صفحه 1 از 2 12 آخرین
جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید   

موضوع: اتوبیوگرافی دخترک

  1. #1
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت مرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    53
    مورد تشکر
    26 پست
    حضور
    7 دقیقه
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0

    راهنما اتوبیوگرافی دخترک




    آنچه در زیر می آید اتوبیوگرافی ( زندگی نامه ی من به قلم خودم بدون بسط و صرفا انتزاعی ) نا تمام من است که تکه تکه و به نثر فارسی می آید / فقط حوصله باید کرد با من - راوی من هستم در میخانه ای در آمستردام. تمام متن از زبان راوی که من باشم روایت می شود و گفتار مخاطب در نوشتار حذف شده . به این روش وصف حال در ادبیات مونولوگ گویی گفته می شود.


    - شب اول

    -
    آقا، می توانم خدمتی برای شما انجام دهم بی آنکه مزاحمتی فراهم کنم؟ می ترسم شما ندانید چگونه مقصود خود را به گوریل محترمی که بر مقدرات این دستگاه حکم می راند بفهمانید. آخر او جز به زبان هلندی سخن نمی گوید : در صورتی که مرا به وکالت خویش اختیار نکنید، او به حدس در نمی یابد که شما جین (نوشیدنی تقطیری از سرو کوهی) می خواهید. آها، درست شد، جرئت می کنم این امید را به دل راه دهم که منظورم را فهمیده باشد؛ این جنباندن سر باید چنین معنی دهد که به براهین من تسلیم شده است. در واقع، دست به کار هم شد، او با کندی عاقلانه ای شتاب می کند. بخت بلندی دارید که غرغر نکرد. وقتی نخواهد خدمت کند، غرشی برایش کافی است: هیچ کس اصرار نمی ورزد. سلطان خلق و خوی خویش بودن امتیاز حیوانات بزرگ است. ولی آقا، من دیگر می روم، و خوشبختم که برای شما خدمتی انجام دادم. تشکر می کنم و اگر اطمینان داشتم که مزاحم نشده ام دعوت شما را می پذیرفتم. لطف و محبت می فرمایید . بنابر این لیوانم را در کنار لیوان شما می گذارم. حق با شماست، خاموشی او گوش را کر می کند. سکوت جنگلهای وحشی است که از هیاهوی درندگان پربار است. گاه از سماجتی که دوست کم حرف ما در بی اعتنایی به زبان های متمدن به کار می برد تعجب می کنم. حرفه ی او این است که ملوانهایی از همه ی ملیتها را در میخانه ی آمستردام که تازه هیچ معلوم هم نیست برای چه آن را مکزیکوسیتی نامیده است، بپذیرد. فکر نمی کنید که با چنین وظایفی، شخص ممکن است نگران آن باشد که نادانیش، ناراحتی به آورد ؟ یکی از جمله های معدودی که از دهانش شنیده ام اعلام می داشت که همین است که هست، می خواهی بخواه نمی خواهی نخواه. چه چیز را باید خواست یا نخواست ؟ بی گمان خود دوست ما را. خدمتتان اعتراف می کنم که من مجذوب این موجودات رک و زمختم. وقتی شخص به حکم حرفه یا استعداد ذاتی درباره ی آدمی تامل بسیار کرده باشد، هنگامی می رسد که برای انسانهای نخستین احساس دلتنگی کند. لا اقل، آنها افکار پنهانی در سر ندارند. افسوس! من پر حرفم، و به سهولت با دیگران طرح دوستی می ریزم. گرچه فاصله ای را که مقتضی است می دانم چگونه حفظ کنم هر فرصتی را هم مغتنم می شمارم. وقتی که در لهستان زندگی می کردم، امکان نداشت که با مردی خوش ذوق برخورد کرده و همان دم با او هم صحبت نشده باشم. آه! می بینم که شما بر این فعل ماضی التزامی اخم می کنید. من به علاقه ام در استعمال این صیغه و، بطور کلی در شیوایی کلام، معترفم. علاقه ای که، باور کنید، خودم را از داشتن آن سرزنش می کنم. من می دانم که علاقه به داشتن زیرجامه ی لطیف حتما مسلتزم داشتن پای کثیف نیست، گرچه زیبایی کلام همچون کتان ابریشمی غالبا پوششی است بر زرد زخم. من برای دلگرمی به خود می گویم که به هر حال کسانی هم که تند و جویده حرف می زنند بی غل و غش نیستند. باری، جین دیگری بنوشیم

    آیا مدتی طولانی در آمستردام توقف می کنید ؟ شهر زیبایی است، مگر نه؟ جاذب است ؟ این هم صفتی است که من مدتهاست نشنیده ام. درست از وقتی که ورشو را ترک کردم. اما دل هم برای خود حافظه ای دارد و من از پایتخت زیبایمان و آن قصر علم و فرهنگ اش هیچ چیز را فراموش نکرده ام. ورشو حقیقتا به دورنمای واقعیت می ماند، به دکور باشکوهی که چهار میلیون شبح در آن ساکن شده باشند. نزدیک به پنج میلیون، در آخرین سرشماری ؟ خوب، پس بچه پس انداخته اند. از این موضوع تعجب نمی کنم. همیشه این طور به نظرم رسیده است که هموطنان ما به دو چیز ولع دارند: یکی افکار و عقاید و دیگری جماع. و اگر بتوان گفت، از هر جا که باشد. البته بهتر است که از محکوم کردن آنان خودداری کنیم؛ تنها آنان نیستند، همه ی اروپا در این وضع قرار گرفته است. من گاه به اندیشه ی آنچه مورخان آینده درباره ی ما خواهند گفت فرو می روم. در مورد انسان امروزی یک جمله برای آنها کافی است : او زنا می کرده و روزنامه می خوانده است. بعد از این تعریف گویا، اگر جسارت نشود، چیزی برای گفتن نمی ماند. هلندی ها ؟ آه نه، آنها خیلی کمتر متجدد و امروزی اند ! آنها فرصت دارند، نگاهشان کنید. چه می کنند؟ این آقایان از دسترنج آن خانم ها روزگار می گذرانند. بعلاوه اینها اعم از نر و ماده موجوداتی کاملا کاسبکارند که طبق معمول بر اثر خیال بافی یا حماقت به اینجا آمده اند . یا، به عبارت دیگر، بر اثر شدت و قلت نیروی تصور. گاه به گاه ، این آقایان برای هم چاقو و تپانچه می کشند، اما تصور نکنید که به این کار علاقه ای دارند. نقش آنها ایجاب می کند، فقط همین، و هنگامی که آخرین فشنگهایشان را در می کنند از ترس می میرند. با این همه، به نظر من آنها بیش از دیگران، بیش از کسانی که خانواده شان را زجرکش می کنند، پا بند اخلاقند. مگر توجه نکرده اید که جامعه ی ما برای این گونه تصفیه سازمان یافته است ؟ حتما شما درباره ی آن ماهی های بسیار ریز رودخانه های برزیل چیزی شنیده اید که هزاران هزار با هم به شناگر بی احتیاط حمله می برند و با لقمه های سریع و کوچک در چند لحظه او را تمیز می کنند و جز استخوان بندی پاک و بی لکی بر جای نمی گذارند؟ بسیار خوب، سازمان آنها همین است. ((زندگی پاکیزه می خواهید ؟ مثل همه ی مردم؟)) طبعا می گویید بله. چطور می توان گفت نه ؟ ((بسیارخوب. حالا شما را تمیز می کنند. بفرمایید، این یک شغل و این هم یک خانواده و این هم فراغتهای سازمان یافته.)) و دندانهای کوچک تا به استخوان فرو می روند. اما من بی انصافم: این سازمان آنها نیست، بلکه سازمان خود ماست. و سریع تر ببینم کی زودتر آن یکی را تمیز می کند! بالاخره برای ما جین آوردند. برای موفقیت شما بنوشیم. بله، گوریل دهانش را باز کرد تا من را دکتر بنامد. در این ولایات همه ی مردم دکتر یا پروفسورند. آنها از روی خوش جنسی و تواضع دوست دارند احترام بگذارند. لا اقل نزد آنها بدجنسی یک نهاد ملی نیست. به هر حال، من پزشک نیستم. اگر بخواهید بدانید چیستم، من قبل از آمدن به اینجا بازیگر تئاتر بودم. حالا قاضی تائبم
    ولی اجازه بدهید خودم را معرفی کنم: کارولینا گروشکا، خدمتگزار شما. از آشنایی با شما خوشوقتم. حتما شما در کار معاملات هستید ؟ تقریبا ؟ جواب بی نظیری است! صحیح هم هست؛ ما در هر چیز فقط تقریبا هستیم. خوب، حالا اجازه بدهید نقش کارآگاه را بازی کنم. شما تقریبا همسن منید، با نگاه دنیا دیده ی سی سالگانی که تقریبا همه چیز را تجربه کرده اند. شما تقریبا خوب لباس پوشیده اید، یعنی همان طور که در مملکت ما می پوشند، و دستهای نرم و لطیفی دارید. پس تقریبا یک سرمایه دارید، اما سرمایه داری با ذوق و ظریف! تحاشی از صیغه ی ماضی التزامی از دو جهت بر دانش شما دلالت می کند : یکی آنکه آن را تشخیص می دهید و دیگر آنکه من شما را سرگرم می کنم و این، بدون قصد خودستایی، تا حدی حاکی از وسعت اندیشه ی شماست. بنابر این شما تقریبا... اما چه اهمیتی دارد ؟ مشاغل کمتر از مسالک توجه مرا بر می انگیزند. اجازه بدهید از شما دو سوال بکنم و اگر به نظرتان فضولی نباشد پاسخ آنها را بدهید. آیا شما صاحب اموالی هستید؟ چند تایی ؟ خوب. آیا آنها را با فقرا قسمت کرده اید ؟ خیر. پس شما همانید که من ((صدوقی)) می نامم. اگر به کتاب مقدس عمل نکرده اید، تصدیق می کنم که چیزی دستگیرتان نخواهد شد. دستگیرتان شد ؟ پس شما با کتاب مقدس آشنایید ؟ حتم بدارید که شما نظر مرا به خود جلب کرده اید
    راجع به خودم... خوب، خودتان قضاوت کنید. این موی روشن و صورت گرد... از نظر قد و شانه ها و این چهره ای که اغلب به من گفته اند معصوم است بیشتر قیافه ی یک راهبه کتدرال را دارم. مگر نه ؟ اما اگر از جهت طرز بیان سنجیده شود باید در حق من به اندکی ذوق و ظرافت طبع رضا داد. شتری که پشم پالتوی مرا تهیه دیده حتما به بیماری گری مبتلا بوده است، اما در عوض، ناخنهایم را لاک زده ام. من هم مثل شما دنیا دیده و کار آزموده ام و با وجود این، فقط از روی قیافه و بدون رعایت احتیاط به شما اعتماد می کنم. حرف آخر اینکه علی رغم رفتار پسندیده و زیبایی کلامم، مشتری دائمی میخانه های ملوانان در زدیک ( منطقه ای از شهر آمستردام که به عیاش خانه شهرت دارد ) هستم. خوب، دیگر دنبال نکنید. حرفه ی من همچون مخلوق خدا دوگانه است، همین. پیشتر به شما گفتم که من قاضی تائب هستم. بله، من ثروتمند هستم. خیر، هیچ چیز را با دیگران قسمت نکرده ام. این چه چیز را ثابت می کند ؟ که من هم یک صدوقی بوده ام...آه! صدای سوت کشتی های بندر را می شنوید ؟ امشب، روی زویدرزه (خلیجی در کنار دریای شمال) را مه خواهد گرفت. به همین زودی می روید؟ از اینکه شاید وقت شما را گرفتم مرا ببخشید. با اجازه تان حساب را من می پردازم. در میخانه ی مکزیکوسیتی شما مهمان من هستید. خیلی خوشوقت شدم که در اینجا از شما پذیرایی کردم. بطور قطع فردا، مثل شبهای دیگر، اینجا هستم و با کمال تشکر دعوت شما را می پذیرم. راهتان را... بسیار خوب...ولی آیا اشکالی دارد که، از همه ساده تر، خودم تا بندر همراهتان بیایم؟
    اوه ! آقا، ببخشید! با این حال، اصلا نفهمید که من به او تنه زدم. عجب! چه جمعیتی، آن هم در این وقت شب و با وجود باران، که روزهاست همچنان می بارد! خوشبختی ماست که در اینجا جین هست، تنها روشنی در این ظلمات. آیا فروغی را که در شما می افروزد، طلایی و مسین، حس می کنید؟ من دوست دارم به هنگام شب، در گرمای الکل، در میان شهر گام بر دارم. شبهای دراز راه می روم، خواب می بینم یا بی وقفه با خودم حرف می زنم. بله، مثل امشب، و می ترسم که سر شما را به درد آورده باشم. متشکرم، مرا شرمنده می کنید. اما من از حرف لبریز شده ام؛ به محض اینکه دهان باز می کنم کلمات سرازیر می شوند. ولی من اختیار سخن را از دست داده ام، انگار خطابه ی دفاعیه می خوانم! مرا ببخشید. آقا، علتش عادت است و قریحه ی ذاتی و نیز علاقه به اینکه این شهر را، و عمق اشیا را به شما بشناسانم! زیرا ما در عمق اشیا هستیم. آیا توجه کرده اید که ترعه های متحد المرکز آمستردام به درکات دوزخ می ماند ؟ دوزخ سرمایه داری که طبعا پر است از خوابهای اشفته. وقتی انسان از خارج می آید، هر چه از این درکات بیشتر بگذرد زندگی، و بنابر این جنایت هایش، سنگین تر و تیره تر می شود. اینجا، ما در آخرین درک هستیم. درک...آه! شما این را می دانید؟ عجب پس طبقه بندی کردن شما مشکل تر شد. ولی در این صورت می فهمید که برای چه من می توانم بگویم که مرکز اشیا اینجاست، حال آنکه ما در منتها الیه قاره ی اروپا هستیم. مردی که حساس باشد این عجایب را درک می کند. به هر حال روزنامه خوان ها و زناکاران نمی توانند دورتر بروند. آنها از هر گوشه ی اروپا می آیند و برگرد دریای داخلی، بر شنزار رنگ باخته ی ساحل توقف می کنند. به صدای سوت کشتی ها گوش می دهند، بیهوده در میان مه شبح کشتی ها را جستجو می کنند، بعد بار دیگر از ترعه ها می گذرند و در زیر باران باز می گردند. سرما زده به میخانه ی مکزیکوسیتی می آیند تا به همه ی زبانها تقاضای جین کنند. آنجا، من در انتظارشان هستم
    آقا و هموطن عزیز، پس دیدار ما به فردا. نه، شما حالا خودتان راهتان را پیدا می کنید؛ نزدیک این پل از شما جدا می شوم. من هرگز شب از روی پل نمی گذرم. این نتیجه ی عهدی است که با خود بسته ام.آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد. و آنوقت از دو حال خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را به آب می افکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار می شوید !یا او را به حال خود وا می گذارید، و شیرجه های نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا می گذارد. شب بخیر

    ادامه دارد



  2. #2
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت مرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    53
    مورد تشکر
    26 پست
    حضور
    7 دقیقه
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0



    شب دوم

    قاضی تائب چیست ؟ آه! من با این حکایت کنجکاوی شما را بر انگیختم. باور کنید که در این کار هیچ گونه سو نیتی نداشتم، و می توانم منظورم را واضح تر بیان کنم. از یک جهت، این حتی جز وظایف من است. ولی نخست لازم است بعضی وقایع را که در درک حکایت من به شما کمک خواهند کرد برایتان شرح دهم.
    چندین و چند سال پیش، من در ورشو دانشجوی تئاتر بودم، و راستش را بگویم، دخترک نسبتا معروفی هم بودم. تخصصم در یک چیز بود: دفاع از دعاوی شرافتمندانه. یا، همان طور که می گویند، دفاع از بیوه زنان و یتیمان، و نمی دانم چرا این را می گویند، چون بالاخره بیوه زنان فریبکار و یتیمان حیوان صفت نیز وجود دارند. با اینهمه کافی بود از جریانی اجتماعی کمترین بوی مظلومیت به مشامم رسد تا دستهایم به کار افتند. و ان هم چه کاری ! کارستان ! دلم در آستینم بود. حقیقتا می پنداشتی که فرشته ی عدالت هر شب با من هماغوش می شود. اطمینان دارم که شما درستی لحن، صحت تاثر، قدرت و حرارت کلام، خشم و تحاشی متعادل خطابه های دانشجویی و به مثل انقلابی مرا ستایش می کردید. از نظر جسمانی طبیعت به من خدمت کرده است : رفتار بزرگ منشانه بی هیچ کوششی به من می برازد. به علاوه، دو احساس صادقانه مرا دلگرم می داشت: یکی رضایت خاطر از اینکه در این سوی نرده (کنایه است از نرده ای که در دادگاه قضات را از تماشاگران جدا می کند.) که خوشتر بود قرار داشتم، و دیگر تحقیری غریزی که کلا نسبت به قضات داشتم. از همه ی اینها گذشته، این تحقیر شاید آن قدر ها هم غریزی نبود. حالا می دانم که دلایلی هم داشت. ولی از بیرون که نگاه می کردی، بیشتر به هوسی بی دلیل می مانست. نمی توان منکر شد که لااقل در این زمان، وجود قضات لازم است، مگر نه؟ با این همه نمی توانستم بفهمم که چگونه ممکن است کسی خودش را نامزد اجرای این وظیفه ی عجیب کند. چون به چشم می دیدم، وجودش را می پذیرفتم. با این تفاوت که هجوم این حشره ی چهاربال هرگز پشیزی عاید من نکرده است، در صورتی که زندگی من از طریق همصحبتی با مردمی که حقیر می شمردم تامین می شد.
    ولی همین که من در این سوی نرده بودم برای آرامش وجدانم کفایت می کرد. آقای عزیز، احساس احقاق حق، رضایت خاطر از حقانیت خود، شادی از احترام به خود، اینها محرکهای نیرومندی هستند که ما را استوار می دارند یا به پیش می برند. بر عکس، اگر شما مردم را از این محروم دارید، آنان را به سگ های هار تبدیل می کنید. چه بسیار جنایتها فقط برای این روی داده که عامل آنها قادربه تحمل قصور خویش نبوده است! من در گذشته کارخانه داری را می شناختم که زنی بی عیب و نقص داشت، زنی که مورد تحسین همه بود، و با این همه شوهرش به او خیانت می کرد. این مرد از اینکه خود را مقصر می دانست، از اینکه می دید محال است بتواند به خود گواهینامه ی تقوا دهد، یا آن را از کسی دریافت دارد، به معنای واقعی کلمه از خشم دیوانه می شد. هر چه زنش فضیلت بیشتری نشان می داد، او دیوانه تر می شد. عاقبت خطایش برایش تحمل ناپذیر شد. آن وقت تصور می کنید چه کرد ؟ دیگر او را فریب نداد ؟ خیر. او را کشت . بدین طریق بود که من با او مراوده یافتم. وضع من بسیار بهتر بود. من نه تنها در معرض این خطر نبودم که به گروه جنایتکاران بپیوندم ( مخصوصا که چون مجرد بودم به هیچ وجه امکان کشتن شوهرم را نداشتم )، بلکه به عنوان یک دانشجوی حق شناس و عدالت خواه دفاع از آنها را نیز بر عهده می گرفتم، تنها به شرطی که آنها جنایتاکاران ساده دلی بوده باشند همان طور که دیگران وحشیانی ساده دل هستند. حتی شیوه ی من در پیشبرد این دفاع به من رضایتی عمیق می بخشید. من در زندگی دانشجویی ام حقیقتا بی عیب بودم. طبیعی است که من هرگز به طول عمرم رشوه ای قبول نکردم، سهل است هرگز تن به تشبث هم ندادم، و از آن کم نظیرتر هرگز حاضر نشدم تملق روزنامه نگاری را بگویم، تا نظرش را موافق خود کنم، یا تملق کارمندی را، تا دوستیش در سینما احیانا به کار من آید. آقای عزیز، تصور نکنید که من در بیان اینها قصد خودستایی دارم. من هیچ هنری نکرده ام، فقط طمع، که در اجتماع ما جای جاه طلبی را گرفته، همیشه مرا به خنده انداخته است. من هدف بالاتری داشتم؛ و شما خواهید دید که این سخن در آنچه به زندگی من مربوط می شود چقدر درست است.
    ولی از همین حالا رضایت خاطر مرا بسنجید. من از سرشت خودم لذت می بردم، و ما همه می دانیم که خوشبختی جز این نیست. با این همه گاه برای اینکه یکدیگر را تسکین دهیم، تظاهر به محکوم کردن این لذتها در زیر نام خودخواهی می کنیم.
    بهتر است از ادبم بگویم که زبانزد مردم بود و به هر حال قابل انکار نبود. در واقع رعایت رسم ادب به من شادی های بزرگ می داد. اگر بعضی صبح ها بختم یار می شد که جایم را در اتوبوس و یا مترو به کسی واگذار کنم که آشکارا بیشتر استحقاقش را داشت، یا شیئی را که از دست خانم پیری افتاده بود بردارم و با لبخندی که خوب می شناختم به او بازگردانم، یا فقط تاکسیم را به شخص عجول تری واگذارم، روزم از آن روشن می شد.
    همچنین به سخاوت شهرت داشتم، و سخاوتمند هم بودم. چه در عیان و چه در نهان، بسیار بخشیده ام. اما جدایی از شیئی یا از پولی رنجم که نمی داد هیچ، لذتهای مداومی هم برایم فراهم می آورد که از اندوه نشانی نداشت، حتی از اندوهی که گاه با مشاهده ی بی ثمری این بخششها یا قدرنشناسی های احتمالی که در پی داشت در من زاده می شد. من حتی از اینکه چیزی بدهم ان قدر لذت می بردم که نفرت داشتم از اینکه به این کار مجبور شوم. دقت در مسایل مالی مرا به ستوه می آورد و با بدخلقی به آن تن می دادم. می بایست در آنچه می بخشم صاحب اختیار باشم.
    این ها نکات جزیی است، ولی لذت های مداومی را که من در زندگی و مخصوصا در حرفه ی خویش در می یافتم برای شما قابل درک می سازد. بر این بلندی ها توقف کنیم. اکنون شما می فهمید که منظور من از اینکه هدف بلندتری در نظر داشتم چه بود. من از همین نقطه های اوج سخن می گفتم، از این نقاطی که من می توانم در آنها زندگی کنم. بله من هرگز جز در مواضع رفیع احساس آسایش نکرده ام. حتی در جزییات زندگی، محتاج آن بودم که بالاتر قرار گیرم. من اتوبوس را به مترو، درشکه را به تاکسی، پشتبام را به طبقه ی زیر ترجیح می دادم. علاقه مند به هواپیما های تفریحی بودم که در آنها انسان سر به آسمان می ساید. من نمونه ی تفرج گر همیشگی عرشه ی کشتی ها بودم. در کوهستان، از دره های فرو رفته به گردنه ها و فلاتها می گریختم. من لا اقل رهرو دشتهای نیمه بلند بودم. اگر سرنوشت مرا وادار کرده بود که یک حرفه ی دستی، خراطی یا اهن کوبی، انتخاب کنم، خیالتان آسوده باشد، من شیروانی ها را انتخاب می کردم و با سرگیجه عهد دوستی می بستم. انبار، دخمه، نقب، غار، مغاک در من ایجاد نفرت می کرد. من حتی نفرت مخصوصی نسبت به جویندگان غارها داشتم که به گستاخی صفحه ی اول روزنامه ها را به خود اختصاص داده بودند و هنرنمایی هاشان دلم را به هم می زد. آدم سعی کند که خود را به هشتصد متری عمق زمین برساند، یا احتمال این خطر که سرش در مدخل تنگ صخره ای گیر کند و له شود به نظر من هنرنمایی شخصیت های منحرف یا زخم دیده بود. در زیر این پرده جنایتی وجود داشت.
    اما به عکس، یک ایوان طبیعی، پانصد یا ششصد متر بالاتر از سطح دریایی آشکارا و غرق در روشنایی، برای من مکانی بود که در آن آسوده تر از همه وقت نفس می کشیدم، مخصوصا اگر تنها بودم و کاملا بالاتر از موران آدمی صورت. مطمئن باشید که من در زندگی ام کپک نمی زدم. در هر ساعت روز، در درونم، و در میان دیگران، از قله ها بالا می رفتم، بر آنجا آتشی هویدا می افروختم، و درودی شادمانه به سویم بر می خاست. لا اقل، بدین طریق بود که من از زندگی و از کمال خویش لذت می بردم.خوشبختانه حرفه ی من این اشتیاق به اوج گرفتن را ارضا می کرد و هرگونه کدورت و گله ای را نسبت به همنوعانم، که همیشه آنان را رهین منت خود می ساختم بی آنکه هرگز دینی نسبت به آنان داشته باشم، از خاطرم می زدود. حرفه ام مرا بالاتر از قاضی قرار می داد که من او را هم مورد قضاوت قرار می دادم و بالاتر از متهم ( جریان اجتماع ) که او را به قدرشناسی وا می داشتم. آقای عزیز، خوب بسنجید: من بدون ترس از کیفر زندگی می کردم. هیچ گونه داوری شامل حال من نمی شد، من بر صحنه ی دادگاه حضور نداشتم، بلکه در جای دیگری بودم، در جایگاهی بلند، همچون خدایانی که گاه آنها را با کمک دستگاهی فرود می آوردند تا جریان نمایش را دیگرگون کنند و مفهوم خاص آن را به آن ببخشند. از این گذشته، بالاتر از دیگران زیستن هنوز تنها راهی است برای اینکه اکثر مردم انسان را ببینند و به او احترام بگذارند. قضات کیفر می دادند و متهمان کیفر می دیدند و من، آزاد از هر وظیفه ای و بر کنار از حکم و از اجرای حکم، آزادانه در نوری بهشتی فرمان می راندم.

    ادامه دارد ...

    ویرایش توسط Karolina : ۱۳۸۸/۰۲/۰۳ در ساعت ۰۲:۰۹


  3. #3
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت مرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    53
    مورد تشکر
    26 پست
    حضور
    7 دقیقه
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0



    ادامه شب دوم -


    - آقای عزیز، آیا در واقع این همان بهشت نبود : مستقیما با زندگی در آمیختن؟ زندگی من همین بود. هرگز نیازی نداشتم که شیوه ی زیستن را بیاموزم. در این مورد از بدو تولد همه چیز را می دانستم. مشکل زندگی بعضی از مردم در این است که چطور از دیگران کناره بگیرند و یا لا اقل با آنان بسازند. در مورد من، این سازش انجام گرفته بود. من در صورت لزوم صمیمی و در موقع ضرورت ساکت بودم. می توانستم شوخ طبع یا به همان اندازه موقر باشم. مصاحبتم راحت و طبیعی بود. از این رو محبوبیت زیادی در میان دیگر دانشجویان داشتم و موفقیت هایم در اجتماع حد و حصر نداشت. ریخت و قیافه ام خوب بود. هم رقصنده ای ماهر بودم و هم دانشمندی خویشتندار. موفق شده بودم که در عین حال - و این نه چندان آسان است - هم مرد را دوست بدارم و هم عدالت را. مشغولیاتم ورزش بود و هنرهای زیبا. خلاصه، سخن کوتاه کنم تا ظن خودشیفتگی بر من نبرید.ولی، تمنا دارم، دختری را در نظر آورید در اوج قوت سن، در عین سلامت، برخوردار از هرگونه استعداد، ماهر در ورزش های تن و روان، نه غنی و نه فقیر، که خوب می خوابد و عمیقا از وجود خویش راضی است و این رضایت را جز از طریق سلوکی خوش بروز نمی دهد. در این صورت، می پذیرید که من اجازه دارم، در عین فروتنی، از زندگی موفقی سخن بگویم.
    بله، کم کسی از من طبیعی تر بوده است. توافق من با زندگی کامل بود. من هستی را به هر گونه ای که بود از عرش تا فرش می پذیرفتم، بی آنکه از قبول ریشخند ها و عظمتها یا ذلت هایش شانه خالی کنم. مخصوصا حس شهوانی یا ماده یا خلاصه جسم انسانی، که بسیاری از مردم را در عشقبازی یا در تنهایی مشوش و مایوس می کند، بی آنکه مرا اسیر خود سازد برایم شادی های یکدست به ارمغان می آورد. من برای این به وجود آمده بودم که بدنی داشته باشم. و از اینجا بود آن هماهنگی درونی، آن تسلط بر نفس که مردم در من حس می کردند و گاه به زبان می آوردند که آنان را در زیستن یاری می دهد. بنابر این مردم طالب معاشرت با من بودند و مثلا اغلب اوقات تصور می کردند که مرا قبلا دیده اند. زندگی و موجودات و عطایایش به استقبال من می آمدند. من این احترامات را با غروری لطف آمیز می پذیرفتم. در واقع از فرط انسان بودن، آن هم با این درجه از سرشاری و سادگی، خود را کمی مافوق بشر می دیدم.
    من از دودمانی شریف و خوش نام بودم، پدرم آیرون گروشکا روزنامه نگار و نویسنده بود و با این همه با فروتنی اقرار می کنم که بعضی روزها هنگام صبح احساس می کردم که دختر پادشاه یا فروغ آتش کوه طورم. خوب توجه کنید، در اینجا چیزی در میان بود سوای یقین به اینکه خود را هوشمند تر از همه کس می دانستم. به علاوه این یقین عاری از اهمیت است، از آن رو که احمق های بسیاری هم ان را حس می کنند. چنان از عنایت سرشار بودم، نمی دانم چگونه اقرار کنم، که احساس می کردم برگزیده شده ام. شخصا، از میان همه، برای این موفقیت طولانی و مداوم برگزیده شده ام. رویهمرفته، این یکی از آثار فروتنی من بود : من حاضر نبودم این موفقیت را تنها به لیاقت خویش نسبت دهم، نمی توانستم باور کنم که جمع صفاتی چنین متفاوت و این همه والا در یک شخص واحد تنها نتیجه ی تصادف بوده باشد. از این رو، چون سعادتمندانه می زیستم احساس می کردم که به طریقی، به موجب فرمانی برتر، مرا به درک این سعادت مختار کرده اند. وقتی به شما بگویم که من پایبند هیچ مذهبی نبودم آنگاه جنبه ی خارف العاده ی این اعتقاد را بهتر مشاهده خواهید کرد. این اعتقاد، چه عادی و چه غیر عادی، دیر زمانی مرا از جریان روزمره ی زندگی بالاتر برد و من طی سالیانی دراز که، راستش را بخواهید هنوز حسرتش را به دل دارم، به معنای واقعی کلمه، در اوج آسمان پرواز می کردم. من در اوج آسمان باقی ماندم تا شبی که... ولی نه، این حکایت دیگری است و باید فراموشش کرد. به علاوه، شاید من غلو می کنم. راست است، من از هر نظر آسوده بودم، ولی در عین حال از هیچ راضی نبودم. هر شادی در من آرزوی شادی دیگر بر می انگیخت. از جشنی به جشنی دیگر می رفتم. گاه می شد که شب های دراز، در حالی که بیش از پیش شیفته ی موجودات و زندگی بودم، به رقص بپردازم. بعضی وقت ها، دیرگاه، در این شب هایی که رقص و الکل ملایم و طغیان هیجانات من و شدت تسلیم همه مرا در جذبه ای خسته و در عین حال سرشار فرو می برد، در نهایت خستگی و در فاصله ی یک لحظه، به نظرم می رسید که سر انجام به راز موجودات و جهان دست می یابم. اما صبح روز بعد، خستگی و به همراه آن، راز هستی ناپدید می شد، و من از نو خیز بر می داشتم. بدین طریق، در حالتی همواره سرشار ولی نه هرگز سیراب، می دویدم بی آنکه بدانم در کجا باید توقف کنم، تا روزی که، بهتر است بگویم تا شبی که موسیقی از ترنم بازماند و روشنی ها خاموش شد. جشنی که من در آن خوشبخت بودم...ولی اجازه بدهید که دوست بدویمان را صدا بزنم. سرتان را به علامت تشکر تکان دهید و، مخصوصا، با من بنوشید، من به همدردی شما نیازمندم. می بینم که از بیان این مطلب تعجب می کنید. ایا شما هرگز ناگهان احتیاج به همدردی، به کمک، به دوستی پیدا نکرده اید ؟ بله، البته. اما من به خودم یاد داده ام که به همدردی قناعت کنم. آسانتر می توان آن را بدست آورد مضافا اینکه تعهدی هم ایجاد نمی کند. ((از همدردی من مطمئن باشید)) و به دنبال آن بیدرنگ در دل می گویند : ((و حال به امور دیگر بپردازیم)). همدردی از احساسات صاحبمنصبانه است : آن را به بهای ارزان، بعد از وقوع بلایا، بدست می آورند. ولی دوستی به این سادگی نیست. به مرور ایام و با رنج بسیار به دست می آید، اما چون بدست آمد، دیگر راهی برای خلاصی از آن وجود ندارد، باید در برابرش سینه سپر کرد. مبادا تصور کنید که دوستانتان، همان طور که وظیفه ی آنهاست، هر شب به شما تلفن خواهند کرد تا بدانند آیا اتفاقا این همان شبی نیست که شما تصمیم به خودکشی گرفته اید، یا ساده تر از آن، آیا همصحبتی نمی خواهید، آیا دل و دماغ بیرون آمدن از خانه را ندارید. ولی نه، خاطرتان آسوده باشد، اگر تلفن کنند در شبی است که شما تنها نیستید، و زندگی به کامتان شیرین است. خودکشی چیزی است که اصلا خود آنها شما را به سویش سوق می دهند، آن هم به استناد دینی که، به زعم آنها، شما نسبت به خود دارید. آقای عزیز، خداوند ما را از این محفوظ بدارد که در نظر دوستانمان قدر و منزلت بلند داشته باشیم! اما در مورد کسانی که کارشان دوست داشتن ماست، یعنی خویشان و منسوبان، که آن خود حکایتی است! آنها کلام مناسب را به کار می برند، اما کلامی که بیشتر اثر گلوله را دارد. تلفن می زنند عین کسی که شلیک می کند، و درست هم نشانه می روند.آه ! خیانتکاران !
    چطور ؟ کدام شب ؟ به آن هم می رسم، با من باید حوصله کرد. وانگهی این حکایت دوستان و منسوبان از بعضی جهات به موضوع مورد بحث بستگی دارد. ببینید آقای من، برای من ماجرای مردی را نقل کرده اند که دوستش به زندان افتاده بود و او شب ها بر کف اتاق می خوابید تا از آسایشی لذت نبرد که رفیقش از آن محروم شده بود. چه کسی، آقای عزیز، چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟ آیا من خود به این کار قادرم؟ گوش کنید، من می خواستم قادر به ان شوم، و خواهم شد. همه ی ما روزی به این کار قادر خواهیم شد، و این روز رستگاری ما خواهد بود. ولی این کار آسان نیست، زیرا دوستی با فراموشکاری یا لا اقل ناتوانی توام است. آنچه را می خواهد، نمی تواند. از این گذشته شاید آن را چنانکه باید، نمی خواهد، شاید ما زندگی را چنانکه باید، دوست نمی داریم. آیا توجه کرده اید که احساسات ما را تنها مرگ بیدار می کند؟ رفیقانی را که تازه از ما دور شده اند چه دوست می داریم، مگر نه؟ آن عده از استادانمان را که دهانشان پر از خاک است و دیگر سخن نمی گویند چه می ستاییم! در این صورت، بزرگداشت آنان طبیعتا در ما پا می گیرد، همان بزرگداشتی که شاید آنها در همه ی عمر از ما انتظارش را داشتند. ولی آیا می دانید برای چه ما همیشه نسبت به مردگان منصف تر و بخشنده تریم؟ دلیلش ساده است! با آنها الزامی در کار نیست. ما را آزاد می گذارند، ما می توانیم هر وقت فرصت داشتیم، در فاصله ی میان یک مجلس مهمانی و یک یار مهربان، یعنی رویهمرفته در اوقات هدر رفته، بزرگداشت آنان را قرار دهیم. اگر ما را به کاری ملزم کنند فقط به یاد آوری ذهنی است، و قوه ی حافظه ی ما ضعیف است. در حقیقت آنچه در رفقای خود دوست داریم مرگ تازه است، مرگ سوزناک است، تاثر خودمان و دست آخر وجود خودمان است! بدین گونه، من دوستی داشتم که اغلب از او دوری می جستم. کمی کسلم می کرد، و به علاوه پایبند اصول اخلاقی بود. اما به هنگام نزع، مرا در کنار خود بازیافت، خاطرتان آسوده باشد. من یک روز هم از او غافل نشدم. او مرد در حالی که از من راضی بود و دست هایم را در دست می فشرد. مردی که مدت ها، و آن هم بی نتیجه، پاپی من شده بود این اندازه خوش ذوق بود که در جوانی بمیرد، و بی درنگ چه جایی در دل من یافت. خلاصه وقتی که، علاوه بر آن، پای خودکشی هم در میان باشد! خداوندا! چه آشوب دلپذیری! تلفن ها به کار می افتد، بر ضربان دل ها می افزاید، جمله ها کوتاه اما پر کنایه می شود، اندوه خود را به زحمت فرو می خورند، و حتی، بله، اندکی هم خود را متهم می کنند !
    انسان چنین است، آقای عزیز، دو چهره دارد : نمی تواند بی انکه به خود عشق بورزد دیگری را دوست بدارد. اگر به حکم تصادف در عمارتی که خانه ی شماست حادثه ی مرگی روی داد در رفتار همسایگان تعمق کنید. آنها در زندگی کوچک خود به خواب رفته بودند و ناگهان مثلا سرایدار می میرد. در همان لحظه بیدار می شوند، به جنب و جوش می افتند، خبر می گیرند، دلسوزی می کنند. مرده ای زیر چاپ است و سرانجام نمایش آغاز می شود. آنها به نمایش حزن انگیز نیاز دارند، چاره نیست، این برای آن ها نوعی تعالی است، نوعی شراب اشتها اور است. وانگهی، تصور می کنید تصادفا از سرایدار سخن به میان آوردم ؟ من سرایداری داشتم به راستی کریه و نامطبوع که بدجنسی مجسم بود. عفریتی ساخته از حقارت و کینه توزی که حتی با گذشت ترین راهبان را دلسرد می کرد. من با او دیگر حرف هم نمی زدم، اما صرف وجودش کافی بود که خشنودی عادی مرا به مخاطره افکند. او مرد و من به تشییع جنازه اش رفتم. می توانید دلیلش را بگویید؟
    یک همکار سالخورده، از کانون هنرهای زیبا، را هم به خاک سپرده ام. منشی نسبتا حقیری بود که همیشه دستش را می فشردم. وانگهی، در آنجا که من بودم همه ی دست ها را نه یک بار بلکه دوبار می فشردم. این صمیمیت بی ریا باعث می شد که به ارزانی محبت همه را، که برای شکفتن استعداد های من ضرورت داشت، به خود جلب کنم. برای تدفین منشی ما رییس کانون هنرهای زیبا به خود زحمت نداده بود. ولی من چرا، آن هم در شبی که فردایش به سفر می رفتم. و این امر مورد توجه قرار گرفت. اتفاقا من می دانستم که حضورم مورد توجه قرار خواهد گرفت و با نظر مساعد تفسیر خواهد شد. در این صورت، شما ملتفت می شوید که حتی برفی که در آن روز می بارید نتوانست مرا از رفتن باز دارد.
    چه گفتید ؟ به آن هم می رسیم. نترسید. وانگهی از موضوع دور نشده ام. ولی بگذارید قبل از ان توجه شما را به این نکته جلب کنم که زن سرایدار که برای کسب لذت بیشتری از تاثرات خود، با خرید صلیب و چوب بلوط نفیس و دستگیره های نقره خود را خانه خراب کرده بود، یک ماه بعد خودش را به یک جوانک جرت و قوز خوش صدا چسباند. جوانک او را می زد، فریاد های وحشتناکی شنیده می شد، بعد از آن بی درنگ پنجره را باز می کرد و تصنیف مورد علاقه اش را سر می داد : ((زنها، چقدر شما خوشگلید!)) همسایه ها می گفتند : ((واقعا که!)) واقعا چه ؟ از شما می پرسم؟ بسیار خوب، ظواهر بر ضد ان مرد آوازه خوان و همچنین بر ضد زن سرایدار بود. ولی هیچ چیز دلیل بر آن نبود که او شوهر خود را دوست نمی داشته است. به علاوه هنگامی که جوانک، با صدا و دست خسته، سر زیر اب کرد و رفت، زن وفادار مدح شوهر مرحوم را از سر گرفت! از این گذشته، من کسان دیگری را می شناسم که ظواهر به نفع آنهاست و با این همه ثبات و صداقت بیشتری هم ندارند. من مردی را می شناختم که بیست سال از زندگی خود را برای زنی گیچ و احمق صرف کرده بود و همه چیز را، دوستان و کار و حتی حرمت زندگیش را، در راه او فدا کرده بود. با این همه شبی به این مطلب پی برد که هرگز او را دوست نمی داشته است. در حقیقت او گرفتار ملال بود، مثل بسیاری از مردم گرفتار ملال بود و از این رو برای خود زندگی پر دردسر و مصیبت باری ساخته بود. علت اغلب تعهدات انسانی این است که باید حادثه ای روی دهد، ولو بندگی عاری از عشق، ولو جنگ یا مرگ باشد. بنابر این زنده باد مراسم تدفین!
    لاقال من این بهانه را نداشتم. من دچار ملال نبودم، زیرا حکم می راندم. شبی که درباره اش سخن می گفتم حتی می توانم بگویم که کمتر از همیشه ملال داشتم. به راستی دلم نمی خواست حادثه ای روی دهد و با وجود این... توجه کنید، آقای عزیز، یک غروب زیبای پاییزی بود که بر فراز شهر پاریس هنوز نیم گرم بود و بر فراز رود سن تازه مرطوب. شب از راه می رسید، آسمان در باختر هنوز روشن بود، اما رو به تیرگی می رفت. چراغهای پایه دار با نور ضعیفی می درخشیدند. من از ساحل چپ رودخانه به سوی پل دزار می رفتم. از میان بساط بسته ی کتاب کهنه فروشها، سطح صیقلی آب را می شد دید. سواحل رودخانه خلوت بود. پاریس از هم اکنون به صرف غذا نشسته بود. من برگ های زرد و خاک آلود را که هنوز یاد آور تابستان بود لگد می کردم. کم کم آسمان از ستارگان لبریز می شد، ستارگانی که انسان هنگام عبور، در فاصله ی میان دو چراغف برای لحظه ای زود گذر مشاهده می کرد. من طعم سکوتی را که مستولی شده بود، لطف شب و خلوت پاریس را می چشیدم. خوشحال بودم. روزم به خوبی گذشته بود: یک نابینا در حال عبور از خیابان، موفقیت در عرصه ی هنر، چند فقره بذل و بخشش و در بعد از ظهر سخنرانی درخشانی که فی البداهه در مقابل چند نفری از دوستانم درباره ی سنگدلی طبقه ی حاکم و ریاکاری برگزیدگانمان ایراد کرده بودم. به پل دزار، که در چنین ساعتی کاملا خالی از جمعیت است، رسیده بودم تا به جریان شط که اکنون، با فرا رسیدن شب، به زحمت تشخیص داده می شد نظری بیفکنم. رو به سوی جزیره ی ورگالان ایستاده و بر آن مشرف بودم. در می یافتم که احساس عظیمی از قدرت و، چه بگویم، از کمال در درونم اوج می گیرد و به قلبم انبساط می بخشد. قد راست کردم و خواستم سیگاری روشن کنم، سیگار خشنودی، که در همان لحظه قهقهه ی خنده ای از پشت سرم بر خاست. مبهوت سر برگرداندم: هیچ کس در انجا نبود. تا کنار نرده رفتم : نه بلمی بود، نه قایقی. به سوی جزیره رو گرداندم و دوباره صدای خنده را از پشت سر شنیدم، اندکی دورتر، گویی همراه جریان آب پایین می رفت. بی حرکت بر جای ماندم. خنده کاهش می یافت، اما هنوز آن را به وضوح پشت سر خود می شنیدم، که از هیچ کجا بر نمی آمد جز از بستر آب. در همان حال ضربان پیاپی قلبم را احساس می کردم. خوب به من گوش کنید : در این خنده هیچ چیز مرموزی وجود نداشت؛ خنده ای ساده و طبیعی و تقریبا دوستانه بود که همه چیز را در سر جای خود قرار می داد. وانگهی لحظه ای بعد دیگر هیچ چیز نشنیدم. به کناره های رودخانه برگشتم، کوچه ی دوفین را در پیش گرفتم، سیگاری خریدم که اصلا به آن احتیاجی نداشتم. گیج بودم و به دشواری نفس می کشیدم. در آن شب به دوستی تلفن زدم، در خانه نبود. مردد بودم که از خانه بیرون بروم یا نروم که ناگهان زیر پنجره ی اتاقم صدای خنده ای شنیدم. پنجره را گشودم: بر روی پیاده رو، گروهی از جوانان با شادی از یکدیگر خداحافظی می کردند. شانه هایم را بالا انداختم و پنجره را بستم. وانگهی پرونده ای داشتم که می بایست بررسی کنم. به اتاق حمام رفتم که لیوانی اب بنوشم. تصویرم در آینه لبخند می زد، اما به نظرم رسید که لبخندم دوگانه شده است...چه گفتید ؟ مرا ببخشید، فکرم جای دیگر بود. البته فردا شما را دوباره می بینم. فردا، بله، درست است. نه، نه، نمی توانم بمانم. وانگهی آن قلتشن سیه چرده ای که در آنجا می بینید مرا به مشورت می خواند. مرد شریفی است، مسلما، که پلیس از روی شرارت ذاتی و از روی فساد اخلاق محض او را اذیت می کند. به نظر شما قیافه ی یک آدمکش را دارد ؟ مطمئن باشید که حرفه اش هم همین است. دزدی هم می کند و اگر بدانید که این انسان غار نشین در قاچاق تابلو های نقاشی تخصص دارد ماتتان می برد. در هلند همه متخصص نقاشی و لاله اند. این یکی با ظاهر فروتنش عامل یکی از معروفترین دزدی های تابلو نقاشی است. کدام تابلو؟ شاید روزی به شما بگویم. از اطلاعات من تعجب نکنید. گر چه من قاضی تائب هستم، ولی در اینجا یک کار ذوقی هم دارم : من مشاور قضایی این مردمان ساده دلم. قوانین این مملکت را مطالعه کرده ام و در این عشرتکده ای که از شما دانشنامه هایتان را مطالبه نمی کنند مشتریانی یافته ام. این کار آسان نبود، اما قیافه ی من جلب اعتماد می کند، مگر نه؟ خنده ام دلپذیر و صمیمانه است و دستی که با دیگران می دهم محکم و گرم است. این ها برگ های برنده ای استف و به علاوه، چند مرافعه ی مشکل را حل و فصل کرده ام، ابتدا به قصد منفعت و سپس از روی اعتقاد. آقای من، اگر فاسقان و سارقان همیشه و همه جا محکوم می شدند، مردم شریف همه و همیشه خود را بیگناه می پنداشتند و به گمان من - بله، بله، دارم می آیم! - مخصوصا از همین است که باید دوری کرد. و الا همه چیز شوخی می شد.


    ادامه دارد ...


  4. #4
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت مرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    53
    مورد تشکر
    26 پست
    حضور
    7 دقیقه
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0



    شب سوم :
    هموطن عزیز، به راستی من از کنجکاوی شما سپاسگزارم. معذلک، حکایت من هیچ چیز فوق العاده ای ندارد. حال که به دانستنش علاقه مندید بدانید که من تا چند روز کمی به فکر این خنده بودم و بعد آن را از یاد بردم. گاهگاه، به فواصل طولانی، به نظرم می رسید که طنینش را در گوشه ای از وجودم می شنوم
    . اما، بیشتر اوقات، بی آنکه به خود زحمتی بدهم، فکرم را به جانب دیگر معطوف می داشتم. با این همه باید اعتراف کنم که در مدت اقامتم در پاریس دیگر بر سواحل رود سن قدم نگذاشتم. هنگامی که با اتومبیل یا اتوبوس از آنجا می گذشتم، در من یک جور خاموشی حکمفرما می شد. تصور می کنم که منتظر بودم. اما از روی رودخانه عبور می کردم، هیچ حادثه ای روی نمی داد و من نفسی به راحت می کشیدم.

    ویرایش توسط Karolina : ۱۳۸۸/۰۲/۰۶ در ساعت ۰۱:۲۹

  5. #5
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت مرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    53
    مورد تشکر
    26 پست
    حضور
    7 دقیقه
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0



    همچنین در این هنگام از حیث سلامت به ناراحتی های بی اهمیتی دچار شدم. چیز مشخصی نبود، اگر دقیقتر بخواهید، کوفتگی بود، نوعی محذور برای بازیافتن خلق خوشی که داشتم. به چند پزشک مراجعه کردم که برای تقویت روحیه ام داروهایی دادند. روحیه ام قوی و از نو ضعیف می شد. زندگی برایم سهولت خود را از دست می داد: وقتی جسم افسرده است، قلب ناتوان می شود. به نظرم می رسید که جزئی از آنچه هرگز نیاموخته بودم و با این همه آن را خوب می دانستم، یعنی شیوه ی زیستن را، فراموش می کنم. بله، تصور می کنم در همان موقع بود که همه چیز شروع شد. ولی من امشب هم سر حال نیستم. جملاتم را به زحمت ادا می کنم. به نظرم به خوبی همیشه حرف نمی زنم و کلامم از قاطعیت کمتری برخوردار است. لابد اثر هواست. انسان به سختی نفس می کشد. هوا چنین سنگین است که بر سینه فشار می آورد. هموطن عزیز، آیا به نظر شما اشکالی دارد که از اینجا بیرون برویم و کمی در شهر قدم بزنیم ؟ متشکرم.
    چقدر این ترعه ها به هنگام شب زیبا هستند! من نفحه ی آب های مانده را دوست دارم، رایحه ی برگ های مرده را که در ترعه خیس می خورند و عطر شومی را که از قایق های بادبانی لبریز از گل بر می خیزد. نه، نه، در این علاقه هیچ چیز بیمار گونه وجود ندارد. باور کنید. بر عکس، در من این میل عمدا به وجود آمده است. حقیقت این است که من خودم را به زور وادار به ستایش این ترعه ها می کنم. آنچه من در دنیا بیش لز هر چیز دیگر دوست می دارم جزیره ی سیسیل است، ملاحظه می کنید، و آن هم از بالای ((آتنا)) در روشنایی روز، به شرط آنکه مشرف بر جزیره و دریا باشم. جاوه را هم همین طور، البته در فصل وزش بادهای موسمی. بله، جوان تر که بودم به انجا رفته ام. بطور کلی من همه ی جزیره ها را دوست می دارم. در آنجا آسان تر می توان حکومت کرد.
    خانه ی دلربایی است، مگر نه ؟ دو جمجمه ای که در آن جا می بینید، سر غلامان سیاه است و در حکم نشانی خانه. این خانه به یک برده فروش تعلق داشته است. آه ! در آن زمان مردم ورق های بازیشان را پنهان نمی کردند! جربزه داشتند و می گفتند : ((همین است که هست، من مال و مکنت دارم، تجارت برده می کنم، گوشت سیاه می فروشم.)) تصورش را می کنید که کسی امروزه رسما اعلام کند که چنین حرفه ای دارد ؟ چه افتضاحی به پا می شود! من از اینجا صدای رفقای پاریسیم را می شنوم. چون که آنها در مورد این مسئله مصالحه ناپذیرند، تا دو سه بیانیه و حتی بیشتر صادر نکنند از پا نخواهند نشست. خوب که فکرش را می کنم می بینم من هم امضایم را کنار امضای انها خواهم گذاشت. بردگی ؟ آه، نه، ما با آن مخالفیم! حالا اگر انسان اجبارا بردگی را در خانه ی خود یا کارخانه ها بر قرار سازد، خوب، این مطابق رسم اجتماع است، اما اگر بخواهد به آن مباهات کند، دیگر از حد و اندازه می گذرد.
    من خوب می دانم که ادم نمی تواند از حکمرانی خود و یا خدمتگزاری دیگران صرف نظر کند. هر انسانی همان طور که به هوای پاک نیاز دارد، محتاج به وجود بردگان است. حکم راندن یعنی نفس کشیدن. شما کاملا با این عقیده موافقید ؟ و حتی محرومترین افراد از مواهب طبیعی می توانند تنفس کنند. پست ترین فرد در سلسله مراتب اجتماعی باز هم همسری و یا فرزندی و اگر مجرد باشد سگی دارد. رویهمرفته، مهم این است که شخص بتواند خشمگین شود بی انکه دیگری حق جواب داشته باشد. شما این دستور اخلاقی را شنیده اید که می گوید : (( کسی به پدرش جواب نمی دهد )) ؟ از یک جهتف این دستور عجیب است: جز به کسی که انسان دوست می دارد، در این دنیا دیگر به چه کس می تواند جواب گوید ؟ و از جهت دیگر قانع کننده است: بالاخره، باید کسی کلمه ی آخر را بر زبان آورد. وگرنه، برای رد هر دلیل، دلیلی دیگر می توان آورد و این کار انتها نخواهد داشت. قدرت، به عکس، همه چیز را حل و فصل می کند. ما مدت ها وقت صرف کردیم، ولی عاقبت به این مطلب پی بردیم. ما دیگر چون عهد ساده لوحی نمی گوییم : ((من این طور فکر می کنم، شما چه ایرادی بر آن دارید؟)) ما واقع بین شده ایم. بیانیه را جایگزین مباحثه کرده ایم، می گوییم : ((حقیقت این است. شما می توانید همچنان درباره اش مجادله کنید، گوش ما بدهکار نیست. ولی چند سال دیگر، پلیس پا پیش می گذارد و به شما نشان می دهد که حق با من است !))


  6. #6
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت مرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    53
    مورد تشکر
    26 پست
    حضور
    7 دقیقه
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0



    آه! سیاره ی عزیز! حالا همه چیز در آن روشن است. ما خودمان را می شناسیم و می دانیم که چه کارهایی از ما ساخته است. برای اینکه نه در موضوع بحث، بلکه در مثال تغییری دهیم، مرا در نظر بگیرید. من همیشه خواسته ام که با لبخند به من خدمت کنند. اگر خدمتکار قیافه ای غمگین داشت، روز مرا زهر آگین می کرد. البته او کاملا حق داشت که خوشحال نباشد. اما من به خود می گفتم که برای او بهتر است به جای گریستن در حال تبسم خدمت کند. در حقیقت، این کار برای من بهتر بود. با این حال، استدلال من، بی انکه مشعشع باشد، کاملا احمقانه هم نبود. بر همین طریق، من همیشه از خوردن غذا در رستوران های چینی ابا داشتم. چرا ؟ برای اینکه شرقی ها هنگامی که سکوت می کنند، و در مقابل سفید پوستان، اغلب قیافه ای تحقیر آمیز دارند. طبیعتا این حالت را در موقع خدمت هم حفظ می کنند! در این صورت چگونه انسان می تواند از مرغ زعفرانی لذت ببرد، و بخصوص چگونه به انها بنگرد و بیندیشد که حق با خودش است ؟
    بین خودمان بماند، بنابر این خدمتگزاری، خاصه اگر با تبسم صورت گیرد، امری ضروری است. ولی نباید به ان اعتراف کرد. آن کس که نمی تواند از داشتن بردگان چشم بپوشد، بهتر نیست که آنها را مردمان آزاد بنامد ؟ اولا برای رعایت اصول اخلاقی، ثانیا برای آنکه امید را در انها از میان نبرد. و آنها حق توقع چنین جبرانی را از ما دارند، مگر نه؟ بدین ترتیب، آنها همچنان لبخند خواهند زد و ما آرامش وجدانمان را حفظ خواهیم کرد.



  7. #7
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت مرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    53
    مورد تشکر
    26 پست
    حضور
    7 دقیقه
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0



    و الا ناگزیر خواهیم شد که در مورد خود تجدید نظر کنیم، آن وقت از رنج دیوانه می شویم و یا فروتنی پیشه می کنیم، و از هر دو باید ترسید. بنا بر این، احتیاج به اعلان نیست، و این یکی مایه ی افتضاح است. به علاوه، اگر همه کس اسرار نهان خود را فاش و حرفه ی حقیقی و هویت خود را اعلام می کرد، ما سر گیجه می گرفتیم! کارت های ویزیت را مجسم بکنید : ((دوپن)) فیلسوف ترسو، یا مالک مسیحی، یا ادیب زناکار. در واقع موضوع برای انتخاب فراوان است. اما چه جهنمی برپا می شد! بله، جهنم باید همین طور باشد: لوحه ای بر سر در هر خانه ای و هیچ وسیله ای برای توضیح دیگر. و همه کس برای بار اول و آخر طبقه بندی می شد. مثلا شما، هموطن عزیزم، کمی فکر کنید که لوحه ی خودتان چه خواهد بود. هیچ نمی گویید ؟ خوب، باشد، بعدا جواب مرا بدهید. اما من لوحه ی خودم را می شناسم: یک چهره ی دوگانه، یک جانوس دلربا و بالای آن شعار خانه ی من : ((از این حذر کنید)) و روی کارتهایم : ((کارولینا گروشکا، بازیگر)). ملاحظه کنید، از آن شبی که با شما درباره اش گفتگو کردم مدت کوتاهی نگذشته بود که من به موضوعی پی بردم : وقتی نابینایی را روی پیاده روی که با کمک من به آن رسیده بود ترک می کردم کلاهم را برداشتم و به او سلام دادم. مسلما برای او نبود که کلاه از سر بر می داشتم، چون او نمی توانست ببیند. پس این سلام خطاب به که بود ؟ به تماشاگران. ادای احترام پس از اجرای بازی. هان، بدک نیست ؟ روز دیگر در همان ایام به راننده ی اتومبیلی که از من برای کمکی که به او کرده بودم تشکر می کرد جواب دادم که هیچ کس دیگر چنین کاری را نمی کرد. البته می خواستم بگویم که هر کس دیگر هم بود همین کار را می کرد. ولی این اشتباه لفظی تاسف اور چون باری بر روی دلم باقی ماند. در زمینه ی تواضع من واقعا یکه تاز بودم.
    هموطن عزیزم، باید با کمال فروتنی اعتراف کنم که من همیشه سرشار از غرور بوده ام. من، من، من، این است ترجیع بند زندگی گرامی من که در هر آنچه می گفتم شنیده می شد. من همیشه فقط با ستایش از خود توانسته ام سخن بگویم. مخصوصا اگر این کار را با حیا و خویشتن داری خرد کننده ای، که راهش را می دانستم، انجام می دادم. منتها فقط به این دلیل فوق العاده که برای خود نظیری نمی شناختم، احساس می کردم که از هر قیدی نسبت به دیگران آزادم. این را به شما گفته ام که من همیشه خود را باهوش تر از همه ی مردم تصور کرده ام، ولی خودم را حساس تر و زبر دست تر هم می دانستم: تیرانداز نمونه، راننده ی بی نظیر، بهترین عاشق. حتی، در رشته هایی که به سهولت می توانستم ناشیگری ام را به خود بقبولانم، مثلا تنیس که در آن فقط حریف متوسطی بودم، به دشواری می توانستم این فکر را از ذهنم بیرون کنم که اگر فرصت کافی برای تمرین می داشتم بر بهترین بازیکنان پیشی می گرفتم. من در خود جز برتری و افضلیت چیزی سراغ نداشتم. همین علت نیکخویی و آرامش خاطر مرا توجیه می کند. وقتی به دیگری می پرداختم، فقط از طریق بنده نوازی بود و اجرش بی کم و کاست عاید خودم می شد : در عشقی که نسبت به خود داشتم یک درجه صعود می کردم.

    ویرایش توسط Karolina : ۱۳۸۸/۰۲/۰۶ در ساعت ۰۱:۰۶

  8. #8
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت مرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    53
    مورد تشکر
    26 پست
    حضور
    7 دقیقه
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0



    در دوره ای که به دنبال آن شبی آمد که از آن با شما سخن گفتم، کم کم این نکات بدیهی را با چند حقیقت دیگر کشف کردم. البته نه فورا و نه به صورت خیلی مشخص. اول لازم بود که حافظه ام را از نو به دست آورم. به تدریج روشن تر دیدم و اندکی از انچه می دانستم از نو یاد گرفتم. تا به آن روز قدرت شگفت انگیز فراموشی مرا یاری کرده بود. همه چیز را و، زودتر از همه، تصمیماتم را فراموش می کردم. در حقیقت هیچ چیز به حساب نمی آمد. به جنگ، خودکشی، عشق، بدبختی، البته وقتی شرایط ایجاب می کرد، توجه می کردم، اما به شیوه ای مودبانه و سطحی. هر از گاهی تظاهر می کردم که برای موضوعی که کوچکترین رابطه ای با زندگی روزمره ی من نداشت به هیجان آمده ام. معذلک من باطنا در آن سهمی نداشتم، البته جز در مواقعی که به آزادی من لطمه می خورد. چه بگویم ؟ همه چیز نرم می گذشت. همه چیز نرم از کنار من می گذشت.
    منصف باشم و این را هم بگویم که گاه فراموشیهای من شایسته ی تحسین بود. توجه کرده اید که مردمی هستند که مذهب آنها بخشودن توهین است، و واقعا هم آن را می بخشایند، اما هرگز آن را فراموش نمی کنند. من از آن تافته های جدا بافته نبودم که هر توهینی را ببخشایم، اما همیشه در اخر کار آن را از یاد می بردم. آن کس که تصور می کرد که من از او نفرت دارم چون می دید که با لبخندی صمیمی به او سلام می گویم غرق در شگفتی می شد و نمی توانست باور کند. در این حال، بر حسب خلق و خوی خودش، یا بزرگواریم را تحسین و یا جبن و بی غیرتیم را تحقیر می کرد، بی آنکه فکر کند که انگیزه ی من ساده تر از این ها بوده است، من همه چیز حتی نام او را از یاد برده بودم. بنا بر این همین نقصی که موجب بی اعتنایی یا حق ناشناسی من می شد مرا شریف و بزرگوار جلوه می داد.
    بنا بر این در زندگی من جز من - من - من هر روزه هیچ چیز دیگر دوام و پیوستگی نداشت. روز روز با مرد ها، روز روز با فضیلت یا رذیلت، هر روز برای همان روز، درست مثل سگ ها، اما هر روز با خودم که همواره بر سر جا و مقامم حاضر بودم. بدین گونه، من در سطح زندگی پیش می رفتم، یا رویهمرفته در کلمات و نه هرگز در واقعیت. چه کتابها که تا نیمه خواندم، چه دوستان که تا نیمه دوست داشتم، چه شهر ها که تا نیمه تماشا کردم، چه مرد ها که تا نیمه در آغوش گرفتم! من از روی بی حوصلگی یا به قصد سرگرمی حرکاتی می کردم. آدمیان از پی آن می آمدند، می خواستند دست بیاویزند، اما چیزی در میان نبود و بدبختی همین بود. بدبختی برای آن ها. زیرا برای من فقط فراموشی بود. من هرگز جز به یاد خود نبوده ام.

    ویرایش توسط Karolina : ۱۳۸۸/۰۲/۰۶ در ساعت ۰۱:۲۶

  9. #9
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت مرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    53
    مورد تشکر
    26 پست
    حضور
    7 دقیقه
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0



    با اینهمه کم کم حافظه ام به من بازگشت، یا بهتر بگویم من به حافظه ام بازگشتم و در آنجا خاطره ای را که در انتظارم بود بازیافتم. اما، هموطن عزیز، اجازه بدهید قبل از آنکه از این موضوع با شما سخن بگویم، از آنچه در طی کاوش های خود کشف کردم، نمونه هایی برای شما ذکر کنم ( که مطمئنم به کارتان خواهد آمد ).
    یک روز که اتومبیلم را می راندم، در حین عبور از چراغ سبز، لحظه ای توقف کردم و در همان هنگام که هموطنان صبور ما بی انقطاع بوقهایشان را در پشت سر من به صدا در آورده بودند، ناگهان ماجرای دیگری را به یاد آوردم که در چنین اوضاع و احوالی اتفاق افتاده بود. یک موتور سیکلت که مرد لاغر و ریزه اندامی با عینک بی دسته و شلوار گلف آن را می راند، از من سبقت گرفته و سر چراغ قرمز جلو من ایستاده بود. در حین توقف، موتور مردک خاموش شد و او بیهوده سعی می کرد که باز در ان نفس بدمد. وقتی چراغ سبز شد من با ادب همیشگیم از او خواستم که موتورسیکلتش را کنار بکشد تا من بتوانم بگذرم. مردک روی موتور نفس بریده اش هنوز به خود می پیچید. پس، بر طبق رسم ادب لهستانی، به من جواب داد که بروم کشکم را بسابم. من باز با رعایت ادب، ولی با لحنی که اندکی رنگ بی صبری داشت، اصرار ورزیدم. فورا به من فهماند که به هر صورت بهتر است بروم گورم را گم کنم و چون خانم هستم ملاحظه ی احوالاتم را تا به حالا کرده است. در ضمن این احوال، از پشت سر من صدای چند بوق برخاست. با لحن جدی تری از مخاطبم خواستم که مودب باشد و در نظر بگیرد که راه را بند آورده است. مردک زود خشم که لابد از دست موتورش که آشکارا سر ناسازگاری داشت به تنگ آمده بود به من اخطار داد که اگر من آن چیزی را می خواهم که اسمش کتک است با کمال میل حاضر است آن را نثار من کند. این همه وقاحت مرا واقعا از کوره به در کرد و به قصد آنکه به این بد بدهن گوشمالی داده باشم از اتومبیل خارج شدم. من فکر نمی کنم که ترسو باشم ( ولی انسان چه فکرها که نمی کند!)، یک سر و گردن از حریفم بلندتر بودم با اینکه حریفم مرد بود و عضلاتم همیشه به من خوب خدمت کرده اند. هنوز هم تصور می کنم که او کتک را به جای زدن حتما می خورد. ولی هنوز پا به سواره رو نگذاشته بودم که از میان جمعیتی که اندک اندک به دور ما گرد می آمد مردی خارج شد، با شتاب به سوی من آمد، به من اطمینان داد که هرزه ترین زن ها هستم و رذلترین اراذل و او به من اجازه نخواهد داد مردی را بزنم که یک موتورسیکلت به زیر پا دارد و در نتیجه در وضع نامساعدتری قرار گرفته است. رویم را به سوی این تفنگدار برگرداندم، و در حقیقت حتی او را ندیدم. زیرا تازه سرم را برگردانده بودم که تقریبا در همان لحظه صدای موتور سیکلت که دوباره به کار افتاده بود برخاست و ضربه ی محکمی به روی گوشم فرود آمد. پیش از آنکه فرصت یابم که بفهمم چه شده است موتور سیکلت دور شده بود. من گیج و بی اراده به سوی دارتانیان پیش رفتم که در همان لحظه از صف وسایل نقلیه که انبوه شده بود صدای کنسرت خشم آلود بوق ها برخاست. چراغ از نو سبز می شد. آن وقت به جای آنکه احمقی را که از من بازخواست کرده بود سر جای خود بنشانم، در حالی که هنوز سرگشته و بهت زده بودم مطیعانه به طرف اتومبیلم برگشتم و آن را به راه انداختم. در حین عبور، همان مرد احمق سلامی به نشانه ی ((برو بدبخت بینوا)) به من داد که هنوز در خاطرم مانده است.
    می گویید حکایتی بی اهمیت است ؟ بدون شک فقط مدت زیادی برای فراموش کردنش صرف کردم، و اهمیتش در همین است. با ان همه عذر هایی داشتم. البته بی آنکه عکس العملی نشان دهم، گذاشته بودم که کتکم بزنند، ولی هیچ کس نمی توانست مرا به ترس متهم کند. از دو طرف مورد تهاجم قرار گرفته و غافلگیر شده بودم و همه چیز در ذهنم به هم ریخته بود و بوق اتومبیل ها هم تشویش و حیرت مرا به نهایت رسانده بود. با وجود این، چنانکه گویی در حفظ شرف کوتاهی کرده باشم، احساس بدبختی می کردم. منظره ی خودم را مجسم می کردم که چگونه بی آنکه عکس العملی نشان دهم، در زیر نگاه های تمسخر آمیز جمعیت سوار اتومبیل شدم، جمعیتی که بیشتر از آن خوشحال بود که من در آن روز ( این نکته خوب به خاطرم مانده است) لباس آبی یقه باز فوق العاده برازنده ای پوشیده بودم. جمله ی ((برو بدخبت بینوا!)) را می شنیدم که رویهمرفته به نظرم موجه بود. خلاصه اینکه به من در ملا عام توهین شده بود. درست است که این ماجرا در اوضاع و احوال خاصی پیش آمده بود، ولی همیشه اوضاع و احوال خاصی وجود دارد. پس از ختم ماجرا آنچه را می بایست انجام داده باشم به وضوح مشاهده می کردم. خودم را می دیدم که با یک مشت محکم دارتانیان را از پا در می اورم، سوار اتومبیلم می شوم، به دنبال آن پست فطرتی که مرا زده بود می روم، به او می رسم، موتورش را کنار پیاده رو گیر می اندازم، او را به کناری می کشم و کتکی که کاملا استحقاقش را داشت به او می زنم. من این فیلم کوچک را با کمی تغییر بیش از صدبار در ذهن خویش گرداندم. اما دیگر خیلی دیر شده بود و من تا چند روز کینه و بغض خفت باری را تحمل کردم.
    عجب، از نو باران می بارد. میل دارید زیر سقف این جلوخان توقف کنیم ؟ خوب، به کجا رسیده بودم؟ آه!بله، شرف و آبرو! بسیار خوب، وقتی خاطره ی این ماجرا دوباره به یادم امد، به مفهوم آن پی بردم. رویهمرفته، رویای من در برابر آزمون حوادث تاب مقاومت نیاورده بود. حالا دیگر روشن بود که من رویای این را در سر می پروراندم که زن کاملی باشم، زنی که می خواهد دیگران را وا دارد که او را چه از جهت شخص خودش و چه از جهت حرفه اش محترم بدارند. خلاصه، می خواستم در همه چیز تسلط داشته باشم. به همین دلیل بود که قیافه می گرفتم و در نشان دادن مهارت جسمانیم بیش از مواهب معنویم خودنمایی می کردم. ولی بعد از انکه در ملا عام سیلی خوردم و عکس العملی نشان ندادم، دیگر برایم امکان نداشت که این تصویر زیبا را از خودم در ذهن پیرورم. اگر من آن چنانکه ادعا می کردم دوستدار حقیقت و معرفت مب بودم، این ماجرا که تا آن زمان از یاد تماشاگران رفته بود برای من چه اهمیتی می داشت ؟ نهایت اینکه اندکی خودم را سرزنش می کردم که بیهوده خشمگین شده ام و علاوه بر آن در حال خشم بر اثر نداشتن حضور ذهن ندانسته ام که چگونه با نتایج ناشی از ان مواجه شوم. به جای این کار در این آروز می سوختم که انتقامم را بگیرم، بکوبم و مغلوب کنم. گویی آرزوی حقیقی من این نبوده است که باهوش ترین و یا کریم ترین موجودات روی زمین باشم، بلکه فقط هر که را می خواهم بزنم، یعنی از همه و آن هم به ابتدایی ترین شکل قوی تر باشم. شما خوب می دانید، حقیقت این است که هر انسان باهوشی این رویا را در سر می پرورد که گانگستر شود و تنها با اعمال خشونت بر جامعه حکم براند. چون این کار آن اندازه آسان نیست که داستانهای مخصوص به ان می خواهد به ما بقبولاند، معمولا به سیاست رو می آورد و به گروه خشن تر می پیوندد. اگر از این طریق بتوان بر همه ی جهان تسلط یافت چه باک از آلودن روح خود به پستی و حقارت ؟ من در خود آرزوهای شیرینی برای آزار و شکنجه کشف می کردم.
    لا اقل می فهمیدم که من فقط تا آن حد طرف مجرمان، متهمان و سیاسیون رانده شده را می گرفته ام که از خطای آنان آسیبی به من نرسد. مجرمیت انها به من فصاحت کلام می بخشید، زیرا که من قربانی آن نبودم. هنگامی که خود مورد تهدید قرار می گرفتم، نه فقط قاضی، بلکه بالاتر از آن می شدم: اربابی خشمگین که می خواهد بیرون از حریم قانون مجرم را از پا در آورد و او را به زانو بیفکند. هموطن عزیزم، بعد از این واقعا دشوار است که انسان بطور جدی همچنان برای خود رسالت عدالت خواهی قایل شود و خود را مدافع برگزیده ی حقوق زنان و یتیمان بپندارد.

    ویرایش توسط Karolina : ۱۳۸۸/۰۲/۰۶ در ساعت ۱۹:۰۷

  10. #10
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت مرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    53
    مورد تشکر
    26 پست
    حضور
    7 دقیقه
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0



    حال که باران تندتر شده است و ما فرصت داریم، جرئت می کنم کشف دیگری را که کمی بعد از آن در حافظه ام کردم برای شما فاش کنم. بیایید از باران به این نیمکت پناه ببریم. قرن هاست که مردمانی پیپ بر لب در اینجا می نشینند و ریزش همین باران را به روی همین ترعه تماشا می کنند. بیان آنچه می خواهم برایتان حکایت کنم کمی دشوارتر است. این بار سخن از مردی در میان است. ابتدا باید بگویم که من همیشه، بی آنکه سعی زیاد به کار برده باشم، در رابطه ام با مرد ها موفق بوده ام. نمی گویم که در سعادتمند کردن آنان توفیق یافته ام، یا حتی خود از طریق آنان به سعادت رسیده ام. نه، فقط موفق بوده ام. تقریبا هر وقت می خواستم، به منظور خود می رسیدم. فکرش را بکنید، من به نظرشان جذاب می آمدم. می دانید که جذابیت چیست ؟ شیوه ای برای کسب جواب موافق بدون طرح هیچ سوال صریح؛ یعنی همان شیوه ی من در آن زمان. از این موضوع تعجب می کنید ؟ ببینم، انکار نکنید. با این قیافه ی پاتیلی که من پیدا کرده ام، این تعجب شما کاملا طبیعی است. افسوس! بعد از گذشتن از سن معینی، همه کس مسئول چهره ی خویش است. چهره ی من... ولی چه اهمیتی دارد ؟ حقیقت این است که در من جذابیتی می دیدند و من از آن استفاده می کردم.
    معذلک من هیچ گونه تدبیری به کار نمی زدم؛ حسن نیت داشتم یا تا حدی داشتم. رابطه ی من با مرد ها طبیعی و راحت و، به قول معروف، آسان بود. در این رابطه از مکر و حیله نشانی نبود (البته جز این فریب آشکار که مرد ها آن را ادب و احترام می شمارند). من آنها را، بنا به تعبیر رایج، دوست می داشتم، و این بدان معناست که هرگز هیچ کدام از آنها را دوست نداشته ام. به نظر من، تحقیر کردن مردان بر مبنای یک سری اصول مسخره ی فمنیستی همیشه امری مبتذل و عامیانه بوده است، و تقریبا همه ی مردانی را که شناخته ام شایسته تر از خودم دیده ام. معذلک، در عین اینکه چنین مقام بلندی برای آنان قائل بوده ام، بیش از آنکه به آنان خدمت کنم آنان را به خدمت خود وا داشته ام. چطور می شود از این سر در آورد ؟
    البته عشق حقیقی استثنایی است که در هر قرن تقریبا دو یا سه بار رخ می دهد. بقیه ی اوقات صرف خودخواهی و یا ملال می شود. و اما من، به هر حال راهبه ی پرتغالی نبودم. دل من خالی از احساس نیست، ابدا، حتی به عکس، از محبت سرشار است. به علاوه، اشکم هم به آسانی سرازیر می شود. منتها جهش های احساساتم همیشه به سوی خودم بر می گردد و تاثراتم شامل حال خودم می شود. رویهمرفته دروغ است که بگویم هرگز عاشق نشده ام. من در زندگی لااقل به یک عشق بزرگ دچار شده ام، عشقی که همیشه خود هدف آن بوده ام. از این نظر، بعد از مشکلات اجتناب ناپذیر اوایل شباب، خیلی زود وضع ثابتی یافتم: لذت شهوانی، و تنها همین، در زندگی عاشقانه ی من حکم می راند. من فقط مرد را به عنوان وسیله ای برای تسخیر و تمتع می خواستم. وانگهی وضع جسمانیم در این راه یاریم می کرد: طبیعت در حقم سخاوت به خرج داده است. غروری که از آن احساس می کردم اندک نبود و رضایت خاطری که حاصل می کردم بسیار بود، رضایتی که نمی توانم بگویم ناشی از کسب لذت و یا از نیروی نفوذم بود. خوب، شما الان خواهید گفت که من باز هم لاف از خود می زنم. انکار نمی کنم و مخصوصا چون در این موارد از چیزی لاف می زنم که حقیقت دارد، کمتر احساس غرور می کنم.
    در همه ی موارد، حس شهوانیم - حال که سخن از آن به میان آمد - این قدر حقیقی بود که برای یک ماجرای ده دقیقه ای حاضر بودم پدر و مادرم را هم انکار کنم، گیرم که بعدا به شدت از آن پشیمان شوم. چه می گویم! مخصوصا برای یک ماجرای ده دقیقه ای و خاصه اگر اطمینان داشتم که دنباله اش به فردا نمی کشد. البته، من برای خود پایبند اصولی بودم، مثلا اینکه همسران دوستان حرمت دارند. منتها در کمال صداقت، چند روز قبل از آن، به دوستیم نسبت به همسر طرف خاتمه می دادم. شاید من نباید این را حس شهوانی بنامم ؟ چون حس شهوانی نفرت انگیز نیست. گذشت کنیم و آن را نقص جسمانی بنامیم، نوعی ناتوانی مادرزادی که در عشق چیزی جز عمل جنسی نمی بیند. وانگهی این نقص موجب آسودگی من بود، چون وقتی به قدرت فراموشیم اضافه می شد آزادی مرا تسهیل می کرد. در عین حال به من حالتی حاکی از دوری و استقلال خدشه ناپذیر می بخشید که برایم امکان پیروزی های تازه ای فراهم می کرد. از بس می کوشیدم تا احساساتی نباشم، وسیله ای برای خیال پردازی به دست می دادم. در واقع معشوقه های ما این وجه اشتراک را با ناپلئون بناپارت دارند که همیشه تصور می کنند آنجا که همه شکست خورده اند آنها موفق می شوند.
    به علاوه، من در این مراوده، جز حس شهوانی میل دیگری را هم ارضا می کردم: عشقی را که به قمار داشتم. من مرد ها را به عنوان حریف بازی دوست داشتم، نوعی بازی که دست کم ذوق پاکی و معصومیت داشت. می دانید، من تاب تحمل ملال و دلتنگی را ندارم و در زندگی فقط برای تفریح و سرگرمی ارزش قایلم. هر محفلی، حتی محافل نخبگان، مرا به سرعت خسته می کند، در حالی که با مردانی که مورد پسندم بوده اند هرگز حوصله ام سر نرفته است. برایم دشوار است اعتراف کنم که من حاضر بودم ده جلسه گفتگو با اینشتین را به ازای اولین وعده ی ملاقات با یک مرد خوشتیپ عادی فدا کنم. البته این هم هست که در دهمین وعده ی ملاقات، در حسرت دیدار اینشتین یا مطالعه ی کتاب های جدی آه می کشیدم. رویهمرفته، من هرگز جز در فواصل خرده عیاشی هایم، در غم مسایل بزرگ نبوده ام. چه بسیار که بیحرکت بر روی پیاده رو، در گرماگرم بحث هیجان انگیزی با دوستان، ایستاده بوده ام و رشته ی استدلالی را که به من عرضه می شد از دست داده ام، زیرا که در همان لحظه مرد جاذبی از خیابان عبور می کرده است.
    بدین ترتیب، من طبق قاعده بازی می کردم. می دانستم که مرد ها دوست دارند که کار سریعا به نتیجه ی خود نرسد. اول گفتگو یا، به قول خودشان، محبت باید کرد. من در مقام یک تئاترین برجسته در گفتگو کوتاه نمی آمدم و، چون در هنگ دانشگاه در نقش بازیگری تازه کار تجربه اندوخته بودم، شیوه ی نگاه های عاشقانه را می دانستم. اغلب نقشم را تغییر می دادم، ولی نمایشنامه همیشه همان بود. مثلا بازی فریفتگی ندانسته یا بازی ((نمی دانم مرا چه می شود)) و ((بی معنی است، من نمی خواستم مجذوب کسی بشوم، آخر من از عشق خسته شده بودم، و غیره)) همیشه موثر است. همچنین بازی خوشبختی مرموز که هیچ مرد دیگری هرگز به شما نبخشیده است، که شاید و حتی حتما آینده ای در پی ندارد (زیرا درباره ی خود تضمین بسیار نمی توان داد) و اتفاقا همین است که آن را منحصر بفرد می سازد. و از همه موثرتر آنکه ((خطابه)) مختصری ترتیب داده بودم که همیشه به خوبی از آن استقبال می شد و اطمینان دارم که مورد تحسین شما قرار خواهد گرفت. موضوع اصلی این خطابه ی کوچک، اقراری دردناک و حاکی از تسلیم و رضا بود مبنی بر اینکه من چیزی نیستم، و به زحمتش نمی ارزد که کسی به من دل ببندد، و زندگی من در جای دیگر است و از طریق سعادت هر روزه تامین نمی شود، سعادتی که شاید می بایست آن را به همه چیز ترجیح بدهم، ولی حیف که دیگر خیلی دیر شده است. درباره ی علل این دیرشدگی جبران ناپذیر سکوت می کردم، چون می دانستم که بهتر است با رازی سر به مهر به بستر بروم. وانگهی، از یک جهت به آنچه می گفتم معتقد بودم، زیرا در همان نقشی که بر عهده داشتم زندگی می کردم. در این صورت جای تعجب نیست که همبازی هایم نیز شروع به بازیگری و هنرنمایی می کردند. حساس ترین معشوقه هایم می کوشیدند تا روحیه ی مرا درک کنند و این کوشش آنها را به سوی تسلیمی اندوهبار می کشاند. دیگران، خشنود از اینکه من رسم بازی را رعایت می کنم و چندان ظرافت طبع دارم که پیش از عمل به سخن بپردازم، بی تامل به وقعیات رو می آوردند. و به این ترتیب من در بازی برنده می شدم، آن هم دو بار : بار اول در میلی که به آنها داشتم و بار دوم در عشقی که به خود می ورزیدم و در هر موفقیتی قدرتهای خود را آشکارا می دیدم.
    ادامه دارد ...

    ویرایش توسط Karolina : ۱۳۸۸/۰۲/۰۸ در ساعت ۰۱:۴۵

صفحه 1 از 2 12 آخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
^

ورود

ورود