جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید







موضوع: زندگی نامه* شهيد سيد مجتبي علمدار *
-
۱۳۸۷/۱۰/۱۲, ۱۶:۵۰ #1
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 813
- مورد تشکر
- 2,274 پست
- حضور
- 1 روز 37 دقیقه
- دریافت
- 165
- آپلود
- 14
- گالری
-
6
زندگی نامه* شهيد سيد مجتبي علمدار *
بسم رب الشهداء و الصديقين
هنگامي كه همراه نسيم سحري نواي روح بخش اذان صبح در يازدهم دي ماه سال 1345 در كوچه پس كوچه هاي شهرستان ساري طنين انداز شد « سيد مجتبي » چشم به جهان گشود و خانواده علمدار با تولد دومين فرزندش بار ديگر سبز پوش شد .
او از همان دوران كودكي با بچه هاي ديگر تفاوت داشت . تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت پشت سر گذاشته و با ورود به هنرستان در سال دوم ترك تحصيل نمود و در سن 17 سالگي در تاريخ 30/7/1362 به عضويت بسيج در آمد و براي گذراندن دوران آموزشي به پادگان « منجيل » رفت و پس از چندي با مسئوليت گروهان سلمان از گردان مسلم به كردستان ، اهواز و هفت تپه منتقل شد .
سيد مجتبي با حضور در عملياتهاي مختلف چندين بار مجروح شد ولي بيشتر اوقات بدون مراجعه به پزشك زخمهايش را درمان مي كرد، در عمليات والفجر 8 شيميايي شد . او در تاريخ 17/4/1366 ملبس به لباس سپاه شد . سيد در طول دوران دفاع مقدس بر اثر مجروحيتهاي مختلف طهال و بخشي از روده خود را از دست داده و به دليل ميگرن عصبي و ميكروبي كه در گلويش وجود داشت هر سال تقريباً از اوايل تا يازدهم دي ماه به شدت بيمار مي شد .
سيد مجتبي بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عمليات لشكر 25 كربلاي ساري مشغول خدمت شد و در دي ماه سال 1370 با خانم سيده فاطمه موسوي ازدواج كرد و در هشتم دي ماه سال بعد خداوند دختري به نام زهرا به او عطا نمود .
سيد علاوه بر مسئوليت در واحد تربيت بدني لشكر بعنوان عضو اصلي هيأت رهروان حضرت امام (ره) هم ايفاي وظيفه مي كرد. او مداح اهل بيت بود، هميشه مراسم را با نام حضرت مهدي (عج) شروع مي كرد و در حاليكه به امام حسين (ع) ارادت خاصي داشت . مظلوميت آن خاندان را فرياد بر مي آورد .
بيت الزهرا مسجد جامع ، امام زاده يحيي ، مصلي امام خميني ، هيأت عاشقان كربلا و منازل شهدا هميشه با نفس گرم حاج سيد مجتبي معطر مي شد و بچه ها نيزبا صوت داووديش مداحي را مي آموختند . وي از ديگران بسيار دست گيري مي نمود . نماز شبهايش هميشه برقرار بود و زيارت عاشورايش ترك نمي شد و ذكر يا زهرا هميشه بر لبانش بود .
حاج سيد مجتبي علمدار در اوايل دي ماه سال 1375 به دليل جراحت شيميايي روانه بيمارستان شده و در قسمت ايزوله بستري گشت و بعد از يك هفته بي هوشي كامل هنگام اذان مغرب روز يازدهم دي ماه نماز عشق را با اذان ملكوتيان قامت بست و در محراب شهادت به اقامه ايستاد .
روحش شاد و يادش بخير
-
تشکرها 3
-
۱۳۸۷/۱۰/۱۲, ۱۶:۵۴ #2
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 813
- مورد تشکر
- 2,274 پست
- حضور
- 1 روز 37 دقیقه
- دریافت
- 165
- آپلود
- 14
- گالری
-
6
يك شب خواب پيامبر بزرگوار اسلام را ديدم زماني كه ازخواب برخاستم و آنچه را كه ديده بودم براي مادرم تعريف كردم ، ايشان با چند نفر از علما تماس گرفت و خوابم اينگونه تعبير شد كه بايد با فردي سيد ازدواج كنم ولي از شانس من همه خواستگارهايم عام بودند . يكبار شب جمعه كه برنامه روايت فتح دلاوري رزمنده ها را به تصوير كشيده بود از خدا خواستم تا يك رزمندۀ جانباز كه سيد هم باشد قسمت من شود .بسم رب الشهداء والصديقين
خواستگار سيد
2 ماه بعد در تاريخ 5/9/1369 سيد مجتبي با يك سكه يك توماني و يك جلد كلام الله مجيد براي خواستگاري آمد ، در همان ابتدا گفت : من از جبهه آمده ام « و هيچ چيزندارم » ، اول قرآن را باز كرده استخاره مي كنم اگر خوب آمد با شما صحبت مي كنم و اگر خوب نبود كه خداحافظ وقتي قرآن را باز كرد ، سوره محمد آمد از آنجايي كه من خواب حضرت محمد (ص) را ديده بودم و ايشان هم در جريان بودند ، اين را نيك دانست .
بعد از كمي صحبت ، نام سيد مجتبي علمدار بر بلنداي زندگي ام ستاره اي درخشان شد . با فرا رسيدن دي ماه مراسم عقد ساده اي در خانه برگزار شد ، نه طلايي ، نه لباسي و ... مهريه هم سيصد و پنجاه تومان با چند گرم طلا قرار داده شد و در سال 1369 دوم دي ماه خاطر انگيز زندگي سيد مجتبي به ثبت رسيد .
-
تشکر
-
۱۳۸۷/۱۰/۱۲, ۱۶:۵۸ #3
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 813
- مورد تشکر
- 2,274 پست
- حضور
- 1 روز 37 دقیقه
- دریافت
- 165
- آپلود
- 14
- گالری
-
6
بسم رب الشهداء والصديقينانگشتر يادگاري
سيد مجتبي انگشتري داشت كه يكي از دوستانش هنگام شهادت از دستش در آورده و در انگشت او كرده بود به همين خاطر برايش خيلي عزيز و گرانقدر بود . يكبار كه به مرخصي آمد خيلي نگران و ناراحت بود . گفتم : آقا ! چرا اين قدر دلگير و ناراحت هستي ؟ گفت: « انگشتر بهترين عزيزم را روي طاقچه حمام آبادان جا گذاشته ام » اگر گم شود ، واقعاً برايم سنگين است .
بيا امشب دوتايي زيارت عاشورا و دعاي توسل بخوانيم ، شايد انگشتر گم نشود . بعد از خواندن دعا و راز و نياز خوابيدم ، صبح كه بلند شديم ، انگشتر روي مفاتيح الجنان بود ، اصلاً باورمان نمي شد . هنوز هم بعد از گذشت چند سال آن انگشتر را به يادگار نگه داشته ام تا بر سر سفره عقد دخترم به همسر آينده اش هديه كنم .
-
تشکر
-
۱۳۸۷/۱۰/۱۲, ۱۷:۰۲ #4
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 813
- مورد تشکر
- 2,274 پست
- حضور
- 1 روز 37 دقیقه
- دریافت
- 165
- آپلود
- 14
- گالری
-
6
بسم رب الشهداء والصديقيناو هنوز با ماست
يك شب از لحاظ روحي ، شرايط مساعدي نداشتم شب هنگامي كه خوابيدم ، سيد مجتبي را در حاليكه لباس احرام بر تن داشت ديدم . گفت : من از زيارت رسول الله ( ص ) مي آيم ، خانه كعبه را نيز طواف كرده و آمدم به شما بگويم ، شفاعت نامه ات را هم از امام حسين (ع) گرفته ام .
بعد قلم و كاغذي را نشانم داد كه بسيار عجيب بود . بعد نامه ديگري نشانم داد و گفت : اين نامه هم شفاعت نامه كساني است كه شما را ياري مي كنند . پرسيدم كجا هستي ؟ گفت : در طبقه هفتم بهشت و خيلي هم آزاد هستم و بعد ادامه داد ، هر جايي كه دخترم زهرا هست من هم آنجا هستم و هميشه به فكر شما مي باشم .
يكبار هم وقتي تصادف كردم ، ناراحت بودم اگر بميرم ، عاقبت زهرا چگونه مي شود در عالم خواب به سيد مجتبي گفتم : كه نگران آينده زهرا هستم ، هنوز كوچك است . او نيز گفت : شما اصلا نگران نباش همسر زهرا را خودم مي فرستم در خواب به شما هم نشان خواهم داد . سيد مجتبي بر سر قولش هست و هميشه در خواب سخناني مي گويد كه در بيداري ما را ياري مي دهد و او هنوز با ماست .
-
تشکر
-
۱۳۸۷/۱۰/۱۲, ۱۷:۰۸ #5
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 813
- مورد تشکر
- 2,274 پست
- حضور
- 1 روز 37 دقیقه
- دریافت
- 165
- آپلود
- 14
- گالری
-
6
بسم رب الشهداء والصديقينتولدي دوباره
در دي ماه يكي از سالهاي خدايي دوران دفاع مقدس شيمايي شده بود . هر سال اول تا يازدهم همان ماه ناراحتي و مريضي اش نمايان مي شد . وقتي ميگرن عصبي سيد شدت مي گرفت ، پس از خوردن قرص مسكن با پيچيدن پتو دور سرش شروع به داد زدن مي كرد ، شايد كمي درد سرش كاهش يابد . مدام مي گفت : به خدا سرم خيلي درد مي كند اگر داد نزنم نمي توانم آرام بگيرم ، مجبورم . ديگر با دردش آشنا شده ام . حرفهايش برايم باوركردني نيست : ما 5 سال بيشتر با هم زندگي نمي كنيم .
مداح دلم آخرين بار كه از مراسم دعاي توسل برگشت با نشاطي خاص مي خنديد ، حالت عجيبي داشت . فرداي آن روز تب كرد خواستم از محل كارم در بابلسر مرخصي بگيرم اما سيد موافقت نكرد و خواست تا همراه دوستش به بيمارستان برود .
دلشوره عجيبي تمام وجودم را فرا گرفت . هنگام خروج از منزل تأكيد كردم : آقا ! حتماً پيش دكتر خودتان برويد . آن روز سيد مجتبي قبل از ترك منزل غسل شهادت كرد و با لبخند گفت : آقا پرونده مرا امضاء كرده و فرمود تو بايد بيايي ديگر ماندن در اين دنيا بس است . بيهوده براي من زحمت نكشيد شما مي خواهيد مردن مرا يك هفته عقب بياندازيد .
خدايا ! امسال مريضي اش طور ديگري شده است . او را در قسمت « ايزوله » بيمارستان بستري كردند . با ديدن چهره اش از هوش مي رفتم . خدايا ! اين همان باباي زهراست ؟ لحظاتي قبل از يك هفته بيهوشي كامل براي آخرين بار حرفهايش براي هميشه ماندگار شد : مي دانم بعد از من زندگي بدون وجود مرد براي شما و دخترم سخت خواهد بود ، ولي هميشه يادت باشد با خدا باش . خدا با شماست و من هيچ وقت شما و دخترم را فراموش نمي كنم . سعي مي كنم هميشه در هر جا پيش شما بيايم ، من را حلال كن ، مواظب خودت و بچه باش و سعي كن به راهي بروي كه من پيش جدم رو سفيد باشم و بعد سكوت كرد .
خدا در دي ماه براي سيد هميشه حادثه اي جاودانه به همراه دارد . ولادتش ، شيميايي شدنش ، ازدواجش ، به دنيا آمدن دخترش و حالا ... تنها در درياي خاطراتم غوطه ور شدم ، سيد در جمع هم اتاقي هايش لحظات آخر را سپري مي كرد .
هنگام اذان مغرب يازدهم دي ماه سال 1375 براي لحظاتي چشمانش را باز كرد . همه را نگاه كرد و بعد از گفتن شهادتين براي هميشه خداحافظي نمود . پيكر سيد در هنگام اذان ظهر در گلزار شهداي ساري در جوار ساير همرزمانش به خاك سپرده شد و نواي يا زهرا ( س ) و يا مهدي ( عج ) و يا حسين ( ع ) بدرقه راهش در آسمان شهادت گرديد .
-
تشکر
-
۱۳۸۷/۱۱/۰۶, ۱۲:۰۵ #6
- تاریخ عضویت
شهريور ۱۳۸۷
- نوشته
- 813
- مورد تشکر
- 2,274 پست
- حضور
- 1 روز 37 دقیقه
- دریافت
- 165
- آپلود
- 14
- گالری
-
6
به نام خدا
سلام بر بهترين دوستان خدا
سلام بر شهدا
از "ژاکلين ذکرياي ثاني" تا "زهرا علمدار"
من ژاکلين ذکرياي ثاني هستم. دوست دارم اسمم زهرا باشه. من از يه خانواده مسيحي هستم و از اسلام اطلاعات کمي دارم. وقتي وارد دبيرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعيت مطلوبي نداشتم که بر مي گشت به فرهنگ زندگيمون. توي کلاس ما يک دختر بود به اسم مريم که حافظ 18 جزء از قرآن مجيد بود، بسيجي بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. مي خواستم هر طوري شده با اون دوست بشم.
.... اون روز سه شنبه بود و توي نماز خانه مدرسه مون دعاي توسل برگزار مي شد، من توي حياط مدرسه داشتم قدم مي زدم که يه دفعه کسي از پشت سر، چشماي من رو گرفت. دستهاش رو که از روي چشمام برداشت، از تعجب خشکم زد. بله! مريم بود که اظهار محبت و دوستي مي کرد. خيلي خوشحال شدم. اون پيشنهاد کرد که با هم به دعاي توسل بريم. اول برايم عجيب بود ولي خودم هم خيلي مايل بودم که ببينم تو اين مجلسها چي مي گذره. وارد مجلس که شديم ديدم دارند دعا مي خوانند و همه گريه مي کنند، من هم که چيزي بلد نبودم نشستم يه گوشه؛ ولي ناخواسته از چشمام اشک سرازير شد. از اون روز به بعد من و مريم با هم به مدرسه مي رفتيم، چون مسيرمون يکي بود، هر روز چيز بيشتري ياد مي گرفتم. اولين چيزي که ياد گرفتم، حجاب بود. با راهنمايهاي اون به فکر افتادم که در مورد دين اسلام مطالعه و تحقيق بيشتري کنم. هر روز که مي گذشت بيش از پيش به اسلام علاقه مند مي شدم. مريم همراه کتاب هاي اسلامي، عکس شهدا و وصيتنامه هاشون را برام مي آورد و با هم مي خونديم، اين طوري راه زندگي کردن را يادم مي داد. مي تونم بگم هر هفته با شش شهيد آشنا مي شدم.
... اواخر اسفند 1377بود که براي سفر به جنوب ثبت نام مي کردند. مدتي بود که يکي از کليه هام به شدت عفونت کرده بود و حتما بايد عمل مي شد. مريم خيلي اصرار کرد که همراه اونا به مناطق جنگي برم، به پدر و مادرم گفتم ولي اونا مخالفت کردند. دو روز اعتصاب غذا کردم ولي فايده اي نداشت. 28 اسفند ساعت 3 نصف شب بود که يادم اومد که مريم گفته بود ما برا حل مشکلاتمون دعاي توسل مي خونيم. منم قصد کردم که دعاي توسل بخونم .شروع کردم به خوندن، نمي دونم تو کدوم قسمت دعا بودم که خوابم برد! تو خواب ديدم که تو بيابون برهوتي ايستاده ام، دم غروب بود. مردي به طرفم اومد و گفت: «زهرا بيا.....بيا.....مي خوام چيزي نشونت بدم». دنبالش راه افتادم. تو نقطه اي از زمين چاله اي بود که اشاره کرد به اون داخل بشم، اون پائين جاي عجيبي بود. يه سالن بزرگ با ديوارهاي بلند و سفيد که از اونا نور آبي رنگ مي تراويد، پر از عکس شهدا و آخر آنها هم يه عکس از آقاي خامنه اي. به عکس ها که نگاه مي کردم احساس کردم که دارند با من حرف مي زنند ولي چيزي نمي فهميدم . آقا هم شروع کرد به حرف زدن، فرمود: «شهدا يه سوزي داشتند که همين سوزشان اونا را به مقام شهادت رسوند، مثل شهيد جهان آرا، شهيد باکري، شهيد همت و علمدار....»
پرسيدم: علمدار کيه؟ چون اسمش به گوشم نخورده بود. آقا فرمود: «علمدار همونيه که پيش توست. هموني که ضمانت تو رو کرده تا به جنوب بيايي.» از خواب پريدم. صبح به پدرم گفتم فقط به شرطي صبحانه مي خورم که بگذاري به جنوب برم، او هم اجازه داد. خيلي تعجب کردم که چطور يه دفعه راضي شد. هنگام ثبت نام براي سفر، با اسم مستعار "زهرا علمدار" خودم رو معرفي کردم. اول فروردين 78 همراه بسيجيان عازم جنوب شدم. نوار شهيد علمدار رو از نوار فروشي کنار حرم امام خميني(ره) خريدم و هر چه اين نوار رو گوش مي دادم بيشتر متوجه مي شدم که چي مي گفت. در طي ده روز سفري که داشتم تازه فهميدم که اسلام چه دين شريفيه. وقتي بچه ها نماز جماعت مي خوندند من يه کنار مي نشستم زانوهام رو بغل مي گرفتم و به حال بد خود گريه مي کردم. به شلمچه که رسيديم خيلي با صفا بود. نگفتم، مريم خواهر سه شهيد بود. دو تا از برادرهاش تو شلمچه شهيد شده بودند. با اون رفتم گوشه اي نشستم و اون شروع کرد به خوندن زيارت عاشورا. يه لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و دارند زيارت عاشورا مي خونند. اونجا بود که حالم خيلي منقلب شد و از هوش رفتم. فرداي اون روز، عيد قربان بود و قرار بود آقاي خامنه اي به شلمچه بياد. ساعت حدود 5/11بود که آقا اومد. چه خبر شد شلمچه! همه بي اختيار گريه مي کردند. با ديدن آقا تمام نگراني ام به آرامش تبديل شد. چون مي ديدم که خوابم داره به درستي تعبير مي شه.
خلاصه پس از اينکه از جنوب برگشتم تمام شک هام تبديل به يقين شد، اون موقع بود که از مريم خواستم طريقه ي اسلام آوردن رو به من ياد بده. اون هم خوشحال شد. بعد از اينکه شهادتين رو گفتم يه حال ديگه اي داشتم. احساس مي کردم مثل مريم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شده بودم. فقط اين رو بگم که همه اعمال مسلمان بودن رو مخفيانه بجا مي آوردم . لطف خدا هم شامل حالم شد و کليه هايم به کلي خوب شد ....
به نقل از نشريه فکه
ویرایش توسط یا مهدی (عج) : ۱۳۸۷/۱۱/۰۶ در ساعت ۱۲:۰۸
-
-
۱۳۸۷/۱۱/۱۱, ۱۲:۱۶ #7
- تاریخ عضویت
اسفند ۱۳۸۶
- نوشته
- 793
- مورد تشکر
- 2,216 پست
- حضور
- 2 ساعت 12 دقیقه
- دریافت
- 7
- آپلود
- 0
- گالری
-
13
مداحی سوزناک حاج مجتبی علمدار درغم هجران یاران
شرح در فایل پیوست...خیلی اشعار سوزناک وحزن انگیزیه
[SIGPIC][/SIGPIC]
اللهم انی اسئلک بحق روح ولیک
علی بن ابی طالب
الذی مااشرک بالله طرفه عین ابدا
ان تعجل فرج ولیک القائم المهدی
--------------------------------------
همه نام بسیج در گمنامی است و عزت او در مظلومیت او و افتخار او حضور در صحنه های حساس در روز های حادثه.... بسیجی دلگیر نباش ،تو خار چشم دشمنی....
-
تشکرها 3
-
۱۳۹۰/۰۴/۲۵, ۱۸:۱۸ #8
- تاریخ عضویت
تير ۱۳۸۸
- نوشته
- 2,426
- مورد تشکر
- 10,562 پست
- حضور
- 22 روز 22 ساعت 27 دقیقه
- دریافت
- 26
- آپلود
- 4
- گالری
-
28
مصاحبه با همسر شهید سید مجتبی علمدار
از نحوه آشناییتان با شهید علمدار بگویید.
- داستانش مفصل است. من قبل از ازدواج زبان در سطح دبیرستان تدریس میکردم. البته اگر ریا نباشد، فی سبیل اللهی بود. الآن هم تا حدودی درس میدهم. شاگردی داشتم که دو سال پیاپی پیش من زبان میخواند. به مرور زمان، این شاگردم برای من خواستگار میفرستاد و قسمت نمیشد. تا اینکه یک شب خواب پیامبر بزرگوار اسلام(ص) را دیدم که... یکدفعه بلند شدم. «خدا رحمت کند مادرم را.» خوابم را به او گفتم. او هم فوراً به چند نفر از علماء زنگ زد و خواب را برایشان تعریف کرد. آنها هم گفتند: دختر شما حتماً باید با سید ازدواج کند وگرنه عاقبت به خیر نمیشود.
از آنجا که ما یک خواستگار سید هم نداشتیم و همه غیر سید بودند، مانده بودیم. یکبار شب جمعه داشتم نماز میخواندم، ما بین نماز، تلویزیون را روشن کردم. برنامه روایت فتح بود. دیدم این رزمندهها با چه دلاوریای دارند میجنگند. گفتم: خدایا! خداوندا! یکی را برای خواستگاری ما بفرست که سید باشد، جانباز و رزمنده باشد؛ حالا هرچه میخواهد باشد. من غیر از این چیزی نمیخواهم. حدود دو ماه بعد، این خانم آمد و گفت برادر من دوستی دارد که سید و جانباز است؛ ولی از لحاظ مالی، صفر. مادرم دستانش را به هم زد و گفت همین را دادم. بعد هم ایشان برای خواستگاری آمدند. در همان ابتدا گفت من از جبهه آمدهام. صفر صفرم. حالا اگر خواستی با من عروسی کن. جالب اینجاست که برای خواستگاری آمده. بود اما وقتی میخواستیم صحبت کنیم، گفت: من این قرآن را باز میکنم، اگر استخاره خوب آمد با شما حرف میزنم. اگر خوب نبود که خداحافظ. شما را به خیر و ما را به سلامت. وقتی قرآن را باز کردند، اول سوره «محمد» آمد گفت: حالا که این سوره آمد و شما هم خواب حضرت محمد(ص) را دیدهای، دیگر هر چه باشد، باید مرا قبول کنی. من هم قبول کردم و قسمت همین شد.
مراسم عقد و عروسیتان چطور برگزار شد؟
- همان روز خواستگاری، گفتند که من تازه از جبهه آمدهام و پدر و مادرم هم وضع خوبی ندارند. اگر امکانش هست، رسم حزباللهیها را اجرا کن و همین عقد ساده را قبول کن که آن هم در خانه ما بود. نه طلایی و نه لباسی و...
مهریه شما چقدر بود؟
- سیصد و پنجاه تومان با چند گرم طلا.
ایشان با تحصیل و کار شما مخالفتی نداشتند؟
- خیر موافق بودند. البته فقط با کار در آموزش و پرورش موافق بودند.
اخلاق و رفتار ایشان با خانواده چطور بود؟
- با خانواده خودش انعطاف بیشتری داشت. پدر و مادر وظیفهشان فرق میکرد تا زن و همسر. مرد خوبی بود. کلاً بد اخلاق نبود. اما اهل شوخی هم نبود.
خاطره خاصی از عبادت کردن شهید به خاطر دارید؟
- ایشان معمولاً اردیبهشت ماه جبهه میرفتند، هر 45 روز یا 35 روز مأموریت داشتند. ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. میگفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود درآورده و دست ایشان میکند و در همان لحظه هم شهید میشود. ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت میرود، این انگشتر را در حمام بالای طاقچه جا میگذارند. وقتی میخواهند به ساری بیایند، در راه یادش میافتد که انگشتر بالای طاقچه حمام جامانده است. وقتی آمد، خیلی ناراحت بود. (من معمولاً «آقا» صدایش میکردم چون سختم بود که اسمش را صدا کنم و بگویم مجتبی، فکر میکردم خیلی سبک است، اگر اسمش را صدا بزنم. ایشان هم مرا همیشه «خانم» صدا میزدند.) گفتم: آقا! چرا اینقدر دلگیری؟ ناراحتی؟ گفت: والله انگشتر بهترین عزیزم را در آبادان جاگذاشتم. اگر بیفتد و گم شود، واقعاً برایم سنگین تمام میشود. گفت: بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم، شاید این انگشتر گم نشود. یا از آن بالا نیفتد و گم نشود و خیلی جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا خواندیم و راز و نیاز کردیم و خوابیدیم. صبح که بلند شدیم، دیدیم انگشتر روی مفاتیحالجنان است. اصلاً باورمان نمیشد.
ادامه دارد...
ویرایش توسط ║★║فاطمی║★║ : ۱۳۹۰/۰۹/۲۰ در ساعت ۲۰:۱۴
به نام خدا
[SIGPIC][/SIGPIC]
کوچه هامان را به نام شهدا کردیم تا هر وقت نشانی منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه کدام شهید با آرامش به خانه می رسیم
(شادی روحشان صلوات)
آیت الله سید علی قاضی(ره) عارف کامل:در مستحبات عزاداری و زیارت سید الشهدا علیه السلام مسامحه ننماییدو روضه هفتگی و لو دو سه نفری داشته باشید که اسباب گشایش است.
منو دل کندن از دل بر محاله...
یا علی
-
تشکر
-
۱۳۹۰/۰۴/۲۵, ۱۸:۳۵ #9
- تاریخ عضویت
تير ۱۳۸۸
- نوشته
- 2,426
- مورد تشکر
- 10,562 پست
- حضور
- 22 روز 22 ساعت 27 دقیقه
- دریافت
- 26
- آپلود
- 4
- گالری
-
28
به نام خدا
....
حالا این انگشتر کجاست؟
- الآن هم آن انگشتر را دارم. میخواهم سر سفره عقد دخترم به همسرش تقدیم کنم.
خواب دیدید؟
- بله چند بار خواب دیدم. به او گفتم: در مورد آینده زهرا نگرانم. چون من قبلاً تصادف وحشتناکی داشتم، ناراحت بودم که اگر بمیرم عاقبت زهرا چه میشود. هنوز کوچک است. در خواب گفت: تو اصلاً نمیخواهد نگران باشی. شوهر زهرا را خودم میفرستم. به تو در خواب نشانش میدهم.
روحیه ایشان در برخورد با مشکلات چگونه بود؟
- نماز میخواند. اول از همه دو رکعت نماز حاجت میخواند. بعد با دوستانش مشورت میکرد. ما هم دعا میکردیم. اگر کاری از دستمان برمیآمد، انجام میدادیم وگرنه دعایش میکردیم.
بارزترین خصیصه ایشان چه بود؟
- بزرگترین مشکلات اگر بر سرشان فرود میآمد، راحت نگاه میکرد و سرش را پایین میانداخت. اینکه عصبانی شود و داد و فریاد کند، اصلاً در مرامش نبود. همیشه نگاه میکرد و سرش را پایین میانداخت.
شهید در مورد احترام متقابل در خانواده چه عقیدهای داشتند؟
- احترام زیادی برای پدر و مادرشان قائل بودند. مثلاً وقتی از بیرون وارد اتاق میشدند، ایشان بلند میشد. میگفت: چون خدا در قرآن دستور داده، من سعی میکنم که کلام خدا را اجرا کنم.
...
به نام خدا
[SIGPIC][/SIGPIC]
کوچه هامان را به نام شهدا کردیم تا هر وقت نشانی منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه کدام شهید با آرامش به خانه می رسیم
(شادی روحشان صلوات)
آیت الله سید علی قاضی(ره) عارف کامل:در مستحبات عزاداری و زیارت سید الشهدا علیه السلام مسامحه ننماییدو روضه هفتگی و لو دو سه نفری داشته باشید که اسباب گشایش است.
منو دل کندن از دل بر محاله...
یا علی
-
تشکر
-
۱۳۹۰/۰۴/۲۵, ۱۸:۵۲ #10
- تاریخ عضویت
تير ۱۳۸۸
- نوشته
- 2,426
- مورد تشکر
- 10,562 پست
- حضور
- 22 روز 22 ساعت 27 دقیقه
- دریافت
- 26
- آپلود
- 4
- گالری
-
28
به نام خدا
...
مداحی ایشان از کی شروع شد؟ قبل از ازدواج هم مداح بودند؟
- بله قبل از ازدواج مداح بودند. یک کار خوب دیگر که میکرد که الآن کمتر کسی این کار را میکند، بیشتر جوانهایی که پدرشان را از دست داده بودند یا جوانهایی که پدرشان معتاد بودند و یا جوانهایی که ول بودند را جمع میکرد و به مرور زماناز افرادی که متمول بودند، پول میگرفت؛ پول توجیبی برای اینها درست میکرد. به او میگفتم: این کارها یعنی چه؟ میگفت: جوان باید صد الی دویست تومان توی جیبش باشد. جلوی دوستان دیگرش خجالت نکشد. حداقل پول باید داشته باشد که اگر خواست پفکی بخورد، جلوی دیگری خجالت نکشد. کارش به دزدی نکشد یا کارهای خلاف دیگر و بیشتر هم اینها را با خود به مجالس روضه و مداحی میبرد.
زندگی با یک سید و مداح اهلبیت چطور بود؟
- هم شیرین بود و هم سخت. بیشتر عمرش وقف مداحی بود. کمتر در خانه او را میدیدم. شاید به جرأت بتوانم بگویم که یک روز کامل پیش هم زندگی نکردیم. از صبح تا شب، همهاش وقف امام حسین و امام علی و ائمه(ع) بود.
در مداحیهایشان بیشتر راجع به کدام یک از ائمه میخواندند؟
- در مورد امام حسین و امام زمان که میخواند همیشه نیم نگاهی به امام حسن مجتبی میانداخت. میگفت مداحان، کمتر به امام حسن مجتبی توجه میکنند و از این بابت ناراحت بود.
با توجه به اینکه ایشان مداح بودند، در خانه مداحی میکردند؟
- به وفور. به طور رسمی از ایشان درخواست میکردم. جالب بود. تا درخواست رسمی نمیکردم، میخندید و میگفت فکر کن من غریبهام. شما با حالت رسمی از من بخواهید. من هم میخندیدم و درخواست رسمی میکردم.
جاذبهاش را در چه میبینید؟
- نفوذ کلام ایشان. کلامشان نفوذ داشت. نیت خالص و کمک آقا امام زمان.
رابطه شهید با اهل بیت(ع) چگونه بود؟
- بیشتر به آقا امام زمان و امام حسین (ع) ارادت داشتند. حالا دخترش بیشتر با امام رضا (ع) دوست است.
رابطه ایشان با امام و رهبری چطور بود؟
- خیلی، من کمتر فردی را دیدم که به اینصورت عشق قلبی داشته باشد؛ حتی خودشان میگفتند که وقتی امام رحلت کردند، چند بار با پای پیاده تا مزار امام رفتند که تا مدتها میگفتند پایم تاول زده است.
آیا اهل مسافرت و تفریح هم بود؟
- اکثراً من و ایشان مشهد میرفتیم. شاید در سال، سه الی چهار بار، حتی پنج بار مشهد میرفتیم و یکسره هم داخل حرم بودیم. شاید فقط برای نهار و شام بیرون میآمدیم و یا برای کارهای جزیی. یکسره داخل حرم در حال دعا خواندن بودیم. واقعاً حالت معنوی خاصی داشت. حتی یکبار آنقدر سرگرم دعا خواندن بودیم که زهرا گم شد. من خیلی خودم را گم کرده بودم. اما ایشان با خونسردی گفتند: «این امام رضا خودش بچه را میآورد و تحویلت میدهد. چقدر حرص میخوری.» بعد از ده دقیقه خود زهرا بدو بدو از در حرم داخل شد. گفت دیدی خانم این هم تحویل تو. واقعاً تعجب کرده بودم. آن موقع زهرا 5/2 یا 5/3 ساله بود.
...
به نام خدا
[SIGPIC][/SIGPIC]
کوچه هامان را به نام شهدا کردیم تا هر وقت نشانی منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه کدام شهید با آرامش به خانه می رسیم
(شادی روحشان صلوات)
آیت الله سید علی قاضی(ره) عارف کامل:در مستحبات عزاداری و زیارت سید الشهدا علیه السلام مسامحه ننماییدو روضه هفتگی و لو دو سه نفری داشته باشید که اسباب گشایش است.
منو دل کندن از دل بر محاله...
یا علی
-
تشکر
اطلاعات موضوع
کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
اشتراک گذاری