جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید







موضوع: مصاحبه هايي ناب درباره شيخ رجب علي خياط ره
-
۱۳۸۷/۰۲/۱۴, ۲۲:۰۵ #1
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 213
- مورد تشکر
- 303 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
-
16
مصاحبه هايي ناب درباره شيخ رجب علي خياط ره
گفتگوی کیهان فرهنگی با جناب آقای حاج محمود نکوگویان فرزند جناب شیخ رجبعلی خیاط- ره
شماره 206 آذر 1382
كیهان: جناب نكوگویان با تشكر از حضور جناب عالی ... تقاضا میكنیم خاطرات و ناگفتههایی از پدر بزرگوارتان جناب شیخ برایمان بیان بفرمایید
نكوگویان: بسم الله الرحمن الرحیم
من محمود نكوگویان هستم و پدرم به هر كس رسیده سفارش مرا كرده و گفته: این ته تغاری مرا دعا كنید كه بیراهه نرود
كیهان: شما هنگام فوت جناب شیخ چند سال داشتید؟
نكوگویان: آن موقع من 24 سال داشتم
كیهان: جناب شیخ كلاً چند فرزند داشتند؟
نكوگویان: ایشان جمعاً 8 فرزند داشتند، 5 پسر و 3 دختر
كیهان: از برادران و خواهرانتان در حال حاضر چند نفر در قید حیاتند؟
نكوگویان: همه برادرانم فوت كردهاند و تنها دو خواهرم زندهاند
كیهان: به نظر شما مهمترین ویژگی جناب شیخ چه چیزی بود؟
نكوگویان: من فكر میكنم مهمترین ویژگی پدرم این بود كه او «عبد خدا» بود. بشر باید بنده خدا باشد تا بتواند در امور تصرف كند
كیهان: به نظر میرسد جناب شیخ در سالهای اختناق كه فشار هم زیاد بود، سعیشان این بود كه تكتك آدمها را بسازد، چون هدایت جمعی عملاً ممكن نبود. شرایط، ائمه (علیهم السلام) در زمان اختناق اموی و عباسی این گونه عمل میكردند، تا اینكه خیر و نیكی آنقدر گسترش پیدا كند كه مدرم آگاه بشوند و ظلم را تحمل نكنند و در واقع، حالا این اتفاق افتاده است. در این فضای آزاد، جوانان بسیاری را ما در مساجد و مراكز دینی
مشاهده میكنیم، به طوری كه نسبت آنها خیلی بیشتر از دیگران است. در گذشته اینطور نبود. آن بذری كه آن روز كسانی امثال جناب شیخ در جامعه پاشیدند، امروز به ثمر نشسته، آن زمان تنها تك درختهایی وجود داشت، اما حالا به فصل الهی جنگلی وجود دارد. در انقلاب و دفاع مقدس، جوانان برومند بسیاری مثل شهید محمد جهانآرا بالیدند كه عرفان و حماسه را توأمان داشتند
نكوگویان: من در تأیید فرمایش شما باید عرض كنم، وقتی كه برای بابا سالگرد گرفتیم آقای دكتر هاشمیان را برای سخنرانی دعوت كردیم. جمعیت زیادی سر مزار پدرم آمده بودند. آقای هاشمیان وقتی منبر رفت گفت: برای این مجلس، من مطالب دیگری در ذهنم آماده كرده بودم، ولی حالا میبینم اكثراً جوانان در كنار مزار شیخ نشستهاند بنابراین، من حرفم را متناسب با مخاطبان جوان عرض میكنم و با جوانها صحبت میكنم
كیهان: یكی از نكات مهمی كه باید به آن اشاره كنیم، چاپ كتاب «تندیس اخلاص» و پس از آن، «كیمیای محبت» توسط آقای ری شهری است. این دو كتاب، بویژه كتاب كیمیای محبت، تأثیر فراوانی در شناساندن شخصیت عرفانی جناب شیخ به مردم داشت پس از انقلاب، كمتر
كتابی با این حد از تأثیر در هدایت جوانان داشتیم
نكوگویان: واقعاً هم چاپ ده هزار نسخه از یك كتاب در هر نوبت چاپ، بدون آنكه برایش تبلیغی در جایی صورت گرفته باشد و چاپهای متعدد از این كتاب، نشان میدهد كه این اثر در جامعه موفق بوده. خواندن همین یادنامه كیهان فرهنگی را هم آقای ری شهری به من سفارش كرد
كیهان: آقای دكتر مدسی میفرمودند كه انتقاداتی به كتاب «تندیس اخلاص» داشتم نامهای نوشتم كه قسمتی از آن در كتاب كیمیای محبت مورد توجه قرار گرفت و اصلاح شد. با این همه، جنبه هدایت كننده این اثر، خیلی بیشتر از اینهاست. به راستی اگر كتاب آقای ری شهری نبود، ما هم نمیتوانستیم یادنامه جناب شیخ را در بیاوریم. او كار را شروع كرد و دیگران باید ادامه بدهند
.نكوگویان: پدرم هرگز خودش را مطرح نمیكرد. اگر میخواست كسی را در اموری كمك كند تحت عنوانی دیگر و اسمی دیگر انجام میداد، اول خودش را كنار میگذاشت و برای اجابت دعا و سلامتی بیمار یا گرفتار، مثلاً میگفت: میروی یك گوساله میخری، ذبح میكنی و گوشتش را به فقرا میدهی، من هم برایت دعا میكنم، ان شاءالله بیمارت خوب میشود یا گرفتاریت بر طرف میشود. این را طوری میگفت كه مخاطبش فكر میكرد تنها گوساله نذری باعث شفای بیمار یا درست شدن كارها شده! این خیلی مهم است. پدرم هرگز به كسی كه پیش او میآمد و میگفت گرفتارم، نمیگفت بیا این نقل را بخور، درست میشود مثلاً میگفت: میروی 5 تا نان داغ میخری و به گرسنهها میدهی، ان شاءالله مشكل تو حل میشود
كیهان: جناب شیخ به یقین رسیده بود و آنچه میگفت، واقعاً باور قلبی او بود
نكوگویان: شخصی به نام آقای سارنگ میگفت: من خدمت جناب شیخ رفتم و گفتم: من گرفتارم، زن ندارم، میخواهم ازدواج كنم، پول هم ندارم! شیخ گفت: برو 16 دست غذا بخر و فقرا را اطعام كن، ان شاء الله مشكل تو حل میشود. آقای سارنگ میگفت: من به جناب شیخ گفتم: آخر برای خرید همین 16 دست غذا هم پول ندارم! جناب شیخ گفت: برو قرض كن! ان شاءالله مشكل تو حل میشود. گفت: من رفتم قرض كردم و 16 دست غذا گرفتم و به فقرا دادم و بحمدالله مشكلاتم حل شد. بعد رفتم خدمت ایشان و گفتم: جناب شیخ! شما به بعضی میفرمایید 5 دست غذا به نیت 5 تن به فقرا بده، به دیگری میگویی 12 دست به نیت 12 امام، یا 14 دست به نیت 14 معصوم، چرا به من گفتید 16 دست غذا بخرم و به فقرا بدهم؟
جناب شیخ گفت: برای كار تو، از حضرت ابوالفضل(ع) و حضرت زینب (س) هم كمك گرفتم. ببینید! این كار یعنی این كه این من نیستم كه كاری می کنم، بلكه ائمه(ع) و بزرگان دین هستند كه توسل به آنها و اطعام گرسنگان كارگشاست
كیهان: یك كرامت دیگر هم از ایشان درباره بركت دادن به غذا نقل شده و حالا بهتر است از زبان شما بشنویم
نكوگویان: بله، آن زمان، موقعی كه در دیگ را باز كردند، من بالای سر دیگ بودم. پدرم نگفت كه بكش میرسد، مقداری برنج از سر دیگ برداشت، كمی از آن را خورد و بقیه را روی برنجهای دیگ پاشید و جملهاش این بود: دم كشیده، بدهید. اگر میگفت: بكش میرسد، چیز دیگری بود، آن غذا برای 40 یا حداكثر50 نفر بود، اما به لطف حق به 1000 نفر هم غذا رسید .
كیهان: این نكته بسیار مهمی است كه جناب شیخ از خودش میبرید و در حقیقت واسطه ای در كارها قرار میداد
.نكوگویان: پدرم دید برزخی داشت و مسایل پنهان را میدید. روزی به من گفت: آقا میرزا سید علی نطنزی غروی را دیدم كه او را نگه داشتهاند و مؤاخذه میكنند گفتم: چرا تو را نگه داشتهاند؟ گفت: داشتم سرحوض وضو میگرفتم، باران آمد، گفتم عجب باران به موقعی! حالا مرا نگه داشتهاند و میپرسند: كدام كار ما بی موقع بوده؟
كیهان: این بزرگان نه تنها باید كلامشان حساب میداشت، بلكه بر واردات قلبی و آنچه كه از قلبشان هم میگذشت، باید كنترل داشته باشند. ما فكرمان پریشان است و نمیتوانیم هر زمان كه دلمان میخواهد فكری را از ذهنمان خارج كنیم. حتی موقع نماز هم نمیتوانیم تمركز كنیم و فكرمان را تنها معطوف به عبادت و خداوند كنیم، اما عرفا در 24 ساعت مثل هنگام نماز، در فكر خدا هستند و هر فكری اجازه ندارد به ذهنشان وارد شود. خداوند هم چشم و گوش آنها را باز میكند كه ببینند آنچه را دیگران نمیبینند
نكوگویان: جناب مؤمنی یكی از شاگردان جناب شیخ میگفت: من دستم زخم شده بود، رفتم خدمت جناب شیخ، گفت: مؤمنی دستت چه شده؟ گفتم: با آهن بریده، گفت: میدانی چرا اینطور شده؟ برای اینكه دختر كوچولویت را دعوا كردی و توی اتاق انداختی و به مادرش گفتی: تا من نگفتم بیرون نیاید؟ آقای مؤمنی میگفت: من با تعجب به جناب شیخ گفت ما من او را نزدم! جناب شیخ گفت: اگر زده بودی كه بدتر میشد! بعد اضافه كرد: حالیروی یك چادر كوچولو با اسباب بازی برایش میخری تا او دستهای كوچكش را بالا كند و بگوید: ای خدا! من از سر تقصیرات پدرم گذشتم، من هر وقت به یاد این موضوع میافتم و یا آن را برای كسی تعریف میكنم، بعض گلویم را میگیرد و خطاب به پدرم میگویم بابا كجا بودی كه طفل سه ساله امام حسین (ع) را در كربلا سیلی زدند؟
كیهان: جناب شیخ، علتهای دیگری ورای این علتها كه میشناسیم برای حوادث و اتفاقات به ظاهر بیارتباط با هم میدید. سبب شناسی او بر مبنای دیگری بود، در برخی آیات و احادیث معصومین(ع) هم ردپای اینگونه سبب شناسی وجود دارد، مثلاً در حدیثی ازمعصوم(ع) آمده است كه اگر حكام به مردم دروغ بگویند، باران نمیبارد! در حالی كه به
ظاهر، بین آمدن باران و دروغگویی حاكمان ارتباطی نمیبینیم. گویی یك نظام علت و معلولی غیر از آنچه ظاهر است بر دنیا حاكم است كه فقط بعضی میفهمند
نكوگویان: یك خیاطی به اسم «آقا صمد» در بازار كار میكرد كه یك چرخ خیاطی داشت و آن چرخ، همه زندگیاش بود. او از شاگردهای پدرم بود. با همان كسب ضعیف و درآمد كم همیشه بازارچه را ایام محرم خرج میداد. همین آقا صمد میگفت: یكی از دوستانم حدود 75 روز برای خودسازی جایی برای ریاضت و این نوع كارها رفته بود و بعد كه برگشت به من گفت: صمد! برو ببین جناب شیخ درباره من چه میگوید؟ میگفت: وقتی كه من وارد كارگاه جناب شیخ شدم، گفت: برو بیرون! گفتم: جناب شیخ، من آمدهام فیضی ببرم، گفت:
به دوستت بگو بدبخت تو مشرك شدهای! در آن مدت تو خودت را گذاشته بودی جلو كه «من چشم برزخیام باز شود! «من» ببینم! پس خدا كو؟ برای خدا چه كردهای؟ بعد جناب شیخ گفت: به او بگو برو نمازت را بخوان! زنت هم از تو ناراضی است، برو دو حلقه النگو بگیر و او را راضی كن
كیهان: از نظر جناب شیخ آن فرد تنها به دنبال یك نوع قدرت شخصی و توانایی برای خودش بوده، نه تقرب به خداوند
.نكوگویان: پدرم با چشم برزخی چیزهایی میدید كه دیگران نمیدیدند. یكی از دوستان پدرم میگفت: یك روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم، یكدفعه من دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی كه موی بلند و لباس شیكی داشت نگاه میكند! از ذهنم گذشت كه جناب شیخ به ما میگوید چشمتان را از نامحرم برگردانید و حالا خودش اینطور نگاه میكند! فهمید! گفت: تو هم میخواهی ببینی كه من چه میبینم! ببین! من نگاه كردم دیدم همین طور از بدن آن زن، مثل سرب گداخته، آتش و سرب مذاب به زمین میریزد! و آتش او به كسانیكه چشمهایشان به دنبال اوست سرایت میكند. جناب شیخ گفت: این زن راه میرود و روحش یقه مرا گرفته، او راه میرود و مردم را همین طور با خودش به آتش جهنم میبرد
كیهان: آیا جناب شیخ در زندگی از داشتن دید برزخی دچار ناراحتی و هراس نمیشد؟ این كه مردم را با چهره واقعیشان مثلا به صورت حیواناتی چندش آور ببیند، از قبیل دیدن تصویر واقعی آن زن بیحجاب كه فرمودید؟
نكوگویان: جناب شیخ زندگیاش خیلی شیرین بود. مثلا یك بار دزد به خانه ما آمد. هیات عزاداری داشتیم، شوهر خواهرم گفت: چراغها را خاموش كنید تا سینه بزنیم. چراغها راخاموش كردیم و سینه زندیم. بعد كه چراغها را روشن كردیم، دیدیم یك جفت كفش هم باقینماندهاست! دزد با استفاده از شلوغی و تاریكی، همه كفشها را برده بود. ما
نیمههای شب با مردم بحث و دعوا داشتیم! پدرم گفت: ناراحت نباشید، فردا صبح همه كفشها را میآورند! یادم هست كه یك رفتگر هم در جمع ما بود، با ناراحتی گفت: جناب شیخ! میفهمی چه میگویی؟ خدا شاهد است كه من تازه كفش خریده بودم! به عنوان مقدمه عرض كنم توی محله ما یك پینهدوزی بود كه پدرم با او صیغه برادری خوانده بود. با هم خیلی دوست بودند، ما به او عمو میرزا میگفتیم. اخلاق پدرم این بود كه با این تیپ آدمها رفیق میشد. با یك نابینا و از این قبیل افراد، نه با سپهبد كمال و ارتشبد ضرغام. به هر حال، فردای آن روز، دزد، كفشها را توی كیسه میریزد و میبرد پیش همین بابا پینهدوز و میگوید: كفش دست دوم میخری؟ بابا پینه دوز میگوید: بله كیسه را خالی كن! كیسه كه خالی میشود بابا پینه دوز میگوید: این جفت كفش كه مال خودم است! دزد میخواهد فرار كند كه بابا پینه وز دستش را میگیرد و میگوید
فرار نكن، بیا برویم خانه جناب شیخ، من میگویم كه دزد فرد دیگری بود، به هرحال به این طریق كفشها به صاحبانش میرسد
كیهان: یكی دیگر از ویژگیهای جناب شیخ، توجه و اظهار محبت به همه آفریدههایخداوند و از جمله حیوانات بوده، در این باره هم خاطرهای در ذهنتان هست؟
نكوگویان: آقای مؤمنی یكی از یاران پدرم تعریف میكرد: یك روز با جناب شیخ در ابن بابویه نشسته بودیم. دم در آنجا یك كبابی بود. جناب شیخ پولی به من داد و گفت مؤمنی برو برای خودمان و میهمانانمان كباب بخر. من هم رفتم و با آن پول كباب خریدم و آوردم و خوردیم. چند سیخ از كبابها ماند. جناب شیخ گفت: اینها را بگذار میهمانهایش میآیند! من همینطور منتظر بودم و بیرون را نگاه میكردم ببینم چه كسانی میآیند؟ دیر وقت شد، جناب شیخ گفت: جمع كن برویم. گفتم چرا كسی نیامد؟ گفت: دارند میآیند. من دوباره به دقت به بیرون نگاه كردم، دیدم یك گله سگ از دور به طرف ما میآیند، وقتی نزدیك آمدند كبابها را جلو آنها گذاشتم. خوردند و رفتند. بعد از چند دقیقه دیدم دو سگ دیگر به تاخت از دور به طرف ما میآیند. جناب شیخ لبخندی زد و
گفت: یك آدم لوطی پیدا شده به سگها غذا میدهد، شما هم بروید سهمتان را بگیرید
كیهان: محبت جناب شیخ گسترده بود و همه را در بر میگرفت و این نشانه رقت قلب و لطافت روح آن بزرگوار بود
نكوگویان: یك روز جناب شیخ نماز اول وقت را عمداً به تأخیر انداخت. بعد از چند دقیقه آقایی وارد شد و جناب شیخ با ورود او گفت: حالا بلند شوید تا نماز بخوانیم
پرسیدند: جناب شیخ! چرا نماز را به تأخیر انداختید؟ گفت: از این تازه وارد بپرسید
آن شخص تازه وارد گفت: من هم سعی داشتم كه برای نماز اول وقت اینجا باشم، اما در راه كه میآمدم دیدم سگی پایش شكسته و ناراحت است. معطل شدم تا پای سگ را ببندم و به همین خاطر كمی دیر رسیدم. جناب شیخ به احترام این كار او، نماز را به تأخیر انداخته بود
كیهان: از بعضی حكایتهایی كه از شیخ شنیدهایم یا خواندهایم اینطور استنباط میشود كه گویی گاهی به صورت ناگهانی خبر واقعهای به جناب شیخ میرسید، یا بهتر است بگوییم به او الهام میشد، گاهی هم وقایع پنهان و دور از چشم دیگران را میدیده است درباره این گونه موارد هم خاطرهای دارید؟
نكوگویان: من یك روز پیش پدرم نشسته بودم و برای كمك به او، نخ كوك لباسها را میكشیدم، آن موقع نه برق داشتیم و نه تلفن، ناگهان جناب شیخ همینطور كه مشغول كار بود و سرش پایین بود، روكرد به من و گفت: بابا شنیدی چه شد؟ گفتم: نه، گفت: آیت الله العظمی بروجردی آمد و به من گفت: من از دنیا رفتم، مجلس ختم من در مسجد سید عزیزالله است. یادت نرود! بعد كه خبرش را رسماً شنیدم، دیدم درست همان لحظهای كه پدرم خبرش را داد، آیت الله بروجردی فوق كرده بود! حالا كه صحبت آقای بروجردی شد یك حكایت هم درباره آیت الله خوانساری برایتان بگویم. وقتی كه میخواستند آیتالله خوانساری را به مسجد حاج سید عزیزالله بیاورند، قرار بود گاو و گوسفند جلوی پای
ایشان بكشند و خلاصه با عزت و احترام و تشریفات او را به مسجد بیاورند. اما آن بنده خوب خدا، عبا را روی سرش انداخته بود و تنها و ناشناس توی مسجد آمد و نشست! به جناب شیخ گفتند: آقای خوانساری تنها به مسجد آمد و نشست. پدرم گفت: نه، تنها نبود، دستش در دست امام زمان (عج الله تعالی فرجه شریف) بود
كیهان: یكی دیگر از خصوصیات جناب شیخ فعالیت مستمر و كار و نشاط بود، گویا تا آخرین
روزهای زندگی كار میكردند، همین طور است؟
نكوگویان: بله، همین طور است. پدرم دلش میخواست هر كسی در هر لباسی كه هست، شغلی
داشته باشد و از آن امرار معاش كند و شدیداً با بی شغلی و بیكاری مخالف بود و این را به همه میگفت. میدانید كه ما در جنوب تهران، در مولوی زندگی میكردیم و آنجا قبل از انقلاب، یك محیط خاصی بود. آدمهای ناباب هم زیاد داشت. اما پدرم، هیچ وقت از همان آدمهای ناباب با القاب و عناوین زشتی كه در آن وقت مرسوم بود، یاد نمیكرد. به آنها داش مشدی میگفت. یك روز پدرم با یكی از همین افراد كه مست هم بوده، در كوچه رو به رو میشود، میرود و یقه او را میگیرد و از او میپرسد: چرا مادرت را كتك زدی؟ مرد مست با اعتراض میگوید: برو ببینم، به تو چه مربوط است؟ پدرم میگوید: اگر دفعه دیگر او را بزنی من هم تو را میزنم! یعنی چه، خجالت نمیكشی
مادرت را میزنی؟ آن مرد مست میرود و با مادرش دعوا میكند كه چرا رفتهای و شكایت مرا به پیر مرد خیاط كردهای؟ مادرش میگوید: والله به پیر و پیغمبر من چیزی به كسی نگفتهام. فردایش باز هم همان مرد مست از آنجا رد میشود، پدرم كه منتظرش بوده به او میگوید: باز هم رفتی و با مادرت دعوا كردی؟ مرد مست میگوید: باز هم او آمد و به تو شكایت كرد؟ پدرم میگوید: خجالت بكش! چرا عرق می خوری؟ زشت است! مرد مست میگوید: بیكارم، قبلا جگر فروش بودم، سهمیهام را قطع كردهاند، محل كارم را هم گرفتهاند و حالا دیگر به من جگر نمیدهند. خدا گواه است كه این قسمتاش را خودم شاهد بودم. پدرم گفت: حالا چند تا جگر میخواهی؟ گفت: اگر شش یا هفت تا جگر به من بدهند زندگیام میچرخد.
پدرم گفت: خیلی خب، من میگویم هشت تا جگر به تو بدهند برو سركارت. رفت و مشغول كار شد و عجیب این كه اوایلی كه پدرم از دنیا رفته بود ما سر مزار او كه میرفتیم، سماور داشتیم و همین مرد میآمد و در مقبره پدرم چایی دم میكرد و به همه چای میداد
كیهان: این یك نمونه جالب از نهی از منكر جناب شیخ بوده البته نفس قدسی ایشان و اخلاص در سخن و عمل هم پشتوانه كارش بوده كه چنین تأثیراتی را به دنبال داشته است
نكوگویان: ما یك عمو هم داشتیم كه سید بود و به او عمو جلال میگفتیم
كیهان: چطور؟ شما كه سید نیستید
نكوگویان: نخیر، حالا عرض میكنم داستانش این بود كه این سید جلال را پدرم از بچگی آورده و بزرگ كرده بود. خود عمو جلال برای ما تعریف میكرد و میگفت: جناب شیخ مرا بزرگ كرد و به من زن داد. فردای شب عروسی رفتم در اتاق ایشان و گفتم: داداش! برایم زن گرفتی، خوب، ولی من كاری ندارم. پولی هم ندارم كه دنبال كاسبی بروم، چه كنم؟ گفت: جناب شیخ دست كرد توی جیبش، یك تكانی داد و مقداری پول درآورد و گفت: برو با این پول كاسبی كن! عموجلال گفت: من رفتم و با همان پول كاسب شدم. ما تا مدتها نمیفهمیدیم، كه او عموی واقعی ما نیست. به هر حال، خاطره زیاد است، اما گوش شنوا
كم است
كیهان: چرا؟ كیهان فرهنگی در خدمت شما است و گوشهای خوانندگان ما شنوای سخنان شیرین و هدایتگر شما است
نكوگویان: پدرم زمانی یك باغچهای در شهریار داشت و مرتب پیش او میآمدند ومیگفتند: هشت ریال خرج فلان كارش كردیم و یا 35 ریال خرج دیوارش شده و از این قبیل، پدرم میگفت: این باغچه دیگر نمیصرفد! به هر حال راجع به این باغچه میگفت من یك كاری كردهام كه شیطان توی آن باغ نرود! گفتم چه كار كردهای بابا؟ گفت: رفتم دم در باغ ایستادم و گفتم: از این باغ هر كه خورد و هر چه برد حلالش! پس شیطان دیگر توی آن نمیآید، بیمهاش كردم
كیهان: یكی دیگر از مواردی كه در زندگی جناب شیخ درخشندگی بسیاری دارد این است كه او در عین تنگدستی، گشاده دست بود. این موضوع خیلی مهم است. همه میدانند كه جناب شیخ مغازه نداشت و كارش را در همان خانه كه محل زندگی و جلساتش بود انجام میداد.
گذران زندگی او هم از همان كار خیاطی بود، با این همه، اطعام میكرد و به نیازمندان هم كمك مالی میرساند
نكوگویان: یك روز كه یكی از برادرانم به رحمت خدا رفته بود، من دم در خانه ایستاده بودم، مردی آمد و گفت: چه خبر است؟ گفتم: برادرم پسر جناب شیخ از دنیا رفته، گفت جب! من میخواستم بروم سر مزار جناب شیخ، حالا نمیروم و میایستم برای تشییع جنازه، چون به جناب شیخ علاقه دارم. بعد گفت: من یك عمویی داشتم كه اینجا در این محل سلمانی داشت، وضع مالیاش خوب نبود و 34 تومان بدهی داشت. در ضمن مستأجر بود و صاحبخانه به خاطر بدهیاش او را جواب كرده بود و ضربالاجل گذاشته بود كه اگر تا چند روز دیگر اجاره خانه را ندهی، اثاثیهات را توی كوچه میگذارم! عمویم میگفت همان وقت صبح، شیخ رجبعلی آمد توی سلمانی من نشست و گفت: سر مرا اصلاح كن! سرش را كه اصلاح كردم، از جیبش پولی درآورد و گفت: این پول اصلاح سرم و باز مقدار دیگری پول درآورد و به من داد و گفت: این را هم بگیر و با آن گرفتاریهایت را حل كن
كیهان: جناب نكوگویان! درباره صداقت جناب شیخ مطالب زیادیشنیدهایم آیا شما هم خاطرهای جز آنچه گفته شده در این زمینه دارید؟
نكوگویان: پدرم میگفت: یك روز از كوچهای رد میشدم، دیدم زنی مشك آب سنگینی را با زحمت حمل میكند، بعد یكی از همین داش مشدیها كه آنجا بود، به آن زن گفت: آبجی بده من برایت بیاورم تو از عقب سر من بیا و هر وقت به خانهات رسیدی صدا بزن! جناب شیخ
میگفت: من كه از پشت سر به آنها نگاه میکردم، دیدم كه آن مرد در هالهای از نورحركت میكند! من هم علاقهمند شدم كه كاری مثل او انجام بدهم! یك روز كوزه سنگین آدم ناتوانی را گرفتم و همراه او بردم. بعد به من حالی كردند كه نشد! آن مرد كه دیدی ندیده خرید، اما تو دیدی
پدرم برای پناه آوردن انسان به خدا و توجه به او، مثال جالبی میزد و میگفت: ازكودك یاد بگیرید كه وقتی مادر او را تنبیه میكند، همسایه میآید نازش میكند، ولی او میگوید: نه، من مادرم را میخواهم
كیهان: غالباً تصور میشود كه عرفا با سیاست و مسایل اجتماعی بیگانهاند، شما به عنوان فرزند جناب شیخ و شاهد زنده، پدرتان را در این گونه امور چگونه دیدید؟
نكوگویان: من شنیدهام وقتی كه خبر كشتن كسروی را به پدرم دادند، خبر خوشی برای او بوده، بعد وقتی هژیر را سیدحسین امامی کشت، او را گرفتند و اعدام كردند سیدحسین امامی را شبانه به امامزاده حسن بردند و دفن كردند. جمعی از یاران امامی پیش پدرم آمده بودند كه میخواهیم نبش قبر كنیم و سیدحسین امامی را از امامزاده حسن به ابن بابویه ببریم و دفن كنیم. نظر شما چیست؟ پدرم گفته بود: چون پدر سیدحسین امامی موقع دفن حاضر نبوده و بدون اذن پدر او را دفن كردهاند میتوانید نبش قبر كنید، كه رفتند و قبر را نبش كردند و امامی را در ابنبابویه دفن كردند البته خیلیها را هم در این ارتباط بعداً دستگیر كردند. یك مطلب دیگر را هم برایتان بگویم: میدانید كه پدرم به دیوان حافظ و طاقدیس و اشعار رنجی خیلی علاقه داشت، ولی شاید ندانید كه به اشعار پروین اعتصامی هم خیلی علاقهمند بود و بعضی از اشعار اجتماعی او را بسیار دوست داشت و گهگاه میخواند و لذت میبرد، مخصوصاً شعر اشك یتیم را، خب اینها خودش نشان میدهد كه پدرم بیارتباط با سیاست و مسایل اجتماعی نبوده و انقلابی بوده
كیهان: ما در تدارك یادنامه، به مزار جناب شیخ به ابن بابویه رفتیم، یكی از بستگان هم با پسرش همراه ما بود. این پسر تازه ازدواج كرده بود و از لحاظ مالی وضع خوبی نداشت. به هر حال، آنجا فاتحهای خواندیم و برگشتیم. چندی بعد، همان جوان به من گفت: هر وقت خواستی به ابن بابویه و مزار جناب شیخ بروی مرا هم ببر!گفتم: چه شده كه به جناب شیخ علاقهمند شدهای؟ گفت: نوبت پیش، من آنجا نیتی كردم و حاجتی خواستم و حاجتم برآورده شد. كاری بود كه به ظاهر غیر ممكن به نظر میرسید ولی با كرامت جناب شیخ انجام گرفت. این بار میخواهم بروم و از جناب شیخ تشكر كنم. آقای دكتر مدرسی هم در یكی از دیدارهایمان میگفت: جناب شیخ برای من همیشه حاضر است. هر موقعی كه مشكلی دارم كنار من مینشیند و مشكل را حل میكند
نكوگویان: من دوستانی داشتم كه كمونیست بودند، اما با آشنایی با سخنان و حالات جناب شیخ، حالا نه تنها خودشان، بلكه خانواده شان را هم نمازخوان كردهاند
كیهان: بهعنوان آخرین سؤال میخواهیم نظر جناب شیخ را هم درباره علوم جدید بدانیم آقای دكتر مدرسی میفرمودند: جناب شیخ نظر مثبتی نسبت به علوم جدید داشت. ما شنیدهایم كه جناب شیخ درباره سفر انسان به ماه نظر مثبتی ابراز داشتهاند، لطفا در این مورد توضیح بفرمایید
نكوگویان: درست است، اتفاقاً خود من هم آن روز حضور داشتم و تمام افراد آن مجلس هم از اساتید دانشگاه بودند. پرسیدند: جناب شیخ! نظر شما درباره رفتن انسان به كره ماه و پیاده كردن انسان در آنجا چیست؟
خیلیها میگویند دسترسی به كاینات حرام است
جناب شیخ گفت: خداوند همه چیز را مسخر انسان كرده ولی انسان را برای خودش خلق كردههمهاش مال توست، می توانی به كره ماه بروی، برو
والسلام
نقل مطالب سایت ، فقط با اجازه از ناشرين کتابهای منبع
و ذکر کامل لينک سایت صالحين امکان پذیر می باشد .
1387-1382 هجری شمسی
Salehin.com
-
تشکرها 5
-
۱۳۸۷/۰۲/۱۴, ۲۲:۰۷ #2
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 213
- مورد تشکر
- 303 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
-
16
گفتگوی کیهان فرهنگی با دکتر حمید فرزام شاگرد جناب شیخ رجبعلی خیاط - ره
شماره 203 شهریور1382
كیهان: جناب دكتر فرزام لطفاً گفت و گو را از محل تولد، دوران كودكی و خانوادهتان آغاز كنید
دكتر فرزام: بنده متولد 1302 هستم یعنی حالا درست 80 سال دارم. در سن پنج سالگی دركرمان به مدرسه رفتم. پدرم را در شش سالگی و مادرم را در سیزده سالگی از دست دادم در نوجوانی، حساس، زودرنج و بسیار پرتوقع بودم، اما به فضل پرودگار حافظه خوبی داشتم
كیهان: بعد از فوت پدر و مادرتان، سرپرستی شما با چه كسی بود؟
دكتر فرزام: ما از طرف مادر بزرگ، عمو، بستگان مادری و برادر بزرگی كه داشتیم حمایت میشدیم. البته وضع مالی ما هم بد نبود و خرجمان از طریق اجاره خانهای كه میگرفتیم تأمین میشد. بهرحال پس از دیپلم، لیسانس ادبیات گرفتم و بعد هم دانشجوی دوره دكترا شدم
كیهان: در دوره تحصیل در دانشگاه، چه اساتیدی را درك كردید، كدامیك از آنها بیشترین تأثیر را در زندگی شما داشتند؟
استاد فرزام: من در زندگی این سعادت را داشتم كه از محضر استادان بزرگی مثل: ملك الشعراء بهار، استاد بهمنیار، استاد جلال همایی، استاد عبدالعظیم قریب، استاد اقبال آشتیانی، استاد سیدمحمد كاظم عصار، استاد فروزانفر، استاد معین و استاد محمدباقرهوشیار بهرهمند باشم. با استاد بهمنیار خویشاوندی دوری داشتم و ایشان هم به بنده لطف داشتند. استاد راهنمایم در دوره دكترا مرحوم فروزانفر بود ولی بهترین استادی كه از جنبه معنوی داشتم، حضرت شیخ رجبعلی نكوگویان بود كه الحق از محضرپرفیض ایشان كسب فیض فراوان كردم
كیهان: لطفاً از نحوه آشناییتان با جناب شیخ بفرمایید
دكتر فرزام: زمانی كه دانشجوی دوره دكترا بودم، 22 سال داشتم، آن زمان در دبیرستانی در باغ فردوس، ادبیات و عربی درس میدادم. علاوه بر آن، ضمن درس، از نهجالبلاغه وآیات قرآن كریم هم استفاده میكردم و همزمان، ابیاتی از مولانا و حافظ میخواندم وحالی عجیب و عرفانی پیدا میكردم و اشك در چشمانم حلقه میزد. این حال من، دانش آموزان را هم تحت تأثیر قرار داده بود. در آن زمان، در همان مدرسه، استادی بود به نام آقای گویا كه فیزیك درس میداد و او هم همین حال عرفانی را داشت. وقتی بعضی از دانشآموزان مشترك ما، از درس و حال من برای ایشان تعریف كرده بودند، آقای دكترگویا خواسته بودند كه ملاقاتی با ایشان داشته باشم. بنده یك روز به ملاقات استاد گویا رفتم و پس از صحبتهایی، فرمودند: شما جای دیگری نروید، بیایید تا شما را پیش جناب شیخ ببرم. این مرد عالم و وارسته به آنجا رسیده كه مسایل را میبیند، رؤیت میكند
كیهان: اولین ملاقاتتان با جناب شیخ چگونه گذشت و ایشان را چگونه دیدید؟
دكتر فرزام: یك روز بعد از ظهر آقای گویا دست مرا گرفت و به محل كار جناب شیخ برد كارگاه ایشان عبارت بود از یك اتاق دو سه متری با یك میز كار، یك قیچی بزرگ خیاطی و مقداری پارچه و خرده ریز پارچه كه دور و برشان بودآن مرد روحانی با همان عرق چین، همانجا بود. ما دو ساعتی آنجا بودیم و پس از معرفی از هر دری سخن گفتیم، بخصوص از حافظ، ایشان از من سؤالاتی میپرسیدند و بنده هم جواب میدادم. من بیشتر از جنبههای ادبی حافظ میگفتم ولی در بحث به عمد كوتاه میآمدم كه جناب شیخ صحبت كنند. من در همان جلسه اول منقلب شده بودم و اشك از گوشه چشمم میریخت. یادم هست، آن روز گل مژه شده بودم و چشمم ناراحت بود و عینك سیاه زده بودم، اما قطرات اشك همینطور بیاختیار از زیر عینكم جاری بود. جذبه جناب شیخ مرا گرفته بود و شور و حال عجیبی داشتم
كیهان: در جلسه اول ملاقات شما با جناب شیخ، چه مسایلی مطرح شد؟
دكتر فرزام: احساس كردم جناب شیخ به حافظ ارادت فراوانی داشت و در میان همه گویندگان و همه عرفای ما حافظ را سرآمد میدانست و به هر مناسبتی شعر زیبایی از اومیخواندند و به تعبیرات عرفانی خودشان متوسل میشدند غروب كه شد، بنده و آقای گویا از محضر جناب شیخ مرخص شدیم. همین كه پا را بیرون گذاشتیم استاد گویا به من گفت: فلانی به تو تبریك میگویم! گفتم چرا؟ گفت: برای اینكه من اشخاصی را اینجا آوردهام كه جناب شیخ حتی یك كلمه با آنها حرف نزده و همینطور مثل دیوار در برابرشان ساكت بود و سرش را پایین انداخته بود؛ اما حدود دوساعت با شما حرف زد و معنیاش این است كه شما را پذیرفته است. این حرف آقای گویا مشوق من شد كه بعد از آن علاوه بر شبهای جمعه، روزهای وسط هفته هم خدمت جناب شیخ بروم
كیهان: اگر ممكن است از خاطرات خودتان از آن جلسات هم برایمان صحبت كنید
دكتر فرزام: در اوایل ازدواجم، یك روز به عیال گفتم میخواهم بروم نزد جناب شیخ واگر دیر كردم نگران نشوید. روز دوشنبه بود. رفتم آنجا و دیدم مردی نورانی آنجا نشسته است. صحبت كه ادامه پیدا كرد، متوجه شدم كه او شخصیتی دارای مراتب علمی عرفانی و صاحب كمالات و وارد به مسایل فقهی است كه در علوم قدیمه و علوم دینی هم صاحبنظر است، طوری كه بنده شاگرد او هم حساب نمیشدم. جناب شیخ هم به ایشان بسیاراحترام میگذاشتند و بسیار باعث تعجب من شده بود كه این مرد كیست؟ شبهای جمعه هم او را آنجا ندیده بودم. تعجبام این بود كه چرا این آقا با آن همه دانش و معرفت پیش جناب شیخ آمده، او كه از این صحبتها مستغنی است. با خودم گفتم، من باید اینجا بیایم تا درس بیاموزم، ایشان چرا؟ بهرحال، نزدیك غروب كه شد ایشان بلند شدند و من هم به دنبال او راه افتادم. از در كه بیرون رفتیم، گفتم: حضرت آقا! میخواهم افتخارآشنایی بیشتری با شما پیدا كنم، گفت: من محمد محققی هستم. بعد معلوم شد كه ایشان دكتر محمد محققی، استاد دانشگاه و نماینده آیتالله بروجردی در خارج از كشور برای ساختن و اداره مسجد هامبورگ هستند
كیهان: آن زمان جناب عالی چند سال داشتید؟
دكتر فرزام: من حدود 30 سال داشتم و آقای دكتر محققی حدود 50 سال داشتند. بعد به ایشان گفتم: آقا شما مستغنی هستید، چرا نزد استاد میآیید؟ گفتند: ای آقا! بیا و ببین اینجا چه خبر است! گفتم چطور؟ گفت: این شیخ به ظاهر خیاط است، اما بیا ببین به چه مقامی رسیده، به جایی رسیده كه رؤیت میكند و میبیند! بعد گفت: در اولین جلسهای كه نزد جناب شیخ رفتم، اولین سؤال ایشان این بود كه اسم شما چیست؟
گفتم محمد، محمد محققی، بعد پرسید شغل شما چیست؟ گفتم: معلم هستم. گفت: غیر از معلمی؟ گفتم: استاد دانشگاه هستم. گفت: من میبینم كه شما با یك شیئی كروی سر و كار دارید
آقای محققی گفتند: این حرف را که شنیدم خیلی تعجب كردم، چون من برای امرار معاش از دوره جوانی كره جغرافیایی میساختم و حتی خویشان و همسایگان هم خبر نداشتند. ولی حالا میشنیدم كه این مرد در اولین برخورد به من میگوید شما با یك شیئی كروی سروكار دارید
كیهان: مرحوم دكتر ابوالحسن شیخ هم از جمله شاگردان جناب شیخ بودند، لطفاً از نحوه آشنایی ایشان با جناب شیخ برایمان صحبت كنید
دكتر فرزام: بله مرحوم دكتر ابوالحسن شیخ، مدیر گروه شیمی دانشكده علوم دانشگاه تهران بودند و به پدر شیمی ایران معروفند. ایشان حدود 90 سال عمر كردند و مصاحبهای هم در اواخر عمر با صدای جمهوری اسلامی داشتند. بنده قبلاً دكتر شیخ را نمیشناختم تنها در جلسات جناب شیخ میدیدم كه این مرد دانشگاهی با چه ارادتی نزد جناب شیخ میآید و چه حال عارفانهای پیدا كرده بود. چگونگی ارادت او را به جناب شیخ تحقیق كردم، معلوم شد كه ماجرا مربوط به یك مشكل خانوادگی بوده است. قضیه از این قرار بوده كه مدتی همسر آقای دكتر شیخ گم میشود، همهجا را جستجو میكنند، اما اثری از او پیدا نمیكنند، كسی به دكتر شیخ میگوید یك شیخ رجبعلی خیاطی هست كه مسایل را میبیند و رؤیت میكند. پیش او برو
ایشان هم میآید نزد جناب شیخ و داستان را میگوید. جناب شیخ به دكتر شیخ میگوید
سه صلوات بفرست و نگران نباش، همسر شما در آمریكاست و همین حالا دارد چمدانش را میبندد و تا دو هفته دیگر اینجاست و درست همین اتفاق افتاد. از آن پس دیگر دكترشیخ، مرید جناب شیخ رجبعلی خیاط شد
كیهان: درباره مسایل شرعی هم جناب شیخ به شما سفارشی داشتند؟
دكتر فرزام: بله، حضرت شیخ به من فرمودند: حساب خمست را بكن و سفارش كردند كه میروی خدمت آیتا... آقا میرزا احمد آشتیانی، روحش شاد! عجب بزرگواری بود! من یك خانه محقری داشتم. خانه پدری بود و تازه ازدواج كرده بودم. یكبار هم بعدا با پسر كوچكم آنجا رفتم و دیدم حضرت آیتالله آمدند ولی ننشستند. من هم بلند شدم و ایستادم
بعد از چند لحظه ایشان با شیرینی و ظرف میوه برگشتند. گفتم: حاج آقا زحمت كشیدید گفتند: نه، دیدم با پسرت آمدهای باید پذیرایی میكردم و بعد حدیثی برای من خواندند كه مضمون آن این بود كه « كافر سخی به بهشت نزدیكتر است تا مؤمن بخیل »، وقتی داشتم با آیتالله آشتیانی از پله پایین میآمدم حال خوشی داشتم، از ایشان پرسیدم: حاج آقا! ما چه تصویری از خداوند باید داشته باشیم؟ آیت الله میدانستند كه من منكر خداكه نیستم و میخواهم خدا را بهتر بشناسم. آن وقت جوانی كنجكاو بودم.
فرمودند: خدا را میخواهی بشناسی، و بعد شروع به خواندن آیه نور كردند كه من ادامه دادم
الله نورالسموات و الارض ... ایشان فرمودند: تو كه این را حفظ هستی! میدانی كه این
نور یعنی چه؟ و بعد همان لحظه گفتند: آن گل سرخ را میبینی كه آنجاست، اینها همه پرتوی از حق است، نورالهی است. دنبال خدا میگردی؟ خدا با توست، چشمت را باز كن
كیهان: از نصایح جناب شیخ بفرمایید
دكتر فرزام: جناب شیخ میگفت: ای رفقا! خدا شما را برای خودش خلق كرده، قدر خودتان را بدانید و بعد حدیث قدسی برایمان میخواند كه مضمونش این بود: « یا داود! همه چیزرا برای تو خلق كردم و تو را برای خودم آفریدم » گاهی برای بعضی ها مثالهای بازاری هم میزدند كه به ذهن نزدیك باشد، میفرمودند: این وجود عزیز را زیر پای نفس نیندازید. قدر خودتان را بدانید. جناب شیخ همیشه به سمت چپ سینه به طرف قلب آدم توجه داشت و نصیحت میكرد
كیهان: حالات و كلمات شیخ در جلسات چگونه بود؟
دكتر فرزام: جناب شیخ در زمانی كه جوانتر بود صدای عجیب و گیرایی داشت كه ما را منقلب میكرد. یك روز به آقای دكتر گویا گفتم: دعاها و لحن شیخ چه كششی دارد! ایشان فرمودند: آقا شما دیر آمدید، خدا شاهد است جناب شیخ گاهی یك حالی پیدا میكرد و با سوز و حالی دعا میكرد كه همه را منقلب میكرد و در و دیوار به لرزه میآمد. جناب شیخ تمام صحبتشان این بود كه رفقا! هر كار كه میكنید، برای خدا بكنید و او را همیشه در نظر داشته باشید. معرف او باشید. اگر خیاطی میكنید، به عشق او سوزن بزنید. اگر بنّا هستید، به عشق او آجر بكارید. آقای استاد! شما هم با عشق و محبت اوسخن بگو و درس بده
جناب شیخ به ما سفارش میكرد نماز كه میخوانید، به عشق بهشت و از ترس جهنم نخوانید، نماز را به عشق خود خدا بخوانید و این شعر را میخواندند اگر از دوست چشمت براحسان اوست تو در بند خویشی نه در بند دوست
به ما میگفت: تو نسخه الهی هستی، قدر خودت را بدان، اگر گرفتار هوای نفس شدی و از راه به در رفتی، بازگرد و توبه كن. مناجات نادمین را كه منسوب به حضرت زینالعابدین(ع) است برایمان میخواند
« الهی اگر ندامت خودش توبه است، به عزت و جلال تو، من پشیمان هستم »
كیهان: جناب شیخ بیشتر چه دعاهایی میخواندند؟
دكتر فرزام: ایشان بیشتر دعاهای صحیفه را میخواندند و تكرار میكردند، در طول هفته به مناسبتهایی دعا را تغییر میدادند. دعاها را با یك حال خاصی میخواندند كه همه را منقلب میكرد. بیشتر دعای خمسه عشر را میخواندند، گاهی روی بعضی از فرازها تكیه میكردند و آن جملهها را به تكرار میگفتند، جملههایی مثل: « الهی و ربی، یا من اسمه دوا و ذكره شفا » و از این قبیل. بیشتر وقتها این دعا را میخواندند:
پروردگارا! ما را برای لقای خودت آماده كن و تعلیم بده و میفرمودند: رفقا! اگر
من این دعاها را تكرار میكنم برای این است كه قدر خودتان را بدانید تا هوای نفس
شما را از راه نبرد
كیهان: جلسات جناب شیخ بیشتر در منزلشان بود یا در جاهای دیگر هم جلسه داشتند؟
دكتر فرزام: جلسات عمومی در شبهای جمعه برگزار میشد. جلسات خصوصی هم دوشنبهها بود كه افرادی مثل من میآمدند و جناب شیخ ارشاد میفرمودند و نصیحت میكردند وطوری هم میگفتند كه طرف صحبتشان شرمسار نشود
اگر هم كسی به جلسات خصوصی وسط هفته میآمد، جناب شیخ راه میدادند و نمیگفتند فقط شبهای جمعه بیا. جلسات در آن زمان كه من 31 یا 32 سال داشتم، دورهای بود. گاهی اوقات در منزل جناب لباسچی در خیابان سپه جلسه برگزار میشد و گاهی در منزل آقای گویا و دیگران. خود بنده هم جناب شیخ را به طور خصوصی دعوت كردم و با چند نفر ازدوستان آمدند. اما در این اواخر كه جناب شیخ حال نداشتند كه جایی بروند، جلسات درمنزلشان برگزار میشد. اول نماز جماعت میخواندند، بعد دعا میخواندند و بعد زیارت
عاشورا
كیهان: اندرز ویژهای هم برای شما داشتند؟
دكتر فرزام: بله یكبار به من به طور خصوصی گفت كه خجالت نكشم، گفت: باید حواست جمع باشد كه زود تحت تأثیر قرار نگیرد چون عنصر تو طوری است كه یك جاهایی تحت تأثیر قرار میگیرد، كمی رودربایستی میكنی. در بعضی جاها كمی سست عمل میكنی،
نباید اینطور باشی. اگر كسی از تو خواهشی كرد كه خلاف شرع بود، باید حواست جمع باشد و زود تحت تأثیر قرار نگیری. راست هم میگفت، چون چنین حالتی را در خودم میدیدم یكبار هم كه با جناب شیخ از خیابان سیروس میگذشتیم، ایشان به بنده فرمودند: نگاهت كه به نامحرم میافتد در تو تأثیر دارد؟ خوشت میآید؟ من سرم را پایین انداختم و تبسم كردم، گفتند: اگر خوشت نیاید كه مریضی! حالا اگر نگاهت افتاد، باید سرت را پایین بیندازی، استغفاركنی و بگویی
« یا خیر حبیب و محبوب صل علی محمد و آل محمد »
این را بگو و دامن خودش را بگیر، آن وقت چیزهایی را میبینی كه تا به حال ندیدهای بعد از قول بزرگی گفتند: آدم به جایی میرسد كه اگر خدا را نمیبیند، فرشتهها را میبیند و افزود: اینها به دید انسان میآیند، به جایی میرسی كه با فرشتهها ملاقات خواهی داشت. حرفهایی كه جناب شیخ میزد، آخرین كلاس عرفان بود و باطن افراد را میدید
كیهان: جناب فرزام! وقتی به دیدار جناب شیخ میرفتید با توجه به اینكه فرمودید
ایشان باطن افراد را میدید، ناراحت نبودید كه مسایل شما را میداند و ضعف و گناه
انسان را در مییابد؟
دكتر فرزام: بله، ما به این امر واقف بودیم و برای همین هم كم و بیش خودداری میكردیم. اما ایشان میدانست و گاهی به یكی از رفقا میگفت: دوباره چشمهایت را باید ببندی، یا «به هر كسی نگاه نكن»، یا به نامحرم نگاه نكن یكی از مریدان جناب شیخ میگفت: یك روز خدمت ایشان میرفتم، در بین راه اندیشه گناهی به سرم زد. وقتی با شیخ روبرو شدم به من گفت: در چهره تو چه چیزی میبینم؟ من متوجه شدم كه جناب شیخ چه میگوید، در دلم گفتم: یا ستار العیوب! خدا خواست و ذهن شیخ به جای دیگری متمركز شد، شیخ خندید و دوباره نگاهی به من كرد و فرمود: تو چكار كردی؟
همین حالا چیزی میدیدم كه محو شد. میدانید كه خداوند ستارالعیوب است. اگر به پناه او رفتی، تو را پناه میدهد. بله، جناب شیخ واقعاً مسایل را میدیدند، در سن 30 سالگی از ضربان قلب و درد آن ناراحت بودم. پیغام دادم به آقای دكتر گویا كه من قلبم ناراحت است و مثل اینكه باید مرخص بشوم؛ وقتی كه این حرف را زدم دكتر گویا ناراحت شده بود و همان روز حرف مرا به جناب شیخ رسانده بود. جناب شیخ تأملی فرموده
و گفته بودند: از طرف من به فرزام بگو ناراحت نباش، موهای سر و صورتت هم سفید میشود یعنی به سن هفتاد و هشتاد هم میرسی و من میبینم
كیهان: لطفا درباره نوع غذا و آداب غذا خوردن و پذیرایی جناب شیخ هم برایمان توضیح بدهید
دكتر فرزام: جناب شیخ كم غذا میخورد، در میهمانی هم زیادهروی نمیكرد، نهایتاً یك سوپ و چند لقمه غذا میخوردند. حاج محمود آقا ( فرزند جناب شیخ ) نقل میكند كه شیخ گاهی به من میگفت: میروی مثلاً 3 ریال پلو میخری و 2 ریال دیگرش را از جگركی آب جگر میگیری. این غذای شیخ بود. البته جناب شیخ به لقمه حلال و بی شبهه بسیار اهمیت میداد. در جلسات منزل جناب شیخ فقط آب یخ بود و چیزی نداشت كه بخواهد هر جلسه میهمانی بدهد. اما شبهای جمعه در منزل آقای لباسچی كه نسبتاً متمول بود، میوه هم بود. به طور كلی غذای شیخ ساده بود
كیهان: همان طور كه مستحضرید كتاب «تندیس اخلاص» و بعد «كیمیای محبت» از آثار تأثیرگذاری بودند كه درباره جناب شیخ نوشته شده و آنجا خاطرات بسیاری از شما نقل شده است. لطفاً درباره این كتاب هم توضیح بفرمایید
دكتر فرزام: داماد من، همسایه فرزند جناب شیخ، حاج محمود آقا است. یك روز به او میگوید: پدر خانم بنده از شاگردان جناب شیخ است. فرزند جناب شیخ میگوید: به آقای فرزام بگویید اگر یادداشتی از خاطراتشان با جناب شیخ دارند بنویسند و به من بدهند خدا داناست، من چهار تا نیم ورق یادداشت نوشتم و دادم به دامادم و او هم همان را به حاج محمود آقا فرزند جناب شیخ داد و ایشان هم آن را به آقای صنوبری داماد آقای ریشهری سپرد. یك روز خدمت آقای ریشهری رسیدم، ایشان فرمودند: یادداشتهای شما دستمایه من برای تألیف كتاب شد. انشاءا... كه این كتاب، نامه نجات من باشد
كیهان: پدر آقای صنوبری هم گویا از شاگردان جناب شیخ بودهاند، ایشان را حتما میشناسید
دكتر فرزام: بله، ایشان از مریدان شیخ و مردی عارف و فرهیخته است. داستان مرید شیخ شدنش هم شنیدنی است. ایشان راننده تاكسی بوده، روزی دو نفر زن سوار تاكسیاش میشوند، یكی از آن دو نفر در راه پیاده میشود و دیگری شروع میكند به گله كردن كه پول نداریم و نیم ساعتی منتظر اتوبوس بودیم و نیامد تا مجبور شدیم كه با شما بیاییم. از دل این مرد میگذرد كه از این خانم كرایه نگیرد. خلاصه او را میآورد تا در خانهاش و پولی هم نمیگیرد. بعد كه به خدمت شیخ میرسد. جناب شیخ به او میگوید: آفرین! بارك الله! تو هم داخل لشكر امام زمان شدی. از آنجا آقای صنوبری پدر همین آقا ابراهیم صنوبری مرید جناب شیخ میشود
كیهان: جنابعالی درباره مشكلات و مسایل خودتان هم با جناب شیخ مشورت میكردید، یا كمك میخواستید؟
دكتر فرزام: جناب شیخ درباره بعضی از مسایل، خودشان بدون این كه من بگویم اشاره یا صحبت میكردند، بعضی وقتها هم من طرح مساله میكردم و از ایشان كمك میخواستم جناب شیخ علاوه بر این كه رؤیت میكردند و میدیدند مسایل را، احضار ارواح هم میكردند و طیالارض هم داشتند. این را بعداً فهمیدم و برایتان خواهم گفت. در اوایل ازدواجم، یك روز سرسنگین و بدون خداحافظی با همسرم تقریباً به حالت قهر از خانه بیرون رفتم. آن زمان رییس دبیرستان صبا در تجریش بودم. هنگام غروب با چند نفر از دوستان وضو گرفتیم و برای نماز مغرب و عشا آماده شدیم و به اتاق جناب شیخ رفتیم هنوز یك ربع ساعتی به اذان مغرب مانده بود. جناب شیخ هم وضو گرفتند و آمدند و همین که نگاهشان به من افتاد با حالت تعجب گفتند: قهر میكنی؟! باید تحمل داشت زود از میدان در میروی و بلافاصله شعر مناسبی از حافظ خواندند
كیهان: در باره احضار ارواح و طیالارض جناب شیخ هم بفرمایید
.دكتر فرزام: بله، در دوره جوانی قرار بود مرا برای تدریس به پاكستان بفرستند و من نگران بودم. چون بچه شیرخوار دو سالهای داشتم و علاوه بر آن در پاكستان، وبا آمدهبود. نزد جناب شیخ رفتم و یك دستی زدم، گفتم: میشود شما با پدر و مادرم یک مشورتی بفرمایید درباره این سفر پاكستان؟ جناب شیخ فرمودند: سه تا صلوات بفرست و بعد شروع كردند. من كیفیت سخنانشان را نمیفهمیدم. حرف نمیزدند، فقط سرشان را بالا كرده بودند و من می فهمیدم كه یك جایی دارند حرفهایی میزنند. بعد هم زدند به گریه و من خیلی متأثر شدم و گفتم: اگر میدانستم شما ناراحت میشوید نمیگفتم از پدر و مادرم سؤال كنید، جناب شیخ فرمودند: نه آقا، من درباره ظهور حضرت حجت(ع) از آنها سؤال كردم و گریهام از این جهت بود. بعد فرمودند
مادرت چادر به سرداشت و به لهجه محلی حرف میزد و بعضی از كلماتش را نمیفهمیدم
و فرمودند: حرف آنها این بود كه شما به پاكستان نمیروی و در واقع همینطور شد و فهمیدم كه ایشان احضار ارواح میدانند یكبار هم ازحاج محمود آقا فرزند جناب شیخ در مورد پدرشان سؤال كردم، ایشان فرمودند پدرم طیالارض هم داشتند
كیهان: استاد! جناب شیخ با این كرامتها كه در كتاب «كیمیای محبت» آمده و حضرت عالی هم شمهای از آن را بحق نقل كردید، در معرض خواهشها و سؤالات بیجا و عوامانه قرار نمیگرفت؟ جناب شیخ چگونه سطح و شأن خودش را نگه میداشت؟
دكتر فرزام: به هر كرامتی نمیشود دل بست. یكی از همكاران ما كه در هندوستان تحصیل كرده، میگفت: به چشم خودم دیدم مردی هندی در گودالی خوابید و روی او خاك ریختند وبعد از دو ساعت زنده از داخل گودال بیرون آمد و من تعجب كردم. شیخ ما هم میگفت: من نه فالگیرم و نه جن گیر. یعنی از این صحبتها نباید بكنید. شیخ شاگردانی مثل دكتر گویا، دكتر شیخ، دكتر مدرسی، دكتر میرمطهری، مهندس فروغیزاده و دكتر خوانساری داشت. حرف جناب شیخ این بود كه تقوا داشته باش. قدر خودت را بدان، به جای این كه
دنبال جواهر بروی، دنبال حقیقت برو، خدا را ببین و دامن خودش را بگیر، خودش را بخواه و به سمت او برو. میفرمود: رفقا! خداوند به من كرامت فرموده، به شما هم میدهد. خزانه رحمتش به روی همه باز است. تكرار میكرد و همه حرفش این بود كه
من كان لله، كان الله له
هر كس با خدا باشد، خدا با اوست و خدا داناست كه مسایل را
میدید. حالا اگر بنده شاگرد بازیگوشی بودم، خدا را شاكر هستم كه لطف خدا شامل حالم بود و دستم را گرفت. البته نباید به این قانع باشیم. این را خود جناب شیخ هم میگفت كه باید به خودش برسی، او خیلی عالی است، به زبان نمیآید، به بیان نمیگنجد، راه باز است، باید بروی و برسی. راهش هم این است كه ترك ما سوی الله كنی شیخ در واقع به این مرحله رسیده بود و یك ذره هم شك و شبهه نداشت. اصلاً علت این كه شیخ به این مقام رسیده بود آن بود كه یك سر سوزن شك نداشت، به ما هم میگفت شما این راه را بروید خداوند به شما هم چنین نعمتهایی می دهد. شرطش این است كه مواظب خودت باشی، قدر خودت را بدانی، تو نسخه الهی هستی، خطایی هم اگر كردی نگاه ناروایی اگر داشتی، به راه بیا و توبه كن و از خداوند یاری بخواه. خدا میبخشد و كمك میكند
كیهان: استاد! آیا هنگام فوت جناب شیخ هم حضور داشتید؟
دكتر فرزام: من متأسفانه در سالهای آخر عمر ایشان در اصفهان بودم و تنها به مجلس ختم جناب شیخ رسیدم
كیهان: از چه طریقی از درگذشت جناب شیخ با خبر شدید؟
دكتر فرزام: من از طریق روزنامه متوجه شدم كه جناب شیخ فوت كردهاند. بعد به «ابن بابویه» رفتیم بر سر مزار ایشان و فاتحه خواندیم. حالا خیلیها میروند و حاجت میطلبند و میگیرند. یك خاطره جالب هم در اینباره دارم، یك روز با خانمم به مزارشیخ رفته بودیم. پس از خواندن نماز و فاتحه برای شیخ، خانمم به من گفت: شنیدی این خانمی كه كنار من بود درباره شیخ چه میگفت؟ گفتم نه، گفت این خانم در خواب جناب شیخ را دیده كه به او میگوید: به من شیخ خیاط میگویند. بیا سر مزار من، آنجا برایت دعا میكنم تا آن حاجتی كه داری برآورده شود. میگفت: من بدون اینكه قبلا اسم شیخ خیاط را شنیده باشم یا او را بشناسم، به اینجا آمدم و حاجتم را گرفتم
كیهان: آیا وضع خانه جناب شیخ به همان صورت قبلی باقی مانده است؟
دكتر فرزام: خیر، یكی از مریدان جناب شیخ كه در آمریكا اقامت دارد، از سر نهایت ارادت به جناب شیخ، به فرزندان ایشان تلفن میزند و میگوید: ما مایل هستیم خانه جناب شیخ را به نام خودشان حسینیه كنیم، خانه در چه وضعی است؟ در پاسخ میگویند خانه را فروختهایم. آن شخص از فرزندان شیخ میخواهد كه بروند و مجدداً خانه را بخرند. صاحب خانه میگوید 14 میلیون تومان میفروشم، آن شخص هم همین مبلغ را حواله میكند و خانه خریده میشود و حالا وضع خانه را تغییر دادهاند و سالن بزرگی درست شده كه در آن نماز میخوانند
كیهان: استاد! حضرتعالی از اساتیدتان به تفصیل نام بردید اما از شاگردانتان چیزی نگفتید. لطفا از شاگردان خودتان هم بفرمایید، آیا هنوز هم با برخی از آنها ارتباط دارید؟
دكتر فرزام: من شاگردان خوبی داشتهام، چه در دوره دبیرستان و چه در دانشگاه، چه آنها كه دست مرا گرفتند و در دست جناب شیخ گذاشتند و چه دانشجویانی كه در دانشگاه اصفهان داشتم. بعضی از شاگردانم حالا 75 سالهاند و تنها 5 سال از من كوچكترند و با بعضی از آنها هم ارتباط دارم. یكی از دانشجویان دوره لیسانس من كه از همه عزیزتر و
محبوبتر است، جناب دكتر سیدمحمد خاتمی رییس جمهور محترم ما هستند. ایشان در سال 44 یا 45 در دانشگاه اصفهان دانشجوی من بودند و از همان موقع به من محبت داشتند و حتی وقتی كه بنده از سفر مكه برگشتم، با تعدادی از دانشجویان دیگر به منزل ما آمدند و
به من لطفها كردند.
كیهان: استاد! اجازه بفرمایید در مورد شعر و شاعری هم سؤالی از حضرتعالی داشته باشیم. آیا شما شعر هم سرودهاید؟
دكتر فرزام: من شاعر نیستم و هرگز هم ادعای شعر و شاعری ندارم، اما مثل بسیاری افراد دیگر، گاهی اشعاری سرودهام. یكی از آنها شعری است كه حسب حالم هست، با عنوان: افسانه زندگی، به این مطلع:
در این گیتی پرفراز و نشیب چو افسانه بگذشت این زندگی
شعری هم در جواب سلمان رشدی خائن سرودم، این اثری به سبك موش و گربه عبید زاكانی است و در آن ضمن پاسخ به كتاب موهن آیات شیطانی، او را هجو كردهام. شعری هم برای
فلسطین مظلوم گفتهام كه مرهم جراحت ماست.
در آن شعر، پیامبر اسلام (ص) از جلفای صهیونیان به موسی بن عمران شكوه میكند.
نبی مكرم به موسی بن عمران ز صهیونیان گر كند شكوهها
سرسرافكنده موسی به صد درد گوید بسی شرم دارم از این قوم كافر
اشعاری هم از بنده در زمانها و شرایط مختلف در نشریه انجمن ادبی صائب چاپ شده است
نقل مطالب سایت ، فقط با اجازه از ناشرين کتابهای منبع
و ذکر کامل لينک سایت صالحين امکان پذیر می باشد .
1387-1382 هجری شمسی
Salehin.com
-
تشکرها 4
-
۱۳۸۷/۰۲/۱۴, ۲۲:۰۹ #3
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 213
- مورد تشکر
- 303 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
-
16
گفتگوی کیهان فرهنگی با دکتر علی مدرسی
شاگرد جناب شیخ رجبعلی خیاط - ره
شماره203 شهریور1382
کیهان فرهنگی: ... لطفا شرح كوتاهی از نحوه آشنایی خودتان با جناب شیخ بفرمایید
دكتر مدرسی: سالهای آخر دبیرستان را در شهرضا میگذراندم كه رییس فرهنگی به نام آقای گویا به آن شهر آمد و درس فیزیك ما را نیز به عهده گرفت و بعد از چند جلسه پرسش و پاسخ، مرا به منزلش دعوت كرد و گفت: من استادی به نام شیخ رجبعلی خیاط دارم او مشخصات تو را به من داده و من اصلا به خاطر پیدا كردن شما به شهرضا آمدهام ودرس فیزیك را پذیرفتهام تا شما را پیدا كنم. بالاخره با اجازه مادرم، مرا به تهران- خیابان مولوی- كوچه باغ فردوس، به خانه محقر جناب شیخ برد. در آنجا دكترگویا از من خواست جلوتر از او به اتاق جناب شیخ بروم. ایشان به محض دیدن من به دكترگویا گفت: درست انتخاب كردهای، همان است! آن روز جناب شیخ به من گفت: شما مثل یك چلچراغی میمانید با شعلههای پراكنده و من بایستی شما را تبدیل به یك كانون نور
كنم، كار من همین است یادم هست كه آن روز چای آوردند، من طبق معمول روستای خودمان، كمی از چای را ته استكان باقی گذاشتم، جناب شیخ با ناراحتی گفت: شما تا انتهای چای را بخورید. باقی گذاشتن چای تكبر میآورد. همان لحظه، احساس گرمای شدیدی در وجودم كردم و فهمیدم كه با معلم بزرگی رو به رو شدهام. درس ما اینچنین آغاز شد و از آن پس، هرهفته به محضر جناب شیخ میآمدم
کیهان فرهنگی: جناب مدرسی! اجازه بدهید بحث را با این سؤال كلی ادامه بدهیم كه اصولاً نگاه جناب شیخ به هستی و زندگی چگونه بود؟
دكتر مدرسی: جناب شیخ با كمال صداقت و عشق منحصر به فرد به تمام مظاهر هستی و حیات نظر داشت و اعتقادش این بود كه كل حیات، تنها یك خالق دارد و خالق هر چیزی، همان محبوب و معشوق ماست. اگر آن را دوست داشته باشیم، معشوق را دوست داریم. به همین جهت بود كه نسبت به تمام افراد حتی اشیاء، این عشق را داشت و شیرینی آن را حس میكرد. یك شب در جلسه جناب شیخ بحث این بود كه ما نمیتوانیم بگوییم قند و دهانمان شیرین بشود، تكرار كلمه قند هم دهان را شیرینی نمیكند. مگر اینكه یك حبه قند را دردهانمان بگذاریم و بمكیم تا دهانمان شیرین شود. با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم یا الله اكبر تنها كلمهای را ادا كردهایم مگر این كه هنگام ادای كلمه، مفهوم كلی «الله» و عظمت او را در وجودمان حس كنیم. شما اگر یك بسم الله الرحمن الرحیم را با خلوص نیت و از صمیم قلب بگویید، مثل این است كه قند در دهانتان گذاشتهاید. این شیرینی تمام وجود شما را فرا میگیرد. همین بسم الله شما را تا مدتها سرمست میكند. جناب شیخ آن شب به خوابی كه من
دراسفه - روستایمان- دیده بودم، اشاره داشت
کیهان فرهنگی: اگر ممكن است خواب را هم تعریف بفرمایید
دكتر مدرسی: من در سن ده سالگی در ولایت خودمان اسفه، خواب دیدم كه كسی مرا از زمین بلند كرد و گذاشت توی باغ آقا سیدعلی اكبر، كه حدود 200 متر با ما فاصله داشت. آن زمان در اسفه، پشت همه خانهها یك باغ بود. ناگهان دیدم صحرای كربلاست و تمام شهدای كربلا در برابرم هستند و من آنها را میدیدم و میشناختم. حضرت ابوالفضل(ع)، حضرت علی اكبر(ع) و همینطور بقیه را میشناختم. همه هم بدنهایشان خونین بود و سرنیزه در بدنشان فرورفته بود. بعد خودم را روی پیكر مطهر حضرت امام حسین(ع) انداختم. سینه حضرت گشاده بود و من خودم را روی سینه ایشان انداختم. آن حضرت دست كردند درون سینهشان و یك تكه از خون خشك شده مباركشان را بیرون آوردند و در دهان من گذاشتند شروع كردم به مكیدن. مثل عسل شیرین بود آغوش آن حضرت باز شد، مثل اینكه بگویند باید بروی. همین كه بلند شدم، دیدم توی خانه هستم. آقای پروینزاد! باور كنید به جرأت میگویم كه یك ماه تمام دهان من شیرین شیرین بود، مثل اینكه عسل در دهانم بود! تا مدتها بعد هم به طور دایم مثل این بود كه چیزی شیرین را در دهانم مك میزدم و دهانم شیرین بود.
این خواب را برای هیچكس نگفتم، تا اینكه یك روز شعری گفتم، آقا میرزا حسین آن را خواند و گفت: مثل اینكه یكی از ائمه(ع) حبه نبات توی دهان شما گذاشته! آن شب هم جناب شیخ، اشاره به همین خواب من كردند و فرمودند: همینطور است. خب، حالا ببینید كسی را كه جناب شیخ به عنوان شاگرد؛ شاگرد كه نه، بلكه به عنوان كسی كه در اتاقش كفش جفت كند انتخاب كرده و آورده بود، كسی بود كه چنین خوابی دیده بود، جناب شیخ خوب میشناخت و درست تشخیص میداد. خیلی چیزها هست كه ما نمی دانیم. اسراری هست كه واقعاً ما به آن دسترسی نداریم
رافعی { شاگرد دکتر مدرسی، حاضر در جلسه }: اجازه بدهید بنده یك مسئلهای را در مورد استاد مدرسی مطرح كنم. همانطور كه جناب شیخ درباره آقای دكتر مدرسی فرموده بودند كه: « شما مثل یك چلچراغ میمانید با شعلههای پراكنده، من بایستی شما را تبدیل به یك كانون نور كنم. » اینجا یك نكته جالبی نهفته است، گاه خداوند یك استعداد و حقایقی را در افرادی قرار میدهد و بعد به دست افرادی كه باز هم خودش میخواهد، آنها را پرورش میدهد و شكوفا میكند
کیهان فرهنگی: جناب دكتر مدرسی به نظر حضرتعالی چه چیزی در وجود جناب شیخ بود كه كسانی چون: دكتر فرزام، دكترابوالحسن شیخ، دكتر گویا، دكتر محققی و مرحوم روشن را با آن مقام علمی، فقهی و فلسفی و عرفانی وامی داشت كه در درس خصوصی ایشان حاضر شوند؟
دكتر مدرسی: من هیچ تعجب نمیكنم چگونه جناب روشن با آن عظمت مجذوب جناب شیخ بود و ساعتها پای درس ایشان مینشست، او مجذوب عشقی بود كه در وجود جناب شیخ به خوبی جلوه كرده بود اجازه بدهید خاطرهای برایتان بگویم كه عظمت جناب شیخ را نشان میدهد. در اصفهان روزی با آقای دكتر محمدحسین مدرسی خواهرزاده مرحوم آیت الله شهید مدرس به خدمت بانو امین، مجتهده بزرگ اصفهان رفتیم. ایشان كتاب سیر و سلوكشان را تدریس میكردند. چه كتاب شگفتی و چه درسی! عجیب بود، من در یك مأخذی دیدم كه آیت الله مرعشی نجفی افتخار میكند كه از این خانم مجتهده اجازه علمی واجتهاد دارد. به هر حال، رفتیم آنجا و صحبت شد. بعد از این كه درس تمام شد، خانم امین متوجه ما شدند و دكترمحمدحسین مدرسی معرفی كردند كه ما از بستگان مدرس هستیم و اضافه كردند كه ایشان اشاره به دکتر علی مدرسی{، از شاگردان جناب شیخ هم هستند. خانم امین خیلی اظهار لطف و محبت كردند. ببینید! كسی كه كتاب سیر و سلوك درس میدهد و در آن حد از دانش دینی و عرفان بود، خودش میگفت: من حسرت میخورم كه محضر شیخ را درك نكردهام! این عبارت را درباره شهید مدرس من از دهان علامه امینی هم شنیدم كه فرمودند: بزرگترین غصه و حسرت من در زندگی این است كه محضر مدرس را درك نكردهام! بگذریم. عشقی كه در وجود جناب شیخ جلوهگر شده بود، باید بگوییم مثل جمال یوسفی بود در فیزیك ظاهری. آیا ما میتوانیم زیباتر از یوسف به آن معنا كه در قرآن تشریح شده، تصور كنیم؟ این صورت ظاهر یوسف است. این عشق در معنا هم در وجود جناب شیخ بود و به همین دلیل است كه هر كه نگاه میكند، به جای ترنج، دستش را میبرد! حالا هر كس اسم جناب شیخ خیاط را میشنود، میخواهد بداند كه كیست و مزارش كجاست تا برود و فاتحهای بخواند. من تازگیها هر جا میروم میشنوم كه میگویند: این شیخ عجب شیخی بوده! میگویم: شما او را دیده بودید؟ میگوید: نه، شنیدهایم. اگر متوجه بشوند كه من فرضا 14 سال شاگرد ایشان بودهام، دیگر رها كردنی نیست
کیهان فرهنگی: به نظر میرسد كه جناب شیخ از میان همه عرفا، ارادت خاصی به حافظ داشته است چرا؟
دكتر مدرسی: نگاهی كه جناب شیخ به حافظ داشت، نگاه ویژهای بود، جناب شیخ حافظ را به عنوان یكی از بزرگترین عارفان شیعی میشناخت، زیرا بقیه عرفا شیعه نیستند. جناب شیخ روی حافظ تكیه میكند، ولی حافظ تنها نیست، حافظ را میگذارد وسط و میگوید ببین! حافظ درباره موضوع - مثلاً وحدت وجود- این عقیده را دارد، مولانا هم چنین نظری دارد. در طاقدیس هم این طور آمده است و بعد شروع میكرد به طرح مكتبها و میگفت: خوب فكر كنید از میان اینها كدامیك شما را به محبوب، یا معشوق (به قول ایشان) نزدیك میكند؟ كدامیك از این مكتبها این جلوه را در شما ایجاد میكند؟ امشب به آن فكر كنید. خب ما باید فكر میكردیم و این درس عملی ما بود. باید پاسخ میدادیم، و وقتی در جلسه بعد میپرسید به كجا رسیدید؟ باید مطلب قابل قبولی
میگفتیم. هیچ وقت نبود كه جناب شیخ بگوید: حرف این است و لاغیر. این جلوهای است از آن جمال، حالا ببینید این جمال چقدر جلوه دارد! همین طور قدم به قدم پیش میرفت به همین سبب بود كه دكتر گویا میآمد، دكتر شیخ میآمد، آقای روشن میآمد و خیلیها آرزویشان بود كه در جلسه جناب شیخ حاضر شوند، ولی او میگفت: نه، من بیشتر از پنج نفر را نمیتوانم راه ببرم. این تعداد را میپذیرم كه بتوانم خوب به آنها برسم، خوب كامل كنم، خیالم جمع و راحت باشد و بعد از خودم بگویم كه چه كسی چه كار عملی یا نظری بكند و بعد راحت سرم را زمین بگذارم. جناب شیخ درس عمومی هم داشت كه حدود 200نفر در آن شركت میكردند، میآمدند و مینشستند كه قصیده «رنجی» را بشنوند. دیوان«رنجی» هم منتشر شده است. رنجی را جناب شیخ خیلی دوست داشت. حتما دیوانش را معرفی كنید. رنجی شاعر خوش صدایی بود و غزلیات عرفانی بسیار خوبی هم میگفت. میآمد ومیایستاد و غزلش را میخواند و جناب شیخ هم دستمال به دست میگرفت و خوب گوش میداد. وقتی رنجی مرثیه میخواند، جناب شیخ شروع میكرد به گریه كردن. من در دو حالت گریه جناب شیخ را دیدم، یكی موقعی كه اسم مدرس میآمد و یكی هم موقعی كه رنجی مرثیههایش را با آن صدای خوش میخواند
کیهان فرهنگی: جناب مدرسی! با چه روشی بهتر میتوانیم جناب شیخ را بشناسیم و بشناسانیم؟
دكتر مدرسی: من تصور میكنم برای معرفی جناب شیخ باید همان شیوه جناب روشن را بكارببریم یعنی مدتی بنشینیم آرام آرام ذهنمان را بیدار كنیم و قدم به قدم، لحظه به لحظه، كارها، سخنان و نگاه او را تفسیر كنیم. یك سرّی در این جریان است كه شاید ما نتوانیم بیانش كنیم ولی این امكان وجود دارد كه آنقدر در اطرافش بچرخیم و توضیح بدهیم كه بالاخره یك گوشهای از این پرده كنار برود من روزی در جلسه جناب شیخ نشسته بوم و دستم را روی فرش گذاشته بودم و به درس گوش میدادم. یك لحظه از ذهن من گذشت كه این فرش دیگر خیلی كهنه و نخ نما شده، و باید عوض شود. همان لحظه جناب شیخ سرش را بلند كرد و گفت: مشخص است كه این فرش نخ نما شده و باید عوض شود! جناب شیخ اضافه كردند: حواست چرا پرت است؟ درس را چرا گوش نمیدهی؟ فرش باید عوض شود، این مسألهای نیست كه دستت را گذشتهای روی فرش شما باید در این ویژه نامه بحث را طوری پیش ببرید كه اگر فردا كسانی این شماره کیهان فرهنگی فرهنگی را خواندند، دچار موج نشوند، پایین و بالا نیفتند شخصی گفت: جناب شیخ! كسی را پیدا كردهام كه حرفهای خوبی میزند! جناب شیخ گفتند: بروید ببینید چه میگوید؟ ما مدتی نزد او رفتیم و دیدم واقعاً حرفهای خوبی میزند. بحثهای خوبی هم دارد. یك دیدی هم درباره نماز جمعه داشت غیر از دیدهایی كه حالا هست و كتابی هم درباره نماز جمعه نوشته بود. بحثهایش هم نو و به اصطلاح زر ورق پیچیده بود! ما هر بار كه میرفتیم و میآمدیم، به جناب شیخ گزارش میدادیم.
شیخ فرمودند: خوب گوش بدهید، خوب دقت كنید و همراهش جلو بیایید. مسألهای كه ما داشتیم این بود كه وقتی هم نزد آن آقا بودیم، باز دلمان پیش شیخ بود و به عنوان مأمور میرفتیم و حرفهای او را میشنیدیم. یك سالی میرفتیم و صحبتهای او را گوش میدادیم و بعد میآمدیم گزارش میدادیم. جناب شیخ هم میفرمودند: شاهنامه آخرش خوش است. بروید تا ببینیم آخرش به كجا میرسد. تا اینكه بعد از مدتی دیگر، یك شب دیر هنگام من و دكتر گویا آشفته حال و اشك ریزان خودمان را به منزل جناب شیخ رساندیم وگفتیم: آقا جان، ما را نجات بده! آیا تا به حال كه ما آنجا رفتهایم دچار مشكلی نمیشویم؟
کیهان فرهنگی: آن شب چه اتفاقی افتاد؟
دكتر مدرسی: آن شب آن آقا خودش را واقعاً نشان داد و گفت: آن خدایی كه میگویند، درمن حلول كرده است! او حیات را شبیه میكرد به قطاری كه رانندهاش خود اوست! او گفت: من «خودش» هستم! به هر كدام از ما هم لقبی داده بود. جناب شیخ گفت: ببینید عدهای هستند كه با او این مسیر را میروند. او مباحث را خوب شروع كرده بود و به قول مولانا «اوراد خوبی آورده بود» و بعد شما را به جایی میرساند كه میگوید: آن خدایی كه شما میگویید من هستم! گفتیم جناب شیخ تكلیف ما چیست؟ گفت: هیچ! من میدانم كه شما رفتهاید و شنیدهاید، ولی میدانم كه شما همان وقت هم كه آنجا بودید، دلتان در حال و هوای خودتان بوده و مجذوب نشدهاید. البته یكی از دوستان كه گاهی نزد جناب شیخ هم میآمد، به آن آقا دل داد و همانجا ماند
کیهان فرهنگی: آیا جناب شیخ دستورات خاصی هم برای ایام خاص مثل ماه مبارك رمضان به شما میدادند؟
دكتر مدرسی: بله، در شروع ماه در بعضی ایام و مثلاً همان ماه رمضان ابتدا برای ما درباره آن ماه صحبت میكرد و برنامه میداد و میگفت: در این ماه شما را برای افطار زیاد دعوت میكنند، سعی كنید در همان خانه خودتان افطار كنید و یك لقمه غذا بخورید و بعد بروید و سری بزنید. اگر رفتید، به محض آن كه سر سفره نشستید، با هر چه جلو شما گذاشتند افطار كنید و به چیزی دیگری دست نزنید. ما هم هر جا میرفتیم به همان دستور عمل میكردیم بعدها همین آقای رافعی خیلی اصرار كرد كه بداند جریان چیست. گفتم: دستور جناب شیخ است. از آن پس آقای هر جا كه میرفتیم قبلاً سفارش میكرد جلو من غذای حسابی بگذارند! البته دستورات دیگری هم جناب شیخ میدادند كه از بیانش معذورم
کیهان فرهنگی: جناب مدرسی! آیا مشورتهایی هم در امور زندگی با جناب شیخ داشتید؟
دكتر مدرسی: در بعضی موارد بله، بعضی وقتها هم خود ایشان به ما رهنمودهایی میدادند كه در آغاز، حكمت آن برایمان روشن نبود، بعد میفهمیدیم. مثلاً از روزی كه من به خدمت جناب شیخ آمدم، فرمودند: شما غیر از این كه به طور رسمی درس میخوانی وجلو میآیی، بعد از كلاس نهم، به صورت متفرقه - آزاد - هم امتخان بده و من همین كاررا كردم و تا آخرین سال كه دیپلم دبیرستان را گرفتم، در بیرون هم به طور متفرقه درآموزشگاه خزائلی درس میخواندم و امتحان میدادم تا دو دیپلم بگیرم. بعدها كه جریانی برایم اتفاق افتد، دیدم كه جناب شیخ چه پیشبینی جالب و خوبی كرده بود!
کیهان فرهنگی: در مورد مسایل شخصی مثل پیرامون ازدواجتان هم با جناب شیخ مشورت میكردید؟
دكتر مدرسی: بله، اصلاً ازدواج من با همسرم به پیشنهاد جناب شیخ بود
کیهان فرهنگی: یعنی از بستگان ایشان؟
دكتر مدرسی: خیر، در میان چند نفری كه از فامیل و غیر فامیل نامزد بودند، یا مادرم انتخاب كرده بود، من با جناب شیخ مشورت كردم و مشخصات همسر كنونیام را به ایشان گفتم، جناب شیخ هم فرمودند: راه صوابی است. این كار را بكنید، این خانم موجب بركت میشود و شما را خوب میتواند اداره كند. ما هم آمدیم و كار را تمام كردیم. به هرحال ایشان در تمام مواردی كه به قدرت پرواز روحی ما مربوط میشد، راه نشان میدادند
و كاملاً هم مسلط بودند
کیهان فرهنگی: لطفاً بحثی هم درباره ویژگیهای تعلیم و تربیت جناب شیخ داشته باشید. روش كار ایشان چه تفاوتهایی با تعلیمات رایج زمان داشت؟
دكتر مدرسی: عرض شود چند محور اصلی در تعلیم و تربیت جناب شیخ وجود داشت. اولین محور در شیوه تربیتی جناب شیخ این بود كه برخلاف تمام روشهای رسمی در تعلیم وتربیت صوفیانه، ایشان رابطه مطلق مرید و مرادی را میشكست. یعنی از روز اول كه كسی را برای شاگردی میپذیرفت، در عین حال كه از او میخواست كاملاً در اختیار باشد، به او میآموخت كه درباره موضوع تفكر و آن را بررسی كند. این یك تفاوت، دومین محوری كه در روش جناب شیخ و خلاف روشهای سنتی گذشتگان بود، تشویق شاگردان به آموختن علم روزبود. نكته مهم این است كه این علم آموزی و تشویق به هیچ وجه تحت تأثیر رویكرد به علم در دهههای 20 و 30 نبود، بلكه منطبق با دیدگاه كاملاً عرفانی و فلسفی خاص جناب شیخ بود. به این ترتیب كه، اگر ما كل حیات را جلوههایی از معشوق بدانیم، همان كه حافظ میگوید: « هر دو عالم یك فروغ روی اوست »، جناب شیخ در مكتب تربیتیاش كه ملهم از حافظ بود، برای شناخت این جلوه، معتقد بود كه باید علم بیاموزیم. زیرا علم
آموزی ارتباط مستقیمی با شناخت معشوق دارد. همان طور كه گفتم، جناب شیخ در حركت به شاگردانش مطالب را آموزش میداد. البته این روش منحصر به ایشان نیست. ما در بین اهل تصوف هم این حركت را میبینیم كه با شاگردان حركت میكنند، اما تفاوت این بود كه جناب شیخ این حركت را در دو بخش همزمان انجام میداد، یكی در طبیعت و یكی در جامعه شاگردان را مثلاً میبرد به صحرا، به كوه و همچنین در محیط طبیعی زندگی مردم درآنجا سعی میكرد كه شاگردان با محیط و مردم ارتباط برقرار كنند. همین طور درمحیطهایی مثل حرم حضرت عبدالعظیم، یا در کوه بیبی شهربانومحور مهم دیگر در تعلیم و تربیت جناب شیخ كه باز هم برخلاف روش تصوف بود كه رابطه شاگرد را با خانواده و جامعه میبرند تا مرید را از محیط و خانواده به خودشان منحصركنند، در مكتب تربیتی جناب شیخ میبینیم كه این طور نیست، بلكه شما باید در خدمت انسان باشید، آن هم در درجه اول در خدمت خانواده خویش، و بعد در خدمت جامعه خود اما مسأله عمده این است كه چگونه در خدمت باشیم و اسیر نباشیم؟ یك جمله زیبایی كه مدرس در مجلس به كار میبرد این بود كه « سیدالقوم خادمهم » یعنی بزرگ هر قوم خدمتگزار آنهاست. البته این جمله در اصل حدیث معصوم(ع) است، آنچه در مكتب عرفان ما داریم، ریشههایش در منابع اسلامی خودمان هست. یعنی چه؟ یعنی شما از یك طرف در فرد بزرگی ایجاد میكنید و از طرف دیگر، این بزرگی را با خدمتگزاری همراه و هم معنی كردهاید. این نكته خیلی ظریفی است. اگر شما دقت كنید میبینید همه كسانی كه به عنوان شاگردان شیخ برگزیده شدهاند، همه خانواده دارند و شاید هم خیلی با مسایل اطرافیان خودشان درگیرند، اما در عین حال، میبینید كه از این قیود آزادند. اما محور چهارم تربیتی جناب شیخ دادن دید جدیدی به شاگردان بود، دیدی كه سبب میشد تا دیگر عبودیت و مسائل عبادی را عملی تكراری ندانند و تكراری عمل نكنند. میدانیم كه بعضی از نمازهایمان تكراری میشود و اصلاً یادمان میرود كه چه وقت «بسم الله» گفته ایم و كی ولاالضالین!؟ به خاطر این كه تكراری عمل میكنیم. آنجا مربی تذكر میداد كه چه وقت داری تكرار میكنی و چرا؟ در مكتب جناب شیخ، معلم تمام وجودش را به شاگردش میسپارد، همان طور كه شاگرد خودش را به معلم میسپارد. برخلاف آنچه در تصوف هست، در مكتب شیخ، معلم باید خودش را صرف شاگرد كند. در این مكتب، معلم بیش ازشاگرد روح و انرژی میگذارد.
یكی دیگر از كارهای جناب شیخ این بود كه دیوان حافظ را به كتاب آموزش عرفان تبدیل كرد. شیخ در مكتب تعلیم و تربیت عرفانی، یك دید نو و تازه داشت كه دركل تاریخ سابقه ندارد. حتی نزد معلمین درجه یك ما كه در تربیت شاگرد خیلی ورزیده بودند دیگر ویژگی مهم شیخ این بود كه در كنار شاگردش، شاگرد بود تا مسائل وی را بفهمد
تابداند كه چگونه حركت كند كه این شاگرد احضار شده و از راه رسیده را - مثل من- تربیت كند. به جناب شیخ الهام میشد كه فلان شخص را از فلان جا صدا بزن، استعداد خیلی خوبی دارد و خیلی خوب مطالب را میگیرد. شیخ هم میفرستاد او را پیدا میكردند تا با او صحبت كند و اگر بخواهد و بپذیرد، بیاید و كلمات ایشان را بشنود. شیخ بنیانگذار یك مكتب تعلیم و تربیت بسیار جدید و كارآمد بود
کیهان فرهنگی: در حاشیه گفتگوهایمان در جلسه اول، به داستان استواری كرمانشاهی اشاره كردید كه محل مأموریتش كرمان بود و شما به دستور جناب شیخ به آنجا رفتید و او را به تهران آوردید، اگر ممكن است موضوع را مجدداً شرح بدهید
دكتر مدرسی: فكر میكنم این موضوع مربوط به سالهای 30 یا 31 باشد اما خلاصهاش كنم؛ روزی از روزها جناب شیخ در جلسه و در جمع شاگردان خصوصی گفتند: استواری كرمانشاهی در كرمان است كه خانوادهاش در كرمانشاه احتیاج شدیدی به او دارند. پدر و مادرش هم پیر و نیازمندند، لازم است كسی از میان شما به كرمان برود و او را متوجه كند كه به تهران بیاید تا كارش را درست كنیم و به شهر خودش برگردد. چون در جمع، نگاه شیخ هنگام صحبت به بنده بود، من احساس كردم كه این كار را به عهده من گذاشتهاند
کیهان فرهنگی: اسم و شهرت او را هم گفتند؟
دكتر مدرسی: بله، اما جای او معلوم نبود. باید میرفتم در پادگانهای شهر او را پیدا میكردم. بهر حال، من به كرمان رفتم و به پادگان شهر مراجعه كردم. میدانید كه آن زمان این كار مشکلات خاص خودش را داشت. احتمال همه چیز میرفت. با مراجعات مكرر و مشكلات زیاد، كه شرحش طولانی است و تنها یك موردش را عرض میكنم، چند روز مرا در پادگان بازداشت كردند تا ببینند قضیه چیست؟ سرانجام توانستم به یاری خداوند آن استوار را پیدا كنم و پیام جناب شیخ را به او برسانم. اما باور متن پیام در آن جو سیاسی برای فردی نظامی، مشكل بود، هر طور بود او را قانع كردم مشكل دیگر گرفتن مرخصی برای او و آوردنش به تهران بود. خیلی خلاصه بگویم كه به طرزی معجزه آسا توانستم از فرماندهاش كه به صورتی كاملاً عجیب و اتفاقی یكی از آشنایان ما از آب درآمد و شخصی به نام سرهنگ رضا تهرانینژاد بود، پانزده روز مرخصی گرفتیم و او را به تهران آوردم تا مدتی كه استوار در تهران بود، شبها به مسافرخانه میرفت و روزها هم در جلسات منزل جناب شیخ شركت میكرد. آن زمان یكی از دوستداران جناب شیخ، تیمسار قدبلند و قوی و سیاه چردهای بود كه بعضی از شبها به خانه جناب شیخ میآمد، در میزد و همان بیرون با صدایی رسا میگفت سلام علیكم، امری ندارید؟ و بعد میرفت فكر میكنم خانهاش هم همان نزدیكیها بود. یك شب مطابق معمول آمد و در را باز كرد
و گفت: سلام علیكم، امری ندارید؟ جناب شیخ فوری گفت: بیا تو! داخل شد. جناب شیخ با اشاره به استوار كرمانشاهی گفت؛ ببین! این شخص باید از كرمان به كرمانشاه منتقل بشود، ایشان را دست تو سپردهام، تیمسار گفت: بچشم! و بعد به آن نظامی گفت: بلندشو و پرسید: درجهات چیست؟ گفت: استوار. تیمسار گفت: چرا احترام نمیگذاری؟ استوارراست ایستاد و گفت: بله قربان! و احترام گذاشت. تیمسار گفت: با لباس شخصی احترام نظامی میگذاری؟ این را با حالت شوخی گفت و همه خندیدیم. تیمسار اضافه كرد كه
تا چهار روز دیگر كارش را درست میكنم و همین طور هم شد، و آن استوار حتی به كرمان هم نرفت و یك سر به كرمانشاه نزد والدینش رفت. چند بارهم پس از آن به تهران آمد و اظهار محبت كرد و نان شیرینی كرمانشاهی برایمان آورد و میگفت: نجات پیدا كردم و حالا دركرمانشاه در مراسم دعای ختم انعام به شما دعا میكنم، پدرم خیلی به من نیاز
دارد. بهرحال، تا مدتها یكدیگر را ندیدیم و از حال هم خبر نداشتیم اكنون آن ماجرا را از حافظه نقل میكنم و ممكن است دیگران در آینده تكمیلش كنند
کیهان فرهنگی: این موضوع هم كرامتی دیگر از جناب شیخ بوده و هم احتمالاً نتیجه دعای پدر ومادر آن استوار كرمانشاهی كه ناراحت بودند و حضور فرزندشان در كرمانشاه كمك زیادیبه آنها میكرد
دكتر مدرسی: تردید در این نیست. پدر و مادر آن شخص نیمه شب آهی كشیدهاند و این تیرآه به هدف استجابت نشسته و جناب شیخ هم مأمور شده بود كه این كار را انجام بدهد این موضوع یكی از مسائل خاطره انگیز زندگی من است
کیهان فرهنگی: جناب مدرسی! آیا جناب شیخ در زمان حیات، برای دوره بعد از خودشان شما را به
شخص دیگری به عنوان راهنما یا هر چیز دیگر ارجاع میدادند؟
دكتر مدرسی: این از آن سؤالات است كه پاسخ به آن برای من مشكل است. بله جناب شیخ شاید یك سال پیش از فوتشان، مشخص كردند كه بعد از من چه كسی، نه به عنوان مرشد چون خود ایشان هم برای ما جنبه مرشدی نداشت، معلم بود و هیچ وقت به عنوان مرشد مطرح نبود - باید جلسه را اداره كند
کیهان فرهنگی: یكی از همان افراد جلسه خصوصی؟
دكتر مدرسی: بله، از همان شاگردان، بعد از فوت ایشان هم مدتی جلسه اداره میشد
کیهان فرهنگی: در جلسه گذشته در مورد مسائل مختلف و از جمله در مورد چگونگی در گذشت جناب شیخ مطالبی فرمودید، از جمله این كه ایشان پیشبینی كرده بودند كه شما اولین كسی هستید كه در مزارشان شمع روشن میكنید و همین طور هم شد. در این نشست میخواهیم
خواهش كنیم از احساس خودتان هنگام شنیدن خبر فوق جناب شیخ و مسائل پس از آن برایمان صحبت كنید
دكتر مدرسی: ما خیلی از مسایل روحیمان را نه میتوانیم بیان كنیم و نه میتوانیم به تصویر بكشیم. ما نمیتوانیم شرح غمهایمان را بنویسیم، یا شرخ غمهایمان را نقاشی كنیم. این مقدار هم كه بیان میكنیم، استكانی آب از یك دریاست واقعیت این است كه رحلت جناب شیخ برای ما چند نفر شاگردانش آنچنان سخت و غیر قابل تحمل بود كه شاید تا یك سال پس از آن، ما احساس میكردیم كه باید سهشنبهها یا پنجشنبهها برویم به دیدار جناب شیخ! نمیتوانستیم بپذیریم كه ایشان فوت كرده است اگرچه خود جناب شیخ گفته بودند كه چه زمانی از این دنیا خواهند رفت
کیهان فرهنگی: یعنی روز و ساعت فوتشان را قبلاً به شما گفته بودند؟
دكتر مدرسی: بله وقتش را تعیین كرده بودند ولی من نمیتوانم وارد جزئیاتش بشوم، اما كاملاً میدانستیم و برای آن روز آماده بودیم. موقعی هم كه برای تشییع رفتیم، یك عده خیلی کمی آنجا بودند، فقط فرزندان جناب شیخ و چند نفر دیگر. وقتی به آنجا رسیدیم به ما گفتند: چه كسی به شما گفت كه جناب شیخ فوت كرده؟ آخر ما به هیچكس نگفتهایم! ولی در هر حال غم بسیار سنگینی بود برای ما. ببیند! وقتی مدرس را شهید كردند و من خبر شهادتش را شنیدم، شاید شش یا هفت سال داشتم. خیلی كوچك بودم و جریان را زیاد درك نمیكردم. اما زمانی كه وارد نگارش كتاب مدرس شدم و به فصل شهادت مدرسرسیدم، به آن شبی كه مدرس را شهید كردند، آن شب آن چنان برای من سنگین و سخت و غمانگیز بود كه فكر میكردم دیگر نفسام در نمیآید. در جریان رحلت جناب شیخ همهمین احساس به من دست داد و آن وقت بود كه دقیقاً معنا و مفهوم این سخن حضرت امام حسین علیه السلام را فهمیدم كه در عاشورا فرمودند: « الان انكسرت ظهری: الان کمرمشکست » فكر میكردیم كه دیگر دنیا برای ما چند نفر شاگردان شیخ تمام شده است. فقط به این امید خودمان را راضی میكردیم كه ما هم هر چه زودتر، سه یا چهار ماه دیگرمیرویم نزد جناب شیخ. آنقدر غم دوریش برایم سنگین بود كه در خانواده، فشار آوردند كه یك مسافرتی به خارج كشور بروم تا از آن حالت بیرون بیایم. ما به مصر و عتبات هم رفتیم ولی خدا شاهد است، هر قدمی كه برمیداشتم، امكان نداشت كه جناب شیخ را فراموش كنم. بنابراین چگونه میتوانم این احساسات را برای شما بیان كنم و شما چگونه آن را مینویسید؟ من هر چه بگویم آن زمان چه احساسی داشتم، قادر به بیان نیستم، ولی همین اندازه میتوانم بگویم شب تاریك و بیم موج و گردابی چنین حایل كجا دانند حال ما سبكبالان ساحلها من آن زمانی در هنرستانی در خیابان ری تدریس میكردم، بعدازظهرها به مزار جناب شیخ میرفتم و بعد میدیدم كه بقیه دوستان هم آمدهاند، یا به تدریج میآمدند. تا چند ماه حتی در زمستان و فصل برفریزان، بعد از ظهرها آنجا میرفتیم و مینشستیم بدون اختیار! كششی داشت آنجا برای ما با آن خاطرات و صحبتها، كمكم دستور جناب شیخ رسید كه رها كنید! شما فكر میكنید كه من اینجا خوابیدهام؟ خیر، این طور نیست. من خودم میآیم به دیدار شما
والسلام
نقل مطالب سایت ، فقط با اجازه از ناشرين کتابهای منبع
و ذکر کامل لينک سایت صالحين امکان پذیر می باشد .
1387-1382 هجری شمسی
Salehin.com
-
تشکرها 4
-
۱۳۸۷/۰۲/۱۴, ۲۲:۱۳ #4
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 213
- مورد تشکر
- 303 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
-
16
گفتگوی مجدد کیهان فرهنگی با جناب آقای دکتر علی مدرسی فرزند جناب شیخ رجبعلی خیاط - ره
شماره 206 آذر 1382
کیهان فرهنگی: جناب دكتر مدرسی! با همه زحماتی كه تا كنون برای دستیابی به زندگینامه دقیق جناب شیخ برای شما ایجاد كردهایم حس میكنیم هنوز آگاهی ما از دوران كودكی و نوجوانی جناب شیخ و محیط تربیتی او برخلاف روال مصاحبههای کیهان فرهنگی فرهنگی ناكافی و
اندك است. برای رفع این نقیصه حضورتان رسیدهایم تا درباره خانواده و كودكی جناب شیخ، اطلاعات بیشتری، در اختیارمان بگذارید
دكتر مدرسی: تا آنجا من به یاد دارم؛ پدر جناب شیخ از مردم ورامین بود، از روستای جعفر آباد و كارش هم این بود كه تشریف میآوردند به اصفهان و از پارچههای پنبهای معروف اصفهان، مثل لنگ و شمد و از این قبیل، میخریدند و برای فروش به تهران میبردند. این پارچهها آن وقت بیشتر در ناحیه «خوراسگان» در اطراف اصفهان بافته میشد. پارچههای گلكاری و بته جقه بود كه هنوز هم شهرت دارد
کیهان فرهنگی: همان پارچههای كتانی كه روی آن نقش میزدند و اصطلاحاً به آن قلمكاری میگفتند؟
دكتر مدرسی: بله، همان قلمكار و بته جقهای كه هنوز هم هست. پدر مرحوم حاج شیخ علی اصغر كرباسچیان، معروف به «علامه» كه مدیر مدرسه علوی بود از همین پارچهها برای فروش به صورت كلی میخرید و به همین دلیل لقب كرباسچیان گرفته بود. مرحوم شهید
مدرس، جد ما هم لباسش را از آنجا میگرفت. پدر آقای كرباسچیان به همین خاطر با پدر جناب شیخ آشنا شده بود و با هم مراوده داشتند و تقریباً میشود گفت كه جناب شیخ یكی از همسالان علامه كرباسچیان بوده و آنجا همدیگر را میدیدند.
بعدها كه آنها به سن
جوانی میرسند، راهشان از هم جدا میشود. شیخ علی اصغر كرباسچیان به قم میرود و درس طلبگی میخواند ولی آقا شیخ رجبعلی میروند به دنبال شغل پدر و سپس خیاطی.
بعدها همان شیخ علی اصغر كرباسچیان میآید و از شمار شاگردان جناب شیخ میشود
کیهان فرهنگی: اینكه جناب عالی در كتاب «فیض گل» از قول جناب شیخ نوشتهاید كه فرموده بودند: «آقای كرباسچیان را هم میشناسیم»، عطف به همین سابقه بوده است
دكتر مدرسی: بله، بله، پس به این ترتیب، آقا شیخ رجبعلی همراه پدرشان در 12 سالگی به اصفهان آمد و شد داشته، آن زمان در «خوراسگان» استاد عرفان بزرگی میزیسته است كه من هم سر قبرشان رفتهام. متأسفانه حالا آنجا را خراب كردهاند و قبر داخل خیابان افتاده و صاف شده، كسی هم متوجه نشد كه آنجا قبر استاد عرفان مدرس و جناب
شیخ رجبعلی خیاط بوده است! خود مدرس هم در «كتاب زرد» میگوید: من روزهای پنجشنبه به خوراسگان میرفتم، آنجا عارف بزرگی بود و من میرفتم آنجا و نزد او عرفان میآموختم و آن عارف بزرگ دنیا را كف دست من گذاشت! یعنی آن مرد آنقدر عظمت داشت كه مدرس دربارهاش اینطور صحبت میكند
کیهان فرهنگی: اسم آن عارف بزرگ در خاطرتان هست؟
دكتر مدرسی: اسمش « برهانالدین » بود. برای آگاهی دقیقتر باید به كتابهای رجالی اصفهان مراجعه كنیم. خلاصه چنین اتفاقی برای مزار آن مرد بزرگ افتاد و قبر او از بین رفت. مشابه این اتفاق، چندین سال پیش در زنجان افتاده بود، قبر یكی از بزرگان زنجان هم توی نقشه خیابان افتاد و صاف شد! این موضوع خیلی مهم است، توجه كنید! در
سفری كه من برای مراسم مرحوم استاد روزبه به زنجان رفتم، خدمت یك بزرگواری رسیدم كه دفتر اسناد رسمی داشت. این مرد داستان عجیبی برای من از مدرس نقل كرد و گفت: شبی كه شهید مدرس به زنجان آمده بود در خانه پدری ما خوابید و تا صبح خوابش نبرد، صبح كه بلند شدیم شهید مدرس به پدرم گفت: اینجا كه من دیشب خوابیدم، در زیر زمیناش قبر یكی از اولیاءالله است و دیشب تا صبح با او صحبت داشتم.
ایشان میگفت: پدرم آن شب میدیده كه مدرس خوابش نمیبرده و مرتب راه میرود و صحبت میكند، ولی به خودش اجازه نمیداد كه بیاید و مزاحم آقا بشود. صبح خود مدرس میگوید كه بله، قبر یكی از عرفا و اولیاء الله اینجاست، میروند ابزار میآورند و زمین را میكنند، سنگ قبری در میآید و مشخص میشود كه یكی از علمای بزرگ دینی و
عارف ما در آنجا مدفون است. متأسفانه بعدها آن قسمت هم خراب شد و توی نقشه خیابان افتاد و آن قبر هم از بین رفت. از این قبیل آثار زیاد داریم كه بر اثر بیتوجهی مسوولان از بین رفتهاند. این است كه كتابهای وفیات ما هم رد آنها را گم میكنند.
مزار استاد عرفان جناب شیخ و مدرس هم همینطور از بین برده شد. در هر حال، جناب شیخ در سنین نوجوانی بین ورامین و اصفهان آمد و شد داشتند و كار پدر را دنبال میكردند و بعد از آن كه پدرشان فوت میكند، یك مدتی همین كار را ادامه میدهند و این كار موجب میشود كه بروند خیاطی یاد بگیرند آن زمان پارچههای پنبهای كار اصفهان از لحاظ خنكی مورد علاقه مردم بود و بیشتر طلاب از این نوع پارچه استفاده میكردند.
خیاطی جناب شیخ از این زمان است كه شروع میشود. تا بعد برسند به دوختن لباسهای دیگر. بعد كه به تهران میآیند درس را ضمن كار ادامه میدهند و از محضر درس افراد دیگری هم استفاده میكنند ولی اصل درس عرفان را از استاد برهانالدین خوراسگانی گرفتند، همان عارف بزرگی كه در زمان مدرس هم شهرتی داشته و من یك موقعی ذكر خیرش را از مرحوم آیتالله ارباب هم شنیدم كه فرمودند: ما در خوراسگان یك چنین مرد بزرگی داشتیم. یك بار هم كه با پسر عمه مادرم كه پزشك و مجتهد بود، خدمت بانون امین اصفهانی رفتیم، آنجا صحبت از بزرگان اصفهان شد، آن خانم هم فرمودند: بله، حیف كه از
برهانالدین خوراسگانی نوشته یا كتابی به دستمان نرسیده و آنچه كه مانده افواهاً به ما رسیده، او مرد خیلی بزرگی بود
.کیهان فرهنگی: شاید با جست و جو در كتابها و آثار معاصرین جناب برهانالدین خوراسگانی بشود ردپایی و اثری از شاگردان ایشان هم بیابیم
دكتر مدرسی: چند شب پیش یكی از شاگردان بانو امین از تلویزیون صحبت میكرد و میگفت: من كتابی درباره مشاهیر و علمای بزرگ اصفهان نوشتهام، بخصوص درباره كسانی كه نزد بانو امین میآمدند. باید آن كتاب را هم دید و همینطور آثار دیگری كه درباره رجال اصفهان نوشته شده است. من خودم به خوراسگان و سر قبر آن عارف بزرگ رفتهام جناب شیخ بارها عنوان میكردند كه من در زمانی كه كار میكردم و در سیر و سلوك بودم، هر موقع كارم زیاد بود، شروع به خواندن اذكاری میكردم كه استادم به من داده بود
کیهان فرهنگی: یعنی خواندن آن اذكار كارهایشان را سبك میكرد؟
دكتر مدرسی: بله، من خودم تجربه كردهام. مثلاً كاری كه سه روز طول میكشید، ضمن آن، ذكری را كه از استاد گرفته بودم میخواندم، نگاه میكردم میدیدم كار تمام شد مثل اینكه یك عده زیادی میآمدند و به من كمك میكردند. خواهش میكنم این را حمل بر چیزی نكنید. در گفت و گوهای دیگر هم سفارش كردم كه بنویسید من یك راوی بیش نیستم و
چیزی از جناب شیخ ندارم. من یك راویام و این اطلاعات را دارم، درست مثل كسی كه كتابی را خوانده باشد. یك موقعی مردم فكر نكنند بنده آمدهام و میگویم كه من شاگرد جناب شیخ بودم و من هم اهل بخیهام! خیر چنین چیزی نیست. فقط اینها در حافظه من هست، چون خودم بعضی وقتها كه كارم خیلی زیاد است، یادم میآید كه جناب شیخ میگفت به این ذكر بپردازید « الهی و ربی من لی غیرك » این ذكر در كارهای سنگین به شما خیلی كمك میكند. من واقعاً این را تجربه كردهام
کیهان فرهنگی: جناب دكتر مدرسی! در جلسه گذشته كه خدمتتان بودیم، درباره یكی از كرامات جناب شیخ برایمان صحبت كردید - موضوع آب خواستن بچهای در مینی بوس و بیتاب شدن جناب شیخ - این قسمت را متأسفانه به دلیل اشكال فنی در ضبط صوت نتوانستیم در یادنامه جناب شیخ بیاوریم. اگر ممكن است لطف كنید كه مجدداً این موضوع را برایمان
بازگو بفرمایید
دكتر مدرسی: بله، در یك روز گرم تابستان، من با جناب شیخ با مینی بوس به طرف تجریش میرفتیم. ما در قسمت عقب ماشین نشسته بودیم. توی راه گریه شدید بچه كوچكی كه به اصرار از مادرش آب میخواست، توجه همه را به خودش جلب كرده بود. خب، در ماشین كه آب نبود و كودك از تشنگی ضجه میزد. جناب شیخ ناگهان انگار كه از دست كسی لیوان آبی را میگیرد، دستش را بلند كرد و از سمت شانهاش لیوان آبی گرفت و به مادر كودك داد تا به فرزند تشنهاش بدهد، بچه آب را خورد و آرام گرفت. مادر بچه لیوان خالی آب را پس داد و جناب شیخ آن را گرفت و دستش را بالا سرش آورد و لیوان در دستش غیب شد! من كه شاهد این كرامت جناب شیخ بودم با توجه به صحبتهای قبلی جناب شیخ به ایشان گفتم:
شما فرموده بودید كه انجام این نوع كارها مكافات دارد، چرا خودتان رعایت نكردید؟
جناب شیخ فرمودند: درست است، این كارها مكافات دارد، اما من بیتاب شدم و نتوانستم ضجه و تشنگی این بچه را تحمل كنم
کیهان: از لطف مجددی که فرمودید متشکریم
نقل مطالب سایت ، فقط با اجازه از ناشرين کتابهای منبع
و ذکر کامل لينک سایت صالحين امکان پذیر می باشد .
1387-1382 هجری شمسی
Salehin.com
-
تشکرها 5
-
۱۳۸۷/۰۲/۱۴, ۲۲:۲۰ #5
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 213
- مورد تشکر
- 303 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
-
16
دانلود مصاحبه ها
اين هم متن كامل مصاحبه جهت استفاده آسانتر علاقمندان
فايل ضميمه فشرده شده . ابتدا آن را از حالت فشرده خارج كنيد و سپس توسط ورد 2003 باز كرده و مطالعه كنيد
.
استفاده از اين فايل رايگان است اما اگر دوست داشتيد براي شادي مرحوم پدرم سه صلوات بفرستيد.
-
تشکرها 7
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
موضوعات مشابه
-
۩~*~۩تصاويرراهپيمايي مردم مسلمان ايران دراعتراض به سوزاندن قرآن۩~*~۩
توسط ║★║فاطمی║★║ در انجمن تصاویر دیدنیپاسخ: 116آخرين نوشته: ۱۳۸۹/۰۶/۲۷, ۱۷:۳۱ -
جن و فرشته چه تفاوتهايي دارند ؟
توسط ║★║فاطمی║★║ در انجمن سایر مباحث اعتقادی در قرآنپاسخ: 2آخرين نوشته: ۱۳۸۹/۰۶/۲۱, ۱۶:۰۶ -
زيبايي و اصل و نصب بدون اخلاق ارزش ندارد!
توسط غريب در انجمن عرفان نابپاسخ: 0آخرين نوشته: ۱۳۸۹/۰۶/۲۰, ۱۹:۱۵ -
گفتگوبين صدف وعروس دريايي
توسط نجم الثاقب در انجمن حجاب و پوشش اسلاميپاسخ: 10آخرين نوشته: ۱۳۸۹/۰۶/۰۶, ۰۷:۳۲ -
بررسي روايي مساله فتنه و امتحان الهي
توسط theological در انجمن سایر مباحث اعتقادی در قرآنپاسخ: 0آخرين نوشته: ۱۳۸۸/۱۱/۱۸, ۱۵:۴۲
اشتراک گذاری