صفحه 1 از 16 12311 ... آخرین
جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید   

موضوع: گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان

  1. #1
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    3,425
    مورد تشکر
    1,987 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0

    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان




    علامه آیت الله سیدمحمدحسن میرجهانی طباطبایی،




    زندگی نامه




    علامه آیت الله سیدمحمدحسن میرجهانی طباطبایی، فرزند سید جلیل القدرو ربانی میرسیدعلی محمدآبادی جرقویه ای اصفهانی (ره) در روز دوشنبه بیست و دوم ماه ذی القعده الحرام سال 1319 هـ. ق (1279 هـ. ش) در قریه محمدآباد جرقویه سفلی از توابع استان اصفهان در خانواده ای مذهبی، شریف و دوستدار اهل بیت عصمت و طهارت قدم به عرصه وجود نهاد.

    تحصیلات
    او پس از طی دوران طفولیت و کودکی در سن پنج سالگی وارد مکتب شده و در هفت سالگی تمام قرآن مجید را به انضمام کتب فارسی فرا گرفت.
    سپس به یادگیری مقدمات زبان عربی اعم از صرف و نحو پرداخت و قسمتی از کتاب سیوطی را نزد یکی از فضلای روستای محل سکونت خود فرا گرفت.
    بعد از آن برای ادامه تحصیل وارد حوزه علمیه اصفهان شده و در مدرسه صدر بازار ساکن گشتند.
    در اصفهان از محضر بزرگانی هم چون عالم فرزانه آقای شیخ محمدعلی حبیب آبادی (ره) و آقای شیخ علی یزدی (ره) بهره برده و به فراگیری فقه، اصول و منطق اهتمام ورزیدند.
    سپس سطوح وسطی و عالیه را در خدمت مرحوم حجت الاسلام شیخ محمدرضا رضوی خوانساری (ره) و میرزا احمد اصفهانی (ره) و آیت الله محمدعلی فتحی دزفولی (ره) و آیت الله حاج سیدابوالقاسم دهکردی (ره) به پایان رسانیدند.
    ایشان در درس خارج آیات عظام میرزا محمدرضا مسجد شاهلی (ره) و آخوند ملاحسین فشارکی (ره) نیز حاضر می شدند.


    نجف اشرف
    در سال 1364 هـ. ق (1305 هـ. ش) با اجازه پدرشان راهی نجف اشرف گردیده و در آن دیار عالم پرور از وجود مبارک اساتید ارجمندی چون آیت الله رجایی (ره)، حاج شیخ عبدالله مامقانی (ره) (صاحب رجال) و آیت الله آقا ضیاء الدین عراقی (ره) بهره مند شدند.
    جنبه والای روحانی و اخلاقی و شخصیت علمی علامه میرجهانی باعث شد از جمله یاران خاص مرجع اعلی آیت الله العظمی آقا سید ابوالحسن اصفهانی (ره) گردند و در مسجد شیخ طوسی از انفاس قدسی آن بزرگوار استفاده نمایند، تا جاییکه، در مدت اقامت در نجف، نوشته ها و امور مالی آیت الله اصفهانی در دست علامه میرجهانی قرار داشت.


    اقامت در مشهد و اصفهان
    آیت الله میرجهانی پس از چندی، بار دیگر به اصرار پدرشان با کوله باری از علم و فضیلت معنوی به اصفهان بازگشتند.
    البته سکونت دوباره ایشان در اصفهان همزمان با اواخر عمر پدر برزگوارشان گشته بود و مدتی پس از فوت پدر، علامه راه مشهد را در پیش گرفتند و حدود هفت سال هم جواری با آقا علی ابن موسی الرضا (صلوات الله علیه) را اختیار نمودند.
    علامه میرجهانی در ادامه فعالیتهای علمی خود در مشهد مقدس، به تصحیح نسخ خطی قدیمی موجود درکتابخانه آستان قدس رضوی و تألیف و تصنیف وتدریس اشتغال داشتند.
    محل اصلی فعالیتشان در مشهد، دو حجره در صحن عتیق بوده است. گویا وضعیت آب و هوای مشهد با مزاج ایشان سازگاری نداشته و در نهایت پس از هفت سال به تهران نقل مکان می کنند.
    علامه در تهران نیز به انجام وظایف دینی بالاخص تبلیغ از طریق منبر و تألیف کتاب مشغول گشتند.


    کشف سیادت و شجرنامه
    عداوت و دشمنی حاکمان جور با خاندان مکرم رسول خدا (صلی الله علیه و اله) (سادات) در طول تاریخ اسلام، موجب گردیده است در برهه هایی از زمان عده ای از سادات، به منظور حفظ جان و بقای نسل سادات، سیادت خویش را مخفی کنند از جمله این موارد، خاندان میرجهانی است که حدود سیصد سال دوران اختفاء سیادت ایشان و خاندانشان بوده است.

    جریان از این قرار بوده است که:
    در زمان هجوم افغانها به ایران ظلم و ستم آنها بر مردم و زیر پا گذاشتن علنی دستورات و واجبات اسلام رشد و گسترش می یابد.
    در همین ایام دو برادر سید، به نامهای میرجهان و میرعماد که ازمسیری می گذشته اند با دو افغانی که قصد تعرض به زنی را داشته اند مواجه شده و با آنها درگیر می شوند که منجر به کشته شدن یکی از افغانها و فرار دیگری و آگاه شدن بقیه از این قضیه می شود.
    این ماجرا باعث می شود میرجهان و میرعماد مخفیانه به اطراف شهر اصفهان، منطقه جرقویه می گریزند. و سیادت خود را پنهان کنند تا جاییکه اطرافیان و نزدیکان آنها به طورکلی از احوالشان بی اطلاع می مانند و پس از چندی اعتقاد به فوت یا کشته شدن این دو برادر سید پیدا می کنند و حتی اموالشان را هم بین وارث تقسیم می کنند.
    این رویداد به همین صورت تا زمان آیت الله میرجهانی ادامه می یابد. در این زمان ایشان به دلیل احتمالاتی که بر سید بودن خاندانشان می داده اند به دنبال کشف قضیه رفته و بالاخره پس از تحقیق بسیار، سیادت خود را ثابت می کنند و از آن پس اقوام، عموزاده ها و وابستگان به خانواده میرجهانی مسمی به سیادت می شوند.
    سیادت علامه میرجهانی در زمان مرجعیت عامه مرحوم آیة الله سیدمحمدحسین طباطایی بروجردی کشف گردید و هم چنین مورد تأیید نسابه بزرگ قرن اخیر مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی قرار گرفت و پس از آنکه سالها عمامه سفید بر سر داشت، به دست مرحوم آیت الله العظمی بروجردی (قدس سره) عمامه سیاه سیادت بر سر ایشان گذارده شد و به این مناسبت توسط آیت الله بروجردی (ره) جشن مفصلی در مدرسه فیضیه برقرار گردید.


    بازگشت به اصفهان
    سالهای آخر عمر پر برکت و گهربار ایشان بار دیگر در شهر اصفهان سپری شد، ولی حتی کهولت سن و پیری مانع از انجام فعالیتهای علمی و مذهبی علامه نشد و بیان شیرین و رسای خود را در راه ترویج و گسترش دین مبین اسلام به کار بستند و قلوب بسیاری از مردم را در جهت انس و آشنایی هر چه بیشتر با حق و حقیقت رهنمون شدند که آثار و برکات این فعالیت هم اکنون نیز بر ما معلوم می باشد.


    تألیفات
    آیت الله میرجهانی به خاطر جامعیت در علوم و تبحر در ادبیات و داشتن ذوق لطیف و آشنایی با علوم غریبه (جفر، رمل، اسطرلاب) دارای تألیفات موثر، متعدد و متنوعی در موضوعات:
    حدیث، شعر، علوم غریبه، نجوم، شیمی، طب قدیم، ریاضیات و ... می باشند. که بسیاری از آنها چاپ و حتی بعضی از آنها چندین بار چاپ شده که کل آثار و تألیفات علامه جمعاً بالغ بر پانصد و هفت اثر می باشد. در ذیل به بعضی از آن تألیفات اشاره می شود.

    1- روایح السمات،
    موضوع : شرح دعای سمات

    2- جنة العاصمه،
    موضوع : تاریخ ولادت و حالات حضرت فاطمه سلام الله علیها

    3- نوائب الدهور،
    موضوع : علائم ظهور

    4- البکاء للحسین علیه السلام،
    موضوع : ثواب گریستن و عزاداری بر حضرت سیدالشهداء (علیه السلام)

    5- تفسیر ام الکتاب،
    موضوع : تفسیر سوره حمد

    6- دیوان حیران،
    موضوع : شعر به زبان فارسی

    7- مستدرک نهج البلاغه الموسوم بمصباح البلاغه فی مشکوة الصباغه، موضوع: خطبه هایی که مرحوم سید رضی (رحمة الله علیه) در نهج البلاغه جمع آوری نکرده اند یا در آن اختلاف روایه وجود دارد.
    8- ولایت کلیه،
    موضوع : ولایت اهل البیت (علیهم السلام)

    9- الدرر المکنون (دیوان عربی)،
    موضوع : الامام و الامامة و صفاتة الجامعه و تاریخ الائمه علیهم اسلام

    10- کنوزالحکم و فنون الکلم
    موضوع: کلمات و خطبه های امام حسن مجتبی علیه السلام

    11- السبیکة البیضاء فی نسبت بعض آل نبی الطباء،
    موضوع : جزواتی در اسناد سادات عالیقدر در این کتاب در مورد سیادت خود و خاندان میرجهانی توضیحات کافی داده شده است.

    12- مختصر کتاب ابصار المستبصرین،
    موضوع : در بیان مناظره شیعه و سنی

    13- مقلاد الجنان و مغلاق المیزان،
    موضوع : در زمینه ادعیه و زیارات

    14- ذخیرة المعاد،
    موضوع : ادعیه و آداب ساعات

    15- رساله سعادت ابدی و خوشبختی همیشگی،
    موضوع : آداب تشکیل مجالس مذهبی

    16- لوامع النورفی علائم الظهور
    17- شهاب ثاقب،
    موضوع : در رد طایفه ضاله و مضله و طریقه منازعه با آنها.

    18- مقامات الاکبریة،
    موضوع : زندگانی حضرت علی اکبر علیه السلام

    19- رساله ای در احکام رضاع،
    موضوع: احکام شیردادن (فقه الرضاع)

    20- رساله ای در اخبار مربوط به کواکب و نجوم فلکیات
    21- رساله ای در احوالات حضرت زینب کبری علیها سلام الله
    22- گنجینه سرور به صورت تلفیقی عربی و فارسی

    23- نصیحت به هادی،
    موضوع : دستورات اخلاقی و نصایح به پسرشان جناب هادی در باب تقوی و سیر و سلوک

    24- گنج رایگان،
    موضوع : در بیان طلسمات و بعضی از علوم غریبه و اخبار و آثار ولایتی

    25- رساله نورستان،
    موضوع : در احوالات سرزمین نورستان

    26- رساله ای در مورد آیات قرآنی که مشتمل بر کلمه «رب» می باشد. (84 آیه)
    27- رساله ای در ریاضیات
    28- رساله ای در شیمی
    29- رساله ای در طب قدیم

    30- صمدیه منظومه،
    موضوع : ادبیات عرب

    31- قرآن به خط ایشان همراه با تفسیر در حواشی آن و کشف الآیات
    32- تقریرات حضرت آیة الله سید ابوالحسن اصفهانی (رحمة الله علیه)
    33- دیوان حافظ به خط زیبای ایشان که هدیه به کتابخانه آستان قدس رضوی (شماره ثبت 5802) و همچنین آثار علمی دیگری در فنون متنوعه چون رساله های متعددی در جفر و رمل و اسطرلاب و نجوم


    رحلت
    سرانجام خورشید نورافشان و گرمی بخش عمر این علامه دهر و یگانه دوران پس از سالها تلاش بی وقفه در راه شناخت معارف دین در روز سه شنبه بیستم جمادی الثانی سال 1413 هـ. ق (1371 هـ. ش) به افول گرایید و جامعه علمی و مردم قدرشناس اصفهان را در فقدان وجود نورانی خود در سوگ نشاند.

    مردم شریف اصفهان پیکر مطهر این عالم مجتهد را پس از تشییع باعظمت و پرشکوه در بقعه علامه کبیر مجلسی (رضوان الله تعالی علیه) واقع در مسجد جامع اصفهان به خاک سپردند.

    ویژگی ها


    کرامت و بخشش
    علامه میرجهانی در کنار همه فضایل و ویژگیهایی که داشتند از خط زیبایی نیز برخوردار بودند.
    در زمان جوانی یکی از ثروتمندان جرقویه (محله تولد و سکونت علامه در کودکی و نوجوانی) از ایشان در خواست می کند که یک قرآن با خط زیبا برایش بنویسند و در مقابل سی تومان (به ارزش حدود هشتاد سال پیش) به علامه بپردازد.
    علامه میرجهانی پس از کتابت قرآن، آن را می برند و تحویل او می دهند. اما آن فرد به هر دلیل از پرداخت سی تومان مقرر خودداری می کند و در عوض غلات زیاد ( گندم، جو، ارزن و ...) به آقا می دهد و علامه آنها را در انبار منزل ذخیره می کنند.
    پس از مدتی قحطی منطقه آنها را فرا می گیرد و قیمت غله بسیار بالا می رود. در چنین شرایطی افراد سودجو و طماعی پیدا می شوند که از فرصت سوء استفاده کرده، پول و اشیاء قیمتی مردم از قبیل طلا، نقره و ... را به قیمت کم و ناچیز گرفته و در قبلا آنها مقدار اندکی غلات با قیمت گزاف می دهند.
    علامه هنگامیکه اوضاع را این چنین می بینند اعلام می کنند:

    هر کس احتیاج به غلات دارد بیاید، وسایل و اشیائی ودیعه بگذارد و غلات مورد نیاز خود را ببرد.
    درضمن اسم صاحبان آنها را هم یادداشت می نموده اند.
    بعد از سه ماه که با الطاف حضرت حق (جل و علی) قحطی بر طرف می شود، علامه اعلام می کنند که افراد بیایند و وسایل به ودیعه گذاشته شده را بگیرند، و در مقابل غلات هیچ بهایی از مردم دریافت نمی کنند.


    مبارزه با هوای نفس
    زمانی که آیة الله میرجهانی ساکن تهران بودند مسجدی بود که شرایط مناسبی داشت و اهل مسجد از آقا درخواست کرده بودند امامت جماعت آنجا را عهده دار شوند اما ایشان قبول نمی کردند.

    بعضی ها به ظاهر ایشان را نصیحت می کردند و می گفتند:
    شما چرا امامت جماعت را تقبل نمی کنید. اگر فبول کنید مردم نیز به فیض می رسند در ضمن اینکه برای شما هم چندان مشکل نیست.
    علامه در جواب (به این مضمون) فرمودند:

    وقتی امام جماعت وارد مسجد می شود، صفوف آماده جماعت را می بیند و خادم برای ورود آقا صلوات می فرستد و مردم هم سلام و احترام می کنند، امام جماعت یک حالت خوشی پیدا می کند و همین خوشی هوای نفس است. شما که امامت جماعت را می پذیرید افراد نفس کشته ای هستید، اما من می ترسم.
    وقتی ایشان این مطلب را فرمودند مخاطب ایشان که در آن زمان امامت جماعت مسجد قائم را برعهده داشتند کناره گیری کرده و هر چه مردم اصرار نموده و متوسل به بیت آیة میلانی و آیة الله قمی شدند باز نگشتند.


    عقيده به رجعت
    از عقاید قطعی و اختصاصی شیعیان بحث رجعت می باشد. به این معنا که در زمان ظهور قائم آل محمد (صلی الله علیه و آله) ائمه و خوبان خوب، و هم چنین اشقیاء و بدان بد باز می گردند تا علاوه بر جزاء و پاداش اخروی در همین دنیا هم شاهد عزت اولیا و ذلت اعداء باشند و هر کدام بهره خود را از این دنیا برگیرند.
    آقای جلوانی می گویند:
    علامه در یکی از سخنرانیها بیان نموده بودند که:

    من زمان ظهور ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) زنده هستم و آن زمان را درک خواهم کرد.
    بعد از فوت علامه شخصی خواب ایشان را می بیند و سوال می کند: مگر شما نفرموده بودید در زمان ظهور زنده هستید و آن زمان را درک می کنید؟
    آقا فرموده بودند :

    من خودم خواستم که بروم و زمان آقا امام زمان بر می گردم.
    دعا و اذکار
    ذکر آقا یا حیٌ یا قیوم بود و می فرمودند :

    منظور از حی امام زمان است و منظور از قیوم هم که به معنای قیام کننده است نیز امام زمان می باشد.
    (این ذکر در قرآن در سه مورد وارد شد و همانگونه که می دانیم قرآن دارای بطونی می باشد و منافاتی ندارد که حی و قیوم صفت برای ذات خداوند تبارک و تعالی باشد و در جای دیگر اشاره به یکی از جلوه های بارز حیات و قیام الهی یعنی حضرت بقیه الله الاعظم باشد).


    الحمدلله
    از دیگر اذکار مدام آقا ذکر الحمدلله بود که به اتفاق کلیه آشنایان درخلوت و جلوت و آهسته و گرفتاریها و شادمانی ها به آن می پرداختند.


    مقامات و مدارج علمی
    علامه میرجهانی ، فقیهی عمیق، محدثی خبیر و عالمی محقق بودند.
    تأمل و تتبع در آثار مکتوب ایشان مبین این مطلب می باشد.
    ایشان مجتهدی مسلم بوده اند وقتی کتب ایشان را مرور می کنیم تا حد زیادی با شخصیت علمی وادبی علامه آشنا می شویم.
    کتاب الدررالمکنونه را که بررسی می کنیم، می بینیم که بر ادبیات عرب کاملاً مسلط بوده اند ، توانسته اند اشعار عربی نغز و زیبا يي بسرایند.

    هنگامیکه کتابهایشان را پیرامون ولایت کلیه، شرح دعای سمات، تفسیر سوره حمد و ... مطالعه می کنیم، در می یابیم معلومات و دانشهای بسیاری در سینه داشته اند.
    علامه میرجهانی سه دوره کل بحارالانوار علامه مجلسی را مطالعه نموده بودند و چون حافظه ای بسیار قوی داشتند احادیث آن را به خاطرسپرده بودند. در کنار تمام این دانشها، ایشان حافظ قرآن نیز بوده اند.
    از جمله اساتید بزرگوار علامه، مرجع عالیقدر جهان تشیع آقا سیدابوالحسن اصفهانی (رحمة الله علیه) بوده اند و علامه حدود پنج سال در بیت آیة الله العظمی اصفهانی کاتب خاصشان بوده اند.
    علامه خود نیز از مدرسان و اساتید سرآمد حوزه های علمیه اصفهان و مشهد مقدس بوده اند و سطوح عالیه فقه و اصول و تفسیر قرآن کریم و ادبیات عرب را به طرز ادیبانه و عالمانه تدریس می نمودند.
    در کنار همه آنها علامه از منبریهای درجه اول و از خطابهای شهیر زمان خود بوده اند که در اصفهان و تهران و ... منبرها و سخنرانیهای جالب و گرانبهایی داشته اند.
    آقای عبادی در این باره می گویند:
    ایشان درمسجد سپهسالار تهران (شهید مطهری) منبر می رفتند. عجب منبری!... و از هیچ کس از مقامات دولتی و لشکری هم ترس نداشتند.

    الا ان اولیاء الله لاخوف علیهم و لا هم یحزنون.


    مکارم اخلاق
    میهمانداری

    ایشان بسیار مقید بودند که ولو با زحمت بسیار از مهمان پذیرایی کنند در حالیکه خیلی مواقع کسی نبود در امر پذیرایی کمکشان کند.
    آیة الله سیدابوالحسن مهدوی می فرمودند:
    خدمتشان که می رسیدیم بیان می کردیم که ما برای پذیرایی نیامده ایم ولی علامه خودشان می رفتند چایی می ریختند و می آوردند.


    رضا و تسلیم
    زمانی علامه مریض بودند و حضرت آیة الله ناصری برای عیادت ایشان تشریف آورده بودند ما ( راوی حکایت ) نیز آنجا بودیم .
    آیة الله ناصری برای تسکین ایشان فرمودند:
    اگر امام زمان می خواستند می توانستند شما را شفا دهند
    (کنایه از این که امام زمان از حال شما اطلاع دارند و صبر شما مورد رضایت ایشان است)
    آیة الله میرجهانی در جواب فرمودند:


  2. تشکر


  3. #2
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    3,425
    مورد تشکر
    1,987 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0

    روح مجرد[زندگی نامه سید هاشم حداد]




    روح مجرد[زندگی نامه سید هاشم حداد]



    بسم الله الرحمن الرحيم



    مدخل‌
    هُوَ العَليمُ الحَكيمُ

    اي‌ نور مطلق‌! و اي‌ روح‌ مجرّد! اي‌ حَدّاد! تو پيوسته‌ دريائي‌ بودي‌ كه‌ بر طالبان‌ حقيقت‌ و پويندگان‌
    سُبُل‌ سلام‌، از سرشاري‌ و فَيَضان‌ و مَلآن‌ خود ريزش‌ مي‌نمودي‌!
    امواج‌ اين‌ درياي‌ ژرف‌ و بي‌كرانه‌، توحيد و معرفت‌ بود؛ و مواليد و فرآورده‌هاي‌ آبهاي‌ فراوان‌ آن‌،
    حجّت‌ و برهان‌، روشنائي‌ و ايقان‌، كشف‌ و شُهود، و بصيرت‌ و إتقان‌ (كه‌ چون‌ دريا موج‌ ميزد و با آن‌،
    نور و علم‌، روشني‌ و ايضاح‌، بينائي‌ و عرفان‌ نمودار مي‌شد و واقعيّتش‌ را بر جويندگان‌ راه‌ حقّ و
    سالكان‌ سبيل‌ فناء و اندكاك‌ در ذات‌ اقدس‌ احديّت‌ نشان‌ ميداد).
    حِلم‌ و بردباري‌، صبر و شكيبائي‌، تحمّل‌ و استقامت‌، و تمكّن‌ در شدائد و مصائب‌، در حكم‌ دو كناره‌ و
    دو ساحل‌ اين‌ شطّ وسيع‌ و درياي‌ عريض‌ بود كه‌ حافظ‌ و نگهبان‌ و پاسدار و مرزبان‌ اين‌ درياي‌ موّاج‌
    و پرخروش‌ و سرشار از علمت‌ بود كه‌ نمي‌گذاشت‌ آبها بيرون‌ بريزد، و كثرت‌ علم‌ طغيان‌ كند، و زمام‌
    از دست‌ برود، و گفتاري‌ يا كلامي‌ را مافوق‌ طاقت‌ اهل‌ عالم‌ بر آنان‌ تحميل‌ نمايد.
    و آنچه‌ در زمرة‌ جواهرات‌ و اشياء نفيسه‌ و درّ و مرجان‌ و مرواريد اين‌ دريا به‌ شمار مي‌آمد و گوهر
    گرانبهاي‌ حاصل‌ اين‌ بحر عميق‌ بود، همانا تقوي‌ و طهارت‌ و نور و عرفان‌ بود كه‌ بر جهان‌ انسانيّت‌
    به‌ عنوان‌ صافي‌ترين‌ ارمغان‌ ملكوتي‌ ارزاني‌ ميشد.
    فَالسَّلامُ عَليكَ يَومَ وُلِدْتَ وَ يَومَ مُتَّ وَ يَومَ تُبْعَثُ حَيًّا.
    بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحِيمِ
    اللَهُ نُورُ السَّمَـ'وَ'تِ وَ الاْرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَو'ةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِي‌ زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَأَنـَّهَا كَوْكَبٌ
    دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِن‌ شَجَرَةٍ مُبَـ'رَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لاَ شَرْقِيَّةٍ وَ لاَ غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِي‌´ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُورٌ
    عَلَي‌' نُورٍ يَهْدِي‌ اللَهُ لِنُورِهِ مَن‌ يَشَآءُ وَ يَضْرِبُ اللَهُ الاْمْثَـ'لَ لِلنَّاسِ وَ اللَهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ * فِي‌ بُيُوتٍ أَذِنَ اللَهُ أَن‌
    تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ و يُسَبِّحُ لَهُ و فِيهَا بِالْغُدُوِّ وَ ا لاْ صَالِ * رِجَالٌ لاَ تُلْهِيهِمْ تِجَـ'رَةٌ وَ لاَ بَيْعٌ عَن‌ ذِكْرِ
    اللَهِ وَ إِقَامِ الصَّلَو'ةِ وَ إِيتَآءِ الزَّكَو'ةِ يَخَافُونَ يَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَ الاْبْصَـ'رُ * لِيَجْزِيَهُمُ اللَهُ أَحْسَنَ مَا عَمِلُوا
    وَ يَزِيدَهُمْ مِن‌ فَضْلِهِ وَ اللَهُ يَرْزُقُ مَن‌ يَشَآءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ.[1]
    هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَي‌ حَقِيقَةِ الْبَصِيرَةِ، وَ بَاشَرُوا رُوحَ الْيَقِينِ، وَاسْتَلاَنُوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفُونَ، وَ أَنِسُوا بِمَا
    اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجَاهِلُونَ، وَصَحِبُوا الدُّنْيَا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الاْعْلَي‌. أُولآئِكَ خُلَفَآءُ اللَهِ فِي‌ أَرْضِهِ،
    وَ الدُّعَاةُ إلَي‌ دِينِهِ، ءَاهِ ءَاهِ، شَوْقًا إلَي‌ رُؤْيَتِهِمْ![2]
    «امواج‌ علم‌ بر اساس‌ حقيقت‌ ادراك‌ و بصيرت‌ بر آنها هجوم‌ برد و به‌ يكباره‌ آنانرا احاطه‌ نمود؛ و
    جوهرة‌ ايمان‌ و يقين‌ را به‌ جان‌ و دل‌ خود مسّ كردند؛ و آنچه‌ را كه‌ خوشگذرانها سخت‌ و ناهموار
    داشتند، نرم‌ و ملايم‌ و هنجار انگاشتند؛ و به‌ آنچه‌ جاهلان‌ از آن‌ در دهشت‌ و ترس‌ بودند اُنس‌ گرفتند.
    فقط‌ با بدن‌ خاكي‌ خود همنشين‌ دنيا شدند، با روح‌هائي‌ كه‌ به‌ بلندترين‌ قلّه‌ از ذِروة‌ قدس‌ عالم‌ ملكوت‌
    آويخته‌ بود. ايشانند در روي‌ زمين‌ جانشينان‌ خدا، و داعيان‌ بشر بسوي‌ دين‌ خدا.
    آه‌ آه‌، چقدر اشتياق‌ زيارت‌ و ديدارشان‌ را دارم‌!»
    بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
    مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَـ'هَدُوا اللَهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم‌ مَن‌ قَضَي‌' نَحْبَهُ و وَ مِنْهُم‌ مَن‌ يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا
    تَبْدِيلاً.[3]
    يادنامة‌ ارتحال‌ إنسانُ العَينِ وَ عَينُ الاءنسانِ الَّذي‌ لَم‌ يَأْتِ الزّمانُ بمِثلِه‌، العارِفُ الكاملُ المُتَحقِّقُ بحَقيقَةِ
    العبوديّة‌، نُقطَةُ الوَحدَةِ بَينَ قَوْسَيِ الاحَديّةِ وَالواحِديَّة‌: حضرت‌ آقاي‌ حاجّ سيّد هاشم‌ موسوي‌ حدّاد در 12
    ماه‌ مبارك‌ رمضان‌ 1404 هجريّة‌ قمريّه‌.
    ( 12 ماه‌ مبارك‌ رمضان‌ 1404 ) (تاريخ‌ كتابت‌ اوّل‌ محرّم‌ 1405[4])

    ّّديباچه‌
    بِسم‌ اللَهِ الرَّحمَن‌ الرَّحيم‌ّ


    وَ لَمْ يَزَلْ سَيِّدِي‌ بِالْحَمْدِ مَعْرُوفا وَ لَمْ يَزَلْ سَيِّدِي‌ بِالْجُودِ مَوْصُوفا (1)
    وَ كَانَ إذْ لَيْسَ نُورٌ يُسْتَضَآءُ بِهِ وَ لاَ ظَلاَمَ عَلَي‌ ا لاْ فَاقِ مَعْكُوفا (2)
    فَرَبُّنَا بِخِلاَفِ الْخَلْقِ كُلِّهِم وَ كُلِّ مَا كَانَ فِي‌ الاْوْهَامِ مَوْصُوفا (3)
    وَ مَنْ يُرِدْهُ عَلَي‌ التَّشْبِيهِ مُمْتَثِلاً يَرْجِعْ أَخَا حَصَرٍ بِالْعَجْزِ مَكْتُوفا (4)
    وَ فِي‌ الْمَعَارِجِ يُلْقِي‌ مَوْجُ قُدْرَتِهِ مَوْجًا يُعَارِضُ طَرْفَ الرُّوحِ مَكْفُوفا (5)
    فَاتْرُكْ أَخَا جَدَلٍ فِي‌ الدِّينِ مُنْعَمِقًا قَدْ بَاشَرَ الشَّكُّ فِيهِ الرَّأْيُ مَأْوُوفا (6)
    وَ اصْحَبْ أَخَا ثِقَةٍ حُبًّا لِسَيِّدِه وَ بِالْكَرَامَاتِ مِنْ مَوْلاَهُ مَحْفُوفا (7)
    أَمْسَي‌ دَلِيلَ الْهُدَي‌ فِي‌ الاْرْضِ مُبْتَسِمًا وَ فِي‌ السَّمَآءِ جَمِيلَ الْحَالِ مَعْرُوفا (8)[5]
    1 ـ لايزال‌ و پيوسته‌ در ازل‌ آقاي‌ من‌ و مولاي‌ من‌، به‌ محمود بودن‌ و مورد حمد و ستايش‌ قرار
    گرفتن‌ معروف‌ بود؛ و پيوسته‌ از ازل‌ آقاي‌ من‌ به‌ صفت‌ جود و عطا و انفاق‌ بر عالم‌ كائنات‌ موصوف‌
    بود.
    2 ـ و ذات‌ اقدسش‌ قديم‌ بود و وجود داشت‌ در وقتيكه‌ نوري‌ نبود تا از پرتو آن‌ روشني‌ گرفته‌ شود، و
    ظلمتي‌ نبود تا بر آفاق،‌ زنگار قيد و عدم‌ را بگسترد.
    3 ـ بنابراين‌، پروردگار ما به‌ خلاف‌ جميع‌ مخلوقات‌ است‌، و به‌ خلاف‌ آنچه‌ كه‌ در دائرة‌ فكرت‌ و وهم‌
    و انديشه‌ به‌ وصف‌ درآيد.
    4 ـ و كسيكه‌ بخواهد بنا بر سبيل‌ تشبيه‌، مِثلي‌ و مانندي‌ براي‌ وي‌ بجويد، با خستگي‌ و واماندگي‌ باز
    گردد در حاليكه‌ دو كتف‌ بالهاي‌ تفكّرش‌ به‌ بند عجز و ناتواني‌ بسته‌ شده‌ است‌.
    5 ـ و در بلنديهاي‌ معرفت‌ او، موج‌ قدرتش‌ چنان‌ موجي‌ مي‌افكند و پرتاب‌ ميكند كه‌ ديدگان‌ روح‌ و
    روان‌ آدمي‌ را كور كرده‌ و جلوي‌ بينش‌ او را ميگيرد.
    6 ـ فلهذا تو از افرادي‌ كه‌ در دين‌ جدل‌ مي‌كنند و در اوهام‌ خود فروميروند و پيوسته‌ با شكّ و ترديد
    و با رأي‌ و انديشة‌ خراب‌ و معيوب‌ نظاره‌ مي‌نمايند كناره‌ بگير و ايشان‌ را در وادي‌ ضلالت‌ و
    گمراهيشان‌ به‌ بوتة‌ نسيان‌ بسپار و در زير خاك‌ فراموشي‌ دفن‌ كن‌.
    7 ـ و با افرادي‌ كه‌ به‌ جهت‌ شدّت‌ مودّت‌ و عشق‌ و محبّت‌ آقا و سيّد و سالارشان‌: خداي‌ متعال‌، داراي‌
    مقام‌ امانت‌ و وثاقت‌ شده‌اند و به‌ كرامات‌ ازليّه‌ و عنايات‌ ملكوتيّة‌ مولايشان‌ محفوف‌ گرديده‌اند،
    مصاحبت‌ نما و همنشين‌ باش‌ و آنان‌ را يار مهربان‌ و رفيق‌ شفيق‌ خود بنما.
    8 ـ آن‌ افرادي‌ كه‌ در روي‌ زمين‌ با بشاشت‌ وجه‌ و انشراح‌ صدر و تبسّم‌ روحي‌ ملكوتي‌، دليلان‌ به‌
    سوي‌ راه‌ هدايت‌ و نجاح‌ و نجات‌ و فلاحند؛ و در آسمان‌ به‌ نيكوئي‌ حال‌ و جمال‌ عقائد و معارف‌ و
    ملكات‌ مشهور و معروف‌ مي‌باشند.


    مقدمه
    بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحيم‌

    وَ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَي‌ مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّاهِرينَ
    وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي‌ أعْدا´ئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ ا لاْ نَ إلَي‌ يَوْمِ الدّينِ
    وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلاَّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم‌
    حَسْبُنا اللَهُ وَ نِعْمَ الْوَكيلُ نِعْمَ الْمَوْلَي‌ وَ نِعْمَ النَّصير

    يكي‌ از شاگردان‌ مكتب‌ اخلاقي‌ و عرفانيِ فريد عصر و حسنة‌ دهر، عارف‌ بي‌بديل‌ و موحّد بي‌نظير،
    سيّد العلمآءِ العامِلين‌ أفضل‌ الفقهآءِ والمجتهدين‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ العظمي‌ حاج‌ سيّد ميرزا علي‌ آقاي‌
    قاضي‌ قدَّس‌ اللهُ تُربتَه‌ المُنيفة‌؛ مرحوم‌ سيّد جليل‌ و عارف‌ نبيل‌ اهل‌ توحيد بحقّ معني‌ الكلمة‌ حاجّ سيّد
    هاشم‌ موسويّ حَدّاد أنارَ اللَهُ شَـَابيبَ قبرِهِ الشّريفِ مِن‌ أنوارِه‌ القاهرَةِ القُدسيَّة‌ ميباشد، كه‌ از قديمي‌ترين‌
    تلامذة‌ آن‌ آيت‌ إلهي‌ محسوب‌، و از قدرتمندترين‌ شاگردان‌ وي‌ در سلوك‌ راه‌ تجريد و در نورديدن‌ و
    پشت‌ سرگذاشتن‌ عالم‌ ملك‌ و ملكوت‌ و نشـآتِ تعيّن‌، و ورود در عالم‌ جبروت‌ و لاهوت‌، و اندكاك‌
    محض‌ و فناي‌ صرف‌ در ذات‌ احديّت‌ حضرت‌ حقّ جلّ و علا مي‌باشد.
    الْحَدّادُ وَ ما أدْراكَ مَا الْحَدّادُ؟!

    ذكر و ياد حضرت‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ حدّاد در كلمات‌ علاّمه‌ آية‌ الله‌ طباطبائي‌ و آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌
    قوچاني‌ و علاّمة‌ لاهيجي‌ انصاري‌
    حقير قبل‌ از تشرّف‌ به‌ نجف‌ اشرف‌ و آستان‌ بوسي‌ حضرت‌ مولي‌الموحّدين‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ صلواتُ
    الله‌ و مل´ئكتِه‌ أجمعين‌، اوقاتي‌ كه‌ در بلدة‌ طيّبة‌ قم‌ از محضر پر فيض‌ حضرت‌ استاد علاّمه‌ آية‌ الله‌
    طباطبائي‌ قدّس‌اللهُ نفسَه‌ بهرمند مي‌شدم‌، گهگاهي‌ حضرت‌ ايشان‌ نامي‌ از آقاي‌ سيّدهاشم‌ ميبردند كه‌ از
    قدماي‌ تلامذة‌ مرحوم‌ قاضي‌ است‌ و بسيار شوريده‌ و وارسته‌ است‌ و در كربلا سكونت‌ دارد، و مرحوم‌
    قاضي‌ هر وقت‌ به‌ كربلا مشرّف‌ مي‌شوند، در منزل‌ ايشان‌ سكونت‌ ميگزينند.
    اين‌ ببود تا خداوند توفيق‌ تشرّف‌ بدان‌ آستان‌ را مرحمت‌ فرمود؛ و حقير در نجف‌ اشرف‌ به‌ توصية‌
    حضرت‌ استاد علاّمه‌، در امور عرفاني‌ و الهي‌ فقط‌ با حضرت‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ قوچاني‌ أفاضَ
    اللهُ تربتَه‌ مِنْ أنواره‌، حَشر و نَشر داشتم‌ و ايشان‌ گاهي‌ نامي‌ از حضرت‌ آقاي‌ حدّاد ميبردند؛ و بعضي‌
    از رفقا كه‌ تلامذة‌ مرحوم‌ قاضي‌ بودند مخصوصاً بعضي‌ از مسافرين‌ و زائرين‌، در محضر آية‌ الله‌
    قوچاني‌ نامي‌ از ايشان‌ برده‌ و احوالپرسي‌ مي‌نمودند؛ و ايشان‌ هم‌ ميفرمودند: در كربلا هستند و
    الحمدللّه‌ حالشان‌ خوب‌ است‌.
    و چون‌ ما در نجف‌ بوديم‌ و به‌ درس‌ و مباحثه‌ مشغول‌، لهذا براي‌ زيارت‌ مرقد مطهّر حضرت‌ سيّد
    الشّهدا عليه‌ السّلام‌ فقط‌ در بعضي‌ از ليالي‌ جمعه‌ و يا بعضي‌ از مواقع‌ زيارتي‌ بود كه‌ به‌ كربلا
    مي‌آمديم‌ و همان‌ شب‌ و يا فرداي‌ آن‌ روز برمي‌گشتيم‌؛ و ديگر مجالي‌ براي‌ پي‌جوئي‌ و ملاقات‌ آقاي‌
    حدّاد نبود.
    اين‌ مدّت‌ قريب‌ هفت‌ سال‌ بطول‌ انجاميد؛ تا روزي‌ در صحن‌ مطهّر، يكي‌ از تلامذة‌ مرحوم‌ قاضي‌ به‌
    نام‌: علاّمة‌ لاهيجي‌ انصاري‌ كه‌ براي‌ زيارت‌ مشرّف‌ شده‌ بود و با حضرت‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ در
    وسط‌ صحن‌ ملاقات‌ كرده‌ و ديده‌ بوسي‌ كردند ـ و من‌ هم‌ در آنوقت‌ در معيّت‌ ايشان‌ بودم‌ ـ در ضمن‌
    احوالپرسي‌ها و مكالمات‌، از حضرت‌ آقاي‌ سيّد هاشم‌ نام‌ برد و احوالپرسي‌ نمود؛ و در ميان‌ سخنان‌
    خود گفت‌:
    «مرحوم‌ قاضي‌ خيلي‌ به‌ ايشان‌ عنايت‌ داشت‌، و او را به‌ رفقاي‌ سلوكي‌ معرّفي‌ نمي‌كرد؛ و بر حال‌ او
    ضَنَّت‌ داشت‌ كه‌ مبادا رفقا مزاحم‌ او شوند. او تنها شاگردي‌ است‌ كه‌ در زمان‌ حيات‌ مرحوم‌ قاضي‌
    موت‌ اختياري‌ داشته‌ است‌؛ بعضي‌ اوقات‌ ساعات‌ موت‌ او تا پنج‌ و شش‌ ساعت‌ طول‌ مي‌كشيد.
    و مرحوم‌ قاضي‌ ميفرمود: سيّد هاشم‌ در توحيد مانند سنّيها كه‌ در سنّي‌گري‌ تعصّب‌ دارند، او در توحيد
    ذات‌ حقّ متعصّب‌ است‌؛ و چنان‌ توحيد را ذوق‌ كرده‌ و مسّ نموده‌ است‌ كه‌ محال‌ است‌ چيزي‌ بتواند در
    آن‌ خلل‌ وارد سازد.»
    از اين‌ مكالمه‌ و گفتگو مدّتي‌ مديد نگذشت‌ تا زيارتي‌ حضرت‌ أباعبدالله‌ عليه‌ السّلام‌ پيش‌ آمد و آن‌
    زيارتي‌ نيمة‌ شعبان‌ سنة‌ 1376 هجريّة‌ قمريّه‌ بود كه‌ حقير را توفيق‌ زيارت‌ حاصل‌ و به‌ كربلا مشرّف‌
    شدم‌؛ و در آن‌ سفر توفيق‌ زيارت‌ و دست‌ بوسي‌ حضرت‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ را پيدا كردم‌ و تا بيست‌ و
    هشت‌ سال‌ تمام‌ كه‌ ايشان‌ از دار فاني‌ رحلت‌ نمودند يعني‌ در سنة‌ 1404 روابط‌ و صميميّت‌ و ارادت‌
    بنحو اكمل‌ و أتمّ برقرار بود. و تا اين‌ زمان‌ كه‌ هشت‌ سال‌ از ارتحال‌ ايشان‌ ميگذرد، پيوسته‌ يادشان‌ و
    ذكرشان‌ به‌ مراتب‌ بيشتر از پدر در افق‌ خاطره‌ مجسّم‌ است‌. رَحْمَةُ اللَهِ عليه‌ رَحمةً واسعَةً.

    الحدّادُ و ما أدْراكَ ما الحدّادُ؟!
    اين‌ مرد بقدري‌ عظيم‌ و پر مايه‌ بود كه‌ لفظ‌ عظمت‌ براي‌ وي‌ كوتاه‌ است‌؛ بقدري‌ وسيع‌ و واسع‌ بود كه‌
    عبارت‌ وسعت‌ را در آنجا راه‌ نيست‌؛ بقدري‌ متوغّل‌ در توحيد و مندكّ در ذات‌ حقّ متعال‌ بود كه‌ آنچه‌
    بگوئيم‌ و بنويسيم‌ فقط‌ اسمي‌ است‌ و رسمي‌؛ و او از تعيّن‌ خارج‌، و از اسم‌ و رسم‌ بيرون‌ بود.
    آري‌، سيّد هاشم‌ حدّاد كه‌ حقّاً و واقعاً روحي‌ فداه‌، مردي‌ بود كه‌ دست‌ كوتاه‌ ما به‌ دامان‌ بلند او نرسيد؛
    و در اين‌ مدّت‌ مديد در مسافرتهاي‌ همه‌ ساله‌ كه‌ يك‌ بار و بعضي‌ اوقات‌ دو بار اتّفاق‌ مي‌افتاد و دو إلي‌
    سه‌ ماه‌ طول‌ مي‌كشيد و غالباً هم‌ بنده‌ در كربلا بودم‌ و در منزل‌ ايشان‌ وارد بودم‌ و جزو اطفال‌ و
    بچّه‌هاي‌ ايشان‌ به‌ حساب‌ مي‌آمدم‌، ولي‌ معذلك‌ او رفت‌ و ما هنوز خيره‌ و شرمنده‌ و سربه‌ زير در
    برابر آن‌ علوّ و آن‌ مقام‌ و آن‌ جلالت‌ سرافكنده‌ مانده‌ايم‌.
    ايشان‌ قابل‌ توصيف‌ نيست‌. من‌ چه‌ گويم‌ دربارة‌ كسيكه‌ به‌ وصف‌ در نمي‌آيد؛ نه‌ تنها لا يوصَف‌ بود،
    بلكه‌ لا يُدرك‌ و لا يوصَف‌ بود؛ نه‌ آنكه‌ يُدْرك‌ و لايوصَف‌ بود.

    عدم‌ قدرت‌ مصنّف‌ بر شرح‌ احوال‌ و بيان‌ مدارج‌ و معارج‌ حدّاد
    لهذا در نوشتجات‌ حقير از او نامي‌ به‌ چشم‌ نمي‌خورد و شرح‌ حالي‌ به‌ ميان‌ نيامده‌ است‌. حتّي‌ در كتاب‌
    «مهرتابان‌» كه‌ يادنامة‌ استاد بزرگوار حضرت‌ آية‌ الله‌ علاّمة‌ طباطبائي‌ قدَّس‌ اللهُ سرَّه‌ مي‌باشد و در
    آنجا از حالات‌ حضرت‌ قاضي‌ مفصّلاً سخن‌ به‌ ميان‌ آمده‌ است‌ و از احوالات‌ بعضي‌ از شاگردان‌ و
    حتّي‌ اسم‌ شاگردان‌ متسلسِلاً آمده‌ است‌، نامي‌ از سيّد هاشم‌ حدّاد نيست‌! چرا؟! و به‌ چه‌ علّت‌؟! براي‌
    اينكه‌ ايشان‌ به‌ قلم‌ در نمي‌آيد، و در خامه‌ نمي‌گنجد. او شاهباز بلند پروازي‌ است‌ كه‌ هر چه‌ طائر فكر
    و عقل‌ و انديشه‌ اوج‌ بگيرد و بخواهد وي‌ را دريابد، مي‌بيند او برتر و عالي‌تر و راقي‌تر است‌. فَيَرْجِعُ
    الْفِكْرُ خاسِئًا وَ البَصَرُ ذَليلاً وَ البَصيرَةُ كَليلَةً، فَتَبْقَي‌ حَيْرَي‌ لا تَعْرِفُ يَمْنَةً عَن‌ يَسْرَةٍ وَ لا فَوْقًا مِن‌ تَحْتٍ وَ
    لا أمامًا مِن‌ خَلْفٍ.
    آخر چگونه‌ كسي‌ كه‌ محدود به‌ جهات‌ و تعيّنات‌ است‌ توصيف‌ روح‌ مجرّد را كند، و بخواهد آن‌ را در
    قالب‌ آورد و گرداگرد او بچرخد و او را شرح‌ و بيان‌ نمايد؟! در اينجا مي‌بينيم‌ كه‌ چقدر خوب‌ و روشن‌
    گفتار ملاّي‌ رومي‌ بر منصّة‌ حقيقت‌ مي‌نشيند و مصداق‌ خود را در خارج‌ پيدا ميكند:
    من‌ به‌ هر جمعيّتي‌ نالان‌ شدم‌ جفت‌ بدحالان‌ وخوش‌حالان‌ شدم‌
    هركسي‌ از ظنّ خود شد يار من وز درون‌ من‌ نجست‌ اسرار من‌
    سِرّ من‌ از نالة‌ من‌ دور نيست‌ ليك‌ چشم‌ و گوش‌ را آن‌ نور نيست‌
    تن‌ ز جان‌ و جان‌ ز تن‌ مستورنيست ليك‌ كس‌ را ديد جان‌ دستور نيست[6]
    و يا در آنجا كه‌ ميفرمايد:
    گرچه‌ تفسير زبان‌ روشنگر است ‌ليك‌ عشقِ بي‌زبان‌ روشن‌تر است‌
    چون‌ قلم‌ اندر نوشتن‌ مي‌شتافت چون‌ به‌ عشق‌ آمد قلم‌ بر خود شكافت‌
    چون‌ سخن‌ در وصف‌ اين‌ حالت‌ رسيد هم‌ قلم‌ بشكست‌ و هم‌ كاغذ دريد
    عقل‌ در شرحش‌ چو خَر در گل‌ بخفت شرح‌ عشق‌ و عاشقي‌ هم‌ عشق‌ گفت‌
    آفتاب‌ آمد دليل‌ آفتاب گر دليلت‌ بايد از وي‌ رو متاب‌
    از وي‌ ار سايه‌ نشاني‌ ميدهد شمس‌ هر دم‌ نور جاني‌ ميدهد
    سايه‌ خواب‌ آرد ترا هم‌ چون‌ سَمَر[7] چون‌ برآيد شمس‌، انْشَقَّ الْقَمَر
    خود غريبي‌ در جهان‌ چون‌ شمس‌ نيست شمس‌ جان‌ باقئي‌ كش‌ أمْس‌ نيست‌
    شمس‌ در خارج‌ اگر چه‌ هست‌ فرد مثل‌ او هم‌ مي‌توان‌ تصوير كرد
    ليك‌ شمسي‌ كه‌ از او شد هست‌ اَثير نبْودش‌ در ذهن‌ و در خارج‌ نظير
    در تصوّر ذات‌ او را كُنج‌ كو تا در آيد در تصوّر مثل‌ او
    و چقدر خوب‌ و روشن‌ فرمايش‌ مولي‌ الموالي‌ حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ جا و محلّ خود را
    نشان‌ ميدهد كه‌:
    صَحِبُوا الدُّنْيَا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الاْعْلَي‌. أُولَ´ئِكَ خُلَفَآءُ اللَهِ فِي‌ أَرْضِهِ وَ الدُّعَاةُ إلَي‌ دِينِهِ. ءَاهِ
    ءَاهِ، شَوْقًا إلَي‌ رُؤْيَتِهِمْ!
    «در دنيا و عالم‌ طبيعت‌ فقط‌ با بدنهاي‌ خاكي‌ خود همنشيني‌ و برخورد داشتند درحاليكه‌ جانهاي‌ آنها به‌
    آسمان‌ قدس‌ و محلّ رفيع‌ و عالي‌ بسته‌ بود. ايشانند فقط‌ جانشينان‌ خدا در روي‌ زمينش‌ و داعيان‌ او به‌
    سوي‌ دينش‌. آه‌ آه‌، چقدر مشتاق‌ ديدار و زيارتشان‌ هستم‌.»

    سبب‌ تأليف‌ كتاب‌
    امّا از آنجائي‌ كه‌ ولد ارشد و افضل‌ و أعلم‌ آية‌ الله‌ معظّم‌ و حجّة‌ الله‌ مكرّم‌ الهي‌، حضرت‌ حاج‌ سيّد
    ميرزا علي‌ قاضي‌ أعلَي‌ اللهُ مقامَه‌ المُنيف‌: جناب‌ محترم‌ و سرور مكرّم‌ حقير، فخر الفضلا´ءِ العِظام‌ و
    عِماد العَشيرة‌ الفخام‌ و سيّد البَررة‌ الكِرام‌، ولد جسماني‌ و روحاني‌ آن‌ فقيد: آقاي‌ حاج‌ سيّد محمّد حسن‌
    قاضي‌ طباطبائي‌ تبريزي‌ أدامَ اللهُ أيّامَ ظِلاله‌ و بركاتِه‌، كتابي‌ را بالنّسبة‌ مفصّل‌ و مشروح‌ در احوالات‌
    والد ارجمندشان‌: مرحوم‌ قاضي‌ در دست‌ تأليف‌ دارند و شايد بحمدالله‌ و المنّه‌ بزودي‌ آمادة‌ طبع‌ و نشر
    گردد، و در جلد دوّم‌ اين‌ مجموعه‌ شرح‌ حالات‌ و ترجمة‌ تلامذه‌ و شاگردان‌ آن‌ بزرگمرد الهي‌ آمده‌
    است‌، و چندين‌ بار با پيام‌ شفاهي‌ و اينك‌ با رقيمة‌ كريمة‌ خود كتباً از حقير خواسته‌اند تا دربارة‌ حضرت‌
    آقا حاج‌ سيّد هاشم‌ حدّاد رضوانُ اللهِ تعالَي‌ عَليه‌ آنچه‌ را كه‌ ميدانم‌ بنويسم‌ و خدمت‌ ايشان‌ تقديم‌ كنم‌؛
    لهذا امتثالاً لامره‌ كه‌ در حقيقت‌ امتثال‌ امر مرحوم‌ والدشان‌ است‌، حقير بر آن‌ شدم‌ كه‌ رساله‌اي‌ گرچه‌
    مختصر باشد، آنهم‌ آنچه‌ در حدود فهم‌ و ادراك‌ حقير بوده‌ است‌، در اينجا گردآورده‌ و به‌ ايشان‌ و به‌
    ارباب‌ سلوك‌ و معرفت‌ تقديم‌ كنم‌، مَع‌ الاِعترافِ بالعَجْز و الاْءقرار بالقُصور.
    وَ مَا تَوْفِيقِي‌´ إِلاَّ بِاللَهِ، عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ؛ وَ هُوَ خَيْرُ الْهادي‌ إلَي‌ سَوآءِ السَّبيل‌.
    و شروع‌ اين‌ رساله‌ در ساعت‌ ضُحَي‌ از روز سه‌ شنبه‌ پانزدهم‌ شهر رجب‌المرجّب‌ سنة‌ يكهزار و
    چهارصد و دوازده‌ هجريّة‌ قمريّه‌، در بلدة‌ طيّبة‌ مشهد مقدّس‌ رضوي‌ عَلي‌ شاهِدِها ءَالافُ التَّحيّةِ و
    الاءكرام‌ و السّلام‌ و الاءنْعام‌ تحقّق‌ پذيرفت‌؛ و به‌ نام‌ روح‌ مجرّد: يادنامة‌ حاجّ سيّد هاشم‌ حدّاد قُدّس‌ سرُّه‌
    ناميده‌ شد.
    وَ أنا العبد الحقير الفقير المسكينُ المُستكين‌
    السّيّد محمّدٌ الحُسَين‌ الحُسينيّ الطِّهرانيّ
    عَفَا اللهُ عَن‌ جرآئِمه‌
    بسم الله الرحمن الرحيم
    روح مجرد / قسمت سوم: تشرف به محضر حداد، سبب شهرت به حداد، عشق مرحوم حداد، خواب و
    خوراک مرحوم حداد
    بخش نخستين:
    مقدّمة‌ تشرّف‌ و توفيق‌ به‌ محضر و ملازمت‌ حضرت‌ حدّاد

    بِسم‌ اللَه‌ الرَّحمن‌ الرَّحيم‌
    وَ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَي‌ سَيِّدِنا وَ نَبِيِّنا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبينَ
    وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي‌ أعْدآئِهِمْ أجْمَعينَ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيمِ
    وَ هُوَ حَسْبُنا وَ نِعْمَ الْوَكيلُ نِعْمَ الْمَوْلَي‌ وَ نِعْمَ النَّصيرُ
    تَحَصَّنْتُ بِالْمَلِكِ الْحَيِّ الَّذِي‌ لاَ يَمُوتُ، وَ اعْتَصَمْتُ بِذِي‌ الْعِزَّةِ وَالْعَدْلِ وَ الْجَبَرُوتِ، وَ اسْتَعَنْتُ بِذِي‌
    الْعَظَمَةِ وَ الْقُدْرَةِ وَ الْمَلَكُوتِ عَنْ كُلِّ مَا أَخَافُهُ وَ أَحْذَرُهُ.[8]
    اللَهُمَّ صَلِّ وَ سَلِّمْ وَ زِدْ وَ بارِكْ عَلَي‌ صاحِبِ الدَّعْوَةِ النَّبَويَّةِ، وَالصَّوْلَةِ الْحَيْدَريَّةِ، وَ الْعِصْمَةِ الْفاطِميَّةِ، وَ
    الْحِلْمِ الْحَسَنيَّةِ، وَ الشَّجاعَةِ الْحُسَيْنيَّةِ، وَ الْعِبادَةِ السَّجّاديَّةِ، وَ الْمَـَاثِرِ الْباقِريَّةِ، وَ ا لاْ ثارِ الْجَعْفَريَّةِ، وَ الْعُلومِ
    الْكاظِميَّةِ، وَ الْحُجَجِ الرَّضَويَّةِ، وَ الْجودِ التَّقَويَّةِ، وَ النَّقاوَةِ النَّقَويَّةِ، وَالْهَيْبَةِ الْعَسْكَريَّةِ، وَ الْغَيْبَةِ الإلَهيَّةِ.
    اللَهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ اجْعَلْنا مِنْ شيعَتِهِ وَ أعْوانِهِ وَ أنْصارِهِ.[9]
    صَلِّ اللَهُمَّ عَلَي‌ التَّجَلّي‌ الاْعْظَمِ، وَ كَمالِ بَهآئِكَ الاْقْدَمِ، شَجَرَةِ الطّورِ، وَ الْكِتابِ الْمَسْطورِ، وَ النّورِ عَلَي‌
    النّورِ في‌ طَخْيآءِ[10] الدَّيْجورِ، عَلَمِ الْهُدَي‌، وَ مُجَلّي‌ الْعَمَي‌، وَ نورِ أقْطارِ الْوَرَي‌، وَ بابِكَ الَّذي‌ مِنْهُ يُؤْتَي‌،
    الَّذي‌ يَمْلاَ الاْرْضَ قِسْطًا وَ عَدْلاً كَما مُلِئَتْ ظُلْمًا وَ جَوْرًا.

    مقدّمة‌ تشرّف‌ به‌ محضر حضرت‌ حدّاد
    در ميان‌ طلاّب‌ و فضلا و علماي‌ نجف‌ اشرف‌ اين‌ قاعده‌ برقرار است‌ كه‌ در ايّام‌ زيارتي‌ مخصوص‌
    حضرت‌ مولي‌ الكَوْنَين‌ أبي‌ عبدالله‌ الحسين‌ سيّد الشّهداء عَليه‌ و عَلي‌ أبيه‌ و اُمِّه‌ و جَدِّه‌ و أخيه‌ و التِّسعةِ
    الطّاهرةِ مِن‌ أبنآئِهِ صَلواتُ اللهِ و سَلام‌ مل´ئكتِهِ المقرَّبينَ و الانبيا´ءِ و المُرسَلينَ، مانند زيارت‌ عَرَفه‌ و
    زيارت‌ أربعين‌ و زيارت‌ نيمة‌ شعبان‌، پياده‌ از نجف‌ اشرف‌ به‌ كربلاي‌ مُعلَّي‌ مشرّف‌ مي‌شوند؛ يا از
    جادّة‌ مستقيم‌ بياباني‌ كه‌ سيزده‌ فرسخ‌ است‌، و يا از جادّة‌ كنار شطّ فرات‌ كه‌ هجده‌ فرسخ‌ است‌. جادّة‌
    بياباني‌ خشك‌ و بي‌آب‌ و علف‌ است‌، ولي‌ مسافرين‌ زودتر ميرسند و يكروزه‌ و يا دو روزه‌ راه‌ را طيّ
    مي‌كنند؛ ولي‌ جادّة‌ كنار شطّ، جادّة‌ ماشين‌ رو نيست‌، جادّة‌ پياده‌ رو و مال‌ رو است‌ و انحراف‌ نيز دارد
    ولي‌ بعوض‌ سرسبز و خرّم‌ است‌ و از زير درختهاي‌ خرما و نخلستانها عبور ميكند، و در هر چند
    فرسخي‌ يك‌ خان‌ و مُضيف‌ خانة‌ وسيع‌ (مهمانخانة‌ ساخته‌ شده‌ از حصير متعلّق‌ به‌ شيوخ‌ أعراب‌ كه‌ در
    آنجا تمام‌ واردين‌ را بطور مجّاني‌ هر چقدر كه‌ بمانند پذيرائي‌ مي‌كنند) وجود دارد كه‌ طلاّب‌ روزها را
    تا به‌ شب‌ راه‌ ميروند و شبها را در آنجا بيتوته‌ مي‌نمايند، و معمولاً سفرشان‌ از راه‌ آب‌ كه‌ اين‌ راه‌ است‌
    دو روز و يا سه‌ روز طول‌ مي‌كشد.
    حقير را در مدّت‌ اقامت‌ هفت‌ سالة‌ در نجف‌ اشرف‌ جز دو بار توفيق‌ تشرّف‌ پياده‌ به‌ كربلا دست‌ نداد؛
    چون‌ مرحومة‌ والده‌ در قيد حيات‌ بودند، و گرچه‌ از رفتن‌ ممانعت‌ نمي‌نمودند ولي‌ چون‌ حقير در ايشان‌
    آثار اضطراب‌ ميديدم‌، خودم‌ داوطلب‌ براي‌ راه‌ پياده‌ نمي‌شدم‌. تا يكي‌ دو سال‌ مانده‌ به‌ آخرين‌ زماني‌ كه‌
    در نجف‌ بوديم‌، ديدم‌ در ايشان‌ آن‌ اضطراب‌ بواسطة‌ آشنائي‌ با خانواده‌هاي‌ نجفي‌ تا اندازه‌اي‌ پائين‌ آمده‌
    است‌، فلهذا ايشان‌ را با بعضي‌ از مسافرين‌ و زائرين‌ ايراني‌ كه‌ بر ما وارد بودند، قبلاً به‌ كربلا روانه‌
    ساختيم‌ و سپس‌ خود با رفقا به‌ راه‌ افتاديم‌.

    دو سفر پيادة‌ حقير به‌ كربلا در معيّت‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ قوچاني‌
    در هر دو سفر، حقير در معيّت‌ حضرت‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ قوچاني‌ أفاضَ اللهُ علينا مِن‌ رَحَماتِه‌
    و بركاتِه‌ بودم‌، و ايضاً جناب‌ محترم‌ آية‌ الله‌ مرحوم‌ حاج‌ شيخ‌ حسنعلي‌ نجابت‌ شيرازي‌ و جناب‌ محترم‌
    حجّة‌ الاءسلام‌ و المسلمين‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد محمّد مهدي‌ دستغيب‌ شيرازي‌ اخوي‌ كوچكتر مرحوم‌ شهيد
    دستغيب‌ همراه‌ بودند؛ و در سفر دوّم‌ نيز يكي‌ از طلاّب‌ آشنا با آية‌ الله‌ قوچاني‌ به‌ نام‌ سيّد عبّاس‌ يَنگَجي‌
    و يك‌ نفر از ارادتمندان‌ ايشان‌ كه‌ از رجال‌ و معاريف‌ طهران‌ بود مصاحبت‌ داشتند.
    توضيح‌ آنكه‌ اين‌ رَجُل‌ معروف‌ كه‌ حقّاً مردي‌ با صفا و پاكدل‌ و عاشق‌ خاندان‌ ولايت‌ است‌ و الحمدللّه‌
    هم‌ اينك‌ در قيد حيات‌ است‌، در نجف‌ اشرف‌ كه‌ به‌ عنوان‌ زيارت‌ تشرّف‌ حاصل‌ نموده‌ بود، به‌ فقيد
    سعيد آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ گفته‌ بود: من‌ ميخواهم‌ يك‌ روز لباس‌ عملگي‌ در تن‌ كنم‌ و در آن‌ هنگام‌
    كه‌ رواقها را چوب‌ بست‌ نموده‌ و مشغول‌ تعمير و گچكاري‌ و آينه‌ كاري‌ بودند، در ميان‌ عمله‌ها بطور
    ناشناس‌ وارد و مشغول‌ كار شوم‌، از صبح‌ تا به‌ غروب‌ آفتاب‌.
    آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ كه‌ وصيّ رسمي‌ مرحوم‌ قاضي‌ در امر طريقت‌ و اخلاق‌ و سلوك‌ إلي‌ الله‌
    هستند، وي‌ را از اين‌ عمل‌ منع‌ كردند و فرمودند: شما يك‌ مرد معروف‌ و سرشناسي‌ هستي‌، و اين‌ كار
    زيبا و نيكو را هر چه‌ هم‌ پنهان‌ كني‌ بالاخره‌ آشكارا خواهد شد و بر سر زبانها خواهدآمد؛ آنگاه‌ غرور
    و عُجبي‌ كه‌ احياناً براي‌ شما اين‌ عمل‌ به‌ بار مي‌آورد چه‌ بسا ضررش‌ بيشتر از منافع‌ اين‌ عمل‌ پسنديده‌
    باشد. و من‌ اينطور صلاح‌ مي‌بينم‌ كه‌ شما به‌ عوض‌ اين‌ نيّت‌ خير، اينك‌ كه‌ ايّام‌ زيارتي‌ مخصوصة‌ نيمة‌
    شعبان‌ است‌ پياده‌ با ما به‌ كربلا مشرّف‌ شويد! اين‌ كار را كسي‌ نمي‌فهمد؛ تازه‌ اگر هم‌ بفهمد، مثل‌ آن‌
    عمل‌ سرو صدا ايجاد نمي‌كند و عواقب‌ وخيم‌ روحي‌ براي‌ شما ندارد.

    زيارت‌ پياده‌ به‌ كربلا در نيمة‌ شعبان‌ 1376 هجريّة‌ قمريّه‌
    آن‌ مرد محترم‌ اين‌ سخن‌ را پذيرفت‌ و آمادة‌ سفر پياده‌ براي‌ كربلا شد. اين‌ سفر صبح‌ روز دوازدهم‌
    شهر شعبان‌ المعظّم‌ سنة‌ يكهزار و سيصد و هفتاد و شش‌ هجريّة‌ قمريّه‌ بود كه‌ سه‌ روز و دو شب‌
    بطول‌ انجاميد و ما در عصر روز چهاردهم‌ به‌ كربلاي‌ معلّي‌ وارد شديم‌.
    البتّه‌ اين‌ سفر پياده‌ براي‌ مردي‌ كه‌ از كارهاي‌ سخت‌ طلبگي‌ به‌ دور است‌ و ناز پرورده‌ و متنعّم‌ بوده‌
    است‌ چه‌ بسا مشكل‌ بود؛ ولي‌ از آنجائي‌ كه‌ حقيقةً از محبّين‌ و شيعيان‌ و مواليان‌ است‌، لهذا نه‌ تنها اين‌
    راه‌ صعب‌ را همگام‌ با سائر رفقا پيمود، بلكه‌ از عشق‌ و شوريدگي‌ خاصّي‌ برخوردار بود، و بسيار در
    راه‌ گريه‌ ميكرد، و با خود اين‌ غزل‌ حافظ‌ عليه‌ الرّحمة‌ را زمزمه‌ مي‌نمود:
    صبا به‌ لطف‌ بگو آن‌ غزال‌ رعنا را كه‌ سر به‌ كوه‌ و بيابان‌ تو داده‌اي‌ ما را
    شكر فروش‌ كه‌ عمرش‌ دراز باد چرا تفقّدي‌ نكند طوطي‌ شكرخا را
    غرور حسن‌ اجازت‌ مگر نداد اي‌ گل‌ كه‌ پرسشي‌ نكني‌ عندليب‌ شيدا را
    به‌ خُلق‌ و لطف‌ توان‌ كرد صيد اهل‌ نظر به‌ بند و دام‌ نگيرند مرغ‌ دانا را
    ندانم‌ از چه‌ سبب‌ رنگ‌ آشنائي‌ نيست‌ سهي‌ قدان‌ سيه‌ چشم‌ ماه‌ سيما را
    چو با حبيب‌ نشينيّ و باده‌ پيمائي‌ بياد دار محبّان‌ بادپيما را
    جزاين‌قدرنتوان‌ گفت‌ درجمال‌تو عيب‌ كه‌ وضع‌ مهر و وفا نيست‌ روي‌ زيبا را
    در آسمان‌ چه‌ عجب‌ گر به‌ گفته حافظ‌ سماع‌ زُهره‌ به‌ رقص‌ آورد مسيحا را [11]
    و برخي‌ اوقات‌ قدري‌ از رفقا فاصله‌ ميگرفت‌ تا بيشتر به‌ خود مشغول‌ باشد، و راز و نياز و سوز و
    گداز خود را خود بداند. اتّفاقاً از نيمة‌ راه‌ به‌ بعد باران‌ باريد و جادّة‌ مال‌ رو بدون‌ اسفالت‌ گل‌ شده‌ بود،
    و اين‌ مرد بدون‌ هيچ‌ محابا پايش‌ در گل‌ فرو ميرفت‌. تا تقريباً از يك‌ فرسخي‌ كربلا كه‌ آثار شهر از
    دور كم‌ و بيش‌ خود را نشان‌ ميداد، كفشهاي‌ خود را از پا در آورده‌ و به‌ هم‌ گره‌ زد و به‌ اينطرف‌ و
    آن‌ طرف‌ گردن‌ خود آويزان‌ نمود.
    و ما هم‌ با همة‌ رفقا و همراهان‌ خاك‌ آلوده‌ با همان‌ وضع‌ بدون‌ غسل‌ زيارت‌ يكسره‌ به‌ حرم‌ انور
    مشرّف‌ شديم‌.
    اين‌ زيارت‌ تقريباً كمتر از يك‌ ساعت‌ طول‌ كشيد. و از آنجا به‌ سوي‌ قبر حضرت‌ أباالفضل‌ العبّاس‌
    عليه‌ السّلام‌ آمده‌ و با همان‌ حال‌ و كيفيّت‌ آنحضرت‌ را نيز زيارت‌ كرديم‌. و چون‌ يكي‌ از رفقاي‌
    كاظميني‌ و بغدادي‌ كه‌ به‌ نام‌ حاج‌ عبدالزَّهراء گَرْعاوي‌ بود، شب‌ را براي‌ شام‌ در مسافرخانه‌ و
    مسجدي‌ كه‌ وارد شده‌ بود دعوت‌ نموده‌ بود، لهذا چون‌ شب‌ در آمد همة‌ رفقا براي‌ غسل‌ زيارتِ شب‌
    نيمه‌، به‌ حمّام‌ خيمه‌ گاه‌ در آمده‌، غسل‌ نموده‌، و با همديگر حرمين‌ مطهّرين‌ شريفين‌ را زيارت‌ كرده‌، و
    سپس‌ در موعد حاج‌ عبدالزّهراء گرد آمده‌ و تا به‌ صبح‌ به‌ إحياء و شب‌ زنده‌داري‌ و قرائت‌ قرآن‌ و
    دعا مشغول‌، نماز صبح‌ را در حرم‌ مطهّر گزارده‌، و پس‌ از طلوع‌ آفتاب‌ في‌ الجمله‌ استراحت‌ و تمدّد
    اعصابي‌ نموده‌؛ و اينك‌ همه‌ حاضر براي‌ انجام‌ غسل‌ زيارت‌ روز نيمة‌ شعبان‌ و تشرّف‌ به‌ حرمين‌
    شريفين‌ شديم‌.
    پس‌ از اداي‌ زيارت‌ بطور كامل‌، فقط‌ كسي‌ كه‌ عازم‌ نجف‌ بود، بنده‌ در معيّت‌ آية‌ الله‌ قوچاني‌ بودم‌؛
    چون‌ آقا حاج‌ شيخ‌ حسنعلي‌ نجابت‌ و آقا حاج‌ سيّد محمّد مهدي‌ دستغيب‌ از ايران‌ براي‌ زيارت‌ آمده‌
    بودند، و بنا بود با آن‌ شخص‌ محترم‌ براي‌ قبل‌ از ماه‌ مبارك‌ رمضان‌ خود را به‌ شيراز و به‌ طهران‌
    برسانند؛ و آقاي‌ سيّد عبّاس‌ ميخواست‌ عصر آنروز يا فردا به‌ نجف‌ مراجعت‌ كند، بنابراين‌ بنده‌ با
    حضرت‌ آقاي‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ عازم‌ نجف‌ بوده‌ و به‌ طرف‌ محلّ سيّارات‌ نجف‌ حركت‌ نموديم.

    سبب‌ شهرت‌ حضرت‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ به‌ «حدّاد»
    حقير در بين‌ راه‌ به‌ ايشان‌ عرض‌ كردم‌: ميل‌ داريد برويم‌ و از آقا سيّد هاشم‌ نعل‌بند ديدني‌ كنيم‌؟!
    (چون‌ ايشان‌ در آن‌ زمان‌ به‌ حجّ بيت‌ الله‌ الحرام‌ مشرّف‌ نشده‌ بود، و بواسطة‌ آنكه‌ شغلشان‌ نعل‌سازي‌ و
    نعل‌كوبي‌ به‌ پاي‌ اسبان‌ بود، به‌ سيّد هاشم‌ نعل‌بند در ميان‌ رفقا شهرت‌ داشت‌. بعداً يكي‌ از مريدان‌
    ايشان‌ كه‌ در كربلا ساكن‌ بود و حقّاً نسبت‌ به‌ ايشان‌ ارادت‌ داشت‌ به‌ نام‌ حاج‌ محمّد علي‌ خَلَف‌زاده‌ كه‌
    شغلش‌ كفّاشي‌ بود، شنيديم‌ كه‌ از نزد خود اين‌ شهرت‌ را احتراماً به‌ حدّاد يعني‌ آهنگر تغيير داده‌ است‌؛
    عليهذا رفقا هم‌ از آن‌ به‌ بعد ايشان‌ را حدّاد خواندند.)

    آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ به‌ نجف‌ برگشتند و حقير خدمت‌ حدّاد رسيدم‌
    ايشان‌ در جواب‌ فرمودند: سابقاً دكّان‌ نعل‌سازي‌ ايشان‌ در عَلْوَة‌ (ميدان‌ بار) جنب‌ بلديّه‌ و در وسط‌
    شهر و بسيار نزديك‌ بود، و من‌ آنجا را ميدانستم‌ و ميرفتم‌، امّا اينك‌ تغيير كرده‌ است‌ و بسيار دور است‌
    و من‌ هم‌ بلد نيستم‌؛ و علاوه‌ لازم‌ است‌ كه‌ زودتر به‌ نجف‌ برسم‌، فلهذا الا´ن‌ مجال‌ ندارم‌، باشد براي‌
    وقتي‌ ديگر!
    عرض‌ كردم‌: من‌ الا´ن‌ عجله‌اي‌ براي‌ مراجعت‌ ندارم‌. اجازه‌ ميفرمائيد بمانم‌ و ايشان‌ را زيارت‌ كنم‌؟!
    فرمودند: خوب‌ است‌، مانعي‌ ندارد. لهذا حقير از ايشان‌ خداحافظي‌ نموده‌ و برگشتم‌، و از نزديك‌ عَلْوه‌
    و ميدان‌ بار معروف‌ كربلا نشاني‌ جديد ايشان‌ را جويا شدم‌، گفتند: در بيرون‌ شهر، پشت‌ شُرطه‌ خانه‌،
    در اصْطَبل‌ شرطه‌خانه‌ دكّاني‌ دارد و آنجا كار ميكند.

    اوّلين‌ بار تشرّف‌ مصنّف‌ به‌ محضر حضرت‌ حدّاد
    حقير، خيابان‌ عبّاسي‌ را كه‌ منتهي‌ مي‌شود به‌ شرطه‌ خانه‌ (نظميّه‌ و شهرباني‌) پيمودم‌ تا به‌ آخر، و از
    آنجا اصطبل‌ را جويا شدم‌، نشان‌ دادند. وارد محوّطه‌اي‌ شدم‌ بسيار بزرگ‌ تقريباً به‌ مساحت‌ هزار متر
    مربع‌ و دور تا دور آن‌ طويله‌هاي‌ اسبان‌ بود كه‌ به‌ خوردن‌ علوفة‌ خود مشغول‌ بودند. پرسيدم‌: محلّ سيّد
    هاشم‌ كجاست‌؟ گفتند: در آن‌ زاويه‌.
    بدان‌ گوشه‌ و زاويه‌ رهسپار شدم‌. ديدم‌: دَكّه‌اي‌ است‌ كوچك‌ تقريباً 3*3 متر، و سيّدي‌ شريف‌ تا نيمة‌ بدن‌
    خود را كه‌ در پشت‌ سندان‌ است‌ در زمين‌ فروبرده‌، و بطوريكه‌ كوره‌ از طرف‌ راست‌ و سندان‌ در
    برابر او به‌ هر دو با هم‌ دسترسي‌ دارد، مشغول‌ آهن‌كوبي‌ و نعل‌سازي‌ است‌. يكنفر شاگرد هم‌ در
    دسترس‌ اوست‌.
    چهره‌اش‌ چون‌ گل‌ سرخ‌ برافروخته‌، چشمانش‌ چون‌ دو عقيق‌ مي‌درخشد. گرد و غبار كوره‌ و زغال‌ بر
    سر و صورتش‌ نشسته‌ و حقّاً و حقيقةً يك‌ عالَمي‌ است‌ كه‌ دست‌ به‌ آهن‌ ميبرد و آن‌ را با گاز انبر از
    كوره‌ خارج‌، و بروي‌ سندان‌ مي‌نهد، و با دست‌ ديگر آنرا چكّش‌كاري‌ ميكند. عجبا! اين‌ چه‌ حسابي‌
    است‌؟! اين‌ چه‌ كتابي‌ است‌؟!
    من‌ وارد شدم‌، سلام‌ كردم‌. عرض‌ كردم‌: آمده‌ام‌ تا نعلي‌ به‌ پاي‌ من‌ بكوبيد!
    فوراً انگشت‌ مُسَبِّحه‌ (سَبّابه‌) را بر روي‌ بيني‌ خود آورده‌ اشاره‌ فرمود: ساكت‌ باش‌! آنگاه‌ يك‌ چائي‌
    عالي‌ معطّر و خوش‌ طعم‌ از قوري‌ كنار كوره‌ ريخت‌ و در برابرم‌ گذارد و فرمود: بسم‌ الله‌، ميل‌ كنيد!
    چند لحظه‌اي‌ طول‌ نكشيد كه‌ شاگرد خود را به‌ بهانه‌اي‌ دنبال‌ كاري‌ و خريدي‌ فرستاد. او كه‌ از دكّان‌
    خارج‌ شد، حضرت‌ آقا به‌ من‌ فرمود: آقاجان‌! اين‌ حرفها خيلي‌ محترم‌ است‌؛ چرا شما نزد شاگرد من‌ كه‌
    از اين‌ مسائل‌ بي‌بهره‌ است‌ چنين‌ كلامي‌ را گفتيد؟!

    خواندن‌ حضرت‌ حدّاد داستان‌ روستائي‌ و گاو را از «مثنوي‌» در اوّلين‌ ملاقات‌
    دوباره‌ يك‌ چائي‌ ديگر ريخته‌، و براي‌ خود هم‌ يك‌ استكان‌ ريخته‌، و درحاليكه‌ مشغول‌ كار بود و
    لحظه‌اي‌ كوره‌ و چكّش‌ و گاز انبر آهنگير تعطيل‌ نشد، اين‌ اشعار را با چه‌ لحني‌ و چه‌ صدائي‌ و چه‌
    شوري‌ و چه‌ عشقي‌ و چه‌ جذّابيّت‌ و روحانيّتي‌ براي‌ من‌ خواند:
    روستائي‌ گاو در آخور ببست‌ شير، گاوش‌ خورد و بر جايش‌ نشست‌
    روستائي‌ شد در آخور سوي‌ گاو گاو را مي‌جست‌ شب‌ آن‌ كنجكاو
    دست‌ مي‌ماليد بر اعضاي‌ شير پشت‌ و پهلو، گاه‌ بالا گاه‌ زير
    گفت‌ شير ار روشني‌ افزون‌ بدي‌ زهره‌اش‌ بدريدي‌ و دلخون‌ شدي‌
    اين‌ چنين‌ گستاخ‌ زآن‌ مي‌خاردم‌ كو در اين‌ شب‌ گاو مي‌پنداردم‌
    حق‌ همي‌ گويد كه‌ اي‌ مغرور كور ني‌ ز نامم‌ پاره‌ پاره‌ گشت‌ طور
    كه‌ لَو[12] أنْزَلْنا كِتابًا لِلْجَبَلْ لاَنْصَدَعْ ثُمَّ انْقَطَعْ ثُمَّ ارْتَحَلْ
    از من‌ ار كوه‌ احد واقف‌ بدي‌ پاره‌ گشتيُّ و دلش‌ پر خون‌ شدي‌
    از پدر واز مادر اين‌ بشنيده‌اي‌ لاجرم‌ غافل‌ در اين‌ پيچيده‌اي‌
    گر تو بي‌ تقليد زآن‌ واقف‌ شوي‌ بي‌نشان‌ بي‌جاي‌ چون‌ هاتف‌ شوي[13]‌
    در اين‌ حال‌ شاگرد برگشت‌. آقا فرمود: ميعاد ما و شما ظهر در منزل‌ براي‌ اداي‌ نماز! و نشاني‌ منزل‌
    را دادند.

    نماز ظهر روز نيمة‌ شعبان‌ در منزل‌ حدّاد، و به‌ امامت‌ ايشان‌
    قريب‌ اذان‌ ظهر به‌ منزل‌ ايشان‌ در خيابان‌ عبّاسيّه‌، شارع‌ البريد، جنب‌ منزل‌ حاج‌ صمد دلاّل‌ رفتم‌.
    منزلي‌ ساده‌ و بسيار محقّر، چند اطاق‌ سادة‌ عربي‌ و در گوشه‌اش‌ يك‌ درخت‌ خرما بود، و چون‌ يك‌
    اشكوبه‌ بود ما را به‌ بام‌ رهبري‌ نمودند. در بالاي‌ بام‌ حضرت‌ آقا سجّاده‌ انداخته‌ آمادة‌ نماز بودند، و
    فقط‌ يك‌نفر ارادتمند به‌ ايشان‌ حاج‌ محمّد علي‌ خلف‌زاده‌ بود كه‌ ميخواست‌ با ايشان‌ نماز بخواند، و سپس‌
    معلوم‌ شد آقاي‌ حاج‌ محمّد علي‌، ظهرها را غالباً در معيّت‌ ايشان‌ نماز ميخواند. بنده‌ نيز اقتدا كردم‌ و
    نماز جماعتي‌ كه‌ فقط‌ دو مأموم‌ داشت‌ بجاي‌ آورده‌ شد. و ايشان‌ نهايت‌ مهر و محبّت‌ را نمودند و
    فرمودند: شما ميرويد به‌ نجف‌، و إن‌ شاء الله‌ تعالي‌ وعدة‌ ديدار براي‌ سفر بعدي‌![14]
    تشرّف‌ به‌ كربلاي‌ معلّي‌ براي‌ ماه‌ مبارك‌ رمضان‌
    در آن‌ روز كه‌ نيمة‌ شعبان‌ بود حقير دستشان‌ را بوسيده‌ و توديع‌ نمودم‌ و به‌ نجف‌ مراجعت‌ كردم‌. و
    چون‌ در ماه‌ مبارك‌ رمضان‌ حوزة‌ نجف‌ تعطيل‌ است‌ و فقط‌ طلاّب‌ شبها درسهاي‌ استثنائي‌ همچون‌
    اصول‌ عقائد و رساله‌هاي‌ كوچك‌ مانند قاعدة‌ لا ضَرر، و مسألة‌ ارث‌ زوجه‌، و قاعدة‌ فراغ‌، و قاعدة‌ لا
    تُعاد الصّلوة‌، و يا بحث‌ فروع‌ علم‌ إجمالي‌ را ميخوانند، كه‌ چون‌ مختصر است‌ در طول‌ يك‌ ماه‌ به‌ پايان‌
    ميرسد، و مربوط‌ به‌ درسهاي‌ رسمي‌ نيست‌؛ و علاوه‌ در ماههاي‌ رمضان‌ سابق‌ هم‌ حقير در اين‌ درسها
    شركت‌ نمي‌كردم‌ و شبها را طبق‌ دستور آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ به‌ بعضي‌ از أدعيه‌ و قرائت‌ سورة‌
    قدر و يا سورة‌ دخان‌ به‌ پايان‌ ميرساندم‌، در اين‌ سال‌ چنين‌ ميلي‌ پيدا شد تا به‌ كربلاي‌ معلّي‌ براي‌
    زيارت‌ مشرّف‌ شوم‌ و هم‌ زيارت‌ حرمين‌ مباركين‌ را نموده‌ و هم‌ آن‌ اعمال‌ را در كربلا انجام‌ دهم‌ و
    هم‌ از محضر آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ مستفيض‌ گردم‌.
    بنابراين‌ در معيّت‌ والده‌ و اهل‌ بيت‌ و دو طفل‌ صغير خود: سيّد محمّد صادق‌ كه‌ در آنوقت‌ چهار سال‌،
    و سيّد محمّد محسن‌ كه‌ در آنوقت‌ دوسال‌ و پنج‌ ماه‌ داشت‌ براي‌ ماه‌ مبارك‌ به‌ كربلا تشرّف‌ حاصل‌
    نموده‌، و يك‌ اطاق‌ در حسينيّة‌ بحريني‌ها كه‌ در كوچة‌ جنب‌ خيمه‌گاه‌ بود به‌ قيمت‌ ارزاني‌ اجاره‌ نموديم‌
    و در آنجا جلّ و بساط‌ خود را گسترديم‌.

    بيتوتة‌ ماه‌ رمضان‌ در خدمت‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ در دكّة‌ مسجد
    در تمام‌ يك‌ ماه‌ رويّه‌ چنين‌ بود كه‌: چون‌ در عين‌ گرماي‌ تابستان‌ بود و شبها بسيار كوتاه‌ بود، شبها را
    نمي‌خوابيدم‌؛ به‌ عوض‌ در روزها ميخوابيدم‌ تا دوساعت‌ به‌ ظهر مانده‌، در آن‌ وقت‌ آمادة‌ تشرّف‌ به‌
    حرم‌ مطهّر مي‌شدم‌ و نماز را در آنجا بجا مي‌آوردم‌ و سپس‌ به‌ حرم‌ مطهّر حضرت‌ أباالفضل‌ العبّاس‌
    عليه‌السّلام‌ مشرّف‌ مي‌شدم‌، و پس‌ از اداي‌ زيارت‌ به‌ تهيّة‌ مايحتاج‌ منزل‌ پرداخته‌ و تا غروب‌ در منزل‌
    مي‌ماندم‌. و پس‌ از اداي‌ نماز عشائين‌ و صرف‌ افطار، دو ساعت‌ از شب‌ گذشته‌ به‌ منزل‌ آقا مشرّف‌
    مي‌شدم‌ تا نزديك‌ اذان‌ صبح‌ كه‌ باز براي‌ سحور خوردن‌ به‌ خانه‌ باز مي‌گشتم‌، يعني‌ خود آقا وقت‌
    ملاقات‌ را در شبها معيّن‌ نموده‌ بودند؛ زيرا كه‌ روزها دنبال‌ كار ميرفتند.
    محلّ اجتماع‌، دكّه‌اي‌ بود در كنار مسجدي‌ كه‌ ايشان‌ متصدّي‌ تنظيف‌ آن‌ بودند؛ و آن‌ دكّه‌ بطول‌ و
    عرض‌ 2 متر در 2 متر بود و ارتفاع‌ سقفش‌ بقدري‌ بود كه‌ در آن‌ نمي‌شد نماز را ايستاده‌ بجاي‌ آورد
    چون‌ سر به‌ سقف‌ گير ميكرد؛ و در حقيقت‌ اطاق‌ نبود بلكه‌ محلّي‌ بود زائد كه‌ معمار در وسط‌ پلّكان‌
    معبر به‌ بام‌ مسجد به‌ عنوان‌ انبار در آنجا درآورده‌ بود.[15] امّا چون‌ مكان‌ خلوت‌ و تاريك‌ و دنجي‌
    بود، آقاي‌ حدّاد آنجا را در مسجد براي‌ خود برگزيده‌، و براي‌ دعا و قرائت‌ قرآن‌ و أوراد و اذكاري‌ كه‌
    مرحوم‌ قاضي‌ ميدادند بالاخصّ براي‌ سجده‌هاي‌ طولاني‌ بسيار مناسب‌ بود. امّا نمازها را ايشان‌ در
    درون‌ شبستان‌ مسجد ميخواندند، و نمازهاي‌ واجب‌ را نيز به‌ امام‌ جماعت‌ آن‌ مسجد به‌ نام‌ آقا شيخ‌
    يوسف‌ اقتدا مي‌نمودند.
    در آن‌ دكّه‌ سماور چاي‌ و قوري‌ نيز بود، و مقداري‌ از اثاث‌ مسجد هم‌ در كنار آن‌ ريخته‌ بود. خداوندا
    از اين‌ دكّه‌ بدين‌ وضع‌ و كيفيّت‌ كسي‌ خبر ندارد، جز خود مرحوم‌ قاضي‌ كه‌ در كربلاي‌ معلّي‌ در
    اوقات‌ تشرّف‌ بدان‌ قدم‌ نهاده‌ است‌.
    عظمت‌ و روحانيّت‌ آن‌ دكّه‌ را كسي‌ ميداند كه‌ مانند بعضي‌ از دوستان‌ حدّاد مثل‌ حاج‌ حبيب‌ سَماوي‌، و
    حاج‌ عبدالزّهراء گرعاوي‌، و حاج‌ أبوموسي‌ مُحيي‌، و حاج‌ أبوأحمد عبدالجليل‌ مُحيي‌ و بعض‌ ديگر آنرا
    ديده‌ و در آن‌ احياناً بيتوته‌ نموده‌اند.
    حضرت‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ از حقير در تمام‌ شبهاي‌ ماه‌ مبارك‌ در آن‌ دكّه‌ پذيرائي‌ كرد. وه‌ چه‌
    پذيرائيي‌!
    در آن‌ وقت‌ حاج‌ أبوموسي‌ مُحيي‌ و حاج‌ حبيب‌ سماوي‌ و رشيد صفّار با ايشان‌ آشنائي‌ نداشتند، بعداً
    آشنا شدند. فقط‌ در آن‌ وقت‌ آشناي‌ ملازم‌ و فدوي‌ عبارت‌ بود از حاج‌ محمّد علي‌ خلف‌زاده‌ از كربلا، و
    حاج‌ عبدالزّهراء از كاظمين‌، و اخيراً در ليالي‌ آخر آقاي‌ حاج‌ أبوأحمد عبدالجليل‌ محيي‌ كه‌ در آن‌ وقت‌
    مجرّد بود و بعداً به‌ أبونبيل‌ و سپس‌ به‌ أبوأحمد معروف‌ شد.

    شرحي‌ از عشق‌ و اشتياق‌ مرحوم‌ حدّاد
    شب‌ تا نزديك‌ اذان‌ به‌ گفتگو و قرائت‌ قرآن‌ و گريه‌ و خواندن‌ اشعار ابن‌فارض‌ و تفسير نكات‌ عميق‌
    عرفاني‌ و دقائق‌ أسرار عالم‌ توحيد و عشق‌ وافر و زائد الوصف‌ به‌ حضرت‌ أباعبدالله‌ الحسين‌ عليه‌
    السّلام‌ ميگذشت‌؛ و براي‌ رفقاي‌ ما كه‌ حاضر در آن‌ جلسه‌ بودند همچون‌ حاج‌ عبدالزّهراء باب‌
    مكاشفات‌ باز بود و مطالبي‌ جالب‌ بيان‌ ميكرد، و حقيقةً در آن‌ ماه‌ رمضان‌ بقدري‌ شوريده‌ و وارسته‌ و
    بي‌پيرايه‌ بود كه‌ موجب‌ تعجّب‌ بود. آنقدر در جلسه‌ ميگريست‌ كه‌ چشمهايش‌ متورّم‌ مي‌شد و از ساعت‌
    ميگذشت‌، آنگاه‌ به‌ درون‌ مسجد ميرفت‌ و بر روي‌ حصير پس‌ از ادامة‌ گريه‌ به‌ سجده‌ مي‌افتاد.
    بسيار شور و وله‌ و آتش‌ داشت‌، آتش‌ سوزان‌ كه‌ ديگران‌ را نيز تحت‌ تأثير قرار ميداد. يك‌ شب‌ كه‌ پس‌
    از اين‌ گريه‌هاي‌ ممتدّ و سرخ‌ شدن‌ چشمها به‌ درون‌ مسجد رفت‌، حضرت‌ آقاي‌ حدّاد به‌ من‌ فرمود: سيّد
    محمّد حسين‌! اين‌ گريه‌ها و اين‌ حِرْقَت‌ دل‌ را مي‌بيني‌؟ من‌ صَدْ «قاط‌» (برابر و مقدار) بيشتر از او
    دارم‌ ولي‌ ظهور و بروزش‌ به‌ گونة‌ دگر است‌.
    حقير قريب‌ سه‌ ربع‌ ساعت‌ مانده‌ به‌ اذان‌ صبح‌ به‌ منزل‌ مي‌آمدم‌، و تقريباً ده‌ دقيقه‌ راه‌ طول‌ مي‌كشيد.
    يك‌ شب‌ آقا به‌ من‌ فرمود: چرا هر شب‌ بر مي‌خيزي‌ و ميروي‌ منزل‌ براي‌ سحري‌ خوردن‌؟! يك‌ چيزي‌
    كه‌ مي‌آورم‌ و ميخورم‌، تو هم‌ با من‌ بخور!
    كيفيّت‌ خواب‌ و خوراك‌ مرحوم‌ حدّاد در طول‌ مدّت‌ ماه‌ رمضان‌
    فردا شب‌ سحري‌ را در نزد ايشان‌ ماندم‌. نزديك‌ اذان‌ به‌ منزل‌ كه‌ با مسجد چند خانه‌ بيشتر فاصله‌
    نداشت‌ رفته‌ و در سفره‌اي‌ كه‌ عبارت‌ بود از پيراهن‌ عربي‌ يكي‌ از آقازادگانشان‌، قدري‌ فجل‌ (ترب‌
    سفيد) و خرما با دو گرده‌ نان‌ آوردند و به‌ روي‌ زمين‌ گذارده‌ فرمودند: بسم‌ الله‌!
    ما آن‌ شب‌ را با مقداري‌ نان‌ و فجل‌ و چند خرما گذرانديم‌ و فرداي‌ آن‌ روز تا عصر از شدّت‌ ضعف‌
    و گرسنگي‌ توان‌ نداشتيم‌. چون‌ روزها هم‌ در نهايت‌ بلندي‌ و هوا هم‌ به‌ شدّت‌ گرم‌ بود. فلهذا با خود
    گفتم‌: اين‌ گونه‌ غذاها به‌ درد ما نمي‌خورد، و با آن‌ اگر ادامه‌ دهيم‌ مريض‌ مي‌شويم‌ و از روزه‌ وا
    مي‌مانيم‌. روي‌ اين‌ سبب‌ بعداً پس‌ از صرف‌ سحور با حضرت‌ ايشان‌، فوراً به‌ خانه‌ مي‌آمدم‌ و آبگوشت‌
    و يا قدري‌ كته‌اي‌ را كه‌ طبخ‌ نموده‌ بودند ميخوردم‌؛ يا بعضاً سحري‌ را از منزل‌ مي‌بردم‌ و با سحري‌
    ايشان‌ با هم‌ صرف‌ مي‌شد.
    امّا خواب‌ ايشان‌: اصولاً ما در مدّت‌ يكماه‌ خوابي‌ از ايشان‌ نديديم‌. چون‌ شبها تا طلوع‌ آفتاب‌ بيدار و
    به‌ تهجّد و دعا و ذكر و سجده‌ و فكر و تأمّل‌ مشغول‌ بودند، و صبحها هم‌ پس‌ از خريدن‌ نان‌ و حوائج‌
    منزل‌ دنبال‌ كار در همان‌ محلّ شرطه‌خانه‌ ميرفتند، و ظهر هم‌ نماز را در منزل‌ ميخواندند، سپس‌ به‌
    حرم‌ مطهّر مشرّف‌ مي‌شدند؛ و گفته‌ مي‌شد عصر مطلقاً نمي‌خوابند؛ فقط‌ صبحها بعضي‌ اوقات‌ كه‌ بدن‌
    را خيلي‌ خسته‌ مي‌بينند، در حمّام‌ سركوچه‌ رفته‌ و با استحمام‌ آب‌ گرم‌، رفع‌ خستگي‌ مي‌نمايند؛ و يا مثلاً
    صبحها چند لحظه‌اي‌ تمدّد اعصاب‌ مي‌كنند سپس‌ براي‌ كار ميروند، آنهم‌ آنگونه‌ كار سنگين‌ و كوبنده‌.
    زيرا ايشان‌ نه‌ تنها نعل‌ مي‌ساختند بلكه‌ بايد خودشان‌ هم‌ به‌ سُمّ ستوران‌ ميكوبيدند. امّا آن‌ وَجد و حال‌ و
    آتش‌ شعله‌ور از درون‌، اجازة‌ قدري‌ استراحت‌ را نميداد.
    ماه‌ مبارك‌ رمضان‌ بدينگونه‌ سپري‌ شد. و در شب‌ عيد كه‌ محتمل‌ بود ماه‌ ديده‌ نشود، چند رفيق‌ طريق‌
    بنا بر آن‌ نهادند تا به‌ شكرانة‌ تماميّت‌ شهر رمضان‌ به‌ نجف‌ براي‌ سلام‌ و زيارت‌ مشرّف‌ شوند و فردا
    را اگر احياناً رمضان‌ است‌ در آنجا افطار كنند.
    عصر روز بيست‌ و نهم‌ با سيّارة‌ حاج‌ عبدالزّهراء كه‌ آنرا حسينيّة‌ سيّار[16] مي‌گفتند، حضرت‌ آقا و
    حاج‌ محمّد علي‌ و حاج‌ عبدالجليل‌ به‌ نجف‌ مشرّف‌، و يكسره‌ به‌ حرم‌ مطهّر وارد، و پس‌ از اداي‌ سلام‌
    و زيارت‌، براي‌ افطاري‌ به‌ مسجد سَهْلَه‌ در آمدند و در آنجا ميهمان‌ مرحوم‌ شيخ‌ جواد سَهْلاوي‌ بوده‌، و
    تا به‌ صبح‌ به‌ توجّه‌ و ذكر و فكر و دعا بيتوته‌ نموده‌، صبحگاه‌ عازم‌ براي‌ تشرّف‌ و زيارت‌ حَمزه[17]‌ و
    جاسِم[18]‌ شدند.
    ظهر تا عصر را در حضرت‌ حمزه‌ گذرانده‌؛ و براي‌ شب‌ به‌ سوي‌ حضرت‌ جاسم‌ رهسپار و شب‌ را تا
    به‌ صبح‌ در آن‌ مكان‌ مقدّس‌ بيتوته‌ كردند. و آن‌ شب‌ را حضرت‌ آقا از عظمت‌ حضرت‌ جاسم‌، و كيفيّت‌
    حركت‌ او و اختفاي‌ او از دست‌ دشمنان‌ و اعداي‌ دين‌ مطالبي‌ فرمودند، و فرمودند: جلالت‌ و عظمت‌
    ولايت‌ حضرت‌ موسي‌ بن‌ جعفر عليه‌ السّلام‌ در اين‌ فرزند ارجمندشان‌ بسيار طلوع‌ دارد، و صحن‌ و
    بارگاه‌ و حرم‌ و قبّة‌ منوّره‌ و حتّي‌ زمينهاي‌ اطراف‌ آن‌ از معنويّت‌ و جذّابيّت‌ خاصّي‌ برخوردار است‌.
    يكي‌ دو ساعت‌ كه‌ از طلوع‌ آفتاب‌ برآمد، با همين‌ حسينيّة‌ سيّار مستقيماً به‌ صوب‌ كربلا مراجعت‌ شد و
    قريب‌ ظهر بود كه‌ وارد شديم‌.

    امر حضرت‌ آقا به‌ ملازمت‌ و استفاده‌ از محضر حضرت‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد جواد انصاري‌ (قدّه‌)
    عصر روز بيست‌ و نهم‌ كه‌ در حرم‌ مطهّر أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ مشغول‌ بوديم‌، حضرت‌ آقا فرمودند: مثل‌ اينكه‌ حضرت‌ ثواب‌ اين‌ زيارت‌ شما را بازگشت‌ به‌ ايران‌ و استفاده‌ از حضور حضرت‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد جواد انصاري‌ همداني‌ قرار داده‌اند. وقتي‌ به‌ ايران‌ رفتي‌، اوّل‌ خدمت‌ ايشان‌ برو؛ و كاملاً در تحت‌ تعليم‌ و تربيت‌ ايشان‌ قرار بگير!
    عرض‌ كردم‌: در صورتيكه‌ ايشان‌ امر به‌ توقّف‌ در ايران‌ بنمايند، در آنصورت‌ دوري‌ و جدائي‌ از شما مشكل‌ است‌!
    فرمودند: هر كجاي‌ عالم‌ باشي‌ ما با توايم‌. رفاقت‌ و پيوند ما طوري‌ به‌ هم‌ زده‌ شده‌ كه‌ قابل‌ انفكاك‌ نيست‌. نترس‌! باكي‌ نداشته‌ باش‌! اگر در مغرب‌ دنيا باشي‌ و يا در مشرق‌ دنيا، نزد ما مي‌باشي‌! سپس‌ فرمودند:
    گر در يمني‌ چو با مني‌ پيش‌ مني ‌ ور پيش‌ مني‌ چو بي‌مني‌ در يمني[19]‌
    آري‌، در آن‌ سال‌ كه‌ تابستان‌ فرا رسيده‌ بود، ما به‌ جهاتي‌ قصد داشتيم‌ به‌ ايران‌ براي‌ زيارت‌ حضرت‌ امام‌ رضا عليه‌ السّلام‌ و تجديد عهد با ارحام‌ و أحبّه‌ و أعزّة‌ از دوستان‌ كه‌ از بَدْوِ ورود به‌ نجف‌ تا آنوقت‌ كه‌ هفت‌ سال‌ سپري‌ مي‌شد به‌ طهران‌ نيامده‌ بودم‌، و ايضاً براي‌ في‌ الجمله‌ تغيير آب‌ و هوا براي‌ مرحومة‌ والده‌ كه‌ چون‌ به‌ فشار خون‌ و كسالت‌ قلب‌ و آسم‌ ريوي‌ مبتلا بودند و عجّه‌هاي‌ شديد و تند وزشِ بادهاي‌ نجف‌ سينه‌شان‌ را به‌ شدّت‌ متألّم‌ مي‌ساخت‌، و همچنين‌ براي‌ مراجعه‌ به‌ طبيب‌ براي‌ كسالت‌ اهل‌ بيت‌، مسافرت‌ نموده‌؛ ايّام‌ تابستان‌ را بگذرانيم‌ و پس‌ از آن‌ به‌ نجف‌ اشرف‌ مراجعت‌ كنيم‌.
    فلهذا در روز هشتم‌ شوّال‌ از نجف‌ براي‌ يك‌ زيارت‌ تامّ و تمام‌ دوره‌، به‌ كربلا و كاظمين‌ و سامرّاء مشرّف‌ شده‌ و با اتوبوس‌ يك‌ شب‌ هم‌ در قم‌ خدمت‌ بي‌بي‌ حضرت‌ معصومه‌ سلام‌ الله‌ عليها توقّف‌ نموده‌، و روز هجدهم‌ وارد طهران‌ شديم‌.
    بواسطة‌ ديد و بازديدها و فرارسيدن‌ دهة‌ محرّم‌ الحرام‌ 1377 و اشتغال‌ به‌ عزاداري‌ در مسجد، مسافرت‌ به‌ همدان‌ تا بعد از دهه‌ تأخير افتاد؛ و در اين‌ وقت‌ به‌ محضر حضرت‌ آية‌ الله‌ انصاري‌ مشرّف‌ شدم‌.

    اوّلين‌ تشرّف‌ حقير در نجف‌ اشرف‌ به‌ محضر آية‌ الله‌ انصاري‌ همداني‌ (قدّه‌)
    و لا يخفي‌ آنكه‌ خدمت‌ ايشان‌ از چهار سال‌ قبل‌ ارادت‌ حاصل‌، و ملاقاتهاي‌ ممتدّ و طولاني‌ رفيق‌ طريق‌ بود. زيرا در چهارسال‌ قبل‌، ايشان‌ براي‌ زيارت‌ أعتاب‌ مقدّسه‌ مشرّف‌ و مجموعاً دو ماه‌ توقّف‌ كردند، و در نجف‌ اشرف‌ بخصوص‌ يك‌ ماه‌ درنگ‌ نموده‌، در منزل‌ حاج‌ محمّد رضا شيرازي‌ و آقا سيّد محمّد مهدي‌ دستغيب‌ وارد شده‌ بودند. و حقير هر شب‌ پس‌ از اداي‌ فريضه‌ و درس‌ اصول‌ حضرت‌ آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد أبوالقاسم‌ خوئي‌ أمَدَّ اللهُ ظلَّه‌، در معيّت‌ حضرت‌ استاد آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ قوچاني‌ به‌ خدمتشان‌ مشرّف‌ مي‌شديم‌، و جناب‌ حجّة‌ الاءسلام‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد محمّد رضا خلخالي‌ و يك‌ نفر مسافر ايراني‌ به‌ نام‌ آقاي‌ حاج‌ حسن‌ شركت‌ اصفهاني‌ حضور مي‌يافتند. و چون‌ ايّام‌ رجب‌ بود و هوا تقريباً سرد بود و شبها بلند، لهذا مجلس‌ به‌ مدّت‌ دو ساعت‌ طول‌ مي‌كشيد. و حقّاً در آن‌ مدّت‌ دو ماه‌، استفاده‌هاي‌ شايان‌ نموديم‌ و حتّي‌ آقاي‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ كه‌ استاد حقير بودند، فرمودند: حالاتت‌ را براي‌ ايشان‌ شرح‌ بده‌ و دستور العمل‌ بخواه‌!

    تشرّف‌ به‌ همدان‌ و ادراك‌ حضور و ملازمت‌ آية‌ الله‌ انصاري‌ (قدّه‌)
    و بعد از قريب‌ دو سال‌ با اجازة‌ حضرت‌ آقاي‌ قوچاني‌ رضوانُ الله‌ عليه‌ مستقيماً يك‌ سفر به‌ همدان‌ نموده‌ و چهارده‌ شب‌ بر ايشان‌ وارد و در منزل‌ ايشان‌ در خيابان‌ سنگ‌ شير ميهمان‌ بودم‌، كه‌ از جمله‌ ميهمانان‌ وارد بر ايشان‌ از داخل‌ ايران‌ آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد عبدالحسين‌ دستغيب‌ و آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ حسنعلي‌ نجابت‌ و حجّة‌ الاءسلام‌ آقاي‌ حاج‌ شيخ‌ حسن‌ نمكي‌ پهلواني‌ طهراني‌ بودند.
    مدّت‌ آن‌ سفر مجموعاً بيست‌ و شش‌ روز طول‌ كشيد. چون‌ مقيّد و ملتزم‌ بودم‌ كه‌ بدون‌ زيارت‌ أعتاب‌ عاليات‌ از عراق‌ خارج‌ نشوم‌، لهذا يك‌ شب‌ در كربلا و دو شب‌ در كاظمين‌ و چهار شب‌ در سامرّا در منزل‌ دائي‌زادة‌ ارجمند: مرحوم‌ حضرت‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ ميرزا نجم‌ الدّين‌ شريف‌ عسكري‌ رضوانُ الله‌ عليه‌، و در مراجعت‌ يك‌ شب‌ هم‌ در باختران‌ (كرمانشاه‌) بجهت‌ تحصيل‌ رَواديد و ويزاي‌ عراقي‌ ماندم‌. بنابراين‌ مجموع‌ سفر بدين‌ مقدار بالغ‌ شد. و به‌ طهران‌ هم‌ نيامدم‌، چون‌ به‌ دروس‌ لطمه‌ ميخورد و اين‌ اوقات‌ مسافرت‌ طوري‌ انتخاب‌ شد كه‌ از نيمة‌ ماه‌ صفر تا اوائل‌ ماه‌ ربيع‌ كه‌ دروس‌ تعطيل‌ بود اتّفاق‌ افتاد.
    حضرت‌ آقاي‌ انصاري‌ فوق‌ العاده‌ مرد كامل‌ و شايسته‌ و منوّر به‌ نور توحيد بود، و به‌ حقير هم‌ بسيار محبّت‌ و بزرگواري‌ و كرامت‌ داشت‌. حقير چون‌ پيام‌ حضرت‌ آقاي‌ حدّاد را رساندم‌ و كسب‌ مصلحت‌ نمودم‌ كه‌ براي‌ معنويّت‌ و سلوك‌ عرفاني‌ من‌ كدام‌ بهتر است‌ ؟ ايران‌ يا نجف‌ اشرف‌ ؟! فرمودند: بعداً جواب‌ ميدهم‌.

    بناي‌ توقّف‌ حقير در طهران‌ و ارتباط‌ عميق‌ با آية‌ الله‌ انصاري‌ (قدّه‌)
    پس‌ از يك‌ شبانه‌ روز، در حضور جمعي‌ از أحبّه‌ و أعزّه‌، حقير سؤال‌ نمودم‌: جواب‌ چه‌ شد ؟!
    فرمودند: نجف‌ خوب‌ است‌، طهران‌ هم‌ خوب‌ است‌، ولي‌ اگر نجف‌ بماني‌ آنچه‌ كسب‌ ميكني‌ همه‌اش‌ براي‌ خودت‌؛ و اگر طهران‌ بماني‌ در آنچه‌ به‌ دست‌ مي‌آوري‌ شركت‌ مي‌كنيم‌!
    چون‌ اين‌ پاسخ‌ دلالت‌ بر ارجحيّت‌ طهران‌ داشت‌، در حاليكه‌ يكسر موي‌ بدنِ بنده‌ هم‌ راضي‌ به‌ بازگشت‌ به‌ طهران‌ نبود؛ چون‌ نجف‌ را موطن‌ اصلي‌ و دائمي‌ گرفته‌ و براي‌ اقامة‌ مادام‌ العمر بساط‌ خود را گسترده‌، و خانة‌ ملكي‌ هم‌ اخيراً ابتياع‌ نموده‌ايم‌، و با چه‌ خون‌ دلها اينك‌ قدري‌ آرام‌ گرفته‌ و با خيال‌ جمع‌ ميخواهيم‌ بمانيم‌؛ آنقدر اين‌ احتمال‌ رجحان‌ طهران‌ برايم‌ ناگوار و سخت‌ است‌ كه‌ از كوفتن‌ كوهها بر سرم‌ سنگين‌تر است‌؛ و از طرفي‌ طهران‌: وطن‌ و زادگاه‌ ما، جائي‌ است‌ كه‌ من‌ از آنجا فرار كرده‌ام‌، و تمام‌ مايملك‌ را فروخته‌ و أثاث‌ البيت‌ را حتّي‌ طناب‌ رخت‌ پهن‌كني‌ را جمع‌ كرده‌ و بسته‌ و به‌ آستان‌ مولي‌ الموالي‌ روي‌ آورده‌ام‌؛ و بطوري‌ هستم‌ كه‌ اگر خواب‌ طهران‌ را در شب‌ ببينم‌ ناراحت‌ مي‌شوم‌، و چون‌ از خواب‌ مي‌پرم‌ ميگويم‌: الحمدللّه‌ خواب‌ بود و بيداري‌ نبود؛ حقير فوراً تصميم‌ به‌ مراجعت‌ به‌ طهران‌ گرفتم‌ و پس‌ از ماه‌ صفر، به‌ آستان‌ ملائك‌ پاسبان‌ نجف‌ اشرف‌ مشرّف‌ شده‌ و مدّت‌ قريب‌ سه‌ ماه‌ طول‌ كشيد تا منزل‌ به‌ فروش‌ رفت‌، و به‌ طهران‌ مراجعت‌ و باب‌ مراوده‌ و مكاتبه‌ و ملاقاتهاي‌ متناوب‌ تقريباً دو تا سه‌ ماه‌ يك‌ مرتبه‌، و اطاعت‌ تامّ و تمام‌ از دستورات‌ آية‌ الله‌ انصاري‌ برقرار بود. و الحقّ ايشان‌ كه‌ آيتي‌ بزرگ‌ از آيات‌ الهيّه‌ بود، از هر گونه‌ كمك‌ و مساعدتي‌ دريغ‌ نمي‌فرمود بلكه‌ با كمال‌ خلوص‌ به‌ واردين‌ راه‌ ميداد و پذيرائي‌ مي‌نمود.
    در پايان‌ همان‌ سال‌ با برخي‌ از دوستان‌ سلوكي‌ براي‌ فريضة‌ حجّ مشرّف‌، و از راه‌ عراق‌ رفت‌ و بازگشت‌ مجموعاً دو ماه‌ بطول‌ انجاميد. و در كربلاي‌ معلّي‌ كراراً و مراراً حضرت‌ آقاي‌ حدّاد را زيارت‌ و از حالات‌ و معنويّاتشان‌ بهرمند مي‌شدم‌؛ و در پايان‌، ايشان‌ براي‌ بدرقه‌ به‌ كاظمين‌ مشرّف‌، و با هم‌ به‌ زيارت‌ ائمّة‌ عسكريَّين‌ عليهما السّلام‌ به‌ سامرّاء، و پس‌ از آن‌ در خدمت‌ ايشان‌ به‌ كاظمين‌ آمده‌ و پس‌ از مراسم‌ توديع‌ به‌ صوب‌ ايران‌ بازگشتيم‌.
    در راه‌، چند روز در همدان‌ در منزل‌ حضرت‌ آقاي‌ انصاري‌ درنگ‌ كرده‌ و سپس‌ به‌ طهران‌ آمديم‌.
    روابط‌ ارادت‌ و اطاعت‌ از اين‌ بزرگمرد الهي‌ بسيار قويّ و نيرومند و ذي‌أثر بود. تا در روز جمعه‌ دوّم‌ شهر ذوالقعدة‌ الحرام‌ 1379 دو ساعت‌ از ظهر گذشته‌ حضرت‌ ايشان‌ با سكتة‌ مغزي‌ در سنّ 59 سالگي‌ به‌ سراي‌ خلود شتافتند و حقير از دو روز قبل‌ در همدان‌ بودم‌ و هنگام‌ ارتحال‌ در بالينشان‌ حاضر؛ و جنازة‌ ايشان‌ را به‌ قم‌ حمل‌ نموده‌ و پس‌ از طواف‌ قبر بي‌بي‌ سلام‌ الله‌ عليها، نيمه‌ شب‌ در قبرستان‌ عليّ بن‌ جعفر مدفون‌ شدند. حقير داخل‌ قبر ايشان‌ رفتم‌، صورت‌ را از كفن‌ باز كرده‌ و بر روي‌ خشت‌ نهادم‌ و آخرين‌ بوسه‌ را بر چهرة‌ منوّرشان‌ نموده‌ از قبر بيرون‌ آمدم‌.

    معارضة‌ رفقا بعد از رحلت‌ آية‌ الله‌ انصاري‌ بر عدم‌ لزوم‌ استاد
    پس‌ از ارتحال‌ حضرت‌ انصاري‌ قدَّس‌ اللهُ تربتَه‌ ميان‌ رفقاي‌ طهراني‌ از ارادتمندان‌ ايشان‌ اختلاف‌ شديدي‌ به‌ ميان‌ آمد.
    حقير اصرار داشتم‌ كه‌: براي‌ سير اين‌ راه‌ از « استاد » گريزي‌ و گزيري‌ نيست‌، و وادي‌هاي‌ عميق‌ مهلك‌ و كريوه‌هاي‌ صعب‌ و سخت‌ را جز استاد نمي‌تواند عبور دهد؛ و خودسرانه‌ راه‌ پيمودن‌، جز شقاوت‌ و هلاكت‌ و گرفتار شدن‌ در وادي‌ ابليس‌ و پيچ‌ و خم‌هاي‌ نفس‌ امّاره‌ و لِه‌ شدن‌ و لگدكوب‌ گشتن‌ در زير پاي‌ شيطان‌ رجيم‌ نتيجه‌اي‌ ندارد.
    يك‌ نفر از مريدان‌ و رفت‌ و آمد كنندگان‌ به‌ محضر مرحوم‌ انصاري‌ (قدّه‌) كه‌ قبلاً هم‌ نزد مرحوم‌ قاضي‌ (قدّه‌) تردّد داشته‌ است، ولي‌ عمدةً شاگرد و ملازم‌ مرحوم‌ آقا سيّد عبدالغفّار مازندرانيّ در نجف‌ بوده‌ است‌ به‌ نام‌... كه‌ اينك‌ هم‌ بحمدالله‌ در قيد حيات‌ مي‌باشند با پيشنهاد حقير بناي‌ مخالفت‌ را نهادند؛ و در مجالس‌ و محافل‌ اُنس‌ دوستان‌ با بياني‌ جذّاب‌ و چشمگير كه‌ به‌ آساني‌ و سهولت‌ ميتوانست‌ افكار سُلاّك‌ بالاخصّ افراد درس‌ نخوانده‌ و تحصيل‌ نكرده‌ را به‌ خود جلب‌ كند، اصرار و ابرام‌ بر عدم‌ نياز به‌ استاد را مطرح‌ كردند. و مجموع‌ بيانها و گفتگوهاي‌ ايشان‌ در اطراف‌ و گرداگرد چند مطلب‌ دور ميزد:

    پنج‌ دليل‌ بعضي‌ از مدّعيان‌، بر عدم‌ لزوم‌ استاد در سير و سلوك‌ إلي‌ الله‌
    اوّل‌: استاد حقيقي‌، امام‌ زمان‌ عجَّل‌ اللهُ فرجَه‌ الشَّريف‌، حاضر و ناظر است‌؛ و او زنده‌ و احاطه‌ به‌ عالم‌ ما سوي‌ دارد، و از حالات‌ و جريانهاي‌ هر شخص‌ سالك‌ مطّلع‌ و بنحو اكمل‌ و اتمّ وي‌ را به‌ نتائج‌ سلوك‌ ميرساند. ما شيعيان‌ كه‌ در أدعيه‌ و زيارات‌ موظّفيم‌ او را ياد كنيم‌ و سلام‌ كنيم‌ و عرض‌ حاجت‌ نمائيم‌، براي‌ همين‌ سبب‌ است‌. و در صورت‌ اعتقاد به‌ امام‌ زنده‌ و اميد تعجيل‌ فرج‌ او، آيا حاجت‌ خواستن‌ از غير و استمداد از استاد غلط‌ نيست‌ ؟! با وجود امام‌ واقعي‌ و حقيقي‌ كه‌ داراي‌ ولايت‌ كلّيّة‌ الهيّه‌ است‌، آيا دست‌ نياز برآوردن‌ به‌ استادي‌ كه‌ همچون‌ خود انسان‌ خطا ميكند و اشتباه‌ مي‌نمايد شرم‌آور نيست‌ ؟!
    دوّم‌: آنچه‌ استاد به‌ انسان‌ تعليم‌ ميدهد ظهورات‌ نفس‌ اوست‌؛ مگر كسي‌ ميتواند از حيطة‌ نفس‌ خود قدمي‌ فراتر نهد ؟! بنابراين‌ تبعيّت‌ از استاد، يعني‌ از افكار و آراءِ او پيروي‌ نمودن‌ و در راه‌ و طريق‌ نفساني‌ او جاري‌ شدن‌. و اين‌ صد در صد غلط‌ است‌. چون‌ خداوند انسان‌ را كه‌ آفريد به‌ او نيروي‌ استقلال‌ و خود انديشي‌ داد. حيف‌ نيست‌ كه‌ انسان‌ اين‌ نيرو را در هم‌ شكند و عزّت‌ و استقلال‌ خدادادي‌ را از بين‌ ببرد و تابع‌ شخصي‌ شود كه‌ او هم‌ همچون‌ خود اوست‌ ؟!
    سوّم‌: خداوند به‌ انسان‌ نيروئي‌ داده‌ است‌ كه‌ با آن‌ ميتواند با عالَم‌ غيب‌ متّصل‌ شود و حوائج‌ خود را از آنجا اخذ نمايد. از راه‌ مكاشفات‌ بايد انسان‌ به‌ حقائق‌ برسد. فلهذا تبعيّت‌ از علماء هم‌ غلط‌ است‌. آنها احكام‌ را از جمع‌ و تفريق‌ و از ضرب‌ و تقسيم‌ به‌ دست‌ مي‌آورند، و از راه‌ فرمول‌سازي‌ جعل‌ حكم‌ مي‌كنند؛ پيروي‌ از ايشان‌ شخص‌ را به‌ حقيقت‌ نمي‌رساند. آن‌ عالمي‌ كه‌ خودش‌ علم‌ ندارد و راه‌ صرف‌ وجوه‌ شرعيّه‌ را در مظانّ خود نميداند، چگونه‌ مردم‌ به‌ او رجوع‌ مي‌كنند و وجوهات‌ خود را بدو مي‌سپارند. هر كس‌ بايد با تزكيه‌ و اخلاق‌ انساني‌ و اسلامي‌ خودش‌ به‌ ملكوت‌ راه‌ يابد و احكام‌ لازمة‌ خود را از آنجا اخذ كند.
    چهارم‌: روح‌ مرحوم‌ أنصاري‌ زنده‌ است‌، و او به‌ درد رفقا و عاشقان‌ راه‌ و طريق‌ خدا ميرسد و بدانان‌ اعانت‌ مي‌نمايد. روح‌ انصاري‌ پس‌ از مردن‌ قدرتش‌ بيشتر است‌، چون‌ از لباس‌ عالم‌ كثرت‌ و غشّ طبيعت‌ خلع‌ شده‌ و به‌ تجرّد صِرف‌ ابدي‌ رسيده‌ است‌. در اينصورت‌ بهتر و بيشتر و عالي‌تر در صدد تكميل‌ رفقاي‌ سلوكي‌ خود بر مي‌آيد. آيا وي‌ كه‌ در زمان‌ حياتش‌ با آن‌ سعه‌ و گسترش‌، مراقب‌ و مواظب‌ حال‌ رفقا در خواب‌ و بيداري‌، در حضور و پنهان‌، در غيب‌ و عيان‌، در سفر و حضر بود، با آنكه‌ گرفتار عالم‌ طبع‌ و بدن‌ و طبيعت‌ بود، بعد از مرگش‌ كه‌ مسلّماً تجرّدش‌ قويتر و احاطه‌اش‌ افزونتر و علمش‌ فراوانتر است‌، بهتر و بيشتر رفقا را اداره‌ نمي‌كند ؟! در اين‌ صورت‌ رجوع‌ به‌ غير انصاري‌، هتك‌ حرم‌ انصاري‌ و شكستن‌ حريم‌ اوست‌ كه‌ گناهي‌ است‌ نابخشودني‌.
    پنجم‌: خود مرحوم‌ انصاري‌ استاد نداشت‌، و همه‌ شنيده‌اند كه‌ ميفرمود: من‌ استاد نداشتم‌ و اين‌ راه‌ را بدون‌ مربّي‌ و راهنما پيمودم‌. و در صورتيكه‌ خود آن‌ مرحوم‌ كه‌ همة‌ شما به‌ استاد بودن‌ و بالاخصّ به‌ آدم‌ شناس‌ بودن‌ او اعتراف‌ داريد، اينچنين‌ بود؛ چگونه‌ شما استاد ميخواهيد ؟! مگر كاسه‌ از آش‌ داغ‌تر ممكن‌ است‌ ؟!
    اين‌ آقاي‌ محترم‌ ساكن‌ كربلا بوده‌ و اخيراً براي‌ زيارت‌ به‌ طهران‌ آمده‌ بودند، و با رفقاي‌ طهراني‌ حشر و نشر عميق‌ داشتند، و سپس‌ به‌ كربلا مراجعت‌ نمودند. و عرض‌ شد كه‌ از ملازمين‌ مرحوم‌ آقا سيّد عبدالغفّار مازندراني‌ بوده‌اند، و ايشان‌ از زاهدان‌ معروف‌ نجف‌ بوده‌ و داراي‌ زهد و تقوي‌ بوده‌ است‌ و أحياناً هم‌ مكاشفاتي‌ مثالي‌ و صوري‌ داشته‌ است‌؛ ولي‌ با اهل‌ توحيد با شدّت‌ مخالفت‌ مي‌نموده‌ است‌ و در مجالس‌ و محافل‌ خود، عرفاء عاليقدر و الهيّون‌ ارجمند و اهل‌ توحيد را با بيان‌ و روش‌ خود محكوم‌ ميكرده‌ است‌.
    حضرت‌ آقاي‌ حدّاد ميفرمودند: حضرت‌ آقا (يعني‌ آقاي‌ قاضي‌) يكروز به‌ من‌ گفتند: آقا سيّد عبدالغفّار با من‌ كم‌ و بيش‌ روابط‌ دوستانه‌ داشت‌؛ امّا اينك‌ با تمام‌ قوا به‌ مخالفت‌ برخاسته‌ است‌. و من‌ هميشه‌ در راه‌ و گذر به‌ او سلام‌ ميكردم‌، و اخيراً كه‌ سلام‌ ميكنم‌، جواب‌ سلام‌ مرا نميدهد. و من‌ از اين‌ به‌ بعد تصميم‌ دارم‌ كه‌ ديگر به‌ او سلام‌ نكنم.
    عين‌ اين‌ جريان‌ را حضرت‌ آقاي‌ قوچاني‌ نقل‌ كردند و اضافه‌ كردند كه‌: آقا سيّد عبدالغفّار اهل‌ توحيد نبوده‌ است‌؛ فقط‌ به‌ أدعيه‌ و أذكار و توسّلات‌ و زهد اكتفا نموده‌ بود.

    بعضي‌ ادّعا كردند: مراقبه‌ و ذكر و فكر و محاسبه‌ غلط‌ است‌
    باري‌، آن‌ دعوا كه‌ از آن‌ شخص‌ محترم‌ در طهران‌ برخاست‌، بعضي‌ از رفقاي‌ طهراني‌ كه‌ هم‌ داراي‌ اعتبار سلوكي‌ بوده‌ و هم‌ با او اخيراً نسبت‌ خويشاوندي‌ سببي‌ پيدا نموده‌ بودند، وي‌ را تأييد و در نشست‌ها و گفتگوها داد سخن‌ از عدم‌ احتياج‌ به‌ استاد را ميدادند. و علاوه‌ بر اين‌، مخالفت‌ شديد با دو امر ديگر داشتند: يكي‌ عدم‌ نياز، بلكه‌ عدم‌ صحّت‌، بلكه‌ غلط‌ بودن‌ ذكر و ورد و فكر و محاسبه‌ و مراقبه‌. دوّم‌: غلط‌ بودن‌ رياضت‌هاي‌ مشروعه‌ و هرگونه‌ التزامي‌ در كيفيّت‌ و كمّيّت‌ غذا و صيام‌ و صلوة‌ ليل‌ و امثال‌ ذلك‌. و با بيانهاي‌ شيرين‌ و جاذب‌ و جالب‌ و مفصّل‌ و طولاني‌ كه‌ بعضاً چند ساعت‌ متوالي‌ را فراميگرفت‌ ميخواستند اين‌ مطلب‌ را به‌ كرسي‌ بنشانند.
    حقير سنّم‌ در زمان‌ رحلت‌ آية‌ الله‌ انصاري‌ سي‌ و پنج‌ سال‌ بود، و آنان‌ نسبت‌ به‌ من‌ حكم‌ پدر مرا داشتند و بسيار مسنّتر و پيرتر بودند، و از طرفي‌ در مجالس‌ هم‌ غالباً سكوت‌ اختيار ميكردم‌ و فقط‌ گوش‌ ميدادم‌ و اصولاً حال‌ و مجال‌ جنجال‌ را نداشتم‌، و شايد هم‌ قدري‌ نسبت‌ به‌ آنان‌ روي‌ حساب‌ سابقه‌، احترام‌ قائل‌ مي‌شدم‌؛ اينها موجب‌ آن‌ شد كه‌: مجالس‌ طُرّاً و كُلاّ در تحت‌ نفوذ ايشان‌ قرار گرفت‌. و بعضي‌ از معمّمين‌ كه‌ با حقير هم‌ نسبت‌ سببي‌ داشتند، و برخي‌ از رفقاي‌ بازاري‌؛ همگي‌ شيفتة‌ آن‌ سبك‌ و اسلوب‌ شدند.
    البتّه‌ كراراً و مراراً هم‌ نسبت‌ به‌ آن‌ دو مرد محترم‌، و بعضاً نسبت‌ به‌ بعضي‌ ديگر از آنها اجمالاً تذكّر ميدادم‌ كه‌: اين‌ سبك‌ صحيح‌ نيست‌؛ و نياز به‌ استاد، و داشتن‌ ذكر و فكر و مراقبه‌، از اركان‌ سلوك‌ است‌ و بدون‌ آن‌ قدمي‌ را نمي‌توان‌ فراتر نهاد. و شب‌ تا به‌ صبح‌ را دور هم‌ جمع‌ شدن‌ و به‌ خواندن‌ اشعار حافظ‌ و ذكر خوبان‌ و سرگذشت‌ طالبان‌ و گرم‌ كردن‌ مجالس‌ را به‌ اين‌ نحو، و سپس‌ شام‌ خوردن‌ و باز مشغول‌ بودن‌ به‌ همين‌ گونه‌ امور تا پاسي‌ طولاني‌ از شب‌ برآمدن‌، و بدون‌ تهجّد خوابيدن‌ و تنها به‌ نماز صبح‌ فريضه‌ قناعت‌ نمودن‌، دردي‌ را دوا نمي‌كند، و مانع‌ و سدّي‌ را از جلو پاي‌ سالك‌ بر نميدارد.
    البتّه‌ اين‌ مجالس‌ خوب‌ است‌ در صورتيكه‌ توأم‌ با دستورات‌ عميق‌ سلوكي‌ از مشارطه‌ و مراقبه‌ و محاسبه‌ باشد، بطوريكه‌ سالك‌ را در بازار و كنار ترازو، و در معاملات‌ تجارتي‌ و سائر امور، همچون‌ اين‌ مجالس‌ با نشاط‌ و مراقب‌ گرداند؛ نه‌ آنكه‌ بدون‌ تعهّد و التزام‌ باطني‌، صبح‌ دنبال‌ كار رود، و با بعضي‌ از معاملات‌ ربوي‌ و بانكي‌ و عمل‌ به‌ چك‌ و سفته‌، و يا خداي‌ ناكرده‌ عدم‌ عمل‌ صحيح‌ و راستين‌ در هنگام‌ كار و گيرودار بازار، خود را به‌ دريا زده‌ و هر گونه‌ كاري‌ را با فعّاليّت‌ خود انجام‌ دهد؛ آنگاه‌ به‌ حضور در جلسة‌ شبها دلخوش‌ باشد. اين‌ راه‌ غلط‌ است‌ و جز اتلاف‌ عمر و سرگرمي‌ به‌ بعضي‌ از امور دلپسند همانند سائر طبقات‌، حاوي‌ هيچگونه‌ مزيّتي‌ و فضيلتي‌ نيست‌.
    حقير براي‌ هر يك‌ از سرشناسان‌ و مدبّران‌ امور آن‌ مجالس‌ (نه‌ براي‌ همه‌ و يكايك‌ از افراد) مطلب‌ را روشن‌ ساخته‌ و توضيح‌ دادم‌؛ گرچه‌ در بعضي‌ از مجالس‌ ـ كه‌ مرحوم‌ رفيق‌ و دوست‌ شفيق‌ و عاشق‌ حقيقي‌ امام‌ حسين‌ عليه‌السّلام‌ و آن‌ مرد پير شوريدة‌ آشفتة‌ آلفتة‌ دل‌ خستة‌ در بند بسته‌: حاج‌ مشهدي‌ هادي‌ خانْصَنَمي‌ ابهري‌ كه‌ در نشست‌ها خواندن‌ قرآن‌ و تفسير را دوست‌ ميداشت‌ و از حقير طلب‌ ميكرد كه‌ تفسير بگويم‌ ـ در ضمن‌ بيان‌ تفسيري‌ كراراً و مراراً به‌ تمام‌ نقاط‌ ضعفِ رويّه‌ و افكار آقايان‌ بطور اجمال‌ و كلّي‌ اشاره‌ مي‌نمودم‌؛ و البتّه‌ اين‌ تفاسير به‌ گوش‌ همه‌ مي‌رسيد و اتمام‌ حجّت‌ براي‌ همگي‌ مي‌شد. از جمله‌ در مرّات‌ عديده‌ آن‌ أدلّة‌ پنجگانه‌ را ردّ نموده‌ و بر همه‌ ثابت‌ شد كه‌ آنچه‌ را كه‌ حقير ميگويم‌ صحيح‌ است‌.

    پاسخ‌ از «اشكال‌ اوّل‌: عدم‌ احتياج‌ به‌ استاد با وجود امام‌ زمان‌ عجّل‌ اللهُ فرجَه‌»
    امّا پاسخ‌ إشكال‌ اوّل‌ اينست‌ كه‌: درست‌ است‌ كه‌ امام‌ زمان‌ عجَّل‌ اللهُ تعالَي‌ فرجَه‌ الشّريف‌ زنده‌ و حاضر و ناظر به‌ همة‌ اعمال‌ است‌، و طبق‌ عقيده‌ و ايمان‌ شيعه‌، داراي‌ ولايت‌ كلّيّة‌ الهيّه‌ است‌، و تكويناً و تشريعاً در مصدر ولايت‌ و آبشخوار احكام‌ و جريان‌ امور مي‌باشد؛ ولي‌ آيا اين‌ اعتقاد و عقيده‌ بايد راه‌ ما را به‌ استاد ببندد ؟! و بدون‌ هيچ‌ دستور و تبعيّتي‌ از ارشادات‌ او در راه‌ سير و سلوك‌ خود به‌ مقصد برسيم‌ ؟! و فقط‌ و فقط‌ از امام‌ زمان‌ كه‌ غائب‌ از نظر ماست‌ و به‌ صورت‌ ظاهر هم‌ به‌ او دسترسي‌ نداريم‌ استمداد نمائيم‌ ؟!
    چرا ما در سائر امور اين‌ كار را نمي‌كنيم‌ ؟! چرا در خواندن‌ حديث‌ و تفسير و فقه‌ و اصول‌ و تمام‌ علوم‌ شرعيّه‌ از حكمت‌ و اخلاق‌ دنبال‌ استاد ميرويم‌ و بهترين‌ و عالي‌ترين‌ استاد ذي‌ فنّ را اختيار مي‌نمائيم‌، و سالهاي‌ سال‌ بلكه‌ يك‌ عمر در تحت‌ تعليم‌ و تدريس‌ او بسر ميبريم‌ ؟!
    اگر وجود امام‌ زمان‌ ما را از استاد بي‌نياز ميكند، چرا در اين‌ علوم‌ بي‌نياز نمي‌كند ؟ شما كه‌ معتقديد و ادّعا مي‌كنيد: امام‌ زمان‌ به‌ تمام‌ جهان‌ و جهانيان‌ و جميع‌ علوم‌ و أسرار و به‌ غيب‌ ملك‌ و ملكوت‌ احاطة‌ علميّه‌ بلكه‌ احاطة‌ وجوديّه‌ دارد، چرا در اينگونه‌ از علوم‌ وي‌ را فاقد احاطه‌ مي‌پنداريد ؟! آنگاه‌ با هزاران‌ رنج‌ و شكنجه‌ و سفرهاي‌ طولاني‌ به‌ نجف‌ اشرف‌، و زندگيهاي‌ سادة‌ خرد كننده‌، و گذراندن‌ ساليان‌ متمادي‌ در گرماي‌ سوزان‌ نجف‌، و تنفّس‌ عَجِّه‌ها و بادهاي‌ مسموم‌ كه‌ طبقات‌ رَمْل‌ و ماسة‌ بادي‌ را از زمين‌ بر ميدارد و بر روي‌ هوا حمل‌ ميكند و آسمان‌ را غبار آلود و مانند شب‌ سياه‌ تاريك‌ مي‌نمايد، و با زندگي‌ در سردابهاي‌ عميق‌ چهل‌ پلّه‌اي‌ و بيست‌ و پنج‌ پلّه‌اي‌ و دوازده‌ پلّه‌اي‌ بسر ميبريد و تحصيل‌ علم‌ مي‌كنيد تا متخصّص‌ و مجتهد و فيلسوف‌ و مفسّر و محدّث‌ و اديب‌ بارع‌ گرديد ؟!
    شما در خانه‌هاي‌ خود بنشينيد و از راه‌ توسّل‌ به‌ امام‌ زمان‌ كسب‌ اينگونه‌ علوم‌ را بنمائيد! بسيار بهتر و ساده‌تر و آسانتر است‌. آيا علوم‌ باطنيّه‌ و عقائد و معارف‌ و اخلاق‌، و كريوه‌هاي‌ صعب‌ العبور عالم‌ توحيد، و نشان‌ دادن‌ منجيات‌ و مهلكات‌ راه‌ و ارائة‌ طرق‌ تسويلات‌ شيطانيّه‌ و كيفيّت‌ تخلّص‌ از آن‌، و شناخت‌ حقيقت‌ ولايت‌ و درجات‌ و مراتب‌ توحيد در ذات‌ و اسم‌ و صفت‌ و فعل‌ و أمثالها مهم‌تر است‌، يا خواندن‌ صرف‌ و نحو و ادبيّات‌ و فقه‌ و تفسير و حكمت‌؟! همه‌ ميگوئيد: آنها مهم‌تر است‌، زيرا تمام‌ سعادت‌ و تمام‌ شقاوت‌ انسان‌ به‌ آنها وابسته‌ است‌.
    در اينصورت‌ مي‌پرسيم‌: چگونه‌ از امام‌ زمان‌، كار در اين‌ امور غير مهمّه‌ و اين‌ علوم‌ ظاهري‌ و سطحي‌ بر نمي‌آيد، و براي‌ آن‌ شما مدرسه‌ها و مسجدها و كتابخانه‌ها مي‌سازيد و رنج‌ سفرهاي‌ خطيره‌ را بر خود مي‌كشيد، و امّا از او در آن‌ امور أهمّ و أدَقّ و أعظم‌ كار ساخته‌ است‌، و بدون‌ هيچ‌ سبب‌ و وسيله‌اي‌ شما بدان‌ فائز ميگرديد! هيچ‌ چاره‌اي‌ نداريد كه‌ يا بايد بگوئيد: در هر دو جا كاري‌ از امام‌ زمان‌ ساخته‌ نيست‌، و يا در هر دو جا ساخته‌ است‌ ؟!
    امّا حلّ مسأله‌ اينست‌ كه‌: همة‌ امور و شؤون‌ بدست‌ مبارك‌ اوست‌، ولي‌ اين‌ امر، سنّت‌ اسباب‌ را تعطيل‌ نمي‌كند؛ همچنانكه‌ همة‌ امور بدست‌ خداست‌ و اين‌ مستلزم‌ تعطيل‌ سلسلة‌ اسباب‌ و مسبّبات‌ نيست‌. زيرا خود اسباب‌ و مسبّبات‌ هم‌ تحت‌ احاطة‌ گستردة‌ عالم‌ توحيد و ولايت‌ است‌. دنبال‌ علم‌ رفتن‌ چه‌ در امور ظاهريّة‌ فقهيّه‌ و چه‌ در امور باطنيّة‌ وجدانيّه‌، هر دو تحت‌ احاطة‌ تكوينيّه‌ و تشريعيّه‌ مي‌باشند.
    عليهذا دنبال‌ استاد رفتن‌، و در تحت‌ سيطره‌ و تربيت‌ وي‌ درآمدن‌، نه‌ آنكه‌ منافاتي‌ با ولايت‌ آن‌ حضرت‌ ندارد، بلكه‌ مؤيّد و ممدّ و امضا كنندة‌ آن‌ نهج‌ و آن‌ طريقة‌ نزول‌ نور از عالم‌ توحيد به‌ اين‌ عالم‌ است‌.
    اگر بي‌نياز بودن‌ از استاد در علوم‌ معرفتي‌ با منطق‌ شما تمام‌ بود، لازم‌ بود در جميع‌ صنايع‌ و حِرَف‌ از نجّاري‌ و بنّائي‌ و پزشكي‌ و دارو سازي‌ و معدن‌شناسي‌ و سائر علوم‌ طبيعي‌، مردم‌ به‌ دنبال‌ استاد نروند، و با توجّه‌ به‌ حيطة‌ عظيمة‌ ولائيّة‌ امام‌ زمان‌ رفع‌ مشاكل‌ خود را بنمايند. آيا هيچ‌ انساني‌ حتّي‌ وحشي‌هاي‌ جنگل‌، بدين‌ سخن‌ ملتزم‌ مي‌شوند و ميتوانند آنرا برنامة‌ زندگي‌ خود قرار دهند ؟!

    پاسخ‌ از «اشكال‌ دوّم‌: تبعيّت‌ از استاد، پيروي‌ از ظهورات‌ نفساني‌ اوست‌»
    امّا پاسخ‌ اشكال‌ دوّم‌: درست‌ است‌ كه‌ هر كس‌ در تبعيّت‌ استاد درآيد، در راه‌ و مَجري‌ و ممشاي‌ نفس‌ او در مي‌آيد؛ ولي‌ اگر خود بخود كاري‌ را بكند، از ممشي‌ و مجراي‌ نفس‌ خودش‌ كاري‌ را كرده‌ است‌. حال‌ سخن‌ فقط‌ در اينست‌ كه‌: كداميك‌ افضل‌ است‌ و انسان‌ را به‌ مقصود ميرساند ؟
    ولايت‌ و نفس‌ استاد، روحاني‌ و ملكوتي‌ است‌؛ و نفس‌ سالك‌ راه‌ نرفته‌، آلوده‌ و خراب‌. اگر در ولايت‌ استاد درآيد، نفس‌ استاد در وجود سالك‌ رهبر مي‌شود؛ و اگر به‌ اراده‌ و اختيار خود عمل‌ نمايد، خودش‌ با همين‌ آلودگي‌ رهبر خودش‌ است‌. و فرض‌ اينست‌ كه‌: سالك‌ است‌ نه‌ مرد كامل‌، راه‌ رو است‌ نه‌ راه‌رفته‌؛ بنابراين‌ خواسته‌هايش‌ طبق‌ نفس‌ أمّاره‌ و تسويلات‌ شيطاني‌ است‌.
    غرور و استقلال‌ وي‌ همچون‌ غرور و استقلال‌ نفس‌ بهيميّه‌ است‌ كه‌ ميزند و مي‌برد و مي‌شكند و خراب‌ ميكند، همچون‌ ستور و اسب‌ بدون‌ افسار؛ ولي‌ استاد به‌ او دهنه‌ ميزند، لگام‌ ميزند، پالان‌ مي‌نهد، ركاب‌ درست‌ ميكند؛ آمادة‌ براي‌ سواري‌.
    نرُن‌ها، شاپور ذوالاكتاف‌ها، هيتلرها، بلعم‌ باعورها، و بالاخره‌ مستكبران‌ هر عصر و زمان‌ به‌ نيروي‌ استقلال‌ نفساني‌ خود كار كردند، و از تبعيّت‌ استاد و مربّي‌ اخلاقي‌ بيرون‌ بودند و جهاني‌ را به‌ آتش‌ و خون‌ و نفس‌ امّاره‌ و جهنّم‌ گداخته‌ كشيدند. امّا همين‌ ها كه‌ در تحت‌ ولايت‌ و مجراي‌ نفساني‌ استاد در آمدند، غرورشان‌ شكست‌، استبدادشان‌ در هم‌ فرو ريخت‌؛ مانند سلمان‌ فارسي‌ و رُشَيد هَجَري‌ و إبراهيم‌ أدهم‌ و أمثالهم‌ درآمدند.
    معاويه‌ با حُجْر بن‌ عَديّ هيچ‌ فرقي‌ نداشت‌، جز آنكه‌ او به‌ ارادة‌ خود مستقلاّ كار ميكرد و اين‌ خود را در تحت‌ تربيت‌ استاد قرار داد.
    آن‌ شد دوزخ‌، و اين‌ شد رضوان‌.
    آيا مسألة‌ شيطان‌ و غرور و جهنّم‌ و آيات‌ قرآنيّه‌، غير از مسألة‌ استقلال‌ طلبي‌ و يا در تحت‌ تعليم‌ و تربيت‌ درآمدن‌ است‌ ؟!

    پاسخ‌ از «اشكال‌ سوّم‌: خداوند در انسان‌ نيروي‌ اتّصال‌ به‌ ملكوت‌ را قرار داده‌ است‌»
    امّا پاسخ‌ اشكال‌ سوّم‌: درست‌ است‌ كه‌ خداوند بالغريزه‌ و بالفطره‌ نيروئي‌ در انسان‌ نهاده‌ است‌ كه‌ ميتواند با عالم‌ غيب‌ متّصل‌ شود و رابطه‌ بر قرار نمايد، ولي‌ آيا اين‌ نيرو در جميع‌ مردم‌ عالم‌ بالفعل‌ موجود است‌ ؟! و يا بايد در اثر تربيت‌ و تعليم‌ استاد، اين‌ قابليّت‌ به‌ فعليّت‌ رسد ؟ و اين‌ استعداد بروز و ظهور نمايد ؟ و اين‌ غنچة‌ نهفتة‌ تودرتوي‌ عميق‌، شكوفا گردد ؟
    آيا همة‌ مردم‌ جهان‌ از عالم‌ و عامي‌، عالي‌ و داني‌، داراي‌ اين‌ قدرت‌ هستند كه‌ بتوانند از عالم‌ غيب‌ حقائق‌ را بگيرند ؟ يا نه‌! در ميليونها نفر يك‌ نفر هم‌ پيدا نمي‌شود ؟ در اينصورت‌ إحالة‌ به‌ عالم‌ غيب‌، غير از احالة‌ به‌ شيطان‌ و خاطرات‌ ابليسيّه‌ در طيّ طريق‌ و به‌ اوهام‌ و افكار جنّيان‌ متمرّده‌ و تسويلات‌ ضالّه‌ و مضلّة‌ نفس‌ امّاره‌، ثمر ديگري‌ در بردارد ؟!
    راه‌ كسب‌ احكام‌ در زمان‌ غيبت‌، طريقة‌ مألوفة‌ فقهاست‌؛ و بايد عامّة‌ مردم‌ از راه‌ تعليم‌ و تعلّم‌ و تدريس‌ و تدرّس‌ و بيان‌ روايات‌ أئمّة‌ معصومين‌، احكام‌ را اخذ كنند و به‌ اعمال‌ و وظائف‌ خود رفتار نمايند. طبق‌ أدلّة‌ قطعيّه‌ و شواهد يقينيّه‌ مطلب‌ از اينقرار است‌، و به‌ ضرورت‌ مُسَلَّميّتِ اجماع‌ مسلمين‌ و همة‌ شيعه‌، راه‌ منحصر به‌ فرد است‌. براي‌ عامّة‌ مردم‌ ابداً چاره‌اي‌ جز رجوع‌ به‌ علماء و فقهاء نيست‌، وگرنه‌ در كام‌ شيطان‌ فرو رفته‌ و لقمة‌ چربي‌ براي‌ يكبار بلعيدن‌ او مي‌شوند.

    پاسخ‌ از «اشكال‌ چهارم‌: كفايت‌ روح‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ انصاري‌ در تربيت‌ شاگردان‌»
    امّا پاسخ‌ اشكال‌ چهارم‌: اين‌ استدلال‌ صد در صد همان‌ استدلال‌ عُمر است‌ كه‌ گفت‌: پس‌ از رسول‌ خدا، احتياج‌ به‌ امام‌ زنده‌ نداريم‌. سنّت‌ رسول‌ خدا در دست‌ است‌، و كتاب‌ خدا براي‌ ما بس‌ است‌: حَسْبُنا كِتابُ اللَهِ، كَفانا كِتابُ اللَهِ. اگر روح‌ انصاري‌ پس‌ از مرگ‌ در تدبير امور عالم‌ ظاهر كافي‌ بود، و نياز به‌ استاد زندة‌ وارستة‌ پيراستة‌ از هواي‌ نفس‌ گذشته‌ نبود، چرا رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ اين‌ همه‌ توصيه‌ و سفارش‌ و بيان‌ و خطبه‌ دربارة‌ رجوع‌ به‌ حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ ايراد فرمود ؟ چرا آن‌ گروه‌ انبوه‌ را در مراجعت‌ از حِجّة‌ الوَداع‌ در هَجير تابستان‌ در جُحْفَه‌ در سرزمين‌ غدير خمّ معطّل‌ كرد و آن‌ خطبة‌ غرّا و شيوا را قرائت‌ فرمود ؟ آيا روح‌ آية‌ الله‌ انصاري‌ قوي‌تر است‌ يا روح‌ رسول‌ الله‌ ؟!
    چرا أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ وصيّت‌ به‌ امام‌ حسن‌ مجتبي‌ عليه‌ السّلام‌ نمود ؟ و چرا هر يك‌ از امامان‌ وصيّت‌ به‌ امام‌ زنده‌اي‌ نمودند، و تا امروز هم‌ ما قائل‌ به‌ امام‌ زنده‌ هستيم‌ ؟ و برآورده‌ شدن‌ حاجات‌ و توسّلات‌ و تدبير امور عالم‌ به‌ دست‌ وليّ الله‌ المُطلق‌ الاعظم‌ حجّة‌ بن‌ الحسن‌ العسكريّ أرواحنا فداه‌ مي‌باشد ؟ بطوريكه‌ توسّل‌ به‌ هر امام‌ و هر وليّ متوفّي‌ به‌ آنحضرت‌ بر ميگردد، و رتق‌ و فتق‌ امور به‌ يد مبارك‌ اوست‌. چرا هر پيامبري‌ براي‌ خود جانشين‌ معيّن‌ نمود ؟ كافي‌ بود كه‌ به‌ تمام‌ امّت‌ بگويد: من‌ كه‌ از دنيا رفتم‌، روحم‌ قوي‌تر مي‌شود، نفسم‌ مجرّدتر ميگردد، و بهتر از زمان‌ حيات‌ به‌ درد شما مي‌رسم‌ و شما را در معارج‌ و مدارج‌ كمال‌ بالا ميبرم‌. شما حقّ نداريد به‌ احدي‌ از اعاظم‌ معنوي‌ و روحي‌ امّت‌ من‌ رجوع‌ كنيد! بلكه‌ دعا كنيد تا من‌ زودتر بميرم‌ و تجرّدم‌ افزون‌ گردد، تا بهتر و صاف‌تر و پاكيزه‌تر شما را تربيت‌ كنم‌!
    شما را بخدا سوگند! مگر مُفاد و مرجع‌ آن‌ گفتار غير از اين‌ است‌ ؟! مگر لُبّ و شكافتة‌ سخن‌ عمر غير از اين‌ بود ؟!
    عزيزم‌! به‌ أدلّة‌ فلسفيّه‌ و براهين‌ حِكَميّه‌ و مشاهدات‌ عينيّه‌ و روايات‌ و احاديث‌ وارده‌، ثابت‌ است‌ و قابل‌ ترديد نيست‌ كه‌ تمام‌ مردگان‌ بدون‌ استثناء پس‌ از مرگ‌ تجرّدشان‌ بيشتر مي‌شود، يعني‌ بيشتر در فناي‌ توحيد در ذات‌ متوغّل‌ ميگردند؛ و اين‌ مستلزم‌ انصراف‌ از عالم‌ طبيعت‌ است‌، و حتّي‌ از عالم‌ مثال‌ و صورت‌.
    به‌ همين‌ جهت‌ برهان‌ قطعي‌ قائم‌ بر لزوم‌ امام‌ زنده‌ و مربّي‌ زنده‌ است‌ تا روز قيامت‌. تا شما با مربّي‌ زنده‌ تماسّ نداشته‌ باشيد و طبق‌ دستورات‌ وي‌ رفتار ننمائيد، و تا روز قيامت‌ به‌ انتظار آن‌ بنشينيد كه‌ روح‌ حضرت‌ موسي‌ بن‌ جعفر عليهما السّلام‌ شما را تربيت‌ كند، دست‌ خالي‌ و حسرت‌ زده‌ و ندامت‌ كشيده‌ از دنيا ميرويد! كال‌ و ناپخته‌ مي‌مانيد! و ناخودآگاه‌ در كام‌ نفس‌ امّاره‌ و شيطان‌ فروميرويد! و مي‌پنداريد ترقّي‌ كرده‌ايد! امّا گرفتار عقوبت‌ خداوندي‌ در دنيا: سَنَسْتَدْرِجُهُم‌ مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ [20]خواهيد شد!
    شما چرا پس‌ از رحلت‌ مرحوم‌ انصاري‌ قدَّس‌ الله‌ نفسَه‌ منتظر افادات‌ و افاضات‌ وي‌ مي‌باشيد ؟! مگر از زمان‌ هبوط‌ حضرت‌ آدم‌ علي‌ نبيّنا و آله و عليه‌الصّلوة‌ و السّلام‌ هيچ‌ روحي‌ بهتر و قوي‌تر و مجرّدتر نيامده‌ است‌؟!
    چرا به‌ حضرت‌ نوح‌ نمي‌گرائيد و نمي‌گوئيد: او تجرّدش‌ پس‌ از مرگ‌ بهتر است‌، ما را بهتر اداره‌ ميكند، چه‌ نيازي‌ به‌ مربّي‌ زنده‌ داريم‌ ؟! چرا به‌ حضرت‌ موسي‌ و حضرت‌ عيسي‌ متوسّل‌ نمي‌شويد ؟! مگر آنان‌ از پيامبران‌ اُولوالعَزم‌ نبوده‌اند ؟!
    دليل‌ روشن‌ و قطعي‌ بنده‌ اينست‌ كه‌: از زمان‌ ارتحال‌ آية‌ الله‌ انصاري‌ كه‌ در دوّم‌ ذوالقعده‌ 1379 هجريّة‌ قمريّه‌ واقع‌ شد، تا امروز كه‌ روز بيست‌ و چهارم‌ شهر رجب‌ المرجّب‌ سنة‌ 1412 مي‌باشد و سي‌ و سه‌ سال‌ ميگذرد، آيا براي‌ نمونه‌ يك‌ نفر شخص‌ موحّد تربيت‌ كرده‌ايد ؟! يكنفر كسي‌ كه‌ از عالم‌ مثال‌ و عقل‌ عبور نموده‌ و به‌ تجلّيات‌ ذاتيّه‌ رسيده‌ باشد تربيت‌ كرده‌ايد ؟! لطفاً نشان‌ دهيد، كه‌ بسياري‌ از شيفتگان‌ وادي‌ حقيقت‌ اينك‌ در به‌ در و كوي‌ به‌ كوي‌ دنبال‌ يك‌ چنين‌ انساني‌ ميگردند! پس‌ بدانيد كه‌ اين‌ راه‌، راه‌ غلط‌ است‌؛ و اين‌ طريق‌ جز راه‌ ظلمت‌ چيزي‌ نيست‌! مسؤوليّت‌ جمعي‌ را بر عهده‌ گرفتن‌، و آنان‌ را يله‌ و رها ساختن‌، و بدون‌ مربّي‌ و آموزنده‌ به‌ دست‌ اختيار و ارادة‌ خويشتن‌ سپردن‌، جز تضييع‌ نفوس‌ قابله‌، و باطل‌ ساختن‌ موادّ مستعدّه‌، آيا چيز دگري‌ مي‌تواند همراه‌ خود داشته‌ باشد ؟!

    پاسخ‌ از «اشكال‌ پنجم‌: استاد نداشتن‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ انصاري‌
    و امّا پاسخ‌ اشكال‌ پنجم‌: از بيانات‌ حضرت‌ آقاي‌ انصاري‌ استفاده‌ مي‌شود كه‌ خدمت‌ بزرگاني‌ رسيده‌اند، از جمله‌ مرد شوريده‌اي‌ كه‌ به‌ همدان‌ مي‌آمده‌ و از كوه‌ الوند گياههاي‌ خاصّي‌ را مي‌چيده‌ و جمع‌آوري‌ مي‌نموده‌ است‌. و نزد بعضي‌ از شاگردان‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ حاج‌ ميرزا جواد آقاي‌ ملكي‌ تبريزي‌ قدَّس‌ اللهُ تربتَه‌ همچون‌ حاج‌ آقا سيّد حسين‌ فاطمي‌ و آقا حاج‌ سيّد محمود رفته‌ و مذاكراتي‌ داشته‌ است‌.

    مرحوم‌ انصاري‌ در زمان‌ سلوك‌ خود، نيازمند به‌ استاد بود
    علاوه‌، طريق‌ آن‌ مرحوم‌ در بَدو امر صحيح‌ نبوده‌ است‌؛ خود ايشان‌ به‌ حقير فرمودند: من‌ كه‌ به‌ قم‌ براي‌ تحصيل‌ مشرّف‌ شدم‌، بنايم‌ مبارزه‌ با اهل‌ عرفان‌ بود، و با يك‌ نفر از معروفين‌ همدان‌ كه‌ مدّعي‌ اين‌ مطالب‌ بود سخت‌ درافتاده‌ بودم‌. چون‌ به‌ قم‌ رفتم‌ مدّتي‌ براي‌ تسخير ارواح‌ و تسخير جنّيان‌ رياضت‌ كشيدم‌، ولي‌ خداوند مرحمت‌ فرمود و مرا در ميان‌ راهِ گمراهي‌ نجات‌ داد، و به‌ سوي‌ حقّ و حقيقت‌ و عرفان‌ الهي‌ رهنمائي‌ فرمود. اين‌ خواست‌ خدا بود كه‌ بر اين‌ بندة‌ ضعيف‌ منّت‌ نهاد. و اضافه‌ فرمودند: هر كس‌ با جنّيان‌
    سر و كار داشته‌ باشد، گرچه‌ با مسلمانان‌ آنها باشد، بالاخره‌ كافر از دنيا خواهد رفت‌.
    ميفرمودند: پس‌ از آنكه‌ خداوند مرا نمايانيد كه‌ آن‌ روش‌ غلط‌ است‌ و راه‌ حقّ، عشق‌ به‌ خدا و عبوديّت‌ اوست‌، من‌ دست‌ تنها ماندم‌. هيچ‌ چاره‌اي‌ نميدانستم‌. صبحها به‌ كوهها و بيابانها ميرفتم‌ تا غروب‌ آفتاب‌ تنها و تنها.
    مدّت‌ چهل‌ و پنجاه‌ روز بدين‌ منوال‌ متحيّر و سرگردان‌ بودم‌، تا اضطرار به‌ حدّ نهايت‌ رسيد و خواب‌ و خوراك‌ را از من‌ ربود؛ در اينحال‌ بود كه‌ بارقة‌ رحمت‌
    بر دلم‌ خورد و نسيم‌ زلال‌ از عالم‌ ربوبي‌ مرا نوازش‌ داد، تا توانستم‌ راه‌ را پيدا كنم‌.
    تازه‌ اين‌ ابتداي‌ پيدا نمودن‌ راه‌ بود كه‌ باب‌ مكاشفات‌ بر ايشان‌ باز شد، و بالاخره‌ به‌ مقصد رسيده‌ و داراي‌ توحيد ذاتي‌ الهي‌ شدند.
    ولي‌ با چه‌ خون‌ دلها و مشكلات‌ كه‌ فقط‌ رفقا و ارادتمندان‌ همداني‌ ايشان‌ ميدانند؛ تازه‌ ايشان‌ در عنفوان‌ رشد و كمال‌ روحي‌ و تازه‌ به‌ ثمر نشستن‌ درخت‌ تجرّد تامّ و توحيد كامل‌ يعني‌ در سنّ 59 سالگي‌ رحلت‌ نمودند[21]، كه‌ تحقيقاً اگر در سلوك‌ خود به‌ استاد كاملي‌ ميرسيدند، تمام‌ اين‌ مشكلات‌ را از جلوي‌ راه‌ ايشان‌ بر ميداشت‌، و مرگشان‌ را مانند سائر بزرگان‌ مانند مرحوم‌ آخوند ملاّ حسينقلي‌ همداني‌ و حاج‌ شيخ‌ محمّد بهاري‌ همداني‌ و آقا حاج‌ ميرزا علي‌ آقا قاضي‌ از هفتاد به‌ بالا و هشتاد ميرسانيد.

    مشكلات‌ مرحوم‌ انصاري‌ ايشان‌ را از پاي‌ درآورد، و در 59 سالگي‌ رحلت‌ نمودند
    بهترين‌ دليل‌ بر لزوم‌ استاد اينست‌ كه‌ خود آن‌ مرحوم‌ ميفرمود: من‌ در قم‌ هر چه‌ دنبال‌ استاد گشتم‌، استاد كامل‌ و واردي‌ را كه‌ به‌ درد من‌ برسد و راه‌ چاره‌ را به‌ من‌ نشان‌ دهد نيافتم‌، فلهذا بيچاره‌ شدم‌، و بيچارگي‌ و اضطرار دست‌ مرا گرفت‌.
    اگر در آنوقت‌ در بلدة‌ طيّبة‌ قم‌ استادي‌ را مي‌يافت‌، بدون‌ تأمّل‌ به‌ او رجوع‌ ميكرد. خود آن‌ مرحوم‌ ميفرمود: در آن‌ هنگام‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ حاج‌ ميرزا جواد آقا از دنيا رحلت‌ نموده‌ بودند.
    و اگر استاد لازم‌ نبود، چطور خود مرحوم‌ انصاري‌ خود را استاد طريق‌ ميدانست‌ و دستور ميداد ؟! به‌ حقير دستوراتي‌ در نجف‌ اشرف‌ ـ كه‌ براي‌ زيارت‌ مشرّف‌ بودند ـ دادند. و در مدّت‌ اقامت‌ حقير در نجف‌ پس‌ از زيارت‌ ايشان‌ كه‌ چهار سال‌ طول‌ كشيد، و پس‌ از مراجعت‌ حقير به‌ طهران‌ كه‌ تا ارتحالشان‌ سه‌ سال‌ طول‌ كشيد، پيوسته‌ به‌ حقير دستوراتي‌ ميدادند؛ حتّي‌ از أوراد وارده‌ كه‌ جز به‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ حسنعلي‌ نجابت‌ و حجّة‌ الاءسلام‌ آقاي‌ سيّد عبدالله‌ فاطمي‌ شيرازي‌ به‌ كسي‌ نداده‌اند به‌ حقير داده‌اند.

    پاسخ‌ آنانكه‌ ميگويند: ذكر و ورد و فكر و رياضتهاي‌ مشروعه‌ غلط‌ است‌
    و امّا پاسخ‌ آن‌ شخص‌ ديگر را كه‌ با وي‌ نسبت‌ سببي‌ خويشاوندي‌ پيدا كرده‌ بود، و علاوه‌ بر نفي‌ لزوم‌ استاد، اصرار بر عدم‌ لزوم‌ بلكه‌ اشتباه‌ بودن‌ رياضات‌ شرعيّه‌ و انكار فكر و ذكر و مراقبه‌ و محاسبه‌ را داشت‌، و حقير تلويحاً نه‌ تصريحاً به‌ ايشان‌ تذكّر ميدادم‌ و سودي‌ هم‌ نداشت‌، زيرا حالشان‌ بطوري‌ بود كه‌ اين‌ مطالب‌ را نمي‌توانست‌ بپذيرد، قريب‌ دو سال‌ پيش‌ از اين‌ كه‌ يكروز با دو نفر از رفقا و دوستانشان‌ به‌ كلبه‌ خانة‌ حقير در مشهد مقدّس‌ آمدند و خودشان‌ بدون‌ مقدّمه‌ و گفتگوي‌ بنده‌ شروع‌ كردند به‌ انتقاد از استاد داشتن‌ و انتقاد از ذكر و ورد و انتقاد از رياضتهاي‌ متداولة‌ مشروعه‌؛ بنده‌ ديدم‌ در اينجا اگر سكوت‌ كنم‌ شايد موجب‌ گمراهي‌ و ضلالت‌ آن‌ دو نفر همراه‌ گردد، بناءً عليهذا عرض‌ كردم‌:
    جناب‌ آقاي‌ حاج‌... سلّمه‌ الله‌ و أيَّده‌ الله‌! همه‌ ميدانند كه‌ شغل‌ شما سابقاً كشاورزي‌ و برزگري‌ بوده‌ است‌! آيا اينطور نيست‌ ؟! گفت‌: آري‌!
    عرض‌ كردم‌: كشاورز اوّل‌ زمين‌ را شخم‌ ميزند و دانه‌ مي‌پاشد و آب‌ ميدهد، و پس‌ از سرسبز شدن‌ محصول‌ وجين‌ ميكند (علف‌ هرزه‌ را از كنار گياه‌ مي‌چيند كه‌ محصول‌ گياه‌ را از بين‌ نبرد.) و در صورت‌ بروز آفت‌، سمّپاشي‌ ميكند و غير ذلك‌ از عمليّاتي‌ كه‌ در زمين‌ و بذر و گياه‌ انجام‌ ميدهد تا محصول‌ خوب‌ و صحيح‌ به‌ دست‌ آيد! مگر اينچنين‌ نيست‌؟!
    گفت‌: آري‌!
    عرض‌ كردم‌: آيا ممكن‌ است‌ محصولي‌ بدون‌ برزگر به‌ عمل‌ آيد ؟! و يا در صورت‌ وجود، برزگر اين‌ عمليّات‌ را انجام‌ ندهد؛ آب‌ ندهد، يا بيش‌ از مقدار لازم‌ بدهد، يا تخم‌ را روي‌ زمين‌ بريزد و زير خاك‌ نكند، يا وجين‌ ننمايد، يا سمّ و دارو نزند؛ آيا در اينصورت‌ محصول‌ چه‌ خواهد شد ؟ و زحمات‌ او هدر ميرود يا نه‌ ؟!
    گفت‌: آري‌!
    عرض‌ كردم‌: خوب‌ فكر كنيد! مسأله‌ از همين‌ قرار است‌ يا نه‌ ؟! گفت‌: احتياج‌ به‌ فكر ندارد، اينكه‌ ميگوئيد واضح‌ است‌، گياه‌ كشاورز ميخواهد و بايد رويش‌ عمل‌ شود!
    عرض‌ كردم‌: عزيز من‌! استاد سير و سلوك‌ همان‌ كشاورز است‌، و ورد و ذكر و فكر و مراقبه‌ و محاسبه‌ عبارت‌ است‌ از آب‌ و آفتاب‌ و زمين‌ مناسب‌؛ و رياضت‌ عبارت‌ است‌ از محدود كردن‌ آب‌، وجين‌ كردن‌ و علوفة‌ هرزه‌ را از پاي‌ گياه‌ مفيد كه‌ ثمرة‌ حياتي‌ و غذائي‌ آنرا ميخورد، دور ريختن‌.
    باز عرض‌ كردم‌: آيا شما درخت‌ مو را هرس‌ نموده‌ايد ؟! گفت‌: نه‌! من‌ باغداري‌ نكرده‌ام‌، من‌ زارع‌ بوده‌ام‌! عرض‌ كردم‌: لابدّ در نزديكي‌هاي‌ زراعت‌ خود باغهائي‌ هم‌ كم‌ و بيش‌ بوده‌ است‌، و ديده‌ايد يا شنيده‌ايد و مسلّماً هم‌ ميدانيد كه‌ درخت‌ تربيت‌ ميخواهد، باغبان‌ ميخواهد، رسيدگي‌ به‌ زمين‌ و كود به‌ موقع‌ و به‌ اندازه‌ ميخواهد، آب‌ ميخواهد، هَرس‌ كردن‌ ميخواهد. اگر اين‌ كارها را انجام‌ ندهد، درختان‌ بدون‌ تربيت‌، مانند درختهاي‌ جنگلي‌ بلند و پروار مي‌شوند، ولي‌ محصول‌ نميدهند. درخت‌ انگور و زردآلو و سيب‌ ميوه‌ نميدهد؛ يا اگر بدهد، ميوة‌ گس‌ و تلخ‌ و ريز و بدون‌ فائده‌ ميدهد.
    شما را به‌ خدا قسم‌؛ آيا اينطور نيست‌ ؟! گفت‌: آري‌!
    عرض‌ كردم‌: استاد يك‌ موجود شاخدار و هيولاي‌ غريب‌ سبيلو نيست‌ تا انسان‌ از آن‌ فرار كند. استاد همان‌ كشاورز و باغبان‌ است‌ كه‌ در كشاورزي‌ آن‌ نام‌ را دارد و در تربيت‌ انساني‌ بدان‌ استاد گويند. و ورد و ذكر و محاسبه‌ و مشارطه‌ و مراقبه‌، آب‌ و آفتاب‌ درخت‌ و گياه‌ است‌. و وجين‌ كردن‌ و هرس‌ نمودن‌، رياضت‌ است‌؛ براي‌ گياه‌ بدان‌ شكل‌ و براي‌ آدمي‌ بدين‌ شكل‌.
    آخر شما خيال‌ مي‌كنيد: رياضت‌ يعني‌ گرسنگي‌ كشيدنهاي‌ غير قابل‌ تحمّل‌، و شبانه‌ روز با يك‌ دانه‌ بادام‌ صبر كردن‌ و أمثال‌ اينها.
    رياضت‌ اين‌ نيست‌! رياضت‌ به‌ معني‌ تربيت‌ است‌، داراي‌ مُفاد رام‌كردن‌ و به‌ راه‌ آوردن‌ است‌. در لغت‌ است‌ كه‌: راضَ يَروضُ رياضَةً يعني‌ رام‌ كردن‌ و مسخّر نمودن‌.[22]
    مولانا أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ ميفرمايد: وَ أَيْمُ اللَهِ يَمِينًا أَسْتَثْنِي‌ فِيهَا بِمَشِي´ئَةِ اللَهِ، لاَرُوضَنَّ نَفْسِي‌ رِيَاضَةً تَهَشُّ مَعَهَا إلَي‌ الْقُرْصِ إذَا قَدَرَتْ عَلَيْهِ مَطْعُومًا، وَ تَقْنَعُ بِالْمِلْحِ مَأْدُومًا، وَ لاَدَعَنَّ مُقْلَتِي‌ كَعَيْنِ مَآءٍ نَضَبَ مَعِينُهَا، مُسْتَفْرِغَةً دُمُوعُهَا![23]
    «و سوگند ياد ميكنم‌ بخداوند چنان‌ سوگند قطعي‌ و حتمي‌ كه‌ جز مشيّت‌ خدا چيزي‌ نتواند آنرا برگرداند، كه‌ من‌ چنان‌ رياضتي‌ به‌ خودم‌ ميدهم‌ كه‌ براي‌ خوراك‌ چون‌ دستش‌ به‌ يك‌ گردة‌ نان‌ برسد، از شدّت‌ ميل‌ و اشتهاي‌ بدان‌ گرده‌ با سرعت‌ آنرا بگيرد و تناول‌ نمايد؛ و براي‌ خورش‌ آن‌ نان‌، چون‌ دستش‌ تنها به‌ نمك‌ برسد آنرا بگيرد و با كمال‌ ميل‌ نانخورش‌ خود قرار دهد. و سوگند بخدا كه‌ چنان‌ تخم‌ چشم‌ خود را رها كنم‌ تا همانند چشمة‌ جاري‌ سرازير شود، و بقدري‌ بگريد كه‌ آبش‌ خشك‌ شود و به‌ ته‌ فرو نشيند، و آنچه‌ از قطرات‌ اشك‌ در آن‌ باشد همه‌ خالي‌ شود!»
    در اينجا حضرت‌ ميفرمايد: من‌ نفس‌ خود را بدينطريق‌ رياضت‌ ميدهم‌ يعني‌ رام‌ ميكنم‌، مسخّر ميگردانم‌، تربيت‌ مي‌نمايم‌. وه‌ چه‌ معني‌ بزرگي‌ است‌ رياضت‌ كه‌ به‌ معني‌ ادب‌ كردن‌ است‌!

    بدون‌ استاد و مراقبه و ذكر و فكر و رياضتهاي‌ مشروعه‌ ، سلوك جز پنداري‌ بيش‌ نيست‌
    نفس‌ انساني‌ هيولاني‌ است‌، يعني‌ قابليّت‌ محضه‌ و استعداد صرف‌ است‌. اگر تربيت‌ نشود، به‌ بدترين‌ دركات‌ سقوط‌ ميكند و از هر شيطان‌ و درّنده‌اي‌ وحشتناك‌تر ميگردد؛ و اگر ادب‌ شد، به‌ أعلي‌ عِلّيّين‌ صعود ميكند و از فرشتگان‌ پا فراتر مي‌نهد.
    سپس‌ عرض‌ كردم‌: آيا همينطور است‌ يا نه‌ ؟! گفت‌: آري‌. و چنان‌ اين‌ گونه‌ گفتار بنده‌ او را مبهوت‌ و بالاخصّ آن‌ دو نفر همراه‌ را به‌ وَجد و شَعف‌ درآورده‌ بود كه‌ گوئي‌ مسألة‌ مشكله‌اي‌ برايشان‌ حلّ شده‌ است‌.
    حقير تصوّر ميكردم‌ اين‌ بيان‌، راه‌ و مسير او را تغيير داده‌ است‌ و ديگر انتقادي‌ از لزوم‌ استاد و دادن‌ ورد و ذكر و فكر و محاسبه‌ ندارد؛ ولي‌ مع‌ الاسف‌ دفعة‌ ديگري‌ كه‌ به‌ منزل‌ آمدند و تقريباً از آن‌ موقع‌ قريب‌ يكسال‌ ميگذشت‌، باز چون‌ سخن‌ از اين‌ مقوله‌ به‌ ميان‌ آمد ديدم‌ باز عين‌ مطالب‌ سابق‌ را تكرار ميكند. از اينجا دانستم‌ كه‌ بيان‌ من‌ نتوانسته‌ است‌ اصول‌ افكار او را كه‌ مسجّل‌ شده‌ است‌ بردارد و ريشه‌ كن‌ كند. و چون‌ عادت‌ كه‌ حكم‌ طبيعت‌ ثانويّه‌ را دارد، آن‌ روش‌ و منهاج‌ با روح‌ وي‌ پيوند خورده‌ و بصورت‌ غرائز او درآمده‌ است‌.

    سرّ واقعي‌ در اظهارات‌ اشكال‌ كنندگان‌، اباء از هيمنة‌ ولايت‌ حضرت‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ بود
    باري‌، سرّ واقعي‌ اظهارات‌ آن‌ مرد و تأييد اين‌، آن‌ بود كه‌ نمي‌خواستند زير بار ولايت‌ و هيمنة‌ استاد سيّد هاشم‌ حدّاد بروند؛ با آنكه‌ همگي‌ به‌ خوبي‌ وي‌ را مي‌شناختند و نسبت‌ به‌ مقامات‌ روحاني‌ و كمالات‌ معنوي‌ او اعتراف‌ داشتند. او يگانه‌ مرد ميدان‌ آسمان‌ توحيد و ولايت‌ بود، و در ميان‌ تلامذة‌ مرحوم‌ انصاري‌ كسي‌ كه‌ همه‌ بدو بگروند موجود نبود، لهذا اين‌ تشتّت‌ پيش‌ آمد. امّا از بدون‌ استادي‌ طرْفي‌ نبستند؛ و از استاد حدّاد هم‌ بهره‌اي‌ نگرفتند؛ وَالنّاسُ حَيارَي‌، لا مُسْلِمونَ وَ لا نَصارَي‌؛ نعوذ بالله‌.
    آن‌ دسته‌ و جمع‌ بالاخصّ آن‌ مرد محرّك‌، جرأت‌ نمي‌كردند در حضور حقير از حضرت‌ آقاي‌ حدّاد انتقادي‌ به‌ عمل‌ آورند، ولي‌ گاه‌ و بيگاه‌ شنيده‌ مي‌شد كه‌ بسيار محترمانه‌ و مؤدّبانه‌ تنقيد ميكردند. يكبار حقير در مجلس‌ گفتم‌: الحَدّادُ وَ ما أدْراكَ ما الْحَدّادُ ؟! چهرة‌ برخي‌ تغيير كرد و سرخ‌ شد، و شنيدم‌ كه‌ بعداً به‌ بعضي‌ گفته‌ بود: اين‌ چه‌ توصيفي‌ است‌ كه‌ او از يك‌ مرد سادة‌ معمولي‌ ميكند ؟!
    يك‌ شب‌ كه‌ باز سخن‌ از حضرت‌ حدّاد به‌ ميان‌ آمد همان‌ شخص‌ محرّك‌ رو به‌ من‌ نموده‌ گفت‌: حدّاد خدا را لُخت‌ و عريان‌ معرّفي‌ ميكند. آخر خدا كه‌ عريان‌ نمي‌شود!
    حقير ابداً لب‌ به‌ سخن‌ نگشودم‌. همان‌ شب‌ در عالم‌ رؤيا ديدم‌: او در مقابل‌ من‌ ايستاده‌ است‌؛ و دهان‌ خود را باز كرده‌ بود بطوريكه‌ دندانهايش‌ پيدا بود. من‌ مشت‌ دست‌ راست‌ خود را گره‌ كردم‌ و به‌ او گفتم‌: ديگر اگر دربارة‌ توحيد حضرت‌ حقّ تعالي‌ اشكالي‌ كني‌، چنان‌ بر دهانت‌ ميكوبم‌ كه‌ لبها و دندانهايت‌ با حلقومت‌ يكي‌ شوند!
    آري‌، اين‌ گناه‌ حدّاد است‌ كه‌ خداوند را بدون‌ زر و زيور و بدون آرايش‌، پاك‌ و منزّه‌ بيان‌ ميكند و حقيقت‌ مُفاد و معني‌ لاَ إلَهَ إلاَّ اللَهُ و اللَهُ لاَ إلَهَ إلاَّ هُوَ را مشخّص‌ و مبيّن‌ ميدارد؛ ولي‌ چه‌ فائده‌ كه‌ گوشها كر است‌ و چشمها كور!
    وَ إِذَا ذُكِرَ اللَهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِا لاْ خِرَةِ وَ إِذَا ذُكِرَ الَّذِينَ مِن‌ دُونِهِ إِذَا هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ.[24]
    «و در موقعيكه‌ خداوند به‌ وحدانيّت‌ ياد شود، دلهاي‌ آنانكه‌ به‌ آخرت‌ ايمان‌ ندارند مشمئزّ و ناراحت‌ ميگردد؛ و زمانيكه‌ سخن‌ از غير وحدت‌ ذات‌ اقدس‌ او به‌ ميان‌ آيد، ايشان‌ خوشحال‌ و مسرور مي‌شوند.»
    وَ جَعَلْنَا عَلَي‌' قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَن‌ يَفْقَهُوهُ وَ فِي‌´ ءَاذَانِهِمْ وَقْرًا وَ إِذَا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي‌ الْقُرْءَانِ وَحْدَهُ و وَلَّوْا عَلَي‌'´ أَدْبَـ'رِهِمْ نُفُورًا.[25]
    «و ما بر روي‌ دلهايشان‌ غلافهائي‌ و پوششهائي‌ قرار داده‌ايم‌ تا نفهمند و ادراك‌ ننمايند، و در گوشهايشان‌ سنگيني‌ گذارده‌ايم‌. و زمانيكه‌ تو پروردگارت‌ را در قرآن‌ به‌ وحدانيّت‌ ياد كني‌، پشت‌ نموده‌ و با نفرت‌ و انزجار دور مي‌شوند.»
    ذَ ' لِكُم‌ بِأَنَّهُ و´ إِذَا دُعِيَ اللَهُ وَحْدَهُ و كَفَرْتُمْ وَ إِن‌ يُشْرَكْ بِهِ تُؤْمِنُوا فَالْحُكْمُ لِلَّهِ الْعَلِيِّ الْكَبِيرِ. [26]
    «اي‌ مردم‌! اين‌ بدان‌ علّت‌ است‌ كه‌ چون‌ خداوند به‌ وحدانيّت‌ ياد شود، شما كافر مي‌شويد؛ و اگر با خدا شريكي‌ قرار داده‌ شود ايمان‌ مي‌آوريد. پس‌ حكم‌ و فرمان‌ مختصّ خداوند بالا مرتبه‌ و بزرگ‌ صفت‌ است‌!»
    حقير در اينجا تنها ماندم‌ و از آن‌ گروه‌ و جمعيّت‌ كه‌ همه‌ اظهار دوستي‌ و سابقة‌ آشنائي‌ داشتند، يك‌ نفر با من‌ بر نخاست‌؛ و تنها ماندم‌ به‌ تمام‌ معني‌الكلمه‌. لذا چاره‌ در آن‌ ديدم‌ كه‌ از آن‌ گروه‌ كناره‌گيري‌ كنم‌ و فقط‌ با چند نفر جوان‌ پاكدل‌ فقير اهل‌ مسجد، مجالسي‌ خصوصي‌ بر اساس‌ استاديّت‌ و مربّي‌ بودن‌ حضرت‌ آقاي‌ حدّاد داشته‌ باشيم‌.
    تا بحال‌ براي‌ حقير چند بار در مدّت‌ عمر چنان‌ اتّفاق‌ افتاده‌ كه‌ سخن‌ حقّم‌ را يك‌ نفر هم‌ نپذيرفته‌ است‌ و ناچار شده‌ام‌ از جمعي‌ انبوه‌ كه‌ با يكايك‌ آنان‌ سوابق‌ ممتدّ خويشاوندي‌ و يا رفاقت‌ و مصاحبت‌ داشته‌ام‌ كناره‌ بگيرم‌؛ و اين‌ مهمترين‌ و بزرگترين‌ آن‌ موارد بوده‌ است‌. من‌ در اين‌ گيرودارها بخصوص‌، خوب‌ احساس‌ ميكردم‌ و لمس‌ مي‌نمودم‌ مظلوميّت‌ مولايمان‌ و جدّمان‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌السّلام‌ را كه‌ چگونه‌ با آن‌ سوابق‌ و آشنائي‌هاي‌ طولاني‌، در اثر حرف‌ حقّ و سخن‌ صدق‌، او را چنان‌ و چنان‌ تنها گذاردند كه‌ براي‌ اتمام‌ حجّت‌ بر اين‌ امّت‌ بخت‌ برگشته‌، بايد فاطمه‌اش‌ را شبها سوار الاغ‌ كند و درِ خانة‌ مهاجرين‌ و انصار را بكوبد كه‌ شما بيائيد و شهادت‌ دهيد! و آنان‌ هم‌ بگويند: اي‌ عليّ سخن‌ تو حقّ است‌، و اي‌ فاطمه‌ گفتار تو درست‌ است‌، ولي‌ ما نميدانستيم‌؛ امّا چون‌ اينك‌ با اين‌ رَجُل‌ بيعت‌ نموده‌ايم‌، ديگر بيعت‌ را نمي‌شكنيم‌! چرا زودتر قبل‌ از اينكه‌ بيعت‌ كنيم‌ شما ما را خبر نكرديد ؟!
    ‎ علي‌ كرَّم‌ اللهُ وجهَه‌ مي‌گفت‌: آيا من‌ جنازة‌ رسول‌ الله‌ را بدون‌ كفن‌ در بيتش‌ بگذارم‌ و بيايم‌ بيرون‌ براي‌ ربودن‌ ولايتش‌ منازعه‌ كنم‌ ؟ و فاطمه‌ مي‌گفت‌: أبوالحسن‌ كاري‌ نكرد مگر آنكه‌ سزاوار بود؛ آنان‌ كردند آنچه‌ را كه‌ خداوند بايد از ايشان‌ حساب‌ گيرد و مؤاخذه‌ كند. [27]
    چند بار مظلوميّت‌ حقير مشابه‌ با مظلوميّت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ بود
    آري‌، أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ از جمعيّت‌ مشرك‌ و خدانشناس‌ كناره‌ گرفت‌، و بيست‌ و پنج‌ سال‌ تك‌ و تنها فقط‌ با چند يار كه‌ عددشان‌ از اصحاب‌ كهف‌ تجاوز نمي‌نمود، در منزل‌ عُزلت‌ آرميد؛ و با خون‌ دل‌ كه‌ صَبَرْتُ وَ فِي‌الْعَيْنِ قَذًي‌ وَ فِي‌ الْحَلْقِ شَجًي[28]‌ گذرانيد. حقير هم‌ ظاهراً و باطناً دل‌ به‌ خدا داده‌، از همة‌ آنها و از ممشايشان‌ و مسيرشان‌ و محافلشان‌ كناره‌ گرفتم‌؛ و حقّاً و حقيقةً حضرت‌ مرحوم‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ كه‌ جانم‌ بفداي‌ او باد چقدر بزرگواري‌ و كرامت‌ فرمود، و چقدر در مواقع‌ خطيره‌ و در لغزشگاههاي‌ محيط‌ و امور اجتماعي‌ از سقوط‌ نجات‌ داد، و چه‌ اندازه‌ مانند مادر مهربان‌ شب‌ و روز، خود از راه‌ دور كربلا به‌ طهران‌، و در مواقع‌ حضور و تشرّف‌ دستگيريهاي‌ بجا و صحيح‌ و بموقع‌ ميكرد، كه‌ بعضي‌ از آنها در آنوقت‌ هم‌ خوب‌ سرّش‌ آشكارا نبود، و بعداً و بعضي‌ تدريجاً آشكارا شد و بعضي‌ اينك‌ پس‌ از هشت‌ سال‌ از رحلتش‌ آشكارا مي‌شود و خدا ميداند كه‌ سپس‌ چه‌ خواهد شد.

    گفتار خداوند دربارة‌ اصحاب‌ كهف‌ كه‌ پناهندة‌ به‌ كهف‌ شوند
    آري‌ خداوند دربارة‌ همان‌ چند نفر قليل‌ مؤمن‌ و موحّد اصحاب‌ كهف‌ كه‌ از جمعيّت‌ كلّ و اجتماع‌ شرك‌ و قدرت‌ و هيمنة‌ جمعيّت‌ مبارز كناره‌ گرفتند، ميفرمايد:
    وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ مَا يَعْبُدُونَ إِلاَّ اللَهَ فَأْوُ و´ ا إِلَي‌ الْكَهْفِ يَنشُرْ لَكُمْ رَبُّكُم‌ مِن‌ رَحْمَتِهِ وَ يُهَيِّي‌ءْ لَكُم‌ مِنْ أَمْرِكُم‌ مِرْفَقًا.[29]
    «و اينك‌ كه‌ شما از آنان‌ و از آنچه‌ را كه‌ از غير خدا مي‌پرستيدند كناره‌ گرفتيد، پس‌ به‌ سوي‌ كهف‌ روي‌ آورده‌ و در آن‌ سكني‌ و مأوي‌ گزينيد؛ تا در نتيجه‌، پروردگارتان‌ از رحمت‌ خود براي‌ شما بگسترد و براي‌ شما از امرتان‌ راه‌ سهل‌ و آساني‌ را مهيّا گرداند.»
    اين‌ آية‌ مباركه‌ پس‌ از اين‌ آيه‌ است‌ كه‌ خداوند حال‌ و كيفيّت‌ آن‌ قوم‌ مشرك‌ را بيان‌ ميفرمايد:
    ‌ هَـؤُلاَ´ءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِن‌ دُونِهِ ءَالِهَةً لَوْ لاَ يَأْتُونَ عَلَيْهِم‌ بِسُلْطَـ'نِ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَي‌' عَلَي‌ اللَهِ كَذِبًا.[30]
    «آن‌ جماعت‌ قوم‌ ما هستند كه‌ از غير خدا، خداياني‌ را برگزيده‌اند؛ با وجود آنكه‌ هيچ‌ دليل‌ روشن‌ و آشكاري‌ بر خدائي‌ آن‌ خدايان‌ ندارند. پس‌ كدام‌ كس‌ است‌ كه‌ ستمگرتر باشد از كسي‌ كه‌ بر خدا به‌ دروغ‌ افترا ببندد؟!»

    مجموع‌ تلامذة‌ آقاي‌ حدّاد در ايران‌ و عراق‌ از بيست‌ نفر متجاوز نبودند
    فقط‌ و فقط‌ رفقاي‌ همداني‌ كه‌ از تلامذه‌ و سابقه‌داران‌ ملازمين‌ مرحوم‌ آية‌الله‌ انصاري‌ بودند، همچون‌ حاج‌ سيّد أحمد حسيني‌ همداني‌ رحمةُالله‌ عَليه‌ والد صديق‌ ارجمند آقاي‌ دكتر حاج‌ سيّد ابوالقاسم‌ حسيني‌ همداني‌ كه‌ ايشان‌ روان‌پزشك‌ بوده‌ و اينك‌ حدود بيست‌ و پنج‌ سال‌ است‌ كه‌ در مشهد مقدّس‌ اقامت‌ دارند، و مرحوم‌ غلامحسين‌ همايوني‌ (خطّاط‌ معروف‌) و مرحوم‌ حاج‌ غلامحسين‌ سبزواري‌ و آقاي‌ حاج‌ محمّد حسن‌ بياتي‌ و آقاي‌ حجّة‌ الاءسلام‌ والمسلمين‌ حاج‌ سيّد احمد حسينيان‌ و آقاي‌ حاج‌ آقا اسمعيل‌ تخته‌ سنگي‌ (مهدوي‌ نيا)؛ و نيز مرحوم‌ حاج‌ حاجي‌ آقا اللهياري‌ از أبهر و حاج‌ محسن‌ شركت‌ از اصفهان‌ با حقير همراه‌ و همگام‌ شدند.
    امّا از ارادتمندان‌ ايشان‌ در عراق‌ عبارت‌ بودند از حجّة‌ الاءسلام‌ حاج‌ شيخ‌ صالح‌ كميلي‌ و آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد هادي‌ تبريزي‌ كه‌ ايشان‌ از أقدم‌ تلامذة‌ مرحوم‌ حاج‌ شيخ‌ مرتضي‌ طالقاني‌ بوده‌ و از آن‌ مرحوم‌ استفاده‌هاي‌ شاياني‌ نموده‌ و احياناً خدمت‌ مرحوم‌ قاضي‌ مي‌رسيده‌اند، و حجّة‌ الاءسلام‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد جواد مظفّر از بصره‌ و حجّة‌ الاءسلام‌ أخ‌ الزّوجة‌ حقير حاج‌ سيّد حسن‌ معين‌ شيرازي‌ از طهران‌ و حجّة‌ الاءسلام‌ حاج‌ سيّد شهاب‌ الدّين‌ صفوي‌ از اصفهان‌ و ايضاً حاج‌ شيخ‌ أسد الله‌ طيّاره‌ از اصفهان‌، و حاج‌ محمّد علي‌ خَلف‌زاده‌ و آقاي‌ حاج‌ أبوموسي‌ مُحيي‌ و حاج‌ أبو أحمد عبدالجليل‌ مُحيي‌ و حاج‌ أبوعليّ موسي‌ مُحيي‌ و حاج‌ عبدالزّهراء و حاج‌ قَدَر سماوي‌ (أبو احمد) و حاج‌ حبيب‌ سماوي‌ و حاج‌ أبوعزيز محمّد حسن‌ بن‌ الشّيخ‌ عبد المجيد سماوي‌ و حاج‌ حسن‌ أبوالهوي‌؛ و احياناً جناب‌ آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد عبدالكريم‌ كشميري‌ و مرحوم‌ حاج‌ سيّد مصطفي‌ خميني‌ رحمةُ الله‌ عَليه‌، از نجف‌ اشرف‌ بحضورشان‌ مي‌رسيده‌اند. و ايضاً مرحوم‌ حاج‌ سيّد كمال‌ شيرازي‌ گاه‌ و بيگاه‌ به‌ محضرشان‌ مي‌رسيد. و مرحوم‌ حدّاد از همة‌ اين‌ افراد پذيرائي‌ مي‌نمود و راه‌ ميداد و هريك‌ را بقدر و ظرفيّت‌ خود اشراب‌ ميفرمود. حضرت‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ حسن‌ صافي‌ اصفهاني‌ و حجة‌ الاءسلام‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد ناصري‌ دولت‌آبادي‌ و حجّة‌ الاءسلام‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد تقي‌ جعفري‌ اراكي‌ دام‌ عزّهم‌ هم‌ خدمتشان‌ مشرّف‌ مي‌شده‌ و كسب‌ فيض‌ مي‌نمودند، ولي‌ استاد ايشان‌ در نجف‌ اشرف‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ قوچاني‌ بودند. و همچنين‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد حسين‌ دانشماية‌ نجفي‌ و آقا ميرزا محمّد حسن‌ نمازي‌ نيز به‌ همين‌ منوال‌ بودند.
    بخش دومين:
    سفر اوّل‌ حقير به‌ أعتاب‌ عاليات‌ در سنة‌ 1381 هجريّة‌ قمريّه‌ بغير از سفر بيت‌ الله‌ الحرام‌

    اينجانب‌ چون‌ دفتر رسمي‌ اقامة‌ عراقي‌ داشتم‌، پس‌ از مراجعت‌ به‌ ايران‌ هر روز ممكن‌ بود بدون‌ تشريفات‌ طويلة‌ ادارة‌ گذرنامه‌ ـ فقط‌ با مراجعة‌ مختصر و اخذ جواز خروج‌ ـ بدانجا مراجعت‌ نمايم‌. در سال‌ بعد از رحلت‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ انصاري‌ هر چند عازم‌ بر سفر شدم‌، امّا موانعي‌ پيش‌ آمد كه‌ محروم‌ ماندم‌، تا دو سال‌ بعد از ارتحال‌ ايشان‌ كه‌ چهار سال‌ از سفر بيت‌ الله‌ الحرام‌ ميگذشت‌ كه‌ در ضمن‌ آن‌ در دو بار ذِهاب‌ و اِياب‌ عبور از عراق‌ بود و استفادة‌ كافي‌ از برخورد و ملاقات‌ با آقاي‌ حدّاد نموديم‌، و پنج‌ سال‌ از مراجعت‌ حقير از نجف‌ اشرف‌ سپري‌ مي‌شد، در اواخر شهر ذوالقعدة‌ الحرام‌ 1381 براي‌ زيارت‌ أعتاب‌ مقدّسه‌ و زيارت‌ مخصوصة‌ روز عرفه‌ براي‌ سفر به‌ راه‌ افتادم‌، و قصد داشتم‌ ده‌ روز در كاظمين‌ عليهما السّلام‌ بمانم‌ و سپس‌ به‌ كربلا و نجف‌ و سُرَّ مَنْ رَءَاهُ مشرّف‌ گردم‌.
    در كاظمين‌ ميهمان‌ حاج‌ عبدالزّهراء بودم‌ كه‌ در نزديك‌ كاظمين‌ در گريعات‌ منزل‌ گرفته‌ بود. و غالباً، اوقات‌ به‌ زيارت‌ مَرْقدَين‌ مُطهّرَين‌ ميگذشت‌. ولي‌ چند روزي‌ هم‌ يكسره‌ به‌ ميهماني‌ دائي‌زادة‌ محترم‌: علاّمه‌ حاج‌ سيّد مرتضي‌ عسكري‌ أدام‌ اللهُ أيّامَ بَركاتِه[31]‌ بنا به‌ دعوت‌ و درخواست‌ ايشان‌ در بغداد محلّة‌ كَرّادة‌ شرقيّه‌[32] رفتم‌؛ ولي‌ در اين‌ روزها فقط‌ يكبار توفيق‌ تشرّف‌ به‌ حرم‌ مطهّر دست‌ ميداد. و غالباً با ايشان‌ پيرامون‌ مباحث‌ علمي‌ و اجتماعي‌ و كيفيّت‌ درد و راه‌ علاج‌ مسلمين‌ صحبت‌ بود.

    جريان‌ احوال‌ آقاي‌ حدّاد در سفر حقير در سنة‌ 1381
    چون‌ حاج‌ عبدالزّهراء خبر ورود مرا به‌ كربلاي‌ معلّي‌ رسانيده‌ بود، حاج‌ محمّد علي‌ حضرت‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ را براي‌ زيارت‌ به‌ كاظمين‌ عليهما السّلام‌ مي‌آورد؛ و در چند روز درنگ‌ در آنجا هم‌ خيلي‌ از محضرشان‌ بهرمند شديم‌. حال‌ آقاي‌ حدّاد در آنوقت‌ به‌ قسمي‌ بود كه‌ بكلّي‌ از عالم‌ طبيعت‌ انصراف‌ داشتند؛ نه‌ گرسنگي‌ را ادراك‌ ميكردند نه‌ طعم‌ غذا را، نه‌ صدائي‌ را مي‌شنيدند مگر با بلند سخن‌ گفتن‌ و تكرار بعد از تكرار. و اگر بتوانيم‌ تصوّر كنيم‌ خلع‌ بدن‌ را در روزهاي‌ متمادي‌ و ماههاي‌ متوالي‌ متناوباً، نمونة‌ عيني‌ و خارجي‌ آن‌ وجود آقاي‌ حدّاد بود.

    شرح‌ حالات‌ تجرّدهاي‌ ممتدّه‌ و مستمرّة‌ آقاي‌ حدّاد
    شبها در منزل‌ آقاي‌ حاج‌ عبدالزّهراء كه‌ در بناهاي‌ جديدُ الاءحداث‌ در كاظمين‌ بود و از هر طرف‌ به‌ باغهاي‌ خرما و پرتقال‌ محاط‌ بود، و در روي‌ زمين‌ هم‌ خُضروات‌ و سبزيجات‌ كاشته‌ بودند بسر ميبرديم‌. هوا بسيار ملايم‌ و لطيف‌ بود، و با آنكه‌ در ماههاي‌ اوّل‌ بهار بود، لازم‌ بود شبها انسان‌ از روپوش‌ و پتو استفاده‌ كند. فِراش‌ آقاي‌ حدّاد را داخل‌ اطاق‌ پاي‌ پنجرة‌ مشرف‌ به‌ باغهاي‌ بيرون‌ انداخته‌ بودند؛ و پنجره‌ باز بود و من‌ هم‌ در جنب‌ ايشان‌ خوابيده‌ بودم‌. صبح‌ كه‌ شد حضرت‌ آقا فرمودند: من‌ ديشب‌ تا به‌ صبح‌ سرما خوردم‌. چون‌ در بدو خواب‌ هوا ملايم‌ بود و پتو را روي‌ خود نينداختم‌، در نيمه‌هاي‌ شب‌ هوا سرد، و من‌ سردم‌ شد بطوريكه‌ خوابم‌ نمي‌برد. خواستم‌ برخيزم‌ و در پنجره‌ و شبّاك‌ را ببندم‌، ديدم‌ قدرت‌ بر حركت‌ ندارم‌؛ خواستم‌ پتو را از پائين‌ پا بردارم‌ و بر روي‌ خود افكنم‌، ديدم‌ قدرت‌ بر حركت‌ ندارم‌؛ خواستم‌ بگويم‌: سيّد محمّد حسين‌ پتو را روي‌ من‌ بينداز، ديدم‌ قدرت‌ بر حرف‌ زدن‌ ندارم‌. به‌ همين‌ حال‌ بودم‌ تا صبح‌ و سرماي‌ خوبي‌ هم‌ خوردم‌.
    رفقاي‌ كاظميني‌ مي‌گفتند: يك‌ روز با ماشينهاي‌ ميني‌بوس‌ (كبريتي‌ شكل‌ عراق‌) از كربلا با آقاي‌ حدّاد به‌ كاظمين‌ آمديم‌. در ميان‌ راه‌، شاگرد شوفر خواست‌ كرايه‌ها را اخذ كند، گفت‌: شما چند نفريد ؟ آقاي‌ حدّاد گفتند: پنج‌ نفر. گفت‌: نه‌، شما شش‌ نفريد ! ايشان‌ باز شمردند و گفتند: پنج‌ نفريم‌ ! ما هم‌ ميدانستيم‌ كه‌ مجموعاً شش‌ نفريم‌ ولي‌ مخصوصاً نمي‌گفتيم‌ تا قضيّة‌ آقاي‌ حدّاد مكشوف‌ گردد.
    باز شاگرد سائق‌ گفت‌: شش‌ نفريد ! ايشان‌ گفتند: خُويَ ماتْشوفْ ؟! هذا واحِدْ، اُو هذا اثْنَيْن‌، اُو هذا ثَلاثَه‌، اُو هذا أرْبَعَه‌، اُو هذا خَمْسَه‌ ! بَعَدْ شِتْگُولْ أنْتَ ؟!
    «اي‌ برادرم‌ ! مگر نمي‌بيني‌ ؟! ـ در اينحال‌ اشاره‌ نموده‌ و يك‌ يك‌ افراد را شمردند ـ اينست‌ يكي‌، و اينست‌ دو تا، و اينست‌ سه‌ تا، و اينست‌ چهار تا، و اينست‌ پنج‌ تا ! ديگر تو چه‌ مي‌گوئي‌؟!»
    او گفت‌: يا سيّد ! أنتَ ما تُحاسِبُ نَفْسَكَ ؟! «اي‌ سيّد ! آخر تو خودت‌ را حساب‌ نمي‌كني‌؟!»
    رفقا مي‌گفتند: عجيب‌ اينجاست‌ كه‌ در اينحال‌ باز هم‌ آقاي‌ حدّاد خود را گم‌ كرده‌ بود، و با اينكه‌ معاون‌ سائق‌ گفت‌: تو خودت‌ را حساب‌ نمي‌كني‌ و نمي‌شماري‌، باز ايشان‌ چنان‌ غريق‌ عالم‌ توحيد و انصراف‌ از كثرت‌ بودند كه‌ نمي‌توانستند در اينحال‌ هم‌ توجّه‌ به‌ لباس‌ بدن‌ نموده‌ و آنرا جزو آنها شمرده‌ و يكي‌ از آنها به‌ حساب‌ در آورند !
    حضرت‌ آقاي‌ حدّاد خودشان‌ براي‌ حقير گفتند: در آنحال‌ بهيچوجه‌ من‌الوجوه‌ خودم‌ را نمي‌توانستم‌ به‌ شمارش‌ درآورم‌، و بالاخره‌ رفقا گفتند: آقا شما خودتان‌ را هم‌ حساب‌ كنيد، و اين‌ بندة‌ خدا راست‌ ميگويد و از ما اجرت‌ شش‌ نفر ميخواهد.
    من‌ هم‌ نه‌ يقيناً بلكه‌ تعبّداً به‌ قول‌ رفقا كراية‌ شش‌ نفر به‌ او دادم‌، و همگي‌ براي‌ نماز در مسجد بَراثا پياده‌ شديم‌. در آنجا ديدم‌ امام‌ مسجد: شيخ‌ علي‌ صغير هم‌ دم‌ از توحيد ميزند و ندا به‌ لا هُوَ إلاّ هُوَ بلند كرده‌ است‌.
    و چون‌ به‌ كاظمين‌ عليهما السّلام‌ آمديم‌ و رفتيم‌ در وضوخانة‌ عمومي‌ تا وضو بسازيم‌ ديدم‌ من‌ وضو گرفتن‌ را بلد نيستم‌، خدايا چرا من‌ وضو گرفتن‌ را نميدانم‌ ؟ نه‌ صورت‌ را ميدانم‌، نه‌ دست‌ راست‌ را، و نه‌ دست‌ چپ‌ را؛ و نماز بدون‌ وضو هم‌ كه‌ نمي‌شود.
    با خود گفتم‌: از اين‌ مردي‌ كه‌ مشغول‌ وضو گرفتن‌ است‌ كيفيّت‌ وضو را مي‌پرسم‌؛ بعد با خود گفتم‌: او به‌ من‌ چه‌ ميگويد ؟! آيا نمي‌گويد: اي‌ سيّد پيرمرد، تا به‌ حال‌ شصت‌ سال‌ از عمرت‌ گذشته‌ است‌ و وضو گرفتن‌ را نميداني‌؟!
    ولي‌ همينكه‌ به‌ سراغ‌ او ميرفتم‌ ديدم‌ خود بخود وضو آمد، بدون‌ اختيار و علم‌، دست‌ را به‌ آب‌ بردم‌ و صورت‌ را و سپس‌ دستها را شستم‌؛ آنگاه‌ مَسْحَين‌ را كشيدم‌؛ و در اينحال‌ ديدم‌ آن‌ مرد وضو گيرنده‌ همينكه‌ چشمش‌ به‌ من‌ افتاد گفت‌: اي‌ سيّد ! آب‌ خداست‌. وضو خداست‌. جائي‌ نيست‌ كه‌ خدا نيست‌!

    كيفيّت‌ فناء في‌الله‌ و تحيّر في‌ ذات‌ اللهِ آقاي‌ حدّاد
    ميفرمودند: بعضي‌ از اوقات‌ چنان‌ سبك‌ و بي‌اثر مي‌شوم‌ عيناً مانند يك‌ پر كاهي‌ كه‌ روي‌ هوا مي‌چرخد؛ و بعضي‌ اوقات‌ چنان‌ از خودم‌ بيرون‌ مي‌آيم‌ عيناً به‌ مثابِهِ ماري‌ كه‌ پوست‌ عوض‌ ميكند، من‌ چيز ديگري‌ هستم‌ و آن‌ بدن‌ من‌ و اعمالش‌ همچون‌ پوست‌ مار كه‌ كاملاً به‌ شكل‌ مار است‌ و اگر كسي‌ نداند و از دور ببيند مي‌پندارد يك‌ مار است‌، ولي‌ جز پوست‌ مار چيزي‌ نيست‌.
    ميفرمودند: بسيار شده‌ است‌ كه‌ به‌ حمّام‌ ميرفتم‌ و وقت‌ بيرون‌ آمدن‌ دِشْداشه‌ (پيراهن‌ عربي‌ بلند) را وارونه‌ مي‌پوشيدم‌.
    ميفرمودند: هر وقت‌ به‌ حمّام‌ ميرفتم‌، حمّامي‌ در پشت‌ صندوق‌، اشياء و پولهاي‌ واردين‌ را ميگرفت‌ و در موقع‌ بيرون‌ آمدن‌ به‌ آنها پس‌ ميداد. يكروز من‌ به‌ حمّام‌ رفتم‌ و موقع‌ ورود، خود حمّامي‌ پشت‌ صندوق‌ بود و من‌ پولهاي‌ خود را به‌ او دادم‌. چون‌ بيرون‌ آمدم‌ و ميخواستم‌ امانت‌ را پس‌ بگيرم‌، شاگرد حمّامي‌ پشت‌ صندوق‌ نشسته‌ بود. گفت‌: سيّد امانتي‌ تو چقدر است‌ ؟!
    گفتم‌: دو دينار. گفت‌: نه‌ ! اينجا فقط‌ سه‌ دينار است‌ ! گفتم‌: چرا مرا معطّل‌ ميكني‌ ؟! يك‌ دينارش‌ را براي‌ خودت‌ بردار و دو دينار مرا بده‌ كه‌ بروم‌ ؟! چون‌ جريان‌ را صاحب‌ حمّام‌ شنيد، از شاگردش‌ پرسيد: چه‌ خبر است‌ ؟!
    گفت‌: اين‌ سيّد ميگويد: من‌ دو دينار دادم‌ و اينجا سه‌ دينار است‌. گفت‌: من‌ خودم‌ سه‌ دينار را از او گرفتم‌؛ سه‌ دينار را بده‌، سه‌ دينار مال‌ اوست‌. به‌ حرفهاي‌ اين‌ سيّد هيچوقت‌ گوش‌ نكن‌ كه‌ غالباً گيج‌ است‌ و حالش‌ خراب‌ است‌ !
    آقاي‌ حدّاد ميفرمودند: در آن‌ لحظه‌ من‌ حالي‌ داشتم‌ كه‌ نمي‌توانستم‌ يك‌ لحظه‌ در آنجا درنگ‌ كرده‌ و با آنها گفتگو كنم‌، و اگر يكقدري‌ معطّل‌ ميكردند، ميگذاشتم‌ و مي‌آمدم‌.
    ميفرمودند: در هر لحظه‌ علومي‌ از من‌ ميگذرد بسيار عميق‌ و بسيط‌ و كلّي‌، و چون‌ در لحظة‌ ثاني‌ بخواهم‌ به‌ يكي‌ از آنها توجّه‌ كنم‌ مي‌بينم‌ عجبا ! فرسنگها دور شده‌ است‌.

    عسرت‌ معيشت‌ حضرت‌ حدّاد در دوران‌ فناء، وصف‌ ناشدني‌ است
    باري‌، پس‌ از چند روز توقّف‌ در كاظمين‌ عليهما السّلام‌ در خدمت‌ ايشان‌ عازم‌ كربلا شديم‌ و در منزل‌ ايشان‌ وارد گرديديم‌. چون‌ بواسطة‌ توسعة‌ شارع‌ عبّاسيّه‌ آن‌ دَكّة‌ كنار مسجد خراب‌، و به‌ پياده‌ رو خيابان‌ افتاده‌ بود و ايشان‌ هم‌ ديگر محلّي‌ براي‌ عبادت‌ و خلوت‌ نداشتند، و در منزل‌ محقّر ايشان‌ هم‌ با كثرت‌ عائله‌ جاي‌ عبادت‌ و خلوت‌ نبود، بناچار در آخر بن‌ بست‌ كوچة‌ همان‌ منزل‌، يك‌ منزل‌ محقّر و خرابه‌اي‌ را كه‌ پدر جناب‌ محترم‌ آقاي‌ حاج‌ محمّد حسن‌ شركت‌ از بابت‌ خيرات‌ و ثلث‌ خود در اختيار تصرّف‌ فرزندش‌ قرار داده‌ بود، ايشان‌ آن‌ منزل‌ را تحت‌ اختيار حضرت‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ قرار دادند تا از آن‌ استفاده‌ كنند. آن‌ منزل‌ داراي‌ دو اطاق‌ بود: يكي‌ در بالاي‌ درِ ورودي‌ كه‌ تحقيقاً از 2 * 2 متر تجاوز نمي‌كرد، و ديگري‌ در داخل‌ كه‌ آن‌ هم‌ تحقيقاً از 3 * 2 متر متجاوز نبود، و داراي‌ يك‌ سرداب‌ كوچك‌. و بنده‌ چنين‌ كه‌ تخمين‌ مي‌زنم‌ تمام‌ مساحت‌ آن‌ منزل‌ از 40 إلي‌ 50 متر متجاوز نبود. ولي‌ به‌ عوضِ كهنگي‌ و فرسودگي‌ و احتمال‌ قويّ ريزش‌ آوار و رطوبت‌، در آخر بن‌ بست‌ واقع‌ بود و به‌ تمام‌ معني‌ الكلمه‌ دنج‌ و بدون‌ سر و صدا، و براي‌ عبادت‌ و بيروني‌ حضرت‌ ايشان‌ بسيار محلّ مناسب‌.
    گرچه‌ روزها بچّه‌ عربها در كوچه‌ خيلي‌ سر و صدا داشتند ولي‌ ايشان‌ ميفرمودند: من‌ سر و صدائي‌ را نمي‌شنوم‌.
    اتّفاقاً پس‌ از ايّام‌ حجّ در همان‌ اوقات‌ يكي‌ از بستگان‌ سببي‌ با زوجه‌اش‌ وارد شد، و ايشان‌ آن‌ اطاق‌ بالاي‌ در را به‌ او دادند تا استراحت‌ كند. وي‌ با عيالش‌ پس‌ از ساعتي‌ از آنجا پائين‌ آمده‌، به‌ سرداب‌ رفت‌ و گفت‌: بچّه‌هاي‌ كوچه‌ سر و صدا و غوغايشان‌ بقدري‌ است‌ كه‌ نه‌ تنها خواب‌ را ميربايد، بلكه‌ در بيداري‌ هم‌ قابل‌ تحمّل‌ نمي‌باشد.
    ايشان‌ فرمودند: من‌ سر و صدائي‌ به‌ گوشم‌ نميرسد و اوقاتي‌ كه‌ در آن‌ اطاق‌ هستم‌ خيلي‌ راحت‌ مي‌باشم‌.
    در اين‌ زمان‌ با وجود توارد و پي‌درپي‌ درآمدن‌ اين‌ حالات‌، ديگر تحمّل‌ كار و كسب‌ برايشان‌ متعذّر گرديد. يعني‌ بطوري‌ بدن‌ مي‌افتاد و روح‌ انصراف‌ پيدا مي‌نمود كه‌ ادارة‌ امور عالم‌ طبع‌ از أشكل‌ مشاكل‌ به‌ شمار ميرفت‌؛ و نه‌ متعسّر و مشكل‌، بل‌ متعذّر و محال‌ مي‌نمود. لهذا ايشان‌ دكّان‌ خود را به‌ همان‌ شاگرد واگذار نموده‌ تا هرچه‌ كسب‌ كند، مايحتاج‌ خود را بردارد و بقيّه‌اش‌ را براي‌ ايشان‌ بياورد.
    و اصولاً در وقتي‌ هم‌ كه‌ ايشان‌ خودشان‌ به‌ دكّان‌ ميرفتند، براي‌ شاگرد حقوق‌ مشخّصي‌ معيّن‌ نكرده‌ بودند؛ بلكه‌ از اوّل‌ صبح‌ تا هنگام‌ خاتمة‌ عمل‌ هرچه‌ كاسبي‌ كرده‌ بودند، نه‌ آنكه‌ با هم‌ بالمناصفه‌ تقسيم‌ ميكردند، بلكه‌ به‌ شاگرد مي‌گفتند: تو امروز چقدر احتياج‌ داري‌ ؟! مثلاً مي‌گفت‌: نيم‌ دينار ! يا هفتصد فلس‌ ! و يا هر مقداري‌ كه‌ بود؛ و ايشان‌ آن‌ مقدار را به‌ او ميدادند و بقيّه‌ را براي‌ خود بر ميداشتند. و بعضي‌ اوقات‌، بقيّه‌اش‌ فقط‌ 50 فلس‌ بود، و يا اصلاً چيزي‌ نمي‌ماند. و چه‌ بسا ايشان‌ با همان‌ پنجاه‌ فلس‌ يا دست‌ خالي‌ به‌ منزل‌ باز مي‌گشتند.

    وظيفة‌ رفقا در هنگام‌ شدّت‌ واردات‌ يكي‌ از إخوان‌ طريق‌
    حالا با اين‌ عائلة‌ سنگين‌ چه‌ كنند ؟! در اينجا خوب‌ خداوند وظيفة‌ رفقاي‌ طريق‌ را روشن‌ ميكند كه‌ بايد با تمام‌ مراقبت‌ و دقّت‌ مواظب‌ حالات‌ يكدگر باشند. در صورتيكه‌ براي‌ يك‌ نفر از آنها جاذبة‌ روحي‌ از آنطرفِ بالا شديد شد بطوريكه‌ از تدبير امور افتاد و عائله‌اش‌ نيازمند شدند، وي‌ را به‌ وادي‌ فقر و هلاكت‌ و نيستي‌ نسپارند؛ بروند و از اموال‌ خود، خودش‌ و خانواده‌اش‌ را اداره‌ كنند، تا زمانيكه‌ اين‌ سالك‌ از آن‌ حال‌ بيرون‌ آيد و بتواند تدبير امور خود را بنمايد. نبايد منتظر باشند تا از حقوق‌ شرعيّة‌ واجبه‌ همچون‌ خمس‌ و يا از صدقات‌ و زكوات‌ و كفّاراتشان‌ او را اداره‌ كنند، بلكه‌ بايد با تمام‌ اموال‌ خود، بدون‌ حساب‌ و كتاب‌، بي‌دريغ‌ همچون‌ عائلة‌ خودشان‌ بلكه‌ أولي‌ و افضل‌ و اتمّ و اكمل‌ و بي‌دريغ‌تر از عائلة‌ خودشان‌، او را و عائله‌اش‌ را متكفّل‌ گردند.
    چرا كه‌ او رفيق‌ طريق‌ است‌ و مجاهدات‌ نفسانيّة‌ في‌ سبيل‌ الله‌، آنهم‌ مجاهدة‌ كُبري‌ و جهاد اكبر، او را از پاي‌ درآورده‌، و شدّت‌ واردات‌ معنويّه‌ و حالات‌ روحيّه‌ و تجرّدات‌ نفسانيّه‌ و شدّت‌ اتّصال‌ به‌ عالم‌ غيب‌ و ظهور تجلّيات‌ الهيّه‌، او را از توجّه‌ به‌ عالم‌ كثرت‌ منسلخ‌ داشته‌ است‌. چه‌ جهادي‌ از اين‌ عظيم‌تر ؟ و چه‌ انفاقي‌ از اين‌ شايسته‌تر ؟
    امّا افسوس‌ و هزار افسوس‌ كه‌ او سيّد هاشم‌ است‌ و از حالات‌ او همسايه‌اش‌ هم‌ خبر ندارد، عيالش‌ هم‌ مطّلع‌ نيست‌، فرزندانش‌ هم‌ نميدانند چه‌ خبر است‌ ! و خود او هم‌ كه‌ به‌ فاش‌ نمودن‌ اسرار الهيّه‌ زبان‌ نمي‌گشايد، و مناعت‌ طبع‌ و عزّت‌ نفس‌ و علوّ روح‌ او به‌ وي‌ اجازه‌ نميدهد حتّي‌ به‌ نزديكترين‌ دوست‌ صميمي‌ و رفيق‌ راه‌، اين‌ شدّت‌ و عسرت‌ و اين‌ امتحان‌ عظيم‌ و آزمايش‌ كبير خداوندي‌ را گوشزد كند و شرح‌ دهد. مگر كساني‌ از رفقا كه‌ خودشان‌ جستجو كنند و كنجكاو باشند، و در مراقبت‌ و مواظبت‌ حال‌ و جريان‌ رفيق‌ كوشا و ساعي‌ باشند.
    و معلوم‌ است‌ كه‌ توانمندان‌ از رفقا دنبال‌ كسب‌ و كار خود هستند و چنين‌ تفقّد و پي‌جوئي‌ از آنان‌ بعيد است‌؛ و ناتوانان‌ آنان‌ هم‌ چه‌ بسا برخي‌ خود كم‌ و بيش‌ در عسرت‌ و واردات‌ قلبيّه‌ پيرو استاد هستند، و تفقّد آنان‌ جز غمي‌ بر غمشان‌ نيفزايد؛ و به‌ غير گفتن‌ هم‌ غلط‌ و افشاء سرّ است‌ كه‌ اگر استاد مطّلع‌ شود وي‌ را بكلّي‌ از اعتبار ساقط‌ ميكند.

    صبر و تحمّل‌ حدّاد در شدائد و امتحانات‌ الهيّه‌ ناگفتني‌ است‌
    در اين‌ سفر، عسرت‌ وي‌ بحدّ أعلا بود، و واردات‌ قلبيّه‌ به‌ حدّ أعلا بود؛ و چنان‌ صورت‌ سرخ‌ مي‌شد و چشمان‌ متلالي‌ مي‌گشت‌ كه‌ سيمايشان‌ در نهايت‌ زيبائي‌ بود؛ و بعضي‌ اوقات‌ چنان‌ بي‌حال‌ و افسرده‌ و زرد مي‌گشت‌ و استخوانها درد ميگرفت‌ كه‌ حكايت‌ از واردة‌ جلاليّه‌ داشت‌.
    كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ * وَ يَبْقَي‌' وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالْجَلَـ'لِ وَ الاْءكْرَامِ.[33]
    «تمام‌ كسانيكه‌ روي‌ زمين‌ باشند فاني‌ هستند؛ و باقي‌ مي‌ماند وجه‌ پروردگار تو، كه‌ آن‌ وجه‌ داراي‌ صفت‌ جلال‌ و جمال‌ است‌.»
    در اين‌ كريمة‌ شريفه‌ مي‌بينيم‌ كه‌ ذوالجلال‌ و الاءكرام‌ صفت‌ براي‌ وَجْهُ رَبِّكَ آمده‌ است‌ نه‌ براي‌ رَبِّكَ. و وجه‌ ربّ است‌ كه‌ به‌ أبديّت‌ پيوسته‌، و از حدوث‌ فراتر رفته‌، و به‌ دو لباس‌ مرحمت‌ جمال‌ و اكرام‌، و عزّت‌ جلال‌ و عظمت‌ مخلّع‌ گرديده‌ است‌.
    حضرت‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ در اين‌ سفر قرآن‌ بسيار ميخواندند، آنهم‌ تكيه‌ به‌ صوت‌ با صداي‌ حزين‌ و نيكو. و قرآنشان‌ بسيار جذّاب‌ و گدازنده‌ و فاني‌كننده‌ بود. و از ابيات‌ ابن‌ فارض‌ بالاخصّ از تائيّة‌ كبري‌ قرائت‌ مي‌نمودند آنهم‌ با صوت‌ و صدا.

    اقتداء حضرت‌ آقا در بعضي‌ از نمازها بجهت‌ تثبيت‌ ايشان‌ حقير را در قرائت‌ و نفي‌ خواطر
    نمازهاي‌ صبح‌ و ظهر و عصر را بنده‌ به‌ ايشان‌ اقتدا ميكردم‌، چون‌ كسي‌ در منزل‌ نبود جز يك‌ نفر از رفقاي‌ صميمي‌. امّا نماز مغرب‌ و عشاء را ايشان‌ به‌ حقير اقتدا مي‌نمودند، و غالباً هم‌ در روي‌ بام‌ انجام‌ ميگرفت‌؛ و دستور داده‌ بودند كه‌: حقير در نمازها سوره‌هاي‌ بلند را بخوانم‌ مانند يس‌، و واقعه‌ و مُسَبّحات‌[34] و تبارك‌ و منافقين‌ و هَلْ أتَي‌ و ما أشْبَهَها، براي‌ آنكه‌ ايشان‌ چون‌ اقتدا مي‌كنند حقير را در قرائت‌ و نفي‌ خواطر تثبيت‌ نمايند؛ و ميفرمودند: اينطور بهتر است‌ تا آنكه‌ شما به‌ من‌ اقتدا كني‌ !
    حقير هم‌ از همين‌ سُوَر در نمازها انتخاب‌ نموده‌ و قرائت‌ مي‌نمودم‌، البتّه‌ قدري‌ تكيه‌ به‌ صدا و به‌ فرمودة‌ ايشان‌ با صوت‌ حزين‌.
    امّا در اين‌ نمازها حاج‌ محمّد علي‌ به‌ ايشان‌ اقتدا مي‌نمود. بدينصورت‌ كه‌ بنده‌ امام‌ بودم‌ و حضرت‌ آقا مأموم‌، و ايشان‌ در همين‌ جماعت‌ به‌ آقا اقتدا ميكرد، و مي‌گفت‌: من‌ قدرت‌ ندارم‌ به‌ غير آقا اقتدا كنم‌ !
    چند بار حضرت‌ آقا وي‌ را در حضور بنده‌ دعوا كردند كه‌ تو خلاف‌ شرع‌ ميكني‌ و اقتداي‌ به‌ مأموم‌ جائز نيست‌ ! امّا او مي‌گفت‌: در عالم‌ واقع‌ آقا امام‌ است‌ همه‌ جا، خواه‌ مأموم‌ باشد و يا امام‌؛ و در اينصورت‌ من‌ كه‌ اين‌ مطلب‌ را فهميده‌ام‌ نمي‌توانم‌ به‌ غير او اقتدا نمايم‌. ايشان‌ ميفرمودند: اگر اين‌ كلام‌ تو درست‌ باشد بايد به‌ سيّد محمّد حسين‌ اقتدا كني‌ نه‌ به‌ من‌، چون‌ مرا در هر حال‌ امام‌ ميداني‌ إمامًا أوْ مَأمومًا. ولي‌ حاج‌ محمّد علي‌ گوشش‌ به‌ اين‌ سخن‌ها بدهكار نبود، و حتّي‌ با وجود ايشان‌ در ساليان‌ متمادي‌ يكبار هم‌ به‌ حقير اقتدا ننمود.

    كيفيّت‌ نماز شب‌ و سجدة‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ حدّاد
    ايشان‌ در اوّل‌ غروب‌ پس‌ از نماز مغرب‌ مقدار مختصري‌ به‌ عنوان‌ شام‌ آنچه‌ را كه‌ از منزل‌ مجاور يعني‌ منزل‌ سر كوچه‌ كه‌ عيالاتشان‌ آنجا بودند مي‌آوردند، تناول‌ نموده‌ و پس‌ از اداي‌ نماز عشاء ميخوابيدند. ساعتي‌ ميگذشت‌ بيدار مي‌شدند و از بام‌ به‌ زير مي‌آمدند و تجديد وضو نموده‌، بالا مي‌آمدند و چند ركعت‌ نماز با صداي‌ خوش‌ و آهنگ‌ دلنشين‌ قرآن‌ از سوره‌هاي‌ طويل‌ ميخواندند؛ و بعداً قدري‌ همينطور متفكّراً رو به‌ قبله‌ مي‌نشستند؛ و سپس‌ ميخوابيدند. باز بيدار مي‌شدند، و چند ركعت‌ نماز ديگر به‌ همين‌ منوال‌ ميخواندند. و چون‌ شبها كوتاه‌ بود لهذا ديگر وقتي‌ به‌ اذان‌ صبح‌ باقي‌ نمي‌ماند. و چه‌ بسا در اينحال‌ يا در دفعة‌ اوّل‌ كه‌ بيدار مي‌شدند ميفرمودند: سيّد محمّد حسين‌ ! چاي‌ يا آب‌ گرمي‌ بياور ! حقير پائين‌ ميرفتم‌ و روي‌ چراغ‌ فتيلة‌ نفتي‌ چاي‌ درست‌ ميكردم‌ و فوراً مي‌آوردم‌.
    ميفرمودند: مرحوم‌ آقا (يعني‌ مرحوم‌ قاضي‌) خودش‌ اينطور بود و به‌ ما هم‌ اينطور دستور داده‌ بود كه‌: در ميان‌ شب‌ چون‌ براي‌ نماز شب‌ بر مي‌خيزيد چيز مختصري‌ تناول‌ كنيد؛ مثل‌ چاي‌ يا دوغ‌ يا يك‌ خوشة‌ انگور، يا چيز مختصر ديگري‌ كه‌ بدن‌ شما از كسالت‌ بيرون‌ آيد و نشاط‌ براي‌ عبادت‌ داشته‌ باشيد. بنابراين‌ بنده‌ هر چه‌ ايشان‌ ميل‌ داشتند، گاه‌ آب‌ جوش‌ و يا چاي‌ و يا دوغ‌ و يا خيار برايشان‌ به‌ بام‌ ميبردم‌، چون‌ در آن‌ فصل‌ هنوز انگور نرسيده‌ بود.
    اذان‌ صبح‌، نماز را با ايشان‌ به‌ جماعت‌ بجاي‌ آورده‌ و سپس‌ ايشان‌ به‌ سجده‌ ميرفتند، و قريب‌ نيم‌ ساعت‌ و سه‌ ربع‌ و احياناً يك‌ ساعت‌ سجده‌شان‌ طول‌ مي‌كشيد. و بعضاً به‌ حمّام‌ رفته‌ دوشي‌ ميگرفتند و بيرون‌ ميرفتند براي‌ زيارت‌ قبر مطهّر حضرت‌ سيّد الشّهداء عليه‌ السّلام‌ و قبر مطهّر حضرت‌ أباالفضل‌العبّاس‌ سلامُ الله‌ عَليه‌، و بعضي‌ از حوائج‌ منزل‌ را در مراجعت‌ تهيّه‌ نموده‌ و به‌ خانه‌ باز مي‌گشتند.
    در شب‌ عرفه‌ بقدري‌ رفقا از نجف‌ و كاظمين‌ و سماوه‌ و ايران‌ آمده‌ بودند كه‌ حياط‌ و ايوان‌ و اطاقها پر شد؛ و مقداري‌ از دعاهاي‌ شب‌ عرفه‌ خوانده‌ شد، و الحقّ مجلس‌ جذّاب‌ و با حالي‌ بود. آنگاه‌ همگي‌ غذاي‌ مختصري‌ تناول‌ نموده‌ و براي‌ زيارت‌ و انجام‌ اعمال‌ آن‌ شب‌ از منزل‌ بيرون‌ رفتند. و چند نفري‌ به‌ خانه‌ برگشتند كه‌ از اخصّ أصدقاء و رفقاي‌ ايشان‌ به‌ شمار مي‌آمدند.

    تشرّف‌ به‌ نجف‌ اشرف‌ در ايّام‌ عيد غدير و مراجعت‌ به‌ كربلا براي‌ اوّل‌ ماه‌ محرّم‌
    روز قبل‌ از عيد غدير در خدمتشان‌ به‌ نجف‌ اشرف‌، براي‌ زيارت‌ مخصوصة‌ عيد غدير مشرّف‌ شديم‌. و ظهر روز عيد، همة‌ رفقا جميعاً در منزل‌ آقا سيّد حسين‌ نجفي‌ دعوت‌ داشتند. حضرت‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ با تمام‌ اطرافيانشان‌ بودند. آنهم‌ محفل‌ بسيار با حال‌ و وجد آور بود.
    ايشان‌ روز بعد از عيد به‌ كربلا مراجعت‌ كردند، و حقير براي‌ تشرّف‌ و زيارت‌ بيشتري‌ و تجديد عهد با دوستان‌ سابق‌ چند روزي‌ بيشتر ماندم‌؛ و ورودم‌ در منزل‌ حضرت‌ استاد آقاي‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ بود؛ و تا روز بيست‌ و چهارم‌ كه‌ روز مباهلة‌ رسول‌ خدا و اهل‌ بيتشان‌ با نصاراي‌ نجران‌ است‌، و روز بيست‌ و پنجم‌ كه‌ روز خاتم‌ بخشي‌ و روز نزول‌ سورة‌ هَلْ أتَي‌ دربارة‌ اهل‌ بيت‌ است‌، در نجف‌ اشرف‌ توقّف‌ نموده‌، و سپس‌ كه‌ ايّام‌ محرّم‌ نزديك‌ شده‌ و در آستانة‌ طلوع‌ هلال‌ غم‌انگيز آن‌ بوديم‌ به‌ كربلا مراجعت‌ نمودم‌ تا از بركات‌ عزاداري‌ تحت‌ قبّة‌الحسين‌ عليه‌ السّلام‌ كامياب‌ شويم‌. معلوم‌ است‌ كه‌ منزل‌ حقيقي‌ ما و ورود و خروج‌ ما در كربلا منزل‌ حدّاد است‌. چون‌ روابط‌ بقدري‌ صميم‌ و پاك‌ است‌ كه‌ ايشان‌ بنده‌ را فرزند خود ميدانند، و فرزندانشان‌ با حقير معاملة‌ برادري‌ مي‌كنند. امّا حقير نه‌ تنها خود را فرزند نميدانم‌ زيرا نه‌ جسماً و نه‌ روحاً فرزند نيستم‌، بلكه‌ در اينجا اگر بحقِّ كلمه‌، جمله‌اي‌ صحيح‌ را بخواهيم‌ پيدا كنيم‌ جملة‌ خانه‌زاد است‌. آري‌ غلامزاده‌اي‌ است‌ كه‌ در اين‌ منزل‌ تولّد يافته‌، و به‌ دستگيري‌ و كرامت‌ حضرتش‌ حيات‌ نوين‌ گرفته‌ است‌.
    اتّفاقاً از جهتي‌ هم‌ اين‌ نام‌ مطابق‌ با مسمّي‌ درآمده‌ است‌. چون‌ والدة‌ حقير در زمان‌ كودكي‌ گوش‌ راست‌ مرا سوراخ‌ كرده‌ و در آن‌ حلقه‌اي‌ عبور داده‌ بودند به‌ نام‌ حلقة‌ حَيْدَري‌، و مرا هم‌ غلام‌ حَيدري‌ ميخواندند. يعني‌ اين‌ طفل‌، غلام‌ حلقه‌ به‌ گوش‌ حيدر است‌. و تا اين‌ زمان‌ گوش‌ راست‌ من‌ سوراخ‌ است‌، و ديگر قابل‌ التيام‌ نيست‌. زيرا كسي‌ كه‌ نطفه‌اش‌ و شيرش‌ با ولايت‌ حيدر بسته‌ شده‌ است‌، و گوشش‌ را به‌ نام‌ و مهر حيدر سوراخ‌ كرده‌ و حلقه‌ گذرانده‌اند، كجا ميتواند ظاهراً و باطناً سرّاً و عَلَناً از غلامي‌ خود دست‌ بردارد ؟
    حضرت‌ آقاي‌ حدّاد پدر واقعي‌ بنده‌ بود؛ و در تمام‌ مسافرتها، ورود و خروج‌ ما در منزل‌ ايشان‌، ورود و خروج‌ اهل‌ خانه‌ بود. لهذا در مراجعت‌ از نجف‌ معلوم‌ است‌ كه‌ مسافر به‌ خانة‌ خود بر ميگردد.

    تشريح‌ وقايع‌ عاشورا كه‌ عشق‌ محض‌ بوده‌ است‌
    در تمام‌ دهة‌ عزاداري‌، حال‌ حضرت‌ حدّاد بسيار منقلب‌ بود. چهره‌ سرخ‌ مي‌شد و چشمان‌ درخشان‌ و نوراني‌؛ ولي‌ حال‌ حزن‌ و اندوه‌ در ايشان‌ ديده‌ نمي‌شد؛ سراسر ابتهاج‌ و مسرّت‌ بود. ميفرمود: چقدر مردم‌ غافلند كه‌ براي‌ اين‌ شهيد جان‌ باخته‌ غصّه‌ ميخورند و ماتم‌ و اندوه‌ بپا ميدارند ! صحنة‌ عاشورا عالي‌ترين‌ مناظر عشقبازي‌ است‌؛ و زيباترين‌ مواطن‌ جمال‌ و جلال‌ إلهي‌، و نيكوترين‌ مظاهر أسماء رحمت‌ و غضب‌؛ و براي‌ اهل‌ بيت‌ عليهم‌السّلام‌ جز عبور از درجات‌ و مراتب‌، و وصول‌ به‌ أعلي‌ ذِروة‌ حيات‌ جاويدان‌، و منسلخ‌ شدن‌ از مظاهر، و تحقّق‌ به‌ اصل‌ ظاهر، و فناي‌ مطلق‌ در ذات‌ أحديّت‌ چيزي‌ نبوده‌ است‌.
    تحقيقاً روز شادي‌ و مسرّت‌ اهل‌ بيت‌ است‌. زيرا روز كاميابي‌ و ظفر و قبولي‌ ورود در حريم‌ خدا و حرم‌ امن‌ و امان‌ اوست‌. روز عبور از جزئيّت‌ و دخول‌ در عالم‌ كلّيّت‌ است‌. روز پيروزي‌ و نجاح‌ است‌. روز وصول‌ به‌ مطلوب‌ غائي‌ و هدف‌ اصلي‌ است‌. روزي‌ است‌ كه‌ گوشه‌اي‌ از آنرا اگر به‌ سالكان‌ و عاشقان‌ و شوريدگان‌ راه‌ خدا نشان‌ دهند، در تمام‌ عمر از فرط‌ شادي‌ مدهوش‌ ميگردند و يكسره‌ تا قيامت‌ بر پا شود به‌ سجدة‌ شكر به‌ رو در مي‌افتند.
    حضرت‌ آقاي‌ حدّاد ميفرمود: مردم‌ خبر ندارند، و چنان‌ محبّت‌ دنيا چشم‌ و گوششان‌ را بسته‌ كه‌ بر آن‌ روز تأسّف‌ ميخورند و همچون‌ زن‌ فرزند مرده‌ مي‌نالند. مردم‌ نميدانند كه‌ همة‌ آنها فوز و نجاح‌ و معاملة‌ پر بها و ابتياع‌ اشياءِ نفيسه‌ و جواهر قيمتي‌ در برابر خَزَف‌ بوده‌ است‌. آن‌ كشتن‌ مرگ‌ نبود؛ عين‌ حيات‌ بود. انقطاع‌ و بريدگي‌ عمر نبود؛ حيات‌ سرمدي‌ بود.
    ميفرمودند: شاعري‌ وارد بر مردم‌ حَلَب‌ گفت‌:
    گفت‌: آري‌، ليك‌ كو دور يزيد كِيْ بُد است‌ آن‌ غم‌، چه‌ دير اينجا رسيد
    چشم‌ كوران‌ آن‌ خسارت‌ را بديد گوش‌ كرّان‌ اين‌ حكايت‌ را شنيد
    در دهة‌ عاشورا حضرت‌ آقاي‌ حدّاد بسيار گريه‌ ميكردند، ولي‌ همه‌اش‌ گرية‌ شوق‌ بود. و بعضي‌ اوقات‌ از شدّت‌ وَجد و سرور، چنان‌ اشكهايشان‌ متوالي‌ و متواتر مي‌آمد كه‌ گوئي‌ ناوداني‌ است‌ كه‌ آب‌ رحمت‌ باران‌ عشق‌ را بر روي‌ محاسن‌ شريفشان‌ ميريزد.

    قرائت‌ حضرت‌ حدّاد اشعار «مثنوي‌» را در غفلت‌ عامّة‌ مردم‌ از عاشورا
    چند بار از روي‌ كتاب‌ مولانا محمّد بلخي‌ رومي‌، اين‌ اشعار را با چه‌ صوت‌ و آهنگ‌ دلنوازي‌ ميخواندند كه‌ هنوز كه‌ هنوز است‌ آن‌ صدا، و آن‌ آهنگ‌، و آن‌ اشكهاي‌ سيلاب‌ وار در خاطره‌ مجسّم‌؛ و تو گوئي‌: اينك‌ حدّاد است‌ كه‌ در برابر نشسته‌ و كتاب‌ «مثنوي‌» را در دست‌ دارد:
    زادة‌ ثاني‌ است‌ احمد در جهان‌ صد قيامت‌ بود او اندر عيان‌
    زو قيامت‌ را همي‌ پرسيده‌اند كاي‌ قيامت‌ ! تا قيامت‌ راه‌ چند ؟
    با زبان‌ حال‌ مي‌گفتي‌ بسي‌ كه‌ ز محشر حشر را پرسد كسي‌ ؟
    بهر اين‌ گفت‌ آن‌ رسول‌ خوش‌ پيام‌ رمز موتوا قَبْلَ موتوا[35] يا كِرام‌
    همچنانكه‌ مرده‌ام‌ من‌ قبل‌ موت‌ زان‌ طرف‌ آورده‌ام‌ اين‌ صيت[36]‌ و صوت[37]‌
    پس‌ قيامت‌ شو قيامت‌ را ببين‌ ديدن‌ هر چيز را شرط‌ است‌ اين‌
    تا نگردي‌ اين‌ ندانيّش‌ تمام‌ خواه‌ كان‌ انوار باشد يا ظلام‌
    عقل‌ گردي‌ عقل‌ را داني‌ كمال‌ عشق‌ گردي‌ عشق‌ را بيني‌ جمال‌
    نار گردي‌ نار را داني‌ يقين‌ نور گردي‌ هم‌ بداني‌ آن‌ و اين‌
    گفتمي‌ برهان‌ بر اين‌ دعوت‌ مُبين‌ گر بدي‌ ادراك‌ اندر خورد اين‌
    هست‌ انجير اين‌ طرف‌ بسيار خوار گر رسد مرغي‌ قُنُق[38]‌ انجيرخوار
    در همه‌ عالم‌ اگر مرد و زنند دم‌ به‌ دم‌ در نزع‌ و اندر مردنند
    اين‌ سخنها را وصيّتها شِمَر كه‌ پدر گويد در آن‌ دم‌ با پسر
    تا برُويد رحمت‌ و غيرت‌ بدين‌ تا ببرّد بيخ‌ بغض‌ و رَشك‌ و كين‌
    تو بدان‌ نيّت‌ نِگَر در أقربا تا ز نزع‌ او بسوزد دل‌ ترا
    كُلُّ ءَاتٍ ءَاتٍ آنرا نقد دان‌ دوست‌ را در نزع‌ و اندر فقد دان‌
    ور غرضها زين‌ نظر گردد حجيب‌ اين‌ نظرها را برون‌ افكن‌ ز جيب‌
    در نياز خشك‌ و بر عجزي‌ مايست‌ زانكه‌ با عاجز گزيده‌ معجزيست‌
    عجز زنجيريست‌ زنجيرت‌ نهاد چشم‌ در زنجير نه‌ بايد گشاد
    پس‌ تضرّع‌ كن‌ كه‌ اي‌ هاديّ زيست‌ باز بودم‌ پشّه‌ گشتم‌ اين‌ ز چيست‌
    سخت‌تر افشرده‌ام‌ در سر قدم‌ كه‌ لَفي‌ خُسْرم‌ ز قهرت‌ دم‌ به‌ دم‌
    از نصيحتهاي‌ تو كر بوده‌ام‌ بت‌شكن‌ دعويّ و بتگر بوده‌ام‌
    ياد صُنعَت‌ فرض‌تر، يا ياد مرگ‌ مرگ‌ مانند خزان‌، تو أصل‌ برگ‌
    سالها اين‌ مرگ‌، طبلك‌ ميزند گوش‌ تو بيگاه‌، جنبش‌ ميكند
    تشبيه‌ مغفّلي‌ كه‌ عمر ضايع‌ كند و در نزع‌ بيدار شود، به‌ ماتم‌ اهل‌ حَلَب‌
    گويد اندر نزعِ جان‌ از آه‌ مرگ‌ اين‌ زمان‌ كردت‌ ز خود آگاه‌ مرگ‌
    اين‌ گلوي‌ مرگ‌ از نعره‌ گرفت‌ طبل‌ او بشكافت‌ از ضربِ شگفت‌
    در دقايق‌ خويش‌ را درتافتي‌ رمزِ مردن‌ اين‌ زمان‌ دريافتي

    اشعار مولوي‌ و شاعر وارد به‌ مردم‌ حلب‌ در مرثية‌ حضرت‌ سيّد الشّهداء عليه‌ السّلام‌
    رسيدن‌ شاعر به‌ حلب‌ روز عاشورا و حال‌ معلوم‌ نمودن‌
    و نكته‌ گفتن‌ و بيان‌ حال‌ كردن‌
    روز عاشورا همه‌ اهل‌ حَلَب‌ باب‌ أنطاكيّه[39]‌ اندر تا به‌ شب‌
    گرد آيد مرد و زن‌ جمعي‌ عظيم‌ ماتم‌ آن‌ خاندان‌ دارد مقيم‌
    تا به‌ شب‌ نوحه‌ كنند اندر بُكا شيعه‌ عاشورا براي‌ كربلا
    بشمرند آن‌ ظلمها و امتهان‌[40] كز يزيد و شمر ديد آن‌ خاندان‌
    از غريو و ناله‌ها در سرگذشت‌ پُر همي‌ گردد همه‌ صحرا و دشت‌
    يك‌ غريبي‌ شاعري‌ از ره‌ رسيد روز عاشورا و آن‌ افغان‌ شنيد
    شهر را بگذاشت‌ و آن‌ سو راي‌ كرد قصد جستجوي‌ آن‌ هيهاي‌ كرد
    پرس‌ پرسان‌ مي‌شد اندر افتقاد چيست‌ اين‌ غم‌، بر كه‌ اين‌ ماتم‌ فتاد
    اين‌ رئيسي‌ زَفْت‌ باشد كه‌ بمرد اينچنين‌ مجمع‌ نباشد كار خرد
    نام‌ او القاب‌ او شرحم‌ دهيد كه‌ غريبم‌ من‌، شما اهل‌ دِهيد
    چيست‌ نام‌ و پيشه‌ و اوصاف‌ او تا بگويم‌ مرثية‌ الطاف‌ او
    مرثيه‌ سازم‌ كه‌ مرد شاعرم‌ تا از اينجا برگ‌ و لالَنگي‌[41] برم‌
    آن‌ يكي‌ گفتش‌ كه‌ تو ديوانه‌اي‌ تو نه‌اي‌ شيعه‌ عدوّ خانه‌اي‌
    روزعاشورا نميداني‌ كه‌ هست‌ ماتم‌ جاني‌ كه‌ از قرني‌ به‌ است‌
    پيش‌ مؤمن‌ كي‌ بود اين‌ قصّه‌ خوار قدر عشقِ گوش‌، عشقِ گوشوار
    پيش‌ مؤمن‌ ماتم‌ آن‌ پاك‌ روح‌ شُهره‌تر باشد ز صد طوفان‌ نوح

    ملاّي‌ رومي‌ چه‌ خوب‌ قضاياي‌ عاشورا را تحقيق‌ مي‌كند
    نكته‌ گفتن‌ شاعر جهت‌ طعن‌ شيعة‌ حَلَب‌
    گفت‌: آري‌ ليك‌ كو دور يزيد كي‌ بُد است‌ آن‌ غم‌، چه‌ دير اينجا رسيد
    چشم‌ كوران‌ آن‌ خسارت‌ را بديد گوش‌ كرّان‌ اين‌ حكايت‌ را شنيد
    خفته‌ بودستيد تا اكنون‌ شما تا كنون‌ جامه‌ دريديد از عزا
    پس‌ عزا بر خود كنيد اي‌ خفتگان‌ زانكه‌ بد مرگيست‌ اين‌ خواب‌ گران‌
    روح‌ سلطاني‌ ز زنداني‌ بِجَست‌ جامه‌ چون‌ درّيم‌ و چون‌ خائيم‌ دست‌
    چونكه‌ ايشان‌ خسرو دين‌ بوده‌اند وقت‌ شادي‌ شد چو بگسستند بند
    سوي‌ شادَروان‌ دولت‌ تاختند كُنده‌ و زنجير را انداختند
    روز مُلْكَست‌ و گَهِ شاهنشهي‌ گر تو يك‌ ذرّه‌ از ايشان‌ آگهي‌
    ور نه‌اي‌ آگه‌ برو بر خود گري‌ زانكه‌ در انكار نقل‌ و محشري‌
    بر دل‌ و دين‌ خرابت‌ نوحه‌ كن‌ چون‌ نمي‌بيند جز اين‌ خاك‌ كهن‌
    ور همي‌ بيند چرا نبود دلير پشت‌ دار و جان‌ سپار و چشم‌ سير
    در رخت‌ كو از پي‌ دين‌ فرّخي‌ گر بديدي‌ بَحر، كو كفّ سخيّ
    آنكه‌ جو ديد آب‌ را نكْند دريغ‌ خاصه‌ آن‌ كو ديد دريا را و ميغ

    قرائت‌ حضرت‌ حدّاد ابيات‌ عاشورا را گويا با جان‌ و روح‌ او خمير شده‌ است‌
    تمثيل‌ حريص‌ بر دنيا به‌ موري‌ كه‌ به‌ دانه‌اي‌ از خرمني‌ قانع‌ نشود
    مور بر دانه‌ از آن‌ لرزان‌ شود كو ز خرمنگاه‌ خود عُمْيان[42]‌ بود
    مي‌كشد يك‌ دانه‌ را از حرص‌ و بيم‌ چون‌ نمي‌بيند چنان‌ چاش[43]‌ عظيم‌
    صاحب‌ خرمن‌ همي‌ گويد كه‌ هي‌ اي‌ ز كوري‌ پيش‌ تو معدوم‌، شي‌ء
    تو ز خرمن‌هاي‌ ما آن‌ ديده‌اي‌ كاندر آن‌ دانه‌ به‌ جان‌ پيچيده‌اي‌
    اي‌ به‌ صورت‌ ذرّه‌ كيوان‌ را ببين‌ مورِ لنگي‌، رو سليمان‌ را ببين‌
    تو نِه‌اي‌ آن‌ جسم‌ بل‌ آن‌ ديده‌اي‌ وا رهي‌ از جسم‌ گر جان‌ ديده‌اي‌
    آدمي‌ ديده‌ است‌ و باقي‌ لَحم‌ و پوست‌ هرچه‌ چشمش‌ ديده‌ است‌ آن‌ خير اوست‌
    كوه‌ را غرقه‌ كند يك‌ خُم‌ زِ نَم‌ مَنفذي‌ گر باز باشد سوي‌ يَم‌
    چون‌ به‌ دريا راه‌ شد از جان‌ خُم‌ خمّ با جيحون‌ برآرد اُشتلُم‌[44]
    زين‌ سبب‌ قُل‌ گفتة‌ دريا بود گر چه‌ نطق‌ احمدي‌ گويا بود
    گفتة‌ او جمله‌ دُرِّ بحر بود كه‌ دلش‌ را بود در دريا نفوذ
    دادِ دريا چون‌ ز خمّ ما بود چه‌ عجب‌ گر ماهي‌ از دريا بود
    چشمِ حسّ افسرده[45]‌ بر نقش‌ قمر تو قمر مي‌بيني‌ و او مستقرّ
    اين‌ دوئي‌، اوصاف‌ ديدة‌ أحول‌ است‌ ورنه‌ اوّل‌ آخِر، آخر اوّل‌ است‌
    هين‌ گذر از نقش‌ خُم‌، در خم‌ نگر كاندر او بحري‌ است‌ بي‌پايان‌ و سر
    پاك‌ از آغاز و آخر آن‌ عِذاب[46]‌ مانده‌ محرومان‌ ز قهرش‌ در عَذاب‌
    اينچنين‌ خم‌ را تو دريا دان‌ يقين‌ زنده‌ از وي‌ آسمان‌ و هم‌ زمين‌
    گشته‌ دريائي‌ دوئي‌ در عين‌ وصل‌ شد ز سو در بي‌سوئي‌ در عين‌ وصل‌
    بلكه‌ وحدت‌ گشته‌ او را در وصال‌ شد خطاب‌ او خطاب‌ ذوالجلال‌[47]
    آري‌، مرگ‌ براي‌ سيّد الشّهداء سيّد مظلومان‌ عليه‌ السّلام‌ عين‌ درجه‌ و ارتقاء و فوز و نجاح‌ است‌. لهذا در روايت‌ وارده‌ در مبحث‌ «معاد شناسي‌» آمد كه‌ در روز عاشورا هر چه‌ آتش‌ جنگ‌ افروخته‌تر مي‌شد و مصائب‌ آنحضرت‌ افزون‌تر، چهرة‌ منوّرش‌ بر افروخته‌تر و شاداب‌تر مي‌شد...

    تشريح‌ حضرت‌ حدّاد وقايع‌ عاشورا را همچون‌ امام‌ حسين‌ عليه‌ السّلام‌
    وَ كَانَ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ بَعْضُ مَنْ مَعَهُ مِنْ خَصَآئِصِهِ تُشْرِقُ أَلْوَانُهُمْ وَ تَهْدَأُ جَوَارِحُهُمْ وَ تَسْكُنُ نُفُوسُهُمْ. فَقَالَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ:
    انْظُرُوا لاَ يُبَالِي‌ بِالْمَوْتِ !
    فَقَالَ لَهُمُ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: صَبْرًا بَنِي‌ الْكِرَامِ ! فَمَا الْمَوْتُ إلاَّ قَنْطَرَةٌ يَعْبُرُ بِكُمْ عَنِ الْبُؤْسِ وَ الضَّرَّآءِ إلَي‌ الْجِنَانِ الْوَاسِعَةِ وَ النَّعِيمِ الدَّآئِمَةِ. فَأَيُّكُمْ يَكْرَهُ أَنْ يَنْتَقِلَ مِن‌ سِجْنٍ إلَي‌ قَصْرٍ ؟!...
    إنَّ أَبِي‌ حَدَّثَنِي‌ عَنْ رَسُولِ اللَهِ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ: إنَّ الدُّنْيَا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ وَ جَنَّةُ الْكَافِرِ؛ وَ الْمَوْتُ جِسْرُ هَ´ؤُلاَ´ءِ إلَي‌ جَنَّاتِهِمْ، وَ جِسْرُ هَ´ؤُلاَ´ءِ إلَي‌ جَحِيمِهِمْ. مَا كَذَبْتُ وَ لاَ كُذِبْتُ ! [48]
    «وليكن‌ حال‌ حسين‌ بن‌ عليّ سيّد الشّهداء عليه‌ الصّلوة‌ و السّلام‌ و بعضي‌ از يارانش‌ كه‌ با وي‌ بودند چنين‌ بود كه‌ رنگ‌ صورت‌هايشان‌ ميدرخشيد و اعضاء و جوارحشان‌ آرام‌ ميگرفت‌، و نفَس‌هايشان‌ بدون‌ اضطراب‌ و آرام‌ بود. در اينحال‌ بعضي‌ از آنها به‌ بعض‌ ديگر گفتند:
    ببينيد ! اين‌ مرد ابداً از مرگ‌ ترسي‌ ندارد؛ و آنرا ساده‌ و بدون‌ اهمّيّت‌ مي‌شمرد !
    حضرت‌ سيّد الشّهداء صلوات‌ الله‌ عليه‌ به‌ آنها گفت‌: اي‌ فرزندان‌ بزرگ‌زادگان‌، و اي‌ عزيزان‌ بلند پايه‌ و ارجمند ! صبر و تحمّل‌ و شكيبائي‌ پيشه‌گيريد ! چرا كه‌ مرگ‌ چيزي‌ نيست‌ مگر به‌ مثابة‌ پلي‌ كه‌ شما را از روي‌ خود عبور ميدهد از گرفتاري‌ و شدّت‌ و مضرّت‌، به‌ سوي‌ بهشتهاي‌ وسيعه‌ و نعمتهاي‌ جاويدان‌ إلهيّه‌ ! پس‌ كداميك‌ از شما خوشش‌ نمي‌آيد كه‌ از زنداني‌ به‌ سوي‌ قصري‌ انتقال‌ يابد ؟!...
    بدرستيكه‌ پدرم‌ براي‌ من‌ روايت‌ كرد از رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ كه‌: دنيا زندان‌ مؤمن‌ است‌ و بهشت‌ كافر. و مرگ‌ پل‌ عبور است‌ براي‌ اينان‌ به‌ سوي‌ بهشتهايشان‌، و پل‌ عبور است‌ براي‌ آنان‌ به‌ سوي‌ دوزخ‌ گداخته‌شان‌. نه‌ من‌ دروغ‌ مي‌گويم‌، و نه‌ به‌ من‌ دروغ‌ گفته‌ شده‌ است‌.»

    مطالب‌ حضرت‌ حدّاد دربارة‌ عاشورا مختصّ به‌ حالات‌ فناء ايشان‌ در آن‌ هنگام‌ است‌
    بايد دانست‌ كه‌: آنچه‌ را كه‌ مرحوم‌ حدّاد فرموده‌اند، حالات‌ شخصي‌ خود ايشان‌ در آن‌ أوان‌ بوده‌ است‌ كه‌ از عوالم‌ كثرات‌ عبور نموده‌ و به‌ فناي‌ مطلق‌ في‌ الله‌ رسيده‌ بودند، و به‌ عبارت‌ دگر: سفر إلي‌ الله‌ به‌ پايان‌ رسيده‌، اشتغال‌ به‌ سفر دوّم‌ كه‌ في‌ الله‌ است‌ داشته‌اند. همانطور كه‌ در احوال‌ ملاّي‌ رومي‌ در وقت‌ سرودن‌ اين‌ اشعار، و احوال‌ آن‌ مرد شاعر شيعي‌ وارد در شهر حلب‌ نيز بدينگونه‌ بوده‌ است‌ كه‌ جنبة‌ وجه‌ الخَلقي‌ آنها تبديل‌ به‌ جنبة‌ وجه‌ الحقّي‌ و وجه‌الرَّبّي‌ گرديده‌ است‌؛ و از درجات‌ نفس‌ عبور كرده‌، در حرم‌ عزّ توحيد و حريم‌ وصال‌ حقّ متمكّن‌ گرديده‌اند.
    امّا سائر افراد مردم‌ كه‌ در عالم‌ كثرات‌ گرفتارند و از نفس‌ برون‌ نيامده‌اند، حتماً بايد گريه‌ و عزاداري‌ و سينه‌زني‌ و نوحه‌خواني‌ كنند تا بدينطريق‌ بتوانند راه‌ را طيّ كنند و بدان‌ مقصد عالي‌ نائل‌ آيند. اين‌ مجاز قنطره‌اي‌ است‌ براي‌ آن‌ حقيقت‌. همچنانكه‌ در روايات‌ كثيرة‌ مستفيضه‌ ما را امر به‌ عزاداري‌ نموده‌اند تا بدينوسيله‌ جان‌ خود را پاك‌ كنيم‌ و با آن‌ سروران‌ در طيّ اين‌ سبيل‌ هم‌ آهنگ‌ گرديم‌.
    و تازه‌ وقتيكه‌ أسفار أربعه‌ طيّ شد، از لوازم‌ بقاء بالله‌ بعد از مقام‌ فناء في‌الله‌، متشكّل‌ شدن‌ به‌ عوالم‌ كثرت‌، و حقّ هر عالم‌ را كما هو حقّه‌ رعايت‌ نمودن‌ است‌ كه‌ با خداوند در عالم‌ خلق‌ بودن‌ و متّصف‌ به‌ صفات‌ خلقي‌ در عين‌ وحدت‌ ربوبي‌ گرديدن‌ مي‌باشد كه‌ هم‌ عشق‌ است‌ و هم‌ عزا، هم‌ توحيد است‌ و هم‌ كثرت‌؛ چنانكه‌ عين‌ خود اين‌ حالات‌ در حضرت‌ آقاي‌ حدّاد در اواخر عمر مشاهده‌ مي‌شد كه‌ پس‌ از مقام‌ فناءِ صرف‌ و تمكّن‌ در تجرّد، داراي‌ مقام‌ بقاء بوده‌اند. توأم‌ با همان‌ عشق‌ شديد، در مجالس‌ سوگواري‌، گريه‌ و عزاداري‌ ناشي‌ از سوز دل‌ و حرقت‌ قلب‌ از ايشان‌ مشهود بود. خود حضرت‌ سيّدالشّهداء عليه‌ السّلام‌ هم‌ به‌ حضرت‌ سكينه‌ دختر عزيزشان‌ فرمودند:
    لا تُحْرِقي‌ قَلْبي‌ بِدَمْعِكِ حَسْرَةً مادامَ مِنّي‌ الرّوحُ في‌ جُثْماني‌
    «قلب‌ مرا با سرشكت‌ آتش‌ مزن‌، اين‌ سرشكي‌ كه‌ از روي‌ حسرت‌ مي‌ريزد؛ تا وقتيكه‌ جان‌ در بدن‌ دارم‌!»
    و به‌ عبارت‌ مختصر و كوتاه‌: داستان‌ كربلا داستان‌ بسيار غامض‌ و پيچيده‌اي‌ است‌. عيناً مانند سكّة‌ دو رو مي‌باشد: يك‌ روي‌ آن‌ عشق‌ و شور و نيل‌ و فوز حضرت‌ سيّد الشّهداء عليه‌ السّلام‌ مي‌باشد به‌ آن‌ عوالم‌، و روي‌ ديگر آن‌ غصّه‌ و اندوه‌ و عذاب‌ و شكنجه‌ و گريه‌ مي‌باشد. امّا كسي‌ ميتواند آن‌ روي‌ سكّه‌ را تماشا كند كه‌ اين‌ رو را ديده‌ و تماشا كرده‌ و از آن‌ عبور نموده‌ باشد؛ بِمِثْل‌ هذا فلْيَعملِ العامِلون‌.
    باري‌، نحوة‌ قرائت‌ و كيفيّت‌ خواندن‌ اين‌ ابيات‌ مولانا طوري‌ بود كه‌ گوئي‌ حضرت‌ حدّاد با حقيقت‌ آن‌ معاني‌ متّحد و از آبشخوار واقعيّات‌ و حقائق‌ و معادن‌ آن‌، سخن‌ ميگويد. تو گوئي‌ كه‌ اينجا روز عاشوراست‌، و او دارد از باطن‌ و ضمير حضرت‌ سيّد الشّهداء عليه‌ السّلام‌ خبر ميدهد و براي‌ اصحاب‌ و ياران‌ خود پرده‌ بر ميدارد.
    لفظ‌ « فَناء » بيشترين‌ لفظي‌ بود كه‌ بر زبان‌ حدّاد عبور ميكرد، و هيچ‌ چاره‌ و گريزي‌ را بالاتر از فَناء نميديد، و رفقاي‌ خود را بدان‌ دعوت‌ مي‌نمود.

    تشرّف‌ حضرت‌ حدّاد به‌ سامرّاء و زيارت‌ عسكريّين‌ سلام‌ الله‌ عليها
    حقير تا سوّم‌ شهادت‌ امام‌ عليه‌ السّلام‌ در كربلا ماندم‌ و روز چهاردهم‌ در خدمت‌ حضرت‌ استاد به‌ كاظمين‌ عليهما السّلام‌ وارد شديم‌ و دو شب‌ در آنجا توقّف‌ نموده‌ و پس‌ از آن‌ با ايشان‌ و برخي‌ از رفقاي‌ دگر به‌ سامرّاء مشرّف‌ شديم‌ و چهار شب‌ هم‌ در آنجا از بركات‌ آن‌ انوار قدسيّه‌ بهرمند گشتيم‌، سپس‌ به‌ كاظمين‌ عليهما السّلام‌ مراجعت‌ نموده‌ و از آنجا يكسره‌ به‌ طهران‌ برگشتم‌ كه‌ از بيستم‌ شهر محرّم‌ الحرام‌ تجاوز ميكرد، و مجموع‌ اين‌ سفر پنجاه‌ و پنج‌ روز شد.
    بخش سومين:
    سفر دوّم‌ حقير به‌ أعتاب‌ عاليات‌ در سنة‌ 1383 هجريّة‌ قمريّه‌
    سال‌ بعد در همين‌ ايّام‌ ميل‌ شديد و اراده‌ آمد تا به‌ سوي‌ آن‌ اراضي‌ مقدّسه‌ تشرّف‌ حاصل‌ آيد؛ و گذرنامه‌ براي‌ اخذ ويزا حاضر، و بليط‌ اتوبوس‌ هم‌ از ميهن‌تور تهيّه‌ شد، و بنا بود كه‌ پس‌ فردا حركت‌ نمائيم‌. چون‌ براي‌ خداحافظي‌ به‌ ديدن‌ ارحام‌ ميرفتم‌، يكي‌ از همشيره‌ها كه‌ اينك‌ نُه‌ سال‌ است‌ به‌ رحمت‌ ايزدي‌ پيوسته‌ است‌ گفت‌: شما كه‌ اينك‌ به‌ زيارت‌ ميروي‌، وضع‌ منزل‌ بدون‌ سرپرستي‌ مستقيم‌ خود شما طوري‌ است‌ كه‌ به‌ هم‌ ميريزد، و شايد به‌ بعضي‌ از اهل‌ شما تعدّي‌ و اجحاف‌ گردد!
    عرض‌ كردم‌: من‌ براي‌ زيارت‌ ميروم‌ و راضي‌ نيستم‌ در اين‌ امرِ تقرّبي‌، به‌ كسي‌ ظلم‌ وارد شود. الا´ن‌ از رفتن‌ صرف‌ نظر كردم‌. همان‌ روز رفتم‌ و بليط‌ را پس‌ دادم‌.
    مشكلات‌ متديّنين‌ و اهل‌ علم‌ در زمان‌ پهلوي‌ پدر و پسر
    اين‌ نكته‌ را در اينجا مي‌نويسم‌ تا نسل‌ آينده‌ بدانند: در زمان‌ پهلوي‌ پدر و پسر، طلاّب‌ و اهل‌ علم‌ در چه‌ مشكلاتي‌ بوده‌اند! و مردم‌ متديّن‌ و زنان‌ اهل‌ حجاب‌ در چه‌ شرائطي‌ زندگي‌ ميكردند!
    من‌ كه‌ رفتم‌ براي‌ پس‌ دادن‌ بليط‌؛ به‌ اهل‌ بيت‌ كه‌ همراه‌ من‌ بود گفتم‌: محلّ مسافربري‌ ميهن‌تور شلوغ‌ است‌، شما بيرون‌ بايستيد تا من‌ بليط‌ را پس‌ بدهم‌ و بيايم‌. من‌ كه‌ بيرون‌ آمدم‌، ديدم‌ ايشان‌ دنبال‌ افسري‌ ميرود و ميگويد: آقا! من‌ گدا نيستم‌!
    قضيّه‌ از اين‌ قرار است‌ كه‌: چون‌ محلّ ميهن‌تور در خيابان‌ فيمابين‌ سوّم‌ اسفند و خيابان‌ ثبت‌ اسناد واقع‌ بود، و آنجا مركز نظاميان‌ است‌، از قورخانه‌ و باشگاه‌ افسران‌ و شهرباني‌ و وزارت‌ جنگ‌، محلّ تردّد و عبور افسران‌ بسيار است‌. و يك‌ نفر افسر كه‌ اهل‌ بيت‌ ما را محجّبه‌ و با عبا و پوشيه‌ ديده‌ بود گمان‌ كرده‌ بود اين‌ خانم‌ نيازمند است‌ و براي‌ سؤال‌ آنجا ايستاده‌ است‌، لهذا آمده‌ بود و به‌ ايشان‌ چيزي‌ داده‌ بود، و بعد ايشان‌ متوجّه‌ شده‌ بود كه‌ پول‌ است‌ و دنبال‌ آن‌ افسر ميرفته‌ است‌. افسر هم‌ پول‌ را ميگيرد و ميگويد: خانم‌ ببخشيد!
    كسانيكه‌ پاسدار و حافظ‌ دين‌ بودند، نه‌ تنها خصوص‌ بنده‌ بلكه‌ همه‌، در چنين‌ شرائطي‌ زيست‌ مي‌نمودند كه‌ عِمامه‌ لباس‌ تكدّي‌، و چادر عصمت‌ زن‌ پوشش‌ خجلت‌ از دريافت‌ وجه‌ گدائي‌ تلقّي‌ مي‌شد. اينك‌ فضلا و طلاّب‌ ما قدر عِمامة‌ رسول‌ الله‌ را مي‌شناسند، و زنان‌ ما در حجاب‌ و عفّت‌، خود را از دستبرد نظر اجانب‌ و نگاههاي‌ شيطاني‌ مصون‌ و محفوظ‌ ميدارند.
    چون‌ در آن‌ سال‌ سفر ميسّر نشد، لهذا سال‌ بعد از آن‌ در همان‌ ايّام‌ اواخر ذوالقعدة‌ الحرام‌ به‌ سمت‌ أعتاب‌ مقدّسه‌ رهسپار شدم‌.
    حقير چند روز در كاظمين‌ عليهما السّلام‌ زيارت‌ و سپس‌ با چند نفر از رفقاي‌ كاظميني‌ به‌ صوب‌ كربلا حركت‌ نموديم‌. در اين‌ سفر حضرت‌ آقاي‌ حدّاد براي‌ تعمير منزل‌ خود ناچار به‌ تغيير دادن‌ منزل‌ و اجاره‌ كردن‌ يك‌ اُشكوب‌ در مقابل‌ آن‌ شده‌ بودند. آن‌ اشكوب‌ داراي‌ سه‌ اطاق‌ بود، ولي‌ بامي‌ داشت‌ وسيع‌ كه‌ مُحَجَّر بوده‌ و شبها براي‌ نماز و اجتماع‌ رفقا در ليالي‌ جمعه‌ و ايّام‌ زيارتي‌ از آن‌ استفاده‌ مي‌شد.
    غصب‌ نيمي‌ از منزل‌ آقا حاج‌ سيّد هاشم‌ و انتقال‌ ايشان‌ به‌ منزل‌ اجاري‌
    توضيح‌ آنكه‌: منزل‌ شخصي‌ ايشان‌ متعلّق‌ به‌ عيالشان‌ بود كه‌ أبوالزّوجة‌ ايشان‌ به‌ نام‌ حسين‌ أبو عَمْشَه[49]‌ به‌ دخترش‌ هبه‌ كرده‌ و بجهت‌ آنكه‌ به‌ سادات‌ و بالاخصّ به‌ اين‌ دامادش‌ سيّد هاشم‌ خيلي‌ علاقمند بود و آقا سيّد هاشم‌ داراي‌ فرزندان‌ بسيار و عائلة‌ سنگين‌ بودند گفته‌ بود: اين‌ خانه‌ براي‌ اين‌ بچّه‌ سيّدها بوده‌ باشد، و وصيّت‌ كتبي‌ هم‌ نوشته‌ بود. پس‌ از فوت‌ او شوهر خواهر زن‌ ايشان‌ كه‌ به‌ نام‌ حاج‌ صَمَد دلاّل‌ است‌ با آنكه‌ شخص‌ متمكّن‌ و ثروتمندي‌ بود انكار وصيّت‌ كرد و به‌ حكومت‌ مراجعه‌ نمود، از طرف‌ حكومت‌ آمدند و ميان‌ خانه‌ ديوار كشيدند، و اين‌ خانة‌ كوچك‌ كه‌ فقط‌ سه‌ اطاق‌ كوچك‌ داشت‌ بطوري‌ ناقص‌ و غير قابل‌ استفاده‌ شد كه‌ اين‌ نيمه‌، درِ ورودي‌ نداشت‌، و مستراح‌ نداشت‌، و مجبور بودند زن‌ و بچّه‌ از نردبان‌ بالا رفته‌ و از آنطرف‌ نيز با نردبان‌ پائين‌ آيند، و اين‌ موجب‌ امراضي‌ براي‌ اهل‌ آقاي‌ حدّاد شد. بالاخره‌ براي‌ نصب‌ در و ساختن‌ مستراح‌ و تعمير ديوار كوچه‌ كه‌ از بن‌ اُفت‌ نموده‌ بود ناچار شدند منزل‌ را تخليه‌ و جائي‌ ديگر بروند.
    مرحوم‌ قاضي‌ از غصب‌ نيمة‌ اين‌ منزل‌، و سپس‌ ساختن‌ و تحويل‌ دادن‌ آنرا به‌ ايشان‌ خبر داده‌ بود؛ و همينطور هم‌ شد كه‌ شرحش‌ مفصّل‌ است‌.
    رحلت‌ سيّد محمّد نوادة‌ حدّاد كه‌ شبيه‌ به‌ قاضي‌ بوده‌ است‌
    در آن‌ منزل‌ إجاري‌ روبرو بواسطة‌ نبودن‌ نور و بهداشت‌ كامل‌، در همان‌ ايّامي‌ كه‌ حقير آنجا بودم‌ يكي‌ از نوه‌هاي‌ آقاي‌ حدّاد به‌ نام‌ سيّد محمّد پسر سيّد حسن‌ در اثر عارضة‌ سرخك‌ فوت‌ نمود. اين‌ طفل‌ بقدري‌ شبيه‌ به‌ مرحوم‌ قاضي‌ بود كه‌ آقاي‌ حدّاد او را قاضي‌ ثاني‌ مي‌ناميدند. و بسيار به‌ او علاقمند بودند. فوت‌ اين‌ بچّه‌ آقاي‌ حدّاد را بسيار متأثّر ساخت‌. و چون‌ حقير با ايشان‌ جنازه‌ را به‌ غسّالخانة‌ خيمه‌گاه‌ برديم‌، بدون‌ اختيار اشكشان‌ سرازير بود. عصر آنروز عرض‌ كردم‌: مگر از شما ميل‌ به‌ حيات‌ اين‌ طفل‌ نبود تا خداوند ارادة‌ حيات‌ كند و مرگ‌ را برگرداند ؟!
    فرمودند: آري‌! امّا بعضي‌ اوقات‌ امر از آنطرف‌ غلبه‌ ميكند، و ميل‌ و اراده‌ را از اينطرف‌ مي‌ربايد.
    سيّد حسن‌ پسر سوّم‌ ايشان‌ است. اوّل‌ سيّد مهدي‌ و به‌ ترتيب‌ سيّد قاسم‌ و سيّد حسن‌ و سيّد صالح‌ و سيّدبرهان‌ و سيّد عبدالامير؛ و دختري‌ بزرگتر از اينها كه‌ او را عَلويّه‌ نامند و اسم‌ اصلي‌ او زهراء است‌، و به‌ وي‌ فاطمه‌ و بَيگم‌ نيز ميگويند.
    امّا تسمية‌ وي‌ به‌ فاطمه‌ و به‌ بَيگم‌ به‌ سبب‌ آنست‌ كه‌ آقاي‌ حدّاد دو دختر قبل‌ از ايشان‌ داشته‌اند كه‌ در كودكي‌ فوت‌ نموده‌اند، و نام‌ آنها را بعضاً به‌ ايشان‌ اطلاق‌ مي‌كنند.
    اختلاف‌ حالات‌ حضرت‌ آقا در هنگام‌ فوت‌ سيّد محمّد و فوت‌ بَيگم‌
    مرحوم‌ حدّاد ميفرمودند: بَيگم‌ كه‌ دوساله‌ بود و از دنيا رفت‌، در آنوقت‌ من‌ حالي‌ داشتم‌ كه‌ ابداً مرگ‌ و حيات‌ را تشخيص‌ نميدادم‌ و براي‌ من‌ علي‌السّويّه‌ بود. چون‌ جنازة‌ او را برداشتيم‌ و با پدر زن‌: أبو عَمْشَه‌ براي‌ غسل‌ و كفن‌ و دفن‌ برديم‌، من‌ ابداً گريه‌ نمي‌كردم‌. امّا او بقدري‌ محزون‌ و متأثّر بود و گريه‌ ميكرد كه‌ حال‌ دروني‌ او تغيير كرده‌ بود. و مي‌گفت‌: اين‌ سيّد عجب‌ دلِ سخت‌ و بي‌رحمي‌ دارد؛ اصلاً گريه‌ و زاري‌ ننمود! و حتّي‌ اشكش‌ هم‌ نريخت‌! و مدّتي‌ چون‌ با او در يك‌ منزل‌ زندگي‌ ميكرديم‌ با من‌ قهر بود.
    مشاهدة‌ حدّاد، عظمت‌ روحي‌ اطفال‌ شيعه‌ را پس‌ از مرگ‌
    پس‌ از بَيگم‌، دختر دوسالة‌ ديگر ايشان‌ به‌ نام‌ فاطمه‌ فوت‌ ميكند. ميفرمودند: مرگ‌ او در شب‌ بود، و ما او را در كنار اطاق‌ نهاديم‌ تا فردا دفن‌ نمائيم‌. من‌ قدري‌ به‌ او به‌ نظر بچّه‌ نگاه‌ ميكردم‌؛ يعني‌ كودكي‌ از دنيا رفته‌ است‌ و آنقدر حائز اهمّيّت‌ نيست‌.
    همان‌ شب‌ ديدم‌ نفس‌ او را كه‌ از گوشة‌ اطاق‌ بزرگ‌ شد، و تمام‌ خانه‌ را فراگرفت‌. كم‌كم‌ بزرگتر شد و تمام‌ كربلا را گرفت‌، و بدون‌ فاصله‌ تمام‌ دنيا را گرفت‌. و آن‌ طفل‌ حقيقت‌ خود را نشان‌ ميداد كه‌: من‌ با اينكه‌ كودكم‌ چقدر بزرگم‌.
    ايشان‌ ميفرمودند: اين‌ عظمت‌ حقيقي‌ اوست‌. فلهذا ما بايد به‌ اطفال‌ خود احترام‌ گذاريم‌ و به‌ نظر بزرگ‌ به‌ آنها بنگريم‌. زيرا كه‌ بزرگند؛ و ما ايشانرا خُرد مي‌پنداريم‌. ابراهيم‌ پسر دوسالة‌ رسول‌ الله‌ بقدري‌ بزرگ‌ بود كه‌ اگر مي‌ماند، به‌ مثابة‌ خود پيغمبر بزرگ‌ مي‌شد. كأنّه‌ پيغمبر همان‌ فرزندش‌ ابراهيم‌ است‌ كه‌ بزرگ‌ شده‌، و ابراهيم‌ همان‌ پيامبر است‌، نهايت‌ امر در دوران‌ خردسالي‌ و طفوليّت‌؛ ذُرِّيَّةَ بَعْضُهَا مِن‌ بَعْضٍ.[50]
    ميفرمودند: لهذا براي‌ احترام‌ كودكان‌ نوزاد، خوب‌ است‌ انسان‌ تا چهل‌ روز مجامعت‌ نكند، و قنداقة‌ نوزادان‌ را تا چند ماهگي‌ در مجالس‌ علم‌ و محافل‌ ذكر و حسينيّه‌ و محالّ عزاداري‌ كه‌ نام‌ حضرت‌ سيّد الشّهداء برده‌ مي‌شود ببرند؛ چرا كه‌ نفس‌ طفل‌ همچون‌ مغناطيس‌ است‌ و علوم‌ و اوراد و اذكار و قُدّوسيّت‌ روح‌ امام‌ حسين‌ را جذب‌ ميكند. طفل‌ گرچه‌ زبان‌ ندارد ولي‌ ادراك‌ ميكند، و روحش‌ در دوران‌ كودكي‌ اگر در محلّ يا در محالّ معصيت‌ برده‌ شود، آن‌ جرم‌ و گناه‌ او را آلوده‌ ميكند؛ و اگر در محلّ و يا محالّ ذكر و عبادت‌ و علم‌ برده‌ شود، آن‌ پاكي‌ و صفا را به‌ خود ميگيرد.
    نفس‌ بچّه‌ قابليّت‌ محضه‌ است‌ و آثار خوب‌ يا بد را اخذ ميكند و تا آخر عمر در وي‌ ثابت‌ مي‌ماند
    ميفرمودند: شما اطفال‌ خود را در كنار اطاق‌ روضه‌خواني‌ يا اطاق‌ ذكري‌ كه‌ داريد قرار بدهيد! علماء سابق‌ اينطور عمل‌ مي‌نمودند. زيرا آثاري‌ را كه‌ طفل‌ در اين‌ زمان‌ به‌ خود اخذ مي‌نمايد تا آخر عمر در او ثابت‌ مي‌ماند و جزو غرائز و صفات‌ فطري‌ وي‌ ميگردد. چرا كه‌ نفس‌ بچّه‌ در اين‌ زمان‌، قابليّت‌ محضه‌ است‌؛ گرچه‌ اين‌ معنيِ مهمّ و اين‌ سرّ خطير را عامّة‌ مردم‌ ادراك‌ نكنند.
    از جمله‌ ادلّة‌ تجربي‌ و مشاهدة‌ غير قابل‌ تأويل‌ عظمت‌ روحي‌ و اختيار وجداني‌ أطفال‌
    و أنا أقول‌: آري‌ چنين‌ است‌؛ و بقدري‌ شواهد برهاني‌، و أدلّة‌ تجربي‌ و علمي‌، و مشاهدات‌ قويّ غير قابل‌ تأويل‌ در اين‌ موضوع‌ داريم‌ كه‌ اينك‌ از كمربند بيان‌ خارج‌ است‌.
    از جملة‌ أدلّة‌ تجربي‌ و مشاهدة‌ غير قابل‌ تأويل‌، فوت‌ پسر يازده‌ ماهة‌ خود حقير است‌ به‌ نام‌ سيّد محمّد جواد كه‌ در مورّخة‌ نهم‌ صفر يكهزار و سيصد و هشتاد هجريّة‌ قمريّه‌ متولّد شد و به‌ مناسبت‌ توسّل‌ به‌ حضرت‌ جواد الائمّة‌ و نيز بواسطة‌ آنكه‌ سه‌ ماه‌ و هفت‌ روز پس‌ از ارتحال‌ استاد عرفان‌ حضرت‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد جواد انصاري‌ همداني‌ رضوان‌ الله‌ عليه‌ (دوّم‌ ذوالقعدة‌ 1379 ) تولّد يافت‌، اسم‌ او را سيّد محمّد جواد نهاديم‌. بچّه‌اي‌ بود بسيار با نور و با صفا و گوئي‌ نور خالص‌ بود كه‌ در همان‌ كودكي‌ مشهود بود؛ و بنده‌ به‌ او مسيح‌ زمان‌، و نور خالص‌ لقب‌ داده‌ بودم‌. هنوز راه‌ نميرفت‌ و زبان‌ باز نكرده‌ بود، وي‌ را در قنداقه‌ مي‌بستند كه‌ چون‌ صبحها از خواب‌ بر مي‌خاست‌ بدون‌ آنكه‌ گريه‌ كند يا شير بخواهد و يا سراغ‌ مادرش‌ برود، با همان‌ قنداقه‌ دست‌ و پا زنان‌ به‌ سوي‌ من‌ مي‌آمد و در دامنم‌ مي‌نشست‌.
    باري‌ در منزل‌ احمديّة‌ دولاب‌ كه‌ تازه‌ بدانجا منتقل‌ شده‌ بوديم‌، بنده‌ مريض‌ شدم‌ به‌ گونه‌اي‌ كه‌ در داخل‌ خودِ لوزتين‌ دُمَل‌ درآمده‌ بود و متورّم‌ شده‌ بود، بطوريكه‌ چند روز غذايم‌ منحصر بود به‌ فرني‌ كه‌ براي‌ بچّه‌ مي‌پختند و چند قاشقي‌ هم‌ حقير ميخوردم‌؛ و تب‌ من‌ شديد بود و علاوه‌ مرض‌، مرض‌ سنگين‌ و از پا درآورنده‌اي‌ بود؛ و مِن‌ حيثُ المجموع‌ حالم‌ خوب‌ نبود.
    در همان‌ روز فوت‌ بچّه‌، يك‌ ساعت‌ به‌ فوت‌ مانده‌، در اطاق‌ بيروني‌ در رؤيا ديدم‌: يك‌ قطعه‌ نور از جانب‌ حضرت‌ عبدالعظيم‌ عليه‌ السّلام‌ به‌ جانب‌ طهران‌ مي‌آيد، و در طهران‌ جنگي‌ ميان‌ مسلمين‌ و كفّار واقع‌ بود. اين‌ قطعه‌ نور آمد و به‌ مسلمين‌ كمك‌ كرد تا بر كفّار فائق‌ شدند. و آن‌ نور همين‌ سيّد محمّد جواد بود.
    پس‌ از يك‌ ساعت‌ كه‌ بنده‌زادة‌ بزرگ‌، آقا سيّد محمّد صادق‌ دروس‌ مدرسه‌ و حساب‌ خود را براي‌ رسيدگي‌ نزد حقير آورده‌ بود و من‌ با او مشغول‌ بودم‌، ديدم‌ سيّد محمّد جواد در كنار سنگ‌ حوض‌ نشسته‌ و دارد با آب‌ حوض‌ بازي‌ ميكند. از جا برخاستم‌ و طفل‌ را بغل‌ كردم‌ و از حياط‌ به‌ درون‌ اطاق‌ اندروني‌ نزد مادرش‌ بردم‌ و او مشغول‌ خيّاطي‌ بود. و تأكيد و سفارش‌ كردم‌ كه‌ از طفل‌ نگهداري‌ كنيد! اين‌ بچّه‌ به‌ آب‌ علاقمند است‌ باز سراغ‌ آب‌ ميرود. چون‌ به‌ بيروني‌ آمدم‌ و دنبال‌ دروس‌ بنده‌زادة‌ بزرگ‌ بودم‌، تحقيقاً پنج‌ دقيقه‌ بطول‌ نينجاميده‌ بود كه‌ صداي‌ فرياد مادرش‌ از حياط‌ بلند شد كه‌: خاك‌ بر سرم‌، اي‌ واي‌ بچه‌ام‌ مرد! فوراً از اطاق‌ به‌ حياط‌ آمدم‌ و ديدم‌ تمام‌ شده‌ است‌. او را فوراً به‌ بيمارستان‌ و تنفّس‌ اكسيژن‌ رسانديم‌ سودي‌ نداشت‌. خودم‌ او را به‌ منزل‌ برگرداندم‌ و در كنار اطاق‌ بيروني‌ گذاردم‌ و به‌ مادر و عيال‌ گفتم‌: حال‌ بچّه‌ خوب‌ است‌. ميخواستم‌ شبانه‌ او را خودم‌ غسل‌ دهم‌، آقاي‌ حاج‌ هادي‌ ابهري‌ نگذاشت‌ و گفت‌: آقاي‌ حاج‌ محمّد اسمعيل‌ غسل‌ دهد و آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ صدرالدّين‌ حائري‌ آب‌ بريزند. پس‌ از غسل‌، كفن‌ شد و در قبرستان‌ چهل‌ تن‌ دولاب‌ با تشريفات‌ مفصّلي‌ دفن‌ گشت‌.
    شاهد ما از اين‌ داستان‌ اينست‌ كه‌: اهل‌ بيت‌ ما در اثر اين‌ واقعه‌ به‌ شدّت‌ متألّم‌ شد و مي‌سوخت‌؛ تا روزي‌ كه‌ به‌ مسجد قائم‌ مي‌آيد و قضيّه‌ را براي‌ يكي‌ از مخدّرات‌ مأمومات‌ مسجد بيان‌ مي‌نمايد، او كه‌ نامش‌ فاطمه‌ خانم‌ است‌ به‌ ايشان‌ ميگويد: تأسّف‌ بر فوت‌ او مخور! زيرا من‌ خواب‌ ديدم‌ كه‌ كوهي‌ بر سر آقا (بنده‌) ميخواهد خراب‌ شود و آقا در زير كوه‌ خوابيده‌ است‌؛ اين‌ فرزند آمد و در مقابل‌ كوه‌ ايستاد و دستهاي‌ خود را حمايل‌ كرد و كوه‌ را نگهداشت‌ از آنكه‌ فروبريزد.
    از اينجا استفاده‌ مي‌شود كه‌ موت‌ او در معني‌ و حقيقت‌، اختياري‌ و انتخابي‌ بوده‌ است‌. مرحوم‌ حاج‌ هادي‌ ابهري‌ مي‌گفت‌: بلائي‌ بنا بود در اين‌ منزل‌ وارد شود و اين‌ طفل‌ خود را فدا نمود و جلوي‌ بلاي‌ بزرگتر را گرفت‌. همچون‌ حضرت‌ عليّ أصغر عليه‌ السّلام‌ كه‌ خود اختيار شهادت‌ نمود و همچون‌ ابراهيم‌ فرزند رسول‌ خدا كه‌ خود را فداي‌ امام‌ حسين‌ كرد و حاضر براي‌ ارتحال‌ شد. و اين‌ نكته‌ بسيار شايان‌ دقّت‌ است‌ كه‌ اطفال‌ نيز داراي‌ روح‌ بزرگ‌ و انتخاب‌ و اختيار وجداني‌ مي‌باشند.
    ادلّة‌ شرعيّه‌ بر اينكه‌ عبادت‌ اطفال‌ حقيقي‌ است‌ نه‌ تمريني‌
    و از جملة‌ أدلّة‌ شرعي‌، حجّ كودكان‌ و استحباب‌ شرعي‌ آن‌ است‌ كه‌ يقيناً از باب‌ صِرف‌ عمل‌ تعبّدي‌ و شباهت‌ به‌ حجّاج‌ نيست‌. مستحبّ است‌ به‌ اطفال‌ گرچه‌ طفل‌ يكروزه‌ باشد احرام‌ بپوشانند، و وليّ او نيّت‌ كند و او را طواف‌ دهد و بجاي‌ او نماز بخواند، و با خود به‌ عرفات‌ و مشعر و مِني‌ برند و قرباني‌ كنند و تمام‌ مناسك‌ را انجام‌ دهند؛ براي‌ اينكه‌ روح‌ طفل‌ و نفس‌ مستعدّة‌ او حقيقةً حجّ ميكند و لبّيك‌ ميگويد و به‌ فوز و درجات‌ شخص‌ مُحرِم‌ و حجّ كرده‌ ميرسد. يعني‌ در نفس‌ او همان‌ آثار حجّ شخص‌ حاجي‌ بالاستعداد و بالقوّه‌ موجود مي‌شود، گرچه‌ حساب‌ حِجّة‌ الاءسلام‌ و وظيفة‌ حجّ واجب‌ امري‌ است‌ جدا. و مستحبّ است‌ كه‌ ايضاً طفل‌ را به‌ عمره‌ برند و عمرة‌ مفرده‌ بدين‌ ترتيب‌ بجاي‌ آورد و معتمر گردد. و ايضاً جميع‌ واجبات‌ را اگر طفل‌ بجا آورد و مستحبّات‌ را اتيان‌ نمايد، آثار وجودي‌ آن‌ عمل‌ به‌ جان‌ او ميرسد؛ گرچه‌ الزام‌ و تكليف‌ برداشته‌ شده‌ است‌، امّا اصل‌ اثر باقي‌ است‌. لهذا فقهاء ما رضوانُ الله‌ علَيهم‌ فرموده‌اند: هر عمل‌ واجب‌ براي‌ مكلّفين‌، براي‌ صِغار غير مكلّف‌، عنوان‌ عمل‌ مستحبّ را دارد؛ و هر عمل‌ حرام‌ براي‌ مكلّفين‌، براي‌ آنها عنوان‌ عمل‌ مكروه‌ را دارد. و عبادات‌ آنان‌ حقيقي‌ است‌؛ نه‌ عبادت‌ تمريني‌.
    اجداد و نسب‌ حضرت‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ حدّاد
    پدر حضرت‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ نامش‌ سيّد قاسم‌ بوده‌ است‌، و با مادر ايشان‌ به‌ نام‌ زينب‌ ازدواج‌ ميكند و خود مرحوم‌ حدّاد با دختري‌ به‌ نام‌ هَديَّه‌ و مُكَنّاة‌ به‌ اُمّ مهدي‌ كه‌ از قبيلة‌ جَنابي‌ها هستند ازدواج‌ ميكند. جنابي‌ها از اعراب‌ اصيل‌ و معروف‌ و ريشه‌دار هستند و به‌ سابقه‌ و حسن‌ عِرق‌ و ريشه‌ مشهورند، و اينك‌ در حِلّه‌ و كربلا و نجف‌ اشرف‌ و بعضي‌ از جاهاي‌ ديگر ساكن‌ مي‌باشند. دختر به‌ غير خود نميدهند و از غير خودشان‌ نمي‌گيرند، و غالباً صاحب‌ مناصب‌ ادارة‌ حكومتي‌، از رؤساء و افسران‌ مي‌باشند. و هنگامي‌ كه‌ امّ مهدي‌ با آقاي‌ حدّاد در محكمه‌ براي‌ تصحيح‌ شناسنامه‌ و جنسيّة‌ فرزندانش‌ رفته‌ بودند، حاكم‌ به‌ او ميگويد: حيف‌ نبود تو با اين‌ سيّد غريب‌ گمنام‌ هندي‌ كه‌ نه‌ اصلي‌ دارد و نه‌ ريشه‌اي‌ ازدواج‌ كردي‌ ؟!
    در اينحال‌ اين‌ زن‌ شيردل‌ چنان‌ به‌ حاكم‌ مي‌غرّد كه‌: بي‌ اصل‌ و نَسَب‌ شما هستيد، نه‌ اين‌ سيّد كه‌ فرزند رسول‌ خدا و أميرالمؤمنين‌ و فاطمة‌ زهرا است‌. اينست‌ نسب‌ اين‌ سيّد، ولي‌ حالا بمن‌ بگو نسبت‌ تو در صد سال‌ پيش‌ به‌ كه‌ ميرسد تا به‌ هزار، و هزار و چهار صد سال‌ ؟!
    حاكم‌ در برابر منطق‌ او خاضع‌ مي‌شود، و از كلام‌ خود عذر خواهي‌ ميكند.
    پدر زوجة‌ ايشان‌ همانطور كه‌ ذكر شد حسين‌ أبو عَمْشَه‌، و مادر زوجة‌ ايشان‌ نَجيبَه‌ نام‌ داشت‌.
    قضايا و احوالات‌ سيّد حسن‌: جدّ حضرت‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ حدّاد
    خود آقا حاج‌ سيّد هاشم‌ تولّدشان‌ در كربلا و تولّد پدرشان‌ ايضاً در كربلا بوده‌ است‌. و امّا جدّشان‌: سيّد حسن‌ از شيعيان‌ هند بوده‌ است‌، و در هنگاميكه‌ ميان‌ دو طائفة‌ از اهل‌ هند در حدود يكصد و پنجاه‌ سال‌ پيش‌ از اين‌ نزاع‌ و جنگي‌ در ميگيرد، آقا سيّد حسن‌ به‌ دست‌ گروه‌ غالب‌ أسير مي‌شود.
    گروه‌ غالب‌ كه‌ جدّ مرحوم‌ حدّاد: سيّد حسن‌ را اسير كرده‌ بودند، او را به‌ يك‌ خانوادة‌ شيعي‌ ملقّب‌ به‌ افضل‌ خان‌ فروختند و اين‌ عائله‌ به‌ كربلا هجرت‌ كرده‌ و با خودشان‌ سيّد حسن‌ را آوردند. امّا از آنجا كه‌ از وي‌ كراماتي‌ مشاهده‌ كردند، او را از اسارت‌ آزاد نمودند و از رجوع‌ كار به‌ او خودداري‌ نمودند، وليكن‌ سيّد حسن‌ از قبول‌ زيستن‌ بدون‌ عمل‌ و كار در برابر آنها جدّاً إبا كرد. ايشان‌ وي‌ را مخيّر ساختند بين‌ چند عمل‌ و او از ميان‌ آنها سقّائي‌ را برگزيد و گفت‌: شغل‌ عمويم‌ عبّاس‌ سلام‌ الله‌ عليه‌ است‌.
    سيّد حسن‌ در كربلاي‌ معلّي‌ رحل‌ اقامت‌ مي‌افكند، و با جدّة‌ حضرت‌ آقا ازدواج‌ ميكند كه‌ يكي‌ از فرزندانشان‌ سيّد قاسم‌ مي‌باشد كه‌ او فقط‌ سه‌ پسر مي‌آورد: سيّد هاشم‌ (كه‌ در آن‌ وقت‌ بواسطة‌ هجومِ... به‌ كربلا و آب‌ بستن‌ بدان‌، سيّد قاسم‌ با عائله‌اش‌ از كربلا خارج‌ و به‌ قلعة‌ هندي‌ ميروند و سيّد هاشم‌ در آنجا متولّد مي‌شود.) و سيّد محمود و سيّد حسين‌. و حقير، هم‌ سيّد محمود و هم‌ سيّد حسين‌ را ملاقات‌ نموده‌ام‌. جاي‌ سيّد محمود كربلا بود و زودتر از سيّد حسين‌ فوت‌ كرد، امّا محلّ سيّد حسين‌ بغداد بود و به‌ شغل‌ كفّاشي‌ اشتغال‌ داشت‌. و هر دوي‌ آنها با اينكه‌ كوچكتر از آقا سيّد هاشم‌ بوده‌اند زودتر از ايشان‌ به‌ رحمت‌ ايزدي‌ ميروند.
    شغل‌ آقا سيّد حسن‌ در كربلا سقّائي‌ بوده‌ است‌، و حضرت‌ آقا از شدّت‌ حيا و نجابت‌ او داستانها بيان‌ ميكردند. از جمله‌ آنكه‌ أعراب‌ غيور زن‌ خود را تنها، بعضي‌ اوقات‌ از قُراءِ اطراف‌ كربلا براي‌ خريد اشياءِ لازمه‌ با او به‌ كربلا ميفرستادند. زن‌ سوار الاغ‌ بوده‌، و در تمام‌ مدّت‌ طيّ فرسخها تا به‌ شهر برسند، حتّي‌ براي‌ يكبار هم‌ نظر او به‌ آنها نمي‌افتاده‌ است‌. يعني‌ چنان‌ تحفّظ‌ داشته‌ است‌ كه‌ سهواً هم‌ آنها را نميديده‌ است‌.
    در عرب‌ مرسوم‌ است‌ براي‌ خريدن‌ جهيزيّه‌ و لوازم‌ دختران‌ خود، چند روز با دختر به‌ شهر مي‌آيند، و با مساعدت‌ خويشان‌ و اقرباي‌ شهري‌، لوازم‌ و مايحتاج‌ را تهيّه‌ مي‌كنند. امّا آنان‌ بقدري‌ به‌ سيّد حسن‌ به‌ ديدة‌ حيا و عصمت‌ مي‌نگريستند كه‌ دختر را سوار الاغ‌ نموده‌ و با او به‌ شهر روانه‌ ميكردند، تا چند روز بمانند و اشياء مورد لزوم‌ را بخرند و برگردند. حضرت‌ آقا ميفرمودند: در خود كربلا خانه‌هائي‌ را كه‌ سقّائي‌ كرده‌ و آب‌ ميداد، بقدري‌ خويشتن‌دار بود كه‌ از وقت‌ دخول‌ تا خروج‌ سرش‌ را بطرف‌ ديوار خم‌ مي‌نمود تا زني‌ را نبيند؛ خواه‌ در آن‌ منزل‌ كسي‌ باشد يا نباشد.
    عليهذا صاحبان‌ بيت‌ كه‌ اين‌ روح‌ عصمت‌ را از وي‌ شناخته‌ بودند، به‌ أهل‌ خانه‌ دستور داده‌ بودند كه‌ سيّد حسن‌ نيازي‌ به‌ در زدن‌ و اجازة‌ ورود ندارد؛ خودش‌ مي‌آيد و آب‌ را در محلّ مشخّص‌ خالي‌ ميكند و ميرود.
    زادگاه‌، و عمر شريف‌، و رحلتگاه‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ موسوي‌ حدّاد قُدّس‌ سرّه‌
    حضرت‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ حدّاد روحي‌ فداه‌ در سنّ 86 سالگي‌ در ماه‌ رمضان‌ المبارك‌ سنة‌ 1404 هجريّة‌ قمريّه‌ در شهر كربلا ـ موطن‌ و مولد خود ـ از دنيا رحلت‌ نمودند، بنابراين‌ ميلاد مسعودشان‌ در سنة‌ 1318 خواهد بود.
    اوّلين‌ ديدار حقير با ايشان‌ كه‌ در سنة‌ 1376 بوده‌ است‌، چون‌ سي‌ و دو ساله‌ بوده‌ام‌ و ايشان‌ پنجاه‌ و هشت‌ ساله‌، بنابراين‌ مدّت‌ ارادت‌ و استفادة‌ حقير از محضر أنورشان‌ 28 سال‌ به‌ طول‌ انجاميده‌ است‌.
    و چون‌ حضرت‌ آقاي‌ آقا ميرزا سيّد علي‌ قاضي‌ قدَّس‌ الله‌ تربتَه‌ در 6 ربيع‌الاوّل‌ سنة‌ 1366 رحلت‌ نموده‌اند، از اينجا بدست‌ مي‌آيد كه‌ سنّ شريف‌ آقاي‌ حدّاد در آن‌ موقع‌ 48 سال‌ بوده‌ است‌. و اگر زمان‌ تشرّف‌ و تَتَلْمُذ حضرت‌ آقاي‌ حدّاد را در محضر حضرت‌ آقاي‌ قاضي‌ در بيست‌ سالگي‌ ايشان‌ بدانيم‌، ايشان‌ نيز مدّت‌ 28 سال‌ از محضر مرحوم‌ قاضي‌ بهرمند بوده‌اند. و آقا حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ ميفرمودند: من‌ مجموعاً سيزده‌ سال‌ محضر آقاي‌ قاضي‌ را ادراك‌ نموده‌ام‌.
    و چون‌ مرحوم‌ سيّد حسن‌ اصفهاني‌ مَسْقَطي‌ كه‌ از اعاظم‌ تلامذة‌ مرحوم‌ قاضي‌ بوده‌ و با حضرت‌ آقاي‌ حدّاد سوابق‌ ممتدّ و بسيار حسنه‌ داشته‌اند، در سنة‌ 1350 رحلت‌ مي‌كنند؛ معلوم‌ مي‌شود كه‌ مرحوم‌ آقا حاج‌ سيّد هاشم‌ 16 سال‌ بيشتر از آن‌ مرحوم‌ از مرحوم‌ قاضي‌ كسب‌ فيض‌ نموده‌اند. حالا چند سال‌ آقاي‌ مسقطي‌ از مرحوم‌ قاضي‌ كسب‌ فيض‌ نموده‌ است‌ ؟ اگر 12 سال‌ باشد معلوم‌ مي‌شود كه‌ اين‌ دو رفيق‌ طريق‌ با هم‌ در يك‌ زمان‌ خدمت‌ مرحوم‌ قاضي‌ تشرّف‌ يافته‌اند، و اگر كمتر از 12 سال‌ باشد، بهرة‌ مرحوم‌ حدّاد جلوتر بوده‌ است‌.
    آقا سيّد حسن‌ مَسقطي‌ از زبان‌ حضرت‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ حدّاد قُدّس‌ سرّه‌
    آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ بسيار از آقا سيّد حسن‌ مسقطي‌ ياد مي‌نمودند؛ و ميفرمودند: آتش‌ قويّ داشت‌، و توحيدش‌ عالي‌ بود، و در بحث‌ و تدريس‌ حكمت‌ استاد بود؛ و در مجادله‌ چيره‌ و تردست‌ بود، كسي‌ با او جرأت‌ منازعه‌ و بحث‌ را نداشت‌؛ طرف‌ را محكوم‌ ميكرد.
    تحريم‌ درس‌ مرحوم‌ مسقطي‌ و خارج‌ شدن‌ ايشان‌ از نجف‌
    وي‌ در صحن‌ مطهّر أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ در نجف‌ اشرف‌ مي‌نشست‌ و طلاّب‌ را درس‌ حكمت‌ و عرفان‌ ميداد و چنان‌ شور و هيجاني‌ بر پا نموده‌ بود كه‌ با دروس‌ متين‌ و استوار خود، روح‌ توحيد و خلوص‌ و طهارت‌ را در طلاّب‌ ميدميد، و آنان‌ را از دنيا إعراض‌ داده‌ و به‌ سوي‌ عقبي‌ و عالم‌ توحيد حقّ سوق‌ مي‌داد. اطرافيان‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ سيّد أبوالحسن‌ اصفهاني‌ (قدّه‌) به‌ ايشان‌ رساندند كه‌ اگر او به‌ دروس‌ خود ادامه‌ دهد، حوزة‌ علميّه‌ را منقلب‌ به‌ حوزة‌ توحيدي‌ مي‌نمايد؛ و همة‌ طلاّب‌ را به‌ عالم‌ ربوبي‌ حقّ و به‌ حقّ عبوديّت‌ خود مي‌رساند.
    لهذا او تدريس‌ علم‌ حكمت‌ الهي‌ و عرفان‌ را در نجف‌ تحريم‌ كرد؛ و به‌ آقا سيّد حسن‌ هم‌ امر كرد تا به‌ مسقط‌ براي‌ تبليغ‌ و ترويج‌ برود.
    آقا سيّد حسن‌ ابداً ميل‌ نداشت‌ از نجف‌ اشرف‌ خارج‌ شود، و فراق‌ مرحوم‌ قاضي‌ براي‌ وي‌ از أشكل‌ مشكلات‌ بود. بنابراين‌ به‌ خدمت‌ استاد خود آقاي‌ قاضي‌ عرض‌ كرد: اجازه‌ مي‌فرمائيد به‌ درس‌ ادامه‌ دهم‌ و اعتنائي‌ به‌ تحريم‌ سيّد ننمايم‌، و در اين‌ راه‌ توحيد مبارزه‌ كنم‌ ؟!
    مرحوم‌ آية‌ الله‌ قاضي‌ به‌ او فرمودند: طبق‌ فرمان‌ سيّد از نجف‌ به‌ سوي‌ مَسقط‌ رهسپار شو! خداوند با تست‌، و تو را در هر جا كه‌ باشي‌ رهبري‌ ميكند، و به‌ مطلوب‌ غائي‌ و نهايت‌ راه‌ سلوك‌ و اعلي‌ ذِروه‌ از قلّة‌ توحيد و معرفت‌ مي‌رساند.
    سيّد حسن‌ كه‌ اصفهانيُّ الاصل‌ بوده‌ و به‌ اصفهاني‌ مشهور بود، به‌ سوي‌ مَسقط‌ به‌ راه‌ افتاد؛ و لهذا وي‌ را مسقطي‌ گويند. و در راه‌ در ميهمانخانه‌ و مسافرخانه‌ وارد نمي‌شد، در مسجد وارد مي‌شد. چون‌ به‌ مسقط‌ رسيد، چنان‌ ترويج‌ و تبليغي‌ نموده‌ كه‌ تمام‌ اهل‌ مسقط‌ را مؤمن‌ و موحّد ساخته‌، و به‌ راستي‌ و صداقت‌ و بي‌اعتنائي‌ به‌ زخارف‌ مادّي‌ و تعيّنات‌ صوري‌ و اعتباري‌ دعوت‌ كرد؛ و همه‌ وي‌ را به‌ مرشد كلّ و هادي‌ سبل‌ شناختند، و در برابر عظمت‌ او عالم‌ و جاهل‌، و مردم‌ عامي‌ و خواصّ، سر تسليم‌ فرود آوردند.
    او در آخر عمر، پيوسته‌ با دو لباس‌ احرام‌ زندگي‌ مي‌نمود. تا وي‌ را از هند خواستند؛ او هم‌ دعوت‌ آنانرا اجابت‌ نموده‌ و در راه‌ مقصود رهسپار آن‌ ديار گشت‌؛ و باز در ميان‌ راهها در مسافرخانه‌ها مسكن‌ نمي‌گزيد، بلكه‌ در مساجد ميرفت‌ و بيتوته‌ مي‌نمود. در ميان‌ راه‌ كه‌ بين‌ دو شهر بود چون‌ ميخواست‌ از اين‌ شهر به‌ آن‌ شهر برود با همان‌ دو جامة‌ احرام‌ در مسجدي‌ وي‌ را يافتند كه‌ در حال‌ سجده‌ جان‌ داده‌ است.[51]
    آقا سيّد حسن‌ مسقطي‌، مصداق‌ تامّ خطبة‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ دربارة‌ متّقين‌ است‌
    وَ لَوْ لاَ الاْجَلُ الَّذِي‌ كُتِبَ لَهُمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِي‌ أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ، شَوْقًا إلَي‌ الثَّوَابِ وَ خَوْفًا مِنَ الْعِقَابِ. عَظُمَ الْخَالِقُ فِي‌ أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَادُونَهُ فِي‌ أَعْيُنِهِمْ. فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَءَاهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ؛ وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَءَاهَا فَهُمْ فِيهَا مُعَذَّبُونَ. قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ، وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ، وَ أَجْسَادُهُمْ نَحِيفَةٌ، وَ حَاجَاتُهُمْ خَفِيفَةٌ، وَ أَنْفُسُهُمْ عَفِيفَةٌ.
    صَبَرُوا أَيَّامًا قَصِيرةً، أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً؛ تِجَارَةٌ مُرْبِحَةٌ يَسَّرَهَا لَهُمْ رَبُّهُمْ. أَرَادَتْهُمُ الدُّنْيَا فَلَمْ يُرِيدُوهَا، وَ أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا. أَمَّا اللَيْلُ فَصَآفُّونَ أَقْدَامَهُمْ تَالِينَ لاِجْزَآءِ الْقُرْءَانِ يُرَتِّلُونَهُ تَرْتِيلاً، يُحَزِّنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ، وَ يَسْتَثِيرُونَ بِهِ دَوَآءَ دَآئِهِمْ.
    «و اگر زمان‌ مرگ‌ براي‌ آنان‌ مقدّر نبود و اجل‌ معيّن‌ برايشان‌ نوشته‌ نشده‌ بود، به‌ قدر برگشت‌ شعاع‌ نور چشم‌ (طرفة‌ العين‌) از شدّت‌ اشتياق‌ ثواب‌ خدا، و از فرط‌ خوف‌ عذاب‌ خدا جانهايشان‌ در كالبدهايشان‌ استقرار نمي‌يافت‌.
    خداوند خالق‌، در نفوس‌ آنها بزرگ‌ جلوه‌ نمود؛ بنابراين‌ غير خدا در ديدگانشان‌ كوچك‌ نمود.
    حال‌ ايشان‌ با بهشت‌، به‌ مانند حال‌ كسي‌ است‌ كه‌ بهشت‌ را ديده‌ باشد بنابراين‌ آنان‌ در اين‌ بهشت‌ متنعّم‌ هستند. و حال‌ ايشان‌ با آتش‌ دوزخ‌، به‌ مانند حال‌ كسي‌ است‌ كه‌ آتش‌ دوزخ‌ را ديده‌ باشد بنابراين‌ آنان‌ در اين‌ دوزخ‌ مُعَذَّبند. دلهايشان‌ غصّه‌دار است‌. و از شرّشان‌ مردم‌ در امانند. بدنهايشان‌ نحيف‌ و ضعيف‌، و خواسته‌هايشان‌ سبك‌ و كم‌ قيمت‌، و نفوسشان‌ داراي‌ عفّت‌ و طهارت‌ است‌.
    چند روزي‌ كوتاه‌ در اين‌ تنگناي‌ عالم‌ مادّه‌ شكيبا بوده‌اند، كه‌ در دنبال‌ آن‌، راحتيِ طولاني‌ را بدرقة‌ آنان‌ نموده‌ است‌. تجارتي‌ است‌ سودمند كه‌ پروردگارشان‌ براي‌ آنان‌ ميسّر و آسان‌ گردانيده‌ است‌.
    دنيا به‌ سويشان‌ روي‌ آورد؛ و آنها عالماً عامداً از دنيا اعراض‌ نمودند. و دنيا اسيرشان‌ كرد؛ ايشان‌ خود را از آن‌ اسارت‌ بواسطة‌ پرداخت‌ فديه‌ آزاد نمودند. و چون‌ شب‌ درآيد با قدمهاي‌ استوار و ثابت‌ به‌ نماز آمده‌ و گامهايشان‌ را پهلوي‌ هم‌ بطور صفّ، براي‌ تلاوت‌ اجزاء قرآن‌ با تأمّل‌ و تفكّر كامل‌، مرتّب‌ و منظّم‌ مي‌كنند؛ و بواسطة‌ خواندن‌ قرآن‌، جانهايشان‌ را به‌ حزن‌ و غم‌ و چاره‌جوئي‌ در مي‌آورند؛ و بواسطة‌ قرآن‌ دواي‌ دردهايشان‌ را از كمون‌ نفس‌ و مخفيگاه‌ جانهايشان‌ برانگيخته‌، و در مقام‌ علاج‌ بر مي‌آيند.»
    تا ميرسد به‌ اينجا كه‌ حضرت‌ ميفرمايد:
    يَنْظُرُ إلَيْهِمُ النَّاظِرُ فَيَحْسَبُهُمْ مَرْضَي‌، وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ؛ وَ يَقُولُ: قَدْ خُولِطُوا، وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِيمٌ. [52]
    «چون‌ مردم‌ بدانها نگاه‌ كنند ايشان‌ را مريض‌ پندارند؛ در حاليكه‌ آنان‌ ابداً مرضي‌ ندارند. و ميگويند: آنها ديوانه‌ شده‌ و در عقلهايشان‌ خللي‌ پيدا شده‌ است‌؛ آري‌ حقّاً و تحقيقاً امر عظيمي‌ با آنان‌ در آميخته‌ است‌ (و امور اعتباري‌ و مصلحت‌ انديشي‌هاي‌ جزاف‌ را از دستشان‌ ربوده‌ است‌، فلهذا بنظر عامّة‌ مصلحت‌ انديش‌، ديوانه‌ مي‌نمايند).»
    آري‌! حوزة‌ نجف‌، سيّد حسن‌ مسقطي‌ را بيرون‌ ميكند. حوزة‌ گمگشتة سرگشته‌ نميداند چه‌ گوهر گرانبهائي‌ را از دست‌ داده‌ است‌! و چه‌ مرد توحيد و شخصيّت‌ الهي‌ و استوانة‌ علم‌ و سند فضيلت‌ را فاقد شده‌ است‌! و اگر ميدانست‌، باز جهل‌ بسيط‌ بود؛ امّا هزار افسوس‌ از جهل‌ مركّب‌. سيّد حسن‌ هرجا برود، در مسقط‌ برود، در هند برود، در دريا برود، در صحرا برود، او با خداست‌، و خدا با اوست‌. او ساجد است‌ و راكع‌، او ملبّس‌ به‌ لباس‌ احرام‌ است‌ ظاهراً و باطناً، او در داخل‌ عالم‌ ولايت‌ و با وليّ مطلق‌ است‌. [53]
    سفر حدّاد به‌ نجف‌ و تشرّف‌ بحضور مرحوم‌ قاضي‌ در مدرسة‌ هندي‌
    باري‌، آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ ميفرمودند: من‌ در كربلا به‌ دروس‌ علمي‌ و طلبگي‌ مشغول‌ شدم‌، و تا سيوطي‌ را ميخواندم‌ كه‌ چون‌ براي‌ تحصيل‌ به‌ نجف‌ مشرّف‌ شدم‌، تا هم‌ از محضر آقا (مرحوم‌ قاضي‌) بهرمند گردم‌ و هم‌ خدمت‌ مدرسه‌ را بنمايم‌ (مدرسة‌ هندي‌: محلّ اقامت‌ مرحوم‌ قاضي‌) همينكه‌ وارد شدم‌ ديدم‌ روبرو سيّدي‌ نشسته‌ است‌؛ بدون‌ اختيار به‌ سوي‌ او كشيده‌ شدم‌. رفتم‌ و سلام‌ كردم‌، و دستش‌ را بوسيدم‌.
    مرحوم‌ قاضي‌ فرمود: رسيدي‌! در آنجا حجره‌اي‌ براي‌ خود گرفتم‌؛ و از آن‌ وقت‌ و از آنجا باب‌ مراوده‌ با آقا مفتوح‌ شد.
    حجرة‌ ايشان‌ اتّفاقاً حجرة‌ مرحوم‌ سيّد بحرالعلوم‌ درآمد. و مرحوم‌ قاضي‌ بسيار به‌ حجرة‌ ايشان‌ مي‌آمدند و بعضي‌ اوقات‌ ميفرمودند: امشب‌ حجره‌ را فارغ‌ كن‌! من‌ ميخواهم‌ تنها در اينجا بيتوته‌ كنم‌!
    ميفرمودند: من‌ پس‌ از مراجعت‌ به‌ كربلا، غير از اوقاتي‌ كه‌ آقا به‌ كربلا مشرّف‌ مي‌شدند، گهگاهي‌ در اوقات‌ زيارتي‌ و غير زيارتي‌ به‌ نجف‌ مشرّف‌ مي‌شدم‌. يك‌ روز از كربلا به‌ نجف‌ رفتم‌ و براي‌ آقا پنجاه‌ فلس‌ (يك‌ بيستم‌ دينار عراقي‌) بردم‌. آقا در منزل‌ جُدَيْدَه‌ بودند (شارع‌ دوّم‌) هوا گرم‌ بود، و ديدم‌ آقا خواب‌ است‌. با خود گفتم‌: اگر در بزنم‌ آقا بيدار مي‌شود. كنار در حياط‌ آقا در خيابان‌ به‌ روي‌ زمين‌ نشستم‌ و بقدري‌ خسته‌ بودم‌ كه‌ خوابم‌ برد. سپس‌ كه‌ ساعتي‌ گذشت‌، ديدم‌ آقا خودش‌ آمده‌ بيرون‌ و بسيار ملاطفت‌ و محبّت‌ فرمود، و مرا به‌ درون‌ برد. من‌ پنجاه‌ فلس‌ را بحضورش‌ تقديم‌ كردم‌ و برگشتم‌.
    تعبّد شديد حاج‌ سيّد هاشم‌ به‌ احكام‌ شرعيّه‌
    مرحوم‌ حدّاد بسيار نسبت‌ به‌ امور شرع‌ و احكام‌ فقهيّه‌ متعبّد بود و محال‌ بود حكمي‌ را بداند و عمل‌ نكند؛ حتّي‌ مستحبّات‌ و ترك‌ مكروهات‌. خود چراغي‌ بود نوراني‌ از علم‌؛ ولي‌ از باب‌ حفظ‌ شرع‌ و احكام‌ شرع‌، در امور عباديّه‌ و احكام‌ جزئيّه‌ تقليد ميكرد. در همين‌ سفر در بالاي‌ بام‌ خانه‌ در شب‌ عرفه‌ كه‌ ايضاً جمعي‌ از اهل‌ نجف‌ و كاظمين‌ و بغداد و سماوه‌ و غيرها مجتمع‌ بودند، پس‌ از نماز مغرب‌ و عشا كه‌ ميخواستند غذاي‌ مختصري‌ داده‌ و حضّار به‌ اعمال‌ ليلة‌ عرفه‌ و زيارت‌ مشغول‌ شوند، با بهجتي‌ هر چه‌ تمامتر فرمود: فلان‌ سيّد، سَيِّدُ الطّآئفتَيْن‌ است‌ (يعني‌ هم‌ مجتهد در امر شريعت‌ و هم‌ مجتهد در امر طريقت‌).
    و سپس‌ فرمود: من‌ تا بحال‌ از آقا شيخ‌ هادي‌ شيخ‌ زين‌ العابدين[54]‌ تقليد ميكردم‌، و از اين‌ به‌ بعد از او تقليد ميكنم‌!
    ايشان‌ بعضي‌ اوقات‌ در امور شرعيّه‌ از حقير ايراد ميگرفتند. يكبار فرمودند: وقتي‌ مسح‌ پاها را مي‌كشي‌ آنها را روي‌ جاي‌ محكمي‌ بگذار تا مسح‌ خوب‌ كشيده‌ شود؛ زيرا در صورت‌ معلّق‌ نگهداشتن‌ آنها چه‌ بسا انسان‌ متوجّه‌ نيست‌، و در اينصورت‌ دستها پاها را مسح‌ نمي‌نمايند بلكه‌ پاها دستها را مسح‌ مي‌كنند. يكبار ديگر فرمودند: آب‌ دهان‌ در مستراح‌ ريختن‌ مكروه‌ است‌، چون‌ از اجزاءِ بدن‌ مؤمن‌ است‌ و نبايد با قاذورات‌ مخلوط‌ شود؛ امّا نخامه‌اي‌ را كه‌ انسان‌ از دهان‌ در مستراح‌ ميريزد اينطور نيست‌ زيرا كه‌ نخامه‌ از اجزاء بدن‌ نيست‌، آنهم‌ از فضولات‌ است‌ و خَلْط‌ آن‌ با سائر قاذورات‌ اشكالي‌ ندارد.
    و يكبار فرمودند: خوب‌ است‌ انسان‌ كه‌ صدقات‌ مستحبّه‌ و خيرات‌ خود را ميدهد، از پاكترين‌ اقسام‌ اموال‌ خودش‌ باشد. سوا كردن‌ مال‌ و قسم‌ پست‌ و مشكوك‌ را به‌ فقرا دادن‌ بالاخصّ به‌ سادات‌ روا نيست‌. اتّفاقاً اين‌ در وقتي‌ بود كه‌ حقير مالي‌ را به‌ عنوان‌ صدقات‌ مستحبّه‌ و امور خيريّه‌ از ناحية‌ خود براي‌ سيّدي‌ فرستاده‌ بودم‌، و در وقت‌ تعيين‌ آن‌، قسمت‌ پاك‌ و بدون‌ شبهه‌ را براي‌ خود، و قسمت‌ مشتبه‌ و مجهولُ الحال‌ را براي‌ آن‌ سيّد انتخاب‌ نموده‌ بودم‌. و خدا ميداند كه‌ از اين‌ عملِ من‌ جز خود من‌ و خدا كسي‌ مطّلع‌ نبود. ايشان‌ بواسطة‌ اين‌ إخبار، هم‌ مرا مطّلع‌ بر امر پنهاني‌ نمودند و هم‌ دستور عمل‌ به‌ آية‌ قرآن‌ را داده‌اند كه‌:
    لَن‌ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّي‌' تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ.[55]
    «ابداً شما به‌ بِرّ و نيكي‌ نميرسيد، مگر زمانيكه‌ در راه‌ خدا انفاق‌ كنيد از آنچه‌ را كه‌ دوست‌ ميداريد!»
    يكبار دوغ‌ را كه‌ در داخل‌ ليوان‌ بود و يخ‌ ريخته‌ بودم‌ براي‌ آنكه‌ خنك‌ شود و به‌ ايشان‌ بدهم‌، با انگشت‌ مُسَبِّحَه‌ (سَبّابه‌) آنرا بهم‌ زدم‌، ايشان‌ آنرا نخوردند و فرمودند: با قاشق‌ بهم‌ بزن‌! دست‌ چه‌ بسا آلوده‌ است‌! سپس‌ فرمودند: عين‌ اين‌ جريان‌ ميان‌ من‌ و مرحوم‌ آقا واقع‌ شد. ايشان‌ يكروز كه‌ به‌ كربلا مشرّف‌ شده‌ بودند، در دكّان‌ من‌ تشريف‌ آوردند. من‌ هم‌ براي‌ ايشان‌ دوغ‌ درست‌ كرده‌ و در آن‌ يخ‌ ريختم‌، چون‌ با انگشت‌ بهم‌ زدم‌ تا تقديم‌ حضورشان‌ كنم‌ از خوردن‌ استنكاف‌ نموده‌ و فرمودند: با انگشت‌ بهم‌ نزنيد!
    تفسير حاج‌ سيّد هاشم‌، بازگشت‌ حقيقت‌ لعنت‌ را در دعاي‌ عَلْقَمه‌
    روز تاسوعا كه‌ در منزلشان‌ زيارت‌ عاشورا خوانده‌ شد، و بعد از صد لعن‌ و صد سلام‌ و نماز زيارت‌، دعاي‌ عَلْقَمَه‌ قرائت‌ شد، در پايان‌ دعا يكي‌ از حضّار پرسيد كه‌ اين‌ لعنت‌هاي‌ شديده‌ و نفرين‌هاي‌ أكيده‌ با اين‌ مضامين‌ مختلفه‌ چگونه‌ با روح‌ حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌ السّلام‌ كه‌ كانون‌ رحمت‌ و محبّت‌ است‌ سازش‌ دارد ؟!
    در اين‌ دعا كه‌ ابتدايش‌ با يَا اللَهُ يَا اللَهُ يَا اللَهُ يَا مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ شروع‌ مي‌شود، ميرسد به‌ اينجا كه‌ عرض‌ ميكند: اللَهُمَّ مَنْ أَرَادَنِي‌ بِسُو´ءٍ فَأَرِدْهُ! وَ مَنْ كَادَنِي‌ فَكِدْهُ! وَ اصْرِفْ عَنِّي‌ كَيْدَهُ وَ مَكْرَهُ وَ بَأْسَهُ وَ أَمَانِيَّهُ! وَ امْنَعْهُ عَنِّي‌ كَيْفَ شِئْتَ وَ أَنَّي‌ شِئْتَ! اللَهُمَّ اشْغَلْهُ عَنِّي‌ بِفَقْرٍ لاَ تَجْبُرُهُ، وَ بِبَلاَ´ءٍ لاَ تَسْتُرُهُ، وَ بِفَاقَةٍ لاَ تَسُدُّهَا، وَ بِسُقْمٍ لاَ تُعَافِيهِ، وَ ذُلٍّ لاَ تُعِزُّهُ، وَ بِمَسْكَنَةٍ لاَ تَجْبُرُهَا!
    اللَهُمَّ اضْرِبْ بِالذُّلِّ نَصْبَ عَيْنَيْهِ، وَ أَدْخِلْ عَلَيْهِ الْفَقْرَ فِي‌ مَنْزِلِهِ، وَالْعِلَّةَ وَ السُّقْمَ فِي‌ بَدَنِهِ، حَتَّي‌ تَشْغَلَهُ عَنِّي‌ بِشُغْلٍ شَاغِلٍ لاَ فَرَاغَ لَهُ، وَ أَنْسِهِ ذِكْرِي‌ كَمَا أَنْسَيْتَهُ ذِكْرَكَ؛ وَ خُذْ عَنِّي‌ بِسَمْعِهِ وَ بَصَرِهِ وَ لِسَانِهِ وَ يَدِهِ وَ رِجْلِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَمِيعِ جَوَارِحِهِ، وَ أَدْخِلْ عَلَيْهِ فِي‌ جَمِيعِ ذَلِكَ السُّقْمَ، وَ لاَتَشْفِهِ حَتَّي‌ تَجْعَلَ ذَلِكَ لَهُ شُغْلاً شَاغِلاً بِهِ عَنِّي‌ وَ عَنْ ذِكْرِي‌، وَ اكْفِنِي‌ يَاكَافِيَ مَا لاَ يَكْفِي‌ سِوَاكَ، فَإنَّكَ الْكَافِي‌ لاَ كَافِيَ سِوَاكَ، وَ مُفَرِّجٌ لاَ مُفَرِّجَ سِوَاكَ، وَ مُغِيثٌ لاَ مُغِيثَ سِوَاكَ، وَ جَارٌ لاَ جَارَ سِوَاكَ.[56]
    «بار خدايا! كسيكه‌ دربارة‌ من‌ نيّت‌ بدي‌ و ارادة‌ زشتي‌ داشته‌ باشد، تو خودت‌ دربارة‌ وي‌ نيّت‌ بد و ارادة‌ سوء داشته‌ باش‌! و كسيكه‌ با من‌ مكر و حيله‌ ورزد، خودت‌ با او مكر و حيله‌ ورز! و كيد و مكر و شدّت‌ و آرزوهاي‌ مهلك‌ وي‌ را دربارة‌ من‌، خودت‌ از من‌ بگردان‌! و او را از من‌ باز دار به‌ هر گونه‌ كه‌ بخواهي‌ و هر وقت‌ و هر كجا كه‌ بخواهي‌! بار خدايا چنان‌ به‌ فقر غير قابل‌ جبران‌، و بلاي‌ غير قابل‌ پوشش‌، و فاقة‌ غير قابل‌ التيام‌، و مرض‌ غير قابل‌ عافيت‌، و ذلّت‌ غير قابل‌ عزّت‌، و زمين‌گيري‌ و مسكنت‌ غير قابل‌ مداوا و اصلاح‌ او را مبتلا نما تا تمام‌ اوقاتش‌ و نيرويش‌ به‌ خودش‌ مشغول‌ شود و مجال‌ اذيّت‌ و آزار مرا نداشته‌ باشد!
    بار خدايا! فرمان‌ ذلّت‌ و خواريت‌ را در برابر ديدگانش‌ فرود آر! و بيچارگي‌ و فقر و مسكنت‌ را در منزل‌ او وارد كن‌! و مرض‌ و كسالت‌ مزاجي‌ را در بدن‌ او داخل‌ ساز! تا چنان‌ وي‌ را به‌ خودش‌ سرگرم‌ و مشغول‌ نمائي‌ كه‌ فراغت‌ تعدّي‌ و تجاوز به‌ من‌ را نداشته‌ باشد! و نام‌ مرا از لوح‌ خاطرش‌ به‌ فراموشي‌ انداز همانطور كه‌ نام‌ خودت‌ را از لوح‌ خاطرش‌ به‌ بوتة‌ نسيان‌ سپردي‌!
    و چنان‌ گوش‌ و چشم‌ و زبان‌ و دست‌ و پا و دل‌ و جميع‌ اعضاء و جوارح‌ او را مبتلا به‌ مرض‌ و درد كن‌ تا بكلّي‌ از من‌ منصرف‌ شود؛ و او را درمان‌ منما تا بواسطة‌ مشغول‌ شدنش‌ به‌ خودش‌ و دردها و گرفتاريهايش‌ ديگر وقت‌ و توان‌ و قدرت‌ آنرا نداشته‌ باشد تا به‌ من‌ مشغول‌ شود و ياد من‌ در سرش‌ بيايد. و كفايت‌ كن‌ مرا اي‌ كفايت‌ كنندة‌ آنچه‌ را كه‌ جز تو آنرا كفايت‌ نمي‌نمايد؛ چرا كه‌ تو تنها كفايت‌ كننده‌اي‌ و كفايت‌ كننده‌اي‌ جز تو وجود ندارد، و باز كننده‌اي‌ هستي‌ كه‌ هيچ‌ باز كننده‌ و گشاينده‌ و زدايندة‌ اندوه‌ و غم‌ غير از تو وجود ندارد، و فريادرسي‌ هستي‌ كه‌ هيچ‌ فريادرسي‌ جز تو نيست‌، و پناه‌ دهنده‌اي‌ مي‌باشي‌ كه‌ هيچ‌ پناه‌ دهنده‌اي‌ غير از تو وجود ندارد!»
    كلام‌ حدّاد: از اولياء خدا شرّ و ضرر و بدي‌ تراوش‌ ندارد؛ همه‌اش‌ خير محض‌ است‌
    جوابي‌ كه‌ ايشان‌ دادند اين‌ بود كه‌: اين‌ دعا همه‌اش‌ طلب‌ خير است‌ و رحمت‌، گر چه‌ بصورت‌ عبارت‌ و كلام‌، نفرين‌ و لعنت‌ مي‌نمايد. و بطور كلّي‌ تمام‌ لعنت‌هائي‌ كه‌ خداوند ميكند يا در لسان‌ پيامبر و ائمّة‌ طاهرين‌ صلواتُ الله‌ و سلامهُ عليهم‌ أجمعين‌ وارد است‌، همگي‌ خير است‌، خير محض‌. و از خدا و أولياء وي‌ غير از خير تراوش‌ نمي‌نمايد.
    كلام‌ حدّاد: نفرين‌ و لعنت‌ اولياي‌ خدا بر دشمنان‌، نفعي‌ است‌ عائد به‌ دشمنان‌ نه‌ به‌ خودشان‌
    اين‌ لعنت‌ها و نفرين‌ها براي‌ شخص‌ متجاوز است‌؛ نه‌ مرد مؤمن‌ متّقيِ به‌كار خود مشغول‌. و هر چه‌ به‌ آن‌ مرد متعدّي‌ و ستمگر عمر داده‌ شود و صحّت‌ و قدرت‌ داده‌ شود، همه‌ را صرف‌ در مضارّ خود و تعدّي‌ به‌ حريم‌ مظلومان‌ مي‌كند. بنابراين‌ محدود كردن‌ سلامتي‌ و قدرت‌ و حيات‌ او، دفع‌ ضرر است‌؛ و دفع‌ ضرر در حقيقت‌ نفع‌ است‌.
    ما با اين‌ ديدگان‌ طبيعي‌ و حسّي‌ خود مي‌پنداريم‌ خير هميشه‌ در سلامتي‌ و قدرت‌ و حيات‌ است‌ بدون‌ ملاحظة‌ واقعيّت‌ حيات‌، از نيّت‌ خوب‌ يا بد، و از ارادة‌ خوب‌ يا بد، و از اعتقاد خوب‌ يا بد؛ ولي‌ اينطور نيست‌. زيرا ملاحظة‌ معني‌ را هم‌ بايد نمود. حيات‌ براي‌ انسان‌ وقتي‌ خير است‌ كه‌ وي‌ براي‌ نفس‌ خود و براي‌ ديگران‌ منشأ خير باشد؛ و امّا اگر منشأ شرّ شد و زيادي‌ عمر و زيادي‌ سلامتي‌ و صحّت‌ و زيادي‌ قدرت‌ موجب‌ تعدّي‌ و تجاوز به‌ نفس‌ خود و به‌ حريم‌ بشريّت‌ شد، در اينجا ديگر خير نيست‌، عنوان‌ خير بر آن‌ صادق‌ نيست‌.[57]
    و در اينصورت‌ و در اين‌ فرض‌، ضدّش‌ خير است‌. يعني‌ براي‌ اين‌ مرد، مرگ‌ و مرض‌ و مسكنت‌ خير است‌؛ گرچه‌ خودش‌ يا ديگران‌ ندانند.
    چاقوي‌ جرّاح‌ كه‌ عضو فاسد را از بيخ‌ و بن‌ بر ميدارد خير است‌، گرچه‌ مستلزم‌ مرض‌ و بيهوشي‌ و ريختن‌ خون‌ مريض‌ و دواهاي‌ تلخ‌ باشد، و گرچه‌ خود آن‌ عضو فاسده‌ خود را خوب‌ بداند؛ ولي‌ حقيقت‌ اينست‌ كه‌ چنين‌ نيست‌. رحمت‌ پيوسته‌ در فربه‌ شدن‌ و غذاي‌ چرب‌ و شيرين‌ خوردن‌ نيست‌. بعضي‌ اوقات‌ در لاغر شدن‌ و گرسنگي‌ كشيدن‌ و به‌ أطعمة‌ ساده‌ قناعت‌ ورزيدن‌ است‌.
    بچّه‌ هميشه‌ از پدر شكلات‌ و حلوا ميخواهد، ولي‌ پدر مهربان‌ به‌ او نميدهد؛ بعضي‌ اوقات‌ ميدهد آن‌ هم‌ به‌ مقدار معيّن‌. اين‌ خير است‌ براي‌ بچّه‌ و رحمت‌. و بعضي‌ اوقات‌ به‌ او مُسْهل‌ تلخ‌ ميدهد، و آمپول‌ و سوزن‌ به‌ او ميزند، و در تخت‌ بيمارستان‌ براي‌ عمل‌ جرّاحي‌ بستري‌ ميكند، و او را از بازي‌ منع‌ ميكند؛ و ابداً طفل‌ به‌ اين‌ جريان‌ رضا نميدهد، پيوسته‌ ميخواهد بدود، شيريني‌ بخورد، بازي‌ كند؛ و به‌ پدرش‌ در اين‌ حَصر و منع‌ ايراد ميكند، و چه‌بسا در دل‌ خود، پدر را شخص‌ مغرض‌ و دشمن‌ بپندارد؛ امّا واقع‌ مطلب‌ و حقيقت‌ امر غير از اين‌ است‌. تمام‌ اين‌ كارهاي‌ پدر براي‌ طفل‌ خير است‌ و رحمت‌. زيرا موجب‌ حيات‌ اوست‌ گر چه‌ طفل‌ نداند و نخواهد.
    لهذا پدر از اين‌ جريان‌ و پيشامد براي‌ بچّه‌، به‌ شدّت‌ ناراحت‌ است‌. خواب‌ نمي‌كند، در بيمارستان‌ بالاي‌ سر بچّه‌ تا صبح‌ نمي‌خوابد. و اين‌ عين‌ رحمت‌ است‌.
    رحمت‌ گاهي‌ در مجال‌ دادن‌ و حلوا دادن‌ ظهور دارد، و گاهي‌ در منع‌ نمودن‌ و سِرُم‌ زدن‌. هر دو رحمت‌ است‌ به‌ دو صورت‌ و دو شكل‌.
    انبياء و امامان‌ براي‌ حيات‌ حقيقي‌ و سعادت‌ جاويداني‌ بشر آمده‌اند و رسالتشان‌ بر اين‌ مدار است‌. بنابراين‌ هر جا حيات‌ واقعي‌ با حيات‌ طبيعي‌، و صحّت‌ حقيقي‌ با صحّت‌ مجازي‌، و قدرت‌ اصيل‌ با قدرت‌ اعتباري‌ تصادم‌ كند، براي‌ حفظ‌ آن‌ از اين‌ صرف‌ نظر مي‌نمايند؛ دستور جهاد ميدهند، مشركين‌ و كافرين‌ را مي‌كشند، منافقين‌ را تأديب‌ مي‌نمايند، مجرمين‌ را مجازات‌ مي‌كنند؛ اينها همه‌ خير است‌.
    براي‌ ايصال‌ مرد متعدّي‌ و متجاوز به‌ مقصد أعلاي‌ انسانيّت‌، گوشمالي‌، زمين‌گيري‌، فقر و فاقه‌، مرض‌ و كسالت‌، خير است‌. چون‌ اينها وي‌ را به‌ خود مي‌آورد و از تورّم‌ توخالي‌ نفس‌ امّاره‌ مي‌كاهد و به‌ وي‌ أصالت‌ مي‌بخشد. پس‌ خير است‌ و رحمت‌ ـ انتهي‌ مُفاد و مُحصَّل‌ جواب‌ ايشان‌.
    دعاي‌ «صحيفة‌ سجّاديّه‌» مشابه‌ با دعاي‌ عَلقمه‌ در لعن‌ كفّار
    در بسياري‌ از أدعية‌ مرويّة‌ از أئمّة‌ طاهرين‌ صلواتُ الله‌ و سلامُه‌ عليهم‌ أجمعين‌ نظير و شبيه‌ اين‌ دعا ديده‌ مي‌شود. از جمله‌ در دعاي‌ حضرت‌ زَين‌العابدين‌ و سَيِّد السّاجدين‌ عليّ بن‌ الحُسين‌ عليهما السّلام‌ است‌ كه‌ در «صحيفة‌ كامله‌» دربارة‌ سرحدّداران‌ و مرزداران‌ كه‌ حافظين‌ ثغور اسلام‌ و مسلمين‌ هستند، پس‌ از آنكه‌ مفصّلاً دعاي‌ خير و رحمت‌ دربارة‌ آنها ميكند، دربارة‌ دشمنانشان‌ كه‌ با آنها مواجه‌ هستند چنين‌ به‌ درگاه‌ حضرت‌ ايزدي‌ عرضه‌ ميدارد:
    اللَهُمَّ افْلُلْ بِذَلِكَ عَدُوَّهُمْ، وَ اقْلِمْ عَنْهُمْ أَظْفَارَهُمْ، وَ فَرِّقْ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ أَسْلِحَتِهِمْ؛ وَ اخْلَعْ وَثَآئِقَ أَفْئِدَتِهِمْ، وَ بَاعِدْ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ أَزْوِدَتِهِمْ، وَ حَيِّرْهُمْ فِي‌ سُبُلِهِمْ، وَ ضَلِّلْهُمْ عَنْ وَجْهِهِمْ، وَ اقْطَعْ عَنْهُمُ الْمَدَدَ، وَ انْقُصْ مِنْهُمُ الْعَدَدَ، وَ امْلاَ أَفْئِدَتَهُمُ الرُّعْبَ، وَ اقْبِضْ أَيْدِيَهُمْ عَنِ الْبَسْطِ، وَ اخْزِمْ أَلْسِنَتَهُمْ عَنِ النُّطْقِ، وَ شَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ، وَ نَكِّلْ بِهِمْ مَنْ وَرَآءَهُمْ، وَاقْطَعْ بِخِزْيِهِمْ أَطْمَاعَ مَنْ بَعْدَهُمْ!
    اللَهُمَّ عَقِّمْ أَرْحَامَ نِسَآئِهِمْ، وَ يَبِّسْ أَصْلاَبَ رِجَالِهِمْ، وَ اقْطَعْ نَسْلَ دَوَآبِّهِمْ وَ أَنْعَامِهِمْ! لاَ تَأْذَنْ لِسَمَآئِهِمْ فِي‌ قَطْرٍ، وَ لاَ لاِرْضِهِمْ فِي‌ نَبَاتٍ![58]
    «بار خدايا! به‌ سبب‌ نيرو و قدرتي‌ كه‌ به‌ مسلمينِ سرحدّدار داده‌اي‌، دشمنشان‌ را سست‌ و بي‌قدرت‌ كن‌! و چنگ‌ و ناخن‌ دشمنشان‌ را از سرشان‌ برچين‌؛ و ميان‌ آنها و ميان‌ سلاحهايشان‌ جدائي‌ افكن‌؛ و بندهاي‌ اميد را از دلهايشان‌ ببُر؛ و ميان‌ آنها و آذوقة‌ آنها دوري‌ انداز؛ و آنانرا از مقصود و منظورشان‌ در راههايشان‌ به‌ تحيّر افكن‌؛ و در مقصدشان‌ گمراهشان‌ كن‌؛ و هر گونه‌ كمك‌ و مَدد را از آنها قطع‌ فرما؛ و تعدادشان‌ را كم‌ كن‌؛ و قلوبشان‌ را پر از واهمه‌ و ترس‌ و هراس‌ بگردان‌؛ و دستهايشان‌ را از توان‌ كار فرو ببند؛ و زبانهايشان‌ را از قدرت‌ گفتار چاك‌ زن‌؛ و با فراري‌ دادن‌ اين‌ دشمنان‌ آناني‌ را كه‌ پشت‌ سر ايشان‌ هستند فراري‌ بده‌ و با تفرّق‌ و پراكندگي‌ ايشان‌ ديگر دشمنان‌ را پراكنده‌ ساز؛ و ايشان‌ را چنان‌ عقوبتي‌ بنما كه‌ ماية‌ عبرت‌ و ترس‌ و برحذر شدن‌ دشمناني‌ كه‌ پس‌ از آنها هستند گردد؛ و به‌ سبب‌ ذلّت‌ و خواري‌ آنها طمع‌هاي‌ دشمناني‌ را كه‌ بعد از آنها هستند قطع‌ كن‌!
    بار خدايا! رَحِمهاي‌ زنانشان‌ را عقيم‌ و آنان‌ را نازا كن‌؛ و نطفة‌ مردانشان‌ را خشك‌ فرما؛ و نسل‌ چارپايان‌ سواري‌ و حيوانات‌ شيردة‌ ايشان‌ را قطع‌ نما! اجازه‌ نده‌ به‌ آسمان‌ تا در زمين‌ آنها باران‌ بريزد، و نه‌ به‌ زمين‌ آنها كه‌ در آن‌ گياه‌ برويد!»
    باري‌، باز حقير در اين‌ سفر عيناً به‌ مانند سفر سابق‌ براي‌ ايّام‌ غدير به‌ نجف‌ اشرف‌ مشرّف‌ شده‌ و ده‌ روز اقامت‌ نمودم‌، امّا در اين‌ بار حضرت‌ آقاي‌ حدّاد مشرّف‌ نشدند. و پس‌ از مراجعت‌ به‌ كربلا ايّام‌ عزاداري‌ را تا بعد از سوّم‌ امام‌ ماندم‌، و سپس‌ در خدمت‌ حضرت‌ آقا به‌ كاظمين‌ و سامرّاء مشرّف‌ شده‌ و براي‌ اوائل‌ دهة‌ سوّم‌ محرّم‌ الحرام‌ به‌ طهران‌ مراجعت‌ نمودم‌.
    بخش چهارمين:
    سفر سوّم‌ حقير به‌ أعتاب‌ عاليات‌ در سنة‌ 1385 هجريّة‌ قمريّه‌
    چون‌ محلّ خواب‌ و استراحت‌ خانواده‌ و عروسهاي‌ حضرت‌ آقاي‌ حدّاد در منزل‌ اجاره‌اي‌ اخير، در فصل‌ تابستان‌ منحصر بود در بالاي‌ بام‌ كه‌ بطور معمول‌ أعراب‌ نجف‌ اشرف‌ و كربلاي‌ معلّي‌ شبها را در روي‌ بامهاي‌ مُحَجَّر به‌ صبح‌ مي‌آورند و امكان‌ استراحت‌ و خواب‌ در اطاقها نيست‌، و شدّت‌ گرما آنان‌ را ملزم‌ به‌ بيتوته‌ و خوابيدن‌ در مكانهاي‌ بلند بدون‌ سقف‌ ميكند، و در سفر حقير كه‌ در فصل‌ بهار و ماههاي‌ آخر آن‌ بود، در اين‌ منزل‌ اجاري‌ بناچار در روي‌ بام‌ شب‌ را با حضرت‌ آقاي‌ حدّاد صبح‌ مي‌كرديم‌، و زنها در اطاقها ميخوابيدند و طبعاً تحمّل‌ ناراحتي‌ مي‌نمودند، و بام‌ هم‌ منحصر به‌ فرد بود؛ بنابراين‌ حقير بدست‌ آوردم‌ كه‌: بهتر است‌ در سفرهاي‌ آتيه‌ در فصل‌ غير گرما به‌ أعتاب‌ مقدّسه‌ تشرّف‌ حاصل‌ آيد، تا اهل‌ بيت‌ و خاندان‌ ايشان‌ به‌ ناراحتي‌ نيفتند. اين‌ مطلب‌ را با خود ايشان‌ در ميان‌ گذاردم‌، و ايشان‌ هم‌ تأييد و تصويب‌ فرمودند.
    اين‌ از طرفي‌، و از طرف‌ ديگر شنيديم‌ آقا امسال‌ قصد حجّ بيت‌ الله‌ الحرام‌ دارند و سفرشان‌ همان‌ ذوالقعده‌ و ذوالحجّه‌ را استيعاب‌ ميكند، لهذا در سفر بعدي‌ موقع‌ مسافرت‌ را در فصل‌ غير گرما و براي‌ زيارت‌ رجبيّه‌ و شعبانيّه‌ انتخاب‌، و چند روز به‌ آخر ماه‌ جمادي‌ الثّانية‌ سنة‌ 1385 هجريّة‌ قمريّه‌ به‌ صوب‌ كاظمين‌ عليهما السّلام‌ حركت‌ كردم‌، و چند روزي‌ براي‌ زيارت‌ آن‌ إمامَينِ هُمامَين‌ توقّف‌ نمودم‌ و سپس‌ عازم‌ كربلا شدم‌ و در منزل‌ حضرت‌ آقاي‌ حدّاد وارد و روزها و شبها را در محضر مباركشان‌ سپري‌ مي‌نمودم‌.
    سفر آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد ابراهيم‌ خسرو شاهي‌، و ملاقات‌ با حدّاد قَدّس‌ الله‌ نفسَه‌
    در همين‌ ايّام‌ زيارتي‌ رجب‌ يك‌ روز صبح‌ جناب‌ دوست‌ صميمي‌ و رفيق‌ شفيق‌ و پاكدل‌ و فاضل‌ و سابقه‌دار حقير: حضرت‌ آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد ابراهيم‌ خسروشاهي‌ كرمانشاهي‌ أدام‌ اللهُ أيّامَ بركاته‌، براي‌ ملاقات‌ حقير و در ضمن‌ زيارت‌ حضرت‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ حدّاد بدانجا تشريف‌ آوردند. بنده‌ در اين‌ كنار اطاق‌ نشسته‌ بودم‌، و حضرت‌ آقاي‌ حدّاد در آن‌ كنار خوابيده‌ بودند بطوريكه‌ صداي‌ نفس‌هاي‌ ايشان‌ در خواب‌ مشهود بود.
    حقير سابقاً در عظمت‌ حضرت‌ آقاي‌ حدّاد، و قدرت‌ علمي‌ و توحيدي‌، و سعة‌ علوم‌ ملكوتي‌، و واردات‌ قلبيّه‌، و تجليل‌ و تكريم‌ استاد اعظم‌ آية‌الله‌ حاج‌ ميرزا علي‌ آقاي‌ قاضي‌ قدَّس‌ الله‌ تربتَه‌ از ايشان‌، بطور تفصيل‌ براي‌ اين‌ دوست‌ مهربانتر از برادر، و صميمي‌تر از هر يار و دوست‌، و بي‌شائبه‌تر از هرگونه‌ توهّم‌ شائبه‌، مذاكره‌ نموده‌ بودم‌؛ و جدّاً ايشان‌ را دعوت‌ به‌ ارادت‌ و تسليم‌ در برابر ولايت‌ آقاي‌ حدّاد نموده‌ بودم‌، و عرض‌ كرده‌ بودم‌:
    شما كه‌ يك‌ عمري‌ را در پي‌ معارف‌ الهيّه‌ گردش‌ كرده‌ايد، و براي‌ كشف‌ حُجُب‌ و شهود عياني‌ از هر گونه‌ سعيي‌ دريغ‌ نداريد، بلكه‌ اين‌ آرزوي‌ شماست‌ كه‌ در صدر شريفتان‌ مختفي‌ است‌، و دنبال‌ يك‌ انسان‌ كامل‌ ميگرديد كه‌ بطور يقين‌ خود را بدو بسپاريد؛ اينك‌ آن‌ گوشة‌ اطاق‌، ايشانست‌ كه‌ در خواب‌ است‌. شما در اين‌ چند روزه‌اي‌ كه‌ در كربلا مشرّفيد، اينجا بيائيد، من‌ هم‌ هستم‌ إن‌شاءالله‌ تعالي‌ اميد است‌ حوائجتان‌ برآورده‌ گردد و مشكلاتتان‌ رفع‌ گردد.
    ايشان‌ فرمودند: خوف‌ دارم‌ آنكه‌ را كه‌ من‌ مي‌طلبم‌ نباشد، و در اين‌ صورت‌ گرفتار شوم‌. و ديگر راه‌ نجات‌ و خلاصي‌ نداشته‌ باشم‌.
    عرض‌ كردم‌: شما كه‌ طفل‌ نابالغ‌ و سفيه‌ نيستيد كه‌ شما را گول‌ بزنند و گمراه‌ كنند. بحمدالله‌ و المنّه‌ عالمي‌ هستيد زحمت‌ كشيده‌ و سابقه‌دار، و به‌ قرآن‌ و اخبار معصومين‌ عليهم‌ السّلام‌ وارد، و دروس‌ حكمت‌ را نزد استادُنا العلاّمة‌ آية‌ الله‌ سيّد محمّد حسين‌ طباطبائي‌ مُدّ ظلُّه‌ العالي‌ خوانده‌ايد، و « شرح‌ منازل‌ السّا´ئِرين‌ » و « شرح‌ قَيصريّ بر فصوص‌ الحكم‌ » و « فتوحات‌ مكّيّة‌ » محيي‌ الدّين‌ عربي‌ را كاملاً ميدانيد.
    با وجود اين‌ مطالب‌، از شما پذيرفته‌ نيست‌ كه‌ بگوئيد: من‌ گول‌ ميخورم‌، و يا وارد در ورطه‌اي‌ مي‌شوم‌ كه‌ اميد رهائي‌ نيست‌! كسي‌ كه‌ شما را مجبور نمي‌كند، و بر تسليم‌ به‌ محضر ايشان‌ وادار نمي‌كند. شما بيائيد مثل‌ يك‌ شخص‌ عادي‌ با كمال‌ آزادي‌ مشكلات‌ خود را بپرسيد، ببينيد مي‌تواند حلّ كند يا نه‌؟! ايشان‌ را در قدرت‌ توحيد، و وصول‌ به‌ أعلي‌ درجة‌ يقين‌ امتحان‌ كنيد؛ ببينيد آيا آنچه‌ خوانده‌ايد و شنيده‌ايد در ايشان‌ كه‌ يك‌ نفر مرد عادي‌ آهنگر نعل‌بند است‌ مي‌يابيد يا نمي‌يابيد؟! اگر نيافتيد، طوري‌ نشده‌ است‌؛ به‌ همان‌ راه‌ سابق‌ خود ادامه‌ ميدهيد؛ و اگر ايشان‌ را واجد شرائطي‌ كه‌ خودتان‌ مي‌طلبيد يافتيد، به‌ دستوراتش‌ ملتزم‌ مي‌شويد! تازه‌ ايشان‌ هم‌ شخصي‌ نيست‌ كه‌ به‌ همه‌ كس‌ راه‌ دهد، مي‌بينيد كه‌ منزوي‌ است‌، و كسي‌ درِ منزل‌ او را نميزند، و خُلق‌ و حال‌ ندارد. ولي‌ از آنجا كه‌ بناي‌ كرامت‌ و بزرگواريشان‌ محبّت‌ با حقير بوده‌ است‌، من‌ واسطه‌ مي‌شوم‌ و درخواست‌ مي‌نمايم‌؛ و در صورت‌ اجابت‌، شايد شما گمشدة‌ خود را در اينجا بيابيد!
    اين‌ مرد، مردي‌ است‌ كه‌ در علوم‌ عرفانيّه‌ و مشاهدات‌ ربّانيّه‌، استاد كامل‌ و صاحب‌ نظر است‌؛ بسياري‌ از كلمات‌ محيي‌ الدّين‌ عربي‌ را ردّ ميكند و به‌ اصول‌ آنها اشكال‌ مي‌نمايد، و وجه‌ خطاي‌ وي‌ را مبيّن‌ مي‌نمايد. شما از مشكلترين‌ مطالب‌ «منظومة‌» حاجي‌ و «أسفار» آخوند و غامض‌ترين‌ گفتار «شرح‌ فصوص‌ الحِكَم‌» و «مصباح‌ الاُنس‌» و «شرح‌ نُصوص‌» از وي‌ بپرسيد، ببينيد از چه‌ افقي‌ مطّلع‌ است‌ و پاسخ‌ ميدهد و صحّت‌ و سُقم‌ آنها را مي‌شمارد؟!
    اين‌ مرد خواب‌ ندارد، پيوسته‌ بيدار است‌. در خواب‌ و بيداري‌ بيدار است‌. خواب‌ و بيداريش‌ يكسان‌ است‌. چشمش‌ به‌ هم‌ ميرود ولي‌ قلبش‌ بيدار است‌. ديگر شما چه‌ ميخواهيد؟!
    ايشان‌ گفتند: اگر اينطور است‌ كه‌ تو ميگوئي‌، اينك‌ كه‌ ايشان‌ خواب‌ هستند، مطلبي‌ از ايشان‌ بپرس‌ تا ببينيم‌ در خواب‌ چگونه‌ مي‌فهمد و پاسخ‌ ميدهد؟!
    عرض‌ كردم‌: پرسيدن‌ از من‌ بلامانع‌ است‌، ولي‌ آيا سزاوار است‌ چنين‌ مرد عظيمي‌ را اينك‌ از آن‌ علوّ ملكوتي‌ روحي‌ و محو جمال‌ حقّ پائين‌ آوريم‌ و فقط‌ براي‌ امتحان‌ از وي‌ مطلبي‌ را بپرسيم‌؟! من‌ تا بحال‌ نظير اين‌ آزمايشها را نكرده‌ام‌، و آنچه‌ برايم‌ مشهود شده‌ است‌ خود بخود صورت‌ تحقّق‌ پذيرفته‌ است‌.
    بالاخره‌ آقا از خواب‌ بيدار شدند و براي‌ تجديد وضو رفتند و وضو گرفته‌ بازگشتند و نشستيم‌ براي‌ صبحانه‌ خوردن‌. آقاي‌ حاج‌ سيّد ابراهيم‌ به‌ من‌ فرمودند: اينك‌ من‌ در اين‌ چند روزة‌ ايّام‌ زيارتي‌ در كربلا ـ گويا چون‌ با همراهاني‌ بودند ـ مجال‌ ندارم‌؛ إن‌ شاء الله‌ بماند براي‌ وقت‌ ديگر كه‌ خدا نصيب‌ فرمايد.

    كلام‌ حضرت‌ حدّاد بعد از آنچه‌ بين‌ حقير و آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد ابراهيم‌ در مورد خواب‌ ايشان‌ ردّ و بدل‌ شد
    جريان‌ امروز گذشت‌. فردا صبح‌ كه‌ آقا از خواب‌ بيدار شدند، با خودشان‌ در رختخواب‌ مي‌گفتند:
    «گفته‌ مي‌شود: او خواب‌ ندارد. ميگويد: من‌ در تمام‌ عمر ياد ندارم‌ شبي‌ را نخوابيده‌ باشم‌؛ حالا لطف‌ او چه‌ ميكند، مال‌ ما نيست‌!»

    دعوت‌ حقير آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد ابراهيم‌ را به‌ لزوم‌ إدراك‌ محضر آية‌ الله‌ انصاري‌ (قدّه‌)
    حقير قبل‌ از دعوت‌ جناب‌ صديق‌ مكرّم‌ را به‌ حضرت‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌، ايشان‌ را در زمان‌ حيات‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد جواد انصاري‌ همداني‌ قَدّس‌ الله‌ تربتَه‌ به‌ وي‌ دعوت‌ كردم‌، و چند بار اصرار و إبرام‌ نمودم‌ كه‌ گمشدة‌ شما نزد اين‌ مرد است‌. اين‌ مرد رَجل‌ الهي‌ است‌ و داراي‌ صفات‌ الهي‌ است‌. از نفس‌ برون‌ آمده‌ و به‌ درجة‌ مُخلَصين‌ فائز گرديده‌ است‌.
    يكبار در أيّامي‌ كه‌ حقير براي‌ تحصيل‌ در نجف‌ اشرف‌ بودم‌، ايشان‌ براي‌ صرف‌ نهار بنده‌ را مشرّف‌ فرموده‌، در سرداب‌ متعارف‌ منزل‌ ابتياعي‌ حقير در محلّة‌ عماره‌ جنب‌ سور، از موقع‌ نهار يعني‌ بعد از اداء فريضه‌، تقريباً تا دو ساعت‌ سخن‌ در اطراف‌ مقامات‌ و كمالات‌ مرحوم‌ انصاري‌ دور ميزد؛ و چون‌ ميدانستم‌ كه‌ آقاي‌ حاجّ سيّد ابراهيم‌ هم‌ همچون‌ خود حقير، شوريده‌ و وارفته‌ است‌ و از سابق‌ الايّام‌ گمگشته‌ دارد، لهذا عاشق‌ بودم‌ كه‌ حضرت‌ ايشان‌ را نيز به‌ سلوك‌ عملي‌ و عرفاني‌ و منهاج‌ و ممشاي‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ انصاري‌ دعوت‌ نموده‌ باشم‌.
    ايشان‌ فرمودند: آري‌ چند سال‌ قبل‌، من‌ هم‌ از قم‌ ـ محلّ سكونت‌ و تحصيلشان‌ ـ نامه‌اي‌ به‌ آية‌ الله‌ انصاري‌ نوشتم‌، و در آن‌ نامه‌ چيزهائي‌ را پرسيده‌ و خواسته‌ بودم‌. آقاي‌ انصاري‌ هم‌ جواب‌ مرا با كمال‌ محبّت‌ و بزرگواري‌ دادند، و اشاره‌ داشتند به‌ اينكه‌ راه‌ باز است‌؛ ولي‌ پس‌ از آن‌ من‌ تعلّل‌ نمودم‌ و به‌ جهاتي‌ دنبال‌ مطلب‌ را تعقيب‌ نكردم‌.

    حربة‌ واعظان‌ غير متّعظ‌ براي‌ خرد كردن‌ عرفا و عرفان‌، رَمْي‌ به‌ تصوّف‌ است‌
    از جمله‌ آنكه‌: ايشان‌ در همدان‌ به‌ تصوّف‌ معروف‌ است‌، و معلوم‌ است‌ كه‌ رويّه‌ و منهاج‌ ما غير از صوفيان‌ است‌.
    و از جمله‌ آنكه‌: علماء و ائمّة‌ جماعت‌ همدان‌ بعضاً از ايشان‌ انتقاد دارند و به‌ نيكي‌ ايشان‌ را نمي‌ستايند.
    و از جمله‌ آنكه‌: آقاي‌... نقل‌ كرد كه‌: يكي‌ از اصحاب‌ آقاي‌ انصاري‌ در جلسة‌ ايشان‌ حال‌ انقلابي‌ به‌ او دست‌ داده‌، و ادّعاي‌ وصل‌ و مشاهدات‌ عالم‌ ربوبي‌ را مي‌نموده‌ است‌، سپس‌ حال‌ استفراغ‌ پيدا نموده‌ و معلوم‌ شده‌ است‌ اين‌ تغيير حال‌ و ادّعاي‌ وصل‌ و مشاهده‌ از پرخوري‌ و امتلاء معده‌ و روده‌ بوده‌ است‌.
    حقير عرض‌ كردم‌: من‌ در نجف‌ اشرف‌ با آقاي‌ انصاري‌ دو ماه‌ تمام‌ بوده‌ام‌، و يك‌ سفر چهارده‌ روزه‌ به‌ همدان‌ رفته‌ و تمام‌ مدّت‌ از نزديك‌ حالات‌ و مقامات‌، و كمالات‌، و شدّت‌ عبوديّت‌، و حرص‌ مُفرِط‌ در احترام‌ به‌ شريعت‌ را بقدري‌ در ايشان‌ قوي‌ ديده‌ام‌ كه‌ شايد در بعضي‌ از جاها به‌ نظر حقير زياده‌ روي‌ هم‌ به‌ نظر مي‌آمد. (آنگاه‌ براي‌ ايشان‌ چند قضيّه‌ و واقعه‌ را مفصّلاً حكايت‌ نمودم‌.)
    تمام‌ اين‌ مطالب‌ منقولة‌ از ايشان‌ كذب‌ محض‌ است‌. اوّلاً: مرحوم‌ آقاي‌ انصاري‌ جدّاً با طريقة‌ صوفيان‌ مخالف‌ است‌؛ و آن‌ راه‌ را راه‌ ترقّي‌ و قوّت‌ نفس‌ ميداند، نه‌ راه‌ فناي‌ نفس‌. ايشان‌ صريحاً ميفرمايند: راه‌ تكامل‌ بجا آوردن‌ أعمال‌ تقرّبي‌ است‌، خواه‌ ظهور داشته‌ باشد يا نداشته‌ باشد.
    آري‌ معلوم‌ است‌ كه‌ در عرف‌ عوامّ و درس‌ خوانده‌هاي‌ بي‌سواد ما، هركسي‌ را كه‌ نمازهاي‌ نافله‌ را بخواند ليليّه‌ و نهاريّه‌، و سجدة‌ طويله‌ بجا بياورد، و دنبال‌ حلال‌ برود، و جدّاً از مجالس‌ لهو و غيبت‌ و دروغ‌ و أمثالها اجتناب‌ كند، و قدري‌ براي‌ اصلاح‌ خود از عامّة‌ مردم‌ دنياپرست‌ كناره‌ بگيرد، وي‌ را صوفي‌ خوانند. و اين‌ نيست‌ مگر از شقاوت‌ و بخت‌ برگشتگي‌ واعظان‌ غير متّعظ‌، تا چه‌ رسد به‌ عوامّ.
    مگر مرحوم‌ آخوند ملاّ حسينقلي‌ همداني‌ را در نجف‌ صوفي‌ نخواندند؟! مگر مرحوم‌ حاج‌ ميرزا علي‌ آقا قاضي‌ را صوفي‌ نشمردند؟! مگر مرحوم‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد حسين‌ اصفهاني‌ كمپاني‌ را صوفي‌ نشمردند، و رسالة‌ مطبوعة‌ او را در مطبعه‌ بدين‌ تهمت‌ آتش‌ نزدند؟! مگر مرحوم‌ حاج‌ ميرزا جواد آقاي‌ تبريزي‌ ملكي‌ را صوفي‌ نگفتند؟! عزيز من‌ به‌ اين‌ حرفهاي‌ مغرضين‌ و معاندين‌ و دنياپرستان‌ گرچه‌ در لباس‌ اهل‌ علم‌ باشند نبايد گوش‌ فرا داد! و إلاّ كلاهت‌ تا روز قيامت‌ در پس‌ معركه‌ خواهد ماند!
    ثانياً: اعاظم‌ از علماي‌ همدان‌ همچون‌ آقاي‌ حاج‌ شيخ‌ هادي‌ تألّهي‌، و آقاي‌ آخوند ملاّ علي‌ معصومي‌ همداني‌، و أمثالهما ايشان‌ را به‌ قدس‌ و ورع‌ فوق‌العاده‌ مي‌ستايند. شما چرا از ايشان‌ احوال‌ آقاي‌ انصاري‌ را جويا نمي‌شويد تا ايشان‌ را براي‌ شما فوق‌ مرتبة‌ عدالت‌ توصيف‌ كنند؛ و با اقرار و اعتراف‌ به‌ عجز معلوماتشان‌ از ادراك‌ معلومات‌ آقاي‌ انصاري‌، كمالات‌ وي‌ براي‌ شما مشهود شود؟!
    و ثالثاً: شاگردان‌ و ارادتمندان‌ آقاي‌ انصاري‌ در همدان‌ چند نفر بيشتر نيستند، و اينك‌ اسماءشان‌: حاج‌ محمّد بيگ‌ زاده‌، حاج‌ سيّد احمد حسيني‌، آقاي‌ حاج‌ غلامحسين‌ سبزواري‌، آقا غلامحسين‌ همايوني‌، آقا محمّد حسن‌ بياتي‌، آقا ابراهيم‌ اسلاميّه‌ و آقا محسن‌ بينا؛ شرح‌ حال‌ و ترجمة‌ ايشان‌ از
    آفتاب‌ روشن‌تر است‌؛ براي‌ كداميك‌ از اينها اين‌ قضيّة‌ مجعوله‌ ساخته‌ و پرداخته‌ شده‌ و به‌ قم‌ رسيده‌ است‌ تا آقاي‌... بر فراز منبر انتقاد از مرحوم‌ انصاري‌ نه‌ با لفظ‌ صريح‌ بلكه‌ با كنايه‌هائي‌ أبْلَغُ مِن‌ التَّصْريح‌ بنمايد؟! شما تصوّر نفرمائيد
    كه‌ اتّهام‌ به‌ چنين‌ اشخاصي‌ سهل‌ است‌؛ هر كدام‌ از اينها در قيامت‌ موقفي‌ دارند و جلوي‌ تهمت‌ زننده‌ را ميگيرند، و تا از عهدة‌ جواب‌ بر نيايد نمي‌گذارند
    يك‌ قدم‌ پيش‌ برود. اين‌ مواقف‌ جزئي‌ است‌ قبل‌ از وصول‌ به‌ مواقف‌ كلّيّه‌ و عظيمه‌.
    آقا حاج‌ سيّد ابراهيم‌ فرمودند: مي‌ترسم‌ اگر به‌ همدان‌ به‌ خانة‌ ايشان‌ روم‌ گرچه‌ براي‌ تحقيق‌ و پي‌جوئي‌ حقيقت‌ باشد، همين‌ رفتن‌ من‌ در صورت‌ كشف‌ خلاف‌، تأييد باطل‌ باشد. زيرا من‌ كه‌ به‌ لباس‌ و زيّ اهل‌ علم‌ هستم‌، رفتن‌ من‌ غير از رفتن‌ يك‌ شخص‌ عادي‌ است‌. و خداي‌ ناكرده‌ همين‌ امضا و تأييد باطل‌ دامنگير من‌ شود.
    عرض‌ كردم‌: شبانه‌ برويد! مخفيانه‌ برويد! عبا را بر سر كشيد و برويد! در منزل‌ ايشان‌ نرويد! در منزل‌ رفقايشان‌ كه‌ ايشان‌ در آنجا حضور بهم‌ ميرسانند برويد! بالاخره‌ خداوند راههاي‌ متعدّدي‌ را گشوده‌ است‌. مَنْ طَلَبَ شَيْئًا وَ جَدَّ وَجَدَ. مَن‌ قَرَعَ بَابًا وَ لَجَّ وَلَجَ.[59]
    «كسيكه‌ چيزي‌ را طلب‌ كند و كوشش‌ در آن‌ بنمايد، آنرا خواهد يافت‌. و كسيكه‌ دري‌ را بكوبد و لجاجت‌ كند، داخل‌ آن‌ در خواهد شد.»

    استخارة‌ آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد ابراهيم‌ براي‌ رجوع‌ به‌ حضور آية‌ الله‌ انصاري‌، و تعبير آن‌ توسّط‌ يكي‌ از سالكين‌ إلي‌ الله‌
    بَعْدَ الَلتَيّا وَ اللَتي‌ ايشان‌ به‌ من‌ فرمودند: استخاره‌اي‌ بكنيد! من‌ استخاره‌ نمودم‌، اين‌ آيه‌ آمد:
    بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَـ'نِ الرَّحِيمِ
    يَـ'´أَيـُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ * يَوْمَ تَرَوْنَهَا تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّآ أَرْضَعَتْ وَ تَضَعُ كُلُّ ذَاتِ حَمْلٍ حَمْلَهَا وَ تَرَي‌ النَّاسَ سُكَـ'رَي‌' وَ مَا هُم‌ بِسُكَـ'رَي‌' وَ لَـ'كِنَّ عَذَابَ اللَهِ شَدِيدٌ.[60]
    «به‌ اسم‌ الله‌ كه‌ داراي‌ صفت‌ رحمانيّت‌ و صفت‌ رحيميّت‌ است‌.
    اي‌ مردم‌! تقواي‌ پروردگارتان‌ را پيشه‌ گيريد؛ بدرستيكه‌ زلزلة‌ ساعت‌ قيامت‌ چيز بزرگي‌ است‌. در روزي‌ است‌ كه‌ مي‌بينيد آن‌ زلزله‌ را كه‌ از شدّت‌ آن‌ هر زن‌ بچّه‌ شيرده‌، طفل‌ شيرخوار خود را فراموش‌ ميكند، و هر زن‌ آبستن‌، بار خود را به‌ زمين‌ مي‌نهد. و مي‌بيني‌ تو ـ اي‌ پيغمبر ـ كه‌ همة‌ مردم‌ مست‌ هستند درحاليكه‌ ايشان‌ مست‌ نيستند وليكن‌ عذاب‌ خداوند شديد است‌.»
    ايشان‌ نگفتند استخاره‌ براي‌ چيست‌ ولي‌ از اينكه‌ پس‌ از آن‌ مذاكرات‌ بود، من‌ حدس‌ زدم‌ براي‌ رفتن‌ به‌ همدان‌ و حضور آقاي‌ انصاري‌ قَدّس‌ الله‌ نفسه‌ باشد.
    چون‌ آيه‌ را براي‌ ايشان‌ قرائت‌ كردم‌ فرمودند كه‌: معلوم‌ است‌ كه‌ بد است‌. و ديگر در بين‌ ما دربارة‌ آقاي‌ انصاري‌ تا امروز سخني‌ به‌ ميان‌ نيامده‌ است‌.
    اين‌ گذشت‌ تا پس‌ از يكسال‌، چون‌ من‌ جريان‌ اين‌ امر را براي‌ سالكي‌ راه‌رفته‌[61] بيان‌ كردم‌، گفت‌: ايشان‌ اشتباه‌ كرده‌اند؛ اين‌ آيه‌ براي‌ اين‌ منظور بسيار خوب‌ است‌. اين‌ آيه‌ دلالت‌ دارد بر آنكه‌: اگر ايشان‌ به‌ همدان‌ و به‌ محضر آية‌الله‌ انصاري‌ ميرفتند، قيامتشان‌ بر پا مي‌شد و زلزلة‌ ملكوتي‌ و جذبات‌ جلاليّه‌ اركان‌ وجودشان‌ را در هم‌ مي‌ريخت‌ و اثري‌ از شائبة‌ وجود و هستي‌ مجازي‌ عاريتي‌ در وجودشان‌ باقي‌ نمي‌گذاشت‌ و به‌ مقام‌ فناء مطلق‌ مي‌رسيدند. اينست‌ تعبير و تفسير اين‌ آيه‌ براي‌ اين‌ منظور و اين‌ هدف‌.

    زهد و ورع‌ آية‌ الله‌ آقا شيخ‌ عبّاس‌ طهراني‌ محمّدزاده‌ قدّس‌ الله‌ نفسَه‌
    توضيح‌ آنكه‌: جناب‌ صديق‌ ارجمند آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد ابراهيم‌، سابقاً در قم‌ از شاگردان‌ و ارادتمندان‌ صميمي‌ و مُجدِّ دروس‌ اخلاقي‌ و منهاج‌ و رويّة‌ حضرت‌ آية‌ الله‌ مرحوم‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ طهراني‌ محمّدزاده‌ قَدّس‌ الله‌ نفسَه‌ بوده‌اند؛ و آن‌ مرحوم‌ مردي‌ بزرگوار و خليق‌ و مؤدّب‌ به‌ آداب‌ شرعيّه‌ و عالم‌ بود؛ و براي‌ دوري‌ از أبناءِ دنيا در زمان‌ شدّت‌ كوران‌ دوران‌ پهلوي‌ بزرگ‌ در قم‌ به‌ آخر شهر نزديك‌ باغهاي‌ اناري‌ رفته‌ و خانه‌ ساخته‌، و در توسّلات‌ به‌ امام‌ زمان‌ عجّل‌ الله‌ تعالي‌ فرجه‌ و دعوت‌ طلاّب‌ قم‌ و معاشران‌ خود در تجنّب‌ از آداب‌ كفر و دوري‌ از تمدّن‌ ضالّه‌ و مضلّة‌ غربيها، داستانهائي‌ شنيدني‌ داشت‌. بسيار مرد مبارز و صريح‌ اللَهجه‌ بود، و با فقيد سعيد رهبر كبير انقلاب‌ اسلامي‌ آية‌ الله‌ خميني‌ قَدّس‌ الله‌ نفسه‌ از نزديك‌ دوست‌ و صميمي‌، و كمال‌ مراوده‌ و آشنائي‌ را داشتند.[62]
    حقير از محضر شريف‌ آية‌ الله‌ طهراني‌ استفاده‌ها بردم‌، و چندين‌ سال‌ كه‌ در حوزة‌ مباركة‌ قم‌ براي‌ تحصيل‌ مشرّف‌ بودم‌، بعضي‌ از جمعه‌ها در معيّت‌ آقا سيّد ابراهيم‌ به‌ محضر أنورشان‌ مي‌رسيديم‌ و از مواعظ‌ و نصائحشان‌ مستفيض‌ مي‌گشتيم‌. ايشان‌ داراي‌ بعضي‌ از حالات‌ روحي‌ بودند كه‌ كاشف‌ از نوعي‌ اتّصال‌ بود؛ ولي‌ از طرفي‌ دل‌ دردهاي‌ شديد و زخم‌ معده‌ كه‌ ساليان‌ متمادي‌ در حقيقت‌ ايشان‌ را زمينگير كرده‌ بود و از طرفي‌ ديگر محافظت‌ بر أسرار، اجازه‌ نميداد تا پرده‌ از چهره‌ برافكنند و حقائق‌ را همچون‌ حضرت‌ علاّمة‌ طباطبائي‌ و آية‌ الله‌ انصاري‌ روشن‌ سازند.
    خودشان‌ ميفرمودند: من‌ گوهري‌ در خرابه‌ گير آورده‌ام‌، و راه‌ پيدا كردنش‌ را بلد نيستم‌. روزي‌ حقير از ايشان‌ دربارة‌ توحيد أفعالي‌ سؤال‌ كردم‌. فرمودند: لب‌ ببند! اين‌ از اسرار است‌. إجمالاً اينك‌ بدان‌ كه‌: همة‌ امور از جانب‌ خداست‌!
    رابطة‌ استادي‌ و شاگردي‌ در ميان‌ ما و ايشان‌ برقرار نبود؛ امّا چون‌ عالمي‌ جليل‌ و دل‌سوخته‌ و دل‌خسته‌ بود و در دعاهاي‌ ندبه‌ سوز خاصّي‌ داشت‌، به‌ محضرش‌ مشرّف‌ مي‌شديم‌. و حقّاً هم‌ او دريغ‌ نمي‌فرمود؛ و بسياري‌ از مواعظ‌ ايشان‌ سرلوحة‌ زندگي‌ حقير تا اين‌ زمان‌ شده‌ است‌. رحمةُ الله‌ عليه‌ رحمة‌ واسعة‌.
    اوقاتي‌ كه‌ حقير در حوزة‌ طيّبة‌ قم‌ به‌ تحصيل‌ مشغول‌ بودم‌، استاد سلوكي‌ ما فقط‌ حضرت‌ آيه‌ الله‌ علاّمه‌ بودند كه‌ دستورات‌ خاصّي‌ را ميدادند، و جلسات‌ چند نفري‌ مقرّر ميفرمودند. امّا جناب‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد ابراهيم‌ به‌ آية‌الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ طهراني‌ توجّه‌ و دلبستگي‌ بيشتري‌ داشتند، و از ايشان‌ در جميع‌ امور اطاعت‌ محض‌ مي‌نمودند. منزلشان‌ را كه‌ در آن‌ زمان‌ فقط‌ با مرحومة‌ والدة‌ گرامي‌شان‌ بودند، نزديك‌ منزل‌ آقاي‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ قرار داده‌ بودند و در نمازها و اوقات‌ مخصوصه‌ گاه‌ و بيگاه‌ از محضرشان‌ بهرمند مي‌شدند.
    و روي‌ همين‌ زمينه‌ و بر اثر شدّت‌ علاقه‌ بالاخره‌ داماد ايشان‌ شدند. و امّا حقير چون‌ خود سپردة‌ به‌ آن‌ مرحوم‌ نبوده‌ام‌ و در جستجوي‌ حقيقت‌، آزادي‌ بيشتري‌ داشتم‌، لهذا در نجف‌ و كربلا ايشان‌ را با وجود حيات‌ مرحوم‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ به‌ پيروي‌ از دستورات‌ مرحوم‌ آقاي‌ انصاري‌ دعوت‌ مي‌نمودم‌؛ امّا دعوت‌ به‌ حضرت‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ بعد از ارتحال‌ آن‌ مرحوم‌ بود.
    آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ طهراني‌ حقير را مانند فرزند خود دوست‌ داشت‌، همانطور كه‌ از نامة‌ ايشان‌ به‌ نجف‌ اشرف‌ در پاسخِ نامة‌ حقير پيداست‌؛[63] و باب‌ مراوده‌ و مكاتبه‌ ميان‌ ما و ايشان‌ بحمد الله‌ و المنّه‌ تا آخر عمر شريفشان‌ باز بود. و حتّي‌ پس‌ از مراجعت‌ حقير از نجف‌ به‌ طهران‌ گهگاهي‌ به‌ محضرشان‌ در قم‌ و يا در طهران‌ منزل‌ مرحوم‌ حاج‌ ميرزا أبوالقاسم‌ عطّار مشرّف‌ مي‌شدم‌ و بهرمند مي‌گشتم‌؛ ولي‌ رابطة‌ استادي‌ و شاگردي‌ كه‌ ميان‌ حقير و حضرت‌ علاّمه‌ و حضرت‌ انصاري‌ و حضرت‌ حدّاد برقرار بود چيز ديگري‌ بود. و اين‌ حقير حريص‌ بودم‌ كه‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد إبراهيم‌ را هم‌ به‌ اين‌ مائده‌ دعوت‌ كنم‌؛ و روابط‌ خلوص‌ و اخلاص‌ حقير ايجاب‌ مي‌نمود كه‌ در اين‌ طعام‌، تنها بر سر سفره‌ ننشينم‌.
    باري‌، جناب‌ دوست‌ حميم‌ و صديق‌ ارجمند اين‌ حقير: آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد ابراهيم‌ أدامَ الله‌ أيّامَ سعادته‌ پس‌ از ارتحال‌ مرحوم‌ آقا شيخ‌ عبّاس‌ طهراني‌ رضوان‌ الله‌ عليه‌، مدّتي‌ را به‌ موطن‌ خود باختران‌ مراجعت‌ نموده‌ و در مسجد صاحب‌ اقامة‌ جماعت‌ و تدريس‌ و ترويج‌ مي‌نمودند؛ و سپس‌ به‌ طهران‌ آمده‌ در قلهك‌ در مسجدي‌ به‌ وظائف‌ ارشاد و هدايت‌ مردم‌ مشغول‌، و اينك‌ قريب‌ پانزده‌ سال‌ است‌ كه‌ در دِزاشيب‌ نياوران‌ در مسجد المَهديّ به‌ اقامة‌ جماعت‌ و ارشاد و تبليغ‌ و ترويج‌ و تدريس‌ اشتغال‌ دارند. حقّاً مرديست‌ عالم‌ و وارسته‌ و خوش‌ فهم‌ و دقيق‌ النّظر و سريع‌ الانتقال‌ و دلسوز و براي‌ دين‌ و شريعت‌ حميم‌ و غمخوار كه‌ روي‌ همين‌ مسائل‌ با امراض‌ مختلفي‌ از قبيل‌ اعصاب‌ و زخم‌ معده‌ ساليان‌ دراز است‌ كه‌ دست‌ به‌ گريبانند. حفَظه‌ اللهُ إنْ شآءَ اللهُ و عافاهُ مِن‌ جَميعِ الافاتِ و العاهاتِ، و أبْقاهُ اللهُ ذُخْرًا لِلاءسلامِ و المُسلِمينَ بِمُحمَّدٍ و ءَالهِ الطَّيِّبينَ الطّاهرينَ.
    حضرت‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ در افق‌ ديگري‌ زندگي‌ مي‌نمود؛ و اگر بخواهيم‌ تعبير صحيحي‌ را ادا كنيم‌ در لا اُفُق‌ زندگي‌ ميكرد. آنجا كه‌ از تعيّن‌ برون‌ جسته‌، و از اسم‌ و صفت‌ گذشته‌، و جامع‌ جميع‌ اسماء و صفات‌ حضرت‌ حقّ متعال‌ به‌ نحو اتمّ و اكمل‌، و مورد تجلّيات‌ ذاتيّة‌ وَحدانيّة‌ قهّاريّه‌، أسفار أربعه‌ را تماماً طيّ نموده‌، و به‌ مقام‌ انسان‌ كامل‌ رسيده‌ بود.[64]
    هيچ‌ يك‌ از قوا و استعدادات‌ در جميع‌ منازل‌ و مراحل‌ سلوكي‌ از ملكوت‌ أسفل‌ و ملكوت‌ أعلي‌، و پيمودن‌ و گردش‌ كردن‌ در أدوار عالم‌ لاهوت‌ نبود، مگر آنكه‌ در وجود گرانقدرش‌ به‌ فعليّت‌ رسيده‌ بود.
    حاج‌ سيّد هاشم‌ انساني‌ بود با فعليّت‌ تامّه‌ در تمام‌ زوايا و نواحي‌ حيات‌ معنوي‌.
    براي‌ وي‌ زندگي‌ و مرگ‌، مرض‌ و صحّت‌، فقر و غنا، ديدن‌ صُوَر معنوي‌ و يا عدم‌ آن‌، بهشت‌ و دوزخ‌، علي‌ السّويّه‌ بود. او مرد خدا بود. تمام‌ نسبت‌ها در همة‌ عوالم‌ از او منقطع‌ بود مگر نسبتِ اللَه‌.
    ما در مدّت‌ 28 سال‌ برخوردها و شب‌ به‌ روز آوردن‌ها و مسافرتها ـ كه‌ بطور دقيق‌ آن‌ مقدار كه‌ حساب‌ نموده‌ام‌، مجموع‌ اوقاتي‌ را كه‌ با ايشان‌ شب‌ و روز بوده‌ام‌، اگر آن‌ اوقات‌ متفرّقه‌ را با هم‌ جمع‌ و ضميمه‌ نمائيم‌ دو سال‌ تمام‌ خواهد شد ـ از ايشان‌ يك‌ خواهش‌ از كسي‌ نديديم‌، هيچ‌ التماس‌ دعا گفتن‌ نديديم‌، هيچ‌ تقاضاي‌ حاجتي‌ از غير كه‌ مثلاً دعا كنيد عاقبت‌ ما به‌ خير شود، گناهان‌ ما آمرزيده‌ گردد، خداوند ما را به‌ مقصد برساند نديديم‌؛ ابداً و ابداً نديديم‌. نه‌ اينها را و نه‌ امثال‌ اينها را. چگونه‌ تقاضاي‌ اين‌ معاني‌ را كند كسيكه‌ خودش‌ در نهايت‌ درجة‌ فقر و عبوديّت‌ است‌، و در برابر حقّ جليل‌ جز عبوديّت‌ و عدم‌ اراده‌ و اختيار و فقدان‌ آرزو و آمال‌ چيزي‌ ندارد؟! و معلوم‌ است‌ كه‌ اين‌ عبوديّت‌، لازمة‌ لاينفصلش‌ تجلّيات‌ ربوبي‌ و مظهريّت‌ تامّة‌ اسماءِ جماليّه‌ و جلاليّة‌ حقّ است‌.

    حاج‌ سيّد هاشم‌ حدّاد، مافوق‌ افق‌ بود؛ وي‌ از جزئيّت‌ به‌ كلّيّت‌ عبور نموده‌ بود
    حاج‌ سيّد هاشم‌ مردي‌ بود كه‌ از جزئيّت‌ به‌ كلّيّت‌ رسيده‌ بود. ديگر نظري‌ به‌ كثرات‌ نداشت‌، بلكه‌ محيط‌ و مُهَيمِن‌ و مسيطر بر كثرات‌ بود. در تمام‌ عمر از ايشان‌ سخني‌ از روي‌ مجامله‌ و مصلحت‌انديشي‌ و تعارفات‌ معمولة‌ مرسومة‌ متداوله‌، و يا در مقام‌ جواب‌ از لحاظ‌ فروتني‌، خودشكستني‌هاي‌ متعارف‌ كه‌ مطابق‌ با واقع‌ نيست‌ ابداً در او موجود نبود. جمله‌ و كلمه‌اي‌ را از باب‌ تواضع‌ و سرشكستگي‌ أدا ننمود؛ چرا كه‌ طبق‌ حال‌ و مقام‌ وي‌ اينها همه‌ مَجاز و خلاف‌ واقع‌ بود. او در مقامي‌ نبود كه‌ محتاج‌ باشد با اين‌ جملات‌ صدقاً و يا از روي‌ مصالح‌ عامّه‌ بدان‌ گويا گردد. او يك‌ بندة‌ خدا به‌ تمام‌ معني‌ الكلمه‌ بود. بنابراين‌ هرچه‌ در اين‌ باره‌ پي‌جوئي‌ كند و بخواهد و بطلبد، غلط‌ است‌؛ چون‌ خود در مقامي‌ ارجمندتر، و افقي‌ وسيعتر، و قلّه‌اي‌ بالاتر قرار دارد؛ و بر تمام‌ كائنات‌ و مخلوقات‌ حضرت‌ حقّ متعال‌ از آن‌ نظر مينگرد. او برخود و بر غير خود از آن‌ مقام‌ منيع‌ شاهد و ناظر است‌.

    حاج‌ سيّد هاشم‌، ظهور و مَظْهَر كلمة‌ مباركة‌ لا هُوَ إلاّ هُو بود
    او مَظْهر توحيد است‌. مَظْهَر لاَ إلَهَ إلاَّ اللَهُ است‌. مَظْهَر لاَ هُوَ إلاَّ هُوَ است‌.
    عرض‌ شد كه‌ ميفرمود: من‌ همچون‌ پر كاهي‌ هستم‌ كه‌ در فضاي‌ لايتناهي‌ بدون‌ اراده‌ و اختيار مي‌چرخد. و بعضي‌ اوقات‌ از خودم‌ بيرون‌ مي‌آيم‌، همچون‌ ماري‌ كه‌ پوست‌ مي‌اندازد؛ چيزي‌ از من‌ غير از پوست‌ نيست‌.
    ميدانيد با اين‌ جملة‌ كوتاه‌ چه‌ ميخواهد بگويد؟! مارها معمولاً در هر سال‌ پوست‌ عوض‌ مي‌كنند، يعني‌ از پوست‌ سابق‌ خود بيرون‌ مي‌آيند. در اينصورت‌ اگر شما بدان‌ پوست‌ نظر نمائيد مي‌بينيد كاملاً يك‌ مار است‌، سر دارد، بدن‌ دارد، دم‌ دارد، رنگ‌ و نقش‌ و راههاي‌ گوناگون‌ جسم‌ او به‌ همانگونه‌ است‌؛ و شايد در بَدْوِ امر انسان‌ گمان‌ نكند كه‌ اين‌ پوسته‌ است‌، و آنرا مار حقيقي‌ تصوّر كند. چون‌ جلو برود و بر آن‌ دست‌ گذارد، معلوم‌ مي‌شود كه‌ اين‌ فقط‌ پوسته‌ است‌ و مار از آن‌ بيرون‌ رفته‌ است‌.
    حضرت‌ آقاي‌ حدّاد ميفرمايد: مَثل‌ من‌ اينطور است‌. من‌ از خودم‌ بيرون‌ مي‌آيم‌ و جاي‌ ديگر ميروم‌. خودم‌ كه‌ از آن‌ بيرون‌ آمده‌ام‌ عبارت‌ است‌ از حدّاد با تمام‌ شؤون‌ خود، از بدن‌ و افعال‌ و اعمال‌ و ذهن‌ و عقل‌ و تمام‌ آثار و لوازم‌ آن‌؛ با آنكه‌ تمام‌ اينها بجاي‌ خود هستند، و به‌ كارهاي‌ خود از كارهاي‌ طبيعي‌ همچون‌ عبادات‌ و معاملات‌ و برخوردها و خواب‌ و خوراك‌ و علوم‌ ذهنيّة‌ تفكيريّه‌ و علوم‌ عقليّة‌ كلّيّه‌ و علوم‌ قلبيّة‌ مشاهديّه‌ مشغولند؛ اينها بدون‌ آنكه‌ ذرّه‌اي‌ تغيير كنند بجاي‌ خود هستند، ولي‌ من‌ ديگر آنها نيستم‌، من‌ بيرون‌ آمده‌ام‌.
    يعني‌ تمام‌ اين‌ بدن‌ و آثارش‌، و تمام‌ علوم‌ ذهني‌ و عقلي‌ و قلبي‌ و آثارشان‌، و تمام‌ قدرت‌هاي‌ آنها، و جميع‌ انحاء حياتشان‌، همچون‌ پوست‌ مار مي‌شود كه‌ تمام‌ اينها در برابر حقيقت‌ من‌ جز پوسته‌اي‌ چيزي‌ نيست‌، و حقيقت‌ من‌ كه‌ به‌ آن‌ من‌ گفته‌ مي‌شود جاي‌ دگر است‌.
    آنجا كجاست‌؟! مسلّماً بايد جائي‌ باشد كه‌ از جزئيّت‌ و كلّيّت‌ كه‌ موطن‌ بدن‌ و مثال‌ و عقل‌ است‌، برتر و عالي‌تر و راقي‌تر باشد. آنجا كلّيّتي‌ است‌ ما فوق‌ همة‌ كلّيّت‌ها، و تجرّدي‌ است‌ بالاي‌ تجرّدها، و بساطتي‌ است‌ برتر از بساطت‌ها، و جائي‌ است‌ لايتناهي‌ مُدَّةً و شِدَّةً و عِدَّةً بما لايتناهي‌. آنجا عالم‌ فَناي‌ مطلق‌ و اندكاك‌ در ذات‌ حقّ متعال‌ جلّتْ عظمتُه‌ مي‌باشد.
    آنجا مقام‌ عبوديّت‌ مطلقه‌ است‌، كه‌ در تشهّد بر رسالت‌ مقدّم‌ داشته‌ شده‌، وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وارد شده‌ است‌. آنجا محيط‌ بر جميع‌ نشـآت‌ و عوالم‌ ملك‌ و ملكوت‌ است‌. نه‌ آنكه‌ بنده‌ در آنجا مثل‌ خدا مي‌شود؛ اين‌ تعبير غلط‌ است‌. با وجود ذات‌ قهّار حضرت‌ أحد در آنجا مِثل‌ و شِبه‌ و نظير معني‌ ندارد؛ در آنجا غير از خدا چيزي‌ نيست‌؛ اين‌ تعبير صحيح‌ است‌. در آنجا خدا «هست‌» و بس‌؛ و بنده‌ «نيست‌» است‌ و بس‌. آنجا ظهور و مظهر لا هُوَ إلاّ هُو است‌.[65]
    مواعظ‌ و ارشادهاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ كه‌ از افق‌ عالي‌ بود
    تمام‌ اشارات‌ و دلالتهاي‌ آقاي‌ حدّاد از اين‌ قبيل‌ بود. يعني‌ از افق‌ وحدانيّت‌ ارشاد و دستگيري‌ مي‌نمود، نه‌ از پوستة‌ وجودي‌ خويشتن‌.
    يك‌ روز به‌ حقير فرمود: سيّد محمّد حسين‌! سرت‌ خيلي‌ شلوغ‌ است‌! يعني‌ خاطرات‌ پي‌درپي‌ و مشوّش‌ كننده‌ داري‌؛ و عجيب‌ گفتاري‌ بود! حقير در آن‌ ساعت‌ همانطور كه‌ فرمود خاطرات‌ نفساني‌ داشتم‌، و ذهن‌ را خسته‌ و فرسوده‌ ميكرد. و غير از خدا كسي‌ كه‌ از افكار من‌ خبر ندارد.
    ميفرمود: معامله‌ با خدا كن‌ در هر حال‌! بدينمعني‌ كه‌ معاملة‌ با خلق‌ خدا معاملة‌ با خدا گردد. بايد متوجّه‌ بود كه‌ عيال‌ و اولاد و همسايه‌ و شريك‌ و مأمومين‌ مسجد، همه‌ مظاهر اويند.
    ميفرمودند: اگر با مردم‌ يا به‌ فرزندان‌ خود دعوا ميكني‌، صوري‌ بكن‌ كه‌ نه‌ خودت‌ اذيّت‌ شوي‌ و نه‌ به‌ آنها صدمه‌اي‌ برسد. اگر از روي‌ جدّ دعوا كني‌، براي‌ طرفين‌ صدمه‌ دارد. و عصبانيّت‌ جدّي‌، هم‌ براي‌ تو ضرر دارد و هم‌ براي‌ طرف‌.
    ميفرمودند: تو كه‌ از دست‌ مردم‌ فرار ميكني‌، براي‌ آنستكه‌ اذيّت‌ آنها به‌ تو نرسد يا اذيّت‌ تو به‌ آنها نرسد؟! صورت‌ دوّم‌ خوب‌ است‌ نه‌ صورت‌ اوّل‌. و صورتي‌ بهتر نيز هست‌ و آن‌ اينكه‌ خود و آنها را نبيني‌.
    ميفرمودند: فرزندان‌ و اهل‌ بيت‌ را عادت‌ دهيد كه‌ بين‌ الطُّلوعَين‌ بيدار باشند.

    اقسام‌ خاطرات‌ از كلام‌ حدّاد
    ميفرمودند: خاطرات‌ بر چهار قسم‌ است‌:
    اوّل‌: الهي‌، و آن‌ خاطره‌ايست‌ كه‌ انسان‌ را از خود منصرف‌ و به‌ خدا متوجّه‌ كند، و به‌ قرب‌ او دعوت‌ نمايد.
    دوّم‌: شيطاني‌، و آن‌ خاطره‌ايست‌ كه‌ انسان‌ را از خدا غافل‌ كند، و غضب‌ و كينه‌ و حرص‌ و حسد را در دل‌ او بروياند.
    سوّم‌: ملكوتي‌، و آن‌ خاطره‌ايست‌ كه‌ انسان‌ را به‌ عبادت‌ و تقوي‌ رهبري‌ نمايد.
    چهارم‌: نفساني‌، و آن‌ خاطره‌ايست‌ كه‌ انسان‌ را به‌ زينتهاي‌ دنيا و شهوات‌ دعوت‌ كند.
    و انسان‌ يك‌ قوّة‌ عالي‌ دارد كه‌ مي‌تواند تمام‌ خاطرات‌ شيطاني‌ و نفساني‌ را تبديل‌ به‌ حسنات‌ نموده‌ و تمام‌ آنها را در راه‌ خدا استخدام‌ نمايد؛ و جمع‌ مال‌ و شهوت‌ و جلب‌ زينت‌ براي‌ خدا باشد نه‌ از براي‌ نفس‌.
    و ايضاً از آن‌ قوّه‌، قوّة‌ عالي‌تري‌ دارد كه‌ مي‌تواند تمام‌ آن‌ خاطرات‌ را با خاطرات‌ ملكوتي‌ به‌ خاطرة‌ الهي‌ تبديل‌ نموده‌ و همة‌ آنها را از خدا بداند، و از خدا ببيند، و با غير خدا اصلاً معامله‌ و كاري‌ نداشته‌ باشد.
    ميفرمودند: دعاها و توسّلات‌ خوب‌ است‌، ولي‌ بايد انسان‌ اثر را از خدا بداند و از خدا بخواهد.
    يك‌ روز به‌ يكي‌ از شاگردان‌ سابقه‌دار و علاقمند به‌ خود كه‌ گهگاهي‌ تمرّدهائي‌ مي‌نمود، و اظهار خود رأيي‌ داشت‌، و ميخواست‌ مطلب‌ واقع‌ شده‌اي‌ را از ايشان‌ پنهان‌ كند، با شدّت‌ و تندي‌ فرمودند: چي‌ را از من‌ مخفي‌ ميكني‌؟! ميخواهي‌ فلان‌ مطلب‌ را از آسمان‌ چهارم‌ بكشم‌ پائين‌ و الا´ن‌ جلويت‌ بگذارم‌.
    بالجمله‌، براي‌ مدّت‌ ده‌ روز تمام‌ در اين‌ ميان‌ با ماشين‌ سواري‌ بعضي‌ از رفقاي‌ كاظميني‌ در معيّت‌ حضرت‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ و حاج‌ محمّد علي‌ خَلَف‌زاده‌ به‌ كاظمين‌ و سپس‌ به‌ سامرّاء تشرّف‌ حاصل‌ نموده‌، پس‌ از زيارت‌ اين‌ بقعة‌ مباركه‌ و برگشت‌ به‌ كاظمين‌ عليهما السّلام‌ در كاظمين‌ در منزل‌ همان‌ رفيق‌ و دوست‌ صاحب‌ السّيّاره‌: حاج‌ أبو أحمد عبدالجليل‌ مُحْيي‌ توقّف‌ كرده‌ و ميهمان‌ بوديم‌، و رفقاي‌ بغدادي‌ و كاظميني‌ از جمله‌ جناب‌ آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد هادي‌ تبريزي‌ شبها به‌ خدمت‌ آقا مشرّف‌، و پس‌ از ساعتي‌ استفاده‌ و صرف‌ شام‌ به‌ منزلهاي‌ خود باز مي‌گشتند.

    شرح‌ مجالس‌ حضرت‌ حدّاد و كيفيّت‌ تشرّف‌ ايشان‌ به‌ حرم‌، در مدّت‌ توقّف‌ در كاظمين‌
    در اين‌ ضيافتها كه‌ از انواع‌ أطعمة‌ لذيذه‌ از مرغ‌ و ماهي‌ و غيره‌ با مخلّفات‌ عديده‌ ترتيب‌ داده‌ مي‌شد، حضرت‌ آقا چند لقمه‌اي‌ از جلو خود به‌ نان‌ و برگ‌ فجل‌ (ترب‌ سفيد) اكتفا مي‌نمودند و رفقا هم‌ چون‌ از وضع‌ و حال‌ ايشان‌ مطّلع‌ بودند، ابداً تعارفي‌ نمي‌كردند. و بعد از شام‌ بلافاصله‌ رفقا متفرّق‌ مي‌شدند. ايشان‌ پس‌ از دو سه‌ ساعتي‌ بيدار شده‌ و تا طلوع‌ صبح‌ به‌ خود مشغول‌ بودند؛ و پس‌ از أداءِ فريضه‌، پياده‌ به‌ حرم‌ مشرّف‌ مي‌شدند در حاليكه‌ فاصلة‌ راه‌ تا حرم‌ كم‌ نبود؛ چون‌ منزل‌ آقاي‌ حاج‌ عبدالجليل‌ در اوائل‌ شارع‌ مسجد بَراثا و از نواحي‌ جديده‌ ملحقة‌ به‌ كاظمين‌ بود.
    در اين‌ مجالس‌ و محافل‌ به‌ غير از ذكر خدا و مطالب‌ توحيدي‌ چيزي‌ نبود. و بطور كلّي‌ در تمام‌ مجالس‌ حضرت‌ ايشان‌، سخني‌ از دنيا و اوضاع‌ و كسب‌ و كار نبود؛ آنچه‌ بود توحيد بود و بس‌. پس‌ از اتمام‌ دوران‌ سفر، با همان‌ سيّارة‌ ميزبان‌ به‌ كربلاي‌ معلّي‌ در معيّت‌ ايشان‌ مراجعت‌ حاصل‌ شد.

    جريان‌ حجّ بيت‌ الله‌ الحرام‌ حضرت‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ قَدّس‌ الله‌ سرَّه‌
    باري‌، چون‌ اين‌ سفر بنده‌ پس‌ از سفر بيت‌ الله‌ الحرام‌ ايشان‌ بود، يعني‌ ايشان‌ در ذوالحجّة‌ الحرام‌ 1384 حجّ نموده‌ بودند و بنده‌ در شهر رجب‌ و شعبان‌ 1385 به‌ أعتاب‌ مباركه‌ مشرّف‌ بودم‌؛ لهذا دربارة‌ سفرشان‌ سؤالاتي‌ از طرف‌ حقير بود، و يا اقتراحاً خود ايشان‌ بيان‌ ميفرمودند. از جمله‌ آنكه‌ بنده‌ از ايشان‌ پرسيدم‌: شما با اين‌ حال‌ و وضعي‌ كه‌ داريد بطوريكه‌ بعضي‌ از ضروريّات‌ زندگي‌ فراموش‌ مي‌شود، و حساب‌ و عدد از دست‌ ميرود، و دست‌ راست‌ را از چپ‌ نمي‌شناسيد، چگونه‌ أعمال‌ را انجام‌ داده‌ايد؟! چگونه‌ طواف‌ كرده‌ايد؟! چگونه‌ از حجر الاسود شروع‌ نموده‌، و حساب‌ هفت‌ شوط‌ را داشته‌ايد؟! و هكذا الامر در بقيّة‌ اعمال‌!
    فرمودند: خود به‌ خود برايم‌ معلوم‌ مي‌شد و عملم‌ طبق‌ آن‌ قرار ميگرفت‌. مثلاً در مسجد الحرام‌ كه‌ وارد شديم‌، بدون‌ معرّفي‌ أحدي‌ ركن‌ حجرالاسود را شناختم‌، و دانستم‌ از اينجا بايد طواف‌ نمايم‌. از آنجا شروع‌ نمودم‌، و بدون‌ حساب‌ هفت‌ شوط‌، هر شوط‌ برايم‌ مشخّص‌ بود، و در آخرين‌ شوط‌ خود به‌ خود طواف‌ تمام‌ شد و از مطاف‌ خارج‌ گشتم‌؛ و يا محلّ نماز خلف‌ مقام‌ حضرت‌ ابراهيم‌ علي‌ نبيّنا و آله‌ و عليه‌ السّلام‌، و هكذا الامر في‌السّعْي‌ و التّقصير.
    فرمودند: با جميع‌ رفقا كه‌ در معيّتشان‌ سفر نموده‌ بوديم‌، در مكّة‌ مكرّمه‌ غالب‌ اوقات‌ شبانه‌ روزمان‌ در مسجد الحرام‌ ميگذشت‌، و بسيار طواف‌ و بيت‌ الله‌ الحرام‌ براي‌ من‌ مُعْجِب‌ بود، و از آنجا دل‌ نمي‌كندم‌.

    ورود آية‌ الله‌ زنجاني‌ فَهري‌ در مسجد الخَيف‌، و ملاقات‌ با آقاي‌ حدّاد (قدّه‌)
    مسجد الخَيْف‌ در سرزمين‌ مِنَي‌ هم‌ خيلي‌ عجيب‌ بود، و غالباً اوقات‌ را در أيّامُ التَّشريق‌ در آنجا بسر مي‌برديم‌. و داستان‌ توحيد در تمام‌ مظاهر و اعمال‌ حجّ بسيار ظاهر و قويّ بود، بالاخصّ در مسجد الحرام‌ و مسجد الخَيف‌.
    فرمودند: يك‌ شب‌ كه‌ با رفقا به‌ مسجد الخَيف‌ داخل‌ شديم‌، ديدم‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد احمد زنجاني[66]‌ با جميع‌ رفقاي‌ طهراني‌ و ايراني‌ گرد هم‌ نشسته‌، و ايشان‌ سخت‌ از وضع‌ طهارت‌ و نجاست‌ حجّاج‌ و مَعابر ناراحت‌ است‌، و گويا نيز در وقت‌ دخول‌ به‌ مسجد الخَيف‌ ترشّحي‌ از آن‌ آبها به‌ ايشان‌ شده‌ است‌، و ايشان‌ را چنان‌ متغيّر نموده‌ بود كه‌: خداوندا! بارالها! ميخواهيم‌ دو ركعت‌ نماز با طهارت‌ در مسجد تو بجاي‌ آوريم‌، ببين‌ مگر اين‌ عربها و اين‌ مردم‌ با اين‌ وضع‌ و كيفيّت‌ ميگذارند؟!
    من‌ به‌ او پرخاش‌ كردم‌ و گفتم‌: مريدي‌ از نزد استادش‌، حضور بزرگي‌ رفت‌. آن‌ مرد بزرگ‌ به‌ او گفت‌: ما عَلَّمَكُمْ اُستاذُكُم‌؟! «استاد شما به‌ شما چه‌ چيزي‌ تعليم‌ كرده‌ است‌؟!» مريد گفت‌: عَلَّمَنا اُستاذُنا بِالْتِزامِ الطّاعاتِ و تَركِ الذُّنوبِ! «استاد ما به‌ ما التزام‌ به‌ طاعتهاي‌ خدا و ترك‌ نمودن‌ گناهان‌ را تعليم‌ نموده‌ است‌!»

    بيان‌ حدّاد كه‌: التزام‌ به‌ طاعات‌ و تجنّب‌ از معاصي‌ بدون‌ توجّه‌ به‌ خدا، مجوسيّت‌ محضه‌ است‌
    آن‌ بزرگ‌ گفت‌: تِلْكَ مَجوسيَّةٌ مَحْضَةٌ؛ هَلاّ أمَرَكُمْ بِالتَّبَتُّلِ إلَي‌ اللَهِ وَالتَّوَجُّهِ إلَيْهِ بِرَفْضِ ما سِواهُ؟!
    «اين‌ كارها صرفاً آداب‌ دين‌ مجوس‌ است‌ (زردشتيها كه‌ قائل‌ به‌ دو مبدأ خير و شرّ، و نور و ظلمت‌اند). چرا شما را امر نكرد تا يكسره‌ به‌ سوي‌ خدا برويد، و توجّهتان‌ به‌ وي‌ باشد؛ به‌ فراموش‌ كردن‌ و دور ريختن‌ ماسواي‌ خدا؟!»
    آقا جان‌ من‌! شما چرا دين‌ خدا را عوض‌ مي‌كنيد؟! چرا شريعت‌ را وارد پيچ‌ و خم‌ مي‌نمائيد؟! چرا مردم‌ را از خدا مي‌بُريد و به‌ اعمالشان‌ سوق‌ ميدهيد؟! مگر دين‌ رسول‌ الله‌ دين‌ آسان‌ و راحت‌ نيست‌؟! مگر نفرمود: بُعِثْتُ عَلَي‌ شَرِيعَةٍ سَمْحَةٍ سَهْلَةٍ. «من‌ بر شريعت‌ بدون‌ گير و بند، و شريعت‌ قابل‌ إغماض‌ و گذشت‌، و شريعت‌ آسان‌ مبعوث‌ شده‌ام‌.»؟! مگر رسول‌ خدا و أئمّه‌ نفرموده‌اند: هر چيز، به‌ هر شكل‌ و صورت‌ و در هر زمان‌ و مكان‌ طاهر است‌، مگر آنوقت‌ كه‌ علم‌ يقيني‌ به‌ نجاست‌ آن‌ پيدا كني‌؟!
    شما مطلب‌ را واژگون‌ نموده‌ايد و ميگوئيد: همة‌ چيزها نجس‌ است‌ تا ما علم‌ يقيني‌ به‌ طهارت‌ آن‌ پيدا كنيم‌!
    چرا دست‌ از سر مردم‌ بر نميداريد؟! چرا مردم‌ را با پيغمبرشان‌ و با دين‌ سهل‌ و سَمْحه‌ و آسانشان‌ رها نمي‌كنيد؟! چرا راه‌ توجّه‌ و انقطاع‌ به‌ خدا را مي‌بنديد؟! چرا بر روي‌ باب‌ مفتوح‌ قفل‌ ميزنيد؟!
    همة‌ مردم‌ حجّ مي‌كنند، بايد از ميقات‌ كه‌ احرام‌ مي‌بندند تا وقت‌ تقصير و قرباني‌ كه‌ از احرام‌ بيرون‌ مي‌آيند توجّهشان‌ به‌ خدا باشد. غير از خدا نبينند و نشنوند، و ذهنشان‌ يك‌ لحظه‌ از خدا منقطع‌ نگردد. اعمال‌ و رفتار را نبايد به‌ نظر استقلالي‌ نظر كرد. تكاليفي‌ است‌ از طواف‌ و نماز و غيرهما كه‌ طبعاً انجام‌ داده‌ مي‌شود؛ و در تمام‌ اين‌ اعمال‌ بايد منظور خدا باشد، نه‌ عمل‌. بايد فكر و انديشه‌ به‌ خدا باشد نه‌ به‌ صحّت‌ و بطلان‌ عمل‌. اين‌ همان‌ مجوسيّت‌ محضه‌ است‌ كه‌ خداوند واحد را مختفي‌ نموده‌ و دو خداي‌ عمل‌ خوب‌ و عمل‌ بد را بجاي‌ آن‌ نشانده‌ است‌.
    اين‌ مردم‌ بدبخت‌ را شما از ميقات‌ تا خروج‌ از احرام‌ از خدا جدا مي‌كنيد! از وقت‌ احرام‌ در تشويش‌ مي‌اندازيد كه‌ مبادا ترشّحي‌ به‌ بدنم‌، به‌ احرامم‌ برسد. مبادا شانه‌ام‌ از خانه‌ منحرف‌ شود. مبادا در حال‌ طواف‌ از مطاف‌ بيرون‌ آيم‌. مبادا نمازم‌ باطل‌ باشد. مبادا طواف‌ نِساءَم‌ باطل‌ آيد و تا آخر عمر زن‌ بر خانه‌ام‌ حرام‌ باشد.
    هيچيك‌ از اينها در شريعت‌ نيامده‌ است‌. همين‌ نماز معمولي‌ كه‌ خود مردم‌ ميخوانند درست‌ است‌. طوافشان‌ درست‌ است‌. شما آنها را باطل‌ مي‌كنيد و مُهر بطلان‌ به‌ آنها ميزنيد! و ترشّح‌ همين‌ آبهاي‌ مشكوك‌ را نجس‌ دانسته‌ايد!
    و در اينصورت‌، حجّ مردم‌ بكلّي‌ ضايع‌ شده‌ است‌. يعني‌ حاجي‌ كه‌ بايد از ميقات‌ تا پايان‌ عمل‌ همه‌اش‌ با خدا باشد، و با تقصير و حَلْق‌ از انقطاع‌ به‌ خدا و احرام‌ با خدا بيرون‌ آيد؛ از ابتداي‌ احرام‌ از خدا منصرف‌ مي‌شود، و اين‌ انصراف‌ و تشويش‌ و تزلزل‌ براي‌ او باقي‌ مي‌ماند تا آخر عمل‌؛ وقتي‌ از عمل‌ فارغ‌ شد، اينجا نفس‌ راحتي‌ مي‌كشد و خدا را مي‌يابد.
    تمام‌ احتياط‌هائي‌ كه‌ در اين‌ موارد انجام‌ داده‌ مي‌شود و مستلزم‌ توجّه‌ به‌ نفسِ عمل‌ و غفلت‌ از خداست‌، همه‌اش‌ غلط‌ است‌.
    در شريعت‌ رسول‌ الله‌ و در زمان‌ رسول‌ الله‌ كجا اينگونه‌ احتياط‌ كاريهاي‌ عَسِر و حَرِج‌ آمده‌ است‌؟ اصل‌ اوّلي‌ عدم‌ عُسْر و عدم‌ حَرَج‌ و عدم‌ ضَرر است‌. اصل‌ اوّلي‌ ما در قرآن‌ كريم‌ وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلاً[67] است‌. (يعني‌ يكسره‌ از همه‌ ببُر و به‌ خداوند روي‌ آور.)
    مراد حقيقي‌ از احتياط‌ در «وَ خُذْ بِالاِحْتياطِ في‌ جَميعِ ما تَجِدُ إلَيْهِ سَبيلاً»
    احتياطي‌ را كه‌ مرحوم‌ قاضي‌ قدَّس‌ الله‌ سرَّه‌ در ضمن‌ حديث‌ عنوان‌ بصري‌ دستورالعمل‌ همة‌ شاگردهايش‌ قرار داده‌ بود كه‌: وَ خُذْ بِالاِحْتِيَاطِ فِي‌ جَمِيعِ مَا تَجِدُ إلَيْهِ سَبِيلاً[68] (و در هر جائي‌ كه‌ به‌ سوي‌ احتياط‌ راه‌ يافتي‌ آنرا پيشة‌ خود ساز!) منظور عملي‌ است‌ كه‌ راه‌ انسان‌ را به‌ خدا باز كند، نه‌ آنكه‌ موجب‌ سدّ طريق‌ شود، و راه‌ توجّه‌ و ابتهال‌ و حضور قلب‌ را بگيرد. مقصود عملي‌ است‌ كه‌ براي‌ مؤمن‌ يقين‌ آورد و وي‌ را در ايمان‌ مستحكم‌ كند، نه‌ آنكه‌ او را متزلزل‌ و مشوّش‌ كند، و بيت‌ الله‌ الحرام‌ را در نزد او خانة‌ عقوبت‌ مُجَسّم‌ كند، و حجّ اين‌ خانه‌ را يك‌ عمل‌ جبري‌ اضطراري‌ از ناحية‌ أهرمن‌ شيطاني‌ براي‌ عقوبت‌ جلوه‌ دهد. اين‌ همان‌ مجوسيّت‌ محضه‌ است‌.
    همة‌ غذاهاي‌ مسافران‌ و ميهمانخانه‌ و آشاميدنيهاي‌ آنها حلال‌ و طاهر است‌، همة‌ آبهاي‌ مترشّحه‌ از ناودانها و جويها طاهر است‌ مگر زمان‌ علم‌ به‌ نجاست‌. بنابراين‌ اي‌ آقاي‌ من‌ اينك‌ با اين‌ ترشّحي‌ كه‌ به‌ تو شده‌ است‌ برخيز و نمازت‌ را بجاي‌ آور، و اصلاً تصوّر نجاست‌ و عدم‌ طهارت‌ در خودت‌ منماي‌ كه‌ بدون‌ شكّ از تسويلات‌ شيطان‌ است‌ كه‌ ميخواهد انسان‌ را از فيض‌ عظيم‌ نماز و بيتوته‌ و توجّه‌ و دعا در اين‌ مسجد شريف‌ محروم‌ دارد.

    بيان‌ حضرت‌ حدّاد در حقيقت‌ رَمْي‌ جمرة‌ عقبه‌، و عظمت‌ حضرت‌ زهرا سلام‌ الله‌ عليها
    حضرت‌ آقا فرمودند: رَمْي‌ جَمْرة‌ عَقَبه‌ هم‌ بالاخصّ خيلي‌ براي‌ من‌ جالب‌ بود؛ چون‌ در جمرة‌ اُولي‌ و جَمرة‌ وُسطي‌ انسان‌ رو به‌ قبله‌ مي‌ايستد و رَمي‌ ميكند. يعني‌ با توجّه‌ و استقبال‌ كعبه‌، انسان‌ شيطان‌ را ميزند و ميراند؛ امّا در جَمرة‌ عَقَبه‌ كه‌ بايد انسان‌ پشت‌ به‌ قبله‌ كند و رَمي‌ نمايد، اين‌ چه‌ معني‌ دارد؟! معني‌اش‌ عين‌ توحيد است‌. يعني‌ آن‌ كعبه‌اي‌ را كه‌ من‌ تا بحال‌ با اين‌ نفس‌ خود بدان‌ توجّه‌ مي‌نمودم‌، آنرا اينك‌ پشت‌ سر گذارده‌، و با توجّه‌ به‌ اصل‌ توحيد كه‌ داراي‌ جهت‌ و سمتي‌ نيست‌، و با نفسي‌ كه‌ از آن‌ نفس‌ بيرون‌ آمده‌ و توجّه‌ بدان‌سو را ندارد ميخواهم‌ شيطان‌ را رَمْي‌ كنم‌.
    بنابراين‌ حقيقت‌ اين‌ رمي‌ نيز عوض‌ مي‌شود، و آن‌ رميي‌ است‌ كه‌ از دو رميِ سابق‌، پاكتر و زلال‌تر است‌؛ و شايد سرّ تعدّد رمي‌ها تعدّد حقيقت‌ و واقعيّت‌ آنها باشد نه‌ امر تكراري‌.
    و از جملة‌ حالاتشان‌ در مدينة‌ طيّبه‌ ميفرمودند: بسيار عظمت‌ حضرت‌ زهراء سلام‌ الله‌ عليها مرا در خود فرو برده‌ بود؛ چه‌ در منزل‌ و چه‌ در مسجدالنّبيّ؛ بالاخصّ در مسجد رسول‌ الله‌، به‌ قدري‌ عظمت‌ آن‌ حضرت‌ متجلّي‌ بود كه‌ گويا: تمام‌ مقام‌ نبوّت‌ با تمام‌ خصوصيّاتش‌ و تمام‌ مدارج‌ و معارجش‌ و تمام‌ درجات‌ و مراتبش‌ در آن‌ حضرت‌ متجلّي‌ است‌؛ و آن‌ بَضْعة‌ رسول‌ الله‌، سرّ و حقيقت‌ و جوهرة‌ رسول‌ الله‌ است‌؛ و مانند آن‌ موجودي‌ كه‌ حامل‌ و ضامن‌ آن‌ سرّ باشد و در مقام‌ وحدت‌ عين‌ رسول‌ الله‌ باشد، غير از وي‌ خداوند تعالي‌ موجودي‌ را نيافريده‌ است‌.
    بالجمله‌ حقير در محضرشان‌ زيارت‌ نيمة‌ شعبان‌ را انجام‌ داده‌، و به‌ صوب‌ طهران‌ حركت‌ و روز هجدهم‌ وارد شدم‌. و والده‌ رحمةُ الله‌ علَيها كه‌ مدّت‌ مديد به‌ كسالت‌ قلب‌ و سينه‌ مبتلا بودند، پس‌ از ده‌ روز يعني‌ در بيست‌ و هشتم‌ شهر شعبان‌ المعظّم‌ 1385 از دنيا رحلت‌ نمودند.
    و چون‌ حقير حضرت‌ آقا را در مواقع‌ عديده‌، دعوت‌ به‌ ايران‌ و زيارت‌ حضرت‌ ثامن‌ الحُجج‌ عليه‌ السّلام‌ نموده‌ بودم‌، و در اين‌ سفر نيز تأكيداً لِما سَبَق‌ مطالب‌ سابقه‌ معروض‌ افتاد، حضرت‌ آقا عازم‌ بر مسافرت‌ به‌ ايران‌ مي‌شوند.

    --------------------------------------------------------------------------------
    [1] سورة‌ النّور، آيات‌ 35 ـ 38
    [2] عن أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌، حكمت‌ 147 از نهج‌ البلاغة‌
    [3] سورة‌ الاحزاب‌، آية‌ 23
    [4] مطالب‌ فوق‌ را در روي‌ صفحه‌اي‌ بزرگ‌ بطول‌80 و به‌ عرض‌60 سانتيمتر، جناب‌ صديق‌ ارجمند
    و گرامي‌ آقاي‌ مهندس‌ حاج‌ عبّاس‌ هاديزادة‌ اصفهاني‌ زيد توفيقُه‌، داماد ارشد مرحوم‌ آية‌ الله‌ شيخ‌
    مرتضي‌ مطهّري‌ قدَّس‌ اللهُ روحَه‌، انتخاب‌ و به‌ خطّ زيباي‌ نستعليق‌ كاتب‌ معروف‌ عصر: آقاي‌ عبّاس‌
    أخَوَيْن‌ تحرير، و در قاب‌ شيشه‌اي‌ پشت‌ نماي‌ دو رويه‌ تزيين‌، و از محلّ اقامتشان‌ طهران‌ براي‌ حقير به‌
    مشهد مقدّس‌ به‌ مناسبت‌ تعزيت‌ و تسليت‌ در رحلت‌ استاد بزرگوار ارسال‌ نموده‌اند.

    [5] ـ اين‌ ابيات‌ از أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ است‌ كه‌ در پايان‌ خطبة‌ غرّاي‌ خود دربارة‌ توحيد ذات‌
    اقدس‌ حقّ تعالي‌ و صفات‌ و أسماءِ او ايراد فرموده‌اند، در جواب‌ ذِعْلَب‌ كه‌ عرض‌ كرد:
    يا أميرَالْمُؤْمِنينَ! هَلْ رَأيْتَ رَبَّكَ ؟!
    فَقالَ: وَيْلَكَ يا ذِعْلِبُ! ما كُنْتُ أعْبُدُ رَبًّا لَمْ أرَهُ.
    خطبه‌ مفصّل‌ است‌. مجلسي‌ در «بحار الانوار» در ج‌4 از طبع‌ حروفي‌ حيدري‌، در كتاب‌ التّوحيد،
    باب‌4 از ابواب‌ جوامع‌ التّوحيد، حديث‌34، ص304 تا ص306 از «توحيد» صدوق‌ با سند متّصل‌ خود
    آورده‌ است‌. ودر خاتمه‌اش‌ وارد است‌ كه‌: ذعلب‌ از صولت‌ اين‌ كلام‌ بيهوش‌ شد و سپس‌ إفاقه‌ يافت‌ و
    گفت‌: من‌ چنين‌ گفتاري‌ را نشنيده‌ام‌ و ديگر مثل‌ آنرا نخواهم‌ شنيد.
    حضرت‌ استاد علاّمة‌ طباطبائي‌ قدَّس‌ الله‌ سرَّه‌ در تعليقة‌ خود بر «بحار الانوار» در اينجا فرموده‌اند:
    اين‌ اشعار بهترين‌ دليل‌ است‌ بر آنكه‌ خلقت‌ عالم‌ از اوّلش‌ منقطع‌ نيست‌ بلكه‌ پيوسته‌ خلقت‌ در كار بوده‌
    است‌ همچنانكه‌ خلقت‌ از آخرش‌ منقطع‌ نيست‌ و پيوسته‌ در كار خواهد بود.
    [6] ‍"مثنوي" طبع آقا ميرزا محمود، ص1، سطر 3 و 4
    [7] سَمَر يعني افسانه.(تعليقه)
    [8] از أدعية‌ «صحيفة‌ ثانية‌ علويّه‌» طبع‌ سنگي‌، ص‌ 75: و كان‌ مِن‌ دُعا´ئِهِ عَليه‌ السَّلام‌ عِند كُلِّ نازلةٍ
    أو شِدّةٍ.
    [9] صلوات‌ معروفة‌ خواجه‌ نصيرالدّين‌ طوسي‌ (ره‌)
    [10] الطَّخْوآء و الطَّخيآء مِن‌ اللَيالي‌: المُظلِمةُ.
    [11] «ديوان‌ خواجه‌ حافظ‌» تصحيح‌ پژمان‌، ص‌ 5، غزل‌ شمارة‌ 9
    [12] در تعليقة‌ «مثنوي‌» گويد: لَوْ أنزَلْنا اشاره‌ به‌ آية‌ واقعة‌ در سورة‌ مجادله‌ است‌ كه‌: لَوْ أَنزَلْنَا هَـ'ذَا
    الْقُرْءَانَ عَلَي‌' جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ و خَـ'شِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيَةِ اللَهِ. يعني‌ «اگر اين‌ قرآن‌ مجيد را بر كوهي‌
    ميفرستاديم‌، ميديديم‌ ] ميديدي‌ [ او را ترسنده‌ و شكافته‌ شده‌ از بيم‌ خدا؛ اينست‌ مَثلها كه‌ ميزنيم‌.»
    أقول‌: بلكه‌ اين‌ آية‌ 21، از سورة‌ 59: حشر است‌.
    [13] «مثنوي‌» طبع‌ سنگي‌ آقا ميرزا محمود، ص‌ 116، المجلّد الثّاني‌، سطر 8 تا 12
    [14] چقدر مناسب‌ حال‌ من‌ سرگشتة‌ خستة‌ رنج‌ ديده‌ بود در ساليان‌ متمادي‌ با وصول‌ به‌ اين‌ كانون‌
    حيات‌ و مركز عشق‌ حضرت‌ سرمدي‌، اين‌ غزل‌ خواجه‌ رضوانُ الله‌ عليه‌:
    هر چند پير و خسته‌ دل‌ و ناتوان‌ شدم‌ هر گه‌ كه‌ ياد روي‌ تو كردم‌ جوان‌ شدم‌
    شكر خدا كه‌ هر چه‌ طلب‌ كردم‌ از خدا بر منتهاي‌ مطلب‌ خود كامران‌ شدم‌
    در شاهراهِ دولت‌ سرمَد به‌ تخت‌ بخت‌ با جام‌ مي‌ به‌ كام‌ دل‌ دوستان‌ شدم‌
    اي‌ گلبن‌ جوان‌ برِ دولت‌ بخور كه‌ من‌ در ساية‌ تو بلبل‌ باغ‌ جهان‌ شدم‌
    از آن‌ زمان‌ كه‌ فتنة‌ چشمت‌ به‌ من‌ رسيد ايمن‌ ز شرّ فتنة‌ آخِر زمان‌ شدم‌
    اوّل‌ ز حرف‌ لوح‌ وجودم‌ خبر نبود در مكتب‌ غم‌ تو چنين‌ نكته‌دان‌ شدم‌
    آن‌ روز بر دلم‌ درِ معني‌ گشوده‌ شد كز ساكنان‌ درگه‌ پير مغان‌ شدم‌
    قسمت‌ حوالتم‌ به‌ خرابات‌ ميكند هر چند كاينچنين‌ شدم‌ و آنچنان‌ شدم‌
    من‌ پير سال‌ و ماه‌ نيم‌ يار بي‌وفاست‌ بر من‌ چو عمر ميگذرد پير از آن‌ شدم‌
    دوشم‌ نُويد داد عنايت‌ كه‌ حافظا بازآ كه‌ من‌ به‌ عفو گناهت‌ ضِمان‌ شدم‌
    («ديوان‌ حافظ‌ شيرازي‌» طبع‌ پژمان‌ ص‌ 150 و 151، غزل‌ 335 )
    [15] ولي‌ اكنون‌ بواسطة‌ توسعة‌ شارع‌ عبّاسيّه‌ كه‌ مقداري‌ از مسجد از جمله‌ آن‌ اطاق‌ و پلّه‌ها را از
    ميان‌ برده‌ است‌، اثري‌ از آن‌ موجود نمي‌باشد.
    [16] بدينجهت‌ حسينيّة‌ سيّار مي‌ناميدند كه‌: چون‌ ايشان‌ پشت‌ فرمان‌ ماشين‌ مي‌نشست‌ شروع‌ ميكرد
    بخواندن‌ اشعار عربي‌ حِسْچِه‌ كه‌ در نوحه‌ خوانيها بكار ميرفت‌، و دربارة‌ شهادت‌ حضرت‌ سيّد الشّهداء
    عليه‌ السّلام‌ چنان‌ ميگريست‌ و مي‌سوخت‌ كه‌ همة‌ جالسين‌ سيّاره‌ را به‌ گريه‌ در مي‌آورد.
    [17]تحقيقي‌ دربارة‌ حضرت‌ حمزه‌ و جاسم‌
    حمزه‌ عليه‌ السّلام‌ با پنج‌ واسطه‌ نسبش‌ به‌ حضرت‌ أباالفضل‌ العبّاس‌ عليه‌ السّلام‌ ميرسد: أبويَعْلي‌ حَمزةُ
    بنُ قاسمِ بنِ عليِّ بنِ حمزةِ الاكبَرِ بنِ الحسنِ بنِ عبيدالله‌ بنِ عبّاسِ بنِ عليِّ بنِ أبي‌طالبٍ أميرِالمؤمنينَ
    عَليه‌ السّلام‌. مرحوم‌ محدّث‌ قمّي‌ در «منتهي‌ الاْ´مال‌» طبع‌ حروفي‌ مؤسّسة‌ انتشارات‌ هجرت‌ در ج‌ 1،
    ص‌ 357 تا ص‌ 359 در احوال‌ اولاد حضرت‌ أباالفضل‌ عليه‌ السّلام‌ احوالات‌ او را ذكر نموده‌ است‌.
    از جمله‌ گويد:
    ‎ وي‌ ثقه‌ و جليل‌ القدر بوده‌ و شيخ‌ نجاشي‌ و ديگران‌ او را ذكر كرده‌اند و قبرش‌ در نزديكي‌ حِلّه‌ است‌.
    و شيخ‌ نجاشي‌ در «رجال‌» فرموده‌: حمزة‌ بن‌ قاسم‌ بن‌ عليّ بن‌ حمزة‌ بن‌ حسن‌ ابن‌ عبيدالله‌ بن‌ عبّاس‌
    بن‌ عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ عليه‌ السّلام‌ أبويَعلي‌ ثقة‌ جليل‌ القدر است‌ از اصحاب‌ ما؛ حديث‌ بسيار روايت‌
    ميكرده‌؛ او را كتابي‌ است‌ در ذكر كسانيكه‌ روايت‌ كرده‌اند از جعفر بن‌ محمّد عليه‌ السّلام‌ از مردان‌. و
    از كلمات‌ علماء و اساتيد معلوم‌ مي‌شود كه‌: از علماي‌ غيبت‌ صغري‌ معاصر والد صدوق‌ عليّ بن‌
    بابويه‌ است‌ رضوانُ الله‌ عَليهم‌ أجمعين‌. و جدّ او حمزة‌ بن‌ الحسن‌ بن‌ عبيدالله‌ بن‌ عبّاس‌ مُكَنَّي‌ به‌
    أبوالقاسم‌ است‌ و شبيه‌ بوده‌ به‌ حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌السّلام‌ و او همانست‌ كه‌ مأمون‌ نوشت‌ بخطّ
    خود كه‌ عطا شود به‌ حمزة‌ بن‌ حسن‌ شبيه‌ به‌ أميرالمؤمنين‌ عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ عليه‌ السّلام‌ صدهزار
    درهم‌. ولي‌ از مكاشفه‌اي‌ كه‌ آية‌ الله‌ آقا سيّد مهدي‌ قزويني‌ طاب‌ ثراه‌ از والد خودش‌ نقل‌ كرده‌ و حاجي‌
    نوري‌ در «نجم‌ ثاقب‌» روايت‌ كرده‌ است‌ معلوم‌ مي‌شود كه‌ سيّد مزبور بنا بر آن‌ نهاده‌ است‌ كه‌ حمزه‌
    واقع‌ در حلّه‌ را حمزة‌ بن‌ موسي‌ بن‌ جعفر عليهما السّلام‌ بداند و امامزاده‌ حمزه‌اي‌ را كه‌ جانب‌ مقدّم‌
    قبر حضرت‌ عبدالعظيم‌ عليه‌ السّلام‌ است‌ او را حمزة‌ بن‌ قاسم‌ بن‌ عليّ بن‌ حمزة‌ ابن‌ حسن‌ بن‌ عبيدالله‌
    بن‌ عبّاس‌ بداند؛ والله‌ العالم‌.
    [18] جاسم‌، لفظ‌ قاسم‌ است‌ به‌ لغت‌ عربي‌ شكستة‌ حسچه‌. و او فرزند بلافصل‌ حضرت‌ امام‌ موسي‌ بن‌
    جعفر عليهما السّلام‌ است‌. محدّث‌ قمّي‌ در ترجمة‌ احوال‌ او در «منتهي‌ الا´مال‌» ج‌ 2، ص‌ 414 و 415
    از طبع‌ هجرت‌ در احوال‌ اولاد حضرت‌ موسي‌ بن‌ جعفر عليه‌ السّلام‌ اينطور آورده‌ است‌:
    ‎ و امّا قاسم‌ بن‌ موسي‌ بن‌ جعفر عليه‌ السّلام‌، پس‌ سيّدي‌ جليل‌ القدر بوده‌ و كافي‌ است‌ در جلالت‌ شأن‌
    او آن‌ خبري‌ كه‌ ثقة‌ الاءسلام‌ كليني‌ در «كافي‌» در باب‌ اشاره‌ و نصّ بر حضرت‌ رضا عليه‌ السّلام‌ نقل‌
    كرده‌ از يزيد بن‌ سَليط‌ از حضرت‌ كاظم‌ عليه‌ السّلام‌ در راه‌ مكّه‌؛ و در آن‌ خبر مذكور است‌ كه‌
    آنحضرت‌ به‌ او فرمود: خبر دهم‌ تو را اي‌ أبا عُماره‌! بيرون‌ آمدم‌ از منزلم‌ پس‌ وصيّ قرار دادم‌ پسرم‌
    فلان‌ را يعني‌ جناب‌ امام‌ رضا عليه‌ السّلام‌ را، و شريك‌ كردم‌ با او پسران‌ خود را در ظاهر و وصيّت‌
    كردم‌ با او در باطن‌ پس‌ اراده‌ كردم‌ تنها او را. و اگر امر راجع‌ به‌ سوي‌ من‌ بود هر آينه‌ قرار ميدادم‌
    امامت‌ را در قاسم‌ پسرم‌ بجهت‌ محبّت‌ من‌ به‌ او و مهرباني‌ من‌ بر او؛ ولكن‌ اين‌ امر راجع‌ به‌ سوي‌
    خداوند عزّ وجلّ است‌، قرار ميدهد آنرا هرجا كه‌ ميخواهد ـ الخ‌.
    و نيز كليني‌ روايت‌ كرده‌ كه‌ يكي‌ از فرزندان‌ امام‌ موسي‌ عليه‌ السّلام‌ را حالت‌ موت‌ روي‌ داد و آن‌
    حضرت‌ به‌ قاسم‌ فرمود كه‌ اي‌ پسرجان‌ من‌ بر خيز و در بالين‌ برادرت‌ سورة‌ والصّآفّات‌ بخوان‌! قاسم‌
    شروع‌ كرد بخواندن‌ آن‌ سورة‌ مباركه‌ تا رسيد به‌ آية‌ مباركة‌: أَ هُمْ أَشَدُّ خَلْقًا أَم‌ مَنْ خَلَقْنَا كه‌ برادرش‌ از
    سكرات‌ موت‌ راحت‌ شد و جان‌ تسليم‌ كرد. و از ملاحظة‌ اين‌ دو خبر معلوم‌ مي‌شود كثرت‌ عنايت‌
    حضرت‌ امام‌ موسي‌ عليه‌ السّلام‌ به‌ قاسم‌.
    و قبر قاسم‌ در هشت‌ فرسخي‌ حلّه‌ است‌ و مزار شريفش‌ زيارتگاه‌ عامّة‌ خلق‌ است‌ و علماء و أخيار به‌
    زيارت‌ او عنايتي‌ دارند. و سيّد ابن‌ طاووس‌ ترغيب‌ به‌ زيارت‌ او نموده‌ است‌. و صاحب‌ «عمدة‌
    الطّالب‌» گفته‌ كه‌: قاسم‌ عقب‌ نياورده‌.
    [19] و همين‌ مراد و مُفاد را ميرساند بيت‌ ابن‌ فارض‌ عارف‌ شهير مصري‌:
    ما لِلنَّوَي‌ ذَنبٌ و مَن‌ أهْوَي‌ مَعي‌ إن‌ غابَ عَن‌ إنسانِ عَيني‌ فهْوَ في‌
    «در صورتيكه‌ محبوب‌ من‌ با من‌ باشد، دوري‌ گناهي‌ ندارد؛ چرا كه‌ اگر از مردمك‌ چشمم‌ غائب‌ باشد، در درونم‌ حاضر است‌.» («ديوان‌ ابن‌ فارض‌» طبع‌ بيروت‌ سنة‌ 1384، ص‌ 155 )
    [20] اين‌ فقره‌ از آية‌ مباركه‌، در دو جاي‌ قرآن‌ است‌:
    اوّل‌: آية‌ 44، از سورة‌ 68: القلم‌: فَذَرْنِي‌ وَ مَن‌ يُكَذِّبُ بِهَـ'ذَا الْحَدِيثِ سَنَسْتَدْرِجُهُم‌ مِنْ حَيْثُ لاَ يَعْلَمُونَ. «پس‌ واگذار مرا با آن‌ كسيكه‌ بدين‌ كلام‌ تكذيب‌ مي‌نمايد! ما رفته‌ رفته‌ بدون‌ آنكه‌ خودشان‌ بفهمند، آنانرا از درجات‌ پائين‌ ميبريم‌.»
    دوّم‌: آية‌ 182، از سورة‌ 7: الاعراف‌: وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِـَايَـ'تِنَا سَنَسْتَدْرِجُهُم‌ مِنْ حَيْثُ لاَيَعْلَمُونَ. «و كسانيكه‌ به‌ آيات‌ ما تكذيب‌ كنند، ما ايشان‌ را كم‌كم‌ بدون‌ آنكه‌ خودشان‌ دريابند از درجات‌ فرود مي‌آوريم‌.»
    [21] ايشان‌ در اثر فشار و شدّت‌ عشق‌ و شوق‌ وافر به‌ لقاي‌ حضرت‌ حقّ متعال‌ و سپس‌ درخواست‌ و طلب‌ فناي‌ در ذات‌ احديّت‌ و نداشتن‌ راهنما و استاد و رهبر، چون‌ به‌ نظريّة‌ خود عمل‌ ميكرده‌اند دچار كسالت‌ قلب‌ شدند و چون‌ خودشان‌ طبيب‌ قديمي‌ بودند، پيوسته‌ از گياهان‌ و عقاقير مفيد و مروّح‌ قلب‌ استفاده‌ مي‌نمودند.
    يكسال‌ مانده‌ به‌ آخر عمر شريفشان‌ براي‌ مدّت‌ يك‌ ماه‌ به‌ طهران‌ آمدند و به‌ حقير فرمودند تا برايشان‌ از دكتر اردشير نهاوندي‌ كه‌ متخصّص‌ قلب‌ بود وقت‌ گرفتم‌. چون‌ ايشان‌ را تحت‌ معاينة‌ دقيق‌ خود قرار داد، از جمله‌ گفت‌: اين‌ قلب‌ بيست‌ سال‌ است‌ كه‌ در تحت‌ فشار شديد عشق‌ واقع‌ است‌. آيا شما خاطر خواه‌ بوده‌ايد ؟! فرمودند: بلي‌! پس‌ از آنكه‌ بيرون‌ آمديم‌ به‌ حقير فرمودند: عجب‌ دكتر دقيق‌ و با فهمي‌ است‌! او درست‌ تشخيص‌ داد؛ امّا فهم‌ آنكه‌ اين‌ خاطر خواهي‌ براي‌ چه‌ موردي‌ بوده‌ است‌، در حيطة‌ علم‌ او نيست‌.
    ما كراراً روزهاي‌ جمعه‌ كه‌ در همدان‌ بوديم‌ و با ايشان‌ به‌ حمّام‌ ميرفتيم‌ براي‌ غسل‌ جمعه‌ و تنظيف‌ (البتّه‌ حمّامهاي‌ عمومي‌) بدن‌ ايشان‌ بقدري‌ ضعيف‌ و نحيف‌ بود كه‌ جز استخوان‌ چيز ديگري‌ نبود. و چون‌ قامتشان‌ بلند بود، حقّاً اين‌ سر بر روي‌ قفسة‌ سينه‌ سنگيني‌ مي‌نمود، و دو پايشان‌ مانند چوبهاي‌ باريكي‌ بود كه‌ به‌ هم‌ پيوسته‌اند. استخوانهاي‌ منحني‌ سينه‌شان‌ يكايك‌ قابل‌ شمارش‌ بود. رحمةُ اللَه‌ عليه‌ رَحمةً واسعةً.
    [22]در «أقرب‌ الموارد» آورده‌ است‌: ‎ راضَ المُهرَ (ن‌) يَروضُه‌ رَوْضًا و رياضةً و رياضًا: ذَلَّلهُ و جَعله‌ مسخَّرًا مُطيعًا و عَلَّمهُ السَّيرَ، فهو رآئضٌ، ج‌: راضةٌ و رُوّاضٌ و رآئضون‌. و المُهر مَروضٌ. و منه‌: راضَ الشّاعرُ القوافيَ الصَّعبةَ، أي‌ ذَلَّلها. و ـ الدُّرَّ رياضةً: ثَقَبهُ.
    [23] «نهج‌ البلاغة‌» رسالة‌ 45؛ و از طبع‌ مصر با تعليقة‌ شيخ‌ محمّد عبده‌، ج‌ 2، ص‌ 74
    [24] آية‌ 45، از سورة‌ 39: الزّمر
    [25]آية‌ 46، از سورة‌ 17: الاءسرآء
    [26] آية‌ 12، از سورة‌ 40: غافر
    [27] «الاءمامة‌ و السّياسة‌» ابن‌ قتيبة‌ دينوري‌، طبع‌ ثالث‌ ـ مصر (سنة‌ 1382 ) ج‌ 1، ص‌ 12
    [28] «صبر كردم‌ در حاليكه‌ در چشم‌ من‌ خار خليده‌ بود، و در گلوي‌ من‌ استخوان‌ گير كرده‌ بود.» از «نهج‌ البلاغة‌» خطبة‌ 3؛ و از طبع‌ مصر با شرح‌ شيخ‌ محمّد عبده‌، ج‌ 1، ص‌ 31
    [29] آية‌ 16 و 15، از سورة‌ 18: الكهف‌
    [30] آية‌ 16 و 15، از سورة‌ 18: الكهف‌
    [31] ـ چون‌ جناب‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد مرتضي‌ عسكري‌ دامتْ بركاتُه‌ نوادة‌ دختري‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ آقا ميرزا محمّد طهراني‌ مقيم‌ سامرّاء بوده‌اند، و مرحومه‌ جدّة‌ پدري‌ ما يعني‌ والدة‌ پدر، مسمّاة‌ به‌ بي‌بي‌ شهربانو خواهر آقا ميرزا محمّد بوده‌اند بنابراين‌ علاّمة‌ عسكري‌ نوة‌ دائي‌ پدر ما مي‌باشند.
    [32] ـ كرّادة‌ شرقيّه‌ در مشرق‌ دجله‌ است‌ و كرّادة‌ مريم‌ در مغرب‌ آن‌.
    [33] ـ آية‌ 26 و 27، از سورة‌ 55: الرّحمن‌
    [34] ـ مسبّحات‌ عبارت‌ است‌ از پنج‌ سوره‌: الحَديد، الحَشْر، الصَّفّ، الجُمُعَة‌، التَّغابن‌.
    [35] ـ رمز موتوا، اشارت‌ به‌ حديث‌ نبوي‌ است‌ كه‌ فرموده‌اند: موتوا قَبْلَ أنْ تَموتوا. يعني‌ «بميريد پيش‌ از آنكه‌ به‌ موت‌ طبيعي‌ بميريد.» يعني‌ موت‌ اختياري‌ گزينيد تا حالت‌ مردگان‌ نبينيد ! (تعليقه‌)
    [36] صيت‌: آوازه‌.
    [37] صوت‌: صدا. قُنُق‌ (به‌ تركي‌)
    [38] قُنُق‌ (به‌ تركي‌) ميهمان‌
    [39] أنطاكيّه‌: نام‌ شهري‌ است‌.
    [40] امتهان‌: خواري‌. (تعليقه‌)
    [41] لالَنگ‌: نانْ پاره‌ و طعامهائي‌ كه‌ گدايان‌ از مهمانيها و سفره‌ها جمع‌ نمايند.
    [42] ـ عُمْيان‌ بمعني‌ كوران‌، جمع‌ أعمي‌ مي‌باشد؛ ولي‌ در اين‌ شعر بمعني‌ كور آمده‌ است‌؛ چنانچه‌ در «لغت‌نامة‌ دهخدا» پس‌ از آنكه‌ عُميان‌ را به‌ كوران‌ و نابينايان‌ معني‌ نموده‌ است‌، بعنوان‌ معناي‌ دوّم‌، كور و نابينا را ذكر كرده‌ و همين‌ بيت‌ «مثنوي‌» را شاهد آورده‌ است‌ و در تعليقه‌ گويد: ظاهراً اين‌ كلمه‌ كه‌ در عربي‌ جمع‌ است‌ مانند بسياري‌ از كلمات‌ ديگر از قبيل‌ طلبه‌، حور و... در فارسي‌ به‌ معني‌ مفرد بكار رفته‌ است‌. (م‌)
    [43] چاش‌: خرمن‌.
    [44] اشتلم‌: تندي‌ و غلبه‌ و زور كردن‌.
    [45]ـ يعني‌ حقيقت‌ قمر و ماه‌ آسماني‌ يك‌ چيز بيش‌ نيست‌، امّا چشم‌ حسّ كه‌ افسرده‌ و ناتوان‌ است‌ صورت‌ آنرا در آب‌ و آينه‌ يك‌ چيز ثابت‌ و مستقرّي‌ مي‌بيند؛ امّا تو كه‌ داراي‌ عقل‌ و ادراك‌ هستي‌ حقيقت‌ قمر را كه‌ ستارة‌ سيّار و متحرّكي‌ است‌ و داراي‌ منازل‌ و أشكال‌ مختلف‌ است‌ مشاهده‌ مي‌نمائي‌ !
    [46] عِذاب‌: جمع‌ عَذْب‌ به‌ معني‌ آب‌ گوارا.
    [47] «مثنوي‌ معنوي‌» ملاّي‌ رومي‌، جلد ششم‌، از طبع‌ آقا ميرزا محمود، ص‌ 570 و 571؛ و از طبع‌ ميرخاني‌ ص‌ 550 تا ص‌ 552
    [48] «معاني‌ الاخبار» باب‌ مَعني‌ المَوت‌، حديث‌ 3، ص‌ 288 و 289؛ و «معادشناسي‌» از دورة‌ علوم‌ و معارف‌ اسلام‌، ج‌ 1، مجلس‌ سوّم‌، آخر مجلس‌
    [49] أبو عمشه‌ در نزد عرب‌ كنية‌ كسي‌ مي‌باشد كه‌ اسمش‌ حسين‌ است‌ و ازدواج‌ كرده‌ ودختر آورده‌ است‌ وليكن‌ پسر ندارد. شغل‌ أبوعمشة‌ ما تعمير اسلحة‌ گرم‌ بوده‌ است‌ مثل‌ تفنگ‌. او غالباً در سفر بود و به‌ قُراء و قصبات‌ ميرفت‌ و در هر دهي‌ چند روز مي‌ماند و اسلحه‌هايشان‌ را تعمير مي‌نمود، و پس‌ از آن‌ به‌ دهِ ديگر.
    [50] صدر آية‌ 34، از سورة‌ 3: ءَال‌ عمران‌
    [51] كيفيّت‌ ارتحال‌ مرحوم‌ آقا سيّد حسن‌ مسقطي‌، و رسيدن‌ خبر آن‌ به‌ مرحوم‌ قاضي‌
    حضرت‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد محمّد حسن‌ قاضي‌ أدامَ الله‌ ايّام‌ بركاته‌ آقازادة‌ مرحوم‌ قاضي‌ أعلي‌ اللهُ درجتَه‌ فرمودند: خبر رحلت‌ مرحوم‌ مسقطي‌ را به‌ آقا سيّد أبوالحسن‌ اصفهاني‌ تلگراف‌ نموده‌ بودند، وايشان‌ هم‌ پيام‌ رحلت‌ را توسّط‌ واسطه‌اي‌ به‌ مرحوم‌ قاضي‌ كه‌ در مدرسة‌ هندي‌ حجره‌ داشتند اعلام‌ كردند. من‌ داخل‌ صحن‌ مدرسه‌ بودم‌ و علاّمه‌ آقاي‌ سيّد محمّد حسين‌ طباطبائي‌ و ا´قا شيخ‌ محمّد تقي‌ آملي‌ و غيرهما از شاگردان‌ مرحوم‌ قاضي‌نيز در صحن‌ بودند. هيچيك‌ از آنها جرأت‌ ننمود خبر ارتحال‌ مسقطي‌ را به‌ حجرة‌ بالا به‌ مرحوم‌ قاضي‌ برساند. زيرا ميدانستند اين‌ خبر براي‌ مرحوم‌ قاضي‌ با آن‌ فرط‌ علاقه‌ به‌ مسقطي‌ غير قابل‌ تحمّل‌ است‌. لهذا حضرت‌ آقاي‌ حدّاد را اختيار نمودند كه‌ وي‌ اين‌ خبر را برساند. و چون‌ آقاي‌ حدّاد اين‌ خبر را رسانيد، مرحوم‌ قاضي‌ فرمودند: ميدانم‌!
    [52] از خطبة‌ 191 «نهج‌ البلاغة‌» خطبة‌ همّام‌؛ و از طبع‌ مصر با تعليقة‌ شيخ‌ محمّد عبده‌، ج‌ 1، ص‌ 396 و 397
    لزوم‌ تدريس‌ اخلاق‌ و عرفان‌ و فلسفه‌ و تفسير در حوزه‌هاي‌ علميّة‌ شيعه‌
    [53] در حوزه‌هاي‌ علميّة‌ شيعه‌ و معتزله‌، بحث‌ حكمت‌ و فلسفه‌ دارج‌ و رائج‌ بود؛ به‌ خلاف‌ أشاعره‌ كه‌ بحث‌ در مطالب‌ عقليّه‌ نمي‌كردند. فلهذا متكلّمين‌ شيعه‌ در طيّ بيش‌ از هزار سال‌ هميشه‌ مظفّر و پيروز بوده‌اند و علماء و فقهائي‌ را همچون‌ هِشام‌ بن‌ حَكَم‌ و سيّد مرتضي‌ و شيخ‌ مفيد و خواجه‌ نصيرالدّين‌ طوسي‌ و علاّمة‌ حلّي‌ و ميرداماد و ملاّ صدراي‌ شيرازي‌ و قاضي‌ نورالله‌ شوشتري‌ و اخيراً سيّد مهدي‌ بحرالعلوم‌ و آخوند ملاّ محمّد كاظم‌ خراساني‌ و حاج‌ ميرزا محمّد حسن‌ آشتياني‌ و فرزندش‌ حاج‌ ميرزا احمد آشتياني‌ و حاج‌ ميرزا مهدي‌ آشتياني‌ و آخوند ملاّ حسينقلي‌ همداني‌ و آقاي‌ آقا سيّد احمد كربلائي‌ طهراني‌ و حاج‌ ميرزا محمّد حسين‌ نائيني‌ و حاج‌ شيخ‌ محمّد حسين‌ آل‌ كاشف‌ الغطاء و حاج‌ شيخ‌ محمّد حسين‌ اصفهاني‌ كمپاني‌ و حاج‌ ملاّ مهدي‌ نراقي‌ و حاج‌ ميرزا محمّد حسن‌ شيرازي‌ و آقا شيخ‌ محمّد باقر اصطهباناتي‌ و آقا شيخ‌ احمد شيرازي‌ و حاج‌ ميرزا فتح‌ الله‌ مشهور به‌ شيخ‌ الشّريعة‌ اصفهاني‌ و حاج‌ سيّد احمد خونساري‌ و حاج‌ شيخ‌ محمّد علي‌ شاه‌آبادي‌ و شاگرد مبرّزش‌ رهبر كبير فقيد انقلاب‌ اسلامي‌ آية‌ الله‌ حاج‌ آقا روح‌ الله‌ خميني‌ و حاج‌ ميرزا ابوالحسن‌ رفيعي‌ قزويني‌ و آقا سيّد حسين‌ بادكوبه‌اي‌ و شاگردانش‌ استادنا الاكرم‌ علاّمة‌ طباطبائي‌ و برادرشان‌ حاج‌ سيّد محمّد حسن‌ الهي‌ تبريزي‌ و غيرهم‌ ممّا لايمكن‌ حَصرُهم‌ و عَدُّهم‌ بيرون‌ داده‌اند؛ و پاسدار و حافظ‌ دين‌ و قرآن‌ و شريعت‌ سيّد المرسلين‌ و ائمّة‌ طاهرين‌ بوده‌اند. روي‌ اين‌ اساس‌، بحث‌ تفسيري‌ قرآن‌ كريم‌ و تدريس‌ حكمت‌ و فلسفه‌ و علوم‌ عقليّه‌ و حوزه‌هاي‌ عرفان‌ و اخلاق‌ از لوازم‌ لاتنفكّ اين‌ حوزه‌هاي‌ فقهيّه‌ به‌ شمار مي‌آمد.
    شبي‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ آقا سيّد عبدالهادي‌ شيرازي‌ در مجلس‌ خلوت‌ تأسّف‌ ميخورد كه‌: چون‌ من‌ براي‌ تحصيل‌ وارد نجف‌ اشرف‌ شدم‌، دوازده‌ حوزة‌ رسمي‌ تدريس‌ اخلاق‌ و عرفان‌ وجود داشت‌؛ و الا´ن‌ يكي‌ هم‌ وجود ندارد.
    باري‌ اين‌ حوزه‌ها گرم‌ ابحاث‌ قرآني‌ و تفسيري‌ و اخلاقي‌ و عرفاني‌ و حكمي‌ و فلسفي‌ بودند درست‌ تا انقلاب‌ مشروطيّت‌؛ در اينحال‌ استعمار كافر سعي‌ كرد تا اوّلاً نجف‌ را از پايگاه‌ علمي‌ و فقهي‌ بودن‌ بيندازد و حوزه‌ها را متفرّقاً به‌ جاهاي‌ ديگر نقل‌ دهد. و ثانياً تدريس‌ قرآن‌ و تفسير و علوم‌ عقليّه‌ و فلسفيّه‌ را از حوزه‌هاي‌ شيعه‌ براندازد تا علماي‌ آنان‌ را همچون‌ اشاعره‌ از عامّه‌ و أخباريّون‌ و حشويّون‌ ظاهرگرا و بدون‌ مغز و محتوا بنمايد، تا در برابر آنان‌ كسي‌ نايستد و قيام‌ نكند و قدرت‌ بحث‌ و تفكير و مسائل‌ عقليّه‌ و علميّه‌ در حوزه‌ها پائين‌ آيد. و با نقشه‌ها و دسيسه‌هاي‌ مزوّرانه‌ فائق‌ شد؛ تا امروزه‌ در نجف‌ اشرف‌ بحث‌ تفسير و قرآن‌ و حكمت‌ و فلسفه‌ و عرفان‌ بكلّي‌ از بيخ‌ ريشه‌ كن‌ شده‌ است‌ و علماي‌ أعلام‌ و فضلاي‌ عظام‌ تدريس‌ آنها را ماية‌ پستي‌ و حقارت‌ ميدانند و ننگ‌ تلقّي‌ مي‌كنند.
    مرحوم‌ آية‌ الله‌ شيخ‌ مرتضي‌ مطهّري‌ از قول‌ حضرت‌ آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد رضي‌ شيرازي‌ دامت‌ بركاته‌ براي‌ حقير نقل‌ نمود كه‌: در يكي‌ از سفرهاي‌ اخير به‌ عتبات‌ عاليات‌ به‌ يكي‌ از مراجع‌ عظام‌ مشهور و معروف‌ گفتم‌: چرا شما درس‌ تفسير را در حوزه‌ شروع‌ نمي‌كنيد ؟! گفت‌: با موقعيّت‌ و وضعيّت‌ فعلي‌ ما امكان‌ ندارد. من‌ گفتم‌: چرا براي‌ علاّمة‌ طباطبائي‌ امكان‌ داشت‌ كه‌ در حوزة‌ علميّة‌ قم‌ آنرا رسمي‌ نمود ؟! گفت‌: او تَضْحيَه‌ كرد. (خود را فدا نمود.)
    اين‌ مطلب‌ را در اينجا آوردم‌ تا همه‌ بدانند: پايه‌ و اساس‌ مكتب‌ تشيّع‌ بر تضحيه‌ است‌ و علماء عظام‌ و فضلاي‌ فخام‌ بايد پيشگام‌ در اين‌ تضحيه‌ باشند، و گرنه‌ حوزه‌هاي‌ ما چه‌ فرق‌ ميكند با حوزه‌هاي‌ عامّه‌ از حنابله‌ و شافعيّه‌ و مالكيّه‌ و أحناف‌ كه‌ بدون‌ اتّكاءِ به‌ ولايت‌، خود را سرگرم‌ به‌ ابحاث‌ و مسائلي‌ نموده‌اند!
    مرحوم‌ شيخ‌ زين‌ العابدين‌ مرندي‌ و زهد و ورع‌ ايشان‌
    [54] مرحوم‌ شيخ‌ زين‌ العابدين‌ مرندي‌ از اعاظم‌ علماء و مجتهدين‌ و زهّاد معروف‌ در نجف‌ اشرف‌ بوده‌اند و داراي‌ سه‌ پسر: شيخ‌ مهدي‌، و شيخ‌ هادي‌، و شيخ‌ هدايت‌ الله‌؛ و همه‌ از اعاظم‌ علماء و مجتهدين‌ و مشهور به‌ قدس‌ و تقوي‌. بنده‌ در نجف‌ اشرف‌ كه‌ بودم‌ خدمت‌ دو پسر بزرگوار رسيده‌ام‌، ولي‌ چون‌ آقا شيخ‌ هدايت‌ الله‌ به‌ مرند و تبريز مراجعت‌ نموده‌ بودند، از فيض‌ محضرشان‌ محروم‌ بودم‌.
    و چون‌ شيخ‌ زين‌ العابدين‌ غالباً در منزل‌ بوده‌ است‌ و يك‌ نفر از آقازادگان‌
    هم‌ بايد حتماً براي‌ حوائج‌ مردم‌ در منزل‌ بماند، ايشان‌ براي‌ خود و سه‌ پسرشان‌ مجموعا ًدو عدد عبا تهيّه‌ كرده‌ بودند؛ زيرا در داخل‌ منزل‌ عبا لازم‌ نيست‌ و در بيرون‌ هم‌ بيش‌ از دو نفر نمي‌توانند بوده‌ باشند. و اين‌ از شدّت‌ زهد و ورع‌ آن‌ مرحوم‌ بوده‌ است‌. وقتي‌ كه‌ ايشان‌ فوت‌ مي‌كنند و ميخواهند جنازه‌ را بردارند، براي‌ دو پسر عبا بوده‌ است‌ و براي‌ سوّمي‌ نبوده‌ است‌.
    باري‌ هر يك‌ از اين‌ آقايان‌ بزرگوار الحمد للّه‌ و المنّه‌ آقازادگاني‌ عالم‌ و فاضل‌ و مؤدّب‌ دارند: آقاي‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد مرندي‌ فرزند آقا شيخ‌ مهدي‌، و آقا شيخ‌ كاظم‌ و آقا شيخ‌ موسي‌ و آقا شيخ‌ عبّاس‌ فرزندان‌ آقا حاج‌ شيخ‌ هادي‌، و آقا شيخ‌ ابوالقاسم‌ غروي‌ مرندي‌ فرزند آقا حاج‌ شيخ‌ هدايت‌ الله‌؛ و همگي‌ اينها از آيات‌ و حجج‌ الهيّه‌ هستند، أدام‌ اللهُ بقآءَهم‌.
    [55] صدر آية‌ 92، از سورة‌ 3: ءَال‌ عمران‌
    [56] دعاي‌ معروف‌ عَلْقَمَه‌، از «زاد المعاد» مجلسي‌، طبع‌ حاج‌ شيخ‌ فضل‌ الله‌ نوري‌، و كتابت‌ مصطفي‌ نجم‌ آبادي‌ (سنة‌ 1321 ) باب‌ ششم‌ در اعمال‌ ماه‌ محرّم‌، ص‌ 305
    [57] در «مفاتيح‌ الجنان‌» ص‌ 351 و 352 در هامش‌ آن‌: كتاب‌ «الباقيات‌ الصّالحات‌» فصل‌ چهارم‌ از باب‌ چهارم‌، دعائي‌ را از حضرت‌ امام‌ محمّد تقي‌ عليه‌ السّلام‌ نقل‌ ميكند كه‌: چون‌ حضرت‌ رسول‌ اكرم‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ فارغ‌ مي‌شد از نماز مي‌گفت‌:
    اللَهُمَّ اغْفِرْ لي‌ ما قَدَّمْتُ وَ ما أخَّرْتُ، وَ ما أسْرَرْتُ وَ ما أعْلَنْتُ، وَ إسْرافي‌ عَلَي‌ نَفْسي‌، وَ ما أنْتَ أعْلَمُ بِهِ مِنّي‌. اللَهُمَّ أنْتَ الْمُقَدِّمُ وَ الْمُؤَخِّرُ لا إلَهَ إلاّ أنْتَ، بِعِلْمِكَ الْغَيْبَ وَ بِقُدْرَتِكَ عَلَي‌ الْخَلْقِ أجْمَعينَ ما عَلِمْتَ الْحَيَوةَ خَيْرًا لي‌ فَأحْيِني‌؛ وَ تَوَفَّني‌ إذا عَلِمْتَ الْوَفاةَ خَيْرًا لي‌ ـ تا آخر دعاء.
    و معني‌ فقرة‌ اخيره‌ اينست‌: «من‌ از تو ميخواهم‌ به‌ علم‌ غيبت‌ و به‌ قدرتت‌ بر جميع‌ مخلوقات‌ كه‌ مرا زنده‌ بداري‌ در وقتيكه‌ ميداني‌ زندگي‌ و حيات‌ براي‌ من‌ خير است‌؛ و بميراني‌ مرا در وقتيكه‌ ميداني‌ مردن‌ و وفات‌ براي‌ من‌ خير است‌.»
    و در «صحيفة‌ كاملة‌ سجّاديّه‌» در ضمن‌ دعاي‌ استخاره‌ كه‌ دعاي‌ سي‌ و سوّم‌ است‌ وارد است‌ كه‌: وَ ألْهِمْنا الاِنْقيادَ لِما أوْرَدْتَ عَلَيْنا مِنْ مَشيَّتِكَ؛ حَتَّي‌ لا نُحِبَّ تَأْخيرَ ما عَجَّلْتَ وَ لا تَعْجيلَ ما أخَّرْتَ، وَ لا نَكْرَهَ ما أحْبَبْتَ وَ لا نَتَخَيَّرَ ما كَرِهْتَ.
    و در پايان‌ دعاي‌ أبوحمزة‌ ثُمالي‌ كه‌ در سحرهاي‌ ماه‌ مبارك‌ رمضان‌ خوانده‌ مي‌شود («مفاتيح‌ الجنان‌» ص‌ 198 ) حضرت‌ امام‌ زين‌ العابدين‌ عليه‌ السّلام‌ به‌ درگاه‌ حضرت‌ ربّالعزّة‌ عرضه‌ ميدارد:
    اللَهُمَّ إنّي‌ أسْأَلُكَ إيمانًا تُباشِرُ بِهِ قَلْبي‌، وَ يَقينًا حَتَّي‌ أعْلَمَ أنَّهُ لَنْ يُصيبَني‌ إلاّ ما كَتَبْتَ لي‌، وَ رَضِّني‌ مِنَ الْعَيْشِ بِما قَسَمْتَ لي‌؛ يا أرْحَمَ الرَّاحِمينَ.
    و معني‌ إيمانًا تُباشِرُ بِهِ قَلبي‌ آنستكه‌: خودت‌ بيائي‌ در دل‌ من‌ و در تصدّي‌ و اختيار امور من‌، خودت‌ مباشرت‌ داشته‌ باشي‌. و با اين‌ مباشرت‌ بدون‌ هيچ‌ رادعي‌ و مانعي‌ از اراده‌ و اختيار من‌ و يا خواست‌ و ارادة‌ ديگري‌، خودت‌ در كانون‌ اعمال‌ و افعال‌ و صفات‌ و عقائد و اراده‌ و قصد و نيّت‌، همه‌ و همه‌، از من‌ سلب‌ اختيار كني‌ و ارادة‌ خودت‌ بجاي‌ ارادة‌ من‌ بنشيند، يعني‌ ارادة‌ من‌ عين‌ ارادة‌ تو گردد؛ و اين‌ معني‌اي‌ است‌ عظيم‌ در مقام‌ توحيد ودرجة‌عالية‌ عرفانيّه‌.
    و جالب‌ اينجاست‌ كه‌ در ده‌ عدد دعاهاي‌ شبهاي‌ دهة‌ سوّم‌ ماه‌ مبارك‌ رمضان‌ با وجود آنكه‌ با يكديگر مختلف‌ المضمون‌ هستند وليكن‌ همگي‌ در اين‌ فقرات‌ مشترك‌ مي‌باشند كه‌: لَكَ الاْسْمآءُ الْحُسْنَي‌ وَ الاْمْثالُ الْعُلْيا وَ الْكِبْريا´ءُ وَ الاْ´لا´ءُ؛ أسْأَلُكَ أنْ تُصَلّيَ عَلَي‌ مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّدٍ وَ أنْ تَجْعَلَ اسْمي‌ في‌ هَذِهِ اللَيْلَةِ في‌ السُّعَدآءِ وَ روحي‌ مَعَ الشُّهَدآءِ، وَ إحْساني‌ في‌ عِلّيّينَ، وَ إسآءَتي‌ مَغْفورَةً؛ وَ أنْ تَهَبَ لي‌ يَقينًا تُباشِرُ بِهِ قَلْبي‌، وَ إيمانًا يُذْهِبُ الشَّكَّ عَنّي‌، وَ رِضًي‌ بِما قَسَمْتَ لي‌. («مفاتيح‌ الجنان‌» ص‌ 228 تا ص‌ 233 )
    و در «صحيفة‌ ثانية‌ علويّه‌» طبع‌ سنگي‌، ص‌ 52 از حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ وارد است‌ كه‌: اللَهُمَّ مُنَّ عَلَيَّ بِالتَّوَكُّلِ عَلَيْكَ، وَ التَّفْويضِ إلَيْكَ، وَ الرِّضا بِقَدَرِكَ، وَ التَّسْليمِ لاِمْرِكَ؛ حَتَّي‌ لا اُحِبَّ تَعْجيلَ ما أخَّرْتَ، وَ لا تَأْخيرَ ما عَجَّلْتَ؛ يا رَبَّ الْعَالَمينَ.
    [58] الدّعآءُ السّابعُ والعشرونَ: وَ كان‌ مِن‌ دُعآئه‌ عليه‌ السّلام‌ لاِهل‌ الثُّغور، فقرة‌ 5 و 6
    [59] در «نهج‌ الفصاحة‌» أبوالقاسم‌ پاينده‌، حديث‌ شمارة‌ 3062، ص‌ 622؛ و در «وَهج‌الفصاحة‌» علاء الدّين‌ اعلمي‌، تحت‌ شمارة‌ 2977، ص‌ 594، از كلمات‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ آورده‌ است‌ كه‌ فرمود: مَنْ طَلَبَ شَيْئًا وَ جَدَّ وَجَدَ.
    و در «نهج‌ الفصاحة‌» در حديث‌ شمارة‌ 3065، ص‌ 622؛ و در «وهج‌ الفصاحة‌» در حديث‌ شمارة‌ 3080، ص‌ 602 آورده‌ است‌ كه‌ آنحضرت‌ فرمود: مَنْ يُدِمْ قَرْعَ الْبابِ يوشِكُ أنْ يُفْتَحَ لَهُ.
    [60] آية‌ 1 و 2، از سورة‌ 22: الحجّ
    [61] ايشان‌ جناب‌ شريعتمدار و ثقة‌ الاءسلام‌ دوست‌ ارجمند و متوفّايمان‌: آقاي‌ سيّد عبدالله‌ فاطمي‌ شيرازي‌ رضوانُ اللهِ علَيه‌ بودند.
    رؤياي‌ آية‌ الله‌ آقا شيخ‌ عبّاس‌ و توضيح‌ و تفسير آن‌
    [62] آقاي‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ از آية‌ الله‌ خميني‌ و آية‌ الله‌ گلپايگاني‌ بسيار مسنّتر بودند. ميفرمودند: در زماني‌ كه‌ من‌ و آقاي‌ حاج‌ سيّد احمد خونساري‌ و حاج‌ شيخ‌ محمّد علي‌ اراكي‌ به‌ درس‌ مرحوم‌ حاج‌ شيخ‌ عبدالكريم‌ حائري‌ ميرفتيم‌، آية‌ الله‌ گلپايگاني‌ و آية‌ الله‌ خميني‌ مطوّل‌ مي‌خواندند.
    و ميفرمودند: من‌ يك‌ شب‌ خواب‌ ديدم‌ كه‌ به‌ مهماني‌ رفته‌ايم‌؛ همينكه‌ من‌ يك‌ لقمه‌ غذا برداشتم‌، ديدم‌ آقاي‌ گلپايگاني‌ پريد و آنرا گرفت‌ و خورد. بعداً فرمودند: تعبير اين‌ خواب‌ اينست‌ كه‌ ايشان‌ مرجع‌ مي‌شوند. نام‌ والد آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ طهراني‌، حاج‌ محمّد سيگاري‌ بوده‌ است‌.
    در اينجا لازم‌ مي‌نمايد كه‌ دربارة‌ تفسير رؤياي‌ ايشان‌ توضيحي‌ داده‌ شود تا خداي‌ ناكرده‌ بعضي‌ از غير واردين‌ تصوّر نكنند مرجعيّت‌ شيعه‌ كه‌ نيابت‌ حقّه‌ از مقام‌ امامت‌ است‌، هدف‌ از آن‌ وصول‌ به‌ زخارف‌ دنيا و تمتّع‌ از لذائذ حيواني‌ است‌؛ بلكه‌ مطلب‌ كاملاً به‌ عكس‌ آنست‌؛ و مراجع‌ حقّة‌ شيعه‌ جز تحمّل‌ بار مشكلات‌ و صعوبت‌ و ناراحتي‌ و درد سر براي‌ پاك‌ نگاهداشتن‌ شريعت‌ حقّه‌ از دستبرد اجانب‌ و مخالفين‌ و تربيت‌ شاگردان‌ حقيقي‌ و واقعي‌ مكتب‌ جعفري‌ و احياء علوم‌ و رسوم‌ شيعه‌ در شيعيان‌ كار ديگري‌ ندارند.
    مرحوم‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ طهراني‌ سالك‌ بوده‌اند و مراقب‌ نفس‌، و براي‌ سالكين‌ راه‌ خدا كه‌ به‌ عيوب‌ نفس‌ خود آشنا مي‌شوند، نعمتهاي‌ دنيوي‌ و لذائذ مادّي‌ و شهواني‌ به‌ صورت‌ ديگري‌ در عالم‌ خواب‌ تجسّم‌ پيدا ميكند، و هكذا نعمتهاي‌ معنوي‌ و روحاني‌ و بهشتي‌ به‌ صورت‌ ديگري‌ جلوه‌ مي‌نمايد غير از آن‌ صُوَري‌ كه‌ سائر مردم‌ عادي‌ در خواب‌ مي‌بينند. و بعبارةٍ اُخرَي‌ رؤياهاي‌ سالكين‌ تعبيرش‌ فرق‌ دارد با همان‌ رؤياها كه‌ غير سالكين‌ در عالم‌ خواب‌ مشاهده‌ مي‌نمايند. سالك‌، راه‌ خدا را طيّ ميكند و اين‌ راه‌ عبارت‌ است‌ از عبور از نفس‌ امّاره‌ و ترك‌ مشتهيات‌ مادّي‌ و لذائذ شهواني‌ للّه‌ و في‌ الله‌. و ترك‌ آنها كه‌ عين‌ أعمال‌ تقرّبي‌ است‌، براي‌ سالك‌ بصورت‌ طعام‌ لذيذ و ميوة‌ شيرين‌ و گل‌ و باغ‌ و چمن‌ و آب‌ پاك‌ و صافي‌ در خواب‌ مجسّم‌ مي‌شود. يعني‌ سالك‌ مثلاً امروز از خوردن‌ يك‌ دانه‌ سيب‌ گذشته‌ و آنرا به‌ يتيمي‌ داده‌ است‌ و در شب‌ خواب‌ مي‌بيند كه‌ به‌ خوردن‌ سيب‌ درشت‌ و شيرين‌ و خوشرنگ‌ مشغول‌ است‌؛ و اگر أحياناً لذّت‌ نفس‌ خود را مقدّم‌ دارد همين‌ شب‌ خواب‌ مي‌بيند كژدمي‌ دارد او را ميگزد. فلهذا رؤياي‌ سالكين‌ و مريدين‌ الي‌ الله‌ همه‌ عبارت‌ است‌ از خوابهاي‌ خوب‌ و روشن‌ و فرح‌انگيز با وجودآنكه‌ آنها در دنيا به‌ شديدترين‌ اقسام‌ فقر و مسكنت‌ و كوبنده‌ترين‌ آزارهاي‌ مردم‌ مبتلا هستند.
    بر اساس‌ همين‌ توضيح‌ مختصري‌ كه‌ در اينجا داده‌ شد معلوم‌ مي‌شود: آن‌ سفرة‌ طعام‌ مهماني‌ كه‌ در آن‌ آقاي‌ شيخ‌ عبّاس‌ و آقاي‌ گلپايگاني‌ حضور داشتند، آن‌ سفرة‌ معنوي‌ و بهشتي‌ است‌، يعني‌ جزا و پاداش‌ تحمّل‌ مشكلات‌ و مرارتها براي‌ خدا در دنياست‌ كه‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ سي‌سال‌ قبل‌ از اين‌ فوت‌ مي‌كنند و مرجعيّت‌ به‌ ايشان‌ نميرسد و آقاي‌ گلپايگاني‌ را خداوند طول‌ عمر عنايت‌ ميفرمايد تا اين‌ بار را بكشند و تحمّل‌ نمايند.
    زحمات‌ آية‌ الله‌ گلپايگاني‌ براي‌ بقاءِ حوزة‌ مقدّسة‌ علميّة‌ قم‌ بسيار قابل‌ تقدير است‌. خودشان‌ براي‌ حقير مقداري‌ از آنرا در دوران‌ انقلاب‌ و قبل‌ از انقلاب‌ در مجلسي‌ كه‌ فقط‌ ما دو نفر بوده‌ايم‌ بيان‌ فرموده‌اند و حقير بعضي‌ از آنها را در نوشتجات‌ دستي‌ خود يادداشت‌ نموده‌ام‌. نفس‌ آية‌ الله‌ گلپايگاني‌ بسيار صاف‌ و درخشان‌ است‌، و از حقّ در صورت‌ فهميدن‌ عبور نمي‌كند و نمي‌گذرد. أيّدَه‌ الله‌ و أبقاه‌ اللهُ ذُخرًا للاءسلام‌ و المسلمين‌، و عافاه‌ اللهُ مِن‌ مرضِه‌ بمحمّدٍ و ءَاله‌ الطّيّبين‌.

    [63] نامة‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ طهراني‌ به‌ حقير، و استمداد از آية‌ الله‌ آقا سيّد جمال‌ الدّين‌ گلپايگاني‌ قُدّس‌ سرُّه‌
    از نامة‌ ايشان‌ پيداست‌ كه‌ هنوز بعضي‌ از مراحل‌ سلوكي‌ را در پيش‌ داشته‌اند
    بسمه‌ تعالي‌
    يا إنسانَ العَينِ و عينَ الاءنسانِ! و يا قُرّةَ عيني‌ و ثمرةَ فُؤادي‌! عزيزم‌! عدم‌ قابليّت‌ حقير سراپا تقصير از براي‌ اظهارات‌ كتبي‌ و غيابي‌ حضرتت‌، ملاك‌ تأخير عريضه‌ و در حقيقت‌ حجابي‌ براي‌ حقير شده‌ و مانع‌ از عرض‌ ارادت‌ گرديده‌.
    فَتأمّلْ في‌ أطوار النّفس‌ و استعِذْ بالله‌ تعالي‌ مِن‌ شرّها، و اقرَأْ إحدَي‌ المُناجاةِ المُسمّاةِ بخمسةَ عشرَ المَبدُوَّةِ بهذه‌ الكلمات‌: اللهمّ إليكَ أشكو نَفسًا بالسّو´ءِ أمّارةً ـ إلخ‌، في‌ خَلَواتك‌ مع‌ كمال‌ الاِنكسارِ؛ أعاذَنا اللهُ من‌ مَكآئدِها و أطوارِها. باري‌، محضر مقدّس‌ حضرت‌ آية‌ الله‌ ] آقا سيّد جمال‌ الدّين‌ [ گلپايگاني‌ دامت‌ بركاته‌ سلام‌ خالصانة‌ حقير را برسانيد، و از طرف‌ حقير عرض‌ كنيد كه‌: فراموشم‌ نشده‌ كلمه‌اي‌ را كه‌ در حين‌ حركت‌ از نجف‌ بيرون‌ شهر موقع‌ موادعه‌ فرموديد: « به‌ يك‌ پياله‌ مست‌ شدي‌! »
    آقاي‌ من‌! اي‌ كاش‌ يك‌ پياله‌اي‌ چشيده‌ بودم‌!
    مجلس‌ تمام‌ گشت‌ و به‌ آخر رسيد عمر ما همچنان‌ به‌ اوّل‌ وصلش‌ هم‌ نرسيده‌ايم‌
    حيران‌ شدم‌، حيران‌ شدم‌، مجنون‌ و سرگردان‌ شدم ‌از بسكه‌ گشتم‌ كو به‌ كو، از بسكه‌ رفتم‌ در بِدر
    از هر رهي‌ گويد بيا دنبال‌ من‌، دنبال‌ من‌ چون‌ ميروم‌ دنبال‌ او، ني‌ زو خبر، ني‌ زو اثر
    از هر دري‌ گويد بيا كاينجا منم‌، كاينجا منم‌ چون‌ سوي‌ آن‌ در ميروم‌، بينم‌ كه‌ گردد بسته‌ در
    إنَّ اللَهَ خِلْوٌ عَنْ خَلْقِهِ ـ إلخ‌، بآئِنٌ عَنْ خَلْقِهِ ـ إلخ‌.
    يا رب‌ اين‌ تُرك‌ پري‌ چهره‌ عجب‌ عيّاري‌ است‌ كه‌ كند تازه‌ ز وصلش‌ غم‌ هجران‌ مرا
    تَبْدو و تَخْفَي‌؛ پس‌ وصل‌ محال‌ است‌ و هجرانش‌ خيال‌.
    عرض‌ كنيد: آقاي‌ من‌! ترا به‌ حقّ جدّه‌ات‌ زهراي‌ مرضيّه‌ سلام‌ الله‌ عليها دستگيري‌ كنيد! بُعد منزل‌ نبود در سفر روحاني‌. عمرم‌ به‌ آخر رسيده‌ و آفتاب‌ به‌ لب‌ بام‌ است‌؛ يَـ'حَسْرَتَي‌' عَلَي‌' مَا فَرَّطتُ فِي‌ جَنبِ اللَهِ.
    پهلوي‌ آب‌ و تشنه‌ لب‌ از روي‌ اختيار در جنب‌ يار و منصرف‌ از بوس‌ و از كنار
    يا ربّ مباد كس‌ چو من‌ خستة‌ فكار غرق‌ وصال‌، سوخته‌ جان‌ از فراق‌ يار
    اگر چه‌ مي‌ترسم‌ كه‌ آن‌ آقاي‌ بزرگوار هم‌ بواسطه‌ غلبة‌ احكام‌ ظاهر، آن‌ عنايات‌ سابقه‌ را نداشته‌ و سرگرم‌ به‌ مقام‌ الاحوط‌ فالاحوط‌ شده‌ باشند، و آقازاده‌هاي‌ محترم‌، ايشان‌ را سرگرم‌ نموده‌ باشند؛ اگر چه‌ مقام‌ جمع‌ الجمعي‌ تنافي‌ را از بين‌ مي‌برد. سرتاسر وجود أمْرٌ بَيْنَ الاْمْرَيْن‌ است‌. به‌ هر حال‌ التماس‌ دعا و درخواست‌ دستگيري‌ دارم‌، و منتظر آثار غيبي‌ تلگرافي‌ آن‌ هستم‌؛ و نتيجه‌ را إن‌ شاء الله‌ تعالي‌ اطّلاع‌ ميدهم‌. (ـ تا آخر نامة‌ ايشان‌) الاحقر عبّاس‌ طهراني‌.
    و داماد ايشان‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد ابراهيم‌ در نامة‌ خود براي‌ حقير به‌ نجف‌ اشرف‌ ضمناً مرقوم‌ داشته‌اند:
    گر چراغي‌ نور شمعي‌ را كشيد هر كه‌ ديد آن‌ نور را پس‌ شمع‌ ديد و نيز مرقوم‌ داشته‌اند:
    دردا كه‌ در ديار دلم‌ درد يار نيست‌ وآن‌ دل‌ كه‌ درد يار ندارد ديار نيست‌

    [64] در تفسير «روح‌ البيان‌» از طبع‌ عثماني‌، ج‌ 1، ص‌ 399، در تفسير ا´ية‌ الكرسي‌ چند بيتي‌ در اين‌ زمينه‌ از ملاّ جامي‌ نقل‌ كرده‌ است‌:
    گر چه‌ لا داشت‌ تيرگيّ عدم‌ دارد إلاّ فروغ‌ نور قِدَم‌
    گر چه‌ لا داشت‌ كان‌ كفر و جحود هست‌ إلاّ كليد گنج‌ شهود
    چون‌ كند لا بساط‌ كثرت‌ طيّ دهد إلاّ ز جام‌ وحدت‌ مِي‌
    آن‌ رهاند ز نقش‌ بيش‌ و كمت‌ وين‌ رساند به‌ وحدت‌ قِدَمت‌
    تا نسازي‌ حجاب‌ كثرت‌ دور ندهد آفتاب‌ وحدت‌ نور
    دائم‌ آن‌ آفتاب‌ تابان‌ است‌ از حجاب‌ تو از تو پنهان‌ است‌
    گر برون‌ آئي‌ از حجاب‌ توئي‌ مرتفع‌ گردد از ميانه‌ دوئي‌
    در زمين‌ و زمان‌ و كون‌ و مكان‌ همه‌ او بيني‌ آشكار و نهان‌
    اشعار شبستري‌ در حقيقت‌ عبوديّت‌ و فناء
    [65] چقدر خوب‌ و رسا عارف‌ عاليقدر ما شيخ‌ محمود شبستري‌ اين‌ حقيقت‌ را ايفا فرموده‌ است‌:
    سؤال‌:
    چرا مخلوق‌ را گويند واصل‌ سلوك‌ و سير او چون‌ گشت‌ حاصل‌
    جواب‌:
    وصال‌ حق‌ ز خلقيّت‌ جدائي‌ است‌ ز خود بيگانه‌ گشتن‌ آشنائي‌ است‌
    چو ممكن‌ گرد امكان‌ بر فشاند به‌ جز واجب‌ دگر چيزي‌ نماند
    وجود هر دو عالم‌ چون‌ خيال‌ است‌ كه‌ در وقت‌ بقا عين‌ زوال‌ است‌
    نه‌ مخلوق‌ است‌ آن‌ كو گشت‌ واصل‌ نگويد اين‌ سخن‌ را مرد كامل‌
    عَدَم‌ كي‌ راه‌ يابد اندرين‌ باب‌ چه‌ نسبت‌ خاك‌ را با ربّ ارباب‌
    عدم‌ چبْود كه‌ با حق‌ واصل‌ آيد وزو سير و سلوكي‌ حاصل‌ آيد
    تو معدوم‌ و عدم‌ پيوسته‌ ساكن‌ به‌ واجب‌ كي‌ رسد معدوم‌ ممكن‌
    اگر جانت‌ شود زين‌ معني‌ آگاه‌ بگوئي‌ در زمان‌: أستغفِرُ الله‌
    ندارد هيچ‌ جوهر بي‌ عَرَض‌ عين‌ عرض‌ چبود وَ لا يَبْقَي‌ زَمانَيْن‌
    حكيمي‌ كاندرين‌ فنّ كرد تصنيف‌ به‌ طول‌ و عرض‌ و عمقش‌ كرد تعريف‌
    هيولا چيست‌ جز معدوم‌ مطلق‌ كه‌ ميگردد بدو صورت‌ محقّق‌
    چه‌ صورت‌ بي‌ هيولا در قِدَم‌ نيست‌ هيولا نيز بي‌ او جز عدم‌ نيست‌
    شده‌ اجسام‌ عالم‌ زين‌ دو معدوم‌ كه‌ جز معدوم‌ از ايشان‌ نيست‌ معلوم‌
    ببين‌ ماهيّتش‌ را بي‌كم‌ و بيش‌ نه‌ موجود و نه‌ معدوم‌ است‌ در خويش‌
    نظر كن‌ در حقيقت‌ سوي‌ امكان‌ كه‌ او بي‌هستي‌ آمد عين‌ نقصان‌
    وجود اندر كمال‌ خويش‌ ساري‌ است‌ تعيّن‌ها امور اعتباري‌ است‌
    امور اعتباري‌ نيست‌ موجود عدد بسيار يك‌ چيز است‌ معدود
    جهان‌ را نيست‌ هستي‌ جز مجازي‌ سراسر كار او لهو است‌ و بازي‌
    («گلشن‌ راز» خطّ عماد اردبيلي‌ سنة‌ 1333، ص‌ 43 تا ص‌ 45 )

    [66] منظور حضرت‌ آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد احمد فَهري‌ زنجاني‌ دامت‌ بركاته‌ مي‌باشند كه‌ از شاگردان‌ اخير مرحوم‌ قاضي‌، و از ارادتمندان‌ مرحوم‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد جواد انصاري‌ همداني‌ است‌. مردي‌ است‌ فاضل‌ و عالم‌ و خوش‌ فهم‌، و در ترويج‌ دين‌ كوشا و ساعي‌. در مراجعت‌ از نجف‌ مدّتي‌ در باختران‌ در مسجد جامع‌ مشغول‌ تدريس‌ واقامة‌ جماعت‌ و تبليغ‌ بود؛ سپس‌ در طهران‌، و پس‌ از آن‌ در زمان‌ انقلاب‌ اسلامي‌ ايران‌ از طرف‌ رهبر كبير فقيد به‌ شام‌ عازم‌ و در دمشق‌ مشغول‌ اقامة‌ شعائر ديني‌ است‌. حقير با ايشان‌ سوابق‌ ارادت‌ و آشنائي‌ و دوستي‌ دارم‌، و در سفر اخير حقير به‌ بيت‌ الله‌ الحرام‌ در مِني‌ شرف‌ ملاقات‌ دست‌ داد، ويكبار هم‌ در مشهد مقدّس‌ در حرم‌ مطهّر توفيق‌ زيارتشان‌ حاصل‌ شد؛ و در هر دو بار حقير را به‌ «شام‌» دعوت‌ فرمودند و موانع‌ سفر را خود به‌ عهده‌ گرفتند. ولي‌ مع‌ الاسف‌ تا بحال‌ توفيق‌ تشرّف‌ و اجابت‌ دعوت‌ معظّم‌ له‌ براي‌ بنده‌ دست‌ نداده‌ است‌.
    [67] آية‌ 8، از سورة‌ 73: المزّمّل‌: وَ اذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلاً.
    [68] مرحوم‌ آية‌ الله‌ حاج‌ مير سيّد علي‌ آقا قاضي‌ قدَّس‌ الله‌ سرَّه‌، به‌ همة‌ شاگردان‌ خود دستور ميدادند تا روايت‌ عنوان‌ بصري‌ را بنويسند و در جيب‌ خود نگهدارند و در هفته‌اي‌ يكي‌ دو بار بخوانند. اين‌ روايت‌ را مجلسي‌ رضوانُ الله‌ عليه‌ در «بحار الانوار» ج‌ 1، از طبع‌ حروفي‌ از ص‌ 224 تا ص‌ 226 در باب‌ 7، كتابُ العِلم‌، باب‌ ءَاداب‌ طلَب‌ العِلم‌ و أحكامِه‌ نقل‌ كرده‌ است‌، و الحقّ روايتي‌ است‌ جامع‌ و براي‌ مريدان‌ و طالبان‌ راه‌ خدا كافي‌ و شافي‌



  4. #3
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    3,425
    مورد تشکر
    1,987 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0

    ترجمة‌ أحوال‌ حاج‌ سيّد احمد كربلائي‌ قدس‌ الله‌ نفسه




    ترجمة‌ أحوال‌ حاج‌ سيّد احمد كربلائي‌ قدس‌ الله‌ نفسه




    مرحوم‌ آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد أحمد طهراني‌ كربلائي‌ از أعاظم‌ فقهاء شيعة‌ إماميّه‌ و از أساطين‌ حكمت‌ و عرفان‌ الهي‌ بوده‌ است‌. امّا در حكمت‌ و عرفان‌ همين‌ بس‌ كه‌ پس‌ از رحلت‌ مرحوم‌ عارف‌ بي‌بديل‌ و حكيم‌ مربّي‌، و مدرّس‌ وحيد، و فقيه‌ عاليقدر: حضرت‌ آية‌ الله‌ العظمي‌ آخوند مولي‌ حسينقلي‌ همداني‌ رضوان‌ الله‌ عليه‌، در نجف‌ اشرف‌، با عديل‌ و همرديف‌ خود: مرحوم‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد بهاريّ، در ميان‌ سيصد تن‌ از شاگردان‌ آن‌ مرحوم‌، از مبرّزترين‌ شاگردان‌، و از أساتيد وحيد اين‌ فنّ بوده‌اند؛ و پس‌ از مهاجرت‌ آية‌ الله‌ بهاريّ به‌ همدان[1]‌، يگانه‌ عالم‌ أخلاق‌ و مربّي‌ نفوس‌ و راهنماي‌ طالبان‌ حقيقت‌ در طيّ راه‌ مقصود، و ورود در سُبُل‌ سلام‌ و ارائة‌ طريق‌ لِقاي‌ حضرت‌ أحمديّت‌، و سير در معارج‌ و مدارج‌ كمال‌ نفس‌ انساني‌، و ايصال‌ به‌ كعبة‌ مقصود، و حرم‌ معبود بوده‌ است‌.

    شرح‌ فضائل‌ او از وصف‌ خارج‌ است‌؛ چه‌ در ميان‌ علماي‌ نجف‌ اشرف‌ و خواصّي‌ كه‌ با وي‌ رفت‌ و آمد داشته‌اند؛ اين‌ مطلب‌ معلوم‌ و از مسلّميات‌ اهل‌ فنّ به‌ شمار مي‌آيد.
    علاّمة‌ حاج‌ شيخ‌ آغا بزرگ‌ طهراني‌ قدئس‌ سرّه‌ در «أعلام‌ الشّيعه‌» گويد: سيّد أحمد طهراني‌ كه‌ وفاتش‌ در سنة‌ يكهزار و سيصد و سي‌ و دو (1332 هجري‌ قمري‌) واقع‌ شد، فرزند سيّد ابراهيم‌ موسوي‌ طهراني‌ است‌؛ كه‌ در كربلا متولّد شد؛ و در نجف‌ به‌ خاك‌ رفت‌. عالمي‌ است‌ جليل‌، و فقيهي‌ است‌ كبير، و اخلاقي‌ معروف‌، و مرد متّقي‌، و داراي‌ ورع‌، و زاهد و عابدي‌ است‌ عظيم‌.
    او از شاگردان‌ مجدّد شيرازي‌ (حاج‌ ميرزا محمّد حسن‌)، و علامّه‌ ميرزا حبيب‌ الله‌ رشتي‌، و علامّه‌ ميرزا حسين‌ خليلي‌ طهراني‌؛ و از خواصّ مرَبّي‌ اخلاق‌ بزرگ‌ مرتبه‌: علاّمه‌ مولي‌ حسينقلي‌ همداني‌ است‌.
    و پس‌ از بيان‌ مشايخ‌ إجازه‌ روايتي‌ او مي‌گويد:
    سيّد أحمد يگانه‌ فرد زمان‌، و أوحدي‌ عصر خود بود، در مراتب‌ علم‌ و عمل‌ و سلوك‌ و زهد و ورع‌ و تقوي‌ و معرفت‌ بالله‌، و خوف‌ و خشيت‌ از او. نمازهاي‌ خود را در مكانهاي‌ خلوت‌ به‌ جاي‌ مي‌آورد؛ و از اقتدا كردن‌ مردم‌ به‌ وي‌ در نمازها خودداري‌ مي‌نمود؛ و بسيار گريه‌ مي‌كرد؛ و كثيرالبكاء بود؛ بطوري‌ كه‌ نمي‌توانست‌ از گريه‌ در نمازها خويشتن‌داري‌ نمايد، بخصوص‌ در نمازهاي‌ شب‌.
    و من‌ در مدّت‌ دوسال‌ كه‌ به‌ همسايگي‌ او فائز و بهره‌مند شدم‌؛ ـ زيرا منزل‌ من‌ نزديك‌ منزل‌ او بود ـ در اين‌ مدّت‌ از او چيزهايي‌ را مشاهده‌ نمودم‌ كه‌ بيانش‌ به‌ طول‌ مي‌انجامد.
    او به‌ مادرش‌ بسيار مهربان‌ بود، و در خدمت‌ او بود. و قبل‌ از مادرش‌ در آخرين‌ تشهّد نماز عصر در روز جمعه‌، 27 شوّال‌ 1332 رحلت‌ كرد.
    و جنازة‌ او را شاگردان‌ او، و جمعي‌ از مخلِصين‌ و أصدقاي‌ او تشييع‌ كردند و در صحن‌ حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ در قسمت‌ شمالي‌ مقابل‌ ايواني‌ كه‌ در پشت‌ مرقد مطهّر واقع‌ است‌ دفن‌ شد. [2]
    و همچنين‌ در كتاب‌ «هَدِيَّة‌ الرَّازيّ» گفته‌ است‌: يكي‌ از تلامذة‌ مجدّد شيرازي‌: حاج‌ سيّد أحمد كربلائي‌ نجفيّ طهرانيّ الاصل‌ بوده‌ است‌، كه‌ بعد از سنة‌ يكهزار و سيصد هجري‌ قمري‌ به‌ سامرّاء مشرف‌ شد، و سالياني‌ در آنجا درنگ‌ نمود، و از بحث‌ آية‌ الله‌ شيرازي‌ استفاده‌ كرد، و سپس‌ به‌ نجف‌ اشرف‌ مراجعت‌ كرد؛ و به‌ درس‌ علاّمة‌ مولي‌ حسنيقلي‌ همداني‌، و حاج‌ ميرزا حبيب‌ الله‌ رشتي‌، و حاج‌ ميرزا حسن‌ طهرانيّ حاضر شد؛ و از خواصّ أصحاب‌ علاّمه‌ مولي‌ حسينقلي‌ قرار گرفت‌.
    او در مراتب‌ تهذيب‌ نفس‌، و أخلاق‌ به‌ سر حدّ كمال‌ رسيد. و جماعتي‌ از طلاّب‌ در درس‌ او حضور پيدا مي‌كردند؛ تا آنكه‌ در نجف‌ در سنة‌ 1332 هجري‌ قمري‌ وفات‌ يافت‌.[3]
    اين‌ حقير در سنواتي‌ كه‌ در نجف‌ اشرف‌ تحصيل‌ مي‌كردم‌، و به‌ محضر حضرت‌ علاّآقا حاج‌ شيخ‌ آغا بزرگ‌ طهراني‌ كه‌ از أساتيد فنّ روايت‌ و إجازة‌ حقير هستند، مشرّف‌ مي‌شدم‌؛ روزي‌ از ايشان‌ پرسيدم‌: آيا شما از محضر مرحوم‌ آخوند مولي‌ حسينقلي‌ همداني‌ قدّس‌ سرّه‌ استفاده‌ كرده‌ايد؟!
    فرمودند: نَه‌، مع‌ الاسف‌؛ زيرا كه‌ من‌ در سنة‌ 1313 بعد از فوت‌ مجدّد كه‌ در سنة‌ 1312 در سامرّا واقع‌ شد، به‌ نجف‌ اشرف‌ وارد شدم‌، و مرحوم‌ آخوند دو سال‌ بود كه‌ رحلت‌ نموده‌ بودند؛ زيرا ارتحال‌ ايشان‌ در سنة‌ 1311 واقع‌ شده‌ است‌.
    وليكن‌ از شاگردان‌ مرحوم‌ آخوند بهره‌ها برده‌ام‌؛ و از محضر ايشان‌ استفاده‌ها نموده‌ام‌ (در اينجا اضافه‌ كردند كه‌: گرچه‌ من‌ قابليّت‌ آن‌ را ندارم‌ كه‌ استفادة‌ كامل‌ را برده‌ باشم‌؛ و اينك‌ هم‌ در طلب‌ گمشدة‌ خود هستم‌.) آنگاه‌ شرح‌ مشبعي‌ از فضائل‌ مرحوئم‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد أحمد طهراني‌ بيان‌ كردند؛ و سپس‌ فرمودند: پس‌ از رحلت‌ ايشان‌، من‌ شبي‌ او را در خواب‌ ديدم‌؛ و مي‌دانستم‌ كه‌ فوت‌ كرده‌است‌؛ انگشت‌ مسبّحه‌ (سبّابّه‌) ايشان‌ را محكم‌ گرفتم‌؛ و گفتم‌: از آن‌ مقامات‌ و درجاتي‌ كه‌ خدا به‌ شما عنايت‌ فرموده‌ است‌، بايد براي‌ من‌ بيان‌ نمائيد!
    با شدّتي‌ هر چه‌ تمامتر انگشت‌ خود را از دست‌ من‌ كشيد؛ و خنده‌اي‌ نموده‌ گفت‌: حلواي‌ تنتناني‌، تا نخوري‌ نداني‌![4]
    استاد استاد ما: علاّمة‌ طباطبائي‌ قدّس‌ سرّه‌، يعني‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ حاج‌ ميرزا علي‌ قاضي‌ قدّس‌ سرّه‌، در فنّ عرفان‌ و توحيد، شاگرد مرحوم‌ حاج‌ سيّد أحمد كربلائي‌ بوده‌ است‌. بدين‌ معني‌ كه‌ پس‌ از رحلت‌ والدشان‌: مرحوم‌ آية‌ الله‌ آقاي‌ سيّد حسين‌ قاضي‌ كه‌ او شاگرد امام‌ قلي‌ نخجواني‌، و او شاگرد آقا سيّد قريش‌ قزويني‌ بوده‌ است‌؛ تربيت‌ و كمال‌ مرحوم‌ قاضي‌ به‌ دست‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد أحمد كربلائي‌ طهرانيّ صورت‌ گرفته‌ است‌.
    احوال‌ سيّد جمال‌ الدّين‌ گلپايگاني‌ قدس‌ الله‌ نفسه
    استاد استاد ديگر ما: مرحوم آية الله العظمي آقا سيد جمال الدين گلپايگاني قدس سره، نيز مرحوم حاج سيد احمد بوده است؛ و سير مراتب كمال و درجات روحيّه آن آيت إلهي بدست او صورت گرفته است.

    مرحوم‌ آقا سيّد جمال‌ الدّين‌ براي‌ حقير نقل‌ كردند كه‌: در ايّام‌ جواني‌ كه‌ تحصيلات‌ ايشان‌ در اصفهان‌ بوده‌ است‌؛ استاد و مربّي‌ اخلاقي‌ ايشان‌، مرحوم‌ آخوند كاشي‌، و مرحوم‌ جهانگيرخان‌ قشقائي‌ بوده‌اند.
    بازگشت به فهرست
    و چون‌ به‌ نجف‌ اشرف‌ مشرّف‌ مي‌شوند، استادشان‌ مرحوم‌ آقا سيّد جواد بوده‌ است‌؛ و مي‌فرمودند: او مردي‌ سريع‌ و پر مايه‌ و پر محتوي‌ بود؛ و مي‌گفت‌: اگر از عالم‌ بالا به‌ من‌ اجازه‌ دهند؛ در سر چهار راهها، چهارپايه‌ مي‌گذارم‌ و بر روي‌ آن‌ مي‌ايستم‌ و مردم‌ را به‌ توحيد و عرفان‌ خداوندي‌ مي‌خوانم‌. و ديري‌ نپائيد كه‌ به‌ رحمت‌ حقّ پيوست‌. و من‌ به‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ و مربّي‌ اخلاقي‌: آقاي‌ شيخ‌ علي‌ محمّد نجف‌ آبادي‌[5] رجوع‌ كردم‌؛ و از او دستور مي‌گرفتم‌. مدّت‌ها از اين‌ موضوع‌ گذشت‌؛ و من‌ در تحت‌ تعليم‌ و تربيت‌ او بودم‌.

    كيفيّت‌ مناجات‌ حاج‌ سيّد احمد كربلائي‌ در مسجد سَهْله‌
    تا يك‌ شب‌ كه‌ بر حسب‌ معمول‌ به‌ مسجد سَهوله‌ آمدم‌ براي‌ عبادت‌ ـ و عادت‌ من‌ اين‌ بود كه‌: به‌ دستور استاد، هر وقت‌ شبها به‌ مسجد سهله‌ مي‌رفتم‌؛ اوّلاً نماز مغرب‌ و عشاء را به‌ جاي‌ مي‌آوردم‌، و سپس‌ اعمال‌ وارده‌ در مقامات‌ مسجد را انجام‌ مي‌دادم‌؛ و پس‌ از آن‌ دستمالي‌ كه‌ در آن‌ نان‌ و چيزي‌ بود، به‌ عنوان‌ غذا باز مي‌كردم‌؛ و مقداري‌ مي‌خوردم‌. آنگاه‌ قدري‌ استراحت‌ نموده‌ و مي‌خوابيدم‌ و سپس‌ چندين‌ ساعت‌ به‌ اذان‌ صبح‌ مانده‌ بر مي‌خاستم‌، و مشغول‌ نماز و دعا و ذكر و فكر مي‌شدم‌؛ و در موقع‌ اذان‌ صبح‌ نماز صبح‌ را مي‌گزاردم‌؛ و تا اوّل‌ طلوع‌ آفتاب‌ به‌ بقية‌ وظائف‌ و اعمال‌ خود ادامه‌ مي‌دادم‌ آنگاه‌ به‌ نجف‌ مراجعت‌ مي‌نمودم‌ ـ.

    در آن‌ شب‌ كه‌ نماز مغرب‌ و عشاء و اعمال‌ مسجد را به‌ جاي‌ آوردم‌؛ و تقريباً دو ساعت‌ از شب‌ مي‌گذشت‌؛ همينكه‌ نشستم‌؛ و دستمال‌ خود را باز كردم‌، تا چيزي‌ بخورم‌؛ هنوز مشغول‌ خوردن‌ نشده‌ بودم‌ كه‌ صداي‌ مناجات‌ و ناله‌اي‌ به‌ گوش‌ من‌ رسيد، و غير از من‌ هم‌ در اين‌ مسجد تاريك‌، احدي‌ نبود.
    اين‌ صدا از ضلع‌ شمالي‌، وسط‌ ديوار مسجد، درست‌ در مقابل‌ و روبروي‌ مقام‌ مُطَهّر حضرت‌ امام‌ زمان‌ عجّل‌ الله‌ تعالي‌ فَرَجه‌ شروع‌ شد؛ و به‌ طوري‌ جذَّاب‌، و گيرا، توأم‌ با سوز و گداز و ناله‌، و أشعار عربي‌، فارسي‌ و مناجات‌ها، و دعاهاي‌ عالية‌ المضامين‌ بود كه‌ بكلّي‌ حال‌ ما را و ذهن‌ ما را متوجه‌ خود نمود. من‌ نتوانستم‌ يك‌ لقمه‌ از نان‌ بخورم‌؛ و دستمال‌ همينطور باز مانده‌ بود، و نتوانستم‌ بخوابم‌ و استراحت‌ كنم‌؛ و نتوانستم‌ به‌ نماز شب‌ و دعا و ذكر و فكر خود بپردازم‌. و همينطور متوجّه‌ و منصرف‌ به‌ سوي‌ او بودم‌.
    صاحب‌ صدا ساعتي‌ گريه‌ و مناجات‌ داشت‌؛ و سپس‌ ساكت‌ مي‌شد. قدري‌ مي‌گذشت‌، دوباره‌ مشغول‌ خواندن‌ و درد دل‌ كردن‌ مي‌شد؛ باز آرام‌ مي‌گرفت‌. و سپس‌ ساعتي‌ مشغول‌ مي‌شد؛ و آرام‌ مي‌گرفت‌. و هر بار كه‌ شروع‌ مي‌كرد به‌ خواندن‌؛ چند قدمي‌ جلوتر مي‌آمد؛ بطوري‌ كه‌ قريب‌ به‌ أذان‌ صبح‌ كه‌ رسيد؛ در مقابل‌ مقام‌ مطهّر امام‌ زمان‌ أرواحنا فداه‌ رسيده‌ بود. در اين‌ حال‌ خطاب‌ به‌ حضرت‌ نموده‌؛ و پس‌ از گرية‌ طولاني‌، و سوز و نالة‌ شديد و دلخراشي‌، اين‌ اشعار را با تخاطب‌ و گفتگوي‌ با آن‌ حضرت‌ خواند:
    ما بدين‌ در نه‌ پي‌ حشتم‌ و جاه‌ آمده‌ايم‌ از بد حادثه‌ اينجا به‌ پناه‌ آمده‌ايم‌
    رهرو منزل‌ عشقيم‌ و ز سر حدّ عدم‌ تا به‌ اقليم‌ وجود اين‌ همه‌ راه‌ آمده‌ايم‌
    سبزة‌ خطّ تو ديديم‌ و ز بستان‌ بهشت ‌ به‌ طلبكاري‌ اين‌ مِهر گياه‌ آمده‌ايم‌
    با چنين‌ گنج‌ كه‌ شد خازن‌ او روح‌ امين ‌به‌ گدايي‌ به‌ در خانة‌ شاه‌ آمده‌ايم‌
    لنگر حلم‌ تو اي‌ كشتي‌ توفيق‌ كجاست ‌ كه‌ درين‌ بحر كرم‌، غرق‌ گناه‌ آمده‌ايم‌
    آبرو مي‌رود اي‌ أبر خطا شوي‌ ببار كه‌ به‌ ديوان‌ عمل‌ نامه‌ سياه‌ آمده‌ايم‌
    حافظ‌ اين‌ خرقة‌ پشمينه‌ بينداز كه‌ ما از پي‌ قافله‌ با آتشِ آه‌ آمده‌ايم‌
    و ديگر ساكت‌ شد؛ و هيچ‌ نگفت‌؛ و در تاريكي‌ چندين‌ ركعت‌ نماز گزارد تا سپيدة‌ صبح‌ دميد. آنگاه‌ نماز را به‌ جاي‌ آورده‌، و مشغول‌ به‌ خود در تعقيبات‌، و ذكر و فكر بود تا آفتاب‌ دميد. آن‌ وقت‌ برخاست‌ و از مسجد خارج‌ شد. و من‌ تمام‌ آن‌ شب‌ را بيدار بودم‌؛ و از همة‌ كار و بار خود واماندم‌؛ و مات‌ و مبهوت‌ وي‌ بودم‌.
    چون‌ خواستم‌ از مسجد بيرون‌ شوم‌؛ از سر خدمة‌ آنجا كه‌ اطاقش‌ خارج‌ از مسجد، و در ضلع‌ شرقي‌ بود پرسيدم‌: اين‌ شخص‌ كه‌ بود؟ آيا شما او را مي‌شناسيد؟
    گفتند: آري‌! اين‌ مردي‌ است‌ به‌ نام‌ سيّد احمد كربلائي‌. بعضي‌ از شبهاي‌ خلوت‌ كه‌ در مسجد كسي‌ نيست‌ مي‌آيد؛ و حال‌ و وضعش‌ هم‌ همينطور است‌ كه‌ ديديد.
    بازگشت به فهرست
    انتقال‌ شاگردي‌ سيّد جمال‌ الدين‌ در علم‌ عرفان‌ از شيخ‌ علي‌ محمّد، به‌ حاج‌ سيّد احمد
    من‌ كه‌ به‌ نجف‌ آمدم‌ و خدمت‌ استاد آقا شيخ‌ علي‌ محمّد رسيدم‌؛ مطالب‌ را مو به‌ مو برايشان‌ بيان‌ كردم‌؛ ايشان‌ برخاست‌ و گفت‌: با من‌ بيا! من‌ در خدمت‌ استاد رفتم‌. استاد در منزل‌ آقا سيّد احمد وارد شد؛ و دست‌ مرا در دست‌ او گذارد و گفت‌: از اين‌ به‌ بعد، مربّي‌ اخلاقي‌ و استاد عرفاني‌ تو ايشانست‌؛ بايد از او دستور بگيري‌ و از او متابعت‌ بنمائي‌!

    باري‌ اين‌ رويّه‌ و روش‌ سيّد أحمد بود در سلوك‌ راه‌ خدا، و تربيت‌ و ارشاد طالبان‌ حقيقت‌ و پويندگان‌ سبيل‌ معرفت‌.
    عدم‌ قبول‌ سيّد احمد، مقام‌ مرجعيّت‌ شيعيان‌ را
    و امّا راجع‌ به‌ علم‌ و فقاهت‌، و تضلّع‌ در علوم‌ رسمي‌ همين‌ بس‌ كه‌: در سنّ حدود چهل‌ سالگي‌ او را نامزد براي‌ مرجعيّت‌ شيعيان‌ نمودند؛ و همه‌ متّفقاً او را به‌ نبوغ‌ علمي‌ و تقواي‌ روحي‌ قبول‌ داشتند؛ ولي‌ معذلك‌ خود او حاضر نشد؛ نه‌ فتوي‌ دهد و نه‌ رساله‌ بنويسد و حتّي‌ از نماز جماعت‌ هم‌ در ملا عام‌، همچون‌ استاد قاضي‌ و استاد علاّمة‌ طباطبائي‌ رضوان‌ الله‌ تعالي‌ عليهم‌ أجمعين‌ خودداري‌ كرد.


    ترجمة‌ احوال‌ آية‌ الله‌: آقا ميرزا محمّد تقي‌ شيرازي‌ قدّس‌ الله‌ سرّه
    در اينجا داستان‌ غريب‌ و عجيبي‌ از ايشان‌ ذكر مي‌كنيم‌، كه‌ حقّاً بايد موجب‌ عبرت‌ و بيدارباش‌ و تعهّد و صعوبت‌ امر رياست‌ و مرجعيّت‌، براي‌ سلسلة‌ جليلة‌ طلاّب‌ علوم‌ دينيّه‌ قرار گيرد.

    در روز جمعة‌ بيست‌ و يكم‌ شهر جمادي‌ الاولي‌، يكهزار و چهارصد و يك‌ هجريّة‌ قمريّه‌ در شهر مقدّس‌ مشهد، به‌ بازديد جناب‌ مستطاب‌ حضرت‌ صديق‌ ارجمند، و سرور گرامي‌: آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد علي‌ لواساني‌ دامت‌ بركاته‌، فرزند برومند آية‌ الله‌ آقاي‌ حاج‌ ميرزا أبوالقاسم‌ لواساني‌، فرزند مرحوم‌ آية‌ الله‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد محمّد لواساني‌، فرزند مرحوم‌ آية‌ الله‌ آقاي‌ سيّد ابراهيم‌ لواساني‌ رحمة‌ الله‌ عليهم‌ أجمعين[6]‌ به‌ منزلشان‌ شرفياب‌ شدم‌. در ضمن‌ مذاكرات‌، شرحي‌ راجع‌ به‌ حالات‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ عارف‌ عابد، و فقيه‌ نبيه‌: آقاي‌ حاج‌ سيّد أحمد طهراني‌ كربلائي‌ بيان‌ داشتند؛ از جمله‌ آنكه‌ فرمودند:
    «پدر من‌: مرحوم‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد ابراهيم‌ از شاگردان‌ مرحوم‌ آية‌ الحقّ عارف‌ بي‌بديل‌ آخوند مولي‌ حسنيقلي‌ همداني‌ رضوان‌ الله‌ عليه‌؛ و پس‌ از ايشان‌ شاگرد مرحوم‌ مبرور آية‌ الله‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد أحمد طهراني‌ بوده‌اند؛ و نيز وصيّ مرحوم‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد أحمد بوده‌ است‌؛ و مرحوم‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد أحمد در حالي‌ كه‌ سرش‌ در دامان‌ ايشان‌ بوده‌ است‌؛ رحلت‌ نموده‌اند.
    پدر من‌: مرحوم‌ حاج‌ سيّد أبوالقاسم‌ مي‌گفتند: روزي‌ از روزها كه‌ درس‌ تمام‌ شد و شاگردان‌ شروع‌ به‌ رفتن‌ كردند، من‌ هم‌ برخاستم‌ كه‌ بروم‌. مرحوم‌ استاد حاج‌ سيّد أحمد فرمودند: آقاي‌ سيّد أبوالقاسم‌ اگر كاري‌ نداري‌ قدري‌ بنشين‌.
    من‌ دانستم‌ كه‌: ايشان‌ كار خصوصي‌ دارند. عرض‌ كردم‌: نه‌. كاري‌ ندارم‌ و نشستم‌. و پس‌ از آنكه‌ همه‌ رفتند فرمودند: براي‌ آقا ميرزا محمّد تقي‌ بنويس‌! و سپس‌ حالشان‌ منقلب‌ شد و گفتند: آه‌ آه‌، خودش‌ گفته‌ است‌، خودش‌ گفته‌ است‌. مسلّم‌ است‌ مسلّم‌ است‌. و چنان‌ انقلاب‌ حال‌ پيدا كردند كه‌ بي‌حال‌ شدند. ما پنداشتيم‌ كه‌: شايد آقاي‌ ميرزا محمّد تقي‌ دربارة‌ ايشان‌ جمله‌اي‌ زننده‌ گفته‌ و يا نسبتي‌ داده‌ است‌ كه‌ به‌ ايشان‌ رسيده‌ كه‌ بالنتيجه‌ ايشان‌ را تا اين‌ سرحدّ ملول‌ و ناراحت‌ نموده‌ است‌.
    از طرفي‌ ديگر مي‌دانستيم‌ كه‌: آقاي‌ ميرزاي‌ محمّد تقي‌ شيرازي‌، شخص‌ عادل‌ و با ورع‌ و متئقي‌ است‌، و هيچگاه‌ كلمه‌اي‌ كه‌ در آن‌ غيب‌ و خلاف‌ واقع‌ باشد نمي‌زند؛ و نيز مي‌دانستيم‌ كه‌: ايشان‌ هم‌ كسي‌ نيستند كه‌ از نسبت‌هاي‌ ناروا كه‌ به‌ او داده‌ شود، ملول‌ و خسته‌ شوند. و لذا همينطور متحيّر شديم‌؛ و به‌ حال‌ سكوت‌ و بهت‌ درآمديم‌.
    در اينحال‌ من‌ براي‌ ايشان‌ سبيلي‌ چاق‌ كردم‌ (چون‌ مرحوم‌ حاج‌ سيّد أحمد استعمال‌ دخانيات‌ مي‌نمودند) و به‌ ايشان‌ دادم‌ و عرض‌ كردم‌: حالا اين‌ شَطَبْ را بكشيد! و اينقدر ناراحت‌ نباشيد!
    مرحوم‌ استاد شَطَب‌ را كشيدند؛ و قدري‌ كه‌ سرحال‌ آمدند؛ فرمودند: اين‌ مرد (يعني‌ آقاي‌ آقا ميرزا محمّد تقي‌ شيرازي‌) احتياطات‌ خود را به‌ من‌ ارجاع‌ داده‌ است‌، و افرادي‌ به‌ او مراجعه‌ كرده‌اند؛ و از او پرسيده‌اند كه‌: اگر خداي‌ ناكرده‌ براي‌ شما واقعه‌اي‌ اتّفاق‌ بيفتد، ما بعد از شما از چه‌ كسي‌ تقليد كنيم‌؟ و اينك‌ در احتياطات‌ شما به‌ كه‌ مراجعه‌ نمائيم‌.
    آقاي‌ ميرزا محمّد تقي‌ در جواب‌ گفته‌ است‌: به‌ سيّد أحمد. من‌ غير از او كسي‌ را سراغ‌ ندارم‌.
    آقا سيّد أبوالقاسم‌! براي‌ او بنويس‌ كه‌: آقا ميرزا محمّد تقي‌! شما در امور دنيا حكومت‌ داريد! اگر ديگر از اين‌ كارها بكنيد، و كسي‌ را ارجاع‌ دهيد؛ فرداي‌ قيامت‌ در محضر جدّم‌ رسول‌ خدا، كه‌ حكومت‌ در دست‌ ماست‌؛ از شما شكايت‌ خواهم‌ كرد؛ و از شما راضي‌ نخواهم‌ شد».
    و نيز داستان‌ ديگري‌ از ايشان‌ نقل‌ شده‌ است‌ كه‌: در موقع‌ رحلت‌ مرجعي‌ از مراجع‌ تقليد، اگر طهراني‌ها، يعني‌ علماي‌ طهران‌، و تجّار و كسبة‌ طهران‌، به‌ كسي‌ رجوع‌ مي‌نمودند؛ و از او تقليد مي‌كردند؛ او مرجع‌ تقليد تمام‌ شيعيان‌ مي‌شد و همة‌ بلاد و شهرها به‌ تَبَع‌ طهراني‌ها از او تقليد مي‌كردند.
    و چون‌ طهراني‌ها به‌ حاج‌ سيّد أحمد رجوع‌ كردند؛ تا از او تقليد كنند؛ نپذيرفت‌ و در جواب‌ گفت‌: اگر جهنّم‌ رفتن‌ واجب‌ كفائي‌ باشد، مَن‌ بِهِ الكِفَايَة‌ موجود است‌.
    باري‌ اتّفاقاً وفات‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ آقا ميرزا محمّد تقي‌ شيرازي‌ در شب‌ سيزدهم‌ ذوالحجة‌ الحرام‌ (1338) در كربلاي‌ مُعَلّي‌ واقع‌ شد[7] كه‌ شش‌ سال‌ بعد از وفات‌ آقا حاج‌ سيّد أحمد در نجف‌ اشرف‌ بوده‌ است‌.
    اين‌ بود مختصري‌ از شرح‌ حال‌ و ترجمة‌ عالم‌ الهي‌ و عارف‌ صمداني‌: آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد أحمد طهراني‌، يكي‌ از دو صاحب‌ شخصيّت‌ و عظمتي‌ كه‌ اين‌ مكاتيب‌ حكمي‌ و عرفاني‌ بر محور آراء و افكار آنان‌ دور مي‌زند.
    --------------------------------
    [1] آقاي‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد بهاري‌ قدس‌ الله‌ تربته‌ الشريفه‌ از أعاظم‌ تلامذه‌ و شاگردان‌ آخوند مولي‌ حسينقلي‌ همداني‌ است‌؛ كه‌ ساليان‌ متمادي‌ درك‌ حضور او را نموده‌ است‌، و به‌ درجات‌ كمال‌ فائز آمده‌ است‌. مرقد شريف‌ او در قرية‌ بهار: موطن‌ و زادگاه‌ اصلي‌ او در قرب‌ شهر همدان‌ است‌ و مزاري‌ است‌ مشهور و معروف‌ و مورد توجّه‌ تمام‌ اهالي‌ قريه‌ بلكه‌ اهالي‌ شهر همدان‌. اين‌ حقير كراراً و مراراً براي‌ زيارت‌ مرقدش‌ به‌ بهار همدان‌ رفته‌ام‌. معروف‌ است‌ كه‌: آن‌ مرحوم‌ از ميهمانان‌ خود پذيرائي‌ مي‌كند. در «الذريعة‌»، ج‌ 4، ص‌ 46 وفات‌ او را در نهم‌ شهر رمضان‌ (1325، هجري‌ قمري‌) ضبط‌ نموده‌ است‌؛ يعني‌ بعد از وفات‌ استادش‌ به‌ چهارده‌ سال‌. زيرا آخوند در 28 شعبان‌ (1311) در كربلاي‌ معلّي‌ كه‌ براي‌ زيارت‌ مشرف‌ شده‌ بود رحلت‌ كرد، و قبرش‌ در صحن‌ مطهّر حسينيّ، در چهارمين‌ بقعه‌اي‌ كه‌ در سمت‌ چپ‌ كسي‌ كه‌ از در زينبيّه‌ وارد مي‌شود، قرار دارد (نقباء البشر، ج‌ 2 ص‌ 677). باري‌ در كمال‌ و شرف‌ آقاي‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد بهاري‌ همين‌ بس‌ كه‌: حضرت‌ استاد: آية‌ الله‌ علاّمة‌ طباطبائي‌ قدّس‌ سرّه‌ براي‌ حقير فرمودند: استاد ما مرحوم‌ آية‌ الله‌ حاج‌ ميرزا علي‌ آقا قاضي‌ رضوان‌ الله‌ عليه‌ مي‌فرمودند: استاد ما مرحوم‌ آقا حاج‌ سيّد أحمد كربلائي‌ قدس‌ الله‌ نفسه‌ مي‌فرمود: ما پيوسته‌ در خدمت‌ مرحوم‌ آية‌ الحقّ آخوند مولي‌ حسينقلي‌ همداني‌ بوديم‌ و آخوند صد در صد براي‌ ما بود. ولي‌ همينكه‌ آقاي‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد بهاري‌ با آخوند روابط‌ آشنائي‌ و ارادت‌ را پيدا نمود؛ و دائماً در خدمت‌ او تردّد داشت‌؛ آخوند را از ما دزديد.

    [2] تلخيصي‌ از ترجمة‌ احوال‌ او، در «نقباء البشر»، ج‌ 1، ص‌ 87 و ص‌ 88 در تحت‌ شماره‌ 203 و در ج‌ 4 از كتاب‌ «الذريعة‌» ص‌ 46 به‌ مناسبت‌ بياني‌ در اطراف‌ كتاب‌ تذكرة‌ المتّقين‌، محلّ دقيق‌ مدفن‌ ايشانرا نشان‌ مي‌دهد كه‌: قبر او در قسمت‌ شمالي‌ در وسط‌ صحن‌ شريف‌ مرتضوي‌، بين‌ مسجد عمران‌، و ايوان‌ العلماء، قرار دارد.
    [3] «هديّة‌ الرّازي‌ الي‌ الاءمام‌ المجدّد الشيرازي‌» ص‌ 66.
    [4] در «أمثال‌ و حكم‌» دهخدا، ج‌ 2، ص‌ 702 گويد: اين‌ مثال‌ در لسان‌ عربي‌ نظير: مَن‌ لَمْ يَدُق‌ لَم‌ يَدرِ مي‌باشد.
    [5]
    احوال‌ شيخ‌ علي‌ محمّد نجف‌ آبادي‌ قدّس‌ الله‌ نفسه‌
    شرح‌ حال‌ و ترجمة‌ وي‌ را در «نقباء البشر» ج‌ 4، ص‌ 1622 و ص‌ 1623 در تحت‌ شمارة‌ 2169 ذكر نموده‌ است‌ كه‌ او از اهل‌ نجف‌ آباد اصفهان‌ بوده‌، و بعد از اكمال‌ مقدّمات‌ علوم‌ به‌ نجف‌ اشرف‌ مهاجرت‌ نموده‌ و چندين‌ سال‌ از بحث‌ آية‌ الله‌ حاج‌ ميرزا محمّد حسن‌ شيرازي‌ استفاده‌ كرده‌ است‌ و چون‌ ايشان‌ به‌ سامرّاء هجرت‌ كردند، او هم‌ به‌ سامرّاء رفته‌ و چندين‌ سال‌ ديگر از بحث‌ ايشان‌ بهره‌ برده‌ است‌. و در زمان‌ حيات‌ ميرزا به‌ نجف‌ مراجعت‌ كرده‌ است‌ و خود به‌ تدريس‌ معقول‌ و منقول‌ پرداخته‌ است‌. او دريايي‌ بزرگ‌ بود از معقول‌ و منقول‌؛ و از اجلاّء متبحّر و علماء كمال‌ بود، از جهت‌ سيره‌ و سريره‌، و سلوك‌ و تهذيب‌. و يكي‌ از عبّاد و أوتاد روزگار، و از يگانه‌ مردان‌ تقوي‌ و زهد و نسك‌ و ورع‌ و اخلاق‌ بود. و غالباً سالهاي‌ اخير از عمرش‌ را به‌ تدريس‌ معقول‌ و حكمت‌ الهيّه‌ مي‌گذرانيد. و مجلس‌ درسش‌ در مسجد هندي‌ بود كه‌ از أفاضل‌ مشتغلين‌، و طلاّب‌ با فهم‌ و استعداد، رونق‌ داشت‌. و بسيار به‌ عُزلت‌ و خمول‌ و عبادت‌ و انقطاع‌ به‌ سوي‌ خدا محبّت‌ داشت‌. تسبيح‌ از دست‌ او جدا نمي‌شد حتي‌ در حال‌ نماز؛ و لحظه‌اي‌ زبانش‌ از ذكر خدا نمي‌ايستاد. و غير از مطالعة‌ كتاب‌ با چيزي‌ انس‌ نداشت‌. و در طول‌ مدّت‌ عمرش‌، زن‌ نگرفت‌. و امور معيشت‌ او خوب‌ بود. خانه‌اي‌ در نجف‌ خريد، و در آن‌ بدون‌ عيال‌ و خادم‌ و فرزندي‌ زندگي‌ مي‌نمود. او دائم‌ الطّهاره‌ بود، و غير از چند روز در تمام‌ مدّت‌ سال‌ روزه‌ مي‌گرفت‌. و در شب‌ غير از يكبار غذا نمي‌خورد. من‌ با او مجالست‌ كردم‌ و مصاحبت‌ داشتم‌ و او را يكي‌ از مردان‌ خدا و نمونه‌هاي‌ سلف‌ صالح‌ و پيشينيان‌ يافتم‌ و بسياري‌ از مشايخ‌ در آن‌ روزگار بر همين‌ منهاج‌ بودند. او در سنة‌ 1332 فوت‌ كرد و بر جنازة‌ او سيّد أحمد طهراني‌ مشهور به‌ كربلائي‌ نماز گزارد. إلي‌ آخر آنچه‌ ذكر نموده‌ است‌. و نير در كتاب‌ «هدية‌ الرازي‌» در ص‌ 135 در ضمن‌ شمارش‌ شاگردان‌ مجدّد، خلاصة‌ آنچه‌ را كه‌ در «نقباء البشر» ذكر كرده‌ است‌، آورده‌ است‌. و امّا در ج‌ 2 «نقباء البشر»، در ص‌ 677 كه‌ اشاره‌ به‌ كتابهاي‌ مرحوم‌ آخوند مولي‌ حسنيقلي‌ همداني‌ و تقريرات‌ او مي‌نمايد، مي‌گويد: فَقد رأيت‌ كثيراً من‌ ذلك‌ في‌ كتب‌ تلميذه‌ المولي‌ علي‌ محمّد النجف‌ آبادي‌ الّتي‌ اهديت‌ الي‌ (مكتبة‌ حسينية‌ التستريّة‌) و از اين‌ عبارت‌ استفاده‌ مي‌شود: كه‌ آقا شيخ‌ علي‌ محمّد نجف‌ آبادي‌ خدمت‌ مرحوم‌ آخوند مولي‌ حسنيقلي‌ هم‌ درس‌ خوانده‌ و از شاگردان‌ وي‌ بوده‌ است‌.

    بازگشت به فهرست
    [6] مرحوم‌ آية‌ الله‌ آقا سيّد ابراهيم‌ لواساني‌ از أعاظم‌ علماي‌ طهران‌ در زمان‌ فتحعلي‌ شاه‌ بودند. و همان‌ مردي‌ است‌ كه‌ قبر مرحوم‌ صدوق‌ با شناسائي‌ ايشان‌ صورت‌ گرفت‌. او معاصر با آقا سيّد ميرزا مهدي‌ خراساني‌ است‌؛ كه‌ از مَهَادي‌ خمسه‌ است‌؛ و دختر او را به‌ نكاح‌ خويش‌ آورد. بنابراين‌ سادات‌ لواساني‌ از ذرّية‌ ايشان‌، از ناحية‌ مادر منتهي‌ مي‌شوند به‌ آية‌ الله‌ خراساني‌ رضوان‌ الله‌ عليهما.

    [7] مرحوم‌ آية‌ الله‌ آقا ميرزا محمّد تقي‌ شيرازي‌ از علماء فريد و أتقياء وحيد در طائفة‌ شيعة‌ أماميّه‌ بوده‌اند، كه‌ علماً و عملاً از نمونه‌هاي‌ بارز سلف‌ صالح‌ و أصحاب‌ و خواصّ أئمّة‌ معصومين‌ صلوات‌ الله‌ عليهم‌ أجمعين‌ بوده‌اند، و بعد از مرحوم‌ آية‌ الله‌ حاج‌ ميرزا محمّد حسن‌ شيرازي‌ مرجعيّت‌ شيعه‌ برايشان‌ قرار گرفت‌. محلّ اقامت‌ ايشان‌ در كربلاي‌ معلّي‌ بود؛ و محل‌ اقامت‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد احمد در نجف‌ اشرف‌ بوده‌ است‌. مرحوم‌ والد حقير: آية‌ الله‌ حاج‌ سيّد محمّد صادق‌ طهراني‌ از شاگردان‌ مرحوم‌ آقا ميرزا محمّد تقي‌ بوده‌ است‌ و از دقّت‌ نظر در مطالب‌ علميّه‌ و دقت‌ نظر در امور عمليّه‌ و اجتناب‌ از هوي‌ و هوس‌ و تحرّر شديد از حبّ رياست‌ و احتياط‌ كامل‌ و توسّل‌ عجيب‌ ايشان‌ به‌ حضرت‌ أئمّة‌ معصومين‌ و شب‌زنده‌داري‌ها و عبادات‌ و زيارات‌ ايشان‌ مطالبي‌ بس‌ نفيس‌ براي‌ ما بيان‌ مي‌كرد؛ و ايشان‌ را بالاتر از عدالت‌، بلكه‌ مصداق‌ حقيقي‌ صائناً لنفسه‌ تاركاً لهواه‌ مطيعاً لامر مولاه‌ مي‌دانست‌. شرح‌ احوال‌ وي‌ را مرحوم‌ آية‌ الله‌ علاّمه‌، حاج‌ شيخ‌ آغا بزرگ‌ طهراني‌ در «نقباء البشر» ج‌ 1، ص‌ 261 تا ص‌ 264 ذكر نموده‌ است‌. رحمة‌ الله‌ عليه‌ رحمةً واسعة‌


  5. تشکر


  6. #4
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    3,425
    مورد تشکر
    1,987 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0

    آیت الله شیخ محمد جواد انصاری همدانی-ره




    آیت الله شیخ محمد جواد انصاری همدانی-ره

    ولادت


    نعره زد عشق، که خونین جگری پیدا شد
    حسن لرزید، که صاحب نظری پیدا شد

    « ملکی مرا به آسمان ها برد از طبقات آسمان ها عبورم داد و آن گاه پیامبر(ص) را دیدم که سرشان را بالا آوردند و بشارت فرزندم را به من داده و فرمودند:
    خیلی مواظب این بچه باش که مورد نظر ماست. »


    و این خواب مادری است پاکدامن که می خواهد در آغوش پرمهرش کودک دلبندی را پرورش دهد که روزگاری آتش بر دل سوختگان شیدا زند.

    فرید عصر و حسنه دهر، ترجمان قرآن و سلمان زمان آیت‌الله العظمی حاج شیخ محمد جواد انصاری همدانی( قدس‌سره) فرزند مرحوم حاج ملا فتحعلی همدانی در سنه 1320 هجری قمری مطابق با 1281 هجری شمسی در شهر همدان و در خانواده‌ای روحانی چشم به جهان گشود

    والدین


    پدر ایشان مرحوم حاج ملافتحعلی همدانی، از علما و فضلای همدان بود. البته زادگاه ایشان شیراز بود، ولی بعدها برای تبلیغ و برنامه های مذهبی مأموریت پیدا کرد و به همدان آمد و در آنجا رحل اقامت افکند.

    مادر ایشان انسانی وارسته بود به نام ماه رخسارالسلطنه که از بستگاه ناصرالدین شاه بود و فرزندان آقای انصاری از آن جا که بعد از رحلت مادر و پدر بزرگوارشان بیشتر تحت کفالت ایشان بودند از او بسیار به نیکی و بزرگی یاد می کردند

    تحصیلات و اساتید

    از همان كودكی آثار عظمت روحی و استعداد معنوی عجیبی در ایشان مشاهده می‌گردید و با وجود ناراحتیهای جسمانی كه تا دوازده سالگی دامنگیرشان بود، به لحاظ هوش و قریحه ذاتی فراوان از سن هفت سالگی دروس حوزوی و صرف و نحو را نزد والد محترمشان شروع كردند.

    با رحلت والد محترمشان در سن دوازده سالگی از محضر اساتید دیگر بهره‌مند گردیدند، فقه و اصول و بعضی کتب فلسفه نظیر منظومه سبزواری و اسفار را نزد علمایی همچون آیت‌الله میرزا علی خلخالی و مرحوم حاج سید عرب و حاج آقا علی شهیدی و آقا محمد اسماعیل عمادالاسلام و رشته‌های طب خمسه یونانی و ابوبكر زكریای رازی و علم معرفه النفس و درس اخلاق را نزد حاج میرزا حسین كوثر همدانی برادر حاج آقا رضا واعظ معروف گذراندند و در همان سنین جوانی صاحب قوه استنباط گردیدند.

    در طبابت نیز صاحب نظر بودند به گونه ای که فرزندانشان نقل می کردند در منزل همگی از معالجه اطبّاء بی نیاز بودند و پدر، خود بهترین طبیب بود، البته این فقط در مورد فرزندان نبود و گاهی از اطراف و اکناف برای معالجه خدمتشان می رسیدند که در این راستا بعداً به جریان معالجه بیماری یک یهودی اشاره خواهیم کرد.
    در حدود بیست و چهار سالگی با زنی پاكدامن از خانواده‌ای اصیل ازدواج كردند كه ثمره این ازدواج دو فرزند پسر و سه فرزند دختر شد، شیخ محمد جواد انصاری با داشتن استعداد و توانایی ذاتی بسیار بالا و نیز پشتکار و همتی والا در همان سنین جوانی موفق به دریافت درجه اجتهاد در همدان شد.
    بعد از این که مرتبه اجتهاد ایشان توسط علمای همدان تأیید می گردد، به تشویق علمای همدان به شهر مقدس قم رهسپار گردید و در محفل نورانی و درس حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالكریم حائری(ره) حاضر گردید و با وجود آن که شیخ عبدالکریم به ایشان می فرماید شما دیگر نیازی به تحصیل در قم ندارید و همان برگه اجتهادشان را تأیید می کند، ولی آقای انصاری چند سال در خدمت آن بزرگوار می ماند. آقای حائری ایشان را به خدمت آسید ابوالحسن اصفهانی نیز می فرستد و ایشان برگه اجتهادشان را با تجلیل امضاء می کند.

    هم چنین برگه اجتهاد آقای انصاری به تأیید بزرگانی مانند آیت الله محمدتقی خوانساری و آیت الله قمی بروجردی می رسد.
    سابقه آشنایی آقای انصاری با بزرگانی نظیر امام خمینی ، آیت الله آخوند ملاعلی معصومی و آیت الله سید محمد تقی خوانساری در همان حوزه درسی شیخ عبدالکریم حائری بود و هم مباحثه ایشان آیت الله گلپایگانی بود.

    آیت الله انصاری همواره و به طور مكرر در جلساتش با احترام از امام خمینی (قدس‌سره) یاد می‌كردند و می‌فرمودند:
    « حاج آقا روح الله مرد بزرگی است حاج آقا روح الله آتیه‌ای بسیار روشن دارند» و امام خمینی هم از ایشان به نیكی یاد می‌كرد.
    آیت الله انصاری پنج سال بصورت مداوم در درس حضرت آیت الله العظمی حائری شرکت کردند و مراتب عالی فقه و اصول را تکمیل کردند، و در این اثناء بود که شروع به حاشیه زدن بر عروه الوثقی كردند سپس به همدان برگشتند و در اثر انقلاب درونی كه در ایشان ایجاد شده بود تا پایان عمر به تهذیب نفس و تربیت نفوس مستعده پرداختند و از شهرهای مختلف ایران و كشورهای همجوار شیفتگان زیادی به محضرشان می‌رسیدند و از أنفاس قدسیه ایشان بهره می‌بردند


  7. #5
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    3,425
    مورد تشکر
    1,987 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0



    ادامه زندگی نامه آیت الله شیخ محمد جواد انصاری همدانی-ره

    تحول معنوی

    آیت الله انصاری همدانی آغاز تحول درونی خود و شروع سیر وسلوك خود را چنین بیان فرموده‌اند:

    من به تشویق علمای همدان به دیار قم رهسپار شدم و تا آن زمان به طور كلی با عرفان و سیروسلوك مخالف بودم و مقصود شرع را همان ظواهری كه دستور داده شده می‌دانستم تا اینكه برایم اتفاقی پیش آمد؛ یك روز در همان سن جوانی كه به همدان رفته بودم به من اطلاع دادند كه شخص وارسته‌ای به همدان آمده و عده زیادی را شیفته خود كرده، من به مجلس آن شخص رفتم و دیدم عده زیادی از سرشناسها و روحانیون همدان گرد آن شخص را گرفته‌اند و او هم در وسط ساكت نشسته بود، پیش خود فكر كردم گرچه اینها افراد بزرگی هستند و دارای تحصیلات عالیه‌ای می‌باشند اما این تكلیف شرعی من می‌باشد كه آنان را ارشاد كنم و تكلیف خود را ادا كردم و شروع به ارشاد آن جمع نموده نزدیك به دو ساعت با آنها صحبت كردم و به كلی منكر عرفان و سیروسلوك إلی الله به صورتی كه عرفا میگفتند گشتم، پس از سكوت من مشاهده كردم كه آن ولیّ الهی سر به زیر انداخته و با كسی سخن نمی‌گوید بعد از مدتی سر بلند نمود و با دید عمیقی به من نگریست و گفت:
    « عن قریب است كه تو خود آتشی به سوختگان عالم خواهی زد. »
    من متوجه گفتار وی نشدم ولی تحول عظیمی در باطن خود احساس كردم برخاستم و از میان جمع بیرون آمدم در حالی كه احساس می‌كردم كه تمام بدنم را حرارت فراگرفته است، عصر بود كه به منزل رسیدم و شدت حرارت رو به ازدیاد گذارد. اوائل مغرب نماز مغرب و عشاء را خواندم و بدون خوردن غذایی به بستر خواب رفتم، نیمه‌های شب بیدار شدم، در حال خواب و بیداری دیدم كه گوینده‌ای به من می‌گوید:
    « العارف فینا كالبدر بین النجوم و كالجبرئیل بین الملائكة؛
    شخص عارف در بین ما همانند قرص ماه است در بین ستارگان و همانند فرشته امین وحی است در بین فرشتگان. »
    به خود نگریستم دیدم دیگر آن حال و هوی و اشتیاقی كه به درس داشتم در من نمانده ‌است. كم كم احساس كردم كه نیاز به چیز دیگری دارم تا اینكه مجدداً به قم آمدم. در قم شروع به حاشیه زندن بر كتاب شریف عروه الوثقی كردم تا یك شب با خود فكر كردم كه چه نیازی به حاشیه من است بحمدالله به اندازه كافی علمایی كه حاشیه زده‌اند وجود دارند و نیازی به حاشیه من نیست و از ادامه كار منصرف شدم. در همان شب این خواب را دیدم « در عالم رؤیا یك حوض بسیار بزرگ با رنگهای مختلفی دیدم كه دور آن حوض پر از كاسه‌های بزرگی بود كه بر آنها اسماء خداوند و از جمله این آیه شریفه:
    « ذلك فضل الله یوتیه من یشاء؛
    این فضل خداست كه به هر كه خواهد می‌دهد. مائده/56. »
    نوشته شده بود وقتی من به نزدیك آن حوض رسیدم جامی لبریز از آب حوض كرده و به من نوشاندند كه از خواب پریدم و تحولی عظیم در خود احساس كردم و آنچنان جذبات عالم علوی و نسیم نفحات قدسیه الهی بر قلب من نواخته شده بود كه قرار را از من ربود، وجود خود را شعله‌ای از آتش دیدم،
    « یک بار آنقدر سوختن قلبم شدت یافته بود که احساس می کردم مرگم نزدیک است. می سوختم و دیگر امیدی به ماندن نداشتم. مطمئن بودم دوام نمی آورم می سوختم، می سوختم ... ناگهان احساس کردم نوری پیدا شد و به قلبم خورد و آن گاه قلبم آرام شد و حرارتش فروکش کرد. »


    یکی از شاگردان آیت الله انصاری نقل کردند که ایشان فرموده بودند:
    « مرحوم غبار همدانی را جذبه الهی گرفت و سوخت، من هم اگر عنایت ثانوی الهی شامل حالم نمی شد چون او سوخته بودم. »

    حضرت علی (ع) می فرماید: « حبّ الله نار لا یمرّ علی شیءٍ الا احترق و نورالله لایطلع علی شیءٍ الا اضاءَ: دوستی خدا آتشی است که از هرچه عبور می کند آن را می سوزاند و نور الهی نمی تابد بر چیزی مگر آنکه آن را روشن می کند. مصباح الشریعه ج2، ص 239. »

    ادامه سخنان ایشان:
    از آن به بعد به این طرف و آن طرف زیاد مراجعه كردم كه شاید دستم به ولیّ كاملی برسد و از وی بهره‌ گیری نمایم. در آن زمان عالم نحریر و ولیّ الهی آیت الله العظمی شیخ میرزا جواد ملكی تبریزی(ره) رحلت كرده بودند و هر چه نزد شاگردانش رجوع می‌كردم عطش من فرو نمی‌نشست تا اینكه خود را تنها و بیچاره و مضطر دیدم سر به بیابانها و كوههای اطراف قم گذاشتم، صبحها می‌رفتم و عصرها برمی‌گشتم تا اینكه پس از چهل الی پنجاه روز تضرّع و توسّل زیاد به ساحت مقدس معصومین(ع) وقتی اضطرار و بیچارگیم به حد اوج خود رسید و یكسره خواب و خوراك را از من ربود ناگهان پرده‌ها از جلوی چشم من برداشته ‌شد و نسیم جانبخش رحمت از حریم قدسی الهی ورزیدن گرفت و لطف الهی شامل حالم گردید و مقصد خود را در وجود مقدس خاتم الأنبیاء حضرت محمد(ص) یافتم و متوجه شدم در این زمینه وجود خاتم الأنبیاء دستگیری می‌نماید، از آن زمان به بعد مرتباً به ساحت مقدس آن حضرت متوسل می‌شدم و از حضرت بهره‌گیری فراوان می‌نمودم.

    و خود ایشان نقل می کنند که:
    « از آن به بعد هرجا مکاشفات و یا رویدادهای ذهنی که برایم پیش می آمد و نمی توانستم جوابشان را پیدا کنم به ساحت مقدس پیامبر اکرم(ص) متوسل می شدم و جواب می گرفتم. »


    هم ایشان و هم آقای قاضی(ره) و هم شاگردانشان می گویند:
    « ایشان در این راه استادی نداشته و توحید را مستقیماً از خدا فراگرفته. »

    ایشان به خاطر نداشتن استاد و متحمل شدن ریاضت ها و عبادات زیاد، جسمی لاغر و نحیف پیدا می کند و شاید به همین خاطر وفاتشان در سن 59 سالگی واقع می شود.

    از خود ایشان نقل می کنند که:
    « اگر من طبابت نمی دانستم تا به حال 70 بار مرده بودم. »


    مادرشان می فرمود:
    « پسرم قبل از این که در این راه بیفتد خیلی چاق و چله و سفید بود. »

    البته خود می فرمود:
    « اگر الان جوان شوم می دانم چطور باید بروم و راه خیلی آسان تر از کاری بود که من کردم. »


    به هر حال این آغاز حركت آیت الله انصاری همدانی بود كه از همان ابتدا به خود حقایق وصل شد. در اصطلاح به این‌گونه عرفا مجذوب سالك می‌گویند. آیت الله انصاری در مسیر سیروسلوك عمده راه را بنابر تصریح خود بدون استاد طی كرده‌ است و در ابتدای مسیر تنها برای مدتی كوتاه از بعضی اولیاء وارسته استفاده برده كه یكی از آنها همان انسان وارسته‌ای بود كه آتش اولیّه را به قلب ایشان افكند بعدها با انسان وارسته‌ای دیگر به نام حاج ملا آقاجان زنجانی معروف به «مجنون» كه بعدها به «عتیق» معروف شدند برخورد می‌كند آن انسان وارسته كه در زنجان ایشان را ملاقات می‌كند خطاب به آیت الله انصاری می‌فرماید:

    « به ما دستور رسیده كه به شما اعلام كنیم كه باید مقداری از راه را با ما بیایید».

    شخص دیگری که توانست اندکی کمکش کند و در این راه صعب راهنمایش باشد، حاج آقا حسین قمی(ره) از شاگردان میرزا جواد آقا ملکی تبریزی است، البته ایشان سمت استادی نداشت ولی صحبتها و کلمات میرزا جواد را برای او نقل می کند و او بهره ها می برد. بعدها نیز آقای انصاری از او به نیکی و احترام بسیار یاد می کرد


    شاگردان

    محفل انس او تنها خاصّ شاگردان نبود؛ بلکه هر کسی را متناسب با سعه وجودی خود سیراب می کرد، حتی علما و مراجع به خدمتشان می رسیدند و تقاضای دستورالعمل یا توصیه هایی خاص خودشان را داشتند، و به این ترتیب ایشان در اثر عنایت الهی، مرجع مراجع می گردند. اما در میان شاگردان ایشان می توان به این بزرگان اشاره کرد:

    مرحوم آیت الله حسنعلی نجابت(ره)،
    مرحوم آیت الله شهید سید عبدالحسین دستغیب(ره)،
    آیت الله سید مهدی دستغیب (برادر شهید دستغیب)،
    آیت الله سید علی محمد دستغیب (خواهرزاده شهیددستغیب)،
    مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی(ره)،
    مرحوم علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی(ره)
    مرحوم آقای مهندس تناوش ( داماد و شاگرد )،
    مرحوم آقای غلامحسین سبزواری،
    مرحوم حجة الاسلام سیّد عبدالله فاطمی،
    مرحوم آقای بیات،
    آقای اسلامیه ( داماد و شاگرد )،
    آقای افراسیابی( داماد و شاگرد )،
    استاد کریم محمود حقیقی و....


    وفات


    دختر ایشان خانم فاطمه انصاری در مورد فوت ایشان می گوید:
    « پدر می گفتند: هر چه خدا بخواهد، نمی گفتند خسته شدم می گفتند باید بروم. آن طرف قشنگه می گویند بیا! »

    به او ندای إرجعی رسیده و او بی قرار است.

    جناب علامه طهرانی نقل می‌كنند كه:

    « آیت الله انصاری در اثر فشار و شدت عشق و شوق وافر به لقاء حضرت متعال و سپس درخواست و طلب فنا در ذات احدیت و نداشتن راهنما و استاد و رهبر، چون به نظریه خود عمل می‌كرده‌اند دچار كسالت قلب شدند و چون خودشان طبیب قدیمی ‌بودند پیوسته از گیاهان و عقاقیر مفید و مروح قلب استفاده می‌نمودند. یك سال مانده به عمر شریفشان برای یك ماه به تهران آمدند و به حقیر فرمودند تا برایشان از دكتر اردشیر نهاوندی كه متخصص قلب بود وقت گرفتم، چون دكتر ایشان را تحت معاینه دقیق خود قرار داد از جمله گفت:

    این قلب بیست سال است كه تحت فشار شدید عشق واقع است. آیا شما خاطر خواه بوده‌اید؟ فرمودند: بلی. پس از آنكه بیرون آمدیم به حقیر فرمودند:

    عجب دكتر دقیق و با فهمی است! او درست تشخیص داد، اما فهم آنكه این خاطر خواهی برای چه موردی بوده‌ است در حیطه علم او نیست.

    ما مكرراً روزهای جمعه كه در همدان بودیم و با ایشان به حمامهای عمومی می‌رفتیم برای غسل جمعه و تنظیف، بدن ایشان به قدری ضعیف و نحیف بود كه جز استخوان چیز دیگری نبود و چون قامتش بلند بود حقاً این سر بر روی قفسه سینه سنگینی می‌نمود و دو پا مانند چوبهای باریكی بود كه به هم پیوسته اند و استخوانهای منحنی سینه شان یكایك قابل شمارش بود. ( رحمه الله علیه رحمة واسعة ). »

    آقای اسلامیه نقل می‌كنند كه:

    « یك سال پیش از فوت حضرت استاد در سا ل 1338 هجری شمسی بود كه یك روز در ایوان خانه آقا جلسه ای داشتیم و جناب حاج محمدرضا گل آرایش در ابتدای جلسه مشغول قرائت قرآن شد، من به ستون ایوان، در مقابل استاد تكیه كرده بودم و سرم را روی زانو گذاشته، در آیات تلاوت شده تفكر می‌كردم كه یك دفعه حالت مكاشفه برایم ایجاد شد دالانی دیدیم بزرگ كه انتهای آن پله می‌خورد و به سوی پشت بام می‌رفت، آیت الله انصاری در جلو و من هم پشت سر او، از پله ها بالا رفتیم تا به پشت بام رسیدیم، وضعیت چنان بود كه فصلها یكی پس از دیگری می‌گذشت، بهار گذشت، تابستان گذشت، پاییز گذشت، ولی مكان هیچگونه تغییری نمی‌كرد تا نوبت به زمستان رسید، دیدم بادی وزید و عبای استاد از دوشش افتاد و ناگهان استاد ناپدید شدند.
    بعد وضعیت عادی شد و دیدم هنوز قاری، قرآن تلاوت می‌كند. این مكاشفه را بعد از فوت آیت الله انصاری وقتی برای آیت الله نجابت نقل كردم، ایشان فرمود: چرا این جریان را قبلاً به من نگفته ای؟، چون این مكاشفه خبر از مرگ ایشان می‌داد و زمستان تعبیرش این بود كه، شما حضرت استاد را در شرائط سختی كه به او شدیداً نیاز داری از دست خواهی داد.»

    فاطمه انصاری می گوید:
    « یک سال قبل از فوتشان هنگامی که ایشان سکته مغزی می کنند آقای تناوش و علامه طهرانی برایشان وقت دکتر می گیرند و ایشان در جواب می گویند:

    ما یازده دوازده ماه دیگر بیشتر با شما نیستیم، زحمت نکشید. »

    آقای اسلامیه می گوید:
    « آن اواخر آقای سبزواری از ایشان می پرسند آقا حالتان چطور است؟ چون آن موقع پایشان درد می کرده است. فرمودند:

    ما دو روزه که عمر تازه می کنیم. آقای سبزواری پرسیدند چطور؟ و ایشان جواب می دهند
    شیرازی ها ( منظور آیت الله نجابت ) از فوت آقا خبردار شده و گوسفند قربانی کردند و فعلاً عقب افتاده

    و نگفتند تا کی؛ و ایشان در همان سال دو سه ماه بعد فوت می کنند. »

    و باز ایشان نقل كردند كه:
    « در روز یكشنبه آخر عمر آیت الله انصاری كه طبق معمول در منزل آقای سبزواری جلسه داشتیم ابتدا جلسه، جناب حاج عزت الله كبوترآهنگی كه از صالحین بودند و مرتب در جلسات شركت می‌كرد گفت:
    من دیشب خوابی دیده‌ام كه مرا نگران كرده‌ است، دیشب در عالم رویا یك سید بزرگوار نورانی را دیدم كه پشت سر او، آقای انصاری قرارداشتند كه دو تا سطل مسی پر از آب در دو دستش بود و پشت سر آن سید راه می‌رفت و ما هم گروهی از شاگردان پشت سر استاد بودیم، مقداری كه بدین صورت حركت كردیم، آقا سید نورانی برگشت و خطاب به ما فرمود:
    « توشه خودتان را از آقای حاج آقا جواد بردارید ».
    من در این هنگام از خواب پریدم، وقتی این خواب را در حضور شاگردان نقل كردند، حضرت استاد سكوت كردند. و در سه شنبه همان هفته دو روز بعد آقا سكته مغزی كردند و ... . »

    از مرحوم سبزواری نیز در بیان احوال ایشان نقل شده که:
    « این دوران آخر ایشان رفتار غیر عادی داشتند و در التهاب بودند. دو سه بار آمدند و گفتند که حساب و کتاب ما را صاف کن، من تعلل می کردم تا سرانجام دفعه چهارم گفتند برادر، من رفتنی ام ، چرا تعلل می کنی! »

    و او در فروردین سال 1339 وصیت های خود را به پسر بزرگش می کند و می گوید:

    « من دارم می روم؛ تو پدر بچه هایی، مواظبشان باش؛ این تقدیری وارد شده از طرف پروردگار است. »

    حاج احمد آقا فرزند ایشان نقل می‌كند كه:
    « در ایام نوروزی كه برای تعطیلات به همدان آمده بودم یك روز پدرم مرا در اتاق خصوصیش صدا زد، پدرم در زیر كرسی بود، مرا نزد خود نشاند، چون فرزند ارشد بودم به من فرمود:
    « فلانی ( به اسم ) تو بعد از من وظیفه داری كه در حق این بچه ها پدری كنی، با شنیدن این كلام فوق العاده مضطرب شدم، فرمودند ناراحت نباش خداوند چنین مقدر فرموده ‌است كه بعد از من نسبت به بچه ها پدر باشی. »
    بعد از این گفت و شنود، من به محل كارم در اراك مراجعت كردم و ... .

    دکتر علی انصاری می گوید:
    « ایشان هفته آخر مضطرب بودند می رفتند سر کوچه و بر می گشتند غیر عادی؛ گویا چیزی می دیدند. »
    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان
    و ایشان عصر سه شنبه در 9 اریبهشت، 1339ه.ش. در بین نماز ظهر و عصر بر روی سجاده عشق هنگام نیاییش با خدای خود، حالش به هم می خورد و نیمه بدنش فلج می شود.
    حاج احمد آقا می گوید:
    « به اراك برگشتم ولی پیوسته منتظر خبر ناگواری بودم كه روز هفتم اردیبهشت سال 1339 به وسیله تلگراف به من اطلاع دادند كه پدرم مریض است، من سریعاً خودم را به همدان رساندم، دیدم دوستان و رفقای زیادی از شهرهای مختلف آمده‌اند، مرحوم پدرم مبتلا به انفاركتوس(سكته) شده بودند و نصف بدن و زبان ایشان از كار افتاده بود، پزشك معالج ایشان بالای سرشان ایستاده بود و به ایشان سرم وصل كرده بود، بعد ایشان با دست چپ اشاره كردند به من كه جلو بیا، وقت جلو رفتم اشاره كردند كه كاغذ و قلم به من بدهید، وقتی كاغذ و قلم در اختیار ایشان گذاشتم، با دست چپ به زحمت نوشتند:

    « احمد مرگ من نزدیك است به این آقایان بگویید خود را به زحمت نیاندازند، فایده‌ای ندارد ».


    و ایشان بعد از ظهر جمعه، دو ساعت از ظهر گذشته، در دوازدهم اردیبهشت 1339 هجری شمسی مطابق با دوم ذیقعده 1379 ه.ق. در سن 59 سالگی به ملكوت اعلی پیوستند، روحش شاد و یادش گرامی باد.

    خانم فاطمه انصاری می گوید:
    « همه ما هم راضی بودیم، گریه و زاری می کردیم ولی راضی بودیم چون او راضی بود، حتی بعد از فوتشان همه راضی بودند و هنگام وفاتشان همه در اتاق بوی عطر و گلاب استشمام می کردند صورتشان را گویی واکس نور زده بودند، صورتی نورانی و جوانتر از قبل با چشمانی زیبا، حالتی خدایی بود و من این را می فهمیدم. »
    دوستان و علاقمندان ایشان بدن مطهّر ایشان را بطور موقت به مدت 24 ساعت در یكی از اتاقهای قبرستان همدان گذاشتند و بعد از اینكه نماز ایشان توسط آیت الله العظمی آخوند ملاعلی معصومی خوانده شد، بدن ایشان را برای دفن به سفارش خود آن مرحوم به قم آوردند و در قبرستان علی ابن جعفر ( مرحوم آیت الله انصاری به قبرستان علی بن جعفر علاقه خاصی داشتند و می‌فرمودند كه نورانیت عجیبی دارد.) به خاك سپردند.
    جناب حجت الاسلام والمسلمین صفوی قمی نقل می‌كنند كه:
    هنگام دفن آقا حضور داشتم و جناب مهندس تناوش به محض اینكه بدن آقا را در لحد گذاشتند با صدای بلند شروع به صلوات كردند وقتی بالا آمدند گفتند: همینكه بدن آقا را در لحد گذاشتم نوری از قبر تا عرش وصل شد و آقای ابهری و حجة الاسلام والمسلمین فاطمی هم این نور را مشاهده كردند و آقای فاطمی اضافه می‌كند كه:
    نه تنها نور را دیده‌اند بلكه بوی عطر در فضای قبرستان پیچید كه در تمام عمرم همچنان بویی به مشامم نرسیده بود. سپس علامه سیدمحمدحسین طهرانی وارد قبر شدند، بند كفن را باز كرد، و برای آخرین بار بر گونه آقا بوسه زد، تلقین را گفتند و سپس دوستان و شاگردان با جسد او وداع كرده و بر قبر خاك ریختند.
    وقتی كه خبر فوت آیت الله انصاری را به آقای نجابت می‌دهند، آیت الله نجابت در حال استحمام بوده كه با شنیدن خبر مرگ استادش، شكّه شده به زمین می‌خورد و نصف بدنش فلج می‌شود كه بعدها در اثر معالجه های فراوان مجدداً بهبود نسبی پیدا می‌كنند.

    و باز خانم انصاری می گوید:
    « مهندس تناوش می گفت که وقتی که جسد آقا را دور ضریح حضرت معصومه(س) می چرخاندند، خودش شنیده که ایشان زیارت نامه می خواندند و بالاخره ایشان را در قبرستان علی بن جعفر قم به خاک می سپارند. »


  8. تشکرها 2


  9. #6
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    3,425
    مورد تشکر
    1,987 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0

    حاج محمد رضا الطافی نشاط




    آشنایی

    حاج محمد رضا الطافی نشاط، فرزند خداداد، در سال 1305 هجری شمسی در یکی از روستاهای شهرستان « بهار» در استان همدان به دنیا آمده است. دوستان و آشنایان او را «حاج محمد» می خوانند. تا پیش از عزیمت به همدان، در زادگاه خود به کشاورزی می پرداخته. اما در سال 1331 به همدان می آید و به لحاف دوزی مشغول می شود. تا امروز نیز ساکن همدان است.

    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان
    جناب الطافی نشاط در محل کار- عکاس آقای وفایی
    نخستین دیدار

    آقای مهدی معماریان ( از ارادتمندان و دوستان صمیمی حاج آقای الطافی ) می گوید:
    یکی از دوستان چندین ساله ام مرحوم دکتر حاج حسن توکلی فرشچی( از شاگردان مرحوم جناب شیخ رجبعلی خیاط(ره) ) بود که چندی پیش به رحمت ایزدی پیوست. من بیش از سی و پنج سال با ایشان رفت و آمد داشتم. مردی بسیار متدین و با ایمان بود.
    او که خود یکی از اولیای خدا بود، سبب آشنایی من با حاج آقا محمد رضا الطافی شد؛ روزی منزل ما بود و گفت:
    « می خواهم به همدان بروم تا با یکی از دوستانم ملاقات کنم. »

    می دانستم که دوستان او غالباً از خوبان و مؤمنان هستند، از این رو پیشنهاد کردم که من هم همراه او بروم. خوشحال شد و پذیرفت. این را هم اضافه کرد که « اگر خودم تنها بروم با اتوبوس می روم، ولی شما که باشید، با ماشین شما می رویم. »
    خلاصه همراه حاج حسن و یکی دو تا دیگر از دوستان راهی همدان شدیم. و بدین شکل نخستین بار حاج محمد رضا را دیدم و این دیدار باعث آشنایی ما شد.
    در همدان که بودیم، از حاج محمد رضا پرسیدم:
    « شما تهران هم تشریف می آورید؟»
    پاسخ داد که:
    « بله، گاهی برای خرید لوازم کارم به تهران می آیم. »

    از ایشان خواستم که سری هم به بنده بزند. نشانی و شماره تلفن هم دادم. حدود یک ماه پس از آن، حاج محمد رضا به تهران آمد و زنگی هم به من زد. دعوت کردم به منزل بیاید؛ عجله داشت نپذیرفت. ولی پذیرایی در مغازه را قبول کرد و ساعتی بعد همراه یکی از دوستانش وارد مغازه من شد.
    من چای آماده کرده بودم، سینی چای را جلوی حاجی گذاشتم و تعارف کردم. حاجی چای نخورد.
    عرض کردم: « چای را برای شما دم کرده ام. » حاجی با دست به قندانی که در سینی چای بود اشاره کرد و گفت:
    « آقا جان! این مال تو نیست که به من تعارف می کنی. »

    من حرفی نزدم و دیگر تعارف نکردم؛ آن قندان در واقع ظرف آبنباتی بود که برای من تعارفی آورده بودند و مال خودم نبود. در هر حال این، نشانی بود در دومین دیدار من و حاجی تا بیش تر به او علاقمند شوم. در همان روز که در مغازه ما چای نخورد، قسمش دادم و از او خواستم که هر وقت به تهران می آیند منزل ما باشد. حاجی هم پذیرفت و قول داد که همین طور باشد. و همین طور هم شد.
    آقای جواد معماریان می گفت:
    بیست سال پیش، از مرحوم دکتر توکلی فرشچی پرسیدم:
    « با این کمالات و درجات که شما دارید، آیا کسان دیگری هم مثل شما پیدا می شوند؟ »
    حاج حسن که روی سجاده نشسته بود و سرگرم تعقیبات نماز مغرب بود، سرش را بلند کرد و گفت:
    « من کسی نیستم، اما خود من این سوال را از مرحوم شیخ رجبعلی خیاط(ره) پرسیدم که مثل شما کیست؟ در پاسخ فرمود: من کسی نیستم، اما شخصی به نام حاج محمد رضا در همدان به سر می برد که شغلش لحاف دوزی است....»

    آری مردان خدا راه نیستی پیموده اند که به جز خزانه هستی پیوسته اند:
    بلندی از آن یافت کو پست شد
    در نیستی کوفت تا هست شد




    علم خدادادی


    حاج محمد رضا الطافی سواد خواندن و نوشتن ندارد و به حسب ظاهر « بی سواد» است، ولی وقتی از خداشناسی برای دوستان می گوید، همه متأثر می شوند.
    یکی از وعاظ تهران چیزهایی درباره حاج محمد رضا شنیده بود. به واسطه آشنایی ای که با ما داشت؛ یک بار در منزل ما خدمت حاج محمد رضا رسید. دیر وقت هم آمده بود تا با حاج محمد رضا تنها باشد. حدود ساعت دوازده شب که می خواست برود، به بدرقه اش رفتم و پرسیدم:
    « چیزی دستگیرت شد؟ »
    گفت: « به جدم قسم، خیلی پای صحبت بزرگان نشسته ام، اما حرف های ایشان برای من تازگی داشت. این حرف ها را خودش نمی زد؛ خدا داده است. »

    پاسخ به سوال نپرسیده


    معمولاً کسانی که برای یافتن پاسخ سؤالی، به دیدار حاج محمد رضا می آیند، بی آن که سؤال خود را مطرح کنند، پاسخ آن را در میان سخنان ایشان می یابند.
    حتی گاهی در میان صحبت ها، سؤالی به ذهن ما می رسد، اندکی بعد جمله ای می گویند که پاسخ همان سؤال است.
    مرحوم داود کمالی یکی از دوستان ما بود. مدتی بود که می گفت:
    « دوست دارم حاج محمد رضا را از نزدیک ببینم. چند سؤال می خواهم بپرسم. » تا این که روزی در مغازه ما با حاج محمد رضا دیدار کرد. حاج محمد رضا هم قدری برایش صحبت کرد.
    مرحوم کمالی می گفت: « من سؤالی نپرسیدم، اما پاسخ سؤالم را دریافتم. » این رویه باعث شده که هر گاه کسی برای پرسیدن سؤالی می آید، به او گفته می شود که بنشین اگر در میان صحبت ها پاسخ سؤالت معلوم نشد، بعداً بپرس. معمولاً هم پاسخ ها را می گیرند و دیگر چیزی نمی پرسند.

    تربیت الهی


    هنگامی که این مطلب را در کنار سواد ظاهری خواندن و نوشتن لحاظ کنیم، بی گمان دستی از اعجاز حق را در کار خواهیم دید؛ به ویژه آن که بسیاری از مطالبی که در سخنان و زمزمه های حاج محمد رضا دیده می شود، مؤیدات بسیاری در آیات و احادیث حضرات معصومین علیهم السلام دارد.
    آن بخش هم که مؤیدی صریح ندارد، تشبیهات و تمثیلاتی است که از حیث محتوا، کاملاً مطابق مضمون احادیث است. حال سؤال این جاست که چگونه شخصی که کم ترین آشنایی با کتاب و قلم نداشته و ندارد، توانسته چنین انسی با محتوای متون روایی بیابد؟
    گذشته از محتوای گفتار، رفتار حاج محمد رضا نیز به گونه ای است که گویا سال ها در محضر بزرگان فن اخلاق، شاگردی کرده و یا مدت ها برای حفظ بایدها ممارست نموده و از جماعت مردم فاصله گرفته است؛ حال آن که حاج محمد رضا در میان مردم بوده و با مردم بوده و سیر باطنی اش هیچ گاه در خلوتی دنج یا کنجی آرام نبوده است و با فنون علم اخلاق و پیچیدگی های قاعده مندانه آن آشنایی ندارد.

    معاشرت

    من خودم دیده ام که حاج محمد رضا با چه صبر و حوصله ای به سؤالات کسانی که نزدش می روند، گوش می دهد و برایشان صحبت می کند. حتی یک بار که همراه او به همدان رفته بودم، دو پزشک از تهران و دو روحانی از قم آمده بودند جلوی مغازه حاج محمد رضا ایستاده بودند و منتظر او بودند.
    صحبتهای حاج محمد رضا تا غروب طول کشید. صبح فردا هم که به مغازه رفتیم، گروه دیگری آن جا بودند و عصر هم همین طور. خلاصه در دو سه روزی که من همدان بودم، کار و کاسبی حاج محمد رضا، صحبت کردن با مردم بود؛ آن هم با صبر و حوصله و بی آن که عصبانی شود.
    بندگی، ویژگی بارز

    آسودگی حاج محمد رضا از دل مشغولی های دنیا و تأکید فراوان او بر به جا آوردن آداب بندگی از ویژگی های بارز اوست. حتی در مورد کوچک ترین رفتارهای اجتماعی نیز تأکید بر حفظ شؤون «بندگی» می کند و از در غلتیدن به وادی «شرمندگی» در پیشگاه معبود می گریزد و می گریزاند. و شاید همین بندگی، باعث شده تا در حریم اولیا حضوری داشته باشد که دیگران غبطه آن را می خورند.
    یک بار به دوستان نزدیک گفت:
    « در بیشتر شب ها جسم من در خانه است، ولی روح من در جای دیگر است ».

    دوستان علاقه مند شدند که بدانند روح او به کجا می رود. حاج محمد رضا در پاسخ فرمود:
    « من کربلا و مکه را بهتر می شناسم تا همدان را. »

    حال آن که همدان زیستگاه اوست.

    چگونگی فتح باب

    بی شک چنین مقامی در توفیقات خداوندی ریشه دارد و بس. اما این که چرا چنین توفیق هایی به کسی چون حاج محمد رضا الطافی داده می شود و دیگران از فیض آن محرومند، سؤالی است که باید پاسخ آن را در کردار و منش خود حاج محمد رضا یافت.
    یک بار که در یک نشست دوستانه کسی از حاج محمد رضا پرسید:
    « از کجا به این مقام رسیدی؟ »
    حاجی متواضعانه پاسخ داد:
    « من هیچ مقامی ندارم، ولی تا جایی که به یاد دارم، از پانزده شانزده سالگی فحش و غیبت و تهمت از دهان من بیرون نیامده است. همیشه احترام پدر و مادرم را نگه داشته ام. در معامله با مردم دروغ نگفته ام. نمازهای خود را تمام و سر وقت خوانده ام و تا به حال یک نماز من قضا نشده است. »

    البته حاج محمد رضا معتقد است که خدا نگهدار او بوده و می گوید:
    « خدا خودش نگذاشته که ما دنبال دنیا و گناه و این چیزها برویم. از روزگار جوانی سوی گناه نرفته ام و هر جا مورد گناهی پیش آمده، از خدا خجالت کشیده ام. »

    و نیز به دیگران سفارش می کند که:
    « اگر عاقبت خیر می خواهید، نمازتان را به موقع بخوانید و از دروغ و حرام پرهیز کنید. »


    صدق و انصاف


    آقای مهدی معماریان نقل میکند که:
    به یاد دارم که در سال 65، در بحبوحه جنگ که قیمت بسیاری از کالاها در بازار آزاد بسیار گران تر از نرخ های رسمی و دولتی بود، از حاج محمد رضا خواستم که چند دست لحاف و تشک برای ما بدوزد. قرار بر این شد که پارچه و لوازم را هم خودش تهیه کند.

    رختخواب ها را که تحویل گرفتیم، خودمان محاسبه کردیم که قیمت آن ها حدود پنجاه هزار تومان می شود.
    ولی وقتی می خواستیم با حاجی تسویه کنیم، گفت: جمعاً سیزده هزار و پانصد تومان بدهید. گمان می کردم اشتباه می کند و دستمزد و قیمت پارچه ها را حساب نکرده، ولی تأکید می کرد که اشتباهی رخ نداده و قیمت همان است. وقتی تعجب مرا دید، توضیح داد که :
    « پنبه و آستر را با قیمت تعاونی به ما می دهند تا در اختیار مردم بگذاریم و قیمتی هم تعیین کرده اند و من همان قیمت را با شما حساب کرده ام. نه فقط برای شما، برای همه مشتری ها به همین قیمت حساب می کنم. از شما همان قدر می گیریم که از دیگران می گیریم؛ نه یک ریال کم تر و نه یک ریال بیشتر.»



    منش خودمانی


    حاج محمد رضا الطافی در گفتار خود اهل هیچ گونه تکلیف و اغراق نیست. رفتار ساده و دور از ریای او از زیباترین جنبه های شخصیت اوست؛ به ویژه سادگی رفتار او در دعا و در خواست حاجت از خداوند. حتی گفت و گوی او با حضرات ائمه اطهار علیهم السلام به هنگام زیارت و عرض ادب، آن چنان بی پیرایه و «خودمانی» است که شگفتی مراقبین آداب را بر می انگیزد.
    گویا با دوستی صمیمی سخن می گوید که مشتاق شنیدن سخن اوست. رعایت ادب، در عین احساس نزدیکی نکته ای است که در زمزمه ها و سخنان حاج محمد رضا نیز حضوری آشکار دارد.


    والدین


    حاج محمد رضا درباره مرحوم پدرش، خداداد الطافی، می گفت:
    پدرم کشاورزی مؤمن بود، به هیچ کس آزاری نمی رساند و همیشه تسبیح دست می گرفت و به ذکر خدا مشغول بود. فصل تابستان، فصل کار ما بود. روز جمعه ای که مشغول استراحت بودیم، پدرم به من گفت: « آگاه شده ام که امشب ساعت ده از دنیا خواهم رفت. فلانی و فلانی را برای شام دعوت کن و تا هوا روشن است، مقدمات دفن و کفن مرا فراهم کن. »

    مادرم از شنیدن این سخن ناراحت شد، ولی من گوش به حرف پدر، همه کسانی را که گفته بود، دعوت کردم. می گفتند: « چه خبر است؟ » می گفتم: « حالا تشریف بیاورید! پدرم گفته. » شب که همه جمع شدند، از همه حلالیت خواست. چون خیلی سر حال بود، کسی باور نمی کرد. بعضی ها به شوخی می گفتند که « حالا ببینیم چطور می میری! » ربع ساعت به ده شب مانده بود که مرا پهلوی خود نشاند و مقداری نصیحت کرد و برایم دعا کرد و عرض کرد: « خدایا، من از این فرزندم نرنجیده ام. به حق امام حسین(ع) در دنیا و آخرت هر چه می خواهد به او بده. » سپس به من گفت که از من راضی است و مرا حلال کرده. بعد هم به آرامی جان سپرد.

    در آن هنگام، من حدود 25 سال سن داشتم، ولی همه برادران و خواهرانم از من کوچکتر بودند و چون صغیر بودند، من همان موقع اموال پدرم را تقسیم کردم؛ زمین و باغی که داشت، قیمت گذاری کردیم و من سهم خودم را خرج پدرم کردم و به اموال ورثه صغیر دست نزدم.


    مادر حاج محمد رضا هم زنی مؤمن و پرهیزکار بود. گذشته از واجبات، به رعایت بسیاری از مستحبات نیز علاقه مند بود. حتی در سال های پایانی عمرش که به اقتضای کهنسالی می بایست سستی هایی در رفتارش پدید آید، در سرمای شدید همدان، یخ حوض را می شکست تا وضو بگیرد و از اعمال همیشگی اش باز نماند.
    در واپسین لحاظات عمرش، هنگامی که به خواست خود با فرزندش حاج محمد رضا تنها شده بود، اظهار داشته بود که ائمه معصومین علیهم السلام بر بالینش حاضر شده اند و سیبی به او داده اند و گفته اند که تو داری می میری و غیر از حاجی کسی را بالای سرت راه نده.

    حاجی هم تا وقتی مادرش فوت کرد، همان جا مانده بود. بعد از فوت مادر، ایشان را در خواب می بیند. مادر به او می گوید:
    « وقت مردن دست بر سینه ام گذاشته بودی و احساس می کردم که کوهی بر سینه ام گذاشته ای. » به همین خاطر می گویند همیشه در حال احتضار، دست خود را بر شانه میت بگذارید تا راحت جان دهد.

    حاج محمد رضا بارها به ما گفته که در احترام گذاشتن به پدر و مادرش بسیار تلاش کرده، و دیگران را نیز به این امر سفارش می کند. حاج محمد رضا می گوید:
    « هیچ وقت پدر و مادرم را نرنجانده ام و هر دوی آن ها هنگام رفتن از من راضی بوده اند. »


    شهادت فرزند

    یکی از پسران حاج محمد رضا الطافی، در دوران جنگ به شهادت رسید. خود حاج محمد رضا درباره پسر شهیدش می گفت:
    مدتی پیش از شهادتش، شب جمعه ای به مرخصی آمد. عصر جمعه به من گفت: « برویم قدری قدم بزنیم. » با هم رفتیم قدری گشتیم و قدم زدیم. در همان حال که صبحت می کردیم، عکسی به من نشان داد و گفت: « این عکس را برای حجله ام استفاده کنید.
    من می روم و دیگر بر نمی گردم. کم تر از یک هفته دیگر شهید خواهم شد. ولی به مادرم چیزی نگو وعکس را به او نشان نده. »

    یکی، دو هفته بعد زنگ زد و گفت: « پدر جان! نمی دانم چرا شهید نمی شوم. از وقتم گذشته. عاجزانه می خواهم که دعا کنی شهید شوم. »
    گفتم: « نمی شود که همه شهید بشوند! تو کار خودت را بکن، ثواب شهادت را به تو می دهند. » ولی خیلی اصرار می کرد که برای شهادتش دعا کنم.
    من هم عرض کردم:« خدایا، هر چه صلاح اوست به او بده. »


    فردای همان روزی که زنگ زده بود، خمپاره ای به او می خورد و شهید می شود. برادر بزرگش هم بالای سرش بوده. او می گفت:
    « حسین هنگام شهادت سه بار گفت: یا اباالفضل و بعد جان داد. »
    من همان روز در همدان خواب دیدم که خانه ام شلوغ است و تعداد بسیاری کفش دم در اطاق است. به من گفتند که خانه ات شلوغ می شود. پی بردم که شلوغ شدن خانه برای مراسم فاتحه حسین است.
    فهمیدم که شهید شده. فردای آن روز، همسر پسر بزرگم آمد در مغازه پیش من. گفتم: « برای چه آمدی؟»
    گفت: « آمدم سری به شما بزنم. »
    گفتم: « نخیر، آمده ای خبر شهادت حسین را به من بدهی. »
    پرسید: « از کجا فهمیده ای؟ »
    گفتم:« میدانم.»
    هفته ای از شهادتش گذشته بود که به خوابم آمد. روی صندلی رو به رویم نشست. باد موهایش را تکان می داد.
    پرسیدم: « چطور به این جا آمدی؟ »
    گفت: « چرا این سؤال را می کنی؟ ما تازه زنده شده ایم. »
    پرسیدم: « چطور شد که هنگام شهادت حضرت ابوالفضل را صدا زدی؟ » گفت: « در آن لحظه پرچم سبزی در آسمان دیدم. همان هنگام متوجه این شدم که پرچمدار اسلام حضرت ابوالفضل است. و چون به آن حضرت توجه پیدا کردم، صدایش زدم. او هم بر بالینم آمد و دستم را گرفت. »
    پرسیدم: « نپرسیدی که چرا دفعه اول نیامد و تو سه بار صدایش زدی؟»
    گفت: « چرا، پرسیدم. فرمود: بار اول شنیدم، بار دوم در راه بودم و بار سوم دستت را گرفتم. »


    عنایت علما به ایشان


    به گفته آقای شیرزاد الطافی، پسر بزرگ حاج محمد رضا، ایشان در روزگار جوانی از ارادتمندان مرحوم آخوند ملاعلی همدانی(ره) بوده و سعی می کرده در نماز جماعت ایشان حاضر شود.
    پسر حاج محمد رضا می گفت: یکی از دوستان پدرم می خواست وجوهات شرعی مالش را بپردازد. نظر به آشنایی پدرم با مرحوم آخوند، از وی خواست که با هم خدمت آخوند برسند. پدرم پذیرفت و او را نزد آخوند برد.
    موضوع را که با آخوند در میان گذاشتند، آخوند فرمود:
    « ایشان اموالش را پیش شما حلال کند. » و به پدرم اشاره کرد که خودت سیاهه اموال دوستت را انگشت بگذار و نیازی به امضای من نیست و ایشان نیز چنین کردند.
    این سخن، گویای اعتماد و عنایت فوق العاده آن عالم بزرگ به حاج محمد رضا است و این مطلب بر اهل دقت و نظر پوشیده نیست.



  10. تشکر


  11. #7
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    3,425
    مورد تشکر
    1,987 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0

    جناب شیخ مرتضی زاهد - ره




    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان
    جناب شیخ مرتضی زاهد - ره - یکی از شخصیتهای بسیار ممتاز و برجسته ای هستند که در دوره رضا خان سهم بسیار ارزشمند و کم نظیری در تعلیم ، پرورش و زنده نگهداشتن اعتقادات مذهبی مردم داشتند .

    جناب زاهد بر اثر تزکیه نفس به آن چنان درجه ای از نورانیت و صفای باطن رسیده بود که بسیاری از علمای آن زمان مصاحبت با ایشان را مغتنم می شمردند .

    اگرچه به دلیل گذشت روزگار و درگذشت بسیاری از شاگردان و همراهان ایشان دسترسی به زندگینامه و سیره کامل ایشان ممکن نیست ، اما همین مقدار نیز که توسط مولف محترم کتاب " آقا شیخ مرتضای زاهد " جمع آوری شده مغتنم و بسیار ارزشنمد است .

    آشنایی با شخصیت بزرگی که اگر چه بدلیل پاره ای از ملاحظات تحصیلات خود را تا سطح اجتهاد ادامه نداد ، لیکن در امر تعلیم و تربیت آنچنان درخشان و بی بدلیل عمل نمود که امثال " آقا سید کریم پينه دوز " از محضر ایشان کسب فیض نموده و به مقامی نائل می شوند که امکان ملاقات قطب عالم " حضرت حجت ابن الحسن العسگری " و تشرف پی در پی به خدمت آن وجود مقدس ، برایشان ممکن می گردد .

    گرچه حکایات و نکات رسیده از جناب زاهد نسبت به عظمت شخصیت ایشان بسیار کم و اندک به نظر می رسد ، اما شما به عنوان خواننده این سطور باید با کنار هم گذاشتن همین مطالب بتواند به ادراکی از شخصیت ایشان دست یابید ....

    نقل شده است که جناب زاهد بیشترین توشه را از استاد خویش " آیت الله سید عبدالکریم لاهیجی " بر گرفته اند در پایان این گفتار برای بهتر آشنا شدن با این شخصیت بزرگ جا دارد تا با ذکر حکایتی از ایشان نیز یادی کرده باشیم :
    آیت الله سید عبدالکریم لاهیجی سالها در نجف اشرف تحصیل و توفیق آنرا داشت تا از محضر یکی از نام آور ترین مجتهدین و فقهای جهان تشیع حضرت آیت الله مرتضی انصاری استفاده ببرد .

    او با تلاش و کوششی شبانه روزی یکی از شاگردان ممتاز و برجسته شیخ مرتضی شده و پس از سالها تحصیل و استفاده از اساتید مختلف به مقام اجتهاد می رسد . کم کم وقت آن می شودتا به وطن بازگردد و به تبلیغ و ترویج معارف و احکام دین بپردازد ...

    ایشان پس از اجتهاد، استفاده از وجوهات شرعیه را بر خود روا ندید و عاقبت به این فکر افتاد تا مدتی به کسب و کار مشغول شود تا خدای متعال خودش گشایشی فراهم کند ، ایشان برای جلوگیری از هر گونه مشکلی به صورت ناشناس به تهران مهاجرت کرده و فقط عده کمی از دوستان نزدیک را از رفتن خود با خبر می کنند و سپس در مغازه تاجرمومنی بنام حاج ملا حاجی به شاگردی مشغول می شود .

    مرحوم شیخ مرتضی انصاری ،از اینکه یکی از بهترین شاگردانش بدون هماهنگی و گرفتن توصیه نامه از نجف به ایران بازگشته بسیار نارحت می شود و همان وقت نامه ای به تهران خطاب به آیت الله ملا علی کنی ارسال می کنند و از مقامات آقا سید عبدالکریم لاهیجی خبر داده و تاکید می کنند سید را دریابند و از وجودش در حوزه علمیه تهران استفاده شایسته ببرند .

    بعد از وصول این نامه در تهران و چندین روز چشم انتظاری ، برای وارد شدن سیدی جلیل القدر در لباس و سیمای یک عالم ، دست به جستجوی گسترده ای می زنند اما اثری از سیدی با آن نشانه های داده شده پیدا نمی کنند .
    انتظار مرحوم کنی تا شش ماه ادامه می یابد و آن سید نیز با آن همه مقام و درجه علمی و فقهی در حالی که بزرگی و آقایی برایش با پادویی و شاگردی فرقی نداشت به عنوان شاگردی ساده و معمولی مشغول به کار بود .

    عاقبت یک روز حاج ملا حاجی نیاز به یک استخاره پیدا می کند شاگردش را صدا می زند و می گوید :
    آقا سید ! به خانه آیت الله کنی برو و عرض کن استخاره ای برای من بگیرند و جوابش را هم با عجله برای من بیاور .
    سید به راه می افتد و به خانه آیت الله کنی وارد می شود .
    آیت الله در حال تدریس بود و جمع کثیری از علما و فضلای تهران در پای درسش نشسته بودند . سید به ناچار جلوی در نشسته و منتظر می شود .

    کم کم نسبت به موضوعی که در درس مطرح شده بود حساس و کنجکاو شده و پس از دقایقی بی اختیار همه افکارش با آن بحث علمی درگیر می شود . اشکالی اساسی به ذهنش می آید و موقعیت خود را فراموش می کند و با صدای بلند شروع به اشکال علمی می کند .
    نگاههای همه به سوی ایشان برمی گردد و با توجه به لباس ایشان تند تند به او می گویند :
    آقا سید ساکت اینجا جلسه درس است ، الان که جای صحبت نیست !

    اما آیت الله کنی با تیز هوشی در می یابد که اشکال بسیار علمی و حساب شده است به شاگردانش می گوید :
    آرام باشید این اشکال بسیار علمی و حساب شده است و باید برای آن جوابی پیدا کنیم .

    ایشان درس را به پایان برده و سید را به نزد خود می خواند و می پرسد :
    آقا شما اهل کجا هستید ؟
    سید جواب می دهد : اهل لاهیجانم .
    آیت الله کنی می پرسد : نام شما چیست ؟
    و سید بی خبر از نامه شیخ مرتضی انصاری جواب می دهد : نامم سید عبدالکریم است

    برقی در چشمان مرحوم کنی می درخشد سید را با خوشحالی در آغوش می گیرد و بعد از احوالپرسی می گوید : ما شش ماه است که در انتظار شما هستیم ...

    از آنجا که سید در طول این مدت بسیار دقیق و خوب کارهایش را انجام داده بود و هیچ وقت این قدر دیر نکرده بود کارفرمایش از دیر آمدن آقا سید نگران و ناراحت می شود .
    با عجله به سمت منزل آیت الله کنی به راه می افتد و از دیدن شاگردش در کنار آیت الله کنی بسیار تعجب می کند .
    با دست و حرکات صورت به سید اشاره می کند که بی ادبی نکند و خودش را کنار بکشد ... و با شرمندگی به آیت الله کنی می گوید :
    ببخشید آقا این سید که اینقدر خودمانی آمده و در کنار شما نشسته است شاگرد من است .
    حاج ملاحاجی نیز بعد از چند دقیقه ، تمام داستان سید را می فهمد و می خواهد همراه با عذرخواهی دست سید را ببوسد ولی سید فارغ از این دلبستگی ها بود .
    برای ملا حاجی این متانت و رفتار سید باورکردنی نبود .
    تمام کارها و حرکات سید مثل شاگردهای معمولی بود انگار نه انگار نفسانیت ، غرور و خودبینی در وجودش جایی داشت ...

    و این تنها و تنها گوشه ای از زندگی استادی بود که شاگردی چون شیخ مرتضی زاهد را پرورش داده بود ...
    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان


  12. #8
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    3,425
    مورد تشکر
    1,987 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0



    ولادت

    شیخ مرتضی زاهد در سال 1247 هجری شمسی در تهران، در محله حمام گلشن، چشم به جهان گشود.
    والدین

    پدرش آخوند ملاآقا بزرگ، مردی روحانی و یكی از واعظان و روضه خوانهای توانا و بلند آوازه تهران بود؛ تا آنجا كه به او « مجدالذاكرین » لقب داده بودند.
    تحصیلات

    بنابر آنچه كه در ششمین جلد از کتاب گنجینه دانشمندان آمده است آقا شیخ مرتضی ابتدا درسهای مقدماتی را نزد پدرش و بعضی دیگر از فضلای تهران فرا می‌گیرد و آن گاه به صورت رسمی از طلبه‌های مدرسه مروی تهران می‌شود.
    او درسهای معروف به « سطوح» را از اساتید مدرسه مروی، به خصوص مرحوم آقا میرزا مسیح طالقانی، بهره می برد و سپس از محضر اساتیدی چون حضرت آیت الله آقای حاج سیدعبدالكریم لاهیجی و شهید مجاهد فی سبیل الله آیت الله شیخ فضل الله نوری استفاده می‌برد.

    اگر چه که ایشان اساتیدی چون آقا سیدعبدالكریم لاهیجی ( حکایت آیت الله لاهیجی در پیشگفتار همین بخش از نظر شما گذشت ) و آقا شیخ فضل الله نوری داشته است؛ اما در زندگی خودش را فقط یك واعظ و روضه خوان ساده می‌دانسته و از هر گونه اظهار فضل و دانشی به شدت پرهیز می‌كرده ‌است؛ حتی منبرها و روضه‌هایش را هم از روی كتاب برای مردم می‌خوانده است!

    بهر حال از آن چنان استادی، چنین شاگردی بی‌ادعا و به دور از هر گونه هوای نفسی، دور از انتظار نیست.

    تعلیم و تربیت


    شیخ مرتضی زاهد پس از مدتی تحصیل به این نتیجه رسیده بود كه باید همانند پدرش به تعلیم و تربیت مردم و وعظ و روضه خوانی برای مردم كوچه و بازار بپردازد و بیشترین ارتباط و نشست و برخاست را با مردم داشته باشد.

    او سالها در یكی از شبستانهای مسجد جامع، واقع در بازار تهران، همیشه یكی دو ساعت بعد از اذان ظهر به اقامه جماعت می‌پرداخت تا هر كس نتوانسته است در دیگر نمازهای جماعت حاضرشود، بتواند نمازش را به جماعت بخواند.

    او خودش را برای ارشاد و تعلیم و تربیت و خدمت به مردم وقف كرده بود و كمتر روزی بود كه آقا شیخ مرتضی زاهد جلسه خانگی نداشته باشد. به غیر از این جلسات، خانه‌اش همیشه به روی همه مردم باز بود و غالباً چند نفر از مؤمنین، به خصوص جوانهای صالح و جویای جوهره عبودیت و معارف الهی، در محضرش بودند و از صفای باطنی و معنویتش استفاده می‌بردند.

    مرحوم آیت الله شیخ مهدی معزّی که خودش از علمای اخلاق و عالمان مهذّب تهران بود می گفت:
    « در زمان رضاخان دو نفر بودند که به حقیقت بیشتر از بقیه ایمان و دین مردم تهران را نگه داشتند ... یکی از آن دو نفر آقا شیخ مرتضی زاهد بود. »

    نوه ایشان نقل میکند:
    مرحوم آقا شیخ مرتضی فرموده بود:
    « من اگر تا سه چهار سال دیگر به تحصیلات ادامه داده بودم، به درجه اجتهاد می‌رسیدم؛
    از مسئولیتش ترسیدم و مشغول تبلیغ و وعظ شدم. اما بعدها از این تصمیم بسیار پشیمان و نادم شدم؛ بعدها فهمیدم اگر مجتهد شده بودم خیلی بهتر بود.»

    شیخ مرتضی زاهد در تمام مدت عمر پربرکت خویش با دقت و وسواس فراوان مقید به حضور و راه اندازی جلسات مذهبی و تعلیم و تربیت بود و همانطور که در آینده خواهد آمد ، برای عدم وقفه در این مسیر حتی به مسافرت هم نمی رفتند ، با اینکه در اواخر عمر به علت کهولت قادر به راه رفتن نبودند توسط شخصی که ایشان را به دوش می گرفت خود را به این مجالس می رساندند.
    سیره عملی

    جناب حاج آقای جاودان در رابطه با سیره جدش مرحوم شیخ مرتضی زاهد، نقل می کنند:
    « روش و سیره ایشان چیزی جز عمل به دستورات شرع مقدس و توجه كامل بر انجام واجبات و ترك محرمات نبوده‌ است. »

    رحلت

    سرانجام جناب شیخ مرتضی زاهد پس از سالها مجاهده و تعلیم و تربیت عمومی و تأثیرگذاری شگفت انگیز خود بر انفاس مردم در روز جمعه دوم خرداد 1331ه.ش دعوت حق را لبیک گفت.

    حاج آقا مهدی فرزند ایشان در آن ایام به پدرش در تطهیر و آماده شدن برای نماز كمك می‌كرد. ایشان نقل می کنند:

    در یکی از آخرین شبهای اردیبهشت ماه، سال 1331 هجری شمسی به دلیلی، تأخیر داشته و در وقت مقرر به منزل نرسیدم .
    كم كم آقا شیخ مرتضی ناراحت و پریشان شدند و ترسیدند نمازشان قضا شود. آن شب بعد از رسیدن به منزل از زبان آقا شیخ مرتضی شنیدم كه می‌گفت:
    « خدایا، دیگر، مرتضی خسته شده ‌است تا همین هفته دیگر، مرتضی را ببر پیش خودت».

    یك هفته بعد، در روز جمعه دوم خرداد 1331 آقا شیخ مرتضی، فقط كمی سرما خورده بود و فرزندش آقا شیخ عبدالحسین، برای احتیاط به حاجی، همان شخصی كه در اواخر عمر شیخ مرتضی، ایشان را به دوش می گرفت و به جلسات می برد گفته بود خودش را جلوی آقا آفتابی نكند تا آن روز را، آقا استراحت كند و به جلسه خانه آقای كسایی نرود.

    آقا شیخ مرتضی بسیار دلخور بودند و از صبح، تند تند سراغ حاجی را می گرفتند.
    آن روز، بعد از ظهر حاج آقا شریف از واعظان محترم تهران به دیدن آقا شیخ مرتضی آمده بود.
    همسر ایشان ظرف شیری را از پشت پرده برای آقا شیخ مرتضی گذاشت و ایشان نگاهی به شیر انداخت و گفت:
    « عجب! خدا را شكر، آخرین غذای حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام هم شیر بود.»

    ساعتی بعد آقا حاج محمدحسین سعیدیان برای بردن آقا، به جلسه هفتگی شب های شنبه خانه شان آمدند.
    آقا شیخ عبدالحسین می خواست آقا استراحت كند ولی شیخ مرتضی خودش راضی بود تا او را به جلسه خانه آقای سعیدیان برسانند.

    حاج شیخ محمدعلی جاودان در آن روزها حدوداً هفت سالش بود. مادرش او را برای خرید چیزی مأمور كرده بود.
    ایشان به یاد می آورد که:
    « به جلوی اتاق آقا شیخ مرتضی رفتم و نگاهی به داخل اتاق انداختم. آقای سعیدیان و پدرش، به طور عادی در حال گفتگو با پدر بزرگم آقا شیخ مرتضی زاهد بودند.
    من برای خرید بیرون رفتم و وقتی که برگشتم دیدم سر آقا شیخ مرتضی بر روی پاهای آقای سعیدیان است و او در حال ریختن تربت سیدالشهداء علیه‌السلام در دهان آقا شیخ مرتضی است
    و لحظاتی بعد؛ غم و ماتم، خانه را فرا گرفت و آقا شیخ مرتضی به همین آسانی و در حالی كه دوست داشت خودش را برای انجام وظیفه و رفتن به یكی از جلساتش آماده كند جانش را به جان آفرین تسلیم كرد. »
    محل دفن

    دفن پیکر ایشان در حرم حضرت اباالفضل العباس (ع) نیز حاوی تذکر و عبرت است:

    « یكی از تاجران بازار تهران از دنیا رفته بود و فرزندانش می خواستند جنازه اش را به عتبات عالیات و به كربلای امام حسین علیه‌السلام حمل و دفن كنند.
    آنها با تمام امكاناتشان به دنبال گرفتن اجازه نامه از دولت های ایران و عراق می افتند؛ ولی هر چه تلاش می كنند موفق نمی شوند. پس از چند روز مجبور می شوند پدرشان را در همین ایران به خاك بسپارند.
    آن مرحوم دفن می‌شود و پس از چند روز، برگه اجازه حمل جنازه به كربلا، به دست فرزندانش می رسد.

    در همان روزها آقا شیخ مرتضی از دنیا می رود و فرزندان آن تاجر، آن اجازه نامه را به خانواده آقا شیخ مرتضی تقدیم می كنند.
    و بدین ترتیب، جنازه آن عبد صالح و پرهیزكار و خداترس به كربلا حمل می‌شود و در صحن حرم قمر بنی هاشم حضرت اباالفضل العباس علیه‌السلام دفن می‌شود و سیر برزخی را در آن حریم ملكوتی آغاز می‌كند. »

    کرامات بعد از رحلت

    1. نورافشانی حیاط خانه
    آقای حاج حسن محمدی می گفت:
    « من در حدود هفت، هشت سالم بود آقا شیخ مرتضی زاهد از دنیا رفت.
    آن شب جمعی از مومنین و دوستانش در خانه ایشان جمع شده بودند و جنازه ایشان را در حیاط شستشو و غسل و کفن می کردند.
    من آن شب با همان حال و هوای کودکی و از روی کنجکاوی، برای تماشای رفت و آمدهای خانه آقا شیخ مرتضی به بالای پشت بام خانه مان رفته بودم. از بالای پشت بام خانه ما به خوبی می شد حیاط و رفت و آمدهای خانه آقا شیخ مرتضی را تماشا کرد.
    من آن شب در بالای پشت بام، صحنه عجیبی را دیدم که در آن زمان نمی توانستم اهمیت و حقیقتش را درک کنم؛ ولی با این حال تماشای آن صحنه برای من در آن سن و سال بسیار جالب و ذوق آور بود.
    آن شب در حالی که عده ای جنازه آقا شیخ مرتضی را می شستند من می دیدم نوری بسیار شدید و زیبا و تماشایی از بالای آسمان تا بالای خانه آقا شیخ مرتضی زاهد آمده است و مستقیم به حیاطی که آقا شیخ مرتضی را غسل می دادند تابیده است!
    در واقع نوعی نورباران بود نورها می آمدند و می رفتند!
    این نورافشانی بسیار واضح و تماشایی بود، به خصوص با توجه به اینکه در آن زمان هنوز کوچه ها و خیابانها و خانه های تهران به این شکل و به این صورت کامل برق کشی نشده بود و شبهای تهران تا حدودی در تاریکی قرار می گرفت.
    آن شب وقتی این نورافشانی را مشاهده کردم، بسیار ذوق زده شده بودم. با عجله از بالای پشت بام پایین آمدم و آنچه را دیده بودم برای پدربزرگم بازگو کردم. سپس دستهای پدر بزرگم را گرفتم و با شتاب او را به بالای پشت بام بردم.
    دوستان و رفقای آقا شیخ مرتضی همچنان در حال غسل و شستشوی جنازه او بودند و آن نورافشانی نیز همچنان بر آن نقطه ادامه داشت. ولی نمی دانم چگونه بود که پدر بزرگم همانند من که بچه ای هفت و هشت ساله بودم آن نورافشانی را نمی دید و من هرچه با ذوق و هیجان آن نور را به پدر بزرگم نشان می دادم،
    او چیزی نمی دید و فقط برای اینکه مرا آرام کند اشاره ای به چشمهایش کرد و به من گفت: پسرک من پیرمرد هستم و چشمهایم ضعیف و کم سو است و نمی توانم ببینم. »


    2. پیکر سالم
    آیت الله خرازی در رابطه با جنازه آقا شیخ مرتضی نقل می کنند:
    مرحوم پدرم می گفت:
    « چند سال پس از وفات آقا شیخ مرتضی زاهد به کربلا مشرف شده بودم و بر بالای قبر آقا شیخ مرتضی که در یکی از حجره های حرم حضرت اباالفضل علیه السلام واقع است زیاد حاضر می شدم.

    یکی از خدام حرم که مسئولیت آن حجره را نیز بر عهده داشت، زمانی که فهمید من با آقا شیخ مرتضی دوستی و رفاقت داشته ام، بنای گفتگوی با من را باز کرد و گفت:
    جنازه صاحب این قبر پس از گذشت چند سال همچنان همانند روز اولش سالم است و شما در یک وقت خلوتی به اینجا بیا من گوشه ای از قبر را باز کنم تا شما صورت و جنازه آقا شیخ مرتضی را با چشمهای خودت مشاهده کنی!

    و مرحوم پدرم گفته بود: نه، نه این کار از نظر شرعی اشکال دارد. »

    به غیر از پدر آیت الله خرازی، افراد دیگری نیز این موضوع را نقل کرده اند، از جمله مرحوم شمس زاده و مرحوم حاج محمود کاشانی که از تجار محترم بازار تهران و از خیرین بوده اند.
    نقل است ایشان جنازه سالم شیخ مرتضی را خودش در هنگام تعمیر صحن مطهر حضرت ابوالفضل علیه السلام رویت کرده است.

    همچنین حاج آقا سیبویه نیز در این رابطه می فرمودند:
    « جنازه مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد را در صحن حرم حضرت قمر بنی هاشم، اباالفضل العباس علیه السلام، به خاک سپرده اند.
    ما هم تا زمانی که در کربلا ساکن بودیم بر سر قبر ایشان می رفتیم. چند سال بعد از وفات مرحوم زاهد، صحن حضرت عباس علیه السلام نیاز به تعمیرات و بازسازی پیدا کرد. در آن تعمیرات، قبر مرحوم زاهد را هم باید می شکافتند.
    اما زمانی که قبر را باز کرده بودند، مشاهده شد جنازه ایشان بعد از چند سال همچنان سالم و تر و تازه است و هیچ تغییری نکرده است! »


  13. تشکر


  14. #9
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    3,425
    مورد تشکر
    1,987 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0

    آیت الله سید محمد رضا گلپایگانی




    نوری از ملکوت


    گوگد، روستائی در یک فرسخی شهرستان گلپایگان، مهد پرورش عالمان بزرگی است .

    سالها پیش در این روستا بزرگمردی پاکدل و پرهیزگار، عالمی عامل و سیدی بزرگوار به اسم سید محمد باقر می زیست. آقا سید محمد باقر در بین مردم آن سامان معروف به زهد و تقوی و فضیلت بود.

    آقا سید محمد باقر امام دارای چهار فرزند دختر بود، ولی از داشتن فرزند پسر محروم بود و از دست تقدیر هشت پسر ایشان قبل از تولد مرجع بزرگ از دنیا رفته بودند و داغ حسرت بر دل وی مانده بود.
    عاقبت بارقه ای از نور ولایت از وادی مقدس ناحیه امام هشتم علیه السلام بر قلب وی تابید. و همه احساسات او را تحت تأثیر خود قرار داد و در آقا سید محمد باقر امام عزم سفر به آن آستان مقدس را بوجود آورد. بی درنگ بار سفر مولی الموالی امام هشتم علیه السلام را با زاد صفای اخلاص بر راحله توکل بربست و با پای پیاده خود را بدان آستان مقدس رسانید و از حضرت خواست که به إذن الله پسری به او مرحمت نمایند که موجب روشنی چشم او، و برکت و عزت اسلام و مسلمین باشد.
    در پی این توسل در همین سفر یکی از صبیه های ایشان در عالم رؤیا مشرف به حضور حضرت رضا و امام جواد علیهما السلام می شوند. بعد مشاهده می کنند که حضرت جواد علیه السلام رفت و امام رضا علیه السلام ماند. سید محمد باقر، خواب را چنین تعبیر کردند که خداوند دو پسر به ایشان می دهد که اولین آنها رضا، می ماند ولی دومیش از دنیا می رود، و همین طور هم شد! و در هنگام تولد فرزند دوم، مادر و پسر هر دو از دنیا می روند.
    در هشتم ذی القعده سال 1316 ق در خانه سید محمد باقر امام ستاره ای پر فروغ درخشید و خانه پر از صفا و معنویت او به نور جمال کودکی منور گردید که موجب شادی تشنگان علم و فضیلت شد.


    نامگذاری


    پدر چون این فرزند را کرامتی از سوی امام هشتم علیه السلام می دانست و از طرفی ایشان در ایام ولادت علی بن موسی الرضا علیه السلام متولد گردیده بود (ولادت امام رضا یازدهم ذی القعده سنه 148هـ.ق ) این مولود مبارک را «محمد رضا» نامیدند و لقب او را «هبة الله» قرار دادند، ( چرا که او یک موهبتی بود از طرف خدا و این موهبت مختص پدر نبود بلکه رحمتی بود بر تمام مسلمین عصر) و کنیه وی را «ابوالحسن» انتخاب کردند. سید محمد باقر حتی در نامگذاری فرزندش هم از آداب و رسوم خاندان رسالت و ائمه طاهرین(ع) تبعیت کرد و برای فرزندش علاوه بر اسم، کنیه و لقب را هم برگزید.

    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان
    دعای مستجاب پدر


    پس از مراسم نامگذاری، پدر دست به آسمان بلند کرد و در حق فرزند دعائی نمود و آن را در پشت صحیفه سجادیه در ذیل تولد ایشان این چنین نوشت:
    « اللهم طوّل عمره، و وسع رزقه، و اجعله من العلماء العاملین بفضلک و کرمک یا ارحم الراحمین »
    ( خدایا عمر فرزندم را طولانی کن و بر وی وسعت روزی مرحمت فرما. و او را از علماء عاملین و با تقوی قرار ده خدایا این خواسته های ما را با فضل و بزرگواریت عطا فرما ای رحم کننده ترین رحم کنندگان )
    که این سه دعا در حق فرزندش به استجابت رسید.

    مادر


    مادر ایشان مرحومه خانم «هاجر» بود، ایشان سه ساله بود که تنهائی را لمس کرد و مادرش در سال 1319 به هنگام وضع حمل از دنیا رفت. و زندگی را بدون عنصری با محبت و با عطوفت به نام مادر گذراند.

    مهد پرورش


    مرجع بزرگ شیعه در خانه ای پرورش یافت که زهد و تقوی و علم در آن موج می زد.
    در سن 9 سالگی شاهد رحلت مدافع و تکیه گاه بزرگ خود شد. و پدر را دست تقدیر از وی گرفت و لباس یتیمی را بر وی پوشاند. پدر رفت و فرزند را به امید خدا سپرد.

    شروع به تحصیل


    اولین شالوده فکری او در زمان حیات پدر در همان گوگد منعقد شد. ایشان در حیات پدر خویش تحصیلات اولیه را شروع کرده و به فراگیری و خواندن و نوشتن و قرائت قرآن پرداخت. و به سفارش پدر کتاب «حیاه القلوب» مجلسی را در مکتب پیش استاد فرا گرفت.
    پس از فراغت از مکتب فصل تازه ای در حیات ایشان پیش آمد. و ایشان مشغول به فراگیری مقدمات علوم اسلامی شد و کتاب «نصاب الصبیان» را در محضر مرحوم آیت الله محمد تقی گوگدی شروع کرد اما چون این استاد دو شاگرد بیشتر نداشت که یکی محمد رضا گلپایگانی و دیگری فرزند استاد بود به خاطر از دنیا رفتن فرزند استاد کتاب نصاب به پایان نرسید. و این درس تعطیل شد.
    به خاطر استعداد قوی و ذوق سرشار تحصیلات ابتدائی نتوانست پاسخگوی طبع بلند ایشان باشد. روی این جهت ایشان بار سفر به گلپایگان را بست و چند سالی در آنجا مشغول به تحصیل شد. در اثناء این سالها سفری هم به خوانسار می کنند و چند ماهی و شاید نزدیک به یک سال در مدرسه علمیه خوانسار به تحصیل می پردازند.
    ایشان در این مدت در مدرسه گوهر خانم (دختر شاه سلیمان صفوی) ساکن بوده اند خودشان در مورد این سفر می فرمودند:
    « بلوغ من در خوانسار واقع شد و یاد دارم که آن ایام سخن از رساله علمیه مرحوم سید محمد کاظم یزدی بود که تازه منتشر شده بود ».

    خود ایشان فرموده بود:
    « این دوران، زمان سختی برای من بود از یک سو پدرم را از دست داده بودم و از سوی دیگر گرانی شدید من و بستگان را تحت فشار قرار داده بود عصر جمعه مقداری نان محلی برداشته و پیاده روانه گلپایگان می شدم و در منزل خویشان می ماندم در طول هفته درس می خواندم عصر چهارشنبه دوباره به سوی « گوگد» مراجعت می کردم ».

    پس از خواندن دروس سطح در شهر گلپایگان شهرت و آوازه حوزه علمیه اراک که با مهاجرت آیت الله العظمی حائری رونق خاصی پیدا کرده بود به گوش آقا سید محمد رضا می رسد.
    ذوق سرشار و حرص به تحصیل علم در ایشان عزم هجرت به آن دیار را ایجاد می کند. روی این جهت تصمیم می گیرند به اراک بروند. در پی این تصمیم در اوایل سال 1336 قمری به آن شهر مهاجرت می کنند و در مدرسه آقا سید ضیاء الدین اراک مشغول تحصیل می شوند.
    اواخر زمستان 1300 هـ.ش آیت الله العظمی حائری و فرزندش آیت الله شیخ مرتضی حائری به همراه آیت الله محمد تقی خوانساری به قصد زیارت حضرت معصومه علیها السلام از اراک به سمت قم حرکت کردند.
    به خاطر درخواست مردم و علمای قم از آیت الله حائری ایشان رحل اقامت در قم می افکنند. و به دنبال اقامت استاد در قم آیت الله گلپایگانی و جمعی دیگر به دعوت رسمی استادشان آیت الله حائری به سوی قم حرکت می کنند و پس از آمدن به قم در مدرسه فیضیه ساکن می شوند و به تحصیل خود در محضر آیت الله حائری ادامه می دهند.

    تا سال 1355 هـ ق از محضر آن مرد بزرگ استفاده می کنند. تا اینکه توان استنباط و ذوق سرشار فقهی ایشان شکوفا می شود و به درجه فقاهت دست می یابند.

    ایشان با اینکه آن موقع بیش از 24 سال نداشته در درس مرحوم حاج شیخ یکی از شاگردان مبرز وی بود که همواره اشکالات وی مورد توجه استاد قرار می گرفت.

    اساتید


    اساتید ایشان به دو دسته تقسیم می شوند. دسته اول: اساتید اصلی.
    دسته دوم: اساتید مقطعی.
    اساتید اصلی ایشان عبارتند از مرحوم سید محمد حسن خوانساری ، آیت الله ملا محمد تقی گوگدی گلپایگانی، مرحوم آیت الله العظمی شیخ عبدالکریم حائری مؤسس حوزه علمیه قم.
    از خصوصیات بارز درس آیت الله حائری این بود که درس خویش را با ذکر مصیبت امام حسین علیه السلام شروع می کرد. و با این وسیله محبت و عشق اهل بیت علیهم السلام را در دل شاگردان بارور می ساخت.
    روی همین جهت است که به هر کدام از شاگردان مکتب ایشان نگاه کنیم همچون استادشان شیفته و شیدای خاندان عصمت و طهارت و از دلباختگان واقعی امام حسین علیه السلام هستند.
    ایشان حدود 19 سال در درس آیت الله حائری شرکت کردند.
    آیت الله حاج شیخ مرتضی اردکانی- صاحب کتاب غنیه الطالب فی شرح المکاسب ـ نقل کرده اند که مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم با پدرم آشنائی کامل داشتند. بدین مناسبت به من هم لطف خاصی داشت لذا گاهی به محضرشان مشرف می شدم روزی در حضورشان بودم که دو سید جوان وارد شدند و آقا نسبت به آنها بسیار احترام نمود پس از رفتن آنها از حاج شیخ پرسیدم که اینها چه کسانی بودند که اینقدر احترام می نمودید؟

    فرمودند: اینها دو نفر مجتهد عادل می باشند، یکی سید احمد خوانساری و دیگری سید محمد رضا گلپایگانی می باشند.
    آیت الله حائری در جواب افرادی که از ایشان می خواستند که آقای گلپایگانی را به اراک بفرستند تا عهده دار امور شرعی آنجا باشد فرموده بودند:
    « من می خواهم او را آقای دنیا بکنم شما می خواهید او را آقای اراک کنید؟ »

    اما اساتید مقطعی ایشان عبارتند از:
    - آیت الله محمد باقر گلپایگانی(ره)
    - آیت الله محمد رضا اصفهانی نجفی(ره)
    - علامه نائینی (ره)
    - علامه محمد حسین اصفهانی(ره)
    - آیت الله العظمی بروجردی(ره)
    - محقق عراقی(ره)
    - مرجع بزرگ شیعه آقا سید ابوالحسن اصفهانی (ره)

    تمام اساتید مقطعی ایشان از فقهای بزرگ شیعه هستند.

    اجازات


    1. اجازه مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری(ره)
    این اجازه در دوران اختناق و فشار رضا شاه خائن صادر شده و در آن اجازه تصریح به اجتهاد ایشان شده است. و این اجازه برای مسئولین دولتی آن روز فرستاده شد.

    2. اجازه مرحوم حاج آقا رضا مسجد شاهی
    ایشان که از اساتید مقطعی آیت الله گلپایگانی به شمار می روند اجازه روایتی به ایشان داده بودند. و به فرموده خود آقا: این اجازه به درخواست ایشان نبوده بلکه خود مرحوم حاج آقا رضا مسجد شاهی چون اعتقادی به ایشان پیدا کرده بودند خودشان اجازه روائی مفصلی را مرقوم فرموده بودند.

    3. اجازه روائی از محدث قمی
    وی عالم جلیل القدر و حدیث شناس معروف در قرن حاضر بود. و از مشایخ (اساتید) روائی آیت الله گلپایگانی می باشند.


    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان اهتمام به تحصیل


    عاقبت بر اثر تلاشهای استادش با اینکه هنوز 24 سال از بهار عمرش سپری نشده بود به درجه اجتهاد نائل شد.

    به فرمایش خود ایشان:
    « هنگامی که 24 سال داشتم مطلبی را از شیخ عبدالکریم سؤال کردم. مرحوم حائری در پاسخ فرمود: به خدا قسم تو مجتهد هستی و باید به نظر خودت عمل کنی. »

    ایشان تنها به نبوغ فکریش تکیه نمی کرد بلکه دائماً در تتبع و تحقیق بود. و لحظه ای از افزودن بر اندوخته های علمیش غافل نبود؛

    به فرمایش آیت الله واصف:
    وقتی نبود که ایشان مشغول عبادت یا تدریس و یا خدمت نباشد، تمام وقت ایشان مشغول به درس و بحث و جواب دادن به سؤالات و مسائل شرعیه و کارهای حوزه علمیه و مسجد و مدرسه بودند....»
    خودشان می فرمودند:
    « در دوران جوانی و ایام تحصیل، سخت مشغول درس و بحث بودم بطوری که تمام اوقاتم مستغرق در تحصیل بود و بر اثر این مداومت و جدیت چنان شده بودم که حتی در خواب هم اشتغال داشتم.
    به این صورت که تا خواب می رفتم جلسه درس مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم و یا جلسه مباحثه با رفقا بخوابم می آمد و می دیدم که مشغول مباحثه می باشم و گاهی مطالبی که در عالم رؤیا رد و بدل می شد یادم می ماند.
    مورد استفاده ام قرار می گرفت و خلاصه از مباحثات حالت خوابم نیز استفاده می کردم کم کم بقدری این حالت شدت یافت که حتی روز هم اگر می خوابیدم این حالت پیش می آمد لذا تصمیم گرفتم که دیگر، روزها نخوابم شاید شب درست خواب بروم.

    مدتی بر این منوال گذشت روزی در اثنا مباحثه، ناگهان دردی را در ناحیه سرم احساس کردم گویا میله ای در مغزم فرو کرده باشند. لذا زود برخاستم به طرف صحن مطهر حضرت معصومه (س) رفتم اتفاقاً به دکتری که در آن ایام برای تولیت آورده بودند برخورد کردم.
    حال خود را به او گفتم او گفت: حالا فعالیت علمی و درس خود را کم کن و انصرافی پیدا کن. خدا می خواست ایام تعطیلی که در پیش است من آن ایام را به استراحت بپردازم »

    اهتمام ایشان به تحصیل به حدی بود که مشکلات هم سد راه ایشان نمی شد. و فقر و تنگدستی و کسالت و بیماری هیچکدام نتوانستند بر اراده بلندش فائق آیند، و او را از تحصیل منصرف نمایند دوران تحصیلش در گلپایگان مصادف با ایام قحطی و فقر در ایران بوده، به طوری که ایشان مجبور می شوند بسیاری از اثاث البیت را برای تهیه نان بفروشند.

    می فرمودند:
    « مواردی پیش می آمد که روزها را تنها با یک عدد بادام سپری می کردم. »

    آیت الله کریمی جهرمی نقل می کنند:
    در روز شانزدهم ذی القعده سال 1402 در مجلس درس که به مناسبت بیماری و کسالتشان در منزل منعقد بود، فرمودند:
    « در دورانی که در مدرسه فیضیه طلبه بودم دچار کسالت و بیماری شدم استادم مرحوم آیت الله العظمی آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری رحمة الله علیه شبها برای تدریس، در مدرسه فیضیه حضور می یافتند من که آن شب از شدت کسالت و تب نمی توانستم حرکت کنم به رفقا گفتم: مرا ببرید به کلاس درس و با لحاف پشت منبر درس بخوابانید تا از فیض درس ایشان محروم نمانم. »

    آیت الله اشتهاردی روزی در درس اخلاقش می فرمودند:
    روزی آیت الله گلپایگانی که در مدرسه فیضیه درس می گفت بعد از درس با عجله رفتند، و عذر خواهی کرده و فرمودند:
    « می خواهم به اول درس آیت الله بروجردی برسم و اول درس از دستم نرود ».

    در آن روزی که به خاطر بیماری ایشان درسش در منزل منعقد شده بود: فرموده بودند: « با اینکه الان چنین مبتلا شده ام درس را شروع کردم تا نصیحتی باشد برای دیگران که به مجرد عذر بیماری یا غیر آن درس را تعطیل نکنند زیرا امروز جهان بشریت شدیداً نیازمند عالم و مجتهد داناست. »

    نبوغ و خوش فهمی


    با وجود چنان پشتکار و سرسختی در تحصیل علم، ایشان استعداد قوی، و خوش فهمی و نبوغ سرشاری داشت. چنانکه با اینکه هنوز 21 سال از بهار عمرش نگذشته بود در درس فقه و اصول مرحوم آیت الله حائری شرکت می نمود. از شاگردان مبرز درس ایشان به شمار می رفت. و پیوسته مورد توجه استاد بود. به گونه ای که خودشان می فرمودند:
    « آقای [میرزا محمود] آشتیانی که تقریرات درس مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم را می نوشت گاهی که در درس مطلبی برایشان درست روشن نمی شد. و یا اشکالی داشتند از مرحوم خوانساری یا از من سؤال می کردند. و با ما در میان می گذاشتند. »

    ایشان در درس اساتیدش خصوصاً شیخ عبدالکریم ایراد و اشکال می کردند. و استاد نیز به ایرادات ایشان توجه داشتند.
    وقتی از خود آیت الله گلپایگانی سوال شده بود آیا در درس آیت حائری اشکال می کردید؟ فرموده بودند:
    « آری من و آقا حاج سید محمد تقی خوانساری و آقای حاج میر سید علی یثربی و آقای اراکی در درس ایشان اشکال می کردیم. »

    قابل توجه است که اشکالات مرحوم آیت الله گلپایگانی و امثالش یک اشکالات عمیق و اساسی بود که حتی گاهی موجب تغییر مبنای استاد می شد. و روی همین جهت بود که اشکالاتشان مورد توجه استاد بود، و وقتی ایشان می خواست اشکال کند استاد ساکت می شدند تا همگان اشکال ایشان را بشنوند که چه بسا اشکال ایشان موجب می شد که عده ای مطلب را بهتر بفهمند.
    خود آیت الله گلپایگانی روزی به مناسبتی در مورد نحوه اشکال کردن فرموده بودند:
    « من خودم در حوزه درسی استادمان آقای حاج شیخ عبدالکریم حرف می زدم و اشکال می کردم ولی مطلب را اول با خودم بازگو می کردم اگر خودم می توانستم جوابی برای مطلب پیدا کنم و رفع اشکال نمایم، نمی گفتم. بلی اگر جوابی برای آن نمی یافتم آنگاه مطرح می کردم. »


    تدریس


    آیت الله گلپایگانی بیش از هفتاد و پنج سال سابقه تدریس داشت که بیش از 60 سال آن مربوط به تدریس دروس خارج فقه و اصول بوده است.
    مرحوم آقا بزرگ تهرانی می نویسد:
    هو الیوم من العلماء الفضلاء فی قم و من المدرسین المشاهیر بها.
    ( ایشان امروز از علماء با فضیلت قم و از مدرسین مشهور در آن شهر می باشد.)
    ایشان از نظر علمی در زمان آیت الله بروجردی یکی از استوانه های بزرگ علمی حوزه علمیه قم به شمار می رفتند و در همان زمان سه تا درس خارج تدریس می کردند.
    در بالا بردن جنبه علمی و معنوی طلاب از هیچ فعالیتی فروگذار نبودند، به طوری که فرموده بودند:
    « خدا را شاهد و گواه می گیرم که با مشاهده بعضی از طلاب که به درس و بحث اهمیت نمی دهند از شدت غصه تب می کنم ».

    اهتمام ایشان به تدریس به حدی بود که حتی بیماری و کسالت موجب نمی شد که ایشان درس را تعطیل کنند. در سالی که پای ایشان شکسته بود با این حال درس را تعطیل نکردند و فرمودند:
    « از درس رفتن محرومیم ولی الحمدالله از درس گفتن محروم نیستیم »
    در منزل درس می گفتند، در اول درس تذکر دادند که من با اینحال درس را تعطیل نکردم تا درسی باشد برای دیگران که به خاطر امر جزئی درس را تعطیل نکنند. آنچنان جدیت و پشتکار کم نظیری در این راه داشتند که حتی فوت فرزندشان موجب تعطیلی درس ایشان نشد. یکی از شاگردان ایشان نقل نموده:
    « در زمان حاج شیخ عبدالکریم حائری روزی آیت الله گلپایگانی از وقت مقرر مقداری دیرتر تشریف آوردند. در مورد تأخیر معذرت خواهی کرده و فرمودند؛ کودک پنج ساله ای داشتم که در حوض دچار خفگی شده بود و من مشغول تجهیز و کفن و دفن او بودم. روی این جهت کمی دیر شد! »


    آیت الله مکارم شیرازی در مورد درس ایشان می فرمایند:
    « در مکتب فقهی ایشان سه تا مطلب خیلی جلب توجه می کرد:
    اول: عمق نظر ایشان بود.
    دوم: مسأله استقلال فکری ایشان است.
    سوم: احاطه بود. ایشان حضور ذهن داشت و احاطه داشت و یک مسأله که می گفت با مسائل دیگر می سنجید. »

    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان
    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان زراره ی زمان


    مرحوم آقای میرزا رضی تبریزی(ره) که از اعاظم علماء و خود در معرض مرجعیت بوده اند نقل می کنند در مورد ایشان فرموده بود:
    «عنده فقه زراره» یعنی نزد آیت الله گلپایگانی فقه و فقاهت زراره بن اعین می باشد.
    این گواهی در نزد آنهایی که اهل علم و فقاهت می باشند واضح است که در چه درجه بالای از شهادت است.
    در میان اصحاب امام صادق و باقر علیهم السلام «زراره ابن اعین» یکی از اوتاد چهارگانه است و رأس همه آنها محمد بن مسلم و ابی بصیر است. و زراره در رتبه سوم اصحاب امام صادق(ع) است که حضرت از ایشان به عنوان شجره طیبه یاد کرده اند.

    به قدری در فقه مسلط بودند که هرگاه مسأله مشکلی از ایشان سؤال می کردند نه فقط حاضر جواب بودند بلکه منابع و مصادر آن نیز در نظرشان بود.

    مرحوم آیت الله میرسید علی یثربی کاشانی بعد از اینکه از نجف مراجعت کرده بودند با بسیاری از علمای آن زمان بحث کرده بودند و فرموده بودند اگر با سوادی و فقیهی در قم هست سید محمد رضا گلپایگانی می باشد.


    شاگردان


    چنانچه ذکر شد بعد از مرحوم آیت الله شیخ عبدالکریم حائری درس خارج ایشان از پررونق ترین درسها بود تعداد زیادی از فضلاء و طلاب که اینک از نخبگان و بزرگان مکتب تشیع محسوب می شوند در درس ایشان شرکت می کردند.

    1) مرحوم آیت الله مرتضی حائری یزدی ( فرزند آیت الله شیخ عبدالکریم حائری )
    2) مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد فکور یزدی
    3) شهید مرتضی مطهری
    4) شهید سید محمد علی قاضی طباطبائی
    5) شهید دکتر بهشتی
    6) شهید مدنی
    7) شهید دکتر محمد مفتح
    8) شهید حاج شیخ علی قدوسی
    9) شهید حاج شیخ مهدی شاه آبادی
    10) شهید حاج شیخ عبدالرحیم شیرازی
    11) مرحوم شیخ عزیزالله نهاوندی.
    12) مرحوم فاضل همدانی.
    13) مرحوم شهید سید نور الله طباطبائی نژاد.
    14) آیت الله مشکینی.
    15) علی اکبر هاشمی رفسنجانی.
    16) آیت الله جنتی.
    17) آیت الله مقتدائی.
    18) آیت الله علی احمدی میانجی.
    19) آیت الله کریمی جهرمی.
    20) آیت الله علی پناه اشتهادری.
    21) آیت الله محسن حرم پناهی.
    22) حاج شیخ محمد واعظ زاده خراسانی.
    23) آیت الله علی افتخاری گلپایگانی.
    24) شیخ اسماعیل معزی ملایری.
    25) آیت الله محمد تقی ستوده.
    26) آیت الله غلامرضا صلواتی.
    27) عبدالحمید شربیانی.
    28) آیت الله سید محمد علی علوی گرگانی.
    29) آیت الله آقای سید محمد باقر ابطحی.
    30) محمد ال طه قمی.
    31) آیت الله حاج شیخ رضا استادی تهرانی.
    32) محسن قرائتی.
    33) آیت الله احمد آذری قمی.
    34) آیت الله سید محسن خرازی تهرانی.
    35) آیت الله حسین شیخ الاسلام توسیرکانی.
    36) آیت الله عبدالله نظری ساری.
    37) آیت الله مکارم شیرازی.
    38) آیت الله لطف الله صافی گلپایگانی.


    درس تفسیر


    مقید بودند هر روز بعد از نماز صبح و بعد از نماز عشاء قرآن بخوانند.
    یکی از شاگردانش نقل کرده بود که ایشان حدود 60 سال پیش که ما به درسشان می رفتیم فرموده بود:
    « من هر روز صبح که قرآن می خوانم یکی از آیات را در نظر می گیرم و درباره آن تا شب فکر می کنم تا ببینم از نظر تفسیری، آیه دارای چه پیامها و مطالبی می باشد. »

    روی همین اهتمامی که به قرآن داشتند علاوه بر درسهای متعدد فقه و اصول که همواره افاضه می فرمودند، اشتغال به درس تفسیر هم داشته اند. محور بحث ایشان تفسیر صافی بود و در این درس طبقات مختلف مردم از روحانی و بازاری و غیر آنها، شرکت می کردند. خود ایشان فرموده بودند:

    « تفسیر قرآن را از پایان (یعنی سوره های کوچک) شروع کردیم و تا حدود نصف قرآن شریف را تفسیر نمودیم. »


    منبر موعظه


    امام باقر علیه السلام عالِم را به شمعی تشبیه می کند که می سوزد و زیر پای انسان ها را روشن می نماید و آنها را از حیرت و سردرگمی نجات می دهد.
    ایشان با آن مقام علمی و مرجعیت عامه از موعظه و منبر خویش را کنار نمی کشید. منبر می رفت و مردم را با بیانات و ارشادات خود راهنمائی می نمود و از همان زمانی که به عنوان یک مدرس و یک استوانه علمی در حوزه بود تا مدتی از عصر مرجعیتشان این برنامه را داشتند.
    در منزل و یا مسجد حسین آباد (محل اقامه نماز جماعتشان) منبر می رفتند.
    وقتی موعظه می کردند سخن را از صمیم قلب می گفت، و روی همین جهت دلهای درد گرفته توسط گناه را نرم می نمود. و هواهای نفسانی را معتدل می ساخت. و مردم را با بیان نافذشان متوجه دیانت و خدا می نمود. کلام ایشان با حکمت همراه بود. و با اخلاص سخن می گفت.
    شیوه ایشان در منبر رفتن چنین بود که، قبلاً چندین کتاب را می دید و مطالب مفیدی را انتخاب می کرد آنگاه کتاب را نیز با خود به منبر می برد و مطالب را از روی کتاب می خواند و توضیح می داد و معتقد بود که در این صورت مردم اطمینان بیشتری خواهند داشت. روی این جهت به طلاب و فضلاء توصیه می نمود که کتاب با خود به منبر ببرند.

    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان


    اقامه نماز جماعت


    نماز جماعتی که صبحها داشتند یک مرکز تجمعی برای اوتاد و مقدسین و بزرگان بود و بسیار با روح و معنویت بود.
    ایشان علاوه بر نماز صبح، ظهر و مغرب نیز در مسجد حسین آباد اقامه نماز می کردند. اینجا هم مؤمنین و فضلاء از فیض حضور و شرکت در نماز جماعت ایشان بهره مند می شدند؛ یکی از علماء تویسرکان نقل می کرد :
    « ما در دوران تحصیل در قم هرگاه می خواستیم یک نماز با توجه و خالصی بخوانیم به نماز ایشان می رفتیم. »

    برنامه مذکور ادامه داشت تا روزیکه عوامل رژیم پهلوی به خانه ایشان یورش برده و فجایعی به بار آوردند. از آن جریان به بعد ایشان دچار کسالت شدند و روی همین جهت نماز جماعتهایشان تعطیل شد.
    تا وقتیکه مسجد مدرسه و دارالقرآن و مرکز معجم فقهی افتتاح شد. بعد از آن ماه مبارک رمضان نماز ظهر و عصر را در آنجا اقامه می فرمودند که مشتاقان از راههای دور برای شرکت در این نماز پرفیض می آمدند.

    ازدواج


    ایشان بعد از گذراندن دوران تحصیل و رسیدن به مقامات علمی و معنوی با دخترحجت الاسلام مهدی بروجردی ازدواج کردند.
    ایشان از افرادی بود که نسبت به حوزه علمیه قم سهم وافری داشت، و مشاور مؤسس محترم حوزه علمیه قم، آیت الله حائری(ره) به شمار می رفت.
    ثمره این ازدواج مبارک سه پسر و پنج دختر بود .

    مسافرتها


    سفر به مکه
    ایشان دو مرتبه مشرف به زیارت بیت الله الحرام شدند. سفر اول ایشان زمینی و از راه کویت بوده و عده ای از بزرگان و اخیار قم و علماء محترم در معیت ایشان بوده اند. و گویا این سفر در سال 1318 شمسی بوده است.
    مطلبی از این سفر در دست ما نمی باشد مگر دو مطلب که جناب آقای کریمی جهرمی از آیت الله العظمی گلپایگانی نقل کرده اند :
    1: ما در آن سفر در مسجد رسول الله (صلی الله علیه آله و سلم) نماز جماعت می خواندیم و حتی برای نماز اذان گفته می شد و شهادت بر ولایت ـ اشهد ان علیاً ولی الله ـ نیز گفته می شد.
    روزی مأمور دولتی که این جریان را دیده و شهادت بر ولایت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را از مؤذن شنیده بود. ناراحت و خشمناک به سوی قاضی رفته و گزارش داده بود که مؤذن جماعت شیعه در اذان « اشهد ان علیاً ولی الله » می گفت.
    قاضی گفته بود: من نیز می گویم: «اشهد ان علیاً ولی الله » مگر تو می گوئی «علی عدو الله» مأمور گفته بود: منهم می گویم: « علی ولی الله » و خلاصه قاضی گفته بود که ما هم می گوئیم « علی ولی الله» منتهی در اذان نمی گوییم و با این جواب قضیه را فیصله داده بود.
    2: در همین سفر مناظره ای لطیف بین ایشان و قاضی القضاه مدینه واقع شده بود. ایشان در مورد این مناظره فرموده بودند: ما او را دعوت کرده بودیم که از او برای اقامه عزا و سوگواری امام حسین علیه السلام در ایام عاشورا و ذکر مصیبت آنحضرت اذن بگیریم او هم دعوت ما را پذیرفت و در مسجد رسول الله صلی الله علیه آله و سلم حضور یافت و در آنجا بحث و مناظره میان ما و او در گرفت تا سخن بدینجا رسید که گفت: شما غالی (یعنی اهل غلو در مورد اهل بیت پیامبر اکرم) هستید.
    چه آنکه از پیامبر و امام طلب شفاعت می کنید و می گوئید که آنان زنده هستند و امور دیگر.
    من در جواب او گفتم: اولاً که شما هم بر این عقیده می باشد: آیا شما سلام بر پیغمبر نمی کنید؟ آیا شما نمی گوئید، السلام علیک یا نبی الله؟ حال اگر رسول خدا مرده و چیزی را درک نمی کند. و سلام سلام کننده را نمی شنود چه معنی دارد که در برابر قبر او مؤدبانه بایستید و سلام کنید اینگونه که بر زندگان سلام می کنید.

    ثانیاً: فرضاً آنچه را ذکر کردی غلو باشد. حال آیا هرگونه غلوی موجب کفر است؟ و آیا اگر کسی گفت که پیامبر زنده است و با اذن الله و اراده الهی سلام سلام کننده را می شنود این غلو و مضرّ به توحید است؟ و او برای این مطالب جوابی نداشت.

    سفر دوم به مکه
    سفر دوم ایشان به مکه در سال 1385 هجری قمری با هواپیما از ایران به جده صورت گرفت و چون این مسافرت در زمان مرجعیت و زعامت ایشان بود، از جهات مختلف قابل توجه می باشد ، مخارج این سفر را شخص محترم و متدینی از اهالی قزوین به نام مرحوم حاج محمود کیال بانی شدند.
    ایشان در این سفر زیارتی با علم و کیاست خویش موجب ترویج آئین مقدس جعفری شد و توانست اتهامات زیادی را که به شیعه جعفری نسبت می دادند برطرف سازد.

    در این سفر با مذاکراتی که ایشان با امیر مدینه داشت توانست برخی از آن نسبتهای ناروائی که بر شیعه روا داشته بودند بزداید و اثبات کند که شیعیان در تمام اصول و فروع تابع پیامبر عظیم الشان اسلام می باشند و روی همین مذاکرات عمال سعودی در این سفر و سفرهای بعدی با ملایمت با شیعیان برخورد می کردند و همچون سابق نبود که شیعیان را به جرم بوسیدن ضریح مطهر پیامیر زیر شتم و شلاق گیرند و کسی را که در توحید خطبه های توحیدی نهج البلاغه و تعالیم امام صادق و باقرعلیهما السلام را دارند تکفیر کند.

    یکی از نویسندگان معاصر که یک سال بعد به حج مشرف شده بود در سفر نامه خود راجع به این موضوع می نویسد:
    « بطوری که به تواتر شنیده شده تا سال گذشته کسی قدرت نزدیک شدن به شبکه های ضریح را نداشت و اگر کسی نزدیک می شد شرطه ها او را با شلاق و چوب می زدند.

    ر این سال که آیت الله گلپایگانی به حج مشرف شدند با مذاکراتی که با امیر مدینه که از برداران ملک است کردند رفع سوء تفاهم در مورد بوسیدن شبکه ها از ایشان نمودند و با احترامی که امیر برای ایشان قائل بود دستور داد از سختگیریهای سابق خودداری شود. »
    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان
    سفر به عتبات عالیات


    سفر اول ایشان چند ماه طول کشید. و سفری پرخاطره برایشان بود. در این سفر با بزرگان و زعمای گرانقدر نجف خصوصیت پیدا کرده بودند و به مجلس درس اکابر آن عصر می رفتند.
    در این سفر مباحثاتی هم بین ایشان و مرجع تقلید آن زمان آقا سید ابوالحسن اصفهانی شده بود.
    مرحوم گلپايگانی فرموده بودند :
    « در این سفر میهمان آیت الله العظمی سید جمال گلپایگانی بودیم.
    روزی خادم آقا سید ابوالحسن اصفهانی آمد و صحبت ملاقات کرد ما گمان کردیم که می گوید، ما به حضور ایشان برویم و لذا با مرحوم آقا سید جمال رهسپار منزل ایشان شدیم درب منزل ایشان که رسیدیم خادم آمد و گفت: آقا می آیند منزل شما، ما گفتیم، ما حالا آمده ایم. گفت نه، آقا بعد اعتراض می کنند که بنا بود من به دیدن بروم و تو درست اداء رسالت نکردی، لذا از همانجا برگشتیم و آقای سید ابوالحسن هم به دیدن ما آمدند...

    در این ملاقات بحثی بین آیت الله سید ابوالحسن و آیت الله گلپایگانی واقع می شود که یک ساعت به طول می انجامد. پس از این مباحثه طولانی آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی به حاج میرزا مهدی بروجردی فرموده بودند:
    داماد شما نابغه است.

    در همان سفر سید ابوالحسن وسیلة النجاة را به آقا داده و فرموده بودند: اگر شما نظری داشتید بفرمائید استفاده می کنیم. »

    سفر به مشهد مقدس


    ایشان علاقه عجیبی به حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام داشتند و مکرر به زیارت آن امام همام مشرف شده بودند. چنان علاقه ای به حضرت داشتند که هرگاه کسی می خواست به زیارت حضرت مشرف شود. وقتی ایشان متوجه می شد اشک شوق در چشمانش حلقه می زد و کمکی به ایشان می کرد.



    افول خورشید مرجعیت


    عاقبت آن مجاهد نستوه پس از عمری تلاش و کوشش رو به افول گرائید.
    روز تولد حضرت زهرا(س) مردم با اشتیاق برای دیدن ایشان مشرف شده بودند که با همان حالت کسالتشان جلوس نموده بودند .
    و تا وقت نماز مغرب و عشاء در خدمت مراجعین بودند. بعد از اذان، نماز مغرب و عشاء را خواندند و مشغول مناجات با خداوند شدند.

    به فرزندش فرمودند:
    « الحمدالله که نماز مغرب و نافله اش را خواندم، الحمدالله نماز عشاء و نافله اش را خواندم و مشغول تعقیب هستم. »
    عرض شد: آقا بهتر است که شما روی تخت بنشینید و تعقیبات را انجام دهید، که عده ای منتظر هستند با شما ملاقات کنند.
    خواستند ایشان را بر روی تخت بنشانند که لرز شدیدی بر ایشان عارض شد. چنان انسی با قرآن داشت که در این حال هم به جای جزع و ناله قرآن می خواند.

    لرز شدیدتر گردید با آمدن دکترهای قم مثمر نشد و دکترهائی از تهران آمدند و قرار شد که به تهران منتقل شود. که به دنبال این قضیه ایشان به تهران منتقل و در بیمارستان شهید رجائی بستری شدند.

    در شامگاه روز پنج شنبه 18 آذر 1372 آن صاحب نفس مطمئنه سوار بر کشتی حسینی شد و به اوج ملکوت پر کشید .

    روز شنبه صدها هزار تن از مردم ماتم زده و هزاران تن از علما و طلاب و فضلاء حوزه علمیه قم برای آخرین وداع با پیکر آن مرجع بزرگ وداع کردند .
    شدت احساسات سوگواران نسبت به پیکر مطهر به حدی بود که بسیاری از مردم امکان همراهی تابوت حامل پیکر ایشان را به دست نیاوردند.
    به سبب ازدحام جمعیت تابوت حامل در نزدیکی حرم مطهر از مسیر پیش بینی شده تغییر جهت یافت و از طریق مدرسه دارالشفاء و فیضیه برای اقامه نماز به صحن بزرگ انتقال یافت.
    نماز بر پیکر مطهر توسط آیت الله صافی گلپایگانی اقامه شد. پس از اقامه نماز میت ایشان بر روی دستان انبوه جمعیت عزادار برای تدفین در کنار مرقد استاد بزرگوارش آیت الله شیخ عبدالکریم حائری به داخل حرم مطهر انتقال یافت و به مناسبت این ضایعه بزرگ تا مدتها در کشورهای مختلف دنيا مراسم سوگواری و یادبود برگزار بود .

    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان
    مزار مرحوم گلپايگانی - حرم حضرت معصومه - ع - در کنار مرقد مرحوم حائری


  15. تشکر


  16. #10
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    3,425
    مورد تشکر
    1,987 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0

    آیت اللله سید حسی ن بروجردی




    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان


    اجداد و نسب


    آیت الله بروجردی(ره) از سادات طباطبائی بروجردی و با سی واسطه به دومین پیشوای شیعیان حضرت حسن بن علی علیهما السلام می رسد.
    جدّ ششم آن مرحوم، فقیه عالیقدر سید محمد بروجردی است که از بزرگان و دانشمندان قرن یازدهم هجری به شمار می رود.
    نیاکان و بستگان پدری و مادری آیت الله بروجردی اغلب از دانشمندان و فقهای شیعه و بعضی از آنها مراجع بزرگ عصر خود بوده اند و در حقیقت ایشان زعامت و مرجعیت را به ارث برده بود.

    تولد، دوران تحصیل، ازدواج


    آیت الله بروجردی در ماه صفر سال 1292 ه.ق (1250ش) در شهر بروجرد دیده به جهان گشود از همان اوان کودکی مورد مهر و علاقه سرشار پدر دانشمندش قرار گرفت

    وقتی هفت ساله شد پدرش او را به مکتب فرستاد تا به تحصیل اشتغال ورزد.
    در سن هیجده سالگی- 1310- به اصفهان که در آن روزگار حوزه علمی گرمی داشت رهسپار گردید.
    پس از ورود به اصفهان مدت چهار سال با جدیت و پشتکار مخصوص به خود، سرگرم تکمیل معلومات خود و کسب فیض از محضر استادان بزرگ فن شد.
    در سال 1314 که بیست و دو بهار را پشت سر می گذاشت، به دستور پدر به بروجرد احضار شد، او گمان می کرد پدرش می خواهد او را برای ادامه تحصیل به نجف اشرف که بزرگترین حوزه علمیه شیعه بود بفرستد، ولی پس از ورود و دیدار پدر و بستگان مشاهده می کند که علی رغم انتظار او، مقدمات ازدواج و تأهل او را فراهم کرده اند.
    از این پیش آمد اندوهگین می شود و چون پدر علت اندوه و تأثر او را می پرسد می گوید:
    « من با خاطر آسوده و جدیت بسیار سرگرم کسب دانش بودم ولی اکنون بیم آن دارم که تأهل میان من و مقصدم حائل گردد و مرا از تعقیب مقصود و نیل به هدف باز دارد! »

    پدر به وی می گوید:
    فرزند! این را بدان که اگر به دستور پدرت رفتار کنی امید است که خداوند به تو توفیق دهد تا به ترقیات مهمی نائل شوی.

    گفته پدر تأثیر بسزائی در وی می بخشد و او را از هر گونه تردید بیرون آورده و بالاخره پس از ازدواج و اندکی توقف مجدداً به اصفهان برگشته پنج سال دیگر به تحصیل و تدریس علوم و فنون مختلفه اهتمام می ورزد.

    در سال 1318 قمری مجدداً پدرش از بروجرد او را می خواند، ولی این بار خاطر نشان می سازد که قصد دارم تو را به نجف اشرف بفرستم، دانشمند نابغه جوان هم با اشتیاق زایدالوصفی بار سفر بسته، اصفهان را به قصد بروجرد ترک می گوید.

    آیت الله بروجردی در آن موقع بیست و هفت سال داشت، مجتهد مسلم بود و همه، او را به نبوغ و احاطه در فقه و اصول و حکمت می ستودند، به طوری که از عالمین با فضیلت به شمار می آمد.
    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان
    مراجعت به ایران و مبارزه با نظام شاهنشاهی


    آیت الله موسوی اردبیلی نقل می کنند:
    « اساساً آمدن ایشان به ایران در جریان مشروطیت، روی ضدّیت با دستگاه بود. آیت الله بروجردی، حامل نامه آخوند خراسانی(ره) - صاحب کتاب شریف کفایة الاصول - ، جهت براندازی نظام فاسد شاهنشاهی بود. »

    در مجموع آیت الله بروجردی از اوضاع دنیا باخبر بود، می دانست در دنیا چه می گذرد.
    علاوه بر این، روشن بینی و خدمات اجتماعی ایشان، یک ذخیره خداوندی بود برای آن روز حوزه های علمیه و جامعه اسلامی.

    اقامت در بروجرد


    سید جواد علوی می گوید:
    « مرحوم آیت الله بروجردی(ره)، پس از مراجعت از نجف و تصمیم به اقامت در بروجرد، در مدت کوتاهی، از صورت یک طلبه فاضل و ساعی و مورد توجه اساتید بزرگ حوزه، تبدیل به یک روحانی شهری، با همه مشکلات و مصائب آن، خصوصاً، در محیطی تنگ و محدود، مانند بروجرد شد.
    ولی تنگ نظریها، معارضه ها، حسادتها و دیگر مصائبی که نوعاً، مستلزم اقامت یک روحانی وزین، مانند ایشان، در یک محیط محدود است، هرگز نتوانست روحیه مصمم و اراده پایدار ایشان را درهم شکند؛ بلکه با هضم همه سختیها و تحمل همه ناملایمات، بر آن شد تا ضمن پرورش سرمایه عظیم علمی خود، از طریق درس و بحث و تحقیق، به یاری مردم خویش برخیزد و برای آنان راهنمایی دلسوز و پیشوایی آشنا با مشکلات و دردها باشد.
    ایشان، با درایت بسیار، فروتنی، سعه صدر، ادب و متانت، کرامت اخلاقی و پرهیز از هر گونه برخورد، راه خود را به دو سو گشودند:
    فضلا ، طلاب و مردم.

    به فاصله کوتاهی پس از تصمیم به توقف، شبها در مسجد سیّد و پس از چندی، روزها نیز در مسجد ناسک الدین، به اقامه نماز جماعت پرداختند.
    این جماعت، بعدها در مسجد بزرگ سلطانی برگزار شد. ایشان در مناسبتهای مختلف، خصوصاً، در ماه مبارک رمضان منبر می رفتند. جلسات شبهای قدر ایشان در این ایام، خصوصاً، زمانی که در مسجد سلطانی اقامه جماعت داشتند، از مجالس بسیار سنگین و به یاد ماندنی تاریخ بروجرد است.
    کثرت جمعیت نمازگزار در روزهای ماه رمضان در این مسجد بعد از ایشان، دیگر هیچ گاه تکرار نشده است. »

    نقل شده است:
    در ایام اقامت ایشان در قم، روزی یکی از فضلا از ایشان می پرسد:
    آقا! حضرت عالی هیچ گاه منبر رفته اید؟
    ایشان فرموده بودند:
    « من در ایام اقامت در بروجرد، منبر می رفتم و روضه هم می خواندم. خیلی هم خوب روضه می خواندم. »
    همراه با فعالیت در محراب و منبر، به مراجعات و مشکلات جاری مردم نیز، رسیدگی کرده و هیچ گاه از این مشکلات غافل نبوده اند.
    دیگر از اقدامات ایشان در بروجرد تأسیس کارخانه برق است که با تشویق افراد متمکن، به خرید سهام آن عملی گردید. این شهر تا آن زمان، از نعمت برق محروم بود.
    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان
    اقامت در قم


    آیت الله سید محمد باقر سلطانی طباطبایی می گویند:
    « مقدمه آمدن ایشان به قم، کسالتی بود که عارض ایشان شده بود.
    اطبای بروجرد، یا نتوانستند یا جرأت نکردند که معالجه کنند؛ لذا ایشان را، با احتیاط کامل، به تهران بردند. صندلیهای عقب اتومبیل را برداشتند. رختخوابی تهیه کرده و ایشان را داخل آن خواباندند تا تهران رسیدند.
    در تهران، در بیمارستان فیروزآبادی بستری و معالجه شدند. در ایامی که دوران نقاهت را می گذراندند، برخی از علما و تجّار، شروع به فعالیت کردند تا ایشان را به قم ببرند.
    یکی از تجار تهران، که قبلاٌ ساکن قم بود، برای آیت الله صدر پیام آورده بود که:
    بازار تهران و اکثر علمای تهران متفق اند بر این که آیت الله العظمی بروجردی، به قم بیایند و خواهند آمد؛ لذا بهتر است آقایان قم پیشقدمی کنند و از آیت الله بروجردی تقاضا کنند که به قم تشریف بیاورند.
    آیت الله صدربه منزل آیت الله خوانساری رفتند. آیت الله حجّت هم به جمع آن دو پیوستند.
    آن گاه به اتفاق، نامه ای برای آیت الله بروجردی نوشتند و از ایشان دعوت کردند که به قم تشریف بیاورند.
    آیت الله بروجردی، به طور موقت، پذیرفتند که به قم بیایند. پس از گذراندن دوران بیمارستان، وارد قم شدند و با نهایت احترام، مورد استقبال قرار گرفتند.
    دو ـ سه ماهی که گذشت، مرحوم امام به من گفتند که:
    « شنیده ام آیت الله بروجردی، تصمیم دارند از قم بروند. شما این موضوع را تحقیق کنید. اگر ایشان قم را ترک کنند، برگرداندن ایشان، مشکل است. »

    در آن زمان، عصرها درس خارج فقه (اجاره) می گفتند.
    پس از درس، خدمتشان رسیدم. پرسیدم: شنیده ام تصمیم به مراجعت دارید، آیا واقعیت دارد؟
    فرمود: شاید.
    پرسیدم: چرا؟
    پاسخ دادند:
    « در تهران، عده ای به من وعده دادند که در قم به من کمک کنند تا بتوانم سرو سامانی به اوضاع بدهم، اما تاکنون خبری از آنان نشده است. »
    امام قبلاً به من فرموده بودند که اگر آیت الله بروجردی مسائل مالی را بهانه کردند، به ایشان بگویید:
    « آقایان اهل علمی که از شما دعوت کرده اند، نظرشان استفاده مالی از شما نبوده است؛ بلکه دعوت ایشان به خاطر استفاده علمی بوده است؛ لذا اگر تا ده سال دیگر هم، در قم شهریه ندهید نقصی بر شما نیست و چنین انتظاری هم از شما نمی رود. »

    در پاسخ فرمودند:
    « مطالب همین گونه است که شما می گویید، ولی من خجالت می کشم از اهل علم و بعضی مستحقینی که به من مراجعه می کنند. البته حاج احمد (منظور خادم ایشان است) را به بروجرد و ملایر فرستاده ام تا وجوهات دستگردان شده را جمع کند.
    آن وجوه اگر به اندازه ای باشد که چند ماهی بمانم، می مانم تا ببینم چه می شود؟ »

    ناچار ما باید منتظر نتیجه کار حاج احمد می ماندیم که خوشبختانه با مقدار کافی برگشت. البته مقدار شهریه در آن زمان، خیلی زیاد نبود. شاید با این پول، طلاب دو سه ماهی اداره می شدند. سپس، بر اثر فعالیت آقایان، بویژه مرحوم امام که اصرار داشتند، آیت الله بروجردی در قم بمانند و می فرمودند:
    « قم از جهت علمی ناقص است و جبران آن به بودن ایشان خواهد بود. » وضع بهتر شد.
    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان
    مقبولیت در میان علماء


    آیت الله سید محمد باقر سلطانی طباطبائی می گویند:
    بنده به مشهد مقدس، مسافرت کرده بودم، شبی در جلسه مرحوم آیت الله حاج میرزا مهدی اصفهانی، که بهترین مدرس حوزه مشهد بود، شرکت کردم. به مجرد این که نشستم، پیشکار آقا آمد و گفت: آقا از قم تلگراف آمده که آیت الله حائری فوت کرده است. قرار است فردا جلسه ای با حضور آقایان تشکیل شود و برای برگزاری مجالس ختم اقدامی شود.

    از طرف رضا خان، هرگونه مجلسی ممنوع شده بود. در همان سر درس، چراغ خاموش کردند و مختصر روضه ای خوانده شد.
    بعد که مقداری مجلس خلوت شد، کسی از آیت الله حاج میرزا مهدی پرسید که: آقا مقلدین آیت الله حاج شیخ عبدالکریم، به چه کسی رجوع کنند؟
    ایشان در پاسخ فرمودند:
    « حاج آقا حسین بروجردی، ملای پروپا قرصی است. »

    در زمان مطرح شدن آیت الله بروجردی، به عنوان مرجع، تنها مرجع مشهور، مرحوم آیت الله حاج آقا حسین قمی بود که در کربلا اقامت داشت. که پس از فوت آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی، ایشان را به نجف اشرف، منتقل کردند. در قم هم عده کمی از آیت الله حاج آقا حسین قمی تبلیغ می کردند. البته پس از چند ماه، آیت الله قمی فوت کرد و مرجعیت شیعه، منحصر در آیت الله العظمی بروجردی شد.

    آیت الله سیّد مصطفی خوانساری فرمودند:
    وقتی آیت الله حاج سید جمال الدین گلپایگانی(ره)، برای معالجه به تهران آمده بودند، به ملاقات ایشان رفتیم، فرمودند: به حاج آقا حسین سلام مرا برسانید و بگوئید: اگر بنا بود سید جمال مقلد باشد از شما تقلید می کرد و فرمود: ما تصور می کردیم که بعد از مرحوم حاج میرزا حسین نائینی(ره)، اعلمی وجود ندارد، ولی هنگامی که آیت الله حاج آقا حسین بروجردی را دیدم، مرحوم نائینی یادمان رفت!

    از آن جهت که مرحوم آیت الله حاج سید جمال الدین گلپایگانی، اهل معنی و عرفان بود، به آسانی به کسی آیت الله نمی گفت، اما نسبت به مرحوم آیت الله بروجردی، چنین تعبیر می کرد.
    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان
    وظیفه سنگین مرجعیت


    آیت الله محمد فاضل لنکرانی می فرمودند :
    بعد از مرحوم آیت الله حائری، مرحوم آیت الله حجت، آیت الله صدر، آیت الله خوانساری، که آن زمان از آنان به آیات ثلاث تعبیر می کردند، مسؤولیت حوزه را بر عهده گرفتند و حوزه در زمان این بزرگان هم شرائط بهتری از زمان مرحوم حائری نداشت.
    با این که به خاطر زحمات بسیار و ارزنده این بزرگان، حوزه از انحلال نجات یافت، ولی رشد و ترقی پیدا نکرد؛ زیرا نکته مهم این بود که: مرجعیت در نجف مستقر بود و در قم، فردی، که حتی هم عَرض باشد، وجود نداشت.
    لذا بزرگان حوزه قم، به این فکر افتادند تا آیت الله بروجردی را، که آن زمان در بروجرد سکونت داشتند، به قم دعوت کنند. ایشان گرچه تا زمان مرحوم آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی مرجعیت نداشت، لکن از نظر مراتب علمی، اگر نگوییم بالاتر از آیت الله سید ابوالحسن بود، حتماً کم تر نبود.
    ولی به خاطر این که ایشان در بروجرد، که یک شهر غیر علمی و غیر حوزوی بود، اقامت کرده بودند، شهرت زیادی نداشتند. اما در عین حال خواص از بزرگان، از مراتب علمی ایشان آگاه بودند. علاوه، در زمان مرحوم آیت الله آقای حائری، ایشان مدت کوتاهی در قم اقامت داشته اند و درس و بحث هم شروع کرده بودند.
    این مدت کوتاه، گرچه دوام پیدا نکرده بود؛ اما خواص به مراتب علمی ایشان پی برده بودند. در هر صورت، آشنایی به سوابق علمی و تقوایی ایشان، عده ای از فضلای قم را واداشت که به ایشان بنویسند و از آن بزرگوار بخواهند که در قم اقامت کنند.
    مرحوم پدرم نقل کردند:
    « پس از این که آیت الله بروجردی وارد قم شدند، حاج آقا روح الله خمینی، به من فرمودند:
    بالاخره ما آقا را به قم آوردیم، اکنون نگهداشتن ایشان با شماست. »

    امام، به خاطر احساس وظیفه ای که نسبت به حوزه می نمود، از هیچ کار و تلاشی، به عنوان کمک به آیت الله بروجردی، کوتاهی نمی کردند. حتی کارهایی که به ظاهر، در شأن ایشان نبود، انجام می دادند؛ مثلاً، تلاش می کردند برای ایشان پشه بند تهیه و آن را نصب کنند و امثال اینها.
    این، در حالی بود که خود ایشان، یک وقتی، سر درس فرمودند:
    « من برای رسیدن به مرجعیت، یک قدم برنداشتم؛ اما یک وقت احساس کردم، مرجعیت، سراغ من آمده و من مسؤول هستم بپذیرم.»
    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان
    برنامه روزانه


    حجت الاسلام علی دوانی نقل می کنند:
    آیت الله فقید همیشه دو ساعت پیش از اذان صبح از بستر برمی خاستند و وضو گرفته نماز می خواندند، سپس در آن دل شب مدتی مطالعه می کردند.
    اول وقت نماز صبح را خوانده و بعد از تعقیبات نماز و قرائت قرآن مجدداً مشغول مطالعه کتب مختلف می شدند. آنگاه نزدیک صبح صبحانه مختصری که از نان و پنیر تجاوز نمی کرد، صرف نموده و بعد از آن به کتابخانه تشریف می بردند و تا هنگام درس که اغلب از ساعت ده صبح شروع می شد، به مطالعه و تتبع در پیرامون درس آن روز می پرداختند، ودر این وقت هیچ کس را نمی پذیرفتند.

    در ساعت ده دُرشکه و اخیراً تاکسی در خانه می آمد و ایشان سوار شده، مسافت بین خانه و حرم حضرت معصومه علیها السلام را طی کرده و به مجلس درسی که اغلب در حرم و صحن حضرت معصومه علیها السلام و اخیراً در مسجد اعظم برگزار می شد، حضور می یافتند و در مجلسی که بالغ بر هزار نفر از دانشمندان بزرگ و فضلای مستعد نشسته و آماده استفاده از محضر پرفیض آن علامه بزرگ بودند، یک ساعت روی منبر نشسته و درس می گفتند، با دقت به اشکالات دانشمندان گوش می دادند، و جواب اشکال آنها را می دادند.

    بعد از درس که به خانه برمی گشتند، داخل اتاقی در اندرون، و گاهی در بیرونی اشخاصی را می پذیرفتند، و طبقات مختلف می توانستند به حضورشان رسیده حوائج خود را معروض دارند، یا آنها که به زیارت آمده و فقط می خواستند مرجع تقلید خود را ببینند و به دستبوسی ایشان نائل شوند، در این جلسات موضوعات گوناگونی مطرح می شد، و ایشان شخصاً به همه آنها رسیدگی نموده و دستورات لازم را صادر می فرمودند.

    مقارن ظهر اشخاصی رخصت طلبیده متفرق می شدند و اگر در بیرونی بودند برمی خاستند و می رفتند و مجلس عمومی نیز به پایان می رسید.
    در آن موقع به اندرون می رفتند و خود را مهیای وضوء برای نماز می کردند. وضوی ایشان مدتی طول می کشید. قبل و بعد از وضو در اثنای آن آیات قرآن تلاوت می نمودند، سپس نماز ظهر و عصر گزارده و پس از تعقیبات نماز ناهار میل می کردند.

    ناهار ایشان هم مانند صبحانه مختصر و بسیار ساده بود، بعد از صرف ناهار به نامه های وارده که به طور متوسط روزانه بین هفتاد تا هشتاد و الی صد نامه بود شخصاً رسیدگی می نمودند.
    این کار را در اواخر عمرشان ساعت دوازده شب به اتفاق همسرشان انجام می دادند. بعد از مطالعه نامه ها و تلگرافات واصله، روی پاکت آنها می نوشتند: مربوط به فلان موضوع است تا هنگام رسیدگی مجدد، کار به سهولت انجام گیرد.

    یک روز را اختصاص داده بودند به جواب نامه ها و یک روز هم برای پاسخ به استفتائات، جواب نامه ها را منشی مخصوص ایشان آقای حاج حسین احسن می نوشتند. ایشان آنها را مطالعه کرده و عبارات آن را اصلاح فرموده و گاهی خودشان املاء نموده و سپس ذیل آن را مهر و امضاء می کردند.

    به قدری در خصوص نامه ها و مطالب و پاسخ آنها دقت می فرمودند که گاهی مثلاً پنج روز یا ده روز قبل که نامه ای خوانده بودند، هنگامی که جواب آن را می خواستند مهر کنند، می گفتند این جواب فلان نامه نیست، به آن موضوع که در نامه نوشته بود مناسب و کافی نیست و دستور می دادند که آن را عوض کنند، و از نو بیاورند تا ایشان ببینند و آنگاه امضاء نمایند. ا
    ین موضوع خود موجب اعجاب همگان بود و همه از حافظه قوی و هوش سرشار آن پیشوای شایسته اظهار تعجب می نمودند.
    بعد از رسیدگی به نامه ها و جواب آنها احیاناً اشخاصی را می پذیرفتند و چون وقت غروب می رسید وضو گرفته و نماز مغرب و عشاء می گذاردند.
    نماز مغرب و عشاء را در صحن بزرگ حضرت معصومه علیها السلام به جماعت می گذاردند.
    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان
    بیماری


    مرحوم حجت الاسلام فلسفی نقل می کنند:
    در ایام بیماری آیت الله بروجردی که منجر به فوت ایشان شد، من از تهران به قم آمدم و کسالت ایشان را دیدم.
    لذا لازم بود در قم بمانم و با پزشکان معالج در کنار ایشان باشم. ایشان در طول مدت اقامتشان در قم وقتی کسالتی پیدا می کردند از بیتشان به من تلفن می شد و من دو سه نفر از اطباء را با خود به قم می بردم و گاهی دستگاه گیرنده نوار قلب را نیز با خود می آوردیم.
    آن روز گفتم در قم باشم تا اگر دارویی لازم باشد که در قم نیست به تهران تلفن کنم تا از داروخانه های آشنا تهیه کنند و بیاورند، یا اگر لازم بود، اطبای حاذق را بیاوریم. اطباء سفارش کرده بودند که هیچ کسی به عیادت نیاید و بگذارید تا ایشان استراحت کنند، چون ایشان نباید دچار هیجان شوند.
    لذا هر کس به عیادت می آمد در بیرونی سلام می رساند و می رفت. به شخصیتها می گفتند: خدمت آقا عرض شد که شما تشریف آوردید و سلام رسانیده اند.
    دکتر نبوی پزشک مخصوص قلب، از اول کسالت ایشان تا آخر حضور داشت. اطبای تهران و قم مصلحت دیدند که پروفسور موریس فرانسوی متخصص و جراح معروف قلب را که شهرت جهانی داشت، از اروپا بخواهند تا او نظر بدهد. او هم آمد و به نظرم دو سه بار نیز ایشان را معاینه کرد و گفت: کسالت قلبی ایشان شدید است.


    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان

    مرقد آیت الله بروجردی - ره



    سفر به ابدیت


    مرحوم حجت الاسلام فلسفی نقل می کرد :
    در اواخر کسالت ایشان حدوداً یک هفته به طور متوالی در قم بودم. طی این مدت سه شب به دستور ایشان در مسجد اعظم منبر رفتم، برای اینکه عامه مسلمین در پیشگاه الهی دعا کنند و از خداوند شفای ایشان را بخواهند.
    روز قبل از فوت، حال عمومی ایشان قدری بهبود یافته بود و چون چند روز متوالی در قم بودم، به من فرمودند:
    « شما بروید تهران و به کارهایتان برسید. »

    صبح روز بعد، رادیو خبر فوت ایشان را پخش نمود.
    فوراً به سمت قم حرکت نمودم و وقتی وارد اندرونی منزل ایشان شدم که انبوه جمعیت از جمله آقایان مراجع و مدرسین، حضور داشتند و در حمام بدن ایشان را غسل می دادند.
    در مراسم تشییع مرحوم آیت الله بروجردی جمعیت به قدری وسعت و تراکم داشت که اصلاً کسی به کسی نبود. ماشین های کسانی که از تهران به قم آمده بودند تقریباً در طول جاده تهران ـ قم متصل به هم بودند.
    من خودم در میان امواج جمعیت در مضیقه واقع شدم و تنفس برایم مشکل شده بود. وقتی به صحن مطهر رسیدیم، به دفتر آستانه مقدسه رفتم و بعد برای اینکه وضع را ببینم، روی بام مقبره های صحن بزرگ رفتم.
    از آنجا می دیدم چنان صحن و بیرون صحن مملو از جمعیت است که واقعاً ذره ای فاصله در بین مردم نیست.
    شهرستان قم تا آن روز چنان جمعیتی به خود ندیده بود ، از همه طبقات بودند، ولی همانطور که گفتم از کثرت جمعیت و حالت سوگواری که همگان داشتند، کسی به کسی نبود.
    رحلت آن مرحوم که پیشوای دین حدود یکصد میلیون شیعه جهان بود، ضایعه ای دردناک بود که پس از رحلت مرحوم آیت الله اصفهانی نظیر نداشت.
    پایان زندگانی هر کس به مرگ اوست
    جز مرد حق، که مرگ وی آغاز دفتر است


    محبوبیت عمومی


    آیت الله لطف الله صافی گلپایگانی نقل می کنند:
    « ایشان در میان عموم طبقات محبوبیت داشت. خارج و داخل، شیعه و سنی، همه و همه به او احترام می گذاشتند. این محبوبیت مخصوصاً در زمان فوتشان نمایانتر بود.

    هنگامی که خبر رحلت آن بزرگوار از طریق رادیو اعلام می شود، داروخانه داری، در پیش مشتریان، که در بین آنها خانم بدحجابی هم بوده است، حرف نامربوطی می زند. زن بی حجاب وقتی توهین به مرجع شیعیان را می شنود، به شدت ناراحت می شود و با لنگ کفش به دهان داروخانه دار می زند که دهان داروخانه دار مجروح می شود. »

    سخن رئیس مذهب واتیکان


    آیت الله موسوی کرمانی می گویند:
    بعد از رحلت آقای بروجردی که برای ایشان همه گروهها جلسه و ختم می گرفتند در یکی از جلسات که مسئول مذهب واتیکان که یکی از رهبران دین مسیحیت بود شرکت داشت در مورد رحلت آیت الله بروجردی گفت:
    « نه تنها شما شخصیتی را از دست داده اید، بلکه جهان فردی را که در مقابل فساد کل جهان بود را از دست داده است. »


    گذري كوتاه بر زندگي علماو صلحاي عالم اخلاق و عرفان

    مرقد آیت الله بروجردی - ره


    ویرایش توسط اخلاقي : ۱۳۸۷/۰۵/۰۵ در ساعت ۱۷:۱۶

  17. تشکر


صفحه 1 از 16 12311 ... آخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
^

ورود

ورود