-
۱۳۸۷/۰۳/۰۴, ۱۵:۰۵ #1
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۶
- نوشته
- 915
- مورد تشکر
- 1,699 پست
- حضور
- 50 دقیقه
- دریافت
- 219
- آپلود
- 14
- گالری
- 0
•• ۞ گنجینه غزل ۞ ••
جرس كاروان
از زندگانيم گله دارد جوانيم
شرمنده ى جوانى از اين زندگانيم
دارم هواى صحبت ياران رفته را
يارى كن اى اجل كه به ياران رسانيم
برواى پنج روز جهان كى كنم كه عشق
داده نويد زندگى جاودانيم
چون يوسفم به چاه بيابان غم اسير
وز دور مژده ى جرس كاروانيم
گوش زمين به ناله ى من نيست آشنا
من طاير شكسته پر آسمانيم
گيرم كه آب و دانه دريغم نداشتند
چون ميكنند با غم بى همزبانيم
اى لاله ى بهار جوانى كه شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانيم
گفتى كه آتشم بنشاني، ولى چه سود
برخاستى كه بر سر آتش نشانيم
شمعم گريست زار به بالين كه شهريار
من نيز چون تو همدم سوز نهانيم
محمد حسین شهریار
ویرایش توسط سوگند : ۱۳۸۷/۱۱/۲۴ در ساعت ۰۸:۱۶
-
-
۱۳۸۷/۰۳/۱۱, ۱۷:۵۳ #2
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۷
- نوشته
- 17,586
- مورد تشکر
- 14,342 پست
- حضور
- 4 ساعت 10 دقیقه
- دریافت
- 662
- آپلود
- 397
- گالری
-
32
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خوردهاست
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رهاکنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را زبرگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صداکنم؟
ویرایش توسط سوگند : ۱۳۸۷/۰۳/۱۱ در ساعت ۱۷:۵۶
-
تشکرها 6
-
۱۳۸۷/۰۳/۱۱, ۱۸:۰۳ #3
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۷
- نوشته
- 17,586
- مورد تشکر
- 14,342 پست
- حضور
- 4 ساعت 10 دقیقه
- دریافت
- 662
- آپلود
- 397
- گالری
-
32
شيشه اي مي شكند...
يك نفر مي پرسد...چرا شيشه شكست؟
مادر مي گويد...شايد اين رفع بلاست.
يك نفر زمزمه كرد...باد سرد وحشي مثل يك كودك شيطان آمد. شيشه ي پنجره را زود شكست.
كاش امشب كه دلم مثل آن شيشه ي مغرور شكست، عابري خنده كنان مي آمد... تكه اي از آن را برمي داشت مرهمي بر دل تنگم مي شد...
اما امشب ديدم...
هيچ كس هيچ نگفت غصه ام را نشنيد...
از خودم مي پرسم آيا ارزش قلب من از شيشه ي پنجره هم كمتر است؟
دل من سخت شكست اما...
هيچ كس هيچ نگفت و نپرسيد چرا؟
ویرایش توسط سوگند : ۱۳۸۷/۰۳/۱۱ در ساعت ۱۸:۰۵
-
تشکرها 4
-
۱۳۸۷/۰۳/۱۲, ۲۱:۲۹ #4
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۶
- نوشته
- 915
- مورد تشکر
- 1,699 پست
- حضور
- 50 دقیقه
- دریافت
- 219
- آپلود
- 14
- گالری
- 0
آمدي جانم به قربانت ولي ،حالا چرا
بي وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
----
نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر مي خواستي ، حالا چرا
----
عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من که يک امروز مهمان توام،فردا چرا
----
نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اکنون با جوانان ناز کن,با ما چرا
----
وه که با اين عمرهاي کوته بي اعتبار
اين همه غافل شدي از چون مني شيدا چرا
----
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
اي لب شيرين ,جواب تلخ سربالا چرا
----
اي شب هجران که يکدم در تو چشم من نخفت
اين قدر با بخت خواب آلوده من،لالا چرا
----
آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي کند
در شگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا
----
در خزان هجر گل اي بلبل طبع حزين
خامشي شرط وفاداري بود،غوغا چرا
----
شهريارا بي حبيب خود نمي کردي سفر
اين سفر راه قيامت مي روي،تنها چرا
محمد حسین شهریار
-
تشکرها 5
-
۱۳۸۷/۰۳/۱۴, ۱۷:۴۹ #5
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۷
- نوشته
- 17,586
- مورد تشکر
- 14,342 پست
- حضور
- 4 ساعت 10 دقیقه
- دریافت
- 662
- آپلود
- 397
- گالری
-
32
سرگشته
بی روی دل راحت ز دل زار گریزد
چون خواب که از دیده ی بیمار گریزد
در دام تو یک شب ، دلم از ناله نیاسود
آسودگی از مرغِ گرفتار گریزد
از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست
سر گشته نسیم از گل و از خار گریزد
شب تا سحر از ناله ی دل ، خواب ندارم
راحت به شب از چشمِ پرستار گریزد
دیوار، ندانم شود از گریه ی من پست؟
یا از من مسکین ، در و دیوار گریزد
ای دوست بیازار مرا هر چه توانی
دل نیست اسیری که ز آزار گریزد
زین بیش ، رهی ناله مکن در بر آن شوخ
ترسم ز نالیدنِ بسیار گریزد
-
-
۱۳۸۷/۰۳/۱۴, ۱۸:۱۲ #6
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۷
- نوشته
- 17,586
- مورد تشکر
- 14,342 پست
- حضور
- 4 ساعت 10 دقیقه
- دریافت
- 662
- آپلود
- 397
- گالری
-
32
خشکسال ادب
دگر از جان من ای سیمبر چه می خواهی ؟
ربوده ای دل زارم، دگر چه می خواهی؟
مریز دانه، که ما خود اسیر دام توایم
ز صید طایر بی بال و پر چه می خواهی؟
اثر ز ناله ی خونین دلان گریزان است
ز ناله ، ای دل خونین ، اثر چه می خواهی ؟
بگریه بر سر راهش فتاده بودم دوش
بخنده گفت: از این رهگذر چه می خواهی؟
چه پرسی از من مدهوش، راز هستی را
ز مست بی خبر از خود، خبر چه می خواهی؟
نهاده ایم سر تسلیم ، زیر شمشیرت
بیار بر سرم ای عشق ، هر چه می خواهی!
کنون که بی هنرانند کعبه ی دل خلق
چو کعبه، حرمت اهل هنر چه می خواهی؟
بغیر آن که بیفتد ز چشم ها چون اشک
بجلوه گاه خزف ، از گهر چه می خواهی؟
رهی ، چه می طلبی نظم آبدار از من؟
بخشکسال ادب ، شعر تر چه می خواهی؟
-
-
۱۳۸۷/۰۳/۱۴, ۱۹:۳۶ #7
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۷
- نوشته
- 17,586
- مورد تشکر
- 14,342 پست
- حضور
- 4 ساعت 10 دقیقه
- دریافت
- 662
- آپلود
- 397
- گالری
-
32
دریا دل
دور از تو هر شب تا سحر ، گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی ، از گریه ی بی حاصلم ؟
چون سایه دور از روی تو ، افتاده ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو، وای از امید باطلم
از بسکه با جان و دلم ، ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گُل ، بوی تو خیزد از گِلم
لبریز اشکم جام کو؟ آن آب آتش فام کو؟
و آن مایه ی آرام کو؟ تا چاره سازد مشکلم
در کار عشقم یار دل، آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل، وز کار دنیا غافلم
در عشق و مستی داده ام، بود و نبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو ، دیوانه ام یا عاقلم؟
چون اشک می لرزد دلم از موج گیسوئی رهی
با آن که در طوفان غم ، دریا دلم دریا دلم
-
-
۱۳۸۷/۰۳/۲۰, ۱۷:۵۶ #8
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۷
- نوشته
- 17,586
- مورد تشکر
- 14,342 پست
- حضور
- 4 ساعت 10 دقیقه
- دریافت
- 662
- آپلود
- 397
- گالری
-
32
اصلا به من چه مربوط که این عقربه های تنبل این ساعت
گویا بار سنگینی بر دوش دارند؟؟
نمی گذرند تا شاید دلم آرام گیرد
به من چه که چشمانم دیگر برای تر شدن منتظر بهانه هم
نمی مانند؟!
آری...به گمانم حالم خوب باشد
اما نمی دانم چرا تا این را می گویم
چشمانم تر می شوند
ویرایش توسط سوگند : ۱۳۸۷/۰۳/۲۰ در ساعت ۱۷:۵۸
-
-
۱۳۸۷/۰۳/۲۰, ۱۸:۰۱ #9
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۷
- نوشته
- 17,586
- مورد تشکر
- 14,342 پست
- حضور
- 4 ساعت 10 دقیقه
- دریافت
- 662
- آپلود
- 397
- گالری
-
32
يه صندلي خالي
مرور يك خاطره
يه روز سرد و بارون
از آسمون مي باره
فارغ از اين طبيعت
عاشق تر از هميشه
انگار تو اين سرزمين
كسي پيدا نمي شه
تااشك اسمون رو
واسه زمين ببينه
يا اينكه رو صندلي
واسه دلش بشينه
ولي بارون مي باره
به سرعت دقايق
آخه خبر نداره
ديگه مرده شقايق....
ديگه مرده شقايق.....
.
ویرایش توسط سوگند : ۱۳۸۸/۰۸/۱۲ در ساعت ۱۰:۰۹
-
-
۱۳۸۷/۰۳/۲۲, ۰۰:۵۷ #10
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۵
- نوشته
- 5,435
- مورد تشکر
- 4,566 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
-
27
اینجاست آیید
پنجره بگشایید
ای من و دگر من ها
صدای پرتو من در آب
مهتاب،تابنده نگر،بر لرزش برگ،اندیشه من،جاده مرگ.
انجا نیلوفرهاست،به بهشت،به خدا درهاست.
اینجا ایوان،خاموشی هوش،پرواز روان.
دست به دست من بده
پا به پای من بیا
نگو امروز مال ما
بگو فردا رو میخوام
به لطف الهی فردا از آن ماست....
-
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری