جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید   

موضوع: معرفي فيلسوفان خدا باور و نيز فلاسفه بي دين

  1. #1
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۶
    نوشته
    711
    مورد تشکر
    1,437 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    2
    آپلود
    0
    گالری
    0

    معرفي فيلسوفان خدا باور و نيز فلاسفه بي دين




    در اين تاپيك به معرفي فلاسفه با خدا و نيز بي خدا پرداخته مي شود. البته هر كس كه مي خواهد در اين گفت و گو شركت كند ، نيش و كنايه ،‌ توهين متلك پراني و ... را كنار بگذارد و تنها با بيان علمي به ارائه نظرات خود فقط در حيطه همين موضوع بپردازد :

    با تشكر از همه عزيزان

  2. تشکر


  3. #2
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۶
    نوشته
    711
    مورد تشکر
    1,437 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    2
    آپلود
    0
    گالری
    0



    فهرست برخي از فلاسفه معتقد به خدا (سعي شده ترتيب تاريخي رعايت شود )عبارت است از :
    كنفوسيوس 479 قبل از ميلاد از بنيان گذاران فلسفه
    لائوتسه 531 ق.م از بنيان گذاران فلسفه
    اشعياي نبي كه تعاليم او در كتاب مقدس موجود است
    كسنونانس كولوفوني
    فيثاغورث ساموسي
    پارمنديس
    افلاطون
    ارسطو
    خروسيپوس
    فلوطين
    اوريكنس
    فرفوريوس
    توماس آكوييني
    آگوستينوس
    بوئتيوس
    يوهانس اريجنا (جان اسكات)
    اين سينا
    اين رشد
    سليمان بن جبرون (ابن جبرول يهودي)
    موسي بن ميمون
    آنسلم كنتر بوريايي
    ويليام شامپيويي
    پير آبلار
    بوناونتوره
    راجر بيكن
    دانزاسكوتس
    ويليام آكمي
    رنه دكارت
    باروخ (بنديكت) اسپينوزا
    گوتفريد
    ويلهلم لايپ نيتز
    جورج باركلي
    ايمانوئل كانت
    فريدريش هگل
    فرانسيس بيكن
    فرانسيس هربرت بردلي
    برنارد بوزنكت
    جان اليس مك تگرت
    جوسا يارويس
    سورن كيركگارد
    جان لاك
    پير كگور
    فرصت شد زندگي نامه اينها در اين جا قرار خواهم گرفت.



  4. تشکر


  5. #3
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۶
    نوشته
    711
    مورد تشکر
    1,437 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    2
    آپلود
    0
    گالری
    0



    چارلز هارتسهورن


    معرفي فيلسوفان خدا باور و نيز فلاسفه بي دين
    چارلز هارتسهورن(Charles Hartshorne )[كه در متون پارسى بعضاً با ضبط «هارتشورن» از وى ياد مى شود] را بسيارى از فلاسفه يكى از مهمترين فيلسوفان دين و از برجسته ترين متخصصان متافيزيك در قرن بيستم مى دانند. او اگرچه غالباً متافيزيك جوهر محور در فلسفه قرون وسطى را مورد انتقاد قرار مى داد، از حيث شرح و بسط دادن فلسفه اى خدامحورانه و الهى (theo centric) ، بسيار شبيه متفكران قرون وسطى بود. هارتسهورن همچنين در زمينه آواز پرندگان تخصص داشت. او اولين فيلسوفى است كه از زمان ارسطو (۳۲۲ - ۳۸۴ق.م) تا به حال در متافيزيك و هم در پرنده شناسى متخصص بود.
    چارلز هارتسهورن در سال ۱۸۹۷ در پنسيلوانياى آمريكا به دنيا آمد. پس از ورود به كالج هاروارد ، در جنگ جهانى اول به عنوان دانشجوى پزشكى در فرانسه خدمت كرد در حالى كه مجموعه اى از كتابهاى فلسفى را همراه خود داشت. پس از جنگ دكتراى فلسفه اش را از هاروارد دريافت كرد و در آنجا با آلفرد نورث وايتهد (۱۹۴۷ - ۱۸۶۱) از نزديك آشنا شد. در اين مورد معمولاً از تأثيرپذيرى عمده او از وايتهد ياد مى كنند امادنيل دامبروفسكى كه از ۱۹۸۸ تا ۲۰۰۴ سه كتاب راجع به هارتسهورن نوشته، معتقد است كه اغلب عناصر اصلى فلسفه هارتسهورن - بر خلاف گمان رايج - پيش از ملاقات با وايتهد مطرح شده است . هارتسهورن از ۱۹۲۳ تا ۱۹۲۵ براى ادامه تحصيل در مقطع فوق دكترا به آلمان رفت و در آنجا در بعضى از كلاسهاى ادموند هوسرل (۱۹۳۸ - ۱۸۵۹) و مارتين هايدگر (۱۹۷۶ - ۱۸۸۹) شركت كرد. اما او بيش از آنكه از اين دو فيلسوف تأثير بپذيرد از فيلسوف آمريكايى چارلر سندرس پيرس (۱۹۱۴ - ۱۸۳۹ ) كه هارتسهورن مجموعه يادداشت هاى وى را با همكارى پل وايس تنظيم كرد و به چاپ سپرد، تأثير پذيرفت. هارتسهورن علاوه بر مراكز متعددى كه به عنوان استاد مدعو در آنها به سخنرانى و تدريس پرداخت دوره تدريس اش را در سه مركز سپرى ساخت: از ۱۹۲۸ تا ۱۹۵۵ در دانشگاه شيكاگو درس داد. او در آنجا يك نيروى فكرى غالب در گروه الهيات محسوب مى شد با وجود آنكه عضو گروه فلسفه بود. از ۱۹۵۵ تا ۱۹۶۲ در دانشگاه امورى تدريس كرد سپس به دانشگاه تگزاش در آستين رفت. هارتسهورن عاقبت در همين دانشگاه بازنشسته شد و تا هنگام مرگش در سال ۲۰۰۰ در آستين ماند. بدين ترتيب هارتسهورن با عمرى ۱۰۳ ساله از مرز يك قرن هم فراتر رفت.
    برخى از مهمترين آثار هارتسهورن بدين قرار است :
    طرحى كلى و دفاع از برهان در وحدت وجود (unity of Being) در مطلق يا خير الهى (Divine Good) كه رساله دكترايش در دانشگاه هاروارد بود (۱۹۲۳) ، فلسفه و روانشناسى احساس (۱۹۳۴) ، فراسوى اومانيسم (۱۹۳۷) ، نگرش انسان به خدا (۱۹۴۱)، سخن فلاسفه راجع به خدا (۱۹۵۳) ، منطق كمال (۱۹۶۲ ) ، يك الهيات طبيعى براى زمانه ما (۱۹۶۷)، كشف آنسلم (۱۹۶۷) ، فلسفه وايتهد (۱۹۷۲) ، زاده شده براى خواندن (۱۹۷۳)، بصيرت ها و سهوهاى انديشه وران بزرگ (۱۹۸۳)، وجود و فعليت (۱۹۸۴)، خلاقيت درفلسفه آمريكا (۱۹۸۴ ) ، قدرت مطلق و ساير خطاهاى الهياتى (۱۹۸۴ )، تاريكى و روشنايى (۱۹۹۰)، مغالطه صفر و مقالاتى ديگر در متافيزيك نوكلاسيك (۱۹۹۷). از هارتسهورن يا درباره او هيچ اثرى به فارسى ترجمه و منتشر نشده است.
    يكى از اسباب شهرت هارتسهورن دفاع منطقى او از برهان وجودى (آنسلم) در اثبات وجود خدا است. او سه برهان كلاسيك اثبات وجود خدا را به سه رشته درهم تنيده يك طناب تشبيه مى كرد كه همديگر را تقويت مى كنند. افزون براين او ديدگاه متمايزى راجع به خدا شرح و بسط داد كه به ديدگاه نوكلاسيك معروف است. هارتسهورن دليل مى آورد كه نقادى هيوم و كانت از برهان وجودى آنسلم (۱۱۰۹ - ۱۰۳۳ م متأله مسيحى ) معطوف به قوى ترين روايت اين برهان در رساله پروسلوگيون آنسلم (فصل سوم) نيست به همين خاطر براين نظر است كه در اينجا تمايزى موجهه يا صورى (Modal) ميان هستى دارى واجب و هستى دارى ممكن (existing contingently) وجود دارد. به عقيده هارتسهورن وجود (existence) به تنهايى ممكن است يك محمول واقعى نباشد اما هستى دارى واجب يا وجود واجب الوجود يقيناًيك محمول واقعى است. يعنى بر خلاف كانت و عده اى ديگر ، هارتسهورن معتقد است كه در مورد وجود و هستى حقايقى ضرورى وجود دارد. اين قول كه عدم و نيستى مطلق به نحوى وجود دارد مستلزم تناقض درونى است . از همين رو هارتسهورن براين نظر است كه نيستى مطلق غيرقابل تصور (uninteligible) است. او مى گويد ضرورتاً چنين است كه چيزى وجود دارد و با تكيه بر برهان وجودى (The ontological argument) عقيده دارد كه قضيه «خدا وجود دارد» بالضروره صادق است. هارتسهورن مى گويد در اينجا با سه شق رو به رو هستيم: ۱)خدا غيرممكن است، ۲) خدا ممكن است يعنى مى تواند باشد يا نباشد و ۳) خدا ضرورتاً وجود دارد (=خدا واجب الوجود است). او مى افزايد برهان وجودى نشان مى دهد كه شق دوم مهمل و بى معنى است. از اين رو نتيجه مى گيرد كه وظيفه اساسى خداباور فلسفه ورز اين است كه ثابت كند خدا غيرممكن نيست. (يعنى نشان دهد كه وجود خدا محال و مستلزم تناقض نيست) به علاوه بحث مفصل هارتسهورن راجع به برهان مبتنى بر نظم وتدبير با نظرات او درباره زيست شناسى ارتباط داد.
    به گمان او وفق دادن ميان خداى همه توان در ديدگاه خداباورانه كلاسيك با دگرگونى ها و آشفتگى هاى پديد آمده در طبيعت دشوار است. اما به همان اندازه دشوار است كه بتوان نظم و نظام مندى عالم طبيعت را با قول به اينكه هيچ نظم دهنده و خالقى وجود ندارد وفق داد. بحث و مجادله هارتسهورن با خداباورى فلسفى كلاسيك بيشتر مربوط به فعليت (actuality) يعنى نحوه وجود خدا است تامربوط به وجود (existence) خدا. او مى گويد خدايى كه وجود دارد ضرورتاً از هر حيث ضرورى (necessary) يا تغيير ناپذير نيست. هارتسهورن معتقد است كه متفكران قرون وسطى اگرچه در مساعى شان براى انديشيدن درباره خدا به واسطه منطق كمال (The Logic of Perfection) كه بر طبق آن خداوند صاحب جميع كمالات است بر حق بودند اما همچنين بر اين نظر است كه اين منطق براى معرفت يافتن به صفات موجودى كه خدا خوانده مى شود به درستى مورد استفاده قرار نگرفته است. هارتسهورن مى گويد منطق خداباورانه كلاسيك يا سنتى مربوط به كمال، خدا را از حيث امور يا اوصاف متضاد گوناگون (مانند ثبات و تغيير، وحدت و كثرت، فعليت و منفعليت و نظاير اينها) موجودى يك قطبى (monopolar) تلقى مى كند و بر همين اساس خداباورى فلسفه سنتى يا كلاسيك، يك عنصر در هر يك از اين زوج صفات را يك صفت محسوب مى كند (در اينجا مورد اول درهر زوج يعنى ثبات، وحدت، فعليت) و ديگرى را بى اعتبار و حقير مى شمارد و ناديده مى گيرد.
    معرفي فيلسوفان خدا باور و نيز فلاسفه بي دين
    اما منطق كمال مطرح شده توسط هارتسهورن دوقطبى (dipolar) است يعنى به هر دوعنصر در اين زوج صفت ها نظر دارد ولى نبايد از نظر دور داشت كه پاره اى از متضادين براى جاى گرفتن در تحليل دوقطبى مناسب نيستند مانند متضادين خير و شر (good-evil) كه در آن جفت خير، خير حشو و اضافه است و خير شر هم نوعى تناقض. لذا هارتسهورن معتقد است كه بزرگترين موجود قابل تصور (تعبير مشهورى كه آنسلم آن را در برهان وجودى خود به كار برد) نمى تواند به هيچ معنايى شر باشد.
    هارتسهورن معتقد به دوخدايى هم نيست و در پى آن نيست كه از نوعى ثنويت و دوگانه انگارى كيهان شناختى دفاع كند. در واقع او موضع مخالف اين دومورد را اتخاذ مى كند. او خداباورى دوقطبى خود را نوعى Panentheism مى نامد كه در لغت به اين معناست كه همه چيز در خدا است. هارتسهورن تصريح مى كند كه همه عواطف و احساسات مخلوقانه بويژه احساسات مربوط به رنج (Suffering) محاط در حيات الهى است. هارتسهورن خدا را فكر يا روح كل جسم عالم طبيعت مى داند در عين حال كه خدا را از مخلوقات متمايز مى شمارد. تعبير ديگر در تشريح ديدگاه او در اين باب آن است كه خدباورى او را از نوع نوكلاسيك به شمار آوريم به اين معنى كه او در نخستين گامها در تلاش براى تعمق و ژرف انديشى راجع به منطق كمال، بر ادله و براهين خدباورانه كلاسيك يا سنتى در اثبات وجود خدا وبر متافيزيك خدباورانه كلاسيك تكيه مى كند. اما او معتقد است كه درگامهاى بعد بايد موضوع صيرورت و شدن را به عنوان مكمل، مطمح نظر قرار داد. به گمان هارتسهورن - برخلاف ديدگاه بوئتيوسى كه درميان انديشه وران قائل به خدباورى سنتى صاحب نفوذ و تأثير بسيار بوده است - خدا بيرون از زمان نيست بلكه در بستر همه زمانها حضور و وجود دارد.
    ديدگاه هارتسهورن در مورد علم مطلق خدا نيز تاحدودى با روايت سنتى، متفاوت است. او علم مطلق (omniscience) را ناظر به امكان الهى علم به هر چيزى مى داند كه قابل شناختن باشد: فعليت هاى گذشته تحقق يافته است. واقعيت هاى مربوط به زمان حال نيز بر طبق قوانين فيزيك شناخت پذير است و امكانها و احتمالات مربوط به آينده. اينها سه دسته امكانها و واقعيت هاى قابل شناختن هستند. در مفهوم سنتى يا كلاسيك از علم مطلق، خدا به امكانها يا احتمالات آينده درست مثل آنكه در گذشته رخ داده باشند علم دارد. اما به گمان هارتسهورن اين، نمونه اى از علم مطلق و فراگير نيست بلكه نمونه اى از جهل نسبت به خصلت (لااقل تا حدودى) نامتعين آينده است. ديدگاه نامتقارن راجع به زمان كه در ميان متفكران فلسفه پويشى (Process) به طور كلى (از جمله برگسن وايتهد و هارتسهورن) بر آن اتفاق نظر است و بيانگر اين معناست كه ارتباط ميان حال و گذشته تفاوت بنيادين با ارتباط ميان حال و آينده دارد نيز براى نظريه عدل الهى هارتسهورن پيامدهايى داشته است. او مى گويد كه كثرت عوامل صاحب درجاتى از اختيار از جمله عوامل غيرانسان با آينده اى رو به رو هستند كه نه كاملاً تعين پيدا كرده و نه به تفصيل از پيش معلوم است. اين موضوع باعث مى شود كه اين عوامل گاه با يكديگر تصادم و برخورد داشته باشند. بنا بر نظر هارتسهورن بر اين اساس مى توان گفت كه خدا دور از مخلوقاتى كه رنج مى كشند نيست.
    نظريه اخلاقى و سياسى: هارتسهورن كيهان را يك قلمرو سلطنتى متافيزيكى (metaphysical monarchy) مى داند كه خدا در رأس آن قرار داد. او در مورد جامعه بشرى هم از يك تعبير نامأنوس استفاده مى كند: دموكراسى متافيزيكى. مقصود او از اين تعبير آن است كه همه اعضاى جامعه بشرى با يكديگر برابرند و هيچ كس نمى تواند به گزاف بر ديگران تفوق و برترى بجويد و حقى ويژه براى خويش قائل شود. دامبروفسكى در اين مورد مى نويسد كه «اين موضوع او را يك ليبرال (Liberal) در عرصه سياست مى سازد اگر كه ليبراليسم ناظر به اين عقيده مساوات طلبانه باشد كه هيچ انسانى خدا نيست. در هر حال در نظريه اخلاقى و نيز در متافيزيك و نظريه عدل الهى (theodicy) هارتسهورن، آزادى نقشى محورى دارد. يكى از نكات جالب توجه درباره ديدگاههاى هارتسهورن اين است كه بنا بر اعتقاد او به «همه روان گرايى» (Panpsychism) هر موجودى در طبيعت حتى ذرات اتمى كه ظاهراً فاقد فعاليتمندى ذهنى و روانى اند واجد ارزش ذاتى و نه صرفاً ابزارگرايانه است. (واژه Panpsychism از دو ريشه يونانى Pan و Psyche (به معنى روح، روان) اشتقاق يافته است و در اصطلاح به اين معنى است كه هر چيزى داراى نفس و روح است. ريس در توضيح اين اصطلاح نزد هارتسهورن مى نويسد كه از نظر هارتسهورن هر موجودى در عالم به درجات مختلفى صاحب آگاهى است) حاصل آنكه در متافيزيك هارتسهورن مبنايى فراهم مى شود هم براى درك و دريافتى هنرى و زيبايى شناسانه از طبيعت و ارزش آن، و هم اخلاقى زيست محيطى كه ناظر به ارزش ذاتى و درونى طبيعت است. اين نظرات هارتسهورن با توجه به بحرانهايى كه در عصر حاضر طبيعت را به شدت تهديد مى كنند اهميت بسيار دارد و مى تواند در كنار ديدگاههاى اديان درباره نگاه همدلانه و همساز با طبيعت مورد توجه قرار گيرد.
    در يك ارزيابى كلى مى توان گفت كه هارتسهورن بيشتر در الهيات تأثيرگذار بوده تا در فلسفه. فيلسوفان تحليلى به طور كلى حتى آن دسته كه خداباور هستند غالباً به فلسفه هارتسهورن توجه چندانى نكرده اند. در عوض هارتسهورن در ميان متخصصان الهيات بسيار تأثيرگذار بوده و اين مايه تعجب است چون هارتسهورن متأله نبود و در استدلالهاى منطقى و فلسفى خود بر كتاب مقدس يا مرجعيت هاى دينى تكيه نمى كرد. برخى از فلاسفه تحليلى هم هستند كه آراى او را مورد نقادى قرار داده اند، از جمله فيلسوف موحد نامبردار آمريكايى ويليام آلستون كه به شدت به نقد ديدگاه هارتسهورن در موردخدا و نگرش نوكلاسيك او در اين مورد مى پردازد .- در عصرى كه پرداختن عميق به پرسش هاى بزرگ و بنيادين از حوصله و ظرفيت حتى شايد بسيارى از فلاسفه و اهل فكر» فراتر مى رود و حركت در سطوح، كاربردى تر و جذاب تر مى نمايد غور و تعمق در زندگانى و انديشه هاى كسانى كه نيروهاى جسمى و روحى خود را كم و بيش صرف ژرف انديشى در پرسش هاى اساسى ساخته اند، مى تواند درنگى و تأملى برانگيزد.

  6. تشکر


  7. #4
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۶
    نوشته
    711
    مورد تشکر
    1,437 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    2
    آپلود
    0
    گالری
    0



    باروخ اسپینوزاباروخ اسپینوزا فیلسوفی هلندی بود که در سال ۱۶۲۳ میلادی در آمستردام به دنیا آمد. وی از خانواده‌ای یهودی و ثروتمند بود و علوم عالی و زبان‌های قدیمی مانند عبری را فراگرفت و در سیاست و نقد آیین یهود مهارتی تام داشت.



    وی علاقمند فلسفه دکارت شد. نخست به دین یهود بی‌علاقه بود و به همین جهت مورد نفرت و دشمنی یهودیان قرار گرفت و مطرود آنها گردید و ازاین رو نام خود را که باروخ بود به بندیکت تغییر داد و از همه ادیان کناره گرفت و در حوالی لاهه و سپس در خود شهر لاهه انزوا اختیار کرد.



    او زندگی خود را در تفکر و تعمق و مطالعه و تالیف گذرانید و از راه صیقل دادن شیشه جهت ساختن ذره‌بین گذران زندگی میکرد.



    اسپینوزا طریقه و فلسفه ویژه به خود دارد و افکار فلسفی‌اش نزدیک به افکار صوفیه است. اسپینوزا دز زندگی خود دو رساله منشر کرد. یکی رساله‌ای در بیان فلسفه دکارت که برای یکی از شاگردان خود نوشته است و دیگری کتابی است به نام رساله الهایات که در آن عقاید خود را در تفسیر تورات و ترتیب زندگانی اجتماعی مردم بیان کرده است. اما چون این کتاب با آموزه‌های علمای یهود سازگار نبود سر و صدایی به پا کرد و از این جهت اسپینوزا دیگر اثری منتشر نکرد.



    از عمده تالیفات او یکی رساله کوچکی است به نام «بهبود عقل» که ناتمام است و کتاب ناتمام دیگری به نام سیاست و کتابی موسوم به «علم اخلاق» که مجموعه اصول فلسفی آثار اوست. اسپینوزا در سال ۱۶۷۷ به مرض سل در لاهه درگذشت.





    عشق به خدا در فسلفه اسپینوزا



    باروخ ( بندیکت ) اسپینوزا در ۱۶۳۲ میلادی در آمستردام هلند دیده به جهان گشود. خانواده او از یهودیانی بودند که به دلیل تعقیب وآزار کاتولیکهای اسپانیا ابتدا به پرتقال و سپس به هلند مهاجرت کرده بودند. اسپینوزا در شش سالگی مادر و در بیست و دو سالگی پدر خود را از دست داد. وی در جا معه یهود پرورش یافت و در مدرسه اختصاصی یهودیان تربیت شد لیکن به آموزه‌های قشری دین یهود بسنده نکرد و به فراگیری ریاضیات، طبیعیات و فلسفه پرداخت. در ۱۶۵۶ وی به تهمت کفر و الحاد به دادگاهی متشکل از شیوخ کنیسه یهود کشیده شد. او را به جرم این که گفته بود، عالم به منزله بدن خداست و فرشتگان زاده خیالاتند و روح همان حیات است و نیز به دلیل نقد تورات و ابراز این عقیده که کتاب «عهد عتیق» سخنی درباره بقای روح و زندگی پس از مرگ نگفته است تکفیر کردند، لعنت‌نامه‌ای در حق او نوشتند و تمامی لعنت‌ها و نفرین‌های مذکور در «سفر احکام» را در حق او جاری ساختند. اسپینوزا پس از طرد از جامعه یهود نام خود را باروخ ( کلمه عبری به معنای فرخنده و فرخ ) به معادل لاتینی آن بندیکت تغییر داد و باقیمانده عمر را در انزوا گذراند، در بیرون از آمستردام اطاق آرامی در زیر شیروانی اجاره کرد و به تألیف آثار فلسفی پرداخت و شغل تراشیدن عدسی برای عینک و دوربین را برگزید. او در سال ۱۶۷۷، در حالی که چهل و چهار سال بیش نداشت ظاهراً بر اثر بیماری سل دار فانی را وداع گفت.



    کتاب اصلی اسپینوزا «اخلاق» نام دارد که از آثار فلسفی جاویدان غرب محسوب می‌شود این کتاب به روش هندسی اقلیدسی تحریر شده یعنی استدلالها از اصول متعارفه شروع می‌شود سپس به تعریف‌های مورد نیاز می‌پردازد و آنگاه قضیه مطرح می‌گردد و آن قضیه به روش منطقی اثبات می‌شود و سپس تبصره و فروع به آن اضافه می‌شود.



    نقطه آغاز بحث اسپینوزا در کتاب اخلاق مساله حل نشده دوگانگی ماده و روح است او منکر دوگانگی واقعی ماده و روح می‌شود و می‌گوید این خطا از آنجا سرچشمه می‌گیرد که ماده و روح را دو جوهر پنداشته‌اند حال آن که در حقیقت تنها یک جوهر یا یک هستی وجود دارد و این جوهر یا هستی، خداست. این بعد از اندیشه اسپینوزایی شباهت به «فلسفه وحدت وجود» مطرح شده در مشرق زمین نیست. خدا هرچیزی و همه چیز است و از هر لحاظ که بنگریم نامتناهی است. جلوه‌های هستی او نامتناهی است، هر چیزی را در خور فهم عقل نامتناهی آفریده است بنابراین با آفرینش نیک و بد، به عنوان اجزاء کلی که همه صورتهای ممکن وجود را در بربگیرد، او فرانسوی نیک و بد جای می‌گیرد.



    اسپینوزا جوهر را اینگونه تعریف می‌کند: «جوهر چیزی را می‌گویم که به خود موجود و به خود تعقل شود، یعنی تعقل او محتاج نباشد به تعقل چیز دیگر که او از آن چیز برآمده باشد».



    بنابراین جوهر همان قایم به ذات است و قایم به ذات همان جوهر. اسپینوزا بعدها جوهر و ذات را با خدا و طبیعت یکی می‌داند. خداشناسی اسپینوزا برای انسانی که در قرن هفدهم می‌زیسته کم نظیر است. او معتقد است : درباره خدا نمی‌توان فرض کرد که به نفع خود به امری اراده کند زیرا او نیازمند نیست که نفعی بخواهد. وجود و ماهیت خدا یکی است، بنابراین ماهیتش موجب وجودش است، جاودانگی هم به وجود خدا مربوط است هم به صفات هم ماهیت و این نتیجه می‌دهد که خداوند جوهری لایتغیر است. وی نسبت دادن صفات انسانی به خداوند را امری بیهوده تلقی می‌کند و می‌گوید به آن معنی که در انسان استعمال می‌شود نمی‌توان خدا را شخص نامید : «عامه مردم خدا را از جنس نر و مذکر می‌دانند نه زن و مونث» حال آن که در نظر او شخص برای خدا بی‌معناست و ناشی از ضعف و نقص فکری آدمیان است چرا که از دیدگاه وی : «اگر مثلث را زبان می‌بود که خدا را کاملترین مثلثات می‌گفت و دایره ذات خدا را اکمل دوایر می‌خواند. به همین ترتیب هر موجودی خواص خود را به خدا نسبت می‌دهد.»









    گرچه دکارت معتقد بود: « همه جهان و تمام موجودات در حکم ماشینی هستند ولی در خارج از جهان خدایی هست و در درون هر بدنی روح مجردی وجود دارد.» لیکن ماشین خداشناسی دکارت در همین جا متوقف شد اما اسپینوزا با حرارت پیش می‌رفت تا آنجا که هسته اصلی فلسفه او را عشق به خدا و محبت دو جانبه میان خالق و مخلوق تشکیل داد.



    یقیناً آنچه که آتش کینه و حسد صاحبان کینه را نسبت به اسپینوزا شعله ور تر می‌ساخت این بود که آنان طبیعتاً انتظار داشتند با خروج وی از جامعه و دین یهود گرایشات توحیدی و خداپرستانه در وی رو به افول نهد تا از روی ملحدی بسازند اما به عکس غربت و انزوای اسپینوزا در نهاد وی نوعی عرفان حکیمانه به جا نهاد تا آنجا که کمتر فیلسوفی پس از وی از او متاثر نشده است.



    اسپینوزا می‌پندارد: « اراده الهی با قوانین طبیعت امری واحد است در دو عبارت مختلف از اینجا نتیجه می‌گیریم که تمام حادثات عالم اعمال مکانیکی و قوانین لامتغیری هستند و از روی هوس سلطان مستبدی که در عرش بالای ستارگان نشسته است نیستند. »



    دکارت مکانیک را در مواد و اجسام می‌دید اما اسپینوزا آن را هم در خدا و هم در روح می‌جوید و براین باور است که دنیا بر پایه جبر علی است. نه بر پایه علت غایی.



    بالاتر از همه، جبر علی ما را بر تحمل حوادث تقویت می‌کند و وادار می‌سازد که هر دو طرف پیشامد را به خوشی استقبال کنیم زیرا همواره به خاطر داریم که حوادث برطبق فرامین و قوانین ابدی خداوندی است. گرچه اعتقاد به چنین جبری در خور تامل است اما به هر روی این اسپینوزا بود که فارغ شده زکفر و دین «عشق معنوی به ذات خدا» را به غرب و فراتر از آن اندیشه بشری آموخت که به آن وسیله قوانین طبیعت را با گشاده‌رویی می‌پذیریم و رضایت خود را در حدود رضایت پروردگار عملی می‌سازیم.



    شاید این جمله هگل، جامع و مانع‌ترین سخن درباره این فیلسوف گرانقدر است که : «یا باید اسپینوزایی باشی و یا اصلاً فیلسوف نباشی.»



  8. #5
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۶
    نوشته
    711
    مورد تشکر
    1,437 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    2
    آپلود
    0
    گالری
    0



    فیثاغورث (در یونانی Πυθαγο�?ας)





    (زادهٔ حدود ۵۶۹ (پیش از میلاد) - درگذشتهٔ حدود ۴۹۶ (پیش از میلاد)). از فیلسوفان و ریاضیدانان یونان باستان بود. شهرت وی بیشتر بخاطر ارائه قضیهٔ فیثاغورث است. وی را یونانیان یکی از هفت فرزانه بشمار می‌آوردند

    زندگی



    فیثاغورث در جزیره ساموس، نزدیک کرانه‌های ایونی، زاده شد. او در عهد قبل از ارشمیدس، زنون و اودوکس (۵۶۹ تا ۵۰۰ (پیش از میلاد)) می‌زیست.



    او در جوانی به سفرهای زیادی رفت و این امکان را پیدا کرد تا با مصر، بابل و مغان ایرانی آشنا شود و دانش آنها را بیاموزد. به طوری که معروف است فیثاغورث، دانش مغان را آموخت. او روی هم رفته، ۲۲ سال در سرزمین های خارج از یونان بود و چون از سوی پولوکراتوس، شاه یونان، به آمازیس، فرعون مصر سفارش شده بود، توانست به سادگی به رازهای کاهنان مصری دست یابد. او مدتها در این کشور به سر برد و در خدمت کاهنان و روحانیون مصری به شاگردی پرداخت و آگاهی‌ها و باورهای بسیار کسب کرد واز آنجا روانه بابل شد و دوران شاگردی را از نو آغاز کرد.



    وقتی او در حدود سال ۵۳۰، از مصر بازگشت، در زادگاه خود مکتب اخوتی را بنیان گذاشت که طرز فکر اشرافی داشت. هدف او از بنیان نهادن این مکتب این بود که بتواند مطالب عالی ریاضیات و مطالبی را تحت عنوان نظریه‌های فیزیکی و اخلاقی تدریس کند و پیشرفت دهد.



    شیوهٔ تفکر این مکتب با سنت قدیمی دموکراسی، که در آن زمان بر ساموس حاکم بود، متضاد بود. و چون این مشرب فلسفی با مذاق مردم ساموس خوش نیامد، فیثاغورث به ناچار، زادگاهش را ترک گفت و به سمت شبه جزیره آپتین (از سرزمینهای وابسته به یونان) رفت و در کراتون مقیم شد.



    در افسانه‌ها چنین آمده است که متعصبان مذهبی و سیاسی، توده‌های مردم را علیه او شوراندند و به ازای نور هدایتی که وی راهنمای ایشان کرده بود مکتب و معبد او را آتش زدند و وی در میان شعله‌های آتش جان سپرد.



    این جمله معروف را دوستدارانش در رثای او گفته‌اند : «Sic transit gloria mundi» یعنی «افتخارات جهان چنین می‌گذرند».



    وی نظرات ریاضی خویش را با ترهات فلسفی و باورهای دینی درهم آمیخته بود. او در عین حال هم عارف و هم ریاضیدان بود و بقولی یکدهم شهرت او نتیجه نبوغ وی و مابقی ماحصل ارشاد و رسالت اوست.





    فیثاغورث و مسئلهٔ استدلال در ریاضیات



    برای آنکه نقش فیثاغورث را در تبیین اصول ریاضیات درک کنیم، لازم است کمی درباره جایگاه ریاضیات در عصر وی و پیشرفتهایی که تا زمان وی صورت گرفته بود، بدانیم که این هم به نوبه خود، در خور توجه است. جالب است بدانید با اینکه مبنای ریاضیات بر «استدلال» استوار است، قبل از فیثاغورث هیچ کس نظر روشنی درباره این موضوع نداشت که استدلال باید مبنی بر مفروضات باشد. به عبارتی استدلال، مسئلهٔ تعریف شده‌ای نبود.



    در واقع می‌توان گفت بنا به قول مشهور، فیثاغورث در بین اروپاییان اولین کسی بود که روی این نکته ا صرار ورزید که در هندسه باید ابتدا «اصول موضوع» و «اصول متعارفی» را معین کرد و آنگاه به اتکاء آنها که «مفروضات» هم نامیده می‌شوند، روش استنتاج متوالی را پیش گرفت به پیش رفت. از نظر تاریخی «اصول متعارفی» عبارت بود از «حقیقتی لازم و خود بخود واضح».





    اینکه فیثاغورث استدلال را وارد ریاضیات کرد، از مهمترین حوادث علمی است و قبل از فیثاغورث، هندسه عبارت بود از مجموعه قواعدی که ماحصل تجارب و ادراکات متفرق بوده‌اند؛ تجارب و قواعدی که هیچگونه ارتباطی با هم نداشتند حتی کسی در آن زمان حدس نمی‌زد مجموعهٔ این قواعد را بتوان از عدهٔ بسیار کمی اصول نتیجه گرفت. در صورتی که امروزه حتی تصور این موضوع که ریاضیات بدون استدلال چه وضع و حالی داشته است برای ما ممکن نیست. اما در آن عصر این موضوع گام بلندی به سوی نظام قدرتمند هندسه محسوب می‌شد.


  9. #6
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۶
    نوشته
    711
    مورد تشکر
    1,437 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    2
    آپلود
    0
    گالری
    0



    آلبرت کبیر (۱۱۹۳؟-۱۲۸۰) که در زبان‌های اروپائی با نام لاتین آلبرتوس ماگنوس Albertus Magnus شناخته می‌شود، بزرگ‌ترین فیلسوف آلمان در سده‌های میانه بود. او از معدود کسانی است که از سوی واتیکان لقب دکتر کلیسا گرفته‌اند. «کبیر» در نام او نوعی لقب نیست و ترجمه لاتینی نام خانوادگی او de Groot است که معنی بزرگ یا کبیر دارد.

    آلبرتوس ماگنوس در ایالت باواریا در کنار رود دانوب بدنیا آمد. برای تحصیلات به پادوا در ایتالیا رفت و با آثار ارسطو آشنا شد. در همین دوره مدعی دیدن مریم مقدس شد و به سلک راهبان فرقه دومینیکن درآمد. آثاری فلسفی در رد ابن رشد نوشت. توماس آکویناس شاگرد او بود و آلبرت آثاری در دفاع از راست‌کیشی او نوشت.

    دانته از پیروان او بود و در کمدی الهی از او و توماس آکویناس نام می‌برد.





    معرفي فيلسوفان خدا باور و نيز فلاسفه بي دين

    معرفي فيلسوفان خدا باور و نيز فلاسفه بي دين
    آلبرت کبیر


  10. #7
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۶
    نوشته
    711
    مورد تشکر
    1,437 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    2
    آپلود
    0
    گالری
    0



    افلاطون Plato که با نام مستعار آریستو کلس Aristocles نیز او را می شناسیم در حدود 427 پیش از میلاد مسیح به دنیا آمد. وی به یکی از خانواده‌های اشراف آتن تعلق داشته است و در بیست سالگی برای تکمیل معارف خود شاگرد سقراط می‌شود.

    این مصاحبت و شاگردی که مدت ده سال ادامه می یابد تا پایان زندگی افلاطون اثر خود را از دست نمی‌دهد. پس از شهادت استاد که به سال 399 پیش از میلاد اتفاق می افتد افلاطون دیگر نمی‌تواند بیش از این در آتن بماند.

    مدت چندین سال در شهرهای یونان و کشورهای بیگانه به گردش می پردازد و مخصوصا از مصر دیدن می‌کند. پس از سفری به سیسیل در سال 388 به آتن باز می‌گردد و در زمینی که وقف "آکادامس" پهلوان است مکتبی فلسفی ایجاد می‌کند که به نام "آکادمی" مشهور می‌شود.

    تعلیمات وی در آنجا بر اثر دو بار سفری که در سال 366 و 361 پیش از میلاد به "سیسیل" می‌کند به تعویق می افتد.

    امید افلاطون به اجرای نظریات عالی خود در اداره شهرها با تعلیم و تربیت فکری و اخلاقی "دنیس" جوان پادشاه آتن یا با استفاده از اعتبار و سرمایه "دیون" که به نظر وی نمونه کامل فیلسوف زمامدار است چنان به ناامیدی و ناکامی مبدل می‌شود که اثری غم انگیز برایش به بار می آورد. وی در سال 347 پیش از میلاد می میرد و رهبری "آکادمی" را به برادرزاده خود وامی گذارد.

    طرز فکر افلاطون همیشه جنبه سیاسی دارد و هنگامی که این فکر را به صورت فرضیه‌ای عرضه می دارد در هیچ جا بهتر از کتاب "جمهوریت" خود آنرا بیان نمی‌نماید. مسلما این کتاب کتابی نیست که آئین و روش زمامداری را بیاموزد.

    سیاست در آنجا فقط وسیله‌ای است که با آن می‌توان به راز وجود بشری بهتر پی برد. نکته‌ای که از مشاجرات قلمی افلاطون با سوفسطائیان به دست می‌آید این است که نباید فکر را فدای عمل کرد بلکه باید این دو را با هم سازش داد و در کارها جانب فکر و عمل را رها نباید نمود. افلاطون یگانه فیلسوف زمان باستان است که تالیفات وی به تمامی به دست ما رسیده است.

    طبقه بندی زیر یکی از طبقه بندی‌هایی است که از آثار افلاطون شده است. "اوتفزن" – "ستایش سقراط" – "کومتین" – "هیپاس صغیر" – " ین" – "شارمید" – "لاخس" – "لیزیس" – "پروتاگراس" – گرگیاس" – "منون" – "اولتی دم" – "فدون" – "منکسن" – "ضیافت" – "فدر" – "جمهوریت" – "کراتیل" – "ته انت" – "پارامنید" – "سوفسطایی" – "سیاست" – "تیمه" – "کرتییاس" – "قوانین" – "اپی نومیس" _ "هیپاس کبیر".



    آثار افلاطون:
    • آثار اولیه: دفاعیه، کریتون، لاخس، لیزیس، خارمیدس، اوتیفرون، هیپیاس صغیر، (؟ و کبیر)، پروتاگوراس، گورگیاس، ایون.
    • گفت�?وگوهای دوره میانه: منون، فایدون، جمهوری، میهمانی، فایدروس، اوتودموس، منکسنوس، کراتیلوس.
    • گفت�?وگوهای پسین‌تر: پارمنیدس، تئتتوس، سوفیست، سیاستمدار، تیمائوس (شاید جلوتر)، کریتیاس، فیلبوس، قوانین.
    پنج گفت�?وگوی نخست دوره میانه آثاری بسیار ممتاز و مهم�?اند؛ همچنین گورگیاس فراموش�?ناشدنی است.


  11. #8
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۶
    نوشته
    711
    مورد تشکر
    1,437 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    2
    آپلود
    0
    گالری
    0



    ارسطو از فیلسوفان یونان باستان بود. او به همراه افلاطون یکی از دو مهم‌ترین فیلسوفان غربی به حساب می‌رود.



    زندگی‌نامه

    ارسطو در سال ۳۸۴ (قبل از میلاد) در خانواده‌ای ثروت‌مند از اهالی استاگیرا، شهری در شمال یونان، به دنیا آمد. در ۱۷ سالگی به فرهنگستانی به نام آکادمی افلاطون در آتن فرستاده شد و ۲۰ سال در آن‌جا درس خواند و تدریس کرد.

    پس از مرگ افلاطون در سال ۳۴۷، ارسطو ناکام از به اختیار گرفتن مدیریت فرهنگستان به اسوس در آسیای کوچک رفت و با پایتیاس خواهرزادهٔ فرمانروای وقت ازدواج کرد. در ۳۴۳ به دعوت فیلیپ مقدون آموزش اسکندر مقدونی را بر عهده گرفت. پس از بازگشتش به آتن در ۳۳۵، آموزشگاهی خود را به نام لایسیوم تأسیس کرد.

    در ۳۲۳ و پس از مرگ اسکندر، که آتن را ملحق شاهنشاهی خود کرده بود، آتش احساسات ضدمقدونی اوج گرفت و دامن‌گیر ارسطو شد. او به ناچار به چالسیس پناه برد و سال بعد (۳۲۲) در ۶۲ سالگی درگذشت.

    آثار ارسطو

    ارسطو را می‌توان از نخستین کیهانشناسان دانست. او با در نظر گرفتن زمین در مرکز گیتی و قرار دادن فلکهای مختلف برای اجرام آسمانی (مثلا فلک خورشید، فلک ثوابت و...) الگویی از جهان را برای همروزگاران خود ترسیم کرد. ارسطو چهار عنصر بنیادی کیهان را آب، آتش، خاک و هوا می دانست به‌علاوهٔ عنصر پنجمی به نام اثیر که معتقد بود اجرام آسمانی از آن ساخته شده‌اند. آثار ارسطو بسیار متنوع و شامل جمیع معارف و علوم یونانی (جز ریاضی) است و اصولا شامل منطقیات طبیعیات الهیات و خلقیات است که از آن جمله از (فن شعر) (فن خطابه) (کتاب اخلاق) (سیاست) (ما بعد الطبیعه) باید نام برد.

    منطقیات: مقولات ,جدلیات ,آنالوطیقای اول و دوم ,قضایا ,ابطال مغالات که در کل در کتاب ارغنون جمع شده‌اند .

    کتب علمی: طبیعیات ,درباره آسمان ,کون وفساد ,علم کائنات جو ,تاریخ طبیعی ,درباره نفس ,اجزاء حیوانات ,حرکات حیوانات ,تولد حیوانات

    کتب فلسفی:اخلاق ,سیاست ,ماوراء الطبیعه

  12. #9
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۶
    نوشته
    711
    مورد تشکر
    1,437 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    2
    آپلود
    0
    گالری
    0



    امانوئل کانت



    صدوپنجاه سال از مرگ ایمانوئل کانت می گذرد. وی هشتاد سال در شهر کونیگزبرگ که یکی از شهرهای ایالت پروس بود، عمر سپری کرد و در همانجا درگذشت. او از سال‌ها پیش از آن، در عزلت کامل زیسته بود و دوستانش به فکر مراسم خاکسپاری ساده‌ای بودند. اما این فرزند یک پیشه ور فقیر، چونان شاهی به خاک سپرده شد. هنگامی که خبر مرگ او پخش شد، مردم به طرف خانه او سرازیر شدند و این جریان روزها ادامه داشت. در روز مراسم خاکسپاری، تمام عبور و مرور در کونیگزبرگ بازایستاد. کاروان دیدناپذیری از مردم در زیر زنگ ناقوس‌های تمام شهر، به دنبال تابوت در حرکت بود. آنگونه که معاصران گزارش می دهند، اهالی کونیگزبرگ هرگز چنین تشییع جنازه‌ای به خود ندیده بودند.

    به راستی این حرکت شگفت آمیز و خودانگیخته به چه معنایی می توانست باشد؟ آوازة کانت به مثابه فیلسوفی بزرگ و انسانی نیک، به هیچ وجه قادر نیست این موضوع را به اندازة کافی توضیح دهد. به نظر من، این رویدادها معنایی ژرف تر داشت. می خواهم خطر کرده، این حدس را پیش کشم که در آن هنگام، در سال 1804، تحت سلطنت مطلقه فریدریش ویلهلم سوم، آن ناقوسهایی که برای کانت به صدا درآمد، پسآهنگ انقلابهای آمریکا و فرانسه بود: پسآهنگ ایده‌های سالهای 1776 و 1789. کانت برای شهروندان خود، به نماد این ایده‌ها تبدیل شده بود و آنان به تشییع جنازه او آمده بودند تا از او همچون آموزگار و پیام آور حقوق بشر و برابری در مقابل قانون و نیز منادی جهان وطنی و رهایی خویش به یاری دانش و آنچه که شاید مهم تر است یعنی صلح جاویدان بر روی زمین، قدردانی کنند.

    بذرهای همة این ایده ها، از طریق انگلستان و در قالب کتاب «نامه هایی از لندن درباره انگلیسی ها» اثر ولتر منتشر به سال 1732 به قارة اروپا رسیده بود. ولتر در این کتاب به مقایسة شکل حکومت مشروطه انگلستان و سلطنت مطلقه در قارة اروپا مبادرت ورزیده بود. او شکیبایی مذهبی انگلیسی را با نابردباری کلیسای رومی و قدرت روشنی بخش نظام کیهانی اسحاق نیوتن و تجربه گرایی تحلیلی جان لاک را با جزمیت گرایی رنه دکارت مقایسه کرده بود. کتاب ولتر سوزانده شد، اما انتشار آن، سرآغاز جنبشی فلسفی بود که در تاریخ جهان با اهمیت است. جنبشی که میل تهاجمی خودویژه آن در انگلستان فهمیده نشد، چرا که با مناسبات این کشور همخوانی نداشت.

    این جنبش را معمولا" در فرانسه éclaircissementو در آلمانیAufklärung [روشنگری] می نامند. تقریبا" همة جنبشهای مدرن فلسفی و سیاسی را می توان به طور مستقیم یا غیرمستقیم، ناشی از آن دانست. زیرا این جنبش‌ها یا بی میانجی از روشنگری تکوین یافته‌اند و یا در واکنش رومانتیک علیه روشنگری؛ در این واکنش، رومانتیک‌ها با تمسخر از آن به عنوان «روشنگری بازی» (Aufklärerei ) یا «روشنگری پردازی» (Aufkläricht) نام می بردند. شصت سال پس از مرگ کانت، این ایدة در اصل انگلیسی، به انگلیسی‌ها به مثابه یک «روشنفکری سطحی و پرمدعا» معرفی شد و واژة انگلیسی enlightenment که در آن زمان برای نخستین بار به کار رفت، به عنوان ترجمه Aufklärung (éclaircissement) حتی امروز هم برای خواننده انگلیسی، دارای چاشنی یک «روشنگری بازی» سطحی و پر مدعاست.

    کانت به روشنگری باور داشت؛ او واپسین پیکارگر بزرگ آن بود. به خوبی می دانم که این نظر امروز رایج نیست. زیرا در حالی که من کانت را واپسین پیکارگر روشنگری می بینم، او را اغلب، بنیانگذار مکتبی می دانند که روشنگری را نابود کرد ـ مکتب رومانتیک «ایده آلیسم آلمانی»، مکتب فیشته، شلینگ و هگل. من مدعی ام که این برداشت‌ها با یکدیگر ناسازگارند.

    فیشته و بعدها هگل کوشیدند از آوازه کانت به نفع خود بهره برداری کنند. آنان او را بانی مکتب خود معرفی کردند. اما کانت آن اندازه عمر طولانی کرد تا ابراز نزدیکی‌های مکرر فیشته را که خود را جانشین و وارث کانت معرفی می کرد، واپس زند. کانت در مقالة منتشر شدة خود به نام «توضیح در ارتباط با نظریة علم فیشته» (7 اوت 1799) که کمتر شناخته شده است، تا آنجا پیش رفت که نوشت: «خدا ما را از شر دوستانمان حفظ کند ... چرا که در میان این به اصطلاح دوستان ... فریبکاران و نیرنگ بازانی یافت می شوند که در فکر تباهی ما هستند ولی در ظاهر زبان خیرخواهی اختیار می‌کنند و از کمند آنان نمی‌توان به اندازة کافی در امان بود». اما پس از مرگ کانت، هنگامی که او دیگر نمی‌توانست از خود دفاع کند، این شهروند جهانی مورد استفاده قرار گرفت تا در خدمت اهداف مکتب ملی گرایی رومانتیک قرار داده شود و در واقع اینکار علیرغم همة چیزهایی که او علیه روح رومانتیسم، شور احساساتی و شیفتگی گفته و نوشته بود، با موفقیت عملی گشت.

    اما گوش فرادهیم که خود کانت دربارة ایدة روشنگری چه می گوید. او می نویسد: «روشنگری، برون رفت انسان از نابالغی خود کرده است. نابالغی یعنی ناتوانی در به کاربردن فهم خویش بدون رهنمود دیگری. این نابالغی هنگامی خودکرده است که علت آن نه کاستی فهم، بلکه کاستی عزم و دلیری در به کاربردن فهم خویش بدون رهنمود دیگری باشد. Sapere aude! : در به کار بردن فهم خویش شهامت داشته باش! لذا اینست گزینسخن روشنگری». چیزی که کانت در اینجا می گوید، بدون تردید یک اقرار شخصی است؛ این بخشی از سرگذشت خود اوست. وی که در مناسبات فقیرانه و با چشم انداز محدود پیتیسم بزرگ شده بود، شجاعانه راه رهایی خویشتن از طریق دانستن را پیمود. او در سالهای بعد (آنگونه که هیپل گزارش می دهد) گاهی با هراس به « بردگی دوران جوانی اش» در گذشته، یعنی زمان نابالغی معنوی خویش نظر می افکند. می توان گفت که ایدة رهایی معنوی خویش، ستارة راهنما و پیکار برای تحقق و اشاعة این ایده، مضمون زندگی او بود.

    قانون اخلاقی

    فلسفة اخلاق کانتی صرفا" در این گزاره محدود نمی‌شود که وجدان انسان، تنها مرجع اقتدار اوست. او همچنین تلاش می‌کند نشان دهد که وجدان ما از ما چه می طلبد. او فرمولبندیهای گوناگونی از قانون اخلاقی را ارائه می دهد. یکی از آنها چنین است: « چنان رفتار کن که بشریت را، چه در شخص خود و چه در شخص هر کس دیگر، همواره همزمان به مثابه غایت به حساب آوری، و نه هرگز تنها به مثابه وسیله». شاید بتوان روح فلسفة اخلاق کانتی را در این کلمات خلاصه کرد: جرات آزاد بودن داشته باش و آزادی دیگران را محترم شمار و از آن پاسداری کن. کانت برپایة این فلسفة اخلاق، آیین کشورداری مهم خود و آموزة حق بین المللی ملت‌ها را پی ریزی می‌کند. او خواستار اتحاد ملل و فدرالیسمی از حکومتهای آزاد با این وظیفه می شود که صلح جاویدان را بر روی زمین اعلام و ابرام کنند.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
^

ورود

ورود