-
۱۳۸۷/۰۹/۱۱, ۲۰:۰۱ #1
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۷
- نوشته
- 598
- مورد تشکر
- 1,660 پست
- حضور
- 8 ساعت 2 دقیقه
- دریافت
- 3
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
شهدای نوجوان
حسین جون به گوشی...؟... قندیل برات مفهومه ؟...قندیل...سه تااز پروانه هامون قندیل شدن... مفهوم شد؟...سه تااز پروانه هامون قندیل شدن...میفرستیمشون سردخونه...باخودم زمزمه کردم ارام بخواب پروانه قندیل گرفته ام....ارام بخواب ...گل یخ بسته ام... به نقل از موسی الرضا سیدابادی
سوز سردی میامد چشم یکی دو متر جلوتررا نمیدید.بوران وبرف میزد توی صورت ومثل سیلی محکم گونه ها را میسوزاندوسرخ میکرد.دندانها دیگر از شدت سرما حوصله بهم خوردن نداشتند.دستانمان شده بود مثل دستان مصنوعی جانبازانبااین تفاوت که سرخ بودند.
رفتیم داخل سنگرهای دیده بانی در سینه کش ارتفاعات مشرف به ماووت عراق.سه تا از پروانه هاقندیل شده بودند این چیزی بود که حاجی گفت.حالا پروانه که میسوزد وخاکستر میشود چگونه قندیل شده بودند خدامیداند
نزدیک که شدیم سیاهی کم به چشممان امد.سلام کردم. خسته نباشید گفتم ولی جوابی نشنیدم.حتی رویش را هم برنگرداند که نگاهی کوتاه بیندازد تاببیند خودی هستم یادشمن .مثل اینکه قصد نداشت تحویلمان بگیرد.برشانه اش که زدم خندیدم گفتم :برادر یه مقدار مواظب پشت سنگر هم باش هرچی صدا کردم جواب ندادی .ولی باز صورتش را برنگرداند شک برم داشت.عباس دستها رابرصورتش گذاشته بود وکناری ایستاده بود.فکرنمی کردم دارد گریه میکند گریه برای چی؟
شانه های بسیجی پانزده شانزده ساله راتکان دادم ولی باز جوابی نشنیدم.
برادر...اخوی جان... بلندشوبروتوی نگر استراحت کن ...
ان هم چه سنگری چاله ای کوچکتر از قبرکه پتوی نیم سوخته عراقی که ازسرما مثل چوب خشک شده بود نقش سقف رابازی میکرد
مقابل صورتش که قرار گرفتم جاخوردم. نگاهم نمیکرد. چشمانش باز بودند.مژگانش را توده ای ازقندیلهای کوچک فرا گرفته بودند.
یخ در میان چشمهایش مثل ستاره ای میدرخشید.زبانم بند امده بود.خواستم دستش رابلند کنم خشک شده بود.
اسلحه رادردستش فشرده وهمانطور نشسته بود.مات مانده بودم .فریا دزدم :حاجی... حاجی... این.... این ...یخ... یخ...
واین حاجی بود که بغضش ترکید:ساکت ...ترو به خدا ساکت...دادنزن... بیدارشان میکنی.اروم برش دارین مواظب باشین بالهای قندیل گرفته اش نشکنه
دستم راعقب کشیدم.چشمانش راپاییدم .نگاهش به شیار روبرو خشک شده بود .یخ بسته بود .یخ یخ .بی هیچ صدایی .
کمی انسوتر دونفر نوجوان حسین واکبرسر بر شانه یکدیگر گذاشته وارام خفته بودند.
ویرایش توسط صدای دیدار : ۱۳۸۷/۰۹/۱۱ در ساعت ۲۰:۲۱
و هیچ فکر نکرد مامیان پریشانی تلفظ درهابرای خوردن یک سیبچقدر تنهاماندیم...
-
-
۱۳۸۷/۱۰/۰۳, ۱۵:۱۷ #2
- تاریخ عضویت
آبان ۱۳۸۷
- نوشته
- 230
- مورد تشکر
- 664 پست
- حضور
- 8 ساعت 53 دقیقه
- دریافت
- 17
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
شهید حسین معینی
دایی من متولد 1348 هست. سه بار عازم جبهه ها شدن:
اولین بار: سه ماه جنگ با دشمنان داخلی در کردستان، دومین بار: از آذر 61 در جبهه سومار، سومین بار: شهادت در عملیات والفجر 4 در سن چهارده سالگی در پنجوین (28/8/62). پیکر مطهر ایشون – البته اگه بخوایم دقیقتر بگیم باید بگیم استخونای پاکش - بعد از ده سال به ایران بازگردانده شده. نکته مهمتر از همه اینه که ایشون، بیسیم چی، دیده بان و پیک اطلاعات بودند ...!
ایشون مث خیلی از شهدای دیگه اهل بسیج و شرکت توی برنامه های پایگاه بسیج محله بوده. همین. چیز دیگه ای هم لازمه گفته بشه؟! به نظر من که نه. فقط اینو هم بگم که بعضی وقتا که مادربزرگم به یادش میفته منقلب میشه، گریه می کنه و ... . یه چیز دیگه هم بگم که ما تنها همین دایی شهیدو نداریم، بین خودمون بمونه داییایی دارم بی نظیر. هر کدوم از اون یکی بهتر. قربون خاله هامم برم … خوب دیگه بحث داره خانوادگی میشه بهتره ادامه ندم …!
-
-
۱۳۸۷/۱۰/۰۳, ۱۶:۴۰ #3
- تاریخ عضویت
آذر ۱۳۸۷
- نوشته
- 141
- مورد تشکر
- 245 پست
- حضور
- 2 ساعت 33 دقیقه
- دریافت
- 8
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
شهید محمدرضا توحیدنژاد
ایشون در سال 1346 در شهر ملایر از استان همدان متولد شد و تحصیلات خود را تا سال 1361 ادامه داده و در 15 سالگی با اعزام به جبهه ها در همان اولین اعزام در عملیات رمضان و در منطقه عملیاتی طلائییه به آسمان عروج کرد. و 14 سال بعد تنها چند تکه از استخوانهای ایشان به شهر بازگشت.
در کانالی که ایشان به شهادت رسیدند عراقی ها قیر به روی جنازه های مطهر شهدا ریخته بودند.
-
تشکرها 3
-
۱۳۸۷/۱۰/۰۳, ۱۶:۴۴ #4
- تاریخ عضویت
آذر ۱۳۸۷
- نوشته
- 141
- مورد تشکر
- 245 پست
- حضور
- 2 ساعت 33 دقیقه
- دریافت
- 8
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
این شهدای نوجوان واقعا اعجوبه های زمان ما بودند که بیش از 14 15 سال نتوانستند این تن خاکی را تحمل کنند و در این دنیای فانی بمانند.
-
-
۱۳۹۵/۰۹/۱۵, ۱۵:۲۰ #5
- تاریخ عضویت
بهمن ۱۳۹۳
- نوشته
- 1,552
- مورد تشکر
- 3,594 پست
- حضور
- 9 روز 13 ساعت 56 دقیقه
- دریافت
- 0
- آپلود
- 0
- گالری
- 0
***
از قافله های شهدا جاماندیمرفتند رفیقان و چه تنها ماندیمافسوس که در زمانه دلتنگیمجروح شدیم اسیر دنیا ماندیم
***
سه چیز همیشه تو قلبمه!!!
1_خدا
2_پدر
3_مادر
تکواندو نیست نه..
تکواندو ضربان قلبمه..
نباشه میمیرم
-
تشکر
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری