جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید   

موضوع: !!-------وقتي شهدا بخواهند كاري بشود، نشد ندارد---------!!

  1. #1
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت آبان ۱۳۸۷
    نوشته
    598
    مورد تشکر
    1,660 پست
    حضور
    8 ساعت 2 دقیقه
    دریافت
    3
    آپلود
    0
    گالری
    0

    !!-------وقتي شهدا بخواهند كاري بشود، نشد ندارد---------!!




    كسي به جاي زنده نماز نمي‌خواند
    آسيه حجتيان ـ بشرويه
    اشاره: وقتي شهدا بخواهند كاري بشود، نشد ندارد. از طرف بنياد شهيد قرار بود پروندة شهدا را تكميل كنيم و آثار و خاطرات آنها را جمع‌آوري كنيم. براي مرحلة اول، پانزده شهيد آشنا را انتخاب كرديم تا براي شروع، كارمان راحت‌تر باشد. نمي‌دانم چرا شهيد عسكري جزء گروه اول انتخاب شدند؛ شايد چون افراد خانواده‌شان در دسترس بودند؛ همة خانواده‌ها دفترچة خاطرات را تكميل كرده تحويل دادند. دو روز مانده به پايان وقت، تماس گرفتند كه: «تنها خاطرات شهيد عسكري مانده، بياييد برويد منزلشان!»
    با اينكه كار داشتم، از آنجا كه شهدا خودشان جزئيات را هم برنامه‌ريزي مي‌كنند، رفتم. همسر شهيد عسكري خاطرات آموزنده‌اي را نقل كردند؛ خاطراتي كه انسان را به درون خود سفر مي‌برد كه شايد در درون خويش خود را دريابد و به خداي خويش برگردد.
    كمتر از يك ماه همسر شهيد عسكري بي‌هيچ سابقة بيماري‌اي به سوي همسرش عروج كرد. راستي اگر اين شهيد جزء گروه دوم بود، چه كسي اين خاطرات را براي ما نقل مي‌كرد؟ گويي بعد از سر و سامان دادن به فرزندانش، تنها بايد رسالت خويش را در رساندن پيام شهيدش كامل مي‌كرد. حالا او به تمام معنا زينب شده بود و شهيدش مشتاقانه انتظارش را مي‌كشيد.

    ايشان در هيئت «ابوالفضلي» كمك مي‌كردند؛ هيزم مي‌آوردند و حتي يك‌بار مار وسط هيزم‌ها نيش مي‌زندشان. يكي از مسئولان هيئت كه برادرش فوت كرده بود، به ايشان مي‌گويد: «برادرم را در خواب ديدم كه گفت عسكري آمد بهشت را خريد و رفت. گفتم: مگر تو در بهشت نيستي؟ گفت: به اين راحتي كه بهشت را به آدم نمي‌دهند. به ايشان گفته بود: ايشان مي‌گويند براي اين است كه قصد جبهه دارم.»
    موقعي به هر كسي فقط بيست ليتر نفت مي‌دادند. ديدم آنها را برداشتند تا براي روستاييان ببرند. گفتم: «تكليف خودمان چه مي‌شود؟ فرمودند: ما كرسي برقي داريم، اما آنها جز چراغ نفتي چيزي ندارند.»

    دوران مبارزات در قبل از انقلاب، يك سخنران براي روستا آمده بود. ساواك ايشان را دستگير مي‌كند. شهيد جهانيان به شهيد عسكري اطلاع مي‌دهد كه اگر ايشان را به مركز شهرستان معرفي كنند، كار آن عالم تمام است. ايشان با چوب و چاقو مي‌روند و به سربازان مي‌گويند: «اگر شما اسلحه داريد، ما هم داريم». مأموران منطقه مي‌گويند: «اگر خبر به مسئولان بالا برسد، براي ما مسئوليت دارد». ايشان مي‌گويند: «اگر خودتان نگوييد، خبر به آنها نمي‌رسد». آن شب آن عالم را سالم برمي گردانند.

    وقتي مي‌خواستند به جبهه اعزام شوند مادرشان اعتراض كردند كه: «شما زن و بچه داري...» شهيد عسكري مي‌گويد: «قضيه مثل آن كسي است كه ديد كسي گريه مي‌كند. علت را پرسيد. گفت گرسنه‌ام، نان مي‌خواهم. آن شخص در جواب گفت نان كه نمي‌دهم، ولي هر چه بخواهي با تو گريه مي‌كنم». بعد فرمودند: «حالا ما هم مثل آن شخص، حاضريم هميشه براي امام حسين(ع) گريه كنيم، ولي ياري‌اش نكنيم.»
    گفتم: «شما زن و بچه داريد. بگذاريد برادرم به جاي شما بروند». گفتند: «مگر به جاي آدم زنده كسي مي‌تواند نماز بخواند؟ هر كسي خودش مسئوليت دارد.»

    شهيد عسكري حلوا خيلي دوست داشتند. بعد از شهادتش شبي به خوابم آمد و گفت: «چرا با اين شيره‌ها براي بچه‌ها حلوا درست نمي‌كني؟» گفتم: «شما كه نيستيد.» در جواب گفت: «من نيستم. بچه‌ها كه هستند. فردا كه كار مهمي داريم، وگرنه خودم مي‌آمدم درست مي كردم.» فرداي آن روز شهيدي را براي تشييع جنازه آوردند.

    شبي خواب ديدم مراسم عقدش است و عكسش هم مانند مراسم عزاداري‌اش روي منبر است. من در حالي كه فرزند كوچكم بغلم بود و روسري مشكي پوشيده بودم وارد شدم. تا چشمش به من افتاد، گفت: «مگر به شما نگفتم لباس عزا نپوشيد؟ چرا روسري مشكي پوشيديد؟ من جلوي دوستانم خجالت مي‌كشم. برويد لباستان را عوض كنيد!»

    ویرایش توسط صدای دیدار : ۱۳۸۷/۱۱/۲۳ در ساعت ۱۵:۲۴



    و هیچ فکر نکرد مامیان پریشانی تلفظ درها
    برای خوردن یک سیب
    چقدر تنهاماندیم...





  2. تشکرها 2


  3. #2
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت آبان ۱۳۸۷
    نوشته
    598
    مورد تشکر
    1,660 پست
    حضور
    8 ساعت 2 دقیقه
    دریافت
    3
    آپلود
    0
    گالری
    0



    در وصيت‌نامه‌اش گفته بودند: در شهادتم گريه نكنيد و لباس عزا نپوشيد!

    قبل از شهادتش هميشه با يكي از همسايه‌هاي‌مان به تفريح مي‌رفتيم. بعد از شهادتش همسايه‌مان آمدند تا با هم به تفريح برويم. مادرم گفت: «بايد از شهيد اجازه بگيريم.» چون حتي بعد از شهادتشان مادرم براي همة كارها از ايشان اجازه مي‌گرفتند. صبح گفتند: «مي‌دانم مي‌رويم، ولي چطورش را نمي‌دانم.»
    بعد از يك ساعت عمويم آمدن پي ما و با هم رفتيم تفريح. بعدها مادرم تعريف كرد: «آن شب خواب ديدم يك سرباز آمد و گفت: من را شهيد عسكري فرستادند. گفتند: نرويد. من خودم مي برمشان.»(1)

    روي لباسش نوشته بود «بوشرويه». بعد از شهادتش فكر مي‌كنند بوشهر است؛ مي‌برندش آنجا و مي‌فهمند خراسان، شهري به نام بوشرويه دارد. روز شهادت امام حسن عسكري(ع) بود كه رسيد و پيكرش را تشييع كرديم!

    1. به نقل از فرزند شهيد

    وقتي مي‌خواستند به جبهه اعزام شوند مادرشان اعتراض كردند كه: «شما زن و بچه داري...» شهيد عسكري مي‌گويد: «قضيه مثل آن كسي است كه ديد كسي گريه مي‌كند. علت را پرسيد. گفت گرسنه‌ام، نان مي‌خواهم. آن شخص در جواب گفت نان كه نمي‌دهم، ولي هر چه بخواهي با تو گريه مي‌كنم». بعد فرمودند: «حالا ما هم مثل آن شخص، حاضريم هميشه براي امام حسين(ع) گريه كنيم، ولي ياري‌اش نكنيم.»
    گفتم: «شما زن و بچه داريد. بگذاريد برادرم به جاي شما بروند». گفتند: «مگر به جاي آدم زنده كسي مي‌تواند نماز بخواند؟ هر كسي خودش مسئوليت دارد

    ویرایش توسط صدای دیدار : ۱۳۸۷/۱۱/۲۳ در ساعت ۱۶:۰۱



    و هیچ فکر نکرد مامیان پریشانی تلفظ درها
    برای خوردن یک سیب
    چقدر تنهاماندیم...






اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
^

ورود

ورود