جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید   

موضوع: .:. گذرى بر زندگى امام اوّل حضرت على(ع) .:.

  1. #1
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۸
    نوشته
    685
    مورد تشکر
    1,797 پست
    حضور
    1 ساعت 25 دقیقه
    دریافت
    87
    آپلود
    11
    گالری
    44

    مطلب .:. گذرى بر زندگى امام اوّل حضرت على(ع) .:.




    گذرى بر زندگى امام اوّل حضرت على (ع)... » قسمت آخر «


    فرزندان على (ع(
    در اينجا به ذكر فرزندان اميرمؤ منان على (عليه السلام ) و تعدادآنان و نامهاى آنها مى پردازيم و به مختصرى از امور مربوط به آنان اشاره مى نماييم . امام على (عليه السلام ) داراى 27 فرزند پسر و دختر بود:
    1 - امام حسن (عليهالسلام).
    2 - امام حسين (عليه السلام).
    3 - زينب كبرى - سلامُ اللّهعَلَيها.
    5 - زينب صغرى كه كنيه اشام كلثومبود.
    مادر اين چهار فرزند، حضرتفاطمه بتول ، سرور زنان دو جهان ، دختر سيد رسولان و خاتم پيامبران ، محمّد (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) است.
    5 - محمّد (معروف به محمّد حَنَفيّه ) كه كنيه اش ابوالقاسم بود، مادرشخَوْلهدختر جعفر بن قيس الحنفيّه نام داشت .
    6 - و 7 - عمر ورقيّه كه دوقلو بودند و مادرشانامحبيبدختر ربيعه بود.
    8 - عباس .
    9 - جعفر.
    10 - عثمان .
    11 - عبداللّه .
    اين چهار نفر در كربلا همراه برادرشان امام حسين (عليهالسلام ) به شهادت رسيدند، مادرشاناُمّالبنيندختر حزام بن خالد بن جعفر بن دارم مى باشد.
    12 - محمد اصغر كه كنيه اش ابوبكر بود.
    13 - عُبيداللّه اين دو فرزند نيز در كربلا همراه برادرشان امام حسين (عليه السلام ) بهشهادت رسيدند، مادرشانليلىدختر مسعود دارمى است.
    14 - يحيى كه مادرشاسماء بنت عُميس خثئمىبود.
    15 - اُمّ الحسن .
    16 - رمله (مادر اين دواُمّ سعيددختر عُروة بن مسعود ثَقَفى بود.
    17 - نفيسه .
    18 - زينب صغرى .
    19 - رقيه صغرى .
    20 - اُمّ هانى .
    21 - ام الكرام .
    22 - جمانه كه كنيه اش اُمّ جعفر بود.
    23 - امامه .
    24 - اُمّ سلمه .
    25 - ميمونه .
    26 - خديجه .
    27 - فاطمه (اين يازده نفر از مادران مختلفبودند).
    حضرت فاطمه زهرا - سلامُ اللّه عَلَيها - بعد از پيامبر (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) پسرى سقط كرد كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) درآن وقت كه او در رحم مادر بود نامش رامحسنگذاشت، بنابراين ، مطابق قول شيعه ، فرزندان اميرمؤمنان على (عليه السلام ) 28 نفر بودند، خداوند آگاهتر و حاكمتر است .

  2. #2
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۸
    نوشته
    685
    مورد تشکر
    1,797 پست
    حضور
    1 ساعت 25 دقیقه
    دریافت
    87
    آپلود
    11
    گالری
    44

    مطلب




    گذرى بر زندگى امام اوّل حضرت على (ع)... » قسمت ششم «


    فضايل و معجزات على (ع)
    اخبار على (ع ) ازآينده
    آيات روشن خدا درشاءن على (عليه السلام ) ويژگيهايى كه خداوند مخصوص على ( عليه السلام ) نموده ومعجزه هايى كه از او ديده شده دليل بر صدق امامت او و وجوب پيروى از او و تثبيتحجّت بودن آن حضرت مى باشد اينگونه آيات و معجزات از جمله رويدادهاى ويژه اى است كهخداوند، پيامبر و رسولان خود را به وسيله آنها از ديگران امتياز بخشيد و آنها رانشانه هاى صدق آنان قرار داد.
    قسمتى از اين آيات و نشانه ها در مورد اميرمؤ منانعلى (عليه السلام ) از روايات بسيار به دست مى آيد، مانند اينكه آن حضرت از حوادثآينده خبر مى داد، با اينكه كاملاً آن حوادث پوشيده بودند و يا اصلاً در وقت خبردادن وجود نداشتند و بعد ديده مى شد كه خبر او كاملاً مطابق آن است كه خبر داده بودو اين موضوع از روشنترين معجزات پيامبران (عليهم السلام ) بوده آيا به گفتار خداونددر قرآن توجّه نداريد كه حضرت عيسى ( عليه السلام ) را با اعطاى معجزات روشن ونشانه هاى عجيب كه دلالت بر صدق نبوّت اوداشت مجهّزكرد به طورى كه حضرت مسيح (عليهالسلام ) به امّت خودمى گفت ...وَاُنَبِّئُكُمْ بِما تَاءْكُلُونَ وَماتَدَّخِرُونَ فِى بُيُوتِكُمْ ... (
    و از آنچه مى خوريد و در خانه خود ذخيره مىكنيد به شما خبر مى دهم.
    و نظير آنرا كه از نشانه هاى شگفت انگير صدق پيامبر اسلام (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) است ، در مورد پيامبر اسلام (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) قرارداد از جمله : پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) از پيروزى روميان بر ايرانيان ، قبل از چندسال از وقوع آن خبر داد بر اساس وحى قرآنى كه در آغاز سوره روم آمده است :
    الَّم # غُلِبَتِالرُّومُ#فِى اَدْنَىالاَْرْضِوَهُمْمِنْبَعْدِ غَلَبِهِمْسَيَغْلِبُونَ#ف ى بِضْعِسِنِينَ...
    روميان مغلوب شدند و اين (شكست در سرزمين نزديكى رخ داد، اما روميان بعد از مغلوب شدن ، به زودى پيروز مىشوند در چند سال آينده.
    و همچنينپيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در باره جنگ بدر، قبل از وقوع آن از پيروزىمسلمين و شكست دشمن خبر داد، و همانگونه كه خبر داده بود واقع شد، خبر آن حضرت براساس اين آيه قرآن بود كه (سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَيُوَلُّونَ الدُّبُرَ.
    به زودى همهدشمنان شكست مى خورند و از جنگ ، پشت كنند.
    خبر رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ازپيروزى مسلمين در جنگ بدر، قبل از آنكه وقوع يابد و سپس وقوع آن مطابق خبر آن حضرتدليل آشكار بر صدق نبوّت آن حضرت بوده و بيانگر ارتباط او با منبع وحى مىباشد.
    و ازاينگونه نشانه هابسياراست كه مابراى رعايت اختصارازذكرآنهاخوددارىكرديم .
    در مورد اميرمؤ منان على (عليه السلام ) درباره اخبار او از آينده ومعجزات ديگر نيز از مسلّمات است كه هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند مگر از روىناآگاهى يا جهل و ظلم و كينه توزى ، چرا كه روايات بسيار و قاطع ، اين موضوع رااثبات مى كند و صفحات تاريخ گواهى مى دهد و دانشمندان سنّى و شيعه آن را نقل كردهاند مانند اينكه : آن حضرت پس از آنكه بعد از قتل عثمان ، مسلمين با او بيعت كردندقبل از جنگ با ناكثين (طلحه و زبير) و قاسطين (معاويه و پيروانش ) و مارقين (خوارجنهروان ) خبر از آينده داد و فرمود:منماءمور شده ام كه با اين سه فرقه ، بجنگمو همانگونه كه خبر داده بود، همانطور شد.
    و آن حضرت درمدينه به طلحه و زبير كه در ظاهر عازم مكّه بودند و از آن حضرت اجازه رفتن به مكّهبراى انجام عمره گرفتند، فرمود:سوگندبه خدا! آنان عزم رفتن به مكّه را ندارند، بلكه عازم بصره (براى راه اندازى جنگجَمَل ) هستندو همانگونه كه خبر دادهبود همانطور شد.
    و در اين مورد به ابن عبّاس فرمود:من به آنان اذن (رفتن به مكّه ) را دادم ، با اينكه بهنيرنگ و توطئه آنان آگاه مى باشم و از پيشگاه خدا، پيروزى بر آنان را مى طلبم وخداوند به زودى نقشه آنان را نقش برآب مى كند و توطئه آنان را خنثى مى نمايد و مرابر آنان پيروز مى گرداندو همانگونه كهآن بزرگوار خبر داده بود، عين آن واقع شد.
    اينك در اينجا به چند نمونه ديگر ازمعجزات على (ع ) توجّه كنيد.

    1 - داستان ابن عبّاس و تحقق پيش بينى على (ع(
    مورد ديگر اينكه : حضرت على (عليهالسلام ) در محلّذى قارنزديك بصره نشسته بود و از مردم براىجنگ با ناكثين بيعت مى گرفت ، به آنان فرمود:از جانب كوفه هزار نفر - نه يك نفر كم و نه يك نفر زياد - به سوى شما مى آيند و با من تا پاى ايثار جان ، بيعت مى كنند.
    ابن عباسمى گويد: من از اين خبر، پريشان شدم وترسيدم كه مبادا يك نفر از هزار نفر كم يا زياد گردد، آنگاه موجب شك و ترديد و دهنكجى منافقين شود (كه بگويند ديدى على (عليه السلام ) دروغ گفت ) همچنان اندوهگينبودم ، كم كم جمعيّتى از جانب كوفه آمدند آنان را شمردم 999 نفر بودند، ديگر كسىنيامد، با خود گفتم اِنّا للّهِِ وَاِنّااِلَيْهِ راجِعُونَ ) سخن على (عليهالسلام ) را چگونه بايد توجيه كرد، همچنان در فكر فرو رفته بودم ، ناگهان شخصى راديدم كه از جانب كوفه مى آيد، وقتى نزديك آمد، ديدم لباس موئين پوشيده و شمشير، سپرو آفتابه به همراه دارد، به حضور اميرمؤ منان على ( عليه السلام ) رفت و عرضكرد:دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم.
    على (عليه السلام ) فرمود:براى چه هدفى بيعت كنى ?.
    او گفت:بيعت با تو كنم كه پيرو و گوش به فرمان تو باشم و در ركابتو تا ايثار جان با دشمن بجنگم و در اين راستا بميرم و يا خداوند پيروزى را نصيب توكند.
    امام على (عليه السلام ) به اوفرمود:نامت چيست ?.
    او عرض كرد:من اويس هستم.
    -
    به راستى تو اويس قرنى هستى ؟.
    -
    آرى .
    امام على (عليه السلام ) فرمود:اَللّهُ اَكْبَرُ! حبيبم رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به من خبر داد كه من مردى از اُمّتش را ملاقات مى كنم كهاويس قرنىنام دارد، او از افراد حزب اللّه است و از حزب رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى باشد، مرگش قرين شهادت است و از شفاعت او (درقيامت ) جمعيّتى به تعداد نفرات دو قبيله (بزرگ ) ربيعه و مُضّر، وارد بهشت مىشوند.
    ابن عبّاسمىگويد:سوگند به خدا! شادمان شدم واندوهم در مورد هزار نفر (كه كم و زياد نشود) برطرف شد.

    2 - از جاكندن دَر عظيم خيبر
    يكىاز كارهاى عجيب على (عليه السلام ) كه روايات بى شمار در نقل آن آمده و همه علما ودانشمندان از سنّى و شيعه آن را پذيرفته اند داستان از جا كندن درِ عظيمقلعه خيبر (در ماجراى جنگ خيبر در سال هفتم هجرت ) توسّط اميرمؤ منانعلى (عليه السلام ) است ، درى كه به قدرى سنگين بود كه كمتر از پنجاه نفر كسىتوانايى جا به جايى آن را نداشت ، ولى على (عليه السلام ) به تنهايى آن را از جاكند و به كنار انداخت .
    عبداللّه پسر احمد بن حنبل به سند خود از جابر بنعبداللّه انصارى نقل كرده كه:پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در جنگ خيبر، پرچم بزرگ جنگ را به على (عليهالسلام ) داد، پس از آنكه براى او دعا كرد، على (عليه السلام ) شتابان به سوى قلعهخيبر روانه شد، ياران مى گفتند:مداراكن (كه به تو برسيم ) تا اينكه آنحضرت به قلعه رسيد و در عظيم آن را با دست خود از جا كند و به كنار انداخت ، سپسهفتاد نفر از ما همزور شديم تا آن در را از زمين برگردانيم و كوشش فراوان براى اينكار كرديم.
    و اين توان و قدرت فوقالعاده از ويژگيهاى على (عليه السلام ) بود و هيچ كس نبود كه مانند او باشد و چنينكار دشوارى را انجام دهد، خداوند او را به اين ويژگى اختصاص ‍ داد و آن را نشانه ومعجزه او ساخت .

    3 - مسلمان شدن كشيشبزرگ مسيحى و شهادت او
    يكى از روايات مشهور كه از طريق اسناد شيعه و سنّى نقل شده ، حتىشاعران آن را به شعر درآورده اند و سخنوران آن را در خطبه هاى خود گفته اند ودانشمندان و انديشمندان آن را روايت نموده اند، داستان راهب (كشيش و عابد مسيحى ) در سرزمين كربلا و جريان سنگ (و چشمه آب ) است كه شهرت اين داستان ما را از زحمتذكر سند بى نياز مى سازد و آن داستان اين است كه گروهى روايت كرده اند:
    در ماجراى جنگ صفّين (در سال 36 هجرى ) على (عليه السلام ) با ياران از (كوفه به سوى صفّين ) حركت مى كرد، در بيابان آبشانتمام شد و تشنگى سختى آنان را فراگرفت ، در جستجوى آب به چپ و راست جاده رفتند وكند و كاو نمودند ولى آبى نيافتند.
    اميرمؤ منان على (عليه السلام ) از جادّهبيرون آمد و با ياران به سوى بيابان رهسپار شدند، ناگهان چشمشان به عبادتگاهىافتاد، على (عليه السلام ) ياران خود را به آن عبادتگاه برد، وقتى به نزديك آنرسيدند، شخصى به دستور على (عليه السلام ) راهب داخل عبادتگاه را صدا زد از صداى اوراهب سرش را (از سوراخ دَيْر) بيرون آورد، على (عليه السلام ) به او فرمود:آيا در اينجاها آب پيدا مى شود؟، تا اينهمراهان از آن بياشامند و سيراب گردند.?
    راهب گفت:اصلاً در اين نزديكيها آب نيست ، از اينجا تا محلّ آب بيشاز دو فرسخ راه است و براى من هرماه مقدارى آب مى آورند كه اگر در آن صرفه جويىنكنم از تشنگى مى ميرم.
    اميرمؤمنان على (عليه السلام ) به همراهان فرمود:آيا سخن راهب را شنيديد.?
    گفتند:آرى، آيا دستور مى دهى ، به آنجا كه راهب اشاره كرده براى دستيابى به آب برويم ، فعلاًتوانايى داريم ، بلكه به آب برسيم.
    على (عليه السلام ) فرمود: نيازى به آن نيست ، سپسگردن استر سواريش را به جانب قبله كرد و به محلّى در نزديكى آنجا اشاره نمود و بههمراهان فرمود:اين محل را بكنيد.
    همراهان به آن محل رفتند و با بيل بهكندن آن محل مشغول شدند، مقدارى خاك زمين را رد كردند، ناگهان سنگ بسيار عظيمى پيداشد كه بيل و كلنگ در آن كارگر نبود.
    على (عليه السلام ) به همراهان فرمود:اين سنگ روى آب قرار دارد، اگر از جايشكنار گذاشته شود، آب را مى يابيد.
    همراهان همگى سعى و كوشش كردند تا آن سنگ را بردارند،ولى از حركت آن درمانده شدند و كارشان دشوار شد. وقتى على (عليه السلام ) آنان رادر آن حال ديد كه همگى تلاش نمودند ولى خسته و كوفته به دشوارى افتادند، پا از ركاباسترش ‍ بيرون آورد و پياده شد و دستهايش را بالا زد و انگشتانش را زير يك سوى سنگگذارد و آن را حركت داد، سپس آن را از جا كند و به چند مترى آنجا پرتاب كرد ناگهانآب سفيد و گوارايى در آنجا يافتند و به سوى آن سراسيمه شده و از آن نوشيدند كهبسيار خنك و گوارا و زلال بود كه در اين سفر گواراتر از آن آب نياشاميدند.
    على (عليه السلام ) به آنها فرمود:بنوشيد وسيراب شويد و براى سفر خود نيز از اين آب برداريد آنها به اين دستور عمل كردند.
    سپس على (عليه السلام ) با دست خود آن سنگ را برداشت و برجاى خود نهاد و دستور داد خاك بر روى آن سنگريختند و نشانه آن را پوشاندند.
    راهب تمام اين جريان را (با سابقه ذهنى كه داشت ) از اوّل تا آخر از بالاى عبادتگاه خود تماشا كرد، فرياد زد:اى مردم ! مرا از عبادتگاه به زير آوريد.همراهان على (عليه السلام ) او را با دشوارى از بالاى آنبه زير آوردند، او به حضور اميرمؤ منان على ( عليه السلام ) آمد و گفت :
    اى آقا! آيا تو پيامبر مرسل هستى .?
    فرمود:نه.
    گفت:آيا تو فرشته مقرّب درگاه خدا هستى.?
    فرمود:نه.
    گفت:پس تو كيستى .?
    فرمود:منوصىّ محمّد بن عبداللّه ، خاتم پيامبران (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) هستم.
    راهب عرض كرد:دست خود را باز كن تا من در حضور تو به خداى بزرگ ايمانبياورم وقبول اسلام كنمعلى ( عليهالسلام )دستش راگشودوبه اوفرمود:شَهادَتَيْن را به زبان آور.
    راهب گفت:اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَلَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ، وَاَشْهَدُ اَنَّكَوَصِىُّ رَسُولِاللّهِ، وَاَحَقُّ النّاسِ مِنْ بَعْدِهِ.
    گواهى مىدهم كه معبودى جز خداى يكتا و بى همتا نيست و گواهى مى دهم كه محمّد (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) بنده و رسول خداست و گواهى مى دهم كه تو وصىّ رسول خدا وبرترين و سزاوارترين (انسانها به خلافت ) بعد از او هستى.
    سپس اميرمؤ منان على (عليه السلام ) پيمان عمل بهدستورات اسلام را از او گرفت و بعد به او فرمود:پس از مدّت طولانى كه در دين خلاف اسلام بودى چه چيز باعثشد كه از آن دست كشيدى و به دين اسلام گرويدى .?
    راهب گفت:اى اميرمؤ منان ! تو را آگاه كنم : اين عبادتگاه در اينبيابان ، براى آن ساخته شده كه سكونت كننده در آن ، به بردارنده آن سنگ و برآورندهآب از زير آن دست يابد، قبل از من روزگار بسيار درازى گذشت و در اين روزگار آنان كهدر اين عبادتگاه بسر مى بردند به اين سعادت نرسيدند، خداوند اين سعادت را نصيب منكرد، ما در يكى از كتابهاى خود يافته ايم و از علماى خود شنيده ايم كه در اينسرزمين چشمه اى وجود دارد كه روى آن سنگ عظيمى قرار دارد، جاى آن را جز پيامبر ياوصىّ پيامبر نمى شناسد و ناگزيرولىّخداوجود دارد كه مردم را به سوى حقدعوت مى كند، نشانه صدق او اين است كه اين مكان و سنگ را مى شناسد و قدرت بر كندنآن را دارد و من چون ديدم تو اين كار را انجام دادى دانستم كه انتظارم بسر آمده وآنچه در آرزويش بودم محقّق شده است و من امروز يك فرد مسلمان در حضور تو و ايمانآورنده به حقّ تو هستم و فرمانروائيت را قبول دارم.
    اميرمؤ منان على (عليه السلام ) وقتى كه اين مطلب رااز آن عابد شنيد، قطرات اشك از ديدگانش فروريخت ، سپس گفت:حمد و سپاس خداوندى را كه من در حضورش ‍ فراموش نشده ام ،حمد و سپاس خداوندى را كه نام مرا در كتابهاى آسمانى خود ذكر كرده است.
    سپس على (عليه السلام ) مردم را طلبيد وفرمود:سخن اين برادر مسلمانتان رابشنويد.
    آنان گفتار راهب مسلمان راشنيدند و بسيار حمد و سپاس الهى را بجا آوردند كه نعمت معرفت به حق اميرمؤ منان على (عليه السلام ) را به آنان عطا فرموده است .
    سپس به سوى جبهه صفّين براى جنگ باسپاه معاويه حركت كردند و آن راهب در حضور آن حضرت ، حركت كرد و در جنگ شركت نمود وسرانجام به فوض عظيم شهادت نايل گرديد. اميرمؤ منان على (عليه السلام ) شخصا نمازبر جنازه او خواند و او را به خاك سپرد و براى او از درگاه خدا طلب آمرزش بسيار كردو هرگاه به ياد راهب مى افتاد مى فرمود:ذاك مولاى ؛ او دوست من بود.
    اين داستان نشانگر چند معجزه از على (عليه السلام( است :
    1 - آگاهى على (عليه السلام ) به غيب .
    2 - قدرت غيرعادى آن حضرت كه اورا نسبت به ديگران منحصر به فرد كرده بود.
    3 - مژده به آمدن اودر كتابهاى آسمانىپيشينيان و وجود آن بزرگوار مصداق سخن خداوند در قرآن است كه مى فرمايد:
    ذلِكَ مَثَلُهُمْ فِى التَّوْريةِ وَمَثَلُهُمْ فِى الاِْنْجِيلِ ...
    اين توصيفآنان در كتاب تورات و توصيف آنان در كتاب انجيل است.

    اشعار سيّدِحِمْيَرى در باره داستان فوق
    اسماعيل بن محمّد، سَيّدِ حمْيَرى شاعر حماسه سرا و بزرگ و مخلص وجانثار محمّد و آل محمد (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) (128) داستان راهب (سرگذشت قبل ) را در اشعار و قصيدهبائيه مذهبهخود به شعر درآورده ، چنين مى گويد:
    ولقد سَرى فيما يسيربليلةٍ

    بعد العشاء بكربلا فىموكبٍ

    حتى اَتى متبتّلاً فىقائم

    القى قواعده بقاءمجدب

    ياءتيه ليس بحيث يلقىعامراً

    غيرالوحوش وغيراصلعاشيب

    فدنى فصاح به فاشرفماثلا

    كالنّصرِ فوق شظية منمرقب

    هل قرب قائمك الذىبوئته

    ماء يصاب فقال ما منمشرب

    الا بغاية فرسخين و منلنا

    بالماء بين نقى وقىسبب

    فثنى الاعنة نحو وعثفاجتلى

    ملساء تلمع كاللجينالمذهب

    قال اقلبوها انكم انتقلبوا

    ترووا ولا تروون ان لمتقلب

    فاعصوا صبوا فى قلعهافتمنعت

    منهم تمتع صعبة لمتركب

    حتى اذا اعيتهم اَهْوىلها

    كفاً متى ترد المغالبتغلب

    فكانّها كرة بكفخزور

    عبل الذّراع دحى بها فىملعب

    فسقاهم من تحتهممتسلسلاً

    عذباً يزيد على الاَلذّالاعذب

    حتى اذا شربوا جميعاًردّها

    ومضى فخلت مكانها لميقرب

    عنى ابن فاطمة الوصىّ ومنيقل

    فى فضلِه وفِعالِهِ لميكذب
    يعنى :
    1 - شبى على (عليه السلام ) درراهى پس از وقت عشاء (در مسير صفّين ) به كربلا گذر كرد.
    2 - تا اينكه به مردىجدا شده از مردم كه در عبادتگاه بسر مى برد رسيد، عبادتگاه كه پايه هايش در بيابانخشك و سوزانى قرار داشت .
    3 - به آن سو حركت مى كرد كه در آنجا آبادى و متاعى جزوحشى هاى بيابان و پيرى داراى سر بى مو نبود.
    4 - پس نزديك آن عبادتگاه رفت و آنپير را صدا كرد و آن پير، مانند پاسدارى كه در بالاى برجى نشسته باشد به پايين نگاهكرد.
    5 - على (عليه السلام ) به آن پير فرمود: آيا در نزديك محل سكونت تو آبىپيدا مى شود؟او در پاسخ گفت :آبى در اينجا نيست .
    6 - جز در آن سوى دو فرسخى وكيست كه در ميان تپّه هاى ريگ و بيابان خشك ، براى ما آبى بيابد.
    7 - پس على)عليه السلام ) افسار مركبها را به سوى زمين سخت و سنگلاخى بازگرداند و در آنجا برقسنگ صاف و نرمى به چشم خورد، سنگى كه همانند نقره آميخته به طلا مى درخشيد.
    8 - على (عليه السلام ) به همراهان فرمود: اين سنگ را برگردانيد كه در اين صورت سيرابمى شويد و گرنه تشنه مى مانيد.
    9 - پس همگان نيروى خود را براى از جا كندن آنسنگ به كار بردند ولى آن سنگ همچون شتر تندخويى كه از سوار شدنش جلوگيرى مى كند، تنبه اطاعت آنان نداد.
    10 - وقتى كه (آن سنگ ) آنان را خسته و درمانده كرد، على (عليه السلام ) دستش را به سوى آن دراز كرد كه اگر به سوى جنگاورى دراز مى كرد، آنرا مغلوب خود مى ساخت .
    11 - پس گويى آن سنگ بزرگ در دست على (عليه السلام ) همچون گويى در دست جوان قوى پنجه اى است كه آن را به اين سو و آن سو مىافكند.
    12 - و تشنگان را از آب زير آن سنگ سيراب كرد از آبى لذيذ و خوش گوار كهگواراترين آبها بود.
    13 - پس از آنكه همگى از آب نوشيدند، على (عليه السلام ) آنسنگ را به جاى خود نهاد و رفت (و جاى آن سنگ پوشيده شد) به طورى كه گويا هيچ كس بهآنجا نزديك نشده است .
    14 - منظورم از اين شخص ، على (عليه السلام ) پسر فاطمه (بنت اسد) است كه وصىّ (پيامبر اسلام (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى باشد،او كه هركس در فضايل و ويژگيهاى ممتاز او سخن بگويد، دروغ نگفته و گزافه گويى نكردهاست .

    حديث ردّالشَّمس
    يكى از معجزات و براهين روشن الهى كه خداوند به خاطر اميرمؤ منان على)عليه السلام ) آن را آشكار نمود، حادثهردّالشّمسبرگشتن خورشيد است كه روايات بسيار و سيره نويسان و مورّخين آن را نقل كرده اندو شاعران آن را به شعر درآورده اند، و موضوعردّالشّمسبراى على (عليه السلام ) دوبار اتفاق افتاد، يكى در زمان زندگى رسول خدا (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) و ديگرى پس از وفات رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) انجام شد.

    بازگشت خورشيد درزمان رسول خدا (ص(
    درمورد بازگشت خورشيد در زمان رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اسماءِ بنتعُميس و اُمّسَلَمه همسر رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) و جابر ابنعبداللّه انصارى و ابوسعيد خدرى و جماعتى از اصحاب نقل كرده اند:
    روزى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در خانه اش بود، حضرت على (عليه السلام ) نيز در محضرش بود، در اين هنگام جبرئيلاز جانب خداوند نزد پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آمد و با او به رازگويىپرداخت ، وقتى كه سنگينى وحى ، وجود پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را فراگرفت ، آن حضرت (كه مى بايست به جايى تكيه كند) زانوى على را بالش خود قرار داد وسرش را روى زانوى آن حضرت گذارد (اين موضوع از وقت نماز عصر تا غروب خورشيد ادامهيافت ) و امير مؤ منان (عليه السلام ) (چون نمى توانست سر رسول خدا (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) را به زمين بگذارد) نماز عصر خود را در همان حال نشسته خواند وركوع و سجده هاى نماز را با اشاره انجام داد، وقتى كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) از حالت وحى بيرون آمد و به حال عادى برگشت ، به على (عليه السلام ) فرمود:آيا نماز عصر از تو فوت شد.
    على (عليه السلام ) عرض كرد:به خاطر آن حالتى كه بر اثر وحى بر شما عارضشده بود، نتوانستم (سر تو را به زمين بگذارم ) تا برخيزم و نماز بخوانم.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به على (عليه السلام ) فرمود:از خدابخواه خورشيد را براى تو بازگرداند تا تو نماز عصر را ايستاده و در وقت خود بخوانى.
    امام على (عليه السلام ) اينموضوع را از خدا خواست (خداوند دعايش را مستجاب كرد) و خورشيد (كه غروب كرده بود) بازگشت و در همان فضاى آسمان كه هنگام عصر قرار مى گيرد، قرار گرفت ، اميرمؤ منانعلى (عليه السلام ) نماز عصر خود را در وقتش خواند، سپس خورشيد غروب كرد. اسماء بنت عُمَيسمى گويد:سوگند به خدا! هنگام غروب خورشيد، صدايى همچون صداى اَره (هنگام كشيدن ) روى چوب ، از آن شنيدم.

    بازگشتخورشيد در زمان خلافت على (ع)
    بعد از رحلت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) نيز خورشيد (يك بار ديگر) براى اميرمؤ منان على (عليه السلام ) بازگشت كه داستانش از اين قراراست :
    وقتى كه اميرمؤ منان على (عليه السلام ) خواست در سرزمين بابل (نزديك كوفه ) از اين سوى رود آب فرات به آن سو بگذرد (و به سوى جبهه صفّين يا نهروان حركت كند) بسيارى از همراهان آن حضرت به عبور دادن چارپايان و اثاثيه خود از رود فرات اشتغالداشتند. على (عليه السلام ) با گروهى نماز عصر خود را به جماعت خواند ولى هنوز همهيارانش از آب نگذشته بودند كه خورشيد غروب كرد، با توجّه به اينكه نماز عصرِ بسيارىاز آنان قضا شد و عموم آنان از فضيلت نماز جماعت با على (عليه السلام ) محرومگشتند، وقتى به محضر على (عليه السلام ) رسيدند، با او در اين باره سخن گفتند، آنحضرت وقتى گفتار آنان را شنيد، از درگاه خدا خواست تا خورشيد را برگرداند به اندازهاى كه همه يارانش نماز عصر را با جماعت و در وقت عصر بخوانند. خداوند دعاى اميرمؤمنان على (عليه السلام ) را به استجابت رساند و خورشيد به همان نقطه فضايى كه هنگاموقت عصر در آن قرار مى گرفت بازگشت . مسلمين ، نماز عصر را با آن حضرت به جماعتخواندند و پس از سلام نماز، خورشيد غروب كرد و هنگام غروب ، صداى هولناك و بلندى ازآن برخاست كه مردم از ترس وحشتزده شدند و ذكر:سُبْحانَ اللّهِ وَلا اِلهَ اِلاّ اللّهُوَاسْتَغْفِرُاللّهِ وَالْحَمْدُللّهِِرا بسيار به زبان آوردند و خداى بزرگ را به خاطر اين نعمت (ردّالشّمس ) كه بر ايشانآشكار نمود، حمد و سپاس گفتند و خبر اين حادثه عجيب ، به همه جا از شهرها و نقاطدوردست رسيد و در ميان مردم شايع گرديد.

    اشعار سيّد حِمْيَرى پيرامون برگشتنخورشيد
    سيّد حِمْيَرى (شاعر آزاده و حماسه سراى تشيّع كه مختصرى از شرح حالش در پاورقى چند صفحه قبل گذشتدر اين باره چنين سرود:
    رُدَّت عليه الشّمس لَمّافاته

    وقت الصلوة وقد دنتللمغرب

    حتى تبلج نورها فىوقتها

    للعصر ثم هوت هوىالكوكب

    وعليه قد رُدّت ببابلمرّة

    اُخرى ومارُدّت لِخلقمعرب

    الا ليوشع اوّله منبعده

    ولردّها تاءويل امرمعجب
    يعنى :
    خورشيد براى على (عليه السلام ) هنگامى كه نماز عصر در وقتشاز او قضا شد، بازگشت با اينكه نزديك بود غروب كند، به گونه اى كه در نقطه وقت عصرقرار گرفت و مى درخشيد و بعد از نماز عصر، همچون ستاره اى كه در پنهانى فرو رود،فرو رفت .
    و بار ديگر در سرزمين بابل (نزديك كوفه ) خورشيد براى على (عليهالسلام ) بازگشت و براى هيچ كس از آنان كه بيان قاطع (براى اثبات نبوّت و امامتخود) دارند، خورشيد بازنگشت ، مگر براى يوشع (وصىّ موسى( و بعد از او براى على (عليه السلام ) و اين بازگشت خورشيد،بيانگر موضوع عجيب و شگفتى است (و داراى معناى بلند است.

  3. #3
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۸
    نوشته
    685
    مورد تشکر
    1,797 پست
    حضور
    1 ساعت 25 دقیقه
    دریافت
    87
    آپلود
    11
    گالری
    44

    مطلب




    گذرى بر زندگى امام اوّل حضرت على (ع)... » قسمت پنجم «


    نگاهى به قضاوتهاى على (ع)
    رواياتى كه بيانگر ماجراها وداوريهايى در دين و احكام دين است و آگاهى به آنها براى همه مؤ منان لازم مى باشد واز اميرمؤ منان على (عليه السلام ) نقل شده - غير از آنچه قبلاً در مورد تقدّم وسبقت على (عليه السلام ) در علم و فهم و شناخت بر ديگران ذكر شد - و رواياتى كهدرباره پناهنده شدن دانشمندان از اصحاب را در مسائل دشوار و پيچيده ،به آن حضرتثابت مى كند و حاكى از سرفرود آوردن بزرگان اصحاب در برابر عظمت مقام علمى على (عليه السلام ) مى باشد، به قدرى بسيار است كه از حوصله شمارش بيرون است و دستيابىبر همه آن ممكن نيست ، ما به خواست خدا در اينجا به ذكر چند نمونه مى پردازيم ،نخست در اين باره به آيات قرآن توجّه كنيد:

    قرآن و مساءله تقدّم آنان كه برترند
    رسول اكرم (صلّى اللّه عليه و آلهو سلّم ) در زمان زندگى خود، فضايل و ويژگيهاى خاصّ اميرمؤ منان على (عليه السلام ) را بيان كرد و شايستگى امام على (عليه السلام ) را براى مقام جانشينى و امامت ، بهگوش همگان رساند و تبيين نمود كه برترى و تقدّم ، از آن كسى است كه استحقاق آن راداشته باشد و او جز على (عليه السلام ) نيست ؛ چنانكه ظاهر آيات قرآن بر اين مطلبگواهى مى دهد و معانى بلند قرآن نيز نشانه صادقى بر اين مطلب است . قرآن در يك جامى فرمايد:
    اَفَمَنْ يَهْدِى اِلَى الْحَقِّ اَحَقُّ اَنْ يُتَّبَعَ اَمْمَنْ لا يَهدِى اِلاّ اَنْ يُهْدَى فَمالَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ.
    آيا كسى كههدايت به حق مى كند براى پيروى شايسته تر است يا آن كس كه خود هدايت نمى شود، مگرهدايتش كنند، شما را چه مى شود چگونه داورى مى كنيد?
    و در مورد ديگر در قصّه طالوت مى فرمايد:
    (
    وَقالَلَهُمْ نَبِيُّهُمْ اِنَّ اللّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً قالُوا اَنّىيَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَنَحْنُ اَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَلَمْيُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ قالَ اِنَّ اللّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَزادَهُبَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللّهُ يُؤْتِى مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُوَاللّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ ). (120)
    و پيامبر آنان (اشموئيل ) به آنان (بنى اسرائيل ) گفت : خداوند طالوت را براى زمامدارى شمابرگزيده است ، گفتند: چگونه او بر ما حكومت داشته باشد با اينكه ما از او شايستهتريم و او ثروت زيادى ندارد، گفت : خداوند او را بر شما برگزيده و علم و (قدرت)جسم او را وسعت بخشيده ، خداوند ملكش را به هركس بخواهد مى بخشد و احسان خداوندوسيع و (او از لياقت افراد براى مقامات ) آگاه است.
    خداوند در اين آيات آن را شايسته تقدم بر سايرين قرارداده كه به اوعلم وسيع و قدرت بيشترجسمىداده باشد وبر همين اساس او رابر همگان برگزيده است .
    و اين آيات موافق با دلايلى عقلى هستند مبنى بر اينكه : آنكه آگاهتر است در حيازت مقام امامت بر ديگران كه در علم با او مساوى نيستند تقدّمو برترى دارد و دلالت آشكار دارند بر اينكه مقدّم داشتن اميرمؤ منان على (عليهالسلام ) در مورد جانشينى از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) و امامتاُمّت بر همه مسلمين واجب است ، چرا كه او در علم و شناخت ، بر ديگران برترى وتقدّم دارد، ولى ديگران به پايه او نمى رسند.

    دعاى پيامبر (ص ) در شاءن على (ع(
    يكى از حوادثى كه در رابطه با على (عليه السلام ) در زمان زندگى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) رخ داد،وقتى بود كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) على (عليه السلام ) را براىداورى بين مسلمين يمن برگزيد. و او را به سوى يمن فرستاد تا احكام دين و حلال وحرام را به آنان بياموزد و بر اساس احكام و دستورات قرآن به آنان حكومت و داورىنمايد، على (عليه السلام ) به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) عرضكرد:
    اى رسول خدا! مرا به داورى وقضاوت بين مردم يَمَن گماشتى ، با اينكه من جوانى هستم كه آگاهى به همه داوريهاندارم.
    پيامبر فرمود:نزديك من بياعلى (عليه السلام ) نزديك رفت ، پيامبر (صلّى اللّه عليهو آله و سلّم ) دست خود را بر سينه او نهاد و گفت:اَللّهُمَّ اهْدِ قَلْبَهُ وَثَبِّتْ لِسانَهُ؛ خدايا! دلعلى را رهنمايى كن و زبانش را استوار بدار.
    على (عليه السلام ) مى گويد:بعد از اين جريان (و دعا) هرگز در قضاوت بين دو نفر، شكنكردم و دو دل نشدماكنون در اينجابه ده نمونه از داوريهاى على (عليه السلام ) توجّه كنيد.

    ده نمونه از قضاوتهاى على (ع(
    1 - حلّ مشكل با قرعه
    وقتى على (عليه السلام ) به يمن رفت و در آنجا استقرار يافت و بهحكومت و داورى از جانب رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) پرداخت ، دو مردبراى داورى نزد آن حضرت آمدند، آنان با شركت هم كنيزكى را خريده بودند و به طورمساوى هركدام مالك نيمى از او بودند، آنان بر اثر جهل به احكام ، هردو درطُهر واحد (فاصله بين دو خون حيض ) با او آميزش كردند، به خيال اينكهاين كار جايز است و اين ناآگاهى به مسايل از آن جهت بود كه آنان تازه مسلمان بودندو اطّلاعاتشان به احكام دين ، اندك بود.
    آن كنيز، حامله شد و سپس پسرى از اومتولّد شد و آن دو نفر در مورد آن پسر نزاع كردند و هريك از آنان مى گفت من پدر اوهستم و او پسر من است ، به حضور على ( عليه السلام ) آمده و از آن حضرت خواستند تاداورى كند.
    على (عليه السلام ) آن پسر را بين آن دو نفر قرعه زد، قرعه به ناميكى از آنان افتاد و على ( عليه السلام ) آن پسر را به او واگذار كرد و او را الزامكرد كه نصف قيمت آن پسربچه را اگر برده است به شريك خود بپردازد و فرمود:
    اگر مى دانستم شما از روى آگاهى دست به اينكار زديد (و آميزش حرام را انجام داديد) در مجازات شما، سختگيرى بيشتر مى نمودم.
    خبر اين داستان به پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) رسيد، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) صحّتداورى على (عليه السلام ) را امضا كرد و همين داورى را در اسلام مقرّر كرد و سپسفرمود:
    اَلْحَمْدُ للّهِِ الَّذىجَعَلَ مِنّا اَهْلَ الْبَيْتِ مَنْ يَقْضِى عَلى سُنَنِ داوُدَ (عليه السلام ) وَسَبِيلِهِ فِى الْقَضاءِ.
    حمد و سپاس خداوندى را كه در ميان ما خانداننبوّت ، كسى را قرار داد كه طبق سنّت و روش حضرت داوود (عليه السلام ) قضاوت مىكند.
    يعنى قضاوت او بر اساس الهامالهى است كه همسان وحى است و داورى على ( عليه السلام ) همانند آن است كه دستورصريح از طرف خدا آمده باشد.

    2 - داورىدر مورد گاوى كه الاغى را كشت
    در روايات آمده : دو نفر مرد به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) رسيدند، يكى از آنان گفت : اى رسول خدا! گاو اين شخص ، الاغ مرا كشتهاست در اين باره بين ما قضاوت كن .
    رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:نزد ابوبكر برويد تا او قضاوتكند.آنان نزد ابوبكر رفتند و جريانخود را به او گفتند. ابوبكر گفت چرا نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) نرفته ايد و نزد من آمده ايد؟.
    گفتند: به حضور آن حضرت رفتيم او ما را به نزدشما فرستاد.
    ابوبكر گفت : حيوانى ، حيوانى را كشته است چيزى بر گردن صاحب حيوانكشنده نيست !!
    آنان به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بازگشتندو قضاوت ابوبكر را به عرض آن حضرت رساندند.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود:نزد عمر بن خطاب برويد تااو در اين باره قضاوت كند.
    آنان نزدعمر رفته و جريان را گفتند، او گفت : چرا نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) نرفته ايد و به اينجا آمده ايد؟
    گفتند: به حضور رسول خدا (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) رفتيم ، او ما را نزد شما فرستاد.
    عمر گفت : چرا پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) شما را نزد ابوبكر نفرستاد؟.
    گفتند: نزد او نيزفرستاد.
    عمر گفت : او چه گفت ؟.
    گفتند: ابوبكر گفت : حيوانى ، حيوان ديگر راكشته است و چيزى بر گردن صاحب حيوان كشنده نيست .
    عمر گفت : به نظر من نيز هميناست كه ابوبكر گفته !!
    آنان به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بازگشتند و همه جريان را به عرض آن حضرت رساندند.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آلهو سلّم ) به آنان فرمود:به حضور علىّبن ابيطالب (عليه السلام ) برويد تا او در اين مورد قضاوت كند.
    آنان به حضور على (عليه السلام ) رفته و جريان راگفتند.
    على (عليه السلام ) فرمود:اگر گاو به اصطبل و جايگاه الاغ رفته و الاغ را كشته است ،صاحب گاو بايد قيمت الاغ را به صاحبش بدهد و اگر الاغ به اصطبل و جايگاه گاو رفته وگاو او را كشته است ، بر گردن صاحب گاو چيزى نيست.
    آن دو مرد به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) بازگشتند و چگونگى قضاوت على (عليه السلام ) را به عرض رساندند.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:لَقَدْ قَضى عَلىُ بْنِ اَبِيطالِبٍ بَيْنَكُما بِقَضاءِاللّهِ عَزَّاسمُهُ.
    على بن ابيطالب مطابق حكم خداوند متعّال بينشما قضاوت نموده است.
    سپسفرمود:حمد و سپاس خداوندى را كه درميان ما خاندان نبوّت ، مردى را قرار داد كه طبق سنّت حضرت داوود (عليه السلام ) درقضاوت داورى مى كند.

    3 و 4 - دونمونه از داوريهاى على (ع )در عصرخلافتابوبكر
    الف : عدم اجراىحدّ در مورد شرابخوار جاهل
    از طريق روايات سنّى و شيعه نقل شده : مردى را كهشراب خورده بود، نزد ابوبكر آوردند، او تصميم گرفت تا حد شرابخوارى (هشتاد تازيانه ) را بر او جارى سازد. شرابخوار گفت : من به حرام بودن شراب تاكنون آگاه نبودم .
    ابوبكر دست نگهداشت و نمى دانست كه چه كند؟ شخصى از حاضران اشاره كرد كه دراين باره از على (عليه السلام ) سؤ ال شود. ابوبكر شخصى را به حضور على (عليهالسلام ) فرستاد كه جواب اين سؤ ال را بگيرد.
    اميرمؤ منان على (عليه السلام ) فرموددو مرد مورد اطمينان از مسلمينرا دستور بده به ميان مجالس مهاجر و انصار برود و آن شرابخوار را نيز با خود ببرندو مسلمين را سوگند بدهند كه آيا شخصى آيه حرمت شرابخوار را و يا سخن پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) در مورد حرام بودن شراب را بر اين شخص خوانده اند و خبرداده اند يا نه ؟ اگر دو مرد از مسلمين گواهى دادند كه آيه تحريم شراب را براى اوخوانده اند و يا سخن پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در مورد تحريم شراب رابه گوش او رسانده اند، حدّ را بر او جارى ساز وگرنه او را توبه بده و سپس آزادش كن.
    ابوبكر همين كار را انجام داد،هيچ كس از مهاجر و انصار گواهى نداد كه آيه قرآن و يا سخن پيامبر (صلّى اللّه عليهو آله و سلّم ) پيرامون حرمت شراب را براى او خوانده باشد، ابوبكر او را توبه داد وسپس آزادش نمود و به اين ترتيب قضاوت على (عليه السلام ) را پذيرفت .
    ب : سؤ الاز معناى كلمه اى در قرآن
    از ابوبكر سؤ ال شد معناى اين آيه چيست كه خداوند درقرآن مى فرمايدوَفاكِهَةً وَاَبّاً( ابوبكر معناىاَبّْرا ندانست و گفت كدام آسمان بر من سايه افكند؟ و يا كدامزمين مرا به پشت گيرد، يا چه كنم در مورد كتاب خدا كه چيزى را ندانسته بگويم ، امافاكهةكه معناى آن را مى دانيم (يعنى ميوه ) اما معناىاَبّْرا خدا داناتر است .
    سخن ابوبكر به سمع على (عليهالسلام ) رسيد فرمود:عجبا! آيا او نمىداند كهاَبّيعنى علوفه و چراگاه ؟! و قول خداوند كه مىفرمايدوَفاكِهَةً وَاَبّاً ) بيانگر شمردن نعمتهاى الهى بر بندگانش است ،نعمتهايى از غذا كه براى آنان و حيواناتشان آفريده است كه به وسيله آن ، جان خود رازنده نگه مى دارند و بدن خود را نيرومند مى سازند. (فاكهة يعنى : ميوه ها براى انسانها، اَبّ يعنى : علوفه وچراگاه براى حيوانات.

    5 و 6 - نمونههاى ديگر در عصر خلافت عمر
    نظير اين جريانات در زمان خلافت عمر نيز رخ داده است در اينجا به ذكرچند نمونه بسنده مى شود:
    نجات زن ديوانه
    در روايات آمده است كه : در زمانخلافتعمر بن خطابمردى با زن ديوانه اى زنا كرد، گواهان عادل بر اين مطلبگواهى دادند، عمر دستور داد تا به آن زن ، حدّ بزنند، ماءمورين ، آن زن را مى بردندتا حدّ (صد تازيانه ) را بر او جارى كنند.
    على (عليه السلام ) در مسير، او راديد و فرمود:زن ديوانه از فلان قبيلهچه كرده بود كه او را مى بردند?
    شخصى به على (عليه السلام ) گفت:مردى با اين زن زنا كرده و فرار نموده است و گواهان عادلگواهى بر اين كار داده اند، عمر دستور جارى ساختن حدّ (تازيانه ) بر اين زن دادهاست.
    على (عليه السلام ) فرمود:اين زن را به نزد عمر رد كنيد وبه عمر بگوييد: آيا نمى دانى كه اين زن ديوانه از فلان طايفه است و پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:
    رُفِعَ الْقَلَمُ عَنِ الْمَجْنُونِ حَتّىيُفِيقُ؛ قلم تكليف از ديوانه برداشته شده تا خوب شود.
    اين زن عقل خود را از دست داده است ، پس مجازات ندارد. آن زن را نزد عمر برگرداندند وگفتار على (عليه السلام ) را به عمر رساندند عمر گفت:خدا در كار على (عليه السلام ) گشايشدهد، نزديك بود با جارى ساختن حد بر اين زن ، هلاك گردمسپس زن را آزاد كرد و گفت :
    لَوْلا عَلِىُّ لَهَلَكَ عُمَرُ؛ اگر على (عليه السلام ) نبود، عمر هلاك مى شد.
    نجات زنحامله :
    زن حامله اى را نزد عمر بن خطاب آوردند كه زنا كرده بود، عمر دستور دادتا او را سنگسار كنند، على (عليه السلام ) فرمود: فرضا تو بر اين زن - بخاطر گناهشتسلّط داشته باشى ، ولى چه تسلّطى بر كودك او در رحمش دارى ؟ با اينكه خداوند درقرآن مى فرمايد: (وَلا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرى ... هيچ گنهكارى بارگناه ديگرى را بر دوش نمى كشد.
    عمرگفت:لا عِشْتُ لِمُعْضَلَةٍ لايَكُونُلَها اَبُوالْحَسَنِ؛ در هيچ كار دشوارى زنده نباشم كه ابوالحسن (عليه السلام ) درآنجا نباشد.
    سپس عمر گفت:با اين زن چگونه رفتار كنم ?
    على (عليه السلام ) فرمود:او را نگهدار كه بچه اش متولّد شود و پس ازآن اگر سرپرستى براى بچّه اش يافت ، آنگاه حدّ الهى را بر او جارى كن.
    عمر با دريافت اين دستور، شادمان شد وطبق آن رفتار كرد.

    7 و 8 - نمونه هايىديگرازداورى على (ع )درعصرخلافت عثمان
    در عصر خلافت عثمان نيز جرياناتى رخ داد كه اميرمؤ منان على (عليهالسلام ) تنها گره گشاى مشكلات و حوادث بود، به عنوان نمونه :
    نجات زنى كه همسرپيرمردى شده بود
    در روايات سنّى و شيعه آمده است كه : پيرمردى با زنى ازدواج كردو آن زن حامله شد، ولى پيرمرد گمان مى كرد كه كارى صورت نداده و از اين رو آن بچهدر رحم زن را انكار مى نمود و مى گفت از من نيست ، داورى اين جريان نزد عثمان بردهشد و او حيران مانده بود كه چگونه قضاوت كند، به زن گفت :آيا اين پيرمرد، مهردوشيزگى تو را از بين برده است ?
    زنگفت:نه.
    عثمان (پيش خود چنين نتيجه گرفت كه پس زن زنا كرده ؛زيرا پيرمرد كارى صورت نداده پس دست بيگانه اى در كار است ) دستور داد كه آن زن راحد بزنند (صد تازيانه به جرم زنا به او بزنند(.
    اميرمؤ منان على (عليه السلام ) به عثمان گفت:در آلت تناسلى زن دو راهوجود دارد، يكى راه خون حيض و ديگرى راه ادرار، شايد اين پيرمرد هنگام آميزش ، نطفهخود را روى راه حيض ريخته و آن زن از او حامله شده است ، در اين باره از پيرمردبپرسيد.
    از او سؤ ال شد، او گفت:من نطفه خود را بر جلو آلت تناسلى اوريختم ، ولى مهر دوشيزگى او را برنداشتم.
    اميرمؤ منان على (عليه السلام ) فرمود:بچه در رحم از او و فرزند اوست و راءى من ايناست كه اين پيرمرد به خاطر انكار فرزندش ، عقوبت (مجازات ) شود.
    عثمان طبق دستور على (عليه السلام ) رفتار كرد.
    حلّمساءله پيچيده
    در روايت آمده مردى كنيزى داشت (مثلاً نام مرد زيد بود و نام كنيزهند) با هند آميزش ‍ كرد و پس از مدّتى پسرى از او متولّد شد (مثلاً به نام خالد) سپس زيد از هند كناره گرفت و او را همسر غلامش (مثلا به نام سعيد) نمود، بعدا زيداز دنيا رفت . هند به خاطر فرزندش (خالد) كه از زيد داشت آزاد شد (زيرا هند از طريقارث ، ملك پسرش شد و آزاد گرديد) از طرفى سعيد كه غلام زيد و شوهر آن زن بود، ازطريق ارث به همان پسر (خالد) رسيد و بعد خالد نيز مُرد و آن غلام (سعيد) از طريقارث ، به زن رسيد و در نتيجه هند مالك شوهرش سعيد شد و سعيد برده او گرديد (بنابراين ، سعيد نمى توانست با هند آميزش كند و بينشان نزاع شد، سعيد به هند مىگفت تو زن من هستى و هند به سعيد مى گفت : تو برده و غلام من هستى ). براى رفعاختلاف نزد عثمان آمدند، در حالى كه سعيد مى گفتاو (هند) زن من است و او را رها نمى كنم.
    عثمان گفت : اين حادثه يك مساءله پيچيدهاى است ، اميرمؤ منان على (عليه السلام ) كه در آنجا حضورداشت فرمود:از اين زن بپرسيد كه آيا پس از آنكه از طريقارث ، مالك مرد (سعيد) شد آيا آن مرد با او آميزش كرده است ?
    هند گفت:نه.
    اميرمؤمنان على (عليه السلام ) فرمود: اگر مى دانستم آن مرد آميزش را (بعد از ارث ) انجامداده است او را مجازات مى كردم و به هند فرمود:برو كه سعيد برده تو است و هيچ گونه تسلّطى بر تو ندارد،اگر خواستى او را به غلامى بگير و اگر خواستى او را آزاد كن و يا بفروش ؛ زيرا اودر ملك تو است.
    عثمان داورى على (عليه السلام ) را پذيرفت و طبق آن رفتار كرد.
    و رويدادهاى بسيار ديگرى از اينقبيل ، در عصر عثمان رخ داد كه ذكر همين نمونه ها در اين كتاب - كه بنايش بر اختصاراست - كافى است .

    9 و 10 - نمونه هايىازداوريهاى على (ع )در عصر خلافت خود
    از جمله حوادثى كه پس از عثمان و پس از بيعت مردم با آن حضرت رخ دادو مورد داوريهاى عجيب على (عليه السلام ) واقع شد، نمونه هاى زير است :
    قضاوتدرباره دو نفر به هم چسبيده
    تاريخ نويسان آورده اند، زنى در خانه شوهرش فرزندىزاييد كه (از كمر به پايين يك نفر بود) و از كمر به بالا دو بدن و دو سر داشت ،خانواده اش در مورد او ترديد داشتند كه آيا يك نفر است يا دو نفر، به حضور على (عليه السلام ) آمده و از اين جريان سؤ ال كردند تا احكام او (مانند ارث و...) رابدانند.
    اميرمؤ منان على (عليه السلام ) فرمود:وقتى كه او خوابيد او را امتحان كنيد به اين نحو كه يكى ازبدنها و يكى از سرها را بيدار كنيد، اگر هردو در يك زمان بيدار شدند، آن دو يكانسان است و اگر يكى از آنان بيدار شد و ديگرى در خواب بود، بدانيد كه دو شخص هستندو حقشان از ارث به اندازه دو نفر است.
    حلّ يك مساءله رياضى
    عبدالرّحمن بن حجّاجمى گويد: از ابن ابى ليلى شنيدم كه مى گفت : اميرمؤ منانعلى (عليه السلام ) در حادثه اى قضاوت عجيبى كرد كه بى سابقه است و آن اينكه :
    دو نفر مرد در مسافرت ، با هم رفيق شدند، هنگام غذا در محلى نشستند تا غذابخورند، يكى از آنان پنج گرده نان از سفره خود بيرون آورد و ديگرى سه گرده نان ، درآن هنگام مردى از آنجا عبور مى كرد او را دعوت به خوردن غذا كردند، او نيز كنارسفره آنان نشست و از آن غذا خوردند، مرد رهگذر پس از خوردن غذا و هنگام خداحافظى ،هشت درهم به آنان داد و گفت : اين هشت درهم را به جاى آنچه خوردم به شما دادم و ازآنجا رفت ، آن دو نفر در تقسيم پول نزاع كردند، صاحب سه نان مى گفت : نصف هشت درهممال من است و نصف آن مال تو. ولى صاحب پنج نان مى گفت : پنج درهم آن مال من است وسه درهم آن مال تو است . آنان نزاع و كشمكش ‍ خود را نزد على (عليه السلام ) آوردندو داورى را به او واگذار نمودند. على (عليه السلام ) به آنان فرمود:نزاع و كشمكش در اينگونه امور، از فرومايگى وپستى است ، صلح و سازش بهتر است ، برويد سازش كنيد.
    صاحب سه نان گفت:من راضى نمى شوم مگر به آنچه حقيقت است و شما در اين بارهقضاوت به حق كنيد.
    اميرمؤ منان على (عليه السلام ) فرمود:اكنون كه تو حاضربه سازش نيستى و حقيقت را مى خواهى ، بدانكه حق تو از آن هشت درهم ، يك درهم است.
    او گفت:سبحان اللّه ! چطور، حقيقت اينگونه است ?
    حضرت على (عليه السلام ) فرمود:اكنون بشنو تا توضيح دهم : آيا تو صاحب سهنان نبودى ?
    او گفت : چرا من صاحبسه نان هستم ؟.
    على (عليه السلام ) فرمود:رفيق تو صاحب پنج نان است ?
    او گفت : آرى . على (عليه السلام ) فرمود:بنابراين ، اين هشت نان ، 24 قسمت (با توجّهبه سه نفر خورنده ) مى شودتو (صاحب سه نان ) هشت قسمت نانها را خورده اى و رفيق تو نيز هشت قسمت را خورده و مهمان نيز هشت قسمترا خورده است و چون آن مهمان هشت درهم به شما دو نفر داده ، هفت درهم آن مال رفيقتو (صاحب پنج نان ) است و يك درهم آن مال تو (صاحب سه نان ) است.
    آن دومرددر حالى كه حقيقت مطلب رادريافتند، از محضر على (عليه السلام ) رفتند.

  4. #4
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۸
    نوشته
    685
    مورد تشکر
    1,797 پست
    حضور
    1 ساعت 25 دقیقه
    دریافت
    87
    آپلود
    11
    گالری
    44

    مطلب




    گذرى بر زندگى امام اوّل حضرت على (ع)... » قسمت چهارم «


    نگاهى به جهاد وجانبازيهاى على (ع)
    جهاد ومبارزه ، اهرم نيرومندى است كه در سايه آن اركان اسلام ، تثبيت مى گردد و با تثبيتاركان ، دستورات و احكام و برنامه هاى دين ، استقرار مى يابد.
    اميرمؤ منان على (عليه السلام ) در رابطه با جهاد، جايگاه مخصوصى دارد كه ديگران را چنين جايگاهىنيست و در اين مورد، همه تاريخ نويسان و دانشمندان و راويان از تمام مذاهب اسلامىاتفاق نظر دارند و در صحت آن هيچ فردى شك و ترديد نمى كند و هيچ انديشمند و هوشيارى، ترديدى به خود راه نمى دهد، جز بى خبران از اخبار و تاريخ و دشمنان پركينه وننگين (كه همچون شب پره ، منكر وجود خورشيدند.

    چهره على (ع ) در آينه جنگ بدر
    به عنوان نمونه ، سلحشورى وفداكارى على (عليه السلام ) را در آينه جنگ بدر بنگريم كه داستانش در قرآن ، ذكرشده است ، جنگ بدر، اوّلين جنگى است كه مسلمانان در آن آزمايش شدند (84)و ترس و وحشت آن جنگ ، عدّه اى از دليران اسلام را به كنار مىكشاند و هركدام به بهانه اى شانه خالى مى كردند و خود را از صحنه دور مى نمودندچنانكه قرآن در ترسيم اين موضوع مى فرمايد:
    كَما اَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْبَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَانَّ فَريقا مِنَ الْمُؤْمِنينَ لَكارِهُونَ # يُجادِلُونَكَفِى الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ كَاءنَّما يُساقُونَ اِلَى الْمَوْتِ وَهُمْيَنْظُرُونَ.
    خشنودى بعضى از شما از چگونگى تقسيم غنايم بدر) همانند آناست كه خداوند تو را از خانه ات به حق بيرون فرستاد (به سوى ميدان بدر) در حالى كهجمعى از مؤ منان كراهت داشتند. آنان با اينكه مى دانستند، اين فرمان خداست ، باز باتو ستيز مى كردند. (و آنچنان وحشت زده بودند كه ) گويى به سوى مرگ رانده مى شوند و (آن را با چشم خود) مى نگرند.
    و درتعقيب آيات فوق مى فرمايد:
    (
    وَلا تَكُونُوا كَالَّذِينَ خَرَجُوا مِنْدِيارِهِمْ بَطَرا وَرِئاءَ النّاسِ وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِاللّهِ وَاللّهُ بِمايَعْمَلُونَ مُحِيطٌ.
    و مانند كسانى نباشيد كه از سرزمين خود ازروى هواپرستى و غرور و خودنمايى كردن در برابر مردم (به سوى ميدان بدر) بيرون آمدندو مردم را از راه خدا باز مى داشتند و خداوند به آنچه عمل مى كنند، آگاه است.
    بلكه تا آخر سوره انفال ، سخن از بهانهجويى و شانه خالى كردن عدّه اى است ، اگرچه تعبيرات ، گوناگون است ، ولى از نظرمعنا، هماهنگ و داراى معانى متّحد مى باشند.
    خلاصه اين جنگ از اين قرار است : مشركان به سرزمين بدر (87)آمدند و براى جنگ با مسلمين ، اصرار مى كردند وبه بسيارى افراد سپاه خود و بسيارى اموال و ساز و برگ نظامى و تجهيرات خود، تظاهرمى كردند، ولى تعداد مسلمانان در برابر آنان كم بود (313 نفر در حدود يك سوّم سپاهدشمن ) كه به علاوه گروههايى از مسلمين با بى ميلى به جبهه آمده بودند و اضطرار وناچارى ، آنان را به سوى ميدان آورده بود و وقتى كه سپاه دشمن در برابر سپاه اسلامقرار گرفت ، مشركان اعلان جنگ نمودند و با فريادهاى خود، مبارز طلبيدند (سه نفر بهنامهاى : وليد، عتبه و شيبه از شجاعان لشگر دشمن به ميدان آمده و مسلمين را به جنگدعوت نمودند و هماورد طلبيدند).
    انصار (مسلمين مدينه ) به پيش آمدند و چند نفراز خود را به ميدان فرستادند، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) از آنانجلوگيرى كرد و به آنان فرمود:مشركينهمتاى خود را (كه اهل مكّه اند) به جنگ مى طلبند و شما (اهل مدينه ) همتاى آناننيستيد.
    سپس رسول اكرم (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) اميرمؤ منان على (عليه السلام ) را به جنگ با دشمن فرمان داد وحضرت حمزه و عبيدة بن حارث (عمو و پسرعموى خود) را به همراه على (عليه السلام ) فرستاد و در برابر دشمن ، صف آرايى كردند. وقتى كه اين سه نفر به ميدان تاختند؛ چونكلاهخود و لباس جنگ ، آنان را پوشانده بود، دشمنان آنان را نشناختند، پرسيدند شماكيستيد؟ آن سه نفر خود را معرّفى كردند و نسب خود را بيان نمودند و گفتند:كِفاءٌ كِرامٌ؛ شما همتايان گرامى هستيد.نايره جنگ (تن به تن ) در گرفت (به مقتضاىسن ) وليد با على (عليه السلام ) به نبرد پرداخت و على (عليه السلام ) به او مهلتنداد و او را كشت . عتبه با حمزه به جنگ پرداخت ، طولى نكشيد كه به دست حمزه كشتهشد. شيبه با عبيده هماور شد (و اين دو، مدّتى جنگيدند) دو ضربت بين آنان رد و بدلشد كه يكى از آنها باعث جدايى ران عبيده گرديد، على (عليه السلام ) با ضربتى برشيبه ، عبيده رااز چنگال او رهانيد و همين ضربت ، شيبه را كشت و در كشتن او حمزه (عليه السلام ) نيز على (عليه السلام ) را يارى مى كرد.
    كشته شدن سه نفر ازدلاوران دشمن ، نخستين شكست ذلّت و سرافكندگى را بر كافران وارد ساخت ، آنان باوحشت و حيرت ، مرعوب اقتدار مسلمين گشتند و نشانه هاى پيروزى مسلمين ، آشكارشد.
    سپس على (عليه السلام ) در برابرسعيد بن عاصقرار گرفت و با او به نبرد پرداخت در حالى كه ديگران از برابر شمشير على (عليهالسلام ) گريختند و همان دم سعيد بن عاص نيز به دست على (عليه السلام ) كشتهشد.
    سپسحنظلهپسر ابوسفيان ، در برابر على (عليه السلام ) قرار گرفت ،على (عليه السلام ) او را نيز كشت . پس از اوطعيمة بن عدىبه جنگ على (عليه السلام ) آمد، على (عليه السلام ) او را نيز به هلاكت رساند.
    وسپس على (عليه السلام( نوفل بنخويلدرا - كه از شيطانهاى قريش بود - كشت و به همين منوال يكى پس از ديگرى به دست على (عليه السلام ) كشته شدند به گونهاى كه بيش از نيمى از كشته شدگان دشمن كه جمعا هفتاد نفر بودند (36 نفر آنان ) تنهابه دست با كفايت اميرمؤ منان على (عليه السلام ) كشته شدند و همه مسلمين كه در جنگبدر شركت كرده بودند، همراه سه هزار نفر از فرشتگان كه نشانه هاى مخصوصى داشتند، نيم ديگر از آن هفتاد نفر را كشتند، بنابراين ، على (عليهالسلام ) به اعانت الهى و توفيقات و تاءييدات خداوند، تنها عهده دار كشتن نيمى ازكشته شدگان شد و در نتيجه پيروزى مسلمين بر دشمن ، به دست على (عليه السلام ) صورتگرفت و پايان جنگ نيز اينگونه بود كه پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مشتىاز ريگ زمين را برداشت و به روى دشمن پاشيد و فرمود: شاهَتِ الْوُجُوهْ؛ زشت باد چهره هاى شماو هيچ كس از دشمن در صحنه نماند و همه پابه فرار گذاشتند:و خداوند امور مؤ منانرا در جنگ ، كفايت كرد و او قوى و شكست ناپذير است.
    نام كشته شدگان به دست على (ع ) در جنگبدر
    دانشمندان و محدّثينشيعه و سنّى به اتفاق نظر، نام افرادى را كه در جنگ بدر به دست على (عليه السلام ) كشته شده اند ضبط و ثبت نموده اند كه به شرح زير است :
    1 - وليد بن عتبه)چنانكه قبلاً خاطرنشان شد) وى مردى دلاور، پرجراءت ، قوى دل و چابك بود و دلاورانشجاع ، از جنگ با او هراس داشتند.
    2 - عاص بن سعيد بن عاصاز قهرمانان قريش بود كه ديگران از نبرد با او وحشتداشتند.
    3 - طعيمة بن عدى بن نوفلكه سركرده گمراهان بود.
    4 - نوفل بن خُوَيلدكه از سرسخت ترين دشمنان پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) بود، قريشيان او را در كارها مقدّم مى داشتند و احترام خاصّى به او مىنمودند، او همان كسى است كه قبل از هجرت در مكّه ، ابوبكر و طلحه را (به خاطر اينكهمسلمان شده بودند) با طناب به همديگربست وآنان را يك روز تا شب شكنجه داد، تا اينكهبر اثر وساطت بعضى ، آنان را آزاد نمود، وقتى كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) او را در ميدان بدر ديد، شناخت ، از خدا خواست به دست خودش نابودش كند، عرضكرد:اَللّهُمَّ اكْفِنِى نُوفِلَبْنِ خُوَيْلِدْ خدايا! مرا در مورد نوفل كفايت فرماعلى (عليه السلام ) به سوى او شتافت و او را كشت .
    5 - زمعة بن اسود.
    6 - عقيل بن اسود.
    7 - حرث بن زمعه .
    8 - نضر بن حارثعبدالدّار.
    9 - عُمير بن عثمان بن كعب بن تيم ، عموى طلحة بن عُبيداللّه .
    10 - عثمان بن عبيداللّه .
    11 - مالك بن عبيداللّه (اين دو نفر برادر طلحهبودند(.
    12 - مسعود بن ابوامية بن مغيره .
    13 - قيس بن فاكة بن مُغيره .
    14 - حذيفة بن ابى حذيفة بن مغيره .
    15 - ابوقيس بن وليد بن مُغيره .
    16 - حنظلة بن ابى سفيان .
    17 - عمرو بن مخزوم .
    18 - ابوالمنذر، وليد بن ابىرفاعه .
    19 - منبّه بن حجّاج سهمى .
    20 - عاص بن منبّه .
    21 - علقمة بنكلده .
    22 - ابوالعاص بن قيس بن عدى .
    23 - معاوية بن مغيرة بن ابى العاص .
    24 - لوذان بن ربيعه .
    25 - عبداللّه بن منذر بن ابى رفاعه .
    26 - مسعودبن ابى اُميّة بن مغيره .
    27 - حاجب بن صائب بن عويمر.
    28 - اوس بن مغيرة بنلوذان .
    29 - زيد بن مليص .
    30 - عاصم بن ابى عوف .
    31 - معبد بن وهب ، همسوگند قبيله عامر.
    32 - معاوية بن عامر بن عبدالقيس .
    33 - عبداللّه بن جميلبن زهير بن حارث بن اسد.
    34 - سائب بن مالك .
    35 - ابوالحكم بن اخنس .
    36 - هشام بن اُميّة بن مغيره .
    اينان 36 نفرند كه على (عليه السلام ) به تنهايىآنان را در جنگ بدر كشت ، غير از افرادى كه در مورد قاتل آنان اختلاف است كه آياعلى (عليه السلام ) آنان را كشت يا ديگرى و غير از آنانى است كه على (عليه السلام ) در قتل آنان با ديگران شركت داشته است . و تعداد مقتولين دشمن به دست على (عليهالسلام ) بيش از نيمى از مقتولين آنان است (چرا كه كشته شدگان دشمن در جنگ بدر،هفتاد نفر بودند كه على (عليه السلام ) 36 نفر از آنان را كشت يعنى يك نفر بيش ازنصف هفتاد نفر را.

    چهره على (ع ) درآينه نبرد اُحُد
    پس ازجنگ بدر، جنگ اُحُد (در نيمه شوّال سال سوّم هجرت ) در كنار كوه احد (يك فرسخىمدينه ) واقع شد، على (عليه السلام ) در اين جنگ پرچمدار رسول خدا (صلّى اللّه عليهو آله و سلّم ) بود، همانگونه كه در جنگ بدر، پرچم رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آلهو سلّم ) در دست على (عليه السلام ) بود.
    در جنگ اُحدلواءيعنىپرچم كوچكتر از پرچم جنگ ) نيز (پس از شهادت مصعب ) به دست على (عليه السلام ) دادهشد، بنابراين ، على (عليه السلام ) در اين جنگ هم پرچمدار بيرق جنگ بود و هم پرچمكوچك (راهنما) در دستش بود.
    در اين جنگ (در بخش آخر) همه مسلمين ، پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) را در صحنه تنها گذاشتند و فرار كردند جز على (عليهالسلام ) كه تنها با پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در ميدان ماند، سپسگروه اندكى از فراريان نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بازگشتند،نخستين نفر از مراجعين ، عاصم بن ثابت ، ابودُجانه و سهل بن حنيف بودند. و بعد طلحهبه آنان پيوست . راوى حديث (زيد بن وهب ) مى گويد: به عبداللّه مسعود گفتم : در اينوقت ابوبكر و عمر كجا بودند؟ گفت ازفراريان بودندگفتم : عثمان كجا بود؟
    گفت:او رفتو بعد از سه روز بازگشت ، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به اوفرمود:
    لَقَدْ ذَهَبْتَ فِيها عَريضَةً؛ مسافت دور و درازى رفتى.
    ولى على (عليه السلام ) همچنان ثابت قدمدر ميدان ماند، فرشتگان از ثابت قدمى او تعجّب كردند و جبرئيل در آن روز به سوىآسمان بالا مى رفت و مى گفت :
    لاسَيْفَ اِلاّ ذُوالْفِقارِ، وَلا فَتى اِلاّ عَلىُّ؛ شمشيرى (كه حقّ شمشير را اداكند) جزذوالفقار (شمشير على (عليه السلام ) ) نيست . و جوانى (كه زيبنده جوانىباشد) جز على ( عليه السلام ) نيست.
    امير مؤ منان على (عليه السلام ) در اين جنگ ، بسيارىاز مشركان را كشت و پيروزى در اين جنگ ، به دست على (عليه السلام ) انجام گرفت ،چنانكه در جنگ بدر نيز پيروزى به دست او بود. و در ميان اصحاب ، تنها على (عليهالسلام ) بود كه در اين جنگ به خوبى از امتحان الهى قبول شد و به نيكى ، صبر واستقامت نمود، در آن هنگامه اى كه قدمهاى ديگران لغزيد و لرزيد، على (عليه السلام ) با شمشيرش سران شرك و گمراهى را كشت . و نقاب اندوه را از چهره پيامبر (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) برافكند و در اينجا بود كه جبرئيل در ميان فرشتگان زمين وآسمان ، از فضايل على (عليه السلام ) سخن گفت و تقرّب تنگاتنگ على (عليه السلام ) در پيشگاه پيامبرِ راهنما (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آشكار گشت ، تقرّبى كه (تا آن وقت ) از نظر عامّه مردم پوشيده بود.

    كشته شدگان دشمن به دست على (ع(
    محمد بن اسحاق روايت كرده است كه : در جنگ اُحد، پرچمدار سپاه دشمن ، شخصى به نامطلحة بن ابى طلحهاز خاندانعبدالدّاربودعلى (عليه السلام ) او را كشت ، سپس پسر اوابا سعيد بن طلحهرا (كه پرچمدار دوّم شده بود) كشت ، سپس برادر طلحه را كهكلدهنام داشت كشت و بعد از اوعبداللّه بن حميدبه ميدان آمد، (على ( عليه السلام ) )او را نيز كشت ، سپسحكم بن اَخنسبه ميدان آمد و به دست على ( عليه السلام ) كشتهشد.
    بعد از اووليد بن ابى حُذيفهو سپس برادر اواُمية بن ابى حذيفهواَرْطاة بنشرحبيلوهشام بن اميهوعمرو بن عبداللّه و بشر بن مالك وصَوْاءب (غلام خاندان عبدالدّاريكى پساز ديگرى به دست با كفايت على (عليه السلام ) به هلاكت رسيدند. و فتح و پيروزى بهدست على (عليه السلام ) انجام گرفت و مسلمين (فرارى ) پس از گريز، نزد پيامبر( صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) بازگشتند و به دفاع از آن حضرت پرداختند و سرزنش خداوندهمه آنان را - به خاطر فرارشان - فرا گرفت ، جز على (عليه السلام ) كه از اين بحرانخطير سرافراز بيرون آمد.
    سيماى على (ع ) در جنگ بنى نضير
    يكى از جنگهاى زمان پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) كه در سال چهارم هجرت واقع شد، غزوهبنى نضيراست ،بنى نضير يكى از طوايف يهود بودند كه در نزديك مدينه مى زيستند و همواره در توطئه وكمين بر ضد اسلام بسر مى بردند، حتى در صدد آن بودند كه مخفيانه پيامبر (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) را ترور كنند، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به طورقاطع با آنان برخورد كرد و سپاه اسلامپس از پانزده روز محاصره قلعه آنان ، آنان راوادار به تسليم كرد و سپس در ماه صفر سال چهارم هجرت ، آنان را از حجاز تبعيد كرد وبه اين ترتيب در به در و تار و مار شدند.
    از ويژگيهاى زندگى اميرمؤ منان على (عليه السلام ) در اين مورد اين بود كه يكى از سران يهوديان تروريست را كه (درجريان جنگ بنى نضير) به سوى خيمه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) تيرانداخته بود، كشتو نُه نفر از يهوديان (توطئه گر) را به قتل رساندو سر بريده آنان را كه هميار بودند به حضور پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم( آورد.
    حسّان بن ثابت انصارى (شاعر معروف ) خطاب به على (عليه السلام ) مىگويد:
    للّهِِ اَىُّ كَرِيهَةٍاءَبْلَيْتَها

    بِبَنِى قُرَيْظَةٍ وَالنُّفُوسُتَطْلِعُ

    اردى رئيسهم وآببتسعة

    طورا يشلهم وطورايدفع
    براستى چه دشواريها و رنجها را در مورد يهود بنى نضيرتحمّل كردى ، آنگاه كه مردم چشم انتظار عمليّات تو بودند، رئيسآنان را كشتى و نه نفر از آنان را بازگرداندى ، گاهى آنان را سركوب مى كرد و گاهىاز آنان جلوگيرى مى نمود تا آسيب به پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم( نزنند.

    سيماى على (ع ) در آينه جنگ خندق
    جنگ احزاب (همان جنگ خندق ) بعد ازجنگ بنى نضير (در سال پنجم هجرت ) رخ داد، سپاه احزاب (از مكّه به سوى مدينه ) روانه شدند، وقتى به مدينه (آن سوى خندق ) رسيدند، مسلمانان از كثرت جمعيّت دشمن كهبا ساز و برگ وسيع آمده بودند، به هراس ‍ افتادند، دشمن در پشت خندق، زمينگير شد، بيش از بيست روز جنگ آنان با مسلمين ، تنها با تيراندازى و پرت كردننيزه انجام مى گرفت (زيرا خندق و سنگر بزرگى كه مسلمين در برابر سپاه دشمن ، حفركرده بودند، مانع ورود دشمن به داخل مدينه و جنگيدن با شمشير مى شد.(
    سپس رسولخدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مسلمين را براى نبرد با دشمن فرا خواند و آنانرا براى رودررويى خشن با دشمن پرجراءت كرد و وعده پيروزى به آنان داد.
    پس (ازآنكه قريش از تحريك پيامبر اسلام (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مطلع شدند) يكّهسوارانى از آنان براى پيكار به ميدان تاختند كه از آنان اين افراد بودند:
    عمروبن عبدود عامرى ، عكرمة بن اءبى جهل ، هبيرة بن ابى وهب مخزومى ، ضرار بن خطاب ومرداس فهرى .
    اين دلاوران بى بديل دشمن ، لباس جنگ پوشيدند و سوار بر اسبهاى خودشدند و كنار چادرهاى بنى كنانه (يكى از احزاب هميار خود) رفتند و به آنانگفتند:براى جنگ آماده شويد.سپس به سوى مسلمين تاختند، وقتى كه به جلوخندق رسيدند، توقف كردند و به شناسايى خندق پرداختند و خود را به قسمتى از خندق كهعرض تنگترى داشت (و مى توانستند با اسب از آن سو به اين سوى خندق بجهند) روانه شدندو از آنجا به اين طرف خندق جهيدند و خود را به سرزمين شوره زارى كه بين كوهسليعو خندق قرار داشت ، رساندند و به تاخت و تازپرداختند.
    مسلمانان آنان را در آن وضع مشاهده مى كردند، ولى هيچ كس از آنان پابه جلو نگذاشت وعمرو بن عبدود (يل مغرور قريش ) شاخ و شانه خود را بهمسلمين نشان مى داد و آنان را به پيكار، فرا مى خواند، در هر لحظه در اين جرياناميرمؤ منان على ) عليه السلام ) در حضور پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اظهار آمادگى مى كرد و از آن حضرت اجازه مى خواست كه به ميدان رود، ولى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به على (عليه السلام ) مى فرمود:آرام باشو اجازه نمى داد به اين اميد كه مسلمانى ديگر، پا به پيشگذارد، ولى مسلمانان همچنان در خاموشى بسر مى بردند واز هيچيك از آنان حركتى ديدهنشد، چرا كه مى ديدندعمروبنعبدود (غول بى باك ) به ميدان آمده ،از او و همراهانش هراس داشتند. عمرو بن عبدود، همچنان نعرههَلْ مِنْ مُبارِزْسر مى داد، وقتى كه از يك سو نعرهعمروطول كشيدو از سوى ديگر تقاضاى مكرّر اميرمؤ منان على (عليه السلام ) براى جنگ ادامه يافت ،رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ، على (عليه السلام ) را به حضور طلبيد وعمامه خود را بر سر على (عليه السلام ) گذارد و بست و شمشير خود را به على (عليهالسلام ) داد و به على (عليه السلام ) فرمود:اِمْضِ لِشَاءْنِكَ؛ به سوى آنچه مى خواهى برو.سپس گفت:اَلّلهُمَّ اَعِنْهُ؛ خدايا! على را يارى كنو على (عليه السلام ) به ميدان شتافت .

    گزارش جابر از صحنه جنگخندق
    وقتى كه على (عليهالسلام ) به سوىعمرورفت ، جابر بن عبداللّه انصارى نيز دنبالعلى ( عليه السلام ) رفت تا ببيند نبرد على (عليه السلام ) باعمروبه كجا مىانجامد (تا آنچه ديده بعدا گزارش دهد) وقتى كه على (عليه السلام ) در برابرعمروقرار گرفت ، به او چنين فرمود:
    اى عمرو! تو در زمان جاهليّت مى گفتى : هركس از من سه تقاضاكند، آن سه تقاضا يا يكى از آنها را روا مى كنم.
    عمرو گفت : آرى چنين است .
    على (عليه السلام ) فرمود:تقاضاى اوّل من اين است ) تو رادعوت مى كنم به يكتايى خدا و صدق نبوّت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) گواهى دهى و قبول اسلام كنى.
    عمروگفت:اى برادرزاده ! از اين تقاضابگذر.
    على (عليه السلام ) فرمود:اين تقاضا را اگر بپذيرى ، براىتو بهتر است.
    سپس على (عليه السلام ) فرمود:تقاضاى دوّم من آن است كه ) ازهرجا كه آمده اى بازگردى . (و جنگ را ترك كنى.
    عمرو گفت :نه ، آن وقت زنان قريش تا ابد گفتگو مى كنند ( كه عمرو از روى ترس ، نجنگيد.(
    على (عليه السلام ) فرمود:تقاضاى ديگرى دارم.
    عمرو گفت : آن چيست ؟
    على (عليه السلام ) فرمود:از اسب فرود آى و با من جنگ كن.
    عمرو لبخندى زد و گفت:من گمان نداشتم كه فردى از عرب پيدا شود وچنين سخنى به من بگويد و من دوست ندارم مرد بزرگوارى چون تو را بكشم و بين من وپدرت رابطه دوستى بود.
    على (عليهالسلام ) فرمود:ولى من دوست دارم تو رابكشم ، حال اگر جنگ مى خواهى ، پياده شو.
    عمرو، از اين سخن خشمگين شد و پياده شد و به صورت اسبشزد كه اسب بازگشت .
    جابر مى گويد: اين دو به همديگر حمله كردند، آنچنان گرد وغبار از زير پاى آنان برخاست ، كه آنان را در ميان گرد و غبار نديدم ، فقط صداىتكبير شنيدم ، دريافتم كه على (عليه السلام( عمرورا كشتهاست ، همراهانش را ديدم كنار خندق آمدند كه به آن سوى خندق بجهند و فرار كنند، ازآن سو، وقتى مسلمانان صداى تكبير را شنيدند به پيش آمدند و به سوى خندق تاختند تااز نزديك ، صحنه را بنگرند، ديدندنوفلبن عبداللّهبه داخل خندق افتاده واسبش نمى تواند او را از آنجا نجات دهد، او را سنگباران كردند.
    نوفل به مسلمينگفت:مرا با بهتر از اين روش بكشيد،يكى از شما پايين آيد تا با او بجنگم.
    على (عليه السلام ) به سوى او پريد و او را زير ضرباتسهمگين خود قرار داد تا او را كشت .
    سپس آن حضرت بههُبَيره (يكىاز همراهان ديگر عمرو) حمله كرد و با شمشير چنان به برآمدگى زين اسب او زد، زرهى كهپوشيده بود، از تنش افتاد.
    عكرمه و ضرار بن خطاب (وقتى وضع را چنان ديدند) فراررابرقرار برگزيدند.
    جابر مى گويد:مننبرد على (عليه السلام ) با عمرو را نتوانستم به هيچ چيز تشبيه كنم ، جز به داستانداوود (عليه السلام ) با جالوت كه خداوند آن را در قرآن آورده است ، آنجا كه مىفرمايد:
    فَهَزَمُوهُمْ بِاِذْنِ اللّهِ وَقَتَلَ داوودُ جالُوتَ ...
    سپاه طالوت به فرمان خدا، سپاه دشمن (جالوت ) را شكستدادند و داوود (جوان كم سن و سال نيرومند و شجاعى كه در لشگر طالوت بود) جالوت راكشت.

    على (ع ) در آينه جنگ بنى قُرَيظه و بنىالْمُصْطَلَق
    بعد از جنگاحزاب ، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) تصميم به سركوبى يهود بنى قريظه ،اين دشمنان داخلى و فرصت طلب نمود، همان توطئه گرانى كه در جنگ احزاب ، به دشمنانكمك كردند و پيمان خود را با مسلمين شكستند، اميرمؤ منان على (عليه السلام ) همراهسى نفر به سوى آنان رفت . آنان به قلعه هاى خود رفته بودند.
    سرانجام على (عليهالسلام ) بر آنان پيروز شد، رعب و وحشت عجيبى از شجاعت على ( عليه السلام ) بردلهاى آنان افكنده شد و جمعى از آنان به دست على (عليه السلام ) كشته شدند و بقيّهبى سامان و در به در گشتند. (اين واقعه در سال پنجم هجرت رخ داد.(
    و اين امتيازنيز همچون امتيازات گذشته ، نشانگر موقعيّت مخصوص على (عليه السلام ) و نقش اساسىسركوبى دشمنان كينه توز اسلام است كه هيچيك از مسلمين ديگر داراى چنين موقعيتىنبودند.
    سال ششم هجرت فرا رسيد، به مدينه خبر رسيد كهحارث بن ابى ضراررئيس قبيله بنى المصطلق در صدد جمع كردن اسلحه و سربازبراى شورش و حمله به مدينه است پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) تصميم گرفتتا آنان را در سرزمين خودشان سركوب كند.
    آزمايش بزرگى كه در اين جنگ ، دامنگيراميرمؤ منان على (عليه السلام ) شد نزد دانشمندان و تاريخ نويسان ، مشهور است وپيروزى مسلمين در آن جنگ به دست على ( عليه السلام ) انجام گرفت پس از آنكه جمعى ازفرزندان عبدالمطلب در اين جنگ دچار مصايبى شدند. امام على (عليه السلام ) دو مرد ازبنى مصطلق را (كه از سران آن قوم بودند) يعنى مالك و پسرش را كشت ، و بسيارى ازآنان اسير سپاه اسلام شدند، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آن اسيران رابه عنوانبردهبين مسلمانان تقسيم نمود.
    يكى از اسيرانجويريهدختر حارث بن ابى ضرار (رئيس قبيله ) بود، اميرمؤ منان على (عليه السلام ) او را اسير كرد و به حضور پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آورد، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) او را همسر خود گرداند.

    چهره على (ع ) درماجراى حُدَيْبِيَّه
    بعداز جنگ بَنِى المُصطلق ، جريانحديبيّهپيش آمد كه پيامبر (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) همراه 1400 نفر از مسلمين در ماه ذيقعده سال ششم هجرت به سوى مكّهبراى زيارت خانه خدا، حركت كردند و جريانهايى باعث شد كه در سرزمين حديبيّه نزديكمكّه ، پيمان و قرارداد صلح وسيعى كه داراى هفت مادّه بود با نمايندگان قريش ،برقرار نمود كه بهصلح حديبيّهمعروف گرديد.
    در اين جريان ، اميرمؤ منانعلى (عليه السلام ) پرچمدار مسلمين و همانند حوادث گذشته ، داراى ويژگى و امتيازخاصّى در ميان مسلمين بود، آن حضرت پس از جريان بيعت پيامبر (صلّى اللّه عليه و آلهو سلّم ) با همراهان كه بر اساس استقامت و وفادارى به پيمان بود - از على ( عليهالسلام ) امورى بروز كرد كه مشهور است و سيره نويسان نقل نموده اند و آينه ديگرىبراى نشان دادن چهره پرفروغ آن حضرت مى باشد.

    چهره على (ع ) در جنگ خيبر
    پس از صلح حُدَيبِيّه ، جريان جنگخيبردر سال هفتم هجرت پيش آمد و پيروزى در اين جنگ نيز به دستاميرمؤ منان على (عليه السلام ) انجام گرفت و از افتخارات زندگى آن حضرت ، مربوط بهفتح در اين جنگ است كه همه راويان و تاريخ ‌نويسان بر آن اتّفاق دارند و هيچ كسترديد در آن ننموده است .
    آنگاه كه ابوبكر پرچم را به دست گرفت و شكست خورد واين شكست مايه سرافكندگى و ذلّت بسيار عظيم مسلمين گرديد، سپس رسول خدا پرچم را بهدست رفيق او (يعنى عمر بن خطّاب ) داد او نيز همانند اوّلى با شكست و سرافكندگىبازگشت وهمين پيشامد، اسلام را در سراشيبى سقوط و خطر جدّى قرار داده بود و رسولخدا( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را بسيار ناراحت كرد و آثار خشم و اندوه ازچهره رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مشاهده مى شد (در اين موقعيّت خطيرو سرنوشت ساز) پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرياد برآورد:
    لاَُعْطيَنَّ الرّايَةَ غَداً رَجُلاًيُحِبُّهُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَيُحِبُّ اللّهَ وَرَسُولَهُ كَرّارٌ غَيْرُ فَرّارٍلا يَرْجِعُ حَتّى يَفْتَحُ اللّهُ عَلى يَدَيْهِ.
    قطعا فرداپرچم را به دست مردى مى دهم كه خدا و رسولش او را دوست دارند و او خدا و رسولش رادوست دارد، او كه حمله هاى پياپى مى كند و هرگز پشت به جنگ نمى نمايد و از جبههبازنمى گردد تا خداوند به دست او فتح و پيروزى را نصيب فرمايد.
    پرچم را (فرداى آن روز) به دست اميرمؤ منان على (عليهالسلام ) داد و فتح خيبر به دست او انجام يافت . از مفهوم گفتار رسول خدا (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) (در سخن فوق ) استفاده مى شود كه آن دونفر فرارى داراىآن وصفى كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) از على (عليه السلام ) نمود (يعنى او خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش او را دوست دارند) نيستند، چنانكهذكر وصفكَرّار (حمله كننده استوارو ثابت قدم در صحنه جنگ ) بيانگر خروجفراريان از اين وصف است و اين جبران قهرمانانه على (عليه السلام ) از خساراتشكستهاى قبل ، دليل روشنى بر يگانگى حضرت على (عليه السلام ) در اين پيروزى آفرينىو افتخار است كه احدى در اين افتخار، با على (عليه السلام ) شركت ندارد.
    حسّانبن ثابت (شاعر معروف رسول خدا) در اين راستا چنين سرود:
    وَكانَ عَلِىُّ اَرَمَدُ الْعَيْنِيَبْتَغِى

    دَواءً فَلَمّا لَمْ يَحِسّمُداوِياً

    شَفاهُ رَسُولُ اللّهِ مِنْهبِتَفْلَةٍ

    فَبُورِكَ مُرْقَياً وَبُورِكَراقِياً

    وَقالَ سَاءَعْطى الرَّايَةَ الْيَوْمُصارِماً

    كَمِيّاً مُحِبّاً لِلرَّسُولِمُوالِياً

    يُحِبُّ اْلاِ لهَ وَاْلاِ لَهُيُحبُّهُ

    بِهِ يَفْتَحُ اللّهُ الْحُصُونالاَْوابِياً

    فَاَصْفى بِها دوُنَ الْبَرِيَّةِكُلِّها

    عَلِيّاً وَسَمّاهُ الْوَزِيرَالْمُواخِياً
    على (عليه السلام ) درد چشم داشت و به دنبال دواى شفابخش مىگشت ولى به آن دست نيافت ،سرانجام رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم )بهوسيله ماليدن آب دهانش (به چشم على ( عليه السلام(به او شفا داد. پس مبارك و خجسته باد هم او كه شفا يافت وهم او كه شفا داد.
    و پيامبرفرمود:امروز پرچم را به دست مردىبسپارم كه داراى شمشيرى برنده است و فردى شجاع مى باشد و دوستى تناتنگ با رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) دارداوست كه خداوند را دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد و خدا به دست او قلعه هاىستبر و استوار را فتح كند براى انجام اين كار در ميان همه مردم ، على (عليه السلام ) را برگزيد و او را وزير و برادر خود خواند.
    پس از جنگ خيبر، حوادث ديگرى رخ داد كه همانند آنچهقبلاً ذكر شد، نبود و بيشتر به صورت گروهى (گروه ضربت ) بود كه پيامبر (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) آن را تشكيل مى داد و به سوى دشمن مى فرستاد و خود آن حضرت درميانشان نبود و اين رويدادها اهميّت رويدادهاى سابق را نداشت ؛ زيرا دشمنان ، ضعيفشده بودند و بعضى از مسلمين نياز به ديگران نداشتند، گرچه امير مؤ منان على (عليهالسلام ) در همه اين حوادث و فراز و نشيبها نقش سازنده و بهره وافر در گفتار ورفتار داشت .

    چهره درخشان على (ع ) درفتح مكّه
    سپس (در سالهشتم هجرت ) فتح مكّه پيش آمد همان رويدادى كه اسلام را استوار نمود و بر اثر آناساس دين پابرجا گرديد و خداوند بزرگ در اين مورد بر پيامبرش منّت نهاد و قبل از آن، خداوند مژده و وعده فتح مكّه (و آثار درخشان آن ) را داده بود آنجا كهفرموداِذا جاءَ نَصْرُاللّهِ وَالْفَتْحُ # وَرَاءَيْتَ النّاسَ يَدْخُلُونَ فِىدِينِ اللّهِ اَفْواجاً.
    چون يارى خدا فرا رسد و پيروزى رو كند و مردمرا ببينى كه گروه گروه به دين خدا درآيندو سخن ديگر خداوندكه مدّتها قبل از اين نازل شده بود كه :
    لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَالْحَرامَ اِنْ شاءَاللّهُ آمِنينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ وَمُقَصِّرِينَ لاتَخافُونَ ... .
    قطعا همه شما به خواست خدا وارد مسجدالحرام مى شويد درنهايت امنيت و در حالى كه سرهاى خود را تراشيده يا ناخنهاى خود را كوتاه كرده ايد واز هيچ كس ترسى نداريد.
    پس از نزولاين آيات ، چشمها در انتظار اين فتح بود و گردنها به سوى آن كشيده شده بود.
    رسولخدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) (طبق اصول رازدارى در ارتش ) حركت به سوى مكّهو انديشه تصميم بر فتح آن را از مردم مكّه پنهان داشت و از خداوند خواست كه اينتصميم را از مردم مكّه مكتوم كند تا (آنان را غافلگير كرده و) به طور ناگهانى ، برآنان وارد شود و در ميان همه مردم از مسلمين و مشركين ، تنها كسى كه از اين تصميمآگاه بود و پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به او اين راز را گفت و او رارازدار مخصوص و مورد اطميناندانست ، اميرمؤ منان على (عليه السلام ) بودو در اين تصميم ، با رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اتفاق راءى داشت وپيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) با او مشورت مى كرد و بعد از او پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) گروهى ديگر را از جريان آگاه ساخت و پايان يافتنجريان فتح ، به حالتها و ويژگيهايى بستگى داشت كه على (عليه السلام ) در همه آنحالتها و ويژگيها نقش ‍ خاصّى داشت كه هيچ كس را در اين خصايص ، ياراى برابرى باعلى (عليه السلام ) نبود.

    فرمان عمومىعفو وويژگى على (ع )ازمحضررسول خدا(ص(
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) با مسلمانان پيمان بست كههنگام ورود به مكّه ، هيچ كس را نكشند، مگر آنان كه با سپاه اسلام مى جنگند و نيزپيمان بست كه هركس از مشركان خود را به پرده كعبه درآويخت در امان باشد (و مشمولعفو عمومى گردد) جز چند نفر كه آن حضرت را آزار (مخصوص ) نموده بودند مانند: مقيسبن صبابه ، ابن خطل ، ابن ابى سرح و دو كنيزك آوازه خوان كه با بدگويى به پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) خوانندگى مى كردند و در سوگ مشركين كشته شده درجنگ بدر، نوحه سرايى مى نمودند.
    اميرمؤ منان على (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) (پس از فتح مكّه ) يكى از آن دو خواننده (بد زبان ) را كشت و ديگرى فرار كرد وناپديد شد تا وقتى كه براى آن كنيزك فرارى امان گرفته شد، بازگشت و آزاد بود تااينكه در زمان خلافت عمر بن خطاب اسبى به او لگد زد و او را كشت .
    يكى از كسانىكه على (عليه السلام ) او را كشتحويرثبن نفيل بن كعببود، او از كسانى بودكه در مكّه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را آزار مى داد و به على (عليه السلام ) خبر رسيد كه خواهرشاُمّ هانىبهجمعى از قبيله بنى مخزوم پناه داده كه يكى از آنانحارث بن هشاموقيس بن سائباست .
    على (عليه السلام ) در حالى كه سر و صورتش را باكلاهخود پوشيده بود و شناخته نمى شد، به در خانهاُمّ هانىرفتو فرياد زد:آنان را كه پناه داده ايداز خانه بيرون كنيد.
    روايت كنندهگويد:سوگند به خدا! پناهندگان وقتى اينصدا را شنيدند، از خوف و وحشت مانند پرنده حبارى فضله انداختند.
    اُمّ هانى ازخانه بيرون آمد، ولى على (عليه السلام ) را كه سرو صورتش پوشيده بود، نشناخت و گفت:اى بنده خدا! من اُمّ هانى دختر عموىرسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) و خواهر على بن ابى طالب (عليه السلام ) هستم ، از خانه من دور شو.
    اميرمؤمنان على (عليه السلام ) در پاسخ او فرمود:آن پناهندگان را از خانه بيرون كنيد
    اُمّ هانى گفت:سوگند به خدا درباره تو از پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) شكايت مى كنم.
    على (عليهالسلام ) كلاهخود را از سر برداشت ، اُمّ هانى على (عليه السلام ) را شناخت جلو آمدو على (عليه السلام ) را با شور و شوق در آغوش گرفت و گفت:فدايت گردم ! سوگند ياد كرده ام كه شكايت از تو را نزد رسولخدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ببرم (چه كنم ?
    على (عليه السلام ) به او فرمود:رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اكنون در بالاىاين درّه است ، نزد او برو و شكايت از مرا به او بگو تا مطابق سوگند، رفتار كردهباشى.ام هانى مى گويد:به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رفتم ، آن حضرت در خيمه اى به شستشوى بدنش اشتغال داشت و فاطمه - سَلامُاللّه عَلَيْها - پوششى فراهم كرده بود و مراقبت مى كرد كه كسى بدن آن حضرت رانبيند، وقتى كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) سخن مرا شنيدفرمود:
    مَرْحَباً بِاُمِّ هانِى وَاَهْلاً؛ اى اُمّ هانى ! خوش آمدى!
    عرض كردم:پدر و مادرم به فدايت ! امروز شكايت چگونگى برخورد على ( عليه السلام ) را به حضور شما آورده ام.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:قَدْ آجَرْتُ مَنْ آجَرْتَ؛ هركه را تو پناهدادى من هم پناه دادم.
    فاطمه - سلام اللّه عَلَيْها - به من فرمود:اىاُمّ هانى ! آمده اى از على (عليه السلام ) شكايت كنى كه دشمنان خدا و دشمنان رسولخدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را ترسانده است .
    رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:
    قَدْ شَكَّرَ اللّهُ لِعَلِيسَعْيَهُ وَآجَرْتُ مَنْ اَجارَتْ اُمُ هانِى لِمَكانِها مِنْ عَلىِّ ابْنِاَبِيطالِبٍ.
    خداوند رفتار على (عليه السلام ) را به خوبى پذيرفت و منپناه دادم كسانى را كه اُمّ هانى به آنان پناه داده است به خاطر خويشاوندى او باعلى (عليه السلام.

    پاكسازى حرم از بت
    وقتى كه رسول خدا (صلّى اللّه عليهو آله و سلّم ) وارد مسجدالحرام (كنار كعبه ) شد، ديد 360 بت در آنجا نهاده شده كهبعضى از آنها را با بعضى ديگر به وسيله سرب ، به هم چسبانده اند، به اميرمؤ منانعلى (عليه السلام ) فرمود:مشتى از ريگزمين را به من بدهعلى (عليه السلام ) مشتى از خاك و ريگ از زمين برداشت و به پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) داد، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آن ريگها را به روى بتها مى پاشيد ومى فرمود:
    (
    وَقُلْ جاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَزَهُوقاً(
    و بگو حق فرا رسيد وباطل نابود شد، و قطعا باطل نابود شدنى است.
    همان دم همهآن بتها سرنگون شدند، سپس پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) دستور داد آنهارا از مسجد بيرون بردند و شكستند و به دور ريختند.
    آنچه از رفتار على (عليهالسلام ) در جريان فتح مكّه ذكر شد مانند كشتن چند تن از دشمنان خدا در مكّه وترساندن عدّه اى ديگر و كمك آن حضرت از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در پاكسازى مسجدالحرام از هرگونه بت و خشونت شديد او در راه خدا و ناديده گرفتنخويشان به خاطر اطاعت فرمان خدا، همه و همه دليل خصوصيّت حضرت على (عليه السلام ) در امتيازات و فضايل است كه هيچ كس د راين جهات ، با او سهيم نبود و او در اينفضايل يكتا و بى نظير بود، چنانكه قبلاً نيز به ذكر خصايص ديگر او پرداختيم .

    دلاوريهاى على (ع ) در جنگحُنَين
    پس از فتح مكّه درسال هشتم ، جنگ حُنَين (بر وزن حسين ) پيش آمد كه جمعيّت بسيار مسلميننشان مى داد كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آلهو سلّم ) پيروز مى شود رسول اكرم (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) با ده هزار نفراز مسلمين به سوى دشمن حركت كرد، بيشتر مسلمين گمان مى كردند به خاطر داشتن جمعيّتبسيار و اسلحه كافى ، شكست نمى خورند.
    بسيارى جمعيّت مسلمين ، موجب تعجّب ابوبكرشد و گفت:ما هرگز شكست نمى خوريم و ازجهت مشكل كم بودن جمعيّت آسوده ايمولى نتيجه كار برخلاف گمان آنان شد وقتى كه سپاه اسلام با مشركين برخورد نمودند، درهمان درگيرى اوّل ، مسلمين غافلگير شده و همه پا به فرار گذاشتند جز پيامبر و دهنفر ديگر كه نه نفر آنان از بنى هاشم بودند و يك نفر به ناماَيْمَنْفرزنداُمّ اَيْمَنْ كه از غير بنى هاشم بود و در ميدان جنگ ماند و جنگيد تا به شهادترسيد.
    و نُه نفر از بنى هاشم همچنان استوار با رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آلهو سلّم ) ماندند تا ساير مسلمين فرارى ، گروه گروه بازگشتند و به پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) پيوستند و به مشركين حمله كردند (و آنان را شكست دادند) از اين رو به خاطر تعجّب ابوبكر از بسيارى جمعيّت ، خداوند اين آيه را نازلفرمود:
    (
    لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّهُ فِى مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍاِذْ اَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَضاقَتْعَلَيْكُمُ الاَْرْضُ بِما رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ.
    خداوند شمارا در ميدانهاى زيادى يارى كرد (و بر دشمن پيروز شديد) و در روز حنين (نيز يارىنمود) در آن هنگام كه فزونى جمعيتشان شما را به اعجاب آورده بود، ولى هيچ مشكلى رابراى شما حل نكرد و زمين با همه وسعتش بر شما تنگ شد، سپس پشت به دشمن كرده ، فرارنموديد.
    و بعد مى فرمايد:
    (
    ثُمَّاَنْزَلَ اللّهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسُولِهِ وَعَلى الْمُؤ مِنِينَ وَاَنْزَلَجُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَعَذَّبَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَذلِكَ جَزاءُالْكافِريِنَ.
    سپس خداوندسكينه (آرامشو اطمينان ) خود را بر رسولش و بر مؤ منان نازل كرد و لشگرهايى فرستاد كه شما نمىديديد و كافران را مجازات كرد و اين است جزاى كافران.
    منظور ازمؤ منيندرآيه فوق امير مؤ منان على (عليه السلام ) و افرادى از بنى هاشم هستند كه با آن حضرتدر ميدان جنگ پابرجا ماندند كه در آن روز هشت نفر بودند كه نهمين آنان اميرمؤ منانعلى (عليه السلام ) بود، عبّاس (عموى پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ) درطرف راست پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بود، فضل بن عباس در طرف چپپيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) قرار داشت ، ابوسفيان بن حارث (پسر عموىپيامبر) زين استر آن حضرت را از پشت ، نگه داشته بود و اميرمؤ منان على (عليهالسلام ) پيش روى آن حضرت با شمشير مى جنگيد و نوفل و ربيعه دو پسر حارث (پسرهاىعموى ديگر پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّمو عبداللّه پسر زبير و عتبه و معتب دو پسر ابولهب ،گرداگرد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بودند و از آن حضرت دفاع مىنمودند و بقيّه مسلمين - غير از اَيْمَنْ - همه گريختند، چنانكهمالك بن عباده عافقىدر اشعار خود مى گويد:
    لم يواس النبى غيربنى

    هاشم عندالسيوف يومحنين

    هرب الناس غير تسعةرهط

    فهم يهتفون بالناس اين
    ثم قاموا مع النبى علىالموت

    فابوا زينا لنا غيرشين

    وثوى ايمن الامين منالقوم

    شهيداً فاعتاض قرةعين
    يعنى:در روز جنگ حُنين جز بنى هاشم در برابر شمشيرها از رسول خدا ( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) حمايت و جانبازى نكردند. مردم همگى - جز نه نفر - گريختند كه اين نه نفر خطاب به مردم فرياد مى زدند كجا مى رويد؟ سپس اين نه نفر تاپاى جان با پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ايستادند و مايه زينت ما شدندنه نكبت ما.
    و اَيْمَنْ (پسر اُماَيْمَن ) كه امين و پاك بود از آن همه جمعيّت پابرجا ماند و به شهادت رسيد و روشنىچشم آخرت را به خوشيهاى (زودگذر دنيا) برگزيد. هنگامى كه رسول خدا (صلّى اللّه عليهو آله و سلّم ) فرار مسلمين را ديد به (عمويش ) عباس - كه صداى بلند داشتفرمود:به اين مردم فرياد بزن و پيمانآنان با من را (كه در بيعت خود عهد كردند تا به آن وفادار باشند) به يادشانبياور.
    عباس هرچه توانست فرياد خودرا بلند كرد و گفت :
    يا اَهْلَبَيْعَةِ الشَّجَرَةِ! يا اَهْلَ سُورَةِ الْبَقَرَةِ! اِلى اَيْنَ تَفِرُّونَ؟اُذْكُروا الْعَهْدَ الَّذِى عاهَدَكُمْ عَلَيْهِ رَسُولُ اللّهِ (صلّى اللّه عليهو آله و سلّم.
    :
    اى پيمان بستگان زير درخت ! (كه در جريان صلححديبيه در سال هفتم هجرت اين بيعت واقع شد) و اى اصحاب سوره بقره! به كجا فرار مى كنيد؟ به ياد آوريد پيمانى را كه با رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بستيد.
    مردم مسلمان ، پشت به جنگ كرده و مى گريختند، شب بسيارتاريكى بود و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در وسط درّه حُنين قرارداشت و مشركان كه در شكافها و گودالها كمين كرده بودند با شمشيرهاى برهنه و نيزه وكمانهايشان بيرون آمدند و به رسول خدا حمله كردند. نقل مى كنند: رسول خدا (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) با يك طرف صورتش به مسلمين نگريست همچون ماه شب چهاردهدر آن تاريكى بدرخشيد سپس فرياد زد:آنعهد و پيمانى كه با خدا بستيد كجا رفت .
    اين صدا را به گوش همه رساند، هركس از مسلمين اين صدارا شنيد از شدّت شرمندگى ، خود را به زمين افكند، سپس مسلمين به جايگاه اوّل خودبازگشتند و به جنگ با دشمن پرداختند (جنگى تمام عيار و شكننده(.

    كشته شدن اَبُو جَرْوَلْ به دست على (ع(
    روايت مى كنند: مردى ازقبيله هوازن (كه از لشكر دشمن بود) در حالى كه بر شتر سرخ مو سوار شده بود، جلوآمد، در دستش پرچم سياهى بود كه آن را بر سر نيزه بلندى نهاده بود و پيشاپيش لشگردشمن با مسلمين مى جنگيد و هرگاه درمى يافت كه مسلمين پيروز شده اند، بر آنان يورشمى برد و هرگاه يارانش از اطرافش پراكنده مى شدند، آن پرچم را براى افرادى كه پشتسرش بودند بلند مى كرد (و آنان را به كمك مى طلبيد) آنان به دنبالش حركت مى كردند واو چنين رجز مى خواند:
    اَنَا اَبُو جَرْوَلَلابُراحُ

    حَتّى نُبيِحَ الْيَوْمَ اَوْنُباحُ
    منابوجرولهستم ، و از اينجا برنمى گردم تاامروز اينان (مسلمين ) را تارومار كنيم و يا خود نابود شويم.
    اميرمؤ منان على (عليه السلام ) به او حمله كرد و باشمشير بر عقب شتر او زد، شتر او درغلتيد آن حضرت بى درنگ به خود او حمله كرد و چنانضربتى به او زد كه از پاى درآمد و كشته شد، در حالى كه آن حضرت اين رجز را مىخواند:
    قَدْ عَلِمَ النّاس لَدَىالصَّباحِ

    اِنِّى فِى الْهَيْجاءِ ذُونَصاحِ
    مردم در روزها مى دانند كه من در ميدان درگيرى و جنگ ،گيرنده هستم (دشمن را با چنگم مى گيرم و او از چنگم رهايى نيابد.
    كشته شدن ابوجرول ، آغاز شكست مشركين شد و مسلمانان (نيروى جديدى يافتند) و از هرسو كنار هم آمدند و با تشكيل صف استوار، آماده حمله (سرنوشت ساز) شدند در اين وقت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اين دعا راكرد:
    اَللّهُمَّ اِنَّكَ اَذَقْتَاَوَّلَ قُرَيْشٍ نَكالاً فَاَذِقْ آخِرَها وَبالاً.
    خداوندا! تو در آغاز، سختى را بر قريش به عنوان كيفر، چشاندى ، در قسمت آخر (نيز) هلاكت رابر آنان بچشان.
    درگيرى شديدى بينمسلمين و مشركان درگرفت ، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) وقتى كه اين وضع (و فرصت به دست آمده ) را ديد بر ركاب زين اسبش ايستاد، به طورى كه مسلمانان او رامى ديدند، فرمود:اَلاَّْنَ حَمِىَالْوَطِيسُ؛ اكنون تنور جنگ داغ شد (كنايه از اينكه تا تنور داغ است ، بايد نان پختو تا چنين فرصتى به دست آمده بايد به دشمن امان نداد.
    سپس فرمود:من پيامبر هستم و دروغى در آن نيست و من فرزند عبداللّه بنعبدالمطلب هستم.
    چندان نگذشت كهدشمنان پشت به جنگ كرده و فرار را برقرار ترجيح دادند و سپاه اسلام ، اسيران جنگىرا دست بسته به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آوردند و هنگامى كهاميرمؤ منان على (عليه السلام ) ابوجَرْول را كشت و لشكر دشمن با كشته شدنابوجَرْوَل (غول دلاورشان )، تارو مار شد، مسلمين ، با پيشتازى حضرت على (عليهالسلام ) با شمشير، دشمنان را سركوب كردند تا آنجا كه على (عليه السلام ) به تنهايىچهل نفر از دشمن را كشت و در همين جريان بود كه دشمن شكست سختى خورد و بسيارى ازآنان اسير شدند.
    ابوسفيان (صخر بن حرب بن اُمَيّه كه در فتح مكه به اسلام گرويدهبود و از سربازان اسلام در جنگ حُنَين به شمار مى آمد) جزءِ فراريان مسلمان بود،پسرش معاويه مى گويد:پدرم را همراه بنىاُميّه از مردم مكّه ديدم كه پا به فرار گذارده است ، بر سرش ‍ فرياد زدم كه اى پسرحرب ! سوگند به خدا با پسر عمويت (پيامبر) در ميدان نماندى و در راه دينت با دشمننجنگيدى و اين عربهاى بيابانى را از حريم خود و خانه ات دور نساختى.
    گفت : تو كيستى ؟
    گفتم : معاويه هستم .
    گفت : پسر هند.
    گفتم : آرى .
    گفت : پدر و مادرم به فدايت ! آنگاه ايستادو گروهى از مردم مكّه به دور او اجتماع كردند و من نيز به آنان پيوستم و به دشمنحمله كرديم و آنان را تارومار نموديم و رزمندگان اسلام همواره مشركان را مى كشتند واز آنان اسير مى گرفتند تا روز بالا آمده و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمان داد كه توقّف كنند (و از جنگ دست بكشند(.

    خشم رسول خدا (ص ) در مورد كشتن اسير
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) اعلام كرد كه مسلمين حق ندارند اسيرى از دشمن را بكشند، قبيله هذيل ، درجريان فتح مكّه شخصى به نامابن اكوعرا به عنوان جاسوسى نزد پيامبر( صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) فرستاده بودند تا به آنچه در اطراف پيامبر (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) آگاه مى شود، به قبيله هذيل گزارش دهد، او همين ماءموريت راانجام مى داد و اخبار سرّى ارتش اسلام را به دشمن مى رساند.
    همين جاسوس (ابناكوع ) در جنگ حُنَين كه جزءِ سپاه دشمن بود به اسارت سپاه اسلام درآمد، عمر بنخطّاب او را ديد، نزد مردى از انصار آمد و گفتاين دشمن خدا كه بر ضدّ ما جاسوسى مى كرد، اكنون اسير شدهاست ، او را بكش.
    مرد انصارى ،گردن آن اسير را زد و او را كشت . اين خبر به پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) رسيد، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ناراحت شد و فرمود:
    اَلَمْ آمُرُكُمْ اَلاّ تَقْتُلُوا اَسِيراً؛آيا به شما دستور ندادم كه اسير را نكشيد.
    بعد از او اسير ديگرى به نامجميل بن معمّر بن زُهيررا كشتند، رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ازاين پيش آمد خشمگين شد و براى انصار پيام فرستاد كه چرا اسير را مى كشيد؟ با اينكهفرستاده من نزد شما آمد كه اسيران را نكشيد.
    گفتند:مابه دستور عمر بن خطّاب او را كشتيمپيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) از روى اعتراض از آنان روى گرداند تا اينكهعمير بن وهب با پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) سخن گفت و از آن حضرت خواستتا آنان را ببخشد.
    اعتراض در تقسيمغنايم جنگى
    در اين جنگ ،غنايم بسيار و بى شمار به دست مسلمين افتاد كه در هيچ جنگى آن همه غنايم به دستمسلمين نيفتاده است.
    هنگام تقسيمغنايم توسّط رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مردى بلند قامت قد خميده اىكه اثر سجده در پيشانيش بود، سلام عمومى كرد، بى آنكه به شخص پيامبر (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) سلام كند و (از روى اعتراض به پيامبر) گفت:امروز ديدم كه با غنايم جنگى چه كردى .
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم( فرمود:چگونه ديدى .
    گفت:نديدم كه در تقسيم غنايم ، رعايت عدالت كنى.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) خشمگين شد و به او فرمود:
    :
    وَيْلَكَ! اِذا لَمْ يَكُنِ الْعَدْل عِنْدِى فَعِنْدَ مَنْ يَكُونُ.
    :
    واى برتو! وقتى كه عدالت نزد من نباشد، پس نزد چه كسى خواهد بود.
    مسلمانان به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) گفتند:آيا اين شخص را نكشيم ? پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم)فرمود:او را واگذاريد كه به زودى داراىپيروانى مى شود كه از دين بيرون روند همانگونه كه تير از كمان بيرون مى جهد وخداوند پس از من آنان را به دست محبوبترين انسانها به قتل مى رساند، پس اميرمؤ منانعلى (عليه السلام ) در جنگ نهروان آنان را كشت كه شخص مذكور يكى از كشته شدگانبود.
    پس از ذكرفرازهايى از جنگ حُنين ، اينك موقعيّت اميرمؤ منان على (عليه السلام ) را در آينهاين جنگ بنگر و به رويدادهايى كه در اين جنگ بروز كرد، خوب بينديش ، به روشنى درمىيابى كه على (عليه السلام ) كانون همه افتخارات و سردار همه امتيازهاى اين نبردبوده است و به ويژگيهايى اختصاص يافته كه هيچ كس در آن نقش و سهمى نداشت :
    1 - او در آن هنگام كه درنبرد حُنينهمه مسلمين گريختند، با رسول خدا (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) در ميدان ماند و ثابت قدمى چند نفر ديگر نيز به خاطراستوارى او بود و ما از مجموع ، چنين به دست مى آوريم كه على (عليه السلام ) از نظرشجاعت ، پايدارى ، استقامت و دلاورى ، جلوتر از عباس (عمويش ) و فضل پسر عباس وابوسفيان بن حارث و ساير ثابت قدمان بود؛ زيرا داستانهاى شجاعت و ايثار و جانبازىاو بيانگر آن است كه هيچ كس را ياراى همسانى با او نبود و استقرار على (عليه السلام ) در جايگاه قهرمانان و كشته شدن قهرمانهاى بى بديل به دست او، مشهور است كه هيچكدام از استوار ماندگان با رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) داراى اينامتيازات نبودند و هيچيك از كشته هاى دشمن به آنان نسبت داده نشد، به اين ترتيب بهدست مى آوريم كه پابرجا ماندن آن چند تن مسلمان نيز به خاطر ثابت قدمى او بود و اگروجود على (عليه السلام ) نبود، فاجعه جبران ناپذيرى متوجه اسلام مى شد ماندن آنحضرت و استقامت او با رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) باعث بازگشت مسلمينبه سوى جنگ و درگيرى شديد آنان با دشمن شد.

    2 - از سوى ديگر كشته شدنابوجَرْوَلْپيشتاز دلاور دشمن به دست على (عليه السلام ) موجبسرافكندگى و شكست سپاه دشمن گرديد و به دنبال آن پيروزى مسلمين انجام شد و كشته شدنچهل نفر از مشركين به دست تواناى على (عليه السلام ) باعث سستى و از هم پاشيدگى وتارومار شدن سپاه دشمن و پيروزى مسلمين بر آنان گرديد.
    اما آن كسى كه بعد ازرحلت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در جريان خلافت و جانشينى ، خود راجلو انداخت او را در اين جنگ حُنَين مى بينيم كه به زيادى جمعيّت مسلمين ، چشم زد وهمين موجب شكست مسلمين (در آغاز جنگ ) گرديد و يا يكى از عوامل شكست بود. و رفيق اودر كشتن اسيران جنگى ، دست داشت با اينكه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) از كشتن اسيران نهى كرده بود و با اينكه گناه اين قتل به قدرى بزرگ بود كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را سخت خشمگين كرد و موجب افسوس آن حضرت گرديد وگناه آن را زشت و بزرگ شمرد.

    3 - در رابطه با آن كسى كه اعتراض كرد (و گفت درتقسيم بيت المال رعايت عدالت نكردى ) پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) حكمبر او را نشانه حقانيت اميرمؤ منان على (عليه السلام ) در كردارش قرار داد و جنگهاىعلى (عليه السلام ) را كه بعدا اتفاق مى افتاد، بر اساس صحيح اسلامى معرّفى كرده ووجوب اطاعت از على (عليه السلام ) را اعلام نمود و مردم را از خطر مخالفت با آنحضرت هشدار داد و به مردم گوشزد كرد كه حقيقت نزد على (عليه السلام ) است و وجود اوبا حق تواءم است و گواهى داد كه آن حضرت ، بهترين انسانهاى بعد از خود مىباشد.
    و اين شيوه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در رابطه با على (عليهالسلام ) با رفتار غاصبين خلافت با آن حضرت سازگار نيست و مباينت دارد و بيانگرسقوط آنان از كمال به نقص است كه نتيجه اش هلاكت و نزديك به هلاكت است ، تا چه رسدبه اينكه رفتار آنان (مخالفين على (عليه السلام ) ) در اين جنگ بر كردار مردان خالص، برترى داشته باشد و يا نزديك آن باشد.
    بنابراين ، نتيجه مى گيريم كه : آنان (غاصبان خلافت ) به خاطر كوتاهيهايى كه در روند اسلام داشتند از صف مخلصين جداهستند و نمى توانند شريك امتيازات مردان مخلص ‍ باشند.

    سيماى على (ع ) در آينه جنگ طائف
    طائفسرزمينحاصلخيزى است كه در دوازده فرسخى جنوب شرقى مكّه قرار گرفته است ، فراريان دشمن درجنگ حُنين براى رهايى از ضربات خرد كننده سپاه اسلام ، به سوى طائف گريختند. و داخلقلعه محكم طائف شده و آن را سنگر خود نموده و در كمين مسلمين قرار گرفتند.
    رسولخدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به سوى طائف حركت كرد و چند روز (همراه سپاهاسلام ) قلعه هاى طائف را در محاصره خود درآوردند.
    در اين ايّام ، پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) ، على (عليه السلام ) را با جمعى از سواران ، به سوىبخشى از طائف فرستاد و دستور داد كه آنچه بيابند پامال كنند و به هربت دست يافتندآن را بشكنند. امير مؤ منان على (عليه السلام ) همراه جمعى ، روانه آن بخش طائفشدند، در مسير به جمعيت زيادى از سواران قبيلهخَثْعَمبرخورد كردند. مردى از آنان به نامشهابدرتاريكى آخر شب ، از لشكر دشمن بيرون آمد و به ميدان تاخت و مبارز طلبيد.
    اميرمؤمنان (عليه السلام ) به سوى او رفت در حالى كه چنين رَجَز مى خواند:
    اِنَّ عَلى كُلِّ رَئِيسٍحَقّاً

    اَنْ يَرْوِى الصَّعْدَةَ اَوْتُدِقّاً
    به راستى كه بر عهده هر رئيسى ، حقّى است كه نيزه اش را (ازخون دشمن ) سيراب كند، يا نيزه هاى دشمن كوبيده گردد.
    سپس بهشهابحمله كردو با يك ضربت اور ا كشت و بعد از آن ، با گروه همراه حركت كرده و بتها را شكستند وبعد به خدمت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بازگشتند كه رسول خدا (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) در آن وقت سرگرم محاصره طائف بود.
    پيامبر (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) وقتى كه على (عليه السلام ) را ديد، تكبير فتح گفت و دست علىرا گرفت و به كنارى كشيد و مدّتى طولانى با همديگر به طور خصوصى صحبتكردند.
    روايت شده : عمر بن خطّاب وقتى كه اين منظره را ديد، به حضور پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آمد و گفت:آيا با على رازگويى مى كنى و با او به طور خصوصى همصحبت مىشوى نه با ما.
    پيامبر فرمود:يا عُمَرُ! ما اَنَا اِنْتَجَيْتُهُ وَلكِنَّاللّهَ اِنْتَجاهُ؛ اى عمر! من با او آهسته سخن نمى گويم ، بلكه خداوند با او آهستهسخن مى گويد (يعنى رازگويى من با على ( عليه السلام ) به فرمان خداست.
    سپس نافع بن غيلان (يكى از دلاوران دشمن ) همراه گروهى از قبيله ثقيف از قلعه طائف بيرون آمدند، اميرمؤ منان على (عليهالسلام ) در دامنهوج)روستايى نزديك طائف ) با آنان برخورد كرد،نافع را كشت و با كشته شدن او، مشركين همراه او گريختند و با اين پيشامد، ترس ووحشت سختى بر دل دشمنان افكنده شد، به طورى كه جمعى از مشركين از قلعه طائف بيرونآمده و به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) رسيدند و قبول اسلامكردند (و به دنبال آن ، قلعه طائف به دست مسلمين فتح گرديد)و طائف بيش ازده روز درمحاصره پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) و همراهان بود.
    چنانكه ملاحظه مىكنيد در اين جنگ نيز، خداوند على (عليه السلام ) را به ويژگيهايى اختصاص داد كه هيچكس داراى آن نبود و پيروزى به دست آن حضرت انجام گرفت و در جريان رازگويى ، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) رازگويى با على را به خدا نسبت داد و اين خودبيانگر اوج عظمت مقام او در پيشگاه ذات اقدس حق است كه او را از همگان جدا مى كند واز سوى ديگر، از دشمن او، سخنى سرزد كه پرده از درون (پركينه ) او برداشت و سفره دلاو را آشكار ساخت و اين جريان مايه عبرت و پند براى صاحبان انديشه است .

    سيماى على (ع ) در جنگ تبوك
    [سال نهم هجرت ، ماه رجب بود كه بهپيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) خبر رسيد ارتش روم مركب از چهل هزار سوارهنظام با ساز و برگ كامل رزمى در نوار مرزىتبوك (سوريهكنونى ) مستقر شده اند و اين نقل و انتقالات ، حكايت از خطر حمله و تجاوز مىكند.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بى درنگ به تدارك سرباز و جمع آورىاسلحه پرداخت و خطبه هاى آتشين خواند و دستورهايى داد و خودش همراه سى هزار نفر بهسوى سرزمين تبوك حركت كردند، با توجّه به اينكه فاصله تبوك با مدينه 610 كيلومتراست ، سپاه روم ناگهان خود را در برابر قدرت عظيم اسلام ديد، و از مرزها عقب نشينىنمود و وانمود كرد كه قصد تجاوز ندارد، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) پساز مشورت با ياران و پس از ده يا بيست روز اقامت ، براى تجديد قوا به مدينه بازگشت .]
    در آغاز جنگ تبوك ، خداوند به پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) وحىكرد كه خودش به سوى تبوك حركت كند و مردم را براى حركت به سوى تبوك برانگيزد و بهاو آگاهى داد كه نيازى به جنگ نيست و آن حضرت گرفتار جنگ نخواهد شد و امور، بدونشمشير رو به راه خواهد شد وقتى كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) تصميمخروج از مدينه گرفت ، اميرمؤ منان على ( عليه السلام ) را جانشين خود در مدينه كردتا از افراد خانواده و فرزندان و مهاجران سرپرستى كند و خطاب به على (عليه السلام ) فرمود:
    يا عَلِىُّ! اِنَّالْمَدِينَةَ لا تَصْلُحُ اِلاّبِى اَوْبِكَ؛ اى على ! شهر مدينه سامان نيابد، جزبه وجود من يا به وجود تو.
    به اينترتيب ، آن حضرت را با كمال صراحت و آشكارا جانشين خود ساخت و امامت على (عليهالسلام ) را به روشنى تصريح نمود.
    و در اين مورد، روايات بسيار رسيده مبنى براينكه منافقان وقتى كه از جانشينى على (عليه السلام ) با خبر شدند به مقام شامخ اوحسد بردند و اين موضوع بر آنان گران و سنگين بود كه على (عليه السلام ) داراى چنينمقامى شود و دريافتند كه با خروج پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) على (عليهالسلام ) از مدينه نگهدارى مى كند و دشمنان نمى توانند دست طمع بر مدينه بيفكنند (با توجّه به اينكه تقريبا مدينه از مسلمين خالى شده بود و حتّى شخص پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) رفته بودواحتمال خطر هجوم دشمنان ساكن حجاز، به مدينهمركز اسلام وجود داشت ). منافقين كوشش داشتند كه به هر صورتى شده ، على (عليهالسلام ) را همراه پيامبر بفرستند، چرا كه هدفشان اين بود با دورى پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) فساد و بى نظمى در مدينه به وجود بياورند و بانبودن مردىكه مردم از او حساب مى برند،بتوانند به هدف شوم خود برسند و حسادت داشتند از اينكهعلى (عليه السلام ) در مدينه در رفاه و آسايش بسر برد ولى مسلمين دستخوش رنج سفرطولانى و طاقت فرسا گردند، و در اين مورد، راه چاره اى مى انديشيدند، سرانجام شايعكردند كه اگر پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ، على (عليه السلام ) را درمدينه به جاى خود گذارده از روى احترام و دوستى نيست بلكه از روى بى مهرى و بىاعتنايى به او، او را با خود نبرده است ، اينگونه به آن حضرت تهمت زدند، همانندتهمت قريش به پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به امورى مانند: مجنون ،ساحر، شاعر و كاهن ، با اينكه خلاف اين تهمتها را در مورد رسول خدا (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) مى دانستند، چنانكه منافقين خلاف آنچه را شايع مى كردند، درمورد اميرمؤ منان على (عليه السلام ) مى دانستند و دريافته بودند كه على (عليهالسلام ) خصوصى ترين افراد در پيشگاه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) است . و محبوبترين و سعادتمندترين و برترين انسانها در محضر پيامبر (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) است .
    وقتى كه اميرمؤ منان على (عليه السلام ) از شايعه سازىمنافقين با خبر شد، تصميم گرفت آنان را تكذيب و رسوا كند و دروغشان را فاش سازد، ازمدينه خارج شد و خود را به پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) رساند و به آنحضرت عرض كرد:منافقين مى پندارند كه تواز روى بى مهرى و خشمى كه بر من داشته اى ، مرا با خود نبرده اى و مرا جانشين خوددر مدينه ساخته اى.
    پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) به او فرمود:برادرم ! به جاى خود به مدينه باز گرد؛ چرا كه امور مدينهسامان نيابد جز به وسيله من يا به وسيله تو و تو خليفه و جانشين من در ميان خاندانمو هجرتگاهم و دودمانم هستى.
    اَما تَرْضى اَنْ تَكُونَ مِنِّىبِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى اِلاّ اَنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدِى.
    آيا خشنود نيستى كه مقام تو نسبت به من همچون مقام هاروننسبت به موسى ( عليه السلام ) باشد جز اينكه بعد از من پيامبرى نخواهد بود.
    و اين سخن رسول خدا (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) بيانگر چند مطلب است :
    1 - تصريح پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به امامت على (عليه السلام( .
    2 - انتخاب شخص خاصّ على (عليه السلام ) براى جانشينى ، در ميان همه مردم .
    3 - تبيين فضيلتى ويژه براى على (عليه السلام ) كه هيچ كس داراى آن نيست و تنها او صاحب اين افتخار است .
    4 - پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) با اين سخن ، تمام آنچه را كه هارون در پيشگاه حضرت موسى ( عليه السلام ) داشت براى على (عليه السلام ) ثابت كرد، جز در آنچه را كه عرف مردممى دانند مانند برادرى (تنى و پدر و مادرى ) هارون با موسى و جز آنچه را كه شخصپيامبر( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) استثنا كرد كهمقام نبوّتباشد.
    و اين امور، حاكى از امتيازات خاصّ على (عليه السلام ) در ميان مسلمين استكه هيچ كس در اين امتيازات ، همتاى او و يا همسان و نزديك به او نيست .

    سيماى على (ع ) در جنگ بنى زُبَيد
    بنى زُبيدقبيله اى در سرزمين حجاز بودند كه رئيسشانعمرو بن معديكرببود، گاهى دست به شورش و ياغيگرى مى زدند و لازم بود كهگوشمال شوند و سر جاى خود بنشينند، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ، على (عليه السلام ) را همراه جمعى براى سركوبى اين قوم سركش فرستاد.
    اميرمؤ منان على)عليه السلام ) در وادىكسر (نواحى يمن ) با آنان برخورد كرد،بنى زُبيدبه رئيس خودعمرو بن معديكربگفتند: چگونه خواهى بود آن هنگام كه بااينجوان قريشى (على (عليه السلام ) ) ديدار كنى و او از تو باج و خراج بگيرد (يعنى اوحاكم گردد و رياست تو از بين برود - آنان خواستند با اين گفتار، او را بر ضدّ على (عليه السلام ) بشورانند).
    عمرو بن معديكرب گفت : اگر با من رو به رو شود بهزودى خواهد ديد.
    عمرو بن معديكرب ، به ميدان تاخت و مبارز طلبيد. على (عليهالسلام ) به ميدان او رفت ، آنچنان فريادى كشيد كهعمرووحشت زدهشد و پا به فرار گذاشت ، برادر و برادرزاده اش كشته شدند و همسر او به نامريحانهدختر سلامه و زنان ديگرى اسير سپاه اسلام شدند، آنگاه على (عليه السلام ) خالد بن سعيد بن عاصرا جانشين خود بر قبيله بنى زُبيد كردتا زكات اموال آنان را بگيرد و كسانى را كه قبول اسلام مى كنند، امان بدهد.
    (
    بهاين ترتيب ياغيان ، سركوب شدند و تسليم حكومت اسلام گشتند(

    توطئه اى كه خنثى شد
    اميرمؤ منان على (عليه السلام ) درميان زنان اسير، كنيزكى را (بابت خمس غنايم جنگى ) براى خود برگزيد. خالد بن وليد (كه از على (عليه السلام ) دل پرى داشت از اين فرصت سوء استفاده كرد) بريده اسلمىرا به حضور پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرستاد و به او گفت ، جلوتر بهمدينه نزد پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) برو و به او بگو كه على (عليهالسلام ) چنين كارى كرده است و هرچه مى خواهى از على (عليه السلام ) بدگويى كن .
    بريدهجلوتر از سپاه اسلام خود را به مدينه رساند، و با عمر بنخطاب ملاقات كرد، عمر از جريان جنگ و بازگشت او سؤ ال كرد، بريده جريان آمدنش رابراى عمر بازگو كرد، عمر گفت:آرى ،آنچه در دل دارى برو و به پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بگو كه به زودىآن حضرت را به خاطر دخترش كه همسر على است نسبت به على خشمگين مى يابى.
    بريده اسلمى به حضور پيامبر (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) رفت و نامه خالد بن وليد را براى پيامبر (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) خواند، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) خشمگين شد و آثار خشملحظه به لحظه در چهره اش ديده مى شد.
    بريده گفت:اى رسول خدا! اگر تو مسلمين را اينگونه آزاد بگذارى غنايم (بيت المال ) آنان حيف و ميل مى شود.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به اوفرمود:واى بر تو اى بريده ! راه نفاقرا پيش ‍ گرفته اى.
    اِنَّ عَلىَّ بْنَ اَبِيطالِبٍ (عليه السلام ) يَحِلُّ لَهُ مِنَ الْفَىْءِ مِثْلَ ما يَحِلُّ لِى اِنَّ عَلِىَّ بْنَ اَبِىطالِبٍ خَيْرُ النّاسِ لَكَ وَلِقَوْمِكَ وَخَيْرُ مَنْ اَخْلَفَ بَعْدِى لِكافَّةِاُمَّتِى.
    براى على (عليه السلام ) از غنيمت جنگى ، رواست آنچه را كهبر من رواست ، على (عليه السلام ) براى تو و قبيله تو، بهترين انسانهاست و على (عليه السلام ) برترين شخصى است كه او را جانشين خود بعد از خودم بر همه امّتم مىكنم.
    اى بريده ! بپرهيز ازاينكه على (عليه السلام ) را دشمن بدارى كه در اين صورت خدا تو را دشمنبدارد.
    بريده مى گويد: از كار خودم به قدرى ناراحت شدم كه حاضر بودم زمين دهنباز كند و مرا در كام خود فرو برد و گفتم:پناه مى برم به خدا از خشم خدا و خشم رسول خدا، اى رسولخدا! براى من از پيشگاه خدا طلب آمرزش كن و ديگر هرگز با على (عليه السلام ) دشمنىنمى كنم و در باره او جز خير سخنى نمى گويم.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) براى او طلبآمرزش كرد (و به اين ترتيب توطئه كينه توزان خنثى گرديد).
    نتيجه اينكه : در آينهاين جنگ نيز مى بينيم ، على (عليه السلام ) از ويژگيهايى برخوردار است كه احدى دراين راستا همسان او نيست ؛ فتح و پيروزى به دست او انجام شده و همگونى او با رسولخدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به مرحله اى رسيده كه آن حضرت مى فرمايد:آنچه براى من رواست براى على (عليه السلام ) نيز رواستو نيز پيوند دوستى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) با على (عليه السلام ) آشكار شد كه تا آن وقتآنگونه براى بعضى ، آشكار نبود و برخورد شديد پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم( بابريده اسلمىو هشدار آن حضرت به او و هركسى كه كينه على عليه السلام رابه دل گيرد و تاءكيد او بر دوستى على (عليه السلام ) و رد نيرنگ دشمنان على (عليهالسلام ) بر خودشان ، همه و همه بيانگر روشنى بر برترى او بر ساير مردم در پيشگاهخدا و در محضر رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) است ، و حكايت از آن داردكه على (عليه السلام ) سزاوارترين مردم به جانشينى از رسول خدا (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) بعد از اوست و مخصوصترين و برگزيده ترين انسانها در پيش پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) مى باشد.

    سيماى على (ع ) در جنگ ذات السّلاسل
    [يكى از جنگهايى كه مورّخين آن رااز رويدادهاى سال هشتم هجرت ضبط كرده اند، جنگذات السّلاسلاست كه در وادى شنزار نزديك مكّه واقع شد و سپاه اسلام به فرماندهى اميرمؤ منان على (عليه السلام ) پيروز گرديد.
    توضيح اينكه : مرد عربى در مدينه به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آمد و در پيش روى آن حضرت زانو زد و نشستو گفت:نزد تو آمده ام تا براى تو خيرانديشىكنم.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) فرمود:خيرانديشى تو چيست.
    مرد عرب گفت : جمعيّتى (حدوددوازده هزار نفر) از اعراب در بيابان شنزار اجتماع كرده اند و تصميم دارند شبانه بهمدينه حمله كنند (سپس اوصاف آنان را براى پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ذكر كرد.(
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:فرياد بزنند و مردم را به مسجد بخوانند.به دنبال اين اعلام ، مسلمانان به مسجد آمدند، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى خدافرمود:اى مردم ! اين (لشگر) دشمن خداستكه مى خواهد شبانه به شما حمله كند، كيست كه به جنگ آنان برود و آنان را از حركتباز دارد؟
    جمعى از صُفّه نشينان (همانها كه از مكّه به مدينه مهاجرت كرده بودند و در كنار صُفّه هاى مسجد سكونتداشتند) گفتند:اى رسول خدا! ما آمادهايم تا به سوى آنان برويم ، هركس را بخواهى فرمانده ما قرا بده تا تحت فرماندهى او،حركت كنيم.
    پيامبر (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) بين آنان و غير آنان قرعه زد و قرعه به نام هشتاد نفر افتاد. آنگاه ابوبكر را طلبيد و پرچم را به دست او داد و فرمود:پرچم را بگير و به سوى قبيله بنى سليم كه نزديك سرزمينحَرَّههستند برو.
    ابوبكر همراه سپاه اسلام به سوى شورشيان حركت كردند تابه نزديك سرزمين آنان رسيدند كه در آن سرزمين ، سنگ بسيار بود و لشگر دشمن در وسطدرّه قرار داشت كه فرود آمدن به آن سخت و دشوار بود، وقتى كه ابوبكر با همراهان بهآن درّه رسيدند و خواستند سرازير شوند، دشمنان به سوى ابوبكر و همراهانش تاختند واو را وادار به عقب نشينى و فرار نمودند و در اين درگيرى جمعيّت بسيارى از مسلمينبه شهادت رسيدند. ابوبكر با همراهان به مدينه بازگشتند و به حضور پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) رسيده و جريان را به عرض رساندند.
    پيامبر (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) اين بار پرچم را به عمر بن خطّاب داد و او را به جنگ با دشمنفرستاد. عمر با همراهان به سوى دشمن ، حركت كردند، سربازان دشمن در پشت سنگها ودرختها، كمين نموده بودند، همينكه عمر خواست به آن درّه سرازير گردد، دشمنان ازكمين بيرون آمدند و به مسلمين حمله كردند و آنان را شكست دادند (و آنان به مدينهبازگشتند) رسول اكرم (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) از اين حوادث دردناك ، بسيارناراحت شد.
    عمروعاصگفت:اى رسول خدا! اين بار مرا (پرچمدار كن و) به سوى دشمن بفرست؛ زيرا جنگ يك نوع نيرنگ است ، شايد من از شيوه نيرنگ بتوانم بر دشمن ضربه بزنم ،رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) عمروعاص را همراه گروهى روانه كرد كهابوبكر و عمر نيز همراه گروه بودند، وقتى كه به مرز آن درّه رسيدند، (قبل از بهكارگيرى نيرنگ عمروعاص ) دشمن پيشدستى كرد و به سپاه اسلام حمله نمود، آنان را شكستداد و جماعتى از مسلمين به شهادت رسيدند و بقيّه با اين وضع به مدينهبازگشتند.
    اين بار رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) امير مؤ منان على (عليه السلام ) را به حضور طلبيد و پرچمى براى او بست و فرمود:اَرْسَلْتُهُ كَرّاراً غَيْرَ فَرّارٍ؛ فرستادم على را كهحمله كننده اى است كه پشت به دشمن نمى كند.
    سپس اين دعا را درباره على (عليه السلام ) كرد، دستهارا به آسمان بلند نمود و عرض ‍ كرد:خدايا! اگر مى دانى كه من رسول و فرستاده تو هستم ، مرا بايارى على (عليه السلام ) حفظ كن و آنچه خود دانى به او بدهو سپس آنچه خواست در حقّ على (عليه السلام ) دعاكرد.
    حضرت على (عليه السلام ) پرچم را به دست گرفت (و همراه سپاه ) حركت كرد ورسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) او را تا مسجد احزاب بدرقه نمود و گروهىرا كه ابوبكر و عمر و عمروعاص نيز بودند، همراه على (عليه السلام ) به سوى جبههروانه ساخت .
    على (عليه السلام ) با همراهان به سوى عراق رهسپار شد و در مسيرراه ، همه جا على (عليه السلام ) در كنار جادّه مى رفت ، سپس آنان را در يك راهدشوارى برد و از آنجا آنان را به دهانه آن درّه (كه دشمن در وسط آن درّه بود( آوردوقتى كه نزديك سپاه دشمن رسيد، فرمان داد كه ياران ، دهاناسبان خود را ببندندو آنها را در جاى مخصوصى نگهداشت و فرمود:از اينجا حركت نكنيد.و خودش پيشاپيش سپاه حركت كرد و در يك سوى سپاه ايستاد وهمانجا توقّف كردند تا سپيده سحر دميد، هماندم از چهار طرف به دشمن حمله كردند،دشمن ناگهان دريافت كه غافلگير شده و قادر به دفاع از خود نيست و در نتيجه دشمنان ،تار و مار شدند و مسلمين بر آنان پيروز گشتند و سورهعاديات (صدمينسوره قرآن ) در شاءن آنان نازل گرديد. (112)
    پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) قبل از بازگشت سپاه اسلام ، پيروزى مسلمين را به اصحابشمژده داد، و دستور فرمود كه:بهاستقبال اميرمؤ منان على (عليه السلام ) بروند.
    مسلمين مدينه ، در حالى كه پيامبر (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) پيشاپيش آنان بود به استقبال على (عليه السلام ) شتافتند. و دو صف رابراى استقبال تشكيل دادند. هنگامى كه سپاه اسلام فرارسيده همينكه چشم على (عليهالسلام ) به پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) افتاد (به احترام پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) از اسب پياده شد) پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به على (عليه السلام ) فرمود:
    اِرْكَبْ فَاِنَّ اللّهَ وَرَسُولَهُ عَنْكَ راضِيانِ؛سوار شو كه خدا و رسولش از توخشنودند.
    على (عليه السلام ) ازشنيدن اين مژده بر اثر خوشحالى اشك شوق ريخت و گريه كرد، در اينجا بود كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به على (عليه السلام ) رو كرد و اين گفتار تاريخىرا فرمود:
    يا عَلِىُّ! لَوْلااَنَّنى اَشْفَقُ اَنْ تَقُولَ فِيكَ طَوائِفٌ مِنْ اُمَّتِى ماقالَتِ النَّصارىفِى الْمَسِيحِ عِيسَى بْنِ مَرْيَمَ (عليه السلام ) لَقُلْتَ فِيكَ مَقالاً لاتَمُرُّ بِمَلاٍ مِنَ النّاسِ الاّ اَخَذُوا التُّرابَ مِنْ تَحْتِ قَدَمَيْكَلِلْبَرَكَةِ.
    اگر ترس آن نداشتم كه گروهى از امّت من ، مطلبى را كهمسيحيان درباره حضرت مسيح (عليه السلام ) مى گويند، درباره توبگويند، در حقّ تو سخنى مى گفتم كه از هرجا عبور كنى ، خاك زيرپاى تو را براى تبرّكبرگيرند.
    در اين جنگ نيز فتح به دستعلى (عليه السلام ) انجام گرفت ، پس از آنكه افراد ديگر با شكست و شرمندگى بازگشتندو در ميان همه مسلمين تنها حضرت على (عليه السلام ) به تمجيد و مدح مخصوص رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اختصاص ‍ يافت ، مدحى كه بيانگر فضايل و مناقبىاست كه هيچ كس به چنين فضايلى دست نيافت و اَحَدى شايسته چنين تعريفى نشده و نخواهدشد.

    سيماى على (ع ) در جريانمُباهِله
    پس از آنكه بعداز فتح مكّه و پيروزيهاى ديگر به دنبال آن اسلام (به طور سريع و وسيع ) گسترش يافتو پايه هاى آن پى ريزى و استوار گشت و داراى شكوه و قدرت چشمگير شد، از اطراف واكناف ، گروهها و هياءتهايى به مدينه آمده و به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) شرفياب مى شدند، بعضى رسما قبول اسلام مى كردند و بعضى امان مىخواستند (تا در امنيت حكومت اسلامى آسوده خاطر باشند) يكى از اين هياءتها كه ازنجران (مركز مسيحيان و روحانيّون مسيحى واقع در يكى از نواحى يمن ) به مدينه آمد،هياءت مسيحيان بود.
    كشيش بزرگ مسيحيان به نامابوحارثههمراه سى نفر از مسيحيان اين هياءت را تشكيل مى داد، افراد برجسته اى همچونعاقب،سيّدوعَبْدُالْمَسِيحنيز اين هياءت را همراهى كردند اينان در حالى كه لباسابريشمى و صليب پوشيده بودند، هنگام نماز عصر وارد مدينه شدندپس از آنكه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) نماز عصر را با جماعت خواند،هياءت مزبور كه در پيشاپيش آنان اُسْقف اعظم مسيحيان (ابوحارثه ) قرار داشت ، بهحضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) رسيدند و بحث و مذاكره شروع شد، بهاين ترتيب :
    اسقف :اى محمد!نظرشمادرباره حضرت مسيح عيسى بن مريم (عليه السلام( چيست ؟
    پيامبر:مسيح بنده خداست وخداوند او را از ميان بندگانش برگزيده و انتخاب نموده است.
    اسقف : اى محمد! آيا براى مسيح (عليه السلام ) پدرى كهموجب تولّد او شده باشد سراغ دارى ؟
    پيامبر:آميزش و جريان زناشويى در كار نبوده ، تا او داراى پدرباشد.
    اسقف : پس چگونه مسيح (عليهالسلام ) را مخلوق مى دانى با اينكه هيچ بنده مخلوقى ديده نشده جز اينكه بر اساسزناشويى بوده و پدر داشته است ، در پاسخ اين سؤ ال اين آيات به پيامبر (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) نازل شد:
    (
    اِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَخَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ # اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَفَلاتَكُنْ مِنَ الْمُمْتَرِينَ # فَمَنْ حاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ماجاءَكَ مِنَالْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوا نَدْعُ اَبْنائَنا وَاَبْنائَكُمْ وَنِسائَناوَنِسائَكُمْ وَاَنْفُسَنا وَاَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَاللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ.
    مثل عيسى نزد خدا همچون مثل آدم است كه او رااز خاك آفريد و سپس به او فرمود: موجود باش ، او هم فورا موجود شد، اينها حقيقتىاست از جانب پروردگار تو، بنابراين ، از ترديد كنندگان مباش . هرگاه بعد از علم وآگاهى كه (درباره مسيح ) به تو رسيده (باز) كسانى با تو به محاجّه و ستيز برخيزند،به آنان بگو بياييد ما فرزندان خود را دعوت مى كنيم ، شما هم فرزندان خود را، مازنان خويش را دعوت مى كنيم ، شما هم زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت مى كنيم ،شما هم از نفوس خود دعوت كنيد، آنگاه مباهِله مى كنيم و لعنت خود را بر دروغگويانقرار مى دهيم.
    پيامبر (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) اين آيات را براى هياءت مسيحيان خواند [پس از گفت و شنود،هياءت مسيحيان به پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) گفتند سخنان شما ما راقانع نكرد ما حاضريم با شما مباهله كنيم.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) آنان را دعوت به مباهله كردو فرمود:خداوند به من خبر داده كه بعد از مباهله ، برآن كسى كه طرفدار باطل است ، عذاب مى رسد و به اين وسيله حقّ از باطل تشخيص داده مىشود.
    اسقف در اين باره باعبدالمسيح و عاقببه مشورت پرداخت و تصميمشان بر اين شد كه تا صبح فرداپيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به آنان مهلت دهد.
    اسقف در جلسه سرّىخود به هياءت همراه گفت:فردا نگاهكنيد ببينيد اگر محمّد( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) با فرزندان و خاندان خودبراى مباهله آمد، از مباهله با او خوددارى كنيد و اگر با ياران و اصحابش آمد، با اومباهله كنيد و نترسيد كه ادّعايش بر چيزى (محكم ) استوار نيست.
    فرداى آن روز فرا رسيد، ديدند محمّد (صلّى اللّه عليهو آله و سلّم ) از خانه بيرون آمد در حالى كه دست اميرمؤ منان على (عليه السلام ) را گرفته و حسن و حسين (عليهماالسلام ) در جلو و فاطمه - سلام اللّه عليها - در پشتسر براى مباهله مى آيند.
    هياءت مسيحى كه در پيشاپيش آنان اسقف بود، پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) را با عدّه اى ديدند، اسقف پرسيد:همراهان او كيستند.?
    شخصى به اوگفت : اين (اشاره به على (عليه السلام ) ) پسر عمو و داماد محمّد (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) و پدر دو پسرش ، على (عليهالسلام ) است كه محبوبترين انسانها در نزد پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى باشد. و اين دو كودك ، دو پسر دخترش است كه پدرشان على (عليه السلام ) است ومحبوبترين افراد نزد پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) هستند و آن زن دخترشفاطمه - سلامُ اللّه عليها - است كه عزيزترين و نزديكترين انسانها در پيشگاه رسولخدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى باشد.
    اسقف به عاقب و سيّد و عبدالمسيحنگاه كرد و گفت:به محمّد (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) بنگريد كه با مخصوصترين و نزديكترين خاندان خود براى مباهلهآمده است و با كمال اطمينان به اينكه حق با اوست آمده اگر او ترس از برهان خود وعذاب داشت سوگند به خدا آنان را با خود نمى آورد، از مباهله با او بپرهيزيد، سوگندبه خدا! اگر به خاطر رابطه با قيصر (شاه روم ) نبود، من قبول اسلام مى كردم ، ولىبا او مصالحه كنيد و با صلحنامه ، مطلب را خاتمه دهيد و سپس به وطن خود بازگرديد ودرباره خود بينديشيد.
    آنانگفتند:ما مطيع فرمان تو هستيم.
    اسقف به حضور پيامبر (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) آمد و عرض كرد:ما حاضر بهمباهله نيستيم ، با ما صلح كن به هر شرطى كه خودت انتخاب مى كنى.
    رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) با آنان مصالحه كرد كه : آنان هر سال دو هزار جامه نو (هر حلّه معادل چهل درهمتمام عيار( به حكومت اسلامى بپردازند كه ارزش هر جامه نو (حُلّه ) چهل درهم تمام عيار مى باشد و در مورد كم و زياد شدن قيمت پارچه ، معيارهمان چهل درهم باشد و آن حضرت صلحنامه را براى آنان نوشت و آنان آن را گرفتند و بهوطن خود (نجران ) بازگشتند.
    شخصيّت على (ع ) در آيه مباهله
    در جريان هياءت نجران با توجّه بهآيه مباهله و حركت پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) همراه على ( عليه السلام( و... چهره درخشان على (عليه السلام ) به روشنى ديده مى شود آنجا كه در آيه مذكور،وجود مقدّس على (عليه السلام ) به عنوان جان رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) معرّفى شده است (وَاَنْفُسَنا) و اين مطلب نشان دهنده وصول آن حضرت به درجهنهايى كمال است ، تا آنجا كه در كمال مقام و عصمت ، مساوى و همسان پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) ذكر شده و خداوند متعال ، او و همسر و فرزندانش - باوجود خردساليشان - را حجّت و نشانه صدق نبوّت پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) و برهان و دليل روشن دينش قرار داد و تصريح كرد كه حسن و حسين (عليهماالسلام ) پسران پيامبرند و مقصود از زنان در خطاب آيهوَنِسائَنافاطمه - سَلامُ اللّهِ عَلَيْها - مى باشد كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در مباهله و احتجاج ، آنان را با خود آورد. و اين جريان ، فضيلت ويژه اى است براىعلى (عليه السلام ) كه هيچ كس از امّت ، در اين فضيلت با او سهيم نيست و در مفهوممعنوى آن ، احدى همسان و همگون على (عليه السلام ) و يا نزديك به آن نيست و اين نيزاز ويژگيهاى منحصر به فرد مقام اميرمؤ منان على (عليه السلام ) همچون سايرويژگيهايى است كه قبلاً خاطرنشان شد.


  5. #5
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۸
    نوشته
    685
    مورد تشکر
    1,797 پست
    حضور
    1 ساعت 25 دقیقه
    دریافت
    87
    آپلود
    11
    گالری
    44

    مطلب




    گذرى بر زندگى امام اوّل حضرت على (ع)... » قسمت سوم «


    نگاهى به پاره اى از ويژگيهاى زندگى على (ع)
    1 -سبقت در ايمان و آگاهى
    الف:يحيى بن عفيفاز اُميّه نقل مى كند كه گفت : در مكّه باعباس (عموى پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ) نشسته بودم قبل از آنكه نبوّتپيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آشكار شود، جوانى آمد و به آسمان نگاه كرد،آن هنگام كه خورشيد حلقه زده بود (و وقت ظهر را نشان مى داد) به جانب كعبه ايستاد ونماز خواند. سپس پسرى آمد در طرف راست او ايستاد و پس از آن زنى آمد و پشت سر آنانايستاد و مشغول نماز شدند، جوان به ركوع رفت آنان نيز به ركوع رفتند، جوان سر ازركوع برداشت ، آنان نيز سر از ركوع برداشتند، جوان به سجده رفت و آنان نيز به سجدهرفتند، به عبّاس ‍ گفتم:كار بزرگى (وعجيبى ) مى نگرم.
    گفت : آرى كاربزرگى است ، آيا مى دانى اين جوان كيست ؟ او محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلّب ،برادرزاده ام مى باشد و اين پسر، على بن ابيطالب برادرزاده ديگرم مى باشد، آيا مىدانى اين زن كيست ؟ اين زن خديجه ، دختر خُوَيْلِد است و اين پسر برادرم (محمد( صلّى اللّه عليه و آله و سلّممىگويد:پروردگار زمين و آسمانها او را بهاين دين كه به آن معتقد است فرمان دادهسوگند به خدا! در سراسر زمين غير از اين سه نفر، كسى پيرواين دين نمى باشد.
    ب:انس بن مالكمى گويد: رسول خدا (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) فرمود:
    صَلَّتِالْمَلائِكَةُ عَلَىَّ وَعَلى عَلِي سَبْعَ سِنينٍ وَذلِكَ اِنَّهُ لَمْ يَرْفَعْاِلَى السَّماءِ شَهادَةُ اَنْ لااِلهَ اِلاّ اللّهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً رَسُولِاللّهِ اِلاّ مِنّى وَمِنْ عَلِي.
    هفت سال ،فرشتگان بر من و على (عليه السلام ) درود فرستادند چرا كه در اين هفت سال به آسمانبالا نرفت گواهى به يكتايى خدا و رسالت محمّد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) مگر از من و از على (عليه السلام)
    ج:معاذهعَدويّهمى گويد: از على (عليه السلام ) در بصره بالاى منبر شنيدم كه مى فرمود:
    منم صديق اكبر (تصديق كننده و راستگوى بزرگ ) كه قبل ازابوبكر ايمان آوردم و قبول اسلام كردم.
    د:ابوبجيلهمىگويد: من و عمّار، براى انجام حجّ به مكّه رهسپار شديم ، در مسير خود نزد ابوذرغفارى رفتيم و سه روز نزد او بوديم همينكه خواستيم از ابوذر جدا شويم به او گفتيم:مردم را دستخوش اختلاف و سرگردانى مىنگريم ، نظر شما چيست ?
    گفت : بهكتاب خدا و علىّ بن ابيطالب (عليه السلام ) بپيوند، گواهى مى دهم كه از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) شنيدم كه فرمود:
    عَلىُّ اَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِى وَاَوَّلُ مَنْ يُصافِحُنِىيَوْمَ الْقِيامَةِ وَهُوَ الصِّدّيِقِ الاَْكْبَر وَالْفاروُقُ بَيْنَ الْحَقِّوَالْباطِلِ وَاَنَّهُ يَعْسُوبُ الْمُؤْمِنينَ، وَالْمالُ يَعْسُوبُالظَّلَمَةِ.
    على (عليه السلام ) نخستين فردى است كه به من ايمان آورد ونخستين فردى خواهد بود كه در روز قيامت با من دست مى دهد و اوست صدّيق اكبر وجداكننده بين حقّ و باطل و اوست پناه و اميرمؤ منان ، چنانكه مال و ثروت ، پناهستمگران است.
    شيخ مفيد (؛ ) مىگويد:روايات در اين باره بسيار است وگواه بر (صدق ) آنها نيز مى باشد.

    2 - تقدّمعلى (ع ) در علم و آگاهى
    الف:ابن عبّاسمى گويد: رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود:
    على بن ابيطالباَعْلَمُ اُمَّتِى وَاَقْضاهُمْ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنْ بَعْدِى.
    على (عليه السلام ) در علم از همه افراد امّت من آگاهتر استو در قضاوت درباره موضوعاتى كه بعد از من مورد اختلاف مى شود بهتر از همه ، قضاوتمى كند.
    ب:اَصْبغ بن نُباتهمى گويد: هنگامى كه مردم با على (عليه السلام ) به عنوانخليفه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بيعت كردند، آن حضرت ، عمامه (يادگار) رسول خدا را به سر بسته بود و لباس (يادگار) او را بر تن نموده بود. در مسجد از منبر بالا رفت و (ايستاده ) پس از حمدو ثنا، مردم را موعظه و نصيحت كرد، سپس ‍ نشست و انگشتان دو دست خود را داخل همگذارد و به زير ناف نهاد، آنگاه فرمود: اى مردم !
    سَلُونِى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونِى فَاِنَّ عِنْدِى عِلْمُالاَْوَّلِينَ وَالاَّْخَرِينَ.
    از منبپرسيد قبل از آنكه مرا نيابيد (و از ميان شما بروم ) چرا كه علم پيشينيان وآيندگان ، نزد من است.
    بدانيدسوگند به خدا! اگر بستر خلافت برايم گسترده شود (و بر آن بنشينم ) با پيروان تورات، طبق تورات و با پيروان انجيل ، طبق انجيل و با پيروان زبور، طبق زبور، و باپيروان قرآن طبق قرآن ، حكم مى كنم به گونه اى كه (اگر) هريك از اين كتابها، به سخندرآيد بگويد:پروردگارا! على (عليهالسلام ) مطابق قضاوت تو، قضاوت كردسوگند به خدا! من به قرآن و معانى بلند پايه آن از همه آگاهتر هستم و اگر يك آيه ازقرآن نبود، قطعا شما را به آنچه تا روز قيامت ، پديد مىآيد، آگاه مى كردم.
    سپس بار ديگرفرمود:سَلُونِى قَبْلَ اَنْتَفْقِدُونِى ...؛ قبل از آنكه مرا نيابيد، از من بپرسيد، سوگند به خداوندى كه دانهرا (در دل خاك ) شكافت و انسان را آفريد، اگر از هر آيه قرآن از من سؤ ال كنيد بهشما خواهم گفت كه آن آيه ، چه وقت نازل شده ؟ و در مورد چه كسى نازل شده ؟ و ازناسخ و منسوخ ، محكم و متشابه ، عامّ و خاصّ و محل نزول آن (از مكّه يا مدينه ) شمارا آگاه مى سازم ، سوگند به خدا! هيچ گروهى ، اكنون تا روز قيامت ، نيست مگر آنكهمن رهبر و جلودار و دعوت كننده آن گروه را مى شناسم و مى دانم كه كدام در مسيرگمراهى گام برمى دارد و كدام در خط رشد و سعادت.
    و امثال اينگونه روايات بسيار است كه براى رعايتاختصار، به همين مقدار (دو روايت فوق ) قناعت شد.

    3 - گفتار پيامبر به فاطمه در شاءن على (ع(
    )هشت ويژگى)
    ابى هارونمى گويد: نزد ابوسعيد خدرى (يكى از اصحاببزرگ پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّمرفتم و به او گفتم:آيا در جنگ بدر بودى ? گفت : آرى .
    گفتم آياشنيده اى كه رسول خدا( صلّى اللّهعليه و آله و سلّم )سخنى به فاطمه - سَلامُاللّهِعَلَيْها- فرموده باشد؟
    ابوسعيدگفت : آرى ، در يكى از روزها فاطمه - سلام اللّه عليها - گريان به حضور پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آمد و عرض كرد:اى رسول خدا! زنان قريش در مورد فقر و تهيدستى على (عليهالسلام ) مرا سرزنش مى كنند.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به فاطمه - سلام اللّه عليها – فرمود:آيا خشنود نيستى كه تو را همسر كسى گردانيدمكه مقدّمترين همه در قبول اسلام است و علم و آگاهى او از همه بيشتر مى باشد، خداوندبه اهل زمين توجّه مخصوصى كرد، در ميان آنها پدرت را برگزيد و او را پيامبر كرد. وبار ديگر توجّه نمود، در ميان آنها شوهر تو را برگزيد و او راوصىّقرار دادو به من وحى كرد تا تو را به همسرى او درآورم . اى فاطمه ! آيا ندانسته اى كهخداوند به خاطر تجليل از مقام تو، تو را همسر شخصى قرار داد كه او بردبارترين وآگاهترين و پيشقدمترين شخص به قبول اسلام است .
    فاطمه - سلام اللّه عليها - خندان و شادمان شد. سپس پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به فاطمه - سلاماللّه عليها - فرمود:
    على (عليهالسلام ) داراى هشت ويژگى است كه احدى از گذشتگان و آيندگان ، از اين ويژگيها راندارد:
    1 - او برادر من در دنيا و آخرت است و هيچ كس داراى اين مقام نيست .
    2 - تو اى فاطمه ! سرور بانوان بهشت ، همسر او هستى .
    3 - و دو سبط رحمت ، دو سبطمن ، پسران او هستند.
    4 - برادر على (عليه السلام ) (يعنى جعفر طَيّار) به دوبال آرايش شده و در بهشت همراه فرشتگان به پرواز درآيد و هرجا كه بخواهد پرواز مىكند.
    5 - علم گذشتگان و آيندگان ، نزد اوست .
    6 - او نخستين فردى است كه بهمن ايمان آورد.
    7 - او آخرين فردى است كه با من هنگام مرگ ، ديدار نمايد.
    8 - او وصىّ من و وارث همه اوصيا است .

    4 - معيار شناخت مؤ من از منافق
    در روايات آمده دوستى با على (عليهالسلام ) نشانه ايمان است و دشمنى با او نشانه نفاق مى باشد، به عنوان نمونه ، زيدبن حبيش مى گويد اميرمؤ منان على (عليه السلام ) را بر منبر ديدم ، شنيدم مىفرمود:سوگند به خداوندى كه دانه را دردل خاك شكافت و انسان را آفريد، اين عهدى است كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) با من داشت ، به من فرمود:
    اِنَّهُ لا يُحِبُّكَ اِلاّ مُؤْمِنٌ وَلا يَبْغُضُكَ اِلاّمُنافِقٌ؛ قطعا تو را جز مؤ من دوست نمى دارد و تو را جز منافق دشمن نمى دارد.

    5 - رستگارى شيعيان
    رواياتى نقل شده است كه تنها شيعيان على (عليه السلام ) رستگارند ازجمله جابر بن يزيد جُعفى از امام باقر (عليه السلام ) نقل مى كند كه گفت:از اُمّ سَلَمه همسر رسول خدا (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) در شاءن على (عليه السلام ) سؤ ال كردم ، گفت از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) شنيدم كه فرمود:
    اِنَّ عَلِّياً وَشِيعَتَهُهُمُ الْفائزُونَ؛ قطعا على (عليه السلام ) و شيعيانش همان رستگاران هستند.

    6 - معيار شناخت پاكزاد و زشت زاد
    رواياتى نقل شده حاكى از اينكهولايت و دوستى على (عليه السلام ) نشانه پاكزادى ، و دشمنى با او نشانه ناپاكزادىاست ، از جمله :
    1 - جابر بنعبداللّه انصارىمى گويد: از رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) شنيدم به على (عليه السلام ) فرمود:آيا تو را شادمان نكنم ؟ آيا تو را عطا ندهم؟ آيا به تو مژده ندهم ?
    عرضكرد:آرى اى رسول خدا (صلّى اللّه عليهو آله و سلّم ) به من مژده بده.
    فرمود:منو تو از يك سرشت آفريده شده ايم ، مقدارى از آن سرشت ، زياد آمد، خداوند، شيعيان مارا از آن آفريد، وقتى كه روز قيامت شود، مردم را به نام مادرانشان بخوانند، جزشيعيان ما كه آنان را به نام پدرانشان بخوانند و اين به خاطر پاكزادى آنان است.
    2 - ابن عباسمىگويد: رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:هنگامى كه قيامت برپا شود، مردم به نام مادرانشان خواندهشوند، جز شيعيان ما كه به نام پدرانشان خوانده مى شوند. و اين به خاطر پاكزادى آناناست.
    3 - عبداللّه بن جِبِلّهمى گويد: از جابر بن عبداللّه انصارى شنيدم مى گفت : ماگروه انصار روزى در محضر رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اجتماع كردهبوديم ، به ما رو كرد و فرمود:
    يامَعْشَرَ الاَْنْصارِ بوروا اَوْلادَكُمْ بِحُبِّ عَلِىّ بْنِ اَبِيطالِبٍ، فَمَنْاَحَبَّهُ فَاعْلَمُوا اَنَّهُ لَرُشْدَة وَمَنْ اَبْغَضَهُ فَاعلَمُوا اَنَّهُلَغَيّةٌ.
    اى گروهانصار! فرزندان خود را بر اساس دوستى على (عليه السلام ) بيازماييد، پس ‍ هركس كهعلى (عليه السلام ) را دوست داشت ، بدانيد كه پاك روش و در راه رشد است و اگر او رادشمن داشت ، بدانيد كه او در راه گمراهى مى باشد.

    7 - لقباميرمؤ منانبراى على (ع(
    رواياتى نقل شده است كه رسول اكرم (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در زمان حيات خود، على (عليه السلام ) را به عنوانامير مؤ منانناميد، از جمله :
    1 - انس بن مالكمى گويد: من خدمتكار رسول خدا (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) بودم ، وقتى كه شب نوبت اُمّ حبيبه دختر ابوسفيان بود (يعنى بنا بود آن شب ، نزد يكى از همسرانش به نام اُمّ حبيبه باشد) براى آن حضرت ،آب وضو آوردم ، به من فرمود:اى انس ! هم اكنون از اين در وارد مى شود، امير مؤ منان و سيّد اوصيا، مقدّمترين مسلمين درقبول اسلام ، آن كس كه علمش افزونتر از ديگران است و بردباريش از همه بيشتر مىباشد.
    انس مى گويد: من با خودم گفتمخدايا! اين شخص را از قوم و قبيله من قرار بده . طولى نكشيد كه ديدم علىّ بنابيطالب (عليه السلام ) از همان در وارد شد و در آن هنگام رسول خدا (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) وضو مى گرفت ، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آبىكه در مشتش بود به روى على (عليه السلام ) پاشيد به طورى كه چشمان على (عليه السلام ) پر از آب شد. على (عليه السلام ) عرض كرد:اى رسول خدا آيا در مورد من تازه اى رخ داده است ?
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:از تو جز خير و نيكى سرنزده ، تواز من هستى و من از تو هستم ، قرض مرا ادا مى كنى و به عهد و پيمان من وفا مى نمايىو تو مرا غسل مى دهى و در ميان قبر مى گذارى . و (دستورات اسلام را) به گوش مردم ،از جانب من مى رسانى . و بعد از من (احكام اسلام را) براى آنان آشكار مى سازى.
    على (عليه السلام ) عرض كرد:اى رسول خدا! مگر تو احكام الهى را براى مردمابلاغ نكرده اى ?
    پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:آرى ،ولى بعد از من ، آنچه را كه درباره اش اختلاف مى كنند، براى آنان بيان مى كنى.
    2 - ابن عبّاسمىگويد: رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بهاُمّ سَلَمه (يكى از همسرانش ) فرمود:
    اِسْمَعِىوَاشْهَدِى هذا عَلِىُّ اَمِيرُالْمُؤْمِنينَ وَسَيّدُ الْوَصِيّينَ؛ بشنو و گواهباش ، اين على (عليه السلام ) اميرمؤ منان و آقاى اوصيا است.
    3 - معاوية بن ثعلبه مى گويد: شخصى به ابوذر گفت:وصيت كن.
    ابوذر گفت:وصيت كرده ام.
    او گفت : به چه كسى ؟
    ابوذر گفت:به اميرمؤ منان.
    او گفت : منظورت عثمان است .
    ابوذر گفت:نه ، منظورم اميرمؤ منان بحقّ است و او علىبن ابيطالب (عليه السلام ) مى باشد، او مايه قوام زمين و مربّى و پرورش دهنده اينامّت است . و اگر او را از دست بدهيد، زمين و اهل زمين را دگرگون و ناموزون خواهيديافت.
    4 - در حديث مشهور، بريدة بنخضيب اسلمى مى گويد: رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به من كه هفتمين نفراز هفت نفر بودم و عمر و ابوبكر و طلحه و زبير نيز بودند، دستور داد:به على (عليه السلام ) به عنوان امير وفرمانرواى مؤ منان ، سلام كنيدو ما بهعلى (عليه السلام ) اينگونه سلام كرديم (يعنى گفتيم : سلام بر تو اى اميرمؤ منان ) و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در ميان ما بود (و هنوز از دنيا نرفتهبود.(
    و روايات ديگر نظير روايات فوق بسيار است كه براى رعايت اختصار، از ذكرآنها خوددارى شد.

    8 - داستان چگونگىآغاز اسلام على (ع(
    دراينجا به طور اختصار به ذكر چند روايت در فضايل حضرت على (عليه السلام ) مى پردازيمو نظر به اينكه اين روايات به حدّ تواتر (نقل بسيار) رسيده و مورد اتفاق علماىاسلام بوده و مشهور مى باشند، نياز به ذكر اسناد آنها نيست ، از جمله آنها داستانآغاز اسلام على (عليه السلام ) و دعوت پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ازخويشان خود هست كه صحّت آن ، مورداتفاق علماى اسلام و تاريخ ‌نويسان مى باشدوقبلاًبه ذكرآن به طوراجمال بسنده شد.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) خويشان خود را به سوى اسلام خواند و آنان را براى حمايت و يارى خود در راه اسلام برضدّ كافران و دشمنان دعوت نمود. آنان حدود چهل نفر بودند و همه آنان از نوادگان وفرزندان عبدالمطلب به شمار مى آمدند، آنان را در خانه ابوطالب به گرد هم آورد. پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) دستور داد براى آنان غذا تهيّه شود. و آنغذا از يك ران گوسفند و ده سير گندم و حدود سه كيلو شير، تشكيل مى شد، در صورتى كههر مردى از آنان معروف بود كه در يك وعده ، خورنده يك برّه گوسفند و چندين مننوشيدنى مى باشد و منظور پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در تهيّه غذاىاندك براى همه آنان اين بود كه همه آنان از آن بخورند و سير شوند، با اينكه به طورمعمول ، آن غذا يك نفر آنان را هم سير نمى كرد، تا همين موضوع يك معجزه و نشانه صدقنبوّت آن حضرت باشد و آنان آن را آشكارا بنگرند.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آلهو سلّم ) دستور داد آن غذا را نزد آنان گذاردند، همه آنان از آن غذا خوردند و سيرشدند، ولى براى آنان معلوم نشد كه از آن غذا خورده باشند (گويى دست به آن غذا نزدهاند) پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اينگونه آنان را شگفت زده كرد و نشانهنبوّت و صداقت خود را با برهان الهى ، برايشان آشكار نمود و پس از آنكه آنان از غذاخوردند و سير شدند و از نوشيدنى سيراب گشتند، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به آنان روكرد و چنين فرمود:
    اى فرزندان عبدالمطّلب ، خداوند مرا به عنوانپيامبر بر همه جهانيان ، برانگيخت و بخصوص مرا پيامبر شما قرار داد و فرمود:
    وَاَنْذِرْ عَشِيرَتَكَالاَْقْرَبِينَ:و خويشان نزديكت راانذار كن.
    و من شما را به دو كلمه اى كه گفتن آن در زبان ، آسان استولى در ميزان ، گران و سنگين مى باشد، دعوت مى كنم ، دو كلمه اى كه شما در پرتو آنبر عرب و عجم حكومت خواهيد كرد و همه اُمّتها، فرمانبردار شما مى شوند و شما بهخاطر آن وارد بهشت مى شويد و از آتش دوزخ رهايى مى يابيد و اين دو كلمه عبارت استاز:
    1 - گواهى دادن به يكتايى و بى همتايى خدا.
    2 - گواهى دادن به اينكه منرسول خدا هستم .
    هركس از شما كه اين دعوت مرا تصديق كند و مرا در پيشبرد ايندعوت ، يارى نمايد؛ او برادر، وصىّ، وزير، وارث و جانشين من بعداز من خواهدبود.
    در ميان آن جمعيت (چهل نفرى ) هيچ كس به اين دعوت ، پاسخ نگفت جز اميرمؤمنان على (عليه السلام ) كه خودش مى فرمايد:من از ميان آنان برخاستم و در رو به روى رسول اكرم (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) ايستادم ، با اينكه كم سنترين آنان بودم و ساق پايم ازساق پاى همه آنها نازكتر بود و چشمم از چشم همه آنان ناتوانتر بود.گفتم:اى رسول خدا من تو را در اين راستا يارى مىكنم.
    فرمود:بنشيننشستمسپس براى بار دوم ، حاضران را دعوت به اسلام كرد. هيچيك از آنان سخنى نگفت ، منبرخاستم و سخن قبل را تكرار كردم ، پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّمفرمود:بنشيننشستم . براى بار سوم ، پيامبر آنان را به اسلام دعوت كرد،همه مهر خاموشى بر لب زده بودند، هيچ كدام از آنان چيزى حتّى يك كلمه - نگفت پسمن برخاستم و گفتم:اى رسول خدا! من تورا يارى مى كنمفرمود:
    اِجْلِسْ فَاَنْتَ اَخِى وَوَصِيِّىوَوَزِيرِى وَوارِثِى وَخَلِيفَتِى مِنْ بَعْدِى.
    بنشين كهتو برادر من و وصىّ و وزير و وارث و جانشين من پس از من هستى.
    ولى همه حاضران برخاستند (و از روى استهزا) به ابوطالبمى گفتند:اى ابوطالب ! اگر در دينبرادرزاده ات درآيى (و قبول اسلام كنى ) براى تو روز فرخنده است ؛ زيرا محمّد (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) پسرت را رئيس تو قرار داد.
    و اين جريان بيانگر ارزش بزرگ و مخصوص امير مؤ منانعلى (عليه السلام ) است كه هيچيك از مهاجرين و انصار و هيچ فرد مسلمانى ، داراىچنين مزيّتى نيست ، بلكه هيچ كس نظير آن و نزديك به آن را در هيچ حالى نداشته وندارد و اين ماجرا حاكى است كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به يارى على (عليه السلام ) امكان يافت تاخبر رسالتش را به مردم برساند ودعوتش را آشكار نمايد وآشكارا مردم را به سوى اسلام بخواند، اگر على ( عليه السلام ) نبود، دين و شريعتپابرجا و برقرار نمى گرديد و دعوت الهى آشكار نمى شد. بنابراين ، على (عليه السلام ) ياور اسلام و وزير دعوت كننده اسلام از جانب خدا بود و در پرتو پيمان يارى او بارسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بود كه آن حضرت ، نبوّت خود را آنگونه كهمى خواست ، به پايان برد و اين فضيلت بسيار عظيمى است كه كوهها را توان برابرى باآن نيست . و همه فضايل را ياراى وصول به اوج آن نمى باشد.

    9 - فداكارى بى نظير على (ع ) در شب هجرت
    يكى از ويژگيهاى على (عليه السلام ) اين است كه وقتى پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) هنگامتصميم اجتماع قريشيان براى كشتنش از جانب خدا ماءمور به هجرت شد و نمى توانستآشكارا از بين مشركان ، از مكه خارج گردد، بلكه مى خواست در پنهانى و بدون اطّلاعآنان بيرون رود تا از گزندشان محفوظ بماند، اين موضوع را تنها با اميرمؤ منان على (عليه السلام ) در ميان گذاشت و از ديگران پنهان كرد. و على (عليه السلام ) را بهدفاع از خود و خوابيدن در بستر خود، فرا خواند، به گونه اى كه قريشيان نمى دانستندكه على (عليه السلام ) به جاى پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) خوابيده است، بلكه گمان مى كردند كه طبق معمول ، خود پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) است كه در بسترش خوابيده است .
    اميرمؤ منان على (عليه السلام ) جانش را فدا كردو آن را در راه خدا در راستاى اطاعت از پروردگار جانبازى و سخاوتمندانه نثار پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) نمود به خاطر آنكه به اين وسيله وجود پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) از نيرنگ دشمنان ، نجات يابد و از گزند شوم آنان سالمبماند و به هدف - كه دعوت به اسلام و برپايى و آشكار شدن دين بود - برسد.
    على (عليه السلام ) (در اين موقعيّت خطير) در بستر پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) خوابيده ، و با روپوش آن حضرت ، خود را پوشاند، دشمنان ، خانه پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) را محاصره كردند و به اتفاق راءى تصميم بر قتل آن حضرترا گرفتند و در كمين او نشستند و در انتظار بسر بردند تا سپيده سحر بدمد و هوا روشنشود و آشكارا پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را بكشند، تا خونش پايمالگردد، از اين رو كه وقتى بنى هاشم قاتلين را مشاهده كنند و از هر قوم و قبيله اى يكنفر از آنان را بنگرند، نتوانند به خاطر كشته شدن يك نفر، باتمام قبايل بجنگند و باهمه در افتند و همين طرح مدبّرانه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) وفداكارى على (عليه السلام ) نقشه آنان را نقش بر آب مى كرد و موجب نجات و بقاى رسولخدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى شد، تا بتواند اسلام را آشكارا تبليغ كند وبه راستى اگر امير مؤ منان على (عليه السلام ) و خوابيدن او در بستر آن حضرت نبود،پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) نمى توانست تبليغ رسالت كند و وظيفه نبوّترا ادا نمايد و عمرش كفاف نمى كرد و دشمنان و كينه توزان بر او چيره مىشدند.
    وقتى كه هواروشن شدومشركان به طرف بستر هجوم آوردند تا رسول خدا( صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) را غافلگير كرده و بكشند ناگهان على (عليه السلام ) ازبستر سر برداشت و به آنان حمله كرد، وقتى كه او را شناختند، پراكنده شدند و ازتصميم خود منصرف گشتند و نيرنگشان در ترور پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) از هم پاشيد و رشته هاى طرحشان از همديگر گسسته شد و انديشه هايشان بى نتيجه ماند وآرزوهايشان برباد رفت و تار و پودشان پاروپور شد.
    تدبير پيامبر (صلّى اللّه عليهو آله و سلّم ) و فداكارى على (عليه السلام ) موجب قوام نظام اسلام و واژگونى شيطانو خوارى كافران و دشمنان گرديد. و در اين منقبت ، هيچ كس با امير مؤ منان على (عليهالسلام ) شركت نداشت و حتّى هيچ فردى نظير آن - و حتّى قريب به آن را - نداشت ،بلكه از ويژگيهاى منحصر به فرد على (عليه السلام ) بود كه حاضر شد خود را آماجشمشيرها و نيزه ها قرار دهد.
    خداوند در تجليل و گرامى داشت فداكارى على (عليهالسلام ) اين آيه از قرآن را فرستاد:
    وَمِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِى نَفْسَهُابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَاللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ.
    و بعضى ازمردم (مؤ من و ايثارگر مانند على (عليه السلام ) در ليلة المبيت ) جان خود را دربرابر خشنودى خدا مى فروشند و خداوند نسبت به بندگانش مهربان است.

    10 - ادامه فداكارى على (ع ) در مكّه
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به عنوان امين (امانتدار) قريش ، خوانده مى شد. و نگهبان امينى براى حفظاموال قريش بود، وقتى كه ناچار شد به طور ناگهانى (بدون مهلت ) از مكّه هجرت كند،در ميان قوم خود و مردم مكّه ، شخص امينى جز اميرمؤ منان على (عليه السلام ) رانيافت كه امانتهاى مردم را به او بسپارد تا به صاحبانش برگرداند. ونيز كسى را جزعلى (عليه السلام ) نيافت كه ديون خود را به وسيله او بپردازد و دختران و زنانخانواده و همسرانش را گرد آورده و به سوى مدينه ببرد، پيامبر (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) در اين امور مهم ، تنها على (عليه السلام ) را برگزيد و پاكى ،جوانمردى ، امانتدارى و لياقت على عليه السلام پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّمرا آسوده خاطر نمود؛ چرا كه ، شجاعت ، جوانمردى ، پاكدامنى و پارسايى على (عليهالسلام ) اطمينان داشت .
    اميرمؤ منان على (عليه السلام ) نيز به خوبى از عهدهاين امور برآمد، امانتها را به صاحبانش برگرداند، حقوق حقداران را ادا كرد، دخترانو زنان و همسران پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را نگهدارى كرد و آنان راتحت توجّهات و عنايات پرمهر خود، از گزند دشمنان ، حفظ نمود و به سوى مدينه روانهساخت ودر مسير، با آنان رفاقت و مدارا كرد تا آنان را با بهترين شيوه ، با كمالحراست و مهر، محبّت و حسن تدبير به مدينه ، به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) رساند.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) على (عليه السلام ) را در خانه خود جاى داد و در حريم خود فرود آورد و چون يكى از افراد خصوصى خانوادهبا او رفتار كرد و او را از خانواده اش جدا نساخت و او را محرم اسرار خود نمود واين رفتار بيانگر يگانگى پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) با على ( عليهالسلام ) است و حكايت از آن دارد كه هيچ كس از خويشان پيامبر (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) نتوانستند چنين موقعيّت تنگاتنگى در محضر پيامبر (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) پيدا كنند و احدى را ياراى نيل به آن مقام ارجمند يا نزديك به آن مقامنبود، به علاوه فضايل ويژه ديگرى كه قبلاً خاطرنشان گرديد كه قلب انديشمندان راشيفته نموده و سرشار از عشق و شوق كرده است .

    11 - اعلان برائت از مشركان توسّط على (ع(
    يكى از ويژگيهاى مخصوص اميرمؤ منانعلى (عليه السلام ) آن چيزى است كهدرحديث برائتآمده (كه در سال نهم هجرتاتفاق افتاد) پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) (آيات برائت و بيزارى ازمشركان را كه در آغاز سوره توبه آمده ) نخست به ابوبكر سپرد تا به مكّه برود و درمراسم حجّ آن را اعلان كند، ابوبكر به سوى مكه رهسپار شد، چندان از مدينه دور نشدهبود كه جبرئيل بر پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) نازل شد و عرض كرد: خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد:
    لا يُؤَدّىِ عَنْكَ اِلاّ اَنْتَ اَوْ رَجُلٌ مِنْكَ؛ اعلانبيزارى از مشركان نبايد انجام گيرد جز به وسيله خودت يا مردى از خودت.
    رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) على (عليه السلام ) را طلبيد و به او فرمود:بر شتر غضبا سوار شو و به سوى ابوبكر برو و نامه برائت ازمشركين را از او بگير و خودت آن را به مكّه ببر و به مشركان ابلاغ كن و ابوبكر رامخيّر كن ، اگر خواست همراه تو به مكّه بيايد و اگر خواست به مدينه بازگردد.
    حضرت على (عليه السلام ) سوار بر شترغضبا (شتر مخصوص رسول خدا) (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) شد و حركت كرد تا بهابوبكر رسيد، همينكه ابوبكر آن حضرت را ديد، پريشان گشت و به سوى على (عليه السلام ) متوجّه شد وقتى به او رسيد، گفت:اىابوالحسن ! براى چه آمده اى ؟ آيا مى خواهى با ما به مكّه بيايى و يا براى امرديگرى آمده اى .
    اميرمؤ منان على (عليه السلام ) فرمود:رسول خدا (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) به من فرمان داد تا به تو بپيوندم و آيات برائت را از توبگيرم و آن را در مكّه براى مشركان اعلان نمايم و پيمان قبلى با مشركان را بهم بزنم. و به من دستور داد، تو را به اختيار خودت واگذارم كه همراه منبيايى و يا به مدينه بازگردى.
    ابوبكر گفت : من به سوى رسول خدا باز مى گردم ، وقتىكه به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آمد، عرض كرد:مرا براى اجراى امر مهمّى كه ديگران براى آنگردن كشيده بودند (تا به افتخار آن نايل گردند) شايسته دانستى ، وقتى كه براى انجامآن به راه افتادم ، مرا برگرداندى ، آيا از قرآن ، آيه اى در اين مورد نازل شدهاست?
    رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آلهو سلّم ) فرمود: نه ، ولى فرستاده امين خدا جبرئيل ، نزد من آمد و اين پيام را ازجانب خدا براى من آورد كه :
    لايُؤَدّىِ عَنْكَ اِلاّ اَنْتَ اَوْ رَجُلٌ مِنْكَ، وَعَلِىُّ مِنّىِ وَاَنَا مِنْعَلِي ، وَلا يُؤَدِّى عَنِّى اِلاّعَلِىُّ.
    اين آيات (برائت از مشركان را به مشركان ) ابلاغ نكند جز خودت يا مردى از خودت و على (عليهالسلام ) از من است و من از على هستم و از جانب من جز على آن را ابلاغ نخواهدكرد.
    بنابراين ،مطابق حديث فوق ، شكستن پيمان (صلح با مشركان ) مخصوص كسى است كه پيمان را بسته استيا با جانشين اوست كه در وجوب اطاعت و بلندى مقام وشرافت منزلت ، همسان اوست ، كسىكه در كارش شكّى پيدا نشود و در سخنش ، خرده نگيرند.
    و آن كس كه مانند خود شخصىاست كه پيمان بسته و دستورش دستور اوست ، حكم و فرمان او نافذ و برقرار است و جاىعيب و ايراد نيست .
    و با شكستن همين پيمان (صلح با مشركان كه با اعلان برائت ازمشركان شكسته شد) اسلام قوّت گرفت و دين راه كمال را پيمود و بر قلّه كمال رسيد وشؤ ون مسلمانان سامان يافت و مكّه به طور كامل تحت پرچم اسلام قرار گرفت ، و امورآنان به خير و خوبى رو به راه شد و خداوند خواست پايه تمام اين امتيازات را به دستكسى انجام دهد كه نامش ‍ را ارجمند كرده و يادش را گرامى داشته و (مردم را) بهبلندى مقامش راهنمايى نموده و در فضايل ، او را بر ديگران برترى داده است ، او هماناميرمؤ منان على ( عليه السلام ) است.
    هيچ كس از قوم ،داراى چنين ويژگى و درخشندگى نبود و نمى توانست در اين امتيازات ، نظير او و يانزديك به او باشد.
    اميرمؤ منان على (عليه السلام ) از اينگونه ويژگيها، بسياردارد كه چون بناى اين كتاب بر اختصار است ، از ذكر آنها خوددارى شد.


  6. #6
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۸
    نوشته
    685
    مورد تشکر
    1,797 پست
    حضور
    1 ساعت 25 دقیقه
    دریافت
    87
    آپلود
    11
    گالری
    44

    مطلب




    گذرى بر زندگى امام اوّل حضرت على (ع)... » قسمت دوم «


    نگاهى به فراز و نشيبهاى زندگى على (ع ) بعد از پيامبر (ص)
    امامت على (عليه السلام ) بعد ازپيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) سى سال طول كشيد، در اين سى سال ، 24 سال وچند ماه بر اساس تقيّه و مدارا با آنان كه برسر كار بودند، بسر برد، و از دخالت دراحكام و بيان حقايق ، ممنوع بود و پنج سال و چند ماه كه (زمام امور مسلمين را بهدست گرفت ) اشتغال به جهاد با منافقين از بيعت شكنان (مانند طلحه و زبير) و منحرفيناز حقّ (مثل معاويه و پيروانش ) و خارج شدگان از دين (مانند خوارج ) داشت و گرفتارآشوب گمراهان بود، چنانكه پيامبر اسلام (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) سيزده سالدر دوران نبوّتش (در مكّه ) همواره در ترس و زندان و فرار و دورى از اجتماع بود ونمى توانست با كافران ، پيكار كند و قدرت آن را نداشت كه مسلمين را از آزار و شكنجهآنان محافظت نمايد، سرانجام (از مكّه به سوى مدينه ) هجرت كرده و ده سال در مدينهبه جهاد با مشركان پرداخت و گرفتار كارشكنيهاى منافقين بود تا اينكه از دنيا رحلتكرد و خداوند او را در بهشت برين ساكن نمود.

    جريان شهادت على (ع)
    حضرت على (عليه السلام ) قبل از سپيده دم شب جمعه 21 ماه رمضان سالچهلم هجرت ، دار دنيا را وداع كرد، و بر اثر ضربتى كه بر فرقش زدند به شهادت رسيد،اين ضربت راابن ملجم مرادى - لعنت خدا بر او باد - در مسجد كوفه بر آنحضرت وارد ساخت ، امام على (عليه السلام ) سحر شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجرت ،از خانه به سوى مسجد روانه شد، ابن ملجم از آغاز آن شب در كمين آن حضرت بود، آنحضرت (طبق معمول ) به مسجد آمد و مثل هميشه خفتگان را براى نماز بيدار مى كرد، ابنملجم در ميان خفتگان بيدار بود وى خود را به خواب زده و كارش را پنهان نموده بود كهناگهان برخاست و به على (عليه السلام ) حمله كرد و شمشير زهرآگين خود را بر فرقمقدّس على (عليه السلام ) وارد نمود. على (عليه السلام ) پس از اين حادثه ، بسترىشد تا اينكه در ثلث آخر شب بيست و يكم ، مظلومانه به لقاى حق پيوست و شهد شهادتنوشيد [ولى طبق مدارك متعدد، آن حضرت در محراب عبادت ، هنگام نماز، ضربت خورد.
    آن بزرگوار قبلاً از چنين حادثه اى آگاه بود و به مردم خبرمى داد، (چنانكه در اين باره رواياتى ذكر مى شود). به دستور خود آن حضرت ، كار غسلو كفن نمودن آن حضرت را دو پسرش حسن و حسين (عليهماالسلام ) انجام دادند، سپس جنازهآن حضرت را به سوى سرزمينغرىيعنى نجف كوفه بردند و در آنجا به خاكسپردند و طبق وصيت آن حضرت ، قبرش را پنهان نمودند) زيرا آن حضرت مى دانست كه بعداز او، بنى اميّه روى كار مى آيند و بر اثر دشمنى و كينه توزى و خباثتى كه دارند بههرگونه كار زشت (حتى نبش قبر و توهين به جنازه ) دست مى زنند، از اين رو قبر آنحضرت در دوران زمامدارى بنى اميّه ، همچنان مخفى بود تا اينكه امام صادق (عليهالسلام ) پس از روى كار آمدن بنى عباس ، آن را نشان دادوقتى كه از مدينه به سوىحيره (سهمنزلى كوفه ) براى ديدار منصور دوانيقى ، رهسپار بود، قبر على (عليه السلام ) رازيارت كرد، به اين ترتيب ، شيعيان ، قبر آن حضرت را شناختند و دريافتند كه آنجا محلزيارت اوست (درود بى كران خداوند بر او و بر دودمان پاكش باد) او هنگام شهادت 63سال داشت .

    خبرهاى غيبى على (ع ) درمورد قاتلش
    در اينجا بهچند نمونه از گفتارى كه على (عليه السلام ) در مورد شهادت خود، قبل از وقوعش خبرداده و بيانگر آن است كه آن بزرگوار به حوادث آينده آگاهى داشته توجّه كنيد:
    1 - ابوالطفيل ، عامر بن واثلهمى گويد:اميرمؤ منان على (عليه السلام ) مردم را براى بيعت به گردخود آورد، عبدالرّحمن بن ملجم مرادى - لعنت خدا بر اوباد - بر آن حضرت وارد شد تا بيعت كند، على (عليه السلام ) دوبار يا سه بار، او رابرگرداند، او باز آمد و سرانجام بيعت كرد، آن بزرگوار هنگام بيعت با ابن ملجم ،فرمود: چه چيز جلوگيرى مى كند بدبخت ترين اين امت را (از اينكه راه صحيح برود) سوگند به خداوندى كه جانم در دست اوست قطعا تو اين را با اين (محاسنم را با خون سرم ) رنگين مى كنى ، هنگام گفتن اين جمله ، دستش را بر صورت و سرش نهاد، وقتى كه ابنملجم برگشت و از آنجا رفت ، على (عليه السلام ) (خطاب به خود) فرمود:
    اُشْدُدْ حَيازِ يمَكَلِلْمَوْتِ

    فَاِنَّ الْمَوْتَلاِقيك

    وَلا تَجْزَعْ مِنَالْقَتْلِ

    اِذا حَلَّبَوادِيكَ
    كمرت را براى مرگ ، محكم ببند؛ زيرامرگ با تو ملاقات خواهد كرد و از كشته شدن ، آنگاه كه بر تو وارد شد، بى تابى مكن.
    2 - اصبغ بن نُباتهمى گويد:ابنملجم ، همراه ديگران براى بيعت با على (عليه السلام ) به حضور آن حضرت آمد و بيعتكرد و سپس به راه افتاد كه برود، على (عليه السلام ) او را طلبيد و بارديگر بيعتمحكم و اطمينان بخشى از او گرفت و با تاءكيد به او سفارش كرد كه مكر و حيله نكند وبيعتش را نشكند، او نيز چنين قولى داد و از آنجا رفت ، چند قدمى برنداشته بود كهبراى بار سوّم ، على (عليه السلام ) او را طلبيد و باز بيعت محكمى از او گرفت وتاءكيد كرد كه نيرنگ نكند و بيعتش را حفظ نمايد.
    ابن ملجمگفت : اى اميرمؤ منان ! سوگند به خدا نديدم كه اينگونه برخورد را با احدى - جز من - كرده باشى ، على (عليه السلام ) در پاسخ او اين شعر را خواند:
    اُرِيدُ حَياتُهُ وَيُرِيدُقَتْلِى

    عَذِيرُكَ مِنْ خَلِيلِكَ مِنْمُرادٍ
    من زندگى او را مى خواهم ، ولى او كشتن مرا، عذر خود رانسبت به دوست مرادى بياور.
    سپس فرمود:اىپسر ملجم ! برو كه سوگند به خدا! نمى بينم تو را كه به آنچه (در مورد بيعت خود بامن )گفتى ، وفادار بمانى.
    3 - معلّى بن زيادمى گويد:عبدالرّحمان بن ملجم ، به حضور اميرمؤ منان على (عليهالسلام ) آمد، از آن حضرت درخواست مركبى كرد كه بر آن سوار شود، عرض كرد: مركبى بهمن بده تا بر آن سوار گردم .
    على (عليه السلام ) به او نگريست و فرمود:تو عبدالرّحمان پسر ملجم مرادى هستى ? ابن ملجم گفت : آرى .
    بار ديگرپرسيد:تو عبدالرّحمان هستى ؟او گفت : آرى .
    على (عليه السلام ) بهغزوان (يكى از خدمتكاران ) فرمود: مركب سرخ رنگى را در اختيار ابن ملجمبگذار.
    غزواناسب سرخ رنگى را آورد و در اختيار ابن ملجم گذارد، اوسوار بر آن شد و افسارش را گرفت و از آنجا رفت ، على (عليه السلام ) (همان شعر راكه در روايت قبل ذكر شد) گفت :
    اُرِيدُ حَياتُهُ وَيُرِيدُقَتْلِى

    عَذِيرُكَ مِنْ خَلِيلِكَ مِنْمُرادٍ
    من زندگى او را مى خواهم واو كشتن مرا عذر خود را نسبت بهدوست مرادى بياور
    تا اينكه مى گويد: وقتى كه آن ضربت را بر فرق على (عليه السلام ) وارد ساخت ، او را كه از مسجد گريختهبود، دستگير كردند و به حضور على (عليه السلام ) آوردند، على (عليه السلام( فرمود:سوگند به خدا! من آن نيكيهايى كهبه تو مى كردم ، مى دانستم كه تو قاتل من هستى ، ولى خواستم در پيشگاه خدا، حجّت رابر تو تمام كنم.
    4 - حسن بصرىمى گويد: امير مؤ منان على (عليه السلام ) در آن شبى كهصبح آن ضربت خورد، همه شب را بيدار بود و آن شب برخلاف عادتى كه داشت براى اداىنماز شب به مسجد نرفت ، دخترش اُمّ كلثوم پرسيد: چه باعث شده كه امشب به خواب نمىروى ؟
    على (عليه السلام ) فرمود: اگر امشب را به صبح آورم ، كشته خواهمشد.
    تا اينكهابن نباح)اذان گوى آن حضرت ) به مسجد آمد و اذاننماز صبح را گفت ، على (عليه السلام ) از خانه اُمّ كلثوم به سوى مسجد روانه شد،چند قدمى برنداشته بود كه بازگشت ، اُمّ كلثوم به آن حضرت عرض كرد: دستور بده تاجُعده(64) در مسجد با مردم نماز بخواند، فرمود: آرى دستوردهيد تا جعده بر مردم نماز بخواند، سپس فرمود: راه گريزى از مرگ نيست و به سوى مسجدحركت كرد. ابن ملجم آن شب را تا صبح بيدار مانده بود و در انتظار و كمين على (عليهالسلام ) بسر مى برد، وقتى كه نسيم سحر وزيد، ابن ملجم خوابش برد، على (عليه السلام ) وارد مسجد شد و با پاى خود او را حركت داد و فرمود:نماز!
    ابنملجم برخاست (و آن حضرت را غافلگير كرد) و ضربت بر او وارد نمود.
    5 - در حديثديگر آمده : اميرمؤ منان على (عليه السلام ) آن شب را تا صبح بيدار بود و مكرّر ازخانه بيرون مى آمد و به آسمان مى نگريست و مى گفت :
    وَاللّهِ ماكَذِبْتُ وَلا كُذِّبْتُ وَاِنَّهَا الَّيْلَةُالَّتِى وُعِدْتُ بِها.
    سوگند به خدا! دروغ نگفته ام و به من دروغنگفته اند، اين همان شبى است كه وعده (كشته شدن در) آن ، به من داده شده است.
    سپس به بستر خود باز مى گشت ، وقتى كهسپيده سحر طلوع كرد، كمربندش را محكم بست و از اطاق بيرون آمد تا به سوى مسجد حركتكند، در حالى كه اين دو شعر را (كه قبلاً ذكر شد) مى خواند:
    اُشْدُدْ حَيازِ يمَكَلِلْمَوْتِ

    فَاِنَّ الْمَوْتَلاقيِكَ

    وَلا تَجْزَعْ مِنَالْقَتْلِ

    اِذا حَلَّبَوادِيكَ
    كمر خود را براى مرگ محكم ببند، چرا كه به ناچار مرگ با توديدار كند و از كشته شدن مهراس و بى تابى مكن ، آن هنگام كه بر تو وارد شود.
    وقتى كه به صحن خانه (حياط) رسيد،مرغابيها به سوى او آمدند و نعره و فرياد مى زدند (افرادى كه درخانه بودند) آنها رااز حضرت دور مى كردند،اميرمؤ منان ( عليه السلام ) به آنها فرمود:دَعُوهُنَّ فَاِنَّهُنَّ نوايحٌ؛ آنها را رهاكنيد كه نوحه گرانند.پس بيرون رفت و)همان شب ) ضربت شهادت خورد.

    پيمانتوطئه ابن مُلْجم با هم مسلكان خود
    در اينجا به ذكر نمونه هايى از رواياتى كه بيانگر انگيزه و چگونگىقتل امام على ( عليه السلام ) است توجّه كنيد:
    1 - سيره نويسان مانند ابومخنف واسماعيل بن راشد و ... مى نويسند:
    گروهى از خوارج در مكّه اجتماع كردند و با همبه گفتگو پرداختند و از زمامداران ياد كردند و رفتار آنها را زشت شمردند و ازنهروانيان (كه در جنگ با على ( عليه السلام ) به هلاكت رسيده بودند) ياد كردند واظهار ناراحتى و تاءثّر نمودند تا اينكه بعضى از آنان گفتند: خوب است ما جان خود رابه خدا بفروشيم و نزد اين زمامداران گمراه برويم و در كمين آنان قرار گيريم و آنانرا بكشيم و مردم شهرها را از دست آنان آسوده كنيم و انتقام خون برادران شهيدمان راكه در نهروان كشته شده اند بگيريم !!!
    همه آنان اين پيشنهاد را پذيرفتند و همپيمان شدند كه پس از مراسم حجّ، طرح خود را دنبال كنند.
    در اين اجتماع ،عبدالرّحمن بنملجمگفت : من شما را از دست علىآسوده مى كنم و عهده دار كشتن او مى شوم .
    برك بن عبداللّه تميمى:پيشنهاد كرد كه كشتن معاويه با من .
    وعمرو بن بكر تميمىگفت : من شما را از شرّ عمروعاص ، آسوده مى سازم و عهدهدار كشتن او مى شوم .
    اين سه نفر با هم پيمان محكم بستند و بر اجراى آن ، اصرارورزيدند و در مورد وقت اجراى اين توطئه ، هر سه توافق كردند كه شب نوزدهم ماه رمضان، به آن اقدام نمايند و سپس از همديگر جدا شدند و در انتظار اجراى توطئه خود بودند. ابن ملجم - لعنت خدا بر او - كه از قبيلهكِندهبود بارعايت مخفى كارى ، از مكّه به سوى كوفه رهسپار شد و با ياران خود در كوفه ملاقاتكرد، ولى براى اينكه توطئه اش فاش نشود، آن را به هيچ كس نگفت .

    ملاقات ابن ملجم با قُطّام و مهريّهقُطّام
    ابن ملجم در كوفهروزى به ديدار يكى از هم مسلكان خود كه از قبيلهتيم رباببودرفت ، تصادفا قُطّام (زن زيبا چهره ) در آنجا بود، قطّام دختر اخضر تيمى بود كه پدرو برادرش در جنگ نهروان به دست اميرمؤ منان على (عليه السلام ) كشته شده بودند و اواز زيباترين بانوان آن زمان بود، وقتى كه ابن ملجم او را ديد، عاشق و شيفته او شد وعشق او در دلش جاى گرفت ، به طورى كه در همان مجلس از او خواستگارى كرد.
    قطامگفت:چه چيز را مهريّه من قرار مى دهى.?
    ابن ملجم گفت:هرچه را بخواهى آماده ام آن را بپردازم.
    قُطّام گفت:مهريّه من عبارت است از سه هزار درهم و يك كنيز و يك غلام وكشتن على بن ابى طالب.
    ابن ملجمگفت : آنچه گفتى مى پذيرم ، ولى كشتن على را چگونه انجام دهم ?
    قطام گفت : با به كار بردن حيله و غافلگيرى ، اين كاررا انجام بده ، اگر به هدف رسيدى دلم را شفا داده و شاد مى كنى و زندگى خوشى با منخواهى داشت و اگر در اين راه كشته شدى فَما عِنْدَاللّهِ خَيْرٌ لَكَ مِنْ الدُّنْيا وَما فِيها؛آن پاداشى كه در نزد خدا دارى براى تو بهتر از دنيا و آنچه در دنياست.
    ابن ملجم گفت:سوگند به خدا! من از اين شهر گريخته بودم ، اكنون به اينشهر نيامده ام مگر براى اجراى آنچه از من خواستى كه كشتن على باشد، اين خواسته اترا نيز انجام مى دهم.
    قطام گفت : من نيز تو رادر اين كار مساعدت و يارى مى كنم .
    به دنبال اين جريان ، قُطّامبراىوردان بن مجالدكه از قبيلهتيم رباببود،پيام فرستاد و او رااز جريان آگاه كرد و از او خواست كه ابن ملجم را يارى نمايد. وردان نيز اين پيشنهاد را پذيرفت .
    از سوى ديگر، ابن ملجم نزد (يكى از خوارج ) از قبيله اشجع كه نام اوشبيب بن بجرهبود رفت و جريان را به او گفت و از اوكمك خواست ، شبيب پيشنهاد ابن ملجم را پذيرفت و سرانجام ابن ملجم همراه وردان وشبيب ، به مسجد اعظم كوفه رفتند تا جريان را دنبال كنند. قُطّام در مسجد معتكف شدهبود و براى گذراندن اعتكاف خود، خيمه اى در مسجدبراى خود برپا كرده بود، به قُطّام گفتند:ما راءى خود را بر كشتن اين مرد (على ) هماهنگ كرده ايمقطام چند تكّه پارچه حرير طلبيد وسينه هاى آنان را با آن پارچه ها محكم بست و آنان شمشيرها را به كمر بسته ، به راهافتادند و كنار درى آمدند كه على (عليه السلام ) از آن در براى نماز وارد مسجد مىشد و در آنجا نشستند، قبلاً اينان ، اشعث ابن قيس را نيز از توطئه خود آگاه كردهبودند، او هم كه (از سران خوارج بود) قول يارى به آنان را داده بود و آن شب به آنانپيوست تا آنان را در اجراى توطئه قتل ، كمك كند ( بنابراين شب نوزدهم ماه رمضان سالچهل هجرى ، چهار نفر مرد (ابن ملجم ، وردان ، شبيب و اشعث ) و يك زن يعنى قطامهمديگر را براى اجراى توطئه قتل على (عليه السلام ) مساعدت مى كردند.
    وقتى كهثلث آخر شب فرا رسيد امام على (عليه السلام ) به سوى مسجد آمد (طبق معمول ) صدا زد: نماز! نماز! در همين وقت ابن ملجم - لعنت خدا بر او - با همراهانش ‍ به آن حضرتحمله كردند، در اين حمله غافلگيرانه ، ابن ملجم شمشير زهرآلودش را بر فرق آن حضرتزد.
    از سوى ديگر شبيب - لعنت خدا بر او - شمشيرش را به طرفامام وارد آورد كه خطا رفت و به طاق مسجد خورد، تروريستها گريختند، اميرمؤ منان على)عليه السلام ) فرمود:مراقب باشيد اينمرد (ابن ملجم ) از چنگ شما فرار نكند.
    دستگيرى و قتل شبيب همدست ابن ملجم
    پس از ضربت خوردن حضرت على (عليهالسلام ) جمعى از مسلمين در صدد دستگيرى ضاربين برآمدند، در موردشبيب بن بجرهمردى او را دستگير كرد و به زمين افكند و روى سينه اش نشستو شمشيرش را گرفت تا با آن ، او را بكشد، ديد مردم سراسيمه به سوى او مى آيند، آنمرد از ترس اينكه مبادا (در آن شلوغى ) او را عوضى بگيرند و هرچه فرياد بزند (قاتلمن نيستم ) صدايش را نشنوند، از سينه شبيب برخاست و او را رها كرد و شمشيرش را بهكنارى انداخت . شبيب از فرصت استفاده كرده ، برخاست و از ميان ازدحام جمعيت گريخت وبه خانه اش رفت ، پسر عموى او به خانه او رفت ، ديد شبيب پارچه حريرى از سينه اشباز مى كند، از او پرسيد اين چيست ؟ شايد تو امير مؤ منان على ( عليه السلام ) راكشتى ؟
    شبيب خواست بگويد نه (آن قدر در حال تشويش و اضطراب بود كه ) حمله كرد واو را كشت .

    دستگيرى ابن ملجم و هلاكتاو
    ابن ملجم در حال فراربود، مردى از قبيله هَمْدان ، به او رسيد قطيفه اى را كه در دست داشت به روى اوانداخت و او را به زمين افكند و شمشيرش را از دستش گرفت و سپس ‍ او را نزد اميرمؤمنان على (عليه السلام ) آورد. ولى سوّمين همدست ضاربين (وردان بن مجالد) فرار كردو در ازدحام جمعيت ناپديد شد.
    اميرمؤ منان على (عليه السلام ) وقتى كه به ابن ملجم نگاه كرد فرمود:يك تن در برابر يك تن، اگر من از دنيارفتم ، او را همانگونه كه مرا كشته بكشيد و اگر زنده ماندم ، خودم راءيم را دربارهاو اجرا مى كنم.
    ابن ملجم - لعنتخدا بر او - گفت : من اين شمشير را به هزار درهم خريده ام و با هزار درهم زهر، آنرا زهرآگين نموده ام ، اگر به من خيانت كند، خدا آن را دور سازد.
    او را از حضوراميرمؤ منان على (عليه السلام ) بيرون بردند. مردم از شدّت خشم گوشت بدن او را بادندانشان مى گزيدند و به او مى گفتند:
    اى دشمن خدا! اين چه كارى بود كه انجام دادى ؟ امّت محمّد (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) را درهم شكستى و بهترين انسانها را كشتىولى ابن ملجم ساكت بود و سخنى نمى گفت ، اورا زندانى كردند.
    سپس مردم به حضور اميرمؤ منان على (عليه السلام ) آمدند و عرضكردند:اى اميرمؤ منان ! درباره ايندشمن خدا دستورى به ما بده ، او امت را به نابودى كشاند و دين را تباه ساخت.
    حضرت على (عليه السلام ) به مردمفرمود:اگر زنده ماندم ، خودم مى دانمكه با او چگونه رفتار كنم و اگر از دنيا رفتم با او همانند قاتل پيامبر رفتار كنيد،او را بكشيد و جسدش را با آتش بسوزانيد.
    هنگامى كه حضرتعلى (عليه السلام ) به شهادت رسيد و فرزندان و بستگانش ، از خاكسپارى بدن مطهّر آنحضرت فارغ شدند، امام حسن (عليه السلام ) نشست و دستور داد تا ابن مجلم را به نزدشبياورند، ابن ملجم را نزد امام حسن (عليه السلام ) آوردند وقتى در برابر آن حضرتايستاد، امام حسن به او فرمود:اى دشمنخدا! اميرمؤ منان را كشتى و در دين مرتكب فساد بزرگ شدىسپس دستور داد گردنش را زدند.
    اُمّ هيثم ؛ دختر اسودنخعى درخواست كرد كه جسد ابن ملجم را به او بسپارند تا او سوزاندنش را به عهدهبگيرد، امام حسن (عليه السلام ) جسد ابن ملجم را به او سپرد و او آن جسد پليد را درآتش سوزاند.
    شاعر، درباره مهريّه قُطّام و قتل اميرمؤ منان على (عليه السلام ) چنين مى گويد:
    فَلَمْ اَرَ مَهْرا ساقَهُذُوسَماحَةٍ

    كَمَهْرِ قُطامٍ مِنْ غَنِيوَمُعْدَمٍ

    ثَلاثَةُ آلافٍ وَعَبْدٍوَقِينَةٍ

    وَضَرْبِ عَلىّ بِالْحِسامِالْمُصَمَّمِ

    وَلا مَهْرَ اَعْلى مِنْ عَلِي وَاِنْغَلا

    وَلا فَتْكَ اِلاّ دُونَ فَتْكِ ابْنِمُلْجمٍ
    يعنى:تا كنون سخاوتمند و بخشنده ثروتمند و تهيدست را نديده ام كهمهريّه اى همچون مهريّه قطام را بدهد، كه (عبارت است از) سه هزار درهم پول و غلام وكنيز و ضربت به على (عليه السلام ) با شمشيرهاى بُرّان و هيچ مهريه اى - هرچند گرانباشد - گرانتر از وجود على (عليه السلام ) نيست . و هيچ ترورى مانند ترور ابن ملجمنمى باشد.

    نتيجه كار دو هم پيمان ابن ملجم
    قبلاً گفتيم در مكه دو نفر ديگر،با ابن ملجم هم پيمان شده بودند تا يكى از آنان معاويه را ترور كند و ديگرى عمروعاصرا، اينك به نتيجه كار آنان توجه كنيد:
    يكى از آنان (برك بن عبداللّه به شامرفت و در سحرگاه روز نوزدهم ماه رمضان ، در مسجد) به معاويه حمله كرد، معاويه درركوع نماز بود، شمشير بر رانش خورد و (پس ‍ از مداوا) جان به سلامت برد، ضارب رادستگير كردند و همان وقت كشتند.
    ديگرى (عمرو بن بكر، براى كشتن عمروعاص روانهمصر شد و سحر شب نوزدهم ماه رمضان به مسجد رفت و در كمين عمروعاص قرار گرفت ) آن شبعمروعاص بر اثر بيمارى به مسجد نيامد، مردى به نامخارجة بن ابى حبيب عامرىرا براى نماز به مسجد فرستاد. عمرو بن بكربهخيال اينكه او عمروعاص است ، به او حمله كرد و بر او ضربت زد كه بسترى شد و روز بعدفوت كرد. ضارب را نزد عمروعاص آوردند و او را به دستورعمروعاصاعدامكردند.

    قبر شريف على (ع ) و خاكسپارىآن حضرت
    رواياتى كهبيانگر محل قبر و چگونگى خاكسپارى جسد پاك اميرمؤ منان على ( عليه السلام ) است ،از اين قرار مى باشد:
    1 - حيان بنعلى غنوىمى گويد: يكى از غلامان على (عليه السلام ) براى من تعريف كرد: هنگامى كه على (عليه السلام ) در بستر شهادتقرار گرفت ، به امام حسن و امام حسين ( عليهماالسلام ) فرمود وقتى كه من از دنيارفتم ، مرا بر تابوتى بگذاريد و از خانه بيرون ببريد، دنبال تابوت را بگيريد، جلوتابوت را ديگران (فرشتگان ) برمى دارند، سپس ‍ جنازه مرا به سرزمينغريين)نجف ) ببريد، به زودى در آنجا سنگ سفيد و درخشانى مىيابيد، همانجا را بكَنيد در آنجا لوحى مى بينيد مرا در همانجا دفن كنيد.
    غلام مىگويد: پس از شهادت آن حضرت (مطابق وصيّت ) جنازه او را برداشتيم و از خانه بيرونبرديم ، دنبال جنازه را گرفتيم ولى جلو جنازه ، خود برداشته شده بود، صداى آهسته وكشيده اى مى شنيديم تا اينكه به سرزمين غريين رسيديم ، در آنجا سنگ سفيد درخشنده اىديديم ، آنجا را كنديم ، ناگهان لوحى ديديم كه در آن نوشته بود:
    اينجا مكانى است كه نوح (عليه السلام ) آن رابراى على بن ابيطالب (عليه السلام ) ذخيره كرده است.جسد آن حضرت را در آنجا به خاك سپرديم و به كوفه بازگشتيمو ما از اين تجليل و احترام خدا به اميرمؤ منان (عليه السلام ) خوشحال و شادمانبوديم ، با جمعى از شيعيان ديدار كرديم كه به نماز بر جنازه آن حضرت ، نرسيدهبودند، جريان خاكسپارى و كرامت و احترام خدا را براى آنان بازگو كرديم . آنان به ماگفتند:ما نيز مى خواهيم ، آنچه را شماديديد، بنگريمبه آنان گفتيم : طبقوصيت على (عليه السلام ) قبر او پنهان شده است ، آنان توجّه نكردند و رفتند و سپسبازگشتند و گفتند:ما آن مكان را كنديمولى چيزى نديديم.
    2 - جابر بن يزيد جعفىمى گويد: از امام باقر (عليه السلام ) پرسيدم:جنازه اميرمؤ منان على (عليه السلام ) در كجادفن شد؟
    فرمود:پيش از طلوع خورشيد در جانب غريين به خاك سپرده شد و حسن وحسين و محمّد (حنفيّه ) فرزندان على (عليه السلام ) و عبداللّه بن جعفر (برادرزادهعلى (عليه السلاموارد قبر شدند وجنازه را در ميان قبر گذاردند.
    3 - ابى عُمَيربه سند خود نقل مى كند: شخصى از امام حسين (عليه السلام ) پرسيد:جنازه اميرمؤ منان (عليه السلام ) را در كجا به خاك سپرديد?
    فرمود:شبانه جنازه را برداشتيم و از جانب مسجد اشعث آن را برديمتا به پشت كوفه كنار غريين برده و در آنجا به خاك سپرديم.
    4 - عبداللّه بن حازممى گويد: روزى با هارون الرّشيد (پنجمين خليفه بنى عباس ) از كوفه براى شكار، خارج شديم ، به جانب غريين و ثَوِيَّه رسيديم ، در آنجا چند آهوديديم ، بازها و سگهاى شكارى را به سوى آنها روانه كرديم ، آنها ساعتى (براى صيدكردن ) جست و خيز كردند (و نتوانستند آنها را شكار كنند) ديديم آهوها به تپه اى درآنجا، پناه برده اند و بر بالاى آن ايستاده اند، ولى بازها و سگها (كه مى خواستنداز آن تپه بالا روند) سقوط كردند و بازگشتند، وقتى كه هارون اين منظره را ديد،تعجّب كرد و حيرت زده شد،سپس آهوها از آن ت -پّه به زير آمدند، بازها و سگها به سوىآنها شتافتند، آنها به آن تپه رو آوردند و سگها و بازها نيز پس از دست و پا زدن ،خسته شده و بازگشتند و اين موضوع سه بار تكرار شد.
    هارون گفت : برويد شخصى راپيدا كنيد و به اينجا بياوريد (در اينجا رازى نهفته است شايد با پرس و جو به اينراز پى ببريم).
    ما رفتيم و پيرمردى از بنى اسد را يافتيم و او را نزد هارونآورديم ، هارون به او گفت:به ما خبربده كه در اين تپّه و بلندى ، چه چيزى وجود دارد?
    پيرمرد گفت:اگر به من امان بدهيد، به آن خبر مى دهم.
    هارون گفت : عهد و پيمان با خدا كردم كهبه تو آسيب نرسانم وتو را از محل سكونتت ، بيرون نكنم.
    پيرمرد گفت:پدرم از پداران خود نقل كرده كه قبر علىّ بن ابى طالب (عليهالسلام ) در اينجاست ، خداوند اينجا را حرم امن قرار داده كه هركس به آن پناهندهشود، در امن و امان خواهد بود.هاروناز مركب خود پياده شد و آب خواست و با آن وضو گرفت و در كنار آن بلندى ، نماز خواندو خود را به آن خاك ماليد و گريه كرد و سپس ‍ بازگشتيم .
    محمّد بن عيسى (يكى ازمحدّثين ) مى گويد: من اين جريان را شنيدم ، ولى قلبا باور نمى كردم تا اينكه پس ازمدّتى ، رهسپار مكّه براى انجام حجّ شدم ، در آنجا ياسر (نگهبان زينهاى اسبهاىهارون ) را ديدم ، برنامه او اين بود كه پس از طواف خانه خدا، نزد ما مى آمد و مىنشست و از هر درى سخن مى گفت تا اينكه روزى گفت : شبى من با هارون الرّشيد هنگامبازگشت از مكّه و ورود به كوفه بودم ، به من گفت اى ياسر! به عيسى بن جعفر (يكى ازخويشانش ) بگو سوار شود و آماده گردد، همه سوار بر اسب شديم و من همراه آنان بودمتا به سرزمين غريين رسيديم ، عيسى پياده شد و خوابيد. اما هارون كنار آن بلندى آمدو نماز خواند و بعد از هر نماز دو ركعتى ، دعا مى كرد و مى گريست و روى آن تپه مىغلتيد (و خود را به خاك مقدّس آن ، خاك آلود مى كرد) سپس خطاب به على ( عليه السلام ) مى گفت :
    اى پسرعمو! سوگند به خدامن فضل و برترى و سبقت تو را در اسلام مى دانم و به خدا به يمن وجود تو من به اينمقام رسيده ام و به تخت خلافت نشسته ام و تو همان هستى كه گفتم ، ولى فرزندان تو (نوادگان تو) مرا آزار دهند (72)و بر ضدّ حكومت منخروج مى كنندسپس هارون برمى خاست ونماز مى خواند و بعد از نماز و دعا، اين سخنان را تكرار مى كرد، باز برمى خاست ونماز مى خواند و بعد از نماز دعا، مى كرد و مى گريست و اين سخنان را تكرار مى نمود،تا سحر آن شب ،اين شيوه ادامه يافت.
    آنگاه به من گفت : اى ياسر! عيسى را از خواب بيدار كن، عيسى را بيدار كردم ، به او گفت:اىعيسى ! برخيز و در كنار قبر پسر عمويت نماز بخوان.
    عيسى گفت:كدام پسر عمويم ?
    هارون گفت:اينجا قبر على بن ابيطالب (عليه السلام ) است عيسى وضو گرفتو نماز خواند و آنان هردو مشغول به نماز و دعا بودند تا اينكه هوا روشن شد، من خطاببه هارون گفتم:اى اميرمؤ منان ! صبحفرا رسيدآنگاه سوار شديم و به كوفهبازگشتيم .

  7. #7
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۸
    نوشته
    685
    مورد تشکر
    1,797 پست
    حضور
    1 ساعت 25 دقیقه
    دریافت
    87
    آپلود
    11
    گالری
    44

    مطلب




    گذرى بر زندگى امام اوّل حضرت على (ع)... » قسمت اول «

    گذرى بر زندگى امام اوّل حضرت على (ع)…

    ويژگيهاى زندگى على (ع)
    1 - على (عليه السلام ) نخستين امام مؤ منين و رهبر مسلمانان واوّلين خليفه بعد از رسول خدا، پيامبر راستين و امين اسلام محمّد بن عبداللّه خاتمپيامبران - صلوات خدا بر او و دودمان پاكش باد - استاو كه برادر و پسر عمو و وزير پيامبر (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) و داماد آن حضرت ؛ يعنى شوهر دخترش حضرت فاطمه زهرا - سلاماللّه عليها - سرور بانوان دو جهان است ، اميرمؤ منان على بن ابيطالب بن عبدالمطلببن هاشم بن عبد مناف ، سرور اوصيا - بهترين صلوات و سلام بر او باد.

    2 - كنيهعلى (عليه السلام ) ابوالحسن است ، او در روز جمعه سيزدهم رجب سال سى امعام الفيل (ده سال قبل از بعثت ) در مكه در بيت الحرام داخل كعبهخانه خدا، ديده به اين جهان گشود كه هيچ كس قبل از او و بعد از او، در اين خانه خداتولّد نيافت و نمى يابد و اين نشانگر موهبت و احترام و توجّه خاصّ خداوند به وجودعلى (عليه السلام ) است و بيانگر مقام بسيار ارجمند اوست.

    3 - مادر آن بزرگوار،فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف (س ) است كه براى رسول خدا (صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) (نيز) همچون يك مادر بود و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در دامن او رشد كرد و آن حضرت هميشه سپاسگزار نيكيهاى او بود. فاطمه بنت اسد، در صفنخستين ايمان آورندگان به اسلام ، ايمان آورد و همراه جمعى از مهاجرين با آن حضرتبه سوى مدينه هجرت كرد و وقتى كه از دنيا رفت(47) ، پيامبر (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) او را با پيراهن مخصوص خود كفن نمود تا به وسيله آن از آزارحشرات زمين حفظ گردد و در قبر او (قبل از دفنش ) خوابيد تا بدين وسيله فشار قبر بهاو نرسد و اقرار به امامت پسرش اميرمؤ منان على (عليه السلام ) را به او تلقين كرد،تا پس از دفن ، وقتى از او در مورد آن سؤ ال شد بتواند پاسخ دهد و اين همه توجّهاتمخصوص پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به مادر على (عليه السلام ) به خاطرآن مقام ارجمندى بود كه او در نزد پروردگار و نزد آن حضرت داشت . اين سرگذشت بينتاريخ نويسان مشهور است .

    4 - اميرمؤ منان على (عليه السلام ) و برادرانش (طالب، عقيل و جعفر) نخستين كسانى هستند كه از دو سو (هم از ناحيه پدر و هم از ناحيهمادر) از نسل هاشم بن عبد مناف هستند، به اين خاطر و به خاطر نشو و پرورش آن حضرتدر دامان رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) و تحصيل كمالات معنوى از او، بهدوشرافت نايل گرديد (شرافت نسب و شرافت پرورش و آموزش از دامان فرهنگ ساز رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

    5 - على (عليه السلام ) نخستين فردى بود كه قبول اسلام كرد و به خدا و رسولش ‍ ايمانآورد و هيچ كس از اهل بيت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) و از اصحاب ،در اين جهت به او نرسيد و او نخستين مردى بود كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) او را دعوت به اسلام كرد و او آن را پذيرفت و همواره از دين اسلام حمايت مىكرد و با مشركان مبارزه مى نمود و از حريم ايمان دفاع مى كرد و گمراهان و سركشان راسركوب مى نمود و دستورات دين و قرآن را منتشر مى ساخت و به عدالت ، حكم مى كرد و بهكارهاى نيك دستور مى داد.

    6 - على (عليه السلام ) بعد از بعثت رسول خدا (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) تا رحلت آن حضرت يعنى در طول 23 سال ، همواره همراه ،همراز و همكار پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بود، در سيزده سال قبل ازهجرت (در بحران مبارزه شديد با مشركان ) شريك تنگاتنگ غمهاى پيامبر (صلّى اللّهعليه و آله و سلّم ) بود، بيشترين دشواريها و رنجهاى اين دوره را تحمّل نمود و دهسال بعد از هجرت به سوى مدينه ، يگانه مدافع اسلام و پيامبر (صلّى اللّه عليه و آلهو سلّم ) از شر مشركان بود و براى حفظ جان (و هدف ) پيامبر (صلّى اللّه عليه و آلهو سلّم ) با كافران جنگيد و در اين راستا جانش را در طبق اخلاص نهاد و فداى پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) و سپر بلا براى اسلام نمود و اين شيوه ادامه داشتتا آن هنگام كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) رحلت كرد و خداوند او رابه سوى بهشت خود برد و در ارجمندترين جايگاه بهشتى ، جايش داد، هنگام رحلت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ، على (عليه السلام ) 33 سال داشت .
    امت اسلامدرباره امامت على (عليه السلام ) در همان روز رحلت پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) اختلاف نمودند، شيعيان او يعنى همه بنى هاشم و (افراد برجسته اى مانند سلمان ، عمّار، ابوذر، مقداد، خزيمة بن ثابت (ذوالشّهادتين )، ابوايّوب انصارى ،جابر بن عبداللّه انصارى ، ابوسعيد خدرى . و امثال آنان از بزرگان مهاجر و انصار،معتقد بودند كه على (عليه السلام ) خليفه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) بعد از آن حضرت است و امام برحق مى باشد؛ زيرا او در فضايل و راءى و كمالات برهمگان سبقت و برترى دارد، هم در ايمان و هم در علم و آگاهى به احكام و هم در جهاد ومبارزه با دشمنان ، بر همه پيشى گرفته است و در زهد و پارسايى و خير و صلاح ، بيناو و ديگران ، فاصله بسيار بود و اصلاً ديگران را نمى شد با او مقايسه كرد و در قربمنزلت و خويشاوندى به پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) هيچ كس چون اونبود.

    آيه ولايت
    صرف نظر از اين امور، خداوند درقرآن ، به ولايت و امامت او تصريح كرده ، آنجا كه مى خوانيم :
    (
    اِنَّماوَلِيُّكُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُواْ الَّذيِنَ يُقِيمُونَالصَّلاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكوةَ وَهُمْ راكِعُونَ.
    سرپرست و رهبرشما تنها خداست و پيامبر او و آنان كه ايمان آوردند و نماز را برپا مى دارند و درحال ركوع ، زكات مى پردازند.
    و (برمطلعين ) آشكار است كه غير از على (عليه السلام ) كسى نبود كه در ركوع ، صدقهبدهدو به اتفاق ارباب لغت ، واژهولىّبه معناىبرتر و سزاوارتراست و وقتى كه امير مؤ منان على (عليه السلام ) به حكمقرآن برترين و سزاوارترين بوده و بر خود مردم اَوْلى و سزاوارتر باشد - زيرا بهتصريح قرآن (در آيه فوق ) اين موهبت به او داده شده - در اين صورت بدون هرگونهابهام واجب است كه همه مردم از او اطاعت كنند، چنانكه اطاعت آنان از خدا و رسول خداواجب مى باشد.

    آيه انذار
    دليل ديگر حديثيومُ الدّاراست كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرزندان ونوادگان عبدالمطلب را (در آغاز بعثت ) براى دعوت به اسلام در خانه اش جمع كردآنان در آن روز چهل مرد - يكى كمتر يا يكى زيادتر - بودند (چنانكه محدّثين ذكر كرده اند) و سپس به آنان فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب ! خداوندمرا به پيامبرى بر همه مردم جهان برانگيخت و بخصوص مرا پيامبر شما نمود، وفرمود:
    (
    وَاَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الاقْرَبِينَ؛و خويشاوندان نزديكت را انذار كن.
    و من شما را به دو كلمه اى كه گفتن آندر زبان آسان است ، ولى در ميزان گران و سنگين مى باشد و شما در پرتو اين دو كلمه ،سرور عرب و عجم خواهيد شد و همه امّتها به خاطر اين دو كلمه مطيع شماخواهند گرديد وشما در پرتو آن وارد بهشت مى شويد و از آتش دوزخ ، نجات مى يابيد، دعوت مى كنم و آندو كلمه عبارت است از:
    الف : گواهى به يكتايى و بى همتايى خدا.
    ب : گواهى بهاينكه من رسول خدا هستم .
    هر آن كس پاسخ مثبت به اين دعوتم بدهد و در پيشبرد ايندعوت مرا يارى كند، او برادر، وصىّ و وزير و وارث من ، بعد از من است .
    در ميانآن جمعيّت (چهل نفر) هيچ كس به اين دعوت ، پاسخ نداد تنها امير مؤ منان على (عليهالسلام ) از ميان آن جمعيت ، در پيش روى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) برخاست ، با اينكه كوچكترين آنان از نظر سالبود و ساق پايش ازساق پاى همه آنان نازكتر و ناتوانترين آنان به چشم مى خورد، گفت: اى رسولخدا! من تو را در اين راستا يارى مى كنم.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به اوفرمود:
    اِجْلِسْ فَاَنْتَ اَخِىوَوَصِيّى وَوَزِيرِى وَوارِثى وَخَلِيفَتِى مِنْ بَعْدِى.
    بنشين كهتو برادر من و وصىّ من و وزير و وارث و جانشين من بعد از من هستى.
    و اين ، گفتار صريح و روشنى است در موردجانشينى على (عليه السلام.


    حديثغدير
    دليل ديگر، گفتاررسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در ماجراىغدير خُمّاستكه همه امّت اسلامى براى شنيدن سخن آن حضرت در سرزمين غدير، اجتماع كردند. (54) پيامبر( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) در ضمن گفتارش به آنانفرمود:اَلَسْتُ اَوْلى بِكُمْ مِنْكُمْبِاَنْفُسِكُمْ؛ آيا من به شما از خودتان به خودتان برتر و سزاوارتر نيستم ?
    همه در پاسخ گفتند:آرى ، خدا را گواه مى گيريم.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به دنبال اينسخن ، بدون فاصله فرمود:مَنْ كُنْتُمَوْلاهُ فَعَلِىُّ مَوْلاهُ؛هركس كهمن مولا و رهبر او هستم ، پس على (عليه السلام ) مولا و رهبر اوست.
    پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) با اين سخن ، اطاعت از على (عليه السلام ) و ولايتش (يعنى رهبرى و فرمانروائيش ) رابر اُمّت واجب كرد چنانكه اطاعت و فرمانروايى خودش بر آنان واجب ، بود و در اينمورد از آنان اقرار گرفت و آنان انكار نكردند. و اين جريان نيز دليل روشنى بر امامتو جانشينى على (عليه السلام ) است و هيچ گونه ابهامى در آن نيست .


    حديث مَنْزلَت
    دليل ديگرحديث مَنْزِلَتاست كه پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) هنگامى كهبا سپاه اسلام روانه سرزمين تبوك (در سال نهم هجرت ) بود به على (عليه السلام ) روكرد و فرمود:
    اَنْتَ مِنِّىبِمَنْزَلَةِ هارُونُ مِنْ مُوسى اِلاّ اَنَّهُ لانَبِىَّ بَعْدِى.
    نسبت مقام تو به من ، همانند نسبت مقام هارون به موسى (عليهالسلام ) است ، با اين فرق كه بعد از من ، پيامبرى نخواهد بود.
    با اين بيان ، مقام وزارت و اختصاص در دوستى و برترىبر همگان و جانشينى آن حضرت در زمان حيات پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) وبعد از حياتش را فرض و ثابت كرد، چنانكه قرآن به همه اين ويژگيها در مورد هاروننسبت به موسى (عليه السلام ) گواهى مى دهد، خداوند در اين باره مى فرمايد موسى گفت :
    (
    وَاجْعَلْ لِى وَزِيرا مِنْ اَهْلى # هارُونَ اَخِى # اشْدُدْ بِهِ اَزْرِى # وَاَشْرِكْهُ فِى اَمْرِى # كَىْ نُسَبِّحَكَ كَثِيرا # وَنَذْكُرَكَ كَثِيرا # اِنَّكَ كُنْتَ بِنا بَصيِرا.
    خدايا! وزيرى از خاندانم براى من قرار ده ،برادرم هارون را، به وسيله او پشتم را محكم كن ، او را در كار من شريك گردان تا تورا بسيار تسبيح گوييم و تو را بسيار ياد كنيم ، چرا كه تو هميشه از حال ما آگاهبوده اى.
    خداوند در پاسخ بهدرخواست موسى (عليه السلام ) فرمود... قَدْ اُوتِيتَ سُؤْلَكَ يا مُوسى؛آنچه را خواستهاى به تو داده شد اى موسى.
    مطابقاين آيات ، شركت هارون (عليه السلام ) با موسى (عليه السلام ) در نبوّت و وزارتبراى اجراى رسالت و پشتيبانى محكم هارون از موسى (عليه السلام ) ثابت شد.
    و موسىدر مورد خلافت و جانشينى هارون ، به خدا عرض كرد:
    اخْلُفْنِى فِى قَوْمِىوَاَصْلِحْ وَلا تَتَّبِعْ سَبِيلَ الْمُفْسِدِينَ.
    جانشين من درميان قوم من باش (و آنان را) اصلاح كن و از روش مفسدان پيروى منما.
    به اين ترتيب ، خلافت هارون از جانبموسى (عليه السلام ) مطابق آيات روشن قرآن ، ثابت شد.
    با توجّه به اين جريان ،وقتى كه پيامبر اسلام (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) براى امير مؤ منان على (عليهالسلام ) همه ويژگيهاى هارون ، نسبت به موسى (عليه السلام ) را قرار داد و على (عليه السلام ) را همچون هارون (جز در مقام نبوّت ) دانست ، معنايش ‍ در حقيقت ايناست كه بر على (عليه السلام ) عهده دارى وزارت و پشتيبانى استوار از رسول خدا (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) واجب مى گردد و برترى على (عليه السلام ) بر ديگران روشنمى شود و پيوند ناگسستنى پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) با على (عليهالسلام ) آشكار مى گردد، سپس خلافت و جانشينى على (عليه السلام ) از پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) به ثبوت مى رسد؛ زيرا به استثناى خصوص نبوّت نه غير آنهمه مقامات هارون نسبت به موسى (عليه السلام ) براى على (عليه السلام ) نسبت بهپيامبر اسلام (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) كه از جمله آن جانشينى هارون نسبت بهموسى باشد، ثابت مى گردد، خلافت در زمان حيات پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) طبق صريح گفتار پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ثابت مى شود و خلافت بعداز رحلت آن حضرت نيز از استثناء خصوص نبوّت ، استفاده مى شود (زيرا پيامبر (صلّىاللّه عليه و آله و سلّم ) )فرمود:بعداز من پيامبرى نخواهد آمد.
    مفهومشاين است كه على (عليه السلام ) غير از مقام نبوّت ، تمام مقامات ديگر، از جملهجانشينى - حتى بعد از پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) - را دارد (اين بودچند نمونه از دلايل روشن كه بيانگر حقّانيت امامت و خلافت على (عليه السلام ) بود) و امثال اين دلايل بسيار است كه براى رعايت اختصار، از آنها خوددارى شد.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
^

ورود

ورود