صفحه 1 از 2 12 آخرین
جهت مشاهده مطالب کارشناسان و کاربران در این موضوع کلیک کنید   

موضوع: اشعار مذهبی

  1. #1
    شروع کننده موضوع

    تاریخ عضویت
    جنسیت اسفند ۱۳۸۶
    نوشته
    34
    مورد تشکر
    52 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0

    مطلب اشعار مذهبی




    اشعاري در مدح علي_ عليه السّلام _

    يك جو از مهر علي
    هر كه را خواهند در حشمت سليمانش كنند بايد اول خاك پاي شاه مردانش كنند
    آنكه شاهان جهان با تخت و تاج سروري آرزوي آستان بوسي ز دربانش كنند
    آن خدايي را كز او از بس خدايي ديده‌اند فرقه‌اي تهمت بر او بندند و يزدانش كنند
    آنكه هنگام سواري در فلك فوج ملك ماه را نعل سمند برق جولانش كنند
    لاف يك رنگي چو زد با قنبرش خورشيد را تا ابد هر شب بدين عصيان بزندانش كنند
    صالح و شيث و شعيب و هود و داوود نبي جمله كسب معرفت اندر دبستانش كنند
    هفت ايوانش كلاه مهر و مه از سر فتد سر به بالا چون براي سير ايوانش كنند
    نيست واجب نيست ممكن بلكه اندر عقل و نقل ني همين و نه همان هم اين و هم آنش كنند
    يكجو از مهر علي آيد فزون اند عيار با عبادتها كونين ار كه ميزانش كنند
    دردمندان را سر كويش نه گر دار الشفاست حيرتم آن درد را پس با چه درمانش كنند
    پيكري باريك گردد در عبادت گر چو مو بي ولايش هيزم نيران سوزانش كنند
    چرخ اگر باشد نباشد خم چو در تعظيم او طوق لعنت در گلو مانند شيطانش كنند
    (صامت بروجردي)
    شير خدا
    مدحت كن و بستاي كسي را كه پيمبر بستود و ثنا كرد و بدو داد همه كار
    آن كيست بدين حال و كه بوده است و كه باشد جز شير خداوند جهان، حيدر كرار
    اين دين هدي را به مثل دايره‌اي دان پيغمبر ما مركز و حيدر خط پرگار
    علم همه عالم به علي داد پيمبر چون ابر بهاري كه دهد سيل به گلزار
    (حكيم كسائي مروزي)
    هماي رحمت
    علي اي هماي رحمت، تو چه آيتي خدا را كه به ما سوا فكندي، همه سايه هما را
    دل اگر خدا شناسي، همه در رخ علي بين به علي شناختم من، به خدا قسم خدا را
    به خدا كه در دو عالم، اثر از فنا نماند چو علي گرفته باشد. سرچشمه بقا را
    مگر اي سحاب رحمت، تو بباري ار نه دوزخ به شرار قهر سوزد، همه جان ما سوا را
    برو اي گداي مسكين، در خانه علي زن كه نگين پادشاهي، دهد از كرم گدا را
    به جز از علي كه گويد، به پسر كه قاتل من چو اسير تست اكنون، به اسير كن مدارا
    به جز از علي كه آرد، پسري ابوالعجائب كه علم كند به عالم، شهداي كربلا را
    چو بدوست عهد بندد، ز ميان پاكبازان چو علي كه مي‌تواند، كه به سر برد وفا را
    نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت متحيرم چه گويم، شه ملك لا فتي را
    به دو چشم خون فشانم، هله‌ اي نسيم رحمت كه زكوي او غباري ز من آر، توتيا را
    به اميد آنكه شايد، برسد به خاك پايت چه پيامها كه دارم، همه سوز دل صبا را
    چو تويي قضاي گردان، به دعاي مستمندان كه ز جان ما بگردان، ره آفت قضا را
    چه زنم چو ناي هر دم، زنواي شوق او دم كه لسان غيبت خوشتر، بنوازد اين نوا را
    همه شب در اين اميدم، كه نسيم صبحگاهي به پيام آشنايي، بنوازد آشنا را
    زنواي مرغ يا حق، بشنو كه در دل شب غم دل به دوست گفتن، چه خوش است شهريارا
    (محمد حسين شهريار)
    تا بود علي بود
    تا صورت پيوند جهان بود علي بود تا نقش زمين بود و زمان بود علي بود
    شاهي كه ولي بود و وصي بود علي بود سلطان سخا و كرم وجود علي بود
    هم آدم و هم شيث و هم ادريس و هم الياس هم صالح پيغمبر و داوود علي بود
    هم موسي و هم عيسي و هم خضر و هم ايوب هم يوسف و هم يونس و هم هود و علي بود
    مسجود ملائك كه شد آدم ز علي شد آدم چو يكي قبله و مسجود علي بود
    خاتم كه در انگشت سليمان نبي بود آن نور خدايي كه بر او بود علي بود
    آن شاه سرافراز كه اندر شب معراج با احمد مختار يكي بود علي بود
    آن كاشف قران كه خدا در همه قران كردش صفت عصمت و بستود علي بود
    آن قلعه گشايي كه در قلعه خيبر بركند بيك حمله و بگشود علي بود
    آن گرد سرافراز كه اندر ره اسلام تا كار نشد راست نيا سود علي بود
    آن شير دلاور كه براي طمع نفس بر خوان جهان پنجه نيالود علي بود
    اين كفر نباشد سخن كفر نه اين است تا هست علي باشد و تابود علي بود
    (مولانا جلال‌الدين مولوي)
    ویرایش توسط سوگند : ۱۳۸۷/۱۰/۱۰ در ساعت ۱۴:۵۸

  2. تشکرها 2


  3. #2

    تاریخ عضویت
    جنسیت خرداد ۱۳۸۷
    نوشته
    4
    مورد تشکر
    5 پست
    حضور
    نامشخص
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0

    مطلب گریه ی رقیه(س)




    -بهانه رفتن
    هروله ابرها درآسمان
    اشک های چشمان خورشید؛
    تب دارد خورشید گویا
    ازشدت سوزش درتب،
    اشک چشمانش تبخیر می شود،قبل از چکیدن،
    روی گونه های زمین
    گونه های تب دار خورشید
    تاول ماندن زده اند وپاهایش تاول رفتن،
    نمی دانم قصد دارد برود یا بماند!
    حال رفته ،گویا پاهایش بیشتر بهانه گیری می کردند
    خدانگهدار ثانیه های انتظار
    شاید باز گردم! شاید..

  4. تشکرها 2


  5. #3

    تاریخ عضویت
    جنسیت تير ۱۳۸۷
    نوشته
    982
    مورد تشکر
    768 پست
    حضور
    8 دقیقه
    دریافت
    0
    آپلود
    0
    گالری
    0

    اشعار طلبه ی خوش ذوق با عنوان "مثنوی فقه"









    ۳۰ آبان ماه ۱۳۸۷ ساعت : ۰۰ , ۱۷
    خبرگزاري انتخاب :
    محمدايوب كاظمي اط طلاب حوزه علمیه قم با ارسال مجموعه شعرهایش در مورد «فقه»، «خوزم، و ... آورده است:



    قال علي عليه السلام : لـقاح المعرفه ، دراسة العلم.‏ (غرر الحكم)
    (علم با تدريس ، باروَر مي شود)
    حوزه علميه كه به حق مدعي زعامت ديني است ، مي تواند و بايد چهره ي شاخص اسلام ناب محمدي را به جهان تشنه معنويت عرضه كند و با طراحي ساز و كاري مناسب ، زمينه هدايت نسلها را فراهم آورد.
    بدون هيچ سخني ديگر ، به اصل مطلب مي پردازم :
    مشكل اساسي در اين زمينه ، به حال خود وا نهادن اصول دين و پرداختن به فروع و تكرار مكررات است.
    بدون هيچ ترديدي ، عقايد و اخلاق ، اساس دين است ؛ چگونه سزد كه اين دو فداي فرعيات طفيل خود شوند؟!
    آيا زمان آن فرا نرسيده است كه حوزه ي علميه به اصل دين بپردازد و سر فصلهاي دروس خارج خود را ئبر اساس آن تنظيم و ارائه كند؟؟؟
    اكنون نيز بسيار دير است ، چه رسد به فردا !!!
    سروران گرامي !
    نظام آموزشي حوزه علميه ، نيازمند خانه تكاني است تا بتواند همچون گوهر شب چراغي بر تارك زمان بدرخشد و انسانها را به مقام بوذري و سلماني برساند تا زمينه و زمان ظهور قائم آل محمد (عج) فرا هم گردد.
    شعري كه تقديم مي شود ، بيانگر برخي بايدها و نبايدهاي حوزه علميه است ، اميد كه مقبول خاطر گرامي تان واقع شود.:


    محصول زندگي


    با خـدا آغـاز كـن او اكـبـر است
    كـار بي نـام حـقيقـت ابـتر است
    اين جهان امواج و حق درياي آن
    از شعف جان مي دهم در پاي آن
    موج هستم ، موج هستي ، موج هست
    اَيـنـَما كُـنـتُم ، هُـوَ ، با ما نـشست
    از رگ گردن بـه ما نـزديك تــر
    نـكـته ها اينـجا ز مو بـاريك تــر
    ناگهان دنيـا بـه زودي ديـــر شد
    راحـتي در نفـس مـا تخـديـر شد
    چـشم واكردم زمـانم شـد تــمـام
    دست من پر شد ز خـالي والسلام !
    تـوشة توحيـد محصـول من است
    مـابقي دكان و كشـكول من است


    آخرين نسخه


    دين ما گل كرده ي دين خداسـت
    دين هاي قبل از آن هم مـقتداسـت
    ليك هـمـچون رتـبه هاي مـدرسـه
    رتـبه ي يك ، رتبه ي دو ، بعد ، سه
    هرچه پيغمبر( ص) به وحي آورده است
    سبـقت ازهرگفتِ ديگربـرده است
    بهـترين دينِ جهان پيش مـن اسـت
    زين جهت هم صفرتشويش من است
    گفت مـوسي : ماشيَح بَعـدَم قبــول
    گفت عيسي: فارقـليطا ، بي فضـول
    فارقـليط يعني محــمـد(ص) آمده
    پيك خـوشبختي به عالم در زده
    خطّ دين را تا محمد(ص)رسم كـرد
    فـاصـله بين خـودي وخصم كـرد


    آخرين ابلاغ


    وحـي آمد رهـبرِ دلـها عـلـي (ع)
    بـا كـنايـت گفـت : ‏ اِنَّـما وَلــي…
    اي رسـول ! ابـلاغ كن حكم قضا
    اين كه شـد ميزانِ دلـها مـرتـضـي
    با توكل گوكه حـق با مرتضاست
    ضـد ِ او ضـد ّ ِ تمـامِ انـبـيـاسـت
    ديـن را امـروز كـامــل كــرده ام
    بر علـي(ع) حـق را حمايل كرده ام
    گر نسازي حرف حق را برمـلا
    زحـمت ِ تو مـي شـود بـاد هــوا
    چونكه حكم از مسند والا گرفت
    دسـت ِ خـطّ نـاب را بـالا گـرفـت
    گفـت پيغمبر : علي جانِ من است
    نصّ ِ حـق و رمز پيـمان مـن است
    هر كه با مـن بـسته او پيمان ديـن
    اين علـي(ع) بَـعد َم اميـرالمؤمنين
    اين علـي (ع) ميـزان مهر و دشمني
    با علـي(ع) باشـي اگـر ، تو با مني
    ليك چون شد بعدازآن اي دوستان؟
    خــار شـد مـيـدان دار بـوسـتان !
    دقّ ِ دلــها و صفــات جـــاهـلــي
    صحنه را بگرفت ازمـولا علــي(ع)


    فلته


    رسـم شـد خـطّ بَـدَل در جـامـعـه
    جـاذبـه خـارج شـد ، آمـد دافـعـه
    يك سفركن، رحلت پيغمبر است
    قلبـها محزون و بي بال و پر است
    عده اي در فكر ميز وكرسي اند
    نمره شان سه بود وخواهان سي اند
    جامـعه مـدهـوش هجـران رسـول
    آن دو در فكر حطامـات فضول !
    نقـشه اي كردند و بـلـوا سـاختند
    ديـن را با فـلـتـه رســوا سـاختـند
    آن يكـي گفـتا امـيـــر از مـا شـود
    ديگـري گفـتا كه نه ! دوتـا شـود
    در نـمـايـش اخـتـلاف ايجـاد شــد
    تا كه فلـتـه كـرد و استـبـداد شـد
    الامـــان از اين مصيــبت الامــان !
    جـان فـدايت اي اميـر مؤمنان(ع)
    تا ابــد گـر خون ببارم بـي شكيب
    جاي دارد،خدعه،نيرنگ وفريب !
    دردها بـردل فـشار آورده اسـت
    فلته اش از دين دمار آورده است
    يـك بـقر سنگـي درون چـاه كـرد
    صد نـفر عاقل ز ره بـي راه كـرد
    گر بـدانـد فلـته بـوده آن طـريـق
    مي شـود همـراه بـا مـا آن غـريـق
    خـود بيا بنـشـين و استـنـتـاج كـن
    فلته را از دين خود‌ اخـراج كـن
    فلـتـه ريـزد ديـن را روي زمـيـن
    پـس مـده افسار دينـت را بـه ايـن
    يك سخن گويم زمن دلخور مشو !
    در پــي ضــد رســول حــق مـرو
    زيـر پـا كردند فـرمــان رسـول !
    كي شود آنكس به نزدمن قبول ؟
    حرف پيغمبر (ص)كه گرددزير پا
    بدتر ازايـن هـم شود ، آيا خطا ؟
    حرف پيغمبر قبول است يا كه اين ؟
    حرف ما اين است ، جان من ! همين !


    نشانه ها


    جز علي (ع) ،كه بود معـيار اصيل
    كرده پيغمبر(ص) اقامه صـد دلـيل
    كرد پيغمـبـر بـه راه ديـن نـشـان
    تـا نـگردد گــم ، طـريق مـؤمـنـان
    هر زمان او شاخصي تعـيين كرد
    راه خالص را چـنين تـبيـين كـرد
    فاطمه بعداز نبي(ص) معيار بود
    در دو چشـم حاكمـيت خار بـود
    فـاطـــمـه مـعيـار خـوبـي و بـدي
    گـر بيـازاري دلـش ، حـتمـًا ردي
    قـبـر او از چـشم ما گشتـه نـهـان
    تا كه آزارش شود هـر دم عـيـان
    شاخص ديـگر ابـوذر بـوده اسـت
    راستـگـو با ظلـم در افتـاده اسـت
    در زمـانِ بـعـد از آن عـمـار بــود
    قـاتـلــش طغيـانـگــر مـكـار بــود
    شـاخص ديـن در زمـانـهاي دگــر
    بوده است معـصومي از اثني عشر
    از زمــان غـيـبـت صــغــرا بـگــو
    نايـب خاص امـام (عج) بـي گفتگو
    چـون زمـان غيـبـت كبـرا رسيــد
    آفتـاب از چشـم مـا ، شـد نـاپـديـد
    رفـت پشـت ابـر خـورشيـد جهـان
    تـا شـود آمـاده ، صـحـن امـتـحان
    گفـت پيغمبركه شاخص اين زمان
    همـرهــيِ عـتـرت و قـرآن بـدان
    حرف عترت همچوقرآن كن قبول
    تـا شـوي مقـبـول درگـاه رســول
    شاخص دين شاخص پيغمبر است
    دينِ بي شاخص چوجسم بي سر است
    دم فروبندم كه حرفم وافي است
    عاقلان را يك اشارت كافي است


    چرا غدير؟


    پـس بـيـا و از غديــر آغــاز كـن
    بـا نـگــاه ديگـــري پــرواز كــن
    مـن غديـري گشتـم و حـق بـاورم
    بهـترين انسان،علي (ع) شد رهبـرم
    مكــتبي كـه از غـديــر آمـد پديد
    يك خطا هرگز كسي درآن نديد
    گـر فقط يك خبط درآن ديده شد
    حجـتم نابود شـد ، بـر چيـده شـد
    حرف ديـگـر نيز گويم از غديـر
    حرف دارد از پيازش تا به سيــر
    حكم كامـل بهـرهر چيزي نوشت
    ازچگونه خوردنش تا سـرنوشت
    گر كه جايي خالي ازدستور بود
    مي توان گفتن كه حرفي زور بود
    اين چنين مكتـب چرا كتمان شود؟
    اين بشرازآن چرا حرمان شود ؟
    فرق اين دين با بقيه چيست؟ هان !
    بي خطا ، بي نقص بودن در جهان
    هم امـام وهم كلامش بي خطاست
    همچوقرآن،چون به تأييد خداست
    بـا تمــام وزنهـا سنـجيــده اســت
    هيـچ چشمي يك خطا ناديده است


    چرا غيبت؟


    رهبـر اصـلــي خــدا تعـييـن كنـد
    تـاكلامــش بــي خطا تبـييـن كنـد
    رهبرانِ بعـد از او هم گفته شــد
    يك به يك تشويشها هم رُفته شـد
    يـك بـه يـك كردند بهر دين قيام
    تا كه غيـبت كرد درآخر امام(عج)
    راز غيبت را تومي داني كه چيست؟
    رازورمزش يك پيام گفتني است !
    چـون كه فرزندي رسد وقت بلوغ
    آن پـدر كمتر كنـد بر او فـروغ
    پاي خود را مي كشد درگوشه اي
    تا پسر، خود ، بازگيرد توشه اي
    چون بشر آموخت معيارو طريق
    آفتــاب ديـن حـق شـد زيـر ميـغ
    چون كه فهم الناس بالارفته است
    رهبـر معـصوم غايب گشتـه اسـت
    بعـد از آن بـا پاي خـود بـايد رود
    تا كه سنـجـش بهـر مـا معنـا شـود
    رتـبـه ي بـالاتـــري آغـــاز شــد
    در فضـاي ديـگـري پــرواز شــد
    هــركه نشـناسـد امــام اصلـي اش
    مرده همـچون دينـهاي قبلــي اش
    دين قبلـي باطـل است در اين زمان
    ديـن ، فقـط نزد خـدا اســلام دان
    آن امامـي كه پيـمبر(ص) نام بـرد
    ني كسي كه فلته كرد وخام خورد
    مردمان گر چـون ابـوذرمي شدند
    بي نياز از هستِ رهبر مـي شدند
    آن زمان كزعيب، عاري شـد بشر
    بــاز آيـد نقـطـه ي عطـفـي دگــر
    آن زمان خـواهد شدن وقت ظـهور
    تا كشاند مـردمـان را سـوي نــور


    تدريس



    چشمه ي توحيد را خشكانده ايم
    فقه اكبر را ز مَدرَس رانده ايم
    آنچه بايد رشد مي كرد از درون
    از درون سينه افتاده برون
    شد عقايد نزد ما خوار و ذليل
    دور شد از درس خارج بي دليل
    آنچه در اطراف آن كنكاش شد
    محتوايش جلوه كرد و فاش شد
    فكر انسان با زمان تغيير كرد
    دين را با فكر نو تعبير كرد
    دين ما مجموعه اي بي انتهاست
    هر زمان نوتر ز روز قبل ماست
    هرچه فكر ما شكوفاتر شود
    جلوه هاي دين كاراتر شود
    آنچه شد تدريس بال و پر گرفت
    اوج يك پرواز را از سر گرفت
    گر كه از تدريس دورش كرده اي
    ناخودآگه خاك گورش كرده اي
    اي بسا موضوعهايي خاك خورد
    شد فراموش و زموضوعات مُرد
    اين نه روي دشمني بود و ستم
    جهل آمد اين چنين شد كم به كم
    در خيالم چون مقدس بود و پاك
    هر كه گرد آن بگردد شد هلاك
    غافل از آن كه عقيده زندگي است
    جوهر شور و نشاط بندگي است
    اين عقيده گر نگرداني به روز
    مي نمايد قلبها را نيم سوز
    لاجرم روي عقيده فكر كن
    بحث كافي روي حرف بكر كن
    تا كنون كنكاش روي آن نبود
    غير نقل قول قادمان نبود
    گفت مولا بر من القاء اصول
    بر تو كنكاش است و تفريع فصول
    با جسارت دين را كنكاش كن
    بر جهالت هر زمان پرخاش كن
    رب زدني علم را در گوش كن
    حرف اين و آن را خاموش كن
    زندگي با علم پويا مي شود
    لالِ مادر زاد گويا مي شود
    وه چه موضوعات بكر و پر اثر
    در كتابم شد غريب و بي ثمر
    الامان از غربت دين خدا
    شد به دست مدعي ها مبتلا
    وقت تنگ است ، علم را جوشان كنيم
    رو به سوي خود فراموشان كنيم


    حوزه در چه فكري است؟


    ما چـرا از حوزه ها غافل شـديم؟
    يا به رمـز اصلي اش جاهل شديم؟
    حوزه كه مشغول فقه اصغر اسـت
    جـامعه بـي تـاب فقـه اكبــر اسـت
    گـرشـوي مشـغـول كار كهـتران
    بـاز مــي مانـي ز مـهـر مـهــتران
    نيـستـم مـجـبور حــرف قـادمــان
    حـرف تـازه مـي زنـم وِفـقِ زمـان
    غير ِمعصومين ، چورفتند از جهان
    حرفشان را سنـجه كن رويَش نمان
    زين جهت تقليـد راحل شد حـرام
    مـرجع زنـده كنـد بعــدش قيــام
    مـرجـعــي كـه داخـل دنيـا نشـد
    تـابـــع دستــور قـدرتـهـــا نـشـد
    مـرجـعـي كـه تـابـع قـدرت شـود
    نزد مـردم خواروبي حرمت شود
    مـرجـع ديني كـه دستـوري شـود
    اخـتـيـار مـردمــان زوري شــود
    دسـت قدرتهـا ز حوزه دور بـاد !
    چشم نا محرم زنورش كوربـاد !
    حـوزه پرچـمدار ديـن انـبـيـاسـت
    كارهـا در حوزه مبنايش خداست
    حوزه محصولش خميني مي شود
    بـهـرة آن عـالـميــني مــي شـود
    حـوزة خـط ِ امـامـي زنـده اسـت
    تـا ابـد روح خـدا پـاينـده اسـت
    حوزه ي وابسته خنثـي مـي شـود
    سرنوشتش چـون كليسا مي شـود
    عــزت حــوزه اگـــر نـابـود شـد
    بـذرهـاي خيــر او هــم دود شــد
    عالمان ! وقت حضورتازه نيست؟
    وقت اوج بي حـد و اندازه نيست؟
    حـوزه گـر پالايش و جارو كنـد
    مـثـل سلـمــان و ابــوذر رو كنــد
    كمـتر از سلمان اگــر توليـد شـد
    حـوزه دركار خودش تجديـد شد
    حـوزه ي مـردود دارد يك نـشان
    عـالمــانـش در پـي نـامـنـد و نـان


    شش دانگ دين


    دين اگر شـش دانگ باشد در مَثَل
    نصف آن باشـد عقيــده بـي جَـدَل
    بُعـد اخلاقــي دو دانـگ ديـن مـن
    مـايــه ي آرامـش و تـسـكيـن مـن
    اين رساله كوچك ويك دانگي است
    دين من كاملتر و شش دانگي است
    پنج دانـگ دين چــرا نـاورده اي؟
    يا سبك بـر آن اشارت كرده اي؟
    پنج دانگ دين كه؟مي گويد به من؟
    بــي تعلـم گُل كجـا رويـد ز ِمـن ؟
    تـو مـپنداري كـه خـود دانـا شـود
    بـي تـعلـم بـوعلــي سيــنا شــود !
    شيـوه ي اعمــال را گفـتــي به من
    ليـك دُر نـاب هـم سُفـتـي به من ؟
    جز به حـوزه نيسـت ديـن كامـلـي
    گو،هم اينك،جان مولا! يـا علي !


    شقشقه


    اي تمـام مـدعـي هــاي جـهــان !
    حرف خودرا روكنيد اينك عيان
    بـا هـمـه دنيــا تحــدي مـي كنيم
    گر شـود پيروز، عبدي مي كنيم
    لـيك اگـر افـكار مـا پيروز شـد
    شـام تـاريك بشر چون روز شـد
    من فقـط يــك حرف دارم با هـمـه
    از پـسِ فـرداي خـود كـن واهـمه
    مكتب من بي بلـوف شد بـي نظيــر
    هر كه خواهدگو بيايد در غدير
    يك خطا، هان! يك خطا درآن نيست
    معجـزه اين است وغير ازآن نيست
    تـو نـگـوكـه پيـروان اِل و بِل انـد
    من زمكتـب گويمت اي هوشمند !
    پيـروان هـم مثـل تـو انسانــي انـد
    صـاحـبـان خـواهش نفـسانــي انـد
    مكتـب مـن را بـه كـار مـن مسـنـج
    از خـدا بـا دسـتِ ايـن و آن مـرنج
    كار خود را بـا خــدا كـن مستقيم
    ني بـه مـلا عابد و حاجـي نـعيـم !
    سنـت و قـرآن ، معيــار مـن اسـت
    ازخـطا كـاري نـگهـدار مـن اسـت
    گر مخالـف بـود با مـعيــار مـن
    قيمـتش مفـت اسـت در بـازار مـن
    گر مخالـف نيست ديگرغم مخور
    راست شو، راحت نشين پشت شتر
    من مـوافـق را نمـي خواهـم دگـر
    يك طرف كافي است درهرخير وشر
    چون كه نهيي نيست،شايدهم مكن
    بــي جهـت راه خـدا را سـد مكـن
    اي بـسا كــه فـرقـه اي پـر ادعــا
    در خيـالش هسـت مصـباح الهدي!
    ليك ديـن مردمـان دزديـده اسـت
    حرف اصلـي از خدا نشـنيده است
    همـچنان كـه نحلـه هـاي مخـتلـف
    سـابقـاً كـردنـد ديـن را منـحــرف
    با خشـونت ديـن را تـزريـق كـرد
    مـؤمـنـانِ پاك را زنـديــق كــرد
    شــرِ اين از شـر كـافر بيـش تـر
    كـارِ او بـر قلــب ايمـان نيشـــتر
    شقـشقه آمـدزخـود بی خود شدم!
    بـاز مـی گـردم بـه منـهـاج خـودم


    تقسيم بندي فقه


    بابـها را سـر بـه ســرگـرديـده ام
    فقـه را با چنـد وچـونـش ديـده ام
    فقه اكبررا تومي داني كه چيست؟
    آنچه اكنون درميان حوزه نيست !
    فقـه اكبــر يـا هـمــان بحث كلام
    يا به قول حـق ، عقـايـد والسـلام
    مـن كلامـش را نفهميـدم چــرا ؟
    داشتـه در عهـد خـود يك مـاجرا
    ايـن كـلام و فلـسفـه بيـگانه اسـت
    دور از مـعـنا و دزد خـانـه اسـت
    لفـظ تحميلـي از ايـن و آن مخـر
    آبــروي لفــظ ديـنـــي را مبــــر
    اصــل دينـت را عقـايـد نـام كـن
    در نهــايت رو سـوي احــكام كـن
    رتبة بعد از عقايد چيست؟هـان ؟
    رتبـه ي اخـــلاق و رفتـــار نهان
    فقه اخـلاق و عقيده اكبـر اسـت
    در تمـام روز گاران برتـر اسـت
    هر كه غير ازاين كنـددر روزگار
    بي تعـارف خـائن و ظـالـم شمــار


    علت چيست؟


    جامعه سلمان نـدارد از چــه رو؟
    هم سر وسامان ندارد ازچه رو ؟
    من ابوذر هـم نمـي بيـنم ، چـرا ؟
    چون كه عماراست دوراز ماجرا
    تا چه گويم از علـي (ع) شير خدا
    آن كــه معيـار است بـهـر اقــتـدا
    ايـن هـمـه تنـها ز يـك علت رسيد
    فقه اكبـر شـد ز حـوزه نـا پديــد


    فقه اكبر و فقه اصغر


    فقه اكبر ازچه گشته بي حسيب؟
    از مقـام درس خـارج بــي نصـيب
    هركسي داندكه حق با اكبر است
    مانده ام حيران چرا يك دُم سر است؟
    فقه اكبر گـر كه فقه اكبـر است
    شك چرا داري كه براصغر سر است؟
    فقه اكبرگر ضعـيف ولاغر است
    نسل مـن در زندگاني بي سر است
    نسل بـي سر ، بـي هويـت مي شود
    ضــد نـهــج آدميـت مــي شــود
    نيست اينك فقـه اكبـر در مـيـان
    آنچه گويي سايه اي بـاشـد از آن
    درزبان گويي كه اين جان من است
    فـقـه اكبـر مغـز ايمـان مـن اسـت
    ليـك جز اصغـر نباشـد پـيـش تـو
    شاهـدش هـم اين همه تشويش تو
    اين شعاراست و شعاراست و شعار
    حـرفـي از معنا اگـر داري بيـار
    اصغـر بيـچـاره تقصيـرش نبــود
    ديــگـران كردند تدبــيرش نبـود
    گفت دشـمن: فقه اكبر خوار كن
    فقــه اصغــر سـكه ي بـازار كن
    آب را بـستـي به اصـغــر چاق شد
    درعوض اكبر زكارَت داغ شــد
    قـــرنهـــا در بنـد فقـه اصغــــريم
    غــافـل از اعجـــاز فقـه اكبـريم
    تا به كي تكـرار خارج مي روي؟
    وارد درسي و خارج مــي شوي؟
    از صلات فقـه تــــا حـد و ديــات
    هفـت باري رفته ام من در حيات!
    يك زمان هـم فقه اكبـر را بگو !
    از اساس دين خود كن گفت وگو
    تـا بـه كـي تنهـا اسيـــر اصغــري
    لذت از هستـي تو آيا مــي بــري؟
    فقه اصغرقشردين است اي پسر!
    مـغــز را در ياب ناب و پــر اثــر
    درس خارج هرچه گفتم اصغر است
    زين جهت اوج دل مـن ابــتر است
    اي خـــدا ! كـار مـرا ابــتر مكن
    اكبــرم را قتـــل بـا اصـــغر مكن
    ســوي مـن راهـي مـكن دشـنام را
    در عــوض پاســخ بـده ابهـــام را
    حـاشــيه در جـاي متـن آورده اي
    رونـق از كـار ديـانــت بــرده اي
    مــا بــراي فـقـه اكبـــــر آمـديم
    نــي بـراي كـار ديــگـر آمــديـم
    فقـه اكبــر گــر مــرام مـن شــود
    آسمانـها هــم بـه نـام مــن شــود
    اصل ، فقه اكبـر است اي با خرد
    مــرغ دل تنــها بـه نـاي آن پــرد
    تا به كي در فقه اصغر مانده ايـم
    فقـه اكبـر را ز درها رانـده ايــم
    فقـه اكبـــر گر نباشــد بـر قرار
    فقـه اصـغر هـم نمـي آيـد بـه كار
    اكبــرم ، كـو اكبرم ، كــو اكبرم
    تـا نهـم چــون تــاج بـالاي سـرم
    فقـه اكبـــر پـرچـــم پيــغمـبران
    فقـه اصـــغر ســايه اي دنــبال آن
    فقـه اكبـر را تـو در خـارج بــبر
    تا شـود دنيـا ز خيـرش بهـره ور
    فقـه اكبـر اصل دين است اي بشر
    « تا برآرم ازملائـك بال و پر »
    آنـچه استعـداد كاويدن در اوست
    خارج آوردن درآن بي گفتگوست
    عمـــق را در فقه اكبــر ديــده ام
    روزهــا و ماهـــها كـــــاويـده ام
    هـرچه كاوم بازهم طولاني است
    وضع ما دراين جهت بحراني است
    هـر چه غواصي كنم در اكبــرم
    كي شـود خسته از آن بـال و پرم
    بـال و پر زن سـوي حــي لايموت
    تـا خطـاب آيد تو را انـدر قنــوت
    مـن انيــس لحـظه ي وصــل تو ام
    بـا تــو و يــار بـــلافـصــل تـو ام


    اصول فقه


    در اصـول فــقه خـارج مـي روي
    فقـه اكبـر را تـو مانع مي شوي !
    اين اصـول فـقه شـد از حد بـرون
    رشد كرده از كرج تـا كـازرون
    اين اصول ازحدگذشت اي حاميان !
    فقـــه اكبـــر را زديـد انـدر ميان
    فقــه اكبــر را كتـك كاري مكن
    بهـر حــق ، او را دمــي ياري بكـن
    ما اصـول فــقه را گل مـــي كنـيم
    خـارجـش را هـم تحمل مي كنيم
    ليك بـي انصـاف ! از دين هم بگو
    فقـه اكبــر ، قلـب آيين هــم بگـو
    چنـد تـا قــانـون روشـن تر ز آب
    آمــده در سطح خـارج بي حساب
    شاخ وبرگش داده بي حد و حساب
    از بـقــر تـــا مـاهـي دريــاي آب
    اين اصولي كه از آن افروختم !
    كُـل آن را مـن سه مـاه آمـوخـتم
    من چسان آن را به خارج مي برم ؟
    خاك ده ساله به پايش مي خورم؟
    من به خارج بـي نيازم زيـن علـوم
    بحث بي حاصل مكن ازري و روم
    چهـار بحـث شـسـته و رُفته بگـو
    بحـث تـكـراري و آشـفـته مــجو
    اي عزيزان ! لحظه اي در واكنيد
    عمر مـاهـا را دمـي احصــا كنـيد
    اين اصـول فــقه مهـمـان من است
    ني كه حاكم بر دل وجان من است
    ميهمان گرچه عزيـز است و نفـس!
    خـفه سازد گر بـمـانـد نـزد كـس
    ميـزبـان را كرده از خانه بـه در
    فقه اكبـر بي كلاس و در بـه در
    ميهمان آمـدبه قهر وضرب شست
    ميزبـان را كشت وجاي آن نشست
    درس خارج برده اي انـدر اصول؟
    اين همه تـكرار كـي باشد قبول؟
    همره سطحش بياور ايـن اصـول
    تا كـه اهـل خبـره را گردد قبـول


    ابعاد وجود انسان


    بر سه جنـبه ذات مـا شـد محـتوي
    مـــادي و عـــاطفــي و معـــنوي
    جنبة مادي خوراك و مسكن است
    جسم ، تنهــا در مَثَـل اسب من است
    روح بر جسمم سواري مـي كنـد
    آنچه روحم خواست جاري مي كند
    بُعـد مـادي رابــط مـن بـا جهــان
    تــا بمــاند بـا طــراوت ، شــادمان
    اسب من هفتــاد سالـي زنـده است
    روحِ راكب تـا ابــد پـاينـده اسـت
    جنـبه هــاي عـاطفـي بُعـدي دگـر
    رابـــط انـسـان بـاشـــد بـا بـشــر
    عـاطــفـه ، آرامـشِ دنيــاي مـــن
    دوستـي هــا تكـيه گـاه پـاي مــن
    دوستــانِ مـن صفــاي زنــدگــي
    زنـدگـــي هـم كشـتـزار بنــدگي
    بُعد اصلـي هيچ مـي داني چه بود؟
    نزد آن، اين جنبه هابازيچه بود!
    بُعـد ســوم را عقيـــده نــام كــن
    فـكرِ زاد و تـوشـه ي فـرجام كن
    بُعد اصلي جنبه ي وصل وحضور
    رابــط انـســان بــا دنيــاي نـــور
    معـرفت اينـجاست ، لنـگر افكنـيد
    مابقــي فرع اسـت ، استـاد منـيد !


    اميد


    با اميــدم بســته شــد آينــــده ام
    مــن ز نيـــروي اميــدم زنــده ام
    هر كـه اميـدي كند او برده است
    ميــوه آينــده اش را خورده است
    ريــشه ي آينــده در اميــد توست
    تا چه اميدي كني در خود درست
    گركه منفي برجهان كردي نظر
    حاصــل تو مي شود قهـر و شـرر
    اين نــگاه تو جهــان سـازِ تو شــد
    خواستـي آن را و دمسـاز تو شــد
    اين نمـازي كه خدا گفته بخــوان
    مثبت انديشي است روزان و شبان
    هركه فكري كرد،فكرش جان گرفت
    وضع قبلي اش سروسامان گرفت
    تو نگو كه اين اميــدم خالـي اسـت
    ني ! خطاگفتي،كه بذرعالي است
    بذر ، اول كه درخـت ميـوه نيست
    غوزه هم درابتدا كه گيوه نيست
    سنـت حـق بي برو برگرد شـــد
    گيوه را وركش زمـان درگرد شد


    اسم خدا


    معنـي اسم خدا دانـي كه چيست؟
    نزد موجـودي به جزانسان نيست
    معنـي اسـم خدا اوصـاف توســت
    آن زماني كه صفت سازي درست
    هر صفت كه در درون ايجاد شـد
    اسـمـي از اسـم خــدا بنـيـاد شــد
    غيرانسان درصفـت مختار نيسـت
    ثابـت است وراكد وهوشيار نيست
    آنچه انسان را كند صاحب عيـار
    اختـياراسـت اختـياراسـت اختيار
    اين همه اوج و شـكوه و اقتـــدار
    داده در دســت تو ذات كـــردگار
    آبهـا در كــوزه و گــرد جهـــان
    من بگـــردم پيــش اين و نـزد آن
    جان ما خشـكيــد سيـرابش كنيــد
    در حيات برزخـي خوابـش كنيـد
    اي دريغا درسـي از توحيد نيست
    چشمها بازاسـت وليكن ديد نيست


    مَن يَشاء


    بارهــا قـــرآن را من خوانــده ام
    ليـــك در معنــاي آن وامانــده ام
    هركجا كه « مَن يَشاء ...» آمدبه كار
    فاعلـش در آيه هــا انسان شمــار
    فـاعلـش را بـر خــدا نسبـت مــده
    نام ايـن مـوضــوع را قسمــت مـنه
    دست حق ، دست تورا كرده است باز
    تا به پاي خـود رَوي سـوي فـراز
    گر كه هرچه حق بخواهد ، من شَوَم
    پـس چـرا مـن داخـل آتــش رَوَم؟
    كارهـا گر انتسابـش بر خداسـت
    بر منِ بيـچـاره كيفرها چراست؟
    پس بدان كه « مَن يَشاء ...» اين كتاب
    جز به توهرگز نباشد در خطاب
    تونگوكه نقـش حق اينجا چه بود؟
    غيرحق دراين جهان چيزي نبود!
    اختيــار كارهــا دسـت من اســت
    ليكن او سرمايه ي هستِ من اسـت
    در مَثَـل دريا به مـوجـش اختيــار
    داده و گفـته كه آزادي ، به كـار
    خوب و بد را هم شناسم مو به مو
    چون رسول(ص)آمد وعقلم پيش رو
    اين دومرجع ، حجتِ كار من است
    در عمـل ميزان و معـيار من اسـت
    پـس بخواه و بـي نهايـت كن سـفر
    تـا بـيـابـي از حيــات خــود ثـمـر
    هـم در ايـن دنيــا بهشــت دنيـوي
    هـم قيـامـت بهـره هــاي معـنـوي
    بهـره هــاي معنــوي فوق من است
    لـذت آن بيـش از حـد تـن اســت
    در خطـورت هـم نمي آيد بهشـت
    آنچه حق از بهـر كار تـو نوشـت
    آنچـه انـدر وَهـم نـايـد آن دهــد
    فــوق تـفـســـير بنــي آدم دهــد
    جان دهد مؤمن ز شـوق آن جهـان
    همچــنان كه كافران از هـول آن


    ملاك پاداش


    با سه دنده ما در اين ره مي رويم
    دنـده ي اقـبـال و ادبـار و مـقــيم
    دنده ي اقـبال رو سـوي خـداســت
    دنـده ي ادبار شيـطان و هـواسـت
    گر، به وضع خود دمي راضي شدي
    از تـرقي ، باز مانـدي بـي خـودي
    حال انسان زين جـهت فواره اسـت
    گر توقف كرده شد ،بيچاره است
    آنكه راكد ماند كم كم اُفـت كرد
    زنـده بــود و زندگـيِ مُفـت كرد
    لحـظـه اي فـكر تـوقف هـم مـكـن
    وضع خود را درهم و برهم مكن
    چشم خــود ،‌ برآخر اهـداف كن
    زين عمل شيـــطان را عـلاف كن
    هر كه احساس رسيدن كرد مُرد
    گول يك احساس بي مقدار خورد
    غـايـت خلـقـت رسيـدن تا خـداسـت
    مـانعــش تنـها ، قـذارات هـواسـت
    در مـقـامي كمـتر از ايـن ، جـا مكن
    در كـويـر تشـنـگـي مــأوي مـكن
    چون كه احساس رسيدن كرده اي
    قدرت رفتن تو از كف داده اي
    در سـه رتبـه اجر مـا تقسيم شــد
    در قيامـت هـم بــه مـا تقديــم شــد
    رتبــه ي اول ، عقايـــد مـي شــود
    بي نهـــايت فيــض عايــد مي شـود
    رتبــه ي دوم سـلــوكِ كــار مــن
    رتبه ي اخــلاق مـن ، رفــتار مـن
    رتبـــه ي ســـوم ، اعـــمال بــشــر
    آنچه كرده درجهان ازخير و شر
    گر عقيــده از كجي هــا دور شد
    رتبه هاي بعد از آن هم جـور شد
    در عقيــده گر كسي شــد نابـكار
    رتبه ي بعــدي نمــي آيــد به كار
    اين عقيـــده مُـــهر پـاي نـامه است
    نامة بي مـهر و امـضاء خــامه است
    مُهرخاتم هم ، ملاك است اي بشر
    بي جهت غافل مشو از خير وشر
    گر ، به دين خاتـمي ، تو برده اي
    ورنه شــلاق قــيامت خــورده اي
    اول آمد : الذيـــــن آمنـــــــوا...
    بعــد از آن بگرفت اعــمال آبــرو
    پس عقيــده ظرف اعــمال من است
    اين عقيــده برترين مـــال من است


    مثال فقه


    حرف خود را در مَثَـل تبـيين كنم
    تـا كه باب تـازه اي تـدويـن كـنم
    در غــذا و در نمك انديـشـه كن
    با عـيارِ حـق ، عـدالـت پـيشـه كن
    فقه اكبـر چون خوراكِ جـان من
    فـقه اصغر هم نمك در خـوان من
    چون غذا خوردي نمك اندك بريز
    تا غذا خوش طعم گردد اي عزيز!
    چون كه اصغررا توخارج برده اي
    زان نمك جاي غذايت خورده اي
    فقه اكبر چـون زخارج دور شـد
    از غـذا هـم روح ما معــذور شـد
    هي نمك خوردي نمك خوردي نمك
    دور گشتي از يقين ، شك روي شك !
    فقـه اكبـر در مَثَـل جـان من اسـت
    فقه اصغر جسم بي جان تن است
    برق كنتورهمچو فقه اكبر است
    فقه اصغر لامـپ بـالاي سـر اسـت


    مرثيه


    اي بـسـا ابــواب فــقـــه اكبـــرم
    مـانـده در لاي كــتـاب و دفــتـرم
    مشتري بهـرش نمـي آيـد چــرا؟
    مي كُشداين غصه هاروزي مرا !
    فقـه اكبـر مثـل ثـقـل اكبــر است
    مثل آن مهجورو بي بال و پر است
    حـذفِ فقـهِ اكبـر از خارج چرا ؟
    مـن كجـا گِريَـم ز درد مـاجـرا ؟
    فقــه اكبـر فقــه اكبــر مـي زنـم
    درفراقش دسـت برسرمي زنم !
    صدزبان خواهم بگريَم بي شكيب
    چند قرنــي هم كـنم اَمَــن يُجيب
    اي دريغـا اي دريغـا اي دريـــــغ
    فقه اكبر كشته شـددرزير تـــيغ
    واي بـر من! اكبرم پـرپـر شــده
    اِرباً اربا گشته سـنگـين تـر شـده
    يك گريزي مـي زنـم تـــا كربلا
    چون حسين كشته شده زين ماجرا
    او پي اصــلاح دين گشـته شهـيد
    زنـدگي را جـز عقيـده او نـديـد
    ازحسين گفتـي و دل بـي تاب شـد
    در عـزايـش ديـده ها پـرآب شـد
    اي حسين!اي جانِ شـيرين السلام
    ديده خـون بارد برايـت بي كلام


    احتجاج


    عالـمان ! من احتجـاج آورده ام
    حرف حق ، طبـق مزاج آورده ام
    من قيامت حرف خود را رو كنم
    احتجاج گفـته ، جـست و جو كنم
    فقــه اكبــر را بـيا يـاري كنـــيم
    خون دل درجسـم هـا جاري كنيم
    چـشــم دنــيا بـر كـويـر انـتـظار
    حوزه! براين قلبها بارش ببار!!
    ايـن مـنِ نـاچـيز گفـتم ايـن كـلام
    روزمحشر! روز محشر! والسلام
    ...
    حوزه علميه قم- محمدايوب كاظمي




    007

  6. تشکر


  7. #4

    تاریخ عضویت
    جنسیت آبان ۱۳۸۷
    نوشته
    93
    مورد تشکر
    204 پست
    حضور
    5 ساعت 58 دقیقه
    دریافت
    1
    آپلود
    0
    گالری
    0

    مطلب اشعار مذهبی




    تعدادی قصیده های بلند مذهبی میخواستم حدود 40 تا 50 بیت.از شاعران بزرگ فارسی زبان .قصیده های کوتاه بدردم نمیخورد.

    ویرایش توسط سوگند : ۱۳۸۷/۱۰/۲۲ در ساعت ۱۵:۳۹

  8. #5

    تاریخ عضویت
    جنسیت دي ۱۳۸۷
    نوشته
    10,035
    مورد تشکر
    25,834 پست
    حضور
    17 روز 15 ساعت 28 دقیقه
    دریافت
    6
    آپلود
    0
    گالری
    2



    چو سرو اگر به خرامی به جانب گلزار
    به خود فرو شود از رشك سنبلت، سوسن
    نگر كه یوسف گل را ز شرم عارض تو
    دریده است زلیخای باد پیراهن

    (ابن حسام )




    یَا إِلَهِی وَ سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ وَ رَبِّی صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ



    اگه مي خواي اهل آسمون بهت رحم كنن به اهل زمين رحم كن

  9. #6

    تاریخ عضویت
    جنسیت دي ۱۳۸۷
    نوشته
    10,035
    مورد تشکر
    25,834 پست
    حضور
    17 روز 15 ساعت 28 دقیقه
    دریافت
    6
    آپلود
    0
    گالری
    2



    باد صبا درآمد فردوس گشت، صحرا
    آراست بوستان را، نيسان به فرش ديبا
    دست از جهان بشويم، عزّ و شرف نجويم
    مدح و غزل نگويم، مقتل كنم تقاضا
    ميراث مصطفي را، فرزند مرتضي را
    مقتول كربلا را، تازه كنم تولاّ
    آن ميرِ سر بريده، در خاك خوابُنيده
    از آب ناچشيده، گشته اسير غوغا
    تخمِ جهانِ بي بر، اين ست و زين فزون تر
    كهتر، عدوي مهتر! نادان عدوي دانا
    بر مقتل، اي كسائي! برهان همي نمايي
    گر هم برين بپايي، بي خار گشت خرما
    تا زنده اي چنين كن، دلهاي ما حزين كن
    پيوسته آفرين كن بر اهل بيت زهرا
    ابـوالحـسـن مـجـدالدّيـن كـسائي مَرْوزي



    یَا إِلَهِی وَ سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ وَ رَبِّی صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ



    اگه مي خواي اهل آسمون بهت رحم كنن به اهل زمين رحم كن

  10. #7

    تاریخ عضویت
    جنسیت دي ۱۳۸۷
    نوشته
    10,035
    مورد تشکر
    25,834 پست
    حضور
    17 روز 15 ساعت 28 دقیقه
    دریافت
    6
    آپلود
    0
    گالری
    2



    پسر مرتضي، امير حسين
    كه چنويي نبود، در كونين
    اصل و فرعش، همه وفا و صفا
    عفو و خشمش، همه سكون و رضا
    حبَّذا كربلا و آن تعظيم
    كز بهشت آورد به خلق، نسيم
    و آن تنِ سر بريده در گل و خاك
    و آن عزيزان به تيغ، دلها چاك
    و آن چنان ظالمان بد كردار
    كرده بر ظلم خويشتن، اصرار
    سنايي غزنوي



    یَا إِلَهِی وَ سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ وَ رَبِّی صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ



    اگه مي خواي اهل آسمون بهت رحم كنن به اهل زمين رحم كن

  11. #8

    تاریخ عضویت
    جنسیت دي ۱۳۸۷
    نوشته
    10,035
    مورد تشکر
    25,834 پست
    حضور
    17 روز 15 ساعت 28 دقیقه
    دریافت
    6
    آپلود
    0
    گالری
    2



    به اهل قبله بر از کافران رسيد آن ظلم
    کز آتش و تف خورشيد روي بسته گياست
    سواد ساحت فرغنه بهشت آيين
    چو کربلا همه آثار مشهد شهداست
    کز آب چشم اسيران و موج خون شهيد
    نبات هاش تبر و خون و خاک هاش حناست
    عمعق بخارايي



    یَا إِلَهِی وَ سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ وَ رَبِّی صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ



    اگه مي خواي اهل آسمون بهت رحم كنن به اهل زمين رحم كن

  12. #9

    تاریخ عضویت
    جنسیت دي ۱۳۸۷
    نوشته
    10,035
    مورد تشکر
    25,834 پست
    حضور
    17 روز 15 ساعت 28 دقیقه
    دریافت
    6
    آپلود
    0
    گالری
    2



    روز دهم ز ماه محرم به کربلا
    ظلمي صريح رفت بر اولاد مصطفي
    هرگز مباد روز چو عاشور در جهان
    کان روز بود قتل شهيدان کربلا
    آن تشنگان آل محمد اسيروار
    بر دشت کربلا به بلا گشته مبتلا
    اطفال و عورتان پيمبر برهنه تن
    از پرده رضا همه افتاده بر قضا
    فرزند مصطفي و جگر گوشه رسول
    سر بر سنان و بدن بر سر ملا
    عريان بماند پردگيان سراي وحي
    مقتول گشته شاه سراپرده عبا
    قتل حسين و بردگي اهل بيت او
    هست اعتبار و موعظه ما و غير ما
    هر گه که يادم آيد از آن سيد شهيد
    عيشم شود منغض و عمرم شود هبا
    در آرزوي آب چنوئي بداد جان
    لعنت برين جهان به نفرين بي وفا
    آن روزها که بود در آن شوم جايگاه
    مانده چو مرغ در قفس از خوف بي رجا
    با هر کسي همي تلطف حديث کرد
    آن سيد کريم نکو خلق خوش لقا
    تا آن شبي که روز دگر بود قتل او
    ميدادشان نويد و همي گفتشان ثنا
    گويند کين قدر شب عاشور گفته بود
    آمد شب وداع چو تاريک شد هوا
    روز دگر چنان که شنيدي مصاف کرد
    حاضر شده زپيش و پس اعدا و اوليا
    اينها به آب تشنه و ايشان به خونشان
    از مهر سير گشته وز کينه ناشتا
    بر قهر خاندان نبودت کشيده تيغ
    تا چون کنندشان به جفا سر زتن جدا
    مير و امام شرع حسين علي که بود
    خورشيد آسمان هدي شاه او صيا
    از چپ و راست حمله همي کرد چون پدر
    تا بود در تنش نفسي و رگي به جا
    خويش و تبار او شده از پيش او شهيد
    فرد و وحيد مانده در ان موضع کربلا
    افتاده غلغل ملکوت اندر آسمان
    برداشته حجاب افق امر کبريا
    بر خلد منقطع شده انفاس حور عين
    برعرض مضطرب شده چون جنبش سما
    زهرا و مصطفي و علي سوخته ز درد
    ماتم سراي ساخته بر سدره منتها
    او در ميان آن همه تيغ و سنان و تير
    داني که جان و جگر خون شود مرا؟
    امير قوامي رازي



    یَا إِلَهِی وَ سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ وَ رَبِّی صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ



    اگه مي خواي اهل آسمون بهت رحم كنن به اهل زمين رحم كن

  13. #10

    تاریخ عضویت
    جنسیت دي ۱۳۸۷
    نوشته
    10,035
    مورد تشکر
    25,834 پست
    حضور
    17 روز 15 ساعت 28 دقیقه
    دریافت
    6
    آپلود
    0
    گالری
    2



    كيست حق را و پيمبر را ولي؟
    آن حسن سيرت، حسين بن علي
    آفتاب آسمان معرفت
    آن محمّد صورت و حيدر صفت
    نُه فلك را تا ابد مخدوم بود
    زان كه او سلطان ده معصوم بود
    قرَّة العين امام مجتبي
    شاهد زهرا، شهيد كربلا
    تشنه، او را دشنه آغشته به خون
    نيم كشته گشته، سرگشته به خون
    آن چنان سر خود كه بُرَّد بي دريغ؟
    كافتاب از درد آن شد زير ميغ
    گيسوي او تا به خون آلوده شد
    خون گردون از شفق پالوده شد
    كي كنند اين كافران با اين همه
    كو محمّد؟ كو علي؟ كو فاطمه؟
    صد هزاران جان پاك انبيا
    صف زده بينم به خاك كربلا
    در تموز كربلا، تشنه جگر
    سربريدندنش، چه باشد زين بتر؟
    با جگر گوشه ي پيمبر اين كنند
    وانگهي دعوي داد و دين كنند!
    كفرم آيد، هر كه اين را دين شمرد
    قطع باد از بن، زفاني کاين شمرد
    هر كه در رويي چنين، آورد تيغ
    لعنتم از حق بدو آيد دريغ
    كاشكي ـ اي من سگ هندوي او
    كمترين سگ بودمي در كوي او
    يا در آن تشوير، آبي گشتمي
    در جگر او را شرابي گشتمي
    شيخ فريد الدين عطار نيشابوري



    یَا إِلَهِی وَ سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ وَ رَبِّی صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ



    اگه مي خواي اهل آسمون بهت رحم كنن به اهل زمين رحم كن

صفحه 1 از 2 12 آخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
^

ورود

ورود