صفحه 1 از 2 12 آخرین
جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید   

موضوع: چای با طعم خدا

  1. #1
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت اسفند ۱۳۸۶
    نوشته
    256
    مورد تشکر
    563 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0

    چای با طعم خدا




    چای با طعم خدا
    این سماور جوش است
    پس چرا می گفتی
    دیگر این خاموش است؟
    باز لبخند بزن
    قوری قلبت را
    زودتر بند بزن
    توی آن
    مهربانی دم کن
    بعد بگذار که آرام آرام
    چای تو دم بکشد
    شعله اش را کم کن
    دست هایت:
    سینی نقره نور
    اشک هایم
    استکان های بلور
    کاش
    استکان هایم را
    توی سینی خودت می چیدی
    کاشکی اشک مرا می دیدی
    خنده هایت قند است
    چای هم آماده است
    چای با طعم خدا
    بوی آن پیچیده
    از دلت تا همه جا
    پاشو مهمان عزیز
    توی فنجان دلم
    چایی داغ بریز

    عرفان نظر آهاری


    هر که دلارام دید ازدلش آرام رفت
    چشم ندارد خلاص هرکه دراین دام رفت





  2. #2

    تاریخ عضویت
    جنسیت مهر ۱۳۸۷
    نوشته
    1,758
    مورد تشکر
    3,252 پست
    حضور
    6 ساعت 31 دقیقه
    دریافت
    7
    آپلود
    0
    گالری
    0



    سلام

    خیلی زیبا بود....اگه بازم شعر شبیهش دارید بگذارید...موفق باشید...

    طیب
    هر معرفتى كـــه بوىِ هستىِ تو داد *** ديوى است به ره، از آن حذر بايد كرد


    سبحه بر کف، توبه بر لب،دل پر از شوق گناه/ معصيت را خنده مي آيد ز استغفار ما


    أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ




  3. #3

    تاریخ عضویت
    جنسیت مهر ۱۳۸۷
    نوشته
    1,758
    مورد تشکر
    3,252 پست
    حضور
    6 ساعت 31 دقیقه
    دریافت
    7
    آپلود
    0
    گالری
    0

    خدا سلام رساند و گفت




    مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
    مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.

    فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
    و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
    و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
    من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
    او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
    تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
    و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
    وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
    و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.چای با طعم خدا
    من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
    و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.

    ***
    مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
    مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!



    از همان شاعر
    ویرایش توسط طیب : ۱۳۸۷/۱۱/۱۸ در ساعت ۱۰:۳۳
    هر معرفتى كـــه بوىِ هستىِ تو داد *** ديوى است به ره، از آن حذر بايد كرد


    سبحه بر کف، توبه بر لب،دل پر از شوق گناه/ معصيت را خنده مي آيد ز استغفار ما


    أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ




  4. #4

    تاریخ عضویت
    جنسیت مهر ۱۳۸۷
    نوشته
    1,758
    مورد تشکر
    3,252 پست
    حضور
    6 ساعت 31 دقیقه
    دریافت
    7
    آپلود
    0
    گالری
    0

    یک استکان یادِ خدا باید بنوشم




    شیطان
    اندازه یک حبّه قند است
    گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
    حل می شود آرام آرام
    بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
    و روحمان سر می کشد آن را
    آن چای شیرین را
    شیطان زهرآگین ِدیرین را
    آن وقت او
    خون می شود در خانه تن
    می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
    او می شود من

    ***

    طعم دهانم تلخ ِتلخ است
    انگار سمی قطره قطره
    رفته میان تاروپودم
    این لکه ها چیست؟
    بر روح ِ سرتاپا کبودم!
    ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
    باید که از دست خودت دارو بگیرم
    ای آنکه داروخانه ات
    هر موقع باز است
    من ناخوشم
    داروی من راز و نیاز است
    چشمان من ابر است و هی باران می آید
    اما بگو
    کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟

    ***
    شب بود اما
    صبح آمده این دوروبرها
    این ردپای روشن اوست
    این بال و پرها

    ***
    لطفت برایم نسخه پیچید:
    یک شیشه شربت، آسمان
    یک قرص ِخورشید
    یک استکان یاد خدا باید بنوشم
    معجونی از نور و دعا باید بنوشم


    از همان شاعر
    هر معرفتى كـــه بوىِ هستىِ تو داد *** ديوى است به ره، از آن حذر بايد كرد


    سبحه بر کف، توبه بر لب،دل پر از شوق گناه/ معصيت را خنده مي آيد ز استغفار ما


    أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ




  5. #5

    تاریخ عضویت
    جنسیت مهر ۱۳۸۷
    نوشته
    1,758
    مورد تشکر
    3,252 پست
    حضور
    6 ساعت 31 دقیقه
    دریافت
    7
    آپلود
    0
    گالری
    0

    قصیده معاد




    سالنامه جهان
    ماهنامه زمين و آسمان
    روزنامه هاي صبح و عصر را
    مرور مي كنم

    باز هم خبر
    باز هم خلاصه‌اي
    از هزار سال اتفاق‌هاي دور و بر
    باز خط به خط
    نشانه و علامت است
    سطر سطر زندگي
    گزارش قيامت است

    *
    چای با طعم خدا

    باز هم مصاحبه
    بين آدم و عدم
    بين آنچه مي‌رود به باد
    دم به دم

    باز سرمقاله‌اي به خط مرگ
    باز عكس‌هاي آن و اين
    باز پنج شنبه‌ها و جمعه‌ها
    نه، تمام روزهاي هفته
    روزِ واپسين
    اول او و آخر او
    بعد تا ابد هميشه نقطه چين...

    *

    باز آگهي
    باز در ستون تسليت
    اسم ها چقدر آشناست
    اسم من
    اسم تو
    اسم ها همه شبيه اسم ماست
    اسم هايمان چه تند و تيز
    مي دوند
    تا به انتهاي صفحه‌هاي رستخيز

    *

    در كنار اسم هايمان نوشته اند:
    جمله جمله، واژه واژه، حرف حرف
    هرچه كرده ايد
    توي سررسيد ِ روزگار
    يادداشت شد
    دانه دانه لحظه كاشتيد
    باغ ِ لحظه هاي هر كسي
    آخرش شبيه آنچه كاشت، شد

    ***

    سالنامه جهان
    ماهنامه زمين و آسمان
    روزنامه‌هاي صبح و عصر را
    مرور مي كنم
    مژده داده اند در شماره هاي بعد
    در همين يكي دو روزِ زودِ دور دست،
    توي ويژه نامه‌اي كه محشر است،
    سردبير روزنامه حيات،
    او كه متن آب و آفتاب را نوشت،
    شاعر سروده‌هاي دوزخ و بهشت،
    قصه گوي برگ و بار و ابر و باد،
    او كه نور را به خاك ياد داد،
    واژه هاي مرده را
    زنده مي كند دوباره در قصيده معاد

    ویرایش توسط طیب : ۱۳۸۷/۱۱/۱۹ در ساعت ۰۴:۵۲
    هر معرفتى كـــه بوىِ هستىِ تو داد *** ديوى است به ره، از آن حذر بايد كرد


    سبحه بر کف، توبه بر لب،دل پر از شوق گناه/ معصيت را خنده مي آيد ز استغفار ما


    أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ




  6. #6

    تاریخ عضویت
    جنسیت مهر ۱۳۸۷
    نوشته
    1,758
    مورد تشکر
    3,252 پست
    حضور
    6 ساعت 31 دقیقه
    دریافت
    7
    آپلود
    0
    گالری
    0

    عقابی پرید




    به گنجشک گفتند، بنویس:
    عقابی پرید.
    عقابی فقط دانه از دست خورشید چید.
    عقابی دلش آسمان، بالش از باد،
    به خاک و زمین تن نداد.

    *
    و گنجشک هر روز
    همین جمله‌ها را نوشت
    وهی صفحه، صفحه
    وهی سطر، سطر
    چه خوش خط و خوانا نوشت

    *
    وهر روز دفتر مشق او را
    معلم ورق زد
    وهر روز هم گفت: آفرین
    چه شاگرد خوبی، همین

    *
    ولی بچه گنجشک یک روز
    با خودش فکر کرد:

    برای من این آفرین‌ها که بس نیست!
    سوال من این است
    چرا آسمان خالی افتاده آنجا
    برای عقابی شدن
    چرا هیچ کس نیست؟

    *
    چقدر از "عقابی پرید"
    فقط رونویسی کنیم

    چقدر آسمان، خط خطی
    بال کاهی
    چرا پرکشیدن فقط روی کاغذ
    چرا نقطه هر روز با از سر خط
    چرا...؟
    برای پریدن از این صفحه ها
    نیست راهی؟
    چای با طعم خدا
    *
    و گنجشک کوچک پرید
    به آن دورها
    به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست
    به آن نورها
    وهی دور و هی دور و هی دورتر
    و از هر عقابی که گفتند مغرورتر
    و گنجشک شد نقطه ای
    نه در آخر جمله در دفتر این و آن
    که بر صورت آسمان
    میان دو ابروی رنگین کمان



    عرفان نظرآهاری
    ویرایش توسط طیب : ۱۳۸۷/۱۱/۲۰ در ساعت ۰۱:۴۷
    هر معرفتى كـــه بوىِ هستىِ تو داد *** ديوى است به ره، از آن حذر بايد كرد


    سبحه بر کف، توبه بر لب،دل پر از شوق گناه/ معصيت را خنده مي آيد ز استغفار ما


    أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ




  7. #7

    تاریخ عضویت
    جنسیت آبان ۱۳۸۷
    نوشته
    598
    مورد تشکر
    1,660 پست
    حضور
    8 ساعت 2 دقیقه
    دریافت
    3
    آپلود
    0
    گالری
    0



    روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
    فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:او می آید و با من راز و نیاز می کند،من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
    فرشتگان چشم به لبهایش دوختند.گنجشک غمگین و افسرده بود ولی باز هم هیچ نگفت.
    اما خدا لب به سخن گشود:
    "با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست

    گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم که آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.تو همان را هم از من گرفتی.این توفان سهمگین و بی موقع چه بود؟
    و سنگینی بغض راه بر کلامش بست.سکوتی معنا دار طنین انداز شد.فرشتگان همه سر به زیر افکندند.
    خدا گفت:
    سوره نساء 19:"چه بسا چیزهایی که فکر می کنید در آن شر است،در آن خیر و نیکی است ...."

    ماری در راه لانه ات بود،خواب بودی،باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پرگشودی.
    اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود:ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت،گویی حسی عجیب وجودش را دگرگون می کرد.



    و هیچ فکر نکرد مامیان پریشانی تلفظ درها
    برای خوردن یک سیب
    چقدر تنهاماندیم...





  8. تشکرها 3


  9. #8

    تاریخ عضویت
    جنسیت مهر ۱۳۸۷
    نوشته
    1,758
    مورد تشکر
    3,252 پست
    حضور
    6 ساعت 31 دقیقه
    دریافت
    7
    آپلود
    0
    گالری
    0

    قلبش ترك خورد




    هي شوق، پشت شوق
    در دانه رقصيد
    هي درد، پشت درد
    در دانه پيچيد
    و ديگر او در آن تن كوچك، نگنجيد
    قلبش ترك خورد
    و دستي از نور
    او را به سمت ديگري برد
    وقتي كه چشمش را به روي آسمان وا كرد
    يك قطره خورشيد
    يك عمر نابينايي او را دوا كرد

    چای با طعم خدا

    *
    او با سماجت
    بيرون كشيد آخر خودش را
    از جرز ديوار
    آن وقت فهميد
    كه زندگي يعني همين كار



    عرفان نظرآهاري
    هر معرفتى كـــه بوىِ هستىِ تو داد *** ديوى است به ره، از آن حذر بايد كرد


    سبحه بر کف، توبه بر لب،دل پر از شوق گناه/ معصيت را خنده مي آيد ز استغفار ما


    أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ




  10. #9

    تاریخ عضویت
    جنسیت مهر ۱۳۸۷
    نوشته
    1,758
    مورد تشکر
    3,252 پست
    حضور
    6 ساعت 31 دقیقه
    دریافت
    7
    آپلود
    0
    گالری
    0

    ایستگاه استجابت دعا




    او نشست و باز هم نشست
    روزها یکی یکی
    از کنار او گذشت

    *
    روی هیچ چیز و هیچ جا
    از دعای او اثر نبود
    هیچ کس
    از مسیر رفت و آمد دعای او
    با خبر نبود

    *
    با خودش فکر کرد
    پس دعای من کجاست؟
    او چرا نمی رسد؟
    شاید این دعا
    راه را اشتباه رفته است!
    پس بلند شد
    رفت تا به آن دعا
    راه را نشان دهد
    رفت تا که پیش از آمدن برای او
    دست دوستی تکان دهد
    رفت
    پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
    رفت و با صدای رفتنش
    کوچه های خاکی زمین
    جاده های کهکشان
    سبز شد

    *
    او از این طرف، دعا از آن طرف
    در میان راه
    باهم آن دو رو به رو شدند
    دست توی دست هم گذاشتند
    از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
    وای که چقدر حرف داشتند

    *
    برفها
    کم کم آب می شود
    شب
    ذره ذره آفتاب می شود
    و دعای هر کسی
    رفته رفته توی راه
    مستجاب می شود

    عرفان نظرآهاری
    هر معرفتى كـــه بوىِ هستىِ تو داد *** ديوى است به ره، از آن حذر بايد كرد


    سبحه بر کف، توبه بر لب،دل پر از شوق گناه/ معصيت را خنده مي آيد ز استغفار ما


    أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ




  11. #10

    تاریخ عضویت
    جنسیت مهر ۱۳۸۷
    نوشته
    1,758
    مورد تشکر
    3,252 پست
    حضور
    6 ساعت 31 دقیقه
    دریافت
    7
    آپلود
    0
    گالری
    0

    با من تماس بگير‏‏‏‏، خدايا





    هر روز
    شيطان لعنتي
    خط هاي ذهن مرا
    اشغال مي كند
    هي با شماره هاي غلط ، زنگ مي زند،‏ آن وقت
    من اشتباه مي كنم و او
    با اشتباه هاي دلم
    حال مي كند.
    ديروز يك فرشته به من مي گفت:
    تو گوشي دل خود را
    بد گذاشتي
    آن وقت ها كه خدا به تو مي زد زنگ
    آخر چرا جواب ندادي
    چرا بر نداشتي؟!
    يادش به خير
    آن روزها
    مكالمه با خورشيد
    دفترچه هاي ذهن كوچك من را
    سرشار خاطره مي كرد
    امروز پاره است
    آن سيم ها
    كه دلم را
    تا آسمان مخابره مي كرد.
    ×××
    با من تماس بگير ، خدايا
    حتي هزار بار
    وقتي كه نيستم
    لطفا پيام خودت را
    روي پيام گير دلم بگذار.


    منبع شعرهایی که در این قسمت گذاشتم این وب سایت میباشد:http://www.nooronar.com/
    ویرایش توسط طیب : ۱۳۸۷/۱۲/۱۳ در ساعت ۰۳:۰۶ دلیل: اضافه کردن منبع
    هر معرفتى كـــه بوىِ هستىِ تو داد *** ديوى است به ره، از آن حذر بايد كرد


    سبحه بر کف، توبه بر لب،دل پر از شوق گناه/ معصيت را خنده مي آيد ز استغفار ما


    أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ




صفحه 1 از 2 12 آخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
^

ورود

ورود