-
۱۳۸۷/۰۶/۱۱, ۱۸:۱۴ #1
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
نظم و نثر در آثار معاصرين
عقاب از شعر هاي با شكوه معاصر فارسي است. حتي احتمال تاثير پذيري اش از " پوشكين " شاعر روسي،چيزي از ارزش آن نمي كاهد.خانلري عقاب را به صادق هدايت تقديم كرده است و اين كليد شعر است . هر شعري كليدي دارد و نام و سابقه زندگي هدايت ، كليد گشايش رازهاي شعر عقاب است، چگونه؟
شعر از فر و شكوه عقاب در اوج هوا ، سخن مي گويد و عمر كوتاهش در مقابل پستي و ذلت زاغ در گند زار و عمر طولاني اش، اين نقل در رابطه با صادق هدايت و زندگي نه چندان بلندش آيا ياد آور تقابل حيات پرشكوه و پر ثمر او با زندگي كساني كه عمر طولاني همراه با آلودگي و ذلت را به عمر كوتاه پر افتخار و پاك ترجيح دادند نيست؟
" گويند زاغ سيصد سال بزيد و گاه سال عمرش ازين نيز در گذرد ...عقاب را سال عمر سي بيشتر نباشد"
( خواص الحيوان)
عقاب
گشت غمناك دل و جان عقاب چو از او دور شد ايام شباب
ديد كش دور به انجام رسيد آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد ره سوي كشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ناچار كند دارويي جويد و در كار كند
صبح گاهي ز پي چاره كار گشت بر باد سبك سير سوار
...
آهو استاد و نگه كرد و رميد دشت را خط غباري بكشيد
ليك صياد سر ديگر داشت صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چار مرگ نه كاري است حقير زنده را دل نشود از جان سير
صيئ هر روزه به چنگ آمد زود مگر آن روز كه صياد نبود
آشيان داشت در آن دامن دشت زاغكي زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از كف طفلان خورده جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون ز شمار شكم آكنده زگند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب زآسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت :" كاي ديده زما بس بيداد با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلي دارم اگر بگشايي بكنم هر چه تو مي فرمايي"
گفت :" ما بنده درگاه تو ايم تا كه هستيم هوا خواه توايم
بنده آماده بود ، فرمان چيست جان به راه تو سپارم ، جان چيست؟
دل چو در خدمت تو شاد كنم ننگم آيد كه ز جان ياد كنم"
***
اين همه گفت ولي با دل خويش گفتگويي دگر آورد به پيش
كين ستم كار قوي پنجه كنون از نيازست چنين زار و زبون
...
دوستي را چو نباشد بنياد حزم را بايدم از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد پر زدو دور ترك جاي گزيد
***
...
من و اين شهپر و اين شوكت و جاه، عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز ، به چه فن يافته اي عمر دراز؟
پدرم از پدر خويش شنيد كه يكي زاغ سيه روي پليد
با دو صد حيله به هنگام شكار صره از چنگش كردست فرار
...
چيست سرمايه اين عمر دراز رازي اين جاست تو بگشا اين راز
***
زاغ گفت ار تو در اين تدبيري عهد كن تا سخنم بپذيري
ز آسمان هيچ نياييد فرود آخر از اين همه پرواز چه شود
...
هر چه از خاك شوي بالاتر باد را بيش گزند است و ضرر
تا بدان جا كه بر اوج افلاك آيت مرگ شود ، پيك هلاك
ما از آن ، سال بسي يافته ايم كز بلندي زخ بر تافته ايم
زاغ را ميل كند دل به نشيب تعمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است عمر مردارخواران بسيار است
گند و مردار بهين درمان است چاره رنج تو زان آسان است
خيز و زين بيش ره چرخ مپوي طعنه خويش بر افلاك مجوي
ناودان جايگهي سخت نكوست به از آن كنج حيات و لب جوست
من كه بس نكته نيكو دانم راه هر برزن و هر كو دانم
خانه اي در پس باغي دارم وندر آن گوشه سراغي دارم
...
***
آن چه زان زاغ چنين داد سراغ گند زاري بود اندر پس باغ
بوي بد رفته از آن تا ره دور معدن پشه ، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان سوزش و كوري دو ديده از آن
***
عمر در اوج فلك برده به سر دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش حيوان را همه فرمان بر خويش
بار ها آمده شادان زسفر به رهش بسته فلك طاق ظفر
...
اينك افتاده در اين لاشه و گند بايد از زاغ بياموزد پند
...
دلش از نفرت و بيزاري سير گيج شد ، بست دمي ديده خويش
يادش آمد كه در آن اوج سپهر هست پيروزي و زيبايي و مهر
فر و آزادي و فتح و ظفر است نفس خرم باد سحر است
ديده بگشود و به هر سو نگريست ديد گردش اثري زين ها نيست
آنچه بود از همه سو خواري بود وحشت و نفرت و بي زاري بود
بال بر هم زدو برجست از جا گفت كاي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني گند و مردار تو را ارزاني
گر به اوج فلكم بايد مرد عمر در گند به سر نتوان برد
***
شهپر شاه هوا اوج گرفت زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد راست با مهر فلك همسر شد
لحظه اي چند بر اين لوح كبود نقطه اي بود و دگر هيچ نبود
"پرويز خانلري 24/5/21"
-
۱۳۸۷/۰۶/۱۱, ۱۸:۱۴ #2
- تاریخ عضویت
خرداد ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,425
- مورد تشکر
- 1,987 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
" در آغاز كلمه بود و كلمه خدا بود "
( كتاب مقدس : عهد عتيق، " كتاب جامعه" ، باب اول )
اسطوره باران
شفيعي كدكني اين حروف آغاز را در جوي سحر ميشويد و روشناي لحظه شهودشان را در همهمه باران كشف مي كند. تندرهاي ذهن او و باران به هم گره مي خورد. زلال شعر باران بر تشنه ها مي بارد. و او چنان در اين جويبار روان مي گردد كه مي تواند صميمانه ترين سرودهاي ژرف كودكيش را ، حتي ، تاز سرايد. جام شعرش را به گنجايش فريادهاي تشنه اش از آن لبريز مي سازد تا در اساطير سرودن ، نو به نو ، عطشناكترين دريافت زمان و جهان را از زلالي آن بنوشد.
شعر محصول بارش است _ بارش استحاله كامل شعور شاعر :
باران
_ اينك به حيرتم ،
كاين شعر عاشقانه پر شور و جذبه را
باران سروده است ،
يا ،
من سروده ام.
( از زبان برگ، " با آب "، ص 18 )
و او به ياري اين وحدت و يكتايي ، عروج روحاني را درك مي كند.
در شعر در كوچه باغهاي نيشابور ،" آيا ترا پاسخي هست؟" شفيعي در باران ذات پويا و بر انگيزنده خويش را مي يابدو دريگگانگي با آن ، زاينده ترين اساطيرش ، شعرش را
مي آفريند. شاعر آيينه باران ، بر منظر تمام جهان مي ايستد.
سخن از ساعقه و دود چه زيبايي دارد
در زباني كه لب و عطر نسيم ،
با شب و سايه خواب،
مي توان چاشني زمزمه كرد.
اسطوره زماني نو را مي آفريند : تصوير فروريزي ديوارهاي واهمه ، فصل عشق و جاودانگي ارغوانهاي شكفته ، فصل آذرخش ، تندر ، صاعقه ، فصل پنجم سال آغاز مي شود
در آينه ، دوباره ، نمايان شد:باز آن سرود " اناالحق "
ورد زبان اوست.
تو در نماز عشق چه خواندي؟_
كه سالهاست
بالاي دار رفتي و اين شحنه هاي پير
از مرده ات هنوز
پرهيز مي كنند.
( در كوچه باغهاي نيشابور " حلاج "، صفحه 46-47 )
و نامش را بر شعور زنده او حك ميكند . هم از اين روست كه شهنه هاي پير از پيام جاودانه اسطوره مي هراسند.
شفيعي كدكني در همسرايي با باران ، و روشناي انديشه پيشگامان را ، در گلها مي نگرد و فراگشت اساطير آنان را در نماد تمثيلي درخت ، شقايق ، و گل سرخ ببيار مي نشيند:
بخوان به نام گل سرخ، در صحاري شب،
كه باغها همه بيدار و بارور گردند.
بخوان ، دوباره بخوان ، تا كبوتران سپيد
به آشيانه خونين دوباره برگردند.
بخوان به نام گل سرخ ، در رواق سكوت،
كه موج و اوج طنينش ز دشتها گذرد،
پيام روشن باران،
ز بام نيلي شت،
كه رهگذار نسيمش به هر كرانه برد.
كدكني در فصل پرپر گلهاي سرخ ، آذين بهار با گلهاي كاغذي و آبياري درختان تشنه با مهرباني حباب آب ، درختان خفته در جوانه هاي باغ را به بيداري فرا مي خواند. چرا كه گرچه باغ را به خود گمگشتگي و سترون شدن پيوند ميزند اما اين يادگار درختان حماسي عقيم شدن را نمي پذيرد.
... اما البته بهار به اينجا خواهد آمد . وقتي برگهاي پير از شاخه بگسلد و جوانه هاي جوان دوباره باغ برهنه را سبز سبز تن بپوشانند، بهار بيداريش را آغاز مي كند. بهار به اينجا خواهد آمد _ چون آمدن بهار ضروريترين آيين بزرگداشت اسطوره هستي است.
او به اينجا خواهد آمد . مرز نميشناسد. از سيمهاي خار دار مي گذرد و دشت سخ زده را به آتش مي كشد:
از اين كريوه به دور
در آن كرانه ، ببين:
بهار آمده ، از سيم خاردار گذشته .
حريق گوگردي بنفشه چه زيباست!
( در كوچه باغهاي نيشابور، " ديباچه"، ص 11 )
ااو ازليت رويش را در جان مشتاق علفزاران تكرار مي كند ، تكرار مي كند و جهاني سبز در سبز را باز مي آفريند!
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری