-
۱۳۸۷/۰۷/۱۴, ۰۷:۴۴ #1
- تاریخ عضویت
مهر ۱۳۸۵
- نوشته
- 742
- مورد تشکر
- 1,784 پست
- حضور
- 9 روز 5 ساعت 34 دقیقه
- دریافت
- 21
- آپلود
- 0
- گالری
-
119
خاطرات تشرف به اسلام
بسم الله الرحمن الرحيم
هرچند بنده تصور مي كردم جناب انديشمند تاپيكي كه زده اند از خاطرات با نامسلمانان
ولي با توضيحي كه دادند فهميدم ايشون دنبال چيزي ديگه هستند
اما من خاطرات خوبي از تشرف به اسلام دارم فرصت خوبي است در اين تاپيك به بيان آنها بپردازم
ضمنا اگه كاربران عزيز هم موردي سراغ دارند بفرمايند
-
-
۱۳۸۷/۰۷/۱۴, ۰۷:۵۰ #2
- تاریخ عضویت
مهر ۱۳۸۵
- نوشته
- 742
- مورد تشکر
- 1,784 پست
- حضور
- 9 روز 5 ساعت 34 دقیقه
- دریافت
- 21
- آپلود
- 0
- گالری
-
119
جوان مسيحي
موهاي بلندي داشت اونارو پشت سرش بسته بود يک گيتار بلندي هم دستش بود دوستي اونو بامن آشنا کرد
مي گفت سئوالاتي از اسلام و قرآن داره جواب مي خواد.
مي گفت بابام کشيشه من با کشيشا اين سئوالات رو اول حسابي مطرح کردم جوابمو دادند الان هم مي خوام جواب قرآن رو بفهمم.
بهم گفت يه بار ترجمه آياتي از سوره مريم رو واسه بابام خوندم بهم گفت : پسر توهم تومسائل ديني کم کم داري وارد ميشي
تصور مي کرد من از کتاب مقدس براش خواندم
راستي اين کتاب مقدس اگه دست نخورده بود چقدر شبيه قران بود
مشکل اينه که قرآن بعد از اون اومده قرآن آخرين نسخه کتاب مقدس الهي است و کامل ترين نسخه.
-
-
۱۳۸۷/۰۷/۱۷, ۰۷:۳۹ #3
- تاریخ عضویت
ارديبهشت ۱۳۸۷
- نوشته
- 158
- مورد تشکر
- 300 پست
- حضور
- 1 ساعت 35 دقیقه
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
-
1
مائده
شب قدر بود
دوتا دختر خانم حدود 15 ساله اومدم پيشم
يادم نمي ره اون خيلي آرايش هم كرده بود
هردوشون روسري داشتند
يكي شون شروع كرد صحبت كردن ، بله اين دوستم مائده تازه از كشور..... اومده ، هنوز فارسي خوب بلد نيست، خودش مي خواد باهات حرف بزنه ،
مائده شروع كرد به گفتگو ، من 15 سالمه ، از كشور.... اومدم ، پدر و مادرم اونجا زندگي مي كنن اونا اصالتا ايراني هستند ، ولي ما اونجا چيزي بنام دين نداريم ما لائيك هستيم
وقتي اومدم ايران به مادر بزرگم سر بزنم با اين خانم آشنا شدم وقتي اومدم روسري نداشتم ، پاهام هم لخت بود ، همه اينا رو از دوستم ياد گرفتم ، الان از اين طرز لباس پوشيدن خوشم اومده ، اومدم پيش شما تا بهم درباره اسلام بگي ، دلم مي خواد يه مسلمون باشم ، اما مشكلم اينه كه بعد از ماه رمضون برمي گردم كشور خودم پيش پدر و مادرم اونا دين اسلام رو قبول ندارن ، و من مطمئن هستم همه چيزايي كه اينجا بدست ميارم رو ازدست خواهم داد،
ازت مي خوام چيزايي بهم بگي كه وقتي برگشتم بتونم خودم رو حفظ كنم ، ديني رو كه باهاش آشنا شدم رو حفظ كنم!
اين اولين آشنايي ما باهم بود
اولين پيشنهادي كه بهش كردم اين بود كه اگه ممكنه بمون ايران! اولش مي گفت خيلي واسم سخته، آخه پدر و مادرم درسم زندگيم اونجاس، يه سري كتاب بهش هديه دادم ، يه سري كليات براش گفتم ، رفت يه شب ديگه اومد...
اين ماجرا گذشت سال بعد نمايشگاه قرآن بودم باز شب احيا شد، سرو كله مائده دوباره پيدا شد، خيلي خوشحال شدم ، اونم از ديدن من خوشحال بود ، بهم گفت امسال من با پارسالم خيلي متفاوت شده، من به توصيه شما موندم ايران پيش مادر بزرگم كه تنهاس ، هرچند وقت يك بار هم مي رم به پدر و مادرم سر مي زنم
درسم رو همينجا دارم ادامه مي دم ، اين امر باعث شد من يه سفر كربلا و يه سفر مكه رفتم...
امسال مائده اومد بهم سرزد ، دانشگاه مي ره ، يه دختر خانم چادري كاملا محجبه، مقيد و متدين و .....
-
-
۱۳۸۷/۰۹/۲۶, ۰۹:۵۹ #4
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 2,087
- مورد تشکر
- 2,686 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 1
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
تشرف مادر امام زمان به اسلام
حضرت نرجس خاتون ادامه ی داستان زندگی خود را برای بشیر بن سلیمان این گونه بازگو فرمود:« چهارده روز پس از آنکه پیامبر اسلام مرا به ازدواج امام حسن عسگری علیه السلام در آورد، بار دیگر در خواب دیدم که حضرت زهرا(س)، بهترین بانوی جهان، همراه حضرت مریم و هزار حوری بهشتی، به دیدار من آمدند. حضرت مریم با اشاره به حضرت فاطمه علیهاسلام به من فرمود:«این بانو سرور زنان جهان و مادر شوهر تو است.»
به دامان فاطمه چنگ زدم و گریهکنان، از این که امام حسن عسگری علیه السلام از دیدار و ملاقات با من خودداری می کند، گِله و شکایت کردم. حضرت فاطمه فرمود:« تا وقتی بر دین مسیحیت هستی، فرزندم حسن عسگری به دیدار تو نخواهد آمد. خواهرم، مریم، نیز از دین و مذهب تو تبری می جوید. اگر خواهان خشنودی خدا و حضرت عیسی علیه السلام هستی و شوق دیدار امام حسن عسگری علیه السلام را در دل داری، بگو: اشهد ان لا اله الا الله و ان ابی محمداً رسول الله.»
هنگامی که این شهادتین را بر زبان جاری کردم، حضرت فاطمه مرا در آغوش گرفت، به سینه چسباند، دلداری ام داد و فرمود:« اکنون منتظر دیدار فرزندم باش. من او را به سوی تو خواهم فرستاد.»
در این هنگام از خواب بیدار شدم. تمام وجودم را شوق و انتظار دیدار امام حسن عسگری علیه السلام فرا گرفته بود.
منابع:
بحارالانوار، ج 51، ص 9 - 8 ، حدیث 12 ------------ غیبه الشیخ
بهترين كارها سه كار است:
تواضع به هنگام دولت ، عفو هنگام قدرت و بخشش بدون منت
پيامبر اكرم (ص)
http://www.hamdardi.com/my_documents....com_8.com.jpg
-
-
۱۳۸۷/۱۰/۰۳, ۱۲:۲۶ #5
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 2,087
- مورد تشکر
- 2,686 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 1
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
گفتگو با ماهایا پطروسیان در مورد مسلمان شدنش
من در سالهای گذشته از دین اسلام دور نبودم، در مدارس ایرانی و مسلمان درس خواندهام و دوستان مسلمان زیادی دارم. شخصا معتقدم ادیان الهی را از هم دور و متفاوت نمیبینم.
ماهایا پطروسیان را همه میشناسند. بازیگر جوان و پرشروشوری که چه در صحنه تئاتر، چه سینما و چه تلویزیون همیشه متفاوت و نسبتا قوی ظاهر میشود. طی روزهای اخیر برخی از سایتهای اینترنتی و نشریات خبر مسلمان شدن این بازیگر را منتشر کردند. این نشریات نوشته بودند که این بازیگر در پی ازدواج با یک جوان مسلمان به دین اسلام روی آورده است. او همچنین به برخی از خبرنگاران گفته بود که از مدتها پیش برای باقی ماندن در مسیحیت یا گرویدن به اسلام در تردید بودم که با توجه به ازدواج با یک مسلمان از این تردید خارج شده و مسلمان شدم.
حالا او با یک جوان ایرانی مسلمان که هنرمند هم نیست ازدواج کرده برای کسب اطلاعات بیشتر خبرنگار ما با او گفتگویی انجام داده که میخوانید:
- خانم پطروسیان! خبر را تایید میکنید؟
بله تابستان سال گذشته به دین اسلام گرویدم و دلیلش هم این بود که همسرم یک مسلمان بود و من ترجیح دادم که مسلمان شوم.
- واکنش خانواده شما نسبت به مسلمان شدن شما چه بود؟
-واکنش خاصی نداشتند چون خانوادهام، همسرم را خیلی دوست داشتند ضمن اینکه خانوادهام، افراد متعصبی نیستند و بیش از همه برایشان انسانیت مهم است. من سالها با مسلمانان در ارتباط بودم و نظر خانوادهام در این رابطه مثبت بود.
- از جانب همکیشان خود با چه عکسالعملی مواجه شدید؟
- الان تعداد ارامنه در ایران کم است و من هم با تعداد اندکی از ارامنه ارتباط نزدیک دارم و همان کسانی را هم که میشناسم تبریک گفتند و عکس العمل خاصی نشان ندادند.
- جالب است چون ارمنیها دارای تعصبات خاصی هستند.
- بله، ارمنیها متعصب هستند البته تعدادشان اندک است و میخواهند که جامعه خودشان را حفظ کنند ولی از نظر من فرق چندانی نمیکند چون من هم یک ارمنی بودم و الان مسلمان شدهام.
- تغییر مذهب چه احساسی را در انسان به وجود میآورد؟
- من از دین اسلام خیلی دور نبودم، و سالهاست که با این دین مانوسم در مدارس ایرانی و مسلمانان درس خواندم و دوستان مسلمان هم داشتم و با افراد مختلفی در ارتباط بودم و بیشتر با ایرانیهای مسلمان سروکار داشتم تا ایرانیهای ارمنی. ضمن اینکه شخصا مذاهب و ادیان الهی را از هم دور و متفاوت نمیبینم چون در نهایت تمام مذاهب مهم و اصلی دنیا یک حرف زدهاند و چندان فرقی با یکدیگر ندارند.
- نظر همسرتان در مورد ادامه کار هنری شما چیست؟
- نظرشان کاملا مثبت است چون از وقتی که با هم آشنا شدیم، من بازیگر بودم. همسرم هم در خارج از کشور بزرگ شده و عقایدش نسبت به هنر مثبت است و مثل بعضیها که معتقدند خانمها بعد از ازدواج نباید به کار خود ادامه دهند همسرم معتقد است که باید به کارم ادامه دهم.
- پس کم کاری شما در این مدت به دلیل ازدواج بوده است؟
- نه، اتفاقا من بعد از ازدواج حضورم در سینما بیشتر شده ولی فیلمهایم به نمایش درنیامده است.
- زندگی مشترک چطور است؟
- خوب است و خیلی متفاوت از زندگی مجردی و مسئولیت هم سنگینتر میشود دید آدم به زندگی تغییر میکند و آرامش بیشتری هم پیدا میکند
- زمانی که مسلمان شدید نام جدید شما به چه اسمی تغییر کرد؟
- اسم من تغییر نکرد چون اسم من مسیحی نیست. ماهایا اسم شرقی است و ریشه هندی دارد و موقع مسلمان شدن هم از من نخواستند که اسمم را تغییر دهم.
- در محضر چه کسی مسلمان شدید؟
این مسئله شخصی است چون فردی که نزد ایشان اسلام آوردم فردی شناخته شده است ؛ چندان تمایلی به گفتن نام ایشان ندارم.
بهترين كارها سه كار است:
تواضع به هنگام دولت ، عفو هنگام قدرت و بخشش بدون منت
پيامبر اكرم (ص)
http://www.hamdardi.com/my_documents....com_8.com.jpg
-
-
۱۳۸۷/۱۰/۱۶, ۰۹:۲۹ #6
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 2,087
- مورد تشکر
- 2,686 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 1
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
یک استاد هنر دانشگاه مریلند امریکا تشرف به دین مبین اسلام را تولد جدیدی برای خود دانست
جفرسون بندر، استاد هنر دانشگاه مریلند آمریکا پس از مسلمان شدن گفت: معتقدم که با گرایش به اسلام تولدی دوباره یافتم.
امام مسجد مرکز اسلامی واشنگتن، جمعه گذشته هنگامی که نمازگزاران برای ترک این مرکز اسلامی اماده می شدند، اسلام آوردن این هنرمند جوان را اعلام کرد و پس از آن، جفرسون بندر، با صدای بلند شهادتین را با دو زبان عربی و انگلیسی گفت و به دین اسلام مشرف شد.
جفرسون بندر، استاد هنر دانشگاه مریلند آمریکا پس از مسلمان شدن گفت: معتقدم که با گرایش به اسلام تولدی دوباره یافتم.
امام مسجد مرکز اسلامی واشنگتن، جمعه گذشته هنگامی که نمازگزاران برای ترک این مرکز اسلامی اماده می شدند، اسلام آوردن این هنرمند جوان را اعلام کرد و پس از آن، جفرسون بندر، با صدای بلند شهادتین را با دو زبان عربی و انگلیسی گفت و به دین اسلام مشرف شد.
وی درباره تشرف خود به اسلام گفت: حکایت اسلام آوردن من بسیاری طولانی است؛ این حکایت از سفر به سنگال آغاز شد و از آنجا تصمیم گرفتم تا درباره اسلام تحقیق و بررسی کنم.
جفرسون با ابراز تعجب نسبت به ارزش ها، اصول، مودت و دوستی در اسلام، افزود: مسلمانان با وجود تعهد نسبت به دین خود، تلاش خود را برای دستیابی به مسایل متعلق به خود انجام می دهند.
این استاد دانشگاه میرلند تشرف به اسلام را آغاز مرحله جدیدی در زندگی خود دانست و یادآور شد: تشرف به اسلام، معتقدم فرصت منحصر به فردی برای من بود تا خودم را برای دومین بار پیدا کنم، زیرا سال ها حیران و گمراه بودم، چراکه دور شدن انسان از دین باعث گمراهی بیشتر می شود.
بنابر گزارش اسلام آنلاین، جفرسون بندر درباره نوع روابط خود پس از مسلمان شدنش گفت: با وجود اینکه پدر و مادرم کاتولیک هستند، گرویدن به اسلام هیچ تاثیری در نوع روابط من با خانواده ام نداشته است، زیرا نکات مشترکی میان ادیان وجود دارد و این نکات دلیلی بر حفظ روابط ما است.
بندر تاکید کرد: اسلام امکان دستیابی به فرصت هایی را به ما می دهد که دین مسیحیت اشاره ای به آنها نکرده است،
بهترين كارها سه كار است:
تواضع به هنگام دولت ، عفو هنگام قدرت و بخشش بدون منت
پيامبر اكرم (ص)
http://www.hamdardi.com/my_documents....com_8.com.jpg
-
-
۱۳۸۸/۰۱/۰۵, ۱۳:۲۰ #7
- تاریخ عضویت
تير ۱۳۸۷
- نوشته
- 455
- مورد تشکر
- 1,000 پست
- حضور
- 16 ساعت 38 دقیقه
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
-
1
دختر روس و پذیرش اسلام
اين داستان را به شما تقديم مي كنم، داستاني كه بايد آنرا به ياد داشته باشيم و آنرا به همسران ،دختران و خواهران خويش منتقل كنيم تا آنرا در دل ،عقل و جان خود به خاطر بسپارند تا همه بدانند كه دين خداوند پيروز و سربلند است حتي اگر اهل آن از آن شانه خالي كنند يا افرادي كه به آن منتسب هستند و دربين ما زندگي مي كنند،با زبان ما سخن مي گويند و به طرف قبله ما نماز مي خوانند ، با آن سرجنگ داشته باشند.
دختري از روسيه... تازه مسلمان و از سرزمين كفر، زبان عربي بلد نبود اما مسيري را پيموده بود كه بيشتر مردان ما از رفتن آن باز مانده اند.
اصل داستان: از روسيه آمده بود. به همراه چند تن از زنان روسي كه يك تاجر روسي آنها را به اين كشور خليجي آورده بود. هدف، خريد وسايل برقي و وارد كردن آن به كشور روسيه به عنوان وسايل شخصي بود. زيرا به اين روش ديگر اين وسايل شامل هزينه هاي گمركي نمي شد و تاجر روسي اين وسايل را پس از تحويل گرفتن از اين زنان با سود فراوان در روسيه به فروش مي رساند و در عوض به آنها دستمزد مي داد. اين كار در روسيه به امري رايج تبديل شده بود زيرا بسيار ارزان پاي آنها در مي آمد.
زماني كه اين تاجر با همراهانش به اين كشور خليجي رسيدند اين مرد قضيه اي مخالف با آن چيزي كه از قبل قرار گذاشته بودند را براي آنها مطرح كرد.
گفت: شما اكنون به اينجا آمده ايد تا مبلغي پول به دست بياوريد و اينجا مكاني است كه به ثروت فراوان و اموال بي حد و حصر و مردماني كه بي حساب خرج مي كنند شهرت دارد!!
نظر شما در باره تن فروشي و فحشاء چيست؟
هر كدام از شما كه اراده كند،ثروت فراواني در انتظار اوست.
و شروع به پهن كردن دام خود و فريب و اغواي آنها نمود تا جاييكه بيشتر آنها را با نظرات شيطانيش قانع كرد. زيرا هيچ بازدارنده ايماني و التزام اخلاقي در ميان نبود كه بتواند آنها را از انجام اين كار منع كند و درضمن فقري كه با آن دست و پنجه نرم مي كردند آنها را به قبول چنين كاري فرا مي خواند.
مگر يك زن كه او قبول نكرد و تاجر روسي او را به تمسخر گرفت و گفت: تو دراين كشور از بين مي روي ، زيرا خودت هستي و لباسهايت و من هيچ چيز به تو نخواهم داد.
آن زن شروع به فكر كردن در باره مسئله كرد كه چه مي تواند بكند؟
تصميم عاقلانه اي گرفت، گذرنامه اش را كش رفت و از خانه خارج شد و به خيابانها گريخت . هيچ چيزي به همرا ه نداشت به جز لباسي كه خود را با آن پوشانده بود و گذرنامه اش. تاجر روسي كه او را ديد صدايش زد و گفت:
هر وقت به بن بست رسيدي و همه ي راهها به رويت بسته شد بيا اينجا، آدرس را كه داري.
گوينده داستان تعريف مي كند: من به همرا ه مادر و دو خواهرم در خيابان را ه مي رفتيم كه ناگهان اين زن به سرعت به طرف ما دويد و شروع به صحبت كردن با ما كرد ، البته به زبان روسي. ما به او فهمانديم كه روسي بلد نيستيم. گفت: انگليسي بلديد؟
گفتيم: بله. خوشحال شد ولي خوشحالي پوشيده با غم و همراه با گريه.
گفت: من زني روسي هستم و داستانم اينچنين است و فقط از شما مي خواهم كه مدتي به من جا و مكان بدهيد تا بتوانم با خانواده ام در روسيه تماس بگيرم و در مورد كارم تصميم بگيرم.
ما نيز در مورد اين زن شروع به مشورت كرديم كه آيا او را قبول كنيم يا نه. شايد حقه باز باشد، يا فراري و يا...!!
در آخر صلاح ديديم كه سخنش را باور كنيم و او را با خود به خانه ببريم.
هنگامي كه به خانه رسيديم او شروع به تماس گرفتن كرد اما خطوط كشورش قطع بودند. بسيار تلاش كرد اما فايده اي نداشت...
خواهرانم با او همانند يك خواهر رفتار مي كردند و او را به اسلام دعوت كردند ،اما او قبول نمي كرد، از اسلام متنفر بود ، رد مي كرد ، دوست نداشت.
زيرا او از خانواده متعصب ارتدوكس بود كه از اسلام و مسلمانان بدش مي آمد.
گاه گاهي از او نا اميد مي شديم ولي اصرار فراوان جايي براي نا اميدي نمي گذارد.
خالد مي گويد: من هم گاهي در بحث به خواهرانم كمك مي كردم و گاهي هم خودم مستقيما وارد بحث مي شدم.
در يكي از روز ها به كتابخانه دعوت رفتم و از مسئول آنجا كتابي روسي در مورد اسلام طلب كردم و او برايم داستاني مشابه حكايت ما را تعريف كرد تا من را براي دعوت اين زن به اسلام تشويق كند.
مسئول كتابخانه در مورد خالد مي گويد: جواني به اينجا آمد و به من گفت: آيا كتابهايي درباره اسلام به زبان روسي يا انگليسي داريد؟
گفتم: بله داريم اما كم هست. هر چه دارم به تو مي دهم و تو مي تواني بعد از يك هفته يا ده روز ديگر بيايي تا باز به تو كتاب بدهم. او نيز تعداد كمي كتابچه برداشت و رفت.
بعد از مدتي برگشت در حالي كه چهار زن همراه او بودند سه تاي آنها با حجاب بودند كه فقط صورت و دستهايشان معلوم بود اما چهارمي كه زن زيبايي بود بر سرش حجابي نبود و موهايش آشكار بود.
از خالد خواستم كه زنها را به اتاق انتظار زنان راهنمايي كند. سپس او پيش من آمد و گفت: اين زن روسي داستانش چنين و چنان است همان داستاني كه گفتم. و من حدود يك هفته قبل اينجا آمده بودم و از شما كتاب گرفته بودم و الآن آمده تا كتابهاي ديگري به همراه تعدادي نوار از شما بگيرم . زيرا من اسلام را به او عرضه كردم و او كم كم دارد قبول مي كند و به او گفته ام كه اگر مسلمان شود با او ازدواج مي كنم.
مسئول كتابخانه مي گويد: كتابهاي ديگري به او دادم كه آنها را با خودش برد. و بعد از مدتي برگشت و خبر داد: آن زن مسلمان شده و مي خواهد كه اسلامش را آشكار كند.
مسئول كتابخانه مي گويد: از او خواستم كه يك سري از كتابها را به همسرش بدهد تا آنها را خوب بخواند زيرا طبق قانون اينجا بايد آن زن امتحان بدهد... آن زن كتابها را خواند و سپس او را به پيش من آورد تا از او امتحان بگيرم.
من هم امتحان گرفتم و او قبول شد. من هم وقت ديگري را مشخص كردم تا اينكه بيايد و اسلامش را اعلام كند.
وقتي كه اسلامش را اعلام كرد من به خالد گروهي از خواهران بافرهنگ و تحصيلات عالي كه كلاس آموزش قرآن كريم داشتند و ميتوانستند بهتر با آن زن ارتباط برقرار كنند را معرفي كردم.
گذشت تا اينكه بعد از مدتي خالد و همسرش آمدند تا سند ازدواج خود را بياورند.
خالد گفت: مژده بده كه من الحمدلله ازدواج كردم.
مسئول كتابخانه مي گويد: ولي چيزي كه من را شگفت زده كرد اين بود كه اين زن حجاب كاملي به تن كرده بود كه هيچ قسمت از بدنش آشكار نبود.
به شوخي به خالد گفتم: چرا اين اينجوري شده؟
گفت: داستان مفصل و ظريفي دارد. بعد از ازدواج من به همراه او براي خريد احتياجاتمان به بازار رفته بوديم كه همسرم زنان محجبه را ديد و اين اولين باري بود كه او زني را با حجاب كامل مي ديد،براي همين برايش عجيب بود.
به من گفت: چرا اين زن اينگونه لباس مي پوشد؟ آيا عيبي در بدنش هست كه مي خواهد از ديگران پنهان كند؟
خالد مي گويد: من با غيرت اسلامي جواب دادم نه. اين زن حجابي را پوشيده كه خداوند سبحانه و تعالي براي بندگانش برگزيده و رسول الله صلي الله و عليه و سلم به آن دستور داده.
او بعد از كمي فكر كردن به من گفت: بله يقينا اين همان حجاب اسلامي است.
گفتم: از كجا فهميدي؟ گفت: من الآن هر وقت وارد اماكن تجاري مي شوم چشمان مردمان آنجا صورتم را مي درد! انگار صورتم مي خواهد تكه تكه شود. پس بايد صورتم را بپوشانم. بايد صورتم فقط براي همسرم باشد و من از اين بازار بيرون نمي آيم مگر با حجاب.
خالد مي گويد: به خدا قسم مجبور شدم كه برايش حجابي بخرم تا او آن را بپوشد.
مسئول كتابخانه مي گويد: سپس حدود پنج يا شش ماه از خالد و همسر روسيش بي خبر ماندم.
بعد از اين مدت خالد پيشم آمد و من از او علت نيامدنش را جويا شدم.
گفت: من با تو قطع رابطه نكرده ام بلكه مصلحتي پيش آمد كه مجبور شدم از تو دور بمانم و الان ديگر آن مصلحت تمام شده و من اينجا هستم و آمده ام تا آنرا برايت تعريف كنم زيرا درسها و عبرتهاي بزرگي در آن وجود دارد.
بعد از اينكه با اين زن ازدواج كردم و زندگيمان شروع شد، محبت او در دل من زياد شد تا جايي كه تمام وجودم را فراگرفت.
ولي مشكلي پيش آمد و آن هم اين بود كه مدت گذرنامه همسر م به پايان رسيد و بايد آنرا عوض مي كرديم و مشكل بعدي اين بود كه اين گذرنامه بايد در همان شهر خودش عوض مي شد. و من هم يك فلسطيني هستم و به جز جواز اقامت چيز ديگري به همراه نداشتم ،پس ناچارا بايد رخت سفر مي بستيم و الا اقامت او در اينجا غير قانوني مي شد.
به خاطر مشكلات مادي مجبور شديم به دنبال ارزانترين خط پرواز بگرديم كه همان خطوط هوايي روسيه بود. پس دو بليت گرفتيم و با همسرم سوار هواپيما شديم.
من به او گفتم : اي زن ما الان به خاطر حجاب تو دچار مشكل مي شويم.
گفت: خالد، تو از من مي خواهي از اين كافران كه اگر با اين افكارشان بميرند هيزم جهنم مي شوند اطاعت كنم و از فرمان الله سبحانه و تعالي سر پيچي كنم؟ امكان ندارد كه من اينكار را انجام دهم...
نگاه كنيد، اين سخن يك تازه مسلمان است كه هنوز يك ماه يا كمتر نيست كه مسلمان شده !
خالد مي گويد: سوار شديم و نگاه مردم به سوي ما سرازير شد.
مهمانداران شروع به پخش غذا كردند و به همراه غذا مشروب هم سرو شد. كم كم مشروبات الكلي در سر مردم اثر كرد و الفاظ بي ضابطه ، خنده و مسخره و اشاره و نگاههاي مردم شروع شد و در كنار ما مي ايستادند و مارا مسخره مي كردند.
من يك كلمه هم نمي فهميدم اما همسرم لبخند مي زد و مي خنديد و حرفهاي آنها را برايم ترجمه مي كرد. اين مي گويد: نگاهش كنيد انگار چنين و چنان است و اين متلك مي اندازد و آن يكي مسخره مي كند.
او مي گفت: نه. ناراحت نشو و خلقت را تنگ نكن زيرا اين در مقابل بلاها و امتحاناتي كه به اصحاب رسول الله صلي الله و عليه و سلم مي رسيد چيزي نيست.
احساس كردم گويي تيري وارد قلبم شد كه ديگر از آن خارج نمي شود.
مي گويد: به شهر مذكور كه رسيديم و وارد فرودگاه شديم با خود گفتم كه به نزد خانواده اش مي رويم و آنجا مي مانيم تا كارهايمان تمام شود و برگرديم. ولي او گفت: نه خانواده ام نسبت به دينشان متعصب هستند و من نمي خواهم الان به آنجا برويم. اتاقي را اجاره مي كنيم و آنجا مي مانيم.
فرداي آنروز به اداره گذرنامه رفتيم و براي انجام كار به نزد مسئول اول بعد دوم و سوم رفتيم و از آنها در خواست انجام مراحل قانوني جهت تعويض گذرنامه را كرديم و هر كدام از آنها هم از ما گذرنامه قديمي به همراه عكس همسرم را طلب نمودند. همسرم نيز عكس خود را كه سياه و سفيد و با حجاب بود به صورتي كه فقط دايره صورت نمايان بود در مي آورد و جلوي آنها مي گذاشت.
و هركدام از مسئولان هم آنرا رد مي كرد و مي گفت: اين عكس قابل قبول نيست ما عكس رنگي مي خواهيم كه در آن صورت،مو و گردن كاملا واضح باشد و زن مي گفت: به هچ وجه امكان ندارد چنين عكسي بگيرم. و هر مسئول مي گفت: امكان ندارد گذرنامه بگيري مگر با اين مواصفات. و ما را به مسئول بعدي ارجاع مي داد.
در آخر به ما گفتند: مشكل شما را فقط رئيس گذرنامه ي مسكو مي تواند حل كند.
به خالد نگاه كرد و گفت: خالد مي رويم مسكو. خالد هم تلاش مي كرد كه او را قانع كند كه «لا يكلف الله نفسا إلا وسعها» و إتقوا الله ماستطعتم. و اينكه اين گذرنامه را فقط بعضي از افراد براي ضرورت خواهند ديد و بعد آنرا در خانه مخفي كن تا مدتش تمام شود.
گفت: نه ، نه . امكان ندارد كه من بعد از اينكه دين خدا را شناختم بي حجاب شوم.
خدا بزرگ است اگر تو نمي خواهي به مسكو بيايي من به خاطر ضرورت مي روم.
خالد مي گويد: قبول كردم و به مسكو رفتيم. اتاق اجاره كرديم و مانديم.
فردا صبح براي ديدن رئيس گذرنامه به راه افتاديم و طبيعتا به نزد مسئول اول ،دوم و سوم رفتيم و در نهايت راه به اتاق رئيس رسيديم و داخل شديم.
انسان بسيار خبيثي بود. هنگامي كه گذرنامه و عكسها را ديد گفت: چه كسي به من ثابت مي كند كه تو صاحب اين عكسها هستي؟ و گذرنامه و عكسها را گرفت و در كشوي اتاقش گذاشت و در آن را قفل كرد و گفت: تو هيچ گذرنامه اي نداشته اي و نداري مگر اينكه عكس مطابق با دستورات ما را بياوري.
خالد مي گويد: سعي كرديم تا رئيس را قانع كنيم اما فايده اي نداشت. من شروع به بحث با همسرم كردم كه خداوند بر حسب توانايي از انسان انتظار دارد ولي او به من جواب مي داد: « و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب». طبيعتا در اثناي جر و بحث ما رئيس عصباني شد و ما را از دفترش بيرون كرد.
از اداره بيرون آمديم و رفتيم به اتاقمان تا درباره موضوع بحث كنيم ، من او را قانع كنم و او نيز من را ،من دليل بياورم و او دليل بياورد تا اينكه شب شد و نماز عشاء را خوانديم و شام خورديم و من خواستم كه بخوابم.
به من گفت: خالد ، در اين وضعيت سخت مي خواهي بخوابي ؟ مي خواهي بخوابي در حالي كه ما الان احتياج به التماس به سوي پروردگارمان داريم؟ بلند شو و به خداوند روي بياور زيرا اكنون زمان پناه بردن است.
بلند شدم و هر قدر كه مي توانستم نماز خواندم و بعدش خوابيدم.
اما او پيوسته نماز مي خواند.
هر وقت بيدار مي شدم و نگاهش مي كردم يا در حال ركوع بود يا سجده يا قيام يا دعا و يا گريه تا زماني كه فجر زد و او مرا بيدار كرد و گفت: بيدار شو وقت نماز صبح است بيا باهم نماز بخوانيم.
بلند شدم و وضو گرفتم و با هم نماز خوانديم. سپس او كمي خوابيد و بعد گفت: بلند شو برويم اداره گذرنامه.
گفتم: برويم؟ با چه مدركي؟! عكسها كجاست، عكسي نداريم!!
گفت: بايد برويم و تلاش كنيم . از رحمت خدا نا اميد نشو.
خالد مي گويد: با هم رفتيم. همسرم شمايلش معروف و آشكار بود ،عبايي كه تمام بدنش را مي پوشاند. به خدا قسم همين كه پايمان را در اولين دفتر از دفاتر اداره گذاشتيم يكي از كارمندان صدا زد: فلاني دختر فلان؟ همسرم جواب داد بله. گفت: بيا اين گذرنامه ات به همان صورتي كه مي خواستي. ولي اول هزينه اش را بايد پرداخت كني.
خيلي خوشحال شديم و به خدا قسم اگر تمامي پولهايي را كه همراهمان بود مي خواست، به او مي داديم. گذرنامه را گرفتيم و هزينه اش را داديم و برگشتيم.
در راه او به من نگاه مي كرد مي گفت: به تو نگفتم كه « و من يتق الله يجعل له مخرجا»
خالد مي گويد: اين كلماتي را كه مي گفت در دلم چنان تربيت ايماني به جاي گذاشت كه در اين سالهاي دراز از درسها و سخنرانيهايي كه شنيده بودم به جاي نمانده بود.
بعد از آن گذرنامه را مهر زديم ،تمام وسايلمان را در اتاق گذاشتيم تا پيش خانواده همسرم برويم.
رفتيم و در زديم. برادر بزرگش در را باز كرد هنگامي كه خواهرش را ديد خوشحال شد و تعجب كرد!!
چهره همان چهره خواهرش بود ولي لباس ، لباس او نبود!! لباس سياهي كه همه بدنش را پوشانده بود به جز صورتش را !
همسرم وارد خانه شد در حالي كه لبخند مي زد و برادرش را در آغوش گرفته بود. بعد از آن هم من وارد شدم و در سالن خانه نشستم. خانه ساده و سنتي بود كه از آن آثار فقر نمايان بود.
من تنها نشستم ولي همسرم رفت داخل اتاق. صداي حرف زدنشان را مي شنيدم . صداي مرد و زن به زبان روسي كه من چيزي از آن نمي فهميدم و نمي دانستم كه درباره چه صحبت مي كنند.
ولي كم كم صدا ها بلند شد و لهجه ها تغيير كرد و داد وفرياد به هوا رفت!
احساس كردم كه اوضاع دارد خراب مي شود ولي نمي توانستم بفهمم چرا؟ چون زبان روسي بلد نبودم.
بعد از چند لحظه ناگهان سه جوان و يك پيرمرد پيش من آمدند. با خودم گفتم حتما براي خوش آمد گويي به همسر دخترشان آمده اند!
اما ناگهان خوش آمد گويي تبديل به كتك و زد و خورد شد!!!
وقتي به خود آمدم ديدم كه من بين چند تا وحشي هستم و چيزي نمانده كه از اين دنيا خداحافظي كنم. پس هيچ چاره اي جز فرار و نجات خود از دست آنها نديدم. اين تنها راه حل براي نجات من بود.
به سرعت در را باز كردم و از خانه فرار كردم و آنها هم بدنبالم. در بين جمعيت خود را گم كردم و رفتم به طرف اتاقي كه اجاره كرده بوديم كه از آنجا زياد دور نبود...
به خودم نگاه كردم ، پيشاني ،گونه ها و دماغم ورم كرده و خون از دهانم جاري بود. لباسهايم هم به خاطر آن ضربه هاي وحشتناك پاره شده بود.
با خودم گفتم: من الان نجات پيدا كردم ولي همسرم چه مي شود؟
خالد مي گويد: خودم را فراموش كردم و به همسرم فكر مي كردم، آخر مشكل اين بود كه همسرم را دوست داشتم!
قيافه اش جلوي چشمانم بود. آيا او نيز همان ضربات و كتكهايي كه من خورده بودم را خورده؟ من مرد هستم و تحمل دارم. او زن است و طاقت ندارد، حتما مي ميره ،يا من را رها مي كنه، يا شايد از دين برگرده...
شيطان كارش را شروع كرد و افكار عجيب و غريب در سرم شروع به پرسه زدن كرد كه تو ديگر از امروز همسري نخواهي داشت...
چه بايد مي كردم؟ بروم! نه، اينجا قيمت آدمها پايين است شايد با ده دلار شخصي را براي كشتن من اجير كرده باشند. پس بايد در خانه بمانم. و ماندم تا اينكه صبح شد. لباسهايم را عوض كردم و رفتم سر و گوشي آب بدهم و خانه آنها را از دور تحت نظر بگيرم.
در خانه شان بسته بود... ناگهان در باز شد و همانهايي كه مرا كتك زده بودند از خانه بيرون آمدند. فهميدم كه مي خواهند سر كار بروند.
روز چهارم كه داشتم از دور خانه را مي پاييدم بعد از اينكه آنها به سر كارشان رفته بودند ناگهان در خانه باز شد،
چهره همسرم را ديدم كه چپ و راست را نگاه مي كرد.
خالد مي گويد: در طول زندگيم صحنه اي شگفت انگيزتر و زيباتر از اين را نديده بودم فكر نكنم بهتر و زيباتر از او را اصلا ديده بودم با وجود اينكه اين چهره اي كه مي ديدم قرمز و رنگين از خون بود.
سريع نزديك رفتم. به او نگاه كردم،نزديك بود بميرم آخر رنگش قرمز شده بود. روي صورتش، دستانش و پاهايش همه خون بود و فقط يك لباس ساده بدنش را پوشانده بود. ناگهان چشمم به زنجيري افتاد كه با آن پاي او را بسته بودند و زنجيري كه دستانش را از پشت قفل كرده بود.
زماني كه او را ديدم نتوانستم خودم را نگه دارم و گريه كردم.
به من گفت: خالد: اول اينكه مطمئن باش، من برهمان عهدي كه با خدا بستم پايدارم و قسم به الله كه هيچ معبود به حقي جز او نيست آنچه من كشيده ام با ذره اي از آنچه اصحاب و تابعين و بلكه انبياء و مرسلين كشيده اند برابري نمي كند.
الله اكبر چه زني!
دوم اينكه: بين من و خانواده ام وساطت نكن.
سوم: در اتاق بمان تا زماني كه إن شاء الله من بيايم،ولي زياد دعا كن. نماز شب بخوان و نماز زياد بخوان زيرا نماز بعد از خداوند بهترين پناهگاه براي انسان است.
خالد مي گويد: رفتم و در اتاقم ماندم. يك روز... دو روز، سه روز و در آخر روز سوم،ناگهان در اتاق به صدا در آمد، يعني چه كسي مي تواند باشد؟! اولين بار است كه در اين اتاق صداي در را مي شنوم. خيلي ترسيدم،يعني چه كسي در اين نيمه شب اينجا آمده!! حتما جاي من را پيدا كرده اند..
.
در اين افكار بودم كه ناگهان صدايي شنيدم كه زيباتر از آنرا نشنيده بودم، صداي همسرم بود.
در را باز كردم خودش بود.
گفت: الان مي رويم. گفتم: با اين حال؟ گفت: بله.
لباسهاي ساده اي كه همراه من بود را از چمدان در آورد و پوشيد و حجاب و عباي احتياطي كه با خود آورده بود را به تن كرد و سپس ما وسايلمان را برداشتيم و ماشين گرفتيم.
به راننده گفتم: فرودگاه. كلمه فرودگاه را به زبان روسي ياد گرفته بودم. همسرم گفت: نه فرودگاه نمي رويم به فلان شهر مي رويم.
گفتم: چرا؟ ما مي خواهيم فرار كنيم!!
گفت: نه ، آنها اگر خبردار شوند كه من فرار كرده ام در فرودگاه به دنبال ما مي گردند ولي به فلان شهر مي رويم، سپس از آنجا به شهر بعدي تا اينكه به شهري برسيم كه فرودگاه بين المللي داشته باشد.
به فرودگاه بين المللي رسيديم و بليط رزرو كرديم. اما تا پرواز وقت زيادي مانده بود، به همين خاطر اتاقي گرفتيم و آنجا مانديم.
خالد مي گويد: به همسرم نگاه كردم. خدايا هيچ جاي سالمي روي بدنش نبود. در بين راه از او پرسيدم چه اتفاقي براي تو افتاد؟
گفت: زماني كه وارد خانه شدم و با خانواده ام نشستم به من گفتند: اين چه لباسي است كه تو پوشيده اي؟ گفتم: اين لباس اسلام است. گفتند: اين مرد كيست؟ گفتم: او همسرم است ، من مسلمان شده ام و با او ازدواج كرده ام .
آنها گفتند: اين امكان ندارد.
گفتم: اول گوش كنيد تا داستانم را برايتان بگويم... و من داستان آن تاجر روسي كه مي خواست من را به كار بد بكشاند تعريف كردم...
برادران و خواهران گرامي نگاه كنيد ، به او گفتند: اگر آن كار فحشاء را انجام مي دادي و آبرويت را مي فروختي براي ما بهتر بود از اين كه مسلمان اينجا بيايي!!!
به تعصب شديدي كه اين قوم دارند نگاه كنيد.
به او گفتند: از اين خانه بيرون نمي روي مگر ارتدوكسي يا جسد بي جان.
بعد از آن خواهرم شروع به سؤال كردن كرد: چرا دينت را رها كردي؟... دين مادرت... دين پدرت... دين اجدادت و الي آخر؟!! و من شروع به قانع كردن او كردم... و برايش حقيقت اسلام را تشريح كردم،از بزرگيها و خوبي هايي كه در اين دين است و از عقيده خالص و پاكي كه دارد.
كم كم سخنانم شروع به تأثير گذاري نمود و كم كم قضيه برايش روشن مي شدو باطلي كه در آن زندگي مي كرد آشكار مي گشت.
در آخر گفت: حق با تو است اين همان دين صحيح است، همان ديني كه من هم بايد آنرا قبول كنم. در همين وقت به من گفت: گوش كن خواهرم من مي خواهم به تو كمك كنم.
به او گفتم: اگر مي خواهي به من كمك كني كاري كن كه بتوانم همسرم را ببينم. ولي مشكل آن دو زنجيري بود كه من با آن بسته شده بودم زيرا فقط كليد زنجير سوم دست خواهرم بود و اين زنجيرها به يكي از ستونهاي خانه بسته شده بود تا من نتوانم فرار كنم.
روزي كه خواهرم اسلام را قبول كرد تصميم گرفت كه در راه دين قرباني دهد،قرباني بزرگتر از قرباني من.
تصميم گرفت كه مرا از خانه فراري دهد با وجود اينكه كليدها دست برادرم بود.
در آن روز خواهرم براي برادرام مشروب غليظي آماده كرد تا به او بدهد و او هم خورد و خورد و آنقدر خورد تا اينكه چيزي نمي فهميد. سپس او كليدها را از جيب او برداشت و زنجيرها را باز كردو من آخر شب پيش تو آمدم.
خالد گفت: پس خواهرت؟
گفت: از خواهرم خواستم كه اسلامش را اعلام نكند و اين به صورت مخفيانه باشد تا اينكه شرايط فراهم شود.
خالد مي گويد: طبيعتا ما سوار هواپيما شديم و به كشور بازگشتيم و همسرم را به بيمارستان بردم و مدتي آنجا ماند تا اينكه آثار ضربه ها و جراحتهايش پاك شود.
تأليف: أبوأنس ماجد البنكاني
ترجمه: ابوعمر انصاري
منبع: بیداری اسلامی
-
تشکرها 4
-
۱۳۸۹/۰۲/۱۹, ۲۳:۵۰ #8
- تاریخ عضویت
دي ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,335
- مورد تشکر
- 8,789 پست
- حضور
- 13 روز 21 ساعت 35 دقیقه
- دریافت
- 6
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
بخش اول
آنچه در پي ميآيد صحبتهاي شيرين حقيقتجويي فلسطينيالاصل است. اگر چه او در شيلي به دنيا آمده، خانوادهاش از قديميترين ساكنان بيتاللحم هستند، جالب است بدانيد او كه در خانودهاي مسيحي ارتدوكس، نشو و نما يافته به مداركي دست يافته كه نشان ميدهد برخي از نياكانش در جنگ يرموك به سپاهيان اسلام كمك كردهاند. با اينكه خليل ساحوري حدود 15 سال است كه شيعه شده، اين اولين مصاحبۀ ايشان است. وي اكنون مشغول تحصيل علوم اسلامي در شهر مقدس قم است.
* با عرض سلام و تشكر از اينكه دعوت ما را براي مصاحبه پذيرفتيد. لطفاً خودتان را معرفي كنيد.
خليل ساحوري هستم، 32 سال دارم و در شيلي به دنيا آمدم. خانوادهام فلسطينيالاصل و مسيحي ارتدوكس و از قديميترين مسيحيهاي بيتاللحم بودند، نياكانم حدود هزار و پانصد سال در بيت اللحم اقامت داشتهاند كه البته در خلال جنگ جهاني اول و جنگ جهاني دوم به شيلي مهاجرت كردند.
* الان مشغول انجام چه كاري هستيد؟
الان هم مشغول درس علوم اسلامي در شهر مقدس قم ميباشم.
* چطور شد كه مسلمان و شيعه شديد؟
من از ده سالگي مطالعۀ كتاب مقدس را شروع كردم. حدود دو سال مشغول خواندن اين كتاب بودم. در اين مدت اشتباهاتي روشن مشاهده كردم كه فطرتم قبول نكرد. مانند پذيرش پدر، پسر و روحالقدس به عنوان يك خداي واحد.
* چرا؟
چون من احساس ميكردم كه بايد خدا واحد باشد نه سه تا و احساس ميكردم كه خدا بينياز از فرزند است. حال آنكه مسيحيها ميگويند مريم مادر خداوند است. من با اينكه بچه بودم اين را نميتوانستم قبول كنم. چنانكه قبلاً گفتم خانوادهام سابقۀ زندگي هزار و پانصد ساله در بيتاللحم را دارد. يعني همانجايي كه عيسي مسيح به دنيا آمد، به همين دليل من خيلي به حضرت مسيح علاقه داشتم. لذا من شروع به جستجو كردم تا توحيد اصلي را بيابم. اما متأسفانه در كتاب مقدس پاسخي نيافتم. تا اينكه من به كلمۀ «پاراكليتوس» در كتاب يوحنّا برخوردم. اصل اين كلمه يوناني است. از كشيشي تفسير اين واژه را پرسيدم، اما به هيچ عنوان نتوانستم حرف ساده لوحانۀ او را بپذيرم.
* چرا يوناني؟
چون انجيل از زبان اصلياش به عبري، سپس از عبري به يوناني و از يوناني به لاتين ترجمه شده است. اين اسم هم كه از يوناني به لاتين ترجمه شده، به همان صورت اصلي كه پاراكليتوس است، ذكر شده است. حتي من از كسي كه به زبان يوناني، عربي، اسپانيولي و لاتين تبحر داشت پرسيدم، پاراكليتوس چه كلمهاي است؟ او ضمن اينكه تأييد كرد كه پاراكليتوس واژهاي يوناني است، گفت ترجمۀ اين واژۀ يوناني احمد است.
* يعني انجيل اصلي به زبان عبري نبوده؟
نه! همانطور كه ميدانيد مسيحيت، چهار انجيل لوقا، متي، مرقس و يوحنا را به رسميت ميشناسد، اين اناجيل هم هفتصد سال بعد از مسيح نوشته شده است. زبان اصلي اناجيل هم آرامي بوده. آرامي قديميتر از عبري و عربي و يوناني است.
* پس زبان سرياني چه ميشود؟
فكر ميكنم سرياني همزمان و همخانواده با آرامي باشد.
* خوب شما بعد از اينكه فهميديد پاركليتوس به معناي احمد، يعني نام پيامبر اسلام است و آن كشيش هم پاسخي صحيح به شما نداده، چه كرديد؟
من جدا كردم كه يك اصل خداست، يك اصل انبيا هستند، يك اصل كتاب مقدس است و يك طرف هم مردم هستند. در اين ميان از نظر من توحيد مهمترين مطلب است.
* نظرتان راجع به كشيشها چيست؟
كشيشها با فقرا ميانهاي ندارند، در صورتي كه حضرت عيسي چنين نبود، در آن وقت مثل اين بود كه در يك زندان زندگي ميكنيم. ما نميتوانستيم به جستجوي حقيقت بپردازيم. اما قلب من خيلي تشنه بود، تشنۀ آزادي. مثلاً در آن مدت درس خواندن فلسفه ممنوع بود، حتي دينهاي گوناگون هم ممنوع بود. به عبارتي جستجوي حق خطرناك بود. من ديدم كه آنها با دين تجارت ميكنند. من گفتم شايد در كتاب مقدس بتوانم آب زلالي براي تشنگيام پيدا كنم.
* يعني دوباره به مطالعۀ كتاب مقدس روي آورديد؟
بله. من اين بار به مطلب مهم و جالب ديگري برخوردم. من در كتاب مقدس خواندم سه نفر از مردم بزگان آريايي براي تبريك گفتن ميلاد مسيح آمدند. آن مردم يهودي كه نبودند، پس چه ديني داشتند؟ پرسيدم. گفتند آتش پرست بودهاند. آتش پرستي كه دين نيست. جاهليت است. به خودم گفتم پس چرا اينها حضرت مسيح را كه از طرف خداست قبول ميكنند. من در كتابخانهها گشتم و فهميدم آنها زرتشتي بودهاند. زرتشت را پاكتر و بهتر از يهوديت و مسيحيت ديدم. چون آنها از راهي دور براي عرض تبريك به عيسي مسيح آمدند. اين را هم به عنوان دروغ ديگري از كشيشها كشف كردم. بعد از زرتشتي با هندوئيسم، بودايي و پروتستان آشنا شدم. از همۀ اينها بيشتر به زرتشت علاقه داشتم. احساس ميكردم قلب من از محبت به ديگر اديان خالي است، چون مسيحيها سخنان عيسي مسيح را تحريف كردند و من اين را بياحترامي به مسيح ميدانستم، در حالي كه زرتشتيها به عيسي احترام گذاشتند و آمدند تا به مسيح و مادرش تبريك بگويند. من چند جلسه با اساتيد مسيحيت داشتم. متأسفانه برادران مسيحي دور ازحق هستند. دروغ ميگفتند و يا جواب ناقص و يا يك جواب ديگر ميدانند. متأسفانه من احساس كردم اين دين خيلي از حقيقت اصلي دور است.
ویرایش توسط آساره : ۱۳۸۹/۰۲/۱۹ در ساعت ۲۳:۵۴
-
تشکر
-
۱۳۸۹/۰۲/۱۹, ۲۳:۵۱ #9
- تاریخ عضویت
دي ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,335
- مورد تشکر
- 8,789 پست
- حضور
- 13 روز 21 ساعت 35 دقیقه
- دریافت
- 6
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
بخش دوم
* خوب بعد چه كرديد؟
بعد به مطالعۀ كتب فلسفه رو آوردم. فلسفۀ ماركسيسم را مطالعه كردم. اين فلسفه دربارۀ ماديات و واقعيات همين دنيا صحبت ميكند و از معنويت و ماوراء چيزي نميگويد.
* غير از ماركسيسم، فلسفۀ ديگري را هم مطالعه كرديد؟
بله، نيچه را هم مطالعه كردم، به نظر من نيچه نژاد پرست نبود، چيز مهمي كه من در آثار نيچه پيدا كردم، كتاب "چنين گفت زرتشت" بود، من با اين كليد واژه آشنا بودم، اين بار جديتر به جستجو پرداختم تا اين كليد واژه مرا با ايران آشنا كرد. فهميدم ايرانيها الان شيعه هستند. رهبرشان هم امام خميني هست. من چيزهاي عجيبي راجع به آخرت، توحيد، عدالت، حقيقت و شجاعت در سخنان امام خميني پيدا كردم و پاسخهاي خوبي در سخنان امام خميني براي پرسشهايم پيدا كردم.
يادم آمد كه عكس امام را قبلاً ديدهام، اول نفهميدم كه عكس ايشان را كجا ديدهام، كمي كه فكر كردم يادم آمد عكس امام را تقريباً سال 1979 كه سال پيروزي انقلاب اسلامي بود، وقتي بچه بودم در تلويزيون ديدهام. آن وقت پدر بزرگم هم او را تأييد كرد.
* چطور؟
او وقتي چهرۀ امام را از تلويزيون ديد گفت كاش جهان عرب هم رهبري چون ايشان ميداشت و اين يادم مانده بود. سيماي رهبر ايران، امام خميني براي من خيلي جذاب و كاريزماتيك بود.
* سيماي حضرت امام تداعي كنندۀ مسيح است.
بله، بله دقيقاً مرا هم به ياد حضرت مسيح ميانداخت.
* خيلي مشتاقم بدانم بعد چه كرديد؟
بعد من با يكي از دوستان فلسطينيام راجع به ايران، انقلاب و ... صحبت كردم. چون ميخواستم بفهمم دين يا فلسفۀ امام چيست؟ بعد من فهميدم كه دين او اسلام است.
* چه تصوري از اسلام داشتيد؟
من فكر ميكردم اسلام يك دين جديد و نوساز است نه يك دين الهي و مقدس. من در سن 17 سالگي به برخي مراكز فرهنگي عربي بكمك ميكردم. و جلسههايي هم داشتيم. آن وقت در شهر ما كه در 300 كيلومتري جنوب شيلي قرار دارد، مسجدي نداشتيم. تقريباً شانزده سال پيش خدا را شكر اين فرصت خوبي برايم بود كه در آن مركز با كسي آشنا شوم كه مسلمان بود، من از او قرآنش را كه به زبان خودم بود گرفتم.
* اولين باري كه قرآن خوانديد، چطور بود؟
وقتي من قرآن را باز كردم و خواندم احساس زيبايي در قلبم ايجاد شد. اولين سورهاي كه خواندم يوسف بود. من تعجب كردم كه آيا مسلمانان يوسف را قبول دارند. فهرست قرآن را كه نگاه كردم سورههاي نوح، ابراهيم و مريم را هم ديدم. من خيلي تعجب كردم. و تازه آن وقت بود كه من فهميدم اسلام دين جديد و نوپايي نيست. خدا، يك خداست و اين كتاب و دين مال خداوند متعال است. چون آنها ميگويند مسلمانها خداي ديگري دارند. وقتي به سورۀ مريم رسيدم قلبم شكفته شدم، انگار بهترين خبر زندگيام را ميخواندم. هر روز قرآن ميخواندم. وقتي سورۀ حمد را خواندم دوباره تعجب كردم. همينطور سورۀ اخلاص را. خيلي كوتاه، خيلي مختصر، اما خيلي محكم. محكمترين جمله در ميان تمام كتبي كه خوانده بودم. چون در خود سورۀ اخلاص از اول تا آخر خيلي جوابها به قلب من رسيده بود. قلب من با حق مرتبط شد. خيلي خيلي خوشحال شدم و با آن دوستان عزيز فلسطيني رابطهام را بيشتر كردم. الان هم با هم ارتباط داريم. او خيلي خوشحال است كه من ايرانم. او به من كمك كرد تا به مسجد مسلمانها كه در پايتخت شيلي قرار داشت خودم را برسانم. مسجد اهل سنت بود.
* آيا غير از مسجد، جاي ديگري هم رفتيد؟
بله، با سفارت ايران تماس گرفتم. دوستي كه در سفارت كار ميكرد خيلي مهربان بود. برايم وقت گذاشت. برايم اهميت قائل شد، با انكه نوجواني بيش نبودم. ايشان گفت من كتابهايي راجع به اسلام و ولايت فقيه و جمهوري اسلامي ايران براي شما ميفرستم. او به وعدهاش عمل كرد و جعبهاي به من داد و من توسط ايشان با منابع شناخت اسلام آشنا شدم. معرفي حضرت امام، معرفي آيت الله خامنهاي، معرفي كشور ايران. وقتي يكي از كتابهايي كه در اين جعبه بود و ساختار حكومت ايران را توضيح داده بود، خواندم، خيلي تعجب كردم كه كرسيهايي در مجلس ايران براي اقليتهاي مختلف هم وجود دارد. آن وقت من متوجه شدم دموكراسي در برابر ولايت فقيه ناقص است. هيچ جا چنين چيزي وجود نداشت. فهميدم ولايت فقيه حكومت اهل بيت – عليهمالسلام – و ولايت خداوند است. من از خودم پرسيدم چرا من تا به حال نفهميده بودم كه ولايت فقيه هم وجود دارد. و هر چه شنيده بودم راجع به دموكراسي در تبليغات غرب بود، كه آن هم خيلي دروغ و درو از واقعيت بود.
من با آقاي فلسطيني صحبت كردم. حق مال همه است. مال يك شخص يا گروه نيست. او گفت اين انقلاب امام خميني در تاريخ جهان خيلي مهم است. در آنجا ميگويند انقلاب امام خميني.
* ديگر با چه مطالبي آشنا شديد؟
دربارۀ عاشورا، و امام حسين و پيروانش هم مطالبي پيدا كردم. من در آن زمان خوشحال شدم و از شوق اشك ريختم، نه از غم. از اين جملۀ هر روز عاشوراست، و هر مكاني كربلاست...
* كل يوم عاشورا ، كل ارض كربلا ؟
بله، از اين جمله خيلي خوشم آمد. و من با تفسير مسائل سياسي و اجتماعي جهان فهميدم اين جمله درست است. بخصوص دربارۀ فلسطين. از خودم پرسيدم چرا فلسطين تا حالا راه حل پيدا نكرده؟ و جواب دادم چون آنها از انقلاب عشق يعني قيام امام حسين در كربلا خبري نشنيده بودند. من احساس كردم حل مشكلات همۀ انسانها به دست اهل بيت حل ميشود. با امام جماعت كه راجع به انقلاب صحبت كردم احساس كردم ناراحت شد.
* چرا؟
براي من خيلي عجيب بود. او گفت شيعيان مسلمان نيستند. حضرت علي را ميپرستند، مثل مسيحيت كه مسيح را ميپرستد. آنها در مساجد عكسهاي امامان را ميپرستند. او هم به من مثل كشيشها دروغ گفت. من آن موقع نوجوان بودم ولي احمق نبودم. با يك نومسلمان شيليايي هم در آن مسجد صحبت كردم. او شيعيان را يك گروه از مسلمانان معرفي كرد. ديدگاه وحدتي داشت. من گفتم ميخواهم مسلمان بشوم. بعد آرام آرام اطلاعات بيشتري راجع به ايران پيدا كردم. بعد فهميدم كه يك نوشيعۀ شيليايي، به آراژانتين رفته و يك سال در مسجد درس خوانده من به زحمت او را پيدا كردم و جلسات چند ساعته با او داشتم. يك سال بعد با يك روحاني لبناني آشنا شدم. او به من كتابهايي به زبان اسپانيولي داد. اسلام را براي من تدريس كرد. تا حالا 15 سال گذشته، و من 10 سال فقط با عشق اهل بيت و اميد به خدا منتظر شدم تا اسلام را در ايران بياموزم. الحمدلله
ویرایش توسط آساره : ۱۳۸۹/۰۲/۱۹ در ساعت ۲۳:۵۵
-
تشکر
-
۱۳۸۹/۰۲/۱۹, ۲۳:۵۲ #10
- تاریخ عضویت
دي ۱۳۸۷
- نوشته
- 3,335
- مورد تشکر
- 8,789 پست
- حضور
- 13 روز 21 ساعت 35 دقیقه
- دریافت
- 6
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
بخش سوم
* خانواده با شيعه شدن شما چطور كنار آمدند؟
خانوادهام گفتند خليل ديوانه شده كه از اين حرفها ميگويد. اما من پنهاني وضو ميگرفتم و نماز ميخواندم. قرآن عربي هم ميخواندم و 10 سورۀ آخر قرآن را حفظ ميكردم.
* با مشكلي مواجه نشديد؟
براي خوراك چرا، چون مسيحيها همه چيز ميخورند اما مسلمانان نه. براي روزۀ ماه رمضان هم خيلي اذيت ميشدم. براي خواندن نماز و حتي گفتن اذان و اقامه هم خيلي اذيت ميشدم.
* آيا بعدها نظر خانوادهتان عوض نشد؟
چرا، برادر كوچكترم يك سال بعد از من مسلمان و شيعه شد. چند سال بعد هم مادرم. همچنين برخي از دوستانم هم با تبليغ من مسلمان و شيعه شدند.
* خانوادۀ همسرتان چطور؟
خانوادۀ همسرم هم با كمك خداي متعال و تبليغ من مسلمان شدند.
* آيا خانواده همسرت، فاميلتان هستند؟
نه، من به وسيله يكي از دوستانم با خانوادۀ همسرم آشنا شدم.
* چه پيامي براي مسلمانان جهان داريد؟
همه نوجوانهاي مسلمانان، مخصوصاً شيعيان بايد بيدار شوند از اين خواب. منظورم اين است كه آنها نبايد فرهنگ غرب را بدون تفكر و بررسي بپذيرند. آنان بايد اين سؤال را از فرهنگ غرب و مظاهر آشكار و جزئي آن بپرسند كه اين چيست؟ آيا از شيطان است يا از خدا؟
در غير اين صورت ممكن است قلب آنها به خواب برود. ايرانيها بايد قدر اين حكومت اهل بيت را كه سالهاي سال سپري شده تا برقرار شود را بدانند، شما اينجا براي انجام فرائض دين خيلي راحت و آزاد هستيد و بدون مزاحم و بدون دشمن مراسم مذهبيتان را انجام ميدهيد. صداي اذان را حتي صبحها از منارهها ميشنويد. به خاطر انجام فرائض جانتان و يا مالتان و يا كارتان به خطر نميافتد. اين خيلي نعمت خوبي است. خدا را شكر.
شما براي خواندن نماز جمعه مسيري كوتاه را طي ميكنيد، اما اگر من ميخواستم به نماز جمعه بروم بايد 300 كيلومتر راه ميرفتم، فقط براي احساس كردن وحدت امت اسلام.
من از پانزده هزار كيلومتر دورتر از ايران توانستم، نور اهل بيت را و نور امام خميني را در ايران پيدا كنم.
* من از مصاحبه با شما خيلي لذت بردم. ضمن اينكه مجدداً كمال تشكر را از شما دارم، اگر سخني باقي مانده بفرماييد.
انشاءالله كه خداوند به ما فرصت بدهد براي ديدن امام زمان – عجل الله تعالي فرجه الشريف- و نه فقط ديدن كه كار كردن براي ظهور ايشان. انشاءالله كه خداوند ظهور حضرت را نزديك كند و به ما توفيق بدهد تا قلبمان را پاك و تمييز كنيم كه اين بهترين راه براي تقرب به ايشان است
-
تشکر
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری