-
۱۳۸۷/۰۴/۰۲, ۲۱:۰۸ #1
- تاریخ عضویت
مهر ۱۳۸۵
- نوشته
- 742
- مورد تشکر
- 1,784 پست
- حضور
- 9 روز 5 ساعت 34 دقیقه
- دریافت
- 21
- آپلود
- 0
- گالری
-
119
داستان هاي نماز
گفتم: کیستی؟
گفت: مسافر
گفتم: مقصد؟
گفت: دیار دوست
گفتم: از چه راهی؟
گفت: صراط مستقیم
گفتم: راهنما؟
گفت: انبیاء و اوصیاء
گفتم: نقشه راه؟
گفت: کتاب خدا
گفتم: توشه چی؟
گفت: نماز بی ریا
گفتم: به چه وقت؟
گفت: اذان صبحگاهی
گفتم: و دگر کی؟
گفت: ظهر و مساء؟
گفتم: آیا بس؟
گفت: مغرب و عشاء
گفتم:انشا الله تعالی
در اين تاپيك داستان هايي كه درباره نماز نقل شده را بنويسيم بنده سعي دارم با كمك شما كاربران عزيز اون هم براي اين كه همتمون به نماز خصوصا نماز اول وقت بيشتر بشه به اين تاپيك رونق بديم
اگه داستاني سراغ دارين بنويسن
ویرایش توسط saeed623 : ۱۳۸۷/۰۴/۰۲ در ساعت ۲۱:۰۹
-
تشکرها 4
-
۱۳۸۷/۰۴/۰۲, ۲۱:۱۶ #2
- تاریخ عضویت
مهر ۱۳۸۵
- نوشته
- 742
- مورد تشکر
- 1,784 پست
- حضور
- 9 روز 5 ساعت 34 دقیقه
- دریافت
- 21
- آپلود
- 0
- گالری
-
119
نماز مطهر
اين داستان را خودم نديدم از سايت عطر نماز نقل مي كنم
فرزند استاد شهید مطهری خاطره شب شهادت را نقل می کند و می گوید:
دقیقا یادم هست که سه شنبه یازدهم اردیبهشت ماه سال 1358 شمسی بود. پدرم نماز مغرب خود را به جای آوردند. ساعت حدودا 8 شب بود. ابتدا از من و برادرم خواهش کردند که او را به جلسه هفتگی سیاسی که آن شب در منزل یکی از آقایات در دروازه شمیران تشکیل می شد. اما پس از مدتی گفتند:
دیگر شما لزومی ندارد که بیایید یکی از دوستان با ماشین به دنبالم می آید و من همراه ایشان می روم.
بعد ایشان برای تنظیم و مرتب کردن یادداشت ها و کارهایشان به کتابخانه رفتند. من نیز که برای اقامه نماز جا نماز و مهر پیدا نکرده بودم به کتابخانه رفتم تا یکی از جانمازهایی را که غالبا مهمانها از آن استفاده می کردند بردارم. در همین وقت مادرم به کتابخانه آمدند و گفتند:
مجتبی در اتاق دیگر جانماز هست. چرا از جانمازهایی که برای مهمانهاست استفاده می کنی؟
گفتم: مادر جان در اتاق های دیگر مهر و جانماز پیدا نکردم.
در این وقت پدرم گفتند: مسئله ای نیست، مهم انجام فریضه نماز در اول وقت است. نماز از هر چیز با ارزشتر و مهمتر است.
این آخرین سخنانی بود که از پدرم شنیدم. پس از لحظاتی دوست پدرم به منزل ما آمدند و ایشان را برای شرکت در جلسه بردند.
پدرم رفت، اما دیگر پیش ما بازنگشت؛ بلکه به دیدار معشوق حقیقی خود، خداوند سبحان شتافت.
سرگذشت های ویژه از زندگی شهید مطهری، ج 2، ص 155
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۴, ۱۶:۰۵ #3
خاطرات نماز امام خميني
خاطرات نماز امام خميني
روز اولي بود كه شاه رفته بود. امام در نوفل لوشاتو فرانسه اقامت داشتند. نزديك به سيصد الي چهارصد خبرنگار خارجي از كشورهاي مختلف، اطراف منزل امام جمع شده بودند. تختي گذاشتند و امام روي آن ايستادند تا به سؤالات خبرنگاران پاسخ دهند. تمام دوربينها كار ميكردند. هنوز دو سه سؤال بيشتر از امام نشده بود كه صداي اذان ظهر شنيده شد. امام بلافاصله جمع خبرنگاران راترك كردند و فرمودند:
« وقت فضيلت نماز ظهر ميگذرد.»
تمام حاضرين از اين كه امام محل را ترك كردند، متعجب شدند.
كسي از امام خواهش كرد: «چند دقيقه اي صبر كنيد تا چند سؤال ديگر هم بشودو بعد براي اقامة نماز برويد.»
امام با قاطعيت فرمودند: « به هيچ وجه نمي شود» و براي خواندن نماز رفتند.
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۴, ۱۶:۰۶ #4
روزهاي آخر بيت المقدس
پرچم در ميان نخلهاي همرنگ گم مي شود. با آنكه همه خسته اند و خيس عرق، منبعهاي آب پر مي شود. « سعيد» تداركاتچي دسته هم به دنبال شام ميرود.ميروم وضو ميگيرم و بر ميگردم. هوا كمكم تاريك ميشود. از دور دستها و از ميان نخلها، آواي قرآن بلند است. هر كس از سويي ميآيد. كمكم چادر پر ميشود. عدهاي به نماز و بعضي هم به صف ميايستند. حسن از صف اوّل رويش را برميگرداند. همه را ميكاود، بلند ميشود و ميآيد.
- اذان شده؟ بگم؟
- برو بيرون چادر بگو!
ميرود بيرون چادر، كنار علي مي ايستد. صداي اذانش بلند ميشود. از هر سو و از كنار هر چادر، صداي اذاني بلند است. صدايش در ميان ديگر صداها گم مي شود. اذان تمام ميشود. يكي جلو ميايستد و صداي تكبير از تك تك صفها بلند ميشود.
« الله اكبر» ميگويم و به نماز ميايستم. احساس ميكنم چيزي در جلوي صورتم حركت ميكند. مور مورم ميشود و با دست آن را پس ميزنم. صداي زي........ نگ در گوشم ميپيچد. اعتنا نميكنم، صدا بلندو بلندتر مي شود....... خدايا، اين ديگر صداي چيست؟
با دست مي زنم. صدا قطع ميشود. ناگهان پايم ميسوزد. سوزشي دردناك. ناخودآگاه پاهايم ميخواهند به عقب بروند. خودم را كنترل ميكنم. دستم ميسوزد. آنرا ميخارانم.....
«ا... اكبر، سبحان ا....»
به ركوع مي رويم. دستهايم را ميخارانم و بعد به سجده ميروم. قبل از رسيدن به زمين دستهايم را به طرف پايم مي برم. مي خواهم از سوزشي كه مثل خوره در پاهايم افتاده است، راحت شوم. بلند ميشويم. دوباره شروع ميشود. پاهايم، دستهايم و صورتم ميسوزد. خودم را ميخارانم. همه خود را ميخاراننند. دردي است مشترك، نماز تمام مي شود. جنب و جوشي در صفحها ميافتد. ياد صحبتهاي دو كوهه ميافتم؛ قبل از حركت.
- ميرويد كارون! بيچارهايد. پشهها بيچارهتان ميكنند.... تا صبح نميتوانيد بخوابيد ... فاتحه خودتان را بخوانيد.
- پشه ها غوغا ميكنند. خودمان را ميخارانيم ، يكسره و بي توقف.
- هيچ كس آرام نيست. صداي چند نفر از ميان صفها بلند مي شود:
- بابا اينجا ديگه كجاست؟
- اين پشهها مگر تا حالا آدم نديدهاند؟
- آدم ديدهاندؤ فرشته نديدهاند. نماز عشا هم خوانده ميشود.
- سفره در وسط چادر پهن ميشود. همه به دورش مينشينند. سعيد فرياد ميزند:
- « برادر! اگر دورنان زياد بيايد، دست و پاهاي همهتان را ميبندم و اندازم بيرون تا صبح مهمان پشهها باشيد!»
« حمزه» بي معطلي جواب ميدهد:
« صد رحمت به ننه بزرگ خسيسم»
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۴, ۱۶:۰۶ #5
نماز در اسارت
درست هنگام غروب بود كه من و دو تا از بچه ها به نامهاي علي و صادق، اسير دشمن شديم. دور تا دورمان را سربازهاي عراقي محاصره كرده بودند. با اين كه دستهايمان را از پشت بسته بودند، ولي با احتياط در كنارمان حركت مي كردند. دو، سه ساعتي گذشت تا ماشيني براي بردن ما به بغداد آمد.
هر كدام از ما بين دو سرباز عراقي نشسته بوديم و جاي تكان خوردن هم نداشتيم. چشمم به قيافه صادق افتاد كه با نگراني به بيرون نگاه مي كرد. فكر كردم كه ترسيده است.
با اشارة سر گفتم: چه «شده؟»
صادق آسمان بيرون را كه درتاريكي فرو رفته بود، نشان داد، و آرام گفت: « نماز نخوانديم.» من كه تازه متوجه علت نگرانيش شده بودم، يادم آمد كه نماز مغرب و عشا را نخواندهايم.
با خود گفتم: « هر چه باشد، اين عراقيها هم مسلمانند. شايد بگذارند نماز بخوانيم.»
رو به سرباز عراقي كه بين من و صادق نشسته بود، كردم و گفتم:
« صلاه، صلاه»
با اخم در حالي كه چشمهايش گرد شده بود، سيلي محكمي به گوشم زد و تازه فهميدم كه اينها اصلاً نمي دانند نماز چيست. خلاصه تصميم گرفتيم بدون اينكه عراقيها بفهمند، توي ماشين نمازمان را بخوانيم.
خيلي آرام در حالي كه فقط لبهايمان تكان ميخورد، مشغول خواندن نماز شديم. اين، اولين نمازمان در اسارت بود كه به مرور بايد به آن عادت مي كرديم.
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۴, ۱۶:۰۷ #6
پيشوايان در نماز
ظهر عاشورا بود و عده اي از ياران امام حسين (ع) به شهادت رسيده بودند. يكي از ياران امام، خدمت ايشان آمد و گفت :
« وقت نماز است. نماز مان را چگونه بخوانيم؟»
سپاهيان دشمن در مقابل ايستاده و گروهي نيز مشغول مبارزه بودند. امام حسين (ع) سر به آسمان بلند كرد و فرمود:
« خداوند تو را از نماز گزاران قرار دهد. اذان بگو تا نماز را به جماعت بخوانيم.»
بعد از اذان، امام و يارانشان در ميدان مشغول خواندن نماز جماعت شدند؛ در حالي كه دو نفر از ياران امام حسين (ع) در مقابل نمازگزاران ايستاده بودند تا تيرها و نيزه هاي دشمن به نمازگزاران نخورد
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۴, ۱۶:۰۷ #7
نماز با امام
راديو كوچكي را كه كنار تخت بود، آهسته روشن كردم. وقت اذان بود و بايدامام را بيدار ميكردم. از پشت شيشه به سرْم كه داشت تمام ميشد و بعد به چهرة نوراني و آرام امام نگاه كردم. امام گفته بودند:
« اگر خوابم برد.، براي نماز اول وقت صدايم بزنيد.»
هر كار كردم، دلم نيامد بيدارشان كنم. بعد از درد شديدي كه داشتند، تازه خوابشان برده بود.
با خودم گفتم: « وقتي خواستيم سرُم را عوض كنيم، بيدارشان ميكنم.»
چند دقيقهاي از اذان گذشت ميخواستم بروم بيرون كه صداي امام را شنيدم:
« وقت نماز شده است؟»
خودم را كنار تخت رساندم و گفتم : « بله، الان ميخواستم» ....
كه امام گفتند: « چرا بيدارم نكرديد؟»
با خونسردي گفتم: « آقا،ده دقيقه بيشتر از وقت نگذشته است. دلم نيامد بيدارتان كنم.»
امام در حالي كه با عجله آمادة گرفتن وضو ميشدند، گفتند:
« مگر به شما نگفته بودم»
در همين موقع «احمد آقا وارد اتاق شدند. امام در حالي كه ناراحتي صورتشان را پوشانده بود، به احمد آقا گفتند: « ناراحتم از اول عمر تا به حال نمازم را اول وقت خوانده ام، چرا حالا كه آخر عمرم است، بايد ده دقيقه تأخير داشته باشم.»
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۴, ۱۶:۰۸ #8
نمازي در محضر استاد
هنگام ظهر بود. تازه به منزل استاد مطهري رسيده بوديم كه صداي اذان فضاي اتاق را فرا گرفت.
به همراهان گفتم : « بهتر است به امامت استاد نماز را به جماعت برگزار كنيم. همگي وضو گرفتيم و آماده شديم. چند دقيقهاي گذشت. منتظر استاد بوديم كه ايشان در حالي كه لباسشان را عوض كرده بودند، با ظاهري پاكيزه وارد شدند.
تازه يادم آمد كه ايشان هرگز با لباس خانه؛ همان لباس معمولي كه در خانه ميپوشند ، نماز نميخوانند، خصوصاً نماز صبح را هنگام نماز صبح نيز لباسي پاكيزه مي پوشند، عمامه شان را بر سر ميگذارند و به نماز ميايستند.
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۴, ۱۶:۰۸ #9
نماز در جبهه
يك پادگان « ابوذر» بود و يك « علي». « علي حيدري» را ميگويم.
هر وقت از كنارت رد ميشد، بوي عطرش فضا را پر ميكرد. آن چند روزي كه در مرخصي بودم، دلم خيلي برايش تنگ شده بود. نزديك غروب بود و هواي ديدن علي به سرم زده بود. بلند شدم و رفتم دفتر تبليغات. از «حاج محسن» سراغش را گرفتم؛ آخر علي از مشتري هاي پر و پا قرص كتابهاي تبليغات بود و معمولاً طرفهاي غروب ميرفت دفتر تبليغات حاج محسن گفت :
«علي فقط روزي 10 دقيقه ميآيد اينجا، يكي از كتابها را بر ميدارد و چند خطي ميخواند و ميرود.
چند روز پيش كه ديگر از اين كارش كلافه شده بودم، گفتم:
بابا جان !اين چه كاري است؛ خوب يك كتاب بردار و ببر و درست و حسابي تا آخرش بخوان!
اما ديدم علي با همان تبسم هميشگي كه گوشه لبش بود، كتابي را كه در دست داشت گذاشت تو قفسه و گفت : « حاج آقا! من هر روز فقط به اندازه اي كتاب ميخوانم كه بتوانم به نوشتههاي آن عمل كنم.
«همين روزي ده دقيقه برايم كافي است»
با عجله پرسيدم: « حاجي ! 10 دقيقه امروزش را كي ميآيد؟ خيلي دلم برايش تنگ شده.»
حاجي نگاهي به چشمهاي منتظرم انداخت و گفت : « وا.... نميدانم! لابد هر وقت حالش خوب شود. دو سه روزي خيلي گرفته بود، مگر خبر نداري؟»
باتعجب گفتم: « نه!مرخصي بودم و تازه يك ساعتي مي شود كه رسيدهام.»
حاجي در حالي كه اشك تو چشمهايش پر شده بود، گفت:
« ميداني آقا مرتضي! خودت كه علي را بهتر ميشناسي! حساسيت عجيبي دارد كه نمازش را اول وقت و به جماعت بخواند. دو سه روز پيش، نزديكي هاي ظهر كارش طول ميكشد و وقتي ميرسد كه نماز جماعت تمام ميشود. بچه ها ميگويند كه از آن روز خيلي گرفته است و با هيچ كس ....» ديگر حرفهاي حاجي را نشنيدم. بغضي كه تمام گلويم را پوشانده بود با چشمهايم كه بيشتر دلتنگ علي و اخلاقش بود، همراه شد. با عجله خودم را به محوطة پادگان رساندم و نسيم آشناي صداي اذان صورتم را نوازش داد. راهم را به طرف نمازخانه پيش گرفتم. ميدانستم الان بوي عطر علي تمام نمازخانه را پر كرده است
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۴, ۱۶:۰۹ #10
كلاه
ركعت آخر نماز بود كه سرم را از روي مهر برداشم. متوجه پوتينهاي يك عراقي شدم. بله! يك سرباز عراقي كنارم ايستاده بود. فهميدم كه ديگر كار از كار گذشته است و بايد آمادة انفرادي و شكنجه شوم. سلام نماز را دادم و با ترس بالاي سرم را نگاه كردم.
سربازها دور تا دور بچه ها ايستاده بودند؛ خوب غافلگيرمان كرده بودند.
چند روزي ميشد كه دور از چشم مأمورين عراقي نماز جماعت ميخوانديم، چشم به سرگرد عراقي افتاد كه با خشم به بچه ها نگاه ميكرد.بعد از اين كه تك تك بچه ها را از زيرنظر گذراند، با عصبانيت فرياد زد: « خودتان امام جماعت را معرفي ميكنيد يا ما پيدايش كنيم؟» سكوت سنگيني آسايشگاه را فرا گرفته بود. چند دقيقه اي گذشت. توي دلم صلوات ميفرستادم تا به خير بگذرد كه ديدم سرگرد بدجوري به «حميد» نگاه ميكند.
حميد رديف دوم و جلوي من نشسته بود. چند روزي ميشد كه سرما خورده بودو به خاطر همين كلا سرش ميگذاشت. خواستم به حميد چيزي بگويم كه سرگرد يكراست آمد سراغ حميد. گوش او را گرفت و در حالي كه او را از صف بيرون ميبرد، فريادزد:
« ديديد پيدايش كردم! نگاه كنيد !كلاه سرش است! امام جماعت همين است.»
از حماقت سرگرد عراقي خندهام گرفته بود.
متوجه حميد شدم كه با تعجب به سرگرد عراقي نگاه ميكرد.
حميد را به خاطر كلاهي كه چند روز زحمت كشيده بود تا از جورابش درست كند، به انفرادي بردند و با شكنجه از او پذيرايي كردند.
-
تشکرها 2
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری