-
۱۳۸۷/۰۴/۰۵, ۱۲:۵۶ #1
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
پايگاه علم از ديدگاه عرفا
«برهمه چيز كتابتبود مگر بر آب و اگر گذر كنى بر دريا از خون خويش بر آب كتابت كن تا آنكه از پى تو آيد داندكه عاشقان و مستان و سوختگان رفتهاند»
مقدمه
بدون شك آثار عارفان نامى و جذابيتسخن آنان، افق تازهاى فراروى خواننده يا شنونده مشتاق مىگشايد; و او را به جهانى دلنشينتر از اين دنياى سراسر حادثه و رنج و تشويش رهنمون مىگردد. روح و جان مستعدان ادراك حقايق را از گردوغبار كدورتهاى مادى مىرهاند و چونان آينهاى، صاف و صيقلى، و عارى از زنگار مىنمايد.
ژرفاى ناپيداى كران انديشههاى عرفانى، كه با جاده شيفتگان حق پيوند ناگسستنى دارد، دليل راهى براى كشف عوالم تازه و گام نهادن به گلزار رنگين و روحانى معرفت پروردگار جهان و جهانيان است.
در تاريخ تفكر بشرى، هر انديشه تازه و بينش نو، در مسير راهيابى به آرمانهايش، فرازونشيبهاى بسيار را درنورديده، و پيشرفتيا عدم كاميابى هر عقيده و مسلكى به مايههاى اصلى و زيربنايى تفكر سازندگان آن مكتب وابسته است.
تجربه ظهور و گسترش اديان الهى و مكتبها و اعتقادها، در تاريخ زندگى بشر، اين موضوع را به اثبات رسانده، كه نگرشهاى محدود، در حوزه تداوم و تكامل تمدنها، محكوم به شكست است. و تنها بازتابهاى عالى و تراوشهاى روحهاى حقيقتجوى انسانى - الهى، توانسته گام بر قلههاى بلند وصول به مقصود بگذارد.
انديشه عرفانى و تفكر صوفيان حقيقى، در ميان افكار و عقول بشرى، جاى ويژهاى دارد، زيرا آنچنان تاثير شگفتآورى در ذهنها و دلهاى مشتاقان معرفت الهى داشته است كه طعم شيرين سخنان دلنواز آنان را از لابلاى سطور و نوشتههاى متفكران طريقت مىتوان دريافت و چشيد به طورى كه زلال چشمهسار معرفت عارفان راستين و سالكان مجذوب، و مجذوبان سالك، در جان و روان خواننده و شنونده باذوق و طالب معرفت جارى مىشود و او را در نشئه عاشقانه جذبه الهى غوطهور مىسازد، بر بال خيال مىنشاند و در فراسوى زمان و مكان سير مىدهد، و در تجليات ربانى، سروش و سرود غيبى، او را از او مىربايد و در عشقى و لذتى توصيفناپذير مستهلك مىسازد كه تعبيرى جز فناى فىالله ندارد.
مايههاى ذوقى از قرن سوم و چهارم در تصوف متبلور شد و صوفيان از منابع گوناگون استفاده كردند و بر غناى انديشه خود افزودند. با پيدا شدن مضامين و افكار تازه، رموز و تعبيرهاى خاصى نيز پديد آمد و به مريدان توصيه شد كه اسرار حق، بايد از نامحرمان مكتوم بماند زيرا باعث گمراهى و گاه مرگ و نابودى آنها خواهد شد.
مستملى بخارى درباره علت وضع اصطلاحات رمزى مىنويسد: «چون كار به اين صورت بود كه ما ياد كرديم، كه مقامات خلق مختلف بود و در هر مقامى، نفى و اثبات بود، و نفى اين مقام، اثبات آن مقام بود. و اثبات آن مقام، نفى اين مقام بود، و از مستمعان كس بود كه به آن مقام نرسيده بود; روى نبود به او سخن گفتن از مقامى كه خبر ندارد، تا گوينده را به كفر و بدعت و ضلالت منسوب نكند. و از اهل بازداشتن، روى نبود. تدبير كردند اين طايفه، و در علم خويش ميان يكديگر الفاظى نهادند كه اهل آن مذهب، معنى آن الفاظ بدانستند. و آنها كه نااهل بودند، لفظ بشنيدند و معنى ندانستند. تا اهل به مراد رسيدند و نااهل محروم بماندند. و به آن الفاظ مصطلح، به مراد خويش اشارت كردند، تا هر كه خداوند آن مقام بود، آن را دريافت. و پوشيده گشت اين سخن بر شنوندهاى كه به آن مقام نرسيده بود». (1)
سخن گفتن در پوشش رمز و كنايه، باعثشد كه مخالفان تصوف به تعبيرها و تفسيرهاى گوناگونى راجع به آن بپردازند. و چون از ادراك مفاهيم و باطن آن الفاظ عاجز بودند آن را «ترهات صوفيه» ناميدند و سخن گوينده را به جهل و هذيان منسوب كردند. و عجب از آن كسى است كه مثل اين سخنان از صاحب شرع بشنود، پس حقير دارد آنچه بر وفق آن شنود. و گويد كه از ترهات صوفيان است و معقول نيست». (2)
مولانا جلالالدين مطالب عرفانى و سخن حقيقت را به تيغ پولاد تشبيه مىكند كه از بريدن پروا ندارد. و سفارش مىكند كه اگر نمىتوانيد به غايت ادراك مفاهيم عرفانى راه يابيد از نزديك شدن به آن تيغ الماسگون برحذر باشيد:
نكتهها چون تيغ پولادست تيز گر ندارى تو سپر واپس گريز پيش اين الماس بى اسپر ميا كز بريدن تيغ را نبود حيا زين سبب من تيغ كردم در غلاف تا كه كژ خوانى نخواند برخلاف (3)
در اواخر قرن پنجم هجرى تعصب و نزاعهاى فكرى بين مسلمانان شيوع يافت و عالمان زمان به جاى بحث در حقيقت علم و كشف واقعيتها، آن را وسيلهاى براى پيشبرد عقايد شخصى و اثبات مدعاى مذهبى خود قرار دادند. بيشتر عالمان سعى مىكردند در فنون جدل و مناظره، مهارت حاصل كنند تا بتوانند عقيده خود را از راه استدلال فلسفى و كلامى به اثبات رسانند.
در اين دوره صوفيان كتابهاى بسيار در زمينه تصوف و مبانى آن نوشتند و كوشيدند تا افكار و انديشههاى عرفانى خود رابا افكار و تمايلات مذهبى هماهنگ كنند و به اين منظور دستبه تاليف كتابهاى مختلف در زمينههاى عرفانى زدند و هر اصل از اصول عرفانى را با استناد به آيات قرآنى و احاديث نبوى و موازين شرعى ثابت كردند و به تحكيم پايههاى تصوف همت گماشتند.
عامل ديگرى كه صوفيان را به ثبت و ضبط آثار انديشهها و معتقدات خويش تشويق كرد عمل صوفىنمايان بود كه موجب گمراهى مردم از صراط مستقيم الهى و بدبينى آنها نسبتبه عارفان راستين مىشد. مولانا گويد:
چون بسى ابليس آدم روى هست پس به هر دستى نشايد داد دست زانكه صياد آورد بانگ صفير تا فريبد مرغ را آن مرغگير بشنود آن مرغ بانگ جنس خويش از هوا آيد بيابد دام و نيش حرف درويشان بدزدد مرد دون تا بخواند بر سليمى زان فسون كار مردان روشنى و گرمى است كار دونان حيله و بىشرمى است شير پشمين از براى كد كنند بومسيلم را لقب احمد كنند (4)
ظهور و گسترش تصوف مشاجرات و كشمكشهاى بسيارى برانگيختبه گونهاى كه هجويرى درباره اختلاف علما و صوفيه مىنويسد: «امروز جمله علما، مر اين جنس معاملت را منكرند، از آن كه با هوى آرميدهاند و از طريق حق رميده، خانه امرا را قبله خود ساخته و سراى ظالمان را بيت المعمور خود گردانيده، و بساط جابران را با «قاب قوسين اوادنى» برابر كرده و هر چه خلاف اين معانى بود، همه را منكر مىشوند». (5)
كار اين نزاعها و اختلافها در طى اعصار به جايى رسيد كه متصوفه را ضد علم دانستند و معتقد شدند كه صوفيان علم را «حجاب اكبر» مىدانند و با علم سر ناسازگارى دارند. عقل و استدلال را به چيزى نمىگيرند زيرا «مكتب عشق و عاشقى، با عقل و علم سازگار نيست. و هر آن كس كه بخواهد در اين وادى قدم نهد قبل از هر چيز بايد به حساب عقل و علم و استدلال برسد و شانه از مسؤوليتهاى آن دو، خالى كند تا بتواند با كمال آزادى، در عوالمى كه مخلوق دست مقتدر ذوق است، با پر و بال عشق، به پرواز درآيد و آنجا كه در وهم نيايد برسد. روى اين اصل صوفى كه پيرو مكتب عشق است، عقل و دانش را رهزن راه طريقت و حجاب اكبر مىشمارد. و بدين وسيله خود را از هر گونه قيد و شرطى آزاد مىكند. زيرا بديهى است كه جز اين، راهى براى آنچه مىطلبد ندارد. يا بايد مقيد به عقل و استدلال و مقتضيات علم باشد، و دست از لاقيدى و عوالم بىسروته وهم و خيال و ذوقيات بىاساس بكشد و يا سر در آستان عشق بسپارد و خود را از هر آنچه كه او را در اين راه، قيد و مانع است، رها سازد. مشايخ صوفيه، بيش از حد، در نكوهش عقل و ابراز تنفر و بيزارى از علوم آموختن و انتقاد علما، از خود، جوش به خرج دادند». (6)
آشكار است كه اين شيوه قضاوت نمىتواند راهگشاى طالبان ادراك حقيقت عرفان باشد زيرا ما در اين پرده از روى حقيقتبرخواهيم داشت اما همين قدر كافى است كه بگوييم هيچ صوفى و عارف حقيقتجو نمىتواند خود را از عقل و علم بىنياز و بركنار بداند. و براى اثبات مدعاى خود و پاسخ به انتقاد مؤلف محترم از كتاب مفتاح النجات مدد مىگيريم: «مرد مسلمان به هيچ حال، بى علم نتواند بود، لابد، علم ببايد آموخت در جمله مقامات. همچنان كه تا مردم را حيات است، از نان چاره نيست; همچنين تا مرد را ايمان است از علم، چاره نيست. خاصه علم شريعت». (7)
به نظر مىرسد انتقاد عرفا و چالش آنها با علما، به نوعى با بينش اجتماعى و اختلاف در موارد عملى رفتار عالمان زمان مربوط باشد و ما انعكاس اين ستيزه گاه بسيار منتقدانه را در سخنان احمد جام ژندهپيل مىبينيم آنجا كه مىگويد: «ما آنچه دانستيم، ياد كرديم، نه از بهر آن كه علما را نكوهش كنيم. اما از بهر آن كرديم كه هر ناجوانمردى در علما زفان درگشادهاند و هر سخنى مىگويند. مىپندارند كه اين قوم نه از علم خبر دارند و نه از كار خداى خبر دارند. و خداى و رسول را بر دام بستهاند. و غرض و مقصود ايشان نه خداى است، و نه نجات خلق و نه آن خويش. مقصود ايشان از دنيا، جز امارت و رياست، خواجگى و مهترى جستن نيست. و مسلمانان را از راه حق مىتابند و هر كس از خويشتن چيزى ساختهاند كه راه و طريق اين است كه ما داريم، و جز اين راه نيست. و هر چه نه اين است نه راه است و هر كه نه بر اين است، نه مؤمن است. ما از سر غيرت، اين سخنان ياد كرديم، تا هر كس در راه مسلمانى و در راه خود به غلط نيفتد و در هر كس اعتقاد بد نكند. اما امروز هر كه درم بيش دارد قول او مقبولتر است; اما به نزديك نادان چنين است. آن كس كه مىگويد كه من عالمم، و علم او، او را از يك درم حرام بازندارد، و از آزار مسلمانان بازندارد و از خوردن و پوشيدن حرام باز ندارد، و از غيبت مسلمانان باز ندارد، آن نه علم است. هر كه انصاف دهد، داند كه چنين است كه ياد كرديم. و هر كه انصاف ندهد، هم از آن بىانصافىهاست كه در عالم باشد». (8)
بىگمان اهل طريقت نه با علم مخالفت داشتهاند و نه با عالمان. مخالفت آنها با عالمانى است كه در علمشان تعهدى نيست. و در عروج روح انسانى به مدارج عالى كمال، اثرگذار نيستند. شمس تبريزى نظر خود را درباره عالمان و حقيقت علم بدينگونه بيان مىكند: «آن يكى بر درويشان تكبر مىكند و عداوت مىكند كه ما علمها داريم و بزرگيها و جاه و جامگى، كه ايشان را نيست. اى خاك بر سرش و به آن صد هزار علم و دفترش! مىگويد شاگردان دارم و محبان. اى خاك بر سر او و مريدانش! يخپارهاى با يخپارهاى دوستى مىكند. يخدانى با يخدانى عشقبازى مىكند. چندان كه گوش مىدارم و چشم مىدارم، از ايشان اثر زندگى يا نفس زندگى برنمىآيد». (9) علم دوستى عارفان تا جايى است كه علم آموختن را برابر و همسنگ آب و غذا دانستهاند. فتح موصلى گويد: «اى مردمان نه هر كه طعام و شراب از بيمار بازگيرد، بميرد؟ گفتند: بلى. گفت: همچنين دل كه از علم و حكمت و سخن مشايخ بازگيرد بميرد». (10)
عارفى كه يك مجلس علم را كفارت هفتاد مجلس لهو مىداند (11) چگونه مىتواند با آموختن علم كه مقدمهاى براى نيل به آستان وصال محبوب حقيقى است، مخالف باشد؟
علت اين كه عارفان، گاه علم را «حجاب» دانستهاند از اين بابت است كه شوق سالك را در رسيدن به وصال دوست افزون نمىكند و از طرف ديگر آنان هرگز با حقيقت علم - آن چنان كه بعدا خواهيم گفت - مخالف نبودهاند بلكه بيشتر به درونمايه علم و كاربرد آن در حصول به مقاصد اعلاى كمال انسانى توجه داشتهاند. مولانا گويد: «اين علمها و هنرها و دانشها، نقشهاى جام است. نمىبينى كه چون جام شكسته شود آن نقشها نمىماند؟ پس كار آن شرابى دارد كه در جام قالبهاست». (12)
عرفا در مسير تكاملى بشر، كسب علوم ظاهرى را واجب دانسته و رسيدن به مقصد غايى را از طريق علوم مدرسهاى ممكن مىدانند و گويند: «طريقى كه موصل استبه كمال، يك طريق است و آن طريق اول تحصيل است و تكرار، و آخر مجاهدت و اذكار است. بايد كه اول به مدرسه روند و از مدرسه به خانقاه آيند. هر كه اين چنين كند، شايد كه به مقصد و مقصود رسد و هر كه نه چنين كند، هرگز به مقصد و مقصود نرسد». (13)
آنان همچنين گستردگى ميدان انديشه را در گرو غور در علوم گوناگون دانسته و تلقى آنها از علوم اين بوده است كه سالك هر چقدر بر دامنه علمآموزى خود بيفزايد، در فراخانديشى او بيشتر مؤثر خواهد بود.
عزيز نسفى گويد: «هر كه يك فن علم دارد، ميدان فكر وى تنگ است و علما را كه فنون علم دارند دشمن مىدارد. هر كه از فنون علم، با نصيب است، ميدان فكر وى فراخ است و علما را كه فنون علم دارند، دوست مىدارد». (14)
بارى از ديدگاه عارف، غايت علوم، علم مكاشفه است. آنان بر اين عقيدهاند كه از طريق استدلال، طالب به مطلوب نمىرسد بلكه در نتيجه حصول به علم مكاشفه است كه پردهها و حجابهاى ظلمانى از برابر ديدگان رهرو طريقتبرداشته مىشود و حقايق معانى را به عيان مشاهده مىكند.
برترين بخش علوم مكاشفهاى و گرامىترين آن، همانا معرفتخداى تعالى است كه خود ذاتا هدف است و عارف در زمزمههاى دلاويز شبانگاهيش در پى وصول به اين آرزوست.
تعريف علم و تقسيم علوم
تعاريف بسيار درباره علم گفته و نوشتهاند كه بيشتر اين تعريفها درباره صفت علم و فوايد آن است در صورتى كه اصل موضوع بايد شناختن حقيقت علم باشد. چون اگر حقيقت علم از حجاب دريافتهاى پراكنده رخ نمايد و شناخته گردد بتحقيق صفات و فوايد مترتب بر آن مكشوف خواهد شد و ما در بحثهاى آينده در اينباره سخن خواهيم گفت.
هجويرى علم را صفتى مىداند كه زنده به وسيله آن عالم مىشود. (15) گروهى ديگر بر اين باورند كه «علم دريافتن چيزى استبدانچه آن، بر آن است و عقل، بصر اوست، و بدان حق را از باطل جدا كنند و نيك را از بد». (16)
در كتاب «طرائق الحقايق» آمده است: اصطلاح علم را اطلاقات و معانى است، يك مرتبه علم مىگويند و مقصد، صورت حاصله در ذهن است. و اين صورت حاصله را مراتبى است. پس اگر مقرون به حكم باشد مثل آنكه گويى: زيد قائم استيا قائم نيست، آن را تصديق گويند، و گرنه تصور باشد. و هر يك از آن دو يا بديهى استيا نظرى. و يك مرتبه علم را مىگويند و مراد به او فقط «يقين» است، چنان كه در تعريف علم گفتهاند: «هو اليقين الذى لايدخله الاحتمال». و اصل در معنى علم، به حسب لغت و شرع و عرف همين است». (17)
تقسيم علوم
امام محمد غزالى علوم را دو نوع مىداند: «شرعى و غيرشرعى» و مقصود وى از علوم شرعى آن چيزى است كه از انبيا - عليهم الصلوة والسلام - مستفاد است، و چون حساب، عقل بدان راه ننمايد و چون طب، از تجربه معلوم نگردد و چون نعت از شنيدن حاصل نشود.
وى همچنين علمهاى غير شرعى را بر سه نوع تقسيم مىكند: «محمود، مذموم، مباح». غزالى «علم محمود» را علمى مىداند كه مصالح دنيا بدان باز بسته است مانند: طب و حساب. علم محمود نيز بر دو قسم است: «يك قسم آن «فرض كفايت» است و قسم دوم آن «فضيلت» است و فرض نيست.
غزالى در تعريف فرض كفايت مىنويسد: «هر علمى كه كارهاى دنيا از آن بىنياز نتواند بود، چون طب كه آن، به سبب حاجتبقاى تنها ضرورى است. و اين علمهاست كه اگر شهرى خالى باشد از كسى كه بدان قيام نمايد، جمله اهل شهر در حرج باشند. و اگر يك كس بدان قيام نمايد، كافى باشد و فرض از ديگران ساقط شود. وى همچنين «علم مباح» را علم اشعارى مىداند كه در آن سخف نباشد و علم تواريخ و آنچه در سلك آن منتظم شود.
غزالى علمهاى شرعى را جملگى محمود مىشمارد و علم محمود را به اصول و فروع و مقدمات و متممات تقسيم مىكند:
قسم اول، علم اصول و آن چهار است: كتاب خداى و سنت پيامبر وى و اجماع امت و آثار صحابه.
قسم دوم، فروع است. و آن عبارت از چيزى است كه از اصول مفهوم شود، نه بموجب الفاظ آن، بلكه به معانى، كه عقل بر آن متنبه شود. و به سبب آن، فهم، اتساع پذيرد، تا از لفظ ملفوظ و غير آن مفهوم شود.
قسم سوم، مقدمات است و آن علوم شرعى را به مثابت دستافزار است، چون علم لغت و نحو كه آلت علم كتاب و سنت است.
قسم چهارم، متممات است و آن، در علم قرآن و اخبار و آثار «علمالرجال» و اسامى ايشان است. غزالى در تقسيم ديگرى، علم آخرت را به «علم مكاشفه و علم معامله» تقسيم مىكند». (18)
خواجه عبدالله انصارى علوم را ده قسم مىداند: «اول علم توحيد، دوم علم فقه و دين، سوم علم وعظ، چهارم علم تعبير، پنجم علم طب، ششم علم نجوم، هفتم علم كلام، هشتم علم معاش، نهم علم حكمت، دهم علم حقيقت». (19)
در «شرح تعرف» علم توحيد اصل و اساس همه علوم دانسته شده و به علم مكاشفه منتهى مىگردد: «اول علم توحيد كه اصل همه علومهاست. باز علم شريعت كه فرع توحيد است و صحت آن، دليل باطن است. و باز علم حكمت، و آن شناختن نفس است و رياضت كردن او. و باز علم معرفت، و آن ترك دنيا و اعراض كردن از او و به اصلاح آوردن اخلاق نفس، و حواس نگاهداشتن و سر، پاك كردن و خاطر، نگاه داشتن. پس بعد از اين، علم خواطر و مشاهدات و مكاشفات پديد آيد». (20)
هجويرى در «كشف المحجوب» علم را به علم خداوند تعالى و علم خلق تقسيم مىكند و مىنويسد: «علم بنده اندر جنب علم خداوند تعالى، متلاشى بود زيرا علم وى، صفت وى است و بدو قايم، و اوصاف وى را نهايت نيست. و علم ما صفت ماست و به ما قايم، و اوصاف ما منتهى باشد «ما اوتيتم من العلم الا قليلا». (21)
عزالدين محمود كاشانى علم را به «علم توحيد و علم معرفت كار خداى، از اعلام و تقريب و ابعاد و اماتت و احياء و حشر و نشر و ثواب و عقاب و غير آن و سوم علم احكام شريعت از اوامر و نواهى تقسيم مىكند. (22)
وى سالك مسلك اول را عالم ربانى مىنامد و معتقد است دو علم ديگر يعنى علم معرفت و علم احكام شرع در آن علم وارد است، اما عكس آن صادق نيست. و سالك مسلك دوم يعنى علم معرفت را عالم اخروى مىخواند و بر اين باور است كه در علم او، علم شريعت، به اندازه اجراى فريضه وجود دارد اما عكس آن صادق نيست. و سالك مسلك سوم را عالم دنيوى مىخواند و تاكيد مىكند كه از علم توحيد و علم معرفتبىخبر است. (23)
فيض كاشانى علم را به علم دنيا و علم آخرت تقسيم مىكند و مىنويسد: «علم دنيا عبارت از علمى است كه آدمى به وسيله آن، مصالح دنيوى خود را تامين مىكند. مانند علم طب كه علل ناراحتيهاى خود را به كمك آن برطرف مىسازد. و علم حساب كه با آن اندازه لوازم و مهمات زندگى خود را به دست مىآورد.
وى علم آخرت را به دو بخش قسمت مىكند: علمى كه ذاتا منظور شخص عالم بوده و غيرى مورد توجه نيست و علمى كه فراگرفتن آن خاصة براى عمل است تا بدينوسيله به علمى كه ذاتا مورد نظر بوده است، دست پيدا كند. ملامحسن فيض علم آخرت را به علم اخلاق و علم شرايع تقسيم مىكند و علم اخلاق را عبارت از علمى مىداند كه به كمك آن از حالات مختلف قلب اطلاع حاصل مىشود، و علم شرايع علمى است كه به وسيله آن، انسان مسلمان و متشرع مىتواند از كيفيت عبادات مشروعه و مكلفه دين اطلاع پيدا كند و با توجه به آن علم بفهمد كه طهارت چيست و نماز را چگونه و در چه وقتبايد به جاى آورد. (24)
حاج ملاهادى سبزوارى در يك تقسيمبندى منطقى، علم را به حصولى و حضورى تقسيم مىكند و مىنويسد: «علم حصولى، صورت حاصله از شىء است در نزد مجرد، چون علم نفس به شمس و قمر، و علم حضورى علمى است كه عين معلوم است چون علم مجرد به خودش و چون علم نفس ناطقه به قواى خود، و صورى كه در قواست، كه علم به اينها حضورى است.
حاج ملاهادى علم حضورى را به سه قسم تقسيم مىكند: علم شىء به ذات خود و علم شىء به معلول خود و علم فانى به مفنئفيه و مىنويسد: «و بعضى كه قسم سيم را نگفتند، گويا داخل در علم خود پنداشتند يا به عذر اين كه موضوعى نيست. و از بقاى در فنا ساكتشدند، به اعيان ثابته، در مقام واحديت و كلمه «كن» فيض مقدس او كه علم فعلى اوستبه معنى ديگر، و اين نزد عرفا چنين است». (25)
علوم مخصوص صوفيان
1) علم تصوف
موضوع علم تصوف، علم باطن و به عبارت ديگر ادراكات نفسى و مقامات و حالات روحى و مواجيد قلبى است. ايتحالات و روحيهاى را كه اهل عبادت و زهد پيدا مىكنند، اخلاص در عمل است در حالى كه صوفيان اصل را در عبادات، محاسبه نفس قرار دادهاند. و براى اين كه در اعمال آنها فتورى حادث نشود، به مجاهده مىكوشند و در طى مجاهده، مقامات و مراتبى براى آنان حاصل مىشود كه از هر مقام و مرتبهاى، به اسمى تعبير مىكنند. آنان بر اين باورند كه مقامات سلوك را از باطن نبوت و ولايت استنباط كردهاند. و در حقيقت «علم تصوف» عبارت از همان اصل، يعنى مقامات روح و منازل سلوك است. بنابراين علم تصوف عبارت از عمل و مجاهده و سير و سلوك الىالله است. و تا كسى مقامات معنوى را طى نكرده و مراتب روح را مشاهده ننموده، به علم تصوف آشنا نشده است. و آن كس كه بدون رياضت و عمل مىخواهد در وادى ناپيدا كران معرفت الهى گام گذارد و علم تصوف را دريابد، فقط مىتواند به الفاظى بىروح از اين علم آشنا گردد.
در بررسى احوال و مقامات صوفيان اين نكته روشن مىشود كه صوفيان اوليه در سلوك مراحل معنوى، بيشتر به عمل كوشيدهاند. گويند اولين كسى كه مسائل و مطالب علم تصوف را گردآورى كرد، ذوالنون مصبرى بود و پس از او جنيد، آنها را مرتب ساخت و آن گاه شبلى، به تفسير و شرح مسائل مربوط به علم تصوف پرداخت. و بدينترتيب تصوف در مسير تكاملى خود بعدها، يعنى در قرن هفتم جنبه علمى يافت و در شمار ساير علوم اسلامى قرار گرفت.
محىالدين ابن عربى و صدرالدين قونيوى شاگرد او، به وسيله درس و بحث و نوشتن عقايد صوفيه، مسائل آن علم را به صورت علوم نظرى درآوردند، به گونهاى كه از حيث دقتنظر و دشوارى فهم، علم فلسفه را تحتالشعاع قرار دادند.
عرفا علم تصوف را علم بيواسطه و ربانى و آسمانى تلقى مىكردند و منبع فياض آن را حق تعالى مىدانستند كه بر دل سالك طريق حق پرتوافشان مىشود و علمى درونى و الهامى است.
«علم التصوف علم لانفادله فيه الفوائد للارباب يعرفها علم سن سماوى ربوبى اهل الجزاله والصقع الخصوص
علم تصوف علمى است كه نبرسد، از بهر آن كه مددى است، نه عددى. الهامى است نه حفظى. و معدود، متناهى باشد، و ممدود را نهايت نباشد، چون امداد از كسى باشد كه او را نهايت نباشد. و علم و قدرت را نهايت نيست; بلكه با بىنهايتى خود و با بىنهايتى صفتخود، در سر بنده، چندانى نهد كه بنده طاقت ندارد. شرف و عزت باشد. و اين علم را «علم سنى» به آن معنى گويند كه اين علم را، رجوع به حق است. و علم را شرف به مقدار معلوم است. و هر چند معلوم عزيزتر، علم به وى عزيزتر، و هر چند معلوم عزيزتر، علم او، طلب كردن، دشوارتر. و از بهر آن سماوى و ربوبى گويند كه بيواسطه است. ملهم، حق است و ملهم عبد. و در اين فايده باشد، خداوندان اين علم را. و معنى اين سخن آن است كه از اين علم، فايده آن كس بردارد كه او را در اين مشرب نصيب است. و اين خود، مستنكر نيست. همه علوم همين است. و هر طايفهاى از علما كه در علم خويش سخن گويند، ظواهر علم ايشان، خلق را معلوم آيد، باز اسرار و رموز ايشان، جز اهل صناعت را معلوم نيايد. و همه علمها در جنب علم حقيقت، ظاهر است در جنب سر. چون رموز ظاهر را اهل صناعت مىبايد، رموز باطن و حقيقت را ارباب بايد. علم اين طايفه آن كس شناسد كه تمام باشد و گزيده و خاص باشد، از بهر آن كه جز با خاص نگويند و راز خاص جز خاص درنيابد». (26) .
درجاى ديگر علم تصوف علم احوال ناميده شده، «زيرا احوال از اعمال درست، تاثير پذيرند. و معنى اعمال، اقامتشريعت است و معنى احوال، صفوت سر است». (27)
از ديدگاه ابوالحسن خرقانى، علم تصوف داراى دو جنبه ظاهر ظاهر و باطن باطن است. وى در تعريف اين دو گويد: علم ظاهر و ظاهر ظاهر آن است كه علما مىگويند و علم باطن آن است كه جوانمردان مىگويند. و علم باطن باطن راز جوانمردان استبا حق تعالى، كه خلق را آنجا راه نيست». (28)
روزى در مجلس مولانا جلالالدين، شيخالاسلام ترمدى گفت: سيد برهانالدين محقق ترمدى سخنهاى تحقيق خوب مىگويد; از آن است كه كتب مشايخ و مقالات و اسرار ايشان را مطالعه مىكنند. مولانا فرمود: آخر تو نيز مطالعه مىكنى، چون است كه چنان سخن نمىگويى؟ گفت: او را دردى و مجاهده و عملى هست. گفت: آن را چرا نمىگويى و ياد نمىآرى، از مطالعه حكايت مىكنى؟ اصل آن است و ما آن را مىگوييم، تو نيز از آن بگو. ايشان را درد آن جهان نبود، بكلى دل بر اين جهان نهاده بودند. بعضى براى خوردن نان آمده بودند و بعضى براى تماشا. مىخواهند كه اين سخن را بياموزند و بفروشند. اين سخن چون عروسى است و شاهدى است. مثلا كنيزك را براى فروختن خرند، آن كنيزك بر خواجه چه مهر نهد؟ و بر وى چه دل نهد؟ لذت آن تاجر در فروختن است. او عنين است، كنيزك را براى فروختن مىخرد، مخنث را اگر شمشير هندى به دست افتد، آن را براى فروختن ستاند، يا كمان پهلوانى به دست او افتد هم براى فروختن است; چون او را بازوى آن نيست، كه آن را بكشد، و شست او را استعداد آن زه نيست، او عاشق بهاى آن است». (29)
تصوف همه جد است آن را با هزل نبايد آميخت. (30) زيرا «بعد از علم توحيد و شرايع هيچ علمى شريفتر از علم سلوك نيست. و پس از فن تعلم و تعليم، هيچ فنى منيفتر از فن رياضت نه. آرى علم سلوك قايدى است كه بى ديدگان راه جهالت را به مقصد دينى برد و فن رياضتسايقى است كه جاماندگان باديه ضلالت را به منزل يقينى رساند». (31)
2) علم ظاهر و باطن
گفتهاند: «علم ظاهر، علم راه است و علم باطن، علم منزل» (32) و نيز نقل است كه: «علم باطن از علم ظاهر استنباط كنند و دريابند. و هر باطن كه به ظاهر قايم نباشد آن باطل بود». (33)
عزيز نسفى مىگويد: «بدان كه دعوت انبيا و تربيت اوليا از جهت آن است تا ظاهر راستشود، كه تا ظاهر راست نشود، باطن راست نگردد; از جهت آن كه ظاهر به مثابه قالب است و باطن به مثابه چيزى است كه در قالب ريزند. پس اگر قالب راستباشد، آن چيزى كه در وى ريزند، هم راستباشند. و اگر قالب كجبود، آن چيز كه در وى ريزند، هم كجبود.
شك نيست كه ظاهردر باطن اثرها دارد و باطن در ظاهر هم اثرها دارد. چون به رياضات و مجاهدات بسيار، در صحبت دانا، ظاهر راستشود، باطن هم راست گردد. چون ظاهر و باطن راستشد، باطن در ميان دو عالم پاك افتاد. يك طرف عالم شهادت بود و يك طرف عالم غيب. يعنى يك طرف بدن بود كه عالم شهادت و محسوسات بود و يك طرف عالم ملايك و ارواح پاكان بود، كه عالم غيب و معقولات است. آن طرف كه عالم غيب است، هميشه پاك و صافى بود و باطن را هرگز از آن طرف، زحمت و كدورت نبود. و اين طرف كه بدن است، مادام كه به لذات و مشهودات بسته است و اسير حرص و غضب است، مكدر و ظلمانى است و باطن را مكدر و ظلمانى مىسازد. چون پاك شد و صافى گشتباطن در ميان دو عالم پاك افتاد. هر چه در عالم غيب باشد، در باطن سالك پيدا آيد. همچون دو آيينه صافى كه در مقابل يكديگر بدارند، هر چه در آن آيينه بود، در اين آيينه پيدا شود». (34)
به اعتقاد نجمالدين رازى، انبيا از خود دو نوع علم به ميراث گذاشتند: «علم ظاهر و علم باطن». و علم ظاهر علم نافع است كه صحابه - رضىالله عنه - از قول و فعل خواجه - عليهالسلام - گرفتند، و تابعين و ائمه سلف به تبعيت آن كرده و آموخته، و بدان عمل كرده; و سنت و تفسير و اخبار و آثار فقها و آنچه تابع اينهاست. و علم باطن، معرفت آن معانى است كه بيواسطه جبرئيل از غيبالغيب، زقه جان خواجه - عليهالسلام - مىكردند و از ولايت نبوى، جرعهاى از جامهاى مالامال، بر سفت كرام، در جان جگرسوختگان و عاشقان طلب ريختند». (35)
به اعتقاد مولانا جلالالدين، اصل و اساس وجود آدمى، باطن اوست نه ظاهر. و آنچه مايه درمان دردهاى جانكاه بشرى است همانا درون مىباشد نه برون.
حجت منكر همين آمد كه من غير اين ظاهر نمىبينم وطن هيچ ننديشد كه هر جا ظاهرى است آن ز حكمتهاى پنهان مجزى است فايده هر ظاهرى خود باطن است همچو نفع اندر دواها كامن است (36)
و هر گاه دل از كدورتهاى مادى كه حجاب رؤيتحقيقت است، صافى گشت; باطن چونان آينهاى صيقلى، پذيراى بازتابهاى عوالم پنهان مىشود.
آينه دل چون شود صافى و پاك نقش بينى برون از آب و خاك (37)
3) علم يقين
يقين لفظ مشتركى است كه دو فريق آن را بر دو معنى مختلف اطلاق مىكنند. اهل نظر و متكلمان «عدم شك» را گويند; چه ميل نفس را به تصديق چيزى، چهار مقام است: اول آن كه تصديق و تكذيب برابر بود و اين را «شك» خوانند. دوم آن كه نفس تو به يكى از اين دو حكم ميل كند، با آن كه امكان نقيض آن هم بدانى، و لكن امكانى كه مانع ترجيح اول نباشد، و اين «ظن» است. سوم آن كه ميل نفس به تصديق، غالب باشد و نقيض آن در خاطر نه. و اگر در خاطر آيد، نفس آن را قبول نكند، و لكن آن حال، از معرفتى محقق نباشد. چه اگر صاحب آن مقام نيكو تامل كند و گوش به تشكيك و تجويز دارد، تجويز آن را در نفس خود هم مجالى بيند و اين، اعتقادى متقارب يقين است. چهارم معرفتحقيقت، از برهانى كه در آن هيچ شكى نباشد، حاصل شود و تشكيك در آن صورت نبندد. و چون وجود و امكان شك، ممتنع باشد، متكلمان آن را «يقين» خوانند. (38)
عزالدين محمود كاشانى يقين را عبارت از ظهور نور حقيقت، در حالت كشف استار بشريت، به شهادت وجد و ذوق، نه به دلالت عقل و نقل مىداند و عقيده دارد مادام كه آن نور از وراى حجاب مىنمايد، آن را نور ايمان خوانند و چون از حجاب، مكشوف گردد، آن را «نوريقين» خوانند و درحقيقتيك نور بيش نيست. همان نور ايمان وقتى مباشر دل گردد بىحجاب بشريت «نور يقين» بود، و تا بقاياى وجود است، پيوسته از زمين بشريت نميم صفات بشرى متصاعد مىشود و گاه گاه منقشع مىگردد، و به طريق وجد، دل از لمعان آن نور، ذوق مىيابد، چنان كه سرمازدهاى كه ناگاه نور آفتاب بر او بتابد و از اثر شعاع و حرارت آن ذوقى و راحتى بيابد. (39)
عزالدين محمود كاشانى براى يقين سه وجه قايل است: اول علم اليقين و مثالش آن است كه كسى به استدلال از مشاهده شعاع و ادراك حرارت، در وجود آفتاب بىگمان بود. دوم عيناليقين، مثالش آن است كه كسى به مشاهده جرم آفتاب، در وجود او بىگمان بود. سوم حقاليقين و مثالش آن است كه كسى به تلاشى و اضمحلال نور بصر در نور آفتاب، در وجود او بىگمان بود.
وى ايمان را اصل يقين مىداند و استدلال عقلى را در آن بىاثر مىشمارد، و علماليقين را علم حالى مىنامد. (40) بوعثمان حيرى عقيده دارد كه: «يقين علمى است در دل نهاده، يعنى كسبى نبود». (41) و جنيد يقين را «علم به حق تعالى مىداند كه در دل تغيير و تبديل نپذيرد و هرگز غبار نقص بر وى ننشيند». (42)
منبع:فصلنامه مشكوة، شماره 49
-
۱۳۸۷/۰۴/۰۵, ۱۲:۵۹ #2
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
4) علم اشارت
از جمله علوم مخصوص صوفيان علم اشارت است كه از طريق مجاهده حاصل مىشود. در كتاب «شرح تعرف» آمده است كه: «علم اشارت علمى است كه صوفيان بدان متفردند، يعنى ايشان راست و ديگران را نيست. و صدق و مجاهدت حاصل نتوان آورد مگر به علم. چون به علم مشغول گردد و ساير علوم حاصل نكرده باشد، انفاس او، همه خطا افتد. و خطا در اين باب عظيمتر است، از آن كه معلوم از اين علم، حق است، و مقصود از ساير علوم، معلومات است، جز حق تعالى.
هر كه علم معاملات و علم حكمت راست نكرده باشد، خويشتن را نتواند ديدن. هر كه خويشتن نتواند ديدن و از خويشتن عاجز باشد، حق را كى تواند ديدن. و اين علم، تنها صوفيان راست. از بهر آن كه ايشان از علم و معامله، نه علم طلب كنند و نه معامله، لكن از هر دو، معنى طلب كنند و معنى دانستن از اين چيزها، اشارت است. (43)
روزبهان در «شرح شطحيات» حقيقت اشارت را درخشش نورى از سوى حق تعالى مىداند كه كفايت كند عارف از آن به لسان حقيقت، از معدن وصلت، اهل حق را، تا اشارت كند بدان از كشف، در بسط روح. روح حاضره شاهده ناطقه، از حق به حق. (44)
بعضى از صوفيان گفتهاند: «عبارت زبان علم است و اشارت زبان معرفت» (45) و نيز گفتهاند: «اشارت اخبار غير است از مراد، بى عبارت لسان». (46)
مولانا جلال الدين، اشارت واصلان را تفسير و توضيح اسرارى مىداند كه بيان آنها به صورت لفظ و عبارت ممكن نيست.
خواجه چون بيلى به دستبنده داد بىزبان معلوم شد او را مراد دست همچون بيل اشارتهاى اوست آخر انديشى عبارتهاى اوست چون اشارتهاش را بر جان نهى در وفاى آن اشارت جان دهى بس اشارتهاى اسرارت دهد باربر دارد ز تو كارت دهد (47)
5) علم حال
حال در اصطلاح صوفيه جذبه و حالتى خاص است كه صوفيان را دست دهد. وارد غيبى است كه بر دل سالك وارد شود و او را در كسب آن اختيارى نيست. سنايى غزنوى گويد:
مرد را ره ز حال برخيزد حال بايد كه قال برخيزد (48)
در مصباح الهدايه آمده است كه: «از همه علوم خاصه متصوفه، يكى علم حال است; يعنى دوام ملاحظه دل و مطالعه سر، و صورت آن حال را كه ميان بنده و خداوند است و وقوف بر كيفيت و كميت آن، در جميع اوقات، به موازنه زيادت و نقصان، و مساوات در قوت و ضعف آن، به معيار صدق، تا به حسب هر وقت، به مراعات حقوق و محافظت آداب آن قيام مىنمايد. زيرا كه هر حالى را در نفس خود، ادبى است و به حسب هر وقت ادبى و به اعتبار هر مقام ادبى». (49)
سهل عبدالله گفت: «بنده سلامت نيابد الا وقتى كه به حال خود عالم بوده و آن را فراموش نكند، و بدان حق را مطيع بود. از وى پرسيدند كه علم حال چيست؟ گفت: «ترك التدبير ومن كان فى هذا المقام فهو من اوتاد الارض. يعنى هر كه حال او با حق تعالى، ترك اختيار و سلب اراده بود، دوام ملاحظه اين حال، اقتضاى دوام ترك تدبير كند. و هرگاه كه در خود رغبت تدبيرى يابد، آن را نفى كند، چه داند كه منافى حال اوست و تخصيص حال به ترك اختيار، از آن كرده است، كه هيچ حال از آن شريفتر نيست». (50)
ذكر داستان ملاقات شمس تبريزى و مولانا جلالالدين و گفتگوى آن دو درباره علم حال لطف خاصى دارد. مىگويند چون مولانا شمسالدين به قونيه رسيد و به مجلس مولانا درآمد، خدمت مولانا در كنار حوضى نشسته بود و كتابى چند پيش خود نهاده. پرسيد كه اين چه كتابهاست؟ مولانا گفت: كه اين را قيل و قال گويند. تو را با اين چه كار؟ مولانا شمسالدين دست دراز كرد و همه كتابها را در آب انداخت. مولانا با تاسف تمام گفت: «هى درويش چه كردى؟ بعضى از آنها فوايد والد من بود كه ديگر يافته نمىشود. شمس دست در آب كرد و يكان يكان، كتابها را بيرون آورد و آب در هيچ يك اثر نكرده بود. مولانا گفت: «اين چه سر است؟» شمسالدين گفت: «اين ذوق و حال است، تو را از اين چه خبر». (51)
شيخ محمود شبسترى گويد:
عمل كان از سر احوال باشد بسى بهتر ز علم قال باشد ولى كارى كه از آب و گل آيد نه چون علم است كان كار دل آيد
يعنى آن عمل و طاعت و عبادت كه از سر احوال است و مستلزم رفع حجاب از ميان بنده و خداوند است، بسيار بهتر از علم قال است. زيرا كه غرض از علم قال، دانستن كيفيات اعمال است و غرض از عمل، حصول احوال معنوى كه عبارت از قرب و مشاهده انوار تجليات الهى است. و هر گاه كه اين احوال، بر اعمال مترتب باشد، البته آن اعمال بر طبق علم خواهد بود اگر چه آن صاحب عمل با حال، ظاهرا عالم نبوده باشد. و اگر چنانچه عالم باشد و عمل بر آن علم ننمايد، يا اگر نمايد، بواسطه اخلاق و اوصاف مذمومه، كه موجب فساد نتايج اعمالند، آن اعمال منتج احوال نباشد، نابودى آن عمل بهتر از بودن است، چون بودنش با وجود آن كه فايدهاى بر آن مترتب نيست، موجب عجب و غرور و پندار نيز مىشود. اگر چه عمل با حال، بسيار بهتر از علم قال است، ولى عمل و كارى كه از آب و گل حاصل آيد، يعنى اعمال بدنى باشد و منضم به حال نباشد، آن عمل همچو علم نيست، زيرا كه علم اگر چه هم قالى باشد، چون كار دل است، كار دل را با كار آب و گل برابر نتوان نمود. (52)
قشيرى گويد: «حال نزديك قوم معنيى است كه بر دل درآيد، بى آن كه ايشان را اندر وى اثرى باشد و كسبى، و آن از شادى بود يا اندوهى يا بسطى يا قبضى يا شوقى يا هيبتى يا جنبشى». (53)
حال ثابت نيست و متغير است چنان كه سعدى گويد:
يكى پرسيد از آن گم كرده فرزند كه اى روشن روان پير خردمند ز مصرش بوى پيراهن شنيدى چرا در چاه كنعانش نديدى بگفت احوال ما برق جهان است دمى پيدا و ديگر دم نهان است گهى بر طارم اعلى نشينيم گهى بر پشت پاى خود نبينيم اگر درويش در حالى بماندى سرودست از دو عالم برفشاندى (54)
توصيف احوال در قالب لفظ و عبارت ممكن نيست زيرا امورى پنهان و متعلق به جهان غيباند و جايگاه نزول احوال همانا دلهاى پاك و صافى شده از كدورات مادى است.
هست احوال تو از كان نوى تو بدين احوال كى راضى شوى هين حكايت كن تو از احوال خوش خاك بر احوال درس پنج و شش حال باطن گر نمىآيد بگفت حال ظاهر گويمت در طاق و جفت صد هزار احوال آمد اينچنين باز سوى غيب رفتند اى امين شادى هر روز از نوع دگر فكرت هر روز را ديگر اثر (55)
6) علم بقا و فنا
موضوع فنا و بقا از مسايل بسيار مهم صوفيه است و آخرين مرحلهاى است كه صوفى بايد به آن جا برسد. همه كوشش صوفيان در طى مجاهدات مستمرشان، مصروف رسيدن به وادى مىشود. رسيدن به اين مرحله مبتنى بر ترك تعلقات است. وقتى اسباب مضمحل شود و رسوم باطل گردد و صفات الهى به جاى صفات بنده بنشيند، در اين هنگام است كه سالك از كليه اوصاف بشرى و تعلقات امكانى رها شده و صفات الهى در او تجلى مىيابد. در اين مرحله است كه كسانى همچون منصور حلاج دم از «اناالحق» زده و فناى در عين توحيد گشتهاند. علم فنا و بقا در اصطلاح صوفيان عبارت است از آن كه سالك بعد از فناى از خود بقاى به حق شود.
در «شرح تعرف» آمده است كه: «لفظ فنا و بقا دو لفظاند ميان اين طايفه كه گويند: فلان، فانى شده استيا فانى است. و گويند: «فلان باقى شده است، يا باقى است. و معنى فنا و بقا، نه آن خواهند كه اهل لغتخواهند; از بهر آن كه، باقى به نزديك اهل لغت، آن است كه به وقت ثانى «بقا» يابد و آن بر دو گونه است: بقاى الى مدت. چون بقاى دنيا و اهل او خواهند. و بقاى لاالى مدت، چون بقاى آخرت و اهل او، و بقاى حق و بقاى صفات او خواهند. باز نزديك اين طايفه، فنا و بقا را معنيى ديگر است. و از بقا، بقاى ذات آن چيز نخواهند لكن بقاى صفات او خواهند. و از فنا، فناى آن چيز نخواهند، لكن فناى صفات او خواهند. و نيز نزديك اين طايفه، آن باشد كه خطها از او فانى گردد و او را در چيزى حظ نماند و تمييز از او ساقط گردد. و آن بقا كه از پس اين فنا آيد، آن باشد كه چون بنده فانى گشت از آنچه اوراست، باقى گردد به آنچه حق راست. «بقا» مقام پيغمبران است، كه حق، ايشان را سكينه در پوشانيده است، تا هر بلا كه به ايشان رسد، ايشان را بازندارد از فرايض و از فضايل. و اين فضل خداست، آن را دهد كه خواهد». (56)
هجويرى مىنويسد: «بدان كه فنا و بقا بر زبان علم به معنى ديگر بود و بر زبان حال به معنى ديگر. ظاهريان اندر هيچ عبارت از عبارات، متحيرتر از آن نبينند كه اندر اين عبارت. پس بقا بر زبان علم و مقتضاى لغتبر سه گونه باشد: يكى بقايى كه طرف اول وى اندر فناست و طرف آخر اندر بقا، چون اين جهان كه ابتدا نبود و در انتها نباشد، و اندر وقت هست. و ديگر بقايى كه هرگز نبوده و بوده گشت، و هرگز فانى نشد، و آن بهشت است و دوزخ و آن جهان و اهل آن. ديگر بقايى كه هرگز نبود كه نبود و هرگز نباشد كه نباشد، و آن بقاى حق است و صفات وى - جل جلاله - وى با صفاتش قديم است و مراد از بقاى وى، دوام وجود وى است. پس علم بقا آن بود كه بدانى كه عقبى باقى است.
قاعده علم فنا و بقا بر اخلاص وحدانيت است; يعنى چون بنده به وحدانيتحق مقر آيد، خود را مغلوب و مقهور حكم حق بيند، و مغلوب اندر غلبه غالب، فانى بود. و چون فناى وى، بر وى درست گردد و به عجز خود اقرار كند و جز بندگى او چارهاى نبيند، و هر كه فنا و بقا را جز اين عبارتى كند، يعنى عبارتى كه فنا را فناى عين داند و بقا را بقاى عين، زندقه باشد». (57)
آدمى در سراسر زندگى خود، پيوسته گرفتار فنا و بقاست. و هر لحظه با مرگ و رجعت دستبه گريبان است. عمر آدمى كه در ظاهر مستمر مىنمايد، در حقيقت از لحظههايى تشكيل شده است كه تا آنى، فنا نگردد، آن لحظه ديگر حادث نمىشود. و اين تغيير و تبدل و نو و كهنه شدن، و فنا و بقا، در تمام عالم هستى جريان دارد.
صورت از بى صورتى آمد برون باز شد كنا اليه راجعون پس تور ا هر لحظه مرگ و رجعتى است مصطفى فرمود دنيا ساعتى است هر نفس نو مىشود دنيا و ما بىخبر از نوشدن اندر بقا عمر همچون جوى نونو مىرسد مستمرى مىنمايد در جسد آن ز تيزى مستمر شكل آمدست چون شرركش تيز جنبانى به دست اين درازى مدت از تيزى صنع مىنمايد سرعت انگيزى صنع (58)
فنا و بقا لازم و ملزوم يكديگرند و تا صفات سالك مضمحل و فانى در صفات ذات اقدس الهى نشود، واجد اوصاف ربانى نخواهد شد.
گفت اى مقلوب، معدوميت كو جز به نسبت نيست معدوم اتضوا او به نسبتبا صفات حق فناست در حقيقت در فنا او را بقاست (59)
7) علم قيام
علم قيام، علم به احكام الهى است، عارف بايد پيوسته مراقب حركات و كردار خود باشد و خدا را در همه حال حاضر و ناظر ظاهر و باطن خويش بداند و لحظهاى از پرداختن به امور واجب و تكاليف بندگى غفلت نورزد.
در «مصباح الهداية» آمده است كه: «مراد از علم قيام نزديك متصوفه آن است كه بنده در جميع حركات و سكنات ظاهره و باطنه، حق تعالى را بر خود قايم و مطلع بيند، و در كل احوال و افعال، اور ا رقيب خود داند. و اين اصطلاح مستنبط از معنى اين آيت است كه «افمن هو قائم على كل نفس بما كسبت» و نشان اين علم آنست كه بنده دايما، ظاهر و باطن خود را به حليت آداب موافقت احكام الهى آراسته دارد و از كسوت مخالفت منخلع گرداند، بر مثال بندهاى كه او را سيدى نافذالامر صاحب هيبت، به حكمى مخصوص مامور گرداند و از چيزى نهى فرمايد و خود بايستند و مراقبت احوال او كند. و بنده بر مراقبت و قيام او مطلع باشد، بىشك در محافظت و مراعات نظر سيد و موافقتحكم او، هر چه مىتواند از دقايق احتياط و حضور به تقديم رساند. و اين علمى عزيز است و به غايت نافع و در اصطلاح متصوفه آن را علم مراقبت نيز خوانند». (60)
سهل عبدالله تسترى مريدان را بيشتر بدين علم وصيت كرده است و تاكيد مىكند كه: «از چهار چيز خالى مباشيد. يكى علوم قيام كه حق تعالى را در همه حال شاهد و مطلع بيند، دوم ملازمت عبوديت كه پيوسته خود را در مواقف عبوديت او موقوف داريد. سوم دوام استعانت از حضرت وهاب بر توفيق اين دو معنى. چهارم استمرار صبر بر اين سه چيز تا وقت ممات. چه خير دنيا و آخرت و سعادت سر و علانيت در اين چهار چيز درج است». (61)
8) علم ضرورت
معنى ضرورت ما لابد است. هر چه آدمى را از آن چاره نيست. و انسان را به حسب روح و قلب، ضرورتى است و به حسب نفس و قالب ضرورتى. اما ضرورت روح و قلب، شهود حق تعالى و مطالعه صفات و افعال اوست كه بقاى حيات و قوام هر دو بدان متعلق است. همچنان كه ضرورت نفس و قالب، اكل و شرب است كه سبب قوام انسان است. به بيان ديگر علم ضرورت عبارت است از ادراك حد مالابد نفس در حركات و سكنات و اقوال و افعال و معرفت زمان حبس نفس در اين مقام. و حد مالابد آنست كه نفس را از آن منع نشايد كرد، چه حق او آن بود، و منع حقوق از نفس، نامرضى است. حق نفس آن است كه از منع آن، خللى دينى يا دنياوى تولد كند. و اشارت بدين حق است قول رسولالله - صلى الله عليه وآله - ان لنفسك عليك حقا.
پس حق نفس در مآكل و مشارب و استراحت و منام، آن قدراست كه بدان امساك روح و حفظ عقل و منع كلالتحواس كرده شود. و اين قدر ضرورت و لابد است. و منع آن سبب خلل مزاج و نقصان عبادت يا فقدان عقل و ترك طاعت، و هر چه از اين حد بگذرد جمله حظ نفس است». (62)
9) علم سعت
در ميان علوم خاص صوفيان، درباره علم «سعت» به طور پراكنده بحثشده است. سالكان طريقت پس از پيمودن مراحل سير و سلوك و تحمل رياضتهاى سنگين، گام به مقامى ديگر مىنهند كه از آن به «سعت» تعبير مىكنند. كه البته وصول به اين مقام، بس دشوارياب است. در اين حالت است كه سالك مىتواند از مواهب موجود برخوردار گردد. و به اعتقاد عزالدين محمود كاشانى: «هرگاه كه اخلاق مبدل شد و ديو طبيعت مسلمان گشت و به جاى متابعت هوى، در او، مطاوعتخدا پديد آمد، بعضى از حظوظ او حقوق گردد. پس آن گاه او را از مضيق ضرورت، به فضاى سعت، راه دهد. و متصوفه اين مرتبه را مقام «سعت» خوانند. و علم سعت، علم غامضى است، و مقام او مقامى عزيز، نه هر كس را در اين مقام، قدمگاهى تواند بود.
پندار اين مقام، مزلت اقدام سالكان است. چندين هزار رونده را به تصور اين مقام، پيش از وصول، قدم بلغزيده است و به اذيال بقاياى طبيعت متاثر شده، صورت اين التباس بر ايشان پوشيده و طريق ارادت و اجتهاد، بر ايشان منقطع گشته». (63)
عزالدين محمود براى اين كه عمل سالك در اين مرحله از سلوك درستباشد و از لغزش مصون بماند مىافزايد: «صحت اين حال، يا در بدايت، مقام فناى ارادت و ترك اختيار بود، و يا در مقام بقاى به حق بعد از فناى وجود خود. اما در مقام فناى ارادت، از بهر آن كه وقوف بر حد ضرورت نباشد، الا به وجود ارادت و اختيار آن. و در مقام فناى ارادت، كه سالك از حول و قوت خود منخلع شود و از اختيار خود منسلخ. محكوم وقتباشد، نه مقيد اختيار ترك زوايد و وقوف بر حد ضرورت». (64)
از گفته عزالدين محمود كاشانى اين نكته دريافت مىشود كه تا سالك اراده خود را ترك نكند و به حد ضرورت آگاه نشود و اختيار و اراده او در اختيار و اراده الهى محو و فانى نگردد، به مقام سعت نمىرسد. از طريق ويران شدن اوصاف آدمى و فناى او و گرايش به جان وصول به اين مقام ممكن مىشود.
راه جان مر جسم را ويران كند بعد از آن ويرانى آبادان كند كرد ويران خانه بهر گنج زر وز همان گنجش كند معمورتر آب را ببريد و جو را پاك كرد بعد از آن در جو روان كرد آب خورد (65)
10) علم لدنى
لدنى در لغتيعنى آنچه كسى را بدون سعى او و بدون تعليم غير او از نزد حق تعالى، عطا فرموده باشد. و اين منسوب استبه لدن، كه بمعنى نزد است. علم لدنى علمى است كه: «اهل قرب را به تعليم الهى و تفهيم ربانى، معلوم و مفهوم شود، نه به دلايل عقلى و شواهد فعلى. چنان كه كلام قديم در حق خضر - عليهالسلام - گفت: «وعلمناه من لدنا علما، از نزد خود، وى را آموختيم. و فرق ميان علم اليقين و علم لدنى آنست كه علم اليقين، ادراك نور ذات و صفات الهى است، و علم لدنى ادراك معانى و كلمات از حق، بيواسطه بشر. و آن بر سه قسم است: وحى، الهام، فراست.
وحى خاصه انبياست و بر دو گونه است: كلام الهى و حديث نبوى. و الهام مخصوص استبه خواص اوليا، و آن علمى است، درست ثابت، كه حق - عز و علا - آن را از عالم غيب، در دلهاى خواص اوليا، قذف كند. و متصوفه آن را خاطر حقانى خوانند. اما فراست، علمى بود كه به سبب تفرس آثار صورت از غيب، مكشوف شود. و آن مشترك است ميان خواص مؤمنان چنان كه در حديث است: «اتقوا فراسته المؤمن فانه ينظر بنورالله، يعنى از فراست مؤمن بپرهيزيد زيرا او با نور خدا مىنگرد». (66)
شيخ ابوسعيد مىگويد: «اول كار مىبايد آنگه دنش، كه تا بدانى، هيچ چيز نمىدانى، و بدانى كه هيچ كس نهاى. اينچنين، آسان آسان، نتوان دانست. و اين به تعليم و تلقين بنه آيد، و اين به سوزن بر نتوان دوخت و به رشته برنتوان بست. اين عطاى ايزد است، تا به كه ارزانى دارد و اين ذوق كرا چشاند؟ تعليم حق مىبايد». (67)
روايت كردهاند كه در مبادى حال، حضرت مولانا، سخنان بهاء ولد را بجد مطالعه مىفرمود. ناگاه شمسالدين از در درآمد، كه مخوان مخوان. تا سه بار. بعد از آن كه ينبوع علم لدنى از درون مبارك فوران كرد، ديگر بدان سخنان نپرداخت. (68)
آدم خاكى ز حق آموخت علم تا به هفتم آسمان افروخت علم علمهاى اهل حس شد پوزبند تا نگيرد شير زان علم بلند (69)
ملا صدرا در پاسخ كسانى كه مخالف علم لدنى هستند و آن را باور نمىدارند مىنويسد: «بيشتر آنان كه به نام دانشمند ناميده شدهاند، علم غيبى لدنى را كه سالكان راه اله و عارفان بالله را پشتيبان و مورد اعتماد آنان است، انكار مىنمايند; در حالى كه آن علم از ديگر علوم قويتر و استوارتر است.
گويند علم را جز آنچه كه از آموختن و يا فكر و نظر و تامل، حاصل مىآيد، معنى ديگرى ندارد. و برخى گمان كردهاند كه علم حقيقى منحصر در فقه و ظاهر تفسير و كلام است و بس. و جز اينها ديگر علمى نيست. و اين گمانى تباه و پندارى بس فاسد است. و گوينده آن، گويا تاكنون معنى قرآن را نفهميده و باور ندارد، كه آن اقيانوسى است كه پهنه آن، تمامى حقايق را فرا مىگيرد; زيرا تمامى معانى قرآن، در اين تفاسير همگانى كه مشهور و منسوب به قشيرى و ثعلبى و واحدى و زمخشرى و غير اينان است كه گفته نيامده، و روش اينان (آنان كه گمان كردهاند) بر اين است كه هر كس آنچه از توان ادراك او بيرون است، انكار نمايد. و اين مقلدان و دنبال روندگان، هيچ گاه شراب ناب حقيقت را جرعه نوش نبودهاند. و اين بيمارى زمينگير، يعنى ايستادگى در مرتبه تقليد روش پدران و پيرمردان، و خشكى در مقام نقل الفاظ و انكار آنچه كه گوششان از پدران و غيره نشنيده، چون محكم و پابرجا گشت و در قلب ريشه دوانيد، امكان درمان و قطع ماده و اصل آن نيست. ولى آن كس را كه اين بيمارى در باطنش ريشه نكرده، امكان درمان او آنست كه نخست انواع و اقسام علوم و اصل و فايده آنها را دانسته تا آنكه بداند، علم لدنى چيست؟» (70) .
11) علم توحيد
توحيد در لغتبه معنى يگانه گردانيدن و يكى دانستن و يكى گفتن خداى، و گرويدن به يگانگى اوست. و در اصطلاح سالكان، تخليص دل و تجريد او از آگاهى به غير حق - سبحانه و تعالى - است. در كتاب «انس التائبين» آمده است: «بدان كه علم بسيار است و از هر نوع علم كه فرادست گيرى، گويى كه خود علم اين است. اما بهترين علمها، علم توحيد است، آنگه سر، آنگه علم شريعت، آنگه ديگر علمها، چون علم طب و علم نجوم و علم صرف». (71)
اهميت علم توحيد به گونهاى است كه گفته شده «هر كه به علم توحيد نرسد، به گوايى از گوايان، قدم وى بخزد و اندر هلاك افتد. و مراد بدين آن است، كه هر كه ايمان به تقليد دارد، و حقيقت، طلب نكند و دلايل توحيد نجويد، از راه نجات بيفتد». (72)
علم توحيد عامل برطرف كننده شك دانسته شده و «هر كه علم توحيد نيكو بياموزد، از شبهتى كه او را خواهد افتادن بر او گشاده باشد و نيز شبهت نيفتد، از بهر آن كه شبهت جايى افتد كه حجت نباشد. چون حجت قائم گشت، نيز شبهت نيفتد. چون شبهت نيفتد و چون شك نيفتد، توحيد سلامتيابد». (73)
توحيد بر دو گونه علمى و عيانى تقسيم مىشود: توحيد علمى آن است كه بدانند غير حق هيچ موجود نيست. و اشيا مظاهر حقند، و به صورت همه اوست كه ظاهر گشته است. و توحيد عيانى كشفى آن است كه سالك به طريق تصفيه، به مقامى برسد كه تعين و هستى مجازى وى كه پرده جمال الهى گشته، مانع مشاهده بود، محو و فانى گشته، بيخود، خود را، حق ديده، به لسان حق، ناطق به نطق اناالحق گردد. (74)
12) علم فريضه
در بيان علم مفروض و تعريف آن، بنابر مشرب و مذاق، هر كس بگونهاى، علمى را فريضه دانسته است: متكلمان گفتهاند كه علم فريضه، علم كلام است، چه دانستن توحيد بدو منوط است، و معرفت ذات حق تعالى و صفات وى، بدو مربوط. و فقها گفتهاند كه علم فريضه، علم فقه است; چه شناختن عبادات و دانستن حلال و حرام و آنچه از معاملات رواست و آنچه ناروا، بدو متعلق است. و بدين، آن احكام را خواستهاند كه همه بدان محتاج باشند، نه وقايع نادر و حوادث شاذ را. و مفسران و محدثان گفتهاند كه علم ماست. پس بعضى از ايشان مىگويند كه علم بنده استبه حال و مقام خويش، از حضرت بارى - سبحانه و تعالى - و بعضى گويند: «دانستن اخلاص و آفات نفوس است، و فرق كردن ميان الهام ملكى و وسوسه شيطانى. و بعضى گويند كه الهام باطن است، و وجوب آن بر جماعتى مخصوص است كه اهليت آن دارند، و لفظ را از عموم صرف گردانيده و بر خصوص حمل كردهاند». (75) و نيز گفتهاند علم فريضه علمى است كه «طلب آن بر كافه مسلمانان فريضت است. نزديك علما مختلففيه است. بعضى گفتهاند علم اخلاص است، يعنى صفات نفوس كه ظهور آن مخرب قاعده اخلاص است. پس علم اخلاص، موقوف بود بر علم صفات نفوس، و هر چه واجبى بر آن موقوف بود، واجب بود. و بعضى گفتهاند: علم وقت است; يعنى دانستن آن كه هر وقت، اشتغال به چه چيز، اهم و اولى است، از افعال و اقوال. و بعضى گفتهاند: علم حال است; يعنى دانستن حالى كه ميان بنده و خداوند بود و ادبى كه بدان حال مخصوص باشد، و وقوف يافتن بر زيادت و نقصان آن در هر وقت. و بعضى گفتهاند: علم خواطر است و تمييز ميان آن. چه منشا افعال، خواطرند و صلاح و فساد اعمال متعلق بدان است. و اين جمله كه برشمرده شد، فضيلتاند نه فريضت. زيرا كه هر چه فريضتبود، ترك آن روا نباشد. پس اگر علم فريضت، يكى از آن علوم بود، ترك آن هيچ مسلمان را جايز نباشد (76) .
13) علم دراست و وراثت
علم دراست علمى است كه از طريق خواندن حاصل مىشود و در نتيجه عمل به آن، علم وراثتبه دست مىآيد. عزالدين محمود كاشانى مىنويسد: «علم دراست علمى است كه اول تا آن را نخوانند و ندانند، عمل كردن نتوانند. و علم وراثت علمى است كه تا اول، بر مقتضاى علم دراست عمل نكنند، آن را ندانند و نيابند. و اين معنى مستعاد است از اين حديث كه «من عمل بما علم ورثه الله علم مالم يعلم. يعنى هر كه عمل كند بدانچه مىداند، خداوندش ميراث دهد، معرفت آنچه را كه نمىداند. و اين آيت كه «هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته ويزكيهم و يعلمهم الكتاب والحكمة» هم مطابق اين معنى است. «يتلوا عليهم آياته» يعنى علم دراست، كه به تلاوت حاصل شود، بر ايشان خواند و «يزكيهم» يعنى بر مقتضاى عمل بدان علم، نفوس ايشان را تزكيه كند. «ويعلمهم الكتاب والحكمة» يعنى از تزكيه، ايشان را علم حقايق قرآن، كه آن علم وراثت است، تعليم كند.
پس علم دراست آنست كه مقدمه عمل بود، و علم وراثت، نتيجه آن باشد. و علم وراثتحاصل نشود الا به مقدمه تقوى. و مجرد عقل ظاهر، در افادت اين علم كافى نبود الا وقتى كه علم باطن كه عبارت است از حقيقت زهد و تقوى با آن ضم گردد». (77)
در «شرح گلشن راز» آمده است:
علوم دين ز اخلاق فرشته است نيايد در دلى، كو سگ سرشتست برو بزداى اول تخته دل كه تا سازد ملك پيش تو منزل از او تحصيل كن علم وراثت ز بهر آخرت مىكن حراثت (78)
يعنى از ملك كه در دل صافى تو، كه ساده از صور و نقش است، منزل ساخته است، علم وراثت، كه علم معنوى كشفى لدنى است، كه بواسطه صفاى باطن به ارث از حضرت پيغمبر به اوليا مىرسد، تحصيل كن، كه آن علم موروثى است كه باقى به بقاى نفس است، نه اين علوم كسبى درسى».
14) علم شريعت
صوفيان در راه كمال معنوى خويش و نيل به قرب پروردگار جهانيان، درباره علم شريعت و اهميت آن سخن بسيار گفتهاند، كه در اين مختصر نمىگنجد و در عين حال مىتواند پاسخگوى انتقاد كسانى باشد كه صوفيه را بىاعتنا به شريعت دانستهاند; در حالى كه آنان شريعت را مايه اصلى سير و سلوك خود دانسته و گفتهاند: «سر همه علمها آن است كه شريعت تو آبادان بود». (79)
هر حركت و هر آموزش و علمى، از آموختن و عمل كردن به مفاهيم و تكاليف شريعت آغاز مىشود. و پيروى نكردن از سنت پيامبر و شريعتحقه را، مايه گمراهى و سرنگون شدن در گرداب سرگردانيها دانسته، سالكان را پيوسته به اجراى مطالب شريعت تشويق كرده و گفتهاند: «هر فكرتى كه جز به مقدمات اصول دين محمدى باشد، از نتايجسعادت عقيم و هر خاطر ورايى كه روشنى، نه از مشكات متابعتسيدالمرسلين يافته، سقيم است». (80)
ابويعقوب نهرجورى از مريدى پرسيد: «قرآن ياد دارى؟ گفت: نى. گفت: «و اغوثاه بالله». مريدى كه قرآن ياد ندارد، چون ترنجى است كه بوى ندارد. پس به چه چيز تنعم مىكند و به چه چيز ترنم مىكند و به چه چيز با پروردگار خود راز مىگويد». (81)
از بايزيد بسطامى نقل مىكنند كه گفت: «اگر كسى را بينى كه از كرامات، اندر هوا همى پرد، مگر غره نشوى به وى، تا او را نزديك امر و نهى، چون يابى؟ و نگاهداشتحدود و گزاردن شريعت». (82)
صوفيان حقيقى دانستن علم تصوف را در گرو آموختن علم شريعت مىدانند و مىگويند: «از آداب عزلت آن است كه علم حاصل كند، آن قدر كه اعتقاد وى درست گردد، تا ديو وى را از راه نبرد. و علم شريعت را بياموزد، آن قدر كه فريضه بگزارد تا بناى كار وى بر بنياد محكم باشد». (83)
علم شريعت و حقيقت از ديدگاه صوفيان يكى است و طريقتبدون شريعت را كفر مىدانند. ابوبكر دقاق گويد: «اندر تيه بنىاسرائيل مىرفتم، بر خاطر من درآمد كه علم حقيقت، جدا بود از علم شريعت. هاتفى آواز داد كه هر حقيقت كه با علم شريعت موافق نبود، كفر است». (84)
به هر حال بر سالك فرض است كه: «اول از علم شريعت، آنچه مالابد استبياموزد و ياد گيرد، و آن گاه از عمل طريقت، آنچه ما لابد استبكند و بجاى آورد، تا از انوار حقيقتبقدر سعى و كوشش وى، روى نمايد». (85)
علم شريعت، علم تنظيم اعمال است و «هركس كه علم شريعت را مقدم ندارد و قدم در علم اين طايفه نهد، دين را بگذارد. از بهر آن كه علم اين طايفه، عيوب اعمال دانستن است. چون معاملات درست ناكرده، عيوب اعمال آموزد، پندارد اعمال به جاى مىبايد گذاشتن، از اين دستبدارد». (86)
به يقين هر علم كه از كتاب الهى و سنت نبوى مستفاد نبود، مردود و نامقبول است و از درجه اعتبار ساقط، الا علمى كه در فهم آن محتاجاليه بود» (87) يعنى علمى كه در فهم شريعت مورد احتياج باشد. از اين جهت است كه جنيد مىگويد: «هر كه حافظ قرآن نباشد و حديث ننوشته باشد به وى اقتدا مكنيد، كه علم ما مقيد استبه كتاب و سنت». (88)
در «شرح گلشنراز» در تفسير بيت: ز شرع اريك دقيقه ماند مهمل/ شوى در هر دو كون از دين معطل آمده است: «اگر از شرع نبوى، يك دقيقه فرو گذاشتشود و مهمل ماند، در هر دو كون، كه صورت و معنى است، از دين و عادت محمدى معطل شوى و از فايده و خواص و احكام آن محروم مانى. هر دو كون اشارت به آن است كه رعايت احكام و اوضاع شريعت، چنانچه موجب انتظام و نظام عالم صورت است معقب حصول كمالات و احوال معنوى نيز مىگردد. پس هر آينه عدم رعايتشرع، سبب اختلال و فساد صورت و معنى باشد». (89)
علم شريعتبه شريعت ظاهرى و شريعت عملى باطنى و شريعت علمى باطنى تقسيم مىشود. مقصود از شريعت ظاهرى، پاكسازى ظاهر از ناپاكيهاى جسمانى و واداشتن انسان به كارها و عباداتى است كه اعضايش را به خضوع وادارد، و او را به ترك لذتها، ملزم گرداند، و وادار به دادن صدقات به فقرا و مساكين كند. و شمار اهل ايمان را در اثر زناشويى بيش و كافران و منافقان و مفسدان را با تشريع جهاد، كم كند. و حدود را جارى سازد، و ظالمان و گناهكاران را به وسيله ديهها و تعزيرها، اصلاح كند، تا نظام حفظ شود، و مردمان چون چهارپايان رها و يله نباشند. و مقصود شريعت عملى باطنى، پاكسازى باطن است از زشتيها و تاريكيهاى باطنى و تصفيه نمودن آن از صفات حيوانى شهوى و غضبى، چون تحصيل خواستهاى شهوانى و برترىجويىها بر ديگران و همچنين پاكسازى از وسوسههاى شيطانى، چون مكر و حقهبازى و طرحريزى، براى به دست آوردن چيزهاى فانى. و غرض شريعت علمى باطنى، پاكسازى جهت والاى نفس و قوه عقلى، از باورداشتهاى فاسد و نادانى است، و خالى نمودن آن، از احكام دروغين وهمى و جلا دادن آن به وسيله عقيدههاى حق و يقينى دايمى و ضرورى; و يا به وسيله نصيحت گويىهاى خطابى، براى كسانى كه كمال علمى را دارا نيستند. اولين را «شريعت» نامند. و دومين را «طريقت» و سومين را «حقيقت». و غرض اصلى از همه، سوق خلق استبه جوار خداى متعال و قرار دادن آنان در شمار مقربان او». (90)
منبع:فصلنامه مشكوة، شماره 49
-
۱۳۸۷/۰۴/۰۵, ۱۳:۰۴ #3
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
فضيلت و ارزش علم بطور مطلق
صوفيان درباره علم و ارزش آن سخن بسيار گفته، و پيوسته قداست علم را مطرح ساختهاند. در كتاب «طبقات الصوفيه» آمده است: «شيخ الاسلام گفت كه من فرا شيخ عمو گفتم كه تو شيخ بوعلى صباهانى ديدهاى؟ گفت: ديدهام و از وى حكايتياد دارم، يكى آن كه وى كاغذها چيدى ازر اه، و آن حسبت است تمام، كه كم يابى، كه نه نام الله باشد، و ار هيچ نباشد، حروف را حرمت است. و گفت: كه كاغذ را حرمت است، به آن كه در علم به كار آيد. و قلم، طلسم دانش و سخن است». (91)
اين ارزشگذارى به علم تا جايى است كه گفتهاند: علمى عارف را پاىبند است، لكن عارف بىعلم، ديو است (92) و «طالب علم عزيز است و طالب مال ذليل». (93) و «هر طاعت كه در او علم و اخلاص نيست، به باد دادن زندگانى است» (94) و «آن كه با علم نبود، جهل او ملال بود و مرد بى علم، راه را بازپس مىرود». (95)
زندگى انسان و ادامه حيات او به غذايى كه مىخورد بستگى دارد. اگر مدتى بدون غذا به سر برد، سرانجام چيزى جز مرگ در انتظار او نيست، علم نيز چنين خاصيتى دارد و براى سالكان طريق حق به منزله غذاست: به طورى كه گفته: «علم مانند غذاست كه در نفس خود، صلاحيت پرورش دارد و ليكن نسبتبه اصحا كه مزاج ايشان مستقيم بود و معده و اقطار تنشان از اخلاط فاسده پاك. و اما به نسبتبا بيماران كه مزاج ايشان، منحرف بود و تن از اخلاط رديه ممتلى، مدد علت و سبب زيادتى مرض و موجب هلاك باشد.
همچنين علم در نفس خود، غذايى نافع است، سبب تربيت و تنميت اخلاق نفوس و احوال قلوب; و لكن به شرط آن كه، مغتذى كه متعلم است، معلول هواى طبيعت و محبت دنيا نبود و مزاج او از استقامت توجه به حضرت الهى منحرف نه». (96)
فتح موصلى گفت: «اى مردمان، نه هر كه طعام و شراب از بيمار بازگيرد بميرد؟ گفتند: بلى. گفت همچنين دل كه از علم و حكمت و سخن مشايخ بازگيرد بميرد». (97)
علم ايمن كننده از وسوسههايى است كه مثل خوره جان آدمى را در معرض هيجانهاى بيماركننده قرار مىدهد. نقل است كه شيخ على رودبارى گفت: «يك چند گاهى، من به بلاى وسواس مبتلا بودم در طهارت. روزى به دريا، يازده بار فرو شدم، و تا وقت فرو شدن آفتاب، آن جا ماندم، كه وضو درست نمىيافتم. در ميانه، رنجيده دل گشتم. گفتم: خدايا، عافية! هاتفى آواز داد از دريا كه: «العافية فى العلم». (98)
به اعتقاد سفيان ثورى: بهترين سلطانان آن است كه با اهل علم نشيند و از ايشان علم آموزد. و بدترين علما آن كه با سلاطين نشيند. (99) و فاضلترين كارها آن است كه به علم پيوسته باشد. (100)
اصل سعادت در دنيا و آخرت علم است، و حاصل علم، قرب به خداوند تعالى. به تعبير امام محمد غزالى، علم را در ذات خود على الاطلاق فضيلت استبى اضافتى معين. چه آن، صفت كمال بارى - سبحانه و تعالى - است و شرف ملايكه و انبيا بدان است. و چيزى كه نفيس و مرغوب و مطلوب باشد، از سه قسم بيرون نبود: يا از براى ذات آن چيز مطلوب باشد و يا از براى غير آن و يا هم از براى ذات و هم از براى غير. و آنچه براى ذات مطلوب باشد، فاضلتر و شريفتر بود از آنچه براى غير مطلوب باشد، و آنچه براى غير مطلوب است، زر و سيم است; چه آن دو سنگاند كه در عين ايشان منفعتى نيست. و اگر نه آنستى كه قضاى حاجات و مقاصد خلق و برآمد مرادات و مطالب بشر را، حق - سبحانه و تعالى - بدانها منوط و مربوط گردانيده است و الا با سنگريزه برابر بودندى. و اما آنچه براى ذات مطلوب است، سعادت آخرت است و لذت ديدن بارى - سبحانه و تعالى - و اما آنچه هم براى ذات و هم براى غير مطلوب است، چون سلامت تن است. چه صحت پاى مثلا، هم از آن روى است كه خلاص از درد و هم از آن روى كه رفتن بدو متمشى شود، و بواسطه آن، حصول مطالب و نيل مقاصد ميسر گردد. و بدين اعتبار چون در علم نظر كنى، او را در نفس خويش لذيذ بينى. پس مطلوب لذاته بود و معذلك او را ذريعتسعادت آخرت و وسيلت قرب حضرت بارى - سبحانه و تعالى - يابى و وصول بدان جز بدو حصول نپذيرد. و هيچ چيز در حق آدمى، آن عظمت مرتبه و رفعت منزلت ندارد كه سعادت ابدى. پس فاضلترين چيزى آن باشد كه به وسيلت آن بدو توان رسيد، و رسيدن بدو جز به علم و عمل، ميسر نشود. و علم نتوان، تا علم به كيفيت عمل حاصل نگردد. پس اصل سعادت در دنيا و آخرت علم است. پس علم افضل اعمال است. و چگونه افضل اعمال نباشد، كه فضيلت چيزى به شرف ثمره آن هم بتوان شناخت. و دانستهاى كه ثمره علم، قرب حضرت حق - سبحانه و تعالى - است. (101)
لقمان حكيم هنگام مرگ به فرزندش وصيت كرد كه: اى پسر، با علما مجالست كن و در پيش ايشان به زانو نشستن، مزاحمت نماى كه حق تعالى دلها را به نور حكمت همچنان زنده گرداند كه زمين را به باران بزرگ قطره. (102)
عارف از انسانهاى گريزان از علم اظهار شگفتى و حيرت مىكند و مىگويد: «عجب دارم از كسى كه علم نطلبد، چگونه نفس او، او را به مكرمتخواند». (103)
مولاى متقيان على - عليهالسلام - درباره فضيلت علم، به كميل سفارش مىكند: «يا كميل، العلم خير من المال العلم يحرسك وانت تحرس المال. والعلم حاكم والمال محكوم عليه والمال ينقصه النفقه والعلم يزكوا على الانفاق» (يعنى علم به از مال، چه علم تو را نگاه دارد و ما را تو نگاه دارى. و علم حاكم است و مال محكوم عليه، و از خرج كردن، مال كم شود و علم افزون). (104)
على - عليهالسلام - در شعرى كه منسوب به اوست، فخر و بزرگى را از آن علما مىداند و جاهلان را دشمن آنان مىشمارد:
ما الفخر الا لاهل العلم انهم على الهدى لمن اهتدى ادلاء ووزن كل امرىء ما كان يحسنه والجاهلون لاهل العلم اعداء
(يعنى فخر نيست مگر عالمان را كه ايشان، طالبان هدايت را راهبرند، و وزن هر مردى آن چيز است كه آن را نيكو بداند. و جاهلان دشمنان عالمانند) (105) .
تباهكارى نتيجه جهل و راستكارى نشانه دانش است، و ثمره هر كدام از آنها جداگانه است. از درخت جهل ميوه دانش حاصل نمىشود و از درخت دانش ميوه جهل نمىرويد. زيرا «علم دانستنى است، نه گفتنى، بسيار كس بود كه داند و نگويد. و بسيار كس بود كه گويد و نداند. نه گفتار دليل دانش كند و نه خاموشى دليل جهل. اما راست كردارى دليل دانش كند و تباهكارى دليل جهل. و هر كجا كه ما راستكارى ببينيم، بر دانش او گواهى ببايد. دانش را راستكارى، گواه بس باشد و بدكارى را بر جهل او، گواه بس باشد. نه درخت علم بار جهل دهد و نه درخت جهل بار علم دهد. هر يكى بار خويش دهد. كه هر كجا كه بار علم بينيم، دانيم كه درخت علم است و هر كجا كه بار جهل بينيم، دانيم كه درخت جهل. نه به قول كس باز دهيم و نه بر قول كس فراستانيم. بار خرما از حنظل باز توان شناخت، هر كه عقل دارد». (106)
پيوسته ميان جهل و تباهى از يك سو و علم و آگاهى از سوى ديگر، معارضهاى وقفهناپذير وجود داشته است و چيرگى جهل سبب هلاكت جاهل مىشود آن چنان كه گفتهاند: «زبان جاهل كليد هلاك وى بود». (107)
ابوعبدالله عمروبن عثمان مكى مىگويد: «علم پيشرو است و خوف، سابق است و نفس، حرون است. ميان اين و آن سركش است، فريبنده است و بسيار دستان. برحذر باش و او را به سياست علم بسته دار». (108)
در باور صوفيان گريز از آموختن دانش و عمل نكردن به آن برابر با خارج شدن از مسير مسلمانى است اگر بدانچه دانند كار نكنند و بدانچه ندانند، كار كنند. و آنچه ندانند، نياموزند و مردمان را از آموختن باز دارند». (109) بنابراين هر حالى كه آن نتيجه علم نباشد، زيان او بر صاحب آن از نفع بيشتر بود. (110)
آدمى داراى دو صفت آسمانى و زمينى است كه هر كدام كه بر كليت وجود او سيطره يابند، به همان صفتخاص ناميده مىشود، و در اين رهگذر علم است كه مىتواند انسان را به مرحله ملكيتبرساند و به صفت آسمانى متصف سازد. مولانا جلالالدين گويد: «در آدمى هر دو صفت هست، آسمانى و زمينى هر صفت كه بر او غالب است، بدان صفت مسمى است. آوردهاند كه گرگى با آهويى جمع شد و از ايشان بچه به عمل آمد. از مفتى پرسيدند كه اين را گرگ گيريم يا آهو؟ اگر گرگش خوانيم، گوشتش مردار و حرام باشد و اگر آهويش گيريم، حلال باشد. در تردد ماندهايم كه اين را گرگ خوانيم يا آهو؟ نامش چه نهيم؟
مفتى صادق چنين فتوى داد كه حكم مطلوبيست، مفصل است. دستهاى گياه معطر با استخوان ملوثى پيش اين بچه نهيد، اگر ميل به استخوان كند، گرگ است و گوشتش حرام باشد. اگر ميل بدان گياه كند، آن آهو باشد و گوشت او چون گوشت آهو حلال بود.
همچنان حق تعالى، آن جهان و اين جهان، و آسمان و زمين را آميخت و جفت كرده، ما كه بچگان اين دوييم، اگر ميل ما به علم و حكمتباشد، حلالى و آسمانى باشيم و اگر ميل به خواب و خور و نعم و ملبوسات و درندگى و ظلم و فساد داشته باشيم، مقام اسفلالسافلين بود نه اعلى عليين».
عذر احمق به دليل گريزان بودنش از آموختن علم، بدتر از گناه بيزارى جستن او از علم است، زيرا جهل زندان حق تعالى است كه انسانهاى بىخرد گرفتار آنند. (111)
عذر احمق بتر از جرمش بود عذر نادان زهر دانش كش بود گر به جهل آييم آن زندان اوست ور به علم آييم آن ايوان اوست (112)
انسان ناتوان وقتى به مقام علم و آگاهى رسيد، چون مظهر اسما و صفات حق استبه چنان توانى نايل مىشود كه قادر خواهد بود كه سراسر هستى و موجودات را تحت نفوذ و اراده خود درآورد و قدرت تصرف بر عالم امكان پيدا كند.
خاتم ملك سليمانست علم جمله عالم صورت و جانست علم آدمى را زين هنر بيچاره گشت خلق درياها و خلق كوه و دشت زو پلنگ و شير ترسان همچو موش زو نهنگ بحر در صفرا و جوش زو پرى و ديو ساحلها گرفت هر يكى در جاى پنهان جا گرفت (113)
از ديدگاه عارفان حقيقى، جهان تاريك، جسم است و آب حيات، علم است. (114) و «عروج انسان به ملكوت اعلى و جهان برين از طريق علم و تقوا ممكن مىشود زيرا بهايم را به عالم علوى راه نيست، از جهت آن كه عالم علوى صومعه و خلوتخانه پاكان است، جاى ملايكه و اهل تقواست، بى علم و تقوا به عالم علوى نتوان رسيد». (115)
انسانهاى تنپرور و آسانياب كه تكيه بر نازبالش آسايش و رفاه زدهاند از وديعه آسمانى علم بىبهره مىمانند. زيرا دستيابى به خواستهها و آمال نفسانى بسى آسانتر از پرداختن به كار انديشه و علم است.
بايزيد بسطامى گويد: «سى سال مجاهدت كردم. بر من هيچ چيز سختتر از علم و متابعت آن نيامد و در جمله قدم بر آتش نهادن، بر طبع، آسانتر از آن كه بر موافقت علم رفتن. و بر صراط هزاربار گذشتن، بر دل جاهل، آسانتر از آن آيد كه يك مساله از علم آموختن، و اندر دوزخ خيمه زدن، نزديك فاسق، دوستتر، كه يك مسئله از علم كار بستن پس بر تو بادا علم آموختن و اندر آن كمال طلبيدن». (116)
براى راه يافتن به قرب وصال دوست و در انوار روحبخش او غوطهور شدن دو راه فرا روى رهروست: «يا به علم يا به روش، روش كه بىعلم بود، اگر چه نيكو بود، جهل و نقص باشد و علم اگر با روش بود عز و شرف بود». (117)
انسان بىدانش نابيناست. همانطور كه آدمى براى رشد بدن به غذا نيازمند است، جان هم براى رسيدن به كمال غايى خود، به دانش محتاج است. و بىنصيب بودن از علم، به منزله بىنصيب ماندن از آسايش روح است.
اگر بىدانش از گيتى شوى دور بماند چشم جان جاويد بى نور جهان پاك را چشمى دگر دان كه چشم آنست وين يك سايه آن اگر خواهى كه آن چشمتشود باز برو جان در كمال دانش انداز چو تن را قوت بايد تا فزايد ز دانش نيز جان را قوت بايد مرو بىدانشى در راه گم راه كه راه دور و تاريكست و پرچاه چراغ علم و دانش پيش خود دار و گرنه در چه افتى سرنگونسار كسى كو را چراغ دانشى نيست يقين دانم كه در آسايشى نيست و گر دانش بود، كردار نبود ترا و دانشت را بار نبود سخن چون از سر دانش برآيد از آن دل نور آسايش برآيد (118)
علم به آدمى قدرت شگرفى بخشد و عفريت درد و نامرادى را نابود مىكند. عارف مرگ جسمانى را مقدمه زندگى تازه سرشار از عشق و بركت جاودانه مىداند و نگرش او به علم از بابتخلاصى از رنج جانكاهى است كه باعث كدورت وجود مادى اوست. بهاءالدين ولد در كتاب «معارف» مىنويسد: «بعضى گويد كه چون بميرم، نه نام عالمى ماند و نه نام صوفيى ماند. گفتم: عالمى و صوفيى به مرگ بدل نشود; بلكه عمل از پس مرگ بيش شود اگر عمل نكردى، بعد از مرگ، چه عالمى و چه صوفيى؟ چه جهد، چه كدورت؟ به علم پنبه لباس شود، به علم مس زر گردد و پليد پاك شود، به علم ريزههاى مرده قوا گيرد، و به صفا، ريزههاى پراكنده خاك منور شود، كه روشنايى، در تاريكى عمل كند، و صفا و علم، در مرده عمل كند. صفا را با دردى درد چه كار؟ علم در هر كارى كه بياموزند، از بهر آن بود تا از رنجخلاص يابند». (119)
علم گاه حجاب است
سودمندى علم در اين است كه جوينده را در سير به كمال ياريگر باشد و شوق بر شوق سالك، در طريق رسيدن به خير مطلق بيفزايد. ريشه كينهورزيها و ظلمات حاصل از حجب دنيايى را، از بيخ و بن وجود سالك بركند و به محيط آرامشبخش معنويتحق مانوسش سازد. علمى كه چنين هدفى را دنبال نكند، حجابى بر رخسار حقيقت است. به گفته مولانا جلالالدين: «آدمى عظيم چيزست، در وى همه مكتوب است. حجب و ظلمات نمىگذارد كه او آن علم را در خود بخواند و بجويد. حجب و ظلمات، اين مشغوليهاى گوناگون است و تدبيرهاى گوناگون دنيا و آرزوهاى گوناگون. با اين همه كه در ظلمات، و محجوب پردههاست، هم چيزى مىخواند و از آن واقف است. بنگر كه چون اين ظلمات و پردهها برخيزد، چه سان واقف گردد و از خود چه علمها پيدا كند». (120)
اين علمها و هنرها و دانشها به گفته مولانا نقشهاى جام است. نمىبينى كه چون جام شكسته مىشود، آن نقشها نمىماند؟ پس كار آن شراب دارد كه در جام قالبهاست» (121) اما آدمى خود را به نقش جامها دلخوش و سرگرم مىدارد و حقيقت درونى خويش را فراموش مىكند و نمىانديشد كه هدف و غايت آفرينش، اوست و اين همه علوم و دانشها كه در ذهن خود انباشته وقتى كه به كارش نيايد و او را در راهيابى به عالم توحيد يارى ندهد، حجاب است. در «فيه مافيه» آمده است كه: «بهانه مىآورى كه من خود را به كارهاى عالى صرف مىكنم، علوم فقه و حكمت و منطق و نجوم و غيره، تحصيل مىكنم. آخر اين همه براى اين است كه آنچه مقصود است، حاصل نمايى. چون تو از مقصود دور افتادهاى اينها چه فايده دارند؟ چون مقصود حاصل شود اينها همه حاصل شود. آخر اين همه براى توست. اگر فقه استبراى آن است تا كسى از دست تو نان نربايد و جامهات را نكند و تو را نكشد، تا تو به سلامتباشى. و اگر نجوم است، احوال فلك و تاثير آن در زمين، از ارزانى و گرانى و امن و خوف، همه تعلق به احوال تو دارد و براى توست. و اگر ستاره است، از سعد و نحس، كه به طالع تو تعلق دارد; هم براى توست. چون تامل كنى، اصل تو باشى و اينها همه فرع تو، زيرا كه تو را براى خود آفريده است و همه را براى تو» (122)
مولانا در جاى ديگر مىگويد: «من تحصيلها كردهام در علوم و رنجها بردهام كه نزد من فضلا و محققان و زيركان جمع آيند، باز ايشان چيزهاى نفيس و غريب و دقيق عرض كنم. حق تعالى خواست، آن همه علمها را اين جا جمع كرد و آن رنجها را اين جا آورد كه من بدين كار مشغول شوم. چه توانم كردن؟
در ولايت و قوم ما از شاعرى ننگتر كارى نبود، اما اگر در آن ولايت مىمانديم، موافق طبع ايشان مىزيستيم و آن مىورزيديم كه ايشان خواستندى. مثل درس گفتن و تصنيف كتب كردن و تذكير و وعظ گفتن، و زهد و عمل ورزيدن». (123) به اعتقاد مولانا اين همه هنرها و علمها چون پيمودن آب درياستبه طاس «طريق يافتن گوهر نوعى ديگر است. بسيار كس باشد كه به جمله هنرها آراسته باشد و صاحب مال و صاحب جمال، الا در او آن معنى نباشد، و بسيار كس كه ظاهر او خراب باشد، او را حسن صورت و فصاحت و بلاغت نباشد الا آن معنى كه باقى است در او باشد. و آن، آن است كه آدمى مشرف و مكرم است و به واسطه آن، رجحان دارد بر ساير مخلوقات. پلنگان و شيران و ديگر مخلوقان را هنرها و خاصيتها باشد، الا آن معنى كه باقى خواهد بودن در ايشان نيست.
از تبان آن طلب ار حسن شناسى اى دل اين كسى گفت كه در علم نظر بينا بود
اگر آدمى به آن معنى راه برد، خود فضيلتخويشتن را حاصل كرد و الا او را از آن فضيلت هيچ بهره نباشد اين جمله هنرها و آرايشها، چون نشاندن گوهرهاستبر پشت آينه. روى آينه از او فارغ است. روى آينه را صفا مىبايد. آن كه او روى زشت دارد، طمع در پشت آينه كند، زيرا كه روى آينه غماز است. و آن كه خوبروست، او روى آينه را به صد جان مىطلبد، زيرا كه آينه مظهر حسن اوست. (124)
علمى كه افاضه حق تعالى نباشد بارى است كه گمراهى و رنجسالك را فراهم مىآورد. همچون رنگ و لعابى است كه بر گونه عارى از زيبايى كشيده باشند و بديهى است كه چنين زينتى مانند رنگ مشاطهگران بر دوام نيست.
علم چون بر دل زند يارى شود علم چون بر تن زند بارى شود گفت ايزد يحمل اسفاره بار باشد علم، كان نبود زهو علم كان نبود ز هو بىواسطه آن نپايد همچو رنگ ماشطه ليك چون اين بار را نيكو كشى بار برگيرند و بخشندت خوشى هين مكش بهر هوا اين بار علم تا شوى راكب تو بر رهوار علم تا كه بر رهوار علم آيى سوار بعد از آن افتد تو را از دوش بار خويش را صافى كن از اوصاف خود تا ببينى ذات پاك صاف خود بينى اندر دل علوم انبيا بىكتاب و بى معيد و اوستا (125)
عين القضاة همدانى مىگويد: «اى عزيز علم بر دو نوع است: يكى آن است كه بدانى رضا و ارادت حق تعالى در چيست و سخط و كراهيت او در كدام است؟ آنچه مامور باشد در عمل آورى و آنچه منهى باشد، ترك كنى. پس هر علم كه نه اين صفت دارد، حجاب باشد ميان مرد و ميان معلوم». (126)
روزى مولانا شمسالدين در مجمع علما درباره معرفتسخن مىفرمود تا آنجا كه گفت: «اين همه تحصيل كردن و علم خواندن آدمى و زحمات كشيدن، براى آن است تا نفس حرون او همچون هارون موسى، منقاد و ذلول شود و تذلل و مسكنت نمايد. چنان كه يوغى را در گردن گاو براى آن كنند تا رام شود و به آرام تمام زمين را شيار كند، تا آن زمين دانا، دانه پذيرنده شود و به عوض خار و خسك، انواع حبوب و رياحين رعنا دمد، و از آن گلها، گلها دمد، و چون آن علم تو را مطيع و منقاد نتواند كردن، پس آن علم، عنا و زحمتباشد آدمى را». (127)
بسيارى از مخالفان تصوف مىگويند: عرفا ضد علمند و سوختن و به آب شستن كتابها را دليلى بر مدعاى خود مىدانند. در اسرارالتوحيد داستانى نقل شده است كه شيخ گفت: «دى در دست دانشمندى، جزوى ديدم، از وى بستدم و در وى مطالعه كردم. دوش، همه شب، به درد دندان ما را عقوبت مىنمودند و مىگفتند چرا آنچه طلاق دادهاى باز آن مىگردى» (128) كه البته اين حكايت نمىتواند دليلى بر ضديت عرفا با علم باشد. شيخ ابوسعيد درباره وجه تمايز علم حقيقى و علمى كه حجاب است مىگويد: «هر كه را كه او بايد، اين جا بايد آمد، تا بوى او شنود. و آن مجلسهاى ديگر، مجلس علم است و اين مجلس حق است. ايشان در آن، كلاه و جاه و عز جويند و اينجا كلاه عز و جاه از خود دور مىكنند». (129) و در جاى ديگرى زندگى و حيات جاويد را وابسته به علم مىداند. (130)
خواجه عبدالله انصارى مىگويد: «آن كه از عالم به علم راضى است، مفتونست. علم، سيرت راست. علمى كه تو را سيرتى ندهد فتنه تو باشد. آگاهى چه بكار. كه به آن كاركرد نبود؟ آگاهى كه تو را به كار نيايد، فتنه تو باشد». (131)
بهاءالدين ولد در كتاب «معارف» مىنويسد: «علمى كه حالى تور ا از عقوبتحسد و بغض و كينه باز ندارد، به قيامت چگونه تو را از عقوبت آماده باشد. هر چه تو را حالى منفعت نكند، بدان كه فردا تو را هم منفعت نكند و هر عبادتى كه تو را دلسرد نكند بر دنيا، بدان كه آتش قيامت را سرد نكند بر تو. من چه كنم آن علم را و آنچنان عبادت و آنچنان قرائت را و آنچنان تفسير را و آنچنان فقه را و آنچنان حكمت را كه رنجهايى از من كم نكند». (132)
كسى كه فريفته نام علم است و به اين بسنده مىكند كه او را عالم بنامند، چنين شخصى به پوستهاى از علم قناعت كرده و بىترديد چنين علمى وبال جان بشريت است. و حجاب ميان بنده و حق، اين نوع علم است: «مىانديشيدم كه گرفتار كتابها گشتهام، بجايى نتوانم رفتن. به دل آمد كه هر جا باشد، به يك نوع علم، بيش، مشغول نتوانم بودن. و در يك زمان مستغرق تعليقات نتوانم گشتن. هر زمانى به نوعى ديگر مشغول باشم، از علمى و كتابى و غير وى، كه از آن استدلال گيرم به راه راست. افادت خلقان، مشغول به لذت دنيا باشد يا به لذت دينى، و هر كجا باشى، يكى از اين دو چيز بيابى. اين بار كتابها و دست افزارها چه خواهى كردن؟ اينها دريچهاى است. نعمت و عطايا، از معطى است، نه از دريچه. مرد ابله از دريچه بيند كه چيزى بيرون مىآيد، دريچهها برگيرد و با خود برد و در آن هيچ نفعى نه». (133)
اينك انسان متمدن، به پيشرفتهاى زيادى در علوم دستيافته و به فضاهاى ناشناخته و كهكشانها راه جسته است. او از علمش چه بهرهاى مىبرد؟ گذشته از وسايل و ابزار رفاهى كه خود از جهتى مشكلآفرين جهان سوم گشته و انسانهاى آزاد را بنده و برده ماشين ساخته است. انسان متفكر و مخترع معاصر، در كارخانههايش ماشين مىسازد، بمب هم مىسازد، اما براى تخريب و ويرانگرى، سوختن و فناى انسانها كه اصل و غايت هستى وجود آنهاست. در پناه علمى كه اين قدرت را به او بخشيده، به هر جنايتى دست مىيازد، بىپروا از كسى و چيزى، علم او پردهاى سياه از ظلمت و تباهى، در برابر ديدگان و دلش كشيده، به گونهاى كه واقعيت و حقيقت را در مسلخ قدرتنمايى و سلطهگرى، قربانى مطامع جهانخوارانه خود مىكند در حالى كه «علم علم و ادراك را به دست تو مىدهند تا از خود سلطانى نكنى و بدانى كه اين اميرى به تو كسى ديگر داده است. همان زمان كه اين علم علم و ادراك را به دست تو مىدهند مىنگر كه، كه مىدهد، و از بهر چه مىدهد؟ از بهر آن مىدهد تا با ياغى جنگ كنى، نه آن كه بروى ياغى شوى». (134)
عارف به وساطه تجربههاى ديرپايش، از سير در درون واقعيتها، به ادراك حقيقت علم مىرسد و پرده از روى اقعيتبرمىدارد و مىگويد: «باز در خود مىديدم كه هر چند به علمى خوض بيشتر مىكردم، در خود منى و برترى بيش مىيافتم و حسد در حق جنس خود بيش مىديدم. هر چند تكلف مىكردم تا از من دفع شود نمىشد و من مىرنجيدم از اين حالت. گفتم: آخر اين از چه بوده باشد؟ از آن بود كه علم را پيش از آن كه نفس، كشته شود گرفته بودم، و در من اين علم گفتنم عجب خوش مىنمود. با خود انديشيدم كه داروى اين ديو نفس كه دشمن جان منست در قتل اوست». (135)
علم در حقيقت وسيلهاى براى رسيدن به معلوم است، و مباهات علمى و مقام پرستى همه موانع دستيابى به اين هدف عالى است. بايزيد بسطامى مىگويد: «طلب علم از كسى لايق است كه از علم به معلوم شود و از خبر به مخبر. اما هر كه از براى مباهات علمى خواند و بدان، رتبت و زينتخود طلب كند، تا مخلوقى اور ا پذيرد، هر روز دورتر باشد و از او مهجورتر». (136)
به اعتقاد ملاصدرا تقليد و پيروى از روش و مذهبى كه از پيرمردان شنيده و بر آن جمودت و خشكى ورزيده و بدون آن كه با بينش باطنى، بدان رسد، تعصب به خرج داده، و از آنچه كه شنيده، كوركورانه، حمايت و جانبدارى نمايد، و اين كسى است كه اعتقادش او را در بند نموده و بينش او جز آنچه شنيده باور نداشته و توان آن كه از آن مقام گذر كند، ندارد. و اگر بعد از زمانى، تابشى از انوار عنايت تابيد و يك معنى از معانى آن برايش كشف شد، و با آنچه تا به حال شنيده بود، اختلاف داشت، شيطان تقليد بر او يورش آورده و مىگويد: چگونه با اعتقاد پدران مخالفت مىنمايى؟ پس آن را فريبى از شيطان يافته، از آن و امثال آن دورى مىگزيند. به همين جهت صوفيه گويند: علم بزرگترين حجاب و پرده است، و اين سخنى است كه محققان آنان بيان داشتهاند، و مقصود از علم، عقايد و گرايشهايى است كه بيشتر مردمان، تنها از راه تقليد و يا گفتگوهاى مجادلهآميز كه متعصبان روشهاى مختلف نوشته و به آنان القا نمودهاند، به دست آورده و پيوسته برآنند. ولى علم حقيقى كه نتيجه آن، كشف و مشاهده به نور بصيرت است، چگونه ممكن استحجاب و پرده باشد؟ در حالى كه آن عين مقصد و آرمان نهايى و پايان مطلوب است. (137)
منبع:فصلنامه مشكوة، شماره 49
-
۱۳۸۷/۰۴/۰۵, ۱۳:۰۵ #4
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
يادداشتها
1- شرح تعرف لمذهب التصوف، مستملى بخارى، تصحيح محمد روشن، انتشارات اساطير، چاپ1363، ص1156.
2- احياء علوم الدين، غزالى، ترجمه مؤيدالدين محمد خوارزمى، به كوشش حسين خديوجم، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، ص158.
3- مثنوى معنوى، مولانا جلالالدين، تصحيح رينولد نيكلسون، انتشارات مولى. چاپ 1368، دفتر اول، ص43.
4- همان، دفتر اول، ص21.
5- كشف المحجوب، هجويرى غزنوى، تصحيح ژوكوفسكى، انتشارات طهورى، چاپ 1358، ص115.
6- تحقيق و بررسى در تاريخ تصوف، عميد زنجانى، دارالكتب الاسلاميه، صص 358-359.
7- مفتاح النجات، احمد جام ژندهپيل، تصحيح دكتر على فاضل، انتشارات بيناد فرهنگ ايران، چاپ1347، ص140.
8- انس التائبين، احمد جام ژندهپيل، تصحيح دكتر على فاضل، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، چاپ 1350، صص123-125.
9- مناقب العارفين، احمد افلاكى، به كوشش يازيجى، دنياى كتاب، چاپ 1362، ج2، ص692.
10- تذكرةالاولياء، تصحيح ميرزا محمدخان قزوينى، انتشارات مركزى، ص255.
11- احياء علوم الدين، ص43.
12- فيه مافيه، جلالالدين محمد مولوى، شركتسهامى ناشرين كتب ايران، ج1، ص98.
13- كتاب الانسان الكامل، عزيزالدين نسفى، تصحيح ماريژان موله، چاپ 1350، ص54.
14- همان، ص81.
15- كشف المحجوب، هجويرى غزنوى، تصحيح ژوكوفسكى، انتشارات طهورى، چاپ 1358، ص115.
16- آداب المريدين، ضياءالدين ابوالنجيب سهروردى، ترجمه عمربن محمدبن احمد شيركان، تصحيح نجيب مايل هروى، انتشارات مولى، چاپ1363، ص86.
17- طرائق الحقايق، محمد معصوم (معصومعليشاه شيرازى)، تصحيح محمد جعفر محجوب، انتشارات سنايى، ص3.
18- احياءالعلوم الدين، غزالى، ترجمه مؤيدالدين محمد خوارزمى، به كوشش حسين خديو جم، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، ص158.
19- طبقات الصوفيه، خواجه عبدالله انصارى، تصحيح عبدالحى حبيبى قندهارى، انتشارات فروغى، چاپ 1362، ص16.
20- شرح تعرف لمذهب التصوف، مستملى بخارى، تصحيح محمد روشن، انتشارات اساطير، چاپ1363، ص1156.
21- كشف المحجوب، ص 64-66.
22- مصباح الهدايه، عزالدين محمود كاشانى، تصحيح استاد همايى، انتشارات هما، چاپ1367، ص56.
23- همان، ص57.
24- حقايق، محسن فيض كاشانى، ترجمه باقر ساعدى خراسانى، انتشارات شمس، صص 18-33.
25- اسرار الحلكم، ملاهادى سبزوارى، چاپ سنگى، سنه1286 من الهجرة، ص67.
26- شرح تعرف، باب 24، ص1144 - 1145.
27- همان، همان، ص1119.
28- تذكرة الاوليا، ج2، ص197.
29- فيه مافيه، ص 144-145.
30- رسائل فارسى خواجه عبدالله انصارى، ص126.
31- سلك السلوك، ضياءالدين نخشبى، تصحيح دكتر غلامعلى آريا، انتشارات زوار، سال1369، ص2-3.
32- آداب المريدين، ابوالنجيب سهروردى، ترجمه عمربن محمدبن احمد شيركان، تصحيح نجيب مايل هروى، انتشارات مولى، چاپ1363، ص85.
33- همان، ص85.
34- كتاب الانسان الكامل، عزيزالدين نسفى، تصحيح ماريژان موله، چاپ 1350، ص88.
35- مرصاد العباد، نجمالدين رازى، انتشارات سنايى، چاپ1363، ص 275-276.
36- مثنوى، دفتر چهارم، ص448.
37- همان، دفتر دوم، ص250.
38- احياء علومالدين، ص213.
39- مصباح الهدايه، ص75.
40- همان، ص76.
41- مناقب الصوفيه، قطبالدين ابوالمظفر عبادى، تصحيح نجيب مايل هروى، انتشارات مولى، سال 1362، ص78.
42- همان، ص77.
43- شرح تعرف، باب 24، ص1137.
44- شرح شطحيات، روزبهان بقلى، تصحيح هانرى كربن، قسمت ايرانشناسى انستيتو ايران و فرانسه، چاپ 1344، ص560.
45- تذكرة الاوليا، ص632.
46- كشف المحجوب، ص500.
47- مثنوى، دفتر اول، ص58.
48- حديقة الحقيقه، سنايى غزنوى، تصحيح مدرس رضوى، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ 1368، ص330.
49- مصباح الهدايه، ص69.
50- همان، ص70.
51- نفحات الانس، عبدالرحمن جامى، تصحيح مهدى توحيدىپور، انتشارات محمودى، ص426.
52- شرح گلشن راز، محمد لاهيجى، ص458.
53- ترجمه رساله قشيرى،ص 92.
54- كليات سعدى، تصحيح ذكاءالملك فروغى، انتشارت جاويدان، چاپ 1355، ص113.
55- مثنوى، دفتر پنجم، ص230-231.
56- شرح تعرف، ربع چهارم، ص1569-1574.
57- كشف المحجوب، ص 311-316.
58- مثنوى، دفتر اول، ص71.
59- همان، دفتر جهارم، ص301.
60- مصباح الهدايه، ص68.
61- همان، ص 68.
62- همان، ص71.
63- همان، ص73.
64- همان، ص74.
65- مثنوى، دفتر اول، ص20.
66- مصباح الهدايه، ص76 -79.
67- اسرار التوحيد، محمد منور، تصحيح دكتر ذبيحالله صفا، انتشارات اميركبير، چاپ 1360، ص301.
68- مناقب العارفين، ج2، ص623.
69- مثنوى، دفتر اول، ص63.
70- مفتاتيح الغيب، ص 344-345.
71- انس التائبين، ص104-105.
72- ترجمه رساله قشيرى، ص12.
73- شرح تعرف، باب 24، ص1126.
74- شرح گلشن راز، ص371.
75- احياء علوم الدين، ص58-59.
76- مصباح الهدايه، ص63.
77- همان، ص65.
78- شرح گلشن راز، ص462.
79- رساله پرده حجاب، خواجه عبدالله انصارى، تصحيح محمد جواد شريعت، انتشارات كتابهاى جيبى، چاپ 1358، ص55.
80- رشف النصائح الايمانيه، شهابالدين عمر سهروردى، ترجمه معينالدين جمال مشهور به معلم يزدى، تصحيح نجيب مايل هروى، چاپ و نشر بنياد، ص101.
81- نفحات الانس، ص131.
82- ترجمه رساله قشيرى، ص39.
83- همان، ص154.
84- همان، ص651.
85- انسان كامل، ص3.
86- شرح تعرف، باب 24، ص112.
87- مصباح الهدايه، ص62.
88- ترجمه رساله قشيرى، ص52.
89- شرح گلشن راز، ص686.
90- كسر اصنام الجاهليه، ملاصدرا، ترجمه محسن بيدارفر، ص128-129.
91- طبقات الصوفيه، ص504.
92- همان، ص43.
93- سخنان پير هرات، خواجه عبدالله انصارى، تصحيح محمد جواد شريعت، انتشارات كتابهاى جيبى، چاپ 1358، ص14.
94- همان، ص64.
95- همان، ص54.
96- مصباح الهدايه، ص58.
97- تذكرة الاوليا، ص255.
98- همان، ج2، ص239.
99- همان، ص178.
100- همان، ج2، ص68.
101- احياء علوم الدين، ص 52-53.
102- همان، ص41.
103- همان، ص43.
104- همان، ص37.
105- همان، ص38.
106- انس التائبين، ص116.
107- ترجمه رساله قشيرى، ص188.
108- همان، ص59.
109- همان، ص57.
110- همان، ص79.
111- فيه مافيه، ج2، ص87.
112- مثنوى، دفتر اول، ص72-73.
113- همان، ص64.
114- انسان كامل، ص66.
115- همان، ص59.
116- كشف المحجوب، ص21.
117- همان، ص541.
118- اسرار نامه، عطار نيشابورى، تصحيح دكتر سيدصادق گوهرين، ص77.
119- معارف، بهاءالدين محمد خطيبى، تصحيح استاد فروزانفر، كتابخانه طهورى، چاپ 1352، ص254-255.
120- فيه و مافيه، ج يك، ص72.
121- همان، ص98.
122- همان، ص35-36.
123- همان، ص101.
124- همان، ص221.
125- مثنوى، دفتر اول، ص212-213.
126- تمهيدات، تصحيح عفيف عسيران، چاپ كتابخانه منوچهرى، ص65.
127- مناقب العارفين، ج2، ص650.
128- اسرار التوحيد، ص50.
129- همان، ص312.
130- همان.
131- طبقات الصوفيه، ص110.
132- معارف، ص365.
133- همان، ص399.
134- همان، ص47.
135- همان، ص203.
136- تذكرة الاوليا، ص153.
137- مفاتيح الغيب، ص220.
منبع:فصلنامه مشكوة، شماره 49
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری