-
۱۳۸۷/۰۴/۰۵, ۱۳:۲۴ #1
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
گفتارى درباره حج از منظر عارفان
اشاره:
پاره نخست ازگفتار حاضر روز سه شنبه انتشار يافت. دكتر آرش نراقى مؤلف اين مقاله، در آن بخش با اتخاذ رويكردى تحليلى ـ عرفانى كوشيد حكمت تعبيه مناسك را در آيين هاى دينى بازگو كند و كاركردهاى شعائر و مناسك را برشمارد. در بخش حاضر سخن مؤلف حول اين نكته خواهد گشت كه معانى نمادين حج چيست.
معلمان دين و عرفان به ما شيوه هاى مختلفى آموخته اند تا از تبديل عبادات به عادات جلو گيرى كنيم. براى مثال، گفته اند كه در نمازهاى خود آيات متنوعى از قرآن را بخوانيد. يا محل عبادت خود را گه گاه تغيير دهيد. يا گاهى با انجام مستحبات، واجبات خود را هم دل انگيزتر كنيد. پاره اى از عارفان ما گوش سپردن به موسيقى و رقص و پايكوبى (سماع) را هم از شيوه هاى مؤثر براى طراوت بخشيدن به روح دانسته اند، طراوتى كه روح سالك را در نيايشها و مناسك شرعى نيز تر و تازه نگه مى دارد.
از آنچه تاكنون بيان كردم، چند قاعده كلى درباره عبادات به دست مى آيد:
(?) بايد ميان شكل و محتوا، گوهر و صدف، وظاهر و باطن عبادات تفكيك قائل شد.
(?) ظاهر مظهر باطن و حافظ آن است. بنابراين، ظاهر را هميشه بايد خادم باطن ديد.
(?) ارزش باطن در سلوك معنوى ذات است، اما ارزش ظاهر عبادات فرعى و تبعى.
اين به آن معنا نيست كه ظاهر را رها كنيم؛ بلكه بدان معناست كه نبايد اصل را با فرع اشتباه بگيريم. ظاهر تا آنجا ارزش دارد كه در خدمت باطن باشد. اگر عبادات از باطن خود تهى شوند عادت هستند نه عبادت، و به لحاظ سلوكى نه فقط سودمند و شكوفاننده نيستند، كه گاه روح سالك را پژمرده و خموده مى كنند.
***
اكنون خوبست نكاتى را هم درباره معناى نمادين حج از منظر عارفان عرض كنم. در نگاه عارفان، عبادات ما، از جمله، بيانى نمادين از پاره اى حقايق دينى و معنوى است. از نظر ايشان «حج» نيز از اين قاعده مستثنى نيست.
عارفان ما دو نوع حج را از هم تفكيك كرده اند: يك حج قصد كوى دوست است. اين حج عوام است. يك حج ميل روى دوست است. اين حج خواص است. گروهى به ديدار خانه مى روند و گروهى به ديدار صاحب خانه.
به تعبير ديگر ما يك كعبه گِل داريم و يك كعبه دل. كعبه گل وقتى ارزش دارد كه ما را به كعبه دل برساند. كعبه گل قبله خلق است و كعبه دل تجليگاه حق، كعبه گل خانه خداست و كعبه دل خداوند خانه است. اولى حج خانه خليل است و دومى حج حرم جليل. اين دو حج به كلى متفاوتند. مولوى مى گويد:
حج زيارت كردن خانه بود
حج رب البيت مردانه بود
به خانه خدا رفتن كار آسانى است. البته خوب هم هست؛ اما ديدار خداى خانه كارى كارستان است. به تعبير پاره اى از عارفان، ما دو نوع حاجى داريم: پاره اى به طواف كعبه مى روند و حاجى مى شوند؛ گروهى كعبه به زيارت و طوافشان مى آيد و حاجى مى شوند.
كعبه چو آمد سوى من، جانب كعبه نروم
ماه من آمد به زمين، قاصد كيوان نشوم
ويا
آن نيستى اى خواجه كه كعبه به تو آيد
گويد بر ما آى اگر حاجى مايى
اما معناى عبادت حج چيست؟
(?) در مراسم حج مهمترين نماد «كعبه» است. كعبه قلب مراسم حج است. البته همه مى دانيم كه يكى از وجوه مهم كعبه اين است كه «قبله» است. اين نماد به اهل ايمان مدام تذكار مى دهد كه زندگى دينى زندگى جهت دار است. ما آدميان هر كدام رو به قبله هاى متعددى داريم. تفاوت ما انسانها در تعداد و نوع قبله اى است كه براى زندگى خود برگرفته ايم. به قول مولانا:
كعبه جبريل و جانها سدره اى
قبله عبدالبطون شد سفره اى
قبله عارف بود نور وصال
قبله عقل مفلسف شد خيال
قبله زاهد بود يزدان بر
قبله مطمع بود هميان زر
قبله باطن نشينان ذوالمنن
قبله ظاهر پرستان روى زن
كعبه به نحو نمادين دو پيام اصلى را به ما گوشزد مى كند:
اولاً _ قبله خود را يكى كنيد. كسى كه دل در گرو هزاران محبوب نهاده و خود را بدهكار هزاران طلبكار كرده، از هزار و يك سو كشيده مى شود، و در نتيجه پيش نمى رود، و در همان جا كه هست مى ماند. مولانا در مثنوى داستانى از مجنون نقل مى كند كه ناظر به همين معناست. مى گويد كه وقتى مجنون بر ناقه اى نشست تا به ديدار ليلى برود. اين ناقه فرزندى در پس پشت داشت، و نمى توانست دورى فرزند خود را تاب بياورد. مجنون سوار بر اين ناقه تا ميانه بيابان رفت. درميانه راه خواب او را در ربود، وناقه هم از اين فرصت استفاده كرد و راه آمده را به سوى فرزندش بازگشت. تا مجنون بيدار شد، دوباره ناقه را به سوى ليلى راند. اما باز خواب او را در ربود و ناقه راه رفته را بازگشت. مولانا مى گويد كه مجنون به اين ترتيب سالها در اين بيابان آونگ آسا مى رفت و مى آمد. نه او به ليلى مى رسيد، و نه ناقه به فرزندش. عاقبت مجنون خود را از ناقه به زير انداخت تا پياده به سوى ليلى برود، و از قضا تا از ناقه به زير افتاد پايش هم شكست. مجنون به خود گفت من با اين پاى شكسته زودتر به ليلى مى رسم تا سوار بر اين ناقه. در واقع، در اين داستان مجنون نماد روح آدمى است كه ميل به بالا دارد و ناقه نماد جسم ماست كه به پايين مايل است. انسانى كه خود را به دست اين دو طلبكار متضاد بسپارد، البته در ميانه خواهد ماند:
گفت اى ناقه چو هر دو عاشقيم
ما دو ضد، پس همره نالايقيم
اين دو همره يكدگر را راهزن
گمره آن جان كو فرو نآيد ز تن
جان ز هجر عرش اندر فاقه اى
تن ز عشق خار بن چون ناقه اى
جان گشايد سوى بالا بال ها
در زده تن در زمين چنگال ها
بنابراين، روحهايى كه شوق به بالا دارند، بايد قبله خود را واحد كنند. نماد كعبه به عنوان قبله به ما تذكار مى دهد كه اهل معنا بايد يك دله و صاحب قبله واحد شوند.
ثانياً _ نماد كعبه پيام ديگرى هم به ما مى آموزد: زندگى سالك طريق حق بايد جهت دار باشد، اما هر جهتى ما را به مقصود نمى رساند. قبله سالك طريق بايد خداوند باشد. جان بايد روى خود را به سوى عرش كند تا بتواند از بند فرش رهايى يابد و به وصال محبوب برسد. به همين دليل است كه كعبه به معناى دقيق كلمه نماد «توحيد» است. يعنى در اين عالم يك معبود و قبله بيش نيست، و آن خداوند است، و در اين مرتبت هيچ محبوبى همرتبه خداوند نيست.
(?) از سوى ديگر، كعبه «خانه خدا» نيز هست و اين نكته به گمان من قلب نماد مراسم حج است. زندگى و حيات مؤمن همواره بر مركز خداوند مى گردد. كانون حيات مؤمنان خانه خداوند است. اما «خانه خدا»كجاست؟ از پيامبر بزرگوار اسلام نقل شده است كه فرمود: «القلب بيت الرب»: خانه راستين خداوند دل آدمى است. وقتى كسى از پيامبر بزرگوار اسلام پرسيد: «اى رسول خدا، خداوند را كجا بجوييم، در آسمانها يا زمين؟» و ايشان پاسخ داد: «در دل بنده مؤمن». بنابراين، كعبه نماد خانه خداست، و مطابق تعليم پيامبر بزرگوار اسلام، خانه خداوند، دل مؤمن است. از اين دو مقدمه مى توان نتيجه گرفت كه كعبه در حقيقت نمادى است از «دل وليّ الهى»، دلى كه از تاريكيها رسته و به نور خداوند پيوسته است.
مولانا در مثنوى حكايت شيرينى دارد كه حكايت از همين معنا مى كند. مى گويد كه وقتى با يزيد بسطامى عارف مشهور خراسان عزم سفر حج مى كند و در سر راه خود، به رسم صوفيان آن روزگار در هر شهر به ديدار بزرگان و پارسايان آن ديار مى شتابد. سرانجام به شهرى مى رسد و از مردم شهر نشانى مرد حقى را مى گيرد. به او مى گويند كه در اين شهر پير مرد بسيار پارسايى هست كه زيارت او بر اهل دل واجب است. بايزيد به ملاقات پير مرد مى رود و او را به حقيقت پيرى نورانى و نيك سيرت مى يابد كه از قضاى روزگار عيالوار و بسيار تنگدست است. پيرمرد از بايزيد مى پرسد به كجا مى روى؟ بايزيد مى گويد قصد سفر حج دارم. پير مرد مى پرسد چه مقدار پول به همراه دارى. بايزيد مى گويد دويست درهم. پيرمرد نگاهى به بايزيد مى كند و مى گويد كه آن پول را به من بده و هفت بار دور من بگرد، حج تو گزارده مى شود! بايزيد شگفت زده چنان مى كند. اما از پيرمرد مى پرسد من آنچه گفتى كردم ولى سرّ سخن خود را براى من آشكار بكن. پير مرد در پاسخ به او مى گويد كه مگر نمى خواستى به زيارت و طواف خانه خدا بروى. دل من خانه خداوند است؛ خداوند از وقتى دل من را ساخته لحظه اى از آن بيرون نرفته است و اما از وقتى كه آن خانه گلين (كعبه) را ساخته يك لحظه در آن گام ننهاده است:
كعبه هر چندى كه خانه برّ اوست
خلقت من نيز خانه سرّ اوست
تا بكرد آن خانه را در وى نرفت
واندرين خانه بجز آن حى نرفت
چون مرا ديدى خدا را ديده اى
گرد كعبه صدق برگرديده اى
خدمت من طاعت وحمد خداست
تا مپندارى كه حق از من جداست
چشم نيكو بازكن، در من نگر
تاببينى نور حق اندر بشر
اگر به دنبال خانه خداوند مى گردى، بكوش دل صافى، عاشق و مؤمن بيايى. خانه خدا دل مؤمن است و اين خانه اى است كه هرگز از حضور خداوند خالى نشده است. البته به طواف خانه كعبه برو اما براى ديدن صاحب خانه. پس از منظر مولانا كعبه نماد دل مؤمن است، دلى پاك كه از نور و حضور خداوند سرشار است.
(?) شمس تبريزى نيز در مقالات شمس درباره رمز و راز مراسم حج و نيز فلسفه نماز گزاردن به سوى كعبه نكته حكيمانه و دل انگيزى آورده كه با نكته مورد بحث ما كاملاً مربوط است. شمس مى گويد كه ما در هر گوشه عالم كه باشيم رو به سوى نقطه اى واحد كه كعبه باشد نماز مى گزاريم. فرض كنيد كه شما در مسجدالحرام به نماز ايستاده ايد. در اينجا همه نمازگزاران به سوى خانه كعبه نماز مى گزارند. حال اگر خانه كعبه از ميان برداشته شود، چه مى شود؟ در اين صورت خواهى ديد كه همه به سوى يكديگر سجده مى كنند. گويى كعبه كانونى مركزى پديد آورده تا آدميان از طريق اين ادب دينى به يكديگر سجده كنند و همچون فرشتگان در هنگام خلقت آدمى، آن گوهر الهى را كه خداوند در وجود ما نهاده، مورد تكريم قرار دهند. بنابراين، نماز گزاردن به سوى كعبه را مى توان تكريم انسان و آن روح الهى كه خداوند در ما دميده دانست. اين روح يا قطره مقدس كه آدمى را در خور تكريم مى كند، البته «دل» آدمى است. مولانا مى گويد كه حج رفتن يعنى به طلب دل رفتن و حاجى يعنى طالب دل.
طواف كعبه صورت حقت بدان فرمود
كه تابواسطه آن دلى بدست آرى
هزار بار پياده طواف كعبه كنى
قبول حق نشود گر دلى بيازارى
بده تو ملكت و مال و دلى به دست آور
كه دل ضيا دهدت در لحد شب تارى
هزار بدره زر گربرى به حضرت حق
حقت بگويد دل آراگر به ما آرى
بنابر اين، حاجى در جست وجوى دل است، و سفر حج نمادى است از جست وجوى انسانى كه در پى جستن دل، و صاحب دل شدن است. حاجى به نحو نمادين مجاهدت انسان را براى يافتن خانه خدا، كه همانا دل دلين است، نشان مى دهد. حاجى نماد سالك طريق است، نماد انسانى است كه مى كوشد دل گلين خود را به دل دلين بدل كند. پس در نگاه نمادين عارف سفر حج تكريم دل آگاه و حاجى طالب دل است.
اما حاجى چگونه مى تواند دريابد كه آيا حج او مقبول افتاده است يا نه؟ به گمان من در اينجا يك آزمون روشن براى اين امر وجود دارد. حاجى براى آنكه ببيند آيا حج او مقبول بوده است يا نه، بايد به خودمراجعه كند و ببيند تا چه حد قدر دل را مى شناسد و آن را حرمت مى نهد. اما چگونه؟ باز به گمان من پاسخ چندان پيچيده و دشوار نيست: كسى كه دل را حرمت مى نهد، هرگز دل آزارى نمى كند، هرگز دل كسى را به ناروا نمى شكند. حاجى انسانى است كه درشتى ها و تلخى هاى ديگران را مى پذيرد و نرمى و شيرنى نثار مى كند:
با دل خونين لب خندان بياور همچون جام
نى گرت زخمى رسد آيى چو چنگ اندر خروش
اين وصف حاجى است. حاجى مهربان است. سعدى مى گويد وقتى با كاروانى از سفر حج باز مى گشتم، در ميانه راه ميان اهل كاروان دعوا در مى گيرد، و حاجيان شروع مى كنند به يكديگر بد و بيراه گفتن و به سر و روى يكديگر كوفتن. كسى از كاروانيان كه شاهد اين صحنه بود، از سر تأسف سر تكان مى داد، و با خود مى گفت:
از من بگوى حاجى مردم گزاى را
كو پوستين خلق به آزار مى درد،
حاجى تونيستى، شترست از براى آنك
بيچاره خار مى خورد و بار مى برد
شما به حج رفتيد اما آن شترى كه شما را به مكه برد، حاجى شد، و شما حاجى نشديد! آن شتر آموخت كه خار بخورد، دشواريها را بر خود بپذيرد، و خيرش به ديگران برسد، اما شما ها حج رفتيد و گستاخ تر و طمعكارتر و نا مهربان تر باز گشتيد. مبادا كسى به سفر حج رود و آن هواپيما و اتوبوسى كه او را به مكه مى برد، حاجى شود و او حاجى نشود!
مولانا غزل زيبايى دارد كه در آن لبّ تعليم و نظر خود را درباره حج بيان مى كند غزل دل انگيز او را حسن ختام گفتار خود مى كنيم:
اى قوم به حج رفته كجاييد كجاييد
معشوق همين جاست بياييد بياييد
معشوق تو همسايه و ديوار به ديوار
در باديه سرگشته شما در چه هواييد
گر صورت بى صورت معشوق بديديد
هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد
ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد
يكبار ازين خانه بر اين بام برآييد
آن خانه لطيف است، نشان هاش بگفتيد
از خواجه آن خانه نشانى بنماييد
يك دسته گل كو اگر آن باغ بديديد؟
يك گوهر جان كو اگر از بحر خداييد؟
با اينهمه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس كه بر گنج شما، پرده شماييد.
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری