-
۱۳۸۷/۰۸/۰۵, ۰۷:۲۶ #1
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 540
- مورد تشکر
- 1,103 پست
- حضور
- 1 ساعت 31 دقیقه
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
خاطراتی از* شهید مهدی خندان *
يكى از روزها، همينطور كه مهدى پشت ميز كارش در سپاه ريجاب نشسته بود، مردى از عشاير منطقه آمد توى اتاق. مهدى مؤدب و گرم به او سلام كرد، در عوض ديديم او پيش آمد، جلوى مهدى زانو زد و ناگهان به صداى بلند شروع كرد به گريه. بدجورى اشك می ريخت و بیتابى می كرد ما متعجب بوديم و مهدى از ما هم شگفت زده تر، كه علت گريه زارى اين بنده خدا چيست. مهدى از او پرسيد: چى شده؟ چرا اين جور گريه می كنى برادر من؟ مرد زور میزد حرف بزند، اما نفسش بالا نمی آمد. مهدى از پارچ روى ميز يك ليوان آب براى او ريخت و به دستش داد. به زحمت يك جرعه خورد و باز زد زير گريه. مهدى اين بار كمى اخم كرد و به او گفت: قباحت دارد آقاجان، بگو ببينم چه شده؟ او جواب داد: اگر من يك حقيقتى را به تو بگويم، من را اعدام نمیكنى؟ مهدى كه يكه خورده بود گفت: معلوم است كه نه، در كجاى عالم آدم را به خاطر گفتن حقيقت اعدام می كنند؟ نترس آقاجان، حرف خودت را بگو. مرد دست برد توى جيب لباسش، چند بسته اسكناس بيرون كشيد و گذاشت جلوى مهدى و گفت: اين پنجاه هزار تومان است اين پول را آدمهاى «سردار جاف» از خدا بی خبر به من دادهاند تا سر تو را براى آنها ببرم. مهدى تا اين حرف را شنيد، به او گفت: همين؟...، خم شد و سرش را گذاشت روى ميز و ادامه داد: خب، بيا و سرم را ببُر و ببَر! من كه توى اين عالم غير از همين سر، چيز ديگرى ندارم، دلم می خواهد آن را بدهم در راه خدا. فقط برادرجان، يك چيز را به تو سفارش می كنم؛ بدان سر چه كسى را براى رضاى خاطر چه كسى می برى.
مرد فقط به مهدى زل زده بود كه همانطور سرش را گذاشته بود روى ميز. شايد يكى دو دقيقه حتى پلك هم نزد. بعد دوباره به گريه افتاد. مهدى خندهاش گرفت. سرش را از روى ميز بلند كرد و به او گفت: حالا ديگر چرا گريه می كنى؟ تو كه پنجاه هزار تومان نقد از آنها گرفتى.
طرف رفت جلو، خودش را روى دست و پاى مهدى انداخت و به او گفت: نه، من تو را خوب می شناسم. تو برادر خوب ما هستى همه عالم را هم اگر به من بدهند، من دستم را به خون مرد خوبى مثل تو آلوده نمیكنم.
واقعاً معلوم بود كه آن بنده خدا، از عمق جانش منقلب شده، چون همانجا نشست و اسم تك به تك عوامل كومله و خانهايى را كه با دشمن همكارى می كردند، به مهدى معرفى كرد. به بركت برخورد انسانى مهدى، سپاه ريجاب توانست عده زيادى از ضدانقلابيون منطقه را شناسايى و دستگير كند»
ویرایش توسط سفیر : ۱۳۸۷/۰۸/۳۰ در ساعت ۱۸:۱۴ دلیل: عنوان
تزول الجبال و لا تزل عض على ناجذك اعرالله جمجمتك تد فى الارض قدمك و اعلم ان النصر من عندالله
اگر كوه ها از جا كنده شوند تو استوار باش دندان ها را بر هم بفشار كاسه سرت را به خدا عاريت ده پاى بر زمين ميخكوب كن و بدان كه پيروزى از سوى خداست.
-
تشکرها 6
-
۱۳۸۷/۰۸/۰۵, ۰۷:۲۹ #2
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 540
- مورد تشکر
- 1,103 پست
- حضور
- 1 ساعت 31 دقیقه
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
داستان شهید خندان و حضرت امام
يكى از شبهاى گرم خردادماه سال 1362 كه مهدى از جماران به خانه بازگشت، براى مادرش ماجراىپدر مهدى مىگويد:شگفتانگيزى را نقل كرد كه اكنون، در گذر بيش از دو دهه از آن ايام، از آن حديثهاى دلنشينى است كه ورد زبان هر رزمنده پاسدار و بسيجى تهرانى است. مادر مهدى مىگويد:
«... يك شب مهدى به خانه آمد و با خوشحالى و شور و شعف عجيبى به من گفت: ننه، ديشب كه بچهها داشتند كشيك مىدادند، حضرت امام وارد حياط منزل شد تا قدم بزند، بعد رفت سر وقت يكى از بچهها و به او گفت: پسرم، مىشود اسلحهات را به من بدهى تا به جاى تو نگهبانى بدهم؟
آن بنده خدا، تفنگ خودش را با احترام به امام داد. امام هم عباى خودش را داد دست آن برادر و بعد، دو ساعت تفنگ به دوش، به جاى او پاسدارى داد. بعد كه نوبت كشيك آن بنده خدا داشت تمام مىشد، امام تفنگ را به او پس داد و عبايش را گرفت.
مهدى اين ماجرا را خيلى قشنگ تعريف كرد. من از او پرسيدم: ننه جان، اون پسر چه عكسالعملى نشان داد؟ او گفت: ننه، او مؤدب ايستاد و از جاى خودش تكان نخورد. امام چند دفعه به او گفت: پسرم، شما خستهاى، برو استراحت كن. ولى آن پسر نرفت و همان جا، كنار امام ماند. بعد از تمام شدن نگهبانى، امام توى حياط ايستاد به نماز شب. آن بنده خدا هم ايستاد به اقامه نماز شب. به مهدى گفتم: مادرجان، خوشا به حال پدر و مادرش، خوشا به حال خودش. حالا مادر، بگو بدانم، اين بچه چند ساله بود؟ گفت: تقريباً هم سن و سال خودم. گفتم: ننه، آن پسر چه شكلى بود؟ از من رو گرداند و مختصر گفت: ننه، عجب چيزها مىپرسيد از آدم، خب يك بنده خدايى بود ديگر.»
از اين ماجراى لطيف و جالب، بسيارى از دوستان مهدى در يگان حراست بيت حضرت امام(ره) مطلع بودند و آن پاسدار جوان را هم مىشناختند، ليكن هيچ يك از اعضاى خانواده خندان، از هويت آن پاسدار سعادتمند آگاه نبود.
«... چند سال بعد از شهادت مهدى، يك روز براى ديدن دوستهاى او به جماران رفتم. پاسدارها دورم حلقه زدند و گفتند: حاج آقا، آيا شما خبر داشتى امام به جاى پسر شما پاسدارى داده بود؟ بنده در اينباره اظهار بىاطلاعى كردم. بعد همان جوانها به من گفتند: بعد از اين كه مدت كشيك دادن امام به جاى مهدى تمام شد، ايشان تفنگ را به پسرتان پس داد، دست به شانه او گذاشت و فرمود: «جوان، انشاءالله خداى تعالى عاقبت شما را ختم به خير بفرمايد و از زندگىات خير ببينى»
ویرایش توسط مرتضی کمیل : ۱۳۸۷/۰۸/۰۵ در ساعت ۰۷:۳۱
تزول الجبال و لا تزل عض على ناجذك اعرالله جمجمتك تد فى الارض قدمك و اعلم ان النصر من عندالله
اگر كوه ها از جا كنده شوند تو استوار باش دندان ها را بر هم بفشار كاسه سرت را به خدا عاريت ده پاى بر زمين ميخكوب كن و بدان كه پيروزى از سوى خداست.
-
تشکرها 7
-
۱۳۸۷/۰۸/۰۵, ۰۷:۳۴ #3
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 540
- مورد تشکر
- 1,103 پست
- حضور
- 1 ساعت 31 دقیقه
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
خاطره ای از شهید همت و شهید خندان
سعيد قاسمى؛ مسؤول وقت واحد اطلاعات لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم مىگويد:«... گرماگرم عمليات والفجر يك، به گمانم روز دوم يا سوم بود و داشتيم توى خط، به اوضاع رسيدگى مىكرديم. توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ريگ، روى سر بچهها آتش مىريخت. رفته بوديم سمت بچههاى گردان مقداد. آنجا، من بودم، «مهدى خندان»، «مجيد زادبود»»با يكى دوتاى ديگر از دوستان زير آن آتش سنگين، ناگهان ديديم يكى از اين وانت تويوتاهاى قديمى معروف به «لگنى»، دارد گرد و خاك كنان و بكوب، مىآيد جلو. همچين كه رانندهاش زد روى ترمز، در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد و خاك، ديديم حاج همت است كه آمده پيش ما. يك دم توى دلم گفتم: يا امام زمان! همين يكى را كم داشتيم، حالا بيا و درستش كن.
حاجى تا از ماشين پياده شد، بناى شلوغ بازار رايجاش را گذاشت و رو به ما گفت: آهاى! ببينم، اين جا چه خبره؟ من پشت بىسيم قبض روح شدم، چرا كسى جواب درست و حسابى به من نمىده؟
خلاصه، او داشت هيمنطور شلوغ مىكرد و ما داشتيم از ترس پس مىافتاديم كه خدايا؛ نكند اين وسط يك تير يا تركش سرگردان، بلايى سرش بياورد. مهدى خندان كه از حال و روز ما با خبر بود، يواشكى چشمكى به ما زد و گفت: شماها فقط سرشرو گرم كنيد، خودم مىدونم چه نسخهاى براش بپيچم. ما هم رفتيم جلو و شروع كرديم به پرسيدن سؤالهاى سر كارى از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر؟... اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله؟ و... اين جور اباطيل. در همين گير و دار، يك وانت تويوتاى عبورى، داشت از آنجا مىرفت سمت عقب. كمى كه مانده بود اين وانت به ما برسد، مهدى خندان كه يواشكى پشت سر حاجى رفته بود، دو دستى او را بغل زد و بعد، به دو رفت طرف وانت عبورى. همت كه توى گيره بازوهاى خندان قفل شده بود، وسط زمين و آسمان داد و هوار مىزد: ولم كن! بذارم زمين مهدى، دارم به تو تكليف شرعى مىكنم.
ولى خندان گوشش به اين حرفها بدهكار نبود. سريع حاجى را انداخت پشت همان وانت در حال حركت و بعد، در حالى كه به نشانه خداحافظى برايش دست تكان مىداد، با لبخند گفت:«حاجى جون، چرا تو بايست به ما تكليف كنى؟ تكليف ما رو سيدالشهداءعليه السلام خيلى وقته كه معلوم كرده
تزول الجبال و لا تزل عض على ناجذك اعرالله جمجمتك تد فى الارض قدمك و اعلم ان النصر من عندالله
اگر كوه ها از جا كنده شوند تو استوار باش دندان ها را بر هم بفشار كاسه سرت را به خدا عاريت ده پاى بر زمين ميخكوب كن و بدان كه پيروزى از سوى خداست.
-
تشکرها 8
-
۱۳۸۷/۰۸/۰۵, ۰۹:۴۸ #4
چند تا عکس از سردار رشید مهدی خندان
چند تا عکس از سردار رشید اسلام مهدی خندان
اللهم عجل لولیک الفرجدرود خداوند بر رهبر فرزانه انقلابدرود خداوند بر فرمانده شجاع حزب الله
لعنت خداوند بر حکام جنایتکار عربلعنت خداوند بر اسرائیل و حامیانش
-
تشکرها 8
-
۱۳۸۷/۱۰/۱۵, ۱۲:۲۰ #5
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۷
- نوشته
- 303
- مورد تشکر
- 665 پست
- حضور
- 4 ساعت 41 دقیقه
- دریافت
- 25
- آپلود
- 45
- گالری
- 0
بسم رب الشهداء و الصدیقین
السلام علیک یا سید الشهداء
خواهر آقا مهدى، از نخستين بارى كه سرو قامت برادرش به لباس سپاه سبز شد، روايت دلنشينى دارد: «... دوره آموزشىاش كه تمام شد، لباس فرم سپاه را تحويل گرفت و به خانه آمد. حال و هواى عجيبى داشت. اصرار داشتيم آنها را بپوشد تا ببينيم در لباس سبز سپاه چه جلوهاى پيدا مىكند. اول قبول نكرد. خيلى كه به او اصرار كرديم، كوتاه آمد، ولى قبل از به تن كردن آن، ناگهان حالش منقلب شد و به شدت زد زير گريه. از مادرمان با التماس مىخواست كه قبل از پوشيدن لباس، براى او دعا كند. مىگفت: ننه، تا تو برايم دعا نكنى، من لياقت پوشيدن اين لباس را نخواهم داشت. مادر كه تاب ديدن گريه و بىتابى مهدى را نداشت، بلافاصله دعا كرد. مهدى رفت توى اتاق ديگر، لباسش را تعويض كرد و برگشت. خدايا! چه مىديديم؟ لباس سبز سپاه چقدر به قد رشيد و چهره سبزهاش مىآمد! شده بود عين ماه شب چهارده. از اين كه چشمهاى ما آنطور به او خيره شده بود، خيلى خجالت مىكشيد، چند دقيقه بعد رفت و لباس فرم را درآورد و آن را با نهايت احترام تا كرد و گذاشت داخل گنجه.
بعد از آن روز، هر چه به او اصرار كردم يك بار ديگر، محض خوشى دل من، چند دقيقه آن لباس را توى خانه بپوشد، قبول نكرد. بار آخر گفت: آبجى، پشت اين لباس فرم، كلى حكمت خوابيده، در زمان جنگ، يك نفر سپاهى موقعى حق دارد اين لباس سبز و آن آيه مقدس دوخته شده بر روى سينهاش را بپوشد كه توى ميدان جنگ حضور داشته باشد.
به همين خاطر، نه ما اعضاى خانواده و نه هيچ كدام از دوستهاى سپاهى و بسيجىاش، هيچ وقت نديديم او در شهر يا اصلاً مناطق پشت جبهه، لباس فرم سبز سپاه را بپوشد. مهدى مىگفت: لباس سبز سپاه، لباس رزم حضرت علىاكبرعليه السلام است، اين لباس را فقط بايد در ميدان رزم پوشيد.»
به نقل از کتاب " آن سه مرد "
ویرایش توسط .:صافات:. : ۱۳۸۷/۱۰/۱۵ در ساعت ۱۲:۲۲
.
"بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه ی عشق تر است."
.
اولین انجمن تخصصی ضد صهیونیسمی {کلیک کنید}
-
تشکرها 3
-
۱۳۸۷/۱۰/۱۵, ۱۵:۰۸ #6
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 2,087
- مورد تشکر
- 2,686 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 1
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
منم مهدي خندان
منم مهدي خندان !
آبانماه سال 62 بود و ما در محل قرارگاه تاکتيکي لشکر ؛ در مريوان مستقر بوديم . نيمه هاي شب بود که مهدي آمد
سراغم و به من گفت : شنيده ام شما حديثي را براي بچه ها نقل کرده ايد . دوست دارم آن حديث را براي من هم
بگوئيد . گفتم :باشد و حديث را خواندم . ديدم ايشان گريه اش گرفت . گفتم :چرا ناراخت شدي؟ مگر از عمليات
مي ترسي ؟ گفت :حاجي تو خودت مي داني که من مرد ترس نيستم ولي نمي دانم چرا آسمان اينجا بوي خون
مي دهد . حرفش را جدّي نگرفتم و گفتم: باز که شروع کردي ... گفت : نه حاج آقا اين آسمان بوي خون مي دهد ،
گفتم : ما که نفهميديم يعني چه ؟ يعني مي خواهد عمليات بشود . گفتم: اينقدر را که من هم مي فهمم که مي
خواهد عمليات بشود . گفت : نه بگذار خبري به تو بدهم . تا سه روز ديگر لشکر واقعاً وارد عمليات مي شود .
با شوخي و مزاح به او گفتم : بارک الله ، مطمئنّي ؟! خيلي جدّي گفت : بله . با تعجب گفتم : بابا تو علم غيب داري!
خنديد و گفت: نه حاج آقا ، علم غيب من کجا بود ؟ ولي به شما مي گويم تا سه روز ديگر عمليات مي شود. بالاتر از
اين را هم دوست داري به تو بگويم ؟! گفتم : بالاتر چيست ؟! گفت : حاجي جون ! من توي همين عمليات هم شهيد
مي شوم . گفتم : مهدي جان ! برادر من ، آخر اين چه حرف هايي است که ميزني ، از کجا مي داني به اين زودي
عمليات مي شود ؟ اصلاً از کجا مي داني شهيد مي شوي ؟ گفت : حاج آقا ! بالاتر از اينها را به تو بگويم ؟! من
هفتاد و دو ساعت بعد از اين ساعتي که دارم با شما حرف مي زنم گلوله اي به قلبم مي خورد و شهيد مي شوم .
او اين حرف ها را به من زد و رفت و من همه اش به اين فکر مي کردم که آخر اين حرف ها به مهدي نمي خورد ،
ولي از روي کنجکاوي از يکي از رفقا پرسيدم ساعت چنده ؟ گفت : ساعت يازده و ربع شب است . سه روز بعد
عمليات شد، همانطور که مهدي گفته بود .
نشسته بوديم و صحبت مي کرديم . قرار بود قبل از غروب آفتاب نيروهاي باقيمانده را از بُنه تدارکاتي به طرف خط حرکت
دهيم . مهدي گفت : « علي جان! من ديشب خواب ديدم که شب تاسوعاست . مجلس باشکوهي داشتيم و سينه
زني مي کرديم . همه داشتند گريه مي کردند . من هم آنجا چند بيتي خواندم ، حال و هواي عجيبي بود . »
بعد گفت : « علي ! اين شب تاسوعايي که من ديدم ، حتماً عاشورايي بدنبال دارد .» تا آخرين لحظه که بُنه را ترک
کرديم، از شهادت و شهيد شدن حرف مي زد ، قرآني همراه داشت که امضاء و تبرّک شده ي امام بود . دو سه سال
قبل آن را مدتي به من داده بود و من دوباره به او برگردانده بودم . دم غروب باز گفت : بيا اين قرآن مال تو باشد ! ولي
من قبول نکردم، نگاهي کرد و گفت : يکبار ديگر هم اين را به من پس دادي . حالا هم اگر نمي گيري مهم نيست ، اما
يادت باشد وقتي شهيد شدم ، از روي جنازه ام برش دار !
عراقي ها تا فهميدند عمليات شده ، شروع کردند به ريختن آتش تهيه بسيار سنگين ، به حدّي که اين مدل آتش تا آن
موقع هيچ جاي کاني مانگا ريخته نشده بود . از آن نقطه کسي نتوانست جلوتر برود . اما از کلّ بچه ها ، هفت نفري
شروع کردند به جلو رفتن و اين فاصله 400-500 متري را طي کردند تا رسيدند زير پاي عراقي ها . البته اين را هم
بگويم؛ موقعي که بچه ها سينه کش خوابيده بودند ، مهدي بلند شد و شروع کرد به رجز خواندن . بلند مي گفت :
« منم مهدي خندان ، پسر امامقلي خان ، معاون تيپ عمار ، آنها که مي خواهند با مهدي خندان بيايند ، به پيش !» ...
رفتم نزديک مهدي ، ديدم همه بچه ها زير آتش بي امان دشمن ، به رو دراز کشيده اند ؛ اما مهدي از شدت خستگي
نشسته روي زمين و دراز نکشيده . تا مرا ديد گفت: حاجي تو هم اينجايي ؟ گفتم: بله ، چرا تو باشي و ما نباشيم .
يک مقداري که نشست و نفسش تازه شد، درجا بلند شد و با تمام قامت ايستاد ، آتش هم خيلي سنگين بود ، من
نيم خيز شدم ، دستش راگرفتم و فرياد زدم : مرد! به تو مي گويم دراز بکش تا آتش سبک بشود . مهدي ابتدا دراز
کشيد ولي لحظه اي بعد به سرعت بلند شد و ايستاد . گفتم : چرا دوباره بلند شدي؟ گفت : حاجي ، من تا به امروز
در مقابل تير و تانک و توپ دشمن سر خم نکرده بودم ، اين يک دقيقه اي هم که اينجا دراز کشيدم براي اين بود که
شما گفتيد دراز بکش ، والا من آدمي نبودم که زير آتش اين نامردها دراز بکشم ! مهدي بلافاصله بلند شد و رفت جلو .
5 - 6 دقيقه اي گذشت . من يک لحظه او را نديدم تا اينکه خودم را کشيدم توي خطّ الراس جغرافيايي ، نگاه کردم به
مهدي که حالا رسيده بود کنار سيم خاردار عراقي ها ، رفته بود وسط سيم خاردار حلقوي که پُر از مين بود . بدون
هيچ سيم چين يا وسيله اي و بدون همراه داشتن تخريب چي ، بالاخره مهدي مي خواست از توي سيم خاردار راهي
پيدا کند و معبري براي بچه ها باز کند . برانکارد هم نبود که بچه ها آن را روي سيم خاردار بگذارند و رد شوند ، ديدم
مهدي دست هايش را انداخت توي کلاف سيم خاردار و فشار داد سيم خاردار را باز کرد . اما سيم خاردارها از يک طرف
دستش رفته بودند و از آن طرف ديگر دست او بيرون زده بودند . از دستهايش شُرشُر خون مي ريخت توي همين
وضعيت سرش را کرد توي حلقه هاي سيم خاردار و رفت نشست وسط سيم ها ، با چه مشقتي دست هايش را
از توي سيم خاردار درآورد و يکي يکي مين ها را برداشت و چيد کنار . سريع معبر را باز کرد و بعد دست هاي خون
آلودش را دوباره انداخت آن طرف سيم خاردار ، دوباره شانه هايش گير کرد به سيم و تيغه هاي تيز سيم خاردار پيراهن
و زيرپوش و پوست تنش را پاره کرد و خون زد بيرون . بالاخره خودش را از دست آن تيغ ها هم نجات داد و از سيم
خاردارها گذشت . نارنجکي را درآورده و مي خواست ضامن آن را بکشد که در يک لحظه تيربارچي دشمن از بالاي
سرش او را ديد و لوله ي کاليبر 5/14 ضدّهوايي را گرفت روي سينه ي مهدي و او را به رگبار بست . يک لحظه گفت:
آخ . بعد دستهايش را به شکل صليب باز کرد و به پشت روي سيم خاردار عراقي ها افتاد . من از برادري که امروز
هم زنده است و جزو همان هفت نفر بود ، همان موقع پرسيدم : قلاني ساعت چند است ؟ گفت : 15/11 است ،
يعني از همان وقتي که مهدي گفته بود شهيد مي شوم تا لحظه اي که شهيد شد دقيقاً 72 ساعت طول کشيد .
بهترين كارها سه كار است:
تواضع به هنگام دولت ، عفو هنگام قدرت و بخشش بدون منت
پيامبر اكرم (ص)
http://www.hamdardi.com/my_documents....com_8.com.jpg
-
تشکرها 2
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری