-
۱۳۸۸/۰۲/۲۹, ۰۸:۴۸ #1
- تاریخ عضویت
ارديبهشت ۱۳۸۸
- نوشته
- 4
- مورد تشکر
- 9 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
**یا قدیم الاحسان**
از (لبیب عابد) نقل شده در ایام جوانی روزی در خانه خود ماری
دیدم که به سوراخی داخل شد.به دنبالش دویدم و دم او را گرفته
بیرون کشیدم.ناگهان مار دور خود چرخید و دست مرا نیش زد
پس از مدتی دستم از کار افتاد و فلج شد.به مرور ایام دست دیگر
و پس از آن هر دو پایم .و بعد از آن چشمانم نابینا شد. و به
مرور تمام بدن من فلج شد.فقط گوشهایم مقداری شنوایی داشت.
چه بسیار اوقاتی که تشنه به سر می بردم ولی کسی به من
آب نمی رساند و چه بسیار مواقعی که سیراب بودم و به زور آب در
گلوی من می ریختند...
چند سال بر این منوال گذشت تا روزی زنی نزد همسرم آمد
و احوال مرا پرسید.همسرم گفت:احوال بسیار بدی داردنه خوب
می شود که راحت گردد و نه می میرد که ما از دست او راحت شویم
سپس سخنانی گفت که دانستم از زندگی با من به تنگ آمده.
بی نهایت دل شکسته شدم با اخلاص تمام و بی چارگی و درماندگی
و با خضوع و خشوع زیاد در اندرون دل با خدای خود به مناجات
پرداختم و نجات خود را در حیات یا موت از او خواستم .
چون شب سپری شد و از خواب بیدار شدم دست خود را روی
سینه ام دیدم در حالی که دستم روی زمین افتاده بود و اصلا
حرکتی نداشت بسیار تعجب کردم. در دلم خطور کرد که دستم
را حرکت دهم.دست دیگرم را حرکت دادم و پاهای خویش را امتحان نمودم
بالاخره از جایم بلند شدم و داخل حیاط شدم پس از
چند سال ستاره های آسمان را مشاهده کردم. بی اختیار زبانم به این کلمه گویا گشت که:
(یا قدیم الاحسان لک الحمد)
ای کسی که احسان تو دیرینه است!ستایش برای توست
اجرکم عندالله
-
تشکرها 4
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری