جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید







موضوع: آیت الله آقای حاج شیخ محی الدین _محمد صادق حائرى (شیرازى)
-
۱۳۸۷/۱۱/۲۴, ۲۰:۴۸ #1
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 351
- مورد تشکر
- 505 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 32
- آپلود
- 0
- گالری
-
2
آیت الله آقای حاج شیخ محی الدین _محمد صادق حائرى (شیرازى)
اینجانب محمد صادق حائرى (شیرازى) به سال 1315 شمسى در خانوادهاىكه رغبتشان رغبت الى اللّه بود، به دنیا آمدم. پدرم متولد كربلا بود. پدربزرگم مرحوم محمد طاهر، در آخر عمرش به كربلا رفت و در جوار حضرت سیّدالشهدا(ع) مسكن گزید. این عشقى كه مسلمانان به ویژه شیعیان به آن حضرت دارند، عشق بسیار كارسازى است؛ یعنى كسى كه هر روز زیارت عاشورا مىخواند و با حضرت انس دارد، گاهى بهجایى مىرسد كه دور از او نمىتواند زندگى بكند. از اینرو بود كه آنان به كربلا مىرفتند و در آنجا مىزیستند. پدر بزرگم تنها یك فرزند داشت و او هم پدر من بود. وى چون در كربلا متولد شده بود، پدر و مادرش او را وقف همانجا قرار داده بودند. از اینرو، او در آنجا ماند و درس خواند. وقتى درسش بهحدّى رسید كه خواست به حوزه نجف برود، پدربزرگم به او گفت: مىخواهم تو را ببینم. پدرم با خود اندیشید كه آیا مباحثات و پیشرفت درسىاش را تعقیب كند یا چیزىكه پدرش از او خواسته است؟ خود او در اینباره مىگوید: چون دیدم پدرم مرا بزرگ كرده و زحمت فراوانى كشیده و حالا یك خواسته دارد كه مىخواهد مرا ببیند. این جفا است كه خواسته او را بهجا نیاورم، از اینرو در كربلا ماندم.
مرحوم آقا سیّد اسماعیل صدر كه استاد پدرم بود، وقتى دید همه شاگردها رفتند و تنها پدرم مانده، گفت: آقا شیخ عبدالحسین! شما چرا نرفتید؟ او گفت: مىخواستم بروم، ولى پدرم راضى نبود و من بهخاطر ایشان ماندم.
مرحوم پدرم نقل مىكند: مرحوم آقاسیّد اسماعیل صدر همّت كرد كه ما را رشد بدهد.
آرى، پدرم در كربلا ماند و به درس خواندن ادامه داد؛ ولى بسیارى دیگر براى ادامه تحصیل از كربلا به نجف رفته بودند. پس از مدّتى كه آنان به كربلا بازگشتند و با پدرم بحث كردند، دیدند كه وى در این مدّت ترقّیاتى داشته است كه آنان كه در نجف بودند این ترقّیات را نداشتند و این خود درسى است براى انسان كه وقتى از برخى ترقّیات خود براى خداوند صرف نظر كند، خدا همان را باعث ترقّىاش قرار مىدهد، و ایشان (پدرم) هم بعد از اینكه تحصیلاتشان را در كربلا به اتمام رساند به شیراز آمد؛ امّا آن حالت عشقورزى به آقا اباعبداللّه و تا پایان عمرش در او باقى ماند.
پدرم مقیّد بود در اوّل هر ماه قمرى، اعضاى خانه را از خواب بیدار كند و قبل از صرف صبحانه تربتى را كه از كربلا آورده بود روى زبان همه بچّهها قرار دهد و ما هر ماه از این عمل پدر مىفهمیدیم كه اوّل ماه فرا رسیده است. در دهه عاشورا كه در منزل ما روضهخوانى برقرار مىشد، مىدیدیم كه خانه عوض مىشود، حیاط و اتاقها را تمیز مىكنند. سماور را با خاك آجر برّاق مىكنند و همان زندگى فقیرانه را سر و صورتى مىدهند كه آبرومندانه باشد. یادم هست كه مادر فرشها را چه شكلى سر هم مىكرد تا حیاط و گوشههاى اتاق را مرتّب كند. آن ده روز روحانیّتى داشت، در این ده روز، دستمال پدرم همیشه از گریه خیس بود. بى اختیار گریه مىكرد، و من نیز از اینها الگو مىگرفتم. جز این، از همان ابتداى طفولیّت یادم هست هر موقع كه بیدار مىشدم مىدیدم پدرم بیدار است. مادرم نقل مىكند كه در طول مدّت چهل سال زندگىمان یك شب هم نماز شب پدر شما ترك نشد و حتى عقب هم نیفتاد و هر وقت به من مىگفت: تو هم برخیز و من مىگفتم: فعلاً خوابم مىآید، مىگفت: آنقدر بخوابیم كه از خوابیدن سیر بشویم.
این حالت توجّه به مرگ، توجّه به اولیا، توجّه به خدا، به انسان و به زندگى او هدف مىدهد.
صبحها كه براى گرفتن پول توجیبى نزد پدر مىرفتم، مىدیدم كه او قرآن را روى زانوهاى خود گشوده و مشغول تلاوت آن و اشك ریختن است و من در همان سن خجالت مىكشیدم كه حواسش را پرت كنم و او نیز بىآنكه روى خود را از قبله برگرداند به من پول مىداد و اینها چیزهایى بود كه در من اثر مىگذاشت.
به یاد دارم كه شبها نزد پدر مىرفتم و او قصّه انبیا را برایم بهطور مفصّل شرح مىداد؛ مثلاً قصّه حضرت موسى و خروج بنى اسرائیل از مصر را به مدّت چند شب براى من نقل كرد. هیچگاه از توضیح دادن خسته نمىشد. همواره ارزشها را معرّفى مىكرد؛ یعنى خیر و شرّ، زشت و زیبا و بد و خوب را به من مىشناساند. او معتقد بود كه اگر این نظامِ ارزشىِ انسان وقتى درست شود و بر اساس صحیح جابیفتد و از مواد صحیحى نشأت بگیرد، مِلاكى براى قضاوت انسان مىشود.
یادم هست وقتى كه ماه مبارك رمضان فرا مىرسید، مرحوم پدرم هر روز قبل از ظهر در گوشهاى از حیاط منزل كه سایه بود، فرش مىانداخت و تمام اهل منزل (خواهران و برادران...) بدون استثنا در آنجا جمع مىشدیم و دستجمعى یك جزء قرآن مىخواندیم و اشكالات ما را برطرف مىكرد و وقتى به نكات جالب یا قصص انبیا مىرسید، براىمان تعریف مىكرد. یادم هست كه او قصّه حضرت یوسف را با گریه و اشك بیان مىكرد. اینها عوامل تأثیرگذار بر شخصیّت اخلاقى بنده بود و اگر اینها را نقل مىكنم نه براى آن است كه سرگذشت من ممتاز است، خیر، بلكه اینها مسئولیّت را سنگینتر مىكند. اگر جوانى در خانوادهاى باشد كه مسیرشان مسیر الى اللّه نیست و او بتواند خود را از آن وضع نجات دهد و به سوى خدا بیاید، او پیش خدا خیلى مقام دارد و اگر جوانى در خانوادهاى مؤمن كه با تربیت صحیح آشنا هستند رشد یابد، طبیعى است كه مسئولیّت او بسى سنگینتر است؛ زیرا خدا به او مىگوید: این مرّبى را كه براى تو قرار دادیم، چرا به حدّ فشارى كه این تربیت داشت حركت نكردى؟
ایّام مدرسه
در مدرسه نیز خداىتعالى مرّبیانى را براى ما قرار داده بود كه زندگى خود را وقف خداوند كرده بودند.
آقاى اثناعشرى - كه سه سال معلّم دینى ما بود - مردى خوش اخلاق و تحلیلگر مسائل اخلاقى بود و با همان سنّ و سالى كه داشت سعى مىكرد یك رابطه معنوى بین خود و شاگردانش برقرار كند. وقتى كه ایشان كلاس قرآن فوقالعادّه را دایر كرده بود، بچّهها بدون حضور وغیاب و با علاقه زیادى به كلاس مىآمدند.
از كلاس ششم به بعد به مطالعه كتابهاى تاریخى روى آوردم و با كتاب ناسخالتّواریخ كه حدود صد سال پیش نوشته شده بود آشنا شدم.
گرچه مطالعه تاریخ به انسان ظرفیّت مىدهد؛ امّا گاهى ممكن است انسان را به عالم خیال ببرد؛ یعنى انسان یك حالت درونگرایى پیدا كند.
در آن سن(دوره دبیرستان) چون گاهى مجلّات هم مطالعه مىكردم، دریافتم كه جوانان را از درك واقعیّات زندگى منصرف مىكنند. نقش مطبوعات در اصلاح یا ضایع كردن جامعه، بسیار زیاد است. مجلّات آن زمان گاهى قصّههاى مسلسلى را مىنوشتند كه شاید ده سال طول مىكشید. آنان با این كار خود جوانها را از درك مسائل روز فارغ مىكردند. بسیارى از داستانهاى مجلّات فرد را به فساد و تباهى سوق مىداد و معمولاً در آن دورهها اگر كسى از دست مطبوعات جان سالم به در مىبرد از دست دوستان و رفیقانى كه با این نوع مجلّات مأنوس شده بودند، جان سالم به در نمىبرد. دوستى یك مسئله مهمّى بود. سینماها نیز در آن زمان فاسدكننده بودند و از بركات زندگى ما این بود كه محیط زندگى ما به آن مسائل مأنوس نبود؛ یعنى اصلاً آن مسائل براى خانواده ما قابل تحمّل نبود.
در سال 1335 - 1336شمسى براى اتمام دوره دانشگاه به تهران رفتم؛ امّا متأسّفانه در همان سال كه مصادف بود با تأسیس سازمان امنیّت شاه، مرا به بهانه این كه در مسائل سیاسى فعّالیّت دارم، از تحصیل محروم كردند. این مسئله غرور مرا شكست. با خود گفتم باید شغلى انتخاب كنم كه سرنوشت آن به دست اینان نباشد كه بخواهند با یك كلمه آن را منفصل كنند. هر چه فكر كردم دیدم هیچ كارى مثل آخوندى مستقل نیست. تصمیم گرفتم كه در سلك روحانیّت وارد شوم و برادرم كه از این كار تعجّب مىكرد و فكر مىكرد بعدها از این كار پشیمان خواهم شد، گفت: من موافق نیستم مگر اینكه بنویسى كه با رضایت خودت این راه را برگزیدى و چیزى به شما تحمیل نشده است.
خوب تقدیرهایى است كه بالاتر از تصمیمهاى خود انسان مىباشد. گاهى انسان چیزى مىخواهد كه در جاى دیگر قرار گرفته است؛ یعنى اگر لازم دیدند كه كسى در جاى معیّنى قرار بگیرد، راههایى برایش پیش مىآید كه سرانجام به جاى مشخّص شدهاش منتهى مىشود. درست است كه این عالم اختیار و عالم مسئولیّت است؛ امّا، معنایش این نیست كه این عالم عالم لجام گسیختهاى است و انسان مقدّرى ندارد و سرنوشت انسان یك سرنوشت رها شده است. انسان مكلّف است در آن چیزى كه به او واگذار شده است و در آن چیزى كه خودشان تقدیر مىكنند گناهش را به گردن انسان نمىگذارند.
دوران طلبگى
مدّتى از دوران طلبگى را در شیراز سپرى كردم و در آنجا از محضر استادانى چون حجّة الاسلام موحّد و آیةاللّه محى الدّین محلّاتى بهرهمند شدم. آنگاه به قم مشرّف شدم و از محضر امام خمینى
(ره) و آیةاللّه داماد فیض بردم.
در درس قضاى مرحوم آیةاللّه بروجردى كه شش ماه از تدریس آن مىگذشت، شركت كردم. گفتنى است تدریس درس قضا یك مسئله فراموش شده بود و شاید در صد سال گذشته به ندرت اتّفاق افتاده بود.
آیةاللّه بروجردى در وسط مبحث صلات بود كه به بحث قضا پرداخت و این اتّفاق عجیبى بود.
كسانىكه مىخواهند وارد این بحث شوند، باید یك مایههاى ابتدایى داشته باشند. الآن ضرورىترین و مهمترین مسئله جامعه ما از نظر اسلامى مباحث قضا است، بحمداللّه كسانى هستند كه با این مایهها مىتوانند در این مباحث به نتایجى دست یابند.
در اینجا لازم مىدانم پیش از بیان نام اساتیدى كه از وجودشان بهرهمند شدم، از مادرم كه زنى پاكدامن و متدیّن بود، یادى كنم. وى در دوران كشف حجاب از خانه بیرون نمىرفت و حتى براى حمّام كردن، در منزل آب جوش تهیّه مىكرد و فرزندان را شست و شو مىداد.
مادرم در حدود 25 سال در منزل ماند و هنگامىكه این مسئله كم كم رفع شد، او دیگر علاقهاى به بیرون رفتن نداشت. اینان مربّى فلسفه انساناند؛ یعنى فلسفه انسان در كتابى وجود ندارد، بلكه فلسفه انسان در آن تربیتى است كه مىبیند، حتى استاد فلسفه را هم كه مىخواهد انتخاب كند، متحیّر مىماند كه كدام را انتخاب كند، كدام كتاب را انتخاب بكند؟ و یا كدام فلسفه را بر كدام ترجیح دهد؟
در نهایت، اینها را با آن نظام ارزشىیى كه در وجودِ خود دارد، بر مىگزیند.
اگر كمى توجّه كنید مىبینید كه مسائل را بیشتر با مثال بیان مىكنم و این مثالها چیزى نیست كه در كتاب باشد، بلكه مثال مربوط به این است كه انسان در زندگىاش چیزى را لمس كرده باشد. وقتى مباحثِ انسان، كتابى باشد، تحلیل او نیز كتابى مىشود، امّا اگر مسئله را در زندگى خود تجربه كرده باشد، سخن وى غرق در مثال مىشود؛ چون مثالها در زندگى وجود دارند و استادها در این زمینه كسانى بودند كه این مطالب را در زندگىشان لمس كرده بودند.ممكن است، اینچنین استادى از نظر درسى و مطالعات در سطح بالایى نباشد، امّا فرد وارستهاى باشد كه یافتههایى دارد و مىتواند پایههاى اخلاقى و فهمى را به انسان بدهد. اطلاعاتى كه انسان از گوشه و كنار یا از مباحثات و یا از ارادت داشتن به بندگان خدایى كسب مىكند، نیاز به شاغول دارد. اگر یك عالم عادل و فقیه جامعالشّرائط در زندگى انسان وجود نداشته باشد و بین استادان مختلف او اختلاف نظر وجود داشته باشد، او در این اختلاف، پژمرده مىشود و از بین مىرود.
وجود امام(ره) از این بابت بیش از هر كس دیگر براى من حیات دهنده بود؛ زیرا نظر او نظام ارزشى مرا عوض مىكرد؛ یعنى وقتى كه با دیگران روبهرو مىشدم، آن نظام ارزشىیى كه از مجموع تربیت طفولیّت و معاشرت بهدست آورده بودم قضاوت مىكردم؛ امّا وقتى كه نظرم به نظر امام(ره) برخورد مىكرد، اینجا بود كه آن ارزشهایى را كه به دست آورده بودم، محكوم مىكردم و هنگامىكه نظرم با نظر امام تطبیق نمىكرد، خودم را تخطئه مىكردم و اگر امام(ره) در زندگى من نبود به همین اندازهاى كه الآن نافع هستم شاید مضر بودم؛ چون بین نافع و مضر فاصله زیادى نیست. همین كه انسان خودرأى شد، مضر مىشود و تمام آن علومى كه دارد بهجاى نفع، ضرر مىرساند. این روایت كه مىفرماید:
«هلك من لم یك له حكیم ... ؛ كسى كه حكیمى نداشته باشد تا او را ارشاد كند، هلاك مىشود». یادم هست قبل از اینكه اظهار نظر امام(ره) در باره فلسفه و دفاع معظّمٌله از آن را بشنوم، فكرم این بودكه فلسفه ارسطویى چیزى است كه در برابر مكتب انبیا قرار دارد و فلاسفه اسلامى همان مسائل را با نوعى بیان اسلامى مطرح مىكنند و در واقع اصول آن فلسفه را حفظ كردهاند. از اینرو، من به فلسفهاى كه خود را مستقل از انبیا بداند و در جهان بدون واسطه انبیا فكر كند با دید دیگرى نگاه مىكردم. بر این اساس، باواسطهاى با آیةاللّه طباطبائى مكاتبه كردم - البته به نام یكى از شاگردانم - و اگر چه ایشان باآن تواضع و نورانیّت خودشان دانست كه سؤال كننده شخص دیگرى است، ولى ایشان جواب را با خطّ خود نوشت كه این جوابها تا مدّتى پیش نزد من بود و آن مطلبى در فرق بین فلسفه دیالكتیك و فلسفه ارسطویى بود. امّا پس از موضعگیرى امام(ره) كه فرمود: شمایى كه فلسفه را نمىشناسید، چرا فلسفه را ردّ مىكنید؟ مرا نجات داد.
آرى، اگر انسان در زندگىاش كسى را داشته باشد كه وقتى چیزى را مىشود به فهم خودش تكیه نكند و آن را از دریچه فهم خود اختیار نكند و از نظر او استفاده كند، این انسان ناجى، منجى انسان مىشود؛ امّا اگر انسان چنین كسى را در زندگى نداشته باشد، همه كمالات او هلاكت او مىشود و همه خدمات او زحمات وى مىشود؛ مثلاً اگر یك انسان دویست كتاب بنویسد، ولى چنین محورى در زندگىاش نباشد، در واقع براى عالَم دویست مسئله درست كرده است؛ زیرا یك جوان باید از هفت خوان بگذرد تا بتواند راه حقّ را پیدا كند.بحث در این نیست كه فلان نویسنده مغرض و یا بى غرض است. بحث در این است كه هر نویسندهاى باید شخصى را محور خود قرار دهد و اگر در جایى اشتباه كرد، از حرف خودش به سبب سخن او عدول كند. كسى كه چنین محورى را نداشته باشد اگر چه انسان دلسوزى هم باشد، كتاب او سمّ مهلكى خواهد بود.
قدرت انسان،ناجى انسان نیست. خوش ذوقى، خوش بیانى، خوش قریحهبودن انسان و حتى احساسِ انسان دوستى نیز ناجى انسان نیست. منجى انسان این است كه انسان در بیرون از خود یك مقتدایى داشته باشد كه هنگامى كه به حرف او مىرسد دست از حرف خود بردارد، به رأى او كه رسید، دست از رأى خود بردارد. این كه نسبت به قرآن مىخواهیم تفسیر به رأى نكنیم، یعنى وقتى به رأى قرآن رسیدیم، دست از رأى خود بكشیم، نه اینكه قرآن را به رأى خود تفسیر كنیم.
ممكن است تو قرآن را آنگونه كه به سلیقهات هست بفهمى نه آنجورى كه قرآن هست. براى همین است كه انسان باید منجى داشته باشد، یك مقتداى فكرى داشته باشد.
آنچیزى كه باعث هدایت من شد و موجب شد كه الآن خودم را در كنار مؤمنان ببینم، آن بود كه هرگاه مىدیدم نظر امام(ره) با نظر من مخالف است، دست از نظر خود مىكشیدم. و وقتى انسان دست از رأى خود كشید، آزاد مىگردد و گرههاى فكرىاش یكى یكى باز مىشود. امام به عنوان عنصرى بالاتر از معلّم، مدرّس، استاد و این معانى براى من است. خلاصه چیزى كه شاغول شد براى زندگى انسان، انسان خطاهاى خودش را با آن درك مىكند.
ما مىبینیم هر كدام از گروهها در یك وقت مشخّصى از امام دست مىكشند؛ موقعىكه امام موضعى انتخاب مىكند كه با موضع آنان سازگار نیست، یكىیكى در برابر امام قد عَلَم مىكنند و با امام نمىمانند مگر كسانىكه نظرهاى امام را مىگیرند و نظرهاى خود را رها مىكنند، و این معنا، تصفیه امت است و ما بعد از اینهم گروههایى خواهیم داشت كه امروز با امام هستند و فردا نیستند؛ چرا؟ چون هنوز به نقطهاى نرسیدهاند كه به امام بگویند «هذا فراق بینی و بینك».
ما از بزرگترین تا كوچكترین فردمان تا هنگامىكه نظر امام(ره) را بر نظر خود ترجیح بدهد اهل سعادت است؛ چرا؟ چون نظر امام(ره) نظر امام(ع) است؛ زیرا امام(ره)، نماینده امام زمان است. از خودش نظرى ندارد.
از كوچكترین تا بزرگترین فردمان اگر منهاى امام بیندیشند و نتوانند خود را قانع كنند به اینكه در آنجایى كه بین رأى آنان با رأى امام اختلاف وجود دارد، در واقع رأى امام است كه به صواب نزدیك است، این همان سقوط ما است، هر كه مىخواهد باشد. اینها براى این است كه انسان بداند كه امامان(ع) چگونه بودهاند. اینكه حضرت موسى به حضرت خضر مىگوید: من مىخواهم با تو باشم و حضرت خضر مىگوید: تو طاقت ندارى با من باشى. اگرمىخواهى با من باشى هر چه كه گفتم نباید بحث كنى و او قبول مىكند؛ امّا مىبینیم نمىتواند. یعنى كسى مىتواند با او باشد كه طاقت بیاورد امام در سیرى كه مىكند همه طاقتش را ندارند تا موقعىكه ما خودمان را تخطئه مىكنیم با او هستیم. و خدا انشاءاللّه به ما توفیق بدهد تا بتوانیم تا به آخر هر چه خلاف رأىمان آمد رأى خودمان را زمین بگذاریم و رأى امام را برگزینیم.
آغاز مبارزه
آن چیزى كه در این باره به ذهنم مىآید این است كه در سالهاى پیش از 1342شمسى یك طلبه عادّى در قم بودم و در سال 1342 كه در شیراز بهسر مىبردم یك محصّل معمولى بودم و فعّالیّت چشمگیرى نداشتم. در شیراز جلساتى بود كه در مسجد جامع تشكیل مىشد و آیةاللّه شهید دستغیب - سخنگوى جامعه روحانیّت - و آیةاللّه محىالدّین محلّاتى به اتّفاق دیگران از گردانندگان آن جلسات بودند و هر دو اینان نقش اساسى داشتند.
من در آن زمان براى خودم نقشى را غیر از شركت در این جلسات و مجالس و غیره بهیاد ندارم.
برنامه مبارزاتى كه پیش آمد خودم هم متوجّه نشدم كه به چه صورتى در این راه قرار گرفتم. تنها بهیاد دارم كه روزى در منزل در حال گذران ساعات فراغت بودم كه برادرم مرا صدا زد و گفت: بچّهها در فلان مسجد جلسهاى دارند تو هم برو آنجا.
قبول كردم، لباس خود را پوشیدم و رفتم و با خود گفتم خدایا! من خود را براى گفتن آماده نكردهام، تو خودت یك چیزى بر زبانم جارى كن كه به نفع آنان باشد. رفتم و مقدارى شرح زندگى خود را براى آنان گفتم كه در دوره دبیرستان چه بودم، چه مسائلى در برخورد با گروهكها براى من پیش مىآمد و شبهههایى كه ایجاد مىكردند، شبهههاى مذهبى از كجا شروع مىشد و به چه صورتى رفع مىشد. این مسائل براى آنان مهم بود؛ چون خود آنان مثل اینكه با این مسائل روبهرو بودند. آنان هم مىخواستند بدانند كه به چه صورتى شبههها بر انسان مسلّط مىشود؟ براىشان مسئله بود كه چگونه انسان در عقاید، گرفتار شك مىشود و این بیمارى از كجا آغاز مىشود و نقطه شروع رفع شك از كجا است؟
در روایت هم داریم كه معصوم(ع) مىفرماید:«إن حدیثنا صعب مستصعب لایتحمّله إلّا ملك مقرّب أو نبیّ مرسل أو مؤمن امتحن اللّه قلبه لِلإیمان؛[1] حدیثهاى ما دشوارِ دشوار است. بارِ آن را جز ملك مقرّب یا پیغمبر مرسل یامؤمنى كه قلبش براى ایمان امتحانات خودش را داده باشد نمىتواند بر دوش بكشد.».
پس گاهى ممكن است انسان برخى از مسائل دین را نتواند هضم كند. وقتى نتوانست باور كند كه آن از اسلام است، حال هر چه غرور او بیشتر باشد، جرأت نفى و انكارش نسبت به مسئله بیشتر مىشود و از اینجا است كه منحرف مىشود و گاهى مىگوید: نه، این مسئله را در دین داخل كردهاند. یك تتمّهاى را براى خودش نگه مىدارد و اینرا انكار مىكند و دین جدیدى را مطرح مىكند.
در دوره دبیرستان گاهى بعضى دانشآموزان انشاهایى مىنوشتند و نسبت به دین ایراد مىگرفتند.
و وقتى آن را مىخواندند، من ناراحت مىشدم و وقتى نوبت به من مىرسید كه علیه آنان انشا بنویسم، چون انشاى من خوب نبود، احساسم را بیان مىكردم و بعد به من اعتراض مىكردند كه تو چرا ناراحت مىشوى؟
با انشا ناراحتىهاى خودم را بروز مىدادم كه حاصل آن تتمّههاى اعتقادى بود كه در من مانده بود.
یعنى وقتى به دین هتك مىشد، برایم ناراحتى پیش مىآمد. انسان اگر منكر را دید و آرام ننشست، این حیات انسان است. یك عكسالعملى دست كم از درون نشان دهد.
این مسئله را آن روز براى آنان بیان كردم كه گاهى چیزى كه براى یكى عذاب است، براى دیگرى نعمت مىشود. گاهى همان شبهه موجب مىشود كه انسان آن مایههاى ایمانى را كه در درونش مانده زنده كند. بعد همانها اظهار علاقه كردند كه در جلسات شركت كنند.
افراد بیشترى براى سؤال كردن و جواب شنیدن مىآمدند و این روش ابتداى حضورم در صحنههاى سیاسى در قبل از انقلاب بود. من پخش اعلامیّه یا كارى به این صورت انجام نمىدادم، كار من بیشتر تشكیل جلسات و حركت فكرى بود.
در سال 1345شمسى یك نوار از قم تهیّه كرده بودم كه مأموران شاه آن را(در منزل اخوى من) پیدا كردند، ولى من مسئولیّتش را به عهده گرفتم كه اخوىام گرفتار نشود. مرا به زندان بردند و مدّتى تحت بازجویى قرار گرفتم و اوّلین گرفتارىام در همان شروع شد. ابتكار فعّالیّتها از برادرم بود. او كارهاى تشكیلاتى و سازماندهى و برنامهریزى را مىكرد. من هم در جلسات شركت مىكردم و اگر اعتراضى هم به دولت مىكردم در سخنرانىهاى رسمى بود. تقسیم كار خوبى شده بود وقتى كه در آنجا دستگیر مىشدم غیر از حرفهایى كه زده بودم، مدرك دیگرى از من نداشتند. این بود كه بهخاطر همان صحبتم چند بار گرفتار شدم. و هر دفعه براى من یك تربیت و سازندگى بود.
خاطرات از زندان عادل آباد
روزى یكى از سران نظامى حزب توده را - كه بیست سال سابقه زندان داشت - به سلّول من آوردند. من از یك سو مىبایست بر اساس دستور شرع از معاشرت با او و از دست دادن با او دورى مىگزیدم و از سویى دیگر، مىبایست به گونهاى عمل مىكردم كه بتوانم بر روى او اثرى مثبت مىگذاشتم تا زمینه تنبّه او حاصل شود. لحظه تصمیمگیرى بود، با اینان هم غذا بشوم و تقیّه كنم كه اینان به اسلام علاقهمند شوند یا اینكه همانگونه كه رساله مىگوید: «اجتناب كن»، اجتناب ورزم؟ بین این دو معنا گرفتار شدم. آخر چه انتخاب كنم؟ الآن غذا مىآورند، چه كنم؟ بهخودم گفتم با خودش مشورت كن. رو كردم به او، گفتم: یك سؤال دارم؛ به نظر شما اگر كسى به یك چیزى معتقد باشد این اعتقاد خودش را روى سر بگذارد بهتر است یا زیر پا؟ گفت: آقاى حائرى! چه سؤالى مىكنى؟ براى ما مسلّم است كه انسان باید اعتقادش را روى سرش بگذارد، اگر زیر پا بگذارد دیگر آن انسان ارزش ندارد. گفتم: من مسلمانم، مقلّدم و در رساله این مسئله هست كه از كسانىكه معتقد به اسلام نیستند از نظر رعایت غذا و رطوبت دستشان و غیره احتراز كنید. او گفت: من مىدانم كه شما مىخواهید عمل به رساله بكنید و قصد اهانت ندارید. گفتم: نه، واقعیّت آن است كه من نمىخواهم به كسى اهانت كنم، مىخواهم كار خودم را انجام بدهم و عمل به رساله كرده باشم. گفت: نه ما هیچ گلهاى از شما نداریم. خیلى خوشحال شدم و همان كار را كردم. آنوقت مجاهدین آنزمان(منافقین) وقتى شنیدند كه من از تودهاىها اجتناب مىكنم خیلى ایراد گرفته، گفتند: اگر پیغمبر اخلاق شما را داشت یكنفر هم مسلمان نمىشد.
خودم را براى فحش و اهانت شنیدن آماده كردم. بعد هم بقیّه سران نظامى حزب توده را آوردند و خود آنان تعریف مىكردند كه اخلاق من در مدّت چهار ماهى كه با هم بودیم یك ذرّه هم موجب رنجش آنان نشده است. بعد هم با اینكه با آنان هم غذا نشدم همان تودهاىها به كسانىكه به زندان مىرفتند پیغام مىدادند كه سلامشان را به بنده برسانند؛ چون من روى غرضى این عمل را انجام ندادم؛ بلكه به منظور اجراى احكام، این شیوه را در پیش گرفتم. در بین آنان (منافقین) یك بغض و عداوتى افتاد و من دیدم كه آنان بعدها از روى احكام اسلام پریدند و پاگذاشتند روى دیوار این حكم و آنطرف رفتند كه محبّت اینها را حفظ كنند؛ امّا در سال 1354 شمسى دیدم آنان درست در برابر هم ایستادند و هر دوى آنان مىآیند از یكدیگر نزد من گله مىكنند. گفتم: من امروز اگر به رأى خودم عمل كردم دیگر چیزى ندارم. هر چه دارم از عمل به فتوا دارم. به فتواى خودم عمل كردم، پس مقلّد خودم هستم، مقلّد دین نیستم و فلسفه این معنا(در زندان) هم براى من روشن نبود؛ امّا مِنباب تقلید این كار را مىكردم.
یكسال بر این منوال گذشت بعد متوجّه شدم كه چرا آنان را نجس مىگویند. دیدم آنان مىگویند: خدایى وجود ندارد و این بدترین اهانت است و اگر منهم سكوت كنم، براى من عادّى مىشود. از اینرو، از آنان اجتناب مىكنم از باب «النفس بالنفس». خوب اهانت كردى، اهانت بشنو، چهطور او كه مىگوید: خدا نیست - كه از بدترین اهانت به خداوند متعال است - این قبول، خُبْ منهم از دستدادن با او اجتناب مىكنم. جواب فحش كه نُقل و نبات نیست. اینكه وى مىگوید: او (خدا) نیست، هتك خیلى بدى است، فحش بسیار بزرگى است بهخدا؛ امّا خدا هم كه به مؤمنان مىگوید: از اینان اجتناب ورزید اینهم براى آنان بسیار بد است. اگر خدا بگوید: روزى ده تا بد به وى بگو به اندازه این نیست كه بگوید: مواظب باش دست تر او به تن تو نخورد. اگر مؤمن این كارها را نكند، به آنان ملحق مىشود و آنان كه اجتناب نمىكردند، عاقبت به آنان ملحق مىشدند. معاشرت مىكردند، محبّت مىكردند و تحت تأثیر قرار مىگرفتند.شبهه آنان را گاهى نمىتوانستند جواب دهند ملتزم به شبهات مىشدند و توى این مسائل اقتصادى و بعضى هم در مسائل اعتقادى ملحق به آنان مىشدند، این اوّلش از همان مسئله طهارت و نجاست شروع مىشد تا به توحید وغیره ختم مىشد. من اگر در مسئله طهارت و نجاست دست از دین كشیدم و به رأى خود عمل كردم، مىافتم داخل آنان و خودم این بند را پاره مىكنم، بند ارتباط با فتوا و رساله. آنگاه انسان یكنفر است و آنان یك جمع مىآیند و القا مىكنند، روى انسان كار و برنامه ریزى مىكنند و آن فرد گاهى مىرود زندان و مدّتى كه آنجا مىماند مثل آنان مىشود. خیلىها موقعىكه با این مسائل به وجود آمده روبهرو مىشدند، به سبب اینكه آنان از دستشان رنجیده نشوند به آثار آنان متأثّر مىشدند و الآن هم اگر در مبارزان ما مشكلاتى باشد براى تأثّرات دوره زندان است. این از مهمترین خاطرات در زندان بود. و مهمترین مسئله همین بود كه یكى از مسائل رساله را به رأى خود عمل نكردم و این از لطف خدا بود و سالم ماندن معتقدات من نیز به همین سبب بود. آنان اوّل براى من خیلى ارزش قائل نمىشدند كه روى من كار بكنند. مىگفتند: این آدم دگمى است، خوب این هم فرجى بود؛ یعنى خیلى نیرو صرف نمىكردند؛ امّا اگر یك موضوع از اینان را مىپذیرفتیم، مىگفتند: بَه! این مترقّى است، این درست است و آن وقت سرمایهگذارى مىكردند، نیرو صرف مىكردند تا انسان را از پا در بیاورند.
آشنایى با حضرت امام خمینىبا اوّلین فردى كه از نظر فكرى آشنا شدم مرحوم نوّاب صفوى بود. او را ندیده بودم، امّا اخلاق و رفتار وى را مخصوصاً اینكه هر شب جمعه تا مسجد جمكران با پاى پیاده و با چشمانى گریان مىرفت، شنیده بودم. اعتقادات مذهبى و فعّالیّتهاى سیاسىاش خیلى مهم بود؛ وى پایهگذار مبارزه مسلّحانه بود. او یك مبارز كامل بود. قابل ذكر است كه سخنان مرحوم نوّاب و مرحوم سیّد جمال الدّین اسدآبادى همواره در ذهنم جاى داشت.
وقتى كه امام(ره) قبل از نیمه خرداد (1342ش) با اعلامیّههاى خود به حكومت وقت اعتراض كرد و با سخنرانىهاىشان به روشنگرى پرداخت، من با آن حضرت آشنا شدم. در جلسه درس ایشان، معمول بود كه روز شروع و ختم درس را به موعظه اختصاص مىداد و موعظههاى ایشان با دیگران فرق داشت. درهمان جلسه موعظه وقتى امام عادّى هم صحبت مىكرد فضلا چنان اشك مىریختند كه سینه آنان خیس مىشد. این تأثیر كلام ایشان در جلسات اخلاقى شاید در سال سه الى چهار مورد پیش مىآمد. این آشنایى ما با ایشان بود كه مطابق با واقع است و سوز دارد. ضمن برنامهها و فعّالیّتها هم سعى ما این بود كه آن حالت رجوع مردم به ایشان حفظ شود كه امام تحتالشّعاع قرار نگیرد! و این را وظیفه خودمان مىدانستیم و نظر دولت این بود كه دیگران جورى باشند كه امام در جنب آنان مطرح نشوند و ما مىدیدیم كه اگر آنان هم بتوانند كار كنند، بهوسیله امام است. این بودكه فرق بزرگى بین امام و بقیّه قائل بودیم در حالىكه معتقد بودیم كه نباید نوع، هتك شود و اصل احترام به نوع، باید حفظ شود و اگر كسى هتك مىكرد، ناراحت مىشدیم.
خاطرهاى از امام(ره)
در سال 1352 و یا 1354شمسى، روزى در زندان چشمهاى مرا بسته بودند و دوره بازجویى طولانى داشتم. در آن روزهاى خاص، شبى حالم خیلى بد شده بود، در عالم خواب جلسه درسى را دیدم كه امام(ره) در آنجا درس مىداد و صحبت مىكرد و روحانیان شاگردان زیادى هم حضور داشتند، سیّدى وارد شد، امام جلو او راست قامت روى منبر ایستاد و سه بار فرمود: الامان، الامان، الامان، یا صاحبالزّمان! كه من متوجّه شدم وجود مقدّس حضرت امام زمان(ع) بوده است.
از فرداىآن شب،روش بازجویىعوض شد یكىاز صلحا گفتكهامامبراىتو امان گرفته است؛ یعنى وساطت كرده بود نزد حضرت و نقش داشته در آن تغییر و تحوّل.
مسئله این استكه ما اگر بخواهیم از بركات استفاده كنیم، اینان باید واسطه شوند. این خیلى مقام است كه واسطه فیض مىشود. این معناى نیابت است معناى ایناستكه بین امام و امت حایل است و امت از اینطریق به امامش مىرسد.
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری