جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید   

موضوع: او را بگذار و برو!

  1. #1
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت اسفند ۱۳۹۰
    نوشته
    1,126
    مورد تشکر
    1,761 پست
    حضور
    15 روز 15 ساعت 23 دقیقه
    دریافت
    2
    آپلود
    0
    گالری
    0

    او را بگذار و برو!




    - او را بگذار و برو!او را بگذار و برو!

    عدنان براي آخرين بار به كسي كه قلبش از گناه و جنايت سياه شده بود، التماس مي‌كند: "سرورم! التماس مي‌كنم! به من رحم كن! من آماده‌ام هرچه شما بفرمائيد انجام بدهم. "

    - ببينم، نكند تو ايراني هستي كه اين قدر به اين كودك ايراني علاقه نشان مي‌دهي؟ من اصلا به تو مشكوكم!

    عدنان با اعتراض مي‌گويد: "من عراقي‌ام، آن هم عراقي اصيل! اگر باور نمي‌كنيد، اين شناسنامه‌ام. " سرهنگ پاسخ مي‌دهد: "با شناسنامه يا پوشيدن لباس ارتش عراقي كه كسي عراقي نمي‌شود. ميل و علاقه و دل تو مهم است. چه بسا عشق و علاقه تو به ايران باشد، مشكل ما هم در حال حاضر، مسأله دل‌ها و علايق است، احمق! اصلا اين درست است كه ما در خانه‌هايمان ايراني‌هاي محبوس را نگهداري كنيم؟‌ما با ايران از گذشته تا به حال دشمن بوده و هستيم. تو چطور يك كودك مجوسي را در خانه‌ات نگه مي‌داري؟ هيچ مي‌داني، تو در كانون خانواده و محله‌ات داري يك خميني پرورش مي‌دهي؟! "

    عدنان مي‌گويد: "اما او يك كودك شيرخوار است. پيامبر خدا(ص) نيز كودكاني از ديگر اقوام را در جنگ‌هايش به سرپرستي گرفت. رهبران صدر مسلمانان نيز همين‌طور بودند. ما با اين كار چهره زيبايي از ارتش عراق به دنيا معرفي مي‌كنيم. حزب ما منادي قوميت عربي است. اين كودك هم با ما پيوند عربي دارد. "

    سرهنگ مي‌خندد و مي‌گويد: "زبان‌ درازي نكن. اينها همه شعار و براي فريب مردم است. حزب ما به هيچ كس رحم نمي‌كند، اگر دوست داري اين مسأله برايت ثابت شود، ببين من چه مي‌كنم. " آنگاه كودك شيرخوار را مي‌گيرد و با قدرت به ديوار مي‌كوبد. كودك به زمين مي‌افتد و در دم جان مي‌سپارد.

    سرباز عدنان با ديدن چنين صحنه‌اي، پاهايش سست مي‌شود و بر زمين مي‌افتد. از آن روز براي عدنان معلوم مي‌شود كه حقيقت شعارهاي حزب بعث چيست؛ اين شعارها جز اراجيفي براي فريب ديگران نيست.
    عدنان از دفتر سرهنگ درحالي كه با صداي بلند گريه مي‌كند، بيرون مي‌آيد. نگاه غضب‌آلودي به آن دفتر نفرين شده مي‌اندازد و سوار ماشين مي‌شود. سپس نگاهي به آسمان مي‌كند و از خدا مي‌خواهد كه اين شخص را مورد خشم و غضب خودش قرار دهد.
    ماشين سرباز ركت مي‌كند و هنوز خيلي از سنگر سرهنگ دور نشده بود كه انفجار سهمگيني سنگر سرهنگ را با خاك يكسان مي‌كند! عدنان با خوشحالي به محل حادثه برمي‌گردد و مي‌بيند كه بدن سرهنگ تكه تكه شده است. او نمي‌دانسته چه ارتباطي ميان كشته شدن آن كودك شيرخوار و تكه تكه شدن سرهنگ ملعون وجود دارد. اما در حالي كه نيروها، با درجه‌هاي مختلف جمع شده بودند، فرياد مي‌زدند: "خدايا! من بي‌تقصيرم،‌ خدايا! اين مجازات رفتار فجيع با آن كودك شيرخوار بود! "

    اداره توجيه سياسي سعي كرد از اين واقعه به نفع رژيم بهره ‌برداري كند. در اطلاعيه‌هايي كه از طريق بلندگو پخش مي‌شد، گفتند: "ببينيد مجوس‌ها چه رفتاري دارند! جنايت آنها را مشاهده كنيد!‌اين سرهنگ يك كودك شيرخوار ايراني را نگهداري مي‌كرد. اما اين پاداش اوست! او را هدف قرار دادند و آن كودك نيز قرباني شد. ما به شما تاكيد مي‌كنيم كه انتقام خود را از آنها بستانيد؛ خدا با شماست. "
    ویرایش توسط جنات : ۱۳۹۱/۰۵/۱۱ در ساعت ۱۸:۳۳

  2. تشکر


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
^

ورود

ورود