-
۱۳۸۸/۰۹/۲۸, ۰۷:۳۲ #1
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۸
- نوشته
- 606
- مورد تشکر
- 2,413 پست
- حضور
- 20 ساعت 13 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
خدا و امام زمان
زمانی پرسیدم : خدا کو؟
گفتند: خدا که دیدنی نیست.
گفتم چگونه بدانم که هست؟
گفتند : تو را آفریده ، آسمان را آفریده و زمین را و هر چه ما بین آنهاست!
به درون و فطرت خودم رجوع کردم باورم شد که خدای نادیدنی وجود دارد.
.....
زمانی شنیدم: امام زمانی هم هست.
گفتم: پس کو؟
گفتند: امام زمان که دیدنی نیست
گفتم: چگونه بدانم که هست؟
گفتند : هیس.....کفر نگو! او حتما وجود دارد!
گفتم : پس امام زمان هم مثل خداست چون دیده نمی شود و وجود دارد!
گفتند: نه! او مخلوق خداست. انسان است. اگر بخواهی میتوانی او را ببینی.
گفتم: چگونه
گفتند: باید ایمانت خیلی قوی باشد.
گفتم : پس بالاخره می توان او را دید.
گفتند: آری می شود اما اگر دیدی نباید به کسی بگویی
گفتم :چرا؟!
گفتند: چون کسی که او را ببیند حق ندارد بگوید او را دیده ام.
گفتم : اگر ببینم و بگویم که دیده ام چه؟
گفتند: آنزمان تو دروغگوی بزرگی محسوب میشوی.
....
خدایا !
باور تو چه حقیقت شیرین و ساده ای است و باور امام زمان (با اینکه مخلوق توست) چه سخت و پیچیده !
۩۩۩... پس بگذارید سرسپردگی به خداوند لباس درونتان باشد نه نمایش بیرون...در پنهان ترین لایه های روحتان باشد، نه آواز آشکار لبهایتان.... بگذارید سرسپردگی به خداوند در میان استخوان دنده هایتان باشد...۩۩۩
-
۱۳۸۸/۰۹/۲۸, ۰۷:۳۶ #2
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۸
- نوشته
- 606
- مورد تشکر
- 2,413 پست
- حضور
- 20 ساعت 13 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
قطاری كه به مقصد خدا می رفت لختی در ایستگاه دنیا توقف كرد. و پیامبر رو به جهان كرد و گفت : مقصد ما خداست. كیست كه با ما سفر كند؟كیست كه رنج و عشق را توآمان بخواهد ؟
كیست كه باور كند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرنها گذشت اما از بی شمار ادمیان جز اندكی بر ان قطار سوار نشدند.
از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود .در هر ایستگاه كه قطار می ایستاد كسی كم می شد .قطار می گذشت و سبك می شد . زیرا سبكی قانون خداست .
قطاری كه به مقصد خدا می رفت به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند اما اینجا ایستگاه اخر نیست .
مسافرانی كه پیاده شدند بهشتی شدند .
اما اندكی باز هم ماندند قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .
ان گاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت :
درود بر شما راز من همین بود . ان كه مرا می خواهد در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .
و ان هنگام كه قطار به ایستگاه اخر رسید دیگر نه قطاری بود و نه مسافری و نه پیامبری.
۩۩۩... پس بگذارید سرسپردگی به خداوند لباس درونتان باشد نه نمایش بیرون...در پنهان ترین لایه های روحتان باشد، نه آواز آشکار لبهایتان.... بگذارید سرسپردگی به خداوند در میان استخوان دنده هایتان باشد...۩۩۩
-
تشکر
-
۱۳۸۸/۰۹/۲۸, ۰۷:۴۱ #3
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۸
- نوشته
- 606
- مورد تشکر
- 2,413 پست
- حضور
- 20 ساعت 13 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
مثل یك مهمان ناخوانده وارد شد . حضورش ناگهانی نبود ، انگار عادت
كرده بود كه بدون درب زدن وارد شود . خودش بود ، شیطان .
گفتم باز هم تو ! اقلاً درب بزن و وارد شو !
قهقهه سرداد و گفت : با دستهای بسته كه نمیشه درب زد . ببین
بعضی از آدمها دست مرا هم از پشت بسته اند .
بیچاره راست می گفت ، دستهایش از پشت بسته شده بود . گفتم
لعنت بر شیطان ، حق با توست . خُب چه فرمایشی داشتید؟
قیافه حق بجانبی گرفت و گفت : چه حرفها !!! من سایه به سایه
همراه همه آدمها هستم . هزاران سال است كه حتی یك لحظه هم
استراحت نداشته ام .
گفتم : كار و بارت چطوره ؟
آهی كشید و گفت : نپرس ، كوزه گر از كوزه شكسته آب میخوره .
دست هر كی را گرفتیم و به یك جایی رسوندیم فقط لعن و نفرینش
نصیب ما شد .
گفتم : ببین شیطان رجیم ، سه تا سوال داشتم - گفت خواهش میكنم
، هزارتا سئوال كن .
گفتم : اول بگو ببینم تو چرا شیطان شدی ؟
گفت : ای بابا ! این هم از اون حرفهاست - من فقط برابر آدم سجده
نكردم و با اون همه دب دبه و كب كبه ام از عالم فرشتگان رانده شدم ،
اما شما آدمها زورتون میاد جلوی خدا هم سجده كنید .
بیچاره راست می گفت .
گفتم : سئوال دوم اینكه بیشتر وقتها را كجا میگذرونی ؟
گفت : این سئوالت بَدَك نیست من بیشتر وقتها در كاخها ، پشت
میزهای ریاست ، توی جیبهای گَل و گشاد ، توی جاهای رنگارنگ ،
توی چشمها ، روی زبانها ، توی پاها و خلاصه همه جا هستم .
گفتم : آخرین سوالم اینه كه تو کجایی هستی ؟
زد زیر خنده و حالا نخند و كی بخند . آنگاه گفت :
ما همین جایی
هستیم ، هم ولایتی خودتون ، یعنی تبعیدی همین آب و خاكیم ، اصلاً
ما خونه زاد هستیم .
داشت همینطوری وراجی میكرد كه خوابم برد . ولی لعنت بر شیطان ،
توی خواب هم دست بردار نیست.
ویرایش توسط king81 : ۱۳۸۸/۰۹/۲۸ در ساعت ۰۷:۴۲
۩۩۩... پس بگذارید سرسپردگی به خداوند لباس درونتان باشد نه نمایش بیرون...در پنهان ترین لایه های روحتان باشد، نه آواز آشکار لبهایتان.... بگذارید سرسپردگی به خداوند در میان استخوان دنده هایتان باشد...۩۩۩
-
۱۳۸۸/۰۹/۲۸, ۰۷:۴۵ #4
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۸
- نوشته
- 606
- مورد تشکر
- 2,413 پست
- حضور
- 20 ساعت 13 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
گویند وقتی كه برادران یوسف علیه السلام، او را در چاه آویزان كردند تا او را به آن بیفكنند، طبیعی است كه یوسف خردسال در این حال محزون و غمگین بود، اما در این میان غم و اندوه، دیدند لبخندی زد، خنده ای كه همه برادران را شگفت زده كرد، از هم می پرسیدند، یعنی چه؟ اینجا جای خنده نیست؟ گفتند بهتر است از خودش بپرسیم. یكی از برادران كه یهودا نام داشت، با شگفتی پرسید: برادرم یوسف! مگر عقل خود را باخته ای، كه در میان غم و اندوه، می خندی؟ خنده ات برای چیست؟ یوسف با جمال، كه به همان اندازه و بیشتر با كمال نیز بود، دهانش چون غنچه بشكفید و گفت: روزی به قامت شما برادران نیرومندم نگریستم، با خود گفتم: ده برادر نیرومند دارم، دیگر چه غم دارم! آنها در فراز و نشیب زندگی مرا حمایت خواهند كرد و اگر دشمنی به من سوء قصد داشته باشد، با بودن چنین برادران شجاع و برومندی، چنین قصدی نخواهد كرد، و اگر سوء قصدی كند، آنها مرا حفظ خواهند كرد. اما چرا خدا را فراموش كردم، و به برادرانم بالیدم، اكنون می بینم همان برادرانم كه به آنها بالیدم، پیراهنم را از بدنم بیرون كشیدند و مرا به چاه می افكنند. این راز را دریافتم كه باید به غیر خدا تكیه نكنم، خنده ام خنده عبرت بود، نه خنده خوشحالی.
۩۩۩... پس بگذارید سرسپردگی به خداوند لباس درونتان باشد نه نمایش بیرون...در پنهان ترین لایه های روحتان باشد، نه آواز آشکار لبهایتان.... بگذارید سرسپردگی به خداوند در میان استخوان دنده هایتان باشد...۩۩۩
-
۱۳۸۸/۰۹/۲۸, ۰۷:۴۷ #5
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۸
- نوشته
- 606
- مورد تشکر
- 2,413 پست
- حضور
- 20 ساعت 13 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
انسان پديده اي است که به فتح هيماليا مي رود به کشف اقيانوس آرام دست ميابد به ماه سفر ميکند تنها يک سرزمين است که هرگز به کشف آن تلاش نميکند. و آن دنياي درون خودش است.
۩۩۩... پس بگذارید سرسپردگی به خداوند لباس درونتان باشد نه نمایش بیرون...در پنهان ترین لایه های روحتان باشد، نه آواز آشکار لبهایتان.... بگذارید سرسپردگی به خداوند در میان استخوان دنده هایتان باشد...۩۩۩
-
۱۳۸۸/۰۹/۲۸, ۰۸:۰۶ #6
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۸
- نوشته
- 606
- مورد تشکر
- 2,413 پست
- حضور
- 20 ساعت 13 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
سلام بر پيامبري كه رحمةً للعالمين است .
سلام بر پيامبري كه أشرف مخلوقات است .
سلام بر پيامبري كه خاتم النّبيّين است .
سلام بر پيامبري كه تنها سوار براق و رَفرَف است .
سلام بر پيامبري كه از او با سفرإسرا و معراج پذيرايي مي شود .
سلام بر پيامبري كه از خداوندش در عرش أعلي نماز را به أرمغان مي آورد .
سلام بر پيامبري كه جن ها با شنيدن قرآنش ايمان مي آورند .
سلام بر پيامبري كه داراي بهترين صدا و زيباترين چهره است .
سلام بر پيامبري كه با كمك رساني پيرزن موجب ايمان آوردنش مي شود .
سلام بر پيامبري كه در هيچ جنگي به دشمن خود شبيخون نمي زند .
سلام بر پيامبري كه بازي با كودكان نماز اول وقتش را به تأخير مي اندازد .
سلام بر پيامبري كه درختان را عضوي از أعضاي خود مي داند .
سلام بر پيامبري كه بر حصير مي خوابد .
سلام بر پيامبري كه نماز شب بر او واجب است .
سلام بر پيامبري كه اگر او نبود أفلاك خلق نمي شد .
سلام بر پيامبري كه از ازل نامش در عرش رحمان در كنار نام پروردگار بوده است .
سلام بر پيامبري كه به شفاعت كبري محشر مفتخر است .
سلام بر پيامبري كه ملائكه در سوگ وفاتش در مشارق و مغارب مي ناليدند .
سلام بر پيامبري كه در حجّة الوداع ، 63 رأس حيوان به عدد عمر مباركش قرباني مي كند .
سلام بر پيامبري كه بردگان ستمديده را پادشاه و پادشاهان ستمگر را برده مي سازد .
سلام بر پيامبري كه در دينش هيچ اجباري وجود ندارد .
سلام بر پيامبري كه خداوند او را با إلهام ، محمّد نام گذاشت .
سلام بر پيامبري كه پدر و مادر را در غربت و در كودكي از دست داده است .
سلام بر پيامبري كه همچون تمام أنبياء الهي ، چوپاني كرده است .
سلام بر پيامبري كه يكي از پيامبران (عيسي)در نماز جماعت، پشت سر امّت او (مهدي) مي ايستد .
سلام بر پيامبري كه خدا و ملائكه بر او صلوات مي فرستند .
سلام بر پيامبري كه داراي خـُلـُق ٍعظيم است .
سلام بر پيامبري كه زحمات تشكيل حكومت اسلامي را بر خود هموار ساخت .
