-
۱۳۸۷/۰۹/۱۱, ۱۵:۱۸ #1
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۶
- نوشته
- 256
- مورد تشکر
- 563 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
وای اگر فصل پروانه شدن نرسد !!!
فصل اول:خداحافظی
می گویم:خدا بخواهد دارم می روم حج.
می گوید:پای ناودان طلا مرا یاد کن.حتما ها!یادت نرود.
گوشی را که می گذارم به همه ی تلفن هایی که از صبح تا به حال کرده ام فکر می کنم.هر کسی،یک جایی را گفته که آنجا یادش بیفتم.پای کوه صفا؛منی،مروه،عرفات...
نصف این آدرس ها را احتمالا فراموش می کنم.ولی این برایم جالب است که هرکدام این آدم ها،احتمالا همین جایی که سفارشش را به من کرده اند،سیم شان وصل شده و خدا در آن نقطه عنایتش را بر سرشان باریده و از کل حج،این نقطه پر رنگ برایشان به جای مانده است.
ناگهان همانجا پای تلفن به لرزه می افتم:من اسم کجا را با گریه خواهم برد؟سال آینده وقتی دوستی زنگ می زند تا بگوید خداحافظ؟آیا لحظه ای،جایی خواهد بود؟آیا نقطه ی بارشی برای من هم هست؟
ادامه دارد....
هر که دلارام دید ازدلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هرکه دراین دام رفت
-
تشکر
-
۱۳۸۷/۰۹/۱۱, ۱۶:۰۱ #2
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۶
- نوشته
- 256
- مورد تشکر
- 563 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
فصل دوم:میقاتاینجا میقات است.منزل بال بال زدن کبوتر پیش از پرواز.نغمه ای همه ی ما را برانگیخته است.در صوری دمیده اند و از خاک، ناگهان رها شده ایم:«های!بیایید،بچشید،طعمی غیر از طعم خاک،هم برای چشیدن هست:ما ناشیانه دهانهایمان را گشوده ایم ونمی دانیم با این طعم غریب که روی زبان روحمان می نشیند چه کنیم؟بخندیم یا بگرییم؟ناشیانه وغریب...،مفاتیح را،همه ی آداب را ورق می زنیم.آی کتابها!آی اوراد مقدس!کمک!ما نمی دانیم این جور وقتها چه باید گفت؟چه باید کرد؟ما از آن دورها آمده ایم.ما به دنیای رنگ ها عادت داریم،از این بی رنگی،از این همرنگی،گیج شده ایم.این بعثه از خاک ما را غریب کرده است.هراسان وترد ولرزان شده ایم.اینجا نقطه ی صفر پروانه شدن است.برگ های توت،ما را فریب دادند وما همه ی این سالها پیله تنیدیم.پیله،پیله.جوری شد که از لا به لای لایه ها نمیشد مارا شناخت وحالا این جاییم،ما شفیره های فربه.وای اگر فصل پروانه شدن نرسد.وای اگر پیله ها مارا خفه کنند.وای اگر تا ابد کرم بمانیم.اینجا نقطه ی صفر پروانه شدن است.کسی از بیرون کمک می کند تا تو رها شوی.نه فقط از لباسهایت.از اسارت هایت.از بندها و زنجیرهایت.شادی پوست انداختن در این بهار،تو را مست می کند.پروانه کجا بودی؟چه دیر آمدی.تو از اول قرار بود فقط دور این بام ودر بگردی.
هر که دلارام دید ازدلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هرکه دراین دام رفت
-
تشکر
-
۱۳۸۷/۰۹/۱۱, ۱۶:۰۷ #3
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۶
- نوشته
- 256
- مورد تشکر
- 563 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
فصل سوم:لبیک
چطور قرار است بگویم«بله»وقتی در تمام عمرم برهیچ تصمیمی استوار نمانده ام؟مرا می گذارد روبروی همه ی ذراتی که نمی دانند چرا من از آنها برترم ونمی دانند چرا برای من آفریده شده اند،بعد از من می خواهد که روبروی همه شان-کوه ودریا وبیابان- فریاد بزنم«بله»،آن هم وقتی که خودش میداند من زیر این بار می شکنم و تاب نمی آورم«لم نَجِد له عَزماً»
شاید کل ماجرا همین است.همین گفتن وبار بر دوش گرفتن.تاب آوردن،شکستن وبعد دوباره برخاستن.دوباره «امانت»!اگر همه ی ماجرا این است،،پس تسلیم!
لبیک می گویم.همانطور که همه ی پدرانم گفتند.من فرزند همانهایم.فرزند شانه هایی که تاب آوردند یا تاب نیاوردند.
هر که دلارام دید ازدلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هرکه دراین دام رفت
-
تشکر
-
۱۳۸۷/۰۹/۱۱, ۱۶:۴۰ #4
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۶
- نوشته
- 256
- مورد تشکر
- 563 پست
- حضور
- نامشخص
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
فصل چهارم:پیش از طواف
من با چرخیدن خیلی آشنایم.همه ی عمر را چرخیده ام.دور آدمها!اشیا!دور هر کس وناکسی!دور خودم!ولی با این یکی اصلا آشنا نیستم.دور تو هیچ وقت نگشته ام.این طور ناگهانی وبی مقدمه:چطور همقدم فرشتگان عرشت،دورت بگردم؟چطور در همین چند لحظه مهلت،این روح دور دور را بیاورم نزدیک و بگذارمش در مدار؟
حالا گیرم که نزدیک شدم،نزدیک دست های مهربان تو،با این قابلیت لعنتی چکار کنم؟
این کاسه ی کوچک وحقیر قابلیت من،اندازه ی چند قطره ی باران بیشتر جا ندارد.چه فرقی می کند زیر آبشار ایستاده باشم یا در مسیر جویباری باریک؟با این ظرف تنگ وحقیر،هرجا بروم آسمانم همین رنگ است.سهم من از بارش های عظیم،از آبشارهای بزرگ ،فقط حسرت خواهد بود.این چه توقعی است که از من داری؟
توقع داری با چند مسئله ی رساله ای،با دوتا سخنرانی روحانی کاروان،بیایم حج ابراهیمی به جای آورم؟با چشم بسته!با این کوری چندین ساله!چطور قرار است نه پا یش بگذارم و نه پس؟چطور در مداری منظم دور تو بچرخم؟
کجایند دستهای تو؟این قابلیت،این ظرفیت حقیر انگشتانه ای را از من بگیر.مرا به وسعت میهمان کن.
کجاست کسی که کوری را در این مدار بچرخاند؟
کجاست پسر رکن ومقام؟
کجاست پسر صفا ومروه؟
کجاست پسر بطحأ که این سرزمین را چون کف دست می شناسد،بیاید و مسافری غریب را دریابد؟
کجاست شبانی که گوسفند جدا افتاده از آبشخور همیشگی،از آب وعلف و آغل را به سامان برساند؟
این گوسفند،نمی داند این جا کجاست.به ارتفاع عادت ندارد.به دره های پست و آغل های همیشگی عادت کرده،کجاست آن شبان مهربان؟
کجاست مرد بزرگ؟شاید دستهایش را برای مان کاسه کند و ظرفی بسازد تا زیر باران بگیریم.
از کتاب خدا خانه دارد
ویرایش توسط عرشیا : ۱۳۸۷/۰۹/۱۱ در ساعت ۱۶:۴۱
هر که دلارام دید ازدلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هرکه دراین دام رفت
-
تشکر
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری