جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید







موضوع: زندگی نامه *شهيد حشمتالله حيدري،*
-
۱۳۸۷/۱۱/۲۳, ۱۵:۳۳ #1
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۷
- نوشته
- 598
- مورد تشکر
- 1,660 پست
- حضور
- 8 ساعت 2 دقیقه
- دریافت
- 3
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
زندگی نامه *شهيد حشمتالله حيدري،*
با شهادت او به راز بندگي الله رسيدم
شهيد حشمتالله حيدري، از زبان همسرش
گلستان جعفريان
ـ تاريخ تولد: 24/9/1345
ـ كارمند مخابرات
ـ ازدواج با خانم صديقه باقري: ديماه 1372
ـ حضور در جبهه: هشت سال
ـ شهادت: 27 آبان 77، بيمارستان ساسان
(1)
من با خدا معامله كردم. از او خواستم محسن را، محسن سه سالهام را، از من بگيرد؛ ولي او برايم بماند، در كنارم باشد. سالهاي سال زندگي كنيم. تعجب ميكنيد، شايد خودخواهانه به نظر ميرسد. عشق مادر... اين عشق افسانهاي به فرزند... اما من دلم ميخواست او كنارم باشد. عاشق هم نبوديم، يك ازدواج سنتي با مراسم خواستگاري و آداب مخصوص به خودش، اما من عاشقش شدم.
(2)
ما يك خانواده هفت نفره ساكن زرينشهر بوديم. سال61 پدرم شهيد شد. زمستان آن سال سخت بود. يادم ميآيد داشتم آماده ميشدم به مدرسه بروم، كلاس اول ابتدايي بودم. سفرة صبحانه پهن بود. مادرم قوري و كتري را از روي علاءالدين پايين گذاشت كه در زدند، عمه و دختر عمهام وارد شدند. به دختر عمهام گفتم كجا ميخواهيد برويد؟ چرا لباسهاي بيرون را پوشيدهايد؟ مگر مدرسه نميآييد؟ اخمهايش را تو هم كشيد و گفت: مامانم گفته به كسي چيزي نگويم. خيلي دلم گرفت، توي حال خودم بودم كه صداي گريه مادرم بلند شد. يكي در حياط را ميزد. همسايه بود. ناصر را از مدرسه برگردانده بود. من و ناصر كه ده سال داشت، دو تا بچة بزرگتر بوديم و بقيه كوچكتر از ما... همه به گرية مادرم به گريه افتاديم. دورش را گرفتيم. با دلهره و نگراني نگاهش كرديم. پدر وصيت كرده بود در زادگاهش به خاك سپرده شود. يك ماشين گرفتيم و به «كاكلك» رفتيم. روز بهخاكسپاري برف سختي ميباريد. ما همه دور مادر را گرفته بوديم و گريه ميكرديم. هنوز وقتي از خاطرات آن روزها حرف ميزند، اشكش ميريزد. ميگويد تازه فهميدم به خانم زينب كبرا با يتيمهاي قد و نيمقدش چه گذشت!
خانوادة آقاي حيدري از مهاجرين آبادان بودند، كه محاصره آبادان باعث شده بود به شهركرد بيايند. آقا حشمتالله از ناصر بزرگتر بود، اما دوستي خوبي با او داشت و شايد حرفهاي او بود كه كمك ميكرد ناصر قوي باشد و با سن كمش رفتارهاي مردانه داشته باشد و واقعاً خودش را جانشين پدر احساس كند. وقتي سال 72 به خواستگاري من آمد، اول خانواده مخالفت كردند. تفاوت سني شما دو تا زياد است... اما شناختي كه روي خانواده و خودش داشتند، زود همه همراه شدند. من اما مردد بودم. در آينده ذهنم تحصيلات بود، دانشگاه، شغل، استقلال مالي. اما ازدواج در هجده سالگي، يعني بايد وارد زندگي شوي، مسئوليت قبول كني. مردد بودم يك طرف آرزوهايم و يك طرف آقا حشمتالله. آيا آدمي مثل او بار ديگر سر راهم قرار بگيرد. به اين استدلال كه رسيدم قانع شدم. بهتر اين است جواب مثبت بدهم. برادرم ناصر وقتي فهميد جوابم مثبت است، آمد توي اتاق كنارم نشست و گفت تو بهتر از هركسي ميداني من چقدر آقا حشمت را دوست دارم و برايش احترام قائلم. اما دلم ميخواهد با آگاهي انتخاب كني، او مردي است كه هشت سال در جبهه جنگيده. مطمئن باش او تلخيهاي زيادي در طول اين مدت، بسيار بيشتر از آنچه من و تو در از دست دادن دايي و پدر احساس كرديم حس كرده است. با يك مرد معمولي خيلي فرق دارد. او چندين بار زخمي شده، توي بدنش تركش هست. درسته كه خطرناك نيست، اما بالاخره...
حرفهاي ناصر كاملاً درست بود. با خودم فكر كردم من و او يك وجه مشترك قوي داريم: با دردهاي زندگي خوب آشنا هستيم. پس با هم كه باشيم ميتوانيم درد را فراموش كنيم و تمام سعيمان اين باشد كه ديگري شاد و خوشحال زندگي كند.
(3)
شهركرد سرد است و زمستانهايش خيلي سخت، اما تابستانهايش بسيار سرسبز و تميزتر است و من و او خانهاي نوساز در محله ميرآباد را پسنديديم. خانه 250 متر بود. با حياطي بزرگ و دوطبقه كه بنا بود ما طبقه اول زندگي كنيم. قولنامه رهن و اجاره زود بسته شد و ديماه بعد از مراسم بسيار ساده عروسي زندگي من با حشمتالله شروع شد.
شايد تقدير چنين ميخواست من با مرد مهرباني مثل او ازدواج كنم تا جاي خالي پدر را كه در كودكي از دست داده بودم، برايم پر كند. اندوه نداشتن پدر كه هميشه با من بود و به خاطر اينكه دلتنگيهايم دردي مضاعف نباشد بر شانههاي خسته مادرم اشكهايم در تنهاييها و يا شبها زير پتو مجال ريختن پيدا ميكردند. حالا او با مهرباني كه از اعماق وجودش برميخواست داشت ذره ذره درد نهفته اين سالها را پاك ميكرد.
كارمند مخابرات بود. صبح از خانه بيرون ميرفت تا بعد ازظهر كه برگردد، براي برگشتنش لحظهشماري ميكردم. وقتي ميآمد، از ريزهكارها و اتفاقاتي كه آن روز برايش افتاده بود برايم تعريف ميكرد.
با تولد محسن همه چيز خوب بود، بهتر شد. او عاشق زن و بچه بود. تقربياً بيشتر وقتش را با ما ميگذارند. شبها كه محسن گريه ميكرد، خودش آرامش ميكرد. به تمام قلقهاي بچه وارد شده بود و به من ميگفت الآن چه كار كنم تا آرام بگيرد. موقع خواب او را توي بغل ميگرفت و آنقدر ميچرخاندش و در گوشش شعر يا لالايي ميخواند يا گاهي با او حرف ميزد. خلاصه آنقدر زمزمه ميكرد تا محسن مست خواب ميشد و بعد با آرامش او را توي تختش ميگذاشت.
در تمام پنج شش سالي كه كنارم هم بوديم، هيچ وقت نشد زندگيمان را با ديگران توي فاميل يا دوستانش مقايسه كرده باشيم.
و هیچ فکر نکرد مامیان پریشانی تلفظ درهابرای خوردن یک سیبچقدر تنهاماندیم...
-
تشکرها 3
-
۱۳۸۷/۱۱/۲۳, ۱۵:۵۹ #2
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۷
- نوشته
- 598
- مورد تشکر
- 1,660 پست
- حضور
- 8 ساعت 2 دقیقه
- دریافت
- 3
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
شايد اگر ميكرديم خيلي كمبودها داشت، اما هر دو طعم سختي و درد را چشيده و ياد گرفته بوديم قانع باشيم و اين شرايط راحتي و آرامش را با اين چيزها خراب نكنيم. تنها چيزي كه ناراحت و كجخلقش ميكرد، سردردهايش بود؛ سردردهايي كه هفتهاي يكي دو بار سراغش ميآمد و عصبي و كمطاقتش ميكرد. وقتي سردرد داشت من خيلي مراقب بودم چيزي نگويم كه حساسيتش را برانگيخته كند، چون زود از كوره درميرفت.
(4)
چند وقت بود علاوه بر سردردهاي گاهگاهش، سفيدي چشمانش زرد شده بود. هي ميگفتم چرا اينجوري شده برو دكتر... تا اينكه يك روز توي بازار موقع خريد يكدفعه گفت «صديقه انگار يك نخ توي چشمم است، خيلي اذيت ميشم. خم شد، من خوب توي چشمش را نگاه كردم، فوت كردم، گفتم نه توي چشمت كه چيزي نيست. صبح روز بعد كه از رختخواب بلند شد، گفت ديشب از بينيام، دهانم، گلويم آنقدر خون رفت. من خيلي هول كردم، گفتم تو را به خدا برو دكتر، با خودت اينجوري نكن. ظهر دو روز بعد، از آزمايشگاه آمد منزل. مادرم گفت چي شد آقا حشمت؟ گفت: نميدانم وقتي برگه آزمايش منو ديدند به هم نگاه كردند، بعد در گوشي حرف زدند و يكيشون گفت: فعلاً اصلاً پشت فرمان ماشين رانندگي نكن. مادرم گفت: يعني چه؟ خوب نگفتن چي شده؟ خندهاي كرد، خندهاي كه نارحتي و نگراني توش بود، اما ميخواست به بقيه بگويد كه مهم نيست. گفت فكر كنم حاج خانم سرطاني، چيزي گرفتم. مادرم زد پشت دستش و گفت خدا نكند، بلا دوره... من و محسن را با خودش نبرد. گفت ميروم دكتر بعد ميآيم دنبالتان. بين راه خيلي حالش بد ميشود و مستقيم ميرود منزل مادرش. ميگويد هيچ جا را نميبينم كه برادرش آقا آيتالله سريع رساندش بيمارستان شهركرد و آنجا بستري ميشود. همه چيز از همين جا شروع شد. در بيمارستان نتوانستند تشخيص بدهند چه اتفاقي برايش افتاده. برديمش اصفهان و از آنجا آزمايشهايش شروع شد.
آزمايش مغز استخوان، آزمايش ساعت به ساعت خون، m.r.i و... من ميفهميدم كه تمام سعياش را ميكند، حوصله به خرج ميدهد آرام باشد تا مراحل درمان انجام شود، اما از درون فشار زيادي را تحمل ميكرد. حساس شده بود. با كوچكترين حرفي بههم ميريخت. خلاصه بايد خيلي حواسمان ميبود كه نارحتش نكنيم.
غروب پنچشنبه بود. يكي دو روزي ميشد كه از بيمارستان مرخص شده بود، اما استراحت داشت. كار كردن برايش غدغن شده بود. پلاكت خونش كه ميآمد پايين، دوباره بيمارستان بستري ميشد. نماز مغرب و عشا را كه خواند گفت: صديقه مفاتيحالجنان بياور با هم كميل بخوانيم. مفاتيح را جلويش گذاشتم و منتظر شدم. كمي مكث كرد و گفت: بخوان. گفتم شما بخوان. گفت نه نميتوانم. و من شروع كردم. دعا كه تمام شد همانطور نشسته از سر سجاده رفت عقب و به پشتي تكيه كرد. بعد نگاهم كرد. نگاهش خسته بود و مستأصل. چند لحظه هر دو ساكت بوديم. بعد شروع كرد به صحبت: از بيمارستان كه رفتم خونه خواهرم، توي يك اتاق تنها بودم. براي خودم زيارت عاشورا خواندم. خيلي گله كردم از امام حسين(ع)... از خدا... من كه بيشتر دوستهام شهيد شده بودند، من كه اينقدر آرزوي شهادت داشتم... من كه اينقدر از تو خواسته بودم... گريه امانش را بريد. من هم به گريه افتادم. سعي كردم جلوي خودم را بگيرم. نگاهم را از صورتش دزديدم و به گلهاي قالي خيره شدم و او ادامه داد... حالا بايد اينطور توي بستر بيماري ذرّه ذرّه آب بشم و منتظر مرگ بمانم. اون موقع هيچ كس نميدانست بيماري او از آثار شيميايي است. من با بغض گفتم: اولاً ديگه هيچ موقع از مرگ حرف نزن، تو خوب ميشي؛ دوماً، خدا و امام حسين(ع) خوب ميدانند تو با چه نيتي رفتي جبهه، كارَت بي اجر نميماند...
حرف مرا بريد و با تشر و صداي بلند در حالي كه گريه ميكرد گفت: من اين حرفها حاليم نميشه! من فقط آرزو داشتم شهيد بشم...
در حالي كه زبانم بند آمده بود... هاج و واج نگاهش كردم و ديگر چيزي نگفتم.
راستش را بگويم دلم ريخت پايين، ته دلم خالي شد. زندگي شاد و شيرينم را ميديدم كه چهطور مثل يك قطعه يخ ذرّهذرّه با حشمتالله آب ميشود. روزهاي سختي در پيش بود و من نميخواستم اين واقعيت را قبول كنم. درست مثل بچههايي كه ميدانند غروب شده و شب نزديك است. اما باز بهانهاي براي ديرتر نوشتن مشقهايشان پيدا ميكند و من تا روزي كه حشمت شهيد شد، همين حال را داشتم و او نگرانم بود.
(5)
شايد اگر تغييرات او را بعد از اينكه فهميد بيمارياش به خاطر آثار شيميايي بوده نميديدم، هيچ وقت باور نميكردم بين مرگ و شهادت اين قدر فاصله هست. حس ما تغيير نكرده بود. من، مادرش و برادرش. ما در هر صورت داشتيم او را از دست ميداديم و نميخواستيم اينطور باشد، اما او آرام گرفته بود، آرامشي عجيب!
سه چهار ماهي از مريضياش ميگذشت. خيلي درد ميكشيد. شبها نميخوابيد. اما ديگر شكايتي نداشت. با محبتهاي بياندازه ديگران (اين را بخور، اين را بپوش و...) از كوره در نميرفت و به همه اين فرصت را ميداد كه به او محبت كنند. اين همه آرامش و رضايت او بيشتر مرا نگران ميكرد. يك روز خواهرش به من تلفن كرد و گفت: «صديقه جان كسي را به ما معرفي كردند كه دعا ميخواند. ميگويند دعايش گيرا است. درد را تسكين ميدهد. من و مادر جرئت نميكنيم به حشمتالله بگوييم. به حرف تو بيشتر گوش ميدهد. باهاش صحبت كن. من از خدا خواستم. شروع كردم مقدمهچيني: آره، ميگويند خيلي آدم درستي است. تا حالا به خيليها كمك كرده و... اما او قبول نميكرد. ميگفت من درد ندارم. گفتم يعني چه؟ براي همين در عرض سه ماه وزنت نصف شده، يك نگاه توي آينه به خودت بينداز...، حرفم را ادامه ندادم.
و هیچ فکر نکرد مامیان پریشانی تلفظ درهابرای خوردن یک سیبچقدر تنهاماندیم...
-
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
موضوعات مشابه
-
*♠^♠* پيامک تسليت شهادت علي النقي،امام هادي(ع) *♠^♠*
توسط ║★║فاطمی║★║ در انجمن پیامکپاسخ: 37آخرين نوشته: ۱۳۹۶/۰۱/۱۱, ۱۸:۴۹ -
غنا و موسيقي، مفاهيم و احکام
توسط دلواپس در انجمن موسیقی ، قمار، شطرنج ، مسابقات و سرگرمی ها و...پاسخ: 27آخرين نوشته: ۱۳۹۰/۱۰/۲۶, ۱۶:۵۹ -
آيا از نظرآثار ديني، دنيا و آخرت در تضادند؟
توسط roshan_del در انجمن سایر مباحث اعتقادی در قرآنپاسخ: 3آخرين نوشته: ۱۳۹۰/۰۶/۳۱, ۰۶:۳۷ -
وجود خدا، وجود اشاري، نه وصفي
توسط hosyn در انجمن دلایل اثبات خدا در قرآنپاسخ: 10آخرين نوشته: ۱۳۸۹/۱۰/۱۹, ۱۵:۰۳ -
وظيفهشناسي، شرط بقای انقلاب
توسط اخلاقي در انجمن حکومت ها ، اقوام و ملل و سنت های در قرآنپاسخ: 0آخرين نوشته: ۱۳۸۷/۰۶/۲۹, ۱۱:۱۱
اشتراک گذاری