سلام بر پيامبري كه مصائبي چون محاصره را تحمّل نمود .
سلام بر پيامبري كه در پرونده نبوّتش اصطلاحاتِ اسلام ، تعذيب ، محاصره ، غزوه ، شهادت ، هجرت و معراج ديده مي شود .
سلام بر پيامبري كه از زن (حقوق بشر) و عطر(دين نظافت) و نماز (ستون دين) خوشش مي آيد .
سلام بر پيامبري كه با نفوذ در قلوب و أحياي فطرت هاي غافل ، پس از چهارده قرن ،بيش از يك ميليارد مسلمان ، امّتش گردند .
سلام بر پيامبري كه با إمدادهاي غيبي و باورهاي يقيني ، لرزه بر اندام امپراطوري هاي زمان افكند .
سلام بر پيامبري كه صاحب بهترين امّت و صاحب معجزه جاويد (قرآن مجيد) است .
سلام بر پيامبري كه رسوم جاهلي را باطل ساخت .
سلام بر پيامبري كه دختران را از زنده به گور شدن رهانيد .
۩۩۩... پس بگذارید سرسپردگی به خداوند لباس درونتان باشد نه نمایش بیرون...در پنهان ترین لایه های روحتان باشد، نه آواز آشکار لبهایتان.... بگذارید سرسپردگی به خداوند در میان استخوان دنده هایتان باشد...۩۩۩
-
۱۳۸۸/۰۹/۲۸, ۰۸:۱۶ #7
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۸
- نوشته
- 606
- مورد تشکر
- 2,413 پست
- حضور
- 20 ساعت 13 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
ازدواج ساده
روزي زني خدمت پيامبر (ص) آمد و عرضه داشت. يا رسول الله، مرا شوهر بده.
حضرت رو به اطرافيانش کرد و فرمود: چه کسي حاضر است با اين زن ازدواج کند؟
مردي بلند شد و گفت: يا رسول الله، من حاضرم. رسول خدا فرمود: مهر او چيست؟
او جواب داد: من چيزي ندارم؟ پيامبر (ص) فرمود آيا قرآن مي داني؟ او گفت: مقداري مي دانم.
پيامبر (ص) فرمود: اين زن را به تو تزويج کردم به آن چه از قرآن مي داني به او تعليم کني.
ویرایش توسط king81 : ۱۳۸۸/۰۹/۲۸ در ساعت ۰۸:۱۷
۩۩۩... پس بگذارید سرسپردگی به خداوند لباس درونتان باشد نه نمایش بیرون...در پنهان ترین لایه های روحتان باشد، نه آواز آشکار لبهایتان.... بگذارید سرسپردگی به خداوند در میان استخوان دنده هایتان باشد...۩۩۩
-
۱۳۸۸/۰۹/۲۸, ۰۸:۲۹ #8
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۸
- نوشته
- 606
- مورد تشکر
- 2,413 پست
- حضور
- 20 ساعت 13 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
اصمعي (وزير مامون) مي گويد: روزي براي صيادي به سوي بيابان روانه شديم. من از جمع دور شدم و در بيابان گم شدم، در حالي که تشنه و گرسنه بودم به اين فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خيمه اي افتاد. به سوي خيمه روان شدم،ديدم زني جوان و با حجابي در خيمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرماييد. بالاي خيمه نشستم و آن زن هم در گوشه ديگر خيمه نشست. من خيلي تشنه بودم، به او گفتم: يک مقدار آب به من بده: ديدم رنگش تغيير کرد، رنگش زرد شد. گفت: اي مرد، من از شوهرم اجاره ندارم که به شما آب دهم (يکي از حقوقي که مرد بر زن دارد اين است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداري شير دارم. اين شير براي نهار خودم است و اين شير را به شما مي دهم. شما بخوريد، من نهار نمي خورم. شير را آورد و من خوردم. يکي دو ساعت نشستم ديدم يک سياهي از دور پيدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خيمه. پيرمردي سياه سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالاي خيمه نشانيد. پيرمرد، بداخلاقي مي کرد و نق مي زد، ولي زن مي خنديد و تبسم مي کرد و با او حرف مي زد. اين مرد از بس به اين زن بداخلاقي کرد من ديگر نتوانستم در خيمه بمانم و آفتاب داغ را ترجيح دادم. بلند شدم و خداحافظي کردم. مرد خيلي اعتنا نکرد، با روي ترشي جواب خداحافظي را داد، اما زن به مشايعت من آمد. وقتي آمد مرا مشايعت کند، مرا شناخت که اصمعي وزير مامون هستم.من به او گفتم: خانم، حيف تو نيست که جمال و زيبايي و جواني خود را به پاي اين پيرمرد سياه بد اخلاق فنا کردي؟ آخر به چه چيز او دل خوش کردي، به جمال و جوانيش؟! ثروتش؟! تا اين جملات را از من شنيد، ديدم رنگش تغيير کرد. اين زني که اين همه با اخلاق بود با عصبانيت به من گفت: حيف تو نيست مي خواهي بين من و شوهرم اختلاف بيندازي. هن لباس لکم و انتم لباس لهن» چون زن ديد من خيلي جا خوردم و نارحت شدم، خواست مرا دلداري دهدف گفت: اصمعي دنيا مي گذرد، خواه وسط بيابان باشم، خواه در قصر، خواه در رفاه و آسايش، خواه در رنج و سختي. اصمعي، امروز گذشت. من که دربيابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم مي بودم باز مي گذشت. اصمعي، يک چيز نمي گذرد و آن آخرت است. اصمعي من يک روايت از پيامبر اکرم ص شنيدم و مي خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ايمان نصفه الصبر و نصفه الشکر. اصمعي، من در بيابان به بداخلاقي و تند خويي و زشتي شوهرم صبر مي کنم و به شکرانه جمال و جواني و سلامتي که به من عنايت فرمود، به اين مرد خدمت مي کنم که ايمانم کامل شود.
۩۩۩... پس بگذارید سرسپردگی به خداوند لباس درونتان باشد نه نمایش بیرون...در پنهان ترین لایه های روحتان باشد، نه آواز آشکار لبهایتان.... بگذارید سرسپردگی به خداوند در میان استخوان دنده هایتان باشد...۩۩۩
-
تشکر
-
۱۳۸۸/۰۹/۲۸, ۰۸:۴۷ #9
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۸
- نوشته
- 606
- مورد تشکر
- 2,413 پست
- حضور
- 20 ساعت 13 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
دو تا دانه توی خاك حاصلخیز بهاری كنار هم نشسته بودند.
دانه اولی گفت: من می خواهم رشد كنم! من می خواهم ریشه هایم را هر چه عمیق تر در دل خاك فرو كنم و شاخه هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم پخش كنم... من می خواهم شكوفه های لطیف خودم را همانند بیرق های رنگین برافشانم و رسیدن بهار را نوید دهم... من می خواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هایم احساس كنم!
و بدین ترتیب دانه روئید.
دانه دومی گفت: من می ترسم. اگر من ریشه هایم را به دل خاك سیاه فرو كنم، نمی دانم كه در آن تاریكی با چه چیزهائی روبرو خواهم شد. اگر از میان خاك سفت بالای سرم را نگاه كنم، امكان دارد شاخه های لطیفم آسیب ببینند... چه خواهم كرد اگر شكوفه هایم باز شوند و ماری قصد خوردن آنها را كند؟ تازه، اگر قرار باشد شكوفه هایم به گل ننشینند، احتمال دارد بچه كوچكی مرا از ریشه بیرون بكشد. نه، همان بهتر كه منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود.
و بدین ترتیب دانه منتظر ماند.
مرغ خانگی كه برای یافتن غذا مشغول كند و كاو زمین بود دانه را دید و در یك چشم بر هم زدن قورتش داد.
آن عده از انسان ها كه از حركت و رشد می ترسند، به وسیله زندگی بلعیده می شوند
ویرایش توسط king81 : ۱۳۸۸/۰۹/۲۸ در ساعت ۰۸:۴۷
۩۩۩... پس بگذارید سرسپردگی به خداوند لباس درونتان باشد نه نمایش بیرون...در پنهان ترین لایه های روحتان باشد، نه آواز آشکار لبهایتان.... بگذارید سرسپردگی به خداوند در میان استخوان دنده هایتان باشد...۩۩۩
-
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری