جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید   

موضوع: الميزان را دو نفر نوشته‏اند!

  1. #1
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت مهر ۱۳۸۷
    نوشته
    87
    مورد تشکر
    323 پست
    حضور
    4 ساعت 2 دقیقه
    دریافت
    1
    آپلود
    0
    گالری
    1

    الميزان را دو نفر نوشته‏اند!




    كتاب جلوش باز است و او سرش را فرو كرده توى آن و ابروهايش را در هم كشيده. مطلب باريك و حساس است، اما نمى‏داند چرا حواسش يك دفعه مى‏رود پى جعبه‏اى كه پس‏اندازشان را آن جا مى‏گذارند. چند روز قبل، آن هم تمام شد: چون الان دو سه ماه است كه از تبريز پولى برايش نرسيده. مى‏گويند رضاخان هر جور سفر به عتبات يا تماس با آن جا را غدقن كرده. قلمش را مى‏گذارد و كتاب را مى‏بندد....
    همسرش تودار است. چيزى نمى‏گويد، چون نمى‏خواهد او شرمنده شود. اما تا كى؟ او تا كى مى‏تواند اين طور سر كند؟ بدون پول، بدون اتاق گرم. زن و بچه چه گناهى دارند؟
    در مى‏زدند. محكم مى‏زدند. از جايش بلند شد و رفت در را باز كرد. مرد قد بلندى پشت در بود كه موها و ريش حنايى رنگ داشت. گفت «سلام عليكم.» جواب داد «عليكم السلام.» او را نمى‏شناخت. مرد گفت «من شاه حسين ولى هستم. خداى تبارك و تعالى مى‏فرمايد در اين هجده سال، كى تو را گرسنه گذاشتم كه درس و مطالعه را رها كردى و به فكر روزى افتادى؟ خدا حافظ شما.» او ماتش برده بود. گفت «خدا حافظ شما.» و برگشت نشست سر كتابش.
    همين كه نشست، احساس كرد سرش را همين الان از روى دستش برداشته. يعنى خواب ديده بود؟ اما خواب نبود. مرد به او چه گفت؟ گفت «شيخ حسين ولى» يا «شاه حسين ولى؟» دور سرش چيزى پيچيده بود، اما شبيه عمامه نبود. شاه هم نبود. به ظاهرش نمى‏خورد. پس كى بود؟ و چرا گفت در اين هجده سال؟ از كى و چى را حساب مى‏كرد؟ سن او كه الان بالاى سى سال است. از طلبه بودنش هم كه بيست و پنج سالى مى‏گذرد. نجف هم كه ده سال پيش آمده... عقلش به جايى قد نداد. چند روز بعد، نامه‏اى از تبريز آمد. نوشته بودند اوضاع طورى است كه نمى‏شود پول فرستاد. نوشته بودند زمين‏ها كسى را مى‏خواهد كه بالاسرشان باشد و اين كه بهتر است برگردند و... چند اسكناس كه از لابلاى نامه افتاد جلو پايش آن قدر بود كه بتوانند قرضى را كه داشتند بدهند و تهش خرج برگشتنشان به تبريز هم بماند.
    الان ده سال است كه به تبريز برگشته‏اند و او تمام اين ده سال را با خودش دست به يقه بوده. يك شكنجه درونى كه هميشه هست. وقتى دو تايى ـ او و همسرش ـ سوار اسب مى‏شوند و به دهات اطراف مى‏روند، هست. وقتى عبدالباقى ـ پسر بزرگش ـ را شكار مى‏برد و تيراندازى يادش مى‏دهد، هست. وقتى توى اتاق پنج درى كه آفتاب كفش پهن شده، مى‏نشيند و رساله‏هايش را مى‏نويسد، هم هست. امروز صبح چيزى ديد كه دلش بيشتر گرفت.
    او وقتى نجف بود، عادت داشت بعد از نماز صبح برود بيرون شهر قدم بزند. بيشتر مى‏رفت قبرستان شهر. در تبريز همين كار را مى‏كرد. امروز وقتى داشت بين قبرها راه مى‏رفت، يكى از آنها توجهش را جلب كرد. از ظاهر قبر معلوم بود كه مال يك آدم حسابى است و وقتى سنگش را خواند، ديد بعد از كلى القاب و احترامات، نوشته «شاه حسين ولى». همان بود كه در نجف آمده بود دم در خانه. اما تاريخ فوتش سيصد سال پيش بود. نشست و نوك انگشت‏هايش را كشيد روى سنگ قبرش. گفت: «خيلى وقت است فهميده‏ام چرا گفته بودى در اين هجده سال... الان بيست و هشت سال شده كه اين لباس‏ها، اين عبا و عمامه تن من است. اما چه فايده؟ در اين ده سال همه چيز از دست رفت. اين سال‏ها باعث خسارت روحى من بوده‏اند.»
    هر شب فكرش را جمع مى‏كند، حرف‏هايش را مرتب مى‏كند و منتظر مى‏ماند تا وقتى كه او آمد و آن چاى كم رنگ هميشگى را در سكوت برايش آورد، دستش را بگيرد، بنشاندش كنار اين كاغذها و رساله‏ها و بگويد من ديگر بى‏طاقت شده‏ام. جمع كنيم برويم. برويم قم يا هر جاى ديگر كه بشود بيشتر از اين‏ها درس خواند، درس داد، بحث كرد و نوشت. اما هر بار كه او را مى‏ديد ديگر دلش نمى‏آمد چيزى بگويد. خانه‏شان بزرگ بود. اندرونى و بيرونى داشت. اسب و مهتر و نوكر و دده و لله و باغ‏چه....به نظر مى‏آمد همه چيز خوب و خوش است، همه راضى‏اند. اما او راضى نيست و همسرش اين را مى‏ديد. توى راه‏رفتنش مى‏ديد، توى غذا خوردنش و نوشتنش و همه‏كارهايش.
    دلش مى‏لرزيد. ديشب ديگر طاقت نياورد. بالاخره همه آنچه را كه بر دلش سنگينى مى‏كرد گفت و او نمى‏دانست كه چه بگويد. مى‏دانست، اما برايش سخت بود كه آن را به زبان بياورد اما بالاخره به حرف آمد. گفت «هر جا شما برويد ما هم مى‏آييم.»
    براى اين كه آدم زنش و چهار تا بچه‏اش را كه آخريشان دو ساله بود، بردارد و برود قم، بدترين وقت بود. سر سال نو، آخرهاى اسفند بيست و چهار، و از يك سال قبل ته مانده‏ى روس‏ها فرقه‏اى درست كرده بودند به اسم دموكرات كه نفس مردم را گرفته بودند. وقتى از تبريز بيرون مى‏آمدند، يك گليم، يك قابلمه غذا، چند تا قاشق و بشقاب، و لباس‏هاى تنشان را داشتند. هيچ‏كس حق نداشت جز همين خرت و پرت‏ها، چيزى با خودش ببرد. بدترين وقت بود براى اين كه آدم...
    سال تحويل شده بود كه رسيدند قم. چند روز اول را خانه‏ى يكى از اقوام گذراندند و بعد اتاقى اجاره كردند در كوچه‏ى يخچال. يك اتاق بيست مترى كه وسطش را پرده زده بودند كه بشود يك طرفش آشپزى كرد. صاحب خانه هم همان جا زندگى مى‏كرد؛ ساختمان آن طرف حياط. يكى دو ماه اول خيلى سخت گذشت. آب قم شور بود، ميوه كم و گران و درخت‏ها از آن هم كمتر و همه مفلوك و خاك گرفته. براى آن‏ها كه از باغ و خرمى تبريز و بريز و بپاش آن خانه‏ى درندشت آمده بودند، كمى طول مى‏كشيد به اين چيزها عادت كنند.
    الان هفت ـ هشت سال است كه به قم آمده‏اند. امروز وقتى آمد خانه، يك گنجشك توى جيب قبايش بود و يك كتاب هم زير بغلش. او مى‏دانست بچه گنجشك را از پسر بچه‏هاى توى كوچه خريده كه براى اينها تله مى‏گذارند و بعد نخ مى‏بندند به پايشان كه دنبال خودشان بكشند اين طرف و آن طرف. وقتى رفتند بالا توى اتاق تا خواست بساط ناهار را آماده كند، او صدايش كرد. كتاب سبزرنگ را گذاشت زمين و گفت «جلد اول تفسير است.»
    زن همان طور كه دوزانو نشسته بود، كمى آمد جلو و دست كشيد به كتاب. بعد به شوهرش نگاه كرد و گفت «آن همه زحمات شما بالاخره نتيجه داد.» صدايش مى‏لرزيد. گونه‏هايش گل انداخته بود. انگار كتاب خود او بود. و او سرش را بالا آورد، مكثى كرد و گفت «و آن همه زحمات شما».(1)


    1. برداشت آزاد از كتاب «زندگى؛ سيدمحمدحسين طباطبايى»، نوشته حبيبه جعفريان، تهران: روايت فتح، 1382.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
^

ورود

ورود