-
۱۳۸۷/۰۵/۳۰, ۱۲:۴۸ #1
- تاریخ عضویت
تير ۱۳۸۷
- نوشته
- 1,268
- مورد تشکر
- 2,086 پست
- حضور
- 10 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
زندگی نامه*شهید مهدی باکری*
- اخوى; بيا يه دستى به چراغاى ماشين بزن.ما با هم قرارداد بستيمسردار شهید مهدی باکری
- شرمنده، كار دارم. دستم بنده. برو فردا بيا.
- بايد همين امشب برم خط. بى چراغ كه نمى شه.
- ميبينى كه، دارم لباس هام رو مى شورم. الآنم كه ديگه هوا داره تاريك ميشه. برو فردا بيا، مخلصتم هستم، خودم درستش مى كنم.
- اصلاً من لباس هاى تو رو مى شورم. تو هم چراغ ماشين من رو درست كن.
*
هرچقدر بهش گفت «آقامهدى! به خدا شرمندم. ببخشيد. نمى خواد بشورى.»
گفتم «ما با هم قرارداد بستيم. برو سرِ كارِت بذار منم كارم رو بكنم.»
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
-
۱۳۸۷/۰۵/۳۰, ۱۲:۵۱ #2
- تاریخ عضویت
تير ۱۳۸۷
- نوشته
- 1,268
- مورد تشکر
- 2,086 پست
- حضور
- 10 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
از موتور افتاده بودم. پايم شكسته بود. حاجى كه ديد گفت «مى رى خونه استراحت مى كنى! هفته اى يه بار بيش تر نمى تونى بيايى اردوگاه.»«اصلاً نمى خواد بياى عمليات.»سردار شهید مهدی باکری 2
خانه مان اهواز بود; نزديك اردوگاه.
*
مى ترسيدم اگر توى جلسه با پاى گچ گرفته ببيندم، نگذارد بروم عمليات. خودم گچ پايم را باز كردم. هنوز درد مى كرد. يكى از بچه ها كمكم كرد تا بروم جلسه. همه تعجب كرده بودند. مى گفتند «پات زود خوب شده!»
آخر جلسه گفت «چرا گچ پات رو باز كردى؟»
گفتم «خوب شده. مى تونم راه برم.»
پايم را كه زمين گذاشتم از زور درد چشم هام سياهى رفت. گفت «مگه اين مال خودته كه باهاش اينجورى مى كنى؟ اين امانته دست تو. فردا روز بايد باهاش بجنگى.»
بعدش گفت «اصلاً نمى خواد بياى عمليات.»
التماسش كردم. گفت «مى رى پات رو دوباره گچ مى گيرى.»
*
توى اهواز در به در مى گشتم پى دكتر تا پايم را دوباره گچ بگيرد.
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
۱۳۸۷/۰۵/۳۰, ۱۲:۵۵ #3
- تاریخ عضویت
تير ۱۳۸۷
- نوشته
- 1,268
- مورد تشکر
- 2,086 پست
- حضور
- 10 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
بعد از مدت ها برگشته بوديم اروميه. شب خانه يكى از آشناها مانديم. صبح كه براى نماز پا شديم، بهم گفت «گمونم اينا واسه نماز پا نشدن.»گمونم اينا واسه نماز پا نشدنسردار شهید مهدی باکری 3
بعدش گفت «سر صبحانه بايد يه فيلم كوچيك بازى كنى!»
گفتم «يعنى چى؟»
گفت «مثلاً من از دست تو عصبانى مى شم كه چرا پا نشدى نمازت رو بخونى. چرا بى توجهى كردى و از اين حرفا. به در مى گم كه ديوار بشنوه.»
گفتم «نه، من نمى تونم.»
گفت «واسه چى؟» اين جورى بهش تذكر مى ديم. يه جورى كه ناراحت نشه.»
گفتم «آخه تا حالا نديدم چجورى عصبانى مى شى. همين كه دهنت رو باز كنى تا سرم داد بزنى، خندم مى گيره، همه چى معلوم ميشه. زشته.»
هرچه اصرار كرد كه لازمه، گفتم «نمى تونم خُب. خندم ميگيره.»
بعدها آن بنده خدا يك نامه از مهدى نشانم داد. درباره نماز و اهميّتش.
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
۱۳۸۷/۰۵/۳۰, ۱۲:۵۷ #4
- تاریخ عضویت
تير ۱۳۸۷
- نوشته
- 1,268
- مورد تشکر
- 2,086 پست
- حضور
- 10 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
هر سه تاشان فرمانده لشكر بودند; مهدى باكرى، مهدى زين الدين و اسدى. مى خواستيم نماز جماعت بخوانيم. همه اصرار مى كردند يكى از اين سه تا جلو بايستند. خودشان از زيرش در مى رفتند. اين به آن حواله مى كرد، آن يكى به اين. بالاخره زور دو تا مهدى ها بيشتر شد، اسدى را فرستادند جلو.سردار شهید مهدی باکری 4
هر سه تاشان فرمانده لشكر بودند
بعد از نماز شام خورديم. غذا را خودشان سه تايى براى بچه ها مى آوردند. نان و ماست.
عمليات فتح المبين با ارتشى ها ادغام شده بوديم. تا صبح توى كوه و كمر راه مى رفتيم. صبح فهميديم گم شده ايم. هر كسى چيزى مى گفت. و راهى نشان مى داد.به تركى گفت «نزنيد!»
همان موقع يكى را ديديم كه از كوه پايين مى آيد. ايست داديم. گوش نكرد. خواستيم بزنيمش، به تركى گفت «نزنيد!»
پايين كه آمد شناختيمش. بهش گفتيم «گم شده ايم.»
گفت «دنبالم بيايين».
از وسط يك ميدان مين و چند تا مانع ديگر ردمان كرد; سالمِ سالم.
ویرایش توسط سفیر : ۱۳۸۷/۰۵/۳۰ در ساعت ۱۲:۵۹
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
۱۳۸۷/۰۵/۳۰, ۱۳:۰۰ #5
- تاریخ عضویت
تير ۱۳۸۷
- نوشته
- 1,268
- مورد تشکر
- 2,086 پست
- حضور
- 10 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
حدود پنج ساعت باهام حرف زد. قبول نمى كردم. مى گفتم «كار من نيست. نمى تونم انجامش بدم.»سردار شهید مهدی باکری 5
من نمى فهميدم; هرچى شما بگين!
آخرش گفت «روز قيامت كه شد; من رو مى كشن پاى ميز محاكمه; پرونده ام رو باز مى كنن و از اول شروع مى كنن; بهم مى گن اين كار رو كردى. اينجا اين اشتباه رو كردى. اونجا اين كار رو كردى. خلاصه ميگن و ميگن تا مى رسن به اينجا كه من بهت گفتم.»
بعدش گفت «منم جواب مى دم هرچى تا حالا گفتين قبول، اما توى اين يه مورد، من فلان روز پنج ساعت با فلانى حرف زدم. فكر مى كردم اگه قبول كنه، جلوى تمام اين حيف و ميل ها كه گفتين گرفته مى شه، اما اون بابا قبول نكرد كه نكرد.»
اين ها رو كه مى گفت دست و پاهام مثل چوب خشك شده بود. بغض كرده بودم. گفتم «من نمى فهميدم; هرچى شما بگين!»
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
۱۳۸۷/۰۵/۳۰, ۱۳:۰۳ #6
- تاریخ عضویت
تير ۱۳۸۷
- نوشته
- 1,268
- مورد تشکر
- 2,086 پست
- حضور
- 10 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
بهش گفتم «توى راه كه برمى گردى، يه خورده كاهو و سبزى بخر.»سردار شهید مهدی باکری 6
اون خودكارى كه دستته مال بيت الماله
گفت «من سرم خيلى شلوغه، مى ترسم يادم بره. روى يك تيكه كاغذ هرچى ميخواهى بنويس، بهم بده.»
همان موقع داشت جيبش را خالى مى كرد. يك دفترچه يادداشت و يك خودكار درآورد گذاشت زمين. برداشتمشان تا چيزهايى كه مى خواستم تويش بنويسم. يك دفعه بهم گفت «ننويسى ها!»
جا خوردم. نگاهش كه كردم، به نظرم كمى عصبانى شده بود. گفتم «مگه چه شده؟»
گفت «اون خودكارى كه دستته مال بيت الماله.»
گفتم «من كه نمى خوام كتاب باهاش بنويسم. دو - سه تا كلمه كه بيش تر نيست.»
گفت «نه.»
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
۱۳۸۷/۰۵/۳۰, ۱۳:۱۳ #7
- تاریخ عضویت
تير ۱۳۸۷
- نوشته
- 1,268
- مورد تشکر
- 2,086 پست
- حضور
- 10 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در كالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود كه به زودی به جمع آنان خواهد پیوست. پانزده روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعلیبن موسیالرضا(ع) خواسته بود كه خداوند توفیق شهدت را نصیبش نماید. سپس خدمت حضرت امام خمینی(ره) و حضرت آیتالله خامنهای رسید و با گریه و اصرار و التماس درخواست كرد كه برای شهادتش دعا كنند.سردار شهید مهدی باکری 7
نحوه شهادت
این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ 25/11/63، به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول، به خطرناكترین صحنههای كارزار وارد شد و در حالی كه رزمندگان لشكر را در شرق دجله از نزدیك هدایت می كرد، تلاش مینمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتكهای دشمن تثبیت نماید، كه در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی، ندای حق را لبیك گفت و به لقای معشوق نایل گردید.
هنگامی كه پیكر مطهرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال میدادند، قایق حامل پیكر وی، مورد هدف آرپیجی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست.
او با حبی عمیق به اهل عصمت و طهارت(ع) و عشقی آتشین به اباعبداللهالحسین(ع) و كولهباری از تقوی و یك عمر مجاهدت فی سبیلالله، از همرزمانش سبقت گرفت و به دیار دوست شتافت و در جنات عدن الهی به نعمات بیكران و غیرقابل احصاء دست یافت. شهید باكری در مقابل نعمات الهی خود را شرمنده میدانست و تنها به لطف و كرم عمیم خداوند تبارك و تعالی امیدوار بود. در وصیتنامهاش اشاره كرده است كه: چه كنم كه تهیدستم، خدایا قبولم كن.
شهید محلاتی از بین تمام خصلتهای والای شهید به معرف او اشاره میكند و در مراسم شهادت ایشان، راز و نیاز عاشقانه وی را با معبود بیان میكند و از زبان شهید می گوید:
خدایا تو چقدر دوستداشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات كه نفهمیدم. خون باید میشدی و در رگهایم جریان مییافتی تا همه سلولهایم هم یارب یارب میگفت.
این بیان عارفانه بیانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهید والامقام است كه تنها در سایه خودسازی و سیر و سلوك معنوی به آن دست یافته بود.
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
۱۳۸۷/۰۵/۳۰, ۱۳:۲۳ #8
- تاریخ عضویت
تير ۱۳۸۷
- نوشته
- 1,268
- مورد تشکر
- 2,086 پست
- حضور
- 10 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
سردار شهید مهدی باکری
برای شادی روحش صلوات
ویرایش توسط گل نرگس : ۱۳۹۰/۰۱/۰۹ در ساعت ۱۶:۲۱
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
۱۳۸۷/۰۶/۲۷, ۱۲:۴۶ #9
- تاریخ عضویت
تير ۱۳۸۷
- نوشته
- 1,268
- مورد تشکر
- 2,086 پست
- حضور
- 10 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
مهندسي بيل در دستزماني كه آقاي مهدي شهردار اروميه بودند روزي باران خيلي تند مي آمد بهم گفت : « من ميرم بيرون » .
گفتم : « توي اين هوا كجا مي خواي بري » جواب نداد. اصرار كردم . بالاخره گفت : « مي خواي بدوني پاشو توهم بيا. »
بالندور شهرداري راه افتاديم تو شهر. نزديكيهاي فرودگاه يك حلبي آباد بود. رفتيم آنجا. توي كوچه پس كوچه هايش پر از آب و گل و شل .
آب وسط كوچه صاف مي رفت توي يكي از خانه ها. در خانه را كه زد پيرمردي آمد دم در. ما را كه ديد شروع كرد به بدو بيراه گفتن به شهردار. مي گفت : « آخه اين چه شهرداريه كه ما داريم نمي ياد يه سري بهمون بزنه ببينه چه ميكشيم . » آقا مهدي بهش گفت : « خيلي خب پدر جان . اشكال نداره . شما يه بيل به ما بده درستش مي كنيم » « پيرمرد گفت : « بريد بابا شما هم بيلم كجا بود. »
از يكي از همسايه ها بيل گرفتيم . تا نزديكيهاي اذان صبح توي كوچه آبراه مي كنديم .
كاظم ميرولد
ویرایش توسط سفیر : ۱۳۸۷/۰۶/۲۷ در ساعت ۱۲:۵۴
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
۱۳۸۷/۰۶/۲۷, ۱۲:۴۸ #10
- تاریخ عضویت
تير ۱۳۸۷
- نوشته
- 1,268
- مورد تشکر
- 2,086 پست
- حضور
- 10 دقیقه
- دریافت
- 4
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
فعال و شايسته فرماندهياولين باري كه مهدي را ديدم قبل از عمليات فتح المبين بود. يكي از فرمانده هاي تيپ آمده بود به من گزارش بدهد (شهيد احمد كاظمي فرمانده لشكر 8 نجف ) كه ديدم يك نفر همراهش آمده ساكت و با حجب و حيا . آن فرمانده گزارشش را مي داد و من تمام توجه ام به غريبه بود. بعد كه فرمانده گزارشش را داد پرسيدم او كي هست . گفت : « ايشان آقاي باكري اند. »
گفتم : « كدام باكري »
گفت : « مهدي . »
گفتم : « قبلا كجا بودند »
گفت : « اروميه . »
يادم آمد او همان باكري است كه در اروميه حرف پشت سرش زياد بود و از او گزارشهاي زيادي به من رسانده بودند. همان موقع هم در ذهنم هست كه روي او به عنوان يك آدم فعال حساب مي كردند. تا اينكه سال شصت شد و من فرمانده سپاه شدم . يكي از كارهاي اصلي ام اين شد كه دنبال افراد لايقي بگردم و به آنها حكم بدهم بروند فرمانده تيپ بشوند. آن روزها سپاه اصلا لشكر و تيپ نداشت . دو سه گردان يا محور داشتيم كه عمليات ثامن الائمه (ع ) را با آنها انجام داده بوديم . لذا از همان روز مهدي را زير نظر گرفتم . مهدي توي همين عمليات شد معاون احمد كاظمي و ما يكي از حساس ترين جبهه ها را به تيپ آنها سپرديم تيپ احمد و مهدي كه سربلند هم بيرون آمدند.
بعد از آن بود كه بهش حكم تشكيل تيپ عاشورا را دادم قبول نمي كرد. حتي دليل هاي منطقي مي آورد مي گفت مي خواهد كنار نيروها باشد نه بالاي سرشان كه بعد خداي نكرده غرور بگيردش . و به نظر من حق داشت . چون با تمام وجودش كاركردن را تجربه كرده بود. از قبل از انقلاب و همچنين در زمان انقلاب و نيز در زمان مقابله با ضدانقلاب در كردستان و در شهرها و حالا هم جنگ . و بخصوص در زمان شهردار بودنش در اروميه و بخصوص در هشت نه ماه اول جنگ كه بني صدر فرمانده كل قوا بود و در حقيقت تمام جنگ دست او بود. بني صدر و دوستانش عقيده داشتند نيروهاي مردمي كساني مثل مهدي و حميد و شفيع زاده حق ندارند بيايند توي آبادان براي خودشان خط دفاعي تشكيل بدهند. در حالي كه حميد و مهدي و شفيع زاده اصلا به اين حرفها اعتنا نمي كردند. خودشان با اختيار خودشان آمدند آبادان و مشغول به كار شدند...
تمام درها به رويشان بسته بود. در حقيقت آنها اول اسير خودي بودند و بعد در محاصره عراقي ها آن هم مهدي كه اگر جاي رشد مي ديد قدرت فرماندهي دو هزار نفر را داشت . انسانهاي بزرگ گاهي در درون خودي ها به اسارت كشيده مي شوند. انسانهايي كه اگر دستشان را باز بگذارند تمام دشمنان يك ملت را مي توانند سركوب كنند و بسياري از موانع را از سر راه بردارند.
مهدي اين طوري بود حميد اين طوري بود شفيع زاده اينطوري بود. يادم هست ما در آن هشت نه ماه از طرف بني صدر و دوستانش خيلي تحت فشار بوديم و به سختي يك خط پيدا مي كرديم تا برويم عليه دشمن بجنگيم .
.شهيد صياد شيرازي
ویرایش توسط سفیر : ۱۳۸۷/۰۶/۲۷ در ساعت ۱۲:۵۴
شهید محمد رضا موحد دانش
ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ،
و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید .
-
تشکر
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری