-
۱۳۸۷/۰۶/۲۰, ۱۵:۴۶ #1
- تاریخ عضویت
تير ۱۳۸۷
- نوشته
- 29
- مورد تشکر
- 70 پست
- حضور
- 20 دقیقه
- دریافت
- 1
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
خاطرات جاوید
آمده بود ديدنم ؛ساکت و مهربان نگاهم ميکرد و چند کلمه بعد از نگاه مهر با ن او دلمو بيشتر مي شکست
يواش درگوشي گفت چيزي نمي خواهي؟؟
خودمو جمع کردم گفتم دعا کن کم نيارم آخه ميترسم فشاردرد بزنه امتحانمو را خراب کنه...
اول نمي دونستم منظورش از اينکه چيزي لازم نداري اين بوده که اون سفري در پيش داره...
گفتم به بچه هاي امداد گر بگو برام يه مسکن جور کنن تا امشب کمي راحت باشم ..خه يه مرتبه صدام در مياد و مجروح هاي اتاق بغلي که صداي خودشون در نمياد برام بلند بلند دعا ميکنند نمي خواهم کم بيارم....
با لبخندش گفت تو کجا و من کجا.....
ازش پرسيدم تو چه نيرويي داري؟
از صبح سر پا هستي هنوزم اينجارو ول نمي کني؟
بابا برو استراحت.. بنده خدا منتظرت هست... يه لبخند ديگه زد.. گفت شايد براي هميشه بايد منتظر بمونه..
گفتم خدا نکنه من دلم ميخواهد قبل از مردنم..... ببينم دوست گلم عروس شده ....و بچه هاشو ببينم و بعدش بميرم
خنده اي کرد و گفت ....نه اين دعاي تو باعث ميشه جنگ ادمه پيدا کنه و بعد چند تا بچه يتيم بمونه روي دستت
بعد از يک ربع راضي اش کردم بره تا محمد علي انو بسپاره به خانواده اش.. البته خونه مريم نزديک بيمارستان بود
اما نميشد تنهايي اون وقت شب توي تاريکي بره خونه...
خدود 10 دقيقه گذشته بود که يکمرتبه بيمارستان به لرزه در امد البته سر وقت خودش لرزيد .. چون هر شب عراقيهاهمين موقع ها به قول حاجي افسر نگهباني شون که عوض ميشد يه سري مهمات خرج ما مي کردن....
ولي نميدونم چرا امشب دلشوره پيداکردم.. تسبيح مجروح مشهدي رو که هديه گرفته بودم رو برداشتم با يا امام رضا شروع کردم... يک دور بيشتر نزده بودم که ديدم طه جلوي در اتاق ايشتاده...
خداي من لباسش پر خون بود.. رو کرد به من گفت بي بي فاطمه مونس ات پر کشيد...
نمي خواهي بهش خدا حافظي کني؟
خشکم زده بود با زحمت از تختم پايين امدم..... ديگه نمي فهميدم چي ميگم و کجا ميرم...
يک مرتبه توي بخش او پي دي بيمارستان ديدم بالاي دو تا جنازه طه زانو زد....
تمام دنيا درور سرم چرخيد... همه صحبتهاي امشب توي گوشم بود.. نمي خواهم باورکنم
پرنده من.. مونسم... به قول بچه ها خواهر دو قلوي من... اينجا کنار همسفرش راحت خوابيده
اما توي دستش چيزي بود... دستشو باز کردم .. پلاک همسفرش بود... پلاک محمد علي
عزيزم مريم خوشبوي من شهادتت مبارک منو هرگز فراموش نکن...
طه به تو هم تبريک ميگم خوش به حالت که اينچنين خواهري داشتي..
حالا بعد از سالها توي ماه شهريور دقيقا همون روزهايي که پرنده من پرواز کرد ..به ياد مريم عزيزم ميافتم بازم مثل همون شب سردم ميشه نميدونم چرا....
ولي درماندگي يک طرفه جاماندگي و دنيا زدگي يک طرف وجودم راآزار ميده
سبز لباس سپيد روي من مريم هميشه خوشبو برايم دعا کن..
-
-
۱۳۸۷/۰۷/۰۴, ۱۲:۰۳ #2
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 540
- مورد تشکر
- 1,103 پست
- حضور
- 1 ساعت 31 دقیقه
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
زیباترین و کوتاهترین خاطرات جبهه
تک تیر انداز خودی را صدا زدم،گفتم: اوناهاش،اونجاست،بزنش....
اسلحه اش را برداشت،نشانه گرفت،نفسش را حبس کرد و لی ناگهان اسلحه اش را پایین آورد!!!!!
لحظه ای بعد دوباره نشانه گرفت و شلیک کرد.
گفتم: چرا بار اول نزدی؟؟
به آرامی گفت:
«داشت آب می خورد»
-
-
۱۳۸۷/۰۷/۲۱, ۱۳:۳۱ #3
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۶
- نوشته
- 793
- مورد تشکر
- 2,217 پست
- حضور
- 2 ساعت 12 دقیقه
- دریافت
- 7
- آپلود
- 0
- گالری
-
13
برگی از دفتر عشاق
دراین تاپیک قصددارم خاطراتی رواز جانبازانی تعریف کنم که خودم بااونهاآشنام وازنزدیک باهم رفت وآمدداریم.
توهرجای نت که گشتم دیدم درحق جانبازان اعصاب وروان خیلی ستم شده،پس اولین پست خودم روباخاطره ای از یکی ازنزدیکان خودم می گم.
[SIGPIC][/SIGPIC]
اللهم انی اسئلک بحق روح ولیک
علی بن ابی طالب
الذی مااشرک بالله طرفه عین ابدا
ان تعجل فرج ولیک القائم المهدی
--------------------------------------
همه نام بسیج در گمنامی است و عزت او در مظلومیت او و افتخار او حضور در صحنه های حساس در روز های حادثه.... بسیجی دلگیر نباش ،تو خار چشم دشمنی....
-
-
۱۳۸۷/۰۷/۲۱, ۱۳:۵۲ #4
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۶
- نوشته
- 793
- مورد تشکر
- 2,217 پست
- حضور
- 2 ساعت 12 دقیقه
- دریافت
- 7
- آپلود
- 0
- گالری
-
13
این خاطره مربوط می شه به پدرخودم که خیلی هم دوستش دارم.اولین بارسال 75یعنی 7سال بعدازجنگ فهمید که یه جانبازاعصاب وروانه،ازگذشته که تعریف می کرد(البته فقط ماجرای جانبازشدنش روبرای ماتعریف کرده وبقیش بقول خودش از اسراره)می گفت توشلمچه تازه عملیات کرده بودیم وهنوزبند پوتین هامون روبازنکرده بودیم که یهو دیدم چند نفر سبزپوش 200متر جلوتر دارن به طرف ما میان ازبچه ها پرسیدم اونها کین،گفتن عراقی ها پاتک زدن،حتی فرصت نکردم خشاب هامو پرکنم.،تیرهارو ریختم تو کلاهم ورفتم بسمت سنگر.
یه خشابمو که پرکردم شروع کردم به تیراندازی،حدود نیم ساعت بعدصدای تیراندازی یکم خوابید،سرم روبیرون آوردم دیدم ازیه گردان فقط 15-20نفرموندن وخیلی پراکنده تیراندازی می کنن.
من بادوستم علی که آر-پی -جی زن بود رفتیم سمت هلالی که درغرب خاکریز قراداشت،نگاهی که کردیم دیدیم چندتاتانک دارن ازسمت شمال هلالی نزدیک می شم.علی که رفت اولیشو بزنی من رفت بقلش وایستادم،هنوز شلیک نکرده بود که یه تانک ازقسمت غربی هلالی روخاکریز سوارشد،به علی گفتم علی چپتو بپا!!علی هم سریع برگشت و تانک سوار بر خاکریزو زدولی من که کنارش بودم از شدت آتش عقبه حدود دوسه متر اون ورتر پرت شدم،چندثانیه بعدکه بلندشدم دیدم یه طرف موهای سرم سوخته و...
[SIGPIC][/SIGPIC]
اللهم انی اسئلک بحق روح ولیک
علی بن ابی طالب
الذی مااشرک بالله طرفه عین ابدا
ان تعجل فرج ولیک القائم المهدی
--------------------------------------
همه نام بسیج در گمنامی است و عزت او در مظلومیت او و افتخار او حضور در صحنه های حساس در روز های حادثه.... بسیجی دلگیر نباش ،تو خار چشم دشمنی....
-
تشکرها 6
-
۱۳۸۷/۰۷/۲۱, ۱۴:۱۹ #5
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۶
- نوشته
- 793
- مورد تشکر
- 2,217 پست
- حضور
- 2 ساعت 12 دقیقه
- دریافت
- 7
- آپلود
- 0
- گالری
-
13
ادامه خاطره
وقتی بلند شدم چندلحظه گیج بودم ،علی زیرکتفموگرفت ومن برد توقلب خاکریز وخودش دوباره رفت(دیگه هیچوقت علی روندیدم بعدها شنیدم شهید شده).حالم یه کم بهتر شده بود،می خواستم برم سمت سنگر فرماندهی تاازاحوال برادرم باخبرشم(عموی من اون موقع فرمانده گردان وپدرمن یه بسیجی ساده بود)،نزدیک سنگر رسیدم دیدم برادرم بادست علامت می ده میگه برگردعقب!!!پدرم می گفت همین که خواستم برم سمت برادرم احساس سوزش شدیدی درپام کردم ،من که تااون موقع هنوز تیرنخورده بودم نمی دونستم که برام چه اتفاقی،خلاصه ازدوناحیه شدیدامجروح شدم واجبارا به عقب برگشتم(شدت جراحت های پدرم ازناحیه پابه حدی بود که یه غشاءعضلانیشوبرداشتندوبه قول خواهرکوچکترم:توپاش کانال کندن.)
درضمن ازاون گردان وقت 7نفر زنده موندن که یکیش عموم بود که به همراه دونفردیگه اسیر رشدن وچهارنفردیگه به علت جراحت به عقب برگشتن که یکیش پدر من بود.
عموم چهار سال اسیربود وتواین سالها عموم فکر می کرد پدرم شهید شده وپدرم هم فکرمی کرد عموم شهید شده.
بعد ها عموم می گفت وقتی خط سقوط کرد عراقی هرکدوم از بچه هاروکه مجروح روی زمین افتاده بودند روباتیر خلاص شهیدکردند.
حتی اونایی هم که باعموم اسیرشدن روهم تواستخبارات شهید کردندوچون عموم پاسداربود اونوبه بغداد فرستادندو...
[SIGPIC][/SIGPIC]
اللهم انی اسئلک بحق روح ولیک
علی بن ابی طالب
الذی مااشرک بالله طرفه عین ابدا
ان تعجل فرج ولیک القائم المهدی
--------------------------------------
همه نام بسیج در گمنامی است و عزت او در مظلومیت او و افتخار او حضور در صحنه های حساس در روز های حادثه.... بسیجی دلگیر نباش ،تو خار چشم دشمنی....
-
تشکرها 6
-
۱۳۸۷/۰۷/۲۱, ۲۰:۲۳ #6
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۶
- نوشته
- 793
- مورد تشکر
- 2,217 پست
- حضور
- 2 ساعت 12 دقیقه
- دریافت
- 7
- آپلود
- 0
- گالری
-
13
سلام به عزیزان
ابتداازتمام کسانی که به بنده لطف دارن تشکر می کنم.
اولین باری که به پدرم یه حالت شبه تشنج دست داد،سال75بود.ازاون موقع فهمیدیم که بله،ماهم شدیم فرزند جانبازاعصاب وروان!!!ولی خوشحالم چون می تونیم فقط درک کنیم حضرت زینب(س)چی کشید.
امارسیدیم به جایی که درحق جانبازای اعصاب وروان ظلم شده:
پدرمن برخلاف اون چیزی که از دیگران شنیده بودم پرخاشگرنبود،شیشه رونمی شکست،هیچ کس رونمی زد،فقط به قول مرحوم سپهر می گفت:الو الو کربلا جواب بده بگوشم!!!
اولین باری که خودم حالت تشنج پدرم رودیدم سال 80بود(سال 75 روی دریاودرحین کاراتفاق براش افتاد)همش به زبان کردی می گفت بریم بریم...(پدرمن درغرب کشور هم جنگیده وبه لهجه کردی کاملا مسلطه)
دومین بار که پدرم رودیدم از خودم بدم اومد ،مقام والاش روپیش خداحس کردم وافسوس خوردم چراپیش از این اون رونشناخته بودم.
ماجرا از این قراربود:
یه روز بعدازظهروقتی ازسرکلاس برگشتم خونه،دروازه روکه باز کردم شوکه شدم،دیدم پدرم اومده توی حیاط وداره نماز میخونه وقتی بهش گفتم بابا چیکار می کنی ؟
جوابمو نداد ،فهمیدم اون نماز ،نماز عشقه!!!صبرکردم نمازش تموم شد،هنوز توحال خودش بود،دستشو گرفتم وبردمش توی خونه ،تازه صحنه ای رودیدم که منو یاد ابوالفضل العباس انداخت!!!
دیدم روی کتفش خاکیه !!!
متوجه شدم زمانی که توحال خودش بود ازروی ایوون باکتف خورده بود زمین ...السلام علیک یاقطیع الکفین
ودیگرجایزنیست
ازقسمت بعدی سری خاطرات جدیدی روشروع می کنم،انشاءالله.
[SIGPIC][/SIGPIC]
اللهم انی اسئلک بحق روح ولیک
علی بن ابی طالب
الذی مااشرک بالله طرفه عین ابدا
ان تعجل فرج ولیک القائم المهدی
--------------------------------------
همه نام بسیج در گمنامی است و عزت او در مظلومیت او و افتخار او حضور در صحنه های حساس در روز های حادثه.... بسیجی دلگیر نباش ،تو خار چشم دشمنی....
-
تشکرها 4
-
۱۳۸۷/۰۷/۲۲, ۱۲:۰۱ #7
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۶
- نوشته
- 793
- مورد تشکر
- 2,217 پست
- حضور
- 2 ساعت 12 دقیقه
- دریافت
- 7
- آپلود
- 0
- گالری
-
13
سلام
امروز می خوام خاطره ای درباره یه جانباز عزیز بگم.
اون هم جانباز اعصاب وروان 45درصدی بودتااینکه سال 72باهزینه شخصی خودش (چیزی حدود600هزار تومن)خودش رو درمان کرد.
بعد دوباره رفت کمیسسون ودرجه جانبازیش روتا15درصد کاهش داد.
این رومیگن ایثار وصداقت.
اما الان که می بینمش باز سرش تکون می خوره ومی لرزه،بازم بیماریش تشدید شده وحالا کجاست بنیادامورایثارگران!
امابازم ادعایی نداره !!!
این روبرای کسانی نوشتم که فکر می کنن جانبازا با لودر دارن پول برداشت می کنن!!!
[SIGPIC][/SIGPIC]
اللهم انی اسئلک بحق روح ولیک
علی بن ابی طالب
الذی مااشرک بالله طرفه عین ابدا
ان تعجل فرج ولیک القائم المهدی
--------------------------------------
همه نام بسیج در گمنامی است و عزت او در مظلومیت او و افتخار او حضور در صحنه های حساس در روز های حادثه.... بسیجی دلگیر نباش ،تو خار چشم دشمنی....
-
-
۱۳۸۷/۰۸/۱۴, ۱۷:۴۵ #8
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 540
- مورد تشکر
- 1,103 پست
- حضور
- 1 ساعت 31 دقیقه
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
تو کربلای 2 در حال پیشروی بودیم که به یه میدون مین خوردیم...
این میدون مین تو دامه کوه با شیبی حدود 70 درجه بود،تخریب چیها اومدن پای کار اما مسئله این بود که تخریب این نوع میدانهای مین بسیار سخت بود....
ار آن طرف از پشت بیسیم مرتب به فرمانده گردان می گفتن: سید مچ دستتو نگاه...( یعنی حواست به ساعت باشه)
چون هوا داشت روشن می شد، از طرفی دیگه اگه ما دیر به خط اصلی می رسدیم و گردان بغل دستیمون زودتر و تنها به خط میزد بعثی ها اونارو دور می زدند و بچه ها قتل عام می شدند...
تصمیم بر این شد که بچه ها برن رو مین.... یعنی ستون گوشتی
آقا این تخریبچی ها برای اینکه خودشون برن رو مین همه رو به یه بهونه ای رد می کردند...
به یکی می گفتند تو تازه ازدواج کردی...
به یکی می گفتند تو تازه بچه دار شدی...
به یکی می گفتند تو تک فرزندی...
به اون یکی می گفتند تو تازه باید داماد بشی...
و.....
یهو از تو گردان یه بچه 13 ساله اومد جلو گفت: " من باید برم رو مین،دلیلم هم از همه شما موجه تره...!!! "
یکی از بچه ها گفت پسر جون تو چه دلیلی داری....برو واسه تو هنوز زوده...
وقتی اون پسر 13 ساله لب وا کرد و دلیلش رو گفتهمه ساکت شدن...می دونید دلیلش چی بود؟
اون بچه گفت: " من بچه پرورشگاهی هستم،نه پدر دارم و نه مادر....هیچکی تو دنیا منتظرم نیست...."
ویرایش توسط مرتضی کمیل : ۱۳۸۷/۰۸/۱۴ در ساعت ۱۷:۴۶
تزول الجبال و لا تزل عض على ناجذك اعرالله جمجمتك تد فى الارض قدمك و اعلم ان النصر من عندالله
اگر كوه ها از جا كنده شوند تو استوار باش دندان ها را بر هم بفشار كاسه سرت را به خدا عاريت ده پاى بر زمين ميخكوب كن و بدان كه پيروزى از سوى خداست.
-
-
۱۳۸۷/۰۸/۱۸, ۰۸:۵۸ #9
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 540
- مورد تشکر
- 1,103 پست
- حضور
- 1 ساعت 31 دقیقه
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
دعوای جنگی....
نمی دانم چه شد که کشکی کشکی آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان حرفشان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود پهلوان» کردن. اول کار جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است و الان است که دل و جگر همدیگر را به سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار...اول من نشستم پیش آر پی جی زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشتو حرفش را ادامه داد. رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش نخندی. بارک الله.» کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به تیکه بار کردن!- آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا!- نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی انگشتر عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!- آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو بر جکش.آن دو هی دستپاچه می شدند و گاهی وقت ها با ما تشر می زدند. کمک آر پی جی زن جلو پرید و موشک انداز را داد دست آر پی جی زن و گفت: «سرش را گرم کن، گراش را بگیر تا موشک را آماده کنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشک شد. کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پرید تیربار را آورد و داد دست تیربار چی و گفت: الان برات نوار آماده می کنم. قلق گیری اسلحه را بکن که آمدم!» و شروع کرد به فشنگ فرو کردن تو نوار فلزی. آن قدر کولی بازی درآوردیم که یک هو آن دو دعوایشان یادشان رفت و زدند زیر خنده. ما اول کمی قیافه گرفتیم و بعد گفتیم: «به. ما را باش که فکر می کردیم الانه شاهد یک دعوای مشتی می شویم. بروید بابا! از شماها دعوا کن درنمی آد»
تزول الجبال و لا تزل عض على ناجذك اعرالله جمجمتك تد فى الارض قدمك و اعلم ان النصر من عندالله
اگر كوه ها از جا كنده شوند تو استوار باش دندان ها را بر هم بفشار كاسه سرت را به خدا عاريت ده پاى بر زمين ميخكوب كن و بدان كه پيروزى از سوى خداست.
-
-
۱۳۸۷/۰۸/۱۸, ۰۹:۰۲ #10
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 540
- مورد تشکر
- 1,103 پست
- حضور
- 1 ساعت 31 دقیقه
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم»!
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من»!
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!
تزول الجبال و لا تزل عض على ناجذك اعرالله جمجمتك تد فى الارض قدمك و اعلم ان النصر من عندالله
اگر كوه ها از جا كنده شوند تو استوار باش دندان ها را بر هم بفشار كاسه سرت را به خدا عاريت ده پاى بر زمين ميخكوب كن و بدان كه پيروزى از سوى خداست.
-
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری