صفحه 1 از 24 1231121 ... آخرین
جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید   

موضوع: حكايت هاي از كاروان جا مانده (روايت فتح)

  1. #1
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت مهر ۱۳۸۵
    نوشته
    742
    مورد تشکر
    1,784 پست
    حضور
    9 روز 5 ساعت 34 دقیقه
    دریافت
    21
    آپلود
    0
    گالری
    119

    حكايت هاي از كاروان جا مانده (روايت فتح)




    بسم الله الرحمن الرحيم
    سبك بالان خراميدند و رفتند
    مرا بيچاره ناميدند و رفتند

    سواران لحظه اي تمكين نكردند
    ترحم بر من مسكين نكردند

    سواران از سر نعشم گذشتند
    فغان ها كردم، اما برنگشتند

    اسير و زخمي و بي دست و پا من
    رفيقان، اين چه سودا بود با من؟

    رفيقان، رسم هم دردي كجا رفت؟
    جوان مردان، جوان مردي كجا رفت؟

    مرا اين پشت، مگذاريد بي پاك
    گناهم چيست، پايم بود در خاك

    اگر دير آمدم مجروح بودم
    اسير قبض و بست روح بودم

    در باغ شهادت را نبنديد
    به ما بيچارگان زان سو نخنديد

    رفيقانم دعا كردند و رفتند
    مرا زخمي رها كردند و رفتند

    رها كردند در زندان بمانم
    دعا كردند سرگردان بمانم

    شهادت نردبان آسمان بود
    شهادت آسمان را نردبان بود

    چرا برداشتند اين نردبان را؟
    چرا بستند راه آسمان را؟

    مرا پايي به دست نردبان بود
    مرا دستي به بام آسمان بود

    تو بالا رفته اي من در زمينم
    برادر، روسياهم، شرمگينم

    مرا اسب سپيدي بود روزي
    شهادت را اميدي بود روزي

    در اين اطراف، دوش اي دل تو بودي!
    نگهبان ديشب، اي غافل تو بودي!

    بگو اسب سپيدم را كه دزديد
    اميدم را، اميدم را كه دزديد

    مرا اسب چموشي بود روزي
    شهادت مي فروشي بود روزي

    شبي چون باد بر يالش خزيدم
    به سوي خانه ي ساقي دويدم

    چهل شب راه را بي وقفه راندم
    چهل تسبيح ساقي نامه خواندم

    ببين اي دل، چقدر اين قصر زيباست
    گمانم خانه ي ساقي همين جاست

    دلم تا دست بر دامان در زد
    دو دستي سنگ شيون را به سر زد

    اميدم مشت نوميدي به در كوفت
    نگاهم قفل در، ميخ قدر كوفت

    چه درد است اين كه در فصل اقاقي؟
    به روي عاشقان در بسته ساقي

    بر اين در،‌ واي من قفلي لجوج است
    بجوش اي اشك هنگام خروج است

    در ميخانه را گيرم كه بستند
    كليدش را چرا يا رب شكستند؟!

    دعا كردند در زندان بمانم
    دعا كردند سرگردان بمانم

    من آخر طاقت ماندن ندارم
    خدايا تاب جان كندن ندارم

    دلم تا چند يا رب خسته باشد؟
    در لطف تو تا كي بسته باشد؟

    بيا باز امشب اي دل در بكوبيم
    بيا اين بار محكم تر بكوبيم

    مكوب اي دل به تلخي دست بر دست
    در اين قصر بلور آخر كسي هست

    بكوب اي دل كه اين جا قصر نور است
    بكوب اي دل مرا شرم حضور است

    بكوب اي دل كه غفار است يارم
    من از كوبيدن در شرم دارم

    بكوب اي دل كه جاي شك و ظن نيست
    مرا هر چند روي در زدن نيست

    كريمان گر چه ستار العيوب اند
    گداياني كه محبوب اند خوب اند

    بكوب اي دل،‌ مشو نوميد از اين در
    بكوب اي دل هزاران بار ديگر

    دلا! پيش آي تا داغت بگويم
    به گوشت، قصه اي شيرين بگويم

    برون آيي اگر از حفره ي ناز
    به رويت مي گشايم سفره ي راز

    نمي دانم بگويم يا نگويم
    دلا! بگذار، تا حالا نگويم

    ببخش اي خوب امشب، ناتوانم
    خطا در رفته از دست زبانم

    لطيفا رحمت آور، من ضعيفم
    قوي تر ازمن است، امشب حريفم

    شبي ترك محبت گفته بودم
    ميان دره ي شب خفته بودم

    ني ام از ناله ي شيرين تهي بود
    سرم بر خاك طاقت سر نمي سود

    زبانم حرف با حرفي نمي زد
    سكوتم ظرف بر ظرفي نمي زد

    نگاهم خال، در جايي نمي كوفت
    به چشمم اشك غم، تايي نمي كوفت

    دلم در سينه قفلي بود، محكم
    كليدش بود، درياچه ي غم

    اميدم، گرد اميدي نمي گشت
    شبم دنبال خورشيدي نمي گشت

    حبيبم قاصدي از پي فرستاد
    پيامي بابلوري مي فرستاد

    كه مي دانم تو را شرم حضور است
    مشو نوميد، اين جا قصر نور است

    الا! اي عاشق اندوه گينم
    نمي خواهم تو را غمگين ببينم

    اگر آه تو از جنس نياز است
    در باغ شهادت باز، باز است

    نمي دانم كه در سر، اين چه سودا است!
    همين اندازه مي دانم كه زيبا است

    خداوندا چه درد است اين چه درد است؟
    كه فولاد دلم را آب كرده است

    مرا اي دوست، شرم بندگي كشت
    چه لطف است اين، مرا شرمندگي كشت

    تصاوير کوچک فايل پيوست تصاوير کوچک فايل پيوست برای دیدن سایز بزرگ روی عکس کلیک کنید

نام:  kojaeed.JPG
مشاهده: 495
حجم:  57.6 کیلو بایت  
    ویرایش توسط saeed623 : ۱۳۸۷/۰۳/۰۱ در ساعت ۰۷:۲۶


  2. #2

    تاریخ عضویت
    جنسیت ارديبهشت ۱۳۸۷
    نوشته
    158
    مورد تشکر
    300 پست
    حضور
    1 ساعت 35 دقیقه
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    1

    كجاييد اي شهيدان خدايي




    هيچ وقت فراموش نمي كنم لحظه اي را كه خودم را بالاي سر شهيد شكوهيان رساندم، اگر چه هوا تاريك بود اما كاملا مي ديدم كه چطور شكمش خوني شده ، داره پاهاشو به زمين مي سايه، به من نگاه مي كرد و جان مي داد .
    پيش خودم گفتم شكوهيان تو آخر براتت رو گرفتي ، خوشابحالت.
    روز قبل كه خبردار شديم، قراره فردا صبح به خط بزنيم و عمليات آغاز بشه ، اون بود كه اومد پيشم، بهم گفت: فلاني بيا بريم غسل شهادت بكنيم، گفتم غسل شهادت ؟! آخه توي اين آتيش دشمن كجا بايد غسل كرد؟! ولي با پيشنهاد اون كه تشنه شهادت بود رفتيم يك كتري بزرگ كه براي چاي درست كردن رزمنده ها بود پيدا كرديم كمي برف از تخته فرش هاي برفي كه هنوز از زمستان باقي مانده بود برداشتيم ، آتيش روشن كرديم گرمش كرديم ، يك حلب 17 كيلو هم من پيدا كردم و بالاخره يك تخته سنگ كه دورش پر از بوته و برگ بود و پوشش خوبي داشت پيدا كرديم و به هر ترتيبي بود غسل كرديم و آماده عمليات.
    اون شب شهيد شكوهيان كه مداح گردانمون بود توي گردان حضرت رسول صلي الله عليه و آله غوغا كرد دعاي توسل خوند و اشك همه بچه ها رو در آورد خودش هم برات شهادت رو گرفت.
    اما من ماندم
    من ماندم تا حكايت اين عزيزان را منتقل كنم.
    من ماندم تا در سنگري ديگر لباس رزم بپوشم .
    من ماندم تا انتقام خون شهيدان را بستانم.
    من ماندم تا به چشم خود ببينم كه درخت اسلام چطور آبياري شد با خون آن ها.
    من ماندم تا با چشم خود ببينم كه چطور عده اي خون اين عزيزان را زير پا گذاشتند.
    من ماندم تا شكوفايي جوانانمان را در عرصه هاي علمي ببينم.
    من مانده ام تا......


  3. #3

    تاریخ عضویت
    جنسیت اسفند ۱۳۸۶
    نوشته
    348
    مورد تشکر
    1,058 پست
    حضور
    9 ساعت 5 دقیقه
    دریافت
    3
    آپلود
    0
    گالری
    9



    شيرين ترين وتلخ ترين خاطره
    روايتى كه در پى مى آيد از زبان ايثارگر عباس تقى نورى روايت گرديده و به صورت ذيل تنظيم شده است:
    تازه از سربازى آمده و تقريبا از تمام فنون جنگى و رزمى آگاهى داشتم. سال ?? به جبهه اعزام شدم. عراقى ها به خرمشهر تجاوز كرده و ناامنى سراسر شهر را در برگرفته بود. من و ?? نفر از بسيجى هاى ديگر در سنگر نشسته بوديم كه اعلام آماده باش دادند. صداى بمب، انفجار، تيراندازى و حركت تانك ها گوش را آزار مى داد. ترس و دلهره بر جان كودكان وزن ها نفوذ كرده بود. بايد هر طور كه بود شهر را آزاد مى كرديم ولى بعثى ها از نظر تجهيرات برتر بودند. خلاصه به طرف شهر راه افتاديم. در شهر درگيرى شديد بود، در حين همين درگيرى ها، يكى از دوستانمان به شهادت رسيد. با ناراحتى زياد، مجبور شديم او را همان جا رها كرده و به راهمان ادامه دهيم. ناگهان متوجه شديم كه عراقى ها شيميايى زده اند، فورا ماسك را به صورتم زدم. از آنجايى كه من در بخش عمليات شيميايى علايم شيمايى مانند (ش.م.ه يعنى شيميايى ميكروبى هيدروژنى) يا (ش.م.ر يعنى شيميايى ميكروبى راديواكتيو) باخبر بودم، دچار هيچ مشكلى نشدم، ولى بعضى از بچه ها كه متوجه بو نشده بودند، با استنشاق بوى شيميايى دچار سردرد شده بودند. بعضى از آنها يا حسين(ع) يا حسين(ع) گويان فرار مى كردند، فهميدم كه شيميايى از نوع اختلال در اعصاب بوده است. يكى ديگر از بچه ها هم آنقدر خنديد كه از حال رفت و روى زمين افتاد. خلاصه در همين گير و دار، نگاهم به جمعى از عراقى ها افتاد كه داخل شهر ريخته بودند. با اسلحه ژ ? كه در اختيار داشتم، نزديك ??-?? نفر را به درك واصل كردم، فقط يك نفر از آنها جان سالم به در برد. عراقى فرارى كه از ترس جانش نمى دانست به كدام طرف فرار كند، تيرى به سمت من شليك كرد كه به پايم خورد و مرا روى زمين انداخت. بعد از چند دقيقه، چند نفر از دوستانم، اطرافم جمع شدند و مرا به سنگر خودمان رساندند و از آنجا به بيمارستان منتقل شدم. اين شيرين ترين و در عين حال تلخ ترين خاطره من از جنگ تحميلى بود.
    حوريه ملكى
    ويژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
    ویرایش توسط unas120 : ۱۳۸۷/۰۳/۰۱ در ساعت ۱۵:۱۳
    حدیث قدسی
    عبدی اطعنی اجعلک مثلی
    بنده من تو مرا عبادت کن من تو را مثل خودم قرار می دهم.
    عبد وافعی شدی قدرت خدایی پیدا می کنی

    آي دي من در ياهو مسنجر unas120@yahoo.com


  4. #4

    تاریخ عضویت
    جنسیت اسفند ۱۳۸۶
    نوشته
    348
    مورد تشکر
    1,058 پست
    حضور
    9 ساعت 5 دقیقه
    دریافت
    3
    آپلود
    0
    گالری
    9

    ماجراى يك نامه




    ساعت يك بعدازظهر، ?? شهريور ?? صداى مهيبى مثل صداى انفجار بمب به گوش رسيد. من كه در آن زمان مشغول خدمت سربازى بودم، پس از اطلاع از اين كه رژيم عراق فرودگاه مهرآباد را مورد حمله قرار داده، داوطلب شركت در جنگ و حضور در جبهه شدم.
    همراه من چند تن ديگر از دوستانم هم داوطلب شدند. ساعت ??شب بود كه به طرف راه آهن حركت كرديم، سيل خروشان مردم همه جا به چشم مى خورد. تمام مردم با حضور خود انزجار خويش را از اين حركت دشمن اعلام مى نمودند. به علت اعزام كليه نيروهاى مسلح به مناطق مرزى، مسير ريل هاى راه آهن دچار ترافيك سنگينى شده بود. طورى كه ما ? روز بعد به انديمشك رسيديم. هداياى بى شمار مردمى تمام كوپه ها را پر كرده بود، حتى ديگر جاى نشستن هم نبود. وقتى قطار به ايستگاه هايى كه مردم آنجا، تهيدست بودند مى رسيد، هداياى مردمى را به آنها مى داديم، ولى باز هم در ايستگاه هاى بعدى كوپه ها پر از كمك هاى مردم مى شد. تمامى خاطرات جبهه چه تلخ و چه شيرين، براى بچه ها صندوقچه اى از يادگارى هاى گرانقيمت بود. سال هاى جنگ يكى پس از ديگرى سپرى مى شد. سال ها بعد در اسفند سال ?? پس از عمليات والفجر ? كه سراسر افتخار آفرينى و كسب موفقيت بود، دشمن با تمام قواى هوايى پشتيبانى خود مناطق ما را مورد حمله قرار داد تا به اين وسيله تداركات رزمندگان در خط منهدم شده و دچار ضعف گردند، ولى پشتيبانى ها خيلى بيشتر از آن بود كه دشمن فكرش را بكند. كمك ها به موقع و به نحو احسن به رزمندگان مى رسيد و آنها را در انجام وظيفه شان يارى مى كرد. ساعت نزديك ?? ظهر بود كه به اهواز رسيدم به طرف دارخوئين كه مابين جاده آبادان و اهواز بود حركت كردم. ساعت ?/? ظهر بود كه رسيدم. وقتى وارد محوطه شدم، هيچ كس آنجا نبود. از نگهبان سوال كردم كه چه اتفاقى افتاده؟
    در جواب گفت: حمله هوايى دشمن خيلى سنگين شده، مابقى بچه ها به سنگرهاى انفرادى و سوله ها پناه برده اند. به علت خستگى بسيار، وارد سنگر شدم و روى يكى از تخت ها دراز كشيدم. هنوز چشمم گرم نشده بود كه نيرويى مرا از جا بلند كرد. تصميم گرفتم نماز ظهر و عصرم را بخوانم، به سمت شير آب رفته و وضو گرفتم. پس از اتمام نماز، صداى هواپيماى دشمن و رها شدن اولين راكت مرا از جا كند. به سرعت خود را به سنگر انفرادى رساندم. در همين حين دومين راكت رها شد. گرد و خاك تمام پهنه آسمان را پوشاند. پس از ? دقيقه كه گرد و خاك هوا نشست، از سنگر حفر روباه بيرون آمدم و به طرف سنگرى كه قبل از نماز در آنجا بود، راه افتادم. وقتى داخل شدم پنجره ها شكسته و اتاق پر از خاك بود. چشمم به تختى كه دقايقى قبل روى آن خوابيده بودم، افتاد. در كمال ناباورى ديدم كه تركشى كه روى تخت خورده آمده و پتو را سوزانده. اگر من كمى ديرتر بلند شده بودم بى گمان شربت شهادت را سر كشيده بودم از اين دست امدادهاى غيبى در جبهه بى شمار به چشم مى خورد و به كمك همين امدادها بود كه رزمندگان ما توانستند بر عراقى ها پيروز شوند.
    راوى: ايثارگر على قادرى
    تنظيم: حوريه ملكى
    ویرایش توسط unas120 : ۱۳۸۷/۰۳/۰۱ در ساعت ۱۵:۲۰


  5. #5

    تاریخ عضویت
    جنسیت اسفند ۱۳۸۵
    نوشته
    1,799
    مورد تشکر
    3,021 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    18

    راهنما تقدیم به گمنام ترین شهیدان




    اینجا مزار و باغ شهیدان بی سر است

    ناگفته های ما ز بسی گفته بهتر است
    ******* **
    در باغ ما چو پا بنهی اندکی درنگ

    گل های ما شقایق زیبای پرپر است
    *********
    گر پیکر زمینی ما تیر و ترکش است

    بر جان آسمانی ما زخم خنجر است
    **********


    ما عاشقان سرخ به خون ها نشسته ایم

    این لاله های پرپر ما راز دلبر است
    *********


    این قبر یک دلاور میدان جبهه ها ست

    شاید که یک بسیجی و سرباز وافسر است
    *************


    ما را مبین که خفته به خاکیم در زمین

    هریک زما به رزم خودش یک دلاور است
    ***********
    این آیه را بخوان و مپندار مرده ایم

    ما زنده ایم و نزد خدا رزق دیگر است
    **************
    دشمن نپرورد به سر خود خیال خام

    ایران پر از جوان مسلمان سراسر است
    ***********
    با خصم دون بگو که بترسد ز خشم ما

    فـریاد مـا بلنـدی الله اکبـر است
    **************
    مـا رهـروان راه ولایـت همیـشه ایم

    این پیـروان پاک خمیـنی رهبـر است
    شعر از:حمیدرضا فاطمی



  6. #6

    تاریخ عضویت
    جنسیت ارديبهشت ۱۳۸۷
    نوشته
    158
    مورد تشکر
    300 پست
    حضور
    1 ساعت 35 دقیقه
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    1

    عشق به شهادت




    اسمش محمد بود شش ماه بود كه ازدواج كرده بود خيلي جوان بود سنگر ما يكي بود
    يك روز داشتيم از بالاي ارتفاعات كليجان پايين رو نگاه مي كرديم لودرها و بلدوزرها داشتند كارمي كردند رو كرد به من و گفت: فلاني ! نكنه خبريه؟
    مي خواد عمليات بشه؟
    من كه يكي دوروز قبل توي جلسه فرماندهان بودم خبرداشتم كه قراره عمليات بشه و ماهم از اولين گردان هايي هستيم كه بايد به ارتفاعات شيخ محمد بزنيم جايي كه آخر خط بود زير اون ارتفاعات سد عظيمي بود و...
    نمي دونستم چي بهش بگم
    پرسيدم اگه عمليات بشه خوبه يا بده؟ نظرت چيه؟ رو كرد به من و گفت: من اين همه راه اومدم واسه همين.
    خيليي دلم مي خواد عمليات بشه ، من عاشق شهادتم، آرزومه و...
    شب عمليات در حالي كه بي سيم دستم بود و داشتم گزارش فرمانده هاي گروهان هاي ديگه رو گوش مي كردم ، هوا داشت كم كم روشن مي شد، هنوز يك سنگر از عراقي ها داشت مقاومت مي كرد ، اونجا بود كه محمد رو ديدم كه اصلا آرامش و قرار نداره ، گاهي اسلحه به دست مي گيره به سمت سنگر عراقي ها شليك مي كنه ، گاهي نارنجك به دستشه به سمت عراقي ها پرتاب مي كنه ، گاهي ....
    اما يك لحظه جلوي چشمم اتفاقي افتاد كه هيچ وقت از يادم نمي ره نمي تونم فراموشش كنم ، نمي تونم توي دلم نگهش دارم،
    محمد به يه تخته سنگ تكيه داد بهش نگاه كردم بدنش سالم بود گفتم شايد تير خورده ، اما نه! صورتش سالم بود، بدنش سالم بود ، ولي يه لحظه متوجه قلبش شدم ، خيلي آروم روي سينه اش خون بيرون زد بدون اين كه فريادي بزنه ، چيزي بگه به تخته سنگ تكيه داده ، سرجاش نشست، خيلي آروم چشماشو روهم گذاشت و .....
    كه دل آرام گيرد به ياد خدا
    :Geryan:
    يادش گرامي


  7. #7

    تاریخ عضویت
    جنسیت اسفند ۱۳۸۵
    نوشته
    1,799
    مورد تشکر
    3,021 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    18

    راهنما وقت برای شهداء




    امروز برای شهدا وقت نداریم
    ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم

    با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است
    ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم

    چون فرد مهمی شده نفس دغل ما
    اندازه ی یک قبله دعا وقت نداریم

    در کوفه ی تن غیرت ما خانه نشین است
    بهر سفر کرببلا وقت نداریم



  8. #8

    تاریخ عضویت
    جنسیت تير ۱۳۸۶
    نوشته
    1,244
    مورد تشکر
    7,357 پست
    حضور
    33 روز 20 ساعت 50 دقیقه
    دریافت
    349
    آپلود
    5
    گالری
    501



    بسي گفتيم وگفتند از شهيدان
    شهيدان را شهيدان ميشناسند


  9. #9

    تاریخ عضویت
    جنسیت اسفند ۱۳۸۵
    نوشته
    5,435
    مورد تشکر
    4,566 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    27



    اتل متل يه بابا

    دلير و زار و بيمار

    اتل متل يه مادر يه مادر فداکار

    اتل متل بچه ها که اونا رو دوست دارند

    آخه غير اون دو تا هيچ کسي رو ندارند

    بابا مامان رو مي خواد بابا عاشق اونه

    به غير بعضي وقت ها بابا چه مهربونه

    وقتي که از درد سر دست مي ذاره رو گيج گاش

    اون باباي مهربون فحش ميده به بچه هاش

    همون وقتي که هر چي جلوش باشه مي شکنه

    همون وقتي که هر کي پيشش باشه ميزنه

    غير خدا و مادر هيچ کسي رو نداره

    اون وقتي که بابا جون موجي ميشه دوباره

    دويدم دويدم سر کوچه رسيدم

    بند دلم پاره شد از اون چيزي که ديدم

    بابام ميان کوچه افتاده بود رو زمين

    مامان هوار ميزد شوهرمو بگيريد

    مامان با شيون و داد مي زد توي صورتش

    قسم مي داد بابا رو به فاطمه به جدش

    بابا رو دوره کردند بچه هاي محله

    بابا يهو دويد زد به ديوار با کله

    هي تند و تند سرشو بابا ميزد تو ديوار

    قسم مي داد حاجي رو حاجي گوشي رو بردار

    نعره هاي باباجون پيچيد يهو تو گوشم

    الو الو کربلا جواب بده به گوشم

    مامان دويد و از پشت گرفت سر بابا رو

    بابام با گريه مي گفت کشتند بچه ها رو

    بعد مامانو هولش داد خودش خوابيد رو زمين

    گفت که مواظب باشيد خمپاره زد بخوابيد

    تو سينه و سرش زد هي سرشو تکون داد

    رو به تماشاچيا چشماشو بست و جون داد

    بعضي تماشا کردند بعضي فقط خنديدند

    اونايي که از بابام فقط امروز ديدند

    سوي بابا دويدم بالا سرش رسيدم

    از درد غربت او هي به خودم پيچيدم

    درد و غربت بابا نشونه هاي درد

    درد و غربت بابا غنيمت از نبرد

    شرافت و خون و دل نشانه هاي مرد

    اي اون هايي که امروز داريد بهش مي خنديد

    براي خنده هاتون طردشو مي پسنديد

    امروزشو نبينيد بابام يه قهرمانه

    يک روز به هم ميرسيم بازي داره زمونه

    موج بابام کليد قفل در بهشته

    يه روزپشيمون ميشيد که ديگه خيلي ديره

    گريه هاي مادرم يقتونو مي گيره

    بالا رفتيم ماست بود پايين اومديم دوغ بود

    مرگ ماها تو اغما کي ميگه دروغ بود

    ویرایش توسط saeed623 : ۱۳۸۷/۰۳/۰۴ در ساعت ۰۶:۴۲


    دست به دست من بده
    پا به پای من بیا
    نگو امروز مال ما
    بگو فردا رو میخوام


    به لطف الهی فردا از آن ماست....





  10. #10

    تاریخ عضویت
    جنسیت بهمن ۱۳۸۶
    نوشته
    2,483
    مورد تشکر
    6,391 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    22
    آپلود
    0
    گالری
    51

    فرمانده سر افراز سپاه خرمشهر، شهید محمد جهان آرا (رحمه الله علیه) :




    ... آن شب واقعا کربلا را دیدم، دیدم واقعا لحظه ای که برای ما تعریف می کردند، از امام حسین (ع) که فرزندان و اصحاب تکه پاره خودش را از صحنه های نبرد جمع می کند. این مسئله را واقعا دیدم و بدنهای تکه تکه شده بچه ها... تمام اینها نشانگر همین مسئله است که ما واقعا وارث خون حسین (ع) هستیم و ترسی از شهید شدن نداریم...

    بعد از این مسئله که پیش آمد، من می خواستم بر گردم، دیدم یکی از آن بچه ها که آنجا بود و سالم مانده بود، حالت تقریبا گیج به خودش گرفت وقتی مرا دید در آغوشم گرفت، گفت همه را از دست دادیم گریه می کرد. گفتم: خودت را برای فردا صبح آماده کن که فردا صبح انشاءالله حمله را آغاز کنیم.

    بچه ها همه بایستی شهید بشوند و شهادت برای ما یک نعمت است و این نیست که وقتی بچه ها شهید می شوند، از آن راهی که قبول کردیم و مسؤولیت را و تعهدی را با خدای خودمان بستیم بخواهیم خارج شویم، آن زمانی شکست می خوریم که مکتب وجود نداشته باشد ولی تا زمانی که مکتب وجود دارد، جانهای ما و بدنهای و خونهای ما در خدمت این مکتب قرار دارد...

    سوم خرداد سالروز فتح خرمشهر بر همه غیور مردان ایران اسلامی مبارک باد



صفحه 1 از 24 1231121 ... آخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
^

ورود

ورود