صفحه 1 از 65 1231121314151 ... آخرین
جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید   

موضوع: داستان های جالب و آموزنده

  1. #1
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۷
    نوشته
    17,586
    مورد تشکر
    14,342 پست
    حضور
    4 ساعت 10 دقیقه
    دریافت
    662
    آپلود
    397
    گالری
    32

    داستان های جالب و آموزنده




    با سلام
    در این تاپیک داستان زیبا و آموزنده قرار خواهد گرفت...


    ویرایش توسط .:MONTAZER:. : ۱۳۸۷/۰۲/۳۱ در ساعت ۱۶:۰۶


  2. #2
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۷
    نوشته
    17,586
    مورد تشکر
    14,342 پست
    حضور
    4 ساعت 10 دقیقه
    دریافت
    662
    آپلود
    397
    گالری
    32

    این داستان شما را شوکه می کند




    این داستان شما را شوکه می کند

    این داستان شما را شوکه می کند...البته یک شوک مفید
    یک مرد جوان درجلسه روز چهارشنبه مدرسه کتابمقدس شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنواداشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "
    بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد اینپیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها رادر زندگیشان هدایتکرده است.
    حدودساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت میکند. همانطور که در ماشین نشسته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگرتو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن. من گوش خواهم کردوتمام سعیم را خواهم کرد که مطیع توباشم."
    همانطوری که درخیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان احساس عجیبی میکند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خودرا تکان داده و می گوید: " آیا خداتو هستی؟ " چون که جوابی نمی گیرد شروع می کند به ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوانبه یاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برایاولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد ونزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او حرف میزد.
    او گفت: "باشه خدا اگراین تو هستی که حرف میزنی من شیر را میخرم." به نظر اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چون که بهرحال او میتوانست ازشیریکه خریده استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خریدو به راهش به طرف خانه ادامه داد.
    وقتی خیابان هفتم را ردمی کرددوباره الزامی را در خود حس کرد:" بپیچ به اینخیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و بهحالت شوخی گفت: " باشه خدا اینکار را هم می کنم.
    وقتی چند ساختمان رارد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبودولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند وبیشترچراقهای خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.
    اودوباره حسی داشت که می گفت: شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان بهخانه نگاهیانداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند. او در ماشین را باز کرد وروی صندلی نشست.
    خداوندا این دیوانگیست. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی می شوند و بعد من مثل احمقها به نظرمیرسم بالاخره او در اتومبیل را باز کردوگفت: باشه خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگرکسی سریع جوابنداد من فوراً از آنجا میرماو ازعرض خیابان عبور کردو جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد وگفت: کیه؟ چی می خواهی؟و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد. مردی با شلوار جین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که ازتخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیادخوشحال نبود. گفت: چی میخواهی؟ فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد وگفت: براتون شیر آوردم. آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنیهمراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیربود.
    مرد درحالی که هنوزگریه می کردگفت: ما دعا کرده بودیم چون که این ماه قبضهای سنگینی راپرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برای بچهماندر خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشانبدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیهکنم."همسرش نیز از آشپزخانه فریادزد: من از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شمافرشتهنیستید؟مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آوردو هرچه پول در کیفش بود را دردست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین درحالی که اشک ازچشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاهاجواب می دهد.
    این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده ازما می خواهد که اگر مامطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضحتربشنویم. لطفاً گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت بگیرد.
    ویرایش توسط سوگند : ۱۳۸۷/۰۲/۲۴ در ساعت ۱۰:۵۲


  3. #3
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۷
    نوشته
    17,586
    مورد تشکر
    14,342 پست
    حضور
    4 ساعت 10 دقیقه
    دریافت
    662
    آپلود
    397
    گالری
    32



    درسی که بهلول به جنید بغدادی داد
    شیخ « جنید بغدادی » به عزم سفر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان به دنبال او میرفتند.
    شیخ از احوال بهلول پرسید. مریدان گفتند:
    - اومرد دیوانه ای است ، با او چکار داری؟!
    جنید گفت:
    - مرابا بهلول ، کاری است.
    جستجوکردند. او را در صحرایی یافتند و شیخ را پیش او بردند.
    هنگامی که جنید پیش رفت ، دید بهلول خشتی را زیر سرنهاده و خوابیده است. از چنین کاری در حیرت ماند.
    سلام کرد. بهلول جوابش داد و پرسید :
    - چه کسی هستی؟
    گفت :
    -منم؛ جنیدبغدادی.
    بهلولپرسید:
    - همان شیخی که مردم را ارشاد می کند؟
    - آری.
    بهلول پرسید :
    - آداب طعام خوردن خود رامی دانی؟
    - آری میدانم.
    - چگونه می خوری؟
    جنید بغدادی پاسخ داد :
    - اول بسم ا... می گویم واز جلوی خود غذا می خورم ، و لقمه کوچک بر می دارم و به طرف راست دهانم می گذارم وآهسته می جویم و به لقمه دیگران نظر نمی کنم و در خوردن از یاد حق غافل نمی شوم وهر لقمه که می خورم الحمدالله می گویم و در اول و آخر غذا دست می شویم.
    بهلول برخاست وگفت:
    - تو می خواهی که مرشدخلق باشی و طعام خوردن خود نمی دانی!؟
    و به راه خود رفت.
    پس مریدان شیخ را گفتند.
    - ای شیخ! این مرد دیوانه است!
    جنید گفت:
    - دیوانه به کار خویش هوشیار است و سخن راست از دیوانه بایدشنید.
    بعد به دنبال بهلول روان شد و گفت:
    - مرا با اوکار است.
    چون بهلول اندکی راهبرفت، بر زمین نشست. شیخ دو مرتبه پیش او آمد و در کنارش قرار گرفت و گفت :
    - شیخ بغدادی هستم که آداب طعام خوردن خود را نمی داند!
    بهلول پرسید :
    - آیا آداب سخن گفتن خود را می دانی ؟
    گفت:
    - آری.
    - چگونه سخن می گویی؟
    جنید پاسخ داد :
    - سخن را به اندازه میگویم؛ بی موقع و بی حساب حرف نمی زنم و به قدر فهم شنوندگان می گویم و مردم را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان نمی گویم که مردم از من ملول گردند.
    بهلول گفت:
    - طعام خوردن که جای خودداشت؛ اینک دانستم که سخن گفتن هم نمی دانی!
    پس از جای برخاست و دوباره شیخ را به حال خود گذاشت ورفت.
    مریدان گفتند:
    - یا شیخ ! دیدی که این مرد دیوانه است. تو از آدم دیوانه ، چه توقعی داری؟
    جنید به آرامی جواب داد:
    - مرا با او کاری است که شما نمی دانید.
    و دیگر بار به دنبالبهلول حرکت کرد تا به او رسید.
    بهلول گفت:
    - تواز من ، چه می خواهی ؟ ای شیخ! تو آداب خوردن و سخن گفتن خویش را نمی دانی ، آیا ازآداب خوابیدن آگاهی داری؟
    - بلی؛ آگاهی دارم!
    - چگونه می خوابی؟
    جنیدگفت:
    - چون از نماز اعشاء ودعای آن فارغ می شوم لباس خواب می پوشم.
    ... سپس آنچه از آداب خوابیدن بود که از حضرت رسول(ص) رسیده بود ، بیان نمود.
    در پایان سخنانش ،بهلول گفت:
    - دانستم که آداب خوابیدن همه نمی دانی !
    وخواست برخیزد که جنید دامن لباسش را گرفت و گفت:
    - ای بهلول ! برای خدا این ها را به من بیاموز!
    بهلول گفت:
    - تا کنون که ادعای دانایی می کردی ، از تو کناره می گرفتم؛ اما حال که به نادانی خویش معترف شدی ترابیاموزم. این ها که تو گفتی فرع است و اصل در خوردن آن است که :
    لقمه حلال باید خورد و اگرغذای حرام را صدها نوع از این آداب که گفتی ، به جای بیاوری ، فایده یا ندارد و سبب تاریکی دل شود.
    جنید که خوشحال شده بود ، گفت:
    - خداوند پاداش نیکویی به تو دهد !
    بهلول گفت:
    - درسخن گفتن ، باید که دل پاک باشد و نیت درست گردد و برای هدفی از آن خدا باشد؛ که ازبرای هدفی دنیایی سخن بگویی یا بیهوده و هرزه حرف بزنی هر کلام تو وبال گردنت خواهدشد. در چنین هنگامی سکوت و خاموشی بهتر و نیک تر است.
    اما آداب خوابیدن را هم بشنو:
    البه حرف هایی که در این باره بر زبان آوردی ، فرع میباشد و اصل این است که کینه مسلمانان و حب دنیا و مال دنیا در دل تونباشد.
    جنید ، دست بهلول رابوسید و او را دعا کرد.
    ویرایش توسط سوگند : ۱۳۸۷/۰۲/۲۴ در ساعت ۱۴:۰۱


  4. #4
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۷
    نوشته
    17,586
    مورد تشکر
    14,342 پست
    حضور
    4 ساعت 10 دقیقه
    دریافت
    662
    آپلود
    397
    گالری
    32

    شهر مردگان




    شهر مردگان
    ديروز از همهمه ي شهر گريختم و رفتم تا در سكوت مزرعه ها قدم بزنم. به سوي تپه ي بلندي رفتم كه طبيعت با دستان سخاوتمند خود، به اوموهبتي عظيم بخشيده بود.
    از آن، بالا رفتم و به عقب برگشتم. شهر، با برج هاي بلند و معابد بزرگش، در لا به لاي ابري ضخيم از دود كارخانه ها نمايان شد.

    نشستم و بر كردار مردمان شهر انديشه كردم. به نظر، بيشتر آنها بيهوده و بي هدف حركت مي كردند و زندگي شان سراسر سختي و كشمكش مي باشد. به خود جرات دادم تادرباره رفتار و اعمال فرزندان آدم بينديشم؛ در آن ميان، گورستاني ديدم با سنگ هايي از مرمر اعلا و درختان سرو بلند.

    آن جا، بين شهر مردگان و زندگان نشسته بودم و به سكوت حاكم، تلاش و همهمه ي بي پايان، دغدغه ي هميشگي زندگي و جايگاه رفيع مرگمي انديشيدم.
    در شهر زندگان، هوس و آرزو، عشق و نفرت، فقر و ثروت، ايمان و بي ايماني.
    در شهر مردگان، جهاني خاك؛ خاكي كه طبيعت در همه جا پراكنده و گياهان وديگر موجودات، در اعماق سكوت شب، در آن به كام مي رشند.

    در افكارم سرگردان بودم. ناگهان جمعيت انبوهي را ديدم كه به آرامي گام برمي داشتند. موسيقي محزوني شنيدم با نوايي غمگين و افسرده، كه فضا را پر كرده بود. از برابر ديدگانم، گروه عظيمي كه مردمي فروتن و افتاده در آن بودند، عبور مي كرد. آن ها، به دنبال جنازه ي مردي ثروتمند و مالدار به راه افتاده بودند... زندگان، مرده اي را بر دوش مي بردند؛و زاري و فغان، صداي ناله و سوگنامه ها، روز را پر از غم و اندوه كرده بود.

    در اطراف محل دفن، بخور و عود سوزاندند؛ با ني، نواي عزا نواختند وكشيشان به نماز ايستادند. خطيبي بر سكويي ايستاد و با لحني سراسر ستايش و تمجيد،عباراتي بر زبان آورده شاعران، با اشعار و سروده هاي خود، سوگواري كردند و مراسمي غم انگيز و ملال آور فراهم آوردند. پس از مدتي، جمعيت پراكنده شد و سنگ قبر باشكوهو زيبايي، كه سنگ براني ماهر آن را تراشيده بودند، نمايان شد. روي آن، حلقه ها و تاجهاي زيبا و آراسته اي كه استادان اين فن مهيا كرده بودند، قرار دادند. سپس، جمعيت به سوي شهر بازگشت.

    من همچنان نشسته، از دور نظاه گر بودم و سخت درانديشه.

    خورشيد رو به غروب مي رفت. سايه ي صخره ها بلندتر شد و طبيعت، جامهي نور را از تن بيرون مي كرد. در همان لحظه، چيز ديگري ديدم... برشانه هاي دو مرد،تابوتي ساده حمل مي شد. به دنبال آن ها، زني با لباس هاي كهنه و مندرس حركت مي كردكه كودكي بر بغل داشت. به دنبال آنان، سگي نيز بود كه گاهي به زن و گاهي به جعبه يچوبي كوچك نگاه مي كرد... اينان، تشييع كنندگان جنازه ي مردي فقير و بي چيز بودند. آن زن، با گريه ي بي صداي خود، حكايت از اندوهي بي پايان داشت؛ كودك از گريه يمادر، مي گريست و حيوان با وفا، حركاتش سرشار از اندوه و غصه بود.

    وقتي به گورستان رسيدند، تابوت را پايين آورده، داخل گودالي دورافتاده و ترسناك قراردادند... گوري به دور از مقبره هاي مرمرين و باشكوه. در سكوت و پريشاني، به سوي شهربازگشتند. سگ، بارها به آخرين آرامگاه يار و اربابش نگاه مي انداخت تا آن كهسرانجام، پشت درختان بلند، از ديدگان ناپديد شدند.

    به شهر زندگان نگاه كردم و با خود گفتم: اينج اف براي ثروتمندان و قدرتمندان است. سپس به شهر مردگان نگاه كردم و گفتم: اينجا نيز براي ثروتمندان و قدرتمندان است. آن گاه به آسمان، به جاييكه اشعه هاي زرين خورشيد روز در آن پيداست و كردم و گفتم:
    پس كجاست... اي سرورعالميان، كجاست جايگاه فقيران و ضعيفان؟

    اين را گفتم و همچنان به آسمان چشم دوختم كه ناگهان صدايي از درون خود شنيدم كه گفت:
    آنجا...!
    ویرایش توسط سوگند : ۱۳۸۷/۰۲/۲۵ در ساعت ۲۰:۰۲


  5. #5
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۷
    نوشته
    17,586
    مورد تشکر
    14,342 پست
    حضور
    4 ساعت 10 دقیقه
    دریافت
    662
    آپلود
    397
    گالری
    32

    معلم




    معلم
    دختری در چين زندگي مي كرد که با جدیت درس نمی خواند . وی اصلا نمیدانست که آینده اش چيست و به دنبال چه هدفي مي باشد . روزی از روزها ، قبل ازامتحانات مدرسه ، دوست اين دختر به وی خبر داد كه به سوالات امتحاني دست يافته است . در حقیقت ، دختر مي توانست براي شركت در امتحان از همین ورقه استفاده كند . دخترکلیه پاسخ های ورقه را كه در دست داشت حفظ كرد . با توجه به ضعف درسي وي گمان براين بود كه او در اين امتحانات از نمره 100 فقط 30 نمره خواهد گرفت . اما او موفقشد در آزمون مدرسه نمره 98 بگيرد. اين مساله باعث شد كه دانش آموزان دچار ترديدشوند كه مبادا دختر در امتحان تقلب كرده است . با وجود اين اتفاق معلم دختر راستایش و تشویق و ابراز اطمینان کرد که وي از آن به بعد موفقیت هاي بيشتري به دستخواهد آورد . دختر نيز كه هيجان زده شده بود ، شروع به گريه كرد . او از سخنان معلمبي نهايت خوشحال شده بود و دريافته بود كه اگر خوب درس بخواند ، افتخارات بيشتريكسب خواهد کرد . از آن به بعد ، دختر برای آنکه ثابت کند تلقب نکرده است و براياينكه معلمش را نا امید نکند ، با جدیت درس می خواند و از لذت درس خواندن را احساسمي كرد . چند سال بعد ، او در يكي از دانشگاه هاي معروف پکن پذيرفته شد . در واقعبدون آن ورقه امتحان سرنوشت دختر اين گونه تغییر نمي كرد و آينده خوبي در انتظار وينبود . اما همان اتفاق فرصتی برای دختر فراهم آورد و مسير زندگي وي را متحول كرد . بعد از سالها ، دختر به مدرسه باز گشت و براي معلم خود حقيقت را فاش كرد . معلم کهديگر سالمند شده بود ، گفت : عزیزم ، آن زمان می دانستم که تو تلقب کرده ای . زیراتوانایی هاي تو را مي شناختم و مي دانستم كه تو نمي تواني نمره 98 بگیری . اما فکرکردم که امکان دارد تو با استفاده از این فرصت بيشتر کوشش کنی . بدین سبب ، تو راتشویق کردم و نسبت به تو اطمینان داشتم . دختر با شنيدن اين سخنان به گريه افتاد . وی می دانست که در لحظه کلیدی حیات وی ، معلم او را تشویق کرده و همين مساله راهزندگي وي را تغيير داده است. بله دوستان ، در واقع ، در حیات ما اتفاقات و فرصت هایزیادی رخ داده و بوجود مي آيد . لذا نبايد به اين آسانی این فرصت ها را از دست داد



  6. #6
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۷
    نوشته
    17,586
    مورد تشکر
    14,342 پست
    حضور
    4 ساعت 10 دقیقه
    دریافت
    662
    آپلود
    397
    گالری
    32

    انتخاب




    انتخاب
    زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمردرا با ریش های بلند جلوی در دید.
    به آنها گفت:" من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم."
    انها پرسیدند:"آیا شوهرتان خانه است؟"
    زن گفت:"نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته."
    آنها گفتند:"پس ما نمی توانیموارد شویم."
    عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
    شوهرش به او گفت:"برو وآنهابگو شوهرم آمده، بفرمایید داخل."
    زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند:"ما با هم داخل خانه نمی شویم."
    زن با تعجب پرسید:"چرا!؟"یکی از پیرمرد ها به دیگری اشاره کرد و گفت:" نام او ثروت است."و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:" نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم."
    زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر گفت:"چه خوب،ثروت را دعوت می کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!"ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:" چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ "
    عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:" بگذاریدعشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود."
    مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:"کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست."
    عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:"شما دیگر چرا می آیید؟"
    پیرمرد ها با هم گفتند:" اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!"



  7. #7
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۷
    نوشته
    17,586
    مورد تشکر
    14,342 پست
    حضور
    4 ساعت 10 دقیقه
    دریافت
    662
    آپلود
    397
    گالری
    32

    تقدیم به اونهایی که زندگی را زیبا می بینند




    تقدیم به اونهایی که زندگی را زیبا می بینند
    زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي کشاورزي بود.
    به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه
    زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو
    بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز
    شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از
    گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري باشه، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در
    پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و
    درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد.
    گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از
    مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه. براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان
    ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. در جاي
    مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
    زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده ست، بعضي هاش
    مشکل. اما زماني که بهشون اجازه ميديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در
    آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن. براي همين، هميشه شانس هایت رو درياب!



  8. #8
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۷
    نوشته
    17,586
    مورد تشکر
    14,342 پست
    حضور
    4 ساعت 10 دقیقه
    دریافت
    662
    آپلود
    397
    گالری
    32

    داستان های جالب و آموزنده




    دختران کوچک زیرک تر از مردان پیر
    آن سال عید پاک زودتر از همیشه رسیده بود. مردم تازه سورتمه ها را کنار گذاشته بودند. هنوز برف اطراف حیاط دیده می شد و نهر ها جاری بودند. چالابی پر از فضله ی روان در گذر باریکی بین هر دو حیاط جمع شده بود و دو دختر کوچک از دو خانه ی جداگانه ، یکی کوچکتر و دیگری کمی بزرگتر ، برای بازی کنار چالاب آمده بودند . مادرشان به هر دو پلیور های نو پوشانده بودند. دختر کوچکتر پلیور نو سورمه ای و دختر بزرگتر پلیور زرد رنگ به تن داشت و هر دو روسری های قرمز رنگ دور سرشان پیچیده بودند. آن ها درست بعد از دعای عصر برای بازی در چالاب آمده، لباس های قشنگشان را به هم نشان دادند و شروع به بازی کردند . به نظرشان بامزه رسید که آب به اطراف بپاشند. دختر کوچکتر کفش به پا شروع کرد به راه رفتن در آب، اما دختر بزرگتر او را نگه داشت و گفت:
    ((مالاشا، این کار را نکن . مادر غرولند می کند . ببین، من کفشهایم را در می آورم. تو هم در بیاور.))
    دختر ها کفشهایشان را در آوردند، دامنهایشان را بالا کشیدند و شروع به راه رفتن به سمت همدیگر کردند. مالاشا وقتی آب تا زیر زانویش رسید گفت: عمیق است، اکولیوشکا! من می ترسم.
    پیش برو عمیق تر نمی شود . مستقیم بیا طرف من وقتی به هم نزدیک شدند آدولکا گفت: هی مالاشا ، مواظب باش روی من آب نپاشی.
    ولی هنوز لحظه ای از حرف او نگذشته بود که مالاشا پایش را محکم در آب زد و پولیور آکولکا را خیس کرد نه تنها به پلیور آب پاشید بلکه آب به چشم ها و بینی آکولکا هم رفت. آکولکا وقتی لکه ها را روی لباسهایش دید مثل دیوانه ها به ماشالا فحش داد و سعی کرد که او را بزند و بعد هم فرار کرد . ماشالا که وحشت کرده بود متوجه کار بدش شد . از چاله بیرون آمد و به طرف خانه فرار کرد . مادر آکولکا همان موقع رسید و بلوز گل آلود دخترش را دید و فریاد زد: ای بدبخت ، کجا بودی که اینطور به لباست گند زدی؟
    مالاشا عمدا بهم آب پاشید.
    مادر آکولکا مالاشا را محکم گرفت و پشت گردنی به او زد، مالاشا هم فریادی کشید که همه ی خیابان صدایش را شنید و بعد مادرش دوان دوان از راه رسید.
    چرا دختر مرا می زنی؟ و بعد شروع به جیغ کشیدن و فریاد زدن بر سر همسایه اش کرد. خیلی زود زن ها بدون شوخی به هم بد و بیراه می گفتند و تند تند پشت هم کلمه های تند تحویل هم می دادند . حالا مردها هم خودشان را رساندند و در فاصله ای خیلی کوتاه ، جمعیت بسیاری جمع شده بود. هر کس جیغ می کشید و فریاد می زد و قسم می خورد و هیچ کس به حرف دیگری گوش نمی داد. مردم فریاد می زدند و قسم می خوردند. کسی دیگری را هل داد و دعوایی درست و حسابی راه می افتاد. پیرزنی، مادر بزرگ آکولکا، بیرون آمد و راهی بین دهقان ها پیدا کرد و سعی داشت مردم را آرام کند: چتان شده برادرها؟
    حالا وقت جنگ و دعوا است؟ امروز باید همه تان شاد باشید. به شری که راه انداخته اید نگاه کنید
    ولی هیچکس اهمیتی به پیر زن نداد و نزدیک بود او را نقش بر زمین کنند. اگر این کارش بخاطر آکولکا و مالاشا نبود، او ابدا هیچ تاثیری روی جمعیت نمی گذاشت. در حالی که زن ها داشتند به هم فحش می دادند ، آکولکا پلیورش را تمیز کرد و به طرف چالاب رفت . سنگی برداشت و شروع به کندن شیاری روی زمین کرد تا آب در خیابان راه بیفتد. وقتی داشت شیار را می کند مالاشا هم به کمک او آمد و شروع به ساختن جوی کوچکی با تکه ای چوب کرد. دهقان ها هم به هم می توپیدند.
    اما هر کدام از دختر ها جوی کوچکی ساخت که آب را به طرف کانال آب می برد. آن ها خرده چوبی در آب انداختند و آب هم به طرف جایی که مادر بزرگ سعی داشت مرد ها را از هم جدا کند، جریان پیدا کرد. دختر ها ، یکی این طرف و دیگری سوی دیگر جوی کوچک دوان دوان دنبال خرده چوب آمدند.
    آکولکا داد زد: بگیرش مالاشا، بگیرش. مالاشا سعی کرد چیزی بگوید ولی از خنده زیاد نمی توانست. و دختر ها می دویدند و به خرده چوب ها که د رآب بالا و پایین می رفتند، می خندیدند و درست به میانه دهقان ها دویدند، مادر بزرگ آن ها را دید و رو کرد به مرد ها: شما مردم باید از خدا بترسید . نگاه کنید شما به خاطر این دو دختر کوچک جنگ و دعوا را شروع کردید ولی آن ها خیلی وقت است که آشتی کرده اند ، ببینید ، این عزیزان به خاطر خوش قلبی شان دوباره دارند بازی می کنند. آن ها عاقل تر از شمایند.
    دهقان ها نگاهی به دختر ها انداختند و خجالت کشیدند و بعد به خودشان خندیدند و به قایله خاتمه دادند و به خانه هایشان رفتند.
    ترجمه: (نوشین گنبدی پور)

    ویرایش توسط سوگند : ۱۳۸۷/۱۱/۲۶ در ساعت ۰۹:۳۸


  9. #9
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۷
    نوشته
    17,586
    مورد تشکر
    14,342 پست
    حضور
    4 ساعت 10 دقیقه
    دریافت
    662
    آپلود
    397
    گالری
    32



    بازمانده

    تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
    او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
    سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
    اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
    از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: " خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟"
    صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
    مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
    آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
    وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
    چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
    پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند



  10. #10
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت فروردين ۱۳۸۷
    نوشته
    17,586
    مورد تشکر
    14,342 پست
    حضور
    4 ساعت 10 دقیقه
    دریافت
    662
    آپلود
    397
    گالری
    32



    كوهنورد

    كوهنوردي مي‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود كند. پس از سال‌ها تمرين و آمادگي، سفرش را آغاز كرد. به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملا تاريك شد. به جز تاريكي هيچ چيز ديده نمي‌شد. سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمي‌توانست چيزي ببيند حتي ماه و ستاره‌ها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند. كوهنورد همان‌طور كه داشت بالا مي‌رفت، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود، پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط كرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگي‌اش را به ياد مي‌آورد. داشت فكر مي‌‌كرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان دنباله طنابی که به دور كمرش حلقه خورده بود بين شاخه های درختی در شيب کوه گير کرد و مانع از سقوط كاملش شد. در آن لحظات سنگين سكوت، که هيچ اميدی نداشت از ته دل فرياد زد: خدايا كمكم كن !
    ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي‌خواهي؟
    - نجاتم بده خدای من!
    - آيا به من ايمان داري؟
    - آري. هميشه به تو ايمان داشته‌ام
    - پس آن طناب دور كمرت را پاره كن!
    كوهنورد وحشت كرد. پاره شدن طناب يعني سقوط بي‌ترديد از فراز كيلومترها ارتفاع. گفت: خدايا نمي‌توانم.
    خدا گفت: آيا به گفته من ايمان نداري؟
    كوهنورد گفت: خدايا نمي توانم. نمي‌توانم.
    روز بعد، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده يك كوهنورد در حالي پيدا شده كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمين فاصله داشت...


  11. تشکرها 2


صفحه 1 از 65 1231121314151 ... آخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
^

ورود

ورود