-
۱۳۸۷/۰۵/۱۷, ۱۳:۴۲ #1
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۶
- نوشته
- 348
- مورد تشکر
- 1,058 پست
- حضور
- 9 ساعت 5 دقیقه
- دریافت
- 3
- آپلود
- 0
- گالری
-
9
خاطرات تبليغ
از دوستان طلبه مي خوام جالبترين خاطراتي را كه در ايام
تبليغ داشته اند توي اين تايپيك بنويسند .
حدیث قدسی
عبدی اطعنی اجعلک مثلی
بنده من تو مرا عبادت کن من تو را مثل خودم قرار می دهم.
عبد وافعی شدی قدرت خدایی پیدا می کنی
آي دي من در ياهو مسنجر unas120@yahoo.com
-
۱۳۸۷/۰۷/۰۴, ۱۴:۲۹ #2
خاطرات تبلیغ
بسم الله الرحمن الرحیم
تا مبلغین گرامی از تبلیغ برگردن و از خاطرات آموزنده ، شیرین و تلخ از تبلیغشون بگن ، من خاطراتی رو از زبان همسرم که الان برای تبلیغ به یکی از مناطق محروم رفتن رو میگم.
قطعا خواندن این خاطرات برای کاربران گرامی می تونه مفید باشه.
انشاالله
دم ز راه و رسم سلمان می زنیم----- لاف اسلام و مسلمان می زنیم
کاشکی از نسل سلمان میشدیم -----لحظه ای یکدم مسلمان میشدیم
-
تشکر
-
۱۳۸۷/۰۷/۰۴, ۱۴:۵۳ #3
بسم الله الرحمن الرحیم
منطقه ای که ایشون برای تبلیغ رفتن یکی از منطق جنوبی استان کرمان هست .از توابع رمشک ( ۹۶ ٪ جمعیت رمشک سنی هستن )
حدود ۵۰ تا ۷۰ خانوار جمعیت داره .
تقریبا ۴ ساله که برق دارن . البته بعضی از روستاهایی که دوستانشون رفتن تقریبا یکی دو ساله که برق دارن
مسکنشون هم به ۳ صورته : بعضی ها با بلوک یه اتاقی درست کردن بعضی ها هم تقریبا یک متری با گل یک دیواری درست کردنو روشم مثل نیم دایره با برگ درخته خرما سقف درست کردن که بهش میگن توپ . بعضی ها هم کلا با برگ درخت خرما برا خودشون خونه درست کردن.
ویرایش توسط سلمان فارسي : ۱۳۸۷/۰۷/۰۴ در ساعت ۱۴:۵۹
دم ز راه و رسم سلمان می زنیم----- لاف اسلام و مسلمان می زنیم
کاشکی از نسل سلمان میشدیم -----لحظه ای یکدم مسلمان میشدیم
-
تشکر
-
۱۳۸۷/۰۷/۰۴, ۱۵:۱۳ #4
بسم الله الرحمن الرحیم
۲- یکی از شبهای قدر با تعدادی از مردم روستاشون میرن به روستایی که در نزدیکی اونا بودن . تا به همراه یکی دیگر از دوستانشون که در اونجا بودن ، دو تا روستا در یک محل برنامه داشته باشن . برای سحری براشون نون و ماست میارن . ظاهرا نونه ۲ سانت قطرش بوده و خیلی سفت بوده .
[فکر کنید اگه برای مهمونشون اینو اوردن ، غذای خودشون چی بوده ]
[البته یه جیره غذایی بهشون دادن]
دم ز راه و رسم سلمان می زنیم----- لاف اسلام و مسلمان می زنیم
کاشکی از نسل سلمان میشدیم -----لحظه ای یکدم مسلمان میشدیم
-
تشکر
-
۱۳۸۷/۰۷/۰۴, ۱۵:۲۰ #5
بسم الله الرحمن الرحیم
نزدیکی های روستایی که همسرم هستن ، یه روستایی هست که در اونجا درگیریهای قومی و قبیله ای زیاده . همسرم میگفتن که یکی از شبهای قدر یکی از اهالی روستا که برای احیا اومده بوده اونجا گفته بوده که در گیری شدیدی در اون روستا بوده و مثل نقل و نبات به یکدیگر تیراندازی می کردن .
ویرایش توسط سلمان فارسي : ۱۳۸۷/۰۷/۰۴ در ساعت ۱۵:۲۲
دم ز راه و رسم سلمان می زنیم----- لاف اسلام و مسلمان می زنیم
کاشکی از نسل سلمان میشدیم -----لحظه ای یکدم مسلمان میشدیم
-
۱۳۸۷/۰۷/۰۴, ۱۶:۰۶ #6
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۶
- نوشته
- 850
- مورد تشکر
- 3,450 پست
- حضور
- 35 دقیقه
- دریافت
- 1
- آپلود
- 0
- گالری
-
9
تشکر از شما بابت این خاطرات که انشاءالله همسرمحترمتان هم بیایند واز خاطرات قشنگشون بهره ببریم .ما هم از این خاطرات تبلیغی زیادداریم ولی حیف که فرصت تعریف کردنشو نداریم....دوستانی که از این خاطرات تبلیغی زیبا دارند بیان کنند تا همه استفاده کنیم.
موضوع جالبی رو جناب سلمان فارسی باز کردند.دستشون درد نکنه...
مولایم علی فرموند:
يابُنَىَّ اِصبِر عَلَى الحقِ وَ اِن كانَ مُرّا; اى پسر جان! در راه حق صبور و مقاوم باش گرچه تلخ و رنج آور باشد.
هرگز گمان مبر زخیال تو غافلم ،گرمانده ام خموش ، خدا داند ودلم.....
چون عاقبت همه امور با خداست همه چیز را به او واگذار کردم.
-
تشکرها 3
-
۱۳۸۷/۰۷/۰۴, ۲۱:۵۸ #7
درود به سلمان گرامی
چه خوبی همسر گرامی شما ، آداب و رسوم مردم آنجا در دین ، ازدواج ، غذا و میهمان نوازی ، خانه سازی و ........ را گرد هم آورند.
شاید بتوانند یک نسک (کتاب) بنویسند
این گونه دو خدمت بزرگ انجام داده اند!
سپاس
در پناه یزدان
-
تشکر
-
۱۳۸۷/۰۷/۰۷, ۱۶:۲۲ #8
بسم الله الرحمن الرحیم
دیشب میزبان حاج آقا در روستا ، پیرمردی مهمانشون بود که ایشون افطار رو پیش حاج آقا بودن .
شام عدسی بوده . اهل اون روستا معمولا غذاشون رو با دست می خورن ، پیرمرد هم شامش رو شروع میکنه بخوردن.
بعد از اتمام غذا پیرمرد همون جا تنگ آب رو بر میداره و دستش رو توی کاسه غذاییش می شوره
خلاصه ظرف غذاش تقریبا دیگه پر شده بود ، که پیرمرد دستاش تمیز میشه و میشنه کنار سفره.
نگران نباشید ظرف حاج آقا جدا بوده
دم ز راه و رسم سلمان می زنیم----- لاف اسلام و مسلمان می زنیم
کاشکی از نسل سلمان میشدیم -----لحظه ای یکدم مسلمان میشدیم
-
تشکر
-
۱۳۸۷/۰۷/۱۲, ۱۳:۰۸ #9
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۶
- نوشته
- 1,045
- مورد تشکر
- 4,260 پست
- حضور
- 2 ساعت 1 دقیقه
- دریافت
- 191
- آپلود
- 52
- گالری
-
45
خاطره چون جناب سفیرامرفرمودن چشم
خب
دوستان باید به سروقت اومدن درمسجدخصوص درایام ماه مبارک رمضان (بازخصوص)موقع نمازمغرب وعشاء مقیدباشن
یادم نمی ره
دوبارکه بنابه دلایلی نتونستم زودبرسم
(فقط3،4 دقیقه تاخیر)
خودنمازگزارا شخصی که قبول داشتن روبه عنوان امام جماعت انتخاب (شایدم تنبیه دیراومدن ما)
خلاصه ازاون به بعد
زودترازبقیه حاضر می شدم...
موفق
-
تشکرها 5
-
۱۳۸۷/۰۷/۱۲, ۱۹:۱۹ #10
روز اول که رفتم مسجد فقط دو تا پیرمرد بودن که وقتی نماز تموم شد یکیشون گفت : تکبیر!! بعد شروع کردن به تکبیر گفتن . الله اکبر یکیشون گفت خامنه ای رهبر یکی دیگه شون به خشم گفت خمینی رهبر .
منم زدم زیر خنده !!!
سوره مباركه انفال :
ان شر الدواب عند الله الصم البکم الذین لا یعقلون
بدترين جنبندگان نزد خدا، افراد كر و لالي هستند كه انديشه نميكنند (22)
dinvaimaan.blogfa.com
-
تشکرها 4
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری