حاج یحیی درستکار یکی از همرزمان شهید ساری از خاطراتش می گوید:
دوستی‌مان از جریان سرچشمه آغاز شد در آنجا ایشان را همراه با سي- چهل نفر دیگر در گاراژ زغال فروشها زندانی کرده بودند. محمد برادر بزرگشان نزد من آمد و گفت که اکبر ناپدید شده است، بیا دنبالش بگردیم و ما سه روز تمام بیمارستانهای تهران را با ماشین گشتیم. در بیمارستانها به فکر مجروح نبودیم بلکه مستقیماً به سراغ سردخانه می‌رفتیم تا دنبال شهدا بگردیم تا اینکه بعد از سه روز ایشان آزاد شد و گفت که در گاراژی زندانی بوده است. پس از انقلاب جزو اولین کسانی بود که در پایگاه مسجد ثبت نام کرد. اولین عملیاتی که با هم داشتیم فتح المبین بود که با قطار از تهران به دو کوهه اهواز رفتیم آن مواقع فرمانده لشكر حاج محمود متوسلیان بود. اکبر در آنجا بسیار با روح و ایمان بود و پر استقامت در کارها، مثلاً پنج - شش بار دور کل پادگان دو کوهه می دوید و پرچم اسلام را در دستش سرفراز نگه می‌داشت. در عملیات های بعدی که جزیره مجنون بودیم، اکثراً پست های شبانه را بر می‌داشت و 2 ساعت پست را با هم نگهبانی می داد. مثلاً از ساعت 12 تا 4 صبح و سپس نماز می خواند و استراحت می کرد. در همان حال نگهبانی هم ذکرش فراموش نمي‌‌شد و وقتی می‌پرسیدیم که چرا نگهبان بعدی را بیدار نکردی؟ می‌گفت: چه فرقی می‌کنه من باشم یا او؟ وقتی کار می‌کرد مثل این بود که ملائکه کار می‌کند. با آن جثه نهیفش کارایی جسمانی چند نفر را داشت و دلاوریش در خیبر زبانزد بود مثل اینکه جگر شیر دارد. یک بار در جزیره مجروح شده بود. بچه ها او را می‌شناختند و اول به سراغ او آمده بودند اما خودش گفته بود که ابتدا به سراغ آن فردی بروید که شكمش آسیب دیده و او را عقب آمبولانس بخوابانید، من پایم شكسته و می توانم جلو هم بنشینم و وقتی بچه ها برگشته بودند تا او را ببرند او خود را بيست متری کشانده بود جلوتر.
یکبار روحانی گردان در جزیره هنگامی که به روح بلند او پی برده بود به او تعارف کرد که شما بفرمائید جلو تا ما پشت سرتان نماز بخوانیم. اما شهید گفته بود: امام فرموده است تا روحانی هست جایز نیست کسان دیگر امام شوند ولی آن روحانی معمم گفته بود تو جایزی، بیا اصلاً این عمّامه مال تو.
در تهران در پایگاه مسجد لاله زار مسئول عقیدتی پایگاه بود، هر موقع می‌خواست پول جمع کند اول خودش مقداری می گذاشت. در جلسه شورای بسیج وقتی می‌خواستیم از کسبه و تجار پول بگیریم او می‌گفت بهتر است اول خودمان که دستمان به دهانمان می‌رسد مایه بگذاریم.
تعقیبات بین نماز و اذان و تکبیر مال صدای دلنشین خودش بود که حتی هنوز هم برخی کسبه می‌گویند: ما صدای خوشتر از آن بیاد نداریم. حرفهای بزرگی می‌زد. کم غذا بود و کم حرف. می‌گفت تا فساد در جهان هست باید مبارزه کرد. عزت نفس بالایی داشت. مثلاً یکبار که قرار بود یخچال بگیرد یکنفر دیگر را دیده بود که می‌خواست برای دخترش جهیزیه تهیه کند و نوبت خود را به او داده بود. در پایگاه که شهیدان طالبی و جاویدالاثر حیدری نیز حضور داشتند ایشان تغذیه فکری همه برادران بود. گذشتش فوق العاده و عزت نفسش بالا بود. مثلاً در بافندگی نخ تعاونیش را می‌بافت و وقتی تمام می‌شد، می‌گفت: من خودم را آلوده بازار آزاد (آنزمان) نمی کنم و کارمزدی می‌بافت.
یکبار خوابش را دیدم که در مصلای قدیمی سار با لباس سفید برای مردم سخنرانی می‌کرد، وقتی پایین آمد مردم کنار می‌رفتند و چند نفر هم او را همراهی می‌کردند. ایستاد و برگشت و به من گفت چرا گریه می‌کنی، گفتم اشک شوق است می خواهم به تهران زنگ بزنم و بگویم اکبر آزاد شده و آمده است. گفت من از بچگی آزاد بودم، اسیر نبودم.
در آخرین عملیات در مهران وقتی عملیات تمام شد ایثار کرد و 15 روز اضافه ماند که در یکی از روزهای همان دو هفته بود که هواپیمای عراقی با بمبهای خوشه ای بر سرش کوفتند و او را تا اعلاعلیین بالا بردند