خمره چلهنشینم! صبح زیبایت بخیر
:xناز بالش از پر قو هم برای تو کم است:x
گُلپر ابریشمینم! صبح زیبایت بخیر
تن بلور مو طلایی! آفتابی کن مرا
روشنیبخش زمینم! صبح زیبایت بخیر
گونههای نقرهات یاقوت گُل انداخته
قرص ماه شرمگینم! صبح زیبایت بخیر
هر سپیده با تو آغاز بهاری دیگر است
خنده کن تا گُل بچینم، صبح زیبایت بخیر
:xبا چنین عطر تنی از رشک میسوزد بخور:x
خوشتراش مرمرینم! صبح زیبایت بخیر
چشم زیتون لب انجیری! بده صبحانهام
مریم معبدنشینم! صبح زیبایت بخیر
مهربانی هدیه کن با شُرشُر رود دو دست
سیب فردوس برینم! صبح زیبایت بخیر
عشقی و عینت عسل، شینت شکر، قاف تو قند
:xشور شیرین آفرینم! صبح زیبایت بخیر:x
تاب آوردم شب دلتنگیام را تا سحر
تا تو را از نو ببینم، صبح زیبایت بخیر
محشر است این شعر و میپرسد خدا او یا بهشت؟
:xمن تو را برمیگزینم، صبح زیبایت بخیر:x
شهراد میدری
https://media.sarpoosh.com/images/article/picture/ghazal-romantic10.jpg
مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا
کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
آینه در آینه شد ، دیدمش ودید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کآینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا
هوشنگ ابتهاج (سایه)
Shiny Star
۱۳۹۸/۰۵/۰۲, ۱۹:۱۰
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک ان شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشقترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو اشناست
احمد شاملو
هر شعر (و در واقع هر آفرینش هنری) بازتاب مسأله ی فردیت و یا بازگویی "هویت منِ فردی" آفرینشگر است.
باز گویی "هویتِ منِ فردی" به معنای شکل دهی دریافت ها و پنداشت های هنری آفرینشگر است از مسایل و موارد گوناگون. به زبان دیگر ، اثر هنری( و از آن شمارشعر) چیزی جز ارائه تأثیر پذیری شاعر از نوعی حالت فردی( فردیت) نیست؛ اما با ذکر این نکته که این فردیت هنری زمانی می تواند بازتاب گسترده داشته باشد که از وضعیت فردی به وضعیت عمومی بدل گردد؛ یعنی بتواند این فردیت به وسیله ی هنر (نقاشی، شعر، داستان، سینما، پیکر تراشی و...)از تجربه ی فردی در فرایند آفرینشی ، به تجربه ی عمومی بدل شود.
بربنیاد آنچه گفته شد، مسأله ی فردیت و بحث تعمیم پذیری آن در حوزه ی دریافت عمومی، از جدی ترین موارد در حوزه ی شعر است.
با توجه به طرح این مسأله (تعمیم پذیری مسأله ی فردیت و عمومی ساختن آن در ذهن مخاطبان) من این رویکرد هنری را در شعری از شاملو نشان می دهم.
"عشقِ عمومی" نام سروده یی از شاملو است که رویکرد تعمیم پذیری مسأله ی فردیت شاعر در آن به تجربه ی عمومی بدل شده است.با آنکه محتوای این شعر عاشقانه است و به نوعی به بازگویی"منِ فردی شاعر" می پردازد؛ اما پس از آن، این تجربه ی فردی از مقوله ی عشق - که از فردیت ذهنی شاملو سرچشمه می گیرد- به گونه ی معجزه آسایی با دید و دریافت های عمومی و اجتماعی پیوند می خورد و فردیت، جایش را به عمومیت می دهد.
"اشک رازی ست
لبنخد رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخندِ عشقم بود.
v
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی ...
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن"
پاره ی نخست شعر (درمصرع های اشک رازی ... لبخندرازی... اشک آن شب) بازگویی همان حالت منِ فردی (فردیت) شاعر است تا مصرع " اشک آن شب لبخندِ عشقم بود"؛ اما پاره ی دوم؛ یعنی "قصه نیستم که بگویی" تا "مصراع من درد مشترکم، مرا فریاد کن"در برگیرنده ی فرایند بدل سازی همان فردیت به تجربه ی عمومی و یا تعمیم پذیر سازی مسأله ی فردیت در حوزه ی حس و دریافت عمومی است.
در پاره ی دوم ، بی تردید این فردیتی که از پاره ی نخست آغاز می شود، به صورت شگفتی با حالت عمومی و مجموعی مخاطبان گره می خوردوشعر از شکل خصوصی، به حالت عمومی در می آید و فردیتِ شاعر " دردِ مشترک" را "فریاد می کند".
پاره ی سوم را نیز مرورمی کنیم:
"درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم."
بی گمان همسان سازی های محسوس در سخن گفتنِ درخت با حنگل ، علف با صحرا و ستاره با کهکشان، از نوع همسان سازی های عمومی و نزدیک به درک مخاطبان است که به گونه یی از یک رابطه ی انداموار میان پدیده ها گپ می زند و به لحاظ قرینه سازی مفهومی زودتر قابل درک است؛ اما مصرع "و من باتو سخن می گویم" ،باز هم بازگویی فردیتِ شاعر و تعمیم آن در فرایند حوزه ی درکِ عمومی است.
همسان سازی های قابل رؤیت(محسوس) که در بالا به آن اشاره شد، برای نشان دادن نیازِ مفهومی بیشترشاعر برای سخن گفتن بیشتر به همزادش است( یعنی شاملونیاز سخن گویی با همزادش را داردمانند: درخت که با جنگل،علف که با صحرا و ستاره که با کهکشان سخن می گوید، او نیز با او... سخن می گوید)
این همسان سازی در پاره ی سوم نیز، بی تردید بیان کننده ی همان رویکرد تعمیم پذیرسازی مسأله ی فردیت در فرایند عمومی سازی است.
ادامه ی پاره ی سوم را تا پایان می خوانیم:
" نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب سخن گفته ام
و دست هایت با دستانِ من آشناست"
مهم ترین ویژه گی در شعر شاملو، بازتاب و سپس پیوند مفاهیم مبتنی بر مسأله ی فردیت آفرینشی، به تجربه ی عمومی و عمومیت پذیری مسأله ی فردیت است. شاملو با به کار گیری این رویکرد ، قادر لست فردی ترین مسایل (حتاخصوصی ترین موارد عاشقانه ی صرف)را در شعر به یک مسأله ی عمومی برل سازد. به گونه ی مثال در ادامه ی پاره ی سوم شعر" عشق عمومی"که نقل شد، او تمام مسأله ی فردیتش را که در مصرع های "نامت را به من بگو+ دستت را به من بده+حرفت را به من بگو+ قلبت را به من بده" شکل می گیرد، ناگهان بادرد، دید و دریافت عمومی پیوند می زند و می گویدکه :
"من ریشه های تو را دریافته ام
بالبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست."
و سپس با گریز آگاهانه از این فردیت و پیوند آفرینی درحوزه ی عمومی تر، به گسترش این عمومیت به جای فردیت می پردازد و گام به گام با مخاطبانش که همزادان وی اند، د رخط سُرایش پیش می رود:
" د رخلوتِ روشن باتو گریسته ام
برایِ خاطرِ زندگان ،
و در گورستانِ تاریک با تو خوانده ام
زیبا ترینِ سرود ها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند."
در پاره ی چهارم( که پاره ی پایانی شعر است) با آن که مسأله ی تعمیم فردیت شکل می گیرد؛ اما در تناسب با رویکرد عمومیت سازی، این فردیت بازهم نقبی به سوی تعمیم پذیری می زند و باز هم همسان سازی ها برای نشان دادنِ نیاز به سخن گفتن مطرح می شود و سپس بازگویی همه یی این فردیت ها از فرایندِ دریافت فردی به دریافت عمومی بدل می شوند و مقوله ی عشق از حالت فردی ومحدود به رویکرد اجتماعی گسترده بدل می شود:
" دستت را به من بده
دست هایِ تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویم
به سانِ ابر که با توفان
به سانِ علف که با صحرا
به سانِ باران که با دریا
به سانِ پرنده که با بهار
به سانِ درخت که باجنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه هایِ تو را دریافته ام
زیرا که صدایِ من
با صدایِ تو آشناست." (1)
باآن که زنده گی ، مرگ، جاودانگی، اندوه، سرور و از جمله عشق مفاهیم تا حدی فراگیر درشعر همه شاعران معاصر زبان پارسی است؛ اما ویژه گی متفاوت در کار شاملو، همان "تعمیم پذیری مسأله ی فردیت" (هویتِ منِ فردیِ شاعر) در حوزه ی درک عمومی و پیوند آن (فردیت) با انگاره های عمومی و مسایل حاد اجتماعی است.
به دلیل همین روش است که چهره ی شاملو از شاعران هم نسل و هم فصلش متفاوت است و شعر او حتا در مرحله ی بازگویی خصوصی ترین موارد، بیشتر با رویکرد های اجتماعی بافت خورده است.
شاملو هنگامی که از عشق ، مرگ، زنده گی و... در حوزه ی فردیت سخن می گوید، دیگر به بیان موارد تکرویه و سطحی نمی پردازد؛ عشق او به تعبیر خودش: " عشقِ عمومی" است و مرگ وزنده گی نیز برایش مسأله ی جمعی است؛ درد او نیز به گفته ی خودش" مشترک است که از حنجره ی عمومی "فریاد" می شود، و این از دیدِ من، مهم ترین ویژه گی شاملو در تعمیم دادن مسأله ی فردیت به شکلِ عمومی آن است.
پانوشت:
احمد شاملو، هوای تازه، عشق عمومی،تهران ، 1336.
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد:-<
که تو رفتی و دلم ثانیهای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر*-:)
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها;;)
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
فاضل نظری
با شمایم نشنیدید ؟ جوابم بدهید
تشنگی کشت مرا جرعه ی آبم بدهید
تشنه ام وای اگر آب به دستم نرسد
دست کم آب ندادید سرابم بدهید
سال ها هست که این شهر به خود مست ندید
عقل ارزانی تان باد شرابم بدهید
درد عشق است که جز مرگ ندارد مرحم
چوبه ی دار مهیاست طنابم بدهید
خواب تا مرگ،کسی گفت فقط یک نفس است
قسمتم مرگ نشد فرصت خوابم بدهید
گفته بودید که هر جرم عذابی دارد
عاشقی جرم بزرگی ست عذابم بدهید
حمید رضا رجایی
;;)ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم;;)
چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم
به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور
به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
;;)به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو;;)
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است
یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است
یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
;;)اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست;;)
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی
بهروز یاسمی
سیاوش عشق
۱۳۹۸/۰۹/۱۲, ۲۲:۱۹
پنهان نشو در غصهها، دیگر تو پیدا نیستی
در التهاب بغض ها، از غم مجزّا نیستی
در این حوالی عاشقی، از عشق تو مجنون نشد
با غصه ها سر کُن دلم!، دیگر تو تنها نیستی
فصل بهاران آمده، در باغ سبز زندگی
اما میان غنچهها، دیگر شکوفا نیستی
در ازدحام قلبها، چشمی به دنبال تو نیست
از یادها رفتی دلم!، محو تماشا نیستی
گُل می کند در چشم ها، دنیای بیمعشوقه ها
در این شکوه نیمه جان، دیگر تو زیبا نیستی
مخروبههای عاشقی، آغشتهی تزویرهاست
آزاد از این ویرانه شو، دیگر تو شیدا نیستی
....
بعد از مدتها یه شعر از خودم تقدیم به شما
یارا بهشت صحبت یاران همدم است
دیدار یار نامتناسب جهنم است
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دم است
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی است
بس دیو را که صورت فرزند آدم است
آن است آدمی که در او حسن سیرتی
یا لطف صورتی است دگر حشو عالم است
هرگز حسد نبرده و حسرت نخوردهام
جز بر دو روی یار موافق که در هم است
آنان که در بهار به صحرا نمیروند
بوی خوش ربیع بر ایشان محرم است
آن سنگ دل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل در او نیک محکم است
آرام نیست در همه عالم به اتفاق
ور هست در مجاورت یار محرم است
گر خون تازه میرود از ریش اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهم است
دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مقدم است
ممسک برای مال همه ساله تنگ دل
سعدی به روی دوست همه روزه خرم است
Shiny Star
۱۳۹۸/۰۹/۱۹, ۱۹:۳۵
بیدی از بلور، سپیداری از آب،
فوارهای بلند که بادکمانیاش میکند
درختی رقصان اما ریشه در اعماق
بستر رودی که می پیچد، پیش میرود
روی خویش خم میشود، دور میزند
و همیشه در راه است:
کوره راه خاموش ستارگان
یا بهارانی که بیشتاب گذشتند
آبی در پشتِ جفتی پلکِ بسته
که تمام شب رسالت را میجوشد
حضوری یگانه در توالی موجها
موجی از پس موج دیگر همه چیز را میپوشاند
قلمروی از سبز که پایانیش نیست
چون برق رخشان بالها
آنگاه که در دل آسمان باز میشوند
کورهراهی گشاده در دلِ بیابان
از روزهای آینده
و نگاه خیره و غمناک شوربختی
چون پرندهای که نغمهاش جنگل را سنگ میکند
و شادیهای بادآوردهای که همچنان از شاخههای پنهان
بر سر ما فرومیبارد
ساعات نور که پرندگانش به منقار میبرند
بشارتهایی که از دستهامان لب پر میزند
حضوری همچون هجوم ناگهانی ترانه
چون بادی که در آتش جنگل بسراید
نگاهی خیره و مداوم که اقیانوسها
و کوههای جهان را در هوا میآویزد
حجمی از نور که از عقیقی بگذرد
دست و پایی از نور، شکمی از نور، ساحلها
صخرهای سوخته از آفتاب، بدنی به رنگ ابر
به رنگ روز که شتابان به پیش میجهد
زمان جرقه میزند و حجم دارد
جهان اکنون از ورای جسم تو نمایان است
و از شفافیت توست که شفاف است
من از درون تالارهای صوت میگذرم
از میان موجودات پژواکی میلغزم
از خلال شفافیت چونان مرد کوری میگذرم
در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد میشوم
آه جنگل ستون های گلابتونی شده با جادو
من از زیر آسمانههای نور
به درون دالان های درخشان پاییز نفوذ میکنم
من از میان تن تو همچنان میگذرم که از میان جهان
شکم تو میدانی ست سوخته از آفتاب
پستانهای تو دو معبد توأمانند که در آن
خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است
نگاههای من چون پیچکی بر تو میپیچد
تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است
باروهایی که نور دو نیمهشان کرده است
به رنگ هلو، نمکزار
به رنگ صخرهها پرندههایی
که مقهور نیمروزی هستند که اینهمه را به خود کشیدهاند
به رنگ هوسهای من لباس پوشیده
چون اندیشه من عریان میروی
من از میان چشمانت میگذرم بدانسان که از میان آب
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش میآیند
شعله هایی که مرغ زرین پر در آن آتش میگیرد
من از میان پیشانیات میگذرم بدانسان که از میان ماه
و از میان اندیشهات همچنان که از میان ابری
و از میان شکمت بدانسان که از میان رؤیایت
ذرتزار دامنت میخرامد و میخواند
دامن بلورت، دامن آبت
لبهایت، طرهی گیسویت، نگاههایت
تمام شب میباری، تمام روز
سینهی مرا با انگشتان آبت میگشایی
چشمان مرا با دهان آبت میبندی
در استخوانم میباری و در سینهام
درختی مایع ریشههای آبزیاش را تا اعماق میدواند
من چون رودی تمامی طول ترا میپیمایم
از میان بدنت میگذرم بدانسان که از میان جنگلی
مانند کورهراهی که در کوهساران سرگردان است
و ناگهان به لبهی هیچ ختم میشود؛
من بر لبهی تیغ اندیشهات راه میروم
و در شگفتیِ پیشانیِ سپیدت سایهام فرومیافتد و تکهتکه میشود
تکه پارههایم را یک به یک گرد میآورم
و بی تن به راه خویش میروم، جویان و کورمال
دالانهای بیپایان خاطره
درهایی باز به اتاقی خالی
که در آن تمام تابستانها یکجا میپوسند
چهرهای که چون به یادش میآورم محو میشود
دستی که چون لمس میکنم تکهتکه میشود
مویی که عنکبوتها در آشوب
بر لبخندهای سالیان و سالیان گذشته تنیدهاند
در شگفتی پیشانیام جستجو میکنم
میجویم بیآنکه بیابم، من یک لحظه را میجویم
چهرهای از آذرخش و اضطراب
که میان شاخههای اسیر در شب میدود
چهرهی باران در باغ سایهها
آبی که با سماجت در کنارم جاری است
میجویم بیآنکه بیابم، به تنهایی مینویسم
کسی اینجا نیست، روز فرو میافتد، سال فرو میافتد
من با لحظه سقوط میکنم، به اعماق میافتم
کورهراه ناپیدایی روی آینهها
که تصویر شکستهی مرا تکرار میکنند
پا بر روزها میگذارم، بر لحظههای فرسوده
پا بر افکار سایهام میگذارم
به جستجوی یک لحظه پا بر سایهام میگذارم
من آن لحظهای را میجویم که به دلکشی پرندهایست
من آفتاب را در ساعت پنج عصر میجویم
که آرام بر دیوارهای شنگرفی فرو میافتد
زمان انبوهِ میوههایش را میرسانید
و چون تَرَک بر میداشتند دختران دواندوان
از اندرون گلی رنگ آنها بیرون میآمدند
و در حیاطهای سنگی مدرسهشان پراکنده میشدند
یکی از آنان با قامتی به بلندی پاییز
و جامهای از نور در زیر آسمانهها میخرامید
فضا به گرد او میپیچید
و با پوستی دیگرش میپوشاند که طلاییتر و شفافتر بود
ببری به رنگ نور، غزالی قهوهای رنگ
که شبگردان تعقیبش کردهاند
دختری که نگاهم را دزدید
بر نردهی مهتابی از باران سبز خم شده بود
چهرهی بیشمار دوشیزه
نامت را فراموش کردهام، ملوسینا
لورا، ایزابل، پرسه فونه، ماری
تو همهی چهرههایی و هیچیک از آنان
تو همه ساعاتی و هیچیک از آنها
درخت و ابر ترا همانندند
تو همهی پرندگانی و یک ستارهی تنها
تو لبهی شمشیری
تو آن جام خونی که جلاد بر سر دست میبرد
آن پیچکی که پیش میرود، روح را در آغوش میکشد
ریشهکن میکند، و آن را از خود جدایش میسازد
اکتاویو پاز
با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم
می شنیدیم صدای قدمش را اما
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم
زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم
آخرین منزل ما کوچهی سرگردانی است
دربهدر در پی گم کردن مقصد رفتیم
مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم
دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم;;)*-:)
فاضل نظری
بعد یڪ سال بهار آمدہ میبینے ڪہ
باز ٺڪرار بـہ بار آمدہ، میبینے ڪہ
سبزے سجدہ ے مارا بـہ لبے سرخ فروخٺ
عقل با عشق کنار آمدہ،میبینے ڪہ
آنڪہ عمرے بـہ ڪمین بود،بـہ دام افٺادہ
چشم آهو بـہ شڪار آمدہ،میبینے ڪہ
حمد هم از لب سرخ ٺو شنیدن دارد
گل سرخے بـہ مزار آمدہ،میبینے ڪہ
غنچہ اے مژدہ ے پژمردن خود را آورد
بعد یڪ سال بهار آمدہ میبینے ڪہ;;)*-:)
"فاضل نظرے"
بهار بهار
صدا همون صدا بود
صدای شاخهها و ریشهها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی؟
صدات میاد... اما خودت کجایی
وابکنیم پنجرهها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطرهها رو یا نه؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازهتر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازهتر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصهها بود
خواب و خیال همه بچهها بود
آخ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطهچین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجرهها رو دوست داشت
بهار اومد پنجرهها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بیجواب شد
دروغ نگم، هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود;;)*-:)
محمد علی بهمنی
ساده از دست ندادم دل پر مشغله را
تا تو خندیدی و مجبور شدم مساله را...!
من "برادر" شده بودم و "برادر" باید
وقت دیدار، رعایت بکند "فاصله" را
دهه ی شصتی دیوانه ی یکبار عاشق
خواست تا خرج کند این کوپن باطله را
عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ
دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را
و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم
با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...!
عشق گاهی سبب گم شدن خاطره هاست
خواستم باز کنم با تو سر این گله را;;)*-:)
عبدالجبار کاکایی
دست تو باز می کند پنجره های بسته را
هم تو سلام می کنی رهگذران خسته را
دوباره پاک کردم و به روی رف گذاشتم
آینه قدیمی غبار غم نشسته را
پنجره بیقرار تو ، کوچه در انتظار تو
تا که کند نثار تو ،لاله دسته دسته را
شب به سحر رسانده ام ،دیده به ره نشانده ام
گوش به زنگ مانده ام ،جمعه عهد بسته را
این دل صاف کم کٍمک شدست سطحی از ترک
آه ! شکسته تر مخواه ،آینة شکسته را ;;)*-:)
سهیل محمودی
Shiny Star
۱۳۹۸/۰۹/۱۹, ۲۰:۰۵
دَوَران ِ ورق های خط خطی…
چکنویس ِ مچاله ی هستی…
به چه قانع نباشم وقتی قانع، مرا هست؟!
با قدرت ِ همیشه قریب الوقوع اش
در کنجِ جایزه های بدبختی
به انگیزه های خوشبختی ات...
کلاغ ها صدای شنیدن ِ مرا نمی شنوند خطاب به قارقارشان
اما غارهای تودرتوی مرا به قُلدُری ِ راه دیگری وسط لابیرنت سوق می دهند…
حلزونی که در گلدان اتاق من می ترکد
به انهدام ِ لاک ِ خانه امیدوار نیست!
به کرم بودن اش که در وسط ِ جاده نیست قانع است!
این قابلیت ِ هوش است؟
یا قابلگی ِ تقدیر که قحبگی ِ قضایی می کند تمام وقت!
هیس!
هیس س س س!
اینجا نفسی به شماره افتاده که تا دلت بخواهد شمرده پیش ازین
این قاتلیت ِ قدرت های تکفیرست که کفن های تنگ دوخته…
تا دلت بخواهد تنگ تر از تولد تابوت اش
که یک سانت هم عقب نشینی نمی کند
که مبادا ببخشد دو سانتيمتر به طول و عرض کفن...
کفن های تنگ دوخته…
به جای دوختن خطرهای گشاد
که تا دلت بخواهد
لگدهای لذتبخش می شد بدوند در دروازه ی این مرحوم...
می شد بدوند لگدهای لذتبخش … خطرهای تا دلت بخواهد گشاد
در گلدان ِ کوچکی که جسم ِ حافظه اش
با یک نفس
کهکشان را قورت اش می داد…
اگر به شنیدن ِ کلاغ ها
یا دکوراسیون ِ لاک اش
امضای مادام العمر نمی داد این تن مقوایی
بیشتر از این دانستن ِ غریب
اسمش برای خودش آشنا می آمد… یقین دارم!
یک نفس بود…
یک آه… یا آهی بیشتر از آن… کشیده تر…
آآآآآه ه ه…
یک آه
که بیخودی راه ها را گرد کرده بود…
روی کُره ای کور
که باید دیگر پوشک اش را عوض کنیم
چند هزاره گذشته است؟!
سرتاسر ِ عمرش گرهی را ناخن داشت
دندان هم…
اما باقی عمرش را هم
حاضر نشد بپذیرد که راست نایستاده و
گره از دهان اش افتاده….
ناخن داشت… دندان هم…
اما گره به گرگ و میش اول ِ نبودن اش برگشت
اول اش که در سفر از زمان
با بعدش عروسی کرد…
عمر ِ کوتاه یک گره را کشیده اند روی من
من بلند می پرم
توی صورت ِ باباخدا هم اگر لازم شود سیلی می زنم
کلاف ِ گره های کور ِ ژنتیک…
این توپ ِ طناب
که تن ها تن از چاه بیرون می کشد…
در نقاشی…
در شعر…
در نسبیت ِ تاریخ…
قلاب بیندازید!
شما که از دیدن خدا و گره و ویروس های پلکان
می ترسید…
مریم هوله
اشکش چکید و دیگرش آن آبرو نبود
از آب رفته هیچ نشانی به جو نبود
مژگان کشید رشته به سوزن ولی چه سود
دیگر به چاک سینه مجال رفو نبود
دیگر شکسته بود دل و در میان ما
صحبت به جز حکایت سنگ و سبو نبود
او بود در مقابل چشم ترم ولی
آوخ که پیش چشم دلم دیگر او نبود
حیف از نثار گوهر اشک ای عروس بخت
با روی زشت زیور گوهر نکو نبود
اشکش نمیمکیدم و بیمار عشق را
جز بغض شربت دگری در گلو نبود
آلوده بود دامن پاک و به رغم عشق
با اشک نیز دست و دل شستشو نبود
از گفتگو و یاد جفا کردنم چه سود
او بود بیوفا و در این گفتگو نبود
ماهی که مهربان نشد از یاد رفتنی است
عطری نماند از گل رنگین که بو نبود
آزادگان به عشق خیانت نمی کنند
او را خصال مردم آزاده خو نبود
چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار
جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود
حسنعلی ابراهیمی سعید
۱۳۹۸/۱۰/۰۶, ۲۰:۴۸
لبم لبریز از جام حسین است
عروج نام من بام حسین استاگر جراح قلبم را شکافدبه روی لوح دل نام حسین است
لبم لبریز از جام حسین است
عروج نام من بام حسین است اگر جراح قلبم را شکافدبه روی لوح دل نام حسین است
مردم این جا شیر و شربت می دهند
توی سینی با محبّت می دهند
کربلا اصلاً چنین صحبت نبود
صحبت این شیر و آن شربت نبود
حرمله ، آن جا به جای ظرف شیر
داشت در دستان خود صد شعله تیر
تا گلوی اصغر بی تاب سوخت
حرمله، بر آن گلو یک تیر دوخت
ای خدای من فغان و آه و درد
تیر خشم آمد گلو را پاره کرد
ای حسین! آقای خوبان تسلیت
دیده های زار و گریان! تسلیت
مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
@};-« فاضل نظری »@};-
شمال و غروب و معمای تو
کدوم روز خوب تماشای تو
امان از نم جاده و بغض من
می بارم برای سبک تر شدن
کدوم ساحل دنج پهلو تو
بشینم پی ردی از بوی تو
صدف تا صدف اوج غم با منه
دل تنگمو صخره پس میزنه
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
@};-« سعدی »@};-
این ساحل خسته را تو پیدا کردی
این موج نشسته را تو برپا کردی
من خامش و خسته خفته بودم ای عشق
مرداب دل مرا تو دریا کردی
@};-@};-@};-@};-@};-
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت
تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما
چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت
چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی
حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت
تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت
امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی
بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت
شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل
میان گریه می گفتم که کو ای ملک سلطانت
چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو
به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت
به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین
نباشد خون مظلومان؟ که می گیرد گریبانت
دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست
امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت
به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند
نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت
#شهریار
کنارت چقدر حال من بهتره
از این حالی که این روزا میشه داشت
اگه دنیا هر چی که داشتم گرفت
ولی دستتو توی دستام گذاشت
بگو تا کجا میشه همدست بود
تو راهی که بیراهه همپای ماست
تو صبحی که تاریکتر از شبه
تو این شب که کابوس رویای ماست
با چشمات پر کن نگاه منو
که یه عمره از وهم خالیتره
حقیقیترین لحظههامو ببین
که از آرزو هم خیالیتره
بگو تا کجا میشه هم دست بود
تو راهی که بیراهه همپای ماست
تو صبحی که تاریکتر از شبه
تو این شب که کابوس رویای ماست
افشین یداللهی
درحجمی از بی انتظاری ؛ زنگ بلند و سوت کوتاه
-«سیمین تویی ؟»آوای گرمش؛ آمد به گوشم زآن سوی راه
یک شیشه می ، پر نشئه و گرم ، غل غل کنان در سینه شارید
راه از میان انگار برخاست ؛ بوسیدمش گویی بناگاه
-« آری!منم! » خاموش ماندم .- «خوبی ؟ خوشی ؟ قلبت چه طور است؟»
_ چیزی نگفتم ؛ راه دور است - ؛ - «خوبم ! خوشم ! الحمدالله ! »
(- کودک شدیم انگار هر دو ؛ شش سال من کوچکتر از او
باز آن حیاط و حوض و ماهی ؛ باز آن قنات و وحشت و چاه - )
« قایم نشو ! پیدات کردم ؛ بی خود ندو ! می گیرمت ها ! »
( - افتادم وپایم خراشید ؛ شد رنگ او از بیم چون کاه
زخم مرا با مهربانی، بوسید ؛ یعنی : خوب شد خوب
بنشست و من با او نشستم ؛ بر پله یی نزدیک درگاه
آن دوستی نشکفته پژمرد ؛ وان میوه نارس چیده آمد
آن کودکی ها حیف و صد حیف ؛ وین دیرسالی آه و صد آه !-)
-« حرفی بزن ! قطع است ؟ » - « نه نه ! من رفته بودم سالها دور ؛
تا باغ های سبز پر گل ؛ تا سیب های سرخ دلخواه »
« حالا بگو قلبت چه طور است ؟» - « قلبم ؟ نمی دانم ! ولی پام !
روزی خراشیده است و یادش ؛ یک عمر با من مانده همراه .....»
سیمین بهبهانی
عاقبت خط ِ جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
نگهم پیشتر ز من می تاخت
بر لبانم سلام گرمی بود
شهر ِ جوشان درون کورهٔ ظهر
کوچه می سوخت در تب خورشید
پای من روی سنگفرش خموش
پیش می رفت و سخت می لرزید
خانه ها رنگ دیگری بودند
گرد آلوده ، تیره و دلگیر
چهره ها در میان چادرها
همچو ارواح پای در زنجیر
جوی خشکیده ، همچو چشمی کور
خالی از آب و از نشانهٔ او
مردی آوازه خوان ز راه گذشت
گوش من پر شد از ترانهٔ او
گنبدِ آشنای مسجد پیر
کاسه های شکسته را می ماند
مومنی بر فراز گلدسته
با نوایی حزین اذان می خواند
می دویدند از پی سگها
کودکان ، پا برهنه ، سنگ به دست
زنی از پشت مِعجَری خندید
باد ناگه دریچه ای را بست
از دهان سیاه هشتی ها
بوی نمناک گور می آمد
مرد کوری عصا زنان می رفت
آشنایی ز دور می آمد
دری آنجا گشوده گشت خموش
دستهایی مرا به خود خواندند
اشکی از ابر چشمها بارید
دستهایی مرا زخود راندند
روی دیوار ِ باز پیچک پیر
موج می زد چو چشمه ای لرزان
بر تن برگهای انبوهش
سبزی پیری و غبار زمان
نگهم جستجو کنان پرسید
در کدامین مکان نشانهٔ اوست ؟
لیک دیدم اتاق کوچک من
خالی از بانگ کودکانهٔ اوست
از دل خاک سرد آیینه
ناگهان پیکرش چو گل رویید
موج زد دیدگان مخملیش
آه ، در وَهم هم مرا می دید !
تکیه دادم به سینهٔ دیوار
گفتم آهسته : این تویی کامی ؟
لیک دیدم کز آن گذشتهٔ تلخ
هیچ باقی نمانده جز نامی
عاقبت خط ِ جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود
فروغ فرخزاد
عمریست که آواره دشتی آقا
رفتی و دوباره برنگشتی آقا
شاید که تو آمدی و دیدی خوابیم
از خیر تماممان گذشتی آقا
عباس صادقی زرینی
ما چوب حماقت شما را خوردیم
محصول دیانت شما را خوردیم
ای مردم کوفه از شما ممنونیم
ما نان خیانت شما را خوردیم
عباس صادقی زرینی
تا وقت رسیدن تو بازی بکنیم
در گفتن حق روده درازی بکنیم
بد نیست کمی تهاجم فرهنگی
تا روی زمین زمینه سازی بکنیم
عباس صادقی زرینی
اندیشهام این بود زرنگم انگار
با قسمتم این بار بجنگم انگار
در قلب تو سرمایه گذاری کردم
من صاحب یک معدن سنگم انگار
عباس صادقی زرینی
با چشمک داروغه تو را خواهم کشت
در قحطی آذوقه تو را خواهم کشت
این بار اگر عکس مرا پاره کنی
با خودروی مسروقه تو را خواهم کشت
عباس صادقی زرینی
هرکس که برای او بمیری مرده
تا بودن او را بپذیری مرده
دریا به من آموخته هر ماهی را
هر وقت که از آب بگیری مرده
عباس صادقی زرینی
هم ناز و ادا و هم بلا دارد عشق
زیرا که شروع و انتها دارد عشق
مثل همهی مصارف روزانه
تاریخ خرید و انقضا دارد عشق
عباس صادقی زرینی
نه آیه ای و نه سورهای دارد عشق
سوزانده مرا چه کورهای دارد عشق
پیراهن پاره ، جگر صد پاره
چه قصهی پاره پوره ای دارد عشق
عباس صادقی زرینی
گفتند مهم نیست که انسان باشیم
کافی ست فقط دشمن شیطان باشیم
چون آیه کفار کشی می خوانند
پس مصلحت این است مسلمان باشیم
عباس صادقی زرینی
مانند پل شکسته تنها ماندیم
این قسمت ما بود که اینجا ماندیم
ما ریل قطار غرب و شرقیم رفیق
دنیا حرکت کرد که ما جا ماندیم
عباس صادقی زرینی
آنقدر به رم رفت که قم یادش رفت
سرگرم پیاله شد که خم یادش رفت
از بس که اشداء علی الکفار است
دیگر رحماء بینهم یادش رفت
عباس صادقی زرینی
تا بر لب ما شکایتی دیگر رفت
بر مردم ده حکایتی دیگر رفت
وقتی برکت از این ولایت رفته است
باید طرف ولایتی دیگر رفت
عباس صادقی زرینی
هنگام دعا دست نیازش پر شد
با ذکر خدا دهان بازش پر شد
صد شاخه گل محمدی را له کرد
تا شیشهی عطر جانمازش پر شد
عباس صادقی زرینی
آیات خدا در دل تهران پیداست
از شوش گرفته تا شمیران پیداست
تفسیر کدام سوره غیر از بقره
در خانه و کوچه و خیابان پیداست
عباس صادقی زرینی
با سعی به حج رفت صفا را بخرد
بیچاره کجا رفت کجا را بخرد
بنگاه معاملاتی مسکن داشت
میخواست که خانه خدا را بخرد
عباس صادقی زرینی
با نیت حل مشکل مالی رفت
با قصد فروش پسته و قالی رفت
در موسم حج دور خودش میگردید
حاجی به طواف خانهی خالی رفت
عباس صادقی زرینی
از معدن و از کوه پدر برمیگشت
با زحمت بسیار سحر برمیگشت
یک کوه غم و درد به روی دوشش
با مورچههای کارگر برمیگشت
عباس صادقی زرینی
برای خاطرم غم آفریدند
طفیل چشم من نم آفریدند
چو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بال توأم آفریدند
عرقگل کردهام از شرم هستی
مرا از چشم شبنم آفریدند
گهر موج آورد آیینه جوهر
دل بیآرزو کم آفریدند
جهان خونریز بنیاد است هشدار
سر سال از محرم آفریدند
وداع غنچه را گل نام کردند
طرب را ماتم غم آفریدند
علاجی نیست داغ بندگی را
اگر بیشم وگرکم آفریدند
کف خاکی که بر بادش توان داد
به خونگلکرده آدم آفریدند
طلسم زندگی الفت بنا نیست
نفس را یک قلم رم آفریدند
اگر عالم برای خویش پیداست
برای من مرا هم آفریدند
چه سان تابم سر از فرمان تسلیم
که چون ابرویم از خم آفریدند
دلم بیدل ندارد چاره از داغ
نگین را بهر خاتم آفریدند
بیدل دهلوی
به لب هایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
بیا ای مرد ، ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را
منم آن مرغ ، آن مرغی که دیریست
به سر اندیشه ی پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینه ی تنگ
به حسرت ها سر آمد روزگارم
به لب هایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خودرا
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
لبم بوسه ی شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با ناله خونینش از تو
ولی ای مرد ، ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است ، تنگ است
مگو شعر تو سر تا پا گنه است
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده
بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده
کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است
شبانگاهان که مه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش
تو در خوابی و من مست هوس ها
تن مهتاب را گیرم در آغوش
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
به دور افکن حدیث نام ، ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده
مرا می بخشد آن پروردگاری
که شاعر را ، دلی دیوانه داده
بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر
فروغ فرخزاد
شبنم در اين بهار، دليل نشاط نيست
صبحیست كز وداع چمن گريه میكند
بیدل دهلوی
https://s1.facenama.com/i/attachments/1/1599119851419864_large.jpg
این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است
کـــه بـــه عشق تو قمــــر قاری قرآن شده است
مثــل من باغچـــــه ی خانــه هـــــم از دوری تــــو
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است
بس کـــه هر تکــه ی آن با هوسی رفت ، دلم
نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است
بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد
خبـــــر از آمدنت داشت کـــه پنهان شده است
عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او
نرده ی پنجره ها میله زندان شده است
عشق زاییده ی بلـــخ است و مقیم شیراز
چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است
عشــــق دانشـــکده تجــــربـــــه ی انسانهـــاست
گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است
هر نو آموختــه در عالـــم خود مجنون است
روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است
ای که از کوچـــه معشوقـــه ی ما می گذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است
تا كه بوديم، نبوديم كسي
كشت ما را غم بي هم نفسي
تا كه خفتيم همه بيدار شدند
تا كه مرديم همگي يار شدند
قدر آن شيشه بدانيد كه هست
نه در آن موقع كه افتادو شكست
:-h:-h:-h
لاله دیدم روی زیبا توام آمد بیاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد
سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد
بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد
در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد
از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
هایهای گریه در پای توام آمد بیاد
شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد
رهی معیری
https://files.facenama.com/i/attachments/1/1448800078386120_large.jpg
من گم شده ام هرچه بگردی خبری نیست
جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیست
یک بار نشستم به تو چیزی بنویسم
دیدم به عزیزان گله کردن هنری نیست
دلگیرم از این شهر پس از من که هوایش
آن گونه که در شأن تو باشد بپری نیست
ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید: خبری نیست
هر جا نکنی باز سر درد دلت را
چون دامن تر هست ولی چشم تری نیست
ای کاش که می گفت نگاه تو؛ بمانم
این لحظه که حرفت سند معتبری نیست
دل خوش نکنم پشت وداع تو سلامی ست
یا پشت خداحافظی من سفری نیست؟
من چند قدم رفتم و برگشتم و دیدم
در بسته شد آن گونه که انگار دری نیست
مهدی_فرجی
https://files.facenama.com/i/attachments/1/1446413301369419_large.jpg
آن چنان غرق تو بودم که خودم یادم رفت
خیره در چشم تو آنقدر که غم یادم رفت
نذر چشمان تو هر شب به حرم می رفتم
محو چشمان تو بودم که حرم یادم رفت
بین دستان تو با من دو قدم فاصله بود
دو قدم فاصله تنها، دو قدم یادم رفت
خواستم نام تو هر روز به یادم باشد
پشت دستم بنویسم... که قلم یادم رفت
کاش میشد به من و حرف دلم گوش کنی
کاش باور بکنی حرف خودم یادم رفت
گفتم کجا گفتا به خون
گفتم چه وقت گفتا کنون
گفتم چه وقت گفتا کنون
گفتم سبب گفتا جنون
گفتم مرو خندید و رفت
گفتم سبب گفتا جنون
گفتم مرو خندید و رفت
گفتم که بود گفتا که یار
گفتم چه گفت گفتا قرار
گفتم چه گفت گفتا قرار
گفتم چه زد گفتا شرار
گفتم بمان نشنید و رفت
گفتم چه زد گفتا شرار
گفتم بمان نشنید و رفت
آندم بریدم از زندگی دل
کامد به مسلخ شمر سیه دل
او می دوید و من می دویدم
او سوی مقتل من سوی قاتل
او می دوید و من می دویدم
او سوی مقتل من سوی قاتل
او می نشست و من می نشستم
او روی سینه من در مقابل
او می کشید و من می کشیدم
او از کمر تیغ من آه باطل
او می برید و من می بریدم
او از حسین سر من غیر از او دل
او می برید و من می بریدم
او از حسین سر من غیر از او دل
دل پریشانم که از بابم نمی آید صدا
عمه بابایم کجاست ، عمه بابایم کجاست
دل پریشانم که از بابم نمی آید صدا
عمه بابایم کجاست ، عمه بابایم کجاست
من نمیخواهم جدا گردم ز دشت کربلا
عمه بابایم کجاست ، عمه بابایم کجاست
عمه میسوزد دلم بابم چرا نامد ز جنگ
صبحت بخیر عزیزم با آنکه گفته بودی
دیشب خدانگهدار
با آنکه دست سردت از قلب خسته تو
گوید حدیث بسیار
صبحت بخیر عزیزم با آنکه در نگاهت
حرفی برای من نیست
با آنکه لحظه لحظه میخوانم از دو چشمت
تن خسته ای ز تکرار
در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست
خو کرده ی قفس را میل رها شدن نیست
من با تمام جانم پر بسته و اسیرم
باید که با تو باشم در پای تو بمیرم
صبحت بخیر عزیزم با آنکه گفته بودی
دیشب خدانگهدار
با آنکه دست سردت از قلب خسته تو
گوید حدیث بسیار
صبحت بخیر عزیزم با آنکه در نگاهت
حرفی برای من نیست
با آنکه لحظه لحظه میخوانم از دو چشمت
تن خسته ای ز تکرار
این بار غصه ها رو از دوش خسته بردار
من کوه استوارم به من بگو نگه دار
عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست
این رشته تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست
صبحت بخیر عزیزم با آنکه گفته بودی
دیشب خدانگهدار
با آنکه دست سردت از قلب خسته تو
گوید حدیث بسیار
صبحت بخیر عزیزم با آنکه در نگاهت
حرفی برای من نیست
با آنکه لحظه لحظه میخوانم از دو چشمت
تن خسته ای ز تکرار
;;)*-:)*-:)
پس از تو از تو هر جا خواندم برای کوه و دریا خواندم
صدای تو شدم تا صدای من بمانی
برای تو بخوانم برای من بخوانی
برای تو بخوانم برای من بخوانی
شبی که چلچراغ خانه را هوای تو را به من سپردی
خزان گذشت و تو گذشتی و جوانه را به من سپردی
پس از تو قطره قطره ی دلم به چشم من رسید و خون شد
هوای تو دوباره از سرم به جان من زد و جنون شد
صدای تو شدم تا صدای من بمانی
برای تو بخوانم برای من بخوانی
بیا که از دل من جدا شود جدایی
به سوی من بیاید هوای آشنایی
بزن که زخمه هایت برای من بخواند
بخوان که با صدایت صدای من بماند
اگرچه بعد تو هوای خانه ی منو جهان گرفته
دوباره در دلم امید دیدن رخ تو جان گرفته
هوای تو های تو بهانه ی تبسم گل بهاریست
صدای خسته ات پس از تو هم میان باغ خانه جاریست
صدای تو شدم تا صدای من بمانی
برای تو بخوانم برای من بخوانی
;;)*-:)*-:)
مولوی
از دل تو در دل من نکته هاست
آه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم
;;)*-:)*-:)
من ریزه کاریهای بارانم
در سرنوشتی خیس میمانم
دیگر درونم یخ نمیبندی
بهمنترین ماه زمستانم
رفتی که من یخچال قطبی را
در آتش دوزخ برقصانم
رفتی که جای شال در سرما
چشم از گناهانت بپوشانم
ای چشمهای قهوه قاجاری
بیرون بزن از قعر فنجانم
از آستینم نفت میریزد
کبریت روشن کن بسوزانم
از کوچههای چرک میآیم
در باز کن سر در گریبانم
در باز کن شاید که بشناسی
نتهای دولا چنگ هزیانم
یک بیکجا درمانده از هر جا
سیلی خور ژنهای خودکامه
صندوق پُست پَست بی نامه
یک واقعا در جهل علامه
یک واقعا تر شکل بی شکلی
دندانههای سینِ احسانم
دندانهام در قفل جا مانده
هر جور میخواهی بچرخانم
سنگم که در پای تو افتادم
هر جا که میخواهی بغلتانم
پشت سرت تابوت قایقهاست
سر بر نگردان روح عریانم
خودکار جوهر مردهام یا نه
چون صندلی از چهار پایانم
میخواهی آدم باش یا حوّا
کاری ندارم من که حیوانم
یک مژه بر پلکم فرود آمد
یک میله از زندان من کم شد
تا کـــش بیاید ساعت رفتن
پل زیر پای رفتنم خم شد
بعد از تو هر آیینهای دیدم
دیوار در ذهنم مجسم شد
از دودمان سدر و کافوری
با خنده از من دست میشوریی
من سهمی از دنیا نمیخواهم
میخواستم حالا نمیخواهم
این لالهی بدبخت را بردار
بر سنگ قبر دیگری بگذار
تنهاییام را شیـر خواهم داد
اوضاع را تغییر خواهم داد
اندامی از اندوه میسازم
با قوز پشتم کوه میسازم
باید که جلاد خودم باشم
تفریق عداد خودم باشم
آن روزها پیراهنم بودی
یک روز کامل بر تنم بودی
از کوچهام هرگاه میرفتی
با سایهی من راه میرفتی
ای کاش در پایت نمیافتاد
این بغضهای لخت مادر زاد
ای کاش باران سیر میبارید
از دامنت انجیر میبارید
در امتداد این شب نفتی
سقط جنونم کردی و رفتی
در واژههای زرد میمیرم
در بعدازظهری سرد میمیرم
باید کماکان مرد اما زیست
جز زندگی در مرگ راهی نیست
باید کماکان زیست اما مُـرد
با نیشخندی بغض خود را خورد
انسان فقط فوّارهای تنهاست
فوّارهها تُفهای سر بالاست
من روزنی در جلد دیوارم
دیوار حتما رو به آوارم
آوار کن بر من نبودت را
با “روت” نه ، با فوت ویرانم
از لای آجرها نگاهم کن
پروانهای در مشت طوفانم
طوفان درختان را نخواهد برد
از ابر باران زا نترسانم
بو میکشم ، تنهایی خود را
در باجهی زرد خیابانم
هر عابری را کوزه میبینم
زیر لبم ، خیّام میخوانم
این شهر بعد از تو چه خواهد کرد ؟
با پرسههای دور میدانم
یک لحظه بنشین برف لاکردار
دارم برایت شعر میخوانم
خوب است و عمری خوب میماند
مردی که روی از عشق میگیرد
دنیا اگر بود بود و بد تا کرد
یک مردِ عاشق ، خوب میمیرد !
از بس بدی دیدم به خود گفتم
باید کمی بد را بلد باشم …
من شیرِ پاک از مادرم خوردم
دنیا مجابم کرد بد باشم !
دنیا مجابم کرد بد باشم !
من بهترین گاوِ زمین بودم !
الان اگر مخلوقِ ملعونم
محبوبِ رب العالمین بودم ..
سگ مستِ دندان تیز چشمانش
از لانه بیرون زد ، شکارم کرد
گرگی نخواهد کرد با آهو
کاری که زن با روزگارم کرد !..
هرکار میکردم سرانجامش
من وصلهی ناجورتر بودم
یک لکهی ننگ دائمی اما
فرزندِ عشقِ بی پدر بودم..
دریای آدم زیر سر داری
دنیای تنها را نمیبینی
بر عرشه با امواج سرگرمی
پارو زدنها را نمیبینی
ای استوایی زن ، تنت آتش
سرمای دنیا را نمیفهمی
برف از نگاهت پولکی خیس است
درماندگی ها را نمیفهمی
درماندگی یعنی تو اینجایی
من هم همینجایم ولی دورم
تو اختیار زندگی داری
من زندگی را سخت مجبورم
درماندگی یعنی که فهمیدم
وقتی کنارم روسری داری
یک تار مو از گیسوانت را
در رخت خواب دیگری داری …
آخر چرا با عشق سر کردی ؟
محدوده را محدودتر کردی
از جانِ لاجانت چه میخواهی ؟
از خط پایانت چه میخواهی ؟
این درد انسان بودنت بس نیست ؟
سر در گریبان بودنت بس نیست ؟
از عشق و دریایش چه خواهی داشت
این آب تنها کوسه ماهی داشت …
گیرم تورا بر تن سری باشد
یا عرضهی نان آوری باشد
گیرم تورا بر سر کلاهی هست
این ناله را سودای آهی هست
تا چرخ سرگردان بچرخانی
با قدِ خم دکان بچرخانی …
پیری اگر روی جوان داری
زخمی عمیق و ناگهان داری
نانت نبود ، بامت نبود ای مرد ؟
با زخم با ناسورت چه خواهی کرد ؟
پیرم دلم هم سنِ رویم نیست
یک عمر در فرسودگی ، کم نیست !
تندی نکن ای عشق کافر کیش
خیزابِ غم ، گردابهی تشویش
من آیههای دفترت بودم
عمری خدا پیغمبرت بودم
حالا مرا ناچیز میبینی ؟
دیوانگان را ریز میبینی ؟
عشق آن اگر باشد که میگویند
دلهای صاف و ساده میخواهد
عشق آن اگر باشد که من دیدم
انسان فوق العاده میخواهد !
سنی ندارد عاشقی کردن
فرقی ندارد کودکی ، پیری
هروقت زانو را بغل کردی
یعنی تو هم با عشق درگیری
حوّای من ، آدم شدم وقتی
باغ تنت را بر زمین دیدم
هی مشت مشت از گندمت خوردم
هی سیب سیب از پیکرت چیدم
سرما اگر سخت است ، قلبی را
آتش بزن درگیر داغش باش
ول کن جهان را ! قهوهات یخ کرد ..
سرگرم نان و قلب و آتش باش !
این مُردهای را که پیاش بودی
شاید همین دور و ورت باشد
این تکه قلب شعله بر گردن
شاید علی آذرت باشد
او رفت و با خود برد شهرم را
تهران پس از او تودهای خالیست
آن شهر رویاهای دور از دست
حالا فقط یک مشت بقالیست !
او رفت و با خود برد یادم را
من ماندهام با بی کسی هایم
خوب دستِ کم گلدان عطری هست
قربان دست عطلسی هایم
او رفت و با خود برد خوابم را
دنیا پس از او قرص و بیداریست
دکتر بفهمد یا نفهمد باز
عشق التهاب خویش آزاریست..
جدی بگیرید آسمانم را
من ابتدای کند بارانم
لنگر بیاندازید کشتیها
آرامشی ماقبل طوفانم
من ماجرای برف و بارانم
شاید که پایی را بلغزانم
آبی مپندارید جانم را
جدی بگیرید آسمانم را
آتش به کول از کوره میآیم
باور کنید آتشفشانم را ..
میخواستم از عاشقی چیزی
با دست خود بستند دهانم را
من مرد شبهایت نخواهم شد
از بسترت کم کن جهانم را
رفتن بنوشم اشکِ خود را باز
مردم شکستند استکانم را
تا دفترم از اشک میمیرد
کبرای من تصمیم میگیرد
تصمیم میگیرد که برخیزد
پائین و بالا را به هم ریزد
دارا بیافتد پای سارا ها
سارا به هم ریزد الفبارا
سین را ، الف را ، را و سارا را !
درهم بپیچانند دارا را !
دارا نداری را نمیفهمد
ساعت شماری را نمیفهمد
دارا نمیفهمد که نان از عشق
سارا نمیفهمد ، امان از عشق
سارای سالِ اولی ، مرد است
دستانِ زبر و تاولی ، مرد است
این پاچه سارا مالِ یک زن نیست
سارا که مالِ مرد بودن نیست
شال سپیدِ روی دوشت کو ؟
گیلاسهای پشتِ گوشت کو ؟
با چشم و ابرویت چها کردی ؟
با خرمن مویت چها کردی ؟
دارا چه شد سارایمان گم شد ؟
سارا و سیبش حرف مردم شد ؟
تنها سپاس از عشق ” خودکار ” است
دنیا به شاعرها بدهکار است …
دستان عشق از مثنوی کوتاه
چیزی نمیخواهد پلنگ از ماه
با جبر اگر در مثنوی باشی
لطفی ندارد مولوی باشی !
استادِ مولانا که خورشید است
هفت آسمان را هیچ میدیدست
ما هم دهان را هیچ میگیریم
زخم زبان را هیچ میگیریم
دارم جهان را دور میریزم
من قوم و خویش شمس تبریزم
نانت نبود ؟ آبت نبود ای مرد ؟
ول کن جهان را ! قهوهات یخ کرد ..
علیرضاآذر
بارون داره هدر میشه بیا با من قدم بزن
دلم داره پر میزنه واسه تو و قدم زدن
وقتی هوا بارونیه دلم برات تنگ میشه باز
نمیدونی تو این هوا چشات چه خوش رنگ میشه باز
بارون هواتو داره رنگ چشاتو داره
قدم زدن تو بارون با تو چه حالی داره دلم هواتو داره
بارون هواتو داره رنگ چشاتو داره
قدم زدن تو بارون با تو چه حالی داره دلم هواتو داره
نیستی خودت کنارمو صدات همش تو گوشمه
بارونیه قشنگی که هدیه دادی رو دوشمه
بارون حواسش به توئه اونم دلش پر میزنه
به جای من با قطره هاش رو شیشه تون در میزنه
بارون هواتو داره رنگ چشاتو داره
قدم زدن تو بارون با تو چه حالی داره دلم هواتو داره
بارون هواتو داره دلم هواتو داره بارون هواتو داره
امین رستمی
با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنها تر از ستارخان بی سپاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه
شعر از حامد عسگری
حسنعلی ابراهیمی سعید
۱۳۹۹/۰۸/۰۲, ۱۵:۳۲
خوش به حال مدافعان حرم
پر کشیدند از میان حرم
بین سجده میان سرخیِ خون
آرمیدند با اذان حرم
لک لبیک یاحسین گفتند
در حریم نوادگانِ حرم
مثل عباس با قدی رعنا
شده بودند پاسبان حرم
چه قَدَر عاشقانه جان دادند
در رهِ دوست، عاشقان حرم
روی سنگ مزارشان باید
بنویسند خادمان حرم
کم نشد از سرِ یکایکشان
سایه ی لطف عمه جان حرم
پرچم یاحسین را دادند
اربعین دست زایران حرم
وای بر ما که بالمان بسته است
ما کجا و کبوتران حرم
هر چه شد عاقبت که جا ماندیم
نزدیم پر در آسمان حرم
ما که مُردیم، ایهاالارباب
پس نیامد چرا زمان حرم
یادم آمد فرار می کردند
از دل خیمه دختران حرم
آه، شیطان دوباره آمد و زد
تازیانه به حوریان حرم
شمر و خولی، دوباره افتادند
بی عمو، نیمه شب به جان حرم.
با من بی کس تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه ی عشاق پریشانی رفت
به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان
سایه در پای تو چون موج دمی زار گریست
که سر سبز تو خوش باد کنارا تو بمان
«سایه» جان رفتنی استیم بمانیم که چه؟
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه؟
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟
دور سر هلهله و هاله ی شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟
بدتر از خواستن این لطمه ی نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه؟
ما که در خانه ی ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه؟
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه؟
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟
روزگار بدیه گنجشک قناری شده!8->
تخته چوبِ خیابان؛ برام بخاری شده!
پول یه نانم نرم، هنوز تونه دوست دارم…
فقط نفسم مانده زیر او پات بذارم8-|
نیمه شو مه رو دیوار؛ تو تو حیاط خانه
همه ماشینای گشتی منه کردن نشانه!
گرفتنم به جای دزد رو دیوار خانتان؛ خودته قایم نکن بیا بیرون آسمان!
ماشینای گشتی انگار ردیاب گذاشتن رو مه!
تا پامه کج میذارم تصویرم زوم زومه!
بیا پایین بینم؛ دیوار مردم چیکار میکردی؟
من دزد نیستم… میریم پاسگاه معلوم میشه!:-??
جناب سروان ولم کن ای وقت شو کمینم؛ آمدم روی دیوار عشقگمه ببینم
مه دزد نیستم به مولا، مه آمدم زید بازی!
به خاطر عاشقی کی رفته پیش قاضی؟#-o
دزد او ور دیواره دل منه دزدیده! زده تو گوش دلم دیه پسش نمیده!
خانه روی نکردم، دزد دلم نخوانه
اونی که تو این خانه اس؛ درد منه میدانه…
نیمه شو مه رو دیوار؛ تو تو حیاط خانه
همه ماشینای گشتی منه کردن نشانه!
ماشینای گشتی انگار ردیاب گذاشتن رو مه!
تا پامه کج میذارم تصویرم زوم زومه!:-t
تورو جانِ مادرت، دختره نیا دیه … 8-|
سهم مَه اَ ای قرار؛ ترس وُ بیقراریه …
یه چِشِم دنبالِ تو؛ یه چِشِم جای دی …
دلهره ام؛ آمدنِ ماشینای گشتیه …
دلهره ام؛ آمدنِ ماشینای گشتیه …
مأمورای محلمان، انگار عاشق نبودن … #-o
انگاری معصومن و اَ او بالا آمدن …
توو خیابان که میری؛ سیلت، چپ چپ مکنن …
توو ای فقر وُ بی کسی، بارته کج مکنن …
توو ای فقر وُ بی کسی، بارته کج مکنن …
مَه دیه دوس ندارم، برا ای نیمچه قرار … 8->
کنجِ بازداشتگاه برم! بشینم بی کس و کار …
طاقتِ شنیدنِ حرف زوره ندارم …
دختره ولم بکه! با ای دردا بزارم …
دختره ولم بکه! با ای دردا بزارم …
توو ای دنیای خِراو، کسی عاشق نمیشه …
دختره پیشم نیا! بخت تونم سیاه میشه …
مَه که بی گنام، سَرِم رسیده بالایِ دار …
یکی دزد عالمه؛ کسی باش نداره کار …
یکی دزد عالمه؛ کسی باش نداره کار … :ar!
توو ای دنیای خِراو، کسی عاشق نمیشه …
دختره پیشم نیا! بخت تونم سیاه میشه …
مَه که بی گنام، سَرِم رسیده بالایِ دار …
یکی دزد عالمه؛ کسی باش نداره کار …
یکی دزد عالمه؛ کسی باش نداره کار 8->
علی ولی زاده
۱۳۹۹/۰۹/۲۷, ۱۵:۴۹
ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بیوفا نگار من، میکند به کار من
خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمیخواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، میکند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ روز میدیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد میآرم
مینهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمیشاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
شیخ بهایی (https://ganjoor.net/bahaee/) » دیوان اشعار (https://ganjoor.net/bahaee/divan-baha/) » غزلیات (https://ganjoor.net/bahaee/divan-baha/ghazal-baha/)
وای، باران؛:x
باران؛
شیشه پنجره را باران شست .:x
از اهل دل من اما،
- چه كسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران،:x
باران،:x
پر مرغان نگاهم را شست .
حمید مصدق
حسنعلی ابراهیمی سعید
۱۳۹۹/۰۹/۲۷, ۱۹:۵۴
ای کاش کسی با من
از عشق سخن می گفت
از خدای الرحمن از کتابت قرآن
https://www.ayehayeentezar.com/images/smilies/roz.gif
ای کاش کسی با من
از عشق سخن می گفت
از سوره الرحمن از عروس این قرآن
https://www.ayehayeentezar.com/images/smilies/goleroz.gif
ای کاش کسی با من
از عشق سخن می گفت
از سوره یس ش از قلب خودقرآن
https://www.ayehayeentezar.com/images/smilies/anim1953.gif
ای کاش کسی با من
از عشق سخن می گفت
از طلعله نورش از خواندن این قرآن
https://www.ayehayeentezar.com/images/smilies/star4.gif
حسنعلی ابراهیمی سعید
۱۳۹۹/۰۹/۲۷, ۱۹:۵۴
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/17793674120193921208.gif
قرآن بخوان و راه خدا را نشان بده
توحید را نشان زمین و زمان بده
قرآن بخوان و با نفس آسمانی ات
این مرده های روی زمین را تکان بده
قرآن بخوان و بال مرا از قفس بگیر
اندازه ی شعور پرم آسمان بده
جز با صدای عشق مسلمان نمیشوم
پس لطف کن خودت درِ گوشم اذان بده
https://www.ayehayeentezar.com/gallery/images/17793674120193921208.gif
حسنعلی ابراهیمی سعید
۱۳۹۹/۰۹/۲۷, ۱۹:۵۵
هم مسجدو هم کعبه وهم قبله بهانه است
دقت بکنی نور خدا داخل خانه است
در مسجد و در کعبه به دنبال چه هستی؟
اول تو ببین قلب کسی را نشکستی؟
اینگونه چرا در پی اثبات خداییم؟
همسایه ی ما گشنه و ما سیر بخوابیم
در خلقت ما راز و معمای خدا چیست؟
انسان خودش آیینه یک کعبه مگر نیست؟
برخیز و کمی کعبه ی آمال خودت باش
چنگی به نقابت بزن و مال خودت باش
تصویر خدا پشت همین کهنه نقاب است
تصویرخداواضح وچشمان توخواب است
شاید که بتی در وسط ذهن من و توست
باید بت خود ، با نم باران خدا شست
گویی که خدا در بدن و در تنمان هست
نزدیکترازخون و رگ گردنمان هست
این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است
کـــه بـــه عشق تو قمــــر قاری قرآن شده است
مثــل من باغچـــــه ی خانــه هـــــم از دوری تــــو
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است
بس کـــه هر تکــه ی آن با هوسی رفت ، دلم
نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است
بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد
خبـــــر از آمدنت داشت کـــه پنهان شده است
عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او
نرده ی پنجره ها میله زندان شده است
عشق زاییده ی بلـــخ است و مقیم شیراز
چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است
عشــــق دانشـــکده تجــــربـــــه ی انسانهـــاست
گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است
هر نو آموختــه در عالـــم خود مجنون است
روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است
ای که از کوچـــه معشوقـــه ی ما می گذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است
:-hغلامرضا طریقی:-h
آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه ی سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پیدا نبود
بر لب لرزان من فریاد دل خاموش شد
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
ای نداده خوشه ای زان خرمن زیبایی ام
تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود
:-hابوالحسن ورزی:-h
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل می خورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحب نظرم
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود میگذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
:-hمحمدحسین شهریار:-h
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کُند مادرِ تو با من جنگ
هر کُجا بیندم از دور کُند
چهره پر چین و جبین پُر آژنگ
با نگاهِ غضب آلود زند
بر دلِ نازکِ من تیرِ خدنگ
مادرِ سنگ دلت تا زندهست
شهد در کامِ من و توست شَرنگ
نشوم یکدل و یکرنگ تو را
تا نسازی دلِ او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بی خوف و درنگ
روی و سینۀ تنگش بدری
دل برون آری از آن سینۀ تنگ
گرم و خونین به منش باز آری
تا بَرد ز آینۀ قلبم زنگ
عاشقِ بیخرد ناهنجار
نه، بل آن فاسقِ بی عصمت و ننگ
حُرمتِ مادری از یاد ببُرد
خیره از باده و دیوانه ز بنگ
رفت و مادر را افکند به خاک
سینه بدرید و دل آورد به چنگ
قصدِ سرمنزلِ معشوق نمود
دلِ مادر به کفش چون نارنگ
از قضا خورد دمِ در به زمین
و اندکی سُوده شد او را آرنگ
وان دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بی فرهنگ
از زمین باز چو برخاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
«آه دست پسرم یافت خراش
آه پای پسرم خورد به سنگ»
ایرج میرزا
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیرو صحبت جانانه ام ببخش ، یارا
که از جان شکیب هست وز جانان شکیب نیست
گمگشته ی دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظرنکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست
آسیمه سر رسیدی
از غربت بیابان
دلخسته دیدمت در
آوار خیس باران
وا مانده در تبی گنگ
ناگه به من رسیدی
من خود شکسته از خود
در فصل نا امیدی
در برکه ی دو چشمت
نه گریه و نه خنده
گم کرده راه شب را
سرگشته چون پرنده
من ره به خلوت عشق
هر گز نبرده بودم
پیدا نمیشدی تو
شاید که مرده بودم
پیدا نمیشدی تو
شاید که مرده بودم
من با تو خو گرفتم
از خنده ات شکفتم
چشم تو شاعرم بود
تا این ترانه گفتم
در خلوت سرایم
یک باره پر کشیدی
آن گاه ای پرنده
بار دگر پریدی
در خلوت سرایم
یک باره پر کشیدی
آن گاه ای پرنده
بار دگر پریدی
به زمین خوردن دلقک
یا در آوردن شکلک
واسه اینه که تو بخندی
مثل رسم شاه و تلخک
کفش های لنگه به لنگه
میپوشه که هی بلنگه
پا راستش میره جفت پا
تا پا چپش بلنگه
واسه نونه واسه نونه
تا به کارش تو بخندی
که اگه اینو بدونی
تو به دلقک نمی خندی
کفشای لنگه به لنگه
می پوشه که هی بلنگه
می دونه که هر چی سنگه همه پیش پای لنگه
پشت این چهره خندون
اون همیشه غصه داره
این همه شکلک و بازی
واسه نونه در میاره
چنگ دل آهنگ دلکش میزند؛
ناله ی عشق است و آتش میزند
قصه ی دل دلکش است و خواندنی!
تا ابد این عشق و این دل ماندنیست…
مرکز درد است و کانونِ شرار!
شعله ساز و شعله سوز و شعله ساز!
گفته یک صحرا جنون در چنگ او؛
یک نیستان ناله در آهنگِ او
نغمه را گه زین و گه بم میکند…
خرمنی آتش فراهم میکند
کرده خود را میزبان شعله ها؛
تا بسوزد در میان شعله ها!
عشق اینجا اوج پیدا میکند…
قطره اینجا کار دریا میکند!
رخصتی تا ترک این هستی کنیم…
بشکنید این شیشه تا مستی کنیم!
پرده بالا رفت و دیدم هست و نیست
راستی نا دیدنی ها دیدنیست؟!
دلم گرفت ای هم نفس پرم شکست تو این قفس
تو این غبار تو این سکوت چه بی صدا نفس نفس
از این نامهربونی ها دارم از غصه میمیرم
رفیق روز تنهایی یه روز دستاتو میگیرم
تو این شب گریه میتونی پناه هق هقم باشی
تو ای همزاد هم خونه چی میشه عاشقم باشی
دوباره من دوباره تو دوباره عشق دوباره ما
دو هم نفس دو هم زبون دو همسفر دو همصدا
تو ای پایان تنهایی پناه آخر من باش
تو این شب مرگی پاییز بهار باور من باش
بذار با مشرق چشمات شبم روشن ترین باشه
میخوام آیینه ی خونه با چشمات همنشین باشه
دلم گرفت ای هم نفس پرم شکست تو این قفس
تو این غبار تو این سکوت چه بی صدا نفس نفس
ياد آن که جز به روي منش ديده وانبود
وان سست عهد جز سري از ماسوا نبود
امروز در ميانه کدورت نهاده پاي
آن روز در ميان من و دوست جانبود
کس دل نمي دهد به حبيبي که بي وفاست
اول حبيب من به خدا بي وفا نبود
دل با اميد وصل به جان خواست درد عشق
آن روز درد عشق چنين بي دوا نبود
تا آشناي ما سر بيگانگان نداشت
غم با دل رميده ما آشنا نبود
از من گذشت و من هم از او بگذرم ولي
با چون مني بغير محبت روا نبود
گر ناي دل نبود و دم آه سرد ما
بازار شوق و گرمي شور و نوا نبود
سوزي نداشت شعر دل انگيز شهريار
گر همره ترانه ساز صبا نبود
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
خیام
پراکندگانند زیر فلک.............................که هم دد توان خواندشان هم ملک
ز یاد ملک چون ملک نارمند..................شب و روز چون دد ز مردم رمند
قوی بازوانند کوتاه دست......................خردمند شیدا و هشیار مست
گه آسوده در گوشهای خرقه دوز............گه آشفته در مجلسی خرقه سوز
نه سودای خودشان، نه پروای کس........نه در کنج توحیدشان جای کس
پریشیده عقل و پراکنده هوش...............ز قول نصیحتگر آکنده گوش
به دریا نخواهد شدن بط غریق..............سمندر چه داند عذاب حریق؟
تهیدست مردان پر حوصله....................بیابان نوردان پی قافله
عزیزان پوشیده از چشم خلق..............نه زنار داران پوشیده دلق
ندارند چشم از خلایق پسند................که ایشان پسندیده حق بسند
پر از میوه و سایه ور چون رزند..............نه چون ما سیهکار و ازرق رزند
به خود سر فرو برده همچون صدف........نه مانند دریا بر آورده کف
نه مردم همین استخوانند و پوست.......نه هر صورتی جان معنی در اوست
نه سلطان خریدار هر بندهای است........نه در زیر هر ژندهای زندهای است
اگر ژاله هر قطرهای در شدی.................چو خرمهره بازار از او پر شدی
چو غازی به خود بر نبندند پای..............که محکم رود پای چوبین ز جای
حریفان خلوت سرای الست.................به یک جرعه تا نفخهٔ صور مست
به تیغ از غرض بر نگیرند چنگ..............که پرهیز و عشق آبگینهست و سنگ
(سعدی)
سمندر: نام پرنده ایست که اتش او را نمی سوزاند.
دل گفت مرا علم لدنی هوس است......تعلیمم ده گر تو را دسترس است
گفتم که الف .... گفت دگر؟
گفتم هیچ....
در خانه اگر کس است یک حرف بس است
آیا تو کجا و ما کجائیم
تو زان کهای و ما ترائیم
مائیم و نوای بینوائی
بسمالله اگر حریف مائی
افلاس خران جان فروشیم
خز پاره کن و پلاس پوشیم
از بندگی زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنه جگر و غریق آبیم
شب کور و ندیم آفتابیم
گمراه و سخن زره نمائی
در ده نه و لاف دهخدائی
ده راند و دهخدای نامیم
چون ماه به نیمه تمامیم
بیمهره و دیده حقه بازیم
بیپا و رکیب رخش تازیم
جز در غم تو قدم نداریم
غمدار توئیم و غم نداریم
در عالم اگرچه سست خیزیم
در کوچگه رحیل تیزیم
گوئی که بمیر در غمم زار
هستم ز غم تو اندرین کار
آخر به زنم به وقت حالی
بر طبل رحیل خود دوالی
گرگ از دمه گر هراس دارد
با خود نمد و پلاس دارد
شب خوش مکنم که نیست دلکش
بیتو شب ما و آنگهی خوش
ناآمده رفتن این چه سازست
ناکشته درودن اینچه رازست
با جان منت قدم نسازد
یعنی که دو جان بهم نسازد
تا جان نرود ز خانه بیرون
نایی تو از این بهانه بیرون
جانی به هزار بار نامه
معزول کنش ز کار نامه
جانی به از این بیار در ده
پائی به از این بکار درنه
هر جان که نه از لب تو آید
آید به لب و مرا نشاید
وان جان که لب تواش خزانه است
گنجینه عمر جاودانه است
بسیار کسان ترا غلامند
اما نه چو من مطیع نامند
تا هست ز هستی تو یادم
آسوده و تن درست و شادم
وانگه که ز دل نیارمت یاد
باشم به دلی که دشمنت باد
زین پس تو و من و من تو زین پس
یک دل به میان ما دو تن بس
وان دل دل تو چنین صوابست
یعنی دل من دلی خرابست
صبحی تو و با تو زیست نتوان
الا به یکی دل و دو صد جان
در خود کشمت که رشته یکتاست
تا این دو عدد شود یکی راست
چون سکه ما یگانه گردد
نقش دوئی از میانه گردد
بادام که سکه نغز دارد
یک تن بود و دو مغز دارد
من با توام آنچه مانده بر جای
کفشی است برون فتاده از پای
آنچه آن من است با تو نور است
دورم من از آنچه از تو دور است
تن کیست که اندرین مقامش
بر سکه تو زنند نامش
سر نزل غم ترا نشاید
زیر علم ترا نشاید
جانیست جریده در میان چست
وان نیز نه با منست با تست
تو سگدل و پاسبانت سگ روی
من خاک ره سگان آن کوی
سگبانی تو همی گزینم
در جنب سگان از آن نشینم
یعنی ددگان مرا به دنبال
هستند سگان تیز چنگال
تو با زر و با درم همه سال
خالت درم و زر است خلخال
تا خال درم وش تو دیدم
خلخال ترا درم خریدم
ابر از پی نوبهار بگریست
مجنون ز پی تو زار بگریست
چرخ از رخ مه جمال گیرد
مجنون به رخ تو فال گیرد
هندوی سیاه پاسبانت
مجنون ببر تو همچنانست
بلبل ز هوای گل به گرد است
مجنون ز فراق تو به درد است
خلق از پی لعل میکند کان
مجنون ز پی تو میکند جان
یارب چه خوش اتفاق باشد
گر با منت اشتیاق باشد
مهتاب شبی چو روز روشن
تنها من و تو میان گلشن
من با تو نشسته گوش در گوش
با من تو کشیده نوش در نوش
در بر کشمت چو رود در چنگ
پنهان کنمت چو لعل در سنگ
گردم ز خمار نرگست مست
مستانه کشم به سنبلت دست
برهم شکنم شکنج گیسوت
تاگوش کشم کمان ابروت
با نار برت نشست گیرم
سیب زنخت به دست گیرم
گه نار ترا چو سیب سایم
گه سیب ترا چو نار خایم
گه زلف برافکنم به دوشت
گه حلقه برون کنم ز گوشت
گاه از قصبت صحیفه شویم
گه با رطبت بدیهه گویم
گه گرد گلت بنفشه کارم
گاهی ز بنفشه گل برآرم
گه در بر خود کنم نشستت
که نامه غم دهم به دستت
یار اکنون شو که عمر یار است
کار است به وقت و وقت کار است
چشمه منما چو آفتابم
مفریب ز دور چون سرابم
از تشنگی جمالت ای جان
جوجو شدهام چو خالت ای جان
یک جو ندهی دلم در این کار
خوناب دلم دهی به خروار
غم خوردن بی تو میتوانم
می خوردن با تو نیز دانم
در بزم تو میخجسته فالست
یعنی به بهشت می حلالست
این گفت و گرفت راه صحرا
خون در دل و در دماغ صفرا
وان سرو رونده زان چمنگاه
شد روی گرفته سوی خرگاه
:xنظامی:x
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بیجهات منم
اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم
ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق
من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
تا این برادران ریاکار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند
یعقوب درد میکشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ناجور می شود
اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آیینه بر دار می زنند
اینجا کسی برای کسی "کس" نمی شود
حتی عقاب درخور کرکس نمی شود
جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست
ما میرویم چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم هر که بماند مخیر است
ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است
دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است
ما میرویم مقصدمان نامشخص است
هرجا رویم بی شک از این شهر بهتر است
ازسادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است
ما می رویم،ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است
دیری است رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم و قافله پیران قافله
اینجا دگرچه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست
بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین، که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم
چو از هر ذره من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتش دوران که خواهد داد بر بادم
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی! به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
در آن دوری و بدحالی نبودم از رخت خالی
به دل می دیدمت وز جان سلامت می فرستادم
سزد کز خون من نقشی برآرد لعل پیروزت
که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه است
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم.
(ه.ا.سایه)
ای خدا , ای خدا , ای خدا
همه چی واسم غریبه
همه چی رنگ فریبه
ای امید نا امیدان
برسون هر چی نصیبه
ای خداااا , ای خدا , ای خدا
,,,
ای خداااا , ای خدا , ای خدا
همه چی واسم غریبه
همه چی رنگ فریبه
ای امید نا امیدان
برسون هر چی نسیبه
ای خداااا , ای خدا , ای خدا
,,,
دیگه نیست صبرو قراری
آخ چه روزو روزگاری
مگه ما رو دوست نداری
ای خدا کجای کاری
ای خداااا , ای خدا , ای خدا
,,,
ای خدا قسم به عشقو
به همین حال پریشون
به وفای عاشقونو
به صفای چشم گریون
دیگه طاقتم تمومه
دیگه فرصتی نمونده
واسهء عشقو عبادت
,,,
ای خدا قسم به رازم
که ازت نبوده پنهون
به تموم اشک چشمام
به همین شام غریبون
دیگه طاقتم تمومه
دیگه فرصتی نمونده
واسه عشقو عبادت
,,,
دیگه نیست صبرو قراری
آخ چه روزو روزگاری
مگه ما رو دوست نداری
ای خدا کجای کاری
ای خداااا , ای خدا , ای خدا
,,,
روزگارمون خزون شد
عشقمون فدای عشق دیگرون شد
ما که هستیمو نمردیم
پس چرا عشقو به دیگرون سپردیم
,,,
ما که با زمونه ساختیم
بد و خوبشو شناختیم
ای خدا برنده باشیم
ما که زندگی رو باختیم
ای خدا , ای خدا , ای خدا
:-s:-s:-s:-s
سلام سلام سلام سلام همگی سلام همگی سلام ای زندگی سلام ای زندگی سلام
ای عزیزای دلم یه روزی ایوون از پرستوها پر میشه باز
ای عزیزای دلم یه روزی سبزه رو باغچه ها چادر میشه باز
ای عزیزای دلم دوباره غصه ها از دلامون رونده میشن
ای عزیزای دلم یه روزی غزلای مهربون خونده میشن
سلام سلام سلام سلام همگی سلام همگی سلام ای زندگی سلام ای زندگی سلام
روز نو مبارکه روزی نو خونه نو مبارکه
عشقمون مبارکه مستی و می خونه نو مبارکه
روز میره هفته میاد هفته میره ماه میاد
با زمونه ساختیم و زمونه با ما راه میاد
سلام سلام سلام سلام همگی سلام همگی سلام ای زندگی سلام ای زندگی سلام
یه روزی با اشک شادی میبینیم گلدونای خونه رو
عاشق همدیگه هستیم و به دنیا نمیدیم اون هوای خونه رو
تو عزیز مرحم عشقو روزخم دل دیوونه بذار
تو عزیز باز تو سفره مون شراب و گل و پیمونه بذار
هر جا که یه سایه بونه واسمون باز بیاد خونمون
:-hاسمشو خونه بذار اسمشو خونه بذار اسمشو خونه بذار:-h
نمره بیست کلاسو نمیخوام بهترین هوش و حواسو نمیخوام
دختر خوشکل شهر پریا اون که جاش تو قصه هاستو نمیخوام
چشای یکمی شیطون نمیخوام موهای خیلی پریشون نمیخوام
عشق منفی عشق پنهون نمیخوام اره تنهام ولی مهمون نمیخوام
من تورو میخوام تو رو میخوام اونا رو نمیخوام
نفسم تویی تو میدونی هوارو نمیخوام
عاشقی با قد رعنا نمیخوام چشای خوشکل و گیرا نمیخوام
دوست دارم قایق سواری رو ولی جز تو از هیچ کسی دریا نمیخوام
بی تو هیچ چیزی از عالم نمیخوام تو فرشته ای من ادم نمیخوام
میدونم خیلی زیادی واسه من همیشه عادتمه کم نمیخوام نه نمیخوام
نمره بیست کلاسو نمیخوام بهترین هوش و حواسو نمیخوام
دختر خوشکل شهر پریا اون که جاش تو قصه هاستو نمیخوام
بی تو وعده بهشتو نمیخوام تو که نیستی سرنوشتو نمیخوام
یکی پرسید اگه اخرش نشه حتی این خیال زشتو نمیخوام
من تورو میخوام تو رو میخوام اونا رو نمیخوام
نفسم تویی تو میدونی هوارو نمیخوام
بی تو هیچ چیزی از عالم نمیخوام تو فرشته ای من ادم نمیخوام
میدونم خیلی زیادی واسه من همیشه عادتمه کم نمیخوام
از خدا یه عشق تازه نمیخوام اون که میگه اهل سازه نمیخوام
من فقط میخوام تو رو داشته باشم واسه اینم اجازه نمیخوام
نمره بیست کلاسو نمیخوام بهترین هوش و حواسو نمیخوام
دختر خوشکل شهر پریا اون که جاش تو قصه هاستو نمیخوام
نامه های راه دورو نمیخوام عاشقای جورواجورو نمیخوام
واسه چی برم ستاره بچینم ماه من ماه من ماه من تویی نورم
من تورو میخوام تو رو میخوام اونا رو نمیخوام
;))نفسم تویی تو میدونی هوارو نمیخوام;))
سال سقوط ،سال فرار، سال گریز و انتظار فصل شکفتن فلز، سال سیاه دوهزار
سال سقوط عاطفه تا بینهایت زیر صفر نهایت معراج ذهن اندیشه تفسیر صفر
تو ذهن ماشینهای سرد، معنای عشق و احتیاج، روی نوار حافظه، یعنی یه درد بیعلاج
ساله به بنبست رسیدن، پنجه به دیوار کشیدن، از معنویت گم شدن، تن به غریزه بخشیدن
قبیله یعنی یه نفر، همخونی معنا نداره، همبستگی خوابیه که تعبیر فردا نداره
سال سقوط سال فرار، سال گریز و انتظار، پاییز تلخ و بیبهار، سال سیاه دوهزار
سالی که خون تو رگها نیست، قلب فلزی تو سینهست، وقتی که تصویر زمان شکستگی آینهست
قبیله یعنی یه نفر، همخونی معنا نداره، همبستگی خوابیه که تعبیر فردا نداره
تو اون روزهایی که میاد کسی به فکر کسی نیست، هرکی به فکر خودشه به فکر فریادرسی نیست
همه به هم بیاعتنا، حتی به مرگ همدیگه، کسی اگه کمک بخواد، کی میدونه اون چی میگه
توی کتابهای لغت سفیده برگها همیشه نه دشمنی نه دوستی هیچی نوشته نمیشه
این ناگذیره واسه ما سیر سعودی تا سقوط همیشه قصه ی صدا تمومه با حرف سکوت
:-sوقتی آینه عشق سیا بشه زیر گبار وقته طلوع فاجعست میرسه سال دوهزار:-s
پرنده هم قفس هم خونه من
زمستون رفت و شد فصل پریدن
همین دیروز تو از این خونه رفتی ولی از اومدن چیزی نگفتی
تو را در هنجره یک دشت آوازتو را در سر هوای خوب پرواز
تو را در هنجره یک دشت آوازتو را در سر هوای خوب پرواز
من اینجا خسته و غمگین و تنهانمیدونم که میمونم تا فردا
چی میشد اون هوای برفی و سردتو رو راهی این خونه نمیکرد؟
بهار کاغذین خونه ی منتو رو راضی نکرد آخر به موندن
من عادت می کنم با درد تازه جدایی شاید از من، من بسازه
دلم تنگ دلم تنگ برایت
نگاهم با نگاهت داشت عادت
تو اونجا با گلای رنگارنگی
من اینجا پشت دیوارای سنگی
تو با جنگل تو با دریا تو با کوه
من و اندازه ی یک فصل اندوه
من عادت می کنم با درد تازه
جدایی شاید از من من بسازه
دلم تنگ دلم تنگ برایت
نگاهم با نگاهت داشت عادت
پرنده هم قفس هم خونه ی من
زمستون رفت و شد فصل پریدن
همین دیروز تو از این خونه رفتی
ولی از اومدن چیزی نگفتی
تو را در هنجره یک دشت آواز
تو را در سر هوای خوب پروازتو را در هنجره یک دشت آواز
تو را در سر هوای خوب پروازمن اینجا خسته و غمگین و تنها
نمیدونم که میمونم تا فردامن عادت می کنم با درد تازه
جدایی شاید از من من بسازه
دلم تنگ دلم تنگ برایت
;;)نگاهم با نگاهت داشت عادت;;)
ديشب اين طبع، بيقرار شما
خواست عرض ارادتي بكند
دست كم از دل شكستهتان
واژههايم عيادتي بكند
***
چشم بد دور، عمرتان بسيار
كس نبيند ملالتان آقا!
ما نمرديم خون دل بخوري
تخت باشد خيالتان آقا!
***
چيست روباه در مصاف شير؟!
چه نيازي به امر يا گفته؟!
تو فقط ابرويي به هم آور
ميشود خواب دشمن آشفته
***
هست خاموشيات پر از فرياد
در تو آرامشي است طوفاني
«الذي انزل السكينه» تو را
كرده سرشار از فراواني
***
واژهها از لبت تراويدند
پرصلابت، پرعاطفه، پرشور
آفريدند در دل مردم
عزت، آمادگي، حماسه، حضور
***
اين حماسه همه ز يمن تو بود
گرچه از آن مردمش خواندي
رهبرا! تا ابد ولي محبوب
در دل عاشقان خود ماندي
***
سهم دلدادگان تو سلوي
قسمتِ دشمنان تو سجيل
رهبري نيست در جهان جز تو
كه ز امت چنين كند تجليل
***
نسل سوم چو نسل اول هست
با شعف با شعور با باور
جاري است انقلاب چون كوثر
هان! «فصل لربك وانحر»
***
گرچه در باغ سينهات داري
لطفها، مهرها، محبتها
گفتي اما نميروي چو حسين
تا ابد زير بار بدعتها!
***
ناگهان در نماز جمعه شهر
عطر محراب جمكران گل كرد
بغض تو تا شكست بر لبها
ذكر يا صاحب الزمان (عج) گل كرد
***
جان ايران! چه شد كه جانت را
جان ناقابلي گمان كردي؟!
آبروي همه مسلمانان
اشك ما را چرا درآوردي؟!
***
جسم تو كامل است، ناقص نيست
ميدهد عطر يك بغل گل ياس
دستت اما حكايتي دارد...
رَحِمَ اللهُ عَمِي العباس!
سفر کردم که از عشقت جدا شم دلم میخواست دگر عاشق نباشم
ولی عشقت تو قلبم مونده ای وای دل دیوونمو سوزونده ای دل
هموزم عاشقم دنیای دردم مثل پروانه ها دورت میگردم
سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه آخه عشق یه عاشق با ندیدن کم نمیشه
غم دور از تو موندن یه بی بال و پرم کرد نرفت از یاد من عشق سفر عاشق ترم کرد
هنوز پیش مرگتم من بمیرم تا نمیری خوشم با خاطراتم اینو از من نگیری
دلم از ابر و بارون به جز اسم تو نشنید تو مهتاب شبونه فقط چشمم تو رو دید
نشو با من غریبه مثل نا مهربونها بلا گردون چشمهات زمین و آسمونها
میخواهم برگردم اما میترسم می ترسم بگی حرفی ندارم
بگی عشقی نمونده میترسم بری تنهام بزاری
هنوز پیش مرگتم من بمیرم تا نمیری خوشم با خاطراتم اینو از من نگیری
تو رو دیدم تو بارون دل دریا تو بودی تو موج سبز سبزه تو صحرا تو بودی
مگه میشه ندیدت تو مهتاب شبونه مگه میشه نخوندت تو شعر عاشقونه
هنوز پیش مرگتم من بمیرم تا نمیری خوشم با خاطراتم اینو از من نگیری
:(:(=((=((:(:(:(
دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا
دیده بگشا بر عدم، ای مستی هستی فزا
دیده بگشا ای پس از سوءالقضا حسن القضا
دیده بگشا از کرم، رنجور دردستان، علی!
بحر مروارید غم، گنجور مردستان، علی!
دیده بگشا رنج انسان بین و سیل اشک و آه
کِبر پَستان بین و جام جهل و فرجام گناه
تیر و ترکش، خون و آتش، خشم سرکش، بیم چاه
دیده بگشا بر ستم؛ بر این فریبستان، علی!
شمع شبهای دژم، ماه غریبستان، علی!
دیده بگشا! نقش انسان ماند با جامی تَهی
سوخت لاله، مُرد لیلی، خشک شد سَرو سَهی
زآ گهی مان جهل ماند و جهل ماند از آگهی
دیده بگشا ای صنم، ای ساقی مستان، علی!
تیره شد از بیش و کم آیینۀ هستان، علی!
=((:(:(=((=((:(:(
مخور غم گذشته گذشته ها گذشته
هرگز به غصه خوردن گذشته برنگشته
به فکر آینده باش دلشاد و سر زنده باش
به انتظار طلعت خورشید تابنده باش
عمر کمه صفا کن رنج و غمو رها کن
اگه نباشه دریا به قطره اکتفا کن
عمر کمه صفا کن گذشته رو رها کن
اگه نباشه دریا به قطره اکتفا کن به قطره اکتفا کن
قسمت تو همین بوده که بر سرت گذشته
نکن گلایه از فلک این کار سرنوشته
عمر کمه صفا کن رنج و غمو رها کن
اگه نباشه دریا به قطره اکتفا کن
زندگی شاد است غمگینش مکن
با غمه بیهوده تو سنگینش مکن
قلبه چون آیینه ات را صاف کن
با دو رنگیها تو رنگینش مکن
عمر گران می گذرد خواهی نخواهی
سعی بر آن کن نرود رو به تباهی
مطلب دل را طلب از سوی خدا کن
زان که بود رحمت او، لایتناهی
عمر کمه صفا کن رنج و غمو رها کن
اگه نباشه دریا به قطره اکتفا کن
مخور غم گذشته گذشته ها گذشته
هرگز به غصه خوردن گذشته برنگشته
به فکر آینده باش دلشاد و سر زنده باش
به انتظار طلعت خورشید تابنده باش
%%-%%-%%-%%-%%-%%-
شاعرhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifاین خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
درتنهايی درگذشت دکتر فرشیدورد از استادان پیشکسوت دانشکده زبان و ادبیات فارسی و دارای شهرت جهانی و دیدگاههای ویژه در عرصه دستور زبان بود..مقالات و کتابهای فراوان و بسیار ارجمندی در حوزه دستور زبان فارسی و زبان شناسی و نقد ادبی و تحقیقات ادبی از آن استاد درگذشته برجای مانده است.
فرشیدورد چند سال قبل از دانشگاه تهران بازنشسته شد. وی مدتی را با بستگانش زندگی کرد و چندی پیش به سرای سالمندان نیکان منتقل شد که در آنجا دار فانی را وداع گفت. دکتر فرشیدورد به زبان و شعر فارسی عشق و غیرت فراوان داشت. این شعر که از مشهورترین سروده های استاد نیز هست به خوبی عشق او به ایران و فرهنگ این سرزمین را نشان می دهد:
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
آوارگی وخانه به دوشی چه بلایی ست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
http://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifیادش گرامیhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gif http://blogfa.com/images/smileys/24.gif
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
سلام ای غروبِ غریبانه ی دل
سلام ای طلوعِ سحرگاهِ رفتن
سلام ای غمِ لحظه های جدایی
خداحافظ؛ ای شعرِ شب های روشن
خداحافظ؛ ای شعرِ شب های روشن
خداحافظ؛ ای قصه ی عاشقانه
خداحافظ؛ ای آبیِ روشنِ عشق
خداحافظ؛ ای عطرِ شعرِ شبانه
خداحافظ؛ ای همنشینِ همیشه…
خداحافظ؛ ای داغِ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی؛ ای مانده بی من
تو را می سپارم؛ به دل های خسته
تو را می سپارم؛ به مینای مهتاب
تو را می سپارم؛ به دامانِ دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته؛ تو را می سپارم به رؤیای فردا
به شب می سپارم تو را؛ تا نسوزد…
به دل می سپارم تو را؛ تا نمیرد
اگر چشمه ی واژه از غم نخشکد؛ اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ؛ ای برگ و بارِ دلِ من
خداحافظ؛ ای سایه سارِ همیشه
اگر سبز رفتی… اگر زرد ماندم…. خداحافظ؛ ای نوبهارِ همیشه
روح عزیزانی که رفتند شاد شاد
8-|الهی روحشون اهل بهشت باشه دوستان صلواتی بفرستید8-|
ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ،
ﺑﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ،
ﺑﺎ ﮔﻬﺮ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ
ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ .
ﻣﻦ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺸﻪ ﺗﻨﻬﺎ
ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ
ﺩﺭ ﮔﺬﺭﻫﺎ،
ﺭﻭﺩﻫﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻭﻓﺘﺎﺩﻩ .
ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻡ
ﯾﮏ ﺩﻭ ﺳﻪ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﭘﺮ ﮔﻮ،
ﺑﺎﺯ ﻫﺮ ﺩﻡ
ﻣﯽ ﭘﺮﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﻭ ﺁﻥ ﺳﻮ
ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺷﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ
ﻣﺸﺖ ﻭ ﺳﯿﻠﯽ،
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ
ﻧﯿﺴﺖ ﻧﯿﻠﯽ .
ﯾﺎﺩﻡ ﺁﺭﺩ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ :
ﮔﺮﺩﺵ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺮﯾﻦ؛
ﺧﻮﺏ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ
ﺗﻮﯼ ﺟﻨﮕﻞ ﻫﺎﯼ ﮔﯿﻼﻥ .
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﺮﻡ
ﻧﺮﻡ ﻭ ﻧﺎﺯﮎ
ﭼﺴﺖ ﻭ ﭼﺎﺑﮏ
ﺍﺯ ﭘﺮﻧﺪﻩ،
ﺍﺯ ﺧﺰﻧﺪﻩ،
ﺍﺯ ﭼﺮﻧﺪﻩ،
ﺑﻮﺩ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺯﻧﺪﻩ .
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ، ﭼﻮ ﺩﺭﯾﺎ
ﯾﮏ ﺩﻭ ﺍﺑﺮ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ
ﭼﻮﻥ ﺩﻝ ﻣﻦ،
ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺷﻦ .
ﺑﻮﯼ ﺟﻨﮕﻞ،
ﺗﺎﺯﻩ ﻭ ﺗﺮ
ﻫﻤﭽﻮ ﻣﯽ ﻣﺴﺘﯽ ﺩﻫﻨﺪﻩ .
ﺑﺮ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻣﯿﺰﺩﯼ ﭘﺮ،
ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ .
ﺑﺮﮐﻪ ﻫﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺁﺑﯽ؛
ﺑﺮﮒ ﻭ ﮔﻞ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ،
ﭼﺘﺮ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ؛
ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ .
ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺟﺴﺘﻪ،
ﺍﺯ ﺧﺰﻩ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺗﻦ ﺭﺍ؛
ﺑﺲ ﻭﺯﻍ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ،
ﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻏﻮﻏﺎ .
ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،
ﺑﺎ ﺩﻭ ﺻﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ؛
ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ
ﭼﺮﺥ ﻣﯿﺰﺩ، ﭼﺮﺥ ﻣﯿﺰﺩ، ﻫﻤﭽﻮ ﻣﺴﺘﺎﻥ .
ﭼﺸﻤﻪ ﻫﺎ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ،
ﻧﺮﻡ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭ ﻟﺮﺯﻩ؛
ﺗﻮﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺳﻨﮓ ﺭﯾﺰﻩ،
ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺯﺭﺩ ﻭ ﺁﺑﯽ .
ﺑﺎ ﺩﻭ ﭘﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ
ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪﻡ ﻫﻤﭽﻮ ﺁﻫﻮ،
ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺟﻮ،
ﺩﻭﺭ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ ﺯ ﺧﺎﻧﻪ .
ﻣﯽ ﮐﺸﺎﻧﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ،
ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺪ ﻣﺸﮑﯽ
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﺭﻧﮕﯿﻦ،
ﺍﺯ ﺗﻤﺸﮏ ﺳﺮﺥ ﻭ ﻣﺸﮑﯽ .
ﻣﯽ ﺷﻨﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﭘﺮﻧﺪﻩ،
ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﯼ ﻧﻬﺎﻧﯽ،
ﺍﺯ ﻟﺐ ﺑﺎﺩ ﻭﺯﻧﺪﻩ،
ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ
ﺑﻮﺩ ﺩﻟﮑﺶ، ﺑﻮﺩ ﺯﯾﺒﺎ؛
ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻡ
ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩﻡ
" ﺭﻭﺯ، ﺍﯼ ﺭﻭﺯ ﺩﻻﺭﺍ !
ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﺧﺸﺎﻥ
ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺭﺧﺴﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ؛
ﻭﺭﻧﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺑﯿﺠﺎﻥ .
ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ،
ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ
ﮔﻮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺟﺰ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﭼﻮﺑﯽ
ﮔﺮ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﻣﻬﺮ ﺭﺧﺸﺎﻥ؟
ﺭﻭﺯ، ﺍﯼ ﺭﻭﺯ ﺩﻻﺭﺍ!
ﮔﺮ ﺩﻻﺭﺍﯾﯽ ﺳﺖ، ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺍﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ!
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺎﺷﺪ ”.
ﺍﻧﺪﮎ ﺍﻧﺪﮎ، ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ، ﺍﺑﺮ ﻫﺎ ﮔﺸﺘﻨﺪ ﭼﯿﺮﻩ .
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﺗﯿﺮﻩ،
ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﺭﺧﺴﺎﺭﻩ ﯼ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﺧﺸﺎﻥ
ﺭﯾﺨﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺭﯾﺨﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ .
ﺟﻨﮕﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﺩ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ
ﭼﺮﺥ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺯﺩ ﭼﻮ ﺩﺭﯾﺎ
ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﯼ [ ﮔﺮﺩ ] ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﭘﻬﻦ ﻣﯿﮕﺸﺘﻨﺪ ﻫﺮ ﺟﺎ .
ﺑﺮﻕ ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺑﺮﺍﻥ
ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﺑﺮ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺗﻨﺪﺭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻏﺮﺍﻥ
ﻣﺸﺖ ﻣﯿﺰﺩ ﺍﺑﺮ ﻫﺎ ﺭﺍ .
ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮐﻪ ﻣﺮﻍ ﺁﺑﯽ،
ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻧﻪ، ﺍﺯ ﮐﺮﺍﻧﻪ،
ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺑﯽ ﭼﺮﺥ ﻣﯿﺰﺩ ﺑﯽ ﺷﻤﺎﺭﻩ .
ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺳﯿﻤﯿﻦ ﻣﻪ ﺭﺍ
ﺷﺎﻧﻪ ﻣﯿﺰﺩ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﺎﺩ ﻫﺎ، ﺑﺎ ﻓﻮﺕ، ﺧﻮﺍﻧﺎ
ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪﺵ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ .
ﺳﺒﺰﻩ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ
ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﮔﺸﺖ ﺩﺭﯾﺎ
ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺟﻮﺷﺎﻥ
ﺟﻨﮕﻞ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﭘﯿﺪﺍ .
ﺑﺲ ﺩﻻﺭﺍ ﺑﻮﺩ ﺟﻨﮕﻞ،
ﺑﻪ، ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺟﻨﮕﻞ!
ﺑﺲ ﻓﺴﺎﻧﻪ، ﺑﺲ ﺗﺮﺍﻧﻪ،
ﺑﺲ ﺗﺮﺍﻧﻪ، ﺑﺲ ﻓﺴﺎﻧﻪ .
ﺑﺲ ﮔﻮﺍﺭﺍ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﻪ، ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺭﺍﻥ!
ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺍﻧﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻫﺮ ﻓﺸﺎﻧﯽ
ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﯽ، ﭘﻨﺪ ﻫﺎﯼ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ؛
"ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ، ﮐﻮﺩﮎ ﻣﻦ
ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﻓﺮﺩﺍ،
ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ – ﺧﻮﺍﻩ ﺗﯿﺮﻩ، ﺧﻮﺍﻩ ﺭﻭﺷﻦ -
ﻫﺴﺖ ﺯﯾﺒﺎ، ﻫﺴﺖ ﺯﯾﺒﺎ، ﻫﺴﺖ ﺯﯾﺒﺎ
:-h:-h:-h
nazaninranaee
۱۴۰۰/۰۴/۰۷, ۱۰:۴۵
بسیار زیبا بود..
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
روبروی بچه ها؛ قصه گو نشسته بود
قصه گو قصه میگفت؛ از کتاب قصه ها
قصه های پرنشاط… قصه های آشنا…
قصه ی باغ بزرگ؛ قصه ی گل قشنگ
قصه ی شیر و پلنگ؛ قصه ی موش زرنگ!
قصه ی باغ بزرگ؛ قصه ی گل قشنگ
آقای حکایتی، اسم قصه گوی ماست
زیر گنبد کبود؛ شهر خوب قصه هاست
ستاره بود بالا؛ شکوفه بود پایین
قصه ی ما تموم شد؛ قصه ی ما بود همین
پایین اومدیم آب بود؛ رفتیم بالا آسمون
تا قصه های دیگه؛ خدا نگهدارتون!
@};-%%-@};-%%-@};-%%-@};-%%-@};-%%-
از بهشت که بیرون آمد دارایی اش فقط یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود.
فرشته ها گفتند:تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد. انسان گفت:اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است.اگر خدا چنین میخواهد پس زمین از بهشت بهتر است.
خدا گفت: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین میگذرد زمین آکنده از شر وخیر، آکنده از حق وباطل و از خطا و صواب است. و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت و گر نه...
و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود.وانگاه خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.
انسان دستهایش را گشود وخدا به او (اختیار) داد.
خدا گفت: حال انتخاب کن. زیرا تو برای انتخاب کردن آفریده شده ای. برو وبهترین را برگزین که بهشت پاداش به گزیدن توست.
عقل ودل وهزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد تا تو بهترین را برگزینی.
وآن گاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را.
واین آغاز انسان بود...
*-:)عرفان نظرآهاری*-:)
این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.
این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد.
هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.
دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز.
میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.
***
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.
اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.
او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.
عرفان نظرآهاری
خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.
و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.
آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت. و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.
عرفان نظرآهاری
سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.
میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.
عرفان نظرآهاری
یکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تن اش از گل سرخ. اما عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد. و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند. پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد.
دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم. اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند، پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛ که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.
*
سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو. اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند.
پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.
و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.
هزار و یکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غیرت و استخوان.
و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد.
سوار گفت: از این پس زندگی، میدان است و حریف، خداوند. پس قلبت را بیاموز که: عشق کار نازکان نرم نیست / عشق کار پهلوان است، ای پسر*
آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقی بود
عرفان نظرآهاری
در آغاز هيچ نبود و کلمه بود و کلمه نزد خدا بود.خداوند اما کلمه هايش را به آدمی بخشيد و جهان پر از کلمه شد.
من اما از تمام کلمه های دنيا تنها يک کلمه را برگزيده ام و همه جمله هايم را با همان يک کلمه می سازم.با همان يک کلمه حرف می زنم،شعر می گويم و می نويسم.آن يک کلمه هم فعل است و هم فاعل،هم صفت است و هم موصوف.احتياجی به حرف اضافه ندارد.متمم نمی خواهد.هيچ قيدی هم ندارد.آن يک کلمه خودش همه چيز است.
و من با همان يک کلمه است که می بينم و راه می روم و نفس می کشم.با همان يک کلمه عشق می ورزم و زندگی می کنم.
آن يک کلمه غذای روح من است،بی او گرسنه خواهم ماند.خانه من است،بی او آواره خواهم شد.بی او بی کس می شوم،غريب و تنها.اين کلمه همه دارايی من است و اگر روزی شيطان آن را از من بدزدد،آن قدر فقير می شوم که خواهم مُرد.
من با همين کلمه با درخت ها حرف می زنم.آنها منظورم را می فهمند و برگهايشان را برای من تکان می دهند.اين کلمه را به گنجشک ها که می گويم،در آسمان حياطمان جشن می گيرندو با هم ترانه می خوانند.به نسيم می گويم،آن قدر ذوق می کند که شهر به شهر می چرخد و ميگرددو می رقصد.و به ابر ها که می گويم،چنان خوشحال می شوند که يک عالم نقل و نبات برف و باران روی سرم می پاشند.
اين کلمه،اين کلمه عزيز و دوست داشتنی،حرف رمز من با همه چيز است. اما به آدم ها که می گويم ...
بگذريم،دلم گرفته،من زبان شما را بلد نيستم.من توی اين شهر غريبم.کسی منظورم را نمی فهمد،کسی جوابم را نمی دهد...اما تو فرق می کنی.تو از جنس آفتاب و درخت و پرندهای.تو آن کلمه را بلدی و سالهاست که آن راگوشه قلبت نگه داشته ای.پس من آن رمز را به تو خواهم گفت.آن کلمه کوچک اسم بزرگ خداوند است.
عرفان نظرآهاری
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میكردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر كس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تكهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن كردهام و آرام نجوا میكنم. نه قیل و قال میكنم و نه كسی را مجبور میكنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیكتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میكنی.تو زیركی و مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند.
از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعتها كنار بساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبهای عبادت افتاد كه لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جا گذاشتهام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه كردم. اشكهایم كه تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم كه صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شكرانه قلبی كه پیدا شده بود .
همین !!!!!!
عرفان نظرآهاری
مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.
***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی
عرفان نظرآهاری
عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما، گره زد و یخ را به یخ دوخت. و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب او گرفت.
ما گفتیم: ای عموی زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان.
او نمی شنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیر نباشد.
فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه سرود رهایی دیگران را سرمی دهد، خود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم. و آنها را پشت کوه های دور انداخت.
پرنده آزاد شد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری. و با خود شکوفه آورد و لبخند.
***
عموی زنجیرباف، زنجیرهای پوسیده و خودِ کهنه اش را دور انداخت؛ و از جهان نام تازه ای طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کردیم.
عرفان نظرآهاری
نام مادرم ، بهار است. و ما دوازده فرزندیم. خواهر بزرگم، فروردین و برادر کوچکم، اسفند است. پدرم، بازگشته است، پیروز و عمویم نوروز، پیش ماست. و مادر به شکرانه این شادمانی، سفره ای می چیند و جشنی می گیرد.
اولین سین سفره ما سیبی سرخ است که مادر آن را از شاخه های دورِ آفرینش چیده است، آن روز که از بهشت بیرون می آمد. ما آن را در سفره می گذاریم تا به یاد بیاوریم که جهان با سیبی سرخ شروع شد؛ همرنگ عشق.
مادر سکه هایی را در ظرف می چیند، سکه هایی از عهد سلیمان را، سکه هایی که به نام خدا ضرب خورده است و می گوید: باشد که به یاد آوریم که تنها خدا پادشاه جهان است و تنها نام اوست که هرگز از سکه نمی افتد و تنها پیام آوران اویند که بر هستی حکومت می کنند و سکه آنان است که از ازل تا ابد، رونق بازار جهان است.
مادر به جای سنبل و به جای سوسن، گیاه سیاووشان را بر سفره می گذارد، که از خون سیاوش روییده است. این سومین سین هفت سین ماست. تا به یادآوریم که باید پاک بود و دلیر و از آتش گذشت. و بدانیم که پاکان و عاشقان را پروای آتش نیست.
مادر می گوید: ما عاشقی می کنیم و پاکی، آنقدر تا سوگ سیاووش را به شور سیاووش بدل کنیم.
و سین چهارممان، سرود سروش است تا از سبزپوشان آسمان یادی کنیم و یاری بخواهیم که جهان اگر سبز است، از سبزی آنان است و هر سبزه که هر جا می روید از ردّّّّّ پای فرشته ای است که پا بر خاک نهاده است.
مادر، تنگ بلور را از آب جیحون پر می کند و ماهی، بی تاب می شود. زیرا که ماهیان بوی جوی مولیان را می شناسند. و ما دعا می کنیم که آن ماهی از جوی مولیان تا دریای بیکران، عشق را یکریز شنا کند.
مادر می گوید: ما همه ماهیانیم بی تاب دریای دوست.
مادر، پری از سیمرغ بر سفره می گذارد تا به یادمان بیاورد که سفری هست و سیمرغی و کوه قافی و ما همه مرغانیم در پی هدهد. باشد که پست و بلند این سفر را تاب بیاوریم که هر پرنده سزاوار سیمرغ است. مبادا که گنجشکی کنیم و زاغی و طاووسی، که سیمرغ ما را می طلبد.
مادرم، شاخه ای سرو بر سفره می نشاند که نشان سربلندی است و می گوید: تعلق بار است، خموده و خمیده تان می کند. و بی تعلقی سرافرازی. و سرو این چنین است، بی تعلق و سرفراز و آزاد. باشد که در خاک جهان سرو آزاد باشیم.
سین هفتم هفت سین مان، سرمه ای است از خاک وطن که مادر آن را توتیای چشمش کرده است. ما نیز آن را بر چشم می کشیم و از توتیای این خاک است که بینا می شویم و چشم مان روشن.
***
مادر آب می آورد و آیینه و قرآن، و سپند را در آتشدان می ریزد و گرداگرد این سرزمین
می چرخاند، سپندی برای دفع چشم زخم آنکه شور و شادی و شکوه این سرزمین را نتواند دید.
عرفان نظرآهاری
مشتی خاکم. سبک و آزاد و بی تعلق. نامی ندارم و کسی مرا نمی شناسد. با باد سفر می کنم. گاهی در باغچه ای کوچک اقامت می کنم تا به ریشه ای کمکی کنم و غذای گیاهی کوچک را به او برسانم؛ و گاهی به بیابان می روم تا خلوتی کنم و از خورشید، سکوت و سوختن بیاموزم.
بسیاری اوقات اما خاک پای عابرانم، خاک پای هر کودک و هر پیر و هر جوان. سال ها پیش اما تندیسی مغرور بودم با چشم هایی از عقیق، تراشیده و بالابلند. زندانی دیوار و سقف و مردم. فریفته پیشکش و قربانی و دست هایی که به من التماس می کرد. مردم خود مرا از کوه جدا کردند و تراشیدند و آوردند و بعد خود به پایم افتادند.
هیچ کس به قدر من ناتوان نبود. آنها اما از من می خواستند که زمین را حاصلخیز کنم . آسمان را پرباران. می خواستند که گوسفندشان را شیرافشان کنم و چشمه ها را جوشان. من اما هرگز نه چشمه ای را جوشان کردم و نه گوسفندی را شیرافشان. و نه هرگز زمین و آسمان را حاصلخیز و پرباران.
ستایش مردم اما فریبم داد. لذت تمجید، خون سیاهی بود که در تن سنگی ام جاری می شد. هیچ کس نمی داند که هر بتی آرام آرام بت می شود. بتان در آغاز به خود و به خیال دیگران می خندند. اما رفته رفته باور می کنند که برترند. من نیز باور کرده بودم.
تا آن روز که آن جوان برومند به بتخانه آمد. پیشتر هم او را دیده بودم. نامش ابراهیم بود و هر بار از آمدنش لرزه بر اندامم افتاده بود. حضورش حقارتم را به رخ می کشید. دیگران که بودند حقارت خویش را تاب می آوردم. آن روز اما با هیچ کس نبود. بتخانه خالی بود از مردم. تنها او بود و تبری بر دوش.
ترسیده بودم، می لرزیدم و توان ایستادم نداشتم.
ابراهیم نزدیکم آمد و گفت: وای بر تو، مگر تو آن کوه نبودی که مدام تسبیح خدا می گفتی؟ مگر ذره ذره خاک تو نبود که از صبح تا غروب یاسبوح و یاقدوس می گفت؟ تو بزرگ بودی، چون خدا را به بزرگی یاد می کردی. چه شد که این همه کوچکی را به جان خریدی؟ چه شد که میان خدا وبندگانش، ایستادی؟ چه شد که در برابر یگانگی خداوند قد علم کردی؟ چه چیز تو را این همه در کفرت پابرجا و مصصم کرده است؟ چرا مجال دادی که مردم تو را بفریبند و تو مردم را؟ وای بر تو و وای بر هر آفریده ای که با آفریدگار خود خیال برابری کند.
و آن گاه تبرش را بالا برد اما هرگز آن را بر من فرود نیاورد. من خود از شرم فرو ریختم؛ غرورم شکست و کفری که در من پیچیده بود، تکه تکه شد.
ابراهیم، تکه های مرا در دست گرفت و گفت: شکستن ابتدای توبه است و توبه ابتدای ایمان.
و من در دست های ابراهیم توبه کردم و بار دیگر ایمان آوردم به خدایی که پاک است و شریکی ندارد.
ابراهیم گفت: تو امروز شکستی، ای بت! اما مردم هرگز از پرستش بتان دست برنخواهند دشت. مردم می توانند از هر چیزی بتی بسازند، و اگر چوبی نباشد که آن را بتراشند و اگر سنگی نباشد که به پایش بیفتند، خیال خود را خواهند تراشید و به پای خود خواهند افتاد و خود را خواهند پرستید.
و وای که پرستیدن هر چیز بهتر از پرستیدن خویش است.
ابراهیم گفت: این مردم، خدا را کوچک دوست دارند؛ کوچک تر از خویش. خدایی یافتنی، خدایی ملموس و دیدنی. خدایی که بتوان بر آن خدایی کرد.
اما خدایی که مثل هیچ کس و هیچ چیز نیست، خدایی که همه جا هست و هیچ جا نیست، خدایی که نه دست کسی به آن می رسد و نه در ذهن کسی می گنجد، خدایی دشوار است؛ و این مردم خدای آسان را دوست دارند.
به دست های ابراهیم چسبیدم و گفتم: ای ابراهیم! مرا شکستی و رهانیدی از آن خدای سهل ساختگی، حالا تنها مشتی خاکم در برابر دشواری خدا چه کنم؟
ابراهیم گفت: تو خاکی مومنی و از این پس آموزگار مردم. شهر به شهر و کوه به کوه و دشت به دشت برو . به یاد این مردم بیاور که از خاکند و خاک را جز فروتنی، سزاوار نیست. و اگر روزی کسی به قصه ات گوش داد، برایش بگو که چگونه ستایش مردم، مغرورت کرد و چگونه غرور، مشتی خاک را بدل به بت می کند.
من گریستم و دست های ابراهیم خیس اشک شد. او مشتی از مرا به آب داد و مشتی را به باد و مشتی را در رهگذار مردم ریخت...
عرفان نظرآهاری
خدا مشتي خاک برگرفت. مي خواست ليلي را بسازد،
از خود در او دميد. و ليلي پيش از آنکه با خبر شود، عاشق شد.
سالياني ست که ليلي عشق مي ورزد. ليلي بايد عاشق باشد.
زيرا خدا در او دميده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق مي شود.
ليلي نام تمام دختران زمين است؛ نام ديگر انسان.
خدا گفت: به دنيايتان مي آورم تا عاشق شويد.
آزمونتان تنها همين است: عشق. و هر که عاشق تر آمد،
نزديکتر است. پس نزديکتر آييد، نزديکتر.
عشق، کمند من است. کمندي که شما را پيش من مي آورد. کمندم را بگيريد.
و ليلي کمند خدا را گرفت.
خدا گفت: عشق، فرصت گفتگو است. گفتگو با من.
با من گفتگو کنيد.
و ليلي تمام کلمه هايش را به خدا داد. ليلي هم صحبت خدا شد.
خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتي خاک را بدل به نور مي کند.
و ليلي مشتي نور شد در دستان خداوند.
قصه که به آخر رسید،مجنون پیدا شد،لیلی مجنونش را دید.لیلی گفت:پس قصه ، قصه من و توست.
پس مجنون تویی! خدا گفت: قصه نیست.راز است .این رازمن و توست. برملا نمی شود، الا به مرگ.
لیلی ! تومرده ای."
قصه لیلی را کسی تغییر نخواهد داد مگر خود لیلی..
ليلي زير درخت انار نشست
درخت انار عاشق شد ، گل داد، سرخ سرخ
گلها انار شد ، داغ داغ هر اناري هزار دانه داشت
دانه ها عاشق بودند ، دانه ها توي انار جا نمي شدند
انار کوچک بود دانه ها ترکيدند انار ترک برداشت
خون انار روي دست ليلي چکيد
ليلي انار ترک خورده را از شاخه چيد مجنون به ليلي اش رسيد
خدا گفت: راز رسيدن فقط همين بود
کافي است انار دلت ترک بخورد...
عرفان نظرآهاری
من که طبع شعر ندارم ولی
خیلی پریشانم....
دل من در پی دیدار تو؛ بد در به در است!
چشمت اندر قمر اندر قمر، اندر قمر است!
تو دلت بی خبر، از اینکه نگاهم به در است…
چه کنم عاشقم ای یار؟!
دست تو برای این دل، چون بال و پر است
تکیه بر بال و پرت میزنم، اما خطر است!
تو دلت بی خبر؛ از اینکه نگاهم به در است…
چه کنم عاشقم ای یار!
آهای مردم این شهر؛ چه دیوانه ام امشب!
انگار که ماه آمده؛ در خانه ام امشب!
آنقدر خرابم؛ که دگر تاب ندارم…
تو با منی و تا به سحر؛ خواب ندارم
تو آمدی هر چه خواهی بکنی؛
که در دلم پادشاهی بکنی
قرار من بی تو آرام ندارم!
بیا بیا ای همه هستی من؛
ستاره شو در شب مستی من
قرار من بی تو آرام ندارم!
آهای مردم این شهر؛ چه دیوانه ام امشب!
انگار که ماه آمده؛ در خانه ام امشب!
آنقدر خرابم؛ که دگر تاب ندارم…
تو با منی و تا به سحر؛ خواب ندارم
عاشقم گناه من چه بود که عاشقم؟! بی هوا خدا چرا شکسته قایقم…
ای ماه من از قلب شب نرو؛ رسیده جان من به لب نرو!
بیقرارتم بمانی اگر کنارتم؛ نشانی از این دل خراب و خسته بگیر
در هوای تو دلم پر زد برای تو؛ سراغی از این دل به گل نشسته بگیر
هوای دل ببین باران شده؛ شب است و ماه من پنهان شده
برای آسمان آرامشی؛ بیا ببین دلم طوفان شده!
به خواب من بیا آرام یک شب؛ ببین چگونه نازت میکشم…
ببین هوای دل ماتم زده؛ من از خواب تو دست نمیکشم
بیقرارتم بمانی اگر کنارتم؛ نشانی از این دل خراب و خسته بگیر
در هوای تو دلم پر زد برای تو؛ سراغی از این دل به گل نشسته بگیر
همه درارو بستم؛ خیره به نور شمع!
یه صدا گوشه ی ذهنم؛ باز میگه کنارتم…
ولی تو خیلی وقته نیستی و منم و شهر منتظر
میشینم بیای؛ تموم بشه این رویای تلخ…
همه ی درارو بستم؛ خیره به سوژه عکسم!
عصبی میشم وقتی میبینم؛ فقط تو عکسا کنارتم…
روزای گرمو بیار تموم شه؛ شبای سرد
کجایی آرامشم؟ حق من این نیست که دیوونه شم!
حسابت با همه فرق داشت؛ رفتنت درد داشت
یه جوری شیرین بودی؛ انگاری نگات عسل داشت!
خنده هات خالیه جاش داره؛ میسوزونه سرماش
یه جوری باید بیای اصلا بیا تلخ باش…
همه ی درارو بستم؛ خیره به سوژه عکسم!
عصبی میشم وقتی میبینم؛ فقط تو عکسا کنارتم…
روزای گرمو بیار تموم شه؛ شبای سرد
کجایی آرامشم؟ حق من این نیست که دیوونه شم!
هی حواسمو پرت میکنم ؛ یادم بره نیستی
یادم بره قلبم عادت نمیکنه به هیچکی!
از اون گردنبند پازلی؛ حالا یکیش هست و یکیش نیست
دوباره غروره شکستو برف رو کوه یخم دوباره نشستو
نیستی لشکر غم دوباره به خط شد!
نیستی و باز بغض دلم شکستو
آرام میگیرد دلم در بارگاهت
ای مشهد تو جان پناه اهل عالم
میراث تو نور است در دل های عاشق
ای وارث عیسی و ابراهیم و آدم
می آید به سوی تو قدم قدم میبارم در آسمان حرم
دلتنگم به اسم تو قسم
دلتنگم به شوق تو هواییم میدانم که با شما خداییم
میدانی امام رضاییم
هربار سویت پر کشیدم از سر شوق
اذن دخولم را میان راه خواندم
تکرار میکرد آسمان همراه با من
بانگ حرم وقتی امین الله خواندم
آرامش عشقی امید عاشقانی
شمس الشموسی آسمان قلب مایی
آقای من هرکس در این دنیا غریب است
هرگز ندارد بهتر از تو آشنایی
در صحن آزادی رهایم کردی از خود
در صحن گوهرشاد خود را یافتم باز
دستم دخیل پنجره فولاد بودو دل با کبوترهای گنبد گرم پرواز
کاش هرگز تو را نمیدیدم
این جهان بیبهانه هم غم داشت
زندگی بی تو هم مرا میکشت
این جهنم فقط تو را کم داشت...
اون زمونها که مثنوی میخوندم به این شعر برخوردم ، میخوام اینجا بگذارم خیلی قشنگ هست؛
روح آنکس کو بهنگام الست
دید رب خویش و شد بیخویش مست
او شناسد بوی می کو می بخورد
چون نخورد او می چه داند بوی کرد
زانک حکمت همچو ناقهٔ ضاله است
همچو دلاله شهان را داله است
تو ببینی خواب در یک خوشلقا
کو دهد وعده و نشانی مر ترا
که مراد تو شود و اینک نشان
که به پیش آید ترا فردا فلان
یک نشانی آن که او باشد سوار
یک نشانی که ترا گیرد کنار
یک نشانی که بخندد پیش تو
یک نشان که دست بندد پیش تو
یک نشانی آنک این خواب از هوس
چون شود فردا نگویی پیش کس
زان نشان هم زکریا را بگفت
که نیایی تا سه روز اصلا بگفت
تا سه شب خامش کن از نیک و بدت
این نشان باشد که یحی آیدت
دم مزن سه روز اندر گفت و گو
کین سکوتست آیت مقصود تو
هین میاور این نشان را تو بگفت
وین سخن را دار اندر دل نهفت
این نشانها گویدش همچون شکر
این چه باشد صد نشانی دگر
این نشان آن بود کان ملک و جاه
که همیجویی بیابی از اله
آنک میگریی بشبهای دراز
وانک میسوزی سحرگه در نیاز
آنک بی آن روز تو تاریک شد
همچو دوکی گردنت باریک شد
وآنچ دادی هرچه داری در زکات
چون زکات پاکبازان رختهات
رختها دادی و خواب و رنگ رو
سر فدا کردی و گشتی همچو مو
چند در آتش نشستی همچو عود
چند پیش تیغ رفتی همچو خود
زین چنین بیچارگیها صد هزار
خوی عشاقست و ناید در شمار
چونک شب این خواب دیدی روز شد
از امیدش روز تو پیروز شد
چشم گردان کردهای بر چپ و راست
کان نشان و آن علامتها کجاست
بر مثال برگ میلرزی که وای
گر رود روز و نشان ناید بجای
میدوی در کوی و بازار و سرا
چون کسی کو گم کند گوساله را
خواجه خیرست این دوادو چیستت
گم شده اینجا که داری کیستت
گوییش خیرست لیکن خیر من
کس نشاید که بداند غیر من
گر بگویم نک نشانم فوت شد
چون نشان شد فوت وقت موت شد
بنگری در روی هر مرد سوار
گویدت منگر مرا دیوانهوار
گوییش من صاحبی گم کردهام
رو به جست و جوی او آوردهام
دولتت پاینده بادا ای سوار
رحم کن بر عاشقان معذور دار
چون طلب کردی بجد آمد نظر
جد خطا نکند چنین آمد خبر
ناگهان آمد سواری نیکبخت
پس گرفت اندر کنارت سخت سخت
تو شدی بیهوش و افتادی بطاق
بیخبر گفت اینت سالوس و نفاق
او چه میبیند درو این شور چیست
او نداند کان نشان وصل کیست
این نشان در حق او باشد که دید
آن دگر را کی نشان آید پدید
هر زمان کز وی نشانی میرسید
شخص را جانی بجانی میرسید
ماهی بیچاره را پیش آمد آب
این نشانها تلک آیات الکتاب
پس نشانیها که اندر انبیاست
خاص آن جان را بود کو آشناست
این سخن ناقص بماند و بیقرار
دل ندارم بیدلم معذور دار
ذرهها را کی تواند کس شمرد
خاصه آن کو عشق از وی عقل برد
میشمارم برگهای باغ را
میشمارم بانگ کبک و زاغ را
در شمار اندر نیاید لیک من
میشمارم بهر رشد ممتحن
دلا امشب سفر دارم چه سودایی به سر دارم
حکایت های پر شرر دارم چه بزمی با تو تا سحر دارم
دلا امشب سفر دارم چه سودایی به سر دارم
حکایت های پر شرر دارم چه بزمی با تو تا سحر دارم
به پرواز آسمان عشق به خوشرنگین بال و پر دارم
به صحرای بیکران عشق سفرهای پر خطر دارم
نمیترسم از فتنه ی طوفان دلی چون دریای خزر دارم…
به بی تابی قلب عاشقان پیامی از شمس تا قمر دارم
دلا امشب سفر دارم چه سودایی به سر دارم
حکایت های پر شرر دارم چه بزمی با تو تا سحر دارم
من امشب با خدای خود مناجاتی دگر دارم
نیایش ها به درگاهش ازین شور و شرر دارم
ز لطف بیکران او تشکرها کنم اما
شکایــت ها به درگاهش ز سودای بشر دارم
نمیترسم از فتنه ی طوفان دلی چون دریای خزر دارم
به بی تابی قلب عاشقان پیامی از شمس تا قمر دارم
دلا امشب سفر دارم چه سودایی به سر دارم
حکایت های پر شرر دارم چه بزمی با تو تا سحر دارم
دلا امشب سفر دارم چه سودایی به سر دارم
حکایت های پر شرر دارم چه بزمی با تو تا سحر دارم
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت
در شگفتم که در این مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۰:۱۲
چطوره رو بیارم به شعر و شاعریت؟!
نظر مثبتتون چیه حالمو خوب میکنه ایا
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۰:۱۴
چقدر شعر اینجاست
یعنی مثلا خانم شقایق این همه شعر داره که هرکدومش هم بهترینه ؟! یا اسطقدوس
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۰:۱۵
من شعرهای کوتاه و معنی دار رو میپسندم
لطف کنید از این چیزا بگذارید با تچکرات ویجه
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۰:۱۷
باید می دانستم
سرانجام
تو را از اینجا خواهد برد
این جاده
که زیر پای تو نسشته بود
جلیل صفربیگی
مثلا از این نوع موارد بالا
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۰:۱۸
حالا دارم فکر میکنم بهترین شعری که خوندم چیه تو انتخابش موندم
زیاده
خیلی زیاده
واقعا زیاده
به خانم شقایق حق میدم الان8-}
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۰:۲۲
به سراغ من اگر می آید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند، از گل وا شده ی دورترین بوته ی خاک
روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه ی معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
سهراب سپهری
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۰:۲۳
سهراب شعراش حرف نداره
همشو دوست دارم
مخصوصا این چندتایی که میفرستم
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۰:۲۳
دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد
من در این آبادی، پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری، ریگی، لبخندی
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه
زندگی خالی نیست
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است، که مرا می خواند
سهراب سپهری
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۰:۲۴
با سبد رفتم به میدان ، صبحگاهی بود
میوه ها آواز می خواندند .
میوه ها در آفتاب آواز می خواندند .
در طبق ها ، زندگی روی کمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید .
اضطراب باغ ها درسایه هر میوه روشن بود .
گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می کرد .
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد .
بنیش هم شهریان ، افسوس ،
بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود .
من به خانه بازگشتم ، مادرم پرسید :
ــ میوه از میدان خریدی هیچ ؟
میوه های بی نهایت را کجا می شد میان این سبد جا داد ؟
ــ گفتم از میدان بخر یک من انار خوب .
امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت .
ــ به چه شد آخر خوراک ظهر ...
ــ ...
ظهر از آیینه ها تصویر ِ به تا دوردست ِ زندگی می رفت
سهراب سپهری
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۰:۲۶
شعرهای حسین پناهی هم خیلی خوبه:
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید
به خیالش قندم...
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندم......!
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
حسین پناهی
شعرهای حسین پناهی هم خیلی خوبه:
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید
به خیالش قندم...
یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندم......!
ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
حسین پناهی
با اینکه شما تو پست قبلی هم به خودم و ...توهین کردی
که....
این کپی پیست ها که میزنی کاملا اشتباست
قبلش ی مطالعه بکن بعد
این شعر حسن پناهی نیستش
و خونوادش و وبسایتش درخواست کردن این شعرها به اسم اون بنده ی خدا نباشه ...تنش تو قبر میلرزه از دس این کپی پیست های بدون تحقیق
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۴:۲۷
انسانم !
ساکت ، چون درخت سیب !
گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !
و بارور ، چون خوشه ی بلوط !
به جز خداوند ،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟!
حسین پناهی
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۴:۲۸
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره میترسم!
دین را دوست دارم
ولی از كشیشها میترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها میترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زنها میترسم!
كودكان را دوست دارم
ولی از آینه میترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم میترسم!
من میترسم، پس هستم
این چنین میگذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار میترسم
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۴:۲۹
درختان میگویند بهار
پرندگان میگویند لانه
سنگها میگویند صبر
و خاکها میگویند مصاحب
و انسانها میگویند خوشبختی
امّا همهی ما در یک چیز شبیهایم:
در طلب نور!
ما نه درختیم و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ضعفهامان در تشخیص،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۴:۲۹
وقتی ما آمدیم
اتفاق، اتفاق افتاده بود!
حال
هرکس
به سلیقه خود چیزی میگوید
و در تاریکی گم میشود
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۴:۳۰
نیم ساعت پیش
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفهکنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد،
آواز که خواند تازه فهمیدم،
پدرم را با او اشتباهی گرفتهام
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۴:۳۰
ما چیستیم؟!
جز ملکلولهای فعال ذهن زمین
که خاطرات کهکشانها را
مغشوش میکند!
حسین پناهی
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۴:۳۱
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستارهها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح میگذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آنها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۴:۳۳
نیستیم!
به دنیا میآییم
عکس یک نفره میگیریم!
بزرگ میشویم
عکس دو نفره میگیریم!
پیر میشویم
عکس یک نفره میگیریم
و بعد
دوباره باز
نیستیم
حسین پناهی
Andromeda
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۴:۳۶
به آتش نگاهش اعتماد نکن
لمس نکن
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند
به سرزمینی بی رنگ
بی بو و ساکت
آری
بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو
اگر خواستار جاودانگی عشقی
حسین پناهی
workwood98
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۹:۱۲
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
بامامگوبجزسخن دل نشان دوست
حال ازدهان دوست شنیدن چه خوش بود
یاازدهان آنکه شنیدازدهان دوست
ای یارآشناعلم کاروان کجاست
workwood98
۱۴۰۰/۰۵/۰۵, ۰۹:۱۴
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
بامامگوبجزسخن دل نشان دوست
حال ازدهان دوست شنیدن چه خوش بود
یاازدهان آنکه شنیدازدهان دوست
ای یارآشناعلم کاروان کجاست
تاسرنهیم برقدم ساربان دوست
دردا وحسرتا که عنانم زدست رفت
هر چه می گویم نر است
این زندگی گوید: بدوش!
هر چه میگویم
که افتادم ز پا، گوید:
بکوش!
بس ملولم، ای جنون عاشقی،
گل کن مرا
باز هم آن لات و لوتِ
آسمان جل کن مرا...
"اخوان ثالث"
نه رفیقی، که بود در پی غمخواری دل
نه طبیبی، که کند چاره بیماری دل
دل بیمار مرا، هر که گرفتار تو خواست
یارب، آزاد نگردد ز گرفتاری دل!
طاقت زاری دل نیست دگر، بهر خدا
گوش کن گفت مرا، گوش مکن زاری دل
چند خوانی دگران را بشراب و بکباب؟
حال خون خوردن من بین و جگر خواری دل
جان بکوی تو شد و ناله کنان باز آمد
که در آن کوی نگنجید ز بسیاری دل
دل براه غمت افتاد، خدا را، مددی
که درین راه ثوابست مددگاری دل
در وفای تو چنانم، که اگر خاک شوم
آید از تربت من بوی وفاداری دل
بر دل زار هلالی نکند غیر جفا
آه! تا چند توان کرد جفاگاری دل؟
#هلالی_جغتایی
پروانه به شمع بوسه زد و
بال و پرش سوخت
بیچاره از این عشق
سوختن آموخت
فرق من و پروانه در این است
پروانه پرش سوخت
ولی من جگرم سوخت
اگـه گفتـم خداحافـظ نه اينـكه رفتنـت سادهست
نه اينكه ميشه باور كرد دوباره آخر جادهست
خداحـافظ واسـه اينـكه نبنـدي دل بـه رويـاها
بدونـي بي تـو و با تـو همينه رسـم ايـن دنيـا
هر روز دلم در غم تو زار تر است
وز من دل بیرحم تو بیزار تر است
بگذاشتی ام غم تو مگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است
"مولانا"
Tuberose
۱۴۰۰/۰۶/۰۴, ۰۰:۱۷
http://www.upsara.com/images/b675352_.gif
دیــدهِ اَم ميـــ جُــســـتـــ گُـفــتـَـنــدَمـــ نَـبـیــنـيــــ رویِــــ دوســتـــــ
عاقِــبَــتـــ مَـعــلــوُمـــ کَــردَنَــد کَــنـــ دَر اوُ ســیـــمــابـــ داشــتـــ
روَزِگـــارِ عِـــشــــقِــــ خُــوبـــانــــ ، شَـهَـــد فــائِـــقــــ مـــيـــنِـــمُـــود
بــاز دانـِــســـتَــــمــــ کِــهِ شَــهَــدِ آلـــودهِ ، زَهـــرِ نـــابـــــ داشـــتــــ
http://www.upsara.com/images/b675352_.gif
ســعـــدیــــــ
این دلاویزترین حرف جهان را همه وقت
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو
«دوستم داری؟» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو
%%-"فریدون مشیری"%%-
گل گندم خوب است...
گلِ خوبی زیباست...
ای دریغا که همه مزرعه ی دنیا را
علف هرزه ی کین پوشانده ست...!
%%-"حمید مصدق"%%-
Tuberose
۱۴۰۰/۰۶/۰۶, ۱۴:۴۱
http://www.upsara.com/images/b675352_.gif
آتشی در سینه دارم جاودانی
عُمرِ من مَرگیست نامش زِندِگانی
رَحمتی کُن گَزغَمت جان می سِپارم
بیشَ از این طاقت هِجران ندارم
کِی نهي بَرسَرم پایِ قَریب از وَفاداری
شُد تمام اشکِ من در غَمت کرده ارزانی
نوگلی زیبا و بَر حُسُن و جوانی
عطرِ آن گُل رحمتست و مِهرَبانی
ناپَسَندی دِلرُبادِلشکسته
رِشته ی آفت و یاری گُسَسته
کِی کُنی ای پَری تَرکِ سِتَمگری
می فِـکَـنی نظری آخر به چشمِ ژاله بارم
گَر چه نازَد دِلبَرادِل تازهِ دارد
ناز هم بر دِلِ من اندازهِ دارد
حیف وگَر ترحُمینِمی کنی بَرحالِ زارم
جُز دَمی که بُگذَرَد از چاره کارم
دانَمت که بَرسَرم گُذَر کُنی بِرَحمت اَما
آن زَمان که بَرکِشَد دیارِ غَم سَر از مَزارَم
http://www.upsara.com/images/b675352_.gif
خواننده همایون شجریان
تیتراژِ سریالِ رَسمِ عاشقی
http://www.upsara.com/images/b675352_.gif
آتشی در سینه دارم جاودانی
عُمرِ من مَرگیست نامش زِندِگانی
رَحمتی کُن گَزغَمت جان می سِپارم
بیشَ از این طاقت هِجران ندارم
کِی نهي بَرسَرم پایِ قَریب از وَفاداری
شُد تمام اشکِ من در غَمت کرده ارزانی
نوگلی زیبا و بَر حُسُن و جوانی
عطرِ آن گُل رحمتست و مِهرَبانی
ناپَسَندی دِلرُبادِلشکسته
رِشته ی آفت و یاری گُسَسته
کِی کُنی ای پَری تَرکِ سِتَمگری
می فِـکَـنی نظری آخر به چشمِ ژاله بارم
گَر چه نازَد دِلبَرادِل تازهِ دارد
ناز هم بر دِلِ من اندازهِ دارد
حیف وگَر ترحُمینِمی کنی بَرحالِ زارم
جُز دَمی که بُگذَرَد از چاره کارم
دانَمت که بَرسَرم گُذَر کُنی بِرَحمت اَما
آن زَمان که بَرکِشَد دیارِ غَم سَر از مَزارَم
http://www.upsara.com/images/b675352_.gif
خواننده همایون شجریان
تیتراژِ سریالِ رَسمِ عاشقی
سلام.
همایون که استادند، ولی من این شعر رو با صدای فاطمه مهلبان بیشتر دوست دارم:
https://www.youtube.com/watch?v=IgpxdXbrr-s
سلام لینک نزارید ممنوعه گلم
ما حاشیه نشین هستیم.
مادرم می گوید: "پدرت هم حاشیه نشین بود،
در حاشیه به دنیا آمد،
در حاشیه جان کند و در حاشیه مرد."
من هم در حاشیه به دنیا آمده ام، ولی نمی خواهم در حاشیه بمیرم!
برادرم در حاشیه ی بیمارستان مرد.
خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه می کند،
گاهی در حاشیه ی گریه، کمی هم می خندد.
مادرم می گوید: "سرنوشت ما را هم
در حاشیه ی صفحه ی تقدیر نوشته اند."
او هر شب ستاره ی بخت مرا که در حاشیه ی آسمان سوسو می زند
به من نشان می دهد.
ولی من می گویم: "این ستاره ی من نیست."
من در حاشیه به دنیا آمدم، در حاشیه بازی کردم.
همراه با سگها و گربه ها و مگس ها در حاشیه ی زباله ها گشته ام تا
چیز به درد بخوری پیدا کنم.
من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.
در مدرسه گفتند: "جا نداریم."
مادرم گریه کرد.
مدیر مدرسه گفت: "آقای ناظم اسمش را در حاشیه ی دفتر بنویس تا ببینیم!"
من در حاشیه ی روز، به مدرسه ی شبانه می روم.
در حاشیه ی کلاس می نشینم.
در حاشیه ی مدرسه می نشینم و توپ بازی بچه ها را نگاه می کنم،
چون لباسم همرنگ بچه ها نیست.
من روزها در حاشیه ی خیابان کار می کنم
و بعضی شبها در حاشیه ی پیاده رو می خوابم.
من پاییز کار می کنم، زمستان کار می کنم، بهار کار می کنم،
تابستان کار می کنم و در حاشیه ی کار، زندگی می کنم.
من سواد دارم ولی معنی بعضی کلمات را خوب نمی فهمم.
مثلا کلمه "تعطیلات" و "تفریح" و خیلی از کلمات دیگر را که در کتاب ها
نوشته اند. از پدرم هم پرسیدم ولی سواد نداشت!
من در حاشیه ی شهر زندگی می کنم.
من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم.
من در مدسه آموخته ام که زمین مثل توپ گرد است و می چرخد.
اگر من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم،
پس چطور پایم نمی لغزد و در
عمق فضا پرتاب نمی شوم؟
زندگی در حاشیه ی زمین خیلی سخت است.
حاشیه بر لب پرتگاه است، آدم ممکن است بلغزد و سقوط کند.
من حاشیه نشین هستم.
ولی معنی کلمه ی حاشیه را نمی دانم.
از معلم پرسیدم: "حاشیه یعنی چه؟"
گفت:"حاشیه یعنی قسمت کناره ی هر چیزی، مثل کناره ی لباس یا کتاب،
مثلاً بعضی از کتابها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در
حاشیه می نویسند؛
یا مثل حاشیه ی شهر که زباله ها را در آنجا می
ریزند."
من گفتم: "مگر آدمها زباله هستند
که بعضی از آنها را در حاشیه ی شهر ریخته اند؟"
معلم چیزی نگفت.من حاشیه نشین هستم.
به مسجد می روم، در حاشیه ی مسجد نماز می خوانم،
نزدیک کفشها؛ در حاشیه جلسه قرآن، قرآن خواندن را یاد گرفته ام.
قرآن کتاب خوبی است. قرآن ما حاشیه ندارد.
هیچ کلمه ای را در حاشیه ی آن ننوشته اند.
اگر هم گاهی کلماتی در حاشیه آن باشند،
آن کلمات حاشیه هم مثل
کلمات دیگر عزیز و خوبند.
من قرآن را دوست دارم،
خوب است همه چیز مثل قرآن خوب باشد.
قیصر امین پور (زندگی در حاشیه- کتاب بی بال پریدن)
ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چو باد
به "گرفتار رهایی" نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند ؟!مگر می شود از خویش گریخت
"بال" تنها غم عربت به پرستوها داد
اینکه "مردم" نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن ست که "یاران" ببرندت از یاد
عاشقی چیست؟ بجز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
*-:)فاضل نظری*-:)
داری میری از خونه ی آرزو جدا میشم از تو چه آواره
کنارت نمیزارم از زندگیم برو زندگی کن بزارم کنار
پی آرزوهای بعد از منی منم غصه هام و به دوش میکشم
میتونیم از عشقت بمیرم ولی نمیتونم عشق یکی دیگه شم
واست بهترین ها میخوام چون واسه اولین بار فهمیدمت
واسه آخرین بار عاشق شدم واسه اولین بار بخشیدمت
به امید رویای بوسیدنت به عشق تو چشمام رو خواب میکنم
اگه صد دفعه باز به دنیا بیام میدونم تو رو انتخاب میکنم
پی آرزوهای بد از منی منم غصه هام رو به دوش میکشم
میتونیم از عشقت بمیرم ولی نمیتونم عشق یکی دیگه شم
واست بهترین ها میخوام چون واسه اولین بار فهمیدمت
واسه آخرین بار عاشق شدم واسه اولین بار بخشیدمت
به امید رویای بوسیدنت به عشق تو چشمام رو خواب میکنم
:x:x:x
پر شده عطرت تو خونه كاشكي هميشه بمونه …
شمع و شب و خاطراتت ته اين قصه جنونه !
برگرد دلتنگتم هر شب من هستم دلت تنگ بشه هر وقت …
بزن دل و به دريا بيا تنهام تو دل تنهاييا !
دنيا رو ول كن و تنها بيا فقط قلبت و همرات بيار …
بزن دل و به دريا ببين شدم قايق بي سرنشين !
عشقت منو به طوفان كشيد …
چيكار كنم كه خوب بام بشي !
تو كه برگردي منم آرومم ديگه اذيت نميكنه بارونم …
هركي ازم حالم و پرسيد بهش ميگم خوبم با اونم !
=((=((=((
عشق چشم بسته دلو بهم دادم با پای خودم به دامت افتادم دیگه چی میخوای از جون یه آدم
عشق تو این قهر و آشتیای یه ریزی بهم میزنی هی مگه مریضی با این همه باز چه عزیزی
عشق بوسه ای وسط پیشونی یه زخمی که تا همیشه میمونی به جون خودت درد بی درمونی
عشق یه غم قشنگ پر طرفداری حیف تو فقط که مردم آزاری میای و میری چه بیکاری
آهای عالیجناب عشق فرشته ی عذاب عشق حریف تو نمیشه این قلب بی صاحب عشق
منو دیوونه میخوای تو اینجوری خوشی عشق ولی بازم دمت گرم چه زیبا میکشی عشق
عشق توام کولی هرجایی اول میکشونی کنج تنهایی بعد خودت واسم میخونی لالایی
عشق با یه آهنگ توی گشت شبونه گاهی حتی با یه عطر زنونه پیدات میشه با هر بهونه
آهای عالیجناب عشق فرشته ی عذاب عشق حریف تو نمیشه این قلب بی صاحب عشق
منو دیوونه میخوای تو اینجوری خوشی عشق ولی بازم دمت گرم چه زیبا میکشی عشق
:x:x:x
Andromeda
۱۴۰۰/۰۷/۱۸, ۱۶:۱۳
http://s6.picofile.com/file/8177358634/58946466617297467625.jpg
Andromeda
۱۴۰۰/۰۷/۱۸, ۱۶:۱۳
از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد
آن طشت راز خون جگر باغ لاله کرد
خونی که خورد در همه عمر، از گلو بریخت
دل را تهی زخون دل چند ساله کرد
نبود عجب که خون جگر گر شدش بجام
عمریش روزگار همین در پیاله کرد
نتوان نوشت قصه درد و مصیبتش
ور می توان ز غصه هزاران رساله کرد
زینب درید معجر و آه از جگر کشید
کلثوم زد به سینه و از درد ناله کرد
هر خواهری که بود روان کرد سیل خون
هر دختری که بود پریشان کُلاله کرد
یا رب به اهل بیت ندانم چه سان گذشت
آن روز شد عیان که رسول از جهان گذشت
- وصال شیرازی
Tuberose
۱۴۰۰/۰۷/۱۹, ۲۲:۲۴
http://www.upsara.com/images/b675352_.gif
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضرفرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهریاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد
http://www.upsara.com/images/b675352_.gif
حافظ
این شعر رازنده یاد محمدرضا شجریان » بیداد (همایون) » ساز و آواز (بیداد، بیات راجه، عشاق و...) خوانده (https://beeptunes.com/track/19389116)
مهدیار313
۱۴۰۰/۱۲/۱۴, ۲۲:۱۷
دل را اگر از حسین بگیرم چه کنم
بی عشق حسین اگر بمیرم چه کنم
فردا که کسی را به کسی کاری نیست
دامان حسین اگر نگیرم چه کنم
Tuberose
۱۴۰۱/۰۷/۰۸, ۱۴:۵۷
https://s6.uupload.ir/files/85282912700503056270_2gzq.gif
دل سپرده ام
من به روی تو
در دلِ من است
آرزوی تو
دل سپرده ام من به روی تو
در دلِ من است آرزوی تو
دل سپرده ام من به روی تو
در دلِ من است آرزوی تو
دل سپرده ام من به روی تو
دل سپرده ام من به روی تو
در دلِ من است
آرزوی تو
بختِ آینه باشَدم اگر مینشاندم رو به روی تو
جانِ جانِ جان از همه جهان
میکِشد دلم پر به سوی تو
دل به دل ز تو تا تو آمدم
قبله گاه من خاکِ کوی تو
دل به دل ز تو تا تو آمدم
قبله گاه من خاکِ کوی تو
من که عاشقم
مست و سرخوشم
جُرعه میکِشم
من سبوی تو
گنج آرزو در دلِ منی
گنج آرزو در دلِ منی
در دلم کنم جست و جوی تو
در دلم کنم جست و جوی تو
جانِ جانِ جان از همه جهان
میکِشد دلم پر به سوی تو
دل سپرده ام من به روی تو
در دلِ من است آرزوی تو
دل سپرده ام من به روی تو
در دلِ من است آرزوی تو
دل سپرده ام من به روی تو
دل سپرده ام من به روی تو
در دلِ من است
آرزوی تو
بختِ آینه باشَدم اگر مینشاندم رو به روی تو
جانِ جانِ جان از همه جهان
میکِشد دلم پر به سوی تو
دل به دل ز تو تا تو آمدم
قبله گاه من خاکِ کوی تو
دل به دل ز تو تا تو آمدم
قبله گاه من خاکِ کوی تو
من که عاشقم
مست و سرخوشم
جُرعه میکِشم
من سبوی تو
گنج آرزو در دلِ منی
گنج آرزو در دلِ منی
در دلم کنم جست و جوی تو
در دلم کنم جست و جوی تو
جانِ جانِ جان از همه جهان
میکِشد دلم پر به سوی تو
https://s6.uupload.ir/files/54756120198422183197_48yc.gif
https://www.uplooder.net/files/1234c86f9915de967a2db746d9c482c7/Homayoun-Shajaryan---Del-Be-Del-(320).mp3.html
© کلیه حقوق مادی و معنوی این انجمن متعلق به مرکز ملی پاسخگویی به مسائل دینی است.
کپی برداری تنها با ذکر منبع جایز است.
2000-2023