-
۱۳۸۷/۰۸/۲۰, ۱۵:۵۵ #1
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۷
- نوشته
- 17,586
- مورد تشکر
- 14,342 پست
- حضور
- 4 ساعت 10 دقیقه
- دریافت
- 662
- آپلود
- 397
- گالری
-
32
! غزلیات صائب تبریزی !
غزلیات صائب تبریزی
ویرایش توسط سوگند : ۱۳۸۷/۰۸/۲۰ در ساعت ۱۵:۵۶
-
-
۱۳۸۷/۰۸/۲۰, ۱۶:۰۰ #2
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۷
- نوشته
- 17,586
- مورد تشکر
- 14,342 پست
- حضور
- 4 ساعت 10 دقیقه
- دریافت
- 662
- آپلود
- 397
- گالری
-
32
1
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانهآرایی نمیآید ز من همچون حباب
موج بیپروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشهی چشم قناعت کن مرا
چند باشد شمع من بازیچهی دست فنا؟
زندهی جاوید از دست حمایت کن مرا
خشک بر جا ماندهام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گرچه در صحبت همان در گوشهی تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا
از فضولیهای خود صائب خجالت میکشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
2
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبکرفتار میماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار میماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبکرفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار میماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار میماند به جا
نیست از کردار ما بیحاصلان را بهرهای
چون قلم از ما همین گفتار میماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار میماند به جا
3
بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را
چون موجهی سرابیم، در شورهزار عالم
کز بود بهرهای نیست، غیر از نمود ما را
آیینههای روشن، گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را
خواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا
زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما را
چون خامهی سبک مغز، از بی حضوری دل
شد بیش روسیاهی، در هر سجود ما را
گر صبح از دل شب، زنگار میزداید
چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟
تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را
از بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را
4
نداد عشق گریبان به دست کس ما را
گرفت این می پرزور، چون عسس ما را
به گرد خاطر ما آرزو نمیگردید
لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را
خراب حالی ما لشکری نمیخواهد
بس است آمدن و رفتن نفس ما را
تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه سحر میشود نفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
5
اگر به بندگی ارشاد میکنیم ترا
اشارهای است که آزاد میکنیم ترا
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد میکنیم ترا
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب میشوی، آباد میکنیم ترا
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد میکنیم ترا
فرامشی ز فراموشی تو میخیزد
اگر تو یاد کنی، یاد میکنیم ترا
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد میکنیم ترا
مساز رو ترش از گوشمال ما صائب
که ما به تربیت استاد میکنیم ترا
6
یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفتهایم
از در گشادهروی چو صبح وطن درآ
مانند شمع، جامهی فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرینسخن درآ
7
دانستهام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف میشکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بیقیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمیرویم
دانستهایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیدهی بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمیشویم
چو سرو بستهایم به دل بار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهاندهایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
8
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
سرمهی خاموشی من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار
دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا
در محیط رحمت حق، چون حباب شوخچشم
بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا
منزل آسایش من محو در خود گشتن است
گردبادی میتواند راهبر باشد مرا
از گرانسنگی نمیجنبم ز جای خویشتن
تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا
میگذارم دست خود را چون صدف بر روی هم
قطرهی آبی اگر همچون گهر باشد مرا
9
سودا به کوه و دشت صلا میدهد مرا
هر لالهای پیاله جدا میدهد مرا
باغ و بهار من نفس آرمیده است
بیماری نسیم، شفا میدهد مرا
سیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل
آغوش باز کرده صلا میدهد مرا
آن سبزهام که سنگدلیهای روزگار
در زیر سنگ نشو و نما میدهد مرا
در گوش قدردانی من حلقهی زرست
هر کس که گوشمال بجا میدهد مرا
استادگی است قبله نما را دلیل راه
حیرت نشان به راه خدا میدهد مرا
این گردنی که من چو هدف برکشیدهام
صائب نشان به تیر قضا میدهد مرا
-
تشکر
-
۱۳۸۷/۰۹/۲۸, ۱۱:۱۸ #3
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۷
- نوشته
- 17,586
- مورد تشکر
- 14,342 پست
- حضور
- 4 ساعت 10 دقیقه
- دریافت
- 662
- آپلود
- 397
- گالری
-
32
10
گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا
ویران اگر نمیکنی آباد کن مرا
حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو
از وعدهی دروغ، دلی شاد کن مرا
پیوسته است سلسلهی خاکیان به هم
بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا
شاید به گرد قافلهی بیخودان رسم
ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا
گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی
دیوانهی قلمرو ایجاد کن مرا
بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار
چون سرو و بید ازثمر آزاد کن مرا
دارد به فکر صائب من گوش عالمی
یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا
-
-
۱۳۸۷/۱۰/۰۳, ۰۹:۰۹ #4
- تاریخ عضویت
فروردين ۱۳۸۷
- نوشته
- 17,586
- مورد تشکر
- 14,342 پست
- حضور
- 4 ساعت 10 دقیقه
- دریافت
- 662
- آپلود
- 397
- گالری
-
32
11
ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا
حلقهی بیرون این دنیای باطل کن مرا
وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است
پای خواب آلودهی دامان منزل کن مرا
رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست
گه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرا
از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن
گر به از مجنون نباشم، باز عاقل کن مرا
جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل
بعد ازین صائب سراغ از گوشهی دل کن مرا
-
تشکر
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری