جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید







موضوع: نامه به مادرم که دوستش نمی دارم آنگونه که هست
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۰, ۲۱:۱۶ #1
- تاریخ عضویت
مرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 53
- مورد تشکر
- 26 پست
- حضور
- 7 دقیقه
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
نامه به مادرم که دوستش نمی دارم آنگونه که هست
21 دسامبر 2008
مادر گرامي
احمدرضا كه آمد نامه ترا براي من آورد، چيزي كه پيش بيني آن از خيال نگذشته بود، تا آن روز. ازآن روز زيرو رو ميكردم آيا بايد يك چند كلمه پاسخي بنويسم، كه اگربنويسم بايد ازفقط براي سپاس ازمحبتت باشد بابت آن سوقات، يا پاسخ به خواهشت يا واكنش به حرفهاي توي آن نامه. درهرحال باز از خيال هرگز نميگذشت كه من بنشينم، يك روز، و نامهاي براي تو بنويسم. حالا چيزهائي كه هرگزازخيال نگذشته بودهاند در هر زمينه اتفاق ميافتد. دهه ی اول هزاره است و حادثات زيرورو كننده پيش ميآيند. اين هم يكيش. چه بايد كرد؟
نامه ی تو با، اولا، خطاب دختر شیرینم و نان قرض دادن به من شروع ميشود كه يك اداي قديميپسندي است و من هرگز به آنها نه براي خودم و نه براي هيچ كس ديگر موافق نبودهام وهرگز آنهارا به كار نبردهام و ازآنها مبرا و مصفا هستم، و ثانيا با يك شعرپرازحسرت ازگذشته شروع ميشود كه ميگوئي «ياد باد آن روزگاران ياد باد / گرچه غيراز درد سوغاتي نداشت.» كه اين پرسش را پيش ميآورد كه اگرجز درد سوغاتي ازآن روزگار نگرفتهاي چرا حسرت آن را داري؟ و بهر حال چرا حسرت گذشته را داري، و بهرحال درد سوغاتي كدام است و كجاست؟
آن وقت شروع ميكني به گفتن اينكه نميتواني بفهمي و حس كني – و "هرگز هم نخواهم توانست" – كه چگونه ممكن است درآنجا كه ميهن فرهنگي، عاطفي و تاريخي انسان نيست، به انسان خوش بگذرد. دشواري سر نفهميدن است البته، و نفهميدن، يا دستكم معين نكردن اينكه ميهن فرهنگي وعاطفي و تاريخي انسان كجاست و چگونه خوشي به انسان دست ميدهد بيرون از اين مدارها. اين نكتهها را بنشين يا بنشينيم و بسنجيم و ببينيم لولهنگ اين نكتهها چقدر آب ميگيرد. از خوشي شروع كنيم.
پرتغال خوردن، بيماري را شفا دادنِ، [...]، به صفاي ذهن و با صفاي ذهن الکل نوشیدن،در بستر با مردی گرامی و نیک آرمیدن، [...]، خوابيدن، خواب ديدن، دويدن به قصد ورزيدن و بهتر نفس كشيدن، حافظ و سعدي و رومي و شكسپير را خواندن، بهار "بوتيچلي" و "عذراي صخره" لئوناردو و"تعميد" دلا فرانچسكا و" تازيانه خوران" دلافرانچسكا را و رامبراندتها وسلطان محمدها و رضا عباسيها و دوهررها و كاراواجوها و سزانها و ماتيسها و پيكاسوها را ديدن، جان فوردها و ويسكونتيها و رنوارهاي اصلي را تماشا كردن، و صداي ضبط شده جيلي، قمر، پاوارتي، عبدالعلي وزيري، كالاس، كابايه را شنيدن و مبهوت و بيصدا و پاك و خلص و خالص شدن درپيش كارهاي موتسارت و باخ و بتهوون، ديدن غروب و برف و آسمان و طلوع و شكوفه و درياي آبي مرجاني – و هي بگويم وبنويسم هرچند شايد كه فكر كني دارم برايت معلومات پشت هم قطار ميكنم، تمامي اينها كجايشان به يك مكان براي درك خوشي بستگي دارند؟
وقتي كه جدول ضربي به كار ميبري، يا اصول هندسهاي كه اقليدس ساخت، يا نجوم بابليها را يا فيزيك نيوتن و بعد اينشتين را، طب بقراطي و كشف گردش خون بيش از دو تا هزاره بعد از او، پاستور را، جيمزوات را اينها را كه فرهنگاند ميخواني يا ورق ميزني آيا جزئي ازفرهنگ "خويش" ميداني؟ بختيشوع ازيوناني وسرياني به يك زبان كه زبان قادرفرهنگي بود ترجمه ميكرد آيا او را كه آسوري يا كلداني بود، يا آن زبانهاي اصلي را يا آن زبان كه اينها به آن ترجمه ميشد، اينها را جزئي از فرهنگ خويش ميداني؟ بختيشوع را ايراني بخوان كه مختاري. اما بود؟
تاريخ تو كدامش هست؟ آنهائي را كه هرودت و گزنفون برايت به يادگار گذاشتند تا بيست و چند قرن بعد كه حسن پيرنيائي بيايد و آنها را برايت به ترجمه درآورد يا آنهائي كه دبيران ساساني به جعل نوشتند و بعدها حكيم ابوالقاسم فردوسي كه من نميدانم اين حكيمي وحكمت در كجايش بود آنها را به نظم درآورده است؟ از دويستسال بعد ازتاريخ جعلي و بيكوچكترين سند ازتولد مشكوك "حضرت عیسی" تا هفتادسال پيش ازهمين امروزاين اجداد پرافتخارحضرتعالي را هيچيك ازافراد ميهن مقدس ما نشناخت، ونام يا نشاني از آنان برزبان نميآورد. و من نميدانم پيش از به روي كارآمدن اردشير ساساني، و حذف كاركرد پنج قرني اشكانيان آيا آن دوران "پرشكوه طلائي" را در قلمرو پارتيها كسي به جاي ميآورد يا نميآورد. از آن اثر يا اطلاع نداريم، يا من نميدانم. يا اشكانيان چگونه كورش و دارا را به ياد ميآوردند، اگر ميآوردند. هيچ اطلاعي از اين امور در اختيار حضرتعالي نيست، با كمال تاسف.
حالا بگو كه فردوسي تاريخ و همچنان زبان برايت به مرده ريگ گذاشته است، مختاري. اما اين چه جور تاريخ است يا حتي چه جور اسطوره است؟ اسطورهاي كه جهان پهلوان آيت مردانگيش سر نوجوان بيگناه كلاه ميگذارد تا با خنجر جگر اورا بدراند بعد مينشيند به گريه سردادن. يا كاوهاش تحمل كرد بيش از بيست فرزندش را خوراك ماربسازند، و تنها پس از رسيدن نوبت به بيست و چندمين فرزند آنوقت پاشد علم برداشت. از قصههاي كودكانه فقط مغزهاي كودكانه راضياند. بدتر، از قصههاي كودكانه مغزها كودكانه ميمانند. كه مانده است و ميبينيم.
تازه، اين "ما" كيست؟ آيا "بني طرف" و "شادلو"، "هزاره"، "شاهسون"، "ممسني"، "كهگيلويهاي"، "تالشي"، كوهستاننشين دامن البرز، گيلك، لر، چهارلنگه، شيباني و قشقائي، و هي بشمار... اينها تمام از يك نژاد و يك خوناند؟ اصلا نژاد و خون در جائي كه چهارراه رفت و آمد هرايل و ايلغار بوده است مطرح يا قابل قبولاند؟ حالا بگذر از اين كه تجربههاي دقيق علمي اين ادعاها را ميتكاند و ميپاشاند، يك نگاه بينداز به شكل و قد و قواره و رنگ و زبان ولهجه و آداب وخورد و خوراك و لباس مردمي كه دراين بازماندۀ خاكي كه ازشكستهاي فتحعليشاهي به اسم ايران ماند زندگي دارند، اين "ما"، حالابگو كه نه از روي قصد لذت گرفتن از حوادث بيرون از حدود عادي و امثال جيمزباند يا حسين كرد ودارتانيان، از اين "سوپرمن"هاي امروزي تا گردان ميز گرد آرتورشاه، و گيو و توس و اشكبوس و رستم و اسفنديار، نه، به حسب "مليت"، به حسب "همخوني" چه جور آن كس كه دركرانه درياي فارس بر رسم زنگبار "زار" ميگيرد، يا دركردستان پاي برهنه روي آتش خلواره ميگذارد و آرام ازآن گذر ميكند، يا در بلوچستان فعلا فراري بيپاسپورت را ميرساند به پاكستان و ازآن جاهروئين قاچاق ميآورد براي "هم ميهن" در "سرزمين اجدادي" اينها چگونه رستم را به صورت اجداد "ملي" خود بايد بستايند درمشاركت به آنكه فرارش داد يا هروئين برايش آورد، يا در پيچ گردنه لختش كرد؟ و يا تو حق ميدهي به يك چنين ستودن همخوني و "اصالت ملي" و"وحدت قومي" بيآنكه شيشكي براي خودت ول دهي؟ آيا نميخواهي يكبارهم از ابزاري كه ترا ازديگر آفريدهها ممتاز ميسازد - يا ميگوئي كه ميسازد - استفادهاي ببري تابه نيروي آن بينديشي كه اين قاطيغورياسهاي ارثي كه مثل لهجههاي محلي درتو رشد كردهاند تا چه اندازه ارزشي دارند. بيش از دوازده قرن دراين زبان فارسي–دري كه درواقع تنها پايهاي براي خاص كردن اين فرهنگ است اسمي ورسمي از "وطن"، "ميهن" وحتي "ايران" برايت نيست، و هيچ شاعر و گويندهاي ازآن به صورت يك قطعه خاك مشخص مركب از زادگاههاي گوناگون شاعران گوناگون كه گوينده دراين زبان هستند به هيچ وجه ذكر و نشانهاي نداده است، جز همين حكيم فردوسي، آن هم براي دوره گذشته اسطوري آن هم بيجا دادن بلوچستان، خوزستان، كردستان، محال خمسه و غيره درآن. آن هم درقبال آنچه سعدي و رومي و حافظ و خيام گفتهاند – كه جمله ناقض اين برداشت، ناقض اين فكراند. اجداد تو در اين هزار و سيصد سال – يا بگير دويست – "ميهن" نداشتند؟ تا وقتي كه از شكست احمقانه قاجاري اين چهارگوش گربهشكل شد ايران. و اقتضاي اقتصادي، و دراين ميانه آمدن تلگراف و راه وحمل و نقل موتورداراين تكههاي بازمانده را به هم چسباند، و باز از اقتضاي يك چنين چسبي ميهن، آن هم همپالكي با خدا و شاه، كه البته شاه رضاشاه مقصود اصل كاري بود، پيدا شد؟ آن وقت مرحوم كسروي شروع كرد به دشنام بر ضد سعدي و رومي، و گوينده افسانههاي "اساطيري" شد پرچمدار "ميهن" موجود و "خاك" و "خون" و "افتخارهاي باستاني".
اماميهن يك قطعه خاك نيست. خاك هرجاهست. ميهن آن ميهني كه لايق دلبستگي باشد تركيب ميشود از فضاي فكري يك دسته آدم شايسته. شايستگي هم از فهم ميآيد نه از اطاعت بيگفتوگوي هردستور، حتي اگر دستور از روي فهم و دقت و انصاف هم باشد. حيف است آنچه "عاطفه"اش نام ميدهي فدائي و قرباني خيال غلط باشد. يك جا ميگویی ماهمه ايراني فلان و فلان هستيم، اما به هركسي كه دراين قطعه خاك، كه گفتم، با آن زبان كه از بچگي فقط با آن نفس كشيده، زر زده، انديشيده، خنديده، گريه كرده – با آن زبان سخن بگويد كه اين طبيعي و درحد قدرت او هست، و اين زبان "تركي" هست، [...]اما همان زبان را "لهجه" ميخوانيم. "ميگوئيم لهجه محلي آذري". امااين لهجه محلي درفارس هم هست. و بعد با كمال پرروئي ميخواهي همچنان با تو يكي باشد. بعد هم قيقاج ميزني، و نادرشاه را كه ترك بوده و حوصله مهملات ترا هم نداشت ميستائي چون رفت هند غارت كرد، ميستائي هرچند بر حسب آن سنت او را نبايد داراي هوش و فكر بداني. بهترين اشعار رزمي وبزمي را برايت مردي از گنجه آورده است. حالا بگو كه اين زبان تركي چندصدسالي بعد از اورسيد به گنجه يا تبريز. [...] دستوردار از اين نارو. دست ورداريم ازاين فريب به خود دادن. تقسيمبندي جغرافيائي، زباني، خوني، نژادي را بريز دور. عرب هم ترا "عجم" خوانده است. يعني گنگ. ما گنگيم، پرحرفترين مردمها؟ گنگ چون وقتي كه زيرپرچم اسلام با حرف برادري و يكساني اما با حرص غارت و تاراج، يك ضربه آمد نظام ورشكسته ساساني را فرو پاشيد، عينا مانند همين اتفاق همين چند سال پيش، ازهرحيث زبانت را نميفهميد و تو هم زبانش را نميفهميدي، البته. اما آيا تو گنگ و بيزبان بودي، و هنوز هم هستي؟ بوش هم كه ترا رسما امروز با پشه و مگس دريك رديف ميداند همانجور است، و چه فرق دارد با تو از اين حيث؟ در هرجا نفهم و گنگ و چرت و پرت گو فراوان است. نزديك خود را نديدن و نزديك خود نديدنِِ اينها اما انتساب اين صفات به همسايه، بيلطفيست. انتخاب اين كه چه كس قوم و خويش توست نيز با بيلطفي زياد اتفاق ميافتد. عينا مانند بذل محبت به هركسي كه فكر ميكني با توهمراه است. تعريفها وتحسينها، بزرگداشتها و كرنشها وقتي كه يك نتيجه از اندازهگيري عيني نيست، وقتي كه روي پيشداوريها هست در حد هيچ هم نميارزد. خطرناك هم هست. اگر طلا بيفتد درچاه مستراح همچنان طلاي بيزنگ است [...] ازقاب و حلقه طلا سنده چيز ديگري نميتواند شد. جنس از زور قاب هرگز عوض نخواهد شد. می دانم که این چنین می اندیشی همچون گذشته های دور که در آغوش به مثل پر مهر تو پرورش یافتم و مذهب و مکتبی که خورانده شدم در آن دوره که کودکی و نوجوانی می نامندش / لابد اين زبان كه من به كار بردم از ادب دور است دراين حسابهاي ظاهرساز [...]. راستي و راست ازاين ادب دور است. انسان به اين ادب احتياج ندارد. آدم يعني صريح، ساده، راست، بيپرده، پاك، روشن، و جستجوكننده درستي و پاكي. رنج درست و رنج درستي را درست فهميدن شرط اساسي رفع شكنجه و درد پليدي است، چيزي كه از زيور به خود بستن به دست نميآيد، چيزي كه از تخيل بيسنجش به دست نميآيد، چيزي كه ازادعا به دست نميآيد. اين جور ادعا و خطاهاي توخالي تنها پناهگاه بيپاهاست، يك جورعصا و سنگر"مظلومي" و بيزوري است.
بگذار برگردم به اين درازگوئي درباره "ملت". اين "ملت بازي" منحصر به شماها نيست چون ضعف آدمها منحصر به خون و نژاد وازاين چيزها نيست. يك امربيشتر فرهنگي است و اكتسابي ازآب و هواي انساني، از اقليم انساني. افغانها ترا قبول ندارند ميگويند اين زبان تو ازآنهاست، و غزنه بود كه قدرت به اين زبان "دري" داد. همسايههاي آن وري، عربها، هم، اما عرب هم خودش حرفي ست، ها. درسراسر دنيا زباني كمتر به اين قرابت و هم ريشه بودن عربي با عبري سراغ نميتواني كرد. وقتي عمر به فلسطين رفت يك عده را مسلمان كرد. اينها شدند عرب، مابقي يهودي ماند. ازآن طرف بربرهاي شمال آفريقا، كارتاژيها كه همان قرطاجنهاي باشند، قبطي، سوداني، فينيقي، تمام به زبان عرب درآمدند چون اقتضاي دين و حكومت، كه واحد بود، اينچنين ميشد. حالا اينها تمام ميگويند ماعرب هستيم. اما يهودي يهود ماند، نه فلسطيني. [...] مسيحي لبناني خدا را "الله" ميگويد چون در زبان او لغت براي خدا همين الله است. [...] پس اين اختلاف ربطي ندارد به مذهب و آئين. اما شما كه خود را مسلمان ميدانيد با فلسطين عرب موافقيد و با يهودي نه، درحاليكه از لحاظ مذهبي كه به آن غرهايد شما با يهود نزديكید و از عيسوي واقعا به كلي دور، چون عيساي عيسوي با عيساي قرآني اصلا نميخواند. عيساي عيسوي فرزند و " گوشتمندي" خداست كه اين بيگمان از منظر شما شرك است. هفدهبار درهرروز درنماز بايد خواند "بگوئيد كه خدا يكتاست... زائيده نشد و نزائيد... " اما هرچه را كه قانون موسوي است پذيرفتهايد، حالا اينها را كنار بگذار و نگاهي بكن به يهودي، كه همين بامبول را به جور ديگري درآورده ست ميگويد اين ارض موعود است و هديه خداست به قومي كه برگزيده او هست. حالا چرا خدا يك قوم را انتخاب بفرمايد – اين در استدلالشان نميآيد، از حد استدلال بيرون است.
از سوي ديگر ميبيني "مراكشي - مغربي - بربر"، "كارتاژي - تونسي"، "قبطي - يوناني - مصري"، "ايلامي- كلداني- آسوري"، "دروز- كرد- فينيقي" تمامشان از بيخ عرب گشتهاند با رنگ و قامت هرچه قاطي و درهم. و بازباني كه نحوش را سيبويه ساخت، مردي كه گورش همسايه است باخانهاي كه درآن من تشريف آوردهام به اين دنيا، و اولين يادهايم ازآن جاهست، در محله سنگ سياه درشيراز. [...] اين اقوامي كه من شمردم اگر بايد به ضرب زبان عرب، عرب باشند، امروزه هنديها، استراليائيها و نيوزيلنديها، و كليه كسان از هرطرف رسيده به آمريكا را بايد "انگليسي" خواند؟ يا از سكوتوره تا مردم جزائر آنتيل را اعقاب "ورسن ژتوريكس" و شارل مارتل و ديگر بزرگمردان اهل "هكساگون" كه فرانسه است؟ اين مهملگوئيها منحصر به منطقه جغرافيائي واحد نيست. نافهمي حدود و مرزندارد. درهرجاي اين دنيا اگر قدم بگذاري به كافهاي كه صاحبش از حدود يونان است بپا كه "قهوه ترك" نخواهي اگر نميخواهي گيرنده آنيترين فحشها، اگرنه ضربه چاقو، قراربگيري چون با انتساب قهوه به تركيه بايد انتقام پنج قرن سلطه عثماني بر يونان را پس بدهي، آنا، جا درجا. حالا بگو بابا قهوه ازاصل تركي نيست. بيفايده ست. يوناني عقيده دارد كه "كفتاديس" خوراك ملي است و از زمان همربوده است و سقراط آن را ميخورانده است به افلاطون، و قسعلي ذلك، بيآنكه ازهمر يا ازسقراط و افلاطون چيزي بداند، اما مباد بگوئي كه "كفتاديس" همان "كوفته" است كه درتركيه گفتهاند "كفته" وازآنجا دراين پانصدسال راه پيدا كرده است به يونان. تركها هم كه افتخار ميكنند ازيك طرف به اينكه سلطان محمد بيزانس را مالاند درعين حال ميگويند چون ما امروزدراين شبهجزيره آناتولي هستيم پس حتي هيتيها درهزاره دوم قبل از مسيح، وهمچنين تمام آن تمدن يوناني – مسيحي – ارمني – درآسياي كوچك، تمام ترك بودهاند ونشانه قديم بودن تاريخ ترك. كردهاشان هم كه "تركهاي كوهي"اند، البته. و البته داستان بلزن ومايدانك و داخاو و آشويتز و بوخنوالد راهم كه ميداني. دیروز هم تيترهاي خبرهاي روز جنگ در يوگوسلاوي بودند.
اينها هستند حاصل وبرآمد اين حرفهاي حامل جرثومههاي هول، اينها هستند حاصل و برآمد ازياد بردن خود انسان وبعد درجعبه آينههاي هزارپيشهاي ازآن قبيل كه فرمودهاي قراردادن اين دسته دسته كردن وتقسيم انساني، يا درواقع غيرانساني – اگر كه آدميت باشد آن كه سعدي گفت. بهتراست بگوئيم تقسيمبندي انسان به وجه غيرانساني. نه. نه، مادر من. ما نيستيم. ما ازاين قماش نخواستيم و نميخواهيم. گرماي انساني، خوش بودن ازمحبت و ازمهر وپاكي و صراحت و انديشه ميآيد نه از تقلب و حسد و جعل و نافهمي، نه ازدسته بندي و از مافيابازي. دردسته بندي ناپاكها نرفتن و با خيلي احمقها نجوشيدن آن طور که تو می نامیش مردمگريزي نيست. مليتبازي و توجه به اين دستهبنديها خواه موذيانه باشد خواه معصوم يا نفهميده، در هرحال، تبديل ميشود به تصادم، راه پيدا ميكند به تجاوز، نقب ميزند به كار و نيروي انساني را به خدمت حرص شروردرآوردن، به خركردن براي تجاوز، و خر شدن در آرزوي تجاوز. اين انديشه روي پايه تملك است كه پيدا شده است، و جانبداري ازآن به روي همين پايه است كه مرسوم است. وقتي براي پس زدن اين چنين شرارت مغفول فكري دليل ميگوئي ميگويند خانم، آخر حتي حيوانات هم از بيشه و مكان و لانهاي كه درآن زندگي دارند پاس ميدارند. اين بيآنكه خود ملتفت باشند در واقع چه ميگويند يعني بيا به پائين تا حد حيوانات، تا حد غازكه كنراد لورنزميل تجاوزآن را مطالعه كرده است. بيچاره تازگيها مرد. غاز نه، كنراد لورنز البته. اينها نميبينند اين دفاع تنها مقابلهاي با تهاجم است. تهاجم را كه برداري "دفاع" لازم نخواهد ماند. بياين جور انديشهها انسان بهتري هستي، انساني. انسان اگر باشي عضوي مفيدتربراي مردم و همسايههاي خود هستي. تاريخ ميگويد، و يك نگاه به هر روز و دوروبرهايت نشان ميدهد وسيعترين تهاجمها يك امر روزانه، يك واقعيت مداوم لاينقطع بوده است – نه از سوي "خارجي" و بيگانههاي برونمرزي، نه گاهگاه و ادواري، نه، بلكه پيوسته از سوي آن "خودي" كه آدميت معيوب داشته ست، كه زور ميگفته. هجومهاي ايلي و"قومي" هيچاند درقياس با تهاجم هرروزي مداوم همگاني، ازخوني كه هردقيقه قطره قطره ازتن هركس مكيده ميشود، زهري كه هردقيقه قطرهقطره ميدهند به خون وبه فكريكديگر، از خانهات بگيرتاخودت، هر روز. ازآجدان بگير تا افسرراهنمائي، از مامور تامينات تا مامور منکرات، تا تاجر، تا درس معلم و دشنام "آي نفسكش" بگوي كوچههاي سيداسماعيل يا گودهاي پشت خيابان شوش يا روي تپههاي حصارك. هركس به حد خود از روي حرص خود دنبال ديد تنگ دودهگرفته لجنبسته پيوسته زور ميگويد، زهر ميپاشد – ميگفته است و پاشيده است. و از هرهزاربار نهصد ونود و نه بار دور از چيزي كه "عاطفه" ميخوانيش، اما به ضرب يا به اسم آنچه در رديف يا ازانواع عاطفهها هستند. اسم گذاشتن به روي هرچيز آسان است. سيسال پيش در گفتار يك فيلم لهستانی اين جمله بود كه "خودكامهاي فريفت و برحرص خويش نام نجيب پاكي پوكي زد." چقدر از اين نامهاي نجيب و پاك امٌِا پوك به خورد ما دادهاند؟ اينها را شعار ميگويند. شعار آسان است. شعاردادن برحسب پيشداوري، غريزه، عادتها. وقتي شعار مكرر شد ميشود عادت، ميشود باور، ميشود سنت، ميشود ارثي. گاهي هم "با ذوق"ها آن را ميآرايند – گاهي براي خودنمائي و گفتن كه با ذوقيم، گاهي براي مزد با چشم پوشيدن از شعور و شرافت، گاهي به گمراهي، گاهي چون خود دست دركاراند. اين، درجاي باز كردن واصلش رادرست ترديدن برشاخ و برگ ميافزايند. حتي اصل گاهي ميشود بهانه براي همان شاخ و برگ كشيدنها، براي زورآزمائي حرفي، براي كرسي نهم آسمان به زيرپاي الب ارسلان گذاشتنها. اينها براي روي شرارت لعاب رنگي شيرين كشاندن است. لعاب آب ميشود شرارت اثر ميكند آدمي ميشود ناخوش. اگر كه حتي قصدت چنين نبوده باشد در اصل. از روي يك نفهمي دنبال رسم رفتهاي، و آنچه به ذهنت نشاندهاي تكرار كردهاي – به صورت معصوم – هرچند هوش را به كار نبردن گناه كبيره است و ذنب لايغفر. قانون پاولف ترا كشيده است به بدكاري هرچند ميخواستي شيرين بكاري و حرفهاي گنده گنده بگوئي با عنوان استاد دانشگاه، يادست خودت نبود و فقط رسم روز بود. دراين ميانه هم يك دسته فرمولساز ميشوند براي جنبههاي جوربجور همان اعمال، اما خود ازتمام بيبخارتر، ولي پرگوي بيجاتر ولي پرازجنجال، از جاي خود نجنبنده پشت ميز كافه نشينِ عرقخورِ دودي-سوزني یا چادر به سر، پوشیه بر صورت و عبا بر تن،عمامه بر سر و تسبیح در دستان، داراي ادعاي روشنائي چيزي كه هيچ نزدشان نميبيني. دنياي تنگشان را به وسعت دنياي واقعي، حتي به وسعت كيهان بيحساب ميانگارند. خود را روشنفكر ميخوانند بيآنكه نزدشان اصلا فكري يا فكركي باشد چه بكر چه آلوده. شعر ميگويند، فيلم ميسازند، نقاداند، نماز می خوانند، قرآن می خوانند و همچنين به ترجمه رو ميكنند بيدانستن زبان اولي يا زبان خود، حتي؛ و مافياي مفنگي كه با همانندهاي خود دارند تضمين ادعاشان است كه مانند پمپ با باد يكديگر را پروار مينمايانند، يكديگررا بهم حقنه ميكنند. به ناحقِ.
بايد فرمان ايست به خود داد، مطلبهاي سپرده به ذهن وگرفته به عادت را زيروروئي كرد تا حالا كه آنقدر شعور و شرفداري كه به ديگران ميانديشي به کارولینا دختر کوچولویت که ترکت گفته راهي كه راه باشد بيابي و بيهوده دور ورنداري تا تنگ چشم و بيحساب بيفتي به كوره راه يا در مانداب درمانده ولجن گرفته بماني. اينست كار روشنفكر کار استاد نه ساختن يا تكرار حرفهاي مثل ورد سحر فريبنده – چيزهائي كه متكي به سنت است نه برعقل. حرفت بايد از حساب و تجربه باشد، از محك زدن به سنتها نه از اطاعت آنها، نه ازعادت. اين هارا براي تو ميگويم اما، از تو نيست كه ميگويم اينها را درجواب تو ميگويم اما درباره تو نيست كه ميگويم. حرفت مرا به حرف آورده، و حرفت بايد تاحدي كه ميتواني نه به حسب حسابهاي شخصي و محدود ودمدمي باشد بلكه با جا دادن درمتن منظره روزگار – نه يك روز– كامل بگوئي و چيزي از جا نيندازي. اينست انگيزه اين صفحهها سياه كردن من از براي تو.
با ارادت بسيار و با آرزوي روشن شدن
ا – کارولینا دخترک کوچولویت
ویرایش توسط Karolina : ۱۳۸۸/۰۱/۱۰ در ساعت ۲۱:۱۷
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۱, ۱۰:۰۸ #2
عجب تفکری دارید شما
یکم جدا خنده ام گرفت
خوب منم از اون ملحدای بی مصرف روزگارم که تنها کاری که کردم این بوده که خواستم سنت ها رو برزیم دور خودم فکر کنم و بعد دیدم حقیقتا دیونگی و خریت خیلی بهتره
نه بهتر نیست
ولی با نوشته های امضاء ام جور در میاد
صدف سينه من عمري
گهر عشق تو پروردست
كس نداند كه درين خانه
طفل با دايه چه ها كردست
همه ويراني و ويراني
همه خاموشي و خاموشي
سايه
افكنده به روزنها
پيچك خشك فراموشي...
http://z.about.com/d/cruises/1/0/g/I/1/122-2240_IMG.JPG
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۱, ۱۵:۱۳ #3
به نام خداوندی که در مقابل تاریکی ...نور را قرار داد برای کسانی که دنبال حقیقتند....ولی گویا کسانی هستند که نمی خواهند تاریکی را رها کنند و چنان متعصبانه بر جهل و نادانی خود تاکید دارند که گویا تنها آنانند که از حقایق با خبرند! و وقتی راه به جائی نمی برند مانند دوران کودکی به دامان مادر پناه برده تا مرهمی بر دردهای تمام نشدنیشان بیابند! و اینبار مادر....مادری که بهشت زیر پای اوست آماج تیرهای پر از عقده و حقارت قرار می گیرد ...چرا که تنها مادر است که در مقابل چموشی های فرزند تحمل می کند و آنرا مانند دوران کودکی به حساب نادانی او قرار می دهد و امیدوارانه چشم به بزرگ شدن و عاقل شدن او دارد...! و باز این مهر مادری است که با سکوت به تشرهای ناشی از عقده و حقارت و دنیازدگی فرزند جواب می دهد ....! آیا این است جواب مهر مادری؟! غفلت و دنیا زدگی و پوچی و حقارات خود را در دامن مادر گسترانیدن نه تنها هنر نیست بلکه نشان از رذالت و بی بند وباری و امتحان پس دادن به ابلیس رانده شده است...! آری اینست نتیجه دنیا پرستی و زندگی بدون هدف و اعتقادات معنوی....!
مادر عزیز ....فقط توئی که می توانی اینهمه کجی و ناراستی فرزند را تحمل کنی...آری فقط تو می توانی...!کاش روزی برسد که در نامه هایمان به جای اینهمه کلمات قلمبه و سلمبه و پر از عقده و کینه -خیلی راحت و ساده برایت بنویسیم : مادر دوستت دارم!
خداوند همه گمراهان را براه راست هدایت فرماید!
007
-
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۱, ۱۵:۴۵ #4
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۷
- نوشته
- 2,875
- مورد تشکر
- 9,359 پست
- حضور
- 16 روز 14 ساعت 21 دقیقه
- دریافت
- 34
- آپلود
- 4
- گالری
-
118
خانم کارولینا فکر نمیکنی در این نامه خیلی در حق مادرت و فرهنگ آباء و اجدادی ات کم لطفی کرده ای؟!!
رشادت ها و دلاور مردی های هم میهنانت را چه زود به فراموشی سپرده ای؟ یا اصلا ندیده ای؟!!
ویرایش توسط فاطمه ایمانی : ۱۳۸۸/۰۱/۱۱ در ساعت ۱۶:۳۳ دلیل: اصلاح اشتباه تایپی
" خدا را در لحظه لحظه ی زندگی خود یاد کنید. "
هر وقت نا امید از همه جا شدی بدون که کارت درست میشه.
حدیث داریم به عزت و جلال خودم قسم که قطع میکنم امید بنده ای که به غیر من امید داره. امیدمون اگه گوشه دلمون به کسی باشه که کارمون را اون درست کنه خدا حاجت ما رو نمیده.
( برگرفته از سخنان حاج آقا مجتهدی )
-
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۱, ۲۰:۱۶ #5
- تاریخ عضویت
مرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 53
- مورد تشکر
- 26 پست
- حضور
- 7 دقیقه
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
چه برداشت روشنگری از اینهمه متن آنچنانی که در برگیرنده ی تکان های اساسی بود بر ملیت بازی و قاطیغوریاس زدایی ! جای تکریم دارد البته پروار کردن و پروار شدن با سانتی مانتالیسم و به حدود عواطف مادری و گستاخی فرزند بستن این متن که بعنوان جواب نامه فرستاده شد به مادر من که در ایران روزگار می گذراند.
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۱, ۲۰:۲۲ #6
- تاریخ عضویت
مرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 53
- مورد تشکر
- 26 پست
- حضور
- 7 دقیقه
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
فاطمه ی گرامی بگذار پروار تر نکنم متون تیپیک سنت تو و همفکرانت را و اگر چیزکی به عنوان متن و نه تنها به عنوان نامه می نویسم آتشی باشد نوازنده بر سنت بی خرد باستانی اما رشادت ها و دلاوری ها همچنان به کام تو و دوستان شیرین می ماند غصه ی تقطیر و تبخیرش را از جانب من نخور . پروارگر زیاد است و پمپ به وفور - آنچنان که جمع کثیری از شفیقان رفیقت شاداب بمانند و همچنان پروار .
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۱, ۲۳:۵۳ #7
با سلام خدمت بانو کارولینا و سایر دوستان گرامی ،
متأسفانه بنده با جملاتی که اجزای اصلی آنها ، دست خوش تغییر و جابجایی شده اند ، چندان مأنوس نیستم . البته بنده با نثر مصنوع و متکلّف آشنایی دارم ، ولی متأسفانه فهم واژگانی همچون « قاطیغوریاس » برایم دشوار است و به همین دلیل نتوانستم از مباحث این گفتمان ، کوچکترین بهره ای ببرم . به همین دلیل فکر می کنم اگر دوستان در به نمایش گذاشتن هنر نمایی های خویش ، راه اعتدال را بپیمایند ، برای افرادی همچون من مناسب تر خواهد بود .
با تشکر ...
-
تشکرها 5
reza007, فاطمه ایمانی, لوتي, امير, عارفه
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۲, ۱۱:۵۰ #8
سلام خدمت همه عزيزان
ضمن تشكر از برادر بزرگوار جناب حسام كه تا حد زيادي با ايشان همنظر هستم ، فكر مي كنم امثال حقير و جناب حسام ، البته با عرض پوزش و شرمندگي فراوان نسبت به برادر ارجمندم ، دچار همان بيماري مغزهاي كودكانه هستيم كه از درك واژه هاي سليسي چون قاطيغورياس و... عاجزيم . البته اميدوارم امثال خانم كارولينا به همه مردم ايران و البته هر نقطه ديگري از جهان كه به اين مرض مبتلا هستند كمك كنند تا مثل ايشان سالم (!) شويم
ویرایش توسط امير : ۱۳۸۸/۰۱/۱۲ در ساعت ۱۳:۳۲
-
تشکر
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۲, ۱۳:۴۸ #9
یادم اومد بگم با این جمله اش موافق بودم ...
ولی نافروم گیر میدی ها ... نمیشه تو آینه ماشین نگاه کرد و رانندگی کرد ! وطن پرستی و دوست داشتن ایران مثل دوست داشتن خانه و خانواده هست ولی دین نیست که هر چیزی باعث بشه کل حدود مرز زیر سوال بره ! من خوشحالم آدمای رو میبینم که دوست دارم ببینمشون ... حالا چه خاک مقدس باشه چه نه
اگه غاز خونشو دوست داره
کسر شان آدم نیست که زادگاهشو نخواد
آدم همیشه از حیوانات عقب تر بوده
ولی این یه سنت کوره که فکر میکنه برتره
همینطور که فکر میکنه زمان به جلو میره
در واقع داره به تاریخ سفر میکنه
همینطور که فکر میکنه اختیار داره
درواقع
اختیار وجود نداره .
صدف سينه من عمري
گهر عشق تو پروردست
كس نداند كه درين خانه
طفل با دايه چه ها كردست
همه ويراني و ويراني
همه خاموشي و خاموشي
سايه
افكنده به روزنها
پيچك خشك فراموشي...
http://z.about.com/d/cruises/1/0/g/I/1/122-2240_IMG.JPG
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۲, ۱۵:۰۳ #10
- تاریخ عضویت
مرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 53
- مورد تشکر
- 26 پست
- حضور
- 7 دقیقه
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
تاسف جنابعالی البته بسیار جای تامل دارد و جا به جایی و تغییر اجزای اصلی - آن طور که تو می گویی اتفاق نیفتاده - و صرف بهره وری از نثر متکلف ملزوم می سازد تو را - و ادم هایی شبیه تو را که سرشار شوند از شعر در لحظه و نمایه ای بدهند از آن خودی که ادیب است ! و قاطیغوریاس را که ارث ابیات و ادبیات و مقولات عشرات است گنگ و بی معنا جلوه دهند / اما نمایه دادن به خواننده خود را وظیفه ی تو نمی دانم که در صورتی می دانستم که می دانستی نثر متکلف فاصله نیست و بی رسم و رسومات ترین نوشتار نیز می تواند از آن بهره برد / حذف به قرینه ها در عبارات نیز نا به جا و نا کارآمد نیست بلکه اشتباه به جا است.
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری