جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید







موضوع: .:خاطرات سرزمین آسمونیها:. (راهیان نور)
-
۱۳۸۷/۱۱/۰۷, ۲۰:۰۸ #1
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۷
- نوشته
- 303
- مورد تشکر
- 665 پست
- حضور
- 4 ساعت 41 دقیقه
- دریافت
- 25
- آپلود
- 45
- گالری
- 0
.:خاطرات سرزمین آسمونیها:. (راهیان نور)
بسم رب الشهداء و الصدیقین
السلام علیک یا سید الشهداء
سلام خدا بر روح پاک شهداء
سلام بر دوستای آسمونیم
..::خاطرات سرزمین آسمونی ها::..
دوباره فصل زمستون ... بهمن ... اسفند ... فروردین ... تو این ماه ها دل عاشقا بعد از یه سال انتظار دیگه بی قرار بی قرار می شه ... دیگه تاب تحمل فراغ نداره ... وصال می خواد ... فقط وصال ... دلا پرواز می کنن می رن جنوب ... و بد به حال عاشقایی که پستچی شهداء وقتی اومده در خونه شون کارت دعوت بده زنگ شون خراب بوده ... آخ خدا اصلا این کار رو با عاشقا نکن که بد دردیه ...
یا علی
.
"بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه ی عشق تر است."
.
اولین انجمن تخصصی ضد صهیونیسمی {کلیک کنید}
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۱۱/۰۷, ۲۲:۰۸ #2
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۶
- نوشته
- 793
- مورد تشکر
- 2,216 پست
- حضور
- 2 ساعت 12 دقیقه
- دریافت
- 7
- آپلود
- 0
- گالری
-
13
راهیان نور......
سال هشتاد ویک برا اولین بار اعزام شدیم به جنوب جهت بازدید از مناطق عملیاتی(انشاءالله درآینده عکساشو همینجا آپلود می کنم)...حس غریبی داشتم...هیچوقت یادم نمیره ،وقتی پای پدرم رسید به سرزمین مقدس شلمچه دیگه سراز پانمی شناخت...همش اینور واونور می رفت وسراغ سنگر هایی رو می گرفت که یه روزی تو همون سنگر ها جنگیده بود....
اما خودم هیچوقت یادم نمیره....غروب طلاییه...بعد زیارت طلاییه سوار اتوبوس شدیم که برگردیم به کمپمون...هواکم کم داشت تاریک می شد...وقتی اتوبوس شروع به حرکت کرد داشتم بیرون رو نگاه می کردم وبقولی باطلاییه خداحافظی می کردم که یهو یه صحنه ای توجهم رو جلب کرد...چند نفر با لباس خاکی داشتن برام دست تکون می دادن...همینطور که اتوبوس شتاب گرفت اون لباس خاکی ها هم شروع کردن به دویدن وهنوز دست تکون می دادن...اون شب فقط داشتم گریه می کردم....الان می فهمم که حکمتش چی بود....شاید منظورشون این بود که مرصاد خداحافظ...وقتی به دیار خودت رفتی باز هم به یاد ما باش ...امامن....
[SIGPIC][/SIGPIC]
اللهم انی اسئلک بحق روح ولیک
علی بن ابی طالب
الذی مااشرک بالله طرفه عین ابدا
ان تعجل فرج ولیک القائم المهدی
--------------------------------------
همه نام بسیج در گمنامی است و عزت او در مظلومیت او و افتخار او حضور در صحنه های حساس در روز های حادثه.... بسیجی دلگیر نباش ،تو خار چشم دشمنی....
-
تشکرها 4
-
۱۳۸۷/۱۱/۱۷, ۱۰:۱۹ #3
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۷
- نوشته
- 598
- مورد تشکر
- 1,660 پست
- حضور
- 8 ساعت 2 دقیقه
- دریافت
- 3
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
روزهاي خوب زندگي من! برشهايي از يادداشتهايم در سفر جنوب-------!!!!
روزهاي خوب زندگي من!
برشهايي از يادداشتهايم در سفر جنوب
م.ن. ـ قم
در زندگي هر كس، فرصتهايي هست كه در آن روزهاي خوبي را تجربه كند. ما هم خوبترين روزهايمان را در بيابانهاي جنوب گذراندهايم. جاهايي كه ميتوان نامشان را سرزمين نور نهاد. جاهايي كه زماني عدهاي از عاشقان و عارفان، به فرمان حسين زمان خويش براي ستيز با ظلم، گرد هم آمده بودند.
□
دعوتنامهاي از سوي شهيدان آمده است. بعضي ميگويند «همت» است و عدهاي ميگويند «قسمت»؛ اما نه، به راستي «دعوت» است.
راستي چرا چنين مهمانياي را به راه انداختند؟ آيا تنها براي اينكه يادي از آن مردان عاشق كنيم و يا اينكه چند روزي را صفا كنيم و برگرديم و بعد از مدتي نيز فراموش كنيم و يا چند ماهي با شهدا زندگي كنيم؟ اگر هدف دعوت، فقط در اين خلاصه شود كه بسيار كم است. بعيد است ما را دعوت كنند براي مدتي خوب بودن. هدفي والا در كار است.
آري! دعوت شدهايم كه معناي زندگي را بفهميم. بدانيم كه چگونه بايد زيست. معناي لذت و عشق را درك كنيم. طعم زيباي عاشقي را بچشيم و با آن ادامه حيات دهيم. بدانيم اگر تا به حال زندگي زيبا نداشتهايم، چطور ميشود زيبايش كرد و چطور ميشود به هر كاري رنگ خدايي داد. پس سفر ميكنيم به همان جايي كه بوي خدا ميدهد؛ بوي بهشت، بوي حسين(ع)، بوي علي(ع)، بوي زهرا(س). ميهمان كساني ميشويم كه خاكي بودند در عين آسماني بودن؛ كوچك بودند در نظر خود و بزرگ در نظر ديگران. آشناياني بودند غريب.
□
كمي بعد از اذان مغرب به دوكوهه ميرسيم. پادگاني دركيلومتر ده انديمشك، مقر اول لشكر 27 حضرت رسول(ص) درطول دفاع مقدس. قبل از ورود بايد بر سردر پادگان عشق سلامي دهي و از نام سردار سپاه اسلام حاج احمد متوسليان مدد بگيري و قدم بگذاري. اينجا قرار بيقراران است. چه آرام است دوكوهه! سكوتش حرفهاي بسيار دارد! اين آرامش و سكوت، از هزار فرياد بالاتر است.
جلوي حسينيه حاج همت در وسط پادگان، صفهاي نماز جماعت تشكيل ميشود. همه قامت ميبندند. اينجا بايد اقتدا كرد به شهيداني كه پيش از ما قامت بستهاند؛ به همت، به متوسليان، به ... .
«به دوكوهه خوش آمديد. اينجا مكاني است كه بچهها از شهر كه ميآمدند اينجا كمكم براي جبهه آماده ميشدند. اينجا بچهها لباس شهر را در ميآورند و لباس خاكي بر تن ميكردند و رنگ و بويي ديگر ميگرفتند، اينجا بچهها راز و نيازهايي داشتند. اين ساختمانها، محل استقرار گردانهاي پياده بود. امروز كاروانهايي كه ميآيند، اگر بخواهند شب را در دوكوهه مستقر شوند، در اين ساختمانها كه بازسازي شده اسكان مييابند. هر كدام از اين ساختمانها مربوط به گرداني بوده: گردان عمار، ميثم، كميل، مقداد و...» حاج آقاي پناهيان براي ما سخن ميگفت؛ از دو كوهه و از مردان آن.
□
ماييم و بيابان. پاسي از شب گذشته است. بچهها به ستون يك ميايستند تا پيادهروي در شب را تجربه كنند. در پيادهروي شب، بچهها نبايد حرفي بزنند. راهي را كه طي ميكنيم، بياباني است تاريك كه هيچ اثري از شهر و ساختمان وجود ندارد. چراغمان تنها فانوسهايي است كه با نور كم سوسو ميزنند.
روي سنگهاي بيابان مينشينيم و به توضيحاتي درباره پيادهرويهاي رزمندهها گوش ميسپاريم: «بچهها در اين پيادهرويها بايد خيلي مواظب بودند كه در ستون حركت كنند و ستون را گم نكنند. از فرد جلويي عقب نمانند؛ چرا كه ممكن است راه را گم كنند و يا خوابشان بگيرد. كسي نبايد حرفي ميزد. اين پيادهروي كجا و آن پيادهرويها كجا و تازه بچهها ساعتهاي طولاني ميرفتند با كولهپشتيهايي پر از تجهيزات و اسلحه و مهمات.»
□
صبحهاي منطقه خيلي زيباست. بچهها با پخش مناجات روحبخش اميرالمؤمنين(ع) بيدار ميشوند. نماز صبح را به جماعت ميخوانيم و پس از زيارت عاشورا و صبحانه به مقصد بعدي حركت ميكنيم.
□
با گذشتن از پل سابله (محل درگيري رزمندگان اسلام با تانكهاي عراقي در عمليات طريقالقدس) به منطقه عملياتي فتحالمبين ميرسيم. منطقه باصفايي است. مقدس است و زيبا. از شيارهايي كه يادگار دوران جنگ است و هر يك خاطره
دهها شهيد را در سينه دارند. با زمزمه «كجاييد اي شهيدان خدايي» به سوي قتلگاه شهيدان ميرويم و بر روي خاكهايي مينشينيم كه با خون و جسم شهيدان آميخته است.□
در مسير فكه، پاسگاههاي عراقي و ميادين مين پاكسازي نشده به وضوح ديده ميشود. در اين منطقه دو عمليات والفجر مقدماتي و والفجر1 انجام شده است. رزمندهها حدود چهارده كيلومتر را در رملهايي كه تا زانو در آن فرو ميروي، راهپيمايي كردند و از ميدانهاي مين، سيمهاي خاردار حلقوي و چتري و ميلگردهاي خورشيدي گذشتند و تازه آن وقت به خاكريز مقدم دشمن رسيدند؛ دشمن آماده، مسلح و تازه نفس. بچهها در اين منطقه واقعاً خوب جنگيده و حماسه آفريدند.اينجا معراج شهداي گردان حنظله است و روايت عطش آن، كربلا را تداعي ميكند.□
از خاكريزهاي طلاييه بالا ميرويم و بالاي يك شيار مينشينيم و پاي سخنان سرداري مينشينيم كه از شهدا ميگويد و خاطراتش و از وظيفه ما در پاسداري از خون آنان.هوا طوفاني شده و گرد و غبار همهجا را گرفته است. اينجا بوي كربلا ميدهد. چه رازيست بين اينجا و كربلا؟ به راستي شهيد ميثمي چه ديده بود كه ميگفت: «شهدايي كه در طلاييه ايستادند اگر در كربلا هم بودند، ميايستادند».□
به نزديكيهاي اروند كه ميرسيم، نخلهاي بلند يكدست ديده ميشود و در طرف ديگر نخلهاي سوخته و سر جدا را ميتوان ديد. غروب روز جمعه به اروند ميرسيم. نماز مغرب و عشا را ميخوانيم. رودخانه اروند منشعب شده از دجله و فرات و كارون است. مهمترين عملياتي كه در اين منطقه صورت گرفته، عمليات والفجر8 و كربلاي3 بوده است.عمليات والفجر هشت، مصادف بود با ايام فاطميه. بچهها روضه حضرت زهرا(س) ميخواندند و ميگفتند ميخواهيم انتقام سيلي زهرا(س) را بگيريم. ميگويند شب عمليات باران شديدي ميآمده. بچهها كنار نيزارها با هم وداع ميكردند و از يكديگر حلاليت ميطلبيدند.در ساحل اروند، در تاريكي شب مينشينيم و مرغ خيال را تا كنار نهر علقمه پرواز ميدهيم؛ ذكر مصيبت حضرت ابالفضل العباس(ع). اروند حرفهاي بسياري براي گفتن دارد. از خلوص بچهها، از ايمان، از عشق و صفاي بچهها. چه غمانگيز است لحظههاي جدا شدن از اروند، اما بايد رفت. بايد رفت و زندگي كرد. بايد رفت و زانوي غم در بغل نگرفت و بايد خوب به وظيفه عمل كرد. خوب دينداري كرد. آري! سخت است، اما بايد رفت.از درههاي پستي تا اوج سربلنديكي ميتوان رسيدن، بي رنج و بي مشقت□
در يك هواي گرفته و ابري به سمت شلمچه حركت ميكنيم. از ماشينها كه پياده ميشويم، باران زيبايي شروع به باريدن ميكند. اينجا كه قدم ميگذاريم، خود را در كربلاي حسين(ع) ميبينيم. كمي اگر چشم دلت را باز كني، صداي العطش بچهها را ميشنوي. بنشين روي خاكها با خداي خود عهد كن كه از اين به بعد خوب زندگي كني. در اين هنگام صداي شهدا را نيز ميشنوي كه «تو چه ميكني؟ چرا دائم نداي چه كنم چه كنم سر دادهاي و چرا به خود نميآيي؟ چرا زيبا نماز نميخواني؟ چرا با عشق دينداري نميكني و چرا دائم توبه ميكني و ميشكني؟ چرا قول ميدهي و درست نميشوي؟ چرا روزي خوبي و روز ديگر خرابش ميكني؟ چرا زمان مناجات، حال تو خسته است؟ آيا با اين حال و وضع ميخواهي جزء ياران مهدي(عج) باشي؟ و هزار چراي ديگر...اينجا شلمچه است؛ جايي كه عمليات كربلاي پنج با رمز «يا زهرا» را به خود ديده است؛ عملياتي كه پايان پيروزمندانه جنگ محسوب ميشود.□
در حسينيه شلمچه جمع ميشويم. بايد وداع كنيم. حاج آقا پناهيان ميخواهد سخنراني كند. كاروانهاي ديگر نيز جمع ميشوند. انگار ميخواهيم براي شهدا مراسم بگيريم. بغض گلويمان را ميفشارد و سپس به قطرات اشك تبديل ميشود. حاج آقا نيز نميتواند سخن را آغاز كند. با بغض درگير ميشود. از شلمچه ميگويد و روضه وداع ميخواند.□
تازه با شهدا رفيق شده بوديم. تازه راحت داشتيم حرفها و دردهايمان را بهشان ميگفتيم. اما بايد رفت...□
خداحافظ دوكوهه، خداحافظ فكه، خداحافظ خرمشهر، خداحافظ اروند، خداحافظ طلاييه، خداحافظ شلمچه. خداحافظ دوستان خوب من.خداحافظ اي روزهاي خوش زندگي من!
البته من تاحالا مناطق جنگی نرفتم دعا کنین بطلبن شهدا
التماس دعا
ویرایش توسط صدای دیدار : ۱۳۸۷/۱۱/۱۷ در ساعت ۱۰:۲۳
و هیچ فکر نکرد مامیان پریشانی تلفظ درهابرای خوردن یک سیبچقدر تنهاماندیم...
-
تشکرها 4
-
۱۳۸۷/۱۲/۰۱, ۲۳:۰۲ #4
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۷
- نوشته
- 303
- مورد تشکر
- 665 پست
- حضور
- 4 ساعت 41 دقیقه
- دریافت
- 25
- آپلود
- 45
- گالری
- 0
السلام عليک يا سيد الشهداء
خاطرات سرزمين آسموني ها
پرنده ي زيباي خوشبختي، توي اين زمينه، فقط يه بار روي بوم خونه ي ما نشسته. اسفند 86 بود. اولين بار بود که مي خواستم برم جنوب. مدرسه اسم نويسي مي کرد. با ذوق و شوق با رفقا رفتيم ثبت نام. از راهيان نور فقط مي دونستم مي ريم بازديد مناطق جنگي. چيز ديگه اي نمي دونستم. قرعه کشي کردند. اسم من در نيومد. خيلي دوست داشتم برم. اما نمي دونم چرا دوست داشتم. خلاصه... با قضايايي اسم ما هم رفت تو ليست. ليست خوشبختا. من زمان خيلي خوبي اونجا بودم. اربعين حسيني اونجا بودم. غروب جمعه، شلمچه بودم. اونجا که بودم نمي دونستم کجام. همون جا بود که با آقا باکري ها آشنا شدم. با آقا مصطفي، حاجي، حتي با آقا حسن باقري هم اونجا آشنا شدم. اسم بعضي ها تا حالا حتي به گوشم نخورده بود. زمان خوبي بود. اما دريغ که وقتي اونجا بودم نفهميدم کجام. وقتي برگشتم تازه فهيدم کجا بودم. البته نه اينکه فهميده باشم. نه. هنوز اول خطم. وقتي برگشتم تازه فهميدم کجا بودم. اونوقت بود که دلم پرواز کرد رفت لا به لاي خاکاي شلمچه. رفت توي گودي گاه طلائيه. اونوقت بود که دلم سفر کرد. سفر به چزابه. وقتي برگشتم عظمت رو درک کردم. حالا بي تابم. بي تاب بي تاب. منتظرم فقط يه بار ديگه خدا بخواد... شهداء بطلبن... تا برم اونجا و دلم رو پس بگيرم... اما مي دونم دلم رو که پس نمي گيرم هيچ تازه...
خدا قسمت کنه همه بريم... بازم بريم...
اللهم الرزقنا توفيق شهادة في سبيلک
يا علي
صافات
.
"بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه ی عشق تر است."
.
اولین انجمن تخصصی ضد صهیونیسمی {کلیک کنید}
-
تشکرها 4
-
۱۳۸۷/۱۲/۰۱, ۲۳:۱۱ #5
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۷
- نوشته
- 303
- مورد تشکر
- 665 پست
- حضور
- 4 ساعت 41 دقیقه
- دریافت
- 25
- آپلود
- 45
- گالری
- 0
السلام عليک يا سيد الشهداء
خاطرات سرزمين آسموني ها
همه چي از اونجا شروع شد که اتوبوسمون تو راه خراب شد. اما نه، اولش از اون جا شروع شد که من و چهار تا از رفيقام، يعني مسعود، مصطفي، صادق و محمد رفتيم ثبت نام کرديم واسه راهيان نور.
موعد حرکت که رسيد، همگي سوار اتوبوس شديم و با سلام و صلوات راه افتاديم. بين راه يک کاروان دانش آموز ديديم که اونا هم مي رفتن جنوب و خيلي شلوغي و سر و صدا مي کردن. به رفيقم مسعود گفتم: به خدا، زيارت شهدا هم ديگه لوث شده. هر کي از هرجا با هر شکل و شمايلي پا مي شه و ميره اون جا! مسعود گفت: اين طوري هام که مي گي نيست، اگه شهدا اينا رو نمي طلبيدن نمي تونستن برن. گفتم: ساده اي پسر! فرض کن ماها رو طلبيده باشن ما که خواهي نخواهي داريم مي ريم. جواب داد: من ديگه نمي دونم، ولي اينو مي دونم کسي که مي خواد بره زيارت شهدا حتما براش حواله شده و گرنه نمي شه. اين گذشت تا اين که نرسيده به خرم آباد اتوبوس پنچر شد. چند ساعت وقت برد تا عيبشو بر طرف کردن. از قضاي روزگار راننده شب حالش بهم خورد و توي خرم آباد پياده شد. راننده اصلي هم که خيلي خسته بود اتوبوسش رو کنار جاده زد و چهار پنج ساعت تمام خوابيد! محل اسکان ما پادگان حميد بود. برنامه هم طوري بود که هر چند تا کاروان طبق برنامه با هم مي رسيدن و سه روز از مناطق بازديد مي کردن و مي رفتن. يعني تو نوبت هاي سه روزه بازديد مي کردن. ما صبح روز دوم به حميديه رسيديم. صبحونه خورده و نخورده سوار اتوبوس شديم. آخه يه روز که از دستمون رفته بود، گفتيم روز دوم رو از دست نديم. به اهواز که رسيديم اتوبوس خراب شد و تا ظهر معطل شديم. راوي هم که پاسدار ميان سالي بود و از حميديه با ما اومده بود گفت که ديگه دير شده و به بقيه نمي رسيم و بايست برگرديم حميديه. توي راه برگشت بدجوري حالمون گرفته شده بود. وقتي رسيديم هيچ کس توي پادگان نبود. ماها بوديم و يک پادگان خالي... مسئول کاروانمون رفت و با ستاد صحبت کرد و ازشون خواست که ما يکي دو روز ديگه بمونيم. اما بهش گفتن چون کارواناي ديگه اي تو راه اند و تا فردا مي رسن اينجا، شما بايد فردا از اينجا بريد. البته گفتن که بازم اين موضوع رو بررسي مي کنن و خبرشو ميدن. با رفيقام يه گوشه اي نشستيم دور هم و شروع کرديم عاشورا خوندن. بغض همه مون ترکيد. اون جا ياد حرفم افتادم و به قول معروف گوشي اومد دستم. عاشورا که تموم شد شروع کردم خوندن: ... کجاييد اي شهيدان خدايي... شونه هاي صادق بدجوري تکون مي خورد... همه رفتند و تنها مانده ام من... صداي هق هق گريه مسعود بلند شد... خدايا نوبتم کي خواهد آمد... محمد صورتش را روي خاک ها گذاشته بود و هاي هاي گريه مي کرد. تو دلم گفتم: شهدا، نکنه که همه مون رو از همين جا برگردونيد! اگه من کارم خرابه بقيه چي؟ تو همين حال و هوا بوديم که ديديم يکي از دور داره داد مي کشه مي ياد. نزديک تر که اومد شناختمش. از بچه هاي کاروان خودمون بود. با همون نفس بريده بريده که حاصل از دويدن هاش بود، گفت: با... درخواس... تمون... موافق... موافقت کردن... قراره... قراره دو روز... ديگه بمونيم. خبر رو که شنيديم همه به هم نيگا کرديم. با اون قيافه ها و چشماي قرمز نمي دونستيم بخنديم يا گريه کنيم. شهدا خيلي زود جوابمون رو دادن! همون جا توي دلم گفتم: شهدا دمتون گرم! خيلي با معرفتين!
به نقل از کتابچه ي امتداد همراه
.
"بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه ی عشق تر است."
.
اولین انجمن تخصصی ضد صهیونیسمی {کلیک کنید}
-
تشکرها 3
-
۱۳۸۸/۰۱/۲۸, ۲۰:۵۵ #6
در باغ شهادت باز باز است...راهیان نور 88...دعاشون کنید
بسم رب الشهدا والصدیقین
والسلام علیک یا سیدالشهدا
اگر آه تو از جنس نیاز است....در باغ شهادت باز باز است
بازم ازقافله جاموندیم... هرچی گفتیم خدااااا ماهم هستیم....خداهم گفت صدق گفتارتون را هنوز اثبات نکردین
رفتیم جنوب اما بازم برگشتیم باشرمندگی بیشتر...
چشم من آنجامین ها راندید...شب دعا رادید، آمین راندید
لیکن این دل واله و سرگشته بود...تاشهادت رفته وبرگشته بود
گفت ای دل لحظه ای با من بمان ... چندروزی در حصار تن بمان
همرهان رفتند ماهم میرویم... راهمان دور است باهم میرویم
اما اونایی که آسمونی بودند چه آسون رفتند وبالبخندی عاشقانه
4 شهید نورانی و 17 مجروح صدق گفتارشون را اثبات کردن باغرق خون شدن وتحمل دردهای شدیددر آغازین لحظات شروع سال 1388... گوارایشان باد
مجروحین این سفرنورانی روزهای سختی را دارن میگذرونن هرچندخودشون باوجود دردهای زیادووحشتناکی که دارن چون حضورخدا وشهدارادرکنارخودشون حس میکنن خیلی خوشحالن
شما را به خدا قسم برادل خانواده هاشون ودوستانشون که واقعا وحشتناکه تحملش برا سلامتیشون خیلی دعاشون کنین
همشون امسال کنکور دارن برادرسشون هم دعاکنین که مدرسه هم نمیتونن برن
کتاباشونم غرق خون شده...
دعا یادتون نره ...همین الان دعاشون کنید
اللهم اشف کل مریض
یاعلی مددی
ویرایش توسط ramila : ۱۳۸۸/۰۱/۲۸ در ساعت ۲۰:۵۹
اللَّهُمَّ فاطِرَ السَّمواتِ وَالأَرْضِ عالِمَ الغَيْبِ وَالشَّهادَةِأَنْتَ تَحْكُمُ بَيْنَ عِبادِكَ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ"زمر (39) آيه 46 "
-
تشکرها 10
-
۱۳۸۸/۰۱/۲۹, ۰۱:۰۵ #7
مادر ره عشق نقص پیمان نکنیم
گرجان طلبد دریغ از جان نکنیم
دنیااگراز یزید لبریز شود
ما پشت به سالار شهیدان نکنیم
ای از کوچه معشوقه ما می گذریبرحذر باش که سر می شکند دیوارش
-
تشکرها 5
-
۱۳۸۸/۰۱/۲۹, ۱۷:۴۱ #8
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۸
- نوشته
- 342
- مورد تشکر
- 907 پست
- حضور
- 12 ساعت 11 دقیقه
- دریافت
- 38
- آپلود
- 6
- گالری
-
5
اللهم اشف کل مریض
قدّر الله ما شاء فعل
((رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنتَ الْوَهَّابُ))
-
تشکرها 4
-
۱۳۸۸/۰۱/۲۹, ۲۱:۱۹ #9
جناب رمیلا خیلی دوست دارم جریان رو بدونم . اما چیزی از جریانی که شما میفرمایید نمیدونم . میشه بیشتر توضیح بدید ؟!
[SIGPIC][/SIGPIC]
دلم تا دست بر دامان در زد/دو دستي سنگ شيون را به سر زداميدم مشت نوميدي به در کوفت/نگاهم قفل در، ميخ قدر کوفتچه درد است اين که در فصل اقاقي؟/به روي عاشقان در بسته ساقيبر اين در، واي من قفلي لجوج است/بجوش اي اشک هنگام خروج استدر ميخانه را گيرم که بستند/کليدش را چرا يا رب شکستند؟!دلم تا چند يا رب خسته باشد؟/در لطف تو تا کي بسته باشد؟==========================حبيبم قاصدي از پي فرستاد/پيامي بابلوري مي فرستادکه مي دانم تو را شرم حضور است/مشو نوميد، اين جا قصر نور استالا! اي عاشق اندوه گينم/نمي خواهم تو را غمگين ببينماگر آه تو از جنس نياز استدر باغ شهادت باز، باز است
-
تشکرها 3
-
۱۳۸۸/۰۱/۲۹, ۲۲:۰۲ #10
انشالله هر چه زودتر خوب میشن ...
-
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری