جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید







موضوع: مبعوث در شیشه ( قصه ی مریم و بابای جانبازش )
-
۱۳۸۸/۰۴/۲۸, ۱۱:۵۰ #1
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۷
- نوشته
- 275
- مورد تشکر
- 842 پست
- حضور
- 1 دقیقه
- دریافت
- 5
- آپلود
- 0
- گالری
-
36
مبعوث در شیشه ( قصه ی مریم و بابای جانبازش )
روز اول:
مريم برايت يك دسته گل سرخ خريده است. همان كه هميشه دوست داشتى. گل فروش فكر كرد چون فقط گل سرخ خواسته ايم، دسته گل عروس است و داشت زياد بهش می رسيد. مريم نگذاشت. گفت: « نه آقا! نمی خواهم تزيينش كنيد. مال پدرمه » و با احتياط پنج شاخه گل سرخ را كه فروشنده با روبان و كاغذ سلفون به هم پيچيده بود، گرفت. سرش را بلند كرد و به من گفت: « براى روز پدر » و بعد از مدتها لبخند زد.
روز ميلاد بود و خيابانها شلوغ. دير رسيديم. وقتى ديدنت آمديم ، از پشت آن اتاقك شيشه اى كه 3 متر با تو فاصله داشت، ديدم كه رنگ به رويت نيست و فقط لبهايت تكان می خورد. می دانستم چه می گويى. نذر زيارت عاشورا داشتى. به سختى سرت را برگرداندى و به ما نگاه كردى. پرستار آرام در گوشم گفت: « حالش بدتر شده. فعاليت مغزی اش خيلى كم شده و شايد نفهمه كه شما كى هستين.» خودم می دانستم حالت خوب نيست اما تو حتما می فهميدى ما كى هستيم. مگر لبهايت به دعا تكان نمی خورد؟ پرستار اين را نمی ديد ولى من ديدم.
قد مريم تا آن جا كه سرت را ببيند می رسيد. قسمت شيشه اى اتاقك از گردن مريم بالاتر بود. براى آن كه بهتر تو را ببيند از زمين بلندش كردم. لبخند نامحسوس تو را ديد، و با ذوق و شوق دسته گل را برايت تكان داد. فرياد زد: « بابا! روزت مبارك باشه » و بعد از بغلم دولا شد و دسته گل را جاى هميشگى كه می توانستى ببينى در گلدان پشت شيشه گذاشت.
حيف كه نمیشد عطرشان را حس كنى. مريم می دانست اما پرسيد: « حالا نمیشه بديم بوش كنه؟ شايد بهتر شد؟ » اما نگاه غمگين من و سر كج شده ى پرستار فهماند كه نمی شود. عطر گل برايت زهر شده بود. همان كه پيش از شيميايى شدنت، برايت عطر زندگى و شادابى بود.
مريم از پرستار پرسيد: « صدام رو میشنوه؟ » پرستار با سر جواب داد و از اتاق بيرون رفت. مريم همان طور كه توى بغلم بود گفت: « میخواهم براش شعر بخونم. خسته نمیشى؟ » محكمتر به خودم فشردمش و گفتم: « نه عزيزم! بلند بخون، بابا داره نگات میكنه » و شروع كرد با صدايى شبيه فرياد. فكر میكرد پشت شيشه نمیتوانى درست بشنوى. شعرى را كه در جشن ديروز مدرسه خوانده بود، برايت خواند:
حرم آن شب به تن احرام پوشيد
مقام از چاه زمزم آب نوشيد
على عين خدا هست و خدا نيست
خدا از عين خود هرگز جدا نيست
مريم منتظر پاسخ بود. لبخندى يا تكان دستى. ولى من میدانستم كه نمیتوانى. زيارت عاشورايت تمام شده بود. تمام انرژيت را براى خواندن آن صرف كرده بودى. در گوشش گفتم: « چشم هاى بابا رو ببين. بازتر شدن.» و او به چشمهايت دقيق شد و خنديد. فهميد كه شنيده اى. خيالش راحت شد و خودش را از بغلم سُر داد پايين. برايت دست تكان داد و رفتيم.
ادامه دارد ...
ویرایش توسط عارفه : ۱۳۸۸/۰۴/۲۸ در ساعت ۱۴:۳۱
«پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا به مملکت شما آسیبی نرسد.»
( امام خمینی رحمة الله علیه )
-
تشکرها 3
-
۱۳۸۸/۰۴/۲۸, ۱۱:۵۲ #2
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۷
- نوشته
- 275
- مورد تشکر
- 842 پست
- حضور
- 1 دقیقه
- دریافت
- 5
- آپلود
- 0
- گالری
-
36
روز دوم:
از بيمارستان تلفن زدند. به مريم نگفتم كه به حال كما رفته اى و ديگر همان لبخند نا محسوس و تكان لبها و حركات چشمها را هم نمیتوانست از تو ببيند.
روز جمعه از صبح اصرار كرد كه با من و مادرت براى ديدنت بيايد، لب برچيد، گريه كرد، ناهار نخورد، اما مادر بزرگ نگذاشت. دلم سوخت ولى چاره اى نبود. تا اين كه موقع آمدن، خودش با بغض گفت: «میدونم حالش بده. تو رو خدا بذارين بيام.»
به مادر بزرگ نگاه كردم كه رويش را برگرداند. حركت بال چادرش را ديدم كه اشكش را پاك میكرد. شانه اش تكانى خورد. مريم فهميد و راه افتاد. سه نفرى از پشت شيشه تو را پاييديم. تنها حركت جسمى تو در سينه ات بود كه قلبت كار میكرد و با هر دم و بازدم بالا و پايين میرفت. آن قدر دستگاه به تو وصل بود كه نمیشد همان را هم خوب ديد.
مريم به سرمى كه به دستت بود خيره شده بود و بى هيچ حرفى، قطره هاى آن را نگاه میكرد. بى اختيار گفت: « حيف كه بابا نمیتونه غذا بخوره. »
حتما ياد وقت هايى افتاده بود كه لوسش میكردى و لقمه ى غذا در دهانش میگذاشتى. و يا به ياد موقعى كه هنوز مجبور نبوديم از پشت شيشه تو را ببينيم و در همان اتاق بخش هم به هم نزديك تر بوديم و نوبت مريم كه بود قاشق قاشق سوپ در دهانت میگذارد.
مريم را بوسيدم و گفتم: « چيزى نيست. چند روز ديگه حتما بهتر میشه و میفهمه كه ما اومديم. » گر چه اصلا حرف خودم را قبول نداشتم. مادرجان هر طور بود جلوى خودش را گرفت و نلرزيد. من هم كلمه اى نگفتم.
مريم خودش حال ما را فهميد و گفت: « بريم مامان. شايد بخواد بخوابه. » و من میدانستم كه خواب و بيدارى براى تو فرقى ندارد.
ادامه دارد ...
«پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا به مملکت شما آسیبی نرسد.»
( امام خمینی رحمة الله علیه )
-
تشکرها 4
-
۱۳۸۸/۰۴/۲۸, ۱۲:۰۰ #3
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۷
- نوشته
- 275
- مورد تشکر
- 842 پست
- حضور
- 1 دقیقه
- دریافت
- 5
- آپلود
- 0
- گالری
-
36
روز سوم:
از صبح حال خودم را نمی فهميدم. دست و دلم به هيچ كارى نمیرفت. سى و هشت روز بود كه در آن اتاقك بودى و من و مريم هر روز می آمديم و منتظر ذره اى واكنش و حركت تو می شديم. از سيزدهم رجب به بعد ديگر همان لبخند نامحسوس و تكان لب و چشم هاى باز را هم نداشتى تا ببينى كه مريم روز به روز لاغرتر میشود، اما ملاحظه ى منى كه ديگر طاقت انتظار نداشتم را میكند و اصلا بیتابی هاى معمول را ندارد و ديگر اوست كه مرا دلدارى میدهد. میداند كه من هيچ اميدى ندارم.
با فهميدگی اى كه بيشتر از سنش دارد، انتظار مرا درك میكند. انتظار اين كه از بيمارستان تماس بگيرند و خودم را براى مراسم آماده كنم. فكر همه چيز را كرده ام. همان طور كه هميشه میخواستى. و در بيمارستان، آن موقع كه هنوز توان حرف زدن داشتى گفته بودى. وصيتنامه ات را چند بار خوانده ام و حفظ شده ام. شماره تلفن دوستانت را دم دست گذاشته ام. براى مريم بی آن كه بداند لباس سياه خريده ام.
ديگر فكر میكنم آسايش تو از اين وضع مهمتر است. ولى از خودم خجالت میكشم كه با برنامه ريزى كامل منتظرم. حتى فكر اين كه به كدام گلفروشى سفارش دسته گل سرخ آخرينش را بدهم، اين كه به مريم چه بگويم و چه طور حرف بزنم را هم تمرين كرده ام.
خيالت راحت باشد. يازده سال است كه تحمل را ياد گرفته ام. دخترمان هم ياد میگيرد. گر چه میدانم وابستگی اى كه به تو دارد، به من ندارد.
ادامه دارد ...
«پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا به مملکت شما آسیبی نرسد.»
( امام خمینی رحمة الله علیه )
-
تشکرها 5
-
۱۳۸۸/۰۴/۲۸, ۱۴:۰۲ #4
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۷
- نوشته
- 275
- مورد تشکر
- 842 پست
- حضور
- 1 دقیقه
- دریافت
- 5
- آپلود
- 0
- گالری
-
36
روز چهارم:
براى مريم چادر نماز دوخته ام كه روز مبعث براى جشن تكليفش به او بدهم. مدتهاست كه قولش را داده ام، اما دل خياطى نداشتم. سى و نه روز است كه از پشت اين ديواره شيشه اى تو را می بينم. امروز مريم را نياورده ام. سرما خورده بود و با اين كه خيلى دلش می خواست بيايد، به روى خودش نياورد.
امروز تنها آمده ام تا تنها حرف بزنم. ته دلم از سرما خوردگى مريم خوشحال كه نه! راضى بودم. دلم خيلى گرفته، اما در اين سى و نه روز ذره اى اشك به چشمم نيامده. از اين كه نمی توانم گريه كنم خسته شده ام. چادر نماز مريم را همراهم آورده ام. گل هاى سرخ ريز و قشنگى دارد. يادت هست پارچه اى را كه خودت از مشهد برايش خريدى. همان موقع كه هنوز می توانستى راه بروى و حالت بهتر از حالا بود.
چادر نماز تا شده را روى شيشه می گذارم و مطمئنم كه با چشم هاى بسته هم می بينى. نگاه كن. من حركت تندتر قلبت را حس می كنم و می دانم كه وقتى بالا و پايين رفتن سينه ات سريعتر می شود، فهميده اى كه چه می گويم.
نگران من و مريم نباش. مدتها منتظر اين روزها بوده ام. آمده ام. حالم خوب است. فقط گلويم گرفته و نمی دانم چرا موقع حرف زدن نمی توانم جلوى شكسته شدن صدايم را بگيرم.
میشنوى؟ می خواهم برايت حرف بزنم. صدايم را بلندتر می كنم تا بهتر بشنوى، مثل فرياد.
ناگهان پرستار داخل میشود و حرفهايم ناتمام. با تعجب به من نگاه می كند كه دهانم باز مانده سرم را پايين می اندازم و می گويم: « مطمئنم كه صدايم را می شنود. »
ادامه دارد ...
«پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا به مملکت شما آسیبی نرسد.»
( امام خمینی رحمة الله علیه )
-
تشکرها 3
-
۱۳۸۸/۰۴/۲۹, ۱۱:۴۷ #5
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۷
- نوشته
- 275
- مورد تشکر
- 842 پست
- حضور
- 1 دقیقه
- دریافت
- 5
- آپلود
- 0
- گالری
-
36
روز پنجم:
امروز روز عيد مبعث است. با مادرجان آمده ايم. مريم دسته گل محبوبت را در گلدان پشت شيشه گذاشته، و چادر نماز گل سرخی اش را سركرده است.
مريم به پرستار نگاهى میكند و میگويد: «میخوام براى بابام شعر بخونم.» پرستار بيرون نمیرود. مثل سى و نه روز پيش روى تخت دراز كشيده اى، با اين تفاوت كه امروز پرستار صورتت را به سمت محل ملاقات اتاقك شيشه اى چرخانده و من آرامش را در چهره ات می بينم و خيالم راحت می شود.
مريم را بغل میكنم تا تو را بهتر ببيند، و میخواند:
ديشب خدا را مرغ شب تسبيح میكرد
شعر طلوع فجر را تشريح میكرد
ديشب حرا را فرش از بال ملك بود
از بهر سنجش عشق را سنگ محك بود
ديشب زمين در انتظار لطف حق بود
گويى زمان آبستن نص علق بود
حس میكنم پرستار نگران شده است. همان طور كه مريم میخواند، مدام به مونيتور دستگاه فعاليت قلب نگاه میكند. من هم سير نگاه او را دنبال میكنم و به نظرم می رسد كه صداى يكنواخت فعاليت قلب كم كم آرامتر و كندتر میشود.
مادرجان سرش پايين است و حواسش نيست. به شعرى كه مريم میخواند گوش می دهد. پرستار با عجله بيرون می رود و صداى او را می شنوم كه دكتر را صدا می زند.
چشمهايم را می بندم و مريم را محكمتر در بغلم میگيرم. ديگر نمی توانم. دوباره چشمهايم را باز می كنم. مريم بی آن كه متوجه چيزى شده باشد سرش را برمی گرداند و می گويد: « مامان! براى بابا قرآن بخونم؟ يه سوره ديگه هم حفظ كردم.»
نمیتوانم حرف بزنم; با سر اشاره می كنم كه بخوان. صدا و ريتم كند قلب كم كم به سوتى ممتد و يكنواخت تبديل می شود.
دكتر و چند پرستار ديگر، با عجله از در داخل اتاق شيشه اى وارد می شوند و می بينمشان كه با عجله دستگاهها را چك می كنند.
مريم آيات اول سوره ى علق را كه ياد گرفته با ترجمه می خواند: « اقرا باسم ربك الذى خلق: بخوان به نام پروردگارت كه جهان را آفريد.»
شانه هاى مادرجان می لرزند. دستهايش را به سينه می فشارد. مريم را به خودم می چسبانم: « خلق الانسان من علق: همان كه انسان را از خون بستهاى خلق كرد. »
دكتر و پرستارها سرشان را پايين می اندازند و صداى ناله يكى از آنها را می شنوم: «اقرا و ربك الاكرم: بخوان كه پروردگارت از همه بزرگوارتر است.» «الذى علم بالقلم: همان كه به وسيله قلم تعليم نمود.» «علم الانسان ما لم يعلم: و به انسان آن چه را كه نمىدانست آموخت.» «ان الى ربك الرجعى: به يقين بازگشت همه به سوى پروردگار توست...»
مادرجان ديگر به وضوح و با صداى بلند هق هق می كند. دست هاى من آن قدر می لرزد تا مريم از ميانشان سر می خورد و پايين می آيد. پاهايش به زمين می رسند. نمی دانم چيزى فهميده يا نه. صورتش را نمی بينم. خودش را بالا می كشد و صورتش را به شيشه می چسباند.
اشكهايش را می بينم كه با هق هقى آرام از روى شيشه می غلتد. شانه هايش را از پشت می گيرم.
به دستگاه نشان گر فعاليت قلب خيره میشوم كه پرستار می خواهد آن را از تو جدا كند. اما انگار نمی تواند. دكتر از آن سمت شيشه به ما خيره شده و چهره اش درهم است. مريم با بغض و به زحمت دوباره می خواند:
« اقرا باسم ربك الذى خلق، خلق الانسان من علق... »
از ميان پرده هاى لرزان، اشك پرستار را می بينم كه متعجب دكتر را صدا میزند و مونيتور را نشان می دهد. صداى سوت ممتد تبديل به ضرباتى منظم و آرام شده است. اعتماد نمیكنم. دكتر دستور شوك می دهد.
سر مريم را برمیگردانم تا نبيند و ناگهان طنين اوليه و سريع قلب به گوش می رسد و سينه تو با دم و بازدم بالا و پايين می رود.
تو را به مريم نشان می دهم. انگشتان دستت می لرزد و تكانى نامحسوس می خورد.
مريم فرياد می كشد: « بابا! بابا! چادرم را نگاه كن! » و من معنى چهل روز خلوت تو را دراين اتاقك شيشه اى می فهمم... و تواكنون دوباره مبعوث و برانگيخته شده اى براى دخترت.
«پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا به مملکت شما آسیبی نرسد.»
( امام خمینی رحمة الله علیه )
-
تشکرها 2
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری