-
۱۳۸۷/۰۴/۱۲, ۰۹:۵۸ #1
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
کنکاشی در اشعار حضرت مولانا
سلام نقل است که مولانا جلا الدین بلخی در حالتی معراج گونه جایی که از عشق الهی مست بوده و واقعا در این دنیا نبوده ( معنایی) و مدهوش بوده این شعر را سروده است که در واقع شکایت نی ( مولانا ) از دوری و هجران حضرت حق است.
نام شعر : بانگ نای
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از دورن من نجست اسرار من
سر من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پرده هاایش پرده های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بی هوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو:"رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست"
هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید_ والسلام
-
تشکر
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۲, ۰۹:۵۹ #2
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
شکستن زنجیر دنیا و یاد آور عهد قدیم...:
باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی آب را کاین خاکیان را می خورند
هم آب برآتش زنم هم بادهاشان بشکنم
زآغاز، عهدی کرده ام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان ، گر عهد و پیمان بشکنم
روزی دو ، باغ طاغیان ، گر سبز بینی غم مخور
چون اصل های بیخشان ، از راه پنهان بشکنم
...
(مولانا: دیوان شمس)
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۲, ۱۰:۰۰ #3
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
مولوی ، شاعری وحدت گرا، معنا گرا، و هدایت گر،
مرشدی که قرآن را به زبان شاعرانه نوشت. و با آن کاملا" آشنا بود. او دنیایی را تصویر می کند که آدمی در عین دردمندی
است اما تسلیم ناپذیر.عرفانی را مطرح میکند که پویا و فعال است. و ترغیب میکند به آگاهی و حرکت به سوی خداوند.
بشنو از نی، بشنو از نایی، بشنو از قرآن ؛ بشنو بانگ تعالوا .که کلام اوست کلام نی.
وز جدایی ها شکایت میکند، اما درین هجران و هبوط او انسان را مفعول نمیبیند. او به عمل و تکاپو و حرکت و خطر کردن
سفارش میکند.به خدمت در مسیر خداوند. جهان بینی این شاعر خارج از زمان و مکان متبلور شده است از روی دوست
و همه عالم قبله گاه روی اوست ."هر چه آن خسرو کند شیرین کند" او شاعر و عارفی است که تمام ابیاتش مملو از
انرزی حیات معنوی است . حیاتی را که در آن تنها از خداوند مدد میخواهد که به او نیرو دهد در جهت خدمت به او .اشعاری
که حاوی معانی پادشاهی کردن درین عالم خاکی است :
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان چو زندان بشکستید، همه شاه و امیرید
قصد از ایجاد این موضوع ،
انتخاب اشعاری است که به شکل مشخص تری به مفهوم حرکت و تکاپو و عمل کردن آ دمی در این کره خاکی پرداخته
است. لذا از دوستان تقاضا دارم به این جنبه از انتخاب اشعار، هم به دلیل شناخت بیشتر و هم کسب انرزی از جریانی
فعال و گسترده در اشعار مولانا توجه فرمایند. انشاالله که بتوانیم پرتوی از برکات سخنانش بر دل نشانیم، و زنجیر ی را
که درین جهان مادی بر دل ودیده اگر بسته است را بگشاییم.
ای کاروان ، ای کاروان من دزد رهزن نیستم من پهلوان عالمم ، شمشیر رویارو زنم
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۲, ۱۰:۰۱ #4
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
چندان که خواهی در نگر در من ، که نشناسی مرا
زیرا از آن که ام دیده ای، من صد صفت ، گردیده ام
مانند طفلی در رحم ، من پرورش دارم به خون
یک بار زاید آدمی، من بارها زاییده ام
متولد شوید برای مردن، بسازید برای خراب شدن، جمع شوید برای پراکنده شدن
[نهج البلاغه )
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۲, ۱۰:۰۱ #5
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از آن بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرادید بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم: ای عشق ، من از چیز دگر میترسم
گفت: آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
دانا،با علم و آرامش کامل، بدون پریشان خاطری و فراموشي ، با ذهنیتی به نظم و متمرکز.
و زمانی که حرکت میکند اشارت ها هم به او میرسند.
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۲, ۱۰:۰۱ #6
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
خانه برون رفتم ،مستيم به پيش آمد در هر نظرش مضمر، صد گلشن و كاشانه
گفتم زكجايي تو ؟ دستي زد و گفتا من نيميم زتركستان ، نيميم زفرغانه
نيمي ز آب و گل ، نيميم زجان و دل نيميم همه دريا ، نيمي همه دردانه
در آينه، "او " را، اوي خواستني را اينچنين ميبيند.
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۲, ۱۰:۰۲ #7
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
من، گنگ خواب ديده و ، عالم تمام كر من عاجزم زگفتن و ، خلق از شنيدنش
نهايت عجز در وصف خوابي كه ديده، و نهايت عدم ادراك او از بيرون .
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۲, ۱۰:۰۳ #8
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
نيابد حال پخته هيچ خام
پس سخن كوتاه بايد والسلام
بنظر ميرسد كه شاعر گرانقدر ما
ابتدا مي كند به آنچه از جنس دريافتش است از آگاهي و جنس كلام و دانش كه از يك سنخ نيستند و بهمين جهت است كه توان گفتار را در اندازه هاي آگاهي نمي يابد
بند بگسل باش آزاد اي پسر
چند باشي بند سيم و بند زر
گر بريزي بحر را در كوزه اي
چند گنجد قسمت يك روزه اي
كوزه چشم حريصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
سپس از موانع دريافت آگاهي سخن بميان مي آورد از آرزوهاي بي پايان و حرص ولع كه هرآينه سدي هستند
هر كه را جامه زعشقي چاك شد
او ز حرص و جمله عيبي پاك شد
شاد باش اي عشق خوش سوداي ما
اي طبيب جمله علت هاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما
اي تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاك از عشق بر افلاك شد
كوه دررقص آمد و چالاك شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسا صاعقا
بدرستي كه اين حكيم والا عشق را درمان آلام ناشي از اميال انساني ميداند، در جايي كه انسان يكپارچه در تصرف معشوق است و ديگر جايي براي فرديت باقي نمي ماند تا حرص داشته باشد و ..
جسم خاك از عشق بر افلاك شد
كوه دررقص آمد و چالاك شد
اندازه هاي انساني در جايگاه عشق رو به تزايد مي گذارد و خاك سنگين و كوه آسا به فيض لايتنهايي نور ميگيرد و سبك مي شود از درد و آلام و رها مي گردد
با لب دمساز خود گر جفتمي
همچو ني من گفتني ها گفتمي
هر كه او از هم زباني شد جدا
بي زبان شد گر چه دارد صد نوا
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۲, ۱۰:۰۳ #9
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
ما ز دريا ييم و دريا مي رويم
ما ز بالاييم و بالا مي رويم
ما از اينجا و از آنجا نيستيم
ما زبي جاييم و بي جا مي رويم
( ديوان شمس)
با اقتدار به سوي بالا ميپرد . و به عالم امر ميخواهد برسد.
:" از تو در باره روح ميپرسند ، بگو كه روح از عالم امر پرودگار من است."
-----------------------------------------------------------------------
چو سيليم و چو جوييم همه سوي تو پوييم
كه منزلگه هر سيل به درياست خدايا
( ديوان شمس)
وصل:
سيل، با همه توانمندي و نيرو ، همواره به جانب منزل خويش ، از آنجا كه آمده ،و هم جنس اوست ،
ميل مي كند به سمت هدف.
منزل او درياست .
-
تشکر
-
۱۳۸۷/۰۴/۱۲, ۱۰:۰۳ #10
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
آمد بهار اي دوستان ، منزل سوي بستان كنيم
گرد غريبان چمن ، خيزيد تا جولان كنيم
آمد رسولي از چمن، كاين طبل را پنهان مزن
ما طبل خانه ي عشق را ، از نعره ها ويران كنيم
زنجيرها را بر دريم ، ما هر يكي آهنگريم
آهنگزان چون كلبتن آهنگ آتشدان كنيم
آتش درابن عالم زنيم ، وين چرخ را بر هم زنيم
وين عقل پا بر جاي را چون خويش سرگردان كنيم
( ديوان شمس )
دگر گوني و متحول كردن عقل ثابت و تك بعدي . ديدن ابعاد و جهات مختلف.
گشودن زنجيرهايي كه بر ديده و دل بسته شده است، مثل امدن بهار كه تغيير
در طبيعت ايجاد مي كند، و سردي و خشكي زمستان را كنار مي زند.
و بدين سان تلاش ما در جهت متحول كردن و تغيير خشكي و تك بعدي بودن
عقل جزوي مي بايست باشد .
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری