جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید







موضوع: زندگی نامه*شهید محمد ابراهیم همت*
-
۱۳۸۷/۰۳/۰۱, ۱۵:۲۱ #1
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۶
- نوشته
- 348
- مورد تشکر
- 1,058 پست
- حضور
- 9 ساعت 5 دقیقه
- دریافت
- 3
- آپلود
- 0
- گالری
-
9
زندگی نامه*شهید محمد ابراهیم همت*
محو سخنان حاج همت بوديم كه در صبحگاه لشگر با شور و هيجان و حركات خاص سر و دستش مشغول سخنراني بود. مثل هميشه آنقدر صحبت هاي حاجي گيرا بود كه كسي به كار ديگري نپردازد.
سكوت همه جا را فراگرفته بود و صدا فقط صداي حاج همت بود و گاهي صداي صلوات بچه ها. تو همين اوضاع صداي پچ پچي توجه ها را به خود جلب كرد. صداي يكي از بسيجي هاي كم سن و سال لشگر بود كه داشت با يكي از دوستاش صحبت مي كرد.
فرمانده دسته هرچي به اين بسيجي تذكر داد كه ساكت شود و به صحبت هاي فرمانده لشگر گوش كند توجهي نمي كرد. شيطنتش گل كرده بود و مثلا مي خواست نشان بدهد كه بچه بسيجي از فرمانده لشگرش نمي ترسد.
خلاصه فرمانده دسته يك برخوردي با اين بسيجي كرد.
سروصداها كار خودش را كرد تا بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هايش را قطع كرد و پرسيد : « برادر! اون جا چه خبره يك كم تحمل كنيد زحمت رو كم مي كنيم . »
كسي از ميان صفوف به طرف حاجي رفت و چيزي در گوشش گفت . حاجي سري تكان داد و روبه جمعيت كرد و خيلي محكم و قاطع گفت : « آن برادري كه باهاش برخورد شده بياد جلو. »
بسيجي كم سن و سال شروع كرد سلانه سلانه به سمت جايگاه حركت كردن . حاجي صدايش را بلند تر كرد : « بدو برادر! بجنب » بسيجي جلوي جايگاه كه رسيد حاجي محكم گفت : « بشمار سه پوتين هات را دربيار » و بعد شروع كرد به شمردن .بسيجي كمي جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند. بعد پوتين اون بسيجي را گرفت و توش آب ريخت بسيجي متحير به حاج همت نگاه مي كرد بعد حاج همت پوتين پراز آب را به دندان گرفت و آب داخل اون رو نوشيد. و گفت : فقط ميخوام بدونيد كه همت خاك پاي همه بسيجي هاست و بسيجي پس از اين حرف همانطور متحير نشسته بود.
منبع: روزنامه جمهوري اسلامي
حدیث قدسی
عبدی اطعنی اجعلک مثلی
بنده من تو مرا عبادت کن من تو را مثل خودم قرار می دهم.
عبد وافعی شدی قدرت خدایی پیدا می کنی
آي دي من در ياهو مسنجر unas120@yahoo.com
-
تشکرها 7
-
۱۳۸۷/۰۴/۲۱, ۱۶:۵۵ #2
***شهید محمد ابراهیم همت***
خاطراتی از شهید همت
هر وقت با او از ازدواج صحبت میكردیم لبخند میزد و میگفت: «من همسری میخواهم كه تا پشت كوه های لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است.» فكر میكردیم شوخی میكند اما آینده ثابت كرد كه او واقعا چنین میخواست. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج كرد. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم كه میگفت:
عشق در دانه است و من غواص و دریا میكده سر فرو بردم در اینجا تا كجا سر بر كنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم
بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی كردیم و بعد راهی سفر شدیم. مدتی در پاوه زندگی كردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهههای جنوب رفتیم من در دزفول ساكن شدم. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سكونت پیدا كردیم كه محل نگهداری مرغ و جوجه بود. تمیز كردن اطاق مدت زیادی طول كشید و بسیار سخت انجام شد. فرش و موكت نداشتیم كف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه كردم و به پشت پنجره آویختم. به بازار رفتم و یك قوری با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خریدم. تازه پس از گذشت یك ماه سر و سامان میگرفتیم اما مشكل عقربها حل نمیشد. حدود بیست و پنج عقرب در خانه كشتم. بدلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمههای شب به خانه میآمد و سپیدهدم از خانه خارج میشد. شاید در این دو سال ما یك ۲۴ ساعت بطور كامل در كنار هم نبودیم. این زندگی ساده كه تمام داراییش در صندوق عقب یك ماشین جای میگرفت همین قدر كوتاه بود.
سال ۱۳۵۹ بود تاخت و تاز عناصر تجزیهطلب و ضد انقلابیون كردستان را ناامن كرده بود ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد. در بدو ورود از سوی شهید ناصر كاظمی مسوول روابط عمومی سپاه پاوه شده و در كنار شهیدانی چون چمران، كاظمی، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه میداد. خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود كه مردم كردستان آنها را از خود میدانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ایجاد شده بود. ناصر كاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت. ابراهیم در پست فرماندهی عملیاتها به خدمت مشغول و پس از مدتی بدلیل لیاقت و كاردانی كه از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد. از سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سیصد و شصت، بیست و پنج عملیات موفقیتآمیز جهت پاكسازی روستاهای كردستان از ضد انقلاب انجام شد كه در طی این عملیاتها درگیریهایی نیز با دشمن بعثی بوقوع پیوست
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۵/۲۸, ۱۳:۵۳ #3
شهید محمد ابراهیم همت
بنام خدا
هربار كه به منطقه میرفت، چهار پنج ماه طول میكشید تا دوباره سری به خانه بزند. هر دو سه هفته یك بار هم تلفن میزد و حال و احوالمان را میپرسید. وقتی زنگ میزد، میپرسیدم: «نمیآیی شهرضا؟»
میگفت: «نه، فعلاً كار دارم؛ انشاءالله چند روز دیگر میآیم.»
و این چند روز، گاهی شش ماه طول میكشید.
یك بار كه آمده بود شهرضا، گفتم: «بیا اینجا یك خانه برایت بخریم و همینجا زندگیت را سر و سامان بده.»
گفت: «ننه! حرف این چیزها را نزن. دنیا هیچ ارزشی ندارد.»
گفتم: «آخر این كار درستی است كه دایم زن و بچههایت را از این طرف به آن طرف میكشی؟»
گفت: «ننه جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است.»
پرسیدم: «یعنی چه، خانهات عقب ماشینت است.»
گفت: «جدی میگویم، اگر باور نمیكنی بیا ببین.»
همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز كرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا كاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یك سفره پلاستیكی كوچك,دو قوطی شیرخشك برای بچه و یك سری خرده ریز دیگر.
گفت: «این هم خانه. میبینی كه خیلی هم راحت است.»
گفتم: «آخه اینطوری كه نمیشود.»
گفت: «دنیا را گذاشتهام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانهدارها.»
* مادر شهید
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۵/۲۸, ۱۳:۵۵ #4
شهید محمد ابراهیم همت 2
بنام خدابارها پیش میآمد كه به قرارگاههای مختلف میرفتیم و نگهبانها او را نمیشناختند و گاهی برخورد خوبی نمیكردند، ولی حاج همت ناراحت نمیشد و به روی خود نمیآورد.
یك بار به قرارگاه ظفر رفتیم. آن روزها تازه كارتهای شناسایی را عوض كرده بودند و ما هیچكدام نتوانسته بودیم كارت جدید بگریم. موقع ورود، یك نفر جلویمان را گرفت پرسید: «چكار دارید؟»
گفتیم: «آمدهایم در جلسه شركت كنیم.»
گفت: «كارت شناسایی»
گفتم: «نداریم.»
گفت: «پس نمیتوانید داخل شوید.»
حاجی هم خودش را معرفی نمیكرد؛ هیچوقت از این برخوردها نمیكرد. ناچار از نگهبان خواستم تا مدیر داخلی را صدا كند. وقتی آمد، ما را شناخت و به داخل قرارگاه راهنمایی كرد. نگهبان كه ما را شناخت، شرمنده شد. ولی حاج همت موقع داخل شدن، رو كرد به او و گفت: «احسنت، خیلی خوب كارت را انجام میدهی. میگویم كه تشویقت كنند.»
نگهبان با خجالت جلو آمد و با او روبوسی كرد و معذرت خواست و گفت: «میبخشید حاج آقا، مجبور بودم چنین برخوردی بكنم. به ما گفتهاند كسی را راه ندهیم.»
حاجی گفت: «اشكالی ندارد. شما وظیفهات را انجام دادی و واقعاً باید تشویق شوی.»
وقتی به قرارگاه رفتیم، حاج همت سفارش كرد كه آن نگهبان را تشویق كنید.
این رفتار او برای من جالب و آموزنده بود. هیچوقت تكبر و غرور نداشت و حتی در چنین مواردی از معرفی خود خودداری میكرد و میخواست تا كار طبق روال قانونی پیش برود.
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۵/۲۸, ۱۳:۵۸ #5
شهید محمد ابراهیم همت 3
وقتی اولین فرزندش، مهدی، به دنیا آمد، حاجی جبهه بود. یك ماه بعد، به خانه آمد. در این مدت، ما به همه كارها میرسیدیم.قدر شناسی
روزی كه آمد بچهاش را ببیند، من توی حیاط بودم. داشتم قلیان چاق میكردم. آمد كنار من ایستاد و گفت: «ننه خیلی شرمندهام، تو را به خدا مرا ببخشید.»
پرسیدم: «برای چی؟»
گفت: «نمیدانم چهطور زحمات شما را جبران كنم.»
گفتم: «مگر ما چكار كردهایم؟»
گفت: «الآن بیست و هشت روز است كه زن و بچهام را رها كردهام و همیشه گرفتاریهایم را گذاشتهام برای شما.»
گفتم: «مگر چه اشكالی دارد ننه جان، خب آنها هم بچههای من هستند.»
سرش را انداخت پایین و گفت: «ننه، یك چیز را میدانی؟»
گفتم: «چه چیز را؟»
گفت: «من آنجا توی جبهه و جنگم و شما اینجا از زن و بچهام نگهداری میكنید؛ قطعاً شما هم پیش خدا خیلی اجر دارید.»
گفتم: «من كه كاری نكردهام؛ این حداقل كاری است كه از دستم برمیآید.»
این قدرشناسی او برایم ارزش داشت. با اینكه مادرش بودم و همه این كارها را با رضایت قلبی انجام میدادم، ولی با این حال او در برخورد با من احساس شرمندگی میكرد.
مادر شهید
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۵/۲۸, ۱۴:۰۸ #6
شهید محمد ابراهیم همت 4
بعد از عملیات والفجر سه، در منطقه عملیاتی، به طرف خط میرفتیم. حاجی میخواست از خط بازدید كند. میگفت: «باید خودم همه جا را از نزدیك ببینم تا موقع عملیات بتوانم خود را همراه بسیجیها احساس كنم.»توکل
در همان حالی كه داشتیم به طرف خط میرفتیم، یك هواپیمای عراقی از روبهرو به طرف ما آمد. دیدم الآن است كه ما را هدف قرار دهد. ماندم كه چكار بكنم؛ یك سنگ بزرگ كنار جاده بود كه میتوانست پناهگاه خوبی باشد. توقف كردم تا خودمان را به پشت سنگ برسانیم، ولی حاجی پرسید: «چرا ایستادی؟»
گفتم: «هواپیمای عراقی است.»
گفت: «خب باشد، مگر میترسی؟!»
گفتم: «خیلی پایین پرواز میكند، معلوم است كه هدفش ما هستیم.»
با خونسردی گفت: «لاحول و لاقوةالا بالله. به حركت ادامه بده.»
ناچار بودم حركت كنم. راه افتادم. حاجی با خیال راحت، آرام و بیخیال، نشسته بود. هواپیما به بالای سر ما كه رسید، شروع به تیراندازی كرد. چند تیر درست به قسمت عقب وانت اصابت كرد و آن را سوراخ كرد. نگاهی به حاج همت انداختم. هیچ تغییری در چهرهاش ایجاد نشده بود.
* ابراهیم سنجری
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۵/۲۸, ۱۴:۳۵ #7
این هم عکس هایی از سردار بزرگ اسلام شهید حاج محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله
برای شادی روحش صلوات
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۷/۲۶, ۲۲:۳۲ #8
يک روز که او براي ديدار بچه ها به چادرشان مي رود ازبس بچه ها حاجي را دوست داشتد مي ريزند سر حاجي ، حاجي مي گويد : بي انصاف ها انگشت مرا شکستيد ولي هيچ کدام توجه نمي کنند . دو روز بعد همان بچه ها مي بينند که انگشت دست حاجي شکسته و آن را گچ گرفته است .
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۸/۰۴, ۲۳:۳۷ #9
آری، آن همّت برفت!
پس از این كه حاج همّت شهید شد، جوّ غم و اندوه تمام لشگر را فرا گرفت. همه ناراحت بودند. در همین زمان، یكی از برادران بسیجی ( كه خودش را هم معرّفی نكرده بود) به تبلیغات لشگر آمد و شعر زیبایی را كه درباره شهادت شهید همّت سروده بود، در اختیار ما گذاشت. برادران مدّاح ما در چند مراسم مختلف از این شعر استفاده كردند. آن شعر زیبا چنین بود:
ای دلیران، رادمردان، یارحق، همّت برفت
مرد میدان شجاعت. یاور امّت برفت
همّت آن سردار خیبر، افسر و مولای لشگر
میر گردان پیامبر (ص). با دو صد حسرت برفت
پاسدار خطه نور، سرور عشّاق گلگون
راهدار راه مجنون، راستین قامت برفت
آن دلاور، آن بهاور، آن تكاور، آن بزرگ
آن مبارز، آن مجاهد، آن قوی قدرت برفت
آن گرانقدر و گران صدر و گران دُرّ صدف
وان یگانه مهر و بدر و آن ولی نعمت برفت
یار محبوب رفیقان. پیرو خون شهیدان
مرد میدان، كو به میدان هادی و رحمت، برفت
عارف پیر زمانه، مست جامی عارفانه
مطمئن و نفسی آرام و بسی راحت برفت
آن معلّم، آن منادی، آن خطیب و آن شهید
آن شهید جاودانه، جاودان «همّت» برفت
آن مه انوار لشگر، آن سروروسالار لشگر
وان گل گلزار لشگر، اخگرین صورت برفت
افتخار لشگر حق، جان نثار دین بر حق
كشته شمشیر راهش، آن خدا سیرت برفت
«همّت» آن جان و قرارم، لاله از خون نگارم
رفته اینك از كنارم؛ آری آن همّت برفت
آه و آن یك دانه دل، آه و آن پروانه دل
سوخت در غمخانه دل؛ مظهر همّت برفت
آه و آن شمع جهان سوز، آه و آن تنهای جانسوز
روشنی بخش و دل افروز، مظهر غیرت برفت
آه و آن مهتاب رخشان، آه و آن مهر درخشان
وان حبیب رزمجویان، مظهر هیبت برفت
ربّنا در كوی عشقت، آشنایان را نگر
زان همه، یك آشنا در آتش عشقت برفت
رهبرا تبریك بادا بر شما از فاتحان
زان كه بیرقدار خیبر، لالهگون ساحت برفت
ای نجف، ای كربلا، ای حمزه، ختم الانبیاء (ص)
زان علی خو، آن حسینی، حمزه سان صولت برفت
ای بروجردی، برادر، ای چراغی،لاله پرپر
چون شمایان، حاج همّت با دو صد حیرت برفت
عاقبت مجرای مجنون، گشت قربانگاه او
آری آن مجنون صفت، در وادی غربت برفت
آری آن همّت برفت، اسوه و آیت برفت
یاور امّت برفت، آری آن همّت برفت
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
تشکرها 2
-
۱۳۸۷/۰۸/۰۵, ۰۶:۲۹ #10
زندگی نامه شهید همت
من نوکر شهدا هستم.مخصوصاً شهید همت
زندگی نامه شهید همت:
به روز 12 فروردین 1334 ه.ش در شهرضا در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد. او در رحم مادر بود كه پدر و مادرش عازم كربلای معلّی و زیارت قبرسالارشهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روحبخش كربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید.
محمد ابراهیم درسایه محبّت های پدر ومادر پاكدامن، وارسته و مهربانش دوران كودكی را پشتسر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش واستعداد فوقالعادهای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت.
هنگام فراغت از تحصیل بویژه در تعطیلات تابستانی با كار وتلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست میآورد و از این راه به خانواده زحمتكش خود كمك قابل توجه ای میكرد. او با شور ونشاط و مهر و محبت و صمیمیتی كه داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری میبخشید.
پدرش از دوران كودكی او چنین میگوید: « هنگامی كه خسته از كار روزانه به خانه برمیگشتم، دیدن فرزندم تمامی خستگیها و مرارتها را از وجودم پاك میكرد و اگر شبی او را نمیدیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود. »
اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث میشد كه از مادرش با اصرار بخواهد كه به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها كمك كند. این علاقه تا حدی بود كه از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت كتاب آسمانی قرآن را كاملاً فرا گیرد و برخی از سورهه ای كوچك را نیز حفظ كند.
دوران سربازی :
در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرك تحصیلی به سربازی رفت ـ به گفته خودش تلخ ترین دوران عمرش همان دوسال سربازی بود ـ در لشكر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.
ماه مبارك رمضان فرا رسید، ابراهیم در میان برخی از سربازان همفكر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد كه آنها هم اگر سعی كنند تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، میتوانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند. «ناجی» معدوم فرمانده لشكر، وقتی كه از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عدهای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل كنند. پس از این جریان ابراهیم گفته بود: « اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی میكردند برایم گواراتر از این بود كه با چشمان خود ببینم كه چگونه این از خدا بیخبران فرمان میدهند تا حرمت مقدس ترین فریضه دینمان را بشكنیم و تكلیف الهی را زیرپا بگذاریم. »
امّا این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفكر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از كتب ممنوعه (از نظر ساواك) دست یابد. مطالعه آن كتابها كه مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم میشد تأثیر عمیق و سازندهای در روح و جان محمدابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش كمك شایانی كرد. مطالعه همان كتابها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد كه ابراهیم فعالیت های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز كند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.
دوران معلمی:
پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا كرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (ره) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی میكرد تا در محیط مدرسه و كلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام (ره) و یارانش آشنا كند.
او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و كسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد كه چندین نوبت از طرف ساواك به او اخطار شود. لیكن روح بزرگ و بیباك او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندك تزلزلی پی میگرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ای غفلت نمیورزید.
با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت وآمد میكرد.
سخنرانیهای پرشور و آتشین او علیه رژیم كه بدون مصلحت اندیشی انجام میشد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای كه او شهربه شهر میگشت تا از دستگیری درامان باشد. نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی كه درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت كرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سكنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عكس العمل نشان میدادند و ابراهیم احساس كرد كه برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.
بعد از بازگشت به شهر خود در كشاندن مردم به خیابانها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و كوشش خود را افزایش داد تا اینكه در یكی از راهپیماییهای پرشورمردمی، قطعنامه مهمی كه یكی از بندهای آن انحلال ساواك بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشكر معدوم «ناجی»، صادر گردید.
مأموران رژیم در هرفرصتی در پی آن بودند كه این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس وقیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال میكرد تا اینكه انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی ره، به پیروزی رسید.
منبع:
سایت تبیان
ویرایش توسط احسان زمانی : ۱۳۸۷/۰۸/۰۵ در ساعت ۰۶:۳۹
اللهم عجل لولیک الفرجدرود خداوند بر رهبر فرزانه انقلابدرود خداوند بر فرمانده شجاع حزب الله
لعنت خداوند بر حکام جنایتکار عربلعنت خداوند بر اسرائیل و حامیانش
-
تشکرها 3
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری