-
۱۳۸۸/۰۴/۰۳, ۱۷:۳۱ #1
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۸
- نوشته
- 685
- مورد تشکر
- 1,797 پست
- حضور
- 1 ساعت 25 دقیقه
- دریافت
- 87
- آپلود
- 11
- گالری
-
44
.:. 50 پرسش و پاسخ .:.
- 50 پرسش...
- مبحث توحيد...
- س 1 :
- ((داخل فى الاشياء لاكشى ء داخل فى الشى ء
- و خارج من الاشياء لاكشى ء خارج من شى ء)).
- توضيح حديث فوق را بيان فرماييد.
- آنهايى كه به وحدت وجود قائلند چه مى گويند و ردّ آنها چيست ؟
- ج :
- مورد سؤ ال جمله اى است از حديثى كه در كتاب اصول كافى از حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) نقل نموده و مفاد اين حديث بيان تنزيه حق تعالى از اوصاف و احوال جسم و جسمانيات است و تمام حديث اين است :
- ((سئل اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) بم عرفت ربك ؟ قال :
- بما عرّفنى نفسه ، قيل :
- وكيف عرّفك نفسه ، قال :
- لا يشبهه صورة ولا يحس بالحواس ولا يقاس بالناس ،
- قريب فى بعده بعيد فى قربه فوق كلّ شى ء
- ولا يقال شى ء فوقه ، اءمام كل شى ء و لايقال له اءمام ،
- داخل فى الاشياء لا كشى ء داخل فى شى ء
- و خارج من الاشياء لاكشى ء خارج من شى ء،
- سبحان من هو هكذا و لا هكذا غيره ولكل شى ء مبتدء)).(6)
- ترجمه حديث :
- ((سؤ ال گرديد از اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) به چه چيز شناختى پروردگارت را؟ فرمود: به آنچه شناسانيد به من خودش را. گفته شد: چگونه شناسانيد به تو خودش را؟ فرمود: شناسانيد مرا به اينكه شبيه نيست هيچ صورتى را و احساس كرده نمى شود به هيچ يك از حواس و قياس كرده نمى شود به انسان يعنى جسم نيست و از صفات خلق منزه است ، از حيث احاطه علميه و قدرتش به جميع خلق نزديك است با اينكه از حيث ذات و صفات از جميع ممكنات دور است و از احاطه عقول و اوهام و افهام دور است . با اينكه نزديك است به همه چيز؛ چون همه به او قائم هستند، فوق هر چيزى است از حيث قدرت و غلبه و كمال و جميع صفات و گفته نمى شود كه چيزى فوق اوست (فوق به حسب مكان نيست بلكه به رتبه و كمال است ) )).
- ((داخل فى الاشياء)) يعنى خالى نيست شيئى از اشيا و جزئى از اجزاى عالم از تصرف و تدبير او و حضور علمى او و افاضه فيض وجودش بر او.
- ((لاكشى ء داخل فى الشى ء)) يعنى نه مثل دخول جزء در كل مثل دخول روغن در شير و نه مثل دخول عارض در معروض و نه مثل دخول متمكن در مكان ، مثل نشستن بر تخت و نه مثل دخول حرارت در آب ؛ زيرا هر يك از اين سه قسم ، از اوصاف و حالات جسم و جسمانيات است .
- ((خارج عن الاشياء)) يعنى خارج است ذات مقدس او از اينكه مقارن و ملابس با اشياء باشد و منزه است از اينكه متصف شود به صفات آنها.
- ((لاكشى ء خارج من شى ء)) يعنى نه مثل خروج چيزى از چيزى به خروج و بعد مكانى يا محلى و بالجمله معيت قيوميت الهيه باجميع اشيا و شدت قرب و احاطه كليه او با همه ، شبيه و نظيرى ندارد چنانچه مباينت او از جميع اشياى آن هم نظيرى ندارد بلى براى تقريب به ذهن به بعضى از وجوه مى توان به روح و نفس ناطقه انسانى مثال زد. مسلّم است كه هيچ جزئى از اجزاى بدن نيست مگر اينكه مورد تصرف و تدبير و احاطه نفس است با اينكه نسبت به هيچ جزئى نمى شود گفت روح در اوست پس هم در بدن است و هم خارج از بدن ، اما نه مثل دخول و خروج اجسام كه قبلا ذكر گرديد.
- ونيز قريب است به بدن از حيث تصرف و احاطه و دور است از بدن از حيث مقام ذات و استقلال و تنزه از عوارضات جسد.
- پوشيده نماند كه قرب و بعد حقتعالى نسبت به جميع عالم فوق قرب و بعد روح است نسبت به جسد كه ذكر گرديد و جايى كه انسان از درك كيفيت قرب و بعد روح نسبت به جسد عاجز است پس به طريق اولى عاجز خواهد بود از درك كيفيت قرب و بعد حقتعالى :
- (( (فسبحان اللّه ) الذى لايدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن )).(7)
- و اما سؤ ال از وحدت وجود:
- قائلين به وحدت وجود فِرَق مختلفه هستند و بعضى از آنها مى گويند وجود واحد حقيقى است و موجودات مكثره نمايشات و تجليات اوست و به دريا و موجهاى آن مثال مى زنند و اين حرف در نزد عقلا غيرمعقول است . چگونه عاقلى مى تواند باور كند كه اين همه موجودات مكثره كه هر يك منشاء اثر خاص است تمام موهومات باشد و غير از يك وجود بيش نباشد و تشبيه به دريا و موجهاى آن و مثالهاى ديگرى كه زده اند خيلى بى باكى است با اينكه ((ليس كمثله شى ء و سبحان اللّه عما يصفون )) علاوه بر اين ، امورى كه لازمه اين مذهب است التزام به آنها موجب خروج از دين است و لذا حضرت آيت اللّه آقاى آقاسيدمحسن حكيم - رضوان اللّه عليه - كه يكى از مراجع تقليد بودند، در شرح عروة الوثقى پس از نقل احوال قائلين به وحدت وجود مى نويسند:
- ((حسن الظن بهولاء القائلين بالتوحيد الخاص و الحمل على الصحة الماءمور به شرعا يوجبان حمل هذه الاقوال على خلاف ظاهرها والا فكيف يصح على هذه الاقوال وجود الخالق والمخلوق و الا مر و الماءمور والراحم والمرحوم ؟! ...)).(8)
- يعنى چون شرعا ماءموريم به حسن ظن به هر كس كه مسلمان است و نيز ماءموريم كه اقوال و افعال هرمسلمانى را حمل بر صحت كنيم ، لذا مى گوييم قائلين به وحدت وجود، مراد آنها ظاهر كلامشان نيست ؛ زيرا مستلزم لوازم فاسده است كه از جمله آنها انكار شرايع است بلكه معناى صحيحى قصد نموده اند وگرنه ظاهر اين حرف با شرايع منافى است چنانچه قبلا گفته شد: (سُبحَانَ رَبِّكَ رَبِّ العِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ...)(9)
- وَ مَا قَدَرُواْ اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ)).(10) (11)
- پاك از آنها كه عاقلان گفتند
- پاكتر زانكه غافلان گفتند...
- بطلان دور و تسلسل...
- س 2 :
- ((دور)) و ((تسلسل )) و دليل بطلان آنها را بيان فرماييد؟
- ج :
- ((دور)) عبارت است از توقف تحقق شى ء بر چيزى كه آن چيز هم توقف داشته باشد به آن شى ء در تحقق به واسطه يا بلاواسطه (12) مثل توقف داشتن ((آ)) بر ((ب )) و ((ب )) بر ((آ)) و معناى تحقق ((آ)) بر ((ب )) علت بودن ((ب )) است بر ((آ)) و همچنين بالعكس ، پس هر يك هم علت است براى ديگرى و هم معلول و بطلان دور از بديهيات است ؛ زيرا لوازم فاسده آن اين است كه شى ء واحد در آن واحد بايد هم باشد و هم نباشد؛ زيرا لازمه معلوليت ، فقدان و نيستى اوست در مرتبه علت چنانچه لازمه عليت ، تحقق و هستى است ؛ مثلا ((آ)) از حيث اينكه معلول ((ب )) هست واجب است عدم و نيستى او و از حيث اينكه ((ب )) معلول اوست ، واجب است هستى و تحقق او و از لوازم فاسده دور، علت بودن شى ء است از براى نفس خود و نيز تقدم شى ء بر نفس خود؛ مثلا ((آ)) از حيث اينكه علت است براى ((ب )) مقدم است بر ((آ)) از حيث اينكه معلول است براى ((ب )).
- و اما ((تسلسل )) عبارت است از توقف تحقق شى ء بر امور غير متناهيه و لازمه اش اين است كه هيچ وقت آن شى ء و جميع امورى كه موقوف بر آن است ، موجود نگردند؛ زيرا از محالات است وجود معلول قبل از وجود علت آن ، پس اگر سلسله علل ، غير متناهيه شد، لازم خواهد آمد كه هيچ يك از آحاد آن سلسله ، موجود نگردند و لذا به حكم عقل قطعى مى گوييم جميع ممكنات بايد منتهى شوند به موجودى كه واجب بالذات بوده باشد؛ زيرا هر يك در هست شدن و متحقق گرديدن ، احتياج ذاتى دارند به علت ، پس بايد سلسله ممكنات منتهى شوند به علت العللى كه واجب الوجود بالذّات است .(13)
- عدم امكان رؤ يت خداوند
- (وَلَمّا جاءَ مُوسى لِميقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ
- قالَ رَبِّ اَرِنى اَنْظُرْ اِلَيْكَ
- قالَ لَنْ تَرينى وَ لكِنِ انْظُرْ اِلَى الْجَبَلِ
- فَاِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرينى ...).(14)
- س 3 :
- بنابرآيه فوق ، ماءمون عباسى از حضرت رضا( عليه السّلام ) سؤ ال نمود كه چگونه موسى با آنكه پيغمبر بود و مى دانست خدا ديده نمى شود، رؤ يت خدا را خواستار گرديد، ملخص جوابى را كه حضرت رضا( عليه السّلام ) فرمودند و ماءمون را قانع ساخت بيان فرماييد؟
- ج :
- خلاصه جوابى را كه حضرت رضا( عليه السّلام ) فرمود، بنابر آنچه در كتاب ((عيون اخبارالرضا)) مروى است ، اين است كه فرمودند: حضرت موسى ( عليه السّلام ) مى دانست كه خداى تعالى منزه است از اينكه به چشم ديده شود ليكن چون به قوم خود خبر داد كه خداوند به او تكلم فرموده ،گفتند به تو ايمان نمى آوريم تا اينكه ماهم كلام خدا را بشنويم ، پس هفتاد نفر از ايشان را برگزيد و ايشان را پايين كوه طور جاى داد و خودش بالا رفت و از خداوند مساءلت نمود كه با او تكلم فرمايد و به ايشان كلامش را بشنواند، پس ايشان كلام خدا را از شش جهت شنيدند به علت اينكه خداوند از درخت ، خلق صوت فرمود پس گفتند ايمان نمى آوريم و تصديق نمى كنيم كه اين كلام خداوند است تا اينكه آشكارا خدا را ببينيم چون اين قول بزرگ را گفتند و سركشى نمودند، خداوند بر ايشان صاعقه اى فرستاد كه هلاك شدند. حضرت موسى ( عليه السّلام ) گفت خدايا! هنگامى كه برگشتم به بنى اسرائيل چه بگويم ؟ به من مى گويند اين هفتاد نفر را همراه خود بردى و آنها را كشتى . خداوند ايشان را زنده فرمود و پس از زنده شدن گفتند: اى موسى ! از خدا بخواه كه خودش را نشان تو بدهد، پس از آن به ما خبر بده كه خداوند چگونه است پس بشناسيم او را حق شناختنش .
- موسى ( عليه السّلام ) فرمود اى قوم ! خداوند به چشم ديده نمى شود و كيفيت ندارد و به آيات و علامات شناخته مى شود. پس گفتند به تو ايمان نمى آوريم تا اين سؤ ال را بنمايى . موسى ( عليه السّلام ) عرض كرد خداوندا! تو شنيدى سخن اين قوم را و تو بهتر مى دانى آنچه را صلاح ايشان است . به موسى ( عليه السّلام ) وحى رسيد آنچه را كه از تو خواستند بخواه ، در اين وقت ، موسى ( عليه السّلام ) عرض كرد: خداوندا! خودت را نشان من ده تا تو را ببينم . خداوند فرمود:
- ((هيچ وقت مرا نخواهى ديد وليكن نظر كن بكوه ، پس اگر در جاى خودش قرار گيرد، مرا مى بينى . چون تجلى فرمود پروردگارش بر كوه به اين ترتيب كه آيه اى از آيات خود را در آن ظاهر فرمود، كوه را ريزه ريزه كرد، موسى ( عليه السّلام مدهوش افتاد، چون به خود آمد گفت : منزهى تو پروردگارا! از اينكه ديده شوى ، به درستى كه من از جهالت قوم خود توبه كردم و بازگشتم به آنچه مى دانستم از معرفت تو كه ديده نمى شوى و به درستى كه من اولين كسى هستم كه ايمان آورده ام به اينكه تو ديده نمى شوى )).(15)
- مبحث عدل
- (وَمَكَرُوا وَمَكَرَاللّهُ وَاللّهُ خَيْرُالْماكِرينَ).(16)
- س 4 :
- فرق مكر خدا با مكر بنده چيست ؟
- ج :
- ((مكر بنده )) عبارت از فريب و خدعه است كه بندگان براى حفظ نفس خود و استيلاى بر غير و رسيدن به غرض فاسد خود مى نمايند.
- ((واما مكر خداوند متعال )) عبارت است از يك نوع عقوبت و انتقام و قهر كه در مقابل عمل زشت بنده اش جارى مى فرمايد و آن عقوبت از طريقى است كه بر بنده مخفى باشد و نداند كه مورد قهر و انتقام است مثل ((املاء)) و آن مهلت دادن كفار و فساق است تا طغيان ايشان زياد شود و در نتيجه استحقاق عقوبتشان در آخرت زياد گردد:
- (...اِنَّما نُمْلى لَهُمْ لِيَزْدادُوا اِثْما...).(17)
- و عن الرضا( عليه السّلام ):
- ((وَاللّه ما عذبهم اللّه بشى ء اشد من الا ملاء)).
- يعنى : ((به خدا سوگند! خداوند عقوبت نفرمود ايشان را به چيزى سخت تر از مهلت دادن (تا گناهشان زياد و در نتيجه عذابشان زيادتر شود) )).
- و نيز مانند ((استدراج )) كه عبارت از اين است كه هرگاه بنده اى گناه تازه نمايد، خداوند نعمت تازه به او بدهد تا در اثر اشتغال به نعمت ، خود را عاصى نبيند و استغفار نكند؛ چنانچه از حضرت صادق ( عليه السّلام ) مروى است هنگامى كه بنده اى مورد نظر و لطف خداوند است و به او اراده خير دارد، پس چنين بنده اى اگر گناهى كرد، دنبالش خداوند او را به ناراحتى مبتلا مى فرمايد تا استغفار را به او يادآورى كند و خود را از آن گناه پاك نمايد و هنگامى كه بنده اى از نظر لطف خداوند افتاد، پس گناهى كرد، خداوند به دنبالش نعمت تازه اى به او عنايت مى فرمايد و در نتيجه استغفار را فراموش مى كند و به آن گناه مداومت مى نمايد. اين است فرموده خداوند: ((درجه آنها را مى گيريم از جايى كه نمى دانند)).(18)
- و اما وجه تسميه اين نوع عقوبت الهيه به مكر، چون شبيه است با مكر بندگان به يكديگر هرچند مكر بندگان با يكديگر براى حفظ نفس و ظلم و اين عقوبت الهى براى انتقام و عدل است و اين نوع عقوبت با استحقاق مورد (مكرشونده ) است و بالجمله شباهت در صورت عمل و اختلاف در غرض است و نيز مكر عباد در اثر عجز و كمى احاطه غالبا بى نتيجه مى ماند ولى اين نوع عقوبت الهيه در اثر تماميت قدرت و احاطه اش غرض حاصل مى شود و لذا خودش فرموده :
- (...وَاللّهُ خَيْرُالْماكِرينَ).(19)
- (...اللّهُ اءَسرَعُ مكرا...).(20)
- (وَ اُمْلى لَهُمْ اِنَّ كَيْدى مَتينٌ).(21)
- و يا چون عقوبت الهى در مقابل مكر بنده واقع مى شود، صحيح است عقوبت را هم مكر از طرف خدا گويند مثل :
- (وَجَزاؤُا سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها...).(22)
- يعنى :
- ((پاداش بدى ، بدى مانند آن است )).
- و حال آنكه تلافى سيئه ، سيئه حقيقى نيست ؛ چون مجازات و عدل است ولى لفظا صحيح است كه گفته شود سزاى بدى ، بدى است و صحيح است كه گفته شود جزاى مكر بنده ، مكر با اوست هرچند مكر با او مكر مذموم نيست بلكه عدل است و لذا مكر بنده را به مكر بد (...وَلايَحيقُ الْمَكْرُ السَّيِّى ءُ اِلاّ بِاَهْلِهِ...)(23) تعبير فرموده است .
- بايد دانست كه مكر و حيله به معناى چاره جويى و نقشه كشى و به دست آوردن اسباب خفيه است براى رسيدن به منفعت يا دفع مضرت و آن بر دو قسم است ، ((مكر خوب و رحمانى و مكر زشت و شيطانى ))، مكر خوب آن است كه براى رسيدن به منفعت حلالى از راههايى درست نقشه كشى كند و يا اينكه براى جلوگيرى از رسيدن مضرت و زيان به خود يا ديگرى چاره جويى كند و براى نجات خود يا مظلومى ديگر از شر ستمگرى ، چاره انديشى كند وخلاصه چاره جويى به غرض صحيح ، عقلا و شرعا پسنديده و ممدوح است . مكر بد آن است كه به غرض شيطانى چاره انديشى كند مثل اينكه براى رسيدن به منفعت حرامى باشد يا رساندن زيان و ستم به مظلومى يا براى جلوگيرى از ظهور و اثبات حقى نقشه كشى كند.
- آنچه گفته شد راجع به مكر آدمى است . و اما مكر الهى ، شكى نيست كه همان مكر صحيح و ممدوح است يعنى نقشه هاى شيطانى ستمكاران را باطل مى فرمايد، زيانهاى مكر آنها را به خودشان بر مى گرداند، دين و طرفداران آن را بر دشمنان غالب مى فرمايد.
- ديگر آنكه مكر الهى ، مكر جزائى و ثانوى است يعنى در برابر مكر گنهكاران و ستم پيشه گان به آنها مكر مى فرمايد.
- براى آشكار شدن معناى مكر الهى ، آياتى از قرآن مجيد كه در اين باره وارد شده است نقل مى گردد.
- (وَمَكَرُوا وَ مَكَرَاللّهُ وَاللّهُخَيْرُالْماكِرِين َ).(24)
- يعنى يهود و دشمنان مسيح ( عليه السّلام ) براى نابودى او و آيينش ، مكر كردند؛ يعنى نقشه كشيدند و با طرحهاى شيطانى خود مى خواستند جلو اين دعوت الهى را بگيرند و خداوند هم در برابر مكر آنها مكر فرمود؛ يعنى براى حفظ جان مسيح و آيينش ، تدبير كرد و چاره جويى نمود و نقشه هاى آنها نقش برآب شد و خداوند بهترين چاره جويان است .
- شخصى به نام ((يهودا)) جزء حواريين حضرت مسيح ( عليه السّلام ) شد ولى منافق و در باطن جاسوس بود تا در شبى كه حضرت مسيح در محلى تنها بود و از حواريين كسى با او نبود، اين منافق ، يهود را با خبر كرد، شب تاريكى بود، يهودا را گفتند داخل شو و مسيح ( عليه السّلام ) را بيرون آور تا او را بكشيم ، چون يهودا وارد شد، خداوند مسيح ( عليه السّلام ) را نجات داد و چون يهودا او را نديد، به سوى يهود برگشت و خداوند او را به شكل مسيح نموده بود، لذا او را گرفتند و هر چه فرياد كرد من يهودا هستم نه مسيح ( عليه السّلام ) گوش به حرفش ندادند و بالا خره او را كشتند. و بعضى گفته اند يهودا شباهت زيادى به مسيح ( عليه السّلام ) داشت و در آن شب به جاى او دستگير و كشته شد.
- (وَ اِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذينَ كَفَرُوا
- لِيُثْبِتُوكَ اَوْ يَقْتُلُوكَ اَوْ يُخْرِجُوكَ
- وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُاللّهُ وَ اللّهُ خَيرُ الْماكِرينَ).(25)
- يعنى
و چون كفار مكر كردند با تو اى محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) كه تو را حبس كنند يا بكشند يا تبعيد كنند و مكر مى كردند و خداوند هم مكر فرمود، پس مكر آنها را باطل نمود و تو را نجات داد و خداوند بهترين چاره جوها ست )).
- بزرگان قريش در دارالندوه جمع شدند تا درباره از بين بردن حضرت محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) انديشه كنند، ((ابوالبخترى )) گفت : بايد او را در خانه اى محبوس نمود و در را بر او محكم بست و از روزنه اى آب و نان به او رسانيد تا بميرد.
- ((شيخ نجدى )) گفت : اين راءى باطل است ؛ زيرا بنى هاشم و ساير يارانش او را نجات خواهند داد.
- ((هشام بن عمرو)) گفت : بايد محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) را بر شترى بست و در بيابان رها كرد تا از بى خوراكى بميرد.
- ((شيخ نجدى )) گفت : حتما در راه به قبايل عرب برخورد مى كند و با فصاحتى كه دارد آنها را به خود جذب مى نمايد و نجاتش مى دهند و در نتيجه با آنها همدست شده با شما جنگ خواهد نمود.
- ((ابوجهل )) گفت : راءى من آن است كه از هر قبيله اى يك نفر بطلبيم تا به اتفاق او را بكشند و خون او در قبايل منتشر شود و بنى هاشم با تمام قبايل محاربه نتوانند كرد به ناچار به گرفتن ديه (پول خون ) راضى مى شوند.
- ((شيخ نجدى )) گفت : اين راءى درست است . و بعضى گفته اند اين نظر ابتدائا راءى شيخ نجدى بوده و همه او را تصديق كردند. پس ابوجهل از هر قبيله اى كسى را طلبيد و قرار دادند كه همگى دور خانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) در شب جمع شده ، سپس به داخل خانه ريخته و با هم او را بكشند؛ جبرئيل مكر قريش را به رسول خدا خبر داد و گفت امر خداوند است كه امشب از شهر مكّه خارج شوى ، پس رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) به اميرالمؤ منين فرمود: ((جاى من باش و در بستر من بخواب تا قريش جاى مرا خالى نبينند و به دنبال من نيايند)). پس از خانه بيرون شد و به سمت ((غار ثور)) رفت . قريش يك نفر جاسوس به خانه فرستادند خبر آورد كه آن حضرت در خانه و در بستر خوابيده است ، پس در آن شب اطراف خانه آن حضرت رامحاصره كردند، نزديك صبح همگى با اسلحه براى كشتن آن حضرت در خانه وارد شدند، اميرالمؤ منين از جاى برخاست و فرمود براى چه كار آمده ايد و چه كسى را مى خواهيد؟
- گفتند: محمد را مى خواهيم ، بگو او كجاست ؟
- فرمود:من نگهبان او نبودم . قريش بيرون شدند و به همراهى كسى كه رد پا را مى شناخت رفتند تا نزديك غار ثور رسيدند، به الهام خداوند عنكبوتها در غار، خانه درست كردند به طورى كه قريش گفتند اگر محمد داخل غار شده بود بايد اين تارهاى عنكبوتها پاره و خراب شده باشد، پس حتما محمد داخل غار نشده است پس برگشتند و رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) پس از سه روز به سمت مدينه هجرت فرمود.
- از آنچه گفته شد دانسته شد معناى مكر مشركين و اينكه مكر شيطانى و ابتدايى و ستم بوده و مكر خدا جزائى و عين عدل بوده است .
- ((لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين )).(26)
- س 5 :
- اين حديث را با ذكر مثال توضيح بفرماييد؟
- ج :
- ((لاجبر)) يعنى جبرنيست كه خلق در اعمال نيك و بد مجبور و به منزله آلت براى اراده حق تعالى باشند و هيچ گونه قدرت و اختيارى نداشته باشند و بطلان جبر از بديهيّات است ؛ زيرا هر عاقلى خود را بالوجدان مختار مى بيند و مبادى اختيار را كه عبارت از تصور شى ء و تصديق به فايده آن و عزم به آن و اراده وقوع آن است در خود مى يابد و يقين دارد كه وقوع افعالش مثل حركت رعشه نيست (كه هيچ اراده و اختيار و قدرتى در صاحب رعشه نيست ) لذا محقق قمى عليه الرحمه در كتاب قوانين مى فرمايد: اگر جبرى مذهبها هزار دليل براى اثبات جبر، بياورند، در مقابل امر بديهى ، لغو و بى اثر است .
- و نيز لازمه اين قول ، ابطال استحقاق ثواب و عقاب اخروى است ؛ زيرا كسى كه در طاعت و معصيت مجبور باشد، عقلا ثواب و عقاب را مستحق نخواهد شد، بلكه استحقاق مدح و ذم دنيوى هم ندارد و حال آنكه اگر كسى كار قبيحى از او سر زد، نزد جميع عقلا مستحق ذم است و عقوبت او را لازم دانسته و معذورش نمى دانند، بلكه هر عاقلى خود را به واسطه كارهاى زشتى كه بر خلاف عقل و شرع بوده و از او سر زده است ، ملامت مى كند.
- ((ولا تفويض )) و تفويض هم نيست . ((تفويض )) عبارت است از برگزارى امور عباد به خودشان و استقلال تام و اختيار مطلق داشتن ايشان به نحوى كه در جميع امور فاعل مايشاء باشند و بطلان تفويض هم مثل بطلان جبر بالحس و الوجدان است ؛ زيرا هر عاقلى هزاران مرتبه تجربه كرده كه امورى را عزم نموده و بعد عزم او زايل شده و بين اراده او ومرادش مانع پيدا شده و امورى را خواسته كه انجام بگيرد و با ناكامى و نامرادى مواجه شده و امورى را خواسته كه انجام نگيرد، بالعكس واقع شده است و لذا از حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) مروى است كه فرمود: ((خدا را شناختم به از بين رفتن تصميمها و شكستن همّتها و اراده ها
- (عرفت اللّه سبحانه بفسخ العزائم وحلِّ الْعُقُوْدُ ونقض الهمم ).(27)
- كدام عاقل خود را مستقل در تاءثير و فاعل مايشاءمى بيند و حال آنكه به يقين دانسته است كه :
- ((لا يملك لنفسه نفعا ولا ضرا ولا موتا ولا حيوة ولا نشورا)).(28)
- و نيز لازمه مذهب تفويض منسوب به معتزله اين است كه براى خدا شركا قايل شوند؛ زيرا وقتى كه گفتندخلق مستقل و فاعل ما يشاء هستند پس در جهت فاعليت رديف حق تعالى هستند خصوصا قول بعضى از معتزله كه قدرت خداوند را نسبت به مقدرات عباد، نفى مى كنند.
- ((بل امر بين الامرين ))، خلق مسلوب الا ختيار ويا تام الا ختيار نيستند بلكه در جميع افعال اختياريه محتاجند كه مشيت خدا موافق كارايشان قرار گيرد و الاّ صدور فعل ، محال خواهد بود و همچنين در جميع افعال به افاضه حيات و قدرت از طرف حضرت احديت جل شاءنه محتاجند. و نيز در جميع افعال نيك محتاج به توفيقات حقتعالى هستند چنانچه صدور معصيت و شرور در اثر خذلان يعنى واگذارى عبد به سوء اختيار اوست و البته توفيق و خذلان هر يك در اثر استحقاق خود عبد است و لذا حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) در جواب شخصى كه از معناى ((لاحول ولا قوة الاباللّه )) سؤ ال نمود، فرمود:
- ((لا حول بنا عن معاصى اللّه الا بعصمة اللّه ولا قوة لنا على طاعة اللّه الا بعون اللّه )).
- ((هيچ نيرويى براى ما، در معصيتهاى خدا نيست مگر به نگهدارى خداوند و هيچ نيرويى براى ما، در طاعت خدا نيست مگر به كمك خداوند)).
- و در حديث ديگر فرمود: ((الخير بتوفيق اللّه والشر بخذلان اللّه )).
- ((نيكى به لطف و يارى خداست و شر و بدى به واگذاركردن خداونداست )).
- س 6 :
- ممكن است اشخاصى در قاره استراليا، آفريقا يا آمريكا باشند كه ابدا اسم و رسم اسلام به گوش آنها نرسيده يا رسيده اما دسترسى به اسلام براى آنها ممكن نيست ، بعد از مرگ چه حالى خواهند داشت ؟
- ج :
- شكى نيست اشخاص مزبور بعد از مرگ معذب نخواهند بود و سؤ الى از آنها نخواهد شد و مورد عقاب و عتاب نيستند عقلا و نقلا. اما عقلا بديهى است مؤ اخذه از آنها خلاف عدل الهى است ؛ چون حجت بر آنها تمام نيست و اما نقلا قرآن مى فرمايد:
- (اِلاّ الْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الرِّجالِ وَالنِّساءِ وَالْوِلْدانِ لا يَسْتَطيعُونَ حيلَةً وَلا يَهْتَدُونَ سَبيلا # فَاُولئِكَ عَسَى اللّهُ اَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كانَ اللّهُ عَفُوّا غَفُورا).(29)
- يعنى : ((كسانى كه به حسب واقع ضعيف و عاجزند از مردان ، زنان و كودكان كه استطاعت و توانايى برچاره سازى ندارند و راهى كه از محل كفر فرار و به محل ايمان قرار گيرند، نمى شناسند پس آن گروه بيچارگان ، اميد است كه خداى تعالى عفو فرمايد از ايشان و خداوند عفو كننده و آمرزنده گناهان است )).
- در كتاب ((كفاية الموحدين )) فرمايد: ((و اما مستضعفين ))(30) از رجال و نساء، آنها كسانى باشند كه قاصر العقولند و اتمام حجتى برايشان نشده باشد به جهت ضعف عقل ايشان ، يا اينكه اسم اسلام و ايمان به گوش ايشان نرسيده يا قدرت بر تحصيل اسلام و ايمان نداشته اند؛ چون ابله و مجنون و اصم و ابكم و كسانى كه در زمان جاهليت بوده و مرده اند و جامع همه آنها ((مستضعف )) كسى است كه حجت بر او تمام نشده باشد.
- ((كفار)) يعنى آنهايى كه در مدت عمر خود، ايمان به خدا و روز جزا را تحصيل نكنند و با كفر بميرند. و ((فساق )) يعنى گنهكاران و ستمگران و آنهايى كه كارهاى حرام و ناروا از آنها سرزده و بدون توبه بميرند، گرفتارى و عذاب آنها پس از مرگ تابع قصور و تقصير آنهاست كه اگر قاصر بودند، عذابى ندارند و اگر مقصر بودند، به مقدار تقصيرشان معذب خواهند بود.
- ((قصور)) به معناى كوتاه بودن و ((تقصير)) به معناى كوتاهى كردن است ؛ مثلا كسى كه قامت او به حسب خلقت يك متر باشد و طعام يا دواى او در دو مترى باشد و اين بيچاره در اثر اينكه خوراك يا دوا در دسترس او نبوده ، بميرد مسؤ وليتى و گرفتارى پس از مرگ ندارد و كسى كه قامت او دو متر بوده ليكن نشسته باشد با اينكه مى توانست برخيزد و خوراك يا دوا را از دو مترى بردارد و بخورد ولى برنخيزد تا اينكه به سبب ترك خوراك يا دوا بميرد، چنين شخصى مقصر و مسؤ ول است و در برابر خودكشى اش معذب و گرفتار خواهد بود.
- بنابراين ، كسانى كه در اثر كمبود عقل ، ايمان به خدا و روز جزا و ساير عقايد حقه را كسب ننمودند و مردند، قاصر و غير معذبند و همچنين آنهايى كه از اول عمر تا آخر عقايد حقه به گوششان نرسيده يا اگر رسيده براى تحصيل آنها راهى نداشتند و واقعا عاجز بوده اند، خلاصه از اين جهت قاصر بودند نه اينكه كوتاهى كرده باشند، آنها هم معذب نخواهند بود.
- اما ((فساق )) پس نسبت به گناهانى كه حرمت و زشتى آنها از طريق عقل فطرى بشرى ثابت باشد؛ مانند كشتن به ناحق و مانند ستم و تجاوز به ديگرى ، قصور در آنها نيست و مرتكب آنها قطعا مقصر است ، بنابراين ، كافرى كه از جهت كفرش قاصر باشد، هرگاه كسى را به ناحق بكشد، پس از مرگش هرچند از جهت كفرش معذب نباشد ليكن از جهت قتل نفسش معذب خواهد بود؛ زيرا از جهت ايمانش مى تواند بگويد نفهميدم ، ندانستم ، راهى براى كسب ايمان نداشتم ، ليكن از جهت قتل نفس نمى تواند بگويد نمى دانستم ، گناه است هرچند حكم الهى را نشنيده بود ليكن عقل و وجدانش حجت را بر او تمام كرده است .
- اما نسبت به گناهانى كه تنها از طريق شرع بايد ثابت شود مانند ترك نماز و روزه اگر واقعا قاصر بود به تفصيلى كه گفته شد معذب و مسؤ ول نخواهد بود.
- (... يُضِلُّ اللّهُ مَنْ يَشاءُ وَيَهْدى مَن يَشاء ...).(31)
- س 7 :
- هدايت مى كندخداى تعالى هركه را بخواهد و گمراه مى كند هر كه را بخواهد، اين آيه بر عقل سنگينى مى كند، لطفا توضيحات كافى را بيان فرماييد؟
- ج :
- آيه مباركه محتمل چند معناست :
- يكى اينكه : مراد اخبار باشد از قدرت حقتعالى بر هدايت و ضلالت . يعنى خداوند قادر است بر هدايت هر كس كه بخواهد به اينكه طوعا يا كرها او را روبه خير يا به شر بكشاند، ليكن چون سلب اختيار از عبد، منافى حكمت خداست ، چنين معامله نمى فرمايد؛ زيرا اگر چنين بفرمايد، استحقاق ثواب و جزا پيدا نمى گردد و لذا آيه مباركه اخبار از اصل قدرت است نه اخبار از وقوع .
- دوم آنكه : مراد از ((هدايت )) در اين آيه مباركه قطعا ارائه طريق نيست ؛ زيرا آن به توسط انبيا و اوصيا(عليهم السّلام ) به جميع مكلفين ابلاغ شده و همچنين مراد از هدايت ، ايصال به مطلوب بدون اختيار عبد نيست ؛ زيرا آن منافى استحقاق ثواب و عقاب است ، پس مراد به هدايت و ضلالت در اين آيه ، توفيق و خذلان است و حقيقت توفيق آن است كه حقتعالى عبد را مورد الطاف خاصه خود قرار دهد و تسهيل فرمايد براى او طريق سعادت را به اينكه قلبش را مايل به خيرات و شوقش را زياد فرمايد و اسباب خارجى كه در سعادت او دخالت دارند فراهم آورد و آنچه موجب دور شدنش از معصيت است از او دريغ نفرمايد و مرتبه كامل اين نوع هدايت آن است كه به عبد، حلاوت طاعت و مرارت معصيت را بچشاند و بديهى است كه اين نوع هدايت كه عبارت از تسهيل راه سعادت است ، منافات با اختيار عبد ندارد و بنابراين ، معناى آيه مباركه چنين مى شود:
- ((توفيق مى دهد خداوند به جميع اسباب ، سعادت هركس را كه بخواهد و محروم مى فرمايد از الطاف خود، هركس را كه بخواهد (يعنى به خودش واگذار مى فرمايد) )).
- مخفى نماند كه مشيت خدا جزاف نيست ؛ يعنى مشيت او به هدايت و ضلالت عبد از استحقاق عبد است و به واسطه قبول كردن دعوت انبيا خود را مستحق الطاف خداوندى نموده است :
- (وَ الَّذينَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدًى وَاتيهُمْ تَقْويهُمْ).(32)
- و چون هدايت و توفيقات خدا مراتب دارد، پس هرمرتبه از هدايت را كه عنايت فرمود، هرگاه عبد پذيرفت و شكر نمود، مستحق مرتبه بالاتر مى گردد و هكذا چنانچه ممكن است عبد به سوء اختيارش خود را مستحق خذلان و محروميت نمايد.
- وجوه ديگرى نيزدرمعناى آيه مباركه ذكر شده و همين دو وجه كفايت است .
- (اِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ اَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مادُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ...).(33)
- س 8 :
- شيطان موحد بوده و اكنون نيز موحد است ، چطور مشمول اين آيه نخواهد شد؟
- ج :
- هرچند شيطان در ابتدا مشرك نبوده ؛ زيرا شرك عبارت از اين است كه براى خداى تعالى شريكى در خلق يا در طاعت يا در عبادت قرار دهند و اين نوع شرك در شيطان نبوده ، اما بدتر از شرك ، ((كفر)) است ؛ زيرا كفر، ترك نمودن اطاعت حقتعالى از روى عناد و استكبار است و به نص قرآن مجيد، شيطان كافر بوده كه بدتر از مشرك است . (... اَبى وَاسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ).(34)
- و فى الكافى عن زرارة عن ابى جعفر( عليه السّلام ) قال : ((واللّهِ انّ الكفر لاَقدم من الشرك و اءَخبث و اءَعظم ، قال : ثم ذكر كفر ابليس حين قال اللّه له : اسجد لادم فابى ان يسجد، فالكفر اعظم من الشرك )).(35)
- امام باقر( عليه السّلام ) فرمود: ((به خدا قسم ! كه كفر قديمتر از شرك است و پليدتر و بزرگتر است . سپس امام يادآور كفر ابليس شد هنگامى كه خدا به او فرمود براى آدم سجده كن و خوددارى كرد از سجده كردن ، پس كفر بزرگتر از شرك است )).
- ((وفيه ايضا عن ابى عبداللّه ( عليه السّلام ) وسئل عن الكفر و الشرك اءيَّهما اَقدم ؟ فقال ( عليه السّلام ):
- الكفر اَقدم وذلك ان ابليس اول من كفر وكان كفره غير شرك لانه لم يدع الى عبادة غيراللّه و انما دعى الى ذلك بعد فاشرك )).(36)
- ((از امام صادق ( عليه السّلام ) سؤ ال شد كدام يك از كفر و شرك پيش ترند؟ فرمود: كفر پيش تر است براى آنكه ابليس نخستين كس است كه كافر شد و كفر او از نوع شرك نبوده ؛ زيرا او به پرستش ديگرى جز خدا دعوت نكرد و همانا پس از آن به اين موضوع دعوت كرد و مشرك شد)).
- و از اين حديث شريف ظاهر گرديد كه شيطان ، هم كافر و هم مشرك است ؛ اما كفرش براى اينكه امر پروردگار را ترك نمود و در حقيقت انكار الوهيت و استحقاق طاعت و معبوديت حضرت احديت جل شاءنه نموده است . و در روايتى حضرت رضا( عليه السّلام ) از اين قسم كفر به ((كفرالجحود)) تعبير فرموده است .
- اما مشرك بودن آن ملعون براى اينكه رجيم گرديد و به اغواى بنى آدم مشغول شد. آنها را دعوت به شرك نمود و بت پرستى و غيره تماما از آن ملعون است و بديهى است كه ابداع مذهب شرك و ترغيب به آن هزاران مرتبه بدتر است از اينكه خودش به تنهايى مشرك شود فهو عليه اللعنة اول الكافرين و راءس المشركين .
- خلاصه پرسش اين است كه خداوند در قرآن مجيد فرموده جز اين نيست كه خداوند نمى آمرزد كه براى او شريك قرار دهند و جز گناه شرك ، گناهان ديگر را از هر كس بخواهد مى آمرزد.
- بنابراين ، چون شيطان در ابتدا تنها از سجده كردن براى آدم سرپيچى نمود، ليكن براى خدا شريك قرار نداده بود، پس گناهانش قابل بخشش است .
- خلاصه جواب آنكه شيطان از اول كافر و سپس بشر را به كفر وادار كرد و نيز مشرك شد و بشر را به انواع شرك وادار كرد و از اول تا حال يك لحظه ايمان به خدا نداشته است و اگر گفته شود كه شيطان ، خداوند جهان آفرين را قبول داشته ، تنها از اطاعت امر او مخالفت ورزيده ، در پاسخ مى گوييم تنها تصديق به اينكه جهان هستى را آفريدگارى است ايمان به خداوند نيست ؛ زيرا ايمان به خداوند به اين است كه خود و تمام اجزاى عالم را آفريده شده و روزى داده شده و تربيت شده خداوند بداند و هستى خود و حيات خود و تمام شؤ ون خود و ساير اجزاى عالم را از خداوند بشناسد و خود و موجود ديگرى را مستقل نداند و تنها خداوند را مستحق پرستش بشناسد و از اين روى براى پروردگار خاضع و متواضع و خاشع گردد، چنين شخصى مؤ من به خداوند است .
- پس كسى كه براى خود شخصيت و استقلال تصور كند مانند ابليس و از طريق بنده بودن تجاوز كند و در برابر حضرت آفريدگار اظهار راءى و نظر نمايد بلكه نظر خود را مقدم بر امر خداوند بداند و بدين وسيله بر خداوند تكبر نمايد، شكى نيست كه در اين حال منكر الوهيت و ربوبيت و معبوديت حضرت آفريدگار شده است و چنين شخصى جز دوزخ جايگاهى نخواهد داشت .
- (...اِنَّ الَّذينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتى سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرينَ).(37)
- ((جز اين نيست كسانى كه تكبر مى كنند، از بندگى حضرت آفريدگار با ذلت و خوارى در دوزخ وارد خواهند شد)).
- س 9 :
- مى گويند در عالم ذرّ، ارواح قبول سعادت و شقاوت نمودند چنانچه اضطرارى بوده ، ظلم است و هرگاه اختيارى بوده اگر عقل داشتند چطور پذيرفتند و اگر بى شعور بودند مؤ اخذه و عقوبت ، سزاوار نيست . كيفيت عالم ذر را بيان فرماييد؟
- ج :
- علامه مجلسى (ره )، در جلد سوم بحار، اخبار زيادى راجع به طينت و عالم ذر و اخذ ميثاق نقل نموده و خلاصه مضمون آن اخبار اين است كه : خداى تعالى از صلب حضرت آدم ابوالبشر ذرّيه او را تا روز قيامت به صورت ذرّ بيرون آورد؛ يعنى از خُردى و كوچكى مثل مورچه بودند، بعد ارواح آنها راتعلّق به اين اجساد داد و در آن حال ، كمال عقل و شعور و اراده و اختيار داشتند، پس اخذ ميثاق به وحدانيت خود و رسالت انبياء(عليهم السّلام ) و ائمه هدى (عليهم السّلام ) نمود و فرمود: (الست بربكم ) عده اى كه اصحاب يمين بودند از روى اطاعت و رغبت گفتند ((بلى )) و اقرار و تصديق حق نمودند و مابقى كه اصحاب شمال بودند، از روى كراهت و بى ميلى ((بلى )) گفتند، سپس امتحان فرمود آنها را به اينكه آتش ظاهر شد و امر شد داخل آتش شويد، اصحاب يمين داخل شدند و آتش بر آنها سرد گرديد و ما بقى اعراض نمودند و اين امر امتحانى ، تا سه مرتبه انجام گرفت .
- در تحقيق معانى و بيان مراد از اخبار طينت و عالم ذر و اخذ ميثاق ، علما را سه مسلك است :
- اول : مسلك اخباريّين است و گويند اين اخبار از متشابهات است و ادراك حقيقت آنها از عقل و فهم ما دور و ايمان اجمالى به آنها كافى است و علم به آنها را بايد به اهل بيت (عليهم السّلام ) رجوع داد.
- دوم :مسلك شيخ مفيدو سيدمرتضى و طبرسى صاحب مجمع البيان ومفسرين و اتباع ايشان عليهم الرحمه است و ايشان اخبار طينت و آيات و اخبار اخذ ميثاق را حمل بر كنايه و مجاز و استعاره نموده اند به تفصيلى كه در بحار و شرح كافى مسطور است و نسبت به خصوص عالم ذر، شيخ مفيد عليه الرحمه مى فرمايد:
- خبر صحيح آن اين است كه خداوند تعالى خارج فرمود از پشت آدم ذرّيه او را مثل ذر و پر كرد افق را و آنها را سه قسم فرمود؛ بعضى نور بدون ظلمت و آنها برگزيدگان و پاكان از گناه از اولاد آدم بودند و بعضى ظلمت بدون نور و آنها كفارند كه هيچ طاعتى ندارند. و بعضى نور و ظلمت و آنها اهل طاعت و معصيت اند از مؤ منين و غرض از اخراج ذريه آدم به صورت مزبور، براى اين بود كه خداوند خواست به آدم ، كثرت نسل او را بشناساند و قدرت و سلطنت و عجايب خلقت خود را و آنچه را كه بعد واقع مى شودبه او بفهماند و اما اخبارى كه در آنهاست فرموده حق تعالى
الست بربكم ) تا آخر وجواب آنها پس اخبار آحاد است و اعتبارى به آنها نيست بلكه مى فرمايد از مجعولات است .
- سپس شيخ مفيد آيه شريفه :
- (وَ اِذْاَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ
- وَ اَشْهَدَهُمْ عَلى اَنْفُسِهِمْ اَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ
- قالُوا بَلى شَهِدْنا اَنْ تَقُولُوا يَوْمَ القِيمَةِ
- اِنّا كُنّا عَنْ هذا غافِلينَ).(38)
- يعنى : ((به خاطر بياور زمانى را كه پروردگارت از پشت و صلب فرزندان آدم ، ذريه آنها را برگرفت و آنها را گواه بر خويشتن ساخت و فرمود: آيا من پروردگار شما نيستم ؟ گفتند: آرى ، گواهى مى دهيم چنين كرد براى اينكه در روز رستاخيز نگوييد ما از اين يعنى توحيد غافل بوديم و از پيمان فطرى توحيد، بى خبر بوديم )).
- شيخ مفيد فرموده اين پيمان الهى از ذريه آدم به اينكه اقرار كنند به ربوبيت حضرت آفريدگارو توحيدش ، همه آنها پذيرفتند، پيمان لفظى و نطقى نبوده و نيز تنهادر زمان آدم ابوالبشرنبوده بلكه پيمانى است تكوينى كه همراه آفرينش هرفردى از بشر بوده و هست ؛ يعنى حس خداجويى و خداشناسى و استعداد و آمادگى براى حقيقت توحيد در نهاد بشر همراه آفرينش او قرار داده است و اين سرّ الهى در عقل انسانى به صورت يك حقيقت خودآگاه وديعه گذاشته شده است .
- بنابراين ، همه افراد بشر داراى روح توحيدند و پرسشى كه خداوند از آنها فرمود به زبان تكوين و آفرينش است و پاسخى كه آنها داده اند نيز به همين زبان است و خلاصه اين سؤ ال و جواب و پيمان مزبور، يك پيمان فطرى است كه الا ن هم هركس در درون جان خود آثار آن را مى يابد و حتى طبق تحقيقات روانشناسان اخير، حس مذهبى يكى از احساسات اصيل روان ناخودآگاه انسانى است و همين حس است كه بشر را در طول تاريخ به سوى خداشناسى هدايت نموده و هر انسان عاقلى به وجدان خود كه رجوع كند مى فهمد او را آفريننده و پرورش دهنده اى است و نيز مى فهمد كه رب او و رب تمام اجزاى جهان آفرينش ، يكى است .
- بچه سه - چهار ساله اگر به طورى كه نفهمد چيزى جلويش بگذاريد، پيش از آنكه دست به آن بزند به آورنده اش متوجه مى شود و به فطرت خود مى فهمد كه هر پديده اى ، پديد آورنده دارد. و براى پرسش و پاسخ فطرى ، تكوينى ، استعدادى و حالى در قرآن مجيد و غير آن مواردى است كه نقل آنها براى محل مناسب ترى واگذار مى شود.
- سوم : مسلك كثيرى از علماى متقدمين و متاءخرين است كه تمام اخبار وارده در باب طينت و عالم ذر و اخذ ميثاق صحيح است و ظاهر آنها هم مراد است و منافات با هيچ اصلى و قاعده اى از اصول دين و قواعد عقلى ندارد.
- اگر كسى بگويد لازمه اين اخبار، تاءييد مذهب جبر است ؛ زيرا در عالم ذر، آنچه را شخص قبول كرده ، اضطرارا بوده ، در جواب گوييم :
- اولا: هر كس در آن عالم هرچه قبول نموده از روى اختيار و شعور بوده چنانكه قبلا ذكر شد، بلكه بعضى فرموده اند شعور و عقل براى هر كس در آن عالم بيشتر بوده تا اين عالم .
- وثانيا: مفاد عده اى از اخبار وارده در مقام ، اين است كه هر كس در عالم ذر هرچه قبول كرده مجبور و مضطر نيست كه در اين عالم مثل همان را قبول و عمل نمايد، بلكه ممكن است در اين عالم تغيير نمايد؛ چنانچه در ذيل حديثى كه از حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) مروى است مى فرمايد:
- ((و شرط فى ذلك البداء فيهم )).
- يعنى : ((شرط فرمود پروردگار عالم بداء را در اصحاب شمال )).
- يعنى كسانى كه در آن عالم به سوء اختيار خود سركشى و طغيان ورزيدند و جزء اصحاب شمال شدند، اگر در اين عالم توبه و انابه نمايند و در تبعيت انبيا سعى نمايند، خداوند تغيير مى دهد و آنها را از اصحاب يمين قرار خواهد داد و چون قابل تغيير است در دعاهاى ماه مبارك رمضان و غير آن وارد است :
- ((و ان كنت من الاشقياء فامحنى من الاشقياء واكتبنى من السعداء فانك قلت و قولك حق :
- (يَمْحُواللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتابِ))(39).
- و اما استعجاب از اينكه اگر عاقل بودند چگونه اقدام به زيان خود نمودند، گوييم اين استعجاب بى مورد است ، مشاهده مى شود كه بسيارى از عقلا در بسيارى از موارد با كمال شعور و اختيار، اقدام به زيان خود نموده اند و بعد پشيمان شده اند و نيز شيطان ملعون با كمال شعور و اختيار، ترك نمود امر حق را و از سجده تمرد كرد.
- ((اين الطالب بدم المقتول بكربلا)).(40)
- س 10 :
- قتله حضرت سيدالشهداء( عليه السّلام ) را مختار كيفر داد و عقوبت اُخروى آنها به دست خداست ، آيا در زمان ظهور حضرت مهدى ( عليه السّلام ) دوباره قتله آن حضرت زنده مى شوند و مجددا كيفر داده مى شوند؟
- ج :
- آنچه از اخبار اهل بيت (عليهم السّلام ) مستفاد مى شود اين است كه حضرت مهدى ( عليه السّلام ) ذرارى و اولاد زاده هاى قتله حضرت سيدالشهداء( عليه السّلام ) را كه راضى هستند به ظلم آباى خود و افتخار به آن مى نمايند و شريك باشند با آنها نيتا و قولا و فعلا، خواهد كشت و اما نسبت به قتله آن حضرت ، دليلى مسلم به ما نرسيده كه آنها را زنده مى فرمايد و از آنها انتقام مى كشد. بلى چون در عده كثيرى از روايات است كه در زمان رجعت ، عده اى از كفار را خداوند زنده مى فرمايد تا سلطنت آل محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) را ببينند و از آنها انتقام كشيده مى شود، ممكن است كه قتله حضرت سيدالشهداء( عليه السّلام ) هم جزء آنها باشند و اما اينكه مختار آنها را كشت ، اولا: مسلم نيست كه تمام قتله كشته شده باشند، ممكن است آنهايى كه به دست مختار كشته نشده اند، به دست حضرت مهدى ( عليه السّلام ) كشته شوند و ثانيا: گوييم محظورى نيست از اينكه همانهايى كه كشته شده اند، دو مرتبه زنده شده و به مجازات ثانوى در دنيا توسط حضرت مهدى ( عليه السّلام ) برسند؛ زيرا قاتل پيغمبر يا امام ( عليه السّلام ) را اگر هزاران مرتبه بكشند و زنده شود، باز بكشند، مجازات و تلافى حقيقى نشده است و اينكه در باب قصاص ((القتل بالقتل )) است و يك مرتبه قاتل را مى كشند براى اين است كه دو مرتبه كشتن قاتل محال است نه اينكه فقط استحقاق يك مرتبه كشتن را دارد و شكى نيست در اينكه اگر حضرت مهدى ( عليه السّلام ) قتله حضرت سيدالشهداء( عليه السّلام ) را كه به دست مختار كشته شدند دوباره زنده بفرمايد به امر خداوند و آنها را بكشد، به حق خواهد بود و ليكن اصل مطلب ثابت و مسلم نيست ؛ چنانچه اشاره شد و براى توضيح بيشتر مراجعه شود به تفسير برهان ، ذيل آيه مباركه :
- (... وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُوما فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطانا...).(41)
- س 11 :
- موضوع بداء را به طور كافى كه قانع كننده باشد تشريح فرماييد؟
- ج :
- ((بداء)) در تكوينيات به منزله نسخ در احكام است ؛ چنانچه نسخ حكم شرعى عبارت است از زوال حكم سابق و اثبات حكم لاحق به واسطه تغيير مصلحت ، همچنين بداء عبارت است از تغيير دادن پروردگار عالم امور عباد را بواسطه تغيير مصلحت مثل برطرف شدن بلا به سبب دعا و صدقه ، طول عمر به سبب صله رحم ؛ چنانچه بلايى كه برقوم يونس نازل شد به سبب دعا و تضرع برطرف گرديد.
- در ((بحارالا نوار)) از حضرت صادق ( عليه السّلام ) روايت نموده كه آن حضرت از رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) روايت فرمود: به درستى كه شخصى صله مى نمايد رحم خود را و حال آنكه باقيمانده از عمرش سه سال پس مى گرداند، خداوند آن را سى سال و شخصى قطع مى نمايد رحم خود را و حال آنكه باقيمانده از عمرش سى سال پس مى گرداند آن را سه سال ثم قال ( صلّى اللّه عليه و آله ) :
- (يَمْحُواللّهُ مايَشاءُ وَ يُثْبِتُ...)(42)
- و در جلد 17 بحار است كه :
- ((قال اميرالمؤ منين :
- موت الانسان بالذنوب اكثر من موته بالا جل وحياته بالبر اكثر من حياته بالعمر)).(43)
- يعنى
مردن انسان به سبب گناهان ،بيشترازموت به سبب رسيدن اجل آنهاست و زندگى انسان به سبب اعمال صالحه ،بيشتر است از زندگى به سبب عمر مقدرش )).
- چون تغيير دادن و تبديل نمودن امور عباد به واسطه تغيير مصلحت به سبب اعمال عباد، يكى از شؤ ون مهم ربوبيت الهى و سلطنت تامه اوست و نيز سبب توجه عباد به سوى اوست و التجا به درگاه او و اقبال و سعى در اعمال صالحه ، لذا ائمه ما(عليهم السّلام ) به اين موضوع ، خيلى اهميت داده اند. از امام باقر يا صادق ( عليهماالسّلام روايت شده است كه فرمود: ((خداوند به چيزى مانند اعتقاد به ((بداء)) پرستش نشده است )) ودر روايت ديگر فرمود: ((خداوند به چيزى چون بداء يعنى اعتقاد به بداء بزرگ شمرده نشده است )).
- و نيز در كافى از امام باقر( عليه السّلام ) روايت كرده است كه فرمود: ((هيچ پيغمبرى را مبعوث نكرده مگر اينكه سه خصلت از او تعهد گرفته شده :
- 1 - اقرار به بندگى براى خود.
- 2 - اعتقاد به توحيد و يگانگى خداوند.
- 3 - اعتقاد به اينكه خدا هر چه را خواهد پيش دارد و هرچه را خواهد پس اندازد)).(44)
- و نيز در كافى از امام صادق ( عليه السّلام ) است كه فرمود: ((اگر مردم مى دانستند چه اجرى در عقيده به بداء هست ، از سخن در آن سست و خسته نمى شدند)).(45)
- واما وجه تسميه بداء: ((بداء)) به معناى ((ظهور الشى ء بعد الخفا)) است (معناى ندامت در اين مورد و اطلاق آن بر خداوند كفر است ) پس هرگاه خداوند امر بنده اى را تغيير داد، گفته مى شود: ((بداءللّه فى شاءنه كذا؛ يعنى براى خداوند در امر بنده اش بداء شد)) يعنى ظاهر فرمود امرى كه مخفى بر عباد بود به واسطه عدم اطلاع آنها بر علل و اسباب امور و همين است مراد حضرت صادق ( عليه السّلام ) كه فرمود:
- ((ما بداءللّه فى شى ء كما بداء للّه فى اسمعيل )).
- يعنى : ((از طرف خداوند در چيزى مثل آنچه ظاهر شد از طرف او در امر اسماعيل كه فرزند آن حضرت بود، ظاهر نشده )).
- و اين اشاره است به حديث ديگر كه فرمود:
- ((كان القتل قد كتب على اسمعيل مرتين فسالت اللّه فى رفعه عنه فرفعه )).
- يعنى : ((بر اسماعيل مكتوب شده بود كشته شدن دو مرتبه پس از خداوند مسئلت نمودم كه رفع بلا از او بفرمايد، پس قتل را از او رفع فرمود)).
- س 12 :
- سياهى و سفيدى ، كورى و بينايى ، زشتى و زيبايى ، عاقلى و ديوانگى ، خلاف عدالت وا نمود مى كند؛ زيرا زشت يا كور از اغلب تمنيات دنيا بى بهره و از اعمال خير، كمتر بهره و نصيب دارد، آيا در آخرت جبران اين محروميتها خواهد شد و اگر كافر بميرد، در آخرت هم معذب خواهد بود ((ليس له الدنيا و الاخرة )).
- ج :
- اختلاف در خلقت بنى آدم از حيث زشتى و زيبايى و تماميت در خلقت و نقص آن و ساير عوارضات از قبيل فقر و غنا، صحت و سلامت هر يك را حكمتهاست كه به بعض از آنها اشاره مى شود:
- اوّلا: ((يعرف الاشياء باضدادها؛ چيزها به ضدشان شناخته مى گردند))، اگر زشتى نباشد كجا جمال و زيبايى ظاهر مى گردد، اگر نقص نباشد تماميت شناخته نمى شود و هكذا.
- ثانيا: براى اظهار عموم قدرت و اينكه حقتعالى شناخته شود به (اِنَّهُ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ) و در بعضى از موارد براى اظهار دو صفت لطف و قهر است .
- ثالثا: بعضى از افراد بشر صلاحشان در زشتى يا كورى يا مثلا فقر و مرض و غيراينهاست كه اگر متوجه مى شدند، آنچه خداوند قرارداده اختيار مى نمودند.
- مروى است كه روزى يكى از انبيا در كنار شط آب ، عبور مى فرمود، عده اى بچه مشاهده كرد كه در بين آنان بچه كورى بود و او را اذيت مى كردند و گاهى او را زير آب مى نمودند، آن پيغمبر متاءثر شد و دعا كرد كه خداوند او را بينا بفرمايد، پس دعاى او مستجاب شد و آن بچه چشم دار شد، وقتى خوب شد، بچه ها را مى گرفت و زير آب مى كرد و نمى گذاشت بيرون بيايند تا هلاك شوند و چند بچه را بدين منوال هلاك نمود، پس پيغمبر عرض كرد خدايا! تو بهتر مى دانى ، او را به حالت اوليه برگردان ، شواهد اين موضوع بسيار است .
- رابعا: اختلافات بين بشر، براى امتحان عباد و ظهور سعادت و شقاوت است ؛ زيرا مبتلايان به صبر و تسليم امتحان مى شوند و از مقامات صابرين بهره مند مى گردند و معافها امتحان مى شوند به شكر و اداى تكاليف الهيه نسبت به آنها درباره مبتلايان چنانچه مى فرمايد:
- (... وَجَعَلْنا بَعْضَكُمْ لِبَعْضٍ فِتْنَةً اَتَصْبِرُونَ ...).(46)
- و اما سؤ ال از تلافى شدن اين محروميتها:
- شكى نيست كه تماما به احسن وجه تلافى خواهد شد و يكى از اسماى الهى جبار است ؛ يعنى ((جبران كننده )) و در علم كلام ثابت گرديده كه بر خداوند تبارك و تعالى است كه در مقابل آلام و شدايد و مصايب و محروميتها، عوض مرحمت فرمايد به مقدارى كه بنده راضى شود، ولى البته نسبت به امورى كه فقط از طرف حقتعالى باشد و اختيار عبد مدخليت نداشته باشد.
- در كافى باب ((شدة ابتلاء المؤ منين )) روايت كرده است كه ((ابن ابى يعفور)) مى گويد: شكايت كردم به امام صادق ( عليه السّلام ) از دردها كه مى كشيدم (و او مرد پُر دردى بود)، امام ( عليه السّلام ) در پاسخ فرمود: ((اى عبداللّه ! اگر مؤ من مى دانست در مصيبت چه اجرى دارد، آرزو مى كرد كه با مقراض ، قطعه قطعه شود)).(47)
- و در جلد يازدهم بحار مروى است كه جناب ((ابوبصير)) كه از چشم محروم بود، بر حضرت باقر( عليه السّلام ) وارد شد و عرض كرد شما مى توانيد مرده را زنده كنيد و ابرص را شفا دهيد؟ حضرت فرمود: ((بلى باذن اللّه )) و غرضش اين بود كه آن حضرت چشم او را بينا گرداند.
- حضرت فرمود: نزديك بيا پس دست مبارك را بر چشم او كشيد و بينا شد و عرض كرد همه چيز را مى بينم . حضرت فرمود:
- ((اتحب ان تكون هكذا و لك ما للناس و عليك ما عليهم يوم القيمة او تعود كما كنت و لك الجنة خالصا)).
- ((آيا دوست مى دارى با چشم باشى و براى تو باشد آنچه براى خلق از منافع است و بر تو باشد آنچه بر خلق از مضار و شدايد در قيامت يا اين كه برگردى به حالت كورى كه قبلا داشتى تا بهشت بدون حساب نصيب تو شود؟)).
- عرض كرد: همان كورى را اختيار نمودم پس او را به حالت اوليه برگردانيد.
- از اين حديث مستفاد مى شود كه در عوض زحمت كورى در دنيا، از مشقت موقف حساب در روز جزا در امان خواهد بود.
- در روايات كثيره وارد گرديده كه در روز قيامت خداوند منان از آنهايى كه در دنيا مبتلا بودند و بعضى حوايج و دعاهاى آنها به واسطه مصلحت برآورده نگرديده ، عذرخواهى فرموده و مى فرمايد امروز هر چه بخواهيد به شما مى دهم و چنان تلافى مى فرمايد كه هر كس آرزو مى كند كه اى كاش هيچ حاجت من در دنيا برآورده نشده بود.
- و اما سؤ ال :
- از آنهايى كه در دنيا به واسطه مصلحت عامه نظام عالم يا مصلحت خاصه مبتلا بودند و بى ايمان هم از دنيا رفتند مصداق حقيقى ((ليس له الدنيا و الاخرة )) هستند؟
- در جواب گوييم چون محروميت از جبران الهى در سراى آخرت نسبت به اين طايفه در اثر سوء اختيار و كفر خود ايشان است ؛ زيرا كافر را در آخرت نصيبى نيست پس جاى سؤ ال نيست .
- (اِنَّ اللّهَ لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئا وَ لكِنَّ النّاسَ اَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ).(48)
- س 13 :
- دو نفر صالح يكى سى سال و ديگرى شصت سال عمر مى كنند چنانچه نفر اول به درگاه خداوند اعتراض كند كه چرا مثل برادر خود عمر نكردم تا عبادتم زيادتر واجر و درجه ام فزونتر گردد، چه جوابى دارد؟
- ج :
- [اوّل ]: زيادى و كمى عمل يا از جهت كميت (مقدار) است مثل اينكه يك سال شبها را به نماز و ذكر بيدار باشد و روزها را روزه دار بوده و از تمام دارايى به مقدار ضرورت مصرف نموده و تتمه را در راه خدا انفاق نمايد و يا از جهت كيفيت (چگونگى ) است كه از حيث شرايط صحت و قبول جامعتر يا ناقص تر باشد مثل اينكه شخصى نماز مغرب و عشاى واجب را بخواند در حالى كه با حضور قلب و خشوع و حالت هيبت و حيا و تعظيم باشد، بعد تا صبح بخوابد البته افضل است از كسى كه نمازش داراى اين حالات نباشد و از اول شب تا صبح مشغول خواندن نماز باشد؛ چنانچه از حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) در بحارالا نوار نقل نموده :
- ((صلوة ركعتين خفيفتين فى تمكن خير من قيام ليلة )).(49)
- و نيز عمل كننده اى كه ورع و تقواى او بيشتر باشد، عمل او به حسب كيفيت مقبول تر و اجر او عظيم تر و شواهد مطلب بسيار است .
- پس از دانستن اين مقدمه ، مى گوييم ممكن است كسى كه سى سال عمرش در عبادت بوده و از دنيا برود، خداوند متعال او را در اين مدت كم ، توفيقاتى مرحمت فرموده باشد كه اعمال سى ساله او به حسب كيفيت مطابق يا زيادتر باشد از اعمال كسى كه شصت سال در عبادت عمر نموده است ، بنابراين ، جاى سؤ الى باقى نيست .
- جواب دوم :
- ممكن است آن كسى كه سى سال در عبادت عمر نموده و خداوند او را قبض روح فرموده ، حال او طورى بوده كه اگر بيشتر در دنيا مى ماند در اثر ابتلاآت و امتحانات و تغييرات اوضاع معيشت ، موفق به عمل بيشترى نمى شد بلكه ممكن بود آن مقدار از سعادتى كه كسب نموده از دست بدهد و در قيامت مى فهمد كه مرگ او در آن سن ، لطفى خاص بوده است و جايى براى سؤ ال مذكور نمى ماند كه بگويد چرا بيشتر مرا عمر ندادى .
- جواب سوم :
- ممكن است آن كسى كه سى سال بيشتر عمر ننموده ، در اثر سوء اختيار خودش و ارتكاب بعضى محرمات الهيه از قبيل قطع رحم يا قسم دروغ ، مرگ خود را نزديك نموده باشد؛ چنانچه كسى كه شصت سال عمر نموده ، در اثر حسن عمل و بجا آوردن اعمال صالحه كه موجب طول عمر مى گردد باشد؛ چنانچه از حضرت صادق ( عليه السّلام ) مروى است : ((كسانى كه به سبب گناهان مى ميرند، از كسانى كه به سبب اجل و تمام شدن مدت عمرشان مى ميرند، بيشترند و كسانى كه به سبب نيكى كردن زندگى كرده در دنيا مى مانند بيشترند از كسانى كه به سبب عمر داشتن ، زنده اند)).(50)
- در قيامت كه حقايق مكشوف مى شود جايى براى سؤ ال مزبور باقى نماند.
- س 14 :
- شيطان بعد از آنكه رانده گرديد به چه وسيله به بهشت راه يافت و آدم را اغوا نمود؟ اگر به بهشت راه يافت پس رجيم نبوده ، اگر به صورت مار و حيله وارد شده ، به خداى تعالى كه او را رانده نسزد.
- ج :
- بستانى كه آدم و حوا در آن قرار گرفتند و شيطان آنها را اغوا نموده جنت خلد و بهشت موعود كه مقر اهل طاعت است نبوده تا گفته شود چگونه شيطان داخل بهشت شد و كلينى و صدوق و قمى از حضرت صادق ( عليه السّلام ) روايت كرده اند كه فرمود: ((بوستانى كه آدم در آن بود از بوستانهاى دنيا بود كه آفتاب و مهتاب بر آن مى تابيد و اگر از بوستانهاى آخرت يا بهشت موعود بود، هر آينه آدم از آن رانده نمى شد)).(51)
- اما آنچه گفته اند از كيفيت ورود شيطان كه به صورت مار شد يا در دهان مار رفت ، اين غير صحيح است و مورد قبول و اعتناى ما نيست و بعضى اين روايات را از باب كنايه و اشاره به معانى صحيحه دانسته اند و براى توضيح اين مطلب به تفسير الميزان رجوع شود.
- س 15 :
- شيطان همان شيطان اولى است ،آيا اولاد واحفادى دارد يانه ؟اگر دارد چرا خداوند از يك عنصر ناپاك كه رانده گرديده ، شياطين را به وجود آورد؟
- ج :
- بلى شيطان همان شيطان اولى است كه مسمى به ((ابليس )) و تا روز قيامت باقى است : (قالَ فَاِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرينَ اِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ).(52)
- و نيز براى او اولاد و ذريه كثيره است چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد:
- (... اَفَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ اَوْلِياءَ...).(53)
- و نيز مى فرمايد: (... اِنَّهُ يَريكُمْ هُوَ وَ قَبيلُهُ مِنْ حَيْثُ لاتَرَوْنَهُمْ...).(54)
- اما سبب خلقت شياطين و كفار، خير بودن خلقت و ايجاد بديهى است بلكه ترك آن منع فيض و قبيح است و هر ماهيتى كه مستعد تحقق و موجود شدن باشد خدا او را موجود خواهد فرمود و اما شرورى كه از بعض موجودات مثل شياطين و كفار ظاهر مى شود از ناحيه سوء اختيار آنهاست و قبح و مذمت راجع به آنهاست نه به خالق آنها. و به عبارت ديگر، شياطين و كفار را خلق فرمود و آنها را اختيار مرحمت نموده و مكلّف به تكاليفى فرموده كه سبب سعادت آنها خواهد شد وليكن آنها مخالفت ورزيده وخود را از خيرات محروم و مصدر شرور قرار دادند پس آنچه از طرف خداوند تعالى است تمام خير و نيكوست و هرچه مذمت است از خود مخلوق است .
- اگر گفته شود كه با قبول اين اصل چه حكمت و منفعتى در ايجاد شياطين است ؟ جواب گوييم از جمله حكمتها، پيدا شدن بعضى از افراد صالح و با ايمان از نسل آنها مانند ((هام بن هيم )) است و بديهى است كه اگر يك نفر هم مؤ من پيدا شود، كافى است .
- و در كتاب كافى مروى است كه اگر در زمين يك نفر مؤ من بيشتر نباشد، براى حاصل شدن غرض از ايجاد كافى است از جمله منافع و حكمت خلقت شياطين بهره اى است كه به واسطه توجه نكردن به اغوا و وسوسه شياطين ، نصيب مؤ منين مى گردد؛ چون اولا: شياطين سبب تميز و جدا شدن صالح از ناصالح هستند؛ چنانچه مى فرمايد:
- (وَما كانَ لَهُ عَلَيْهِمْ مِنْ سُلْطانٍ اِلاّ لِنَعْلَمَ مَنْ يُؤ مِنُ بِالاْخِرَةِ مِمَّنْ هُوَ مِنْها فى شَكٍّ...).(55)
- و ثانيا: اغواى شياطين سبب مى شود كه مؤ من به واسطه مخالفت آنها سعادت بيشترى تحصيل نمايد بلكه مقام او از ملائكه افزونتر مى گردد.
- س 16 :
- فرق بين لوح محفوظ و لوح محو و اثبات و تقدير و تدبير را بيان فرماييد در تقديرات دعا و الحاح فايده دارد؟
- ج :
- در بيان لوح محفوظ و لوح محو و اثبات علماى اعلام هر يك تحقيقاتى فرموده اند از آن جمله علامه مجلسى - عليه الرحمه - در شرح اصول كافى مى فرمايد: آيات و اخبار، دلالت مى كند بر اين كه خداوند تعالى خلق فرموده است دو لوح را و ثبت فرموده است در آنها آنچه واقع مى شود از حوادث ،
- اول :
- لوح محفوظ است كه به هيچ وجه تغييرى در آن نيست و آن مطابق است با علم پروردگار.
- و دوم :
- لوح محو و اثبات است پس ثبت مى فرمايد در آن چيزى را پس محو مى فرمايد آن را به واسطه حكمتهاى بسيارى كه بر صاحبان عقل پوشيده نيست ؛ مثلا ثبت مى فرمايد در آن كه عمر زيد پنجاه سال است يعنى مقتضى حكمت اين است كه عمرش پنجاه سال باشد، اگر بجا نياورد چيزى را كه موجب طول عمر يا كوتاهى عمر است ، پس اگر صله رحم نمود، محو مى فرمايد پنجاه سال را و ثبت مى فرمايد به جايش شصت سال را و اگر قطع رحم نمود ثبت مى فرمايد چهل سال را و اما لوح محفوظ پس در آن ثبت مى شود آنچه را كه واقع خواهد گرديد؛ مثلا اگر زيد با حسن اختيارش صله رحم خواهد نمود كه مقتضى طول عمر است ، از همان اول در لوح محفوظ شصت سال عمر او ثبت است و اگر به سوء اختيارش قطع رحم خواهد نمود، از همان اول چهل سال ثبت شده است و بالجمله در لوح محفوظ هيچ تغييرى نيست بلكه هر چه واقع خواهد شد قبلا در آن ثبت است و اما در لوح محو و اثبات تغييراتى است كه ((بداء)) ناميده مى شود (راجع به بداء در سؤ ال مربوط به آن گفتگو شد).
- اگر سؤ ال شود پس از اينكه جميع حوادث مطابق آنچه واقع خواهد شد در لوح محفوظ ثبت است پس فايده لوح محو و اثبات چيست ؟
- در جواب گوييم بر آن حكمتهاى كثيره اى مترتب است كه بعضى از آنها را علاّمه مجلسى نقل فرموده از آن جمله آن است كه ملائكه اى كه نويسندگان آن لوح هستند و كسانى كه اطلاع مى يابند بر آن لوح از لطف و مرحمت حضرت آفريدگار نسبت به عباد، مطلع شوند و از آن جمله پس از اينكه انبيا و حجج الهيه (عليهم السّلام ) اطلاع بر آن لوح يافتند و به بندگان خبر دادند و آنها را آگاه نمودند كه اعمال خيريه شما اين قسم تاءثير دارد در صلاح امور شما چنانچه اعمال شر شما موجب فساد امور شما خواهد گرديد، يقينا اين اخبار موجب مى شود كه مؤ منين به كارهاى نيك روى آورند و بهره مند گردند و از اعمال زشت خوددارى نمايند.
- از جمله اعمال خير كه موجب تغيير مقدرات ثبت شده در لوح محو و اثبات است ((صدقه و دعا)) است و لذا در آيات و اخبار تاءكيد بسيار نسبت به هر دو رسيده فقط اكتفا مى شود به ذكر يك حديث از كتاب شريف كافى ، در باب ((ان الدعاء يرد البلاء و القضاء)).
- ((عن الصادق ( عليه السّلام ) ان الدعاء يرد القضاء ينقضه كما ينقض السلك و قد ابرم ابراما)).(56)
- ((به درستى كه دعا رد مى نمايد قضا را و شكسته و پاره مى نمايد آن را چنانچه ريسمان پاره مى شود و حال آنكه محكم شده است محكم شدنى )).
- يعنى قضائى كه وقوع آن حتمى شده به واسطه دعا برطرف مى شود؛ مانند قوم يونس كه به واسطه توبه كردن و دعا و تضرع به درگاه الهى ، بلايى كه به آنها نزديك شده بود، مرتفع گرديد.
- مبحث نبوت
- ((اشهد انك كنت نورا فى الاصلاب الشامخة )).(57)
- س 17 :
- آيا آبا و اجداد رسول اللّه همه موحد بودند؟ و آيا آنها در زمان حضرت موسى ( عليه السّلام ) به دين آن حضرت و اعقاب وى بوده و با ظهور حضرت عيسى ( عليه السّلام ) به ديانت حضرت مسيح درآمدند، روى اين قاعده بايد حضرت عبدالمطلب مسيحى بوده باشد و اگر حضرت عبدالمطلب و حضرت ابوطالب به دين جد خود حضرت ابراهيم بودند مخالفت آنها و آباى آنها از قبول دين موسى و عيسى چه بوده و اينكه مى گويند حضرت حمزه سيدالشهداء قبلا مشرك بوده و بعد اسلام آورده و مورد توجه رسول اللّه ( صلّى اللّه عليه و آله ) واقع شده آيا صحيح است ؟
- ج :
- از جمله مطالب مسلمه در بين فِرقه حقه اماميه ، موحد بودن جميع آباى عظام حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) تا آدم ابوالبشر است ؛ چنانچه علامه مجلسى (ره ) در فصل سوم از جلد دوم ((حيوة القلوب )) مى فرمايد اجماع علماى اماميه است بر آنكه پدر و مادر حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) و جميع اجداد و جدات آن حضرت تا آدم همه مؤ من بودند و نور آن حضرت در صلب و رحم مشركى قرار نگرفته است و شبهه در نسب آن حضرت و آبا و امهات آن حضرت نبوده است و احاديث متواتره از طرق خاصه و عامه بر اين مضامين دلالت كرده است بلكه از احاديث متواتره ظاهر مى گردد كه اجداد آن حضرت همه ، انبيا، اوصيا و حاملان دين خدا بوده اند و فرزندان اسماعيل كه اجداد آن حضرت هستند، اوصياى حضرت ابراهيم ( عليه السّلام ) بوده اند و هميشه پادشاهى مكه و حجابت [پرده دارى ] خانه كعبه و تعميرات آن با ايشان بوده است و مرجع خلق بوده اند و ملّيت ابراهيم در ميان ايشان بوده است و شريعت حضرت موسى ( عليه السّلام ) و حضرت عيسى ( عليه السّلام ) و شريعت ابراهيم در ميان فرزندان اسماعيل منسوخ نشد و ايشان حافظان آن شريعت بودند و به يكديگر وصيت مى كردند و آثار انبيا را به يكديگر مى سپردند تا به عبدالمطلب رسيد و عبدالمطلب ، ابوطالب را وصى خود گردانيد وابوطالب كتب و آثار انبيا و ودايع ايشان را بعد از بعثت ، تسليم حضرت رسالت پناه نمود.
- و نيز در باب 13 از كتاب مزبور مى فرمايد: وصاياى حضرت ابراهيم و اسماعيل از جهت فرزندان اسماعيل و اوصياى او به حضرت عبدالمطلب منتهى شد و بعد از او به ابوطالب و حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) رسيد؛ زيرا همانطور كه از بعض روايات مستفاد مى شود، اوصياى ابراهيم ( عليه السّلام ) دو شعبه داشتند يكى فرزندان اسحاق كه پيغمبران بنى اسرائيل در آنها داخلند و يكى فرزندان اسماعيل كه اجداد گرام حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) در ميان ايشان بودند و ايشان بر ملت ابراهيم بودند و حفظ شريعت او مى نمودند و پيغمبران بنى اسرائيل بر ايشان مبعوث نبودند.
- از بيانات علامه مجلسى - عليه الرحمه - ظاهر گرديد كه حضرت عبدالمطلب و حضرت ابوطالب مكلف به شريعت موسى و عيسى ( عليهماالسّلام ) نبودند بلكه خود از اوصياى حضرت ابراهيم ( عليه السّلام ) و حجت الهيه بودند؛ چنانچه در جلد 35 بحارالا نوار از حضرت صادق ( عليه السّلام ) مروى است كه : ((يبعث اللّه عبدالمطلب يوم القيمة و عليه سيماء الانبياء و بهاء الملوك )).(58)
- ((خداوند عبدالمطلب را روز رستاخيز بر مى انگيزاند در حالى كه چهره انبيا و برازندگى شاهان را داراست )).
- و از اعتقادات شيخ صدوق - عليه الرحمه - نقل شده :
- ((و قدروى انّ عبدالمطلب كان حجة و اباطالب ( عليه السّلام ) كان وصيه )).(59)
- اما راجع به حضرت حمزه عم رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) پس در كتاب مزبور از كتاب اعلام الوراى طبرسى ، تفصيل سبب قبول نمودن اسلام آن بزرگوار را ذكر نموده و نيز اخبار وارده در جلالت قدر آن حضرت و فداكاريهاى او را در راه توحيد و نصرت رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) نقل فرموده است .
- س 18 :
- مفاد ظاهرى آيات 90، 91 و 92 از سوره بنى اسرائيل :
- (وَقالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّى تَفْجُرَ لَنا مِنْ الاَْرْضِ يَنْبُوعا ...).
- اين است كه از پيغمبر معجزه خواستند و آن حضرت از آوردن معجزه ابا كردند، معاندين اين آيه را دليل مى آورند كه آن حضرت معجزه نداشته ، شاءن نزول اين آيه و جواب از اين ايراد را مرقوم فرماييد؟
- ج :
- شكى نيست واجب است عقلا بر كسى كه مدعى مقام نبوت و نمايندگى از طرف پروردگار عالم است (علاوه بر شرايطى كه بايد در شخص و در ادعاى او باشد كه در محلش ذكر گرديده ) داراى معجزه باشد؛ يعنى راءى خارق عادت باشد كه شاهد صدق دعوى او باشد؛ زيرا اگر مدعى كاذب بود هيچ وقت خداوند بر دستش خارق عادت جارى نمى فرمود و البته براى اثبات اين مقام يك معجزه داشتن كافى است و اما مطابق ميل هر كس ، خارق عادتى از او صادر شود عقلا غير لازم بلكه قبيح است ؛ زيرا اگر بناشود مطابق ميل و خواهش هر فردى خارق عادتى از آنها سرزند، نظام عالم تكوين به هم مى خورد و جريان عالم را كه خداوند به مقتضاى حكمت بالغه ، خود مسببات را به اسباب خاصه مرتبط فرموده به هم بزنند و به عبارت ديگر انبيا(عليهم السّلام ) مبعوث نشده اند كه اوضاع تكوين عالم را به هم بزنند بلكه آمده اند براى تهذيب نفوس و توجه دادن آنها به مبداء تعالى .
- و نيز گوييم غالبا كسانى كه آيات مقترحه مطالبه مى نمايند، قصد آنها ايمان آوردن نيست بلكه يا براى رسيدن به مقاصد مادى و يا براى استهزا و مسخره است و البته در چنين صورتى اتيان به خوارق عادات ، مطابق ميل چنين اشخاصى ، عبث و لغو و عقلا قبيح است .
- ونيز گوييم : گاه مى شود در مقام مطالبه امورى كه محال عقلى است بر مى آيند و بديهى است محال عقلى از ممتنعات است و ((معجزه ، محال عادى است نه عقلى )).
- پس از دانستن اين مقدمه گوييم : مشركين كه از رسول خدا خوارق عادتى را كه در آيات مذكور، مورد سؤ ال است [درخواست ] نمودند:
- اولا: مطالبه آنها نه براى اثبات نبوت آن بزرگوار بوده كه پس از ديدن اين آيات ، ايمان بياورند؛ زيرا ايشان كسانى بودند كه دائما در مقام اذيت و آزار رساندن به آن حضرت بودند با اينكه صدها آيات باهرات مشاهده نموده بودند، غير از عناد چيزى نيفزودند، اگر ايشان طالب ايمان بودند يك معجزه بس بود، خصوصا قرآن مجيد و پس از مشاهده ((شق القمر)) اعراض نموده گفتند: اين سحرى مستمر است يعنى اين قسم امور عجيبه از محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) دائما مشاهده مى كردند و بالجمله غرض ايشان از مطالبه آيات مزبوره ، ايمان آوردن به آن حضرت نبوده بلكه مجرد ايرادگيرى و بهانه جويى و استهزا بود و سؤ الات آنها قابل استماع و ترتيب اثر نبوده است .
- ثانيا: بعضى از سؤ الات آنها مطالبه محال و ممتنع عقلى بوده و آن مطالبه رؤ يت حضرت احديت جل شاءنه و ملائكه است ؛ يعنى از آن حضرت مطالبه نمودند كه به تو ايمان نمى آوريم تا اينكه خدا و ملائكه را نشان ما بدهى تا به چشم ببينيم (...اَوْتَاءْتِىَ بِاللّهِ وَالْمَلائِكَةِ قَبيلا)(60) و چون ديدن حقتعالى از ممتنعات است ؛ چون جسم نيست و منزه است از جسم و جسمانيات ، در جواب مى فرمايد:
- (...قُلْ سُبْحانَ رَبّى ...).(61)
- بعضى از سؤ الات آنها مطالبه تغيير دادن اوضاع تكوين برخلاف آنچه حكمت و مصلحت الهى اقتضا نموده است در كيفيت خلقت آنها بوده ؛ چنانچه گفتند به تو ايمان نمى آوريم تا اينكه كوههاى مكه را بردارى و زمين را مسطح كنى و چشمه هاى بسيارى كه هيچ وقت خشك نشود جارى سازى :
- (وَ قالُوا لَنْ نُؤ مِنَ لَكَ حَتّى تَفْجُرَ لَنا مِنَ الاَْرْضِ يَنْبُوعا).(62)
- قسمتى از سؤ الات ايشان ، سؤ الات جاهلانه و بهانه گيريهاى بچگانه است كه از فرط عناد و لجاج ، اقتراح نمودند؛ چنانچه گفتند:
- (اَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخيلٍ وَ عِنَبٍ فَتُفَجِّرَ الاَْنْهارَ خِلالَها تَفْجيرا).(63)
- ((يابوده باشد براى تو بوستانى از درختان خرما و انگور پس روان گردانى در آن جويهاى آب را در ميان آن بوستانها روان كردنى )).
- (اَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفا...).(64)
- ((ياآسمان را همچنانكه گمان دارى و وعيد دادى بر سر ما پاره پاره بيفكن )).
- (اَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ...).(65)
- ((يا از براى تو خانه اى از زر باشد)).
- (اَوْ تَرْقى فِى السَّماءِ وَ لَنْ نُؤ مِنَ لِرُقِيِّكَ حَتّى تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتابا نَقْرَؤُهُ ...).(66)
- ((يااينكه به آسمان بروى و رفتن تو را به آسمان تصديق نكنيم تا وقتى كه فرود آورى بر ما از آسمان كتابى را كه بخوانيم آن را و در آن تصديق تو نوشته باشد)).
- برهيچ عاقلى پوشيده نيست كه هيچيك از اين سؤ الات ، عاقلانه و قابل ترتيب اثر نيست خصوصا با ملاحظه عناد و لجاج آنها.
- ثالثا: گوييم يكى ديگر از علل عدم اعتنا به سؤ الات آنها اين است كه چون حكمت الهى چنين اقتضا نموده هر قومى كه از پيغمبر خود آيات مقترحه مطالبه نمودند و خداى تعالى به آنها داد و مع ذلك ايمان نياوردند، مستحق نزول عذاب گرديده و هلاك شدند چنانچه قوم صالح كه مطالبه نمودند خروج ناقه موصوفه به اوصاف خاصه را از كوه و پس از آنكه مطابق ميل و خواهش آنها واقع گرديد، ايمان نياوردند بلكه عناد و لجاج آنها بيشتر شد، خداى تعالى هم همه آنها را هلاك نمود و شكى نيست كه مشركين مكه نيزمثل قوم صالح بودندكه اگر تمام سؤ الات آنها هم واقع مى گرديد باز هم ايمان نمى آوردند و لجاج آنها بيشتر مى گرديد ومستحق هلاك مى گرديدند و مصلحت الهى مقتضى هلاكت آنها نبود خصوصا با ملاحظه اينكه اعقاب بيشتر آنها مسلمان بودند يا بعدا جزء افراد مسلمان گرديدند. و اشاره به همين جواب سوم فرموده است در اين آيه مباركه :
- (وَ ما مَنَعَنا اَنْ نُرْسِلَ بِالاْياتِ اِلاّاَنْ كَذَّبَ بِهَا الاَْوَّلُونَ ...).(67)
- ((و باز نداشت ما رااز فرستادن معجزات مقترحه قريش مگر اينكه تكذيب كردند به معجزات مقترحه خويش ، پيشينيان )).
- يعنى امم سابقه معجزاتى طلبيدند و ما آنها را بر دست پيغمبران ظاهر كرديم ولى آنان تكذيب كردند و ما آنها را مستاءصل نموديم پس اگر آنچه مى طلبند از معجزات به ظهور آوريم ، مى دانيم كه ايشان نخواهند گرويد، آن وقت عذاب استيصال به ايشان بايد فرستاد و ما در ازل حكم نموده ايم كه ايشان را مستاءصل نسازيم به جهت شرافت محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) يا به جهت آنكه از نسل ايشان مؤ منانى بيرون خواهيم آورد.
- و يا معناى آيه شريفه اين است كه : ما ارسال آيات مقترحه نمى كنيم مگر به جهت علم ما به عدم ايمان ايشان پس نازل نمودن ما آيات را، عبث و بى فايده خواهد بود.
- از آنچه ذكر گرديد واضح شد بطلان تمسك منكرين اعجاز حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) به آيات مزبوره ؛ چگونه قرآن مى گويد تعهد معجزه ندارد و حال آنكه قرآن مجيد براى انبيا اثبات معجزه مى فرمايد و مى فرمايد: (لَقَدْ اَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ...)(68) بلكه معجزه عده اى از انبيا را تفصيلا شرح مى دهد چگونه سلب معجزه از خود آن بزرگوار (محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) ) مى فرمايد بلكه گوييم اين حرف ، غلط محض است پس از آنكه خداى تعالى نفس قرآن مجيد را معجزه پيغمبر خود قرار داد و تحدى به آن فرمود كه اگر جن و انس با هم جمع شوند نتوانند مثل يك سوره از آن بياورند و علاوه بر معجزات كثيره متواتره كه از آن حضرت ظاهر گرديده و در كتب اخبار موجود است ، عده اى از معجزات آن حضرت را خداى تعالى در قرآن مجيد ذكر فرموده با چه جراءت معاندين مى گويند قرآن نفى معجزه از حضرت محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) نموده است ؟ براى نمونه چند معجزه آن حضرت كه در قرآن مجيد ذكر گرديده به طور اختصار و اشاره ذكر مى گردد:
- 1 - معجزه معراج
- آن حضرت است كه در يك شب ، خداوند آن حضرت را از مكه به مسجدالاقصا و از آنجا به آسمانها عروج داد چنانچه در اول سوره بنى اسرائيل مى فرمايد:
- (سُبْحانَ الَّذى اَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلَى الْمَسْجِدِ الاَْقْصَا...).(69)
- و تتمه معراج آن حضرت در سوره والنجم مذكور است .(70)
- 2 - معجزه شق القمر
- است كه مشركين مكّه از آن حضرت آيه آسمانى مطالبه نمودند و گفتند چون سحر در آسمانها كار نمى كند ماه را اگر منشق نمايى به تو ايمان خواهيم آورد و آن حضرت با انگشت مبارك اشاره كرده و ماه دو نيمه گرديد و بعد اشاره ديگرى فرمود ملتئم شد چنانچه در سوره قمر مى فرمايد:
- (اِقْتَرَبَتِ السّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ).(71)
- 3 - معجزه انداختن آن حضرت مشت ريگى را به سوى لشكر كفار
- بود كه خداى تعالى آنها را به چشم و بينى تمام لشكر كفار رسانيد به طورى كه موجب انهزام و شكست آنها گرديد؛ چنانچه در سوره انفال فرمايد:
- (...وَما رَمَيْتَ اِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللّهَ رَمى ...).(72)
- 4 - وازآن جمله فرستادن باد سختى در غزوه احزاب به وسيله خداى تعالى
- است كه آن باد در نهايت برودت بود به طورى كه نگذاشت براى مشركين خيمه اى مگر اينكه آن را انداخت و نماند آتشى مگر آن را خاموش نمود و از شدت سرما نتوانستند توقف نمايند و ناچار همه فرار نمودند. و نيز عده اى از ملائكه را براى نصرت آن حضرت نازل فرمود؛چنانچه در سوره احزاب فرمايد:
- (يا اَيُّهَا الَّذينَ امَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّهِ عَلَيْكُمْ اِذْجائَتْكُمْ جُنُودٌ فَاَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ ريحا وَ جُنُودا لَمْ تَرَوْها...).(73)
- و نيز در ((غزوه حنين )) كه لشكر اسلام همه مغلوب و فرارى شدند خداى تعالى براى آن حضرت عده اى از ملائكه را فرستاد و سكينه در دل مؤ منين قرار داد و كفار را مغلوب و منهزم فرمود؛ چنانچه در ((سوره برائت )) مى فرمايد:
- (لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّهُ فى مَواطِنَ كَثيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ...).(74)
- 5 - و نيز از جمله معجزات آن حضرت كه در قرآن مجيد تعدادى از آنها ذكر گرديده خبر دادن به امور غيبيه است كه بعدا مطابق خبر دادن آن بزرگوار واقع گرديده و اين قسم معجزه ، زياد است و ما به بعضى از آنها اشاره مى نماييم و تفصيل هر يك در تفاسير موجود است مثل آيه شريفه
سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ الدُّبُرَ)(75) كه خبر از شكست كفار و فرار آنها مى دهد و بعد واقع گرديد؛ چنانچه قبل از جنگ بدر فرمود:
- (... سَاُلْقى فى قُلُوبِ الَّذينَ كَفَرُوا الرُّعْبَ فَاضْرِبُوا فَوْقَ الاَْعْناقِ...).(76)
- و نيز خبر از فتح خيبر و ساير فتوحات اسلامى داد و بعد تماما واقع گرديد؛ چنانچه در سوره فتح مى فرمايد: (وَعَدَكُمُ اللّهُ مَغانِمَ كَثيرَةً...).(77)
- و نيز در سوره كوثر خبر از بقاى نسل شريف آن حضرت و انقطاع نسل شماتت كننده آن بزرگوار داد و همين قسم شد. و مرحوم فخرالاسلام - رحمة اللّه عليه - درجلد اول كتاب ((بيان الحق )) سى مورد از اين قبيل اخبار غيبيه كه در قرآن مجيد ذكر شده ، نقل مى كند و بيست مورد ازمواردى كه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) خبر داده از امورى كه غير از خداوند كسى را بر آن اطلاعى نبوده و در قرآن مجيد ذكر گرديده ، نقل مى نمايد (طالبين به آن كتاب رجوع فرمايند).
- و علامه مجلسى ( ؛ ) در جلد دوم ((حيوة القلوب )) تعدادى از اين قبيل آيات را جمع فرموده است . در جلد دوم ((انيس الاعلام ))، صفحه 245، هشت مورد از اناجيل نقل مى نمايد كه از حضرت مسيح آيات مقترحه مطالبه نمودند و آن حضرت به سؤ ال آنها اعتنايى نفرمود و از آن جمله باب 8، آيه 11 از انجيل مرقس نوشته است :
- ((فريسيان بيرون آمده با وى (مسيح )مباحثه شروع كردندو ازراه امتحان آيتى از آيات آسمانى از او خواستند و او از دل آهى كشيد و گفت از براى چه اين فرقه آيتى مى خواهند هر آينه به شما بگويم آيتى بدين فرقه عطا نخواهد شد)).
- س 19 :
- فرق بين ذنب ، اثم ، عصيان و ترك اولى چيست ؟ در قرآن كريم به ذنب پيغمبران تصريح شده ، چطور آن را به ترك اولى تعبير مى نمايند و عصمت پيغمبران به چه نحو ثابت مى شود؟
- ج :
- ((ذنب ، اثم و عصيان )) عبارات مختلفه اى است كه اشاره است به معناى واحدى كه آن مخالفت امر يا نهى است و امر و نهى بر دو قسم است يا الزامى و وجوبى است و آن امر و نهى به شى ء است با نهى از مخالفت آن . و به عبارت ديگر، مطلوب بودن فعل آنها نزد مولا با مبغوضيت ترك آن ، مثل امر به صلات و صوم و زكات كه فعل آن محبوب و موجب رضاى مولاست و ترك آن مبغوض و موجب سخط اوست و مثل نهى از زنا و شرب خمر كه ترك آنها محبوب و فعل آنها مبغوض است .
- قسم دوم ، امر و نهى شيئى است بدون نهى و تهديد بر مخالفت آن . و به عبارت ديگر، فعل آن مطلوب و موجب ثواب است و ترك آن مبغوض و موجب عقاب نيست و اين قسم اوامر و نواهى را ((مستحب و مكروه )) مى نامند و مخالفت اين قسم امر و نهى را ترك اولى مى نامند يعنى ترك نمودن چيزى كه بهتر بود ترك نشود و سزاوار بود بجا آورده شود هر چند در ترك آن عقابى نيست و آنچه منافات با مقام عصمت انبيا دارد قسم اول است ؛ يعنى ترك اوامر الزاميه و انجام نواهى تحريميه است و اما ترك امر استحبابى و مخالفت نهى تنزيهى كه مكروه است منافات با عصمت ندارد و چون به دليل قطعى عقلى بايد انبيا معصوم از جميع گناهان كبيره و صغيره باشند پس نسبت ذنب به آنها كه در قرآن مجيد وارد شده يقينا قسم ثانى است .
- و اما طريق ثابت شدن عصمت پيغمبر يا امام ، علامه حلى رحمة اللّه عليه در شرح گفته محقق طوسى - عليه الرحمه - مى فرمايد كه ((عصمت )) امرى خفى است و كسى را بر آن اطلاعى نيست (چون عصمت عبارت است از ملكه نفسانيه و قوه قدسيه ربانيه كه صاحب آن محال است معصيت الهى از او صادر شود) و طريق اثبات آن دو چيز است :
- اول : تصريح پيغمبر يا امام ثابت النبوة و الامامة به نبوت يا امامت او كه از اين نص و تصريح كشف مى شود، البته داراى مقام عصمت كه شرط اعظم اين مقام است مى باشد.
- دوم : تعيين پروردگار عالم است كه معجزه به دست او جارى فرمايد؛ چون ظاهر شدن معجزه به دست او شاهد است بر تصديق خداوند نبوت او را وگرنه خرق عادت به دست او جارى نمى فرمود و چون با جارى كردن معجزه به دستش نبوت يا امامتش مورد تصديق خداوند است پس يقينا داراى عصمت كه شرط اين مقام است مى باشد (به برهان آنكه از معلول پى به علت بردن است و به عبارت ديگر، از وجود مشروط يقين به وجود شرط حاصل مى شود) و چون انبيايى كه در قرآن مجيدذكر آنها شده نبوت آنها به نص قرآن مجيد ثابت و قطعى است پس عصمت آنها هم مسلم است و نسبت گناه كه به آنهاداده شده يقينا از قسم ثانى است كه اوامر ندبيه و نواهى تنزيهيه بوده باشد.
- س 20 :
- آيا اعتقاد به معراج جسمانى از ضروريات مذهب است ؟ در ليلة المعراج كه حضرت ختمى مرتبت عده اى را معذب مشاهده فرمودند هنوز كه مردم مبعوث و قيامت قيام نكرده پس مشاهدات آن حضرت به چه نحو بوده است ؟
- ج :
- آرى ، از ضروريات مذهب كه به نص قرآن مجيد ثابت است موضوع ((معراج )) پيغمبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) مى باشد؛ يعنى حركت آن حضرت از مسجد الحرام در شب معراج تا مسجد اقصا را در اول سوره بنى اسرائيل بيان فرموده :
- (سُبْحانَ الَّذى اَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ اِلىَ الْمَسْجِدِ الاقْصَا...).(78)
- و از مسجد اقصى به آسمانها در روايات ذكر گرديده .
- و نيز در سوره والنجم با تفسير روايات ذكر شده است . و بالجمله اصل معراج رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) فى الجمله از ضروريات مذهب است و از جمله امورى كه در ليلة المعراج به حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) ارائه شد، صور امورى كه در عالم برزخ و قيامت واقع خواهد گرديد از هياءت اهل ثواب واهل عقاب بود و آنچه را كه بعدا در قيامت واقع مى شود قبلا صورت آنها را نشان آن حضرت دادند با اينكه هنوز به عالم دنيا نيامده بودند.
- (اِقْتَرَبَتِ السّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ).(79)
- س 21 :
- اشاره فرمودن رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) كه ماه دو نيم شد و بعد هم به امر آن حضرت به هم پيوست تا اينجا عقل سليم قبول مى نمايد ولى در السنه افتاده كه يك نيم در يك آستين و نيمه ديگر در آستين ديگر پيغمبر رفت و جمله اخير از محالات عقلى است مشابه آنكه دنيا در پوست تخم مرغى نگنجد آيا جمله اخير در اخبار رسيده و اگر رسيده جواب از اين شبهه چيست ؟
- ج :
- قدر مسلم از معجزه شق القمر آن است كه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) به انگشت مبارك اشاره و ماه را دو نيمه فرمود و مدتى از هم جدا بودند و بعد امر و اشاره فرمودند ملتئم گرديد و به حالت اوليه برگشت و اين مقدار در قرآن مجيد و درروايات متواتره ذكر شده است و مورد هيچ شبهه نيست و اشكال امتناع خرق و التيام در اجسام فلكيه يعنى پاره شدن و متصل گرديدن در كرات محال است علاوه بر اين كه اصل اين حرف بى دليل است در دوره حاضر بديهى شده كه كره قمر مثل كره زمين ، و قابل خرق و التيام است و هيچ فرق بين جسم قمر و جسم زمين نيست .
- و اما موضوع آمدن كره ماه به زمين و رفتن در آستين رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) در كتب تفاسير و اخبار و كلمات علما اثرى از اين حرف نيافتم فقط در كتاب ناسخ التواريخ اين مطلب را متعرض شده بدون اينكه ذكر نمايد كه از چه ماءخذى نقل مى نمايد. و شكى نيست اين حرف غير مقبول بلكه غير معقول است مگر اينكه تاءويل شود و معناى صحيح براى آن درست شود.
- (وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِها لَوْلا اَنْ رءا بُرْهانَ رَبِّهِ...).(80)
- س 22 :
- ماءمون از حضرت رضا( عليه السّلام )سؤ ال كرد چگونه ممكن است يوسف صديق قصد مخالطت با زليخا كند و حال آنكه داراى مقام نبوت و معصوم بود، جوابى را كه حضرت رضا( عليه السّلام ) فرمودند و ماءمون قانع شد بيان فرماييد؟
- ج :
- در كتاب عيون اخبار الرضا( عليه السّلام ) روايت را نقل فرموده :
- ((فقال الماءمون :
- للّه دَرّك يا ابالحسن فاخبرنى عن قول اللّه عز وجل :
- (وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِها لَوْلا اَنْ رءا بُرْهانَ رَبِّهِ)
- فقال الرضا( عليه السّلام ) : لقد همت به ، ولولا ان رءا برهان ربه لهم بها كما همت به ،
- لكنه كان معصوما، والمعصوم لا يهم بذنب و لاياءتيه ،
- و لقد حدثنى ابى ، عن ابيه الصادق ( عليه السّلام ) انه قال :
- همت بان تفعل ، و هم بان لايفعل )).(81)
- و خلاصه جواب حضرت رضا( عليه السّلام ) اين است كه جمله ((هم بها)) جواب ((لولا)) است و مقدم بر اوست و معناى اين آيه شريفه چنين مى شود:
- ((اگر نديده بود يوسف ( عليه السّلام ) برهان پروردگارش را هرآينه قصد مى نمود به زليخا)). و چون لولا براى امتناع جمله دوم است به واسطه وجود اول پس معنا چنين مى شود:
- ((چون ديد حضرت يوسف برهان ربش را قصد ننمود به زليخا)). و در بيان مراد از ((برهان ربه )) از حضرت على بن الحسين ( عليهماالسّلام ) مروى است كه زليخا لباس خود را به روى بت خود كه در حجره بود كشيد و گفت حيا مى كنم از او پس حضرت يوسف ( عليه السّلام ) فرمود تو از بتى كه نمى شنود و نمى بيند حيا مى كنى پس چگونه من حيا نكنم ازخداوندى كه خلق فرموده انسان را و احاطه علمى به او دارد.
- (اِنّا اَرْسَلْناكَ شاهِدا وَ مُبَشِّرا وَ نَذيرا).(82)
- س 23 :
- فرق بين ((نذير)) و ((بشير)) را بيان فرماييد.
- ج :
- ((بشير)) به معناى بشارت دهنده و ((نذير)) به معناى ترساننده است و وجه تسميه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) به اين دو اسم براى اين است كه آن بزرگوار بشارت دهنده به بهشت از براى مؤ منين و ترساننده به آتش جهنم براى كافرين است و بشارت دهنده اهل طاعت است به درجات و ترساننده اهل معصيت است از دركات . و نيز بشارت دهنده معصيتكاران است به قبول شدن توبه آنها اگر توبه نمايند و ترساننده عبادتكاران است از ريا و عجب كه باطل كننده عمل آنهاست و غير ذلك از انواع بشارات و انذارات .
- س 24 :
- فرق بين معجزه ، سِحر و شعبده را بيان فرماييد؟
- ج :
- ((المعجزة ما يظهره اللّه على يد رسوله من الفعل الخارق للعادة بحيث يعجز عنه سائر البشر بما عندهم من دقائق الفلسفة و الحذاقة فى الصناعة والمهارة فى الفنون )).
- معجزه چيزى است كه خداوند به دست پيغمبرش از چيزى كه بر خلاف جريان عادى اشياست ظاهر مى فرمايد به طورى كه جميع خلق عاجز باشند از آوردن مثل آن با آنچه را كه از انواع دانش و قدرت دارند و بودن معجزه دليل بر صدق مدعى نبوت از مرتكزات جميع مسلمين عالم است و برهان اين امر ارتكازى است كه خداى تعالى هيچ وقت معجزه بر دست مدعى كاذب مقام نبوت ظاهر نمى فرمايد چون منافى با حكمت بالغه الهيه است ؛ زيرا اظهار معجزه به دست مدعى كاذب ، عقلا قبيح است و البته صدور قبيح از خداوندى كه عليم و حكيم است ممتنع مى باشد.
- و اما تعريف سحر:
- ((السحر اظهار امرخارق للعادة من نفس شريرة خبيثة بمباشرة اعمال مخصوصة يجرى فيهاالتعليم و التلمذ)).
- سحر ظاهر نمودن امرى است كه خارق عادت باشد از طرف شخصى كه شرير و خبيث است به سبب اقدامش به اعمال مخصوصه كه منشاء بروز آن امر گرديده و جارى مى شود در آن اعمال ، يعنى ياد گرفتن اعمالى است كه ساير افراد بشر هم مى توانند ياد بگيرند و عمل بنمايند و از تعريف معجزه و سحر ظاهر مى گردد فرق بين معجزه و سحر از چندين وجه :
- اول آنكه :
- معجزه از طرف رحمان يعنى خداى تعالى است براى تصديق نبوت رسولش و سحر از طرف شيطان است يعنى در اثر خباثت ساحر و سنخيت او با شياطين و مباشرت اعمال خبيثه كه موجب تقربش به شياطين است به دست او ظاهر گرديده و تميز بين رحمانيت و شيطانيت كه ملاك معجزه و سحر است از وجوه آتيه ظاهر مى گردد.
- دوم :
- اگر خارق عادت به دست كسى ظاهر گرديد كه از جميع عيوب و نقايص مبرا و از جميع رذايل اخلاقيه و مفاسد نفسانيه منزه باشد و نيز داراى جميع محاسن اخلاقيه و متصف به جميع فضايل و ملكات فاضله باشد كه از آن جمله است اعراض از دنيا و بى طمعى و بى غرضى و تمام توجه به مبداء تبارك و تعالى اين حالاتش دليل است بر اينكه آن خارق عادت ، رحمانى و معجزه است اگر صاحبش مدعى نبوت يا امامت باشد والا كرامت ناميده مى شود و هرگاه آن كسى كه خارق عادت به دستش جارى شده باشد شخصى رذل و دنيا طلب و هواپرست و از فضايل كمالات نفسانيه محروم باشد آن خارق عادت يقينا سحر و صاحبش ساحر و ملعون است و غالبا جهت شرو خباثت او بر صاحبان بصيرت پوشيده نخواهد بود و وجه عمده در تميز سحر و معجزه در نزد عقلا همين وجه است به اين معنا كه صاحبان فهم و عقل هر نوع خارق عادتى اگر از كسى ببينند فورا تسليم او نخواهند شد تا اينكه كاملا دقت در حالات او بنمايند و ببينند آيا روحانى و رحمانى است يا مادى و شيطانى پس هرگاه او را به پاكى و بى غرضى شناختند و يافتند كه هدفى جز اطاعت پروردگارش ندارد و ديدند كه جميع اوقاتش مستغرق در انجام بندگى است و يقين نمودند به اينكه نيست فضيلتى از فضايل و كمالى از كمالات را كه دارا نباشد و از رذايل و نقايص و عيوب مبرا و منزه است پس در اين صورت طوق بندگى و اطاعت او را به گردن خود قرار داده و خود را تسليم او نموده و او را از جان و دل دوست داشته و منقاد جميع اوامر او مى گردند و هرگاه بالعكس او را شرير و خبيث و داراى حب مال و جاه و عارى از فضايل و كمالات و صاحب اعمال قبيحه يافتند يقين مى نمايند به اينكه آن خارق عادت سحر و جادو است و اگر با اين كثافت مآبى مدعى مقامى از مقامات روحانيت باشد يقين به كذب و بطلان ادعاى او خواهند نمود هر چند هزاران خارق عادتى كه موجب حيرت باشد بياورد و مطمئن خواهند بود كه آن خوارق عادات را كه نشان مى دهد تماما داراى علل خفيه و اسباب مرموزه اى است كه ممكن است به تفحص وتجسس ورجوع به صاحبان اين علم كشف گردد.
- سوم :
- از وجوه فرق بين معجزه و سحر آن است كه معجزه هيچ مؤ ونه لازم ندارد و به مجرد طلب نمودن پيغمبر خرق عادتى را از پروردگارش فورا حاصل مى گردد، ولى ساحر در نشان دادن خوارق عادات محتاج است به مباشرت اعمال مخصوصه از قبيل تحصيل و استعمال انواع طلسمات و تعويذات واز قبيل استعمال ادويه معدنيه و نباتيه كه به تجربه آثار غريبه از آنها مشاهده نموده و از قبيل انواع تسخيرات يعنى تسخير جن و شيطان و از قبيل اطعام خاص با دوايى كه موجب ازاله عقل و انحراف و تصرف در حواس است چنانچه در نزد اهل سحر متداول است كه به توسط شرب فنجان قهوه يا چاى و امثال آن ، در حواس تصرف مى نمايند و امور عجيبه را در نظر جلوه مى دهند و از قبيل خفت يد و انواع تردستيها و مانند اعمال حقه بازان كه براى جمع مال انجام مى دهند و غير ذلك از علل مخفى كه در علم سحر مذكور است و لذا بعض فقها فرموده اند دانستن علم سحر واجب كفايى است براى ظاهر نمودن علل خفيه و اسباب مرموزه كه ساحران به كار مى برند تا اينكه عوام الناس در دام آنها قرار نگيرند.
- پوشيده نماند كه گاه مى شود شخص ساحر بدون مباشرت اعمال مخصوصه بلكه به مجرد قوت نفسى كه در اثر رياضات باطله تحصيل نموده امور غريبه اى را ممكن است نشان دهد و در اين صورت هرگاه چنين شخصى مدعى مقام نبوت بشود البته خداوند حكيمى كه به بندگان خود رؤ وف است بطلان او را بر همه ظاهر خواهد فرمود يا اينكه امور غريبه اى را كه موجب اضلال خلق مى گردد مانع خواهد شد كه از او ظاهر شود يا اينكه معارضى برانگيخته خواهد فرمود كه بطلان او را آشكار نمايد.
- چهارم آنكه :
- معجزه از حيث زمان و مكان مجرد است يعنى زمان و مكان هيچ مدخليتى در معجزه ندارد بلكه پيغمبر در هر زمان و هر مكانى كه باشد مى تواند از خداوند مسئلت نمايد كه آن خرق عادت بدون فاصله حاصل شود و نيز خارق عادتى كه مى آورد با آنچه را كه خلق از او طلب نمودند مطابق است مثل اينكه از او طلب نمايند كه اگر مرده اى صد ساله را از قبرش زنده نمودى به تو ايمان مى آوريم كه در اين صورت از خدا خواهد طلبيد و فورا آن مرده را زنده خواهد فرمود مگر اينكه بداند غرض آنها ايمان آوردن نيست بلكه بهانه جويى و ايرادگيرى است چنانچه در ضمن سؤ ال ديگرى ذكر گرديد.
- اما سحر، مقيد و محدود به ازمنه و امكنه مخصوصه است و طورى نيست كه ساحر همه جا و همه وقت از عهده برآيد و نيز محدود است به امورى كه همان شخص جادوگر اراده مى نمايد نه آنچه را از او مطالبه نمايند و اگر فرض شود كه ممكن است شخصى يافت شود كه در اثر رياضات باطله داراى قوت نفسى شده كه مى تواند مطابق ميل ديگران خارق عادتى بياورد، گوييم : اگر در عالم چنين شخصى يافت بشود و با اين وصف مدعى مقام نبوت باشد يقينا خداوندى كه حكيم و كريم و رحيم به بندگان است نخواهد گذاشت كه خرق عادتى كه موجب اضلال خلق است از او صادر گردد چنانچه قبلا گفته شد.
- س 25 :
- فرق بين محال عقلى و غير عقلى را بيان فرماييد؟
- ج :
- محال عقلى آن است كه عقل تحقق آن را ممتنع ببيند ((وما يلزم من فرض وقوعه محال )) و به عبارت اخرى امكان ذاتى نداشته باشد مثل اجتماع ضدين و مثل ارتفاع نقيضين و مثل شريك البارى كه در اين موارد عقل حكم قطعى به محال بودن آنها مى كند و تجويز نمى نمايد وقوع آنها را و از همين قسم است اينكه عالم در تخم مرغى قرار گيرد بدون اينكه عالم كوچك و تخم مرغ بزرگ شود و بديهى است كه اين امر، محال عقلى است .
- اما محال عادى عبارت است از امورى كه امكان ذاتى دارد يعنى عقل حكم به محال بودن آن نمى كند اما امكان وقوعى ندارد يعنى به حسب جريان عادى ممكن نيست تحقق آن مثل درست شدن بچه در رحم مادر بدون پدر مانند حضرت عيسى و معجزات جميع انبيا و ائمه (عليهم السّلام ) تماما از همين قسم است يعنى خرق حكم عادت است نه خرق حكم عقل . و به عبارت اخرى مثلا نطق حيوانات بلكه نباتات و جمادات و حركت آنها برطبق اراده پيغمبر و امام و شفا يافتن امراض عجيبه مثل كور مادرزاد را بينا ساختن بدون دوا بلكه زنده كردن مرده ها تماما امورى است كه به حسب جريان اسباب عادى اين عالم ممتنع است و خداوند براى تصديق نبوت و امامت پيغمبر و امام به دست آنها جارى مى فرمايد و هيچ يك از اين امور و امثال آن محال عقلى نيست و عقل حكم به استحاله ذاتى آنها نمى نمايد.
- مبحث امامت...
- ((من كنت مولاه فهذا على مولاه )).(83)
- س 26 :
- معانى مختلفى كه واژه مولا دارد بيان فرماييد؟
- ج :
- لفظ ((مولا)) به حسب لغت برشانزده معنا اطلاق مى شود:
- 1- مالك 2- ربّ 3- معتق (آزاد كننده ) 4- معتق (آزاد شده ) 5- همسايه 6- خلف و قدام (يعنى پشت سر و پيش رو) 7- تابع 8- ضامن جريره (يعنى هم سوگند كه پيمان با او بسته باشند) 9- داماد 10- ابن عم 11- منعم 12- منعم عليه (انعام كرده شده بر او) 13- محب و دوست 14- ناصر و معين 15- مطاع و سيد 16- اولى به تصرف در امور.
- هرگاه لفظى مانند ((مولا)) كه معانى متعددى دارد در جمله اى استعمال شود براى معناى آن بايد رجوع به قراين لفظيه يا عقليه نمود و پس از دانستن اين مطلب گوييم : در حديث متواتره غدير خم كه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود
من كنت مولاه فهذا على مولاه )) هيچ شكى نيست كه معناى مولا در اين حديث با دوازده معناى اوليه كه براى مولا ذكر گرديد غير مرتبط و هيچ مناسبت ندارد بلكه اكثر آن كذب و غير صحيح است چنانچه واضح است و معانى سيزدهم و چهاردهم كه دوست و ياور باشد اولا قرينه لفظيه يا عقليه موجود نيست كه اين معنا را تعيين كند و ثانيا اين دو معنا اختصاص به حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) و حضرت امير ندارد و مشترك است بين جميع مؤ منين يعنى هر يك از مؤ منين دوست يكديگرند چنانچه در آيه شريفه مى فرمايد:
- (وَالْمُؤ مِنُونَ وَ الْمُؤ مِناتُ بَعْضُهُمْ اَوْلِياءُ بَعْضٍ...).(84)
- بلكه ملائكه هم دوست و ياور مؤ منين اند چنانچه مى فرمايد:
- (نَحْنُ اَوْلِيائُكُمْ فِى الْحَيوةِ الدُّنْيا وَ فِى الاْخِرَةِ...).(85)
- و ثالثا: قراين قطعيه عقليه و لفظيه موجوداست بر عدم اراده اين دو معنا و اين كه مراد همان معناى شانزدهم است و معناى پانزدهم با شانزدهم متقارب المفاد مى باشد و از جمله قراين لفظيه كه شاهد است بر اينكه مراد به مولا، اولى به تصرف است اولا جمله اى است كه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) قبل از ((من كنت مولاه )) فرموده است :
- ((الست اولى بكم من انفسكم ؛ آيا نيستم اولى به تصرف به شما از جان شما))، بعد فرمود: ((من كنت مولاه ...؛ هر كس من اولى به تصرف هستم نسبت به او، پس على است اولى به تصرف نسبت به او)).
- اين جمله قرينه لفظيه صريحه است بر اراده معناى شانزدهمى به طورى كه اراده معانى ديگر به وزن اين جمله غير معقول است به حسب قواعد عربيه و استعمال اهل لسان .
- قرينه ثانيه قول عمر است كه گفت : ((بخ بخ لك يا على ! اصبحت مولاى و مولى كل مؤ من و مؤ منة )).
- و ((ابن اثير)) در كتاب ((نهايه )) گفته مولا در كلام عمر در اين مقام به معناى اولى به تصرف است .
- قرينه ثالثه قصيده ((حسان بن ثابت )) در ((غديرخم )) است كه بين خاصه و عامه مشهور و محل شاهد اين بيت است :
- فقال له قم يا على فاننى
- رضيتك من بعدى اماما و هاديا...
- پس معلوم مى شود كه بر حسان كه يكى از حاضرين مجلس غدير خم بود ظاهر بوده كه مولا به معناى اولى به تصرف كه همان معناى ((امام )) است بوده .
- قرينه رابعه ، قول النبى ( صلّى اللّه عليه و آله ) : ((انت امام كل مؤ من و مؤ منة بعدى و ولى كل مؤ من و مؤ منة بعدى )) اين جمله را صدرالا ئمه اخطب خوارزمى از زيدبن ارقم و عبدالرحمان بن ابى ليلى و ابن عباس در اخبار حديث غدير خم نقل نموده و نيز احمدبن حنبل و ابن مغازلى شافعى و ابن مردويه به چندين روايت از بريده نقل نموده اند كه گفت از سفر يمن برگشتم و به خدمت رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) رفتم و خواستم شكايت از على بن ابى طالب نمايم ، رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) متغير شد و فرمود:
- ((يا بريد! الست اولى بالمؤ منين من انفسهم ؟)).
- عرض كردم بلى يا رسول اللّه ! پس فرمود:
- ((من كنت مولاه فعلى مولاه ان عليا اولى الناس بكم بعدى )).
- و از جمله قراين ، آيه مباركه :
- (يا اَيُّهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَيْكَ مِنْ رِبِّكَ...).(86)
- و آيه شريفه :
- (... اَلْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ...).(87)
- و آيه شريفه :
- (سَئَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ)(88)
- كه از معانى اين آيات شريفه و شاءن نزول آنها قطع حاصل مى شود كه مراد به مولا، اولى به تصرف است كه ((مقام امامت و خلافت )) مى باشد.
- و از جمله قراين ، احمدبن حنبل و ديگران روايت نموده كه حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) در منبر مسجد كوفه قسم داد مسلمانان را كه هر كس فرموده هاى رسول خدا را در روز غدير خم شنيده بر خيزد و شهادت دهد، پس سى نفر برخاستند و شهادت دادند كه در آن روز رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) دست على بن ابى طالب ( عليه السّلام ) را گرفت و به مردمان فرمود:
- ((اتعلمون انى اولى بالمؤ منين من انفسهم قالوابلى يارسول اللّه ( صلّى اللّه عليه و آله )).
- آنگاه حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود: ((من كنت مولاه فعلى مولاه )).
- و از واضحات است كه اگر مولا به معناى اولى به تصرف نباشد و به معناى دوست يا ياور باشد معقول نخواهد بود استشهاد نمودن حضرت امير( عليه السّلام ) به اين كلام و قسم دادن اصحاب رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) را به اين كه هر چه شنيديد بگوييد؛ زيرا اگر مولا به معناى دوست و ياور باشد منقبت و فضيلتى براى آن حضرت نخواهد بود چون جميع مؤ منين شريكند در اين دو معنا چنانچه قبلا ذكر شد.
- و از جمله قراين عقليه اين است كه بر هيچ عاقلى مخفى نيست كه با خصوصيات واقعه غدير خم كه زياده از هفتاد هزار عدد مسلمين بود و متفرق بودند واقلا اول و آخر آنها زياده از چهار فرسخ بوده امر رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) كه همه را جمع نمايند خصوص در وقت ظهر و در عين شدت گرما كه مردم عباهاى خود را به پاهاى خود پيچيدند و ردا را بر سر خود افكندند تا بتوانند شدت گرما را تحمل و توقف نمايند پس منبرى از سنگ و جهاز شتر ترتيب دهند و نيز نزول قافله در مكانى كه هيچ وقت معهود نبوده و بردن رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) حضرت امير( عليه السّلام ) را همراه خود بالاى منبر و بلند نمودن او را به طورى كه همه جمعيت او را ببينند و فرمودن اينكه : ((الست اولى بكم من انفسكم )) و پس از جواب بلى ، فرمودند: ((فليبلغ الشاهد الغائب به ان من كنت مولاه فعلى مولاه )) يعنى حاضرين به غايبين برسانند كه هر كه من مولاى اويم پس على مولاى اوست و بعد از آن دعا فرمودند: ((اللهم وال من والاه و عاد من عاداه ...)).
- اين همه قراين عقليه دليل واضحند كه مقصود رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) جز نصب نمودن على بن ابيطالب ( عليه السّلام ) به امامت و خلافت نبوده و از شخص عاقل اين همه تكلفات صادر نمى شود در بيان امرى كه واضح است و معقول نيست كه اين عده را جمع فرمايد كه فقط به مردم بگويد هر كه من دوست او هستم فلانى هم دوست اوست و براى توضيح بيشترى در اطراف اين حديث مبارك و جواب از شبهات مخالفين رجوع به كتاب ((كفاية الموحدين )) شود.
- س 27 :
- اينكه حضرت اميرمؤ منان ( عليه السّلام ) در جنگ خوارج هم بر سر چاه و هم پايين چاه لشكر را سقايت فرمودند و غلات به واسطه اينكه آن حضرت را در يك لحظه در هر دو محل مشاهده كردند غلو نمودند آيا به واسطه عظمت روح آن بزرگوار بوده ؟ جهات آن را بيان فرماييد؟
- ج :
- حضور حضرت امير( عليه السّلام ) در زمان واحد در امكنه متعدد در موارد كثيره از مسلميات است كه در هر موردى از آنها روايات كثيره وارد شده از قبيل اينكه در غزوه خيبر، لشكر كفار هفده فرقه شدند و عقب هر يك از آنها آن حضرت شمشير مى زدند چنانچه لشكر كتيبه در جنگ صفين 25 هزار نفر بودند و آن حضرت تنها با آنها جنگ فرمود و آنها را شكست داد و گريختگان براى معاويه نقل مى كردند كه از هر طرف نظر مى كرديم على را با شمشير و نيزه مشاهده مى نموديم و از قبيل روايات كثيره كه وارد شده هر محتضرى آن بزرگوار را مى بيند و حال آنكه ممكن است در زمان واحد بيش از هزار نفر محتضر باشد و البته همه آن حضرت را مشاهده خواهند كرد و در بيان كيفيت حضور آن بزرگوار در امكنه متعدده در زمان واحد، وجوه متعدده ذكر گرديده از آن جمله وجهى است كه علامه مجلسى - عليه الرحمه - در بحارالا نوار متعرض شده و خلاصه اش اين است كه در هيچ يك از اين موارد به بدن جسمانى مادى نبوده است بلكه به بدن مثالى است و بدن مثالى ، بدنى است در نهايت لطافت و در صورت و شكل مطابق با بدن مادى است بدون تفاوت و شبيه است به اجسام جن و ملائكه و همان است كه ارواح در عالم برزخ به آن تعلق دارند و صاحبان ولايت كليه به همان قدرتى كه خداوند قادر به آنها مرحمت فرموده مى توانند در زمان واحد در امكنه متعدده به بدن مثالى ظاهر شوند وهر عملى را كه اراده بفرمايند در هر مكانى بجا آورند.
- دراواخر كتاب دارالسلام مرحوم حاجى نورى ، وجوه ديگرى ذكر شده ، طالبين به آنجا مراجعه فرمايند.
- س 28 :
- غشوه ، بيهوشى است و براى امام روا نيست ، مشهور است كه حضرت اميرمؤ منان شبها از خوف و عظمت خداى تعالى غش مى نمود و مثل چوب خشك مى شد و در روايتى دارد كه حضرت مجتبى ( عليه السّلام ) در حال احتضار به برادر خود فرمود براى ما خانواده بيهوشى دست نمى دهد و با آمدن حضرت عزرائيل دست برادر را فشرد.
- در حالت غشوه عقل زايل مى گردد، ازاله عقل از امام كه حجت خداست چطور ممكن است ؟ و دو روايت بالا نيز با هم مباينت دارد.
- ج :
- آنچه بر امام ( عليه السّلام ) روانيست ، زوال عقل و ادراك است كه تعبير به جنون و ديوانگى مى شود و اما ((غشوه )) در حال مناجات ، عبارت است از شدت توجه و كمال استغراق در التفات به مبداء تعالى به طورى كه در آن حال التفات به غيرى نمى ماند مثل عدم التفات حضرت باقر( عليه السّلام ) كه در وقتى كه در نماز بودند و بچه آن حضرت در چاه افتاد و مانند آتش گرفتن خانه حضرت سجاد( عليه السّلام ) و بى التفاتى آن حضرت در حال نماز به آن ، بلكه گاهى استغراق چنان شديد مى شود كه از بدن خويش هم مسلوب الالتفات مى گردد.(89)
- بالجمله اين حالات مزبوره در اثر كمال ادراك و شدت و كثرت التفات است به مبداء تعالى . و به عبارت ديگر، در اثر كمال ظهور نور عقل است و لذا ائمه (عليهم السّلام ) هميشه تمناى دوام آن حالت را داشتند بلكه غير آن را براى خود نقص مى ديدند و استغفار مى نمودند و چون در حال توجه و شدّت التفات به عوالم ربوبيّت و استشعار به عظمت حضرت احديت هيبتى عارض روح مى شود كه اثرش در بدن شبيه به غشوه ظاهرى است كه گاه در اثر مرض ياغير آن عارض بعضى مى شود، آن ((حالت غشوه )) ناميده مى شود و الاّ كمال مباينت بين اين غشوه و غشوه حال مناجات است ؛ زيرا در غشوه ظاهريه مشاعر يعنى ادراكات از بين مى رود ولى در غشوه حال مناجات ، تمام توجه به حضرت احديت جلّشاءنه است به طورى كه از غير او منصرف مى شود.
- س 29 :
- در زيارت عاشورا در يك جمله مى خوانيم : ((اَن يرزقنى طلب ثارك )) و در قسمت بعد
ان يرزقنى طلب ثارى (90))) آيا جمله مطالبه خون خودم به مناسبت اتحاد و وحدت شيعيان با حضرت سيدالشهداء( عليه السّلام ) است يا وجه ديگرى دارد؟
- ج :
- نسبت دادن زاير حضرت سيدالشهداء( عليه السّلام ) ثار آن حضرت را كه به معناى خونخواهى است به خود، چند وجه دارد.
- يكى همان وجهى است كه در سؤ ال به آن اشاره نموده ايد؛ زيرا جميع شيعيان آن حضرت اتصال روحانى به آن بزرگواردارند و در حقيقت آنها به منزله اجزاى وجوديه آن بزرگوارند چنانچه فرمودند:
- ((شيعتنا خلقوا من فاضل طينتنا و عجنوا بماء ولايتنا)).
- وحضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) به ((رميله )) فرمودند بر هر يك از شيعيان ما در مشرق و مغرب ، مرض يا زخمى وارد شود بر ما هم وارد مى گردد.
- و نيز حضرت رضا( عليه السّلام ) در جواب كسى كه عرض كرد، گاه مى شود بدون سبب محزون يا فرحناك مى گردم فرمود در اثر حزن يا فرح امام ( عليه السّلام ) است .
- وجه ديگر آنكه :
- در محاورات عرب و عجم متداول است كه هر مصيبتى بر رئيس و زعيم آنها وارد آيد، آن را به خودشان نسبت مى دهند و مى گويند چنين بر سرما آوردند، خون ما را ريختند و بديهى است كه امام ، رياست كليه الهيه دارد و صحيح است كه جميع پيروان آن حضرت خون ريخته شده آن حضرت را نسبت به خود دهند و خود را خونخواه آن حضرت نامند.
- وجه ديگر،
- شكى نيست كه اگر بنى اميه جراءت نمى كردند و اين همه ظلم بر آن حضرت و همچنين بر برادر و پدر بزرگوارش روا نمى داشتند و حق را از ((من له الحق )) نمى گرفتند و خلافت و حكومت را كه سزاوار امام معصوم است و بس ، غصب نمى نمودند، هيچ وقت ظلمى بر مؤ منين وارد نمى آمد و خون مظلومى ريخته نمى گرديد و در حقيقت هر ظلمى كه تا قيامت واقع مى گردد تماما به عهده غاصبين حقوق آل محمد(عليهم السّلام ) است .
- خشت اول چون نهد معمار كج
- تا ثريا مى رود ديوار كج...
- و به اين بيان ظاهر مى گردد كه نه تنها خون حسين مظلوم ( عليه السّلام ) را ريختند بلكه خون جميع مؤ منين را ريختند و نه تنها ظلم به آل محمد(عليهم السّلام ) نمودند بلكه ظلم به جميع مؤ منين تا قيامت نمودند لعنهم اللّه جميعا.
- ((السلام عليك يا ثاراللّه وابن ثاره )).
- س 30 :
- با يكى از نصارا در تثليث محاجه مى كردم اظهار مى داشت همين طور كه شما حضرت حسين ( عليه السّلام ) را خون خدا و پسر خون خدا مى ناميد ما هم عيسى را پسر خدا مى خوانيم . جواب گفتم خواندن ما آن بزرگوار را بدين عنوان اضافه تشريفاتى و مجاز مى باشد در صورتى كه شما ((ابن اللّه )) را مجاز نمى دانيد و به حقيقت عيسى را پسر خدا مى دانيد و خداى را جسم مى پنداريد.
- مستدعى است نسبت به اين موضوع بسط مقال داده و رفع ايراد بفرماييد؟
- ج :
- ((ثار)) به معناى طلب خونى كه ظلما ريخته شده است مى باشد؛ يعنى خونخواهى كردن . و عبارت ((السلام عليك يا ثاراللّه )) بدين معناست كه سلام بر تو اى كسى كه خونخواهى تو از براى خداست و پسر كسى كه خونخواه او خداست و چون حضرت سيدالشهداء در بين جميع خلق مزيد اختصاص به پروردگار عالم دارد واقرب خلق به اوست ، لذا ((ثار)) او را نسبت به خدا مى دهند؛ يعنى ولى دم آن حضرت خداست ؛ زيرا خون شريفش در راه او ريخته گرديده و براى اعلاى كلمه توحيد و مخالفت قوليه و فعليه با كفر و فسق ، خود و يارانش كشته گرديدند و جايز است كه از كلمه ((ثار)) نفس خون ريخته شده ظلما اراده گردد و اضافه اش به ((اللّه )) اضافه تشريفيه است يعنى اضافه حقيقيه نيست ؛ چون بديهى است كه خداوند منزه است از جسم و جسمانيات بلكه به واسطه شدت انتساب و كمال قرب آن بزرگوار به حضرت آفريدگار خون او را نسبت به خداوند مى دهند تعظيما و تشريفا خصوصا به ملاحظه اينكه در راه او ريخته گرديده و بالجمله چنانچه به مساجد خانه هاى خدا اطلاق مى شود به خون آن حضرت هم صحيح است خون خدا گفته شود،البته مجازا چنانچه اين معنا در سؤ ال ذكر شده كه مجاز بودن استعمال ((ثاراللّه )) در خون حضرت سيدالشهداء نزد جميع پيروان آن حضرت از بديهيات است و يك نفر يافت نمى شود از خواص و عوام كه به طور حقيقى بداند اين استعمال را نه مجازى و قرينه مجوزه اين نوع همان ضرورت مذهب است كه بر هيچ فردى مخفى نيست و هر مسلمانى از ابتداى تكليف دانسته و يقين كرده كه خداى تعالى را صفات سلبيه است .
- نه مركب بود وجسم نه مرئى نه محل...
- بى شريك است و معانى تو غنى دان خالق...
- پس در موقع گفتن يا شنيدن يا ثاراللّه يقين دارد كه بر سبيل حقيقت نيست بلكه تشريف و تعظيم است و اما اطلاق نصارا كلمه ((ابن اللّه )) رابر حضرت عيسى ( عليه السّلام ) مطلقا صحيح نيست ، نه بر سبيل حقيقت و نه بر سبيل مجاز؛ زيرا تولّد حقيقى آن است كه موجودى كه داراى حيات ماديّه است (مثل انسان يا حيوان يا نبات ) چيزى از ماده خود جدا نمايد و در اثر تربيت تدريجى آن جزء منفصل از خود را فردى مستقل قرار دهد از نوع خود كه مثل خود باشد در جميع خواص و آثار، مثل نطفه حيوان كه حيوانى مستقل و مماثل با صاحب نطفه مى شود.
- بديهى است كه اين معنا بر حقتعالى محال است ؛ زيرا اولا: اين معنا مستلزم جسميّت و ماديت است و به برهان قطعى منزه بودن حقتعالى از جسميّت و لوازم آن ثابت است . و ثانيا: به برهان قطعى نيز ثابت است كه جميع ما سواى اللّه ممكن الوجودند و در هستى محتاج به او وقائم به او هستند پس چگونه ممكن است انفصال شيئى از او كه مستقل در وجود باشد و مماثل با او در ذات و صفات و احكام بدون احتياج به او كه معناى حقيقى ابن اللّه بودن است و خيلى بعيد است از نصارا اينكه از اطلاق ((ابن اللّه )) بر حضرت عيسى ( عليه السّلام ) معناى حقيقى آن را اراده نمايند.
- و اما بيان بطلان اراده معناى مجازى از ابن اللّه به اينكه اراده شود از ((ابن )) مجرد انفصال شيئى از شى ء ديگرى به طورى كه مماثل باشد با او در حقيقت بدون تجزى مادى و تدرّج زمانى ، پس مى گوييم اراده چنين معناى مجازى هم غلط است ؛ زيرا جميع براهينى كه ذكر شده براى اثبات توحيد اله عالم جلّشاءنه نفى كننده است يافت شدن يك فردى در بين مخلوقات را كه مستقل و مماثل باشد به اله عالم در حقيقت و آثار، بلكه قول به اينكه در بين مخلوقات يك فردى است مستقل و مماثل با اله عالم و آن حضرت مسيح است و لذا ابن اللّه است تناقضى ظاهر است ؛ زيرا اگر مخلوق است افتقار ذاتى و احتياج در جميع شؤ ونش به مبداء تعالى بديهى است پس مستقل و مماثل بودنش غلط است و اگر مستقل و مماثل است با مبداء مخلوق بودنش محال است و چگونه كسى مى تواند انكار كند مخلوقيّت حضرت مسيح را با آنكه مسلم است كه آن حضرت در رحم مادرش حضرت مريم ( عليهاالسّلام ) جنين بوده و بعد مثل سايرين متولد گرديده و در دامن مادر و تحت كفالت او بوده و بعد مثل ساير افراد بشر مراحل حيات را طى كرده . و نيز بر او عارض مى شده جميع عوارض و حالاتى كه بر ساير افراد بشر عارض مى شود از اكل ، شرب ، جوع ، شبع ، سرور، حزن ، لذّت ، الم ، نوم ، تعب ، راحت و غير اينها.
- و اما صدور خوارق عادات و معجزات از اين بزرگوار مثل احياى موتى و خلق طير و شفاى اكمه و ابرص و همچنين تكون آن حضرت بدون پدر، هيچ يك مستلزم الوهيّت آن جناب نيست ؛ زيرا نظاير جميع آن اعمال قبل و بعد از آن حضرت از ساير افراد بشر كه خداى تعالى منصب نبوت ووصايت به آنها داده ، مشاهده گرديده است چنانچه در تكوّن آدم ابوالبشر بدون پدر ومادر از خاك خلق گرديد و كسى حكم بالوهيّت او نكرده و خوارق عادت هم كه از هر يك از انبياى عظام (عليهم السّلام ) از قبيل حضرت نوح ، صالح ، ابراهيم ، موسى و غيرهم ظاهر گرديد كه در كتب ثبت و ضبط است بدون اينكه كسى حكم به الوهيّت آنها كند. و بزرگترين دليل بر مخلوقيّت حضرت مسيح عبادت و دعاهاى آن بزرگوار و دعوت خلق به سوى عبادت اللّه تعالى است . و نيز خضوع و خشوع و مسكنت او به درگاه حضرت احديّت جلّشاءنه ، شاهد است كه از مرتبه الوهيت نصيبى نداشته بلكه مثل سايرين مخلوق و مصنوع و بنده بوده ((و لا يملك لنفسه [ولغيره ] نفعا و لاضرا))(91) و لذا در جاهاى متعدده از اناجيل است كه آن حضرت خود را انسان و ابن الانسان ناميده است . و نيز ديده نشده است در اناجيل موجوده كه آن حضرت صريحا مردم را دعوت به خود كرده باشد بلكه همه را دعوت به پروردگار عالم نموده است چنانچه در قرآن مجيدمى فرمايد:
- (لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسيحُ اَنْ يَكُونَ عَبْداً للّهِ...).(92)
- و بالجمله اراده معناى مجازى ((ابن )) كه ((انفصال شى ء عن شى ء يماثله فى الحقيقة من غير تجز مادى )) مادى بوده باشد ازكلمه ((ابن اللّه )) نسبت به حضرت مسيح غلط و غير صحيح است (وبراى توضيح بيشتر به جزء ثالث تفسير الميزان رجوع شود).
- و اگر نصارا بگويند ما از كلمه ((ابن اللّه )) نسبت به حضرت مسيح معناى مجازى مزبور را اراده نمى نماييم بلكه مجرد تشريف و تعظيم است نسبت به آن بزرگوار، در جواب گوييم اراده مجرد تشريف و تبريك از كلمه ((ابن اللّه )) منافات دارد با تصريحاتى كه نسبت به آن حضرت داده ايد و در اناجيل موجوده ثبت است و براى نمونه چند مورد ذكر مى گردد در انجيل يوحنا، باب 14، صفحه 173 ((آيا باور نمى كنى كه من در پدر هستم و پدر در من است سخنانى كه من به شما مى گويم از خود نمى گويم ليكن پدرى كه در من ساكن است او اين اعمال را مى كند، مرا تصديق كنيد كه من در پدر هستم و پدر در من است )).
- در صفحه 161 از انجيل يوحنا است : ((زيرا من از جانب خدا صادر شده ام و آمده ام چون من از پيش خودنيامده ام بلكه او مرا فرستاده است )).
- و در باب 10، صفحه 165 گويد: ((من و پدر يك هستيم (وتا آخر) )).
- اين باب كلماتى است كه تماما بيان صريح است در حلول و اتحاد و اينكه حضرت مسيح از بين ساير افراد بشر مختص است به اينكه منفصل از خداوند است مثل انفصال پسر از پدر.
- و نيز اراده مجرد تشريف از ((ابن اللّه )) منافى با اساس مذهب ايشان است كه تثليث و اقانيم ثلاثه است يعنى اقنوم وجود كه ((اب )) باشد واقنوم علم كه كلمه ((ابن )) و اقنوم حيات كه ((روح القدس )) است واقنوم لغت سريانى است كه به عربى معناى آن اصل و سبب هر چيزى است كه به ((ذات )) تعبير مى شود و گويند اقنوم آب حلول نموده در روح القدس و توسط او داخل در رحم مريم شده و از اينجا حلول در عيسى نموده و از اين جهت عيسى پسر خداست !!
- و از آنچه ذكر گرديد، معلوم شد كذب ادعاى گفتن نصارا اينكه نسبت ابن اللّه به حضرت مسيح ( عليه السّلام ) مثل گفتن ثاراللّه است به حضرت حسين ( عليه السّلام ) و هردو مجاز و براى تشريف است و بر فرض صدق ادعاى مزبور گوييم فرق است بين گفتن شيعه ((ثاراللّه )) را به حسين ( عليه السّلام ) و گفتن نصارا ((ابن اللّه )) را به مسيح ( عليه السّلام و آن فرق اين است كه لازم است در اراده معناى مجاز از كلمه اينكه قرينه صارفه موجوده باشد كه لفظ را از معناى حقيقى اش باز دارد و به معناى مجاز حمل نمايد و اگر قرينه مزبور موجود نباشد، استعمال مزبور غلط و صحيح نيست پس مى گوييم در كلمه ثاراللّه قرينه صارفه موجود است كه عبارت باشد از ضرورت مذهب و اينكه ارتكازى هر فرد شيعه است عدم جسميت خداوند تعالى و اما در مذهب نصارا چنين قرينه نيست بلكه قرينه بر خلاف است كه همان مذهب تثليث و اقانيم ثلاثه و ساير امورى كه اساس مذهب ايشان است همه صريحند در جسميت و تعدد حقتعالى و صريحا مى گويند: ((قدتسجد الكلمة الازليّة )) و كلمه را عين خدا مى دانند چنانچه قبلا اشاره شد.
- س 31 :
- آيا متصدى غسل امام هفتم ( عليه السّلام ) حضرت رضا( عليه السّلام ) بود؟ روايتى كه در اين باب رسيده باشد مرقوم فرماييد مشهور است كه حضرت احمدبن موسى ( عليه السّلام ) بزرگتر از حضرت رضا( عليه السّلام ) بودند آيا روايات ، اين موضوع را تاءييد مى كند؟
- ج :
- متصدى غسل و كفن و دفن امام هفتم ( عليه السّلام ) به حسب ظاهر جناب ((سليمان )) كه از بنى اعمام آن حضرت است بوده ، ليكن حضرت رضا( عليه السّلام ) به طى الارض از مدينه تشريف آوردند و مباشر تجهيز آن حضرت گرديدند بدون اينكه كسى آن حضرت را بشناسد. درجلد 11 بحارالانوار در ضمن احتجاج حضرت رضا( عليه السّلام ) بر واقفيه مروى است كه على بن ابى حمزه به آن حضرت عرض كرد به ما رسيده است از آباى طاهرين شما اينكه مباشر نمى شود امر دفن امام را مگر امام (منظورش اين بود كه شما در مدينه بوديد و پدرتان در بغداد فوت شد) حضرت رضا( عليه السّلام ) فرمود آيا حضرت حسين بن على (عليهم السّلام ) امام بود يا نه ؟ عرض كرد: بلى . فرمود: چه كسى مباشر تجهيز آن حضرت شد؟ عرض كرد: فرزندش على بن الحسين (عليهم السّلام ).
- فرمود: كجا بود على بن الحسين و حال آنكه در دست ابن زياد ملعون محبوس بود.
- عرض كرد: بدون آنكه بفهمند به كربلا آمد و مباشر امر پدر گرديد و مراجعت به حبس فرمود. حضرت رضا( عليه السّلام ) فرمود: آن خدايى كه به على بن الحسين ( عليهماالسّلام ) قدرت داد، به صاحب امر (يعنى امام وقت كه خود آن بزرگوار باشد) براى آمدن به بغداد قدرت داد و حال آنكه نه در حبس بود و نه اسير.
- و اما راجع به بزرگتر بودن حضرت احمدبن موسى ( عليه السّلام ) ازحضرت رضا( عليه السّلام در كتب رجاليه بر آن دليلى نيافته ام .
- (... اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ...).(93)
- س 32 :
- اگر عامه ايراد كنند كه زوجات حضرت رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) جزء اهل بيت و مشمول آيه مباركه فوق هستند چه جوابى دارد؟
- ج :
- آيه تطهير قسمتى است از آيه 33 از سوره احزاب و تمام آيه اين است :
- (وَ قَرْنَ فِى بُيُوتِكُنَّ
- وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِليَّةِ الاُْولى
- وَ اَقِمْنَ الصَّلوةَ وَ اتَيْنَ الزَّكوةَ وَاَطِعْنَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ
- اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرا).(94)
- ((اى زنان پيامبر!در خانه هاى خودبنشينيد و چون زنان جاهليت [نخست و] سخت ، خودنمايى نكنيد و نماز بپاداريدو زكات دهيد و خدا و رسولش را اطاعت كنيد جز اين نيست كه خداوند اراده فرموده كه پليدى را از شما اهل بيت ببرد و پاكتان سازد)).
- قسمت اول آيه خطاب به زنان رسول خداست و جمله آخر آن مورد خطاب اهل بيت پيغمبر است و آنها حضرات محمد، على ، فاطمه ، حسن و حسين (عليهم السّلام ) هستند و از اينجاست كه به ضمير جمع مذكر ((عنكم )) خطاب شده اند.
- اين آيه تطهير هر چند متصل به خطابهاى ازواج ثبت شده است ليكن به حسب نزول على حده و مستقلا در خانه ام سلمه نازل گرديده است ، دليل بر اين مطلب ، روايات وارده در مقام است .
- در كتاب ((غاية المرام )) 41 حديث از طريق اهل سنت و 34 حديث از طريق شيعه نقل كرده و مضمون همه آنها اين است كه آيه تطهير جداگانه نازل شده و مختص به اهل بيت است و اهل بيت هم پنج نفرند و براى نمونه يك حديث از طريق عامه نقل مى گردد.
- ((ابن صباغ مالكى )) در كتاب ((فصول المهمة )) و در كتاب ((اسباب النزول )) به سند خود روايت كرده از ام سلمه كه گفت رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) در خانه فاطمه ( عليهاالسّلام ) بودند پس به فاطمه فرمود بخوان على و دو فرزندت را پس آمدند و نشستند و رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) هم بر سكويى كه بر آن پارچه خيبرى بود نشسته بود، ام سلمه گفت و من داخل حجره نزديك آنها بودم رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) آن رداى خيبرى را گرفت و بر آنها پوشانيد سپس گفت :
- ((خداوندا! اينها اهل بيت من و خاصّه من هستند پس پليدى را از اينها ببر و پاكشان ساز)).
- ام سلمه گويد: سرم را از حجره بيرون كرده و گفتم يا رسول اللّه ! من هم با شما هستم ؟ رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود: تو برخيرى و به سوى خير هستى ، پس اين آيه نازل شد
انما يريداللّه ...).
- در روايت ((ابونعيم )) چنين است : ام سلمه گفت : گفتم يا رسول اللّه ! آيا من از اهل بيت نيستم ؟ رسول خدا فرمود: تو به سوى خيرى ، تو از زنان پيغمبرى .(95)
- ((رجس )) در آيه شريفه به معناى پليديهاى معنوى و آلودگيهاى روحى وانحرافها و بيماريهاى قلبى است مانند كفر، شرك ، نفاق ، كبر، عجب ، حسد و ساير اخلاق رذيله ومنشاء همه آنها ضيق صدر (سينه تنگ ) و جهل به حقايق و واقعيات است ، بنابراين ، معناى تطهير خداوند اهل بيت را از رجس ، اين است كه خداوند به آنها شرح صدر، وسعت روح ، عظمت نفس ، صفاى باطن ، واقع بينى ، حقيقت جويى و تسليم در برابر حق عطا فرموده به طورى كه بالاختيار به هيچ گناهى آلوده نخواهد شد و از هر نوع كجروى و طغيانى پرهيز كننده است و همين است معناى ((عصمت )) كه شرط پيغمبرى و امامت است .
- پس آيه تطهير بيان كننده مقام عصمت است و تنها راجع به اهل بيت مى باشد و اين مطلب مورد اتفاق اماميه و كثيرى از دانشمندان اهل سنت است و در برابر برخى از روات صدر اول اسلام مانند عكرمه و مقاتل وعروة بن زبير و جمعى از دانشمندان اهل سنت گويند آيه تطهير مانند جمله هاى پيش از آن ، شامل زنان پيغمبر مى شود.
- در پاسخ گوييم : اما عكرمه و مقاتل وعروه پس اظهار نظر آنها يا روايت آنها هيچ اعتبارى ندارد؛ زيرا بنابرقول بزرگان اهل سنت ، اين سه نفر از دشمنان اميرالمؤ منين و مورد اتهام و از دروغ پرهيز نداشتند و كافى است در رد قول آنها گواهى دو نفر از زنان رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) يعنى ام سلمه و عايشه كه از هر دو در چند روايت نقل شده كه گفتند رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) ازواج را از شمول آيه تطهير بيرون فرمود.
- و اما قول مفسرين عامه كه مى گويند چون آيه تطهير متصل است به خطابات به ازواج پس از روى وحدت سياق بايد آيه تطهير هم خطاب به آنها باشد، در پاسخ آنها گوييم : اولا: پس از گواهى دو نفر ازازواج بر عدم شمول آيه ازواج را ديگر گفتار آنها مورد ندارد. و ثانيا: مى گوييم نظم و سياق وقتى حجت است كه جمله متاءخره با جمله متقدمه لفظا و معنا مغايرت نداشته باشد و در اينجا آيه تطهير با صدر آيه لفظا و معنا مخالفت دارد، اما لفظا صدر آيه ضمير جمع مؤ نث ((وقرن )) ذكر شده و در آيه تطهير ضمير جمع مذكر ((عنكم )) و اما معنا پس در صدر آيه كه مخاطبه باازواج است مشتمل بر معاتبه و تهديد مى باشد و ذيل آيه كه خطاب به اهل بيت مى باشد تلطف و مبالغه در اكرام است و مباينت تامّه بين صدر و ذيل آيه گواهى است آشكار بر اين كه مورد هر دو يكى نيست .
- و ثالثا: چنانچه گفته شد، بيش از هفتاد روايت گواهى مى دهند كه مورد صدر آيه ازواج است و مورد آيه تطهير منحصرا اهل بيت است و اهل بيت هم خمسه طيبه محمد، على ، فاطمه ، حسن و حسين (عليهم السّلام ) است .
- و نيز به گواهى همان روايات ، آيه تطهير جداگانه از صدر آيه نازل گرديده است .
- مبحث معاد...
- س 33 :
- آيا وحوش ، طيور و ساير مخلوقات غيرانسان در قيامت محشور مى شوندو بااعتقادبه بقاى روح ،روح آنها در آخرت در كجا ماءوا خواهد داشت ؟
- ج :
- چون اطلاع به خصوصيات عالم آخرت تفصيلا راهى بجز وحى ندارد و آن منحصر به قرآن مجيد و اخبار اهل بيت (عليهم السّلام ) است و در هيچ يك به طور تفصيل راجع به حيوانات ذكر نگرديده ، پس اعتقاد اجمالى كافى است ، قرآن مجيد مى فرمايد:
- (وَ اِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ).(96)
- ((و زمانى كه وحوش محشور مى شوند)).
- بعضى از مفسرين گفته اند اين آيه راجع به پيش از قيامت است و مراد اين است كه وحوش از جنگلها و نيزارها بيرون شده و با حيوانات ديگر جمع مى شوند. در قرآن مجيد مى فرمايد:
- (وَما مِنْ دابَّةٍ فِى الاَْرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطيرُ بِجَناحَيْهِ اِلاّ اُمَمٌ اَمْثالُكُمْ ما فَرَّطْنا فِى الْكِتابِ مِنْ شَى ءٍ ثُمَّ اِلى رَبِّهِم يُحْشَرُونَ).(97)
- ((و هيچ جنبده اى در زمين و پرنده اى كه با دو بال خود مى پرد نيست مگر اينكه آنها نيز مانند شما گروههايى هستند و همه به سوى پروردگار خود محشور خواهند شد ما در كتاب از بيان چيزى فرو گذار نكرديم )).
- چنانچه ملاحظه مى كنيد، در اين آيات بيان شده كه حيوانات محشور خواهند شد و اما كيفيت حشر آنها و كيفيت معامله با آنها و مآل امر آنها بيان نشده است . و همچنين در خبر معتبرى تفصيل اين مطالب ذكر نشده ، پس همان اعتقاد اجمالى كافى است .
- علامه مجلسى ( ؛ ) در كتاب ((حق اليقين )) چند خبر نقل مى نمايد و بعد مى فرمايد از ظاهر آيات و اخبار مستفاد مى شود كه وحوش محشور شده و تقاضاى دادرسى نسبت به ظلمهايى كه بر آنها رفته مى كنند و بعضى حيوانات ديگر براى بعضى از مصالح زنده مى شوند و بعضى مانند ناقه صالح و سگ اصحاب كهف وگرگ حضرت يوسف و حمار بلعم باعور،داخل بهشت مى شوندو محشور شدن جميع حيوانات از اخبار معتبره ظاهر نمى شود، لهذا اكثر متكلمين شيعه در اين مورد به اجمال سخن گفته و به تفصيل نگراييده اند و در تفسير منهج فرمايد مروى است كه وحوش را بعد از حشر و قصاص و اعواض خاك كنند و هيچ كدام باقى نمى مانند مگر آنها كه موجب سرور بنى آدم باشند چون طاووس و غير آن و بعد مى فرمايد اصح و اشهر، عدم بقاى ايشان است و اما ساير مخلوقات مانند ملائكه و جن و شياطين ، خلافى نيست كه محشور مى شوند و ملائكه داخل بهشت و جن و شياطين مگر نادرى از ايشان كه ايمان آورده باشند داخل جهنم مى شوند اما نسبت به محل مؤ منين آنها خلاف است بعضى گفته اند جاى آنها در بهشت خواهد بود ليكن پست تر از جاى بنى آدم و بعضى گفته اند در اعراف خواهد بود و قول اول اظهر است خصوصا به ملاحظه آيات سوره الرحمان كه در ذكر نعم بهشتى است خطاب به جن و انس هردو مى فرمايد.
- س 34 :
- مستضعفين كدامند؟ وضع حشر و جزاى آنها را بيان فرماييد؟
- ج :
- در جواب سؤ ال ششم از مبحث عدل واضح گرديد و براى ازدياد توضيح مطلب ، عبارت علامه مجلسى (ره ) در كتاب ((حق اليقين )) نقل مى گردد. ايشان مى فرمايد اصل در اين باب اين است كه به اجمال بايد دانست كه دلايل عقليه و نقليه وارد شده است از آيات و اخبار كه حق تعالى عادل است و ظلم و جور نمى كند و در باب اطفال و مجانين و جماعتى كه معذور باشند و حجت برايشان تمام نشده باشد يا عقل ايشان ناقص باشد و تميز ميان حق و باطل نتوانند نمود، ايشان را بدون حجت ديگر كه برايشان تمام شود، عذاب نخواهد فرمود پس يا تكليف ايشان را خواهد كرد در آخرت وثواب و عقاب بر آن مترتب خواهد شد و يا ايشان را در ((اعراف )) كه مكانى است بين بهشت و جهنم جا مى دهند و يا در بهشت مى برند و درجه پايينى در بهشت خواهند داشت يا بعضى خدمتكار اهل بهشت خواهند بود يا اينكه بعضى در بهشت و بعضى در اعراف خواهند بود، پس چنانچه در حديث صحيح كلينى از زراره از حضرت صادق ( عليه السّلام روايت كرده است كه گفت سؤ ال كردم كه چه مى فرماييد راجع به اطفالى كه پيش از بلوغ مى ميرند، فرمود سؤ ال كردند از حضرت رسول ( صلّى اللّه عليه و آله ) از احوال ايشان (اطفال ) فرمود خدا داناتر است به آنچه ايشان خواهند كرد. حضرت فرمود يعنى دست از ايشان برداريد و در باب ايشان سخن مگوييد و علم ايشان را به خدا واگذاريد.
- پس بايد علم ايشان را به خدا واگذاشت چون آنچه مقتضاى عدل يا فضل است با آنها معامله خواهد شد.
- و نيز بايد دانست كه اگر خدمت اهل بهشت كنند چنانچه در بعضى روايات است به نحوى نخواهد بود كه بر آنها دشوار باشد بلكه متلذذ خواهند شد چنانچه ملائكه از خدمات مرجوعه به ايشان لذت مى برند. مخفى نماند كه آنچه از حالات ((مستضعفين )) ذكر شد غير اطفال مؤ منين است و ظاهرا خلافى نيست كه ايشان در آخرت ملحق به آباى خود مى شوند و در بهشت با ايشان خواهند بود براى زيادتى سرور پدرانشان .
- و در كافى و فقيه و توحيد صدوق از حضرت صادق ( عليه السّلام ) مروى است كه اطفال مؤ منين اگر چه به حسب عمل قاصرند چون مكلف نبودند وليكن حقتعالى ايشان را ملحق به آباى ايشان مى نمايند تا چشمهاى ايشان به اولادهاى خود روشن شود.
- س 35 :
- آكل و ماءكول و طرزحشرونشرو ثواب وعقاب آن را بيان فرماييد؟
- ج :
- شبهه آكل و ماءكول كه بعضى فلاسفه بر معاد جسمانى وارد آورده اند بيانش اين است كه مى گويند اگر انسانى انسان ديگر را به تمامه بخورد و جزء بدن او گردد، در قيامت اگر اجزاى ماءكول جزء بدن آكل باشد، ماءكول محشور نشده است و اگر جزء آكل نباشد و ماءكول مستقيما محشور شود، بدن آكل ناقص خواهد بود.
- و نيز گويند: شكى نيست كه هر انسان از اول عمر تا آخر عمر دائما اجزاى بدن او در تحليل و تبديل است ، آيا در قيامت تمام اجزاى تحليليه جميع عمر يا فقط همان اجزاى موجود حال موت بر مى گردد و بنابر اول لازم مى آيد اولا:
- بزرگ شدن بدن در منتها درجه بزرگى و ثانيا: ممكن است قسمتى ازاجزاى تحليليه او جزء بدن ديگرى شده باشد يعنى تبديل به اجسام غذاييه شده انسان ديگرى آن را خورده و جزء اجزاى او گرديده باشد پس اين اجزاى تحليليه اين شخص كه جزء بدن ديگرى شده در قيامت چگونه برمى گردد؟ آيا جزء بدن آكل است يا ماءكول ؟ اگر جزء آكل محشور شود، پس تمام اجزاى آن شخص كه اجزايش ماءكول شده عود ننموده و اگر جزء همان شخص بشود تمام اجزاى جميع عمر آكل عود ننموده و بنابر ثانى يعنى اينكه فقط اجزاى باقيه تا هنگام مرگ عود مى نمايد گفته مى شود كه ممكن است در حال اجزاى تحليليه عباداتى نموده باشد و در حال اجزاى باقيه تا هنگام مرگ معصيت كرده باشد پس اگر در قيامت محشور شود با اجزائى كه معصيت نموده و ثواب داده شود لازم مى آيد ثواب در غير مورد مستحق اعطا شده باشد:
- و اما جواب از اصل شبهه :
- هر يك از حكما و متكلمين به طريقه خود جوابهاى شافى كافى داده اند از آن جمله جناب خواجه نصيرالدين طوسى - عليه الرحمه - در كتاب ((تجريد الكلام )) در بيان جواب از اين شبهه مى فرمايد: ((ولا يجح اعادة فواضل المكلف )) و بيان فرمايش محقق (؛ ) اين است كه هر انسانى اجزاى اصليه اى دارد كه از اول عمر تا آخر باقى است و تغيير و تبديل به آنها راه ندارد و اجزاى زايد دارد كه به واسطه حرارت دائما در تحليل و محتاج به رساندن مواد غذاييه به آن است تا تبديل به آن شود چنانچه در اوقات مرض كه قوه تبديل مواد غذاييه به اجزاى تحليل گرديده شده ضعيف است كاملا محسوس مى شود كه چقدر اجزاى فضليه بدن تحليل رفته است پس گوييم : آنچه در قيامت عود خواهد كرد همان اجزاى اصليه باقيه از اول تا آخر است و اما اجزاى فضليه اعاده آنها لازم نيست و اگر انسانى بخورد انسان يا اجزاى تحليليه ديگرى را پس از تبديلش به مواد غذاييه پس گوييم : هيچ وقت اجزاى اصليه ماءكول جزء اجزاى اصليه آكل نخواهد شد بلكه جزء اجزاى فضليه او مى شود و تحليل مى رود و داخل در اجزاى ارضيه مى شود و بالجمله اجزاى اصليه هر كس از اول تا آخر عمر باقى و از تبديل و تحليل محفوظ است و همه در زمين قرار مى گيرد تا در قيامت به قدرت الهيه اجزاى اصلى متفرقه و متشتته هر كس كه در علم الهى محفوظ است جمع گرديده و براى جزاى اعمال حاضر گردند.
- س 36 :
- بعضى از اعمال ، ثوابش آن طورى است كه موجب استبعاد است و عامل مى گويد از اين همه اجر چگونه مى شود استفاده كرد؟ لطفا در اين موضوع توضيحى بفرماييد؟
- ج :
- از جمله امورى كه انسان را به غلط مى اندازد قياس نمودن اوضاع عالم برزخ و عالم آخرت به اوضاع اين عالم است و شخص خيال مى كند كه عالم آخرت مثل عالم دنياست از حيث اسبابى كه براى رفع احتياجات و از حيث انواع لذايذ و مؤ لمات كه در اين عالم موجود است و غافل از اينكه موجوديت هر عالمى از حيث كثرت و قلّت وسعه و ضيق مطابق سعه و ضيق همان عالم است ؛ مثلا هرگاه به بچه انسانى كه در رحم مادر با كمال استراحت قرار گرفته بگويند به زودى از اين محل خارج و به جايى وارد مى شوى كه ميليونها برابر اينجاست بلكه قابل قياس نيست و در آنجا محتاج خواهى بود به مكانى كه هزاران برابر اين مكان باشد و محتاج خواهى شد به طعامهاى مركبه كه ترتيب آنها را بايد بدهى . و نيز محتاج به انواع لباسها براى پوشش مى شوى و هكذا، اگر طفل در رحم از شنيدن اين امور غريبه استبعاد نمايد و بگويد اين حرفها گزاف است ؛ زيرا كسى كه در مكانى كه كمتر از نيم متر است با كمال آسايش زندگى مى كند و غذا بدون حركت از محل خود از ناف به او مى رسد چگونه احتياج به امور مذكوره پيدا خواهد كرد، البته اين اعتراض قياسى باطل است .
- همچنين كسى كه در زندان عالم طبع محبوس است مى گويد اين همه قصرهاى بهشتى و طعامها و شرابها و حورالعين و ميوه ها و غير آنها را چگونه انسان مورد استفاده قرار دهد و غافل از اينكه سعه عالم آخرت طورى است كه در آن واحد مى تواند از جميع حظوظات و لذايذ بهشتى استفاده نمايد و مادامى كه روح در اين عالم محبوس است عظمت خودش و سعه عالم آخرت را نمى تواند درك نمايد چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد:
- (فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما اُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ اَعْيُنٍ...).(98)
- ((نمى دانند كه چه چيز ذخيره و پنهان شده از براى ايشان از نعمتهايى كه موجب روشنايى چشم ايشان است )).
- س 37 :
- دليل باطل بودن تناسخ را بيان فرماييد.
- ج :
- ((تناسخ )) عبارت است از تعلّق ارواح بعد از بطلان ابدان عنصريه به ابدان و اجساد ديگر در همين نشاءه عالم محسوس كه دوران داشته باشد در اجسام عنصريه دنيويه و قائلين به تناسخ بر مذاهب عديده هستند. جماعتى از ايشان مى گويند روح انسانى بعد از موت و فساد بدنش به بدن انسان ديگرى منتقل مى شود و اين جماعت ((نسوخيه )) ناميده شده اند.
- جماعتى ديگر از ايشان قايلند به انتقال روح انسانى بعد از مرگ به بدن حيوانات و بهائم و حشرات هر يك به مناسبت خود مثلا ارواح سعدا به ابدان حيوانات شريفه چون اسب و ارواح اشقيا به ابدان حيوانات شقيه چون سگ و خوك ،مثلا روح شخص شجاع به بدن شير منتقل مى شود و روح شخص موذى و درنده به بدن گرگ و شخص حريص به بدن مورچه يا موش و هكذا و اين جماعت ((منسوخيه )) ناميده شده اند.
- طايفه ديگرى از ايشان قايل شده اند به انتقال ارواح بعد از موت به نباتات از اشجار و گياهها و اين جماعت ((فسوخيه )) ناميده شده اند.
- قومى ديگر از ايشان مى گويند ارواح بعد از موت به جمادات چون احجار و امثال آن منتقل مى شوند، اين طايفه را ((رسوخيه )) گويند، پس قايلين به تناسخ ، چهار طايفه اند
نسوخيه ، منسوخيه ، فسوخيه و رسوخيه )).
- اقوال سخيفه ديگرى هم دارند كه ذكر آنها موجب طول كلام است و تناسخ به تمام اقسامش باطل است :
- اولا :
- اين مذهب مخالف با ضرورى دين اسلام (بلكه با جميع شرايع و ملل عالم ) است ؛ زيرا ضرورى دين اسلام است كه ارواح را بعد از مرگ و بعد از سؤ ال در قبر و بعد از تمام شدن مدت برزخ دوباره به همان ابدان دنيويه كه داشتند عود خواهند داد، در قيامت به جهت حساب و رسيدن هر كس به جزاى اعمالش به تفصيلى كه رسيده است و اصحاب تناسخ تمام اين تفاصيل را و آنچه به ضرورت ثابت شده است از بهشت و جهنم و اوضاع آنها را منكرند بلكه دار جزا را منحصر به همين عالم دنيا و نشاءه محسوس مى دانند و نيز عبادات واعمال صالحه اى را كه موجب دخول بهشت است و همچنين معصيتهايى كه موجب دخول جهنم است ، منكرند پس جميع براهين قائمه بر حقانيت شرع مقدس دليل بر بطلان اين مذهب سخيف است .
- ثانيا:
- هرگاه تكوين بدن در رحم تمام شود و مستعد براى تعلق نفس بشود بلافاصله از مبداء فياض جل شاءنه روح حادث شده و به او تعلّق مى گيرد؛ زيرا مبداء تعالى وجود تام و فيض عام است و شرط هم كه قابليت و استعداد محل باشد حاصل است و در اين حال اگر روحى كه از بدن به مرگ مفارقت نموده به اين بدن تعلق گيرد اجتماع دو نفس بر بدن واحد لازم مى آيد و اين بالضرورة والوجدان باطل است ؛ چون هركس در مى يابد كه نفس او واحد است نه متعدد.
- ثالثا:
- گوييم : چنانچه بدن از ابتداى تكوين رو به استكمال است و جميع كمالات او متدرجا به فعليت در مى آيد، همينطور نفس هم در مدت تعلقش به بدن رو به استكمال است و جميع قواى او فعليت پيدا مى كند و پس از مفارقت از بدن به مرگ ، جميع كمالات او يا معظم آن فعليت پيدا كرده پس در اينجا چگونه ممكن است به بدنى كه جنين و قوه محض است تعلّق بگيرد پس بايد نفس كامل ناقص بشود تا بتواند با بدن ناقص متحد و با هم سير تكاملى بنمايند.
- وجوه ديگرى در بيان بطلان مذهب سخيف تناسخ ذكر شده و در آنچه نوشته شد كفايت است و مطلبى كه لازم التذكر است اين است كه دو قسم مسخ در شرع مقدس رسيده كه هر دو با آنچه كه طوايف مذكوره مى گويند مباين است ؛ يكى ((مسخ دنيوى )) و ديگرى ((مسخ اخروى )).
- ((مسخ دنيوى )):
- آن است كه خداوند متعال بعضى از افراد بشر را كه طاغى شدند و سركشى از بندگى او نمودند و صفات رذيله در باطن آنها راسخ گرديد و ضال و مضل شدند، براى عبرت ساير افراد بشر تعجيل در عقوبت آنها فرمود و صورت ظاهريه آنها را تغيير داده و مطابق با صورت باطنيه آنها قرار داد پس بعضى را به صورت ميمون و بعضى را خوك و بعضى را به صورت سگ نمود چنانچه در قرآن مجيد مى فرمايد:
- (... وَجَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَالْخَنازيرَ...).(99)
- و راجع به ((اصحاب سبت )) مى فرمايد:
- (...فَقُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئينَ).(100)
- و ظاهر است كه اين مطلب با آنچه ((تناسخيه )) مى گويند مباين است ؛ زيرا مذهب آنها اين است كه روح پس از مرگ به بدن حيوانات متناسبه با آن ، چنانچه قبلا گفته شد تعلق مى گيرد و آنچه قرآن مجيد خبر داده عبارت از تغيير صورت و هياءت ظاهريه اصل معصيت است به اينكه بدنى را كه آن نفوس شقيه داشتند و به صورت انسانى بود خداوند متعال به قدرت قاهره خود عين همان ابدان را به صورت حيوانات منقلب فرمود به طورى كه پس از مسخ شدن ، اقارب آنها كه آمدند و آنها را به آن شكل ديدند همه آنها را شناختند چنانچه مسخ شدگان هم آنها را مى شناختند ولذا به آنها سخن مى گفتند كه آيا شما را نصيحت ننموديم و نهى نكرديم ؟ آنها نمى توانستند جواب بدهند و در عوض گريه مى كردند. و در روايات كثيره است كه هر قومى كه خداوند آنها را مسخ فرمايد، بيش از سه روز در دنيا نخواهند ماند و آنچه را كه موجود است از ميمونها و خوكها و ساير حيوانات همگى حيوان و از نسل حيوان اند نه اينكه از نسل مسخ شدگان باشند و علت اينكه به آنها ((مسوخات )) گفته مى شود براى اين است كه مسخ شدگان از افراد بشر به صورت آنها مسخ شدند پس هلاك گرديدند.
- اما ((مسخ اخروى )):
- مقتضاى روايات كثيره وارده از رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) و اهل بيت (عليهم السّلام ) اين است كه جميع افراد بشر روز حشر صورت ظاهريه آنها مطابق با صورت باطنيه آنها كه در دنيا به حسن اختيار يا سوء اختيار خود كسب نمودند خواهد بود نه اينكه متعلق به ابدان ديگرى (آن طور كه تناسخيه مى گويند) مى شوند بلكه عين همان بدن ظاهر آنها مطابق سريره آنها خواهد شد به طورى كه هر فردى شناخته خواهد شد كه كيست و شاءن او چيست .
- به عبارت ديگر، در روز محشر غلبه معنا بر صورت خواهد بود چنانچه در آيه شريفه مى فرمايد: (يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ)(101)؛ ((روزى كه باطنها ظاهر و آشكار شود))، پس بعضى از افراد بشر صورت ظاهريه آنها مطابق با صورت جميله ملائكه خواهد بود و آنها كسانى هستند كه در دنيا خير محض بودند و كار آنها در دنيا مانند ملائكه عبادت پروردگار خود بوده و امر قبيح و شرى از آنها سر نزده بلكه هميشه نفع و خير آنها به ساير مخلوقات مى رسيده و ضد آنها طايفه ديگرى هستند كه صور ظاهرى آنها مطابق است با صور قبيحه و موحشه شياطين و آنها كسانى هستند كه كار آنها در دنيا هميشه فسق و فجور و اذيت و آزار و مكر و خدعه و غير اينها از اعمال و افعال شياطين بوده و طايفه ديگر، به صورت سباع و درندگان و طايفه اى به صورت بهائم و طايفه اى به صورت حشرات هستند چنانچه در آيه شريفه (...وَنَحْشُرُهُمْ يَوْمَ الْقِيمَةِ عَلى وُجُوهِهِمْ...)(102)، ((و محشور مى نماييم ايشان را روز قيامت بر صورتهاى ايشان ))، در بعضى تفاسير ذكر گرديده كه : ((اى على الحيوانات المنكسة الرؤ س ؛ به صورت حيواناتى كه سرهاى آنها پايين است )). و از حضرت رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) مروى است كه فرمود
إ نّ اللّهَ يحشر الناس على نياتهم يوم القيامة )).(103)
- و نيز فرمود
يحشرالناس على صورة حسن عندها القردة والخنازير)).
- ((محشور مى شوند مردم بر نيتهاو باطن ايشان و محشور مى شوند بر صورتهايى كه صورت ميمون و خوكها نسبت به آنها نيكوست )).
- و در تفسير مجمع البيان در ذيل آيه شريفه :
- (يَوْمَ يُنْفَخُ فِى الصُّورِ فَتَاءْتُونَ اَفْواجا).(104)
- نقل نموده از رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) كه آن حضرت فرمودند:
- ((يحشر عشرة اصناف من امتى اشتاتا
- قدميزهم اللّه من المسلمين و بَدل صُورهم
- بعضهم على صورة القرده
- و بعضهم على صورة الخنازير
- و بعضهم منكسون ارجلهم من فوق ووجوههم من تحت
- ثم يسحبون عليها
- و بعضهم عمى يترددون
- و بعضهم صم بكم لايعقلون
- و بعضهم يمضغون السنتهم فيسيل القيح من افواههم لعابا يتقدر هم اهل الجمع
- و بعضهم مقطعة ايديهم و ارجلهم
- و بعضهم مصلبون على جذوع من نار
- و بعضهم اَشدّنَتِنا من الجِيفَ
- و بعضهم يلبسون جبابا سابغة من قطران لازقة بجلودهم
- فاما الذين على صورة القرده فالقتات من الناس
- و اما الذين على صورة الخنازير فاهل السحت
- واما المنكسون على رؤ سهم فآكلة الربا
- و العمى الجائرون في الحكم والصم والبكم المعجبون باعمالهم
- و الذين يمضغون باءلسنتهم فالعلماء و القضاة الذين خالف اعمالهم اقوالهم
- و المقطعة ايديهم و ارجلهم الذين يؤ ذون الجيران
- و المصلبون على جذوع من نار فالسعاة بالناس الى السلطان
- والذين هم اشدّنتنا من الجيف
- فالذين يتمتعون بالشهوات و اللذات و يمنعون حق اللّه في اموالهم
- و الذين يلبسون الجباب فاهل الفخر و الخيلاء)).(105)
- ((محشور مى شود از امت من ده صنف در حالى كه متفرق هستند و جدا فرمود خداوند ايشان را از بين مسلمين و تغيير داده است صورتهاى ايشان را بعضى از ايشان بر صورت ميمونها هستند و بعضى بر صورت خوكها و بعضى از ايشان سرنگون هستند به طورى كه سرهايشان پايين و پاها بالا پس كشانده مى شوند با اين حالت به عذاب و بعضى از ايشان كور هستند و بعضى كر و گنگ و نمى فهمند و بعضى مى جوند زبانهاى خود را پس مى ريزد چرك از دهان ايشان به طورى كه تمام اهل محشر از آنها پرهيز مى نمايند و بعضى از ايشان دست و پا بريده باشند و بعضى آويخته باشند برشاخه هايى كه از آتش است و بعضى متعفن تر از مردار و بعضى مى پوشند جبه هايى كه از قطران است و چسبيده است به پوست ايشان .
- اما آنهايى كه بر صورت ((ميمونها)) هستند، نمامها و سخن چينها كه كار آنها سخن چينى و فتنه انگيزى است . آنهايى كه بر صورت ((خوك )) هستند كسانى هستند كه از حرام پرهيز نمى نمودند. و آنهايى كه سرنگون هستند ((خورندگان ربا)) هستند. آنهايى كه كور هستند ((ظلم كنندگان در مقام حكم )) هستند و اما كر و گنگها پس ((صاحبان عجب به اعمال خود)) هستند و آنهايى كه مى جوند زبانهاى خود را قاضيان و علمايى هستند كه عمل آنها مخالف با گفته آنها بود. دست و پا بريده ها ((اذيت كنندگان به همسايه )) هستند. آويخته هاى بر شاخه هاى آتش ، ((سعايت كنندگان نزد سلطان )) و كسانى كه بد بوتر از مردارند كسانى هستند كه ((پيروى كننده شهوات و لذات )) هستند و منع مى نمايند حق خداوند را كه در اموال ايشان است و اما پوشندگان جبه هاى آتش ، اهل ((كبر و فخر)) هستند.
- از اين قسم روايات بسيار و در آنچه ذكر شد كفايت است .
- س 38 :
- در عالم آخرت وضع زمان به چه كيفيتى است ؟
- ج :
- ((زمان )) كه عبارت از مقدار حركت افلاك و حركت زمين به دور آفتاب است ، در عالم آخرت نيست و نور و ظلمت در عالم آخرت عبارت از نور ايمان و نور اعمال صالحه است چنانچه ((ظلمت )) عبارت است از ظلمت كفر و معصيت و هميشه بهشت به نور مؤ منين روشن است چنانچه جهنم هميشه ظلمانى است .
- س 39 :
- خلود در بهشت يا جهنم آيا تا خدا خدايى مى كند مى باشد و محدود نيست ؟
- ج :
- هر كس را خداوند متعال داخل بهشت فرمود بلاشك ديگر او را خارج نخواهد فرمود و بهشت مقر ابدى اوست .
- (جَزائُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنّاتُ عَدْنٍ تَجْرِى مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهارُ خالِدينَ فيها اَبَدا...).(106)
- و براى مدت آن انتهايى نخواهد بود و اما آنهايى كه داخل جهنم مى شوند پس اگر ذره اى ايمان در دل آنها باشد، عاقبت ، آنها را بيرون مى آورند و به بهشت داخل مى نمايند و در جهنم نمى مانند مگر كفار و منافقين و براى مدت توقف آنها در جهنم نهايتى نخواهد بود:
- (... وَماهُمْ بِخارِجِينَ مِنَ النّارِ).(107)
- و اگر كسى بگويد كه عذاب هميشگى در مقابل اعمال جزئيه متناهيه كه در مدت عمر كوتاه خود در دنيا نمودند خلاف عدل است ، جواب گوييم كه خلود در جهنم در مقابل گناهان جزئيه صادره از آنها نيست بلكه در مقابل يك امر ثابتى است كه در دنيا كسب نمودند و هيچ وقت زايل شدنى نيست و آن عبارت از كفر و عناد و شقاوت ذاتيه است چنانچه خلود مؤ منين در بهشت هم در مقابل امر ثابتى است كه عبارت است از نيات صادقه و ايمان و محبت و سعادت ذاتيه و فى البحار عن ابى عبداللّه ( عليه السّلام ) :
- ((انما خلد اهل النار فى النار
- لاِ نَّ نياتهم كانت في الدنيا ان لو خلدوا فيها ان يعصوا اللّه ابدا
- و انما خلد اهل الجنة فى الجنة لان نياتهم كانت فى الدنيا اءن لو بقوا فيها ان يطيعوا اللّه ابدا
- فبالنيات خلّد هؤ لاء و هؤ لاء
- ثم تلا قوله (قُلْ كُلُّ يَعْمَلٌ عَلى شاكِلَتِهِ) قال : اى على نيته )).(108)
- ((امام صادق ( عليه السّلام ) فرمود: جز اين نيست كه اهل آتش هميشه در آتش هستند براى اينكه نيت آنها در دنيا چنين بود كه اگر در دنيا هميشه باشند هميشه در كفر و گناهكارى باشند و نيز اهل بهشت هميشه در بهشت هستند چونكه نيت آنها در دنيا اين بود كه اگر هميشه در دنيا باشند هميشه با ايمان و مطيع پروردگار باشند پس نيتها تنها سبب خلود بهشتيان در بهشت و جهنميان در جهنم است )).
- (...قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ # لَعَلىّ اَعْمَلُ صالِحا فيما تَرَكْتُ كَلاّ...).(109)
- ((مصدق برجعتكم )).(110)
- س 40 :
- آيه مباركه فوق بامصداق جمله زيارت جامعه متباين است توضيحى مرقوم فرماييد؟
- ج :
- مساءله رجعت از مسلّميات مذهب اماميه است و عبارت است از رجوع نمودن عده اى از خلّص مؤ منين به دنيا در زمان ظهور حضرت مهدى عج اللّه تعالى فرجه الشريف و رجوع ساير اهل بيت (عليهم السّلام ) ثانيا به دنيا و همچنين عده اى از آنها كه ممحض در كفر و شرك و عناد بوده اند به دنيا رجوع خواهند نمود و اين مطلب امرى است كه عقلاً ممكن و امتناع ذاتى ندارد و نسبت به قدرت حضرت آفريدگار سهل است ، ائمه اطهار به آن خبر داده اند؛ چنانچه علامه مجلسى (ره ) مى فرمايد قريب دويست حديث در رجعت وارد شده و اعتقاد اجمالى به آن واجب است . و لازم نيست دانستن كيفيت رجعت و مدت آن و تعيين افرادى كه به دنيا بر مى گردند.
- اما جواب از شبهه اى كه مورد سؤ ال است در مورد آيه شريفه كه كفار بعد از مرگ مى گويند: خدايا! ما را به دنيا برگردان تا اينكه عمل صالح بجا آوريم و در جواب آنها گفته مى شود ((كلاّ)) يعنى به دنيا نخواهيد برگشت .پس ظاهر آيه اين است : كسى كه مرد، به دنيا نخواهد برگشت با اينكه مسلم است كه عده اى از كفار در زمان رجعت به دنيا برمى گردند پس در جواب مى گوييم : تمنايى كه مورد سؤ ال كفار است و پذيرفته شدنى نيست اين است كه براى تحصيل ايمان و عمل صالح و تحصيل زاد سفر آخرت به دنيا برگردند، اما رجوع به دنيا در زمان رجعت براى اين است كه سلطنت حقه الهيه آل محمد(عليهم السّلام ) را ببينند و به دست آنها كشته شوند و اين رجوع به دنيا براى اين عده از كفار نوعى از انتقام و جزاى اعمال سيئه آنهاست چنانچه عده اى از مؤ منين كه رجعت مى نمايند براى اين است كه در اين عالم آنچه را كه مورد آرزوى آنها بوده از سلطنت حقه الهيه ببينند و در حقيقت تلافى از هموم و غموم سابق ايشان است .
- و به عبارت اخرى رجوع عده اى از كفار و مؤ منين به دنيا در زمان رجعت براى رسيدن به يكى از مراتب و درجات ثواب و عقاب است نه براى تكميل وتحصيل ايمان و عمل صالح و لذا جزء قيامت محسوب مى شود چنانچه بعضى از آيات قرآن مجيد كه در موضوع ((ساعت )) است تاءويل به زمان رجعت شده است . و نيز مروى است كه ايام اللّه ثلاثة ، يوم الظهور، يوم الكرة و يوم القيمة و در روايت ديگر، يوم الموت و يوم الكرة و يوم القيمة است .
- س 41 :
- مشهور است كه در زمان ظهور امام عصر - عجل اللّه تعالى فرجه - مؤ من محض و كافر محض به دنيا بر مى گردند. اولاً كافر بعد از آنكه مرد، وضع آخرت را مشاهده كرد و يقين به مبداء و معاد پيدا مى كند، چطور ممكن است در بازگشت به دنيا كافر باشد. مؤ من هم كه دوره تكليف خود را گذرانيده چگونه مجددا مكلف خواهد شد؟
- ج :
- كسى كه در مدت حياتش حجت الهيه بر او تمام گرديده و آيات و بينات الهيه رامشاهده نموده و ايمان نياورد و بيانات انبيا در او اثرى نكرد، اگر هزاران مرتبه بميرد و زنده شود ايمان نخواهد آورد؛ زيرا اگر ايمان آوردنى بود، همان مرتبه اول ايمان مى آورد (... وَلَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِمانُهُوا عَنْهُ ...).(111) و سرّش اين است كه چنين شخصى معلوم مى شود كه حيات انسانى ندارد و حيوانى بيش نيست :
- (... كَالاَْنْعامِ بَلْ هُمْ اَضَلُّ ...)(112)، (اِنَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِنْدَاللّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذينَ لا يَعْقِلُونَ).(113)
- اما آنچه مورد سؤ ال است كه كافر پس از ديدن اوضاع عالم برزخ هرگاه رجوع به دنيا كرد مؤ من خواهد شد، خيلى اشتباه شده و از بيانى كه ذكر گرديد ان شاء اللّه رفع شبهه مى شود. كافر پس از رجوع به دنيا مثل حيات اوليه اش مشغول به دنيا و شهوات آن خواهد گرديد و آنچه را كه مشاهده نموده از اوضاع موت و برزخ فراموش نموده و اگر هم متذكر شود آن را به منزله خوابى موحش براى خود قرار مى دهد و بالجمله كسى كه اهل نسيان شد هزار مرتبه بميرد و زنده شود، همان حيوان اولى است و كسى كه اهل عناد و كفر شد در جميع نشئات و عوالم چنين خواهد بود.
- اما سؤ ال از حال مؤ من در زمان رجعت ، در زمان رجعت تكليف نيست بلكه براى رسيدن مؤ من به بعضى از مراتب جزا، ايمان و اعمال حيات اوليه اش كه عبارت از ديدن سلطنت اهل بيت و به آن شاد گرديدن است ، مى باشد.
- و نيز ممكن است براى بعضى از مؤ منين علاوه بر آنچه ذكر شد يك نوع تكميلى باشد كه در حيات اوليه اش به واسطه حوادث واقعه موفقيت پيدا نكرده بود از قبيل رسيدن به درجه شهادت در ركاب امام ( عليه السّلام ) اگر مورد آرزوى او بوده كه ممكن است در زمان ظهور به دنيا برگردد تا به اين مرتبه از كمال نايل گردد چنانچه در بحارالانوار از حضرت صادق ( عليه السّلام ) روايت نموده :
- ((و فى قوله تعالى :
- (ويَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ اُمَّةٍ فَوْجا...)(114)؛ ليس احد من المؤ منين قتل الا سيرجع حتى يموت و لا احد من المؤ منين مات الا سيرجع حتى يقتل )).(115)
- بنابر اين حديث شريف ، مؤ منى كه قبل از اجل حتمى كشته شده باشد، در زمان ظهور رجعت مى نمايد تا تتمه عمر اولش را درك نمايد و به سعادت فايز گردد و مؤ منى كه به سعادت شهادت در راه خدا نرسيده و مرده باشد بر مى گردد تا به فيض شهادت كه مورد آرزويش بوده ، برسد.
- س 42 :
- كسى كه هزار سال قبل مرده و كسى كه امروز مى ميرد آيا عالم برزخ نسبت به هر دو يكسان است و قالب مثالى را توضيح فرماييد؟
- ج :
- مدت مكث ارواح در عالم برزخ تا قيام قيامت كبرا البته متفاوت است ليكن ارواح در برزخ تا قيامت معطل نيستند بلكه يا متنعمند به نعمتهاى برزخيه (اگر پاك از گناه از دنيا رفته باشند) و يا معذبند به عذابهاى برزخيه و اگر از مستضعفين بوده يعنى قدرت بر تميز حق از باطل نداشته يا حجت آن طورى كه بايد بر آنها تمام نشده باشد مانند جمعى كه در بعضى از بلاد كفر هستند و اطلاعى از اختلاف مذاهب ندارند يا اگر اطلاعى دارند نمى توانند به بلاد ديگر آمده تجسس دين حق كنند و همچنين اطفال و مجانين پس تمام آنها را در برزخ سؤ الى و عذابى و ثوابى نخواهد بود و امر ايشان موقوف است تا قيامت كه حق تعالى به عدل يا فضل خود با ايشان معامله فرمايد.
- قالب مثالى :
- يعنى جسدى كه روح پس از مرگ به آن تعلق مى گيرد، جسدى است كه در صورت ، شبيه جسد دنيوى است چنانچه از حضرت صادق ( عليه السّلام ) مروى است كه فرمود:
- ((لو راءيته لقلت هو هوبعينه ))، ((اگر ببينى او را در برزخ خواهى گفت اين همان شخص است )).
- يعنى به حسب شكل و صورت مطابق جسد دنيوى است اما به حسب ماده در كمال صفا و لطافت است و علاّمه مجلسى (؛ ) در بحارالا نوار، مى فرمايد: ((در لطافت به جن و ملائكه شبيه است )).
- و نيز مى فرمايد: ((آنچه در اخبار از سعه قبر و حركت روح و طيرانش در هوا و ديدن اهلش وارد شده ، تمام راجع به اين بدن است )).
- و بعضى از محققين جسد برزخى را از حيث لطافت به صورتى كه در آيينه منعكس مى شود تشبيه نموده اند مگر اينكه صورت در آيينه قائم به غير و فاقد ادراك است ، اما جسد برزخى قائم به روح و داراى حس و ادراك است .
- س 43 :
- كفار و مشركينى كه عمل خيرى از آنها سر مى زند، مخترعين و كاشفين كه بواسطه اختراع يا اكتشاف خود خدمتى به ميليونها نفر مى كنند اين خدمات آنها موجب تخفيف عذاب آنها مى شود يا نه ؟
- ج :
- كارهاى نيكو و اختراعات نافعه كه موجب آسايش بندگان خدا مى شود وقتى اثر باقى اخروى دارد كه صاحب آن عمل با ايمان باشد و در آن عمل ، نظرى به غير خدا نداشته باشد و مزد عمل خود را از غير او نخواهد و بديهى است كسى كه منكر خدا و آخرت است و در عمل خود نظرى به او ندارد، مزدش همان اثر دنيوى است كه در نظر داشته از قبيل شهرت به كمال و اختراع ، در عالم دنيا و رسيدن به حقوقهاى گزاف يا ساير استفاده هاى مادى ديگر كه در نظر خود آنها است و ناگفته نماند كه از براى خصوص احسان به بندگان ولو حيوانات آثار دنيوى و اخروى است كه موجب حيرت است هر چند نيكوكار كافرى يا فاسقى باشد؛ مثلا اگر كافرى يا فاسقى احسانى به مخلوقى نمود در مقابلش رفع بلايى از او مى شود يا مال او زياد مى گردد يا به مقصد و حاجتى كه داشته نايل مى گردد يا عمراو زيادمى گرددبلكه گاه مى شود كه آن احسان موجب انقلاب حال او گرديده و موفق به ايمان و توبه مى گردد و با حسن عاقبت از دنيا مى رود و گاه مى شود كه اگر بى ايمان از دنيا رفته باشد آن احسانش موجب تخفيف عذابش مى گردد، البته اختلاف آثار احسان به اعتبار مراتب احسان است كمّا و كيفا و موردا.
- س 44 :
- غمرات و سكرات چه حالاتى است و آيا براى آنانى كه به موت فجاءة مى ميرند اين حالات روى مى دهد؟
- ج :
- سكرات و غمرات موت عبارت از شدايدى است كه در حال احتضار عارض مى گردد.
- سكرات :
- حالاتى است كه در آن محتضر بيهوش مى گردد و حركات و الفاظ غير منظم از او صادر مى گردد.
- غمرات :
- حالات شديده اى است كه در آن شخص محتضر شبيه به شخص مبهوت و متحير و مدهوش مى گردد و آنهايى كه به موت فجاءة يعنى ناگهانى مى ميرنداز سكرات موت در امان هستند ليكن پوشيده نماند كه ابتلا به سكرات مرگ شاهد بدى محتضر نيست چنانكه مبتلا نشدن و آسان جان دادن دليل خوبى حال محتضر نيست ؛ يعنى هيچ يك كليت ندارد و ممكن است شخص مؤ من مبتلا به سكرات و شدايد موت بشود براى اينكه از لغزشهايى كه از او صادر شده پاك بشود و ممكن است شخص كافر و يا فاسقى آسان جان بدهد تا اينكه تلافى امر خيرى كه از او صادر شده بشود و ديگر حقى در آخرت برايش نباشد (براى توضيح بيشتر به كتاب عقايد صدوق (ره ) مراجعه شود).
- تفسير آيات قرآن...
- (اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ).(116)
- س 45 :
- قرآن در يك شب بر پيغمبر نازل شد يا به تدريج ؟ به تفصيل بيان فرماييد.
- ج :
- ظاهر آيه شريفه فوق و آيه شريفه :
- (شَهْرُ رَمَضانَ الَّذى اُنْزِلَ فيهِ الْقُرآنُ ...)(117)
- و آيه
- (اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ...)(118)
- اين است كه قرآن مجيد جملة واحده در ماه مبارك رمضان در شب قدر بر رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) نازل گرديد وليكن ظاهر آيه شريفه
وَ قُرْآنا فَرَقْناهُ لِتَقْرَاَهُ عَلَى النّاسِ عَلى مُكْثٍ وَ نَزَّلْناهُ تَنْزيلا)(119) اين است كه متدرجا قرآن مجيد بر پيغمبر( صلّى اللّه عليه و آله ) نازل گرديده و از متواترات مسلّمه ، نزول تدريجى قرآن در مجموع مدت 23 سال است (مدت بعثت آن حضرت ) و چون به حسب ظاهر بين اين آيه و آيات قبل تنافى به نظر مى آيد مفسرين وجوهى ذكر كرده اند و بهترين آنها وجهى است كه از حضرت صادق (عليه السّلام ) روايت شده :
- ((فى الكافى عن حفص بن الغياث عن ابى عبداللّه ( عليه السّلام ):
- قال ساءلته ، عن قول اللّه عزّوجلّ:
- (شهر رمضان الذى انزل فيه القرآن ) و انما انزل فى عشرين سنة بين
- اوله و آخره ؟ فقال ابو عبداللّه ( عليه السّلام ):
- نزل القرآن جملة واحدة فى شهر رمضان الى البيت المعمور ثم نزل فى طول عشرين سنة )).(120)
- خلاصه جواب امام اين است كه درابتداى بعثت پيغمبر( صلّى اللّه عليه و آله ) تمام قرآن از مصدر وحى به سوى بيت المعمور نازل گرديد و بعد تدريجا بنابر مقتضيات زمان در مدت بيست سال ، جبرئيل آن آيات را بر آن حضرت نازل مى نمود.
- يكى از محققين و مفسرين احتمال داده است كه آن قرآن مجيد كه دفعةً در مرتبه اولى نازل گرديده عين اين الفاظ شريفه و حروف مباركه نبوده است بلكه حقيقت قرآن مجيد را كه ادراك آن فوق عقول عادى است ، خداوند در ابتدا بر قلب مبارك حضرت پيغمبر( صلّى اللّه عليه و آله ) يكمرتبه نازل و بعد تدريجا در لباس الفاظ و حروف ، آن حقيقت را بر زبان پيغمبرش به مدت بيست سال جارى فرموده است و براى اثبات اين احتمال شواهدى از قرآن مجيد ذكر نموده است (هركه طالب است به جزء ثانى تفسير الميزان رجوع نمايد).
- س 46 :
- چرا قرآن به همان نحو كه نازل شده تدوين نگرديده است ؟
- ج :
- شبهه اى نيست كه در آيات شريفه قرآن مجيد، رعايت ترتيب از حيث تقدم و تاءخر نشده و آياتى كه در مدينه و اواخر بعثت نازل شده ، جزء سور مكيه ضبط شده و بالعكس آيات مكيه جزء سور مدنيه قرار داده شده و آيات منسوخه ، مؤ خر از آيات ناسخه ضبط گرديده و اين تقدم و تاءخر آيات شريفه و سور مباركه چون تحت نظر مقدس حضرت رسول اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) جمع آورى گرديده است مضر به فصاحت و بلاغت و بيان احكام و ساير جهات و شؤ ون قرآن مجيد نگرديده است .
- (... وَقَتْلَهُمُ الاَْنْبِياءَ بِغَيْرِ حَقٍّ...).(121)
- س 47 :
- وجه مقابل اين آيه اين است كه انبيا را به حق مى توان كشت و در اين صورت با عصمت انبيا منافات دارد؟
- ج :
- از اين سؤ ال دو جواب گفته مى شود:
- اول :
- مرتكبين جنايت قتل نفس ، حال آنها دو قسم است ؛ گاهى مرتكب اين جنايت مى شوند در حالى كه خود را محق مى بينند و به استناد به شبهه اى عمل خود را صحيح و به خيال و اعتقاد فاسد خود، قتل را به حق مى دانند و گاهى با اينكه يقين دارند كه اين عمل بى مورد و قتل به غير حق است به واسطه عناد و شقاوت ، مرتكب قتل نفس مى گردند و شكى نيست كه دومى خيلى بدتر و عقوبت آن شديدتر و كسانى كه انبيا(عليهم السّلام ) رامى كشند از قسم دوم بودند؛ يعنى بااعتقاد به اينكه قتل آنها به غير حق و بى مورد است آنها را كشتند. خلاصه قتل انبيا علاوه بر اينكه به غير حق بوده واقعا در نظر و اعتقاد خود مرتكبين هم اين جنايت به ناحق بوده است .
- دوم :
- صفت و قيد بر دو قسم است ((صفت لازمه )) كه در جميع حالات با موصوف است و ((صفت مفارقه )) كه در بعضى حالات هست و در بعضى حالات نيست و هرگاه صفت لازمه براى موصوفى ذكر شد، البته مفهوم ندارد و غرض از ذكر آن براى تاءكيد و زيادتى وضوح مطلب است و شكى نيست كه ((به غير حق )) صفت دائمه و لازمه است براى ((قتلهم الانبياء)) و مفهوم براى آن نخواهد بود كه قتل به حق باشد، علاوه بر اين ، در علم اصول ثابت شده است كه وصف مطلقا مفهوم ندارد.
- (... اُدْعُونى اَسْتَجِبْ لَكُمْ...).(122)
- س 48 :
- اين آيه به طور مطلق و بدون شرط ذكر شده با اينكه اگر شرايط رسيده در روايات هم مراعات شود، اغلب دعاها اجابت نمى گردد، علت را مرقوم فرماييد؟
- ج :
- وعده خدا تخلف پذير نيست و هركس هرچه از او بخواهد مرحمت مى فرمايد همانطور كه وعده داده است ولى به شرطى كه صلاح سائل در آن باشد؛ زيرا اجابت دعوات از روى لطف و مرحمت است و دادن چيزى كه صلاح عبد نباشد خلاف مرحمت و راءفت به اوست و مسلم است كه انسان در تشخيص صلاح خود بسيار عاجز است چون احاطه علمى به جميع مصالح و مفاسد ندارد
- (...عَسى اَنْ تُحِبُّوا شَيْئا وَ هُوَ شَرُّ لَكُمْ ...)(123) پس چيزى كه طلب مى نمايد اگر صلاح باشد يقينا به او مرحمت مى فرمايد و اگر صلاح نباشد در عوض آن ، چيزى كه صلاح باشد به او مرحمت مى فرمايد يا اينكه براى آخرتش ذخيره مى فرمايد، اگر گفته شود امورى كه صلاح بندگان باشد البته خداوند مرحمت مى فرمايد چه دعا كند و چه نكند و اگر صلاح نباشد نمى دهد، چه دعا بكند و چه نكند.
- مى گوييم : امورى كه صلاح در دادن آنهاست بر دو قسم است ؛ بعضى حتمى است و بعضى موقوف به طلب و مسئلت است و چون تشخيص آنها به دست عبد نيست پس بايد نسبت به جميع امور دعا كرد؛ زيرا چيزى كه از خدا خواسته شده اگر معلق به دعا باشد، عنايت مى شود و اگر حتمى الوقوع بوده پس به ثواب دعا كه افضل قربات است نايل گرديده و مورد مزيد عنايات الهيه مى گردد.
- و نيز بايد دانست كه گاه مى شود دعا مستجاب مى گردد ولى مصلحت در تاءخير اعطاى آن است تا اينكه در اثر احتياج بيشتر خدا را بخواند تا بيشتر مستحق اكرام و انعام الهى واقع گردد چنانكه در كافى از حضرت باقر( عليه السّلام ) مروى است : ((هرگاه خداوند صداى بنده اى را دوست بدارد اجابت دعاى او را به تاءخير مى اندازد تا بيشتر او را بخواند)).
- اما آنچه در سؤ ال ذكر شده كه با رعايت شرايط وارده اغلب دعا اجابت نمى شود اشتباهى است كه منشاء آن غفلت از حقيقت شرايط دعاست و غفلت از اينكه دعاى جامعِ همه شرايط بسيار كم است و اگر يافت شود تخلف اجابت از آن محال است مثلا از جمله شرايط مهم دعا كه اغلب ، مورد التفات نيست اخلاص در دعاست يعنى بايد شخص دعا كننده غير از خداوند تعالى ، مؤ ثرى نبيند و براى رسيدن به حاجت خودهيچ سببى را مؤ ثر نبيند و توجه قلبى به غيرخدا نداشته باشد، در آيه شريفه مى فرمايد: ((ادعونى ؛ بخوانيد مرا فقط، نه غيرمرا)).
- و نيز مى فرمايد: (... اُجيبُ دَعْوَةَ الدّاعِ اِذا دَعانِ...)(124)؛ ((اجابت مى نمايم دعاى خواننده را زمانى كه تنها مرا بخواند)).
- و اين حالت همان انقطاع الى اللّه و اضطرار الى اللّه است كه وعده اجابت به آن داده شده در آيه شريفه
اءَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ ...).(125)
- اضطرار بر دو قسم است :
- 1- تكوينى .
- 2- تكليفى .
- ((اضطرار تكوينى )):
- وقتى است كه هيچ اسباب ظاهرى نباشد و شخص قهرا توجه به مبداء تعالى پيدا نمايد مثل شخص غريق در دريا.
- ((اضطرار تكليفى )):
- وقتى است كه شخص نسبت به توحيد افعالى به مقام يقين رسيده و دانسته است كه غير از خدا مؤ ثرى نيست و جميع اسباب مسخر اراده و مشيت او هستند به طورى كه اين يقين غالب بر وهم و خيالش شده باشد، پس در هر حالى خود را مضطر به سوى خداوند مى داند و در قلب او توجه به چيزى نخواهد بود و بديهى است كه اين مقامى بس شامخ و عزيز الوجود و مورد آرزوى بزرگان است همانطور كه در ((مناجات شعبانيه )) حضرت امير( عليه السّلام ) است
الهى هب لى كمال الانقطاع اليك )) و لذا حضرت صادق ( عليه السّلام ) در جواب كسى كه سؤ ال كرد چرا دعاى ما مستجاب نمى شود، فرمود: ((لانكم تدعون من لا تعرفونه )) براى اينكه شما مى خوانيد كسى را كه او را نشناخته ايد. و از اين بيان معلوم شد دعايى كه وعده اجابت به آن داده شده بسيار كم است ليكن ناگفته نماند كه هر چند دعاى جامع شرايط، عزيز الوجود است ، اما چون اصل اجابت دعا كه مورد وعده پروردگار است بابى عظيم از فضل و احسان اوست ، از اين جهت هم به فضلش معامله مى فرمايد؛ يعنى هرچند دعاهاى عباد غالبا فاقد شرايط است تفضلا اجابت مى فرمايد و خود اين عاصى هزاران مرتبه دعا نموده و از پروردگار منان طلب حاجتى كرده ام و مرحمت فرموده است با اينكه يقين دارم كه غالبا فاقد اكثر شرايط اجابت بوده ام . فَسُبْحانَ اللّه الْحَلِيمِ الْكَرِيمِ الْحَنّانِ الْمَنّان .
- س 49 :
- در آيه سوم از سوره نساء خداى تعالى مى فرمايد: نكاح كنيد از زنان دو، سه ، تا چهار اگر بترسيد كه نتوانيد عدالت كنيد پس يك زن بگيريد، و در آيه 129 مى فرمايد كه هرگز نمى توانيد عدالت كنيد ميان زنان و ظاهرا اين دو آيه با هم مباينت دارد؟
- (... فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ
- مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ
- فَاِنْ خِفْتُمْ اَلاّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً...).(126)
- (وَ لَنْ تَسْتَطيعُوا اَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّساءِ
- وَ لَوْ حَرَصْتُمْ فَلا تَميلُو كُلَّ الْمَيْلِ...).(127)
- فرق بين عدالت ظاهرى و معنوى و تمايل نفسانى را به مناسب موضوع بيان فرماييد؟
- ج :
- مراد از عدالت در آيه اولى كه مورد امر است در صورت اختيار تعدد زوجات ، عدالت در اداى حقوق آنها و رعايت تساوى بين آنهاست ؛ زيرا ترجيح دادن يكى از آنها جور و ظلم بر ديگرى است ؛ مثلا اگر يك شب با يكى از زوجات همبستر شد، واجب است با هر يك از زوجات ديگرش نيز يك شب همبستر شود و اگر دو شب با يكى همبستر شد واجب است با هر يك از زوجاتش دو شب همبستر شود و هكذا.
- و نيز در انفاقاتش بايد كاملا رعايت عدل بين آنها را بنمايد به طورى كه به هيچ يك به سبب ترجيح دادن ديگرى ظلم نشود، بلكه مستحب است رعايت تساوى در نظر كردن به آنها و با روى گشاده به همه آنها نظر نمودن .
- و نيز مستحب است رعايت تساوى در مواقعه نمودن با آنها و اينكه شب در نزد هر يك از آنها بيتوته نمود، صبح آن را هم نزد همان زوجه اش باشد و شكى نيست كه اين قسم از عدالت كه تساوى در حقوق زوجات به تفصيل مذكور باشد، امرى ممكن و مقدور و در تحت اختيار است و لذا مورد امر است .
- اما مراد از عدالت در آيه دوّم كه مى فرمايد نمى توانيد عدالت كنيد و از استطاعت و اختيار بشر خارج است ، ((عدالت در مودت قلبى )) و ميل و محبت است ؛ زيرا چگونه مى تواند تمام زوجاتش را به طور مساوى دوست داشته باشد و حال آنكه ميل قلبى ، امرى قهرى و مسبب از امورى است كه در تحت اختيار نيست ؛ مثلا از آن جمله جمال است . البته هر يك جمالش بيشتر است ، علاقه قلبى به او بيشتر خواهد شد و ديگر، حسن سلوك و حسن خلق است كه هر يك خوشرفتارتر است ميل قلبى به او بيشتر است .
- و در كتاب شريف ((كافى )) مروى است كه ((ابن ابى العوجاء)) به جناب ((هشام بن الحكم )) اعتراض نمود و گفت اين دو آيه با هم تناقض دارند و هشام از حضرت صادق ( عليه السّلام ) سؤ ال نمود، ((فاجابه ان الاية الاولى فى النفقة و الثانية فى المودة )).(128)
- و بالجمله چون عدالت به اين معنا كه تساوى در مودت است ، امرى غير مقدور است ، پروردگار عالم مى فرمايد: (...فَلا تَميلُوا كُلَّ الْمَيْلِ...)(129)؛ يعنى ميل نكنيد تمام ميل به اينكه بواسطه نبودن يا كمى ميل قلبى رعايت عدالتى كه مى توانيد. و در آيه اولى شرح داده شده پس آن زوجه را كه به او بى ميلى شديد است مثل معلقه قرار ندهيد كه نه مطلقه باشد تا بتواند شوهر كند و ازاو باشد و نه مزوجه به اينكه زوج رعايت حقوق او را بنمايد.
- مروى است كه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) بااينكه كمال عدل را بين زوجات رعايت مى فرمود خصوصا در تقسيم بين آنها، عرض مى كرد:
- ((اللهم ! هذه قسمتى فيما املك فلا تاءخذنى فيما تملك و لا املك )).
- ((خدايا! اين قسمت من است در آنچه مالك آنم از رعايت عدل در صحبت و نفقه پس مرا مؤ اخذه مفرما در آنچه تو مالك آنى و من مالك آن نيستم (يعنى در دوستى و ميل قلبى نسبت به يكى نه ديگرى ) )).
- (...لا تَكْتُمُوا الشَّهادَةَ...).(130)
- س 50 :
- خداوند در قرآن ، كتمان شهادت را روا نداشته و شاهد را عدلين مقرر فرموده ، ولى در اداى شهادت به زنا چهار نفر امر فرموده ، چرا اگر سه نفر شهادت دادند و نفر چهارمى يافت نشود بايد درباره سه نفر شاهدى كه شهادت داده اند حد جارى كرد؟ اين امر، كتمان شهادت را برخلاف آيه (لا تكتموا الشهادة ) ايجاب مى كند و امر زنا را تقويت مى نمايد.
- ج :
- جميع امور شرعا به شهادت دو نفر عادل ثابت مى شود مگر در مساءله زنا و لواط كه بايد چهار شاهد عادل شهادت دهند و اين حكم تعبد محض است و البته داراى حكمتهايى است كه بر ما پوشيده است . و شايد يكى از حكمتهايش اين است كه خداوند جل شاءنه خوش ندارد اين دو معصيت آشكار شود؛ چون ظاهر شدن آنهاسبب جراءت در ارتكاب و موهون شدن اين دو معصيت كبيره مى گردد.
- و ديگر اينكه اشاعه آنها منافى با صفت غيرت است و در حديث است كه غيرت خدا بيشتر از غيرت انبيا و غيرت انبيا بيشتر از غيرت مؤ منين است .
- اما مساءله كتمان شهادت و وجوب اداى آن و حرمت كتمان شهادت در صورتى است كه احقاق حق و ابطال باطل موقوف به آن باشد مشروط به اينكه اين شهادت موجب ضررى بر شاهد يا بر ساير مؤ منين بلكه بر مشهود عليه نباشد مثل اينكه مشهود عليه معسر باشد و مستشهد ملاحظه اعسار او را نمى نمايد و پس از اثبات حق به اقامه شهادت او را حبس خواهد نمود، در اين صورت شاهد نمى تواند شهادت خود را ادا نمايد.
- پس كسى كه مى خواهد در محضر حاكم شرع نسبت به كسى شهادت به زنا بدهد، اول بايد ببيند آيا سه نفر شاهد عادل ديگر هست كه حاضر شوند و شهادت بدهند كه در اين صورت جايز است و الا اگر سه نفر مثلا بيشتر نيستند، نمى توانند اداى شهادت نمايند؛ زيرا شرعا به شهادت آنها ثابت نمى شود بلكه بايد به هر يك حد قذف جارى نمايند؛ چون شهادت به زنا داده اند بدون اثبات شرعى براى اينكه اجراى اين حد بر آنها از ناحيه خود آنهاست جاى اعتراضى نيست و اينكه در سؤ ال نوشته شده كه اين امر، زنا را تقويت مى نمايد اشتباه است بلكه اين امر جلوگيرى از قذف مى نمايد به اينكه مردم بترسند و نسبت زنا به يكديگر ندهند و ضمنا بزرگى معصيت زنا را مى فهماند.
-
-
۱۳۸۸/۰۴/۰۳, ۲۰:۲۷ #2
- تاریخ عضویت
مهر ۱۳۸۷
- نوشته
- 637
- مورد تشکر
- 2,146 پست
- حضور
- 11 ساعت 38 دقیقه
- دریافت
- 11
- آپلود
- 0
- گالری
-
41
سلام به دوست گرامی جناب baxGorgan
از اینکه مطالب زیبایی برامون پست می کنی بسیار تشکر می کنم و یک پیشنهاد براتون دارم. طولانی شدن یک پست انگیزه ی خواندن آنرا کم می کند. اگر براتون امکان دارد همین مطالب رو تک به تک به صورت سوالهای جداگانه تبدیلش کنید و با یک عنوان زیبا به جذابیت کار بیفزائید که در این صورت استقبال بیشتر و بهره وری بالاتری از این تاپیک خواهیم داشت.
سر بلند و شادکام باشی
لا یستیقن القلب أن الحق باطل ابداو لا یستیقن أن الباطل حق أبدا
قلب هیچ وقت یقین به حق بودن باطل و یا باطل بودنحق نمی نماید امام صادق علیه السلام
*************و السلام علي من اتبع الهدىو درود بر هر آنكه ( بدون تعصب) به دنبال حق است و پذيراى آن سوره طه / آیه 47
-
-
۱۳۸۸/۰۷/۲۸, ۱۱:۰۱ #3
دوست عزیز مطالبتون خیلی خوب بود ولی طولانی بود
-
تشکر
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری