-
۱۳۸۷/۰۳/۲۷, ۰۳:۴۶ #1
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 152
- مورد تشکر
- 222 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
داستانهاي قرآني
داستانها و حكايت هاي زيباي قرآني
با اجازه از استارتر تاپیک
بر روی نوشته کلیک کنید تا به داستان مورد نظر هدایت شوید
((اسم اعظم الهی ))
ايثار مولا امير المؤمنين (ع)
((با این صوت زیبا قرآن بخوان !))
رسالت حضرت الیاس (ع) در بعلبک
داستان بلعم باعورا در قرآن
داستانهاي تكان دهنده قرآني 1 2 3
داستانهای عبرت انگیز در قرآن کریم
داستان موریانه و حضرت سلیمان
سیاحت غرب 1
سیاحت غرب 2
حضرت ادريس عليه السلام
حضرت سليمان عليه السلام
حضرت صالح عليه السلام
حضرت لوط عليه السلام
حضرت يعقوب (ع)و حضرت يوسف(ع)
حضرت يونس (ع)
حضرت هود عليه السلام
لقمان حكيم
عزير؛ بنده مخلص خدا
عياض بن فضيل
ماجرای لیله المبیت در قرآن کریم
موسى و دختر شعيب
نصيحتي از الياس (ع)
ویرایش توسط Moamma : ۱۳۹۰/۰۴/۱۵ در ساعت ۱۱:۳۵ دلیل: افزودن لینک مطالب
-
۱۳۸۷/۰۳/۲۷, ۰۳:۴۹ #2
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 152
- مورد تشکر
- 222 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
علاوه بر مسلمانان، تمام انسانها و تشنگان کوثر حقیقت و معنویت از فوائد بیشمار این کلام آسمانی، بی نیاز نیستند. چرا که ما اعتقاد داریم این ندای ملکوتی، با فرهنگ مشترک تمام طبقات مختلف مردم، سخن می گوید. انسانها گرچه در فرهنگهای قومی و جغرافیائی با هم اشتراک ندارند؛ امّا در فرهنگ انسانی - که همان فطرت پایدار و تغییرناپذیر است - با هم مشترکند، و مخاطب قرآن هم، آن فطرت پاک انسانی می باشد؛ و برای همین است که زبان قرآن برای همگان (اعم از مسلمان و غیرمسلمان ) آشنا، و قابل فهم است. (فِطْرَتَ اللّهِ الّتی فَطَرَ النّاسَ عَلَیْها لاتَبْدیلَ لِخَلْقِ اللّهِ ذلِکَ الدّینُ القَّیِمُ)(1)
در نتیجه، محتوای این کلام نورانی، برای همه سودمند بوده و احدی از آن بی نیاز نیست ؛ و همانند: آبی گوارا عامل حیات همه زندگان است. (وَ م ا هِیَ اِلاّ ذِکْری لِلْبَشَرِ)(2)
مطالعه در طول تاریخ اسلام نشان می دهد، که از همان زمان آغاز وحی - در صدر اسلام - تا به امروز، هیچ بُعدی از ابعاد زندگی انسان مسلمان، خالی از قرآن نبوده و نیست. یکی از آن موارد راه یافتن آیات مبین قرآن، در گفتگوها و مکالمات روزمرّه طبقات مختلفِ پیروان این آئین محمدی، صلّی اللّه علیه و آله می باشد. آنان علاوه بر استفاده معنوی و علمی از مفاهیم و مضامین این گنجینه ملکوتی، در رساندن پیامها، و اظهارات درونی و مکنونات قلبی خویش - که احیاناً در الفاظ کلمات عادّی نمی گنجید - از عبارات آسمانی آن بهره می گرفتند.
در این نوشتار، سعی شده به زبان ساده و شیرین در ضمن قصه ها، و بیان نکاتِ لطیف، بخشی از پیامهای اخلاقی، اعتقادی و اجتماعی این کلام نورانی را به خوانندگان گرامی منتقل شود؛ و حتی در مطالبی که به ظاهر طنزگونه نقل شده اند، نکات آموزشی مورد نظر بوده است.
به امید روزی که بتوانیم قرآن را در تمام زوایای زندگی انسانها وارد کرده و از این نسخه شفابخش کمالِ بهره را برده، و در عمل مطابق آن حرکت کنیم.
-
۱۳۸۷/۰۳/۲۷, ۰۳:۵۰ #3
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 152
- مورد تشکر
- 222 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
((با این صوت زیبا قرآن بخوان !))
((با این صوت زیبا قرآن بخوان !))
یکی از نکات مهمّی که در زندگی ائمه اطهارعلیهم السّلام قابل دقت می باشد، توجّه آن بزرگان، به استعدادِ ذاتی افراد بود و آنان سعی می کردند، نیروها و قوای انسانها را در راه صحیح تربیت کرده و در راستای اهداف الهی، شکوفا سازند، به عنوان نمونه به داستانی که سعد خفاف (یکی از اصحاب راستگوی امام سجادعلیه السّلام نقل می کند، اشاره می کنیم:
((روزی به یکی از اصحاب خاصِّ علی علیه السّلام (ابوعمر ذازان فارسی ) برخورد کردم و دیدم که با صوتی زیبا و لحنی دلربا، قرآن می خواند. گفتم: ((ابو عمر! عجب قرائت نیکوئی داری ! اینگونه قرائت را از که آموخته ای ؟) وی در حالی که تبسمی بر لب داشت گفت: ((من در ایّام جوانی با صدائی شیوا شعر می خواندم؛ آقا امیرالمؤ منین علیه السّلام مرا دید و از حُسن صوت من، تعجب کرد، و فرمود: ای ذازان ! چرا با این صدای زیبا قرآن نمی خوانی ؟
عرضه داشتم: ((یا امیرالمؤ منین ! من از قرآن بقدر آنچه که در نماز خوانده می شود، بیشتر بلد نیستم. )) فرمود: نزدیک من بیا، چون بحضورش شتافتم، چیزهائی در گوشم خواند که نفهمیدم، بعد فرمود: دهانت را بگشا و در آنحال با آب دهان مبارکش دهانم را، متبرک گردانید. بخداوند سوگند ای سعد! بعد از آن لحظه، احساس کردم، تمام قرآن را با اعراب و حمزه و شرائط دیگر، حفظ کرده و می دانم و بعد از آن، در مورد قرآن، به هیچ کس محتاج نشده و نیازی به سؤ ال پیدا نکردم. ))
سعد خفاف می گوید: من این قصه را بر حضرت ابی جعفر امام باقرعلیه السّلام عرضه داشتم، آن بزرگوار فرمود: ذازان راست گفته است؛ همانا امیرالمؤ منین علیه السّلام از خداوند تبارک و تعالی، برای ذازان، به اسم اعظم درخواستِ عنایت کرده است، و هر کس با اسم اعظم، خداوند را بخواند ردّ نمی شود.))
-
۱۳۸۷/۰۳/۲۷, ۰۴:۰۴ #4
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 152
- مورد تشکر
- 222 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
((اسم اعظم الهی ))
((اسم اعظم الهی ))
مرحوم شیخ علی اکبر عماد می نویسد:
((اسم اعظم خداوند تبارک و تعالی، آنهائی است که در اولش، لفظ جلاله (الله ) و در آخرش لفظ (هو) باشد و همچنین، بدون نقطه باشد و در قرآن شریف، در پنج مورد چنین آمده است.
پس بنابراین، اسم اعظم (الله لااله الاّ هو) می باشد. از شیخ مغربی نقل شده که هر کس این پنج آیه را، وردِ خود کند و هر روز یازده مرتبه، به هر نیت و در هر مشکلی - که برایش پیش آید- بخواند، بزودی نیت او برآورده خواهد شد. انشاءالله.
آن پنج مورد در قرآن چنین است:
1 - اَللّهُ لااِلهَ اِلاّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاتَاءْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لانوْمٌ لَهُ ما فی السَّمواتِ وَ ما فی الاَْرْضِ مَنْ ذَاالَّذی یَشْفَعُ عِنْدَهُ اِلاّ بِاِذْنِهِ یَعْلَمُ ما بَیْنَ اَیْدیهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لایُحیطُونَ بِشَئیٍ مِنْ عِلْمِهِ اِلاّ بِماشاءَ وَسِعَ کُرْسیُّهُ السَّمواتِ وَالاَْرْضَ وَ لایَؤُدُهُ حِفْظِهُما وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظیمِ. (بقره / 255)
2 - اَللّهُ لااِلهَ اِلاّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ نَزَّلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِما بَیْنَ یَدَیْهِ وَ اَنْزَلَ التَّوریةَ وَالاِْنْجیلَ مِنْ قَبْلُ هُدیً لِلنّاسِ وَ اَنْزَلَ الْفُرْقانَ. (آل عمران، 2، 3، 4)
3 - اَللّهُ لااِلهَ اِلاّ هُوَ لَیَجْمَعَنَّکُمْ اِلی یَوْمِ الْقیامَةِ لارَیْبَ فیهِ وَ مَنْ اَصْدَقُ مِنَ اللّهِ حَدیثاً. (نساء / 87)
4 - اَللّهُ لااِلهَ اِلاّ هُوَ لَهُ الاَْسْماءُ الْحُسنی. (طه / 8)
5 - اَللّهُ لااِلهَ اِلاّ هُوَ وَ عَلَی اللّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ. (تغابن / 13)
شیخ مفید فرموده است: اسم اعظم در سوره فاتحه است و بر اساس فرمایشِ امام صادق علیه السّلام اگر این سوره را 70 بار، بر مرده بخوانند و روح بر بدن میت برگردد، شگفت آور نیست.
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۳/۳۱, ۱۶:۴۱ #5
موسى و دختر شعيب
فجاءته احداهما تمشى على استحياء قالت ان ابى يدعوك ليجزيك اجر ما سقيت لنا فلما جاءه و قص عليه القصص قال لا تخف نجوت من القوم الظلمين
ناگهان يكى از آن دو ( دختر ) به سراغ او آمد در حالى كه با نهايت حيا گام بر مى داشت و گفت: پدرم از تو دعوت مى كند تا مزد سيراب كردن گوسفندان براى ما را به تو بپردازد هنگامى كه موسى نزد او سرگذشت خود را شرح داده او گفت: نترس از قوم ظالم نجات يافتى ( سوره قصص/ 25 )
شرح ماجرا
حضرت موسى على نبينا و آله و عليه السلام بعد از اينكه به نهايت رشد و بلوغ جسمى خود رسيد، مردى نيرومند و قوى هيكل شد. روزى ناگهان صداى كمك خواهى فردى مظلوم را شنيد، به طرف صدا رفت و ديد يكى از عمال فرعون در حال زور گويى به فرد مظلومى است. او نيز از موسى كمك خواست موسى نيز با آن شخص در گير شد و در اثر مشتى كه بر سينه ى او كوبيد آن شخص مرد. به همين خاطر مجبور شد سرزمين مصر را ترك گفته و به مدين برود
اين جوان پاكباز چندين روز در راه بود، راهى كه هرگز از آن نرفته بود و با آن آشنايى نداشت. براى رفع گرسنگى از گياهان بيابان و برگ درختان استفاده مى نمود و تنها به لطف پروردگار اميدوار بود و از اينكه از چنگ فرعونيان رهايى يافته خوشحال . كم كم دور نماى مدين در افق نمايان شد و موجى از آرامش در قلب او نشست. نزديك شهر رسيد، اجتماع گروهى نظر او را به خود جلب كرد. به زودى فهميد اينها شبان هايى هستند كه براى آب دادن به گوسفندان خود اطراف چاه آب جمع شده اند. هنگامى كه موسى در كنار چاه آب مدين قرار گرفت گروهى از مردم را در آنجا ديد كه چارپايان خود را سيراب مى كنند و در كنار آنها دو زن را ديد كه از گوسفندان خود مراقبت مى كنند، اما به چاه نزديك نمى شوند. وضع اين دختران با عفت كه در گوشه اى ايستاده بودند و كسى به داد آنها نمى رسيد و يك مشت شبان گردن كلفت تنها در فكر گوسفندان خود بودند و نوبت به ديگرى نمى دادند، نظر موسى را جلب كرد. نزديك آن دو آمد و گفت: كار شما چيست؟ چرا پيش نمى رويد و گوسفندان را سيراب نمى كنيد؟
دختران در پاسخ او گفتند: ما گوسفندان خود را سيراب نمى كنيم تا چوپانان همگى حيوانات خود را آب دهند و خارج شوند و ما از باقيمانده ى آب استفاده مى كنيم و براى اينكه اين سؤال براى موسى بى جواب نماند كه چرا پدر اين دختران عفيف آنها را به دنبال اين كار مى فرستد ، افزودند: پدر ما پيرمرد شكسته و سالخورده مى باشد، نه خود او قادر است گوسفندان را آب دهد و نه برادرى داريم كه اين كار را انجام دهد، براى اينكه سربار مردم نباشيم، چاره اى جز اين نيست كه اين كار را خودمان انجام دهيم
موسى از شنيدن اين سخن، سخت ناراحت شد، چه بى انصاف مردمى هستند كه فقط در فكر خويشند و كمترين حمايتى از مظلوم نمى كنند. جلو آمد، دلو سنگين را گرفت و در چاه افكند، دلوى كه مى گويند چندين نفر مى بايست آن را از چاه بيرون مى كشيدند، با قدرت بازوان نيرومندش يك تنه از چاه بيرون آورد و گوسفندان آن دو را سيراب كرد،مى گويند: هنگامى كه نزديك آمد و جمعيت را كنار زد به آنها گفت: شما چه مردمى هستيد كه به غير خودتان نمى انديشيد؟ جمعيت كنار رفتند و دلو را به او دادند و گفتند: بسم الله ! اگر مى توانى آب بكش! چرا كه مى دانستند دلو به قدرى سنگين است كه تنها با نيروى 10 نفر از چاه بيرون مى آيد. آنها موسى را تنها گذاردند ولى موسى با اينكه خسته و گرسنه و ناراحت بود، نيروى ايمان به کمک او آمد و بر قدرت جسميش افزود و با كشيدن يك دلو از چاه همه ى گوسفندان آن دو را سيراب كرد سپس به سايه روى آورد و به درگاه خدا عرض كرد .
فقال رب إنى لما أنزلت إلى من خير فقير
خدايا هر خير و نيكى بر من فرستى من به آن نيازمندم
سوره قصص آيه24
موسى در حال استراحت بود ، ديد يكى از آن دو دختر كه با نهايت حيا گام بر مى داشت و پيدا بود كه از سخن گفتن با يك جوان بيگانه شرم دارد به سراغ او آمد و تنها اين جمله را گفت: پدرم از تو دعوت مى كند تا پاداش و مزد آبى را كه از چاه براى گوسفندان ما كشيدى به تو بدهد
-
۱۳۸۷/۰۳/۳۱, ۱۶:۴۲ #6
داستان
حضرت يعقوب (ع)و حضرت يوسف(ع)
لقب يعقوب اسرائيل بوده كه «اسرا»يعنى عبد وبنده و«ئيل» يعنى خدا.او درسرزمين كنعان كه نزديك مصر است زندگى مى كرد ودوازده پسر داشت كه بنيامينويوسف از يك زن بنام راحيل وبقيه از همسر ديگر يعقوب بودند.شبى يوسفخوابى ديد كه باعث حوادث بسيار مهمى در خانواده يعقوب گرديد كه در ضمنآيات زير به آنها اشاره مى شود.يعقوب در 140سالگى رحلت كرد وبدنش را در كناربدن ابراهيم در خليل الرحمن دفن نمودند.
يوسف پيامبر بر اثر حسادت برادران دچار سختيهايى شد وبر اثر وسوسهشهوانى زنان دچار زندان شد ولى بر اثر تقواى الهى عاقبت به حكمت وپادشاهى رسيد.
گفته شده كه روزى يوسف،زليخا را كه پير شده بود ديد و از او علت اذيتهايش راپرسيد.زليخا علت را زيبائى يوسف بيان كرد.يوسف گفت اگر پيامبر اسلام رامى ديدى چه مى كردى ؟ناگاه محبت پيامبراسلام در دل زليخا افتاد وبه اين خاطرخدا او را جوان كرد ويوسف او را به همسرى خود درآورد.عمر يوسف 120سالذكر شده و جنازه او تا زمان موسى (ع)در مصر بود سپس موسى او را در فلسطين(خليل الرحمن)دفن نمود.
به آيات قرآن در باره اين زيباترين قصه دقت نمائيد:
«يوسف به پدرش گفت:من در خواب ديدم كه يازده ستاره وخورشيد و ماهبرايم سجده كردند.
يعقوب به او گفت:پسرم!اين خواب را براى برادرانت تعريف نكن كهمى ترسم مكرى بر عليه تو بكنند .حقيقتا شيطان دشمن آشكار انسان است!خدا تورا برخواهدگزيد وبتو علم تعبير خواب مى آآموزد و نعمتش را بر تو و آل يعقوبتمام مى كند همانطور كه نعمتش را بر اجدادت ابراهيم واسحاق كامل نمود.خدايتدانان وحكيم است.»
«پسران يعقوب به او گفتند:اى پدر!چرا ما را در مورد يوسف امين نمى دانى در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟او را با ما به صحرا بفرست تا بگردد وبازى كند وما مواظب او هستيم!
يعقوب جوابداد:اگر او را با خود ببريد من غمگين مى شوم ومى ترسم شما ازاو غافل شده و گرگ او را بخورد!
آنها گفتند: با وجود ما نيرومندان اگر گرگ او را بخورد ما زيانكاريم!
يعقوب به آنها اجازه داد)و آنها يوسف را بردند ودر چاه انداختند!سپسشب گريه كنان آمدند وپيراهن خونى نشان يعقوب دادند وگفتند كه اى پدر!ما بهمسابقه دو رفتيم ويوسف را نزد كالاها گذاشتيم كه گرگ او را خورد و تو حرف ما راقبول نمى كنى حتى اگر راست بگوئيم!
يعقوب گفت:اين چنين نيست ونفستان اين كار را براى شما خوب جلوه دادهاست.من صبر جميل مى كنم و از خدا دباره آنچه مى گوئيد كمك مى خواهم.»
«زنى كه يوسف در خانهاش بود از يوسف كام مى خواست .لذا درها را ببستو گفت:من آماده كام خواستنم!يوسف گفت:پناه برخداى كه پروردگار من است واوست كه مرا گرامى داشت.حقيقتا ستمكاران رستگار نمى شوند.زن بدنبال يوسفآمد و او هم اگر به خدا يقين نداشت بدنبال زن مى رفت.ولى ما اين چنين بدى وفحشاء را از او دور مى كنيم كه او از بندگان مخلص ما است.آندو بطرف در حركتكردند(زن بدنبال يوسف) و زن پيراهن يوسف را از پشت دريد.ناگاه شوهرش رسيدوزن گفت:سزاى كسى كه به زن تو نظر بد كند جز زندان شدن يا شكنجهاست؟يوسف گفت:او از من كام مى خواست.شخصى از فاميلهاى زن گفت اگر لباسيوسف از جلو پاره شده باشد زن راستگوست واگر از پشت پاره شده باشد زندروغگو ويوسف راستگوست.شوهر زن چون ديد كه پيراهن يوسف از پشت پارهشده است به زنش گفت:اين از مكر شما زنان است كه مكر شما زنان بزرگ است!اى يوسف!او را ببخش.اى زن!چون تو خطاكار هستى از گناهت عذرخواهى كن!»
«يوسف در زندان كه بود دونفر زندانى نزدش آمدند وگفتند:من در خوابديدم كه انگور مى فشارم.ديگرى گفت كه من ديدم نان بر سر دارم وپرندگان از نانمى خورند.تعبيرش را بگو كه ما تو را دم خوب ونيكوكارى مى دانيم.
يوسف گفت قبل از اينكه غذاى شما را بياورند من تعبير آن را از علمى كهخدا به من آموخته به شما مى گويم.من كيش گروهى را كه به خدا ايمان نمى آورند ومعاد را قبول ندارند رها كردهام و از دين اجدادم ابراهيم و اسحاق ويعقوب پيروى مى كنم.ما نبايد براى خدا شريك بگيريم.اين (ايمان به خداى واحد)از نعمتهاى خدا بر ما و مردم است ولى اكثر مردم شكرگزار نيستند.اى دويار زندانى من!آياخدايان پراكنده بهترند يا خداوتد يگانه وقدرتمند؟شما (بت پرستها)اسمهايى كهخودتان واجدادتان ساختهايد را مى پرستيد در حالى كه خداوند آنها را تأييد نكردهاست.حكم مخصوص خداست كه دستور داده است كه فقط او را بپرستيد.اين ديناستوار است ولى اكثر مردم نمى دانند.
اى دويار زندانى من!يكى از شما ساقى ارباب خود مى شود وديگرى بر دارآويخته گردد وپرندگان از سر او بخورند.اين حكم در سؤالى كه داشتيد حتمى است.
يوسف به آنكه ساقى ارباب خود مى شد گفت:اسم مرا راپيش اربابتببر!ولى شيطان از ياد او ببرد ويوسف چند سال ديگر در زندان ماند.»
(وقتى شاه خواب ديد وكسى نتوانست تعبير كند)ساقى اربابش نزد يوسفآمد و گفت!اى يوسف راستگو!تعبير اينكه هفت گاو لاغر،هفت گاو چاق رامى خورند و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشك چيست؟
يوسف گفت:بايد هفت سال پياپى كشت كنيد و مقدارى از آن را بعد از دروبخوريد و بقيه را در خوشهاش انبار كنيد.سپس هفت سال قحطى بيايد كه از آنچهذخيره شده استفاده مى كنند و مقدارى براى بذر مى گذارند وبعد از آن قحطى برطرف مى شود.
(پادشاه چون تعبير خواب را شنيد)گفت او را نزد من بياوريد!فرستاده نزديوسف رفت ولى يوسف گفت از شاه درباره زنانى كه دستهاى خود را بريدند بپرس!كه خدا به مكر آنان دانا است.»
چون شاه با يوسف سخن گفت به او گفت كه تو امروز نزد ما داراى مقامارجمندى هستى .يوسف گفت مرا خزانه دار نما كه من نگهبانِ دانايى هستم.»
«برادران يوسف نزد او آمده در حالى كه يوسف آنها را شناخت ولى آنهايوسف را نشناختند.پس يوسف بارهاى آنها را راه انداخت وگفت:برادرى را كه ازپدرتان داريد(بنيامين)نزد من بياوريد.آيا نمى بينيد كه من پيمانه را تمام مى دهم وبهترين ميزبانم؟و اگر او را نياوريد من به شما پيمانه نمى دهم و نزد من مقامى نخواهيد داشت.»
«وقتى برادران يوسف نزد پدرشان بازگشتند گفتند:اى پدر!پيمانه(خواربار)بما ندادند پس برادرمان را با ما بفرست تا خواربار بگيريم و ما مواظب او خواهيمبود!يعقوب گفت:آيا به شما اطمينان كنم همانطور كه درباره برادرش به شمااطمينان كردم؟پس خدا بهترين نگهبان است واو بخشندهترين بخشندگان است.
وقتى برادران يوسفكالاى خود را گشودند،ديدند سرمايه شان در بارهااست.گفتند:اى پدر!ديگر چه مى خواهيم؟اين سرمايه مااست كه به ما پسدادهاند.پس ما دوباره خواربار مى آوريم ومواظب برادرمان هم هستيم و بار شترى هم اضافه به عنوان سهم اين برادرمان مى گيريم.
يعقوب گفت:هرگز او را با شما نمى فرستم مگر اينكه پيمانى الهى با خداببنديد كه او را برگردانيد مگر اينكه گرفتار شويد.چون برادران اين پيمان رادادند،يعقوب گفت خدا را بر آنچه مى گوئيم شاهد مى گيريم.
سپس يعقوب گفت:اى پسرانم!از يك دروازه وارد نشويد و از درهاى مختلف وارد شهر شويد ومن شما را در مقابل تقدير الهى هيچ سودى نتوانم داشتكه حكم فقط براى خداست و من بر او تكل كرده وبايد متوكلين بر او توكلنمايند.»
برادران يوسف نزد او آمده گفتند:اى عزيز مصر!ما وخانواده مان دچار سختى شدهايم و سرمايه ناچيزى آوردهايم.به ما پيمانه(خواربار)كامل بده و بر ما صدقهببخش كه خدا صدقه دهندگان را پاداش مى دهد.
يوسف آيا دانستيد كه در حال نادانى با يوسف وبرادرش چه كرديد؟گفتند:توحقيقتا يوسفى !گفت: منم يوسف و اين برادرم است كه خدا بر ما منت نهاد كه هركهتقوا پيشه كند وصبر نمايد خداوند مزد نيكوكاران را ضايعنمى كند.گفتند:بخداقسم!خدا تو را انتخاب كرد وبر ما برترى داد وبى گمان ما اشتباهكرديم.يوسف جواب داد كه امروز بر شما سرزنشى نيست .خدا شما را ببخشد كهبخشندهترين بخشندگان است.اين پيراهن مرا برده وبر پدر بياندازيد تا بينا شودسپس همگى نزد من آئيد.
چون كاروان (برادران يوسفبه سمت كنعان) رفت ،يعقوب گفت:من بوى يوسف را حس مى كنم اگر مرا كم خرد ندانيد!گفتند بخدا قسم تو هنوز در انديشهباطل گذشته هستى !اما چون مژده رسان آمد وپيراهن را روى يعقوب انداخت ،اوبينا شد پس گفت:به شما نگفتم كه من چيزى از خدا مى دانم كه شمانمى دانيد؟(برادران يوسف)گفتند:اى پدر!برايمان از خدا طلب آمرزش كن كه ماخطاكاريم!يعقوب گفت:بزودى از خدايم براى شما آمرزش مى خواهم كه او بسى آمرزنده ومهربان است.»
-
۱۳۸۷/۰۳/۳۱, ۱۶:۴۲ #7
داستان
ايثار مولا امير المؤمنين (ع)
و من الناس من يشري نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رئوف بالعباد
بعضي از مردم جان خود را در برابر خشنودي خدا مي فروشند و خداوند نسبت به بندگانش مهربان است
سوره بقره 207
ليلة المبيت به عقيده اهل تسنن
مفسر معروف اهل تسنن ثعلبي مي گويد: هنگامي كه پيغمبر اسلام تصميم گرفت مهاجرت كند، براي اداي دين هاي خود و تحويل دادن امانت هايي كه نزد او بود علي عليه السلام را به جاي خويش قرار داد و شب هنگام كه مي خواست به سوي غار ثور برود و مشركان اطراف خانه را براي حمله به او محاصره كرده بودند، از علي عليه السلام خواست تا در بستر او بخوابد و پارچه ي سبز رنگي (برد حضرمي ) كه مخصوص خود پيامبر صلي الله و عليه و آله بود روي خويش بكشد، در اين هنگام خداوند به جبرئيل و ميكائيل وحي فرستاد كه من بين شما برادري ايجاد كردم و عمر يكي از شما را طولاني تر قرار دادم،كدام يك از شما حاضر است ايثار به نفس كند و زندگي ديگري را بر خود مقدم دارد؟ هيچكدام حاضر نشدند، به آنها وحي شد اكنون علي عليه السلام در بستر پيامبر من خوابيده و آماده شده جان خويش را فداي او سازد، به زمين برويد و حافظ و نگهبان او باشيد
هنگامي كه جبرئيل بالا سر و ميكائيل پايين پاي علي عليه السلام نشسته بودند جبرئيل مي گفت: به به!! آفرين به تو اي علي خداوند به واسطه ي تو بر فرشتگان مباهات مي كند. در اين هنگام آيه ي فوق نازل گرديد و به همين دليل آن شب تاريخي به نام ليلة المبيت ناميده شده است
ابو جعفر اسكافي مي گويد: همان طور كه ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه ج3 ص270 ذكر كرده است ،جريان خوابيدن علي عليه السلام در بستر پيغمبر به تواتر ثابت شده است و غير از كساني كه مسلمان نيستند و افراد سبك مغز آن را انكار نمي كنند
و اما مشروح ماجرا
در سال سيزدهم بعثت سران كفر كه در مكه بودند، به شدت از ناحيه ي مسلمانان احساس خطر مي كردند، به دليل اين كه پيامبر صلي الله عليه و آله در شهر يثرب (كه بعدها مدينة النبي نام گرفت) پايگاه نسبتا قوي و مناسبي پيدا كرده بود و آنها قبول كرده بودند كه از جان پيامبر محافظت كنند، به همين خاطر جلسه مشورتي سران قريش در دارالندوه (كه محل شور و مشورت سران كفر بود) تشكيل شد، موضوع جلسه هم چگونگي از ميان برداشتن و قتل پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله بود. ابتدا شخصي پيشنهاد داد كه يكي داوطلب شود و محمد را بكشد و اگر بني هاشم هم قصد كشمكش و نزاع داشت خون بهايش را مي پردازيم. پير مرد ناشناسي در آن جلسه بود كه خود را نجدي معرفي مي كرد، اين نظر را رد كرد و گفت: هرگز بني هاشم به خون بها راضي نمي شوند و تقاضاي استرداد قاتل را مي كنند. پس اگر كسي مي خواهد اين كار را بكند ابتدا بايد خود دست از زندگي بشويد كه در ميان شما چنين كسي وجود ندارد
ديگري كه نامش ابو البختري بود، گفت: او را زنداني كرده تا جلوي نشر افكارش را بگيريم. باز هم پير مرد نجدي مخالفت كرد. شخص سوم پيشنهاد داد كه او را بر شتري چموش و سركش ببنديم و در بيابان ها رهايش كنيم تا از گرسنگي و تشنگي تلف شود و اگر هم زنده بماند و در قبيله اي ديگر فرود آيد با گفتن حرف هايش عليه بت ها آنها او را خواهند كشت. باز هم پير مرد نجدي با آنها مخالفت كرد .
بهت و سكوت بر جلسه حكم فرما بود كه ناگهان ابو جهل (و بنا به قولي خود پير مرد نجدي) گفت: بهتر است از هر قبيله اي شخصي را براي كشتن او انتخاب كنيم و آنها شبانه و به صورت دسته جمعي بر او هجوم آورند و او را قطعه قطعه كنند تا خون او در ميان تمام قبايل پخش گردد، در اين صورت ديگر بني هاشم قدرت نبرد با تمام قبايل را ندارد اين فكر را همه پسنديدند و به اتفاق آرا تصويب شد .
و إذ يمکر بک الذين کفروا ليثبتوک أو يقتلوک أو يخرجوک و يمکرون و يمکرالله والله خيرالماکرين
سوره انفال 30
تروريست ها انتخاب شده و قرار شد كه شبانه ماموريت خود را انجام دهند، بنا به نقل مفسران فرشته ي وحي نازل گرديد و پيامبر را از نقشه شوم مشركان آگاه ساخت. رسول اكرم صلي الله و عليه و آله از طرف خدا مامور شد، آهنگ سفر كند و به سوي يثرب برود، ولي رهايي از دست ماموران بي رحم حكومت بت پرست آنهم با مراقبت كامل دشمن كار آساني نبود، بالاخص كه فاصله ي مكه و مدينه زياد بود و احتمال داشت كه مكيان از پشت سر به پيامبر برسند، در نتيجه رسول گرامي اسلام از حضرت علي عليه السلام خواست كه در بستر وي بخوابد و جان خود را فداي بقاي اسلام سازد تا مشركان تصور كنند كه پيامبر بيرون نرفته و در خانه است و در نتيجه تنها به فكر محاصره ي خانه ي او باشند و عبور و مرور را در كوچه ها و اطراف مكه آزاد بگذارند
پيامبر صلي الله و عليه و آله رو به علي كرد و فرمود: امشب در جای من بخواب و آن برد سبز رنگي را كه من هنگام خواب به روي خود مي كشيدم بر روي خود بكش، زيرا از طرف مخالفان توطئه اي براي قتل من چيده شده و من بايد به يثرب (مدينه) مهاجرت كنم
علي عليه السلام از آغاز شب در بستر پيامبر خوابيد. كم كم صبحگاهان از راه مي رسيد كه فرمان حمله صادر شد
آنها به خانه ي پيامبر يورش بردند در حالي كه دست ها به قبضه ي شمشير بود. با شوري وارد حجره ي پيامبر شدند مقارن اين حال علي سر از بالش برداشت و برد سبز رنگ را كنار زد و با كمال خونسردي فرمود: چه مي گوييد؟ گفتند: محمد را مي خواهيم او كجاست؟ اميرالمؤمنين فرمود: مگر او را به من سپرده بوديد تا از من تحويل بگيريد، او اكنون در خانه نيست
ابو جهل كه به هدف خود نرسيده بود رو به يارانش كرد و گفت: با علي كاري نداشته باشيد كه اگر به مبارزه براي كشتن او مشغول شويم محمد از دست ما نجات پيدا خواهد كرد. حضرت علي عليه السلام فرمود: اي ابو جهل آيا درباره ي من چنين حرفي مي زني؟ و آنگاه چنين ادامه داد: اي ابو جهل خداوند عقلي به من (علي) عطا كرده است كه اگر ميان تمامي احمق ها و كم عقلان و ديوانگان دنيا تقسيم شود همه ي آنها عاقل خواهند شد و نيرويي به من بخشيده است كه اگر بر تمامي ناتوانان دنيا تقسيم شود همه نيرومند خواهند شد و شجاعتي به من داده است كه اگر بر تمامي ترسو هاي دنيا تقسيم شود همه ي آنها شجاع خواهند شد و خردي در وجود من نهاده است كه اگر بر تمامي بي خردان دنيا تقسيم گردد همه ي آنها خردمند خواهند شد
مشركان با شنيدن اين سخنان چهره ي آنان از شدت غضب بر افروخته شد و خشم گلوي آنها را مي فشرد و از اينكه تا صبحگاهان صبر كردند پشيمان بودند و تقصير را گردن ابو لهب مي گذاردند، زيرا كه او پيشنهاد كرده بود تا صبح صبر كرده و بعد حمله كنند
در هر صورت آن شب تاريخي يكي از نمونه هاي كم نظير فداكاري و از جان گذشتگي براي اسلام بود كه توسط مولي الموحدين اميرالمؤمنين علي عليه السلام انجام شد .
تفسير نمونه ص46 و 47
فروغ ابديت-جعفر سبحاني ج1ص343-348
-
۱۳۸۷/۰۳/۳۱, ۱۶:۴۴ #8
داستان
حضرت يونس (ع)
دعوت يونس(ع) به توحيد
در شهر نينوا و در اوج بت پرستي و در تاريكي جهل و شرك، يونس نور ايمان را شعله ور ساخت و پرچم توحيد را بر كف گرفت و به قوم نادان خود گفت: عقل شما عزيزتر از آنست كه بت را عبادت كند و جبين- پيشاني- شما گرامي تر از آن است كه بر اين جمادات بي روح سجده كند، به خود آييد و از خواب غفلت بيدار شويد و به چشم دل بنگريد تا ببينيد كه در وراي اين جهان بديع، خدايي بزرگ وجود دارد كه يگانه و بي نياز است و تنها ذات كبريايي او شايسته عبادت و ستايش است. او مرا براي راهنمايي شما فرستاده و از در رحمت، مرا بر شما مبعوث كرده تا شما را به سوي او راهنمايي و ارشاد كنم، زيرا پرده هاي جهل و ناداني عقل و ديده شما را پوشانده و از درك حقايق عاجزيد. قوم يونس با شنيدن اين سخنان تازه و صحبت از خداي يگانه، دچار حيرت و وحشت شدند و چون از خدايي شنيدند كه تاكنون او را نشناخته اند، بر ايشان گران آمد كه ببينند يك نفر از خودشان بر آنان برتري يابد و ادعاي پيغمبري و رسالت نمايد، لذا به يونس گفتند: اين مهملات چيست كه مي بافي؟! اين خدايي كه ما را به سوي آن دعوت مي كني كيست؟ ما خداياني داريم كه پدرانمان ساليان سال آنها را پرستش مي كرده اند و ما هم اكنون آنها را مي پرستيم. چه چيز تازه اي در جهان به وجود آمده و چه حادثه جديدي اتفاق افتاده كه ما بايد دين اجدادمان را كنار بگذاريم و به دين ابداعي و تازه تو روي آوريم؟ يونس گفت: پرده هاي تقليد را از چشم هاي خود برداريد و عقل خود را از حجاب خرافات برهانيد، اندكي فكر كنيد و قدري بيانديشيد. آيا اين بت هايي را كه صبح و شب مورد توجه قرار مي دهيد، در برآوردن حاجات و يا دفع شر و بليات مي توانند شما را ياري كنند، براي شما نفعي دارند و يا مي توانند شري را از شما بر طرف گردانند؟! آيا اين بت ها مي توانند چيزي را خلق و يا مرده اي را زنده نمايند، بيماري را شفا دهند و يا گمشده اي را هدايت كنند؟! آيا اگر من بخواهم به آنها ضرري برسانم مي توانند از اين امر جلوگيري كنند؟ و يا اگر آنها را بشكنم و ريز ريز كنم مي توانند دوباره خود را استوار سازند!
آخرين هشدار يونس(ع)
يونس گفت: چرا از ديني كه شما را به سوي آن دعوت مي كنم روي مي گردانيد و از آن اعراض مي كنيد، در حالي كه اين دين به شما قدرت مي دهد امور خود را اصلاح كنيد، وضع جامعه خود را سامان دهيد و اجتماع خود را تقويت و بهسازي كنيد. دين من شما را امر به معروف و نهي از منكر مي نمايد، ستمگري را مغضوب و صلح و عدالت را تاييد و تمجيد مي كند، امنيت و اطمينان را بين شما به وجود مي آورد، شما را توصيه مي كند كه نسبت به مستمندان مهرباني و به بينوايان لطف روا داريد، گرسنگان را اطعام و اسيران را آزاد سازيد. به عبارتي، دين من، شما را به سعادت و صلابت رهبري مي كند. يونس پيوسته از سر خير خواهي و مهرباني قوم خود را پند و اندرز داد ولي در پاسخ غير از عناد و استدلال هاي جاهلانه چيزي نمي شنيد. مردم نينوا در پاسخ به استدلال يونس گفتند: تو نيز مانند ما بشري و يكي از افراد اجتماع ما هستي، ما نمي توانيم روح خود را آماده پيروي از تو كنيم و گوش به سخنان تو بسپاريم و دعوتت را تصديق بنماييم. دست از دعوت خود بردار و ما را به حال خود واگذار! آنچه تو از ما مي خواهي براي ما قابل پذيرش نيست. يونس گفت: من با زبان خوش و مسامحه با شما سخن گفتم، و با منطق شما را به خير و صلاحتان دعوت كردم، اگر گفتار من در اعماق روح شما اثر كند به هدفي كه به آن اميدوار و به ايماني كه طالب آن بوده ام، رسيده ام؛ ولي اگر دعوت مرا رّد كنيد بايد بدانيد كه بلايي سخت بر شما نازل مي گردد و هلاكت شما نزديك است. به زودي پيش درآمد عذاب را مي بينيد و بايد منتظر عواقب آن باشيد. قوم به يونس گفتند: اي يونس، ما دعوت تو را نمي پذيريم و از تهديد تو نيز هراسي نداريم، اگر راست مي گويي آن عذابي كه ما را از آن مي ترساني بر ما نازل كن! صبر يونس لبريز شد، عرصه بر او تنگ آمد و چون از بحث خود نتيجه اي نگرفت، از آنان نااميد گشت و با خشم و ناراحتي دست از آنان شست و شهر و قوم خود را رها كرد، زيرا هر چه مردم را دعوت كرد، آنان ايمان نياوردند و حجت و برهان او را نپذيرفتند و در آن تفكر و تامل نكردند. بدين ترتيب يونس فكر كرد كه مسئوليت او به پايان رسيده است و آنچه انجام داده كفايت مي كند، در صورتي كه اگر يونس بر دعوت خود پافشاري و اصرار مي كرد و با صبر بيشتر آن را پي گيري مي كرد شايد در ميان مردم نينوا افرادي پيدا مي شدند كه به او ايمان آورند و دعوت او را لبيك گويند و دل به حقيقت بسپارند، از كرده خود پشيمان گشته و توبه كنند، ولي يونس تاب نياورد و به استقبال قضاء و نزول كيفر الهي از شهر خارج شد.
نزول عذاب بر قوم يونس(ع)
هنوز يونس از نينوا دور نشده بود كه مردم اعلام خطر عذاب و پيش درآمد هلاكت خود را ديدند. هواي اطرافشان تيره و تار شد، رنگ رخسار آنها دگرگون گشت و اضطراب آنان را فرا گرفت و بيم و هراس بر آنها مستولي شد. در اين حال دريافتند دعوت يونس حق و هشدارش صحيح بوده است و بدون ترديد عذاب دامنشان را فرا مي گيرد و سرنوشت عاد و ثمود و نوح همانگونه كه شنيده بودند در مورد آنان نيز تكرار خواهد شد. در اين حال دريافتند كه بايد به خداي يونس پناه ببرند و به او ايمان آورند و از گذشته و گناهان خويش توبه نمايند. به همين منظور سر به كوهستان ها و دره ها و بيابان ها نهادند و با آه و ناله و گريه و تضرع به درگاه خدا شتافتند و بين مادران و اطفالشان، و ميان حيوانات و بچه هايشان جدايي افكندند، ناله و فرياد آنان كوه و دشت را پر كرد و شيون مادران و غوغاي چهار پايان در نشيب و فراز كوه و دشت پيچيد! در اين حال خدا بال و پر رحمت خويش را بر سر آنان گشود و ابرهاي عذاب خود را از فراز آنان كنار زد، توبه آنان را قبول كرد و به ناله آنان پاسخ داد، زيرا در توبه خود بي ريا و در ايمان خود صادق بودند و خدا هم عقاب را از آنان برداشت و عذاب خود را بر طرف ساخت و مردم نينوا با ايمان كامل و امنيت خاطر به خانه هاي خود بازگشتند و آرزو كردند كه يونس به جمع آنان باز گردد و در بين آنان به عنوان پيغمبر و رسول، و رهبر و پيشوا زندگي كند. اما يونس نينوا را ترك كرده و آن سرزمين را رها نموده بود و به راه خود ادامه داد تا به دريا رسيد، آنجا عده اي را ديد كه قصد عبور از دريا را داشتند، لذا از آنان اجازه خواست كه با آنان همسفر گردد و بر كشتي ايشان سوار شود. مردم خواست او را با آغوش باز پذيرفتند و او را ارج نهادند و به وي احترام گذاشتند، زيرا آثار بزرگواري و عظمت روح در سيماي او ديده مي شد و پيشاني درخشانش از تقوا و پرهيزكاري او خبر مي داد، اما كشتي هنوز از ساحل دور نشده بود و از خشكي فاصله زيادي نگرفته بود كه دريا طوفاني شد و امواجي سهمگين كشتي را متلاطم ساخت و سرنشينان كشتي فرجام بدي را براي خود پيش بيني مي كردند، چشم ها خيره شده بود و قلب ها به تپش و دست و پاي افراد به لرزه در آمده بود و در اين حال راهي جز سبك كردن كشتي به نظرشان نمي رسيد. مسافرين با يكديگر مشورت كردند كه چه كنند، سپس به توافق رسيدند كه قرعه بياندازند و به نام هر كس افتاد او را به دريا بيافكنند. پس قرعه انداختند و به نام يونس در آمد، ولي به خاطر احترام و ارزشي كه براي او قائل بودند، حاضر نشدند او را به دريا اندازند؛ پس بار ديگر قرعه را تجديد كردند، باز هم به نام يونس در آمد، اما اين بار هم دريغ كردند كه او را به دريا افكنند و براي سومين بار قرعه انداختند و اين بار نيز قرعه به نام يونس در آمد.
يونس(ع) در شكم ماهي
يونس چون ديد سه بار قرعه به نامش در آمد، دريافت كه در اين پيشامد سرّي نهفته است و خدا در اين حادثه تدبير و حكمتي دارد. سپس به اشتباه خود پي برد و دريافت كه قبل از اين كه اجازه هجرت و ترك شهر و مردمش را داشته باشد و پيش از صدور امر الهي، قوم و ديار خود را ترك كرده است. به همين جهت خود را در ميان دريا انداخت و جان خويش را تسليم امواج خروشان دريا كرد و در اعماق دريا و در آغوش متلاطم امواج و ظلمت دريا فرو رفت. در اين هنگام خدا به ماهي بزرگي دستور داد يونس را ببلعد و او را در شكم خود مخفي سازد ولي نبايد گوشت او را بخورد و استخوانش را بشكند، زيرا او پيغمبر خداست كه دچار عجله و ترك اولايي شده و از تعجيل خود نادم و پشيمان است. سپس ماهي را وحي كرد يونس امانتي است در شكم تو و هر گاه خدا دستور داد بايد او را سالم تحويل دهي. يونس در شكم ماهي قرار گرفت و ماهي امواج را شكافت و در اعماق تيره دريا فرو رفت، عرصه بر يونس تنگ آمد و غم و اندوه وجودش را فرا گرفت و در اين حال از درگاه خداي يكتا استمداد طلبيد و به ياور مصيبت زدگان و دادرس ستمديدگان پناه آورد؛ خدايي كه رحمان و رحيم، توبه پذير و بخشنده گناهان است. يونس "در قعر دريا و تاريكي هاي آن فرياد برآورد: اي معبود سبحان، خدايي غير از تو نيست. بار خدايا! تو منزهي و من درباره خود از ستمگرانم!" خدا دعاي يونس را به اجابت رساند و به ماهي فرمان داد كه ميهمان خود را در ساحل دريا بگذارد، زيرا كه او كيفر مقدر و مدت حبسش را به پايان رساند. ماهي يونس را با بدني لاغر و نحيف كنار ساحل انداخت، رحمت خدا او را دريافت و بوته كدويي بالاي سرش روييد، يونس از ميوه آن خورد و در سايه اش آرميد تا نيروي خود را باز يافت و به زندگي اميدوار شد. سپس خدايتعالي به او وحي كرد " به شهر خود باز گرد و به جمع بستگان و طايفه خود بپيوند، زيرا آنها ايمان آورده اند، بت ها را كنار گذاشته و اكنون در جستجوي تو و منتظر بازگشت تو هستند." يونس به شهر خود بازگشت و با تعجب ديد آنهايي كه به هنگام هجرت يونس به پرستش بت ها كمر بسته بودند، اكنون زبانشان به ذكر خدا باز شده است و خداي يكتا را سپاس و ستايش مي كنند.
-
۱۳۸۷/۰۳/۳۱, ۱۶:۴۵ #9
داستان
عزير؛ بنده مخلص خدا
"او كالّذي مرّ علي قرية وهي خاوية علي عروشها قال انّي يحيي هذه الله بعد موتها فاماته الله مائة عام ثمّ بعثه قال كم لبثت قال لبثت يوماً او بعض يوم قال بل لّبثت مائة عام فانظر الي طعامك و شرابك لم يتسنّه و انظر الي حمارك و لنجعلك آية لّلنّاس وانظر الي االعظام كيف ننشزها ثمّ نكسوها لحما فلمّا تبيّن له قال اعلم انّ الله علي كلّ شي قدير."( بقره/ 259) يا چون آن كس كه به شهري كه بامهايش يكسر فرو ريخته بود، عبور كرد؛ [و با خود مي] گفت: "چگونه خداوند، [اهل] اين [ويرانكده] را پس از مرگشان زنده مي كند؟" پس خداوند، او را [به مدّت] صد سال ميراند. آنگاه او را برانگيخت، [و به او] گفت: چقدر درنگ كردي؟ گفت: يك روز يا پاره اي از روز را درنگ كردم. "[نه] بلكه صد سال درنگ كردي، به خوراك و نوشيدني خود بنگر [كه طعم و رنگ آن] تغيير نكرده است، و به دراز گوش خود نگاه كن [كه چگونه متلاشي شده است. اين ماجرا براي آن است كه هم به تو پاسخ گوييم] و هم تو را [در مورد معاد] نشانه اي براي مردم قرار دهيم. و به [اين] استخوانها بنگر، چگونه آنها را برداشته به هم پيوند مي دهيم؛ سپس گوشت برآن مي پوشانيم." پس هنگامي كه [چگونگي زنده ساختن مرده] براي او آشكار شد، گفت: "[اكنون] مي دانم كه خداوند بر هر چيزي تواناست." "و قالت اليهود عزير ابن الله و قالت النصاري المسيح ابن الله ذلك قولهم بافواههم يضاهؤن قول الذين كفروا من قبل قاتلهم الله انّي يوفكون." ( توبه/ 30) و يهود گفتند: "عزّير، پسر خداست." و نصاري گفتند: "مسيح، پسر خداست." اين سخني است [باطل] كه به زبان مي آورند، و به گفتار كساني كه پيش از اين كافر شده اند شباهت دارد. خدا آنان را بكشد؛ چگونه [از حق] باز گردانده مي شوند؟
صد سال خواب!
عزير چون وارد باغ خود شد، ديد درختها سبز و سايه آنها گسترده است و زمان برداشت ميوه آنها نزديك شده است، نغمه بلبلها گوش را مي نوازد و پرندگان به طرب آمده اند. عزير ساعتي در اين باغ بياسود و از نسيم جان پرور آن بهره مند و از تماشاي سبزه و چمن و طراوت ياس و ياسمن غرق در نشاط شد، آنگاه سبدي از انگور و سبد ديگري از انجير و مقداري نان به همراه برداشت، سوار بر الاغ خود شد و راه منزل خويش را در پيش گرفت. عزير در بازگشت خود غرق در اسرار آفرينش و عظمت موجودات بود و آنچنان در فكر فرو رفت، كه راهش را گم كرد. چند لحظه بعد خود را در ميان ويرانه اي ديد كه از دهكده خرابي حكايت مي كرد، پراكندگي خانه هاي ويران، سقفها و ديوارهاي فرو ريخته، وجود استخوانهاي پوسيده و اسكلتهاي متلاشي شده در سكوتي مرگبار، منظره وحشتناكي را ايجاد كرده بود. عزير از الاغ خود پياده شد و سبدهاي ميوه را كنار خود گذاشت و حيوان خود را بست و به ديوار خرابه اي تكيه داد، تا خستگي خود را بر طرف سازد و نيروي جسم و فكر خود را باز يابد. سكوت مطلق و نسيم ملايم فكر عزير را آزاد ساخت تا درباره مردگان و وضع رستاخيز ايشان بينديشد. عزير با خود فكر مي كرد كه اين بدنهاي متلاشي شده كه طعمه خاك گشته اند و ابرهاي فراوان بر آنها باريده و جريان سيل آنها را به هر سو رانده، چگونه در روز قيامت بار ديگر زنده مي شوند؟! با ادامه اين تفكر و تامل، كم كم چشمهاي عزير گرم شد و پلكهايش به آرامي روي هم آمد عضلاتش سست گشت و در خواب عميقي فرو رفت، آنچنان كه گويا به مردگان ملحق شده است. صد سال تمام گذشت، كودكان پير شدند و عمر پيران پايان يافت، نسل ها تغيير كردند، قصرها عوض شدند ولي عزير هنوز به صورت جسدي بي روح در خواب بود، استخوانهاي او پراكنده و اعضايش از هم گسيخته، تا اينكه خداوند اراده كرد براي مردمي كه در موضوع قيامت حيران و از درك آن عاجزند و در بيان آن اختلاف دارند، حقيقت را به نحوي آشكار سازد تا آن را با چشم ببينند و با لمس احساس كنند تا به آن يقين پيدا كنند. خدا استخوانهاي عزير را فراهم و آنها را مرتب ساخت و از روح خود در آن دميد، ناگهان عزير با بدني كامل و نيرومند از جاي برخواست بر روي پاي خود ايستاد. عزير با خود انديشيد كه از خوابي سنگين بيدار شده است. سپس به جستجوي الاغ خود پرداخت و به دنبال آب و غذا روان شد. فرشته اي به سوي او آمد گفت: فكر مي كني چقدر در خواب بوده اي؟ عزير بدون دقت و تفكر در اوضاع گفت: يك روز يا كمتر از آن خوابيده ام. فرشته گفت: تو صد سال است كه مانند اين اجساد در اين زمين بوده اي، بارانهاي نرم و رگبارهاي شديد بر بدنت باريده و بادهاي بسيار بر تو وزيده، ولي با گذشت اين سالهاي طولاني و حوادث مختلف مي بيني كه خوراكت سالم مانده و آب آشاميدني تو تغيير نكرده است. اي عزير! نگاهي به استخوانهاي پراكنده الاغ خويش بيانداز، مي بيني كه اعضايش از هم پاشيده شده و خدا به زودي به تو نشان خواهد داد كه چگونه اين استخوانهاي پراكنده جمع و زنده مي شوند و روح در آن دميده مي شود. اكنون شاهد اين جريان باش تا به روز قيامت يقين پيدا كني و بر ايمانت به رستاخيز بيفزايي و خدا تو را آيتي از قدرت خود قرار داد تا شك و ترديد به رستاخيز را از ذهن مردم پاك كني و بر اعتقاد آنها بيفزايي و آنچه را از درك آن عاجز بودند بر ايشان شرح دهي. عزير دقت كرد، ديد الاغ وي با تمام شرايط و علائم روي دست و پاي خود ايستاد و آثار زندگي در آن هويدا شد. عزير با مشاهده اين منظره گفت: "من مي دانم كه خدا بر هر چيز قادر است."
صد سال فراق!
عزير بر حيوان خود سوار شد و به جستجوي راه منزل خويش پرداخت. در راه متوجه شد كه اوضاع مسير و خانه ها تغيير كرده و تصوير گذشته فقط به صورت رويايي در ذهن او وجود دارد، با دقت در مسير و تداعي خاطرات بالاخره به خانه خود رسيد. بر درب خانه پيرزني را ديد با كمر خميده و اندامي لاغر كه گذشت ايام پوست بدنش را چروكيده و بينايي چشمانش را فرو كاسته است. ولي با اين حال در برابر مصائب دوران و جريان ماه و سال هنوز رمقي در بدن دارد. اين پيرزن مادر عزير است كه عزير او را در ايام جواني و بهار زندگي رها كرده و رفته است. عزير از پيرزن پرسيد: آيا اين خانه منزل عزير است؟ پيرزن گفت: آري اين منزل عزير است و به دنبال اين سخن صداي گريه او بلند و اشكش روان شد و گفت: عزير رفت و مردم او را فراموش كرده اند و ساليان متمادي است كه غير از تو، نام عزير را از كسي نشنيده ام. عزير گفت: من عزيرم، خدا صد سال مرا از اين جهان به وادي مردگان برد و اكنون بار ديگر مرا به صحنه وجود آورده و زنده نموده است.
عزير آزمايش شد
پيرزن از گفته عزير مضطرب شد و در اولين برخورد، ادعاي عزير را منكر شده، سپس گفت: عزير مرد صالح و شايسته اي بود و دعاي او همواره مستجاب مي شد. هر چيزي را كه از خدا مي خواست حاجتش بر آورده مي شد، براي هر بيماري واسطه مي شد، شفا مي گرفت. اگر تو عزير هستي از خدا بخواه بدن من سالم و چشم من بينا گردد. عزير دعا كرد و ناگهان مادر او بينايي و سلامت و شادابي خود را باز يافت. مادر به همسالان وي كه روزگار استخوانشان را فرسوده و جواني آنان را گرفته بود، اطلاع داد و گفت: عزيري را كه صد سال پيش از دست داده ايد، خدا بار ديگر او را به ما باز گردانده است. وي به همان صورت و سن و سال جواني نزد ما باز گشته است. عزير همان مرد نيرومند با بدن سالم و قوي نزد بستگان خود حاضر شد ولي اقوام عزير او را نشناختند و منكر وي شدند و ادعاي او را دروغي بزرگ شمردند و در صدد آزمايش او بر آمدند، يكي از فرزندان عزير گفت: پدر من خالي در كتف خود داشت و با اين نشان شناخته مي شد و به اين صفت معروف بود. بني اسرائيل شانه او را باز كردند، ديدند خال هنوز باقي است و با همان اوصافي كه به خاطر داشتند و يا شنيده بودند تطبيق مي كند. بني اسرائيل تصميم گرفتند كه براي اطمينان قلبي و رفع هر گونه شك و ترديد او را مورد آزمايش ديگري قرار دهند، لذا بزرگترشان گفت: ما شنيده ايم زماني كه بخت النصر به بيت المقدس حمله كرد و تورات را سوزاند، فقط افراد انگشت شماري و از آن جمله عزير تورات را از حفظ بودند، اگر تو عزيري، آنچه از تورات محفوظ داري براي ما بخوان. عزير تورات را بدون هر گونه تغيير و انحراف و كم و زياد از حفظ خواند، در اين موقع بود كه بني اسرائيل، ادعاي او را تصديق و تكريم كردند و با او پيمان بستند و به وي تبريك گفتند ولي گروهي از بني اسرائيل كه در نهايت بدبختي بودند با اين وجود ايمان به حق نياوردند، بلكه به كفر خود افزودند و گفتند: "عزير پسر خداست".
-
تشکر
-
۱۳۸۷/۰۳/۳۱, ۱۶:۴۶ #10
داستان
حضرت صالح عليه السلام
ناسپاسي قوم ثمود و تكرار تاريخ
قوم عاد به سبب گناهان خود، منقرض شدند و خدا سرزمين و املاكشان را به قوم ثمود ارزاني داشت. قوم ثمود در سرزمين عاد جانشين ايشان شدند و اين سرزمين را بيش از پيشينيان آباد ساختند. قناتها حفر كردند، باغ و بستانهايي بوجود آوردند، كاخهايي محكم و با شكوه بنا نمودند و در ميان كوهها خانه هايي از سنگ تراشيدند، تا از حوادث روزگار و مصايب آن در امان باشند. قوم ثمود نيز مانند قوم عاد در خوشگذراني و وسعت ناز و نعمت بسر مي بردند ولي شكر خدا را به جا نمي آوردند و فضل او را سپاسگزار نبودند، بلكه به ستمگري و عصيان خود افزودند، روز بروز از حق فاصله مي گرفتند و به كبر و غرور خويش مي افزودند. ايشان نيز پرستش خداي يكتا را كنار گذاشته به عبادت بتها پرداختند. براي خدا شريك ساختند و از دستورات او سرپيچي كردند، با اين تصور كه در اين نعمت فراوان جاويدان خواهند بود، و اين خوشگذراني ابدي است. خدا صالح عليه السلام را كه از جهت نسبت بر همه آنان برتر و از جهت حلم بهتر و از جهت عقل برگزيده تر از ايشان بود، بر آنان مبعوث كرد. صالح قوم خود را به توحيد و به عبادت خداي يكتا دعوت كرد و در جهت ارشاد آنان چنين خاطر نشان كرد: خداي يكتا شما را از خاك خلق كرده و بوسيله شما زمين را آباد ساخته است و شما را روي زمين جاي داده و نماينده خويش ساخته است و آشكار و نهان نعمتهاي خود را بر شما جاري كرده است. سپس آنان را دعوت كرد كه بت پرستي را كنار بگذارند و خداي يكتا را ستايش كنند، زيرا بت مالك نفع و ضرري نيست و شما در هر چيز محتاج به خداي يكتا هستيد. صالح عليه السلام ارتباط خويشاوندي و قرابت خود را با آنان، خاطرنشان كرد و گفت: شما، قوم و فرزندان قبيله من هستيد و من خير و مصلحت شما را مي خواهم و نيت سوئي در دل ندارم، سپس صالح از آنان خواست از خدا طلب آمرزش كنند و از گناهاني كه مرتكب شده اند توبه كنند، زيرا خدا به آنكس كه او را بخواند نزديك است و در خواست سائلين را پاسخ مي دهد و هر كس به سوي او بازگردد اجابتش مي كند و توبه او را مي پذيرد. صالح عليه السلام سخنان خود را به صراحت بيان كرد ولي گوش قوم بر اين بيانات بسته بود و دلهاي آنان در پرده و حجاب نخوت قرار گرفته بود و چشمهايشان در رويت آيات خدا ناتوان شده بود، لذا رسالت صالح را منكر شدند، دعوت او را به تمسخر گرفتند و رسالت او را از حق به دور و بعيد شمردند. سپس او را سرزنش كردند و گفتند: صالحي كه از عقل سرشار و رايي صائب برخوردار است غير ممكن است كه اين دعوت و كلمات نوظهور از او صادر شده باشد! مخالفين صالح او را مخاطب قرار داده گفتند: اي صالح ما پيش از اين تو را روشنفكر و صاحبنظرمي دانستيم، آثار خير از سيماي تو هويدا و علائم رشد اجتماعي و فكري در تو نمودار بود. ما تو را براي مقابله با حوادث احتمالي روز مبادا ذخيره مي دانستيم تا ظلمت اين حوادث با نور عقل تو روشن و مشكلات ما با راي صحيح تو مرتفع شود. ولي افسوس كه اكنون به هذيان گويي افتاده اي و حرفهاي بيهوده مي زني! اين چه كاري است كه ما را به آن مي خواني؟ راستي آيا ما را از عبادت خدايان پدران خود منع مي كني و انتظار داري عقايدي را كه با آن بزرگ شده ايم و در تمسك به آن بار آمده ايم كناربگذاريم. خلاصه ما در گفتار و دعوت تو ترديد داريم و به تو اطمينان نداريم. ما خدايان پدران خويش را به خاطر تو رها نمي كنيم و هرگز متمايل به هوس و كجروي تو نمي شويم. صالح قوم را از مخالفت با خويش بر حذر داشت و رسالت خود را در ميان آنان آشكار ساخت، نعمتهايي را كه خدا براي آنان جاري ساخته به خاطرشان آورد و سپس آنان را از عذاب و غضب خدا بيم داد و براي رفع هر گونه شبهه به ايشان گفت: من در دعوت خود نفعي براي خود در نظر نگرفته ام و انتظار سودي ندارم، عاشق رياست بر شما نيستم، مزدي براي رسالت خود از شما نمي خواهم و پاداش پند واندرز خود را مطالبه نمي كنم. مزد من به عهده پروردگار جهانيان است.
وحشت مخالفين
گروهي از مردم خردمند و بي غرض قوم صالح به او ايمان آوردند، اما طبقات توانگر و آنانكه راه خود خواهي را پيش گرفته بودند، بر مخالفت خود اصرار ورزيدند و به خود سري و عناد خويش افزودند. در عبادت بتهاي خود پافشاري كردند و به صالح گفتند: عقل تو معيوب گشته و توازن عمل را از دست داده اي، ما شك نداريم كه تو جن زده شده اي و يا كسي تو را جادو كرده و به اين روز انداخته است كه، مطالبي بيهوده و از موضوعاتي سخن مي گويي كه خود هنوز آنرا درك نكرده اي. تو انساني فراتر از ما نيستي. تو از نظر نسب بر ما برتري نداري! از نظر موقعيت اجتماعي بهتر از ما نيستي و از حيث ثروت و مقام نيز بر ما تقدم نداري. در ميان ما افرادي هستند كه براي نبوت شايسته تر و براي رسالت سزاوارتر از تو باشند. اي صالح؛ اگر تو دست به اينكار زده اي و ادعاي رسالت مي كني و اين روش را پيش گرفته اي فقط يك هدف داري و آن جاه طلبي و حب رياست بر قوم خود مي باشد. مخالفين تصميم گرفتند صالح را از تبليغ دين خود و انجام رسالت خويش منصرف سازند و به صالح وانمود كردند كه اگر ما از او پيروي كنيم از راه راست منحرف مي شويم. صالح كه از نقشه آنان آگاه بود از تهمت آنان نهراسيد و به سخنان گمراه كننده آنان گوش نداد و در جواب آنان گفت: اي مردم، من كه از جانب خداي خود برهاني آشكار دارم و رحمت او شامل حالم گشته است، اگر روش شما را پيش گيرم و در طريق شما قدم بردارم و خداي خود را عصيان كنم، چه كسي مرا از عذاب او نجات مي دهد و كيست كه مرا از كيفر او محافظت كند؟ همانا كه شما مردم اهل تهمت و دروغ هستيد. بزرگان قوم چون ديدند صالح به عقيده خود چنگ زده و در آيين خويش راسخ است، ترسيدند كه پيروان او افزايش يابند و قدرتي بدست آورند و براي آنان گران آمد كه صالح رهبر قوم گردد و در بحران و مشكلات پناهگاه و راهنماي مردم باشد. براي اين عده قابل پذيرش نيست كه صالح ستاره درخشان در شب تار قوم گردد و مردم را از اطراف آنان متفرق كند و قوم در هر امري به سوي او بشتابند و در هر كار مهمي درب منزل صالح را بكوبند. " براستي اگر گرايش به صالح افزايش يابد و او هر روز عده اي جديد را به سوي توحيد و يكتاپرستي دعوت كند، در اين صورت دولت و سلطنت آنان در هم فرو مي ريزد و نفوذ اجتماعي خود را از دست مي دهند. "
شتر صالح
آنگاه كه مخالفين صالح دريافتند كه زنگ خطري عليه حكومت و دولت آنان به صدا در آمده تصميم گرفتند عجز صالح را بر مردم آشكار سازند، لذا از وي در خواست معجزه اي كردند كه دعوت او را تاييد و رسالتش را تصديق نمايد. صالح عليه السلام از شكم كوه شتري را برانگيخت و گفت : آيت و علامت صدق دعوت من اين شتر است، اين شتر را رها كنيد يك روز سهم آب شهر را بخورد و روز ديگر، آب مورد استفاده عموم قرار گيرد. پس او را در استفاده از آب و مرتع آزاد بگذاريد تا صدق گفته هاي مرا در يابيد. بي ترديد، صالح كه ساليان متمادي اصرار قوم خود را بر كفر و پيروي از باطل آنان را به خاطر داشت، مي دانست آنگاه كه حجت وي بر ضد بت پرستان آشكار گردد، آنانرا ناراحت مي سازد و از ظهور برهان صالح به وحشت مي افتند و آنگاه كه گواه رسالت او هويدا گشت، كينه و حسادت مخفي آنان ظاهر مي گردد و از ديدن معجزه او عصباني مي شوند، لذا ترسيد كه مردم دست به كشتن اين شتر بزنند. همين نگراني وي را ناگزير ساخت قوم را از كشتن اين حيوان بر حذر دارد و از اين رهگذر بود كه صالح به آنان گفت: زنهار كه موجبات آزار اين شتر را فراهم سازيد كه به عذابي نزديك گرفتار مي شويد. شتر صالح مدتها به چرا مشغول بود و به نوبه خود از آب استفاده مي كرد، يك روز آب محل را مي آشاميد و روز ديگر از صرف آب خود داري مي نمود. جاي ترديد نيست، كه بوجود آمدن شتر و رفتار عجيب آن، عده اي را متوجه صالح كرد، و با مشاهده اين شتر صحت رسالت وي برايشان آشكار گرديد و يقين كردند كه صالح در نبوت خود راستگو است. اين گرايش جديد، خود خواهان را به وحشت انداخت و ترسيدند دولت آنان متلاشي و سلطنتشان واژگون گردد. مخالفين صالح به آن دسته از حق گرايان كه نور ايمان جان و دلشان را منور كرده و افكارشان را به سوي صالح سوق داده بود گفتند: آيا شما مي دانيد كه صالح پيغمبر خدا است؟ پيروان صالح پاسخ دادند: آري! ما به رسالت او ايمان آورده ايم. اما با شنيدن اين پاسخ، اثري از تواضع و تسليم در برابر حق در آنها ظاهر نگشت و از كبر و غرور آنان كاسته نشد، بلكه بر كفر خود اصرار ورزيدند و به تكذيب و سرزنش پيروان صالح پرداختند و به آنان گفتند: ما نسبت به آنچه شما ايمان آورده ايد، كافريم. شايد اين شتر نيرومند با آن هيبت مخصوص به خود، حيوانات آنان را مي ترساند، شترها را رم مي داد و به همين جهت با وجود اين شتر، مخالف بودند و چه بسا آنگاه كه مردم احتياج فراوان به آب داشتند، شتر نوبت خود را به آنان نمي داد و نمي گذاشت از آب استفاده كنند و گاهي عناد و كينه توزي آنان با صالح، آنان را ناگزير مي ساخت تا معجزه صالح را از بين ببرند و دليل حقانيت او را معدوم سازند، زيرا متوجه شدند اين معجزه، قلوب مردم را به صالح جذب مي كند و مردم را به او متمايل مي سازد، لذا مخالفين صالح ترسيدند كه معتقدين به صالح و ياوران و پيروان او فزوني يابند. همه اين عوامل دست به دست هم داد و آنان را مصمم ساخت تا شتر را نابود كنند و بر خلاف آنچه صالح، از عواقب تهديد آزار و اذيت اين حيوان برايشان گفته بود، تصميم بر نابودي آن گرفتند! مخالفين صالح همواره فكر مي كردند كه اين "ناقه" خطري بزرگ و تهديدي جدي براي حكومت آنها است. لذا پس از مدتي تفكرو تفحص، بالاخره تصميم به قتل ناقه گرفتند ولي از كشتن آن بر جان خود بيم داشتند و هر موقعي كه تصميم قتل آن را مي گرفتند به علت وحشت، از فكر خود منصرف مي شدند و با ترس فراوان عقب گرد مي كردند و كسي جرات بر اقدام آن عمل نكرد.
مكر زنان در كشتن شتر صالح
مدت مديدي روح ناپاك قوم صالح، آنان را به كشتن شتر ترغيب مي كرد، ولي ترس از جان خود، آنان را باز مي گرداند. كسي جرات اذيت و آزار شتر را نداشت و هيچكس براي اين امر پيشقدم نمي شد، لذا براي پايان دادن به اين قضيه، به استفاده از زنان و ناز و كرشمه آنان متوسل شدند. در اين راه زنها با واگذاري عفت و پاكدامني خود، مردان را شيداي زيبايي خود مي كنند و آنها را به دام مي اندازند تا به مقصد خود برسند با چنين وضعي هر گاه زن دستوري صادر كند مردهاي هوسران تسليم دستور او هستند و هر گاه آرزويي در دل داشته باشد براي تحقق آن بر يكديگر سبقت مي گيرند. ذي صدوق دخترمحيّا كه داراي زيبايي و جمال بود خود را بر مصدع بن مهرج عرضه داشته و گفت اگر ناقه صالح را پي كني تسليم تو هستم. پيرزني از كفار بنام عنيزه، قدار بن سالف را به منزل خود دعوت نموده و يكي از دختران خود را بر وي عرضه داشت و گفت: من شيربها از تو نمي خواهم، هديه نامزدي يا ثروت از تو طلب نمي كنم، فقط بايد آن شتري را كه قلبها را تسخير كرده و شراره ايمان را در دل مردم شعله ور مي سازد و با اين اوصاف، خواب راحت را از ما ربوده و آب آشاميدني ما را به خود اختصاص داده و حيوانات ما را رم مي دهد، نابود سازي. اين حيله زنانه، انگيزه اي قوي و علاقه اي شديد در آنها ايجاد كرد و نيروي عشق و جواني قدرت آنها را مضاعف كرد و جرات و شهامت به ايشان بخشيد، لذا ايشان در بين مردم و جوانان قبيله، به جستجوي چند نفر نيروي كمكي پرداختند، تا بتوانند در كشتن شتر از آنها كمك بگيرند. پس از گردش در شهر هفت نفر ديگر به آنان پيوستند و همگي در كمين ناقه به انتظار نشستند تا موقعي كه شتر از آبشخور بازگشت و به آرامي شروع به حركت كرد، مصدع تيري به سمت استخوان ساق پاي شتر رها كرد كه استخوان آنرا شكست و قدار با شمشير به جانب آن شتافت و بر پاي حيوان فرود آورد، شتر به زمين سقوط كرد، سپس نيزه اي به سينه آن زد و شتر را كشت و به خيال خود اين بار گران و غم سنگين را از دوش خود برداشت و با كمال خرسندي بشارت قتل شتر را براي مردم آوردند. مردم همانند استقبال از فرماندهان پيروز و قهرمانان كشور گشا به استقبال اين دو قاتل ناقه شتافتند و براي بازگشت آنان به شادي پرداختند و در حالي كه تاجهايي براي ستايش آنان بافته بودند با مراسمي مهيج مقدمشان را گرامي داشتند. مخالفين صالح عليه السلام پاي ناقه را قطع كردند و آنرا كشتند، از دستور خداي خويش سرپيچي كردند، و از ذات خود پرده برداشتند و به تهديد صالح اعتنايي نكردند و آنرا ناديده گرفتند و به او گفتند: اي صالح اينك اگر راست مي گويي و پيغمبر خدايي، آنچه ما را به آن تهديد مي كردي نازل كن!
كيفر نافرماني خدا!
آنگاه كه شتر صالح عليه السلام كشته شد، صالح به آنان گفت: من شما را از آزار و اذيت اين حيوان برحذر داشتم ولي شما دامن خود را به اين حرام آلوده كرديد و در منجلاب اين جنايت فرو رفتيد، از امروز فقط سه روز در خانه هاي خود زنده هستيد و مي توانيد از نعمت زندگي بهره مند باشيد و پس از آن عذاب خدا مي آيد و بعد از عذاب، عقاب اخروي نيز شامل حالتان خواهد شد و در تحقق اين وعده شك و ترديد متصور نيست. شايد صالح عليه السلام سه روز به آنان مهلت داد تا فرصتي براي بازگشت به سوي خدا داشته باشند بلكه به دعوت صالح لبيك گويند، ولي به حدي ترديد در روحشان و غفلت بر قلوبشان ريشه دو انده بود كه هشدارهاي صالح بر آنان تاثيري نداشت و آنان را به راه راست باز نگرداند، بلكه تهديد صالح را دروغ پنداشته، اعلام خطر او را به استهزاء گرفتند و به تمسخر و سرزنش وي افزودند و از او خواستند كه در نزول عذاب آنان عجله كند و كيفر آسماني را هر چه زودتر براي آنان بياورد! صالح عليه السلام در مقابل خيره سري مخالفين خود گفت: چرا قبل از اينكه كار نيكي انجام دهيد در نزول عذاب خويش شتاب مي كنيد؟! اي كاش از خدا طلب آمرزش مي كرديد، شايد رحمت خدا شامل حالتان گردد و از عذاب نجات يابيد. گفتار صالح عليه السلام در اين قوم اثر نكرد و آنان چنان در گرداب گمراهي غوطه ور و تسليم خود سري هاي خود گشته بودند كه به پيغمبر خدا گفتند: ما به تو و يارانت فال بد زده ايم و وجود شما را در اجتماع مضر مي دانيم. سپس عده اي از قوم صالح گرد آمدند و سوگند ياد كردند كه در دل شب تاريك، با شمشير برهنه ناگهان به صالح و پيروانش حمله كنند و پس از اين تصميم، قرار گذاشتند كه اين نقشه محفوظ بماند و احدي از اين راز با خبر نشود. قوم صالح عليه السلام با اين گمان نقشه قتل صالح و يارانش را طرح كردند و به فكر كشتن ايشان افتادند كه اگر آنان را به قتل برسانند، از عذاب الهي محفوظ مي مانند و از كيفري كه بزودي آنان را فرا مي گيرد، نجات مي يابند ولي خدا به اين خيره سران مهلت نداد و نقشه آنان را نقش بر آب كرد و مكر آنان را به خود شان باز گرداند و صالح از توطئه قوم خويش نجات يافت. كيفر خدا به منظور تصديق تهديد صالح و حمايت از رسالت او فرود آمد و صاعقه آسماني قوم صالح را فرا گرفت تا به كيفر ستمگري خود برسند و به اين ترتيب مخالفين صالح پس از صاعقه در خانه هاي خود به صورت جسمي بي جان در آمدند. آري آن كاخهاي بلند و محكم و آن ثروت سرشار و آن باغهاي خرم و گسترده و آن خانه هايي كه براي حفظ جان خود در دل سنگهاي كوه تراشيده بودند، هيچكدام نتوانست از مرگ آنان جلوگيري كند. صالح عليه السلام شاهد نزول عذاب بر قوم خود بود و پس از لحظاتي مشاهده كرد كه بدنهاي مخالفين او همه سياه و خشكيده و خانه هايشان خراب گشته است، لذا از كنار آنان عبور كرد و با خاطري غمگين و روحي افسرده و قلبي سرشار از حسرت به آن اجساد خطاب كرده و گفت: " اي قوم من! بدون ترديد رسالت خداي خود را به شما ابلاغ كردم و به شما پند دادم ولي شما از روي غرور و ناداني، ناصحان و خيرخواهان را دوست نمي داشتيد".
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری