جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید







موضوع: خاطراتی از*شهید حجت الاسلام والمسلمین مصطفی ردانی پور*
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۶, ۰۸:۰۲ #1
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 813
- مورد تشکر
- 2,274 پست
- حضور
- 1 روز 37 دقیقه
- دریافت
- 165
- آپلود
- 14
- گالری
-
6
خاطراتی از*شهید حجت الاسلام والمسلمین مصطفی ردانی پور*
بسم رب الشهداء والصدیقین
سلام بر شهید ردانی پور فرزند جاوید الاثر حضرت زهرا ( س )
هفت هشت سالش بیش تر نبود ، ولی راهش نمی دادند ، چادر مشکی سرش کرده بود ، رویش را سفت گرفته بود ، رفت تو ، یک گوشه نشست . روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا . مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من ، دیگه مرد شدی ، زشته ، از دم در برت می گردونند . » روضه که تمام شد ، همان دم در چادر را برداشت ، زد زیر بغلش و دِ بدو .
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۶, ۰۸:۰۹ #2
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 813
- مورد تشکر
- 2,274 پست
- حضور
- 1 روز 37 دقیقه
- دریافت
- 165
- آپلود
- 14
- گالری
-
6
یا زهرا ( س )تب کرده بود ، هذیان می گفت . می گفتند سرسام گرفته . دکتر ها جوابش کرده بودند . فقط دو سالش بود ، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه . همسایه ها جمع شده بودند . مادر چند روز یک سر گریه وزاری می کرد ، آرام نمی شد ، می گفت « مرده ، مصطفی مرده که خوب نمی شه . » صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت « این نامه را برای مصطفی گرفتم ، برات عمرشه » .
-
تشکر
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۶, ۰۸:۱۲ #3
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 813
- مورد تشکر
- 2,274 پست
- حضور
- 1 روز 37 دقیقه
- دریافت
- 165
- آپلود
- 14
- گالری
-
6
یا زهرا ( س )
هر روز که از دکان کفاشی بر می گشتند ، یک سنگ بر می داشت می داد دست علی که « پرتش کن توی حیاط یارو . » سنگ را پرت کرد آن طرف دیوار توی حیاط ، دوتایی تا نفس داشتند دویدند ، سر پیچ که رسیدند ، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود . رنگ علی پرید ، مصطفی دستش را محکم کشید و گفت « زود باش برگرد . » برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود « ندیدین از کدوم طرف رفت ؟ مگه گیرش نیارم ... » شانه هایش را بالا انداخت . مثل این که اولین بار است که از آن کوچه رد می شود .
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۶, ۰۸:۱۳ #4
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 813
- مورد تشکر
- 2,274 پست
- حضور
- 1 روز 37 دقیقه
- دریافت
- 165
- آپلود
- 14
- گالری
-
6
یا زهرا ( س )نمره اش کم شده بود ، باید ورقه را امضا شده می برد مدرسه . انگشت پایش را زده بود توی استامپ ، بعد هم زیر ورقه ی امتحانیش . هیچ کس نفهمید که انگشت کی پای ورقه اش خورده است .
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۶, ۰۸:۱۶ #5
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 813
- مورد تشکر
- 2,274 پست
- حضور
- 1 روز 37 دقیقه
- دریافت
- 165
- آپلود
- 14
- گالری
-
6
یا زهرا ( س )روی یکی از بچه ها اسم گذاشته بودند ، شپشی ، ناراحت می شد . مصطفی می دانست یک نفر هست که از قضیه خبر ندارد . بچه ها را جمع کرد ، به آن یک نفر گفت « زود باش ، بلند بگو شپشی ! » او هم گفت « خیله خب بابا ، شپشی ... » همه فرار کردند . طرف ماند ، کتک مفصلی نوش جان کرد .
-
تشکر
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۶, ۰۸:۱۸ #6
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 813
- مورد تشکر
- 2,274 پست
- حضور
- 1 روز 37 دقیقه
- دریافت
- 165
- آپلود
- 14
- گالری
-
6
یا زهرا ( س )یک دختر جوان ایستاده بود جلوی مغازه ، رویش را سفت گرفته بود . این پا و آن پا می کرد . انگار منتظر کسی بود . راننده تا دید ، پرید پشت ماشینش . چند بار بوق زد ، چراغ زد ، ماشین را جلو و عقب کرد . انگار نه انگار ، نگاهش هم نمی کرد . سرش را این ور و آن ور می کرد ، ناز می کرد . از ماشین پیاده شد ، آمد جلو . گفت « بفرما بالا ! » یک هو دید یک چادر مشکی و یک جفت کفش پاشنه بلند ماند روی زمین و یک پسر بچه نه ده ساله از زیرش در رفت . مصطفی بود ! بعد هم علی پشت سرش ، از ته کوچه سرکی کشید ، چادر و کفش را برداشتو دِ در رو .
-
تشکر
-
۱۳۸۸/۰۱/۱۶, ۱۲:۴۸ #7
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 813
- مورد تشکر
- 2,274 پست
- حضور
- 1 روز 37 دقیقه
- دریافت
- 165
- آپلود
- 14
- گالری
-
6
بسم رب الشهداء والصدیقینمصاحبه با برادر شهید
سوال : در مورد شخصیت حوزوی شهید توضیح بفرمایید .
حاج آقا مصطفی وقتی وارد حوزه ی علمیه ی قم شدند با شخصیت های بزرگی مثل مرحوم آیت الله شهید قدوسی، حضرت آیت الله العظمی بهجت، مرحوم آیت الله بهاء الدینی و بزرگانی دیگر که بعضا در قید حیات هستند، مراوده داشتند، نشست و برخاست داشتنند و مانوس بودند. خوب طبیعتا نفس اینها در افرادی که با آنها مراوده دارند اثر می گذارد.
حاج آقا مصطفی یک طلبه ای بودند که به همون اندازه که به درس و بحث و تعلیم و تعلم اهمیت می دادند بلکه بیشتر، ایشون به امور معنوی پایبند بودند و خیلی معتقد و محکم و مثل اینکه معنویت با گوشت و پوست و روح و روان ایشون عجین شده بود.
ایشون اهل جمکران بودند و تا وقتی قم بودند شب های چهار شنبه پای پیاده جمکران می رفتند ولو تنها. خوب خیلی کم افرادی مثل ایشون هستند که اینقدر منظم و با پشت کار باشند.
و یکی از کارهای خوب ایشون همین بود که به جمکران رفتن رو اهمیت می دادند حتی بعد هم که رفتند جنگ هر وقت قم می آمدند حتی اگر یک روز هم بود یک ساعت، دو ساعت مسجد جمکران می رفتند.
ایشون معتقد بود به نماز شب، معتقد بود به تشرف به حرم حضرت معصومه(س) هر روز نماز صبح رو تو حرم می خوند و زیارت عاشورا و دعای عهد.
خوب اینها خیلی موثر بود. همین حالات، همین روحیات، همین معنویات ایمان ایشون رو، تقوای ایشون رو روز به روز قوی تر می کرد و ایشون این روحیات رو وارد جنگ کرد و بچه های جنگ رو معنوی کرد، بچه های جنگ رو اهل دعا و توسل و زبارت عاشورا و دعای کمیل و دعای ندبه و یابن الحسن یابن الحسن گفتن کرد.
اونایی که با ایشون بودند یادشون نمی ره که بعد از دعای ندبه یا دعای کمیل با پای برهنه تو بیابون های دارخویین راه می افتادند و یابن الحسن یابن الحسن می گفتند.
خوب اینها در پیروزی بچه ها خیلی موثر بود.
در کل ایشون منحصر به فرد بودند ، به عنوان یک طلبه هم اهل درس و بحث بودند و هم به عمل به علم اهمیت می دادند. درس هم که می خوندند زمان های تبلیغ حتما تبلیغ می رفتند. و همچنین سخنرانی هاشون چه تو منطقه چه پشت منطقه، تو شهر ها، خیلی نافع و گیرا بود و همه کسانی که سخنرانی های ایشون رو می شنیدند به نوعی به این مسئله اذعان می کردند. انگار که صحبت های آقا مصطفی به عمق جان بچه ها رسوخ می کرد.
http://sh-radani.mihanblog.com
ویرایش توسط یا مهدی (عج) : ۱۳۸۸/۰۱/۲۲ در ساعت ۰۹:۱۶
-
تشکر
-
۱۳۸۸/۰۱/۲۲, ۰۹:۱۸ #8
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 813
- مورد تشکر
- 2,274 پست
- حضور
- 1 روز 37 دقیقه
- دریافت
- 165
- آپلود
- 14
- گالری
-
6
یا زهرا ( س )« آقا مرتضی ، مصطفی را ندیدی ؟ فرستادمش دنبال چرم . هنوز برنگشته ! » چرم را انداخته بود توی آب ، نشسته بود لب حوض کتاب می خواند . یک دستش کتاب بود ، یکدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت « حیف این بچه نیست می آریش سرکار ؟ ببین با چه عشقی درس می خونه . برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه . » مرتضی گفت « خودش اصرار میکنه . دلش می خواد کمک خرج مادر باشه . درسش رو هم می خونه . کارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست . »
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۸/۰۱/۲۲, ۰۹:۲۰ #9
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 813
- مورد تشکر
- 2,274 پست
- حضور
- 1 روز 37 دقیقه
- دریافت
- 165
- آپلود
- 14
- گالری
-
6
یا زهرا ( س )یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود ؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد ، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت ، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد . خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید .
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۸/۰۱/۲۲, ۰۹:۲۲ #10
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 813
- مورد تشکر
- 2,274 پست
- حضور
- 1 روز 37 دقیقه
- دریافت
- 165
- آپلود
- 14
- گالری
-
6
یا زهرا ( س )مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست . مرتضی آمد تو . گفت « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م ، خونه را ببینند . یه چادر بنداز سرت . » با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند . حسابی هم گشتند . چیزی پیدا نکردند . مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود . وقت رفتن گفتند « مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن . توی کارهای سیاسی می اندازنشون . خراب کار می شن . »
-
تشکرها 2
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری