جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید







موضوع: تشرف حاج علی بغدادی به محضر امام عصر(عج)
-
۱۳۸۷/۰۵/۱۷, ۰۹:۱۰ #1
- تاریخ عضویت
بهمن ۱۳۸۶
- نوشته
- 2,483
- مورد تشکر
- 6,391 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 22
- آپلود
- 0
- گالری
-
51
تشرف حاج علی بغدادی به محضر امام عصر(عج)
مرحوم حاج ميرزا حسين نوري(ره) در معرفي حاج علي بغدادي(ره) مينويسد:
حاج علي مذكور، پسر حاج قاسم كرادي بغدادي است و او از تجّار و فردي عامي است. از هر كس از علما و سادات عظام كاظمين و بغداد كه از حال او جويا شدم، او را به خير و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوء اهل عصر خود مدح كردند.
مرحوم علامه نوري كه خود حاج علي بغدادي را از نزديك ديده و حكايت او را از زبانش شنيده، چنين مينويسد:
در ماه رجب سال گذشته كه مشغول تأليف كتاب «جنةالمأوي» بودم عازم نجف اشرف شدم براي زيارت مبعث، سپس به كاظمين مشرف شدم و پس از تشرف و زيارت به خدمت جناب آقا سيد حسين كاظميني(ره) كه در بغداد ساكن بود رفتم و از ايشان تقاضا كردم جناب حاج علي بغدادي را دعوت كند تا ملاقاتش با حضرت بقية الله (ارواحنا فداه) را نقل كند، ايشان قبول نمود. و حاج علي بغدادي را دعوت نمود كه با مشاهده او آثار صدق و صلاح از سيمايش به قدري هويدا بود كه تمام حاضران در آن مجلس با تمام دقتي كه در امور ديني و دنيوي داشتند، يقين و قطع به صحت واقعه پيدا كردند.و مرحوم حاج شيخ عباس قمي(ره) در كتاب مفاتيح الجنان مينويسد:
از چيزهايي كه مناسب است نقل شود حكايت سعيد صالح متقي حاج علي بغدادي(ره) است كه شيخ ما در جنةالمأوي و نجم الثاقب نقل فرموده: «كه اگر نبود در اين كتاب شريف مگر اين حكايت متقنه صحيحه، كه در آن فوايد بسيار است و در اين نزديكيها واقع شده، هر آينه كافي بود.»(1)
حاج علي بغدادي نقل كرده است كه:
هشتاد تومان سهم امام به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و بيست تومان از آن پول را به جناب «شيخ مرتضي» دادم و بيست تومان ديگر را به جناب «شيخ محمدحسن مجتهد كاظميني» و بيست تومان به جناب «شيخ محمدحسن شروقي» دادم و تنها بيست تومان ديگر به گردنم باقي بود، كه قصد داشتم وقتي به بغداد برگشتم به «شيخ محمدحسن كاظميني آل يس» بدهم و مايل بودم كه وقتي به بغداد رسيدم، در اداي آن عجله كنم.
در روز پنجشنبهاي بود كه به كاظمين به زيارت حضرت موسي بن جعفر و حضرت امام محمدتقي عليهماالسلام رفتم و خدمت جناب «شيخ محمدحسن كاظميني آل يس» رسيدم و مقداري از آن بيست تومان را دادم و بقيه را وعده كردم كه بعد از فروش اجناس به تدريج هنگامي كه به من حواله كردند، بدهم.
و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حركت كردم، ولي جناب شيخ خواهش كرد كه بمانم، عذر خواستم و گفتم: بايد مزد كارگران كارخانه شَعربافي را بدهم، چون رسم چنين بود كه مزد تمام هفته را در شب جمعه ميدادم.
لذا به طرف بغداد حركت كردم، وقتي يك سوم راه را رفتم سيد بزرگواري را ديدم، كه از طرف بغداد رو به من ميآيد چون نزديك شد، سلام كرد و دستهاي خود را براي مصافحه و معانقه با من گشود و فرمود: «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بوسيديم.
بر سر عمامه سبز روشني داشت و بر رخسار مباركش خال سياه بزرگي بود.
ايستاد و فرمود: «حاج علي! به كجا ميروي؟»
گفتم: كاظمين(عليهماالسلام) را زيارت كردم و به بغداد برميگردم.
فرمود: امشب شب جمعه است، برگرد.»
گفتم: يا سيدي! متمكن نيستم.
فرمود: «هستي! برگرد تا شهادت دهم براي تو كه از مواليان (دوستان) جد من اميرالمؤمنين(عليهالسلام) و از مواليان مايي و شيخ شهادت دهد، زيرا كه خداي تعالي امر فرموده كه دو شاهد بگيريد.»
اين مطلب اشارهاي بود، به آنچه من در دل نيت كرده بودم، كه وقتي جناب شيخ را ديدم، از او تقاضا كنم كه چيزي بنويسد و در آن شهادت دهد كه من از دوستان و مواليان اهل بيتم و آن را در كفن خود بگذارم.
گفتم: تو چه ميداني و چگونه شهادت ميدهي؟!
فرمود: «كسي كه حق او را به او ميرسانند، چگونه آن رساننده را نميشناسد؟»
گفتم: چه حقي؟ فرمود: «آنچه به وكلاي من رساندي!»
گفتم: وكلاي شما كيست؟ فرمود: «شيخ محمدحسن!»
گفتم: او وكيل شما است؟! فرمود: «وكيل من است.»
اينجا در خاطرم خطور كرد كه اين سيد جليل كه مرا به اسم صدا زد با آن كه مرا نميشناخت كيست؟
به خودم جواب دادم، شايد او مرا ميشناسد و من او را فراموش كردهام!
باز با خودم گفتم: حتماً اين سيد از سهم سادات از من چيزي ميخواهد و خوش داشتم از سهم امام(عليهالسلام) به او چيزي بدهم.
لذا به او گفتم: از حق شما پولي نزد من بود كه به آقاي شيخ محمدحسن مراجعه كردم و بايد با اجازه او چيزي به ديگران بدهم.
او به روي من تبسمي كرد و فرمود: «بله بعضي از حقوق ما را به وكلاي ما در نجف رساندي.»
گفتم: آنچه را دادهام قبول است؟ فرمود: «بله»
من با خودم گفتم: اين سيد كيست كه علماء اعلام را وكيل خود ميداند و تعجب كردم! با خود گفتم: البته علما در گرفتن سهم سادات وكيل هستند.
سپس به من فرمود: «برگرد و جدم را زيارت كن.»
من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف كاظمين ميرفتيم. چون به راه افتاديم ديدم در طرف راست ما نهر آب صاف سفيدي جاري است و درختان مركبات ليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن همه با ميوه، آن هم در وقتي كه موسم آنها نبود بر سر ما سايه انداختهاند.
گفتم: اين نهر و اين درختها چيست؟
فرمود: «هر كس از دوستان كه جد ما را زيارت كند و زيارت كند ما را، اينها با او هست.»
گفتم: سؤالي دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: مرحوم شيخ عبدالرزاق، مدرس بود. روزي نزد او رفتم شنيدم ميگفت: كسي كه در تمام عمر خود روزها روزه بگيرد و شبها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و در ميان صفا و مروه بميرد و از دوستان حضرت اميرالمؤمنين(عليهالسلام) نباشد! براي او فائدهاي ندارد!
فرمود: «آري والله براي او چيزي نيست.»
سپس از احوال يكي از خويشاوندان خود سؤال كردم و گفتم: آيا او از دوستان حضرت علي (عليهالسلام) هست؟
فرمود: «آري! او و هر كه متعلق است به تو.»
گفتم: اي آقاي من سؤالي دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: روضه خوانهاي امام حسين(عليهالسلام) ميخوانند: كه سليمان اعمش از شخصي سؤال كرد، كه زيارت سيدالشهدا(عليهالسلام) چطور است او در جواب گفت: بدعت است، شب آن شخص در خواب ديد، كه هودجي(مركبي) در ميان زمين و آسمان است، سؤال كرد كه در ميان اين هودج كيست؟
گفتند: حضرت فاطمه زهرا و خديجه كبري(عليهماالسلام) هستند.
گفت: كجا ميروند؟ گفتند: چون امشب شب جمعه است، به زيارت امام حسين(عليهالسلام) ميروند و ديد رقعههايي را از هودج ميريزند كه در آنها نوشته شده:
«امان من النار لزوار الحسين(عليهالسلام) في ليلة الجمعة امان من النار يوم القيامة»؛ (اماننامهاي است از آتش براي زوار سيدالشهدا (عليهالسلام) در شب جمعه و امان از آتش روز قيامت). آيا اين حديث صحيح است؟
فرمود: «بله راست است.»
گفتم: اي آقاي من صحيح است كه ميگويند: كسي كه امام حسين(عليهالسلام) را در شب جمعه زيارت كند، براي او امان است؟
فرمود: «آري والله». و اشك از چشمان مباركش جاري شد و گريه كرد.
گفتم: اي آقاي من سؤال دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: در سال 1269 به زيارت حضرت علي بن موسي الرضا(عليهالسلام) رفتم در قريه درود (نيشابور) عربي از عربهاي شروقيه، كه از باديهنشينان طرف شرقي نجف اشرفاند را ملاقات كردم و او را مهمان نمودم از او پرسيدم: ولايت حضرت علي بن موسي الرضا(عليهالسلام) چگونه است؟
گفت: بهشت است، تا امروز پانزده روز است كه من از مال مولايم حضرت علي بن موسي الرضا(عليهالسلام) ميخورم نكير و منكر چه حق دارند در قبر نزد من بيايند و حال آن كه گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئيده شده. آيا صحيح است؟ آيا علي بن موسي الرضا(عليهالسلام) ميآيد و او را از دست منكر و نكير نجات ميدهد؟
فرمود: «آري والله! جد من ضامن است.»
گفتم: آقاي من سؤال كوچكي دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: زيارت من از حضرت رضا(عليهالسلام) قبول است؟ فرمود: «ان شاءالله قبول است.»
گفتم: آقاي من سؤالي دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: زيارت حاج احمد بزازباشي قبول است يا نه؟ (او با من در راه مشهد رفيق و شريك در مخارج بود)
فرمود: «زيارت عبد صالح قبول است.» گفتم: آقاي من سؤالي دارم. فرمود: «بسمالله»
گفتم: فلان كس اهل بغداد كه همسفر ما بود زيارتش قبول است؟ جوابي نداد.
گفتم: آقاي من سؤالي دارم. فرمود: «بسمالله»
گفتم: آقاي من اين كلمه را شنيديد؟ يا نه! زيارتش قبول است؟
باز هم جوابي ندادند. (اين شخص با چند نفر ديگر از پولدارهاي بغداد بود و دائماً در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم كشته بود).
در اين موقع به جايي رسيديم، كه جاده پهن بود و دو طرفش باغات بود و شهر كاظمين در مقابل قرار گرفته بود و قسمتي از آن جاده متعلق به بعضي از ايتام سادات بود، كه حكومت به زور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه نموده بود و معمولاً اهل تقوا كه از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نميكردند ولي ديدم آن آقا از روي آن قسمت از زمين عبور ميكند!
گفتم: اي آقاي من! اين زمين مالي بعضي از ايتام سادات است تصرف در آن جايز نيست!
فرمود: «اين مكان مال جد ما، اميرالمؤمنين(عليهالسلام) و ذريه او و اولاد ماست. براي ما تصرف در آن حلال است.»
در نزديكي همين محل باغي بود كه متعلق به حاج ميرزا هادي است او از ثروتمندان معروف ايران بود كه در بغداد ساكن بود.
گفتم: آقاي من ميگويند: زمين باغ حاجي ميرزا هادي مال حضرت موسي بن جعفر(عليهماالسلام) است، اين راست است يا نه؟
فرمود: «چه كار داري به اين!» و از جواب اعراض نمود.
در اين وقت رسيديم به جوي آبي، كه از شط دجله براي مزارع كشيدهاند و از ميان جاده ميگذرد و بعد از آن دو راهي ميشود، كه هر دو راه به كاظمين ميرود، يكي از اين دو راه اسمش راه سلطاني است و راه ديگر به اسم راه سادات معروف است، آن جناب ميل كرد به راه سادات.
پس گفتم: بيا از اين راه، يعني راه سلطاني برويم.
فرمود: «نه! از همين راه خود ميرويم.»
پس آمديم و چند قديم نرفتيم كه خود را در صحن مقدس كاظمين كنار كفشداري ديديم، هيچ كوچه و بازاري را نديديم. پس داخل ايوان شديم از طرف «باب المراد» كه سمت شرقي حرم و طرف پايين پاي مقدس است. آقا بر درِ رواق مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند و بر درِ حرم ايستاد. پس فرمود: «زيارت كن!» گفتم: من سواد ندارم. فرمود: «براي تو بخوانم؟» گفتم: بلي!
فرمود: «أدخل يا الله السلام عليك يا رسول الله السلام عليك يا اميرالمؤمنين...» و بالاخره بر يك يك از ائمه سلام كرد تا رسيد به حضرت عسكري(عليهالسلام) و فرمود:
«السلام عليك يا ابا محمدالحسن العسكري.»
بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را ميشناسي؟»
گفتم: چطور نميشناسم. فرمود: «به او سلام كن.»
گفتم: «السلام عليك يا حجةالله يا صاحب الزمان يابن الحسن.»
آقا تبسمي كرد و فرمود: «عليك السلام و رحمةالله و بركاته.»
پس داخل حرم شديم و خود را به ضريح مقدس چسبانديم و ضريح را بوسيديم به من فرمود: «زيارت بخوان.»گفتم: سواد ندارم. فرمود: «من براي تو زيارت بخوانم؟» گفتم: بله.
فرمود: «كدام زيارت را ميخواهي؟» گفتم: هر زيارتي كه افضل است.
فرمود: «زيارت امين الله افضل است»، سپس مشغول زيارت امين الله شد و آن زيارت را به اين صورت خواند:
«السلام عليكما يا اميني الله في ارضه و حجتيه علي عباده اشهد انكما جاهدتما في الله حق جهاده، و عملتما بكتابه و اتبعتما سنن نبيه(عليهالسلام) حتي دعا كما الله الي جواره فقبضكما اليه باختياره والزم اعدائكما الحجة مع ما لكما من الحجج البالغة علي جميع خلقه...» تا آخر زيارت.
در اين هنگام شمعهاي حرم را روشن كردند، ولي ديدم حرم روشني ديگري هم دارد، نوري مانند نور آفتاب در حرم ميدرخشند و شمعها مثل چراغي بودند كه در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا غفلت گرفته بود كه به هيچ وجه ملتفت اين همه از آيات و نشانهها نميشدم.
وقتي زيارتمان تمام شد، از طرف پايين پا به طرف پشت سر يعني به طرف شرقي حرم مطهر آمديم، آقا به من فرمودند: آيا مايلي جدم حسين بن علي(عليهماالسلام) را هم زيارت كني؟»
گفتم: بله شب جمعه است زيارت ميكنم.
آقا برايم زيارت وارث را خواندند، در اين وقت مؤذنها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمودند: «به جماعت ملحق شو و نماز بخوان.»
ما با هم به مسجدي كه پشت سر قبر مقدس است رفتيم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ايشان فرادا در طرف راست امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ايستادم و نماز خواندم، وقتي نمازم تمام شد، نگاه كردم ديدم او نيست با عجله از مسجد بيرون آمدم و در ميان حرم گشتم، او را نديدم، البته قصد داشتم او را پيدا كنم و چند قِراني به او بدهم و شب او را مهمان كنم و از او نگهداري نمايم.
ناگهان از خواب غفلت بيدار شدم، با خودم گفتم: اين سيد كه بود؟ اين همه معجزات و كرامات! كه در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت كردم! از ميان راه برگشتم! و حال آن كه به هيچ قيمتي برنميگشتم! و اسم مرا ميدانست! با آن كه او را نديده بودم! و جريان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و ديدن درختها! و آب جاري در غير فصل! و جواب سلام من وقتي به امام زمان(عليهالسلام) سلام عرض كردم! و غيره...!!
بالاخره به كفشداري آمدم و پرسيدم: آقايي كه با من مشرف شد كجا رفت؟
گفتند: بيرون رفت، ضمناً كفشداري پرسيد اين سيد رفيق تو بود؟
گفتم: بله. خلاصه او را پيدا نكردم، به منزل ميزبانم رفتم و شب را صبح كردم و صبح زود خدمت آقاي شيخ محمدحسن رفتم و جريان را نقل كردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به اين وسيله فهماند، كه اين قصه را به كسي اظهار نكنم و فرمود: خدا تو را موفق فرمايد.
حاج علي بغدادي(ره) ميگويد:
من داستان تشرف خود، خدمت حضرت بقيةالله (عج الله تعالي فرجه الشريف) را به كسي نميگفتم. تا آن كه يك ماه از اين جريان گذشت، يك روز در حرم مطهر كاظمين سيد جليلي را ديدم، نزد من آمد و پرسيد: چه ديدهاي؟
گفتم: چيزي نديدم، او باز اعاده كرد، من هم باز گفتم: چيزي نديدهام و به شدت آن را انكار كردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد و ديگر او را نديدم.(2)
(ظاهراً همين برخورد و ملاقات باعث شده است تا حاج علي بغدادي(ره) داستان تشرف خود را خدمت آن حضرت، براي مردم نقل كند).
پينوشتها:
1- مفاتيح الجنان 484.
2- نجم الثاقب، ص 484، حكايت 31/ بحارالانوار، ج 53، ص 317.
منبع: موعود، ش 47 .
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری