-
۱۳۸۶/۰۹/۱۹, ۱۵:۱۱ #1
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 1,251
- مورد تشکر
- 2,255 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
-
10
خاطرات قرآني
باسلام خدمت همه دوستان
اگر خاطره اياز خودتان يا ديگران يا در جايي خوانده ايد ويا
در اينترنتديده ايد كه صبغه ورنگ قرآني دارد اينجا بگذاريد .
باتشكر-شهيدان
خودم اولين خاطره را كه ديدم وجالب هم بود براتون مي گذارم
زخون هر شهيدي لاله اي رست** مبادا روي لاله پا گذاريم
-
-
۱۳۸۶/۰۹/۱۹, ۱۵:۱۳ #2
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 1,251
- مورد تشکر
- 2,255 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
-
10
خاطرات قرآني
با صداي خاله به خود آمدم
- فيروزه جان چرا ميوه نميخوري ؟
دختر خاله ، آهسته اما طوري كه همه شنيدند گفت : شايد روزه است !! بعد هم خنديد
بغضم را قورت دادم و شروع كردم به سرزنش خودم : كاش نيامده بودم . هر چند اون موقع هم هزار حرف و حديث پشت سرم بود . گذشته از اين نميتوانم كه با فاميل قطع رابطه كنم ! خدايا چكار كنم ؟ خسته شدم .
خاله با ظرف شيريني جلويم ايستاده بود و داشت تعارف ميكرد : فيروزه حواست كجاست خاله ؟ بفرما .
داشتم شيريني برميداشتم كه صداي پسر خالهام بلند شد : مواظب باش دستت را نامحرم نبيند !!
هيچ نگفتم اما نيش كنايهاش تمام تنم را سوزاند . خيلي سعي كردم كه اشك به چشمانم راه پيدا نكند . دلم خيلي گرفته بود . احساس بدي داشتم .
به خودم گفتم : آخر تو با يك چنين فاميلي چادر سر كردنت چي بود ؟ مگر نميدانستي اين وضــــع پيش ميآيد اصلاً چرا به مهماني آمدي ؟!!
اين فكرها مثل گرداب ، ذهنم را در خود ميپيچيد كه صداي اذان به فريادم رسيد .
تا بلند شدم بچهها گفتند : حاج آقا التماس دعا
با تلاش زياد لرزش صدايم را كنترل كردم و گفتم : انشاءالله به همين زودي حاجيه خانم هم ميشوم .
تكبيرهالاحرام نماز ، گويي آبي بر آتش دلم بود . راز و نياز با خداي برزگ اندكي آرامم كرد . بعد از نماز با خودم گفتم : خوب است از قرآن راه چاره بخواهم .
بسم الله گفتم و قرآن را باز كردم . آيات انتهايي سوره حجر آمد . همچنان كه آيات را ميخواندم با اشكهايم آنها را بدرقه ميكردم .
" آنچه را مأموري با صداي بلند بيان كن و از مشركان روي بگردان * ما شر استهزاء كنندگان را از تو دفع خواهيم كرد * آنان كه با خداي يكتا ، خداي ديگري گرفتند ، بزودي خواهند دانست * ما ميدانيم كه دلت از آنچه ( به طعنه و تكذيب ) ميگويند ، تنگ ميشود * پس به ستايش پروردگارت تسبيح گوي و از سجده كنندگان باش * دائم به پرستش پروردگارت مشغول باش تا يقين ( هنگام مرگ ) تو فرا رسد ."
وقتي به خود آمدم صفحه قرآن از اشك خيس شده بود و صفحه دلم وسعت دريا گرفته بود
.
بر اساس خاطرهاي از خانم فيروزه الف
زخون هر شهيدي لاله اي رست** مبادا روي لاله پا گذاريم
-
-
۱۳۸۶/۰۹/۱۹, ۲۰:۵۶ #3
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 1,251
- مورد تشکر
- 2,255 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
-
10
نزديك اذان بود و همه براي برپايي نماز در تكاپو بودند . فرشهاي قرمزرنگ يكييكي كف صحن ، زير پاي زوّار پهن ميشد تا مقدمات معراج مؤمنين را فراهم كند . صداي پرواز كبوتران ، نگاهم را از سقّاخانه كه تشنگان لطف امام رئوف را دور خود جمع كرده بود ، به سمت آسمان كشاند . آنها نيز مشغول طواف گنبد طلايي حضرت بودند . چند نفر روبروي پنجره فولاد، سفرهی دل گسترده با حضرتش مشغول صحبت بودند . ريسمانهاي رنگارنگ توسل و نياز ، چنان به پنجره گره خورده بود كه جز دست فضل و نگاه كرامت امام هشتم، كسي نميتوانست آنها را باز كند . به سمت ايوان طلا راه افتادم كه ... با صداي گريه پسر كوچكم از خواب پريدم . وقتي به خود آمدم ، گويي سنگ حسرت بر دلم خورد ، آن را شكست و اشكم را جاري كرد .
دو سال بود كه به محضر ميوهی دل پيامبر ، حضرت ثامن الحجج ( عليه الآف التحيه و الثناء ) مشرف نشده بودم و هر بار مشكلي مرا از اين سفر معنوي محروم كرده بود .
در حالي كه فرزند شيرخوارم را در آغوش ميفشردم ، از همان جا ، با امام رئوف ، درد دل آغاز كردم .از اشتياقم به زيارتش گفتـــــم و از نگرانيها و مشكلاتي كه عزم من و همسرم را در تشرف به آستانش كند ميكرد . از صميم قلب آرزو كردم ، پايبوسيش نصيبم گردد .به ناگاه جرقهاي در ذهنم زده شد و دلم را روشن كرد . راهي يافته بودم كه به ترديدها و دودليهايمان پايان ميداد و از سردرگمي بر سر دو راهي رفتن يا نرفتن ، نجاتمان ميبخشيد .
شب هنگام ، وقتي به همسرم پيشنهاد كردم به نيت تشرف به آستان قبله هفتم ، استخاره كند ، هرگز تصور نميكردم به اين زيبايي از كلامالله پاسخ بگيرم . پاسخي كه هم به منزله دعوتي كريمانه بود و هم نور معرفتش را در دلم صد چندان كرد .(( اِنّي اَنَا رَبّك ، فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ ، اِنَّكَ بِالْوادِ المُقَدَّسِ طُوي )) سوره مباركه طه – آيه 12
من پروردگار تو هستم ، كفشهاي خود را بيرون بياور كه اكنون در وادي مقدس طوي هستي .
و سه روز بعد در گوشهاي از صحن به تماشاي مردمي مشغول بودم كه آمده بودند جسم و جانشان را به نگاه عالم آل محمد ( صلي الله عليه و آله ) متبرك كنند واین بار بیدار بودم ، بیدار بیدار
بر اساس خاطرهاي از خانم ز- حسيني
زخون هر شهيدي لاله اي رست** مبادا روي لاله پا گذاريم
-
-
۱۳۸۶/۰۹/۲۰, ۰۶:۱۱ #4
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 1,251
- مورد تشکر
- 2,255 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
-
10
يحيي سلام دوستش را با لبخند پاسخ داد و دستهايش را فشرد .
پس از يك احوالپرسي مختصر، هر دو به طرف حرم مطهر امام رضا "عليه السلام " به راه افتادند. دربين راه، يحيي جريان دزديده شدن كتابش را براي حبيب تعريف كرد :
مي دوني يحيي يادگاري با ارزشي بود قدمت زيادي داشت. از همهي اينها مهمتر، مطالب مهم و جامعي داشت كه هر جايي پيدا نميشه. خودم رو خيلي سرزنش ميكنم. صاحب خوبي براي اون كتاب نبودم.
حبيب كه در طنز گويي استعداد خوبي داشت، گفت : تا باشد از اين دزدهاي با فرهنگ، آخه دزد بي سواد و بي كلاس كه كتاب به اين مهمي رو نميدزده .
يحيي در حالي كه به يك نقطه ی دور نگاه ميكرد لبخندي زد و متفكرانه گفت : خدا كنه دزد مال انسان را ببره و ايمان و عقيدهمون از شرش ايمن باشه. كمبود مال جبران ميشد اما پناه به خدا ميبرم از تاراج اعتقاد و ايمان .
حبيب با شيطنت گفت : مثل اين كه از گمشدن اون زياد هم ناراحت نيستي. يحيي جواب داد : همان پروردگاري كه حضرت يوسف "عليه السلام " را به آغوش پدرش بازگرداند، ميتونه كتاب من رو هم به دستم برسونه .
بعد از زيارت و نماز جماعت، دو دوست از هم خداحافظي كرده و جدا شدند .
زواري كه به قصد خريد سوغاتي دور دستفروشان جمع شده بودند، پياده رو را تبديل به يك بازار شلوغ كرده بودند .
در اين ميان مردي كه كتابهايش را با بي سليقگي روي ميزي گذاشته بود، يحيي را به طرف خود كشاند . كنار ميز ايستاد عناوين كتابها را با نگاهش مرور ميكرد كه نگاهش روي يك كتاب قديمي خيره ماند. عجب !! آشناي گمشدهاش آنجا بود. به سرعت آن را برداشت و به آن خيره شد. لبخند رضايت بر چهرهاش شكفت.
علامتها و دستنوشتههاي خودش را كه در ميان صفحات آن ديد، سايه ترديدش به نور يقين تبديل شد. هنوز آثار خرسندي در صورتش ظاهر بود كه فكري ذهنش را تاريك كرد . چگونه بايد به فروشنده اثبات ميكرد كه اين كتاب مال اوست؟ اگر قبول نكند چه ؟! اگر داد و فرياد به راه بيندازد ؟!!
نميخواست به هيچ قيمتي كتابش را از دست بدهد، اما چگونه ؟؟ سرش را به طرف حرم برگرداند در ذهنش از عالم آل محمد "صلوات الله عليهم اجمعين" درخواست كمك و راهنمايي كرد. ناخودآگاه دستش را به جيب كتش برد و قرآن كوچكش را بيرون آورد. اضطرار و التماس در وجودش موج ميزد دستهاي نيازمندش را متوسل به قرآن كرد و آن را گشود. با خواندن آيه اول، از عمق جانش نداي" الله اكبر" بلند شد .
ديگر مصمم شده بود كه حقيقت امر را به فروشنده بگويد و او را قانع كند همچنان كه آيات را در ذهنش تكرار ميكرد به فروشنده ی دوره گرد نزديك شد .
" يا يحيي خذ الكتاب بقوه … " 12/ مريم
بر اساس خاطرهاي از استاد يحيي - ت
زخون هر شهيدي لاله اي رست** مبادا روي لاله پا گذاريم
-
-
۱۳۸۶/۰۹/۲۰, ۲۰:۰۶ #5
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 1,251
- مورد تشکر
- 2,255 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
-
10
هر شب پيش از خواب عادت داشتم چشم و زبانم را به خواندن آياتي از قرآن كريم متبرك كنم و دلم را به نور حقانيتش روشن سازم . اما ، آن شب بي حوصله بودم و انگيزه چنداني نداشتم كه سراغ اين مونس آسماني بروم . به شدت دلم گرفته بود . در لابلاي طبقات ذهنم در جستجوي علت بي حاليم بودم ؛ آيا دل كسي را به درد آورده ام ؟ آيا واجبي را ترك كرده ام ؟ يا با غيبت پشت سر مسلماني ، روحم را سياه كردهام ؟ چه گناهي از من سر زده كه اينطور افسرده دل شدهام ؟!
بغض راه گلويم را بسته بود، اما نمي توانستم با گريه آن را آزاد كنم . كلافه شده بودم . كتابي برداشتم تا لحظاتي را با آن سپري كنم و غمي را كه ناخوانده مهمان دلم شده بود ، به فراموشي بسپارم ، اما حوصله خواندن آن را هم نداشتم . كتاب را بستم و گوشه اي نشستم و به چراغ خواب خيره شدم . ناخودآگاه حرف هاي مژده دوستم را به خاطر آوردم . چند روز پيش او را ديده بودم و حالا حرف هايش با ذهنم گفتگو مي كرد : قرار نيست كه هميشه آدمي در حال سرخوشي و شادماني باشد . اگر دست انسان بود ، دوست داشت همواره زندگي را در سرمستي و بي خبري سپري كند . اما ريسمان در دست ديگري است كه اوضاع را پيوسته بالا و پايين مي كند . يك ثانيه خوشحال و ثانيه بعد اندوهگين . « هو اضحك و ابكي »
بلند شدم . يادآوري حرفهاي مژده گويا نيرويي تازه به من داده بود . با خود گفتم امشب با همين حس و حال به بزمش مي روم . قرآن را از كتابخانه بيرون آوردم . جلدش را بوسيدم . يعني امشب مهمان كدام آيه تو مي شوم ؟
نيت كردم و با صداي لرزاني بسم الله الرحمن الرحيم گفتم و قرآن را گشودم :
« يا ايها المزمل ، قم الليل الا قليلا ، نصفه اونقص منه قليلا ، اوزدعليه و رتل القرآن ترتيلا »
اي جامه به خود پيچيده ، شب را جز اندكي بپاخيز ، نيمي از شب را ، يا كمي از آن كم كن يا بر آن بيفزا و قرآن را با دقت و تأمل بخوان .
خداي من ! نزديك بود از خوشحالي فرياد بكشم و همه را از خواب بيدار كنم . پروردگارم مرا به ميهماني شبانه فراخوانده بود ، به محفل شب زنده داران ...
همانها که تاریکی شب را غنیمت می شمرند ؛ برای آنکه با دوست خلوت کنند ، راز دل بگویند ، اشک شوق بریزند و طلب آمرزش کنند .
زیر لب زمزمه کردم:
دوش وقت ســــــــحر از غصه نجاتـــم دادند
اندر آن ظلمت شب آب حیــــــــــاتـــم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قـــــــدر که این تازه براتــــــم دادند
« برگرفته از خاطره خانم ن کبیری »
زخون هر شهيدي لاله اي رست** مبادا روي لاله پا گذاريم
-
-
۱۳۸۶/۰۹/۲۲, ۱۸:۲۱ #6
به نام خدا
با عرض سلام
امام حسن (عليه السلام ) را گذري بر بينوايان افتاد كه پاره هاي نان پيش رو داشتند و مي خوردند امام را دعوت به طعام خويش نمودند امام با انان نشست و خورد انگاه سوار بر مركب شد و فرمود :" ان الله لا يحب من كان مختالا فخورا " همانا كه پروردگار متكبر فخر فروش را دوست ندارد
يا حق
-
-
۱۳۸۶/۰۹/۲۲, ۲۲:۱۸ #7
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 1,251
- مورد تشکر
- 2,255 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
-
10
از شنیدن حرفهای دکتر، مات و مبهوت شده بود. یعنی ممکن بود؟ با چشمان گریان از مطب خارج شد. تمام راه اشک ریخت توجهی به نگاههای متعجب اطرافیانش نداشت. اصلاً هیچ کس را نمیدید. انگار در این عالم نبود. وارد خانه که شد ، بچهها با خوشحالی به طرفش دویدند : " مامان ، بابا تلفن کرد و گفت حالش خوبه، تازه رسیده اهواز " محبوبه سعی کرد خودش را خوشحال نشان بدهد.
- خوب بابا محسن دیگر چی گفت ؟
- گفت دوباره زنگ میزنه.
غم محبوبه دو برابر شد. چگونه حقیقت را به محسن میگفت؟ تا به حال به او دروغ نگفته بود. بغض گلویش را میفشرد اما سعی کرد خودش را کنترل کند تا بچهها اشکهایش را نبینند.
چند روزي غم تمام خانهي فكرش را اشغال كرده بود. هرچه سعي ميكرد آن را لااقل براي ساعتي از ذهنش خارج كند موفق نميشد. آخر ماه بود و او بايد كرايهي خانه را دو دستي تقديم صاحبخانه ميكرد اوضاع مالي خانواده اصلاً مناسب نبود. از وقتي هم كه محسن به جبهه رفته بود زندگي آنها با كمكهاي پدرش ميگذشت. بسيار اتفاق ميافتاد كه بار زندگي نفس محبوبه را ميگرفت.
نبود محسن خودش بزرگترين مشكل زندگياش بود، زيرا او بايد جاي پدر را هم براي بچهها پر كند. همهي مشكلات را تحمل كرده بود اما در مقابل اين يكي به قول معروف كم آورده بود. در چنين شرايطي حتي تصور فرزند سوم هم تنش را ميلرزاند عقلش براي حل اين مشكل جديد هزار راه رفته و برگشته بود. گويا اين مشكل تنها يك راه داشت هرچند فكر آن نيز لرزه به اندامش ميانداخت.
گويا روزگار عزم خود را جمع كرده بود كه او را به زانو درآورد و او براي رهايي از اين گرداب بايد زودتر كاري ميكرد و تصميمي ميگرفت زيرا هرچه زمان ميگذشت بار گناهي كه قصد انجامش را داشت سنگينتر ميشد. ميدانست اگر محسن از فكر او باخبر شود براي منصرف كردن او حتي جبهه را رها كرده و به خانه برميگردد. وقتي بچههايش را در آغوش ميگرفت، حس مادرانهاش بر او سايه ميانداخت. از خودش متنفر ميشد كه چطور جرأت و اجازه فكر كردن به چنين موضوعي را به خود داده است. چطور دلش ميآمد موجودي را كه از گوشت و خون او به وجود آمده را از بين ببرد. بارها از دوستان خود جريان مادراني را كه حق حيات را از فرزندان خود گرفته و اجازه نداده بودند رنگ اين دنيا را ببينند، شنيده بود. آن وقتها محبوبه پيش خود تصور ميكرد كه اين مادران عجب موجودات قسي القلبي هستند ، در نظر او آنها جنايتكار بودند. حالا خودش در چنين شرايطي قرار گرفته بود. شرمنده بود و از عقوبت اين كار ميترسيد.
يك روز كه محسن تلفن كرده بود تا حال محبوبه و فرزندانش را بپرسد متوجه شد كه همسرش مثل هميشه سرحال نيست. پرسيد : محبوبه جان اتفاقي افتاده؟
اتفاق ؟ نه ، يعني راستش ميخواستم در مورد كاري باهات مشورت كنم.
محسن مكثي كرد و پرسيد : چه كاري؟ و محبوبه تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است چون حالا مجبور است جريان را براي همسرش تعريف كند ، با دستپاچگي گفت : هيچي، اصلاً ول كن ، هر وقت برگشتي برايت تعريف ميكنم.
محسن كه نگران شده بود ادامه داد : اما تو ميخواستي يك چيزي بگي! بگو، گوش ميكنم.
محبوبه كه از دست خودش پاك كلافه شده بود گفت : گفتم كه چيزي نيست، اصلاً تا صداي تو را شنيدم مشكلم حل شد حالا از خودت و جبهه برام بگو.
- بميل خودته، اما اگر نتونستي تصميم بگيري استخاره كن.
محبوبه در دلش به راهنمايي محسن خنديد، استخاره كند آن هم براي گناه مسلماً با شديدترين آيات عذاب روبرو ميشد. اما وقتي با محسن خداحافظي كرد احساس كرد راه جديدي به رويش باز شده .
بد هم نگفت ، ضرري نداره.
وضو گرفت انگار پناهگاهي پيدا كرده بود و ميخواست زودتر خود را در پناه آن جاي دهد. اضطرار و درماندگي اشك را از چشمانش جاري ساخته بود. از شيطان رانده شده به پروردگارش پناهنده شد و قرآن را گشود.
وَلاَ تَقْتُلُواْ أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاقٍ نَّحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُم إنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْءًا كَبِيرًا. الاسراء/31
و فرزندانتان را از ترس فقر، نکشيد! ما آنها و شما را روزى مىدهيم؛ مسلماً کشتن آنها گناه بزرگى است!
اكنون سالهاست محبوبه با شنيدن و يا ديدن اين آيه به صورت زيباي منير خيره ميشود و خداوند را به خاطر راهنماييهايش سپاس ميگويد.
بر اساس خاطرهاي از م- جامي
زخون هر شهيدي لاله اي رست** مبادا روي لاله پا گذاريم
-
-
۱۳۸۶/۰۹/۲۳, ۲۳:۵۲ #8
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 1,251
- مورد تشکر
- 2,255 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
-
10
به چهرهي بچهها نگاه كرد. همه محو صحبتهاي سعيد شده بودند. اما ذهن پر سؤال سليم اجازه نميداد كه حرفهاي سعيد بر دلش بنشيند : سعيد راست ميگويد ؟ البته او پسر دروغگويي نيست. تازه اينكه اين فقط حرف اون نيست. اينجا همه از امدادهاي غيبي ميگويند يعني واقعاً راسته ؟ پس چرا از اين اتفاقات براي من پيش نيامده؟ چرا تا بحال اين حوادث شكار چشمان من نشده ؟ روي سينهاش احساس سنگيني ميكرد. بلند شد. از چادر بيرون زد و به طرف خاكريز رفت. بغض گلويش را ميفشرد از خودش متنفر بود : همهي مردم ميآيند جبهه رشد معنوي پيدا ميكنند اما تو چي ؟ رشد كه نكردي هيچ، تازه همين يك ذره اعتقادي هم كه داشتي داري از دست ميدهي و خَسِرَ الدُنيا و الْاخرة ميشي.
اشك حسرت و درماندگي از چشمانش جاري شد. دلش براي چادر، بچهها و خاطرات سعيد تنگ شد. نوار ذهنش را به عقب برگرداند و اين دفعه به تنهايي نشست پاي حرفهاي سعيد : « از خوشحالي نميدونستم چيكار كنم. آخه ايندفعه ميتونستم با بچههاي اطلاعات عمليات همراه شوم و چيزهايي را كه تا بحال فقط شنيده بودم با چشم خودم ببينم. شب، حاجي جلسه توجيهي گذاشت و جزئيات عمليات شناسايي را تشريح كرد و آخر سر هم يادآوري كرد كه بهترين توشه براي عمليات استمداد از خداوند و شفيع قرار دادن پيامبر و خاندان پاكش است. جلسه كه تمام شد ، شور و نشاط من هم تبديل به نگراني و اضطراب شد. از لحاظ تجربه جنگي شايد من كم تجربهترين عضو گروه بودم. گوشهي خلوتي پيدا كردم و بساط گدائي را در درگاه كريمانهاش پهن نمودم. بعد از ساعتي دستور حركت آمد. مسير را به حالت نيم خيز رفتيم تا به منطقه مورد نظر رسيديم. ناگهان متوجه گشت دشمن شديم. به سرعت برق روي زمين خوابيديم. دقايقي گذشت. سرم را به طرف حاجي برگرداندم تا از وضعيت او و بقيه بچهها باخبر شوم. يكدفعه چشمم به يك جسم بزرگي افتاد كه سياهتر از شب بود. يك سرباز عراقي بود كه به طرفمان ميآمد. حتماَ متوجه حضور ما شده بود. خواستم به حاجي بگويم كه، با آرنجش به من زد و بنده تازه متوجه شدم كه اين جا قرار نيست كسي كلمهاي حرف بزند. حتي در صورت زخمي شدن حق آه و ناله كردن نداشتيم. دوباره سرم را به خاك چسباندم. ميتوانستم تعداد نفسهاي خودم و حاجي را بشرم. سرباز درست بالاي سر حاجي ايستاد. در دلم شهاديتن را گفتم و منتظر صداي تير شدم. با خودم فكر ميكردم كه عجب شهيد شدن به همين راحتي بود . چه زود به اين نعمت با ارزش و كمياب رسيدم. دعا كردم كه اولين شهيد خودم باشم زيرا طاقت تحمل شهادت بچههاي ديگر بخصوص حاجي را نداشتم. سرباز عراقي تكاني خورد و به سمت راست رفت. حقيقتاً بالاي سر محسن بود يعني اولين شهيد محسن است ؟ تعجب كردم كه سرباز عراقي چرا شليك نميكند. چرا اين قدر بيخياله، فكر نميكند كه ما چند نفر بريزيم سرش و دخلش رو بياريم. صداي پاي سرباز دوباره افكارم را به هم ريخت. با كمال تعجب ديدم كه سرباز عراقي چند قدم به عقب رفت و به طرف ماشين برگشت و در حالي كه در ماشين را باز ميكرد گفت خبري نيست ، بريم.
فردا صبح حاجي را ديدم كه با دست باند پيچي شده از درمانگاه بيرون آمد. تعجب كردم. آخه تا يكي دو ساعت پيش كه از عمليات برگشتيم حاجي چيزيش نبود. جلو رفتم و علت را جويا شدم. حاجي طفره رفت اما آنقدر اصرار كردم تا گفت : ديشب وقتي سرباز عراقي بالاي سرمان آمد دقيقاَ روي دست من ايستاد. تحمل آن هيكل درشت خيلي درد آور بود. اما بدتر از آن لو رفتن عمليات بود و كشته شدن همه بچهها. دست به دامن اهل البيت شدم و همانطور كه درد ميكشيدم آيه وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ ايديهم را در دل ميخواندم تا پرده و حجابي بر دل و ديدهي دشمن شود.
صداي اذان سليم را از حرفها و خاطرات سعيد جدا كرد و به سمت صفوف نماز جماعت كشاند. بعد از نماز حاج سيد هادي در مورد عظمت قرآن سخنراني كوتاهي كرد كه راه نجاتي براي سليم شد. به طرف چادر خودشان رفت از كولهپشتياش قرآن كوچكي را در آورد. اشكهاي جاري بر صورتش به دنبال مرهم روي قرآن ميافتادند. قرآن را باز كرد ابتدا چشمش به نام سوره افتاد: «الاحزاب» فوراَ آيهي ابتداي صفحه را خواند.
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحًا وَجُنُودًا لَّمْ تَرَوْهَا وَكَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرًا
اي اهل ايمان به ياد آريد نعمتي را كه خدا به شما عطا كرد وقتي كه لشكر بسياري از كافران بر عليه شما جمع شدند. پس ما به مدد و ياري شما بادي تند و سپاهي بسيار(از فرشتگان) كه به چشم نميديديد فرستاديم و خدا خود به اعمال شما آگاه بود.
بر اساس خاطرهاي از جناب آقاي شاهين ف
زخون هر شهيدي لاله اي رست** مبادا روي لاله پا گذاريم
-
-
۱۳۸۶/۰۹/۲۴, ۲۲:۰۶ #9
به نام خدا
با عرض سلام
براي اينكه اقاي شهيدان هم دلش نشكنه كه تنها مونده من هم مطلب زير رو تقديم مي كنم
همسايه "اسمعي" از او چند درهم قرض كرد روزي اصمعي به او گفت : آيا به ياد قرضت هستي ؟؟
همسايه گفت : بله آيا تو به من اطمينان نداري ؟؟
اصمعي گفت : چرا مطمئنم اما مگر نشنيده اي كه حضرت ابراهيم عليه السلام به پروردگارش ايمان داشت و خداوند از او پرسيد " اولم نومن " مگر ايمان نياورده اي و ابراهيم پاسخ داد :" بلي و لكن ليطمئن قلبي " چرا ولي مي خواهم قلبم ارامش يابد
يا حق
-
-
۱۳۸۶/۰۹/۲۶, ۲۰:۴۷ #10
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 1,251
- مورد تشکر
- 2,255 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
-
10
كارمند بانك با عصبانيت دست از كار كشيد و چشم در چشم مريم انداخت : خانم مگه دست منه؟ خيلي ناراحتيد بريد از مسئولش بپرسيد!
مريم در حالي كه نمي توانست بغضش را پنهان كند، گفت: اما شما گفته بوديد امروز وام من آماده است!
- خانم من چه مي دانستم ، فكر مي كردم درست بشه اما نشد. حالا مي گين چكار كنم، مي خواين از جيب خودم بهتون بدم؟؟
مريم با عصبانيت مداركش را از روي ميز برداشت وگفت: من به صدقه احتياجي ندارم آقا!
صداي بوق ماشين هايي كه اتومبيل عروس و داماد را همراهي مي كردند، مريم را از فكر ماجراي بانك منصرف كرد.عجيب بود ؛ حتي در آن شب شاد و اسنثنائي زندگي اش هم خاطرات تلخ گذشته رهايش نمي كردند.
پنجره ي ماشين را كاملا بالا كشيد و چادر را روي سرش كمي جابجا كرد.حالا مي توانست از گوشه ي چادر ، گلهاي زيبايي را كه كاپوت ماشين را تزيين كرده بودند ببيند. لبخندي بر لبش نشست. به ياد آورد كه چگونه درست در شرايطي كه از همه جا قطع اميد كرده بود، گره كور زندگيش به بركت قرآن باز شد.
در حالي كه به گلها خيره شده بود ، زير لب گفت: خدايا شكرت، باورم نمي شه كه اون همه دردسر تموم شده .
محمد با شنيدن حرف مريم ، چندبار بوق ماشين را به صدا درآورد وبا شادي گفت: حالا باورت شد عروس خانم!
مريم بي اختيار گريست.گريه اي از سر شوق و آميخته با سپاس گزاري. همراه اشكهايي كه بر گونه هايش مي غطيدند ، ذهنش دوباره به عقب برگشت.
خانواده ي محمد براي برپايي مراسم عروسي عجله داشتند، درحالي كه جهيزيه ي مريم آماده نبود.از طرفي او نمي خواست خانواده ي همسرش از مشكلات مالي آنها باخبر شوند.به همين جهت هر بار به بهانه اي تاريخ مراسم را عقب مي انداخت.خودش هم از اين وضعيت خسته شده بود.اميدش براي دريافت وام هم نااميد شده بود.اضطراب در تمام وجودش رخنه كرده بود وبه همراه غم ونااميدي داشت او رااز پا درمي آورد.مثل غريقي براي نجات خودش به هر وسيله اي چنگ مي انداخت و هر راهي راكه به نظرش مي رسيد مي رفت ، اما به بن بست برمي خورد. آغاز زندگي مشترك برايش تبديل به رويا شده بود.
تا اينكه يك روز ناخودآگاه به سراغ هدايايي رفت كه محمد برايش خريده بود وچشمش به قرآني افتاد كه به عنوان مهر به او هديه شده بود. خودش هم نفهميد چرا، اما دلش لرزيد و اشكش جاري شد. نشست و سفره ي دلش را براي داناي اسرار گشود.گفت كه دلش نمي خواهد در آغاززندگي درجا بزند اما توان و رمقي هم برايش باقي نمانده است.گفت وگفت تا وقتي كه حس كرد درددلش تمام شده، آنگاه چشمانش را بست و قرآن را گشود.
آيه اي شفادهنده و اميد بخش ، او را از خوابي سنگين بيدار كرد.
« المال و البنون زينه الحيوه الدنيا و الباقيات الصالحات خير عند ربك ثوابا و خير املا »
مال و فرزند زينت زندگي دنياست و باقيات صالحات (ارزش هاي پايدار و شايسته) پاداشش نزد پروردگار بهتر و اميدبخش تر است.
او پيش از اين نيز اين آيه را بارها ديده بود اما هيچ وقت مثل آن روز با تمام وجود آن را درك نكرده بود. وقتي تصميم گرفت زندگيش را با اين آيه زينت كند ، كوه سختي برايش بدل به كاه شد.
براساس خاطره اي از خانم مهناز ك
زخون هر شهيدي لاله اي رست** مبادا روي لاله پا گذاريم
-
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